هذه الخدمة مُتوفّرة أيضًا بلغتك. لتغيير اللغة، اضغطEnglish
Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
الفئة
لغة وموقع القناة

all posts 📚نفس باش به جانم 💥رمان های شایسته نظری📚

﷽ کپی پیگرد قانونی دارد  #کتاب‌های‌چا‌پی📗عقدغیابی💖بی  پناهی همراز شیفت شب📕بغض پنهان.. جدال عشق و غیرت  #تعرفه‌ی‌‌تبلیغات  👉💥  @aslllllli  ✅ثبت وزارت ارشاد  @nafaabaash  
عرض المزيد
26 324-40
~7 092
~24
19.38%
تقييم تيليجرام العام
عالميًا
25 935المكان
من 78 777
4 272المكان
من 13 357
في الفئة
621المكان
من 2 067
أرشيف المنشورات

AnimatedSticker.tgs

305
0
او محمد است ..! عمو زاده ی جذابم که از نوجونی عاشقش بودم .. اما اون هیچ وقت من و ندید ..! محمد عزیز خانواده و وارث حاج بابا پسری که مردانگی داره برای فامیل برای همه بجز من ..! نمیدونم این همه نفرتش از من برای چیه!؟ اون مورد علاقه دختران فامیل و محله است ..!به همه روی خوش نشون میده جز من..! روزی نبود که دختری با چادری گلدار به بهانه های مختلف در خانه ی بابا حاجی و مامان جون نباشد ..! هر بار دختری رو در خونه ی بابا حاجی میدیدم قلبم میگرفت بماند که محمد در آن محل برای همه لبخند داشت و تنها گویی چشم دیدن من و نداشت ..! حالا اون مرد در عمل انجام شده قرار گرفته... بابا حاجی پایش را در یک‌کفش کرده که یا مانا یا هیچکس من سالهاست که این دخترو رو عروس میبینم ..! ناچار بود تن بده به خواسته ی بابا حاجی بخاطر اون ارث کلون .... امشب عروسیمون بود شبی که از سر شب حتی نگاهی به من نکرده گره ابروش باز نشده نمی دونستم بدترین شب زندگیم و قرار کنارش سپری کنم! برای هر دختری شب عروسیش بهترین شبه مگه اینکه اجباری باشه اینبار اجبار برای من نبود برای داماد بود دامادی که از چشم های به خون نشسته اش فاتحه ی امشب و البته شبهای دیگه رو خونده بودم ..! شب عروسی به بدترین شکل بهم تجاوز کرد و تا الان که شش ماه گذشته دیگه نگاهم نکرده بود ! شش ماه پشت به من توی این تخت میخوابید و اشک‌های من و نمیدید .! شش ماه است در حسرت آغوش و بوسه ای از اون میسوزم و داغ خواسته ی حاج بابا بیشتر من و میسوزونه ..! -پس کی من نوه ام رو میبینم ..تا زنده ام یه نوه بدید من .. امشب برای دومین بار بود که مرد من همسرم باهام بود اما نه به خواست من یا خودش به خواست،حاج بابا بود .. بدون هیچ بوسه ای بدون هیچ نوازشی با خشونت با تحقیر .. اون تن و روحم و به غارت برد .. در رابطه تحقیر شدم .. همان لحظه قسم خوردم عشق این نامهربان. بی وفا رو تو وجودم بکشم، نمیرم،بمونم و سخت بشم مثل اون ..! مامان جون اسفند دود میکنه دردتون به جونم .. خدایا شکرت نمردم و نوه ام و میبینم .. اگر چه نه ماها به هم اومدیم ..نه مامان جون و حاج بابا موندن تا نوه اشون رو ببین و نه نوه ای بدنیا اومد .. اما اون شب شب آخری که مست خونه اومد ،شبی که تو مستی یادش اومده دیگه بعد این یک سال تحمل من و نداره فریاد میزد.. -ازت متنفرم ..گم شو از زندگیم یه ساله دارم تحملت میکنم ..میگم خودش دُمش و میزاره رو کولش و میره چسبیدی به زندگی گُهی من ول نمیکنی چقدر آویزونی.. بعد اون به تنم تاخته بود ..زیر دست و پاش داشتم جون میدادم یادم نیست چطور شد که دست کشید.... اما وقتی بیدار شدم نه منی مانده بود ازم و نه بچه ای و نه اون بود ..! کشته بود من و دیشب ... من با کتکش نمردم! وقتی مردم که حرفهاش خنجر شد و فرو رفت تو قلبم.... وقتی مردم که مامانی گفت چند روز تو تب میسوزم... وقتی که بچه ام از دستم رفت و درد بیشتر اینکه تو همون حال من و رها کرده بود و رفته بود ..! همون شب دوست دختر سابقش و دیده بود قول و قرار گذاشته بود .. رفته بود ..رفته بود.. همون موقع که توی بیمارستان چشم باز کردم مرده بودم ..!
عرض المزيد ...
116
0
#part _دخترتون به شکم مدیر مدرسه‌ش محکم لگد زده آقای سلطانی کیارش شوکه گوش هایش سوت کشید اخم هایش درهم رفت امکان نداشت دخترک مظلومش... _رزا؟! معاون پر حرص ادامه داد _بله جناب، با وحشی گری به مدیر مدرسه هجوم برد البته ما بیشتر از این از یه دختر پرورشگاهی انتظار نداریم، همون اول سال نباید دخترتون و اینجا ثبت نام می‌کردیم، از کسی که تربیت درستی بالای سرش نبوده این بی بند و باریا بعید نیسـ.. عصبی سیگار برگش را در جا سیگاری انداخت و بین حرفش غرید _مواظب حرف زدنتون باشید، اون دختر زن منه نه دخترم، الان خودش کجاست؟! دیشب وقتی به عمارت برگشت دخترک با ذوق سمتش ندوید بی‌حال بود و بی‌حوصله _بهتر نیست از وضعیت خانوم مدیر بپرسید جناب سلطانی؟ با عجله از جا بلند شد و پالتویش را چنگ زد دخترک چشم زمردی را به جای راننده خودش رسانده بود صبح میان آن هودی بزرگ تنش گم شده بود تمام مسیر ساکت گوشه‌ی صندلی کز کرده بود نکند اذیتش کرده باشند؟! با تحکم پچ زد و قدم هایش بلند تر شد _حال اون دختر برام از هرچیزی مهم تره خانوم، اگر شکایتی دارین وکیلم رسیدگی میکنه، از این به بعد من طرف حساب شمام نه اون بچه خواست تماس را قطع کند که ناظم نیش زد _اگر اون دختر درست تربیت می‌شد تو شکم زن حامله لگد نمی‌کوبید، ایشون جنینشون و از دست دادن و اون دختر جلوی چشم خود خانومِ مدیر با یه پسر از مدرسه فرار کرد خشکش زد *** خدمتکار پالتویش را گرفت که عصبی غرید _رز برگشته؟ _بالا تو اتاقشونن تقه‌ای به در زد _باز کن درو‌ صدایی نیامد محکم تر مشت کوباند و توپید یادش رفته بود صدای دادش دخترک را می‌ترساند _باز کن این بی‌صاحابو تا نشکستمش صدای باز شدن اهسته‌ی در امد که در را محکم هول داد دخترک به زمین کوبیده شد که تازه نگاهش به صورت کوچکش افتاد خیس بود مظلومیتش اینبار دلش را به رحم نیاورد که خونسرد پرسید _امروز چه گوهی خوردی تو مدرسه؟! رزا با چانه‌ی لرزان خودش را عقب کشید _هیچـ..ی به خدا دستش روی کمربندش که نشست چشمان دخترک از وحشت سیاهی رفت نیشخند زد _گفته بودم اگر عروسک کیارش غلط اضافه بکنه چی میشه؟! هار شدی؟! چشمان زمردی‌ دخترک مات مانده بود ناباور خنده‌ی بی‌جانی کرد _منو..نمیـ.. زنی...خودت قول دادی...مگه نه؟ کمربندش را از شلوارش بیرون کشید که رزا با لرز گوشه‌ی دیوار جمع شد _او..ن روز تو پرورشگاه وقتـ..ی گفتم از هیکل گنده‌ت میترسم گفتی اذیتم نمی‌کنی کیارش کنارش زانو زد دستش را بالا برد که دخترک در خودش مچاله شد بازهم دلش به رحم نیامد آرام گونه‌‌ی کوچکش را ناز کرد ترسناک پچ زد _نگفته بودم اگر هارم بشی خودم رامت میکنم جوجه؟! لگد میزنی به شکم زن حامله؟! با یه پسر گورتو گم می‌کنی؟! بغض دخترک شکست و ملتمس مچش را چنگ زد _به خد..ا من کاری نکر..دم اخم هایش درهم رفت تب داشت؟! همیشه وقتی میترسید تب می‌کرد و بدنش بی‌حس می‌شد رزا مظلوم هق زد که صفحه‌ی موبایلش روشن شد ( رفتم مدرسه قربان، راست گفتن، مدیر بیمارستان بستریه و جنینش و از دست داده) دخترک وقتی خیره به موبایل دیدش امیدوار و با گریه خودش را جلو کشید _باور میکنی کیـ..ا جونم..مگه نـ... کیارش یکدفعه جوری محکم با پشت دست در دهانش کوبید که همان لحظه خون از لب و دماغش بیرون پاشید جیغ خفه‌ای کشید که اینبار تنش آتش گرفت فقط شانزده سال داشت در خودش جمع شد و بغضش شکست کیارش نعره زد و ضربه‌ی دوم را با تمام زورش کوبید خون از جای سگک کمربند بیرون زد _چه گوهی خوردی تو امروز؟! اشتباه کردم از اون گوهدونی اوردمت بیرون بری درس بخونی هرزه؟! دخترک‌ خواست بگوید که اصلا کاری نکرده بگوید وقتی ناظم سمتش هجوم اورده و گفته چرا در شکم مدیر لگد کوباندی ماتش برده بدنش هیستریک شروع به لرزیدن کرد _ادمت میکنم جـ*نده کوچولو، تو همین باغ اتیشت میزنم تا با یه پسر نری گوه خوری کیارش کمربند را محکم ‌تر کوبید و دخترک بی‌جان هق زد _درد..ش از کتکا...ی تو پرورشگاهم بیشتره نفهمید چند بار در مذاب داغ خواباندنش تنش از سرما میلرزید و جیغ هایش شده بود ناله های ارام دخترک که چشمانش بسته شد کیارش عصبی کمربند و گوشه‌ی اتاق انداخت دانه های درشت روی صورت کوچکش و لرز تنش یعنی بازهم تب کرده موبایلش زنگ خورد غرید _بعدا زنگ میزنم مارال _عه صبر کن، سورپرایز دارم برات، اون دختره رو دک کردم که با خبر ازدواجمون میخواست خودش و بکُشه، امروز تو مدرسه گفتم زده تو شکمم و بعد با یه پسر فرار کرده غش غش خندید و کیارش خشکش زد _الکی گفتم باردارم قیامت شد کیارش، ناظم محکم کوبوند تو صورتش و زنگ زد پرورشگاهش مارال مدیرش بود؟ کی مدیر دخترک عوض شده بود؟ یکدفعه با لرزیدن هیستریک دخترک گوشه دیوار و کفی که از دهانش بیرون ریخت... ادامه‌ی پارت👇🖤 پارت رمان🔥 کپی❌
عرض المزيد ...
شیـ♠️ـطانی‌ عاشق‌ فرشته...
❤️‍🔥مروارید ⛓در آغوش یک دیوانه 🍷قاتل یک دلبر(به زودی) 🥃فرشته‌ی مشکی پوش(به زودی) @novels_tag ❌هرگونه کپی برداری و انتشار این رمان حرام و پیگرد قانونی دارد نویسنده و انتشارات با فرد متخلف به صورت جدی برخورد می‌کند❌ . .
214
0
. زن ذلیل مرده‌ت شیر کاکائوی این بچه رو خورده پسر جان . واسه همین این طفل معصوم گریه میکنه. با کلافگی چشم‌هایش را بست. دلش خوش بود که زن گرفته است. مادرش با توپ پر ادامه داد: -مثلا عقدش کردیم مادری کنه براش خودش بچه شده خرس گنده. خجالتم نمیکشه! دستی به سر پسرکش کشید که یک سره گریه میکرد. -بابایی گریه نکن خبر مرگم میرم برات شیر کاکائو میخرم. پسرک برای ثانیه ای با آن چشمان سیاه نگاهش کرد بعد انگار که به یاد شیر کاکائوی لعنتی افتاده باشد دوباره گریه را از سر گرفت. -شیر تاتائوی خودم و میخوام همونی که مهان خورده. هیستریک به پیشانی کوبید. -خودت داری میگی خورده دیگه پدر سگ . الان من چه غلطی کنم. اون شیر کاکائو رو سر قبر بابات بخوری آروم میگیری؟ مادرش دست پسر بچه ی گریان را کشید. -خوبه خوبه جای این که سر بچه داد بزنی برو اون خرس گنده رو ادب کن دیگه دست نزنه به خوراکی های این بچه... همان طور که پسرکش و صدای گریه اش دور می‌شد پلک های خسته اش را روی هم فشار داد. وقتی به مادرش گفت دختر ۱۷ ساله نه به درد همسری خودش می‌خورد نه مادری یک پسربچه ی ۴ ساله این روزها را می‌دید. صدای بسته شدن در که آمد صدای خسته اش را بالا کشید. -مهان بیا ببینم. جواب دخترک خیلی زود رسید. انگار همین دور و برها به کمین ایستاده بود. -غلط کردم... دوباره پلک هایش را فشار داد. این دختر روزی هزار بار او را به غلط کردم انداخته بود. -بدو بیا گفتم. ثانیه ای بعد دخترک مقابلش ایستاده بود. دقیق نگاهش کرد. هیچ نمیفهمید کجای این دختر بچه ی مدرسه ای با آن دامن کوتاه و موهای گوشی بسته شده اش شبیه همسر مردی شبیه به خودش بود. -شیرکاکائوی این بچه ... -گفتم که غلط کردم... دستش را به طرفش کش آورد. دخترک ترسیده بود. نمی‌دانست کدامشان را باید آرام کند. پسر ۴ ساله یا زن ۱۷ ساله اش را. -بیا اینجا ببینم بلای جون...شیر کاکائو میخواستی میگفتی خودم برات بخرم. تو نمیدونی اون زنگوله به خوراکیاش حساسه؟ چند ثانیه بعد دخترک لاغر اندام زیر خم بازویش جا گرفته بود. ریز نقش و بغلی بود و هرچقدر هم از او کفری بود نمی‌توانست منکر شب هایی بشود که همین دختر باعث شده بود روی تخت احساس جوانی کند. -آخه من از دست تو چیکار کنم بلای جون؟ من زن گرفتم یا بچه آخه... دخترک سرش را در گلوی امیر حسین فرو برد. چطور باید برایش از ویار وحشتناکش به کاکائو میگفت. جواب تست بارداری اش را بعد از مدرسه با لادن رفته و گرفته بود و برگه را از ترسش از همان وقت توی سوتینش جاساز کرده بود. جرات گفتن نداشت. حاملگی خط قرمز امیر حسین بود. -دیگه تکرار نمیشه. امیر حسین خسته پیشانی اش را بوسید. -من با تو چیکار کنم که هم دردی هم درمون آخه... حواسش نبود. فکرش پیش پیشنهاد لادن بود. گفته بود بی سر و صدا سقطش کند و شر را بخواباند. یک شبانه روز از ترس همان سقطی که لادن میگفت ده برابر درد پریود درد دارد گریه کرده بود. -حواست کجاست آتیش پاره؟ گفت و چانه ی دخترک را بالا کشید. -حالا که شیر کاکائو رو خوردی یه بوس بده ببینم بوست مزه ی کاکائو گرفته یا نه؟ به جای جواب با بغض لب جنباند. -اگه یه چیزی بگم من و نمیکشی امیر حسین؟ 👆
عرض المزيد ...
°• تَــبــــــِ سَــــــــرد •°
❁﷽❁ ••°• تَــبــــــِ سَــــــــرد •°•• "ﻫاﻧﻳ زﻧﺩ"
180
0
- من شنا بلد نیستم. آب استخر پر از بچه قورباغه‌س می‌ترسم! حرکت قورباغه های کوچک و تازه به دنیا آمده را کف دست و پاهایش احساس می‌کرد. تمام بدنش از احساس منزجر کننده‌ای که داشت منقبض شده بود. در همین حال، یکی از محافظ های هخامنش صندلی مخصوصش را برایش بالای آب گذاشت و محافظ دیگری، چتر بزرگی را بالای سرش نگه داشته بود تا آفتاب نخورد. هخامنش با خونسردی روی صندلی غول پیکرش نشست و همانطور که پا رو پا می‌انداخت، کامی از سیگارش گرفت. با پوزخند گفت: - انداختمت تو اون آب که بترسی! ننداختمت که شنا کنی بچه... دست و پای دیگری زد که به خاطر تقلا کردنش، کمی از آب کثیف استخر وارد دهانش شد. با حالت انزجار عقی زد و نالید: - آب لجن استخر داره می‌ره توی دهنم! آب استخر پر از لجن بود و در حدی کدر شده بود که کف استخر مشخص نبود. هخامنش با خونسردی به تقلاهایش نگاه کرد و لب زد: - انتخاب با خودته که هر چه سریع‌تر از اون آب بیرون بیای... جواب سوالمو بده، منم دستور می‌دم بیارنت بیرون! از کی دستور گرفتی مزرعه‌ی منو آتیش بزنی؟ دخترک مذبوهانه بار دیگر دست و پا زد. حرکت جانواران درون آب را به وضوح احساس می‌کرد و هر لحظه ممکن بود قلبش از ترس بایستد. با گریه جیغ کشید: - لعنت بهت هزار بار پرسیدی، هزاربار گفتم هیچکس! می‌فهمی؟ هییییچکس! تو رو خدا بذار بیام بیرون... این... این... این قورباغه های کوفتی دارن خودشونو میزنن به کف پاهام چندشم می‌شه! اخم های هخامنش در هم رفت. - هیچ از لحنت خوشم نمیاد دختر جون... انگار بعد از این همه تنبیه هنوز آدم نشدی! هنوز نفهمیدی با هخانش دیوان‌سالار باید چطور حرف بزنی! آیسا با بیچارگی نالید: - بذار بیام بالا... خودت نشستی روی تخت پادشاهیت یکی هم داره بادت می‌زنه... از بیرون گود خوب می‌تونی ارد بدی! بذار بیام بالا باهم حرف بزنیم... هخامنش در سکوت به یکی از آدم هایش اشاره زد. مرد قدمی به استخر نزدیک شد و در حد چند ثانیه سر دخترک را زیر آب فرو برد. با اشاره‌ی سریع هخامنش سرش را از آب بیرون کشید. آیسا وحشت زده جیغ کشید و به گریه افتاد. - خدا... خدا الهی... لعنتتون کنه! بی کس و کار گیرم آوردید... هخامنش اینبار بدون ذره‌ای نرمش، خیره به چشمان رنگی آیسا، غرید: - از کی دستور گرفتی ده هکتار زمین زراعی منو آتیش بزنی؟ آیسا با خشم و گریه داد کشید: - از سگ دستور گرفتم! کری؟ می‌گم هیچکس! اشتباه شد... من نمی‌دونستم اصلا اون خار و خاشاک کوفتی صاحاب داره. نمی‌دونستم شیشصد میلیارد پول اون محصولات کوفتیه که آتیش زدم... وگرنه گوه می‌خوردم اصلا دست به گازوئیل و کبریت می‌زدم! ملتمس به چشمان هخامنش نگاه کرد و لب زد: - بیارم بالا... هخامنش کفری از زبان درازی های دخترک از جا بلند شد. به این سادگی ها به حرف نمی‌آمد. باید طور دیگری تنبیهش می‌کرد. با اشاره‌اش آیسا را از استخر لجن گرفته بیرون کشیدند. آیسا هنوز پایش را روی زمین نگذاشته بود که مثل گرگ زخمی سمت هخامنش حلمه‌ور شد و با یک حرکت درون آب هولش داد. همه چیز در کمتر از چند ثانیه اتفاق افتاد. اشتباه از هخامنش و محافظانش بود که این دخترک عشایر را دست کم گرفته بودند و او را با دوست دخترهای شهری هخامنش یکی می‌دانستند. یکی از محافظ ها سریع پشت سر هخامنش شیرجه زد و محافظ دیگر جفت دست آیسا را از پشت پیچاند‌ آیسا با کینه و نفرت رو به هخامنشی که درون آب لجن گرفته افتاده بود خندید و داد کشید: - من که نمی‌تونستم روی تخت پادشاهیت بشینم خانزاده... اما تو می‌تونی توی گند و کثافت بری و با شرایط برابر یک بار دیگه سوالتو بپرسی! هخامنش دست محافظش را پس زد و با سرعت از استخر بالا آمد. همانطور که سمت آیسا قدم برمی‌داشت، با چشمان به خون نشسته غرید: - با این گوه اضافی که خوردی، خودت حکم سلاخی کردنتو برام امضا کردی توله جن! آیسا، دختر هفده ساله‌ی عشایری هست که یه روز قبل از عقدش، می‌خواد خودشو چند صدمتر دورتر از چادر عشایریشون آتیش بزنه، اما از بخت بدش، لحظه‌ای که از خودسوزی پشیمون می‌شه، آتیش به مزرعه‌ی چند هکتاری خشخاش می‌رسه و این یعنی ضرر چند میلیون دلاری به هخامنش دیوان سالار! مردی که بخشش توی کارش نیست. حالا باید دید با دختر کوچولوی داستانمون قراره چی کار کنه و تقدیر چه خواب هایی برای جفتشون دیده.... بنر پارت یک رمان هست عاجزانه خواهش میکنم کپی‌ نکنید❌❌❌
عرض المزيد ...
92
0
توجه
858
0

sticker.webp

546
0
#پارت_آینده🤤🤩 صدای جیغ بلندم در خانه پیچید و به گوش‌های خودم رسید. نفسم از درد رفته بود و حتی نمی‌دانستم کدام قسمت بدنم را فشار بدهم. -یا خدا ... این صدای چی بود؟ نگار؟ نگار چت شده؟ سجاد مادر... اشک گلوله گلوله‌ از چشمم می‌ریخت و حتی نمی‌توانستم زبان بچرخانم. صدای محجوب سجاد به گوشم رسید: -چی شده عزیز؟ صدای جیغ نگار خانم بود؟ -اره... جواب هم نمیده. نگار درو باز کردم مادر... ناله‌ای کردم که انگار به گوششان نرسید حاج خانم در حمام را باز کرد و از شرم و درد لب گزیدم. اگر هر وقت دیگری بود محال بود خجالت بکشم اما وضعیتم برای اولین بار خجالت زده‌ام کرده بود. صدای سیلی‌ای که حاج خانم به صورتش زد من را به خودم آورد. چشم باز کردم. -یا حسین... چه بلایی سر خودت آوردی دخترم؟ حاج خانم به هول و ولا افتاده بود که صدای سجاد از پشت در به گوشم رسید: -عزیز؟ حالشون خوبه؟ حاج خانم تند تند به نوه‌اش آمار می‌داد و من از درد به خودم می پیچیدم. -عزیز یه چیزی تنش کنین بیام ببرمش دکتر... اینطوری که فایده نداره. حاج خانم برای لحظه‌ای لبخند زد که صورتم گر گرفت. انگار من همان نگار همیشگی نبودم که به دنبال فرصت می‌گشت برای اذیت و ازار نوه‌ی سر به زیر و با خدای عزیز خانم. حاج خانم حوله را دور تنم کشید که ناله‌ام دوباره بلند شد. سجاد از پشت دیوار نگران گفت: -چی شد عزیز؟ تموم نشد؟ چرا هی جیغ میزنه؟ حاج خانم نگاهی به من انداخت و لبخند پرشیطنتی روی لبش آمد. حوله را بیشتر دور خودم پیچیدم. نفسم از شدت دردی که در کمر و پاهایم می‌پیچید رفته بود. -خب دیگه تمومه. سجاد مادر بیا تو..‌ ترسیده نه گفتم. حاج خانم انگار علتش را می‌دانست که موهایم را کنار زد: -قراره رو این سرامیک های یخ زده بمونی مادر؟ معلوم نیست دست و پات تو چه وضعیه... سجاد هم که غریبه نیست! محرمته. لبم را گزیدم. چطور می‌گفتم حتی آن محرمیت هم صوری بوده و نقشه من برای اذیت بیشتر نوه عزیز دردانه‌اش؟ -حاج خانم‌... تو رو خدا... -هیس... من که جون ندارم بلندت کنم. کس دیگه ای هم غیر سجاد اینقدر بهت محرم نیست. چشم‌هایم را محکم به هم فشار دادم که صدای یالله گفتن سجاد در گوشم پیچید. دست خودم نبود که در آن شرایط خنده‌ام گرفت. برای ورود به حمام هم یالله می‌گفت؟ دستش که دورم حلقه شد تکان محکمی خوردم و او سفت‌تر به خودش فشارم داد. آب دهانم را محکم بلعیدم. برای اولین بار بود که بدون اذیت و ازار در آغوشش بودم و تنم از این نزدیکی گر گرفته بود. نگاهم روی او چرخید. او هم دست کمی از من نداشت. صورتش قرمز شده بود و دانه‌های عرق روی پوستش می‌درخشید. -میرم تا آشپزخونه کیسه آب گرم و روغن براش بیارم. سجاد لباساشو بپوشون اگه خوب نشد ببریم دکتر. با رفتن حاج خانم روی مبل درازم کرد و خودش کنارم جا گرفت. -خوبین؟ نگاه به پایین دوخته‌اش شیطنتم را تکان داد. درد از یادم رفته بود اما به عمد آه و ناله کردم. -خیلی درد دارین؟ برم عزیزو صدا کنم بیاد لباس تنتون کنه... نیمخیز شد که دستش را گرفتم. -خجالت می‌کشم... پوفی کشید و با نگاهی به در دستش را به طرف حوله‌ام آورد. -چیکار کنم من با تو بلای جونم؟ خودم را زدم به آن راه و با ناز زمزمه کردم: -من مگه چیکار کردم؟ -من دیگه نمی‌خوام این نامزدی صوری رو ادامه بدم نگار خانم. تا بخواهم حلاجی کنم لبش به گوشه لبم چسبید: -زیبایی... نفسم بند میاد وقتی با اون لباسای پدر مادر ندارت جلوم می‌چرخی‌... اراده من تا همینجا بود... بیشتر از این نمی‌تونم با خودم بجنگم و ازت دوری کنم... فرار می‌کنم تا دلم هوایی نشه و خیانت نکنم در امانت اما...  بذار این صوری رو واقعی کنم
عرض المزيد ...
389
2
از بچگی دلبری تو خُونش بود... وقتی شانزده سالش بود با اون موهای بلند و دامن کوتاه چین‌ چینش تو خونه ما جلوی دوتا پسر می‌ رقصید...من با غَضب و هامون تمام مدت با لذت و علاقه خیره‌ اش بود... اخم‌ هام تو هم رفت و عَصبی شدم و تُندی دستش‌ و کشیدم گوشه‌ دیوار. بغض‌ کرده با لَب‌ ولُوچه آویزان نگاهم کرد که غریدم: -دلبریت‌ و از تو خونه ما جمع کن، یالا ! نگاهم سمت لبش رفت و خال لامصبش هُوش حواسمو برد و عطش اون لب‌ تو دلم موند. حالا سالها گذشته و اون زیبا و پُرکِرشمه تر شده ولی پای دل داداشم عین بَچگیا وسطه و هاتف کَله‌ خراب فقط برای دل داداش عقب‌ کشیده و بَس...
عرض المزيد ...
223
0
- شهریه مهدکودک دخترتون رو ندادید خانوم فضلی... متاسفانه دیگه نمیتونه تو کلاس ها شرکت کنه حرف مدیر مهد تمام نشده یاس هول جلو کشید - خانوم محمدی توروخدا امروز جشنه جشن عید بود و دخترکش تمام دیشب از ذوق اجرای تئاتر نخوابیده بود و حالا - چند ماهه بدقولی کردید خانوم اینجا من هم کار میکنم نمیشه که یسنا جان نرو عزیزم شما دیگه نمیتونی بری تو کلاس دخترکش بق کرده با چشمان درشت سبز رنگش سمت او چرخید - مامانی! یاس پر درد دوباره به التماس افتاد - خانوم محمدی بخدا میارم صاحب خونه هم جواب کرده من یکم شرایط مالیم بده محمدی ناامید سرتکان داد - بچه آوردن این دردسر ها رو هم داره خانوم نمیشه که فقط دنیاش آورد این بی مسئولیتی شما و پدرشونه! پدر داره دیگه درسته؟ داشت دخترکش پدر داشت. پدری که او را حاصل خیانت می دید سه سال پیش نامدار بی حرف طلاقش داده بود چون حامله بود آن هم از مردی که همه می گفتند عقیم است از همان روز بدنامی خورده بود به اسمش و التماس هایش جواب نداده بود با گرفتن دست یسنا از مهد بیرون زد - مامانی من می‌خوام برم نمایش... من پرنسسم پر بغض سرتکان داد بود دخترکش با وجود پدری که در جواهرسازی نام بزرگی داشت پرنسس بود و باید به حقش می رسید - میام مامان خیلی زود میای مهد کودکت امروز ولی باید بریم. بریم پیش بابات! با توقف تاکسی جلوی عمارت پیاده شده و یسنا را بغل زد - خونه ی بابای یسنا اینجاست؟ گونه ی دخترکش را بوسید - آره مامان جان. اینجا خونه ی‌ باباته. گفته و زنگ را زد. می دانست در را باز نمی کنند تا نامدار دستور بدهد گوشی اش زنگ می خورد و مادرش پشت خط بود - الو مامان جان کجایی بیا این از خدا بیخبر همه اسباب و ریخت بیرون صاحب خانه! سه ماه بود بخاطر درد دستش‌نمی توانست در خانه های مردم کار کند و نتیجه اش شده بود این - میام مامان زود میام یسنا رو... با جیغ دخترکش هول سمتش چرخید دخترکش روی زمین افتاده بود - یسنا؟ مامانی چیشد؟ دخترکش با هق هق به او چسبید - چی می خوای اینجا با صدایش سر بالا کشید... چقدر دلتنگ مرد بی رحم مقابلش بود - اومدم ازت کمک بخوام. شرایطم بده نامدار نمی تونم از پس هزینه های یسنا بر‌ بیام امروز از مهد اخراجش کردن چون پول نداشتم من... - رو در این خونه نوشته کمیته امداد؟ پر درد لب گزید - بچته! نامدار نیشخندی زد - توله ی حرومی یکی دیگه رو به من نبند. جمع کن کاسه کوزتو گمشو من غذای سگامم به بچت نمی دم! فرو ریخت. او این مرد بی رحم را دوست داشت؟ هنوز دوست داشت اما حالا... - سه سال پیش هرچی التماس کردم گوش ندادی... سه سال هر روز گفتم یه روز میای دنبالم و نیومدی... آره بچه ی من از تو نیست! دیگه نیست... حتی اگه حاضر بشم بدمش به بهزیستی هیچ وقت دیگه نمی بینیش... هیچ وقت نامدار جهانشاهی! گفته و با چسباندن یسنا به خودش که دست سمت پدرش دراز کرده بود دور شد اما نامدار مات به دست دخترک نگاه می کرد به خال بزرگ کف دست دخترک که شبیه ش در دست او بود!
عرض المزيد ...
426
2
- این چیه پوشیدی؟ اینجا داهاتتون نیست که از این لباسا بپوشی! دخترک نگاهی به لباس‌های کوردی رنگی‌اش انداخت و دستی به دامنش کشید. - ولی... ولی اینا لباس محلیه عروس عمو.... مستانه با فیس و ادا چهره‌اش را جمع کرد. - صد دفعه گفتم به من نگو عروس عمو! بگو خانم! مستانه خانم! دخترک بغضش را برای بار هزارم قورت داد. چه بخت سیاهی داشت.... اگر پدرش نمیخواست او را به آن پیرمرد بدهد، هرگز مجبور نبود به پسرعموی تهرانی اش پناه بیاورد و این خفت را به جان بخرد... - چشم... مستانه خانم... در حالی که عملا دماغش را چین انداخته بود وارد آشپزخانه شد و در قابلمه را گشود. _ دستاتو شسته بودی که؟ چرا پیاز ریختی تو غذا؟ اه! نمیدونی من بوی پیاز بدم میاد؟ لج بازی میکنی؟ بغض کرده به سمتش چرخید و نالان نگاهش کرد. _ آخه مستانه خانوم بوی مرغ و با چی ببرم؟ باید با پیاز عطر دارش کنم خب. حرصی چشم غره‌ای رفت و با طلبکاری پاسخ داد: _ با من کل کل میکنی؟ والا مشکل داری برگرد دهاتت عزیزم. دعوت نامه فرستاده بودم مگه برات؟برو یه دوش بگیر توروخدا شب مامانم اینا میان بو پشگل ندی! لب هایش از شدت بغض لرزید و نگاهش به نم نشست. تا کی قرار بود این خفت ادامه دار باشد را نمیدانست اما... جانش به لب رسیده بود. دستکش آشپزخانه را روی سینک انداخت و خواست از آشپزخانه خارج شود که صدای تمسخر آمیزش را شنید. _ این شال و روسری مسخرت و هم شب ننداز سرت. با ناراحتی چرخید به سمتش و گفت: _ اما... من... من نمیتونم خانوم! مستانه اخمی کرد و با چندش پرسید: _ بلا به دور نکنه شپش داری؟ آره؟ یا نه... کچلی داری تو؟ _ چه خبره اینجا؟ باصدای جدی وریا که تازه از حمام خارج شده بود، مستانه چنگ انداخت به روسری ویان و با چندش غرید: _ برداشتی دخترعموعه چرک و مریضتو اوردی تو خونه زندگی من! این لای گاو و گوسفند بزرگ شده هزار تا درد و مرض داره وریا! الانم شالشو در نمیاره که ببینم شپش داره یا نه. وریا نگاهی به چشم‌های اشک آلود ویان انداخت و با تحکم گفت: _ دستتو بکش مستانه! طلبکار نگاهش کرد. _ چی چیو دستتو بکش؟ میگم این شپش داره... با حرص حوله را پرتاپ کرد و بین کلامش پرید: _ دستتو میکشی عقب یا بشکنمش مستانه؟ _ با منی وریا؟؟؟؟ با من؟؟؟ به خاطر این دختره‌‌ی داهاتی سر من داد می‌زنی؟؟ وریا با خشم جلو رفت و مچ دست همسرش را گرفت. _ این دختره‌ی داهاتی هم خون منه! دخترعموی منه!  حواست باشه داری چه گوهی میخوری. حرصی خندید و گفت: _ با منی؟ اشغال من زنتم! بفهم وریا! اصلا وردار این دختره چرک و بنداز از زندگی من بیرون کهیر میزنم میبینمش! در یک تصمیم آنی مچ دستان لرزان ویان را گرفت و او را به آغوش خود فشرد. سپس خیره در نگاه متعجب مستانه لب زد: _ ویان زن منه! فکر کردی کوردا انقدر بی غیرتن که ناموسشونو بدن نامحرم ببره شهر غریب؟! عقدش کردم که عموم اجازه داده بیارمش اینجا! شیش ماهه که شده زنم! خونه ای هم که دم ازش میزنی مال شوهر اونم هست! پس قد سهمت حرف بزن! ❌پارت رمان❌ ادامه😱👇 : وریا خسروشاهی. پسر کورد غیوری که تن به ذلت رسم ناف‌بری نداد، حتی به قیمت بدنام شدن دخترعمویش ویان! به تهران رفت، استاد دانشگاه شد و همان‌جا ازدواج کرد. حالا بعد از چندسال برادر کوچک‌تر وریا مسئول کشیدنِ جورِ برادر بزرگ‌تر خود شده! باید ویان را عقد کند که در شب نامزدی رسوایی به پا می‌شود...! ویان را در آغوش وریا می‌بینند و مجبورشان می‌کنند ازدواج کنند در حالی که وریا زن دارد....! ❌ عاشقانه‌ای جنجالی و ممنوعه ❌
عرض المزيد ...
269
3

sticker.webp

167
0
_الان رستوران بالا شهر قراره بریم، این دختره بلده چطوری غذا بخوره؟ من جلوی رفیقام آبرو دارم. قلب حنا از تپش ایستاد و پشت در خشکش زد. _نمی فهمم برای چی اینو دعوت کردی؟ اون سری توی تولد بیژن کم ابرومون رو برد با اون سر و تیپش؟ حنا صدای ترک خوردن قلبش را می شنید.مگر لباس هایش چه مشکلی داشت؟ همان هایی که با سلیقه ی خواهر فواد خریده بود؟ صدای فریماه از اتاق آمد: -کی رو میگی؟ مردی دیگر با تمسخر و خنده جواب داد: _دوست دختر جدیدش! این صدای دوستش ماهان بود. -کی تو این خونه همه چیزش مسخره ست؟ این دیگه شهرستانی هم نیست باور کن. از ده کوره های پشت کوه اومده. در ماشین رو نمی تونست باز کنه ! چشم‌های زیبای حنا در کسری از ثانیه خیس شد.  صدای خنده ی فریماه را شنید: ـوای بیژن چقدر جلوی خنده ش رو گرفته بود اون شب. دور هم جمع شده بودند و دخترک را مسخره می کردند. همین فریماه نبود که حنا را به سمت برادرش هل می داد؟ که می گفت فواد از او خوشش آمده فقط نمی تواند ابراز کند؟ حالا چرا داشت پا به پای همین برادر حنای بیچاره را مسخره می کرد؟ -هی بهش بی محلی می کنه نمی فهمه. واقعا باید یه سرچی بکنم ببینم به دخترای شهرستانی چطور باید غیر مستقیم حالی کرد که نمی خوایشون. _گفتم دور و بر این دخترهای آفتاب مهتاب ندیده‌ی شهرستانی نچرخ... تازه رفتی انگشت گذاشتی رو این ؟ اینکه خواهرش اومده شده زن بابات؟  این چی داره مگه؟ اینم یکی لنگه ی همون اویزون بندال که منتظر ارث و‌ میراث بابات بهش برسه. پس فرداست که با آزمایش حاملگی بیاد و آویزونت بشه.. حنا با نفسی که در سینه حبس شده بود به جواب آزمایش داخل دستش نگاه کرد. همین یک ساعت پیش گرفته بودش. آمده بود خبر پدر شدنش را بدهد و اینطور کیش و مات شده بود! فریماه خندید و با تمسخر گفت: -اونم تو!! شرط می‌بندم حنا تا اسم بچه هم تو ذهنش رفته...اصلا دختره خیلی بیچاره‌ست. دری به تخته خورده یه دانشگاهی هم قبول شده حالا. فکر می کنه با ماتحت افتاده تو سطل عسل. بچه مایه دار تور کرده. تو اون روشنک دافو ول کردی افتادی دنبال این؟ که چیه می خوای از زن بابا انتقام بگیری! روشنک  دیگر کی بود؟ از کی حرف می‌زدند؟ فواد با حنا چه کرده بود؟ در حالی که فکر می‌کرد دوستش دارد همه چیز یک بازی بود برای انتفام گرفتن ازش؟ از اویی که بیگناه ترین آدم این قصه بود؟ اشک از گوشه‌ی چشمش چکید و گوشش با بیچارگی دنبال صدای او گشت تا شاید بگوید این حرف‌ها حقیقت ندارد و مزخرف است اما فواد با بی‌رحمی گفت: _ آخر هم انتقامم رو می گیرم. هم از خودش هم اون خواهر بندالش که مامان منو دق داد. به خیالش عاشقش شدم اما مگه مرده باشم که عاشق کسی مثل اون از قماش خواهر پتیاره ش  بشم. اینقدر ساده و بی‌دست و پاست که یه وقتایی حالمو به هم می‌زنه. تا الان هم کاری بهش نداشتم پررو شده. حنا دستی به شکمش کشید و با بغض راه امده را برگشت. چند سال بعد بلندگوهای بیمارستان پیجش می کردند: ـخانم دکتر ستوده به اورژانس. حنا پا تند کرد به طرف اورژانس و پرده را کنار کشید. -بیمار به هوشه خانم محمدی؟ فواد شوکه و مبهوت چشم‌هایش را باز کرد.درد سر و صورتش که فکر می کرد از همه طرف له و نابود شده از یادش رفته بود.  چقدر این صدا آشنا بود! این صدای آشنا متعلق به دختر کوچولوی خنگ روستایی که سال‌ها پیش گولش زده بود، که نبود، بود؟ همانی که فقط یک جواب آزمایش مثبت برایش جا گذاشته و رفته بود. حنا کوچولوی شهرستانی بی دست و پا، حامله بود... نگاه حنا روی صورت آسیب دیده‌ی فواد بود با اینحال به چشم هایش نگاه نمی کرد. خراش ها و بریدگی ها را بررسی می کرد . حنا بود؟ واقعاً خودش بود؟ همانی که او برایش نقشه ها داشت اما آب شده و در زمین فرو رفته بود و بعد از رفتنش انگار زندگی نکرده بود... با صدای خفه‌ای صدایش زد: -حنا... حنا پلک چشم چپش را گرفت و بالا کشید. درد تا مغزش رفت. نور را انداخت در چشم: ـصورتش پر از خرده شیشه ست. خونسرد گوشی پزشکی را از دور گردنش باز کرد و رو به پرستار دستور داد: -بفرستید سیتی اسکن. -عکساشو خودتون می‌بینید؟ _دکتر ابوذری میان. شیفت من تمام شده. فواد می خواست به دردش غلبه کند و دوباره صدایش بزند اما صدای زنگ موبایل حنا میانشان افتاد: ـجانم مامان؟آره مامان دارم میام. تا صد بشماری مامانی پیشته. حنا مقابل چشمان فراخ شده از حیرت فواد رو به پرستار کرد: _به دکتر هوشیار بگید من رفتم خونه و خودم کیک رو سر راه میگیرم برای تولد سام. سام؟ منظورش از سام بچه‌ی خودشان بود؟ حنا مادر شده بود؟ و او... تمام این سالها در به در دنبالش گشته بود؟
عرض المزيد ...
دویدن در مه
✨پست گذاری منظم✨ نویسنده: فروغ همایون کپی ممنون🚫
106
0
نباید اجازه بدی که کسی بفهمه تو خواهر منی . بذار همه چیز همون جوری که از بیرون دیده میشه ، به نظر برسه . بذار فکر کنن که تو برای من فقط یه برده ای .‌ تو اطاق رو در روی هم ایستاده بودیم ، اما نگاهش نکردم و فقط سر تکون دادم .‌ از کی بهش دل بستم ؟ نمی دونم . از کی از یه برادر به یه عشق تبدیل شد ؟ نمی دونم ‌. اصلاً مگه ماها خواهر برادرِ واقعی یا خونی بودیم که انقدر خواهر خواهر به خیک من می بست ؟ - فهمیدم . حالا باید چی کار کنم ؟ - فرهاد برای امشب یه برنامه ای ترتیب داده . نگاه ترسیدم به سرعت به سمت یزدان و ابروان درهم گره خورده اش کشیده شد : - برنامه ؟ از ...... از همون برنامه ها که هر فردی اسم پارتنرش و داخل کاغذی می نویسه و داخل گوی میندازه و بعد آخر مهمونی ، هر کی یدونه اسم از داخل گوی در میاره و شب و با همون دختر می گذرونه ؟؟؟ با ترس به چشمای سیاه و جدی و نامنعطفش خیره شدم .‌ هیچ وقت ازش لبخندی ندیدم . حتی بوسه هاش به روی موهام هم گاهی خشن میشد ........ اما با این حال می دونستم که تا چه حد براش مهمم .‌ - نگران نباش اجازه نمیدم انگشت کسی بهت بخوره . امشب قراره یه دختر دیگه رو هم با خودمون ببریم .‌ جای اسم تو ، اسم اون و می نویسم .‌ قلبم جایی میون حلقم می زد ....... راضی تر بودم اگر میشد که پام و تو برنامه های مزخرف اون فرهاد سادیسمی نذارم .‌ آدمی که انگار جنون های جنسی و برنامه های مزخرفش پایانی نداشتن . - یزدان ...... میشه ، میشه من نیام ؟؟؟ اصلاً تو هم نرو . ها ، باشه ؟؟؟؟ - نمی تونم نرم . اون مرتیکه روی تو حساس شده . فکر کنم بو برده که بین من و تو جز رابطه اربابی ، رابطه دیگه ای هم هست . - خب من و ببری نمیگه که چرا اسم من و داخل اون برگه نمی نویسی ؟ - می تونم بگم که عادت ماهیانه ای ...... هیج مردی تمایلی به برقراری رابطه جنسی با یه دختری تو چنین وضعیتی رو نداره . پلکم لرزید و گوشه لبم و گزیدم ....... هیچ وقت انقدر روم تو روی یزدان باز نشده بود که یزدان بخواد چنین مسائل خصوصی رو ، جلوم باز کنه ‌ . - اگه ...... اگه متوجه شدن که داریم فیلم بازی می کنیم چی ؟ - از کجا می خوان متوجه بشن ؟ مگر اینکه بخوان برای چک کردن ، برهنت کنن که اون وقت منم قسم می خورم که دست تمام کسایی که تن تو رو لمس کنه و از تنش جدا کنم ‌..... برای خوندن پارت به لینک زیر مراجعه کنید👇👇
عرض المزيد ...
192
0
دختره‌ی خنگگگ دست دکتر رو دندون می‌گیرهههه😂😂😂😂😐😐😐👇👇👇 - موسوی یه گاز بده! نازان با شیطنت به دست دراز شده‌ی آشور نگاه کرد. -فقط گاز؟ ... چشم دکتر. دست مردانه‌اش را گرفت و پیش چشمان متعجبش دندان‌های سفیدش را در گوشت دستش فرو برد. آشور با چشم گشاد شده از درد دستش را عقب کشید و داد زد: -آخ! ... چیکار می‌کنی توله سگ! ...گاز استریل رو گفتم احمق!!! لبش را با شیطنت گاز گرفت چشمش را برایش ریز کرد و نگرانی ساختگی گفت: -ببخشید ... درد میکنه؟ ... بدید بوسش کنم خوب شه. بیمار از خنده سرخ شده بود و آشور از عصبانیت. - نازان موسوی تو اخراجی!!! لبخند عریضش را قورت داد. اولین بار نبود که آشور اخراجش می‌کرد. تقریبا از روزی که به عنوان دستیارش درون کلینیک دندان پزشکی‌اش کار می‌کرد، روزی دوبار اخراج می‌شد. تقریبا به اخراج شدن عادت کرده بود و هربار با ناز و عشوه‌ و دلبری نظر آشور را برمی‌گرداند. با ناراحتی ساختگی و تته پته گفت: -آق ... آقای دکتر ... من معذرت می‌خوام ... الآن گاز می‌گیرم نه چیز ... گاز میارم . آشور فورسپس(ابزاری انبرمانند برای کشیدن دندان عقل) را توی سینی استیل پرت کرد و دوباره داد کشید: -نشنیدی چی گفتم؟! ... تو اخراجی! ...اخراج! نازان با تخسی صورتش را چرخاند و دست به سینه نشست. آشور نگاهِ عصبی اش را از دخترک گرفت که یکدفعه نازان مثل همیشه بعر از گند کاری‌اش زبان دومتری‌اش را از قلاف بیرون کشید: - اصلا می‌دونی چیه؟ کاش من دستیار دکتر احراری بودم ... هم خیلی کِراشه ... هم خیلی با دستیارش مهربونه ... تازه دندونای دستیارشم رایگان درست کرده. از جا بلند شد و مثل بچه ها بی آنکه به آشور نگاه کند، پا کوبان سمت در رفت. پیمان تمام زورش را می‌زد نخندد و اخمش را حفظ کند. نازان دوباره با تخسی گفت: -من دارم می‌رم ... شنیدی دکترررر آشور بزرگ!!! ... زنگ نزنی التماس کنی برگردما که نمیام! ... اگه می‌خوای بمونم همین الآن بخواه تا فرصتت نسوخته! این سری مثل هر سری نیستا، برم دیگه رفتم.... خودت می‌دونی! آشور برای آنکه حرصش را در بیاورد مشغول بیمارش شد: -درم پشت سرت ببند هوا سرده. نازان دهن کجی کرد و از یونیت خارج شد. به اتاق استراحت رفت تا لباس‌هاش را عوض کند. از حرص دوست داشت تک تک موهای خوش حالت آشور را از ریشه بکند. لباس فرمش را در آورد و روی زمین انداخت و با پا چند بار رویش کوبید. -تقصیر خودِ سگشه که دستاش اینقدر خوشگله ..‌.  دستاشو عوض کنه، چرا منو هی اخراج می‌کنه؟ صدای بم آشور از پشت سرش، از جا پراندش: -فقط دستام خوشگله موسوی؟! با جیغ خفیفی به سمتش برگشت و او را تکیه زده به چارچوب دید. آشور با تفریح به لباس‌های زرد و آبی و گلدار تنش نگاه کرد. هنوز مثل بچه ها لباس می‌پوشید: -با این لباسا نمی‌تونی مخمو بزنی. پررو جواب داد: -کی‌خواست مخ تو رو بزنه تا وقتی دکتر احراریِ زیبا و مهربان هس؟ سری تکان داد و با جدیت گفت: -اوکی.برو تسویه حساب و بعدم خدانگهدار! دخترک به هول و ولا افتاد.به سمتش پا تند کرد و از بازویش آویزان شد: - دکی جووووونمممم... مطمئنی؟ دوباره فکر کن... دلت براپ تنگ می‌شه. هااااا... -چرا دلم باید تنگ شه؟ ... یه دستیار خوشگل‌تر استخدام می‌کنم و اون جاتو پر میکنه. با غصه گفت: -نمی‌خوام برم ... میشه بمونم؟ تو رو خدا. آشور دست روی سینه قلاب کرد و عمدا با بی تفاوتی ظاهری برای دراوردن حرصش پرسید: -چرا نمی‌خوای بری؟! .‌‌.. اتفاقا دکتر احراری دستیار لازم داره! نازان با فشار دست‌های مرد را از هم باز کرد و در آغوشش خزید. از خجالت چشم‌هاش را بست و عطر خوش بویش را به ریه‌هاش کشید: -من ... بدون تو نمی‌تونم بخوابم ... غذا بخورم ... خرید برم ... کار کنم ... خوش بگذرونم ... دست آشور روی کمرش نشست: -عه پس سرکار علیه منو واسه بقای عمرش می‌خواد! نازان دندان قروچه‌ای کرد و پر حرص گفت: - بعد به من می گی کند ذهن! خودتو دیدی؟ چرا نمی‌فهمی؟ من دوستت دارم! ... زیاد! آشور سرش را به سمت پایین متمایل کرد و بوسه‌ی خیسی روی لپ دخترک کاشت و نازان از حرارت بوسه‌اش تن مچاله کرد. آشور با حرارت و شیطنت روی صورتش لب زد: -نظرت چیه جای دکتر و دستیار مطب یه رابطه دیگه رو استارت کنیم؟ نازان سرش را به عقب خم کرد تا با او چشم در چشم شود: -می‌خوام ...
عرض المزيد ...
«پـُشتِ بـامِ طـْـهران»
. . تا انتها رایگان🔥
142
0
_ شبیه جای گاز یه حیوون وحشیه !! دستی به زخم و کبودی شدید گردنم کشیدم و چپ چپ نگاهش کردم _ گاز حیوون وحشی رو گردن من چیکار میکنه دقیقا ؟؟؟ گازی به سیب توی دستش زد و گفت : _ معلومه طرف از اون وحشیا بوده !! طوری مکیده انگار قصد جونتو داشته !! خوبه رگ ات #پاره نشده !! بالشت و پرت کردم سمتش که خندید و گفتم : _ منو ببین دارم از کی مشاوره میگیرم !! بلند شدم و جلوی آینه به گردنم نگاه کردم که صدای هین اش بلند شد _ خاک تو سرت آیین !!! راستشو بگو چه غلطی کردی ؟؟؟ با تعجب برگشتم و نگاهش کردم که ادامه داد _ کتف ات هم پره کبودیه !!! نیم رخ وایستادم و سعی کردم پشتم و ببینم ، کنارم وایستاد و گوشه ی جلویی تاپی که توی تنم و بود کشید پایین که با تشر مانع اش شدم _ چیکار میکنی ؟؟ با انگشت قفسه ی سینه امو نشون داد و بهت زده لب زد _ اینجا هم هست !! با یه حرکت تاپمو دراوردم که با دیدن لکه های کبود و خون مرده خشکم زد ضربه ی نسبتا محکمی به شکمم زد که درد شدیدی توی شکمم پیچید و با عصبانیت گفت : _ زود باش اعتراف کن چه گهی خوردی آیین !!! اونقدر درد شکمم زیاد و طاقت فرسا بود که دولا شدم و شکمم و چسبیدم _ آی _ درد !! واسه من ننه من غریبم بازی درنیار !! قبل اینکه بقیه بفهمن بگو چیکار کردی بتونیم ماسمالی کنیم کم مونده بود از شدت درد بیهوش بشم ، پاهام سست شد و به ضرب خوردم زمین صدای ترسیده اش بلند شد _ آیین ؟؟ بریده بریده لب زدم _ دارم ...میمیرم .. _ الان میریم دکتر نترس ... ******* _ چند وقتشونه ؟؟ بیحال نگاهی به دکتره انداختم و آنیا پرسید _ ۲۲ سالشه دکتره از بالای عینکش نگاه عاقل اندر سفیهی انداخت و گفت : _ منظورم جنین اشونه !! نه خودش !! هردو با شنیدن اسم جنین خشکمون زد که دکتر بدون توجه به ما با تاکید لب زد _ از این به بعد باید بیشتر مراقب باشین ، کوچکترین صربه یا کار سنگینی ممکنه به سقط منجر بشه ... دیگه ادامه ی حرفهاشو نشنیدم ، چشمهام بسته شد و ... آیین دختر مجردیه که با دیدن کبودی های غیرعادی توی نقاط مختلف بدنش ، اینو با دخترعموش درمیون میذاره اما بطور کاملا اتفاقی متوجه میشن که #حامله اس !!! در حالی که آیین #مجرده و با هیچ مردی در ارتباط نیست !!!
عرض المزيد ...
201
0
دختره‌ی خنگگگ دست دکتر رو دندون می‌گیرهههه😂😂😂😂😐😐😐👇👇👇 - موسوی یه گاز بده! نازان با شیطنت به دست دراز شده‌ی آشور نگاه کرد. -فقط گاز؟ ... چشم دکتر. دست مردانه‌اش را گرفت و پیش چشمان متعجبش دندان‌های سفیدش را در گوشت دستش فرو برد. آشور با چشم گشاد شده از درد دستش را عقب کشید و داد زد: -آخ! ... چیکار می‌کنی توله سگ! ...گاز استریل رو گفتم احمق!!! لبش را با شیطنت گاز گرفت چشمش را برایش ریز کرد و نگرانی ساختگی گفت: -ببخشید ... درد میکنه؟ ... بدید بوسش کنم خوب شه. بیمار از خنده سرخ شده بود و آشور از عصبانیت. - نازان موسوی تو اخراجی!!! لبخند عریضش را قورت داد. اولین بار نبود که آشور اخراجش می‌کرد. تقریبا از روزی که به عنوان دستیارش درون کلینیک دندان پزشکی‌اش کار می‌کرد، روزی دوبار اخراج می‌شد. تقریبا به اخراج شدن عادت کرده بود و هربار با ناز و عشوه‌ و دلبری نظر آشور را برمی‌گرداند. با ناراحتی ساختگی و تته پته گفت: -آق ... آقای دکتر ... من معذرت می‌خوام ... الآن گاز می‌گیرم نه چیز ... گاز میارم . آشور فورسپس(ابزاری انبرمانند برای کشیدن دندان عقل) را توی سینی استیل پرت کرد و دوباره داد کشید: -نشنیدی چی گفتم؟! ... تو اخراجی! ...اخراج! نازان با تخسی صورتش را چرخاند و دست به سینه نشست. آشور نگاهِ عصبی اش را از دخترک گرفت که یکدفعه نازان مثل همیشه بعر از گند کاری‌اش زبان دومتری‌اش را از قلاف بیرون کشید: - اصلا می‌دونی چیه؟ کاش من دستیار دکتر احراری بودم ... هم خیلی کِراشه ... هم خیلی با دستیارش مهربونه ... تازه دندونای دستیارشم رایگان درست کرده. از جا بلند شد و مثل بچه ها بی آنکه به آشور نگاه کند، پا کوبان سمت در رفت. پیمان تمام زورش را می‌زد نخندد و اخمش را حفظ کند. نازان دوباره با تخسی گفت: -من دارم می‌رم ... شنیدی دکترررر آشور بزرگ!!! ... زنگ نزنی التماس کنی برگردما که نمیام! ... اگه می‌خوای بمونم همین الآن بخواه تا فرصتت نسوخته! این سری مثل هر سری نیستا، برم دیگه رفتم.... خودت می‌دونی! آشور برای آنکه حرصش را در بیاورد مشغول بیمارش شد: -درم پشت سرت ببند هوا سرده. نازان دهن کجی کرد و از یونیت خارج شد. به اتاق استراحت رفت تا لباس‌هاش را عوض کند. از حرص دوست داشت تک تک موهای خوش حالت آشور را از ریشه بکند. لباس فرمش را در آورد و روی زمین انداخت و با پا چند بار رویش کوبید. -تقصیر خودِ سگشه که دستاش اینقدر خوشگله ..‌.  دستاشو عوض کنه، چرا منو هی اخراج می‌کنه؟ صدای بم آشور از پشت سرش، از جا پراندش: -فقط دستام خوشگله موسوی؟! با جیغ خفیفی به سمتش برگشت و او را تکیه زده به چارچوب دید. آشور با تفریح به لباس‌های زرد و آبی و گلدار تنش نگاه کرد. هنوز مثل بچه ها لباس می‌پوشید: -با این لباسا نمی‌تونی مخمو بزنی. پررو جواب داد: -کی‌خواست مخ تو رو بزنه تا وقتی دکتر احراریِ زیبا و مهربان هس؟ سری تکان داد و با جدیت گفت: -اوکی.برو تسویه حساب و بعدم خدانگهدار! دخترک به هول و ولا افتاد.به سمتش پا تند کرد و از بازویش آویزان شد: - دکی جووووونمممم... مطمئنی؟ دوباره فکر کن... دلت براپ تنگ می‌شه. هااااا... -چرا دلم باید تنگ شه؟ ... یه دستیار خوشگل‌تر استخدام می‌کنم و اون جاتو پر میکنه. با غصه گفت: -نمی‌خوام برم ... میشه بمونم؟ تو رو خدا. آشور دست روی سینه قلاب کرد و عمدا با بی تفاوتی ظاهری برای دراوردن حرصش پرسید: -چرا نمی‌خوای بری؟! .‌‌.. اتفاقا دکتر احراری دستیار لازم داره! نازان با فشار دست‌های مرد را از هم باز کرد و در آغوشش خزید. از خجالت چشم‌هاش را بست و عطر خوش بویش را به ریه‌هاش کشید: -من ... بدون تو نمی‌تونم بخوابم ... غذا بخورم ... خرید برم ... کار کنم ... خوش بگذرونم ... دست آشور روی کمرش نشست: -عه پس سرکار علیه منو واسه بقای عمرش می‌خواد! نازان دندان قروچه‌ای کرد و پر حرص گفت: - بعد به من می گی کند ذهن! خودتو دیدی؟ چرا نمی‌فهمی؟ من دوستت دارم! ... زیاد! آشور سرش را به سمت پایین متمایل کرد و بوسه‌ی خیسی روی لپ دخترک کاشت و نازان از حرارت بوسه‌اش تن مچاله کرد. آشور با حرارت و شیطنت روی صورتش لب زد: -نظرت چیه جای دکتر و دستیار مطب یه رابطه دیگه رو استارت کنیم؟ نازان سرش را به عقب خم کرد تا با او چشم در چشم شود: -می‌خوام ...
عرض المزيد ...
«پـُشتِ بـامِ طـْـهران»
. . تا انتها رایگان🔥
1
0

sticker.webp

133
1
_ شبیه جای گاز یه حیوون وحشیه !! دستی به زخم و کبودی شدید گردنم کشیدم و چپ چپ نگاهش کردم _ گاز حیوون وحشی رو گردن من چیکار میکنه دقیقا ؟؟؟ گازی به سیب توی دستش زد و گفت : _ معلومه طرف از اون وحشیا بوده !! طوری مکیده انگار قصد جونتو داشته !! خوبه رگ ات #پاره نشده !! بالشت و پرت کردم سمتش که خندید و گفتم : _ منو ببین دارم از کی مشاوره میگیرم !! بلند شدم و جلوی آینه به گردنم نگاه کردم که صدای هین اش بلند شد _ خاک تو سرت آیین !!! راستشو بگو چه غلطی کردی ؟؟؟ با تعجب برگشتم و نگاهش کردم که ادامه داد _ کتف ات هم پره کبودیه !!! نیم رخ وایستادم و سعی کردم پشتم و ببینم ، کنارم وایستاد و گوشه ی جلویی تاپی که توی تنم و بود کشید پایین که با تشر مانع اش شدم _ چیکار میکنی ؟؟ با انگشت قفسه ی سینه امو نشون داد و بهت زده لب زد _ اینجا هم هست !! با یه حرکت تاپمو دراوردم که با دیدن لکه های کبود و خون مرده خشکم زد ضربه ی نسبتا محکمی به شکمم زد که درد شدیدی توی شکمم پیچید و با عصبانیت گفت : _ زود باش اعتراف کن چه گهی خوردی آیین !!! اونقدر درد شکمم زیاد و طاقت فرسا بود که دولا شدم و شکمم و چسبیدم _ آی _ درد !! واسه من ننه من غریبم بازی درنیار !! قبل اینکه بقیه بفهمن بگو چیکار کردی بتونیم ماسمالی کنیم کم مونده بود از شدت درد بیهوش بشم ، پاهام سست شد و به ضرب خوردم زمین صدای ترسیده اش بلند شد _ آیین ؟؟ بریده بریده لب زدم _ دارم ...میمیرم .. _ الان میریم دکتر نترس ... ******* _ چند وقتشونه ؟؟ بیحال نگاهی به دکتره انداختم و آنیا پرسید _ ۲۲ سالشه دکتره از بالای عینکش نگاه عاقل اندر سفیهی انداخت و گفت : _ منظورم جنین اشونه !! نه خودش !! هردو با شنیدن اسم جنین خشکمون زد که دکتر بدون توجه به ما با تاکید لب زد _ از این به بعد باید بیشتر مراقب باشین ، کوچکترین صربه یا کار سنگینی ممکنه به سقط منجر بشه ... دیگه ادامه ی حرفهاشو نشنیدم ، چشمهام بسته شد و ... آیین دختر مجردیه که با دیدن کبودی های غیرعادی توی نقاط مختلف بدنش ، اینو با دخترعموش درمیون میذاره اما بطور کاملا اتفاقی متوجه میشن که #حامله اس !!! در حالی که آیین #مجرده و با هیچ مردی در ارتباط نیست !!!
عرض المزيد ...
127
1
دختره‌ی خنگگگ دست دکتر رو دندون می‌گیرهههه😂😂😂😂😐😐😐👇👇👇 - موسوی یه گاز بده! نازان با شیطنت به دست دراز شده‌ی آشور نگاه کرد. -فقط گاز؟ ... چشم دکتر. دست مردانه‌اش را گرفت و پیش چشمان متعجبش دندان‌های سفیدش را در گوشت دستش فرو برد. آشور با چشم گشاد شده از درد دستش را عقب کشید و داد زد: -آخ! ... چیکار می‌کنی توله سگ! ...گاز استریل رو گفتم احمق!!! لبش را با شیطنت گاز گرفت چشمش را برایش ریز کرد و نگرانی ساختگی گفت: -ببخشید ... درد میکنه؟ ... بدید بوسش کنم خوب شه. بیمار از خنده سرخ شده بود و آشور از عصبانیت. - نازان موسوی تو اخراجی!!! لبخند عریضش را قورت داد. اولین بار نبود که آشور اخراجش می‌کرد. تقریبا از روزی که به عنوان دستیارش درون کلینیک دندان پزشکی‌اش کار می‌کرد، روزی دوبار اخراج می‌شد. تقریبا به اخراج شدن عادت کرده بود و هربار با ناز و عشوه‌ و دلبری نظر آشور را برمی‌گرداند. با ناراحتی ساختگی و تته پته گفت: -آق ... آقای دکتر ... من معذرت می‌خوام ... الآن گاز می‌گیرم نه چیز ... گاز میارم . آشور فورسپس(ابزاری انبرمانند برای کشیدن دندان عقل) را توی سینی استیل پرت کرد و دوباره داد کشید: -نشنیدی چی گفتم؟! ... تو اخراجی! ...اخراج! نازان با تخسی صورتش را چرخاند و دست به سینه نشست. آشور نگاهِ عصبی اش را از دخترک گرفت که یکدفعه نازان مثل همیشه بعر از گند کاری‌اش زبان دومتری‌اش را از قلاف بیرون کشید: - اصلا می‌دونی چیه؟ کاش من دستیار دکتر احراری بودم ... هم خیلی کِراشه ... هم خیلی با دستیارش مهربونه ... تازه دندونای دستیارشم رایگان درست کرده. از جا بلند شد و مثل بچه ها بی آنکه به آشور نگاه کند، پا کوبان سمت در رفت. پیمان تمام زورش را می‌زد نخندد و اخمش را حفظ کند. نازان دوباره با تخسی گفت: -من دارم می‌رم ... شنیدی دکترررر آشور بزرگ!!! ... زنگ نزنی التماس کنی برگردما که نمیام! ... اگه می‌خوای بمونم همین الآن بخواه تا فرصتت نسوخته! این سری مثل هر سری نیستا، برم دیگه رفتم.... خودت می‌دونی! آشور برای آنکه حرصش را در بیاورد مشغول بیمارش شد: -درم پشت سرت ببند هوا سرده. نازان دهن کجی کرد و از یونیت خارج شد. به اتاق استراحت رفت تا لباس‌هاش را عوض کند. از حرص دوست داشت تک تک موهای خوش حالت آشور را از ریشه بکند. لباس فرمش را در آورد و روی زمین انداخت و با پا چند بار رویش کوبید. -تقصیر خودِ سگشه که دستاش اینقدر خوشگله ..‌.  دستاشو عوض کنه، چرا منو هی اخراج می‌کنه؟ صدای بم آشور از پشت سرش، از جا پراندش: -فقط دستام خوشگله موسوی؟! با جیغ خفیفی به سمتش برگشت و او را تکیه زده به چارچوب دید. آشور با تفریح به لباس‌های زرد و آبی و گلدار تنش نگاه کرد. هنوز مثل بچه ها لباس می‌پوشید: -با این لباسا نمی‌تونی مخمو بزنی. پررو جواب داد: -کی‌خواست مخ تو رو بزنه تا وقتی دکتر احراریِ زیبا و مهربان هس؟ سری تکان داد و با جدیت گفت: -اوکی.برو تسویه حساب و بعدم خدانگهدار! دخترک به هول و ولا افتاد.به سمتش پا تند کرد و از بازویش آویزان شد: - دکی جووووونمممم... مطمئنی؟ دوباره فکر کن... دلت براپ تنگ می‌شه. هااااا... -چرا دلم باید تنگ شه؟ ... یه دستیار خوشگل‌تر استخدام می‌کنم و اون جاتو پر میکنه. با غصه گفت: -نمی‌خوام برم ... میشه بمونم؟ تو رو خدا. آشور دست روی سینه قلاب کرد و عمدا با بی تفاوتی ظاهری برای دراوردن حرصش پرسید: -چرا نمی‌خوای بری؟! .‌‌.. اتفاقا دکتر احراری دستیار لازم داره! نازان با فشار دست‌های مرد را از هم باز کرد و در آغوشش خزید. از خجالت چشم‌هاش را بست و عطر خوش بویش را به ریه‌هاش کشید: -من ... بدون تو نمی‌تونم بخوابم ... غذا بخورم ... خرید برم ... کار کنم ... خوش بگذرونم ... دست آشور روی کمرش نشست: -عه پس سرکار علیه منو واسه بقای عمرش می‌خواد! نازان دندان قروچه‌ای کرد و پر حرص گفت: - بعد به من می گی کند ذهن! خودتو دیدی؟ چرا نمی‌فهمی؟ من دوستت دارم! ... زیاد! آشور سرش را به سمت پایین متمایل کرد و بوسه‌ی خیسی روی لپ دخترک کاشت و نازان از حرارت بوسه‌اش تن مچاله کرد. آشور با حرارت و شیطنت روی صورتش لب زد: -نظرت چیه جای دکتر و دستیار مطب یه رابطه دیگه رو استارت کنیم؟ نازان سرش را به عقب خم کرد تا با او چشم در چشم شود: -می‌خوام ...
عرض المزيد ...
«پـُشتِ بـامِ طـْـهران»
. . تا انتها رایگان🔥
77
1
_الان رستوران بالا شهر قراره بریم، این دختره بلده چطوری غذا بخوره؟ من جلوی رفیقام آبرو دارم. قلب حنا از تپش ایستاد و پشت در خشکش زد. _نمی فهمم برای چی اینو دعوت کردی؟ اون سری توی تولد بیژن کم ابرومون رو برد با اون سر و تیپش؟ حنا صدای ترک خوردن قلبش را می شنید.مگر لباس هایش چه مشکلی داشت؟ همان هایی که با سلیقه ی خواهر فواد خریده بود؟ صدای فریماه از اتاق آمد: -کی رو میگی؟ مردی دیگر با تمسخر و خنده جواب داد: _دوست دختر جدیدش! این صدای دوستش ماهان بود. -کی تو این خونه همه چیزش مسخره ست؟ این دیگه شهرستانی هم نیست باور کن. از ده کوره های پشت کوه اومده. در ماشین رو نمی تونست باز کنه ! چشم‌های زیبای حنا در کسری از ثانیه خیس شد.  صدای خنده ی فریماه را شنید: ـوای بیژن چقدر جلوی خنده ش رو گرفته بود اون شب. دور هم جمع شده بودند و دخترک را مسخره می کردند. همین فریماه نبود که حنا را به سمت برادرش هل می داد؟ که می گفت فواد از او خوشش آمده فقط نمی تواند ابراز کند؟ حالا چرا داشت پا به پای همین برادر حنای بیچاره را مسخره می کرد؟ -هی بهش بی محلی می کنه نمی فهمه. واقعا باید یه سرچی بکنم ببینم به دخترای شهرستانی چطور باید غیر مستقیم حالی کرد که نمی خوایشون. _گفتم دور و بر این دخترهای آفتاب مهتاب ندیده‌ی شهرستانی نچرخ... تازه رفتی انگشت گذاشتی رو این ؟ اینکه خواهرش اومده شده زن بابات؟  این چی داره مگه؟ اینم یکی لنگه ی همون اویزون بندال که منتظر ارث و‌ میراث بابات بهش برسه. پس فرداست که با آزمایش حاملگی بیاد و آویزونت بشه.. حنا با نفسی که در سینه حبس شده بود به جواب آزمایش داخل دستش نگاه کرد. همین یک ساعت پیش گرفته بودش. آمده بود خبر پدر شدنش را بدهد و اینطور کیش و مات شده بود! فریماه خندید و با تمسخر گفت: -اونم تو!! شرط می‌بندم حنا تا اسم بچه هم تو ذهنش رفته...اصلا دختره خیلی بیچاره‌ست. دری به تخته خورده یه دانشگاهی هم قبول شده حالا. فکر می کنه با ماتحت افتاده تو سطل عسل. بچه مایه دار تور کرده. تو اون روشنک دافو ول کردی افتادی دنبال این؟ که چیه می خوای از زن بابا انتقام بگیری! روشنک  دیگر کی بود؟ از کی حرف می‌زدند؟ فواد با حنا چه کرده بود؟ در حالی که فکر می‌کرد دوستش دارد همه چیز یک بازی بود برای انتفام گرفتن ازش؟ از اویی که بیگناه ترین آدم این قصه بود؟ اشک از گوشه‌ی چشمش چکید و گوشش با بیچارگی دنبال صدای او گشت تا شاید بگوید این حرف‌ها حقیقت ندارد و مزخرف است اما فواد با بی‌رحمی گفت: _ آخر هم انتقامم رو می گیرم. هم از خودش هم اون خواهر بندالش که مامان منو دق داد. به خیالش عاشقش شدم اما مگه مرده باشم که عاشق کسی مثل اون از قماش خواهر پتیاره ش  بشم. اینقدر ساده و بی‌دست و پاست که یه وقتایی حالمو به هم می‌زنه. تا الان هم کاری بهش نداشتم پررو شده. حنا دستی به شکمش کشید و با بغض راه امده را برگشت. چند سال بعد بلندگوهای بیمارستان پیجش می کردند: ـخانم دکتر ستوده به اورژانس. حنا پا تند کرد به طرف اورژانس و پرده را کنار کشید. -بیمار به هوشه خانم محمدی؟ فواد شوکه و مبهوت چشم‌هایش را باز کرد.درد سر و صورتش که فکر می کرد از همه طرف له و نابود شده از یادش رفته بود.  چقدر این صدا آشنا بود! این صدای آشنا متعلق به دختر کوچولوی خنگ روستایی که سال‌ها پیش گولش زده بود، که نبود، بود؟ همانی که فقط یک جواب آزمایش مثبت برایش جا گذاشته و رفته بود. حنا کوچولوی شهرستانی بی دست و پا، حامله بود... نگاه حنا روی صورت آسیب دیده‌ی فواد بود با اینحال به چشم هایش نگاه نمی کرد. خراش ها و بریدگی ها را بررسی می کرد . حنا بود؟ واقعاً خودش بود؟ همانی که او برایش نقشه ها داشت اما آب شده و در زمین فرو رفته بود و بعد از رفتنش انگار زندگی نکرده بود... با صدای خفه‌ای صدایش زد: -حنا... حنا پلک چشم چپش را گرفت و بالا کشید. درد تا مغزش رفت. نور را انداخت در چشم: ـصورتش پر از خرده شیشه ست. خونسرد گوشی پزشکی را از دور گردنش باز کرد و رو به پرستار دستور داد: -بفرستید سیتی اسکن. -عکساشو خودتون می‌بینید؟ _دکتر ابوذری میان. شیفت من تمام شده. فواد می خواست به دردش غلبه کند و دوباره صدایش بزند اما صدای زنگ موبایل حنا میانشان افتاد: ـجانم مامان؟آره مامان دارم میام. تا صد بشماری مامانی پیشته. حنا مقابل چشمان فراخ شده از حیرت فواد رو به پرستار کرد: _به دکتر هوشیار بگید من رفتم خونه و خودم کیک رو سر راه میگیرم برای تولد سام. سام؟ منظورش از سام بچه‌ی خودشان بود؟ حنا مادر شده بود؟ و او... تمام این سالها در به در دنبالش گشته بود؟
عرض المزيد ...
دویدن در مه
✨پست گذاری منظم✨ نویسنده: فروغ همایون کپی ممنون🚫
61
1
نباید اجازه بدی که کسی بفهمه تو خواهر منی . بذار همه چیز همون جوری که از بیرون دیده میشه ، به نظر برسه . بذار فکر کنن که تو برای من فقط یه برده ای .‌ تو اطاق رو در روی هم ایستاده بودیم ، اما نگاهش نکردم و فقط سر تکون دادم .‌ از کی بهش دل بستم ؟ نمی دونم . از کی از یه برادر به یه عشق تبدیل شد ؟ نمی دونم ‌. اصلاً مگه ماها خواهر برادرِ واقعی یا خونی بودیم که انقدر خواهر خواهر به خیک من می بست ؟ - فهمیدم . حالا باید چی کار کنم ؟ - فرهاد برای امشب یه برنامه ای ترتیب داده . نگاه ترسیدم به سرعت به سمت یزدان و ابروان درهم گره خورده اش کشیده شد : - برنامه ؟ از ...... از همون برنامه ها که هر فردی اسم پارتنرش و داخل کاغذی می نویسه و داخل گوی میندازه و بعد آخر مهمونی ، هر کی یدونه اسم از داخل گوی در میاره و شب و با همون دختر می گذرونه ؟؟؟ با ترس به چشمای سیاه و جدی و نامنعطفش خیره شدم .‌ هیچ وقت ازش لبخندی ندیدم . حتی بوسه هاش به روی موهام هم گاهی خشن میشد ........ اما با این حال می دونستم که تا چه حد براش مهمم .‌ - نگران نباش اجازه نمیدم انگشت کسی بهت بخوره . امشب قراره یه دختر دیگه رو هم با خودمون ببریم .‌ جای اسم تو ، اسم اون و می نویسم .‌ قلبم جایی میون حلقم می زد ....... راضی تر بودم اگر میشد که پام و تو برنامه های مزخرف اون فرهاد سادیسمی نذارم .‌ آدمی که انگار جنون های جنسی و برنامه های مزخرفش پایانی نداشتن . - یزدان ...... میشه ، میشه من نیام ؟؟؟ اصلاً تو هم نرو . ها ، باشه ؟؟؟؟ - نمی تونم نرم . اون مرتیکه روی تو حساس شده . فکر کنم بو برده که بین من و تو جز رابطه اربابی ، رابطه دیگه ای هم هست . - خب من و ببری نمیگه که چرا اسم من و داخل اون برگه نمی نویسی ؟ - می تونم بگم که عادت ماهیانه ای ...... هیج مردی تمایلی به برقراری رابطه جنسی با یه دختری تو چنین وضعیتی رو نداره . پلکم لرزید و گوشه لبم و گزیدم ....... هیچ وقت انقدر روم تو روی یزدان باز نشده بود که یزدان بخواد چنین مسائل خصوصی رو ، جلوم باز کنه ‌ . - اگه ...... اگه متوجه شدن که داریم فیلم بازی می کنیم چی ؟ - از کجا می خوان متوجه بشن ؟ مگر اینکه بخوان برای چک کردن ، برهنت کنن که اون وقت منم قسم می خورم که دست تمام کسایی که تن تو رو لمس کنه و از تنش جدا کنم ‌..... برای خوندن پارت به لینک زیر مراجعه کنید👇👇
عرض المزيد ...
110
1

sticker.webp

274
0
_ شبیه جای گاز یه حیوون وحشیه !! دستی به زخم و کبودی شدید گردنم کشیدم و چپ چپ نگاهش کردم _ گاز حیوون وحشی رو گردن من چیکار میکنه دقیقا ؟؟؟ گازی به سیب توی دستش زد و گفت : _ معلومه طرف از اون وحشیا بوده !! طوری مکیده انگار قصد جونتو داشته !! خوبه رگ ات #پاره نشده !! بالشت و پرت کردم سمتش که خندید و گفتم : _ منو ببین دارم از کی مشاوره میگیرم !! بلند شدم و جلوی آینه به گردنم نگاه کردم که صدای هین اش بلند شد _ خاک تو سرت آیین !!! راستشو بگو چه غلطی کردی ؟؟؟ با تعجب برگشتم و نگاهش کردم که ادامه داد _ کتف ات هم پره کبودیه !!! نیم رخ وایستادم و سعی کردم پشتم و ببینم ، کنارم وایستاد و گوشه ی جلویی تاپی که توی تنم و بود کشید پایین که با تشر مانع اش شدم _ چیکار میکنی ؟؟ با انگشت قفسه ی سینه امو نشون داد و بهت زده لب زد _ اینجا هم هست !! با یه حرکت تاپمو دراوردم که با دیدن لکه های کبود و خون مرده خشکم زد ضربه ی نسبتا محکمی به شکمم زد که درد شدیدی توی شکمم پیچید و با عصبانیت گفت : _ زود باش اعتراف کن چه گهی خوردی آیین !!! اونقدر درد شکمم زیاد و طاقت فرسا بود که دولا شدم و شکمم و چسبیدم _ آی _ درد !! واسه من ننه من غریبم بازی درنیار !! قبل اینکه بقیه بفهمن بگو چیکار کردی بتونیم ماسمالی کنیم کم مونده بود از شدت درد بیهوش بشم ، پاهام سست شد و به ضرب خوردم زمین صدای ترسیده اش بلند شد _ آیین ؟؟ بریده بریده لب زدم _ دارم ...میمیرم .. _ الان میریم دکتر نترس ... ******* _ چند وقتشونه ؟؟ بیحال نگاهی به دکتره انداختم و آنیا پرسید _ ۲۲ سالشه دکتره از بالای عینکش نگاه عاقل اندر سفیهی انداخت و گفت : _ منظورم جنین اشونه !! نه خودش !! هردو با شنیدن اسم جنین خشکمون زد که دکتر بدون توجه به ما با تاکید لب زد _ از این به بعد باید بیشتر مراقب باشین ، کوچکترین صربه یا کار سنگینی ممکنه به سقط منجر بشه ... دیگه ادامه ی حرفهاشو نشنیدم ، چشمهام بسته شد و ... آیین دختر مجردیه که با دیدن کبودی های غیرعادی توی نقاط مختلف بدنش ، اینو با دخترعموش درمیون میذاره اما بطور کاملا اتفاقی متوجه میشن که #حامله اس !!! در حالی که آیین #مجرده و با هیچ مردی در ارتباط نیست !!!
عرض المزيد ...
167
1
پارت واقعی👇🏻🥲 - حتی اگه نازانم به این وصلت رضایت داشته باشه، من نمی‌خوام مادرجان! اگه من و آهی جای شمارو تنگ کردیم میریم قدمگاه پیش پدرم! چشمم به دهانِ رخساره دوخته شد. نگاهِ غم‌زده‌اش از گل قالی جدا نمیشد. صدای خانم جان آمد: - این چه حرفیه رخساره؟ تو و آهی رو چشم ما جا دارین، اگه اسم وصلت به میون اومد واسه اینه که بالاسرت یه سایه‌ی سر باشه! رخساره گوشه‌ی چادرش را جمع می‌کند: - عکس امیرحسین که بالای سرم باشه بسه، احتیاج به شوهر ندارم. نور امید دلم را پر کرده بود. شاید حرف رخساره مانع‌شان میشد. - مادر، به آهی‌ام فکر کن، اون بچه دو روز دیگه بزرگ میشه، احتیاج به پدر داره! بزرگ کردن یه بچه اونم دست تنها کار سختیه دورت بگردم! نگاهش اینبار به من دوخته شد. به منی که با شانه‌های خم شده کنار آشور نشسته بودم و حرف نمیزدم. - نازان که بچه دار نمیشه! آشور میتونه پدری کنه برای یادگار امیرحسین! الان داغ داری ما هم حالتو می‌فهمیم، ولی این منطقی ترین تصمیمیه که میشه گرفت! گوش‌هایم پس از همان جمله‌ی‌ اول را نشنید دیگر! فقط دیدم که مشتِ آشور جمع شد. ته دلم امیدوار شدم که اینبار حداقل کلامش به دفاع از من برخیزد اما پر از تکبر گفت: - زن داداش! من خوش ندارم نگاه چپ رو ناموسم باشه! به جونِ آهی‌ اسمت باید بیاد تو شناسنامم! نگاهِ رخساره روی آشور ثابت ماند. کاش مرا میدید. مرا... منی که چشم‌هایم التماس میکردند که بگو نه! - آقا آشور، شما نیاز نیست رگ گردنت برای من باد کنه، یه نگاه به حال و روز زنت بنداز! رنگ به روش نمونده. نگاه منتظرم به آشور دوخته میشود. کاش نگاهم کند. هر چند که ما اتمام حجتمان را کرده بودیم! - من و ناز درمورد این مسئله قبلا حرف زدیم زن داداش! نازان به این وصلت راضیه! نبودم! به خدا که راضی نبودم. به خدا که طوق اجبار به گردنم بسته شده بود و مرا تااینجا، تا مراسم خاستگاریِ همسرم کشانده بود. صدای گریه‌ی آهی بلند شد و رخساره او را به تنش فشرد. روی موهای کم پشتش را بوسه باران کرد و دیدم که آشور با چه حسرتی به آن دو خیره است... - اگه نازانم راضی باشه من رضایت ندارم آقا آشور، حتی امیرحسین خدابیامرزم راضی نیست. کلامش اینبارنرم تر شده بود. طوری که انگار اگر آشور یک بار دیگر میگفت قبول میکرد! خدایا! چرا همه هم دست شده بودند که مرا بکشند. - زن داداش، به ارواح خاکِ خان داداشم که سیاش هنو از تنم در نیومده، تا اسمت نیاد تو شناسنامم پامو از این در نمیذارم بیرون. برای داشتنِ من، همینقدر تلاش کرد؟ همینقدر گردن کشی کرد؟ نه، من خودم آمده بودم، خودم آمدم که به او برسم! نگاه رخساره مابینمان چرخید و لب زد: - یه شرط داره! منتظر به دهانش چشم دوختم. قلبم دیوانه وار میکوبید. - باید زنتو طلاق بدی آقا آشور! نگاه آشور همچنان خیره‌ی من بود و کلامش رخساره را هدف گرفت: - طل…طلاقش بدم…چی میشه؟ لب‌هایم می‌لرزد و اشکم راهش را در پیش میگیرد: - آشور…دوسم داری؟ پلک‌هایش روی هم می‌افتد و رخساره میگوید: - به جون آهی‌م اسمم میاد تو شناسنامت! _ - واسه عقد رضایت زن اول لازمه، باید بریم محضر…سه تایی! کم مانده بود شاهد عقدش باشم…که می‌شدم! - نازان حالش خوب نیست الان، بعدا میتونیم در مورد این مسئله حرف بزنیم. رخساره فهمید… او نفهمید! - هر چی زودتر شر این مسئله کنده شه بهتره، نمی‌خوام بیشتر از این حرفم رو زمین بمونه! بیشتر از این از او توقع نمی‌رفت! هر چه نباشد او آشور بود، زبان نفهم و خودخواه! - آشور…آقا! مراعات مرا می‌کردند؟ کاش کسی دیگر مراعات مرا نکند. - با نازان می‌خوام تنها صحبت کنم! نمی‌خواستم با او تنها باشم. نمی‌خواستم دیگر نوازش هایش را، قربان صدقه رفتن‌هایش را، بوسه هایش را بِچِشَم! نمی‌خواستم خرِ او باشم. - چشم! رخساره می‌گوید و می‌فهمم که آرام از اتاق بیرون می‌رود. دلم داشت میترکید. - ناز؟ هق هق‌ام پشت لب‌های بهم چسبیده‌ام قایم می‌شود. نوک انگشت‌هایش آهسته لابه‌لای موهایم میخزد: - نمی‌خوای جوابمو بدی لامروت؟ نه! نمی‌خواستم. اگر حرف می‌زدم همین ته مانده‌ی غرورم هم به قهقرا می‌رفت! - فک کردی نمی‌خوامت؟ فکر کردی دیگه عزیز نیستی؟ فکر کردی دیگه تاجِ سرم نیستی؟ فکر کردی دیگه جونم بت بند نیس که پشت کردی بم و نیگام نمیکنی؟! فکر نمی‌کردم! مطمئن بودم… - می‌خوامت ناز… از اینجا تا خدا می‌خوامت… ولی نمیتونم رخساره رو ول کنم…
عرض المزيد ...
«پـُشتِ بـامِ طـْـهران»
. . تا انتها رایگان🔥
101
1
- تروخدا من و پیش یزدان خان برنگردون . به خدا بعد هر رابطه باهاش آرزوی مرگ می کنم . فرهاد خان کنیزیت و می کنم ، من و پیش اون گرگ نفرست .‌ حتی جرات نداشتم تا برگردم و تو چشمان پر از خشم و عصبانیت یزدانی که پنج شش متر عقب تر از من روی مبل نشسته بود و با چشمان پر از خون ، دری وری هایی که به فرهاد می گفتم و می شنید و می دید ، نگاه کنم . می دونستم یزدان و بدجوری از خودم و کارم عصبانی کردم . می دونستم دستش بهم برسه یه کشیده آبدار مهمونم می کنه . اما برای من مهم نبود ........ من باید تو عمارت فرهاد می موندم و مدارک یزدان و پیدا می کردم و به یزدان برمی گردوندم . اما قبل از اون باید نظر فرهاد و نسبت به خودم جلب می کردم . فرهاد با همون چشمای هرزش براندازم کرد و من صدای تیریک تیریک فشرده شدن دندان های یزدان روی هم و به وضوح شنیدم . - از عمارت یزدان فرار کردی که کنیزی من و کنی ؟ یزدان خان این سوگلی خوشگلت چی میگه ؟ میگه میخواد کنیزی من کنه . صدای خشمگین یزدان از پشت سرم بلند شد . - حرفاش و جدی نگیر .‌ گندم برده ایه که به من هدیه اش دادن . یه برده نمی تونه از خودش اختیاری داشته باشه . می خواست با این حرف ها تلافی خود سری هام و در بیاره ؟ اشکالی نداشت .‌ مهم مدارکی بود که باید پیداش می کردم و به یزدان بر می گردوندم . فقط کافی بود که یک شب تو این عمارت بمونم ....... یک شب برای گشتن این عمارت کفایت می کرد . به سمت یزدان چرخیدم و با دیدن چشمان به خون نشستش ، قلبم فرو ریخت ...... بدون اجازه و خود سر اینجا اومده بودم و وقتی فرهاد بهش زنگ زد تا خبر اینجا اومدنم و بهش بده ، به هیچ عنوان باورش نمیشد ........ تا وقتی که وارد این عمارت شد و من و با چشماش دید . - وقتی تو عمارت شما بودم ....... بردت بودم ، الان ......... الان دیگه نیستم . انگار که صبر یزدان تموم شده باشه ، از رو مبل مثل ترقه پرید و به سمت اومد و چونم و میون انگشتای مردونش گرفت و فشرد و از لا به لای دندون های فشرده به همش غرید : - تو تا آخرین ثانیه عمرت مال منی . جزو یکی از وسایلای من .‌ فهمیدی ؟ وسیله ...... نه آدم . تو برای من یه وسیله ای ، مثل یه میز ، یه دمپایی . فرهاد از جاش بلند شد و دستش و دور کمر من انداخت تا من و از یزدان جدا کنه . - هی هی یزدان خان ........ از وقتی این دختر تو عمارت من پا گذاشته ، مال منه دیگه . دیگه برده تو به حساب نمیاد .‌ من و عقب کشید که یزدان به سرعت دست به کلت پنهان کرده پشت کمر شلوارش برد و بیرون کشیدش و سمت سر فرهاد نشونه گیری کرد و در حالی که اینبار بازوم و بین پنجه های قدرت مندش می فشرد ، غرید : - دستت و از دور کمر این دختر رها کن تا یه تیر تو مغزت خالی نکردم ....... می دونی که یزدان یا حرفی رو نمی زنه ، یا اگه زد ، عملیشمی کنه . - من و دست کم گرفتی یزدان خان ؟ که تو عمارت خودم ، من و تهدید می کنی ؟؟؟ این دختر با پاهای خودش اومده اینجا ....... و من تا امشب اون و تو تختم بین دست و پاهام نداشته باشم ، جایی نمی فرستمش ........ البته من مثل تو خسیس نیستم ، می تونیم شریکی امشب این دختر و داشته باشیم . سه نفری باهم ..... ها ؟ نظرت چیه ؟؟؟ و من فاتحه خودم و خوندم وقتی فرهاد چنین حرفی رو به یزدانی گفت که از سر خشم چیزی تا منفجر شدنش نمونده بود ... # زرگسال
عرض المزيد ...
150
0
_الان رستوران بالا شهر قراره بریم، این دختره بلده چطوری غذا بخوره؟ من جلوی رفیقام آبرو دارم. قلب حنا از تپش ایستاد و پشت در خشکش زد. _نمی فهمم برای چی اینو دعوت کردی؟ اون سری توی تولد بیژن کم ابرومون رو برد با اون سر و تیپش؟ حنا صدای ترک خوردن قلبش را می شنید.مگر لباس هایش چه مشکلی داشت؟ همان هایی که با سلیقه ی خواهر فواد خریده بود؟ صدای فریماه از اتاق آمد: -کی رو میگی؟ مردی دیگر با تمسخر و خنده جواب داد: _دوست دختر جدیدش! این صدای دوستش ماهان بود. -کی تو این خونه همه چیزش مسخره ست؟ این دیگه شهرستانی هم نیست باور کن. از ده کوره های پشت کوه اومده. در ماشین رو نمی تونست باز کنه ! چشم‌های زیبای حنا در کسری از ثانیه خیس شد.  صدای خنده ی فریماه را شنید: ـوای بیژن چقدر جلوی خنده ش رو گرفته بود اون شب. دور هم جمع شده بودند و دخترک را مسخره می کردند. همین فریماه نبود که حنا را به سمت برادرش هل می داد؟ که می گفت فواد از او خوشش آمده فقط نمی تواند ابراز کند؟ حالا چرا داشت پا به پای همین برادر حنای بیچاره را مسخره می کرد؟ -هی بهش بی محلی می کنه نمی فهمه. واقعا باید یه سرچی بکنم ببینم به دخترای شهرستانی چطور باید غیر مستقیم حالی کرد که نمی خوایشون. _گفتم دور و بر این دخترهای آفتاب مهتاب ندیده‌ی شهرستانی نچرخ... تازه رفتی انگشت گذاشتی رو این ؟ اینکه خواهرش اومده شده زن بابات؟  این چی داره مگه؟ اینم یکی لنگه ی همون اویزون بندال که منتظر ارث و‌ میراث بابات بهش برسه. پس فرداست که با آزمایش حاملگی بیاد و آویزونت بشه.. حنا با نفسی که در سینه حبس شده بود به جواب آزمایش داخل دستش نگاه کرد. همین یک ساعت پیش گرفته بودش. آمده بود خبر پدر شدنش را بدهد و اینطور کیش و مات شده بود! فریماه خندید و با تمسخر گفت: -اونم تو!! شرط می‌بندم حنا تا اسم بچه هم تو ذهنش رفته...اصلا دختره خیلی بیچاره‌ست. دری به تخته خورده یه دانشگاهی هم قبول شده حالا. فکر می کنه با ماتحت افتاده تو سطل عسل. بچه مایه دار تور کرده. تو اون روشنک دافو ول کردی افتادی دنبال این؟ که چیه می خوای از زن بابا انتقام بگیری! روشنک  دیگر کی بود؟ از کی حرف می‌زدند؟ فواد با حنا چه کرده بود؟ در حالی که فکر می‌کرد دوستش دارد همه چیز یک بازی بود برای انتفام گرفتن ازش؟ از اویی که بیگناه ترین آدم این قصه بود؟ اشک از گوشه‌ی چشمش چکید و گوشش با بیچارگی دنبال صدای او گشت تا شاید بگوید این حرف‌ها حقیقت ندارد و مزخرف است اما فواد با بی‌رحمی گفت: _ آخر هم انتقامم رو می گیرم. هم از خودش هم اون خواهر بندالش که مامان منو دق داد. به خیالش عاشقش شدم اما مگه مرده باشم که عاشق کسی مثل اون از قماش خواهر پتیاره ش  بشم. اینقدر ساده و بی‌دست و پاست که یه وقتایی حالمو به هم می‌زنه. تا الان هم کاری بهش نداشتم پررو شده. حنا دستی به شکمش کشید و با بغض راه امده را برگشت. چند سال بعد بلندگوهای بیمارستان پیجش می کردند: ـخانم دکتر ستوده به اورژانس. حنا پا تند کرد به طرف اورژانس و پرده را کنار کشید. -بیمار به هوشه خانم محمدی؟ فواد شوکه و مبهوت چشم‌هایش را باز کرد.درد سر و صورتش که فکر می کرد از همه طرف له و نابود شده از یادش رفته بود.  چقدر این صدا آشنا بود! این صدای آشنا متعلق به دختر کوچولوی خنگ روستایی که سال‌ها پیش گولش زده بود، که نبود، بود؟ همانی که فقط یک جواب آزمایش مثبت برایش جا گذاشته و رفته بود. حنا کوچولوی شهرستانی بی دست و پا، حامله بود... نگاه حنا روی صورت آسیب دیده‌ی فواد بود با اینحال به چشم هایش نگاه نمی کرد. خراش ها و بریدگی ها را بررسی می کرد . حنا بود؟ واقعاً خودش بود؟ همانی که او برایش نقشه ها داشت اما آب شده و در زمین فرو رفته بود و بعد از رفتنش انگار زندگی نکرده بود... با صدای خفه‌ای صدایش زد: -حنا... حنا پلک چشم چپش را گرفت و بالا کشید. درد تا مغزش رفت. نور را انداخت در چشم: ـصورتش پر از خرده شیشه ست. خونسرد گوشی پزشکی را از دور گردنش باز کرد و رو به پرستار دستور داد: -بفرستید سیتی اسکن. -عکساشو خودتون می‌بینید؟ _دکتر ابوذری میان. شیفت من تمام شده. فواد می خواست به دردش غلبه کند و دوباره صدایش بزند اما صدای زنگ موبایل حنا میانشان افتاد: ـجانم مامان؟آره مامان دارم میام. تا صد بشماری مامانی پیشته. حنا مقابل چشمان فراخ شده از حیرت فواد رو به پرستار کرد: _به دکتر هوشیار بگید من رفتم خونه و خودم کیک رو سر راه میگیرم برای تولد سام. سام؟ منظورش از سام بچه‌ی خودشان بود؟ حنا مادر شده بود؟ و او... تمام این سالها در به در دنبالش گشته بود؟
عرض المزيد ...
دویدن در مه
✨پست گذاری منظم✨ نویسنده: فروغ همایون کپی ممنون🚫
82
0

sticker.webp

426
1
_ جراح آورده .... میخواد همینجا چربی های زنشو دربیاره .... دختره طفلی فکر نکنم دووم بیاره از دکتر خیلی میترسه ! از چیزهایی که میشنیدم تمام بدنم میلرزید .... خود را در اتاق می اندازم و در کمد قایم میشوم که در اتاق باز میشود و صدای محمدطاها ، شوهرم ، به گوشم میرسد + بیا بیرون ریحانه ..... یالا دختره خیکی ! دلم میشکند و احتمالا او هم این صدا را میشنود که نزدیک کمد میشود و در را به شدت باز میکند + با این هیکلت رفتی اینجا قایم شدی فکر میکنی نمیبینمت ؟! یالا برو روی تخت ..... دکتر اوردم خلاص کنم هم خودم رو هم تو رو ! مرا که ایستاده همان جا میبیند ، فریاد میزند که میلرزم + یالا !! _ ط..طاها لطفا ق..قول می..میدم که ر..رژیم بگیرم پوزخند میزند و بازویم را میگیرد و مرا بیرون میکشد + از این قولها تا حالا زیاد دادی .... منم مَردَم ... نیاز دارم . از وقتی ازدواج کردیم نمیتونم حتی ببوسمت ! حالم داره به هم میخوره ، بفهم ! لب پایینم را در دهان میکشم تا نبیند چگونه میلرزم از ترس و غم ! _ ق..قندو حذف میکنم .... به خ..خدا .... به جون خودم پوزخند میزند و لباسم را میگیرد و دنبال خود میکشاند + تویِ بیشعور همین دیروز اینو نگفتی ؟! خودم دیدم نصف شب رفتی سراغ شیرینی های تو یخچال ! مرا هول میدهد و تعادلم را از دست میدهدم و روی تخت می افتم _ آیییی ... نه .... نکن اینکارو طاها به روی ترسیده ام پوزخند میزند و صدایش را بالا میبرد + بفرمایید داخل آقای دکتر دکتر با کیف پزشکی بزرگی وارد میشود میترسم و خود را عقب میکشم که پایم را میگیرد و نمیگذارد تکان بخورم دکتر مرا نگاه میکند و طاها را خطاب قرار میدهد × آقای مقدم من بهتون گفتم کار پر از ریسکی هست ... بهتر بود میومدین بیمارستان طاها سری به طرفین تکان میدهد و فشار بیشتری به مچ پایم وارد میکند + نه دکتر ..... این همه دنبه و چربی از حال نمیره . شما کارِتون رو انجام بدین جیغ میزنم او حتی دلش به حالم نمیسوخت با خود فکر نمیکرد که جلوی مادر و خواهرش اینگونه مرا خوار و حقیر نکند ! × بسیار خب ! اجازه بدین داروی بیهوشی رو تزریق کنم _ یا خداااا .... خدایا خودت کمکم کنن دکتر که سرنگ را پر میکند و سمتم می آید ، باری دیگر دست به دامان طاها میشوم _ تو رو جون هر کی دوست داری طاها .... نمیخورم ..... به خدا دیگه چیزی نمی..... دیگر نمیتوانم چیزی بگویم نمیدانم چه میشود که پلک هایم روی هم می افتند اما دکتر که امپول نزده بود ! + به ولله فقط میخواستم بترسونمش مادر ..... قصد نداشتم همچین کار احمقانه ای بکنم که ! صدای مادرش به گوشم میرسد × شیرم حلالت نمیکنم اگر اتفاقی واسه ریحانه افتاده باشه ..... به تو هم میگن مرد ؟!! من اینطوری بزرگت کردم ؟! صدای کلافه طاها به گوش میرسد + غلط کردم ... گوه خوردم .... شما که میدونی چه قدر دوستش دارم . مرا میگفت ؟! مرا دوست داشت ؟! + چرا به هوش نمیاد دکتر ؟! اتفاقی واسش نیوفتاده باشه ؟؟؟ نگرانی او برای من نبود .... خواب میدیدم گوش هایم اشتباه میشنیدید البته اگر هم نگرانی اش برای من بود ، دیگر دیر بود به خود قول داده بودم که بروم طلاقم را بگیرم و وقتی برمیگشتم که بتوانم انتقام تمام این روزها و لحظه ها را از او بگیرم
عرض المزيد ...
183
2
- امشب قراره برات خواستگار بیاد! به سلامت گوش‌هایم شک می‌کنم. با آن دو پای شکسته‌ و گچ گرفته خواستگار را کجای دلم می‌گذاشتم؟! از این گذشته، من که دیگر نمی‌توانستم مادر شوم. خواستگارم این را می‌دانست که با این عجله می‌خواست بیاید؟! مادرم در حال گردگیری است و من می‌پرسم: خواستگار؟! برای من؟! با این وضعیتی که دارم؟! مادر نیم‌نگاهی بهم می‌اندازد و خودش را به کوچه‌ی علی چپ می‌زند. - کم مونده گچ پاهات رو باز کنن! نچی می‌کنم. - مادرم به تندی حرفم را قطع می‌کند. - چرا باید جوابت منفی باشه؟! مگه تو دیدیش؟! حرفهای پاشا، پسرعمویم، در سرم تکرار می‌شود. به تلخی می‌گویم: پاشا گفت هیچ مردی با دختری مثل من ازدواج نمی‌کنه! صورت مادرم سرخ می‌شود. - پاشا غلط کرد! اون پاشای هیچی ندار که... و جمله‌اش را ادامه نمی‌دهد. حق با مادرم است. پاشا هیچی ندار است و افسوس و صد افسوس که من بخاطر او هیچوقت نتوانسته بودم به خواستگار دیگری فکر کنم! حتی به فرزام آسایش، رئیس شرکتم! من هزار و یک دلیل برای رد کردن پاشا داشتم و حالا او با یک دلیل مرا ترک کرده بود! صدای مادر مرا از فکر پاشا بیرون می‌آورد. - این پسره، خواستگارت، خانواده داره... دستش به دهنش می‌رسه، شرکت داره، تیپ و قیافه‌ش هم خیلی از پاشا سرتره! قضیه رو هم می‌دونه و هیچ مشکلی باهاش نداره! - چرا باید پسری با این مشخصات به خواستگاریم بیاد؟! زنش مرده یا طلاق گرفته و برای بچه‌ش دنبال مادره؟! خودش هم باهام هم‌درده که می‌خواد بیاد خواستگاریم؟! - هیچکدوم! - پس زنگ بزن بگو نیان! مادر اخم می‌کند. - نمیشه! باید بیان! - وقتی بیان و جواب منفی بشنون، چه فایده‌ای داره؟! - اونا میان و جواب مثبت می‌شنون! باید جواب مثبت بشنون! دلیل این همه اصرار مادرم را نمی‌فهمم. - یه دلیل منطقی بیار مامان! و او سر به زیر می‌شود. - پسره... پسره همینیه که باهات تصادف کرده! قرار نبود بدونی، اما خب حالا... تمام وجودم یخ می‌زند. دیگر مخالفتی نمی‌کنم. فقط می‌خواهم آن پسر را ببینم و هرچه بر دلم سنگینی می‌کند بارش کنم، بعد هم از خانه پرتش کنم بیرون! *** *چند ساعت بعد* پدر و مادرم به استقبال آن خواستگار جنایتکار دم در رفته‌اند و من روی صندلی نشسته‌ام. درحالیکه در ذهنم تمام آنچه را که می‌خواهم بگویم مرور می‌کنم، صدایی آشنا به گوشم می‌رسد. لازم نیست تا منتظر بمانم پدر و مادرم کنار روند تا او را ببینم. قد او به اندازه‌ی کافی بلند است. تمام حرفهایم را که آماده کرده بودم فراموش می‌کنم و مراسم خواستگاری بدون هیچ مشکلی برگزار می‌شود! مادرم گفته بود خواستگار امشب این بلا را بر سرم آورده است؟! فرزام قبلا گفته بود من مال او هستم! آن موقع جدی‌اش نگرفته بودم، اما نمی‌دانستم که او یک روباه مکار است و به هرچه که بخواهد می‌رسد!
عرض المزيد ...
282
2
#part _دخترتون به شکم مدیر مدرسه‌ش محکم لگد زده آقای سلطانی کیارش شوکه گوش هایش سوت کشید اخم هایش درهم رفت امکان نداشت دخترک مظلومش... _رزا؟! معاون پر حرص ادامه داد _بله جناب، با وحشی گری به مدیر مدرسه هجوم برد البته ما بیشتر از این از یه دختر پرورشگاهی انتظار نداریم، همون اول سال نباید دخترتون و اینجا ثبت نام می‌کردیم، از کسی که تربیت درستی بالای سرش نبوده این بی بند و باریا بعید نیسـ.. عصبی سیگار برگش را در جا سیگاری انداخت و بین حرفش غرید _مواظب حرف زدنتون باشید، اون دختر زن منه نه دخترم، الان خودش کجاست؟! دیشب وقتی به عمارت برگشت دخترک با ذوق سمتش ندوید بی‌حال بود و بی‌حوصله _بهتر نیست از وضعیت خانوم مدیر بپرسید جناب سلطانی؟ با عجله از جا بلند شد و پالتویش را چنگ زد دخترک چشم زمردی را به جای راننده خودش رسانده بود صبح میان آن هودی بزرگ تنش گم شده بود تمام مسیر ساکت گوشه‌ی صندلی کز کرده بود نکند اذیتش کرده باشند؟! با تحکم پچ زد و قدم هایش بلند تر شد _حال اون دختر برام از هرچیزی مهم تره خانوم، اگر شکایتی دارین وکیلم رسیدگی میکنه، از این به بعد من طرف حساب شمام نه اون بچه خواست تماس را قطع کند که ناظم نیش زد _اگر اون دختر درست تربیت می‌شد تو شکم زن حامله لگد نمی‌کوبید، ایشون جنینشون و از دست دادن و اون دختر جلوی چشم خود خانومِ مدیر با یه پسر از مدرسه فرار کرد خشکش زد *** خدمتکار پالتویش را گرفت که عصبی غرید _رز برگشته؟ _بالا تو اتاقشونن تقه‌ای به در زد _باز کن درو‌ صدایی نیامد محکم تر مشت کوباند و توپید یادش رفته بود صدای دادش دخترک را می‌ترساند _باز کن این بی‌صاحابو تا نشکستمش صدای باز شدن اهسته‌ی در امد که در را محکم هول داد دخترک به زمین کوبیده شد که تازه نگاهش به صورت کوچکش افتاد خیس بود مظلومیتش اینبار دلش را به رحم نیاورد که خونسرد پرسید _امروز چه گوهی خوردی تو مدرسه؟! رزا با چانه‌ی لرزان خودش را عقب کشید _هیچـ..ی به خدا دستش روی کمربندش که نشست چشمان دخترک از وحشت سیاهی رفت نیشخند زد _گفته بودم اگر عروسک کیارش غلط اضافه بکنه چی میشه؟! هار شدی؟! چشمان زمردی‌ دخترک مات مانده بود ناباور خنده‌ی بی‌جانی کرد _منو..نمیـ.. زنی...خودت قول دادی...مگه نه؟ کمربندش را از شلوارش بیرون کشید که رزا با لرز گوشه‌ی دیوار جمع شد _او..ن روز تو پرورشگاه وقتـ..ی گفتم از هیکل گنده‌ت میترسم گفتی اذیتم نمی‌کنی کیارش کنارش زانو زد دستش را بالا برد که دخترک در خودش مچاله شد بازهم دلش به رحم نیامد آرام گونه‌‌ی کوچکش را ناز کرد ترسناک پچ زد _نگفته بودم اگر هارم بشی خودم رامت میکنم جوجه؟! لگد میزنی به شکم زن حامله؟! با یه پسر گورتو گم می‌کنی؟! بغض دخترک شکست و ملتمس مچش را چنگ زد _به خد..ا من کاری نکر..دم اخم هایش درهم رفت تب داشت؟! همیشه وقتی میترسید تب می‌کرد و بدنش بی‌حس می‌شد رزا مظلوم هق زد که صفحه‌ی موبایلش روشن شد ( رفتم مدرسه قربان، راست گفتن، مدیر بیمارستان بستریه و جنینش و از دست داده) دخترک وقتی خیره به موبایل دیدش امیدوار و با گریه خودش را جلو کشید _باور میکنی کیـ..ا جونم..مگه نـ... کیارش یکدفعه جوری محکم با پشت دست در دهانش کوبید که همان لحظه خون از لب و دماغش بیرون پاشید جیغ خفه‌ای کشید که اینبار تنش آتش گرفت فقط شانزده سال داشت در خودش جمع شد و بغضش شکست کیارش نعره زد و ضربه‌ی دوم را با تمام زورش کوبید خون از جای سگک کمربند بیرون زد _چه گوهی خوردی تو امروز؟! اشتباه کردم از اون گوهدونی اوردمت بیرون بری درس بخونی هرزه؟! دخترک‌ خواست بگوید که اصلا کاری نکرده بگوید وقتی ناظم سمتش هجوم اورده و گفته چرا در شکم مدیر لگد کوباندی ماتش برده بدنش هیستریک شروع به لرزیدن کرد _ادمت میکنم جـ*نده کوچولو، تو همین باغ اتیشت میزنم تا با یه پسر نری گوه خوری کیارش کمربند را محکم ‌تر کوبید و دخترک بی‌جان هق زد _درد..ش از کتکا...ی تو پرورشگاهم بیشتره نفهمید چند بار در مذاب داغ خواباندنش تنش از سرما میلرزید و جیغ هایش شده بود ناله های ارام دخترک که چشمانش بسته شد کیارش عصبی کمربند و گوشه‌ی اتاق انداخت دانه های درشت روی صورت کوچکش و لرز تنش یعنی بازهم تب کرده موبایلش زنگ خورد غرید _بعدا زنگ میزنم مارال _عه صبر کن، سورپرایز دارم برات، اون دختره رو دک کردم که با خبر ازدواجمون میخواست خودش و بکُشه، امروز تو مدرسه گفتم زده تو شکمم و بعد با یه پسر فرار کرده غش غش خندید و کیارش خشکش زد _الکی گفتم باردارم قیامت شد کیارش، ناظم محکم کوبوند تو صورتش و زنگ زد پرورشگاهش مارال مدیرش بود؟ کی مدیر دخترک عوض شده بود؟ یکدفعه با لرزیدن هیستریک دخترک گوشه دیوار و کفی که از دهانش بیرون ریخت... ادامه‌ی پارت👇🖤 پارت رمان🔥 کپی❌
عرض المزيد ...
شیـ♠️ـطانی‌ عاشق‌ فرشته...
❤️‍🔥مروارید ⛓در آغوش یک دیوانه 🍷قاتل یک دلبر(به زودی) 🥃فرشته‌ی مشکی پوش(به زودی) ❌هرگونه کپی برداری و انتشار این رمان حرام و پیگرد قانونی دارد نویسنده و انتشارات با فرد متخلف به صورت جدی برخورد می‌کند❌
329
2
#پارت_155 -خواهر احمق من از شوهرت حامله‌س خانـــــوم. دامنِ لباس عروسم را بالا می‌کشم و پر بهت به مرد خشمگین رو به رو خیره می‌شوم. هیاهوی وحشتناکی مجلس را فرا گرفته و همگی سر در گوش یکدیگر می‌برند و پچ‌پچ می‌کنند. صورت کامیار از خشم کبود شده است. مرا عقب می‌کشد و محکم رو به مرد می‌گوید: -جمع کن این بساط رو، اومدی عروسی منو بهم ریختی و چرت و پرت می‌گی واسه من؟ معنی حرفاتو می‌فهمی مرتیکه؟ مرد عربده می‌کشد و می‌خواهد به سمت کامیار یورش بیاورد که نمی‌گذارند: -بی‌ناموس بی همه‌چیز خواهر ساده منو گول زدی و هر به راهی کشوندیش دو قورت و نیمتم باقیه؟ -خواهرت کیه؟ این مزخرفات چیه می‌گی؟ -خواهرم کیه؟ بیا ببینش... مرد دست‌های بقیه را پس می‌زند و دست دختر ریزمیزه‌ای را می‌گیرد و از میان جمعیت جلو می‌کشد. نگاه می‌دهم به دختر که شکمش برجسته شده و از لباسش بیرون زده است. این دختر محدثه است. رفیق ناب و صمیمی خودم که حالا از نامزدم حامله شده بود... نفسم بالا نمی‌آید و چشم به کامیار می‌دهم که با دیدن محدثه رنگ از رخش می‌پرد. -چی‌شد حالا یادت اومد چه بی‌ناموسی سر خواهر من اوردی؟ پدر کامیار جلو می‌آید و با پرخاشگری می‌غرد: -دست خواهرتو بگیر و از خونه من برو بیرون و بگرد دنبال کسی که این بلا رو سرتون اورده، پسر من اهل این بی‌ناموسی‌ها نیست که دارید بهش انگ می‌زنید. مرد خنده‌ای عصبی سر می‌دهد و محدثه سر در یقه‌اش فرو می‌برد. برادرش محکم تکانش می‌دهد و فریاد می‌کشد: -بگو بهشون، بگو که با همین شازده پسر بودی و خاک تو سر ما کردی، بگو که چطور و دور از چشم ما پات رو تو خونش باز کرده. کامیار سکوت اختیار کرده و قلب من هر لحظه بیشتر خرد می‌شود و فرو می‌ریزد. پدر کامیار به سوی محدثه می‌رود و می‌پرسد: -سرتو بده بالا خوب نگاه کن، تو با پسر من بودی؟ آره؟ محدثه از ترس و بدون نگاه تنها به تایید سر تکان می‌دهد و من دیگر پاهایم توان ندارند که روی صندلی فرود می‌آیم. همان صندلی‌ای که قرار بود ده دقیقه پیش بله سر عقد را به کامیار بگویم. درگیری بالا می‌گیرد و زد و خورد‌ها شروع می‌شود. همه به تکاپو می‌افتند برای جدا کردن کامیار و برادر محدثه. محدثه با گریه گوشه‌ای ایستاده و من احساس می‌کنم دیگر نباید در این جمع بمانم. دعوا برای جانشین کردن محدثه به جای من است. محدثه‌ای که حدس زده بودم سر و سری ممکن است با کامیار داشته باشد. اما صیغه و بچه داشتن، فرای چیزی است که بتوانم تحمل کنم و سر سفره این عقد بشینم. با دعوای رو به رو کسی حواسش به من نیست. با جمع کردن لباسم از میان جمعیت می‌گذرم و از خانه بیرون می‌زنم. وارد حیاط که می‌شوم، با قدم‌های تند به طرف در حیاط می‌دوم. اما قبل از رسیدن به در سکندری می‌خورم و همان دم نقش زمین می‌شوم. دیگر نمی‌توانم خودم را کنترل کنم و در یک آن بغضم می‌ترکد. دستانم را ستون زمین می‌کنم و بلند گریه می‌کنم و زمین و آسمان را نفرین می‌کنم. نمی‌دانم چقدر می‌گذرد و کسی هم سراغی از من نمی‌گیرد ولی بعد از مدتی کفش‌های براق مشکی در مسیر دید چشمان اشکی‌ام قرار می‌گیرند. صاحبش را می‌شناسم و سر بالا نمی‌برم. امشب او هم در مراسم حضور داشت و حتم دارم از حال و روز من لذت می‌برد. چرا که همیشه مرا طعنه می‌زد و تمسخر آمیز با من رفتار می‌کرد. اما اشتباه کرده‌ام که آب معدنی را به سمتم می‌گیرد و می‌گوید: -قوی‌تر از این حرف‌ها می‌دیدمت خانم مهندس. لعنتی! همیشه در شرکت کارش طعنه زدن به من بوده و سنگ رو یخ کردنم. حالا قصد کمک کردن به من را دارد؟ تعللم را که می‌بیند، در آب معدنی را باز می‌کند و می‌گوید: -نظرت چیه این آب رو بگیری بخوری و منم لطف کنم سوئیچ ماشینمو بهت بدم که با این سر و وضع آواره کوچه و خیابون نشی؟ معین حکمت نگران من شده است؟ اویی که همیشه می‌خواست سر به تن من نباشد و به سگ اخلاقی مخصوصا نسبت به من معروف بود؟ مات شدنم را که می‌بیند می‌گوید: -با اینکه دلم نمیاد ماشین نازنیمو به یه خانمی با حال و روز تو بدم ولی چاره‌ای هم ندارم... سوئیچ را تکان می‌دهد تا از دستش بگیرم: -اگه باهات بیام ممکنه امشب انگ خیانت به پیشونی تو هم بخوره و تو هم مثل اون یارو متهم بشی. باور نمی‌کنم او به من محبت کند. اویی که احساس می‌کردم همیشه از من متنفر است.  اما ذهنم تنها یک چیز را می‌فهمد. فرار کردن از این‌جا به هر روشی که ممکن است. -نظرت چیه؟ خودت میری؟ یا حرف بقیه رو به جون می‌خری؟ در یک آن سوئیچ را از دستش می‌قاپم‌ و حیاط را ترک می‌کنم. آن شب هیچ وقت فکر نمی‌کردم روزی برسد که نفسم بسته به معین حکمتی شود که از نزدیکی به او وحشت داشتم. ❌پارت واقعی خود رمانه، هر گونه کپی و الهام گرفتن از این پارت رو حتما و بلافاصله پیگیری می‌کنم
عرض المزيد ...
193
2

sticker.webp

200
0
- تو تا همیشه قاتل برادرمی. هوا برت نداره با این عقد مسخره. چیزی جز شرمندگی ندارم. در سکوت اشک میریزم و او با نفرت کنار گوشم میگوید: - آفرین، خوشم اومد از انتخاب لباست. خودتم میدونی این عقد مسخره چه حقیقتی پشتشه که لباس سیاه پوشیدی. عاقد با ناراحتی میگوید: - دخترم روز عروسی شگون نداره لباس سیاه پوشیدی بابا جان. راضی نیستی به وصلت؟ به خدا که راضی نیستم. اما چاره ام چیست؟ آخ پدر، مادر کجایید که بدبختی دخترانتان را ببینید؟ سیاوش با لحن بدی میغرد: - بخون حاجی. بخون مغلطه نکن، غلط کرده راضی نباشه. مگه دست خودشه؟ عاقد نوچی میکشد و تکرار میکند. - دخترم؟ راضی هستی؟ بخونم؟ مجبورم. خدا شاهد است. بخاطر جان خواهرانم. لرزان و بی پناه و گریان مینالم: - بخونید. راضی ام. یکهو مچ دستم چنان اسیر دستان بزرگش میشود که با رنج نگاهش میکنم. خیره در چشمانم با کینه میگوید: - هه، فکر میکنن عروس میبرم. خبر ندارن کنیز دارم میبرم برای خاندانم. چیزی برای گفتن ندارم. شاهد ها می آیند. به عقد مردی درمیایم که مرگ برادرش از او یک مجنون ساخته. آرزوهایم خاک میشوند. روزهای روشنم خاک میشوند. - دوست داری شب حجله ات چه شکلی باشه کنیز خانم؟ اشکم از این همه حقارت می چکد. زیر چشم هایم را پاک میکنم. - مادرم میخواد از گیس آویرونت کنه. اصلا پیشنهاد اون بود که عقدت کنم تا اونجور که دلمون میخواد از قاتل برادرم انتقام بگیریم. انقدر خسته ام که میخواهم فریاد برنم. من قاتل نیستم. من قاتل نیستم اما خودم را خفه کردم. خیابان را رد شدیم. کنار ایستادم تا ماشین را بیاورد. حواسم نبود. بخدا که چشمانم فقط باز بود وگرنه روحی در من نبود که ماشینی از روی پایم رد شد. صدای جیغم و صدای فریاد سیاوش و مرد راننده ای که وحشت زده پیاده شده بود و تند تند معذرت خواهی میکرد در هم آمیخته بود. - ببینم. چت شد؟ ابله کوری مگه؟ آنقدر فشار رویم بود که هق زدم: - بسه، تو رو خدا اذیتم نکن. - دردسر. ازت متنفرم. انقدر نحسی که روز عقدتم باید بلا سرت بیاد. دلم می شکند. اشک میریزم. نوچه اش می آید: - زنگ بزنم اورژانش آقا؟ بی هوا مرا به آغوش میکشد و میغرد: - میبرمش. شما برگردین به این مردک کور برسید. پایم را گچ گرفتند. استخوان پایم شکسته بود. حق داشت. من نحس بودم. داخل ماشین نشاندم و هق زدم: -  پام درد میکنه. خودش هم می نشنید. - به جهنم. حقته، انقدر گریه کن تا کور شی، بی لیاقت. - ازت متنفرم. آنقدر ناگهانی گفتم که با فکی قفل شده سر چاند سمتم. نگاهش ترسناک بود. - رسیدیم خونه بیشترم متنفر میشی. تازه کجاشو دیدی کنیز خانم.عه ببخشید عروس خانم. هق میزنم. از ترس و نفرت جیغ میزنم. - ازت چندشم میشه. نمیخوام اصلا، برمگردون زندان اعدام شم. من کنار تو نمیمونم. چسبیده بودم به در که ماشین را به گوشه ای کشاند و آنقدر یکهویی صورتم را گرفت که اصلا نفهمیدم چه شد. کناذ خیابان، در تاریکی شب داشت مرا وحشیانه میبوسید. تقلا کردم، جیغ کشیدم، آنقدر اشک ریختم را لب هایم را رها کرد اما خودم را نه. - از کی متنفری؟ از کی بیشرف؟ از من؟ منی که عین سگ خودمو این در اون در زدم که مادرم رضایت بده آزاد شی؟ بی لیاقت.. نمیشنوم حرف هایش را. فقط میخواهم آزاد شوم. - ولم کن، ولم کن، منو ول کن جون عزیزت.. و او باز بی رحمانه لب هایم را به کام میکشد و...
عرض المزيد ...
98
0
. _این عن و گوها چیه مالیدی به صورتت؟ در لحظه وارفتم. جاخورده از این گرفتاری جدید با لحنی از رمق افتاده گله کردم _این چه طرز حرف زدنه؟ جوری به سمتم براق شد که بی اختیار به در ماشین چسبیدم: _لیاقتت همینه دیگه…خودت می خوای اینجوری باهات حرف بزنم… کرم می ریزی که گند بزنی به حال من تا منم گوه بزنم به احوال تو تمام اشک هایی که در لحظات اضطراب آور پیش پنهانشان کرده بودم به یکباره درون کره ی چشمم جمع شد.مات تصویر رقصانش نالیدم: _اشکان دیدم انگشت اشاره اش را مقابل چشمانم نشانه رفت: _صدبار بهت نگفتم‌‌ وقتی بدون من جایی میری حق نداری آرایش کنی؟…چرا حرف تو اون مغز تو نمی ره آخه؟ وحشت زده به رگ بیرون زده ی پیشانی اش زل زدم. رگ های سرخ چشمانش عنقریب بود پاره شود. رسما به تته پته افتادم: _به خدا من آرایش نکردم…فقط همین رژ که اونم رنگش… میان کلامم مشتش روی فرمان فرود آمد‌و فریادش لبانم را بهم دوخت: _هرکوفتی …هر کوفتی ارغوان! مهم اینه که حرف من و حساسیت من برات ارزش نداره…شایدم… مکثی کرد و عمیق به چشمانم زل زد. حرکات و وجناتش جسارت کلام و هر حرکتی را از من‌گرفته بود. با بیچارگی تماشایش می کردم که چشم باریک کرد: _به خاطر اون مرتیکه است آره؟ چانه ام را میان انگشت شست و‌اشاره فشرد. ناخواسته آخی از میان لب هایم خارج شد و او سرم را بالاتر کشید… _چیشد دردونه؟ دردت اومد؟ سر به سمتی مایل کرد و با نجوایی غریب ادامه داد: _شاید زدم وسط خال نه؟ جرأت هیچ سخنی نداشتم. ترس لب هایم را بهم میفشرد.حس می کردم چشمانم الان است از کاسه بیرون بزند. _تو شرکت خوب برای رئیس جونت بلبل زبونی میکنی به من که می‌رسی چرا لال میشی؟… ارغوانم از من میترسی؟ لحنش شبیه ناقوس مرگ بود. هقی از گلویم خارج شد.من از این مرد وحشت داشتم! _اگه می‌ترسیدی که پا روی خط قرمزم نمی‌ذاشتی! می ذاشتی؟ سرش را نزدیک تر آورد و سرخی چشمانش را به نگاه خیسم گره زد _هوم؟ جوابی که نشنید ناغافل لب هایم را میان لبانش گرفت. طعم خون کامم را آزرد! _خودت بگو ارغوان چطور مجازاتت کنم که پاک شه گناهت؟ چطور مجازاتت کنم که حتی اگه مُردم هم نتونی بری سمت اون مرد؟ تنم به لرز نشست. غیرت بی اندازه این مرد آخر دیوانه ام می‌کرد!
عرض المزيد ...
212
0
__ خفه شو آیه .. دست از زرزر کردن بردار سرم رفت .. می زنم دهنت رو پر خون می کنم اینبار خودم را روی تخت عقب می کشم و بیشتر زیر ملحفه فرو می روم ... از شدت گریه گلویم خس خس می کند و بی نفسی سینه ام را سوزانده .‌.. لب زیرینم را محکم تر بین دندان هایم می کشم .. آنقدری که طعم شوری خون در دهانم می دود .‌.. می دانم که او تهدید هایش را عملی می کند و نمی خواهم با گریه کردن گزک دستش دهم ..
دختر یتیمی که به خاطر بی سر پناهیش مجبور میشه تنش رو به یه مرد جوون و پولدار بفروشه ... 

مردی که تو گذشته خواهانش بوده و از طرفش پس زده شده و حالا خرگوش فراریش ناچار شده برگرده به قفسی که اون براش تدارک دیده ...😈
❤️‍🔥
عرض المزيد ...
91
0
_ انگشترت کو؟ آرام زمزمه کرد _ فروختم چشمای آرزو گشاد شد _ چرا؟! دلارای با خجالت سر پایین انداخت این دختر چی می‌دونست از بدبختیاش؟ _ باید ... باید می‌رفتم غربالگری پول نداشتم آرزو بهت زده گفت _ خب از کارتت برمی‌داشتی! دلارای کلافه آه کشید کاش با آرزو دوست نشده بود فرقشون زمین تا آسمون بود _ من باید برم آرزو جان ، گفتی جزوه نداری چون اینجا بودم برات آوردم اما دیرم شده آرزو چشماشو ریز کرد _ چرا این طرفا اومدی؟ مگه نگفتی بعد مرگ حاجی حاشیه شهر می‌شینی؟ دلارای خجالت زده سر پایین انداخت اهلِ دروغ و دل شکستن نبود وگرنه می‌گفت به تو چه؟ دستشو روی شکم قلمبه شدش گذاشت و زمزمه کرد _ از شرکت یکی از همسایه های شما رو معرفی کرده بودن اومدم برای نظافت آرزو وارفته پچ زد _ مگه تو حامله نیستی؟ میری کارگری؟ دیگه نتونست طاقت بیاره گیلاس های تو بشقاب خیلی چشمک میزدن دکتر گفته بود میوه بخوره اما یادش نمیومد آخرین باری که تونست میوه بخره کی بود دل شکسته ایستاد و کیفش رو چنگ زد _ من باید برم آرزو جان فردا تو مدرسه می‌بینمت آرزو دل میسوزوند برای دوست تازه پیدا شدش داستانِ دخترک تو مدرسه پیچیده بود پسری ناشناس برای انتقام از پدرِ دلارای از جلوی در مدرسه دزدیده بودش و بعد از چند روز با بدن آش و لاش شده نصفه شب دوباره کنار در مدرسه رهاش کرده بود پزشک قانونی تایید کرد که به دخترک تعرض شده اما پلیس هیچ وقت نتونست مرد ناشناس رو پیدا کنه سه ماه بعد دخترک باردار بود پدر پیرش با شنیدن خبر سکته کرد شاید شانس با دلارای یار بود که قبل از مرگ و ورشکستگی شهریه‌ی مدرسه ی دخترش رو تسویه کرده بود دلارای از در بیرون زد و وارد باغ شد آرزو در رو بست و با ترحم زمزمه کرد _ بیچاره دلارای با بغض جلو رفت و هم زمان در آهنیِ باغ باز شد بنز مشکی رنگ آخرین مدل رو دلارای تا حالا فقط تو فیلما دیده بود می‌دونست احتمالا برادر آرزوعه با سر پایین رفته از کنارش گذشت که صدای آشنای مرد میخکوبش کرد _ هی دختر ، خدمتکار جدیدی؟ در باغ رو ببند بعدم بیا کفیِ ماشین رو تمیز کن بهت زده سر بالا آورد صدا آشنا بود ناخواسته یادِ اون نامردی افتاد که دزدیده بودش جملاتش بعد از هفت ماه تو سرش تکرار شد " کتکا درد دارن؟ تازه هنوز شبِ اوله دلارای کوچولو وقتی دردش بیشتر میشه که زخمای بدنت خشک بشه و بعدش دوباره شکنجه بشی دخترحاجی وقتی زخمای خشک شده دوباره به خونریزی بیفته دوست داری از درد بمیری اما اجازه نداری... باید زنده بمونی و تقاص غلطِ باباجونتو بدی حاج فرهمند کم نریده تو زندگیِ من" آلپ‌ارسلان در ماشین رو به هم کوبید و به دختری که پشت بهش ایستاده بود تشر زد _ خشک شدی بچه جون؟ من پول یامفت دارم بریزم تو شکمت ماشینو درست می‌سابی صبح کارواش بود اما بارونِ ظهری گند زد بهش خط روش بیفته عینِ همون خط رو روی صورتت در میارم! سرِ دلارای گیج رفت صدای دکتر پزشک قانونی تو سرش تکرار شد "بعد از آخرین باری که اذیتت کرد مجبورت کرد خودتو بشوری؟ کتکت که زد حمامت کرد؟ هیچ DNA یا اثر انگشتی روی بدنت باقی نمونده ازش" اینبار صدای پلیس بود " دخترم هربار که نزدیکت شد صورتش رو پوشونده بود؟ هیچ تصویری ازش نداری؟ این همه کتکت زده ، بارها و بارها بهت تعرض کرده ، هیچ نشونه ای ازش ندیدی؟ " وحشت زده دستشو جلوی دهنش گرفت چشماش پر از اشک شده و بدنش می‌لرزید این صدای نحس مالِ برادرِ آرزو بود؟ همونی که کل مدرسه روش کراش بودن؟ مردی که بهش تجاوز کرد؟ بابای بچه‌اش! ارسلان با بی اعصابی جلو رفت صورت دختر رو نمیدید اما شکم برآمدش توی ذوق میزد _ حامله ای؟ جل و پلاستو جمع کن برو پی کارت آرزو شما دوزاری هارو از کجا پیدا میکنه آخه؟ بابای توله‌سگت غیرت نداره که توی پا به ماهو فرستاده کلفتی؟ طاقت نیاورد قلبش داشت از شدت نفرت از سینه بیرون میزد بی صدا هق زد و نفس عمیق کشید چرا اکسیژن کم بود دستشو روی دهنش فشرد و سمت مرد برگشت خودش بود چشمای آشنا و بی رحم از جنسِ سنگ! لبخندِ پر تمسخر آلپ‌ارسلان خشک شد و ناخواسته پچ زد _ دلارای ...
عرض المزيد ...
دلارای
به قلم حنانه فیضی تمام بنرها واقعی هستن🔥 پارت گذاری هرروز⚡ رمان های نویسنده : ماتیک ، دلارای ، مرگ ماهی کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد پارت 1👇 https://t.me/c/1352085349/65 .
179
0

sticker.webp

14
0
#پارت‌79 _میخوای باور کنم که برادرم و تو کشتی؟! خیره در چشمان خیس آبان می‌شود و دلش ضعف می‌رود برای آن چشمان زمردی.. _میخوای بگی اون چرت و پرتایی که پای اون اظهارنامه‌ی کوفتی نوشتی واقعیه؟! دخترک از گریه نفس کم می‌آورد و سیاوش است که بی‌توجه به حال بد او ادامه می‌دهد: _اون شب چیشد آباان هاا؟! اون شب لعنتی دقیقا چه اتفاقی افتاااد؟! دخترک از شدت شوک و عصبانیت نگاهش را به سیاوش می‌دوزد و با چشمان خونی جیغ می‌کشد: _داداشت داشت بهم تجاوز می‌کرد چیکااار می‌کردم هااا؟! وایمیستادم کارش و باهام بکنه ب.. حرف در دهانش می‌ماسد.. چون یک طرف صورتش وحشیانه به سوزش در می‌آید.. خون در قلب بی‌قرار دخترک یخ می‌زند و نگاه ناباورش را به چشمان غرق در خون سیاوش می‌دوزد.. مرد با فکی چفت شده و رگ غیرتی باد کرده با صدایی خشن دم گوش دخترک می‌غرد: _اون برادری که داری دم از بی‌غیرتیش می‌زنی می‌دونست که جونم به جونه توعه نفله وصله قلب آبان تپیدن را از یاد می‌برد و سیاوش ادامه می‌دهد: _بهش گفته بودم میخوامت میدونست چقدر عاشقتم حق بده که باور نکنم حرفاتووو حق بده که قبول نکنم سیامک قصد دست‌درازی بهت و داشته باشههههه نعره می‌زند و دستش را محکم به میز مقابلشان می‌کوبد.. _چخبره آقااا یکم آروم‌تر سرباز نگهبان تشر می‌زند و سیاوش است که ناله‌وار لب می‌زند: _تورو مرگ من آبان  مرگ سیاوش حقیقت و بگو وگرنه.. آبان ترسیده نگاه دلتنگش را به سیاوش می‌دوزد و اوست که با تمام بی‌رحمی در صورت دخترک لب می‌زند: _به ولای علی همونجوری که قلبم و آتیش زدی صدبرابر بدترش قلبت و آتیش میزنم آبااان میدونی که میکنم پس حقیقت و بگو قلب دخترک از ترس می‌لرزد ولی.. قول داده بود.. به مهریِ کوچکش قول داده بود.. به خواهر یکی یکدانه‌اش قول داده بود نمی‌توانست.. مهری کوچک بود.. مهری کنکور داشت.. جای مهری مهربانش در زندان نبود.. چشمان اشکی‌اش را می‌بندد و با بغض رخنه کرده در گلویش لب می‌زند: _حرفایی که زدم حقیقته من کشتمش لحظاتی سکوت بینشان جاری می‌شود و این سیاوش است که از جا بلند می‌شود.. نگاه آخرش را به چشمان بسته‌ی آبان می‌دوزد و قبل از رفتن با حرفش.. تمام جان و جسم و روح آبان را به آتش می‌کشاند.. _نمیدونم پشت چی یا کیو داری میگیری ولی خیلی چیزا میتونست تغییر کنه آبان خودت نخواستی من ازدواج می‌کنم با خواهرت مهری باهاش صحبت کردم راضیه از اینجا به بعد خودتی و این زندون و پشیمونی‌ای که دیگه سودی نداره می‌گوید بی‌توجه به قلب یخ‌زده و مات دخترک به طرف در می‌رود و.. آبان قتل خواهرش و گردن گرفته و حالا خواهره داره با عشق آبان ازدواج میکنه..🥺💔
عرض المزيد ...
5
0
_ مگه نگفتم به آرایشگر بگو کک مکارو بپوشه؟ اینا که هنوز به چشم میاد ، امشب میرینی به آبروم با این صورتِ تخمیت گند بزنن به حاجی که مجبورمون نکنه مجلس عروسی بگیریم دخترک بغض کرده اخم کرد موهای فرفری خرمایی رنگ و کک‌مک های بانمک صورتش او را شبیه دختربچه‌های پنج ساله کرده بود آلپ‌ارسلان زیرلب غر زد _ انگار نمیدونه عروسش مثلِ دخترای دهاتی میمونه که از روستا و سر زمین جمعش کردن ۸۰۰ ۹۰۰ تا مهمون دعوت کرده لاکردار دلارای ناخواسته دستش را روی قفسه‌سینه‌اش گذاشت احساس کرد قلبِ مریضش دوباره تیر می‌کشد ارسلان با دیدن حرکتش در لباسِ دامادی پوزخند زد _ خب حالا خودتو نزن به موش مردگی قلبت بگیره بیفتی رو دستم حوصله‌ی پند و اندرز حاجی رو ندارم دلارای دستش را پایین آورد و آرام به دروغ گفت _ قلبم درد نمیکنه _ به نفعته نکنه! اینبار درد گرفت بگو واسته بهتره حداقل یه مراسم ختم میفته رو دستمون و راحت می‌شیم دلارای که بهت زده سر بالا گرفت آلپ‌ارسلان تازه فهمید چه حرف بی رحمانه ای زده است کلافه از خودش پوف کشید و دسته‌گل را روی میزِ سالنِ آرایشگاه پرت کرد _ اونطوری به من خیره نشو دخترجون! تو وقتی اینقدر مریضیت حاد بود نباید جوابِ بله با حاجی میدادی امشب تو تخت چطور قراره قلبت دووم بیاره؟ دلارای در سکوت نگاهش کرد خدایا... چرا هرکه سر راهش قرار میگرفت تحقیرش میکرد؟ بخاطر یتیمی‌اش؟ آلپ‌ارسلان تیر بعدی را پرتاب کرد _ دو روز دیگه حاملت کردم چی؟ میتونی با این قلبی که یکی در میون می‌زنه طبیعی زایمان کنی؟ من خوش ندارم رو شکم زنم رد بخیه بیفته قلبِ دلارای تیر کشید اما خودش را کنترل کرد دستش را سمتش نبرد نباید ارسلان متوجه ضعفش می‌شد هم زمان هاله ، مدیرِ سالن زیبایی نزدیک آمد _ عروستونو دیدید آقای داماد؟ مثلِ عروسکا شده ماشالله آلپ‌ارسلان دندان روی هم فشرد و حرصش را سر زن خالی کرد _ عروسک؟ عروسک پوستش اینطوری تِر خورده؟ زن بهت زده به کک و مک های بانمک و پوستِ سفید دخترک نگاه کرد _ وا! انقدر این فرشته کوچولو ناز و بکر بود دلم نیومد کک و مکای صورتشو بپوشونم موهاشم شنیون نکردیم ، فر طبیعیه خودشه زیباترین عروسمون تا اینجا همسر شما بوده ارسلان پوزخند زد زنِ مریض و کک مکیِ اجباری‌اش! زن ادامه داد _ من اومده بودم ازتون اجازه بگیرم عکسشو بذاریم تو ژرنالمون! ارسلان دیگر طاقت نیاورد بازوی دخترک را چنگ زد و سمت سرویس هلش داد _ برو صورتتو بشور ، بیا یه مرگی به پوستت بزنه اینارو بپوشه من آبرو دارم دلارای بغض کرده سر تکان داد _ باشه ، دستمو فشار نده کبود میشه اونبار زده بودی تو صورتم به حاجی گفتم خوردم زمین باورش نمی‌شد آلپ‌ارسلان با تحقیر جلو هلش داد _ گند بزنن به حاجی که از همه جا تورو پیدا کرد ، بشور صورتِ گندتو دیر شد در سرویس را که بست دخترک آرام ناله کرد قلبش شدید تیر میکشید بی حال ناله کرد و لب زد _ خدایا حالم بد نشه ، قلبم نگیره ارسلان می‌کشم... توروخدا الان نه جمله‌اش کامل نشده چشمانش سیاهی رفت و کف سرویس افتاد در دل ضجه زد آلپ‌ارسلان جانش را می‌گرفت اگر می‌فهمید چه بلایی سرِ لباس عروس ایتالیایی گران قیمت آورده در سرویس که باز شد پلک هایش روی هم افتاد صدای زنانه ای می‌شنید _ یاخدا ، یکی به اون آقا خبر بده همسرشون افتادن کفِ دسشویی هرچی از دهنشون در میومد به این طفل معصوم گفت بعدم رفت نشست تو ماشین 138 پارتِ بعدی هم تو کانال هست👇
عرض المزيد ...
7
0
❤️ _انقدر بهم گفتی بچه خودتم باورت شده من یه بچه ی احمقم…فکر کردی نفهمیدم تمام این مدت هرکاری که برام کردی بخاطر باران بود؟ نفهمیدم هر بار که نگام می کنی به جای من بارانو داری میبینی؟ وقتی باهام حرف می زنی به جای من بارانو رو به روت می بینی؟ فکر کردی ندیدم، حس نکردم،نفهمیدم پشت همه ی دلواپسیات چه حسیه؟ شگفت زده محو تماشای این شیر ماده بودم ‌که از کالبد بره ی معصوم ماه های پیش بیرون آمده بود. به حرکاتش زل زده بودم که دیدم آمد و سینه به سینه و چشم در چشم زخم کاری اش را زد: _هیچ عشقی در کار نبود …حتی هیچ دوست داشتنی ام وجود نداشت… هرچی بود و نبود فقط به خاطر باران بود! بخاطر اون لعنتی ای که هنوز هم دوستش داری! تمام دلخوری ام را در نگاهم می ریختم شاید کمی در زخم زدن مراعات کند اما خشمگین تر از آن بود که حرف نگاهم را بخواند. برعکس این بار زبانش مشعل شد و آتشم زد: _تو حتی نذاشتی من بمیرم تا شاید این دفعه بتونی جلوی مرگ بارانو بگیری… من همه ی اینا رو می فهمیدم آزاد…می فهمیدم هیچ دوست داشتنی در کار نیست…پشت همه ی کارات، همه ی نگرانیات، همه ی کمکات .... بغض امانش نمی دهد و کلامش را می‌برد. پلک هایم از درد سوختن روی هم افتاد و پشت لب های بسته ام قلبم فریاد زد بی انصاف. دوباره صدایش آتش شد و سوزاند _دروغ گفتی دوسم داری… دروغ گفتی عاشقمی …چرا آزاد؟…چرا؟!
می گفت دوستم داره و عاشقمه...! 
اما من اون‌روز‌ مردم وقتی یه عکس سه در چهار کوچیک ته کمدش پیدا کردم.... دختری که من نبودم اما خیلی شبیه من بود و شوهرم تو گذشته نه خیلی دور عاشقانه دوستش داشت اما با خودکشی اون دختر افسردگی گرفت و حالا اومده سراغ من....! منی که عاشقش بودم اما...
عرض المزيد ...
13
0
❌ صدای رگ دار و آرام پرشان خان وادارم می کند سر از روی کتاب بلند کنم ‌‌.. _ _ آیه .. تو خوشگلی !.. تا حالا کسی بهت گفته ؟.. حتما گفته ! قلبـــــم .. انگار پیله ای در قلبم پروانه میشود و بلافاصله بال بال می زند .. نگاهم هاج و واج میان صورتش چرخ می خورد .. به دنبال اثری از تمسخر یا شوخی ‌.. اما آن چشم ها .‌. آن نگاه .. صدایش باز در حلزونی گوشم می پیچد ‌‌.. آرام تر .. سحر انگیز تر ! _ _ از این زاویه .. تو این حالت که نور کمی تو صورتت تابیده .. این چشای آبی و .. این لبا .. درست شبیه یه تابلوی نقاشی با شکوهی ! لب های نیمه بازم .. نگاه وحشت زده و مشتاقم .. قلبی که وحشیانه به جدار سینه ام می کوبد و اویی که زیبا ترین نگاهی که ممکن است وجود داشته باشد را به من دوخته .. همه و همه .. مرا فلج کرده اند .‌. در این لحظه .. در این نگاه .. نگاهش روی لب هایم می خرامد و کمی سر کج می کند .. لحنش .. تبدار است و لرزی از اشتیاق دارد .. _ _ لبات .. لبای قرمز و قشنگت .. واقعا میتونه تا مدتی ذهن یه مردُ به خودش مشغول کنه .. میدونستی ؟ رمق از میان انگشتانم می رود و کتاب روی زمین می افتد .. چیزی تا گلویم بالا زده .. شاید روحم است که قصد دارد از دهانم بیرون بزند .‌. این ها چیست که می گوید ؟ خیزش تند خون به صورتم را حس می کنم و هر چند سخت اما تکان شدیدی می خورم .. از روی صندلی بلند میشوم و عقب عقب می روم .. با پاهایی که به وضوح می لرزند .. _ من .. فکر می کنم که .. خیلی .. دیروقته .. میرم .. میرم بخوابم _ _ وایسا از روی تخت تقریبا می جهد !.. وحشت و حیرت همزمان تنم را در بر می گیرند و همانجا خشکم می زند .. جلوی تخت می ایستد .. با فاصله از من .. و زل می زند به چشم هایم .. آرام و .. پر حرارت ..
آیه دختر مهربون و یتیمی که از بچگی تو عمارت اربابی بزرگ شده .. خدمتکار شخصی اربابِ و مرهم درداش .. تا اینکه سر و کله ی برادر کوچیکتر ارباب پیدا میشه و ادعای سهم الارث می کنه .. اما همه چیز فقط این نیست .. چشمش آیه رو هم می گیره و سعی میکنه تصاحبش کنه ..
عرض المزيد ...
6
0

sticker.webp

122
0
❤️ _انقدر بهم گفتی بچه خودتم باورت شده من یه بچه ی احمقم…فکر کردی نفهمیدم تمام این مدت هرکاری که برام کردی بخاطر باران بود؟ نفهمیدم هر بار که نگام می کنی به جای من بارانو داری میبینی؟ وقتی باهام حرف می زنی به جای من بارانو رو به روت می بینی؟ فکر کردی ندیدم، حس نکردم،نفهمیدم پشت همه ی دلواپسیات چه حسیه؟ شگفت زده محو تماشای این شیر ماده بودم ‌که از کالبد بره ی معصوم ماه های پیش بیرون آمده بود. به حرکاتش زل زده بودم که دیدم آمد و سینه به سینه و چشم در چشم زخم کاری اش را زد: _هیچ عشقی در کار نبود …حتی هیچ دوست داشتنی ام وجود نداشت… هرچی بود و نبود فقط به خاطر باران بود! بخاطر اون لعنتی ای که هنوز هم دوستش داری! تمام دلخوری ام را در نگاهم می ریختم شاید کمی در زخم زدن مراعات کند اما خشمگین تر از آن بود که حرف نگاهم را بخواند. برعکس این بار زبانش مشعل شد و آتشم زد: _تو حتی نذاشتی من بمیرم تا شاید این دفعه بتونی جلوی مرگ بارانو بگیری… من همه ی اینا رو می فهمیدم آزاد…می فهمیدم هیچ دوست داشتنی در کار نیست…پشت همه ی کارات، همه ی نگرانیات، همه ی کمکات .... بغض امانش نمی دهد و کلامش را می‌برد. پلک هایم از درد سوختن روی هم افتاد و پشت لب های بسته ام قلبم فریاد زد بی انصاف. دوباره صدایش آتش شد و سوزاند _دروغ گفتی دوسم داری… دروغ گفتی عاشقمی …چرا آزاد؟…چرا؟!
می گفت دوستم داره و عاشقمه...! 
اما من اون‌روز‌ مردم وقتی یه عکس سه در چهار کوچیک ته کمدش پیدا کردم.... دختری که من نبودم اما خیلی شبیه من بود و شوهرم تو گذشته نه خیلی دور عاشقانه دوستش داشت اما با خودکشی اون دختر افسردگی گرفت و حالا اومده سراغ من....! منی که عاشقش بودم اما...
عرض المزيد ...
140
0
#پارت‌79 _میخوای باور کنم که برادرم و تو کشتی؟! خیره در چشمان خیس آبان می‌شود و دلش ضعف می‌رود برای آن چشمان زمردی.. _میخوای بگی اون چرت و پرتایی که پای اون اظهارنامه‌ی کوفتی نوشتی واقعیه؟! دخترک از گریه نفس کم می‌آورد و سیاوش است که بی‌توجه به حال بد او ادامه می‌دهد: _اون شب چیشد آباان هاا؟! اون شب لعنتی دقیقا چه اتفاقی افتاااد؟! دخترک از شدت شوک و عصبانیت نگاهش را به سیاوش می‌دوزد و با چشمان خونی جیغ می‌کشد: _داداشت داشت بهم تجاوز می‌کرد چیکااار می‌کردم هااا؟! وایمیستادم کارش و باهام بکنه ب.. حرف در دهانش می‌ماسد.. چون یک طرف صورتش وحشیانه به سوزش در می‌آید.. خون در قلب بی‌قرار دخترک یخ می‌زند و نگاه ناباورش را به چشمان غرق در خون سیاوش می‌دوزد.. مرد با فکی چفت شده و رگ غیرتی باد کرده با صدایی خشن دم گوش دخترک می‌غرد: _اون برادری که داری دم از بی‌غیرتیش می‌زنی می‌دونست که جونم به جونه توعه نفله وصله قلب آبان تپیدن را از یاد می‌برد و سیاوش ادامه می‌دهد: _بهش گفته بودم میخوامت میدونست چقدر عاشقتم حق بده که باور نکنم حرفاتووو حق بده که قبول نکنم سیامک قصد دست‌درازی بهت و داشته باشههههه نعره می‌زند و دستش را محکم به میز مقابلشان می‌کوبد.. _چخبره آقااا یکم آروم‌تر سرباز نگهبان تشر می‌زند و سیاوش است که ناله‌وار لب می‌زند: _تورو مرگ من آبان  مرگ سیاوش حقیقت و بگو وگرنه.. آبان ترسیده نگاه دلتنگش را به سیاوش می‌دوزد و اوست که با تمام بی‌رحمی در صورت دخترک لب می‌زند: _به ولای علی همونجوری که قلبم و آتیش زدی صدبرابر بدترش قلبت و آتیش میزنم آبااان میدونی که میکنم پس حقیقت و بگو قلب دخترک از ترس می‌لرزد ولی.. قول داده بود.. به مهریِ کوچکش قول داده بود.. به خواهر یکی یکدانه‌اش قول داده بود نمی‌توانست.. مهری کوچک بود.. مهری کنکور داشت.. جای مهری مهربانش در زندان نبود.. چشمان اشکی‌اش را می‌بندد و با بغض رخنه کرده در گلویش لب می‌زند: _حرفایی که زدم حقیقته من کشتمش لحظاتی سکوت بینشان جاری می‌شود و این سیاوش است که از جا بلند می‌شود.. نگاه آخرش را به چشمان بسته‌ی آبان می‌دوزد و قبل از رفتن با حرفش.. تمام جان و جسم و روح آبان را به آتش می‌کشاند.. _نمیدونم پشت چی یا کیو داری میگیری ولی خیلی چیزا میتونست تغییر کنه آبان خودت نخواستی من ازدواج می‌کنم با خواهرت مهری باهاش صحبت کردم راضیه از اینجا به بعد خودتی و این زندون و پشیمونی‌ای که دیگه سودی نداره می‌گوید بی‌توجه به قلب یخ‌زده و مات دخترک به طرف در می‌رود و.. آبان قتل خواهرش و گردن گرفته و حالا خواهره داره با عشق آبان ازدواج میکنه..🥺💔
عرض المزيد ...
74
0
_ مگه نگفتم به آرایشگر بگو کک مکارو بپوشه؟ اینا که هنوز به چشم میاد ، امشب میرینی به آبروم با این صورتِ تخمیت گند بزنن به حاجی که مجبورمون نکنه مجلس عروسی بگیریم دخترک بغض کرده اخم کرد موهای فرفری خرمایی رنگ و کک‌مک های بانمک صورتش او را شبیه دختربچه‌های پنج ساله کرده بود آلپ‌ارسلان زیرلب غر زد _ انگار نمیدونه عروسش مثلِ دخترای دهاتی میمونه که از روستا و سر زمین جمعش کردن ۸۰۰ ۹۰۰ تا مهمون دعوت کرده لاکردار دلارای ناخواسته دستش را روی قفسه‌سینه‌اش گذاشت احساس کرد قلبِ مریضش دوباره تیر می‌کشد ارسلان با دیدن حرکتش در لباسِ دامادی پوزخند زد _ خب حالا خودتو نزن به موش مردگی قلبت بگیره بیفتی رو دستم حوصله‌ی پند و اندرز حاجی رو ندارم دلارای دستش را پایین آورد و آرام به دروغ گفت _ قلبم درد نمیکنه _ به نفعته نکنه! اینبار درد گرفت بگو واسته بهتره حداقل یه مراسم ختم میفته رو دستمون و راحت می‌شیم دلارای که بهت زده سر بالا گرفت آلپ‌ارسلان تازه فهمید چه حرف بی رحمانه ای زده است کلافه از خودش پوف کشید و دسته‌گل را روی میزِ سالنِ آرایشگاه پرت کرد _ اونطوری به من خیره نشو دخترجون! تو وقتی اینقدر مریضیت حاد بود نباید جوابِ بله با حاجی میدادی امشب تو تخت چطور قراره قلبت دووم بیاره؟ دلارای در سکوت نگاهش کرد خدایا... چرا هرکه سر راهش قرار میگرفت تحقیرش میکرد؟ بخاطر یتیمی‌اش؟ آلپ‌ارسلان تیر بعدی را پرتاب کرد _ دو روز دیگه حاملت کردم چی؟ میتونی با این قلبی که یکی در میون می‌زنه طبیعی زایمان کنی؟ من خوش ندارم رو شکم زنم رد بخیه بیفته قلبِ دلارای تیر کشید اما خودش را کنترل کرد دستش را سمتش نبرد نباید ارسلان متوجه ضعفش می‌شد هم زمان هاله ، مدیرِ سالن زیبایی نزدیک آمد _ عروستونو دیدید آقای داماد؟ مثلِ عروسکا شده ماشالله آلپ‌ارسلان دندان روی هم فشرد و حرصش را سر زن خالی کرد _ عروسک؟ عروسک پوستش اینطوری تِر خورده؟ زن بهت زده به کک و مک های بانمک و پوستِ سفید دخترک نگاه کرد _ وا! انقدر این فرشته کوچولو ناز و بکر بود دلم نیومد کک و مکای صورتشو بپوشونم موهاشم شنیون نکردیم ، فر طبیعیه خودشه زیباترین عروسمون تا اینجا همسر شما بوده ارسلان پوزخند زد زنِ مریض و کک مکیِ اجباری‌اش! زن ادامه داد _ من اومده بودم ازتون اجازه بگیرم عکسشو بذاریم تو ژرنالمون! ارسلان دیگر طاقت نیاورد بازوی دخترک را چنگ زد و سمت سرویس هلش داد _ برو صورتتو بشور ، بیا یه مرگی به پوستت بزنه اینارو بپوشه من آبرو دارم دلارای بغض کرده سر تکان داد _ باشه ، دستمو فشار نده کبود میشه اونبار زده بودی تو صورتم به حاجی گفتم خوردم زمین باورش نمی‌شد آلپ‌ارسلان با تحقیر جلو هلش داد _ گند بزنن به حاجی که از همه جا تورو پیدا کرد ، بشور صورتِ گندتو دیر شد در سرویس را که بست دخترک آرام ناله کرد قلبش شدید تیر میکشید بی حال ناله کرد و لب زد _ خدایا حالم بد نشه ، قلبم نگیره ارسلان می‌کشم... توروخدا الان نه جمله‌اش کامل نشده چشمانش سیاهی رفت و کف سرویس افتاد در دل ضجه زد آلپ‌ارسلان جانش را می‌گرفت اگر می‌فهمید چه بلایی سرِ لباس عروس ایتالیایی گران قیمت آورده در سرویس که باز شد پلک هایش روی هم افتاد صدای زنانه ای می‌شنید _ یاخدا ، یکی به اون آقا خبر بده همسرشون افتادن کفِ دسشویی هرچی از دهنشون در میومد به این طفل معصوم گفت بعدم رفت نشست تو ماشین 138 پارتِ بعدی هم تو کانال هست👇
عرض المزيد ...
111
0
❌ صدای رگ دار و آرام پرشان خان وادارم می کند سر از روی کتاب بلند کنم ‌‌.. _ _ آیه .. تو خوشگلی !.. تا حالا کسی بهت گفته ؟.. حتما گفته ! قلبـــــم .. انگار پیله ای در قلبم پروانه میشود و بلافاصله بال بال می زند .. نگاهم هاج و واج میان صورتش چرخ می خورد .. به دنبال اثری از تمسخر یا شوخی ‌.. اما آن چشم ها .‌. آن نگاه .. صدایش باز در حلزونی گوشم می پیچد ‌‌.. آرام تر .. سحر انگیز تر ! _ _ از این زاویه .. تو این حالت که نور کمی تو صورتت تابیده .. این چشای آبی و .. این لبا .. درست شبیه یه تابلوی نقاشی با شکوهی ! لب های نیمه بازم .. نگاه وحشت زده و مشتاقم .. قلبی که وحشیانه به جدار سینه ام می کوبد و اویی که زیبا ترین نگاهی که ممکن است وجود داشته باشد را به من دوخته .. همه و همه .. مرا فلج کرده اند .‌. در این لحظه .. در این نگاه .. نگاهش روی لب هایم می خرامد و کمی سر کج می کند .. لحنش .. تبدار است و لرزی از اشتیاق دارد .. _ _ لبات .. لبای قرمز و قشنگت .. واقعا میتونه تا مدتی ذهن یه مردُ به خودش مشغول کنه .. میدونستی ؟ رمق از میان انگشتانم می رود و کتاب روی زمین می افتد .. چیزی تا گلویم بالا زده .. شاید روحم است که قصد دارد از دهانم بیرون بزند .‌. این ها چیست که می گوید ؟ خیزش تند خون به صورتم را حس می کنم و هر چند سخت اما تکان شدیدی می خورم .. از روی صندلی بلند میشوم و عقب عقب می روم .. با پاهایی که به وضوح می لرزند .. _ من .. فکر می کنم که .. خیلی .. دیروقته .. میرم .. میرم بخوابم _ _ وایسا از روی تخت تقریبا می جهد !.. وحشت و حیرت همزمان تنم را در بر می گیرند و همانجا خشکم می زند .. جلوی تخت می ایستد .. با فاصله از من .. و زل می زند به چشم هایم .. آرام و .. پر حرارت ..
آیه دختر مهربون و یتیمی که از بچگی تو عمارت اربابی بزرگ شده .. خدمتکار شخصی اربابِ و مرهم درداش .. تا اینکه سر و کله ی برادر کوچیکتر ارباب پیدا میشه و ادعای سهم الارث می کنه .. اما همه چیز فقط این نیست .. چشمش آیه رو هم می گیره و سعی میکنه تصاحبش کنه ..
عرض المزيد ...
62
0

sticker.webp

274
1
- با این لباسا پا شدی اومدی اینجا گداگشنه؟ این کثیفیا و پارگیا دارن حالمو به هم می‌زنن، تا کسی چشمش به ریختت نیفتاده و آبرومو نبردی زودتر جمع کن برو! صدای ظریفی خطابش کرد: -سیاوش؟ عزیزم همه منتظرتن. دخترک کشیده و زیبا نگاهش به من افتاد: - این عنتر دیگه کیه؟ بوی گندش داره کل سالن رو می‌گیره، می‌شناسیش سیاوش؟ لباس‌هایم کهنه و پاره بودند، باصورت مچاله نگاه کوتاهی بهم انداخت: - نه، گدا بود داشتم ردش می‌کردم. - من گدام؟ منی که پدرم هزارتای او و دم و دستگاهش را خرید و فروش می‌کرد گدا نبودم، باید به همه می‌گفتم کی هستم، باید سیاوش را تحقیر می‌کردم. دویدم لای جمعیت؛ آن‌قدر سر و وضعم برایشان عجیب بود که دختر و پسرها دورم جمع شدند: - این جوجوکثیفه کیه؟! - نکنه مث ساندویچ دختر هم کثیفش خوشمزه‌تره؟ - نه داداش خریت نکن! - گریه نکن قناری، بالاخره یکی هم پیدا می‌شه فتیش کر و کثافت داشته باشه. حرف می‌زدند و می‌خندیدند و من بی‌پناه فقط نگاه می‌کردم و حتی یادم نبود که می‌خواستم چه کنم، فقط مغزم یک دستور داد، فرار! به سمت یکی از اتاق‌ها دویدم و تا در را قفل کردم، دست‌های یکی دورم پیچید. - هیششش
عرض المزيد ...
105
0
بابام کارگر ساختمونی بود و مادرم مستخدم مدرسه ... هنوز خیلی بچه بودم که هردوشون رو از دست دادم ... دوستِ مادرم دلش برا یتیمیم سوخت و منو به یه عمارت قدیمی و اربابی برد ... از همون موقع به عنوان خدمتکار پرورش پیدا کردم و دائما تو گوشم از جایگاه و احترام و حد و اندازه گفتن ...! همه چی نرمال بود تا توی هیفده سالگیم پای برادر جوون و خوش بر و روی ارباب به عمارت باز شد ... جوونی که سلسله مراتب براش مهم نبود و فقط میخواست منو تصاحب کنه ....🔥
عرض المزيد ...
96
0
. _این عن و گوها چیه مالیدی به صورتت؟ در لحظه وارفتم. جاخورده از این گرفتاری جدید با لحنی از رمق افتاده گله کردم _این چه طرز حرف زدنه؟ جوری به سمتم براق شد که بی اختیار به در ماشین چسبیدم: _لیاقتت همینه دیگه…خودت می خوای اینجوری باهات حرف بزنم… کرم می ریزی که گند بزنی به حال من تا منم گوه بزنم به احوال تو تمام اشک هایی که در لحظات اضطراب آور پیش پنهانشان کرده بودم به یکباره درون کره ی چشمم جمع شد.مات تصویر رقصانش نالیدم: _اشکان دیدم انگشت اشاره اش را مقابل چشمانم نشانه رفت: _صدبار بهت نگفتم‌‌ وقتی بدون من جایی میری حق نداری آرایش کنی؟…چرا حرف تو اون مغز تو نمی ره آخه؟ وحشت زده به رگ بیرون زده ی پیشانی اش زل زدم. رگ های سرخ چشمانش عنقریب بود پاره شود. رسما به تته پته افتادم: _به خدا من آرایش نکردم…فقط همین رژ که اونم رنگش… میان کلامم مشتش روی فرمان فرود آمد‌و فریادش لبانم را بهم دوخت: _هرکوفتی …هر کوفتی ارغوان! مهم اینه که حرف من و حساسیت من برات ارزش نداره…شایدم… مکثی کرد و عمیق به چشمانم زل زد. حرکات و وجناتش جسارت کلام و هر حرکتی را از من‌گرفته بود. با بیچارگی تماشایش می کردم که چشم باریک کرد: _به خاطر اون مرتیکه است آره؟ چانه ام را میان انگشت شست و‌اشاره فشرد. ناخواسته آخی از میان لب هایم خارج شد و او سرم را بالاتر کشید… _چیشد دردونه؟ دردت اومد؟ سر به سمتی مایل کرد و با نجوایی غریب ادامه داد: _شاید زدم وسط خال نه؟ جرأت هیچ سخنی نداشتم. ترس لب هایم را بهم میفشرد.حس می کردم چشمانم الان است از کاسه بیرون بزند. _تو شرکت خوب برای رئیس جونت بلبل زبونی میکنی به من که می‌رسی چرا لال میشی؟… ارغوانم از من میترسی؟ لحنش شبیه ناقوس مرگ بود. هقی از گلویم خارج شد.من از این مرد وحشت داشتم! _اگه می‌ترسیدی که پا روی خط قرمزم نمی‌ذاشتی! می ذاشتی؟ سرش را نزدیک تر آورد و سرخی چشمانش را به نگاه خیسم گره زد _هوم؟ جوابی که نشنید ناغافل لب هایم را میان لبانش گرفت. طعم خون کامم را آزرد! _خودت بگو ارغوان چطور مجازاتت کنم که پاک شه گناهت؟ چطور مجازاتت کنم که حتی اگه مُردم هم نتونی بری سمت اون مرد؟ تنم به لرز نشست. غیرت بی اندازه این مرد آخر دیوانه ام می‌کرد!
عرض المزيد ...
192
0
‌_ آقا؟ وقتی خانم رو انداختید بیرون بدنشون خیس بود میگم نکنه.... آلپ‌ارسلان غصبناک سمت خدمتکار میان‌سال برگشت این زن تنها کسی بود که بابت اشتباهش بیچارش نمی‌کرد فتانه نالید _ پسرحاجی روم به دیوار که روی حرفتون حرف میارم ولی اخبار گفت هوا زیر صفره گناه داره طفل معصوم سنی نداره ، خیلی بچه‌ست دووم نمیاره آلپ‌ارسلان سرد و بم غرید _ امشب همراه بقیه خدمتکارا برو خونه مگه دخترت زایمان کرده بود؟ بچه‌ست تجربه نداره برو کمکش فتانه اشک ریخت _ گلرخِ من چهارسال از اون دختری که کتک خورده پرتش کردی تو حیاط بزرگ‌تره پسرم خدارو خوش نمياد آلپ‌ارسلان دندان روی هم سایید دخترک سرتق چندسال داشت؟ هفده؟ نباید به او فکر می‌کرد _ تا صبح اونجا بمونه آدم میشه فردا ردش کنید بره فتانه بهت زده نالید _ زنته _ طلاقش میدم زنگ بزن به وکیلم شروع کنه فتانه دو دل نالید _ هنوز دو ماه نشده که شب حجله‌ات دستمال همین دخترو از اتاق دادی بیرون تو شونزده سالگی مطلقه بشه؟ مگه دختره که به همین راحتی بیرونش میکنی؟ آلپ‌ارسلان عصبی صدایش را بالا برد _ خستم از بچه بازیاش بابای دیوثش کم تر زد تو زندگیم که حالا نوبت توله سگشه؟ دختره‌ی سرتق آشغال فتانه ترسیده لب گزید خشم وحشتناک ارسلان به پدرش رفته بود این مرد تن مخاطب را می‌لرزاند _ انتقام بابا رو از دختر گرفتی چه انتظاری داری؟ بخاطر پول درمان مادر مریضش نشوندیش سر سفره عقد شب اول صورتشو با سیلی سرخ کردی خدا میدونه تو اتاق خواب چه بلایی سرش اوردی که تا سه شب تو تب می‌سوخت اینه رسم مردونگی پسرحاجی؟ هربار میبینت از وحشت زرد میشه تمام تنش میلرزه آلپ‌ارسلان عصبی خندید _ غذای امشبم واسه همون خراب کرد؟ فتانه آه کشید _ واسه شور شدن غذا لختش کردی؟ برای چهارتا قاشق  غذا با کمربند افتادی به جون ناموست؟ واسه همین با بدن خیس انداختیش تو حیاط؟ ارسلان صدایش را بالا برد طوری که همه خدمتکارها بشنوند _ همه مرخصن تا ده دقیقه دیگه اینجا باشید من میدونم و شما همه به سرعت از گوشه کنار عمارت برای رفتن آماده شدند آلپ‌ارسلان رو به فتانه تشر زد _ شمام برو ، بعدا حرف می‌زنیم با قدم هایی محکم سمت اتاق خوابشان رفت اتاقی که شب ها شاهد سلاخی جسم دخترک و روزها شاهد سلاخی روح ارسلان از شنیدن صدای گریه های مظلومانه‌اش بود نمیدانست چندساعت گذاشته بود _ آقا؟ با صدای آزاده ، دختر خدمتکاری که جدید آمده بود ابرو درهم کشید _ چی میخوای اینجا؟ نگفتم مرخصید؟ آزاده با ترس از جا پرید و آلپ‌ارسلان صدایش را بالا برد _ هنوز که زل زدی به من برو بیرون از فردام لازم نیست .... آزاده با ترس میان جمله اش پرید _ من دیدم! نازنین تو غذای خانم نمک چپه کرد ارسلان ماتش برد چه می‌شنید؟! _ چی داری زر‌ میزنی تو؟ میدونی مزخرف بگی چه بلایی سرت میارم؟ آزاده ناله کرد _ خودم دیدم دلارای خانم رفته بود میزو بچینه نازنین نمک رو چپه کرد تو غذا ارسلان با خشم جلو آمد _ نازنین سگ کیه؟ _ دختر زهرا خانم ارسلان عربده زد _ مثل آدم آدرس بده کم مانده بود آزاده خودش را خیس کند _ زهرا ، خواهر فتانه خانم دخترش همیشه ... ارسلان غرید _ بنال آزاده خجالت زده زمزمه کرد _ عاشق شماست ارسلان عصبی کنارش زد دخترک را چقدر به جرم نکرده کتک زده بود؟ صدای فتانه در سرش تکرار شد ( برای چهارتا قاشق  غذا با کمربند افتادی به جون ناموست؟) کلافه پله ها را پایین دوید و هم زمان فریاد زد _مثل مجسمه اونجا خشک نشو دخترجون پتو بیار آزاده اطاعت کرد با باز شدن در سوز سرد در صورت ارسلان سیلی زد عذاب وجدان گلویش را فشرد سمت جشم مچاله شده‌ی دلارای قدم برداشت و بدون مکث روی دست هایش بلندش کرد بدن لخت و بی جانش یخ زده بود سعی کرد بغضش را کنترل کند سمت عمارت برگشت و هم زمان آزاده پتو را سمتش گرفت صدای عصبی و لرزانش بالا رفت _ حمومو داغ کن آزاده به سرعت سمت حمام دوید که ارسلان دوباره فریاد زد _ صبر کن آزاده میخکوب شد _ چرا دهن باز کردی؟ قبلش چطور خفه خون گرفته بودید همتون؟ آزاده خشک شد قبل تر از فتانه شنیده بود این مرد دروغ را بو می‌کشد مضطرب نالید _ من ... من عذاب وجدان... آلپ‌ارسلان جمله اش را قطع کرد _ من صدبار بدتر کتکش زده بودم همین یک بار وجدانت درد گرفت؟ آزاده ترسیده چشم دزدید _ چیو پنهان میکنی؟ _ من ... هیچی آقا _ بنال دخترجون تا تمام خشم امشبو سر تو خالی نکردم نفس آزاده حبس شد نگاهی به دلارای در آغوش آلپ‌ارسلان انداخت ارسلان مسیر‌ نگاهش را دنبال کرد ناخواسته سر دخترک را به سینه ی خودش چسبانده و به خود میفشاردش _ آخه.... دلارای خانم حامله‌ست آقا پارت این بنر گذاشته شده کپی ممنوع❤️
عرض المزيد ...
دلارای
به قلم حنانه فیضی تمام بنرها واقعی هستن🔥 پارت گذاری هرروز⚡ رمان های نویسنده : ماتیک ، دلارای ، مرگ ماهی کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد پارت 1👇 https://t.me/c/1352085349/65 .
168
0
پارت داشتم
134
0

sticker.webp

688
0
مگه بی غیرتم بذارم نامحرم خون بکارت زنمو ببینه مهدا با درد و رنگی پریده به آرتا نگاه کرد تنش از خشم و نزدیکی با این مرد می‌لرزید. مردی که خودش را تحمیل کرد و از سر خشم جامه از او درید.😭 ❌❌❌ کنج اتاق کز کرده بود و چهار ستون بدنش می‌لرزید. بیچاره وار لباس آرتا را که تنها چیز دم دستش بود را به خود پیچید. هق هق کنان به مرد خشمگین نگاه کرد: _ توکه گفتی کاریت ندارم.‌ آرتا در حالی که ملحفه را از تخت جدا می‌کرد غرید: خدا لعنتت کنه اون برای زمانی بود که تو سر از مهمانی مافیای دختر در نیاورده بودی خواستم بدونی تجاوز چه وحشیانه‌س آره قول دادم اما تو زنمی. منم بی رگ نیستم. بذارم هر غلطی دلت خواست بکنی. پوزخندی زد حالت خوبه لان؟ مهدا مچاله شده هق‌هق می‌کرد. آرتا جواب خودش را داد: نه تجاوز خیلی دردناک‌تر از اینه... خدا لعنتت کنه مهدا اگه پلیس نرسیده بود الان معلوم نبود داشتی به کدام مرد التماس می کردی. معلوم نبود چند نفر سرت آور شده بودن. . مهدا به اصرار نیما وارد مهمانی می‌ شود بعداز بلایی که سرش میاد. نیما فرار مکنید مهدا می‌ماند و بدنامی😔 درحالی که برادرش پلیس است جرات ندارد ازبی‌آبرو شدنش حرفی بزند. تا اینکه پای خواستگارها به خانه باز می شود 🙊🫢 ازدواج اجباری چه بلایی سرش میاره؟🥺 😍😍😍
عرض المزيد ...
زخم کاری🔥📚
#زخم‌کاری
330
0
. یک کیلو گوشت بهم بده هرکاری دلت خواست باهام بکن. مرد شوکه از صدای ظریف و زنانه‌ای که آخر شبی به گوشش میرسید به پشت سر چرخید. اشتباه نشنیده بود. زن چادر به سر در مغازه را بسته و رو به پیشخوان ایستاده بود. -چی گفتی آبجی؟ زن به پهنای صورت اشک می‌ریخت. بعد از یک سال بالاخره امشب نتوانسته بود از زیر وعده‌ی کبابی که به دخترکش داده بود فرار کند. دخترک آنقدر گریه کرده که آخر سر قولش را گرفته و با شوق کباب خوران فردا به خواب رفته بود. -گفتم...گفتم یه کیلو گوشت بهم بده هرکاری خواستی باهام بکن...التماست میکنم... مرد با تعجب نگاهش کرد. زن زیبایی بود . زن زیبایی که صورتش از شدت گریه ی زیاد ورم کرده و چادر کهنه اش را سفت سفت چسبیده بود. -گوشت میخوای آبجی؟ پناه بر خدا ...تمام شهر را با اتوبوس لکنته‌ی شرکت واحد طی نکرده بود تا به شمال شهر برسد و به امیدی که کسی او را این اطراف نشناسد داخل قصابی بچپد و این چنین شرافت همه ی عمرش را به حراج بگذارد و تازه از اول بخواهد ذکر مصیبت بخواند. فقط یک کیلو گوشت نصیبش میشد. پولی که نداشت. بهایش را با تنش می‌پرداخت و کباب را که به دخترک گوشت نخورده اش می‌داد همه‌ی عمر زبانش به ذکر توبه میچرخید. -التماست میکنم آقا...من و از در این مغازه رد نکن...به بچه م قول دادم. قول گوشت. از شوقش شام نخورده خوابیده مبادا فردا سیر باشه نتونه کباب بخوره.... مرد دقیق تر نگاهش کرد. جوان و زیبا بود و آن طوری که حجابش را سفت و سخت چسبیده بود معلوم بود اولین بارش است. -بیا پشت دخل ببینمت ! دست خودش نبود که هق زد. هرچقدر در تمام مسیر سر خودش را گرم کرده بود تا اینجا که رسید اشک هایش دریا نشود انگار آب در هاون کوبیده بود. -حیف دامن پاکت نیست آبجی ؟ وقتی این کاره نیستی واسه چی چوب حراج میزنی به آبروت ؟ واسه خاطر یه کیلو گوشت ؟ خودش را مقابل پاهای مرد رساند. بدون گوشت به خانه برمی‌گشت فردا نمی‌توانست به چشم‌های دخترکِ شب گرسنه خوابیده حتی نگاه کند. - مردونگی کن داداش. من اینکاره نیستم. دست بهم نزن اما در راه خدا بده... بچه مریضه...لاغره...دکتر گفته پروتئین باید بخوره. بهش قول دادم . فک کن منم خواهرت. همه عمر حاضرم کنیزیت و بکنم .به خدا قسم بچه‌م الان داره خواب کباب میبینه..‌ مرد با تاسف نگاهش کرد. زن کاسب به تعداد موهای سرش دیده بود اما این یکی کارش این نبود. دیشب خواب مادر خدا بیامرزش را دیده بود. کمکی میکرد و فاتحه ای میخرید ... -یکم گوشت جدا کردم از استخون گذاشتم... انگار خاری در قلب زن فرو رفت. -اگه میخوای آشغال گوشت بهم صدقه بدی بگو برم داداش. من به بچه‌م قول کباب دادم نه آشغال گوشت... ناگهان انگار فکری در سر مرد جرقه زده باشد با شور سر تکان داد. -پاشو آبجی. پاشو شیطون و لعنت کن که خوب جایی اومدی من یه نفر و میشناسم وضعش توپه دست به خیرم هست. همین دور و برا زندگی میکنه. آدم عجیبیه. مردم میگن نذر داره . هرکی هرچی بخواد زنگ میزنن میرسونه خودش و... به اینجای حرف که رسید خنده کنان ادامه داد. -فقط هیچ کس نمیدونه این چه نذریه که تموم نمیشه. زنگ بزنی بشمار سه اومده.... با شگفتی اشک هایش را پاک کرد . یعنی معجزه شده بود. با هول از پاچه ی قصاب چسبید. -زنگ بزن بیاد. تو رو به جان هرکی دوست دادی داداش...آقایی کن...من فقط یه کیلو گوشت... التماس می‌کرد و خبر نداشت همانی که ۴ سال پیش از او گریخته بود حالا..... پارت بعدی اینجاست👇 وای از پارت بعدیش 😭😭😭👆
عرض المزيد ...
514
1
سینه هام داشت از درد میترکید و پوست شکمم پر از ترک های ریز و درشت شده بود. صدای جیغ هامم ستون های خونه رو میلرزوند. -زور بزن خانومم... زور بزن چیزی نمونده. بلند جیغ کشیدم. چرا این جماعت نمیفهمیدن هیولایی که قرار بود با گوشت انسان تغذیه کنه رو نمیخوام به دنیا بیارم؟! -آفرین نورام... آفرین عزیزدل من داره دنیا میاد چیزی نمونده. هق بلندم و فریاد بلندم با صدای گریه ضمختی که هیچ جوره نمیتونست مال یه نوزاد انسان باشه همزمان شد و پلک هام روی هم افتاد. پس اتفاق افتاد... من نورا یه هیولارو وارد این دنیا کردم! -نوچ سینه هاش خیلی کوچیکه چطور قراره به این بچه شیر بده آخه؟! -خودشم خیلی ضعیفه میگن کنار جاده پیداش کردن! آخ بلندم باعث شد پرستاری که بالا سرم بود زود بگه: -بیدار شدی عزیزم؟ خداروشکر بچه ات بدجوری گرسنشه مامان خانوم دیگه تحمل نداره. با جمله ی زن هوشیار شدم و یکدفعه سیخ سرجام نشستم که درد بدی تو کمر و شکمم پیچید. بی توجه جیغ زدم: -نه... نه خواهش میکنم اون بچه رو پیش من نیارید... التماستون میکنم! یکی از پرستارها سریع رفت دکترو بیاره و اون یکی دستامو گرفت. -آروم باش عزیزم هیچ مشکلی نیست... هم حال تو هم کوچولوت خیلی خوبه. هق زدم: -درکم نمیکنید... هیچکس درکم نمیکنه! از حرفی که میزدم کاملا مطمئن بودم. کی میتونست باور کنه یه شب تو جنگل گم بشم و پلنگ سیاه و بزرگی بهم حمله کنه! پلنگی که اول فکرمیکردم قصد خوردنمو داره اما وحشیانه بهم تجاوز کرد و باعث شد ماه ها تو بیمارستان بستری بشم! و من احمق دیر فهمیدم و مجبورشدم بچه اون لعنتی رو به دنیا بیارم! آخه کی میتونست همچین چیزایی رو باور کنه؟! -چه خبره اینجا؟! با صدای مردونه ای تند سرچرخوندم. -آقای دکتر مریض به هوش اومده اما نمیخواد بچه شو ببینه و بهش شیر بده! -شما بیرون باشید من حلش میکنم. پرستارها سریع رفتن و ناخودآگاه از صدای زیادی بم و مردونه مرد دست و پامو جمع کردم. -پس مامان کوچولو، کوچولوشو نمیخواد آره؟ یک لحظه نگاهم به چشمای مرد افتاد و لعنتی چشماش دقیقا هم رنگ چشم های اون حیوون بود! ناخودآگاه به سکسکه افتادم که سریع با مهربونی یک لیوان آب از کنار تخت بهم داد. -هیش آروم باش دختر خوب آروم. مهربونی زیادش باعث شد سریع از مقایسه ام شرمنده بشم. -خ..خوبم ممنون. آروم با پشت دست گونه مو نوازش کرد که پر از آرامش شدم. -میدونم خوبی فقط فکر نمیکردم اینجا هم از بترسی! گیج شده نگاهش کردم. -منظورتون از اینجا؟ -یعنی فکر میکردم فقط تو جنگل باعث ترست میشم!
عرض المزيد ...
393
2
سلام درخواست چند رمان چاپی داشتید لینکشون رو اینجا می‌ذارم اما توجه کنید که ظرفیت لینک محدوده❌☺️ •طومار نوشته زهرا ارجمندنیا •دستان نوشته فرشته تات شهدوست •بوی درختان کاج نوشته آزیتا خیری •در پس نقاب نوشته عاطفه منجزی •شهرزیبا نوشته دریا دلنواز •آوانگارد نوشته سروناز روحی •توبه شکن نوشته زهرا قاسم زاده (گیسوی شب) و هزاران رمان چاپی دیگه تنها از لینک زیر قابل دریافت هستند☺️
249
0
#نفس‌باش‌به‌جانم #۱۵۷ اولین سیلی را رادان به امیر زد. یقه‌اش را گرفت و داد و هوار کرد. خشم از صورتش میبارید. امیر نیز با او گلاویز شد اما؛ رادان پیروز میدان بود.‌ هر چقدر درگیری پیش می‌رفت ایم سه تن پشت مانیتور بی‌تاب تر می‌شدند تا جایی که رادمان ایستاد و دست به کمر تماشا می‌کرد.‌ امیر که حسابی کتک خورده و سر روی خونین داشت هفت‌تیر از پشت لباس بیرون آورد.‌ پدرام و رادمان غرق تماشا بودند. که پرهام خیز برداشت و لپ‌تاپ را بست. هر دو به سرعت نگاهش کردند. رادمان اخمی کرد: چرا خاموش کردی؟ _ بهتره از اینجا به بعد و نبینید همین فیلم و زودتر بدیم دست پلیس. پدرام شانه‌اش را گرفت: _ ولی من باید ببینم. _ گفتم نمیشه تمامش کن. رادمان دست روی لپ‌تاپ گذاشت: باید ببینم باید بدونم امیر نامرد چطور کمر به قتل برادر من بسته. رنگ به رخسار نداشت قلبش به شدت می تپید بغض راه گلویش را بسته و صدایش دورگه شده بود: میخوام ببینم. هر چقدر پرهام اصرار کرد فایده نداشت. باز هم به تماشا نشستند. رادان به امیر خندید. شاید او هم باورش نمی‌شد پسر عمویش تا این حد بد ذات باشد و ماشه را بکشد. لحظه‌ای که روی زانو افتاد و دست روی قلبش گذاشت. رادمان نعره کشید درد را به پوست و استخوانش لمس کرد. دست روی سینه‌اش گذاشت و خم شد: نه... نزن نامرد.
عرض المزيد ...
1
0
#نفس‌باش‌به‌جانم #۱۵۶ رادمان نگاهش را به پدرام کشاند: _ رمز داره الان چکار کنم؟ _ رمزش تاریخ تولدت شماس بعد pوR به سرعت انجام داد: pوR من و خودشیم. رادمان آهی کشید: کدام فایل برم؟ _ زده شکارچیان قهرمان. باز هم نگاهش کرد: شما چه زندگی باهم داشتید؟! پدرام آه پرحسرتی کشید. با باز شدن صفحه تصاویر مشخص شد. خرگوش بود که گل و گیاه رادان دست‌برد می‌زد. پدرام اشک ریخت: باختم رفیق اینجام تو پیروز شدی.‌ چندین تصاویر از رفت و آمدشان، خنده.ها و شوخی‌هایشان رد شد. رادمان همراه پدرام اشک ریخت: کاش زنده بود کاش این اتفاق نمی‌افتاد. بذار بزنم جلو تاریخ اون شب لعنتی.‌ قلبها در سینه ایستاد زمانی که امیر وارد محوطه شد. رادان مقابلش ایستاد درگیری شروع شد.
عرض المزيد ...
1
0
#پارت_۵۷ تا نزدیکی صبح پست های مختلف را در این مورد می خوانم و چقدر ذوق می کنم که اگر این علائمم به خاطر بارداری باشد، عکس العمل افسانه و فواد که هفده سال است بچه ندارند، چه می تواند باشد؟ لابد مثل قصه ها تاج سری می شوم! شاید هم بچه را ‌از من بگیرند و نگذارند برایش مادری کنم! شاید هم ارزش و‌ اعتبارم پیششان بالا برود! بالاخره این هم امیدی برای ادامه دادن این زندگی است! یک چراغِ سبز برای ادامه ی راه... با این که دلم‌ می خواهد تا آمدن افسانه صبر کنم، ولی دم دمای صبح خوابم می برد و با صدای گریه ی افسانه از خواب بیدار می شوم. با ذوق از تخت می پرم و ‌گره ی روسری ام را محکم می کنم و از اتاق بیرون می زنم. وسط پله ها نشسته است و ‌با تلفن حرف می زند. - فواد تو ‌چرا این طوری می کنی؟ آخه تو تهران چه غلطی می کنی وقتی زندگی ات این جاست؟ از صدای تشر و ‌بد و بی راه فواد، من که جلوی در هستم هم می لرزم و افسانه گریه کنان و بی تاب به التماس می افتد. - باشه... غلط کردم... تو که همیشه تهرانی، چرا این جا من رو کاشتی؟ بیا منم ببر... چرا دورم می کنی از دیارم و ‌خودت؟ واقعا برای خودم هم سوال است که فواد ماه به ماه کجا غیبش می زند و سهم زندگی اش برای ما فقط چند روز در هر ماه است! نمی شنوم دقیقا فواد چه کی گوید که افسانه دوباره ضجه می زند و می نالد. - باشه... باشه... تو‌ بیا، من غلط کنم حرفی بزنم. دلتنگتم نامروت! تماس را با همین جمله اش قطع می کند وبدون این که متوجه من باشد غر می ند. -نمی خوام چشمم بهتون بیفته! مردک عوضی! نه که ما خیلی مشتاق دیدارتیم... چشمم گرد می شود. همین الان ناله ی دلتنگی سر می داد! ‌هم زمان با پاک‌ کردن اشکش نگاهش را سمت من می چرخاند. تا کنون گریه اش را ندیده ام؛ همیشه پیش من مغرورانه رفتار می کند. در بهت سر جایم جلوی در ایستاده ام، نایلونی که داخلش یک بسته ی کادو ‌پیچ ‌شده است را روی پله کی گذارد و خونسرد و ‌خشن عیدم را مبارک می کند. - عیدت مبارک... حتی منتظر نمی ماند جوابش را بدهم و سریع از پله ها پایین می رود و ‌در خانه اش را می کوبد. فکر و‌ خیالات دیشبم برای باردار بودن پرمی کشد و ذوقم می خشکد. چه قدر خیال پردازم! هنوز که چیزی معلوم نیست، هنوز که مطمئن نیستم، شاید یک مسمومیت ساده باشد! نایلون کادو ‌را برمی دارم و به اتاق برمی گردم و مثل بچه ها از ذوق کادویی که گرفته ام، بازش می کنم. یک تونیکِ سبز آبی قشنگ است که لبخند روی ‌لبم می آورد. چند روزی است که افسانه غیبش زده است و این طور که جهانگیر می گفت؛ همراه فواد سفر رفته و باز هم سهم من تنهایی است و انگار هیچ جای عالم وجود ندارم که برای کسی مهم نیستم! ولی این بار هم دلم روشن است... ته دلم خوشحالم؛ حالت تهوع های هر روزه ام به جای این که اذیتم کند، بیشتر به زندگی امیدوارم می کند. تصمیم گرفته ام همه ی گذشته ی تلخم را تخلیه کنم؛ می نویسم و در مجازی رها می کنم. دلم می خواهد مثل اسمم در مجازی رها باشم، رهای رها... همه ی بدبختی ها را می نویسم و مثل قصه ی هزار و یک شب، عده ای منتظره فصل بعدیِ رنج هایم چشم انتظاری می کشند و من با هر فصل از این سختی ها سبک تر می شوم. روزی که در حیاط باز می شود و افسانه از ماشین فواد پیاده می شود و با چمدان پا در حیاط می گذارد؛ پر ذوق جلوی آینه می ایستم و دستم را روی شکمم می گذارم و لبخند به لب چشانم را می بندم و از عمق وجودم التماس می کنم. - عزیزم؛ خوشبختم کن... با هزار امید برای اعلام این خبر از اتاق بیرون می زنم و پر ذوق از پله ها پایین می روم. افسانه به بهار خواب رسیده است و با دیدن ذوق من لبخند می زند. - چته؛ این قدر از اومدنم ذوق کردی؟ نفس زنان با سر تایید می کنم و سمت در را نگاه می کنم که فوادی نیست! سلام می دهم و با همان ذوق سراغ فواد را از او می گیرم. - فواد کو؟ چمدانش را جلوی در می گذارد و حس می کنم، چهره اش درهم می رود و پشت چشم برایم نازک می کند. - فواد نبود که، آقا فرهاد منو رسوند، فواد میون راه ازمون جدا شد... نومیدانه دستم روی شکمم می رود و افسانه هم با شک نگاهش روی دستم کشیده می شود. آب دهانم را قورت می دهم و دیگر نمی توانم این راز کوچک را سر به مهر نگه دارم! با مرتب کردن روسری ام آرام زمزمه می کنم. - فکر کنم حامله ام، می دونی چه طور می شه مطمئن شد؟ زیر نگاه گنگش ذوب می شوم که با فریادش همه ی تنم می لرزد. - برو بالا... برو گم شو... برو گمشو نکبت... تا نگفتم حق نداری بیای بیرون! با ترس از حالت عصبی اش چند قدم دنده عقب می روم و او همین طور عصبی و داغ کرده نگاهم می کند و با جیغ و ‌داد می خواهد که به اتاقم برگردم.
عرض المزيد ...
1 872
4

عروس خونبس و اجبار.pdf

1 725
16
📌 دانلود رمان عروس خونبس و اجبار 📝 نویسنده: شایسته نظری 📖 تعداد صفحات : 2752 🎭 ژانـــر : عاشقانه 🌐
1 753
5

sticker.webp

114
0
_ آخه کی روز عقدش میره مدرسه دختر؟ کتونی هام رو پوشیدم و کوله م رو برداشتم که با حرف بی بی حیرت زده سرجا ایستادم _ مگه نگفتی فقط قراره همو ببینیم حالا شد عقد؟ بی بی نگاهش رو دزدید _ خب مادر اون پسر داره از اون سر دنیا پا میشه میاد اینجا نمیشه که .. کلافه بین حرفش پریدم _میخوای با مردی که اولین بار قراره ببینمش بشینم سر سفره عقد بی‌بی؟ بی‌بی اخم کرد _ وا مادر مگه به دیدنه فقط؟ منیر خانم آشناست، دوساله داره سفارش میکنه تورو واسه پسرش نشون کنه میدونه دست بابات تنگه، بنده خدا هزار تومن اجاره این خونه رو نگرفته پسرش هم آقاست، من و تو نشناسیم کل این شهر میشناسنش و جلوش تا کمر خم و راست میشن دخترای این شهر سر و دست میشکنن براش! پوزخندی زدم _ چنین پسری که دختر براش ریخته چرا باید ندیده و نشناخته بیاد با منی که یکبار هم ندیده ازدواج کنه بی‌بی؟ بی‌بی ‌گل از گلش شکفت _ دیدتت مادر! منیر خانم گفت اول عکساتو نشونش داده بعدم چندماه پیش اومده بود ایران وقتی داشتی میرفتی مدرسه دیده بودت! مغزم از حرف بی بی سوت کشید _ منیرخانم به چه حقی عکسای منو... بی بی با اخم توپید _ خوبه حالا توأم! انگار هزارتا خاطرخواه داری که اینجور ناز میکنی همون لحظه تلفن خونه زنگ خورد بی بی که به طرف خونه رفت کوله م رو برداشتم و از خونه بیرون زدم با رسیدن به مدرسه برای نیکی دست تکون دادم نیکی به سرعت خودش رو بهم رسوند و بلافاصله نفس نفس زنان گفت _ وای گلبرگ میدونستی سهامدار اصلی مدرسه یه پسر جوونه که ایران هم نیست؟ سر تکون دادم _ آره چطور مگه؟ نیکی با هیجان گفت _ امروز برای اعلام برنده مقاله برتر مدرسه و اهدای جوایز اومده! دستم رو کشید با اشاره به پارکینگ گفت _ اون ماشین خارجی رو میبینی؟ ماشین همین یارو سام پژمانه دستاش رو به هم کوبید _ خودش از ماشینش هم جذاب تره ولی! یه لحظه داشت می‌رفت تو دفتر دیدمش نمیدونی چقدر خوش تیپه نیکی از جذابیت های سام پژمان میگفت اما حواس من جای دیگه ای بود! امروز برنده مسابقه اعلام میشد و من شک نداشتم که مقاله م بین بقیه بچه ها بهترینه و من برنده میشم با جایزه ش میتونستم مقداری از خرجی رو از دوش بابا بردارم و شاید دیگه بی‌بی هم پیله نمیکرد که باید با پسر منیر خانم ازدواج کنم مدیر بچه ها رو به سمت سالن دعوت کرد چندتا از معلم ها و دوتا مرد به طرف سن رفتن که همون لحظه آرنج نیکی توی پهلوم نشست _ سام پژمان اینه وای ببینش گلبرگ دیدی گفتم خیلی جذابه؟ نگاهم به قامت بلند مرد خوش تیپی افتاد که مدیر و معاون محاصره ش کرده بودن و تند تند باهاش حرف میزدن حق با نیکی بود! سام پژمان واقعا جذاب بود اما در اون لحظه فکر من جای دیگه بود با صدای مدیر به خودم اومدم _ خب دخترا وقت اعلام برنده مسابقه امساله از هیجان دستام یخ زده بود و هر لحظه منتظر بودم مدیر اسمم رو بخونه _ همه مقاله ها رو آقای پژمان شخصا خوندن و ایشون بین همه یکی رو انتخاب کرده آب دهنم رو فرو دادم پس این مرد جذاب برنده رو انتخاب کرده بود! مدیر ادامه داد _ ملیکا خجسته برنده مسابقه امسال رو تشویق ‌کنید ... نگاه ناباور و گنگم روی چهره خوشحال مدیر و ملیکا که با جیغ به طرف پله ها میرفت خشک شده بود باورم نمیشد مقاله من خیلی بهتر از ملیکا بود! خون توی رگهام از حرکت ایستاد و حتی پلک زدن هم فراموش کرده بودم سنگینی نگاهی رو حس کردم و به سختی مردمک هام رو چرخوندم سام پژمان بود که با نگاهی خیره داشت براندازم میکرد برق چشم‌هاش رو حتی از اون فاصله هم دیدم! مطمئن بودم از عمد من رو انتخاب نکرده اما آخه چرا؟ من که تا حالا با این مرد هیچ برخوردی نداشتم چرا باید عمدا کاری میکرد تا من برنده نشم و دستم به اون پول که میتونست باعث بشه با پسر منیرخانم ازدواج نکنم نرسه؟ با نفرت بهش نگاه کردم و به سرعت از مدرسه بیرون زدم اشکام بی اختیار روی صورتم جاری شده بود سر خیابون منتظر ماشین ایستاده بودم که با صدای بی‌بی شوکه به عقب برگشتم بی‌بی و منیرخانم به طرفم اومدن و منیر خانم با خوشرویی گفت _ خوبی عزیزم؟ پسرم گفت بیایم همینجا دنبالت که بریم برای خرید و کارای عقد که نخوای برگردی خونه یه وقت دیر نشه! کفری دهن باز کردم تا چیزی بگم که همون لحظه ماشین آبی رنگی که نیکی نشونم داده بود از پارکینگ بیرون اومد و کنارمون ایستاد از شدت حرص دستم رو مشت کردم و قدمی جلو رفتم که به اون مرد لعنتی بگم مطمئنم از عمد من رو رد کرده که با حرف منیر خانم سرجا خشک شدم _ بیا جلو سوار شو گلبرگ جان گیج پلک زدم و مرد منفوری که حتی به خودش زحمت نمیداد عینک آفتابی مارکش رو از چشماش دربیاره رو به منیرخانم گفت _ شما با تاکسی برید باید گلبرگ رو برسونم آرایشگاه دیر میشه وقت محضر گرفتم برای امشب!
عرض المزيد ...
80
0
- تو خیلی چاقی هنگامه! - من فقط هفتاد و سه کیلوئم... احمدرضا پوزخند زد و هنگامه خجل سر پایین انداخت. - من و تو اصلا به هم نمی‌خوریم دخترخاله! بر فرض محالم بخوای زن من شی! از در ماشینم رد می‌شی؟ - من چاق نیستم! از این تحقیر ناراحت بود ولی دلخوشی مادرش چه؟ - من اصلا دلم نمی‌خواد با حرف بزرگترا برم توی چاه، تو دیپلمه‌ای من دکترا دارم! - لیسانس می‌گیرم یعنی الان برای کنکور درس می‌خونم. از خودش متنفر بود که این‌قدر به احمدرضا اصرار می‌کند. آرزوی مادرش دیدن عروسی او بود... - حرف آخرمو زدم هنگامه. ساعت گران‌قیمتش را نگاه کرد و گفت: - من دیرم شده ساعت چهار کلاس دارم ایشالا توم با یکی دیگه خوشبخت بشی... رفتن احمدرضا بغضش را شکاند، سر گذاشت روی میز کافه‌ی خلوت و بلند بلند زیر گریه زد. - خانم؟ - ببخشید من... نتونستم خودمو کنترل کنم الان بلند می‌شم! یک مرد قدبلند بود با یک سیگار میان دو انگشت. - به نظر من شما اونقدر چاق نیستی که نامزدیت به هم بخوره! - شما حرفای ما رو... - همه‌شو شنیدم، نباید بهش التماس می‌کردی! یک مرد عجیب و غریب، خوشتیپ و جنتلمن، با همان ژست نشست روبه‌روی هنگامه. - آرزوی مادرم عروسی منه، روزای آخر زندگیشه به خاطر مادرم التماس کردم. - سرطان داره. - شما از کجا می‌دونین؟ واقعا تعجب کرده بود هم از حرف‌های آن مرد هم از حضورش و این‌ خلوتی کافه. - حدس زدم و حاضرم برات فداکاری کنم! سیگارش خاموش شد توی فنجان قهوه‌ی احمدرضا. - برای من؟ چه فداکاری آقا؟ - این کارت منه، اسمم سروش مهرآراست، فردا بیا مطب حرف بزنیم ساعت هفت! سروش مهرآرا پزشک مادرش! - د... دکتر مهرآرا؟ - فکر کنم شانس توه زنمو همین امروز زنم طلاق بگیره و با این پسره‌ی دکترا بریزه رو هم، باید حسرتتو بخوره، حسرتمو بخوره می‌فهمی؟ هاج و واج مانده بود که سروش لپش را کشید. - مطب ساعت هفت!
عرض المزيد ...
131
0
من آرن مقدمم... بزرگ‌ترین وارث خاندان مقدم... جراح خبره‌ی مغزواعصاب... کسی که تو آمریکا فارغ‌التحصیل شده و کل بیمارستانای کشور و خارج کشور واسه داشتنش سر و دست می‌شکونن... ولی من به خواست خودم تو آمریکا درس نخوندم... مجبور شدم برم... فرار کردم... وقتی نامزدم رو لخت و عور تو بغل رفیق از برادر عزیزترم دیدم از این ننگ فرار کردم... فرار کردم تا بخاطر مادرم قاتل نشم ولی با این فرار قاتل خودم و خانواده‌ی بعد از رفتن من از بین رفته شدم... حالا که سرد شدم، حالا که از دست خودم با عالم‌ و آدم عصبی‌ام برگشتم... بعد از سال‌ها برگشتم تو خونه‌ای که دیگه نمیشه اسمش رو خونه گذاشت... خونه‌ای که توش یه دختره ریزه میزه‌ هست... دختری که میگن پرستار مادرم و کسیه که اونا رو تو نبود من به زندگی امیدوار کرده... نمی‌دونم چطور اما یه باره دیگه دلم سُر می‌خوره و اسیر اون کوچولوی لعنتی میشه... دختری که مثل اسمش یه رویاست... رویایی که من نمی‌دونم با اون نامرد ناموس دزد... یک #عاشقانه_انتقامی فوقِ زیبا از عشقی قدیمی تا عشقی جدید و سوزان با قلمی کاربلد و کم‌نظیر
عرض المزيد ...

file

146
1
بستنیم رو لیس میزدم... با شوهر خواهرم اومده بودیم بستنی بخوریم صدای نق نق بچش تو بغلم بلند شد و گفتم: - بریم خونه نیواد، الان این بیدار میشه گریه می‌کنه شیشه شیرشم نیاوردم تو ماشین نشسته بودیم و سرم و سمتش برگردوندم که دیدم مات صورت من! بستنی دستگاهی تو دستمو از دهنم فاصله دادم و سری به چپ و راست تکون دادم: - چیه؟! بستنی می‌خوای؟ نگاه ازم گرفت خیره به روبه روش نفس عمیقی کشید و با یه دست به فرمون ماشینش ضربه زد و زمزمه کرد: - لعنت... ساکت ماند، ادامه نداد و سر سمتم برگردوند و خیره به لبام گفت: - فردا چهلم خواهرت می‌دونی که متعجب آره ای گفتم که ماشین و روشن کرد: - بابات گفته بعد چهلم خواهرت باید بری خونه‌ی خودتون دیگه گفت بهم بگردم دنبال پرستار پس خواستم تشکر کنم ازت که این چهل روز اومدی خونم ازمون مراقبت کردی و حواستم بود ناخواسته بغض کردم، این که از فندق جدا میشدم دیگه برام غمگین بود اما نگاهم به نیواد بود: - بابام اینو نگفت! نیم نگاهش و بهم داد و اخم کرد: -باز فال گوش وایسادی؟ سری به تایید تکون دادم و قطره اشکی رو صورتم افتاد که سری به چپ و راست تکون داد: - کی می‌خوای بزرگ شی آیه؟ چی شنیدی؟ - شنیدم بابام گفت می‌خوای دختر کوچیکمو به عقدت در میارم ولی باید مهرشو قبل عقد به من بدی! شنیدم گفت ما از خدامون تو داماد خانواده ما شی دوباره فقط سر کیسه‌ر‌ شل کن این یکی هم کم سن تر هم... بغضم شکست و با گریه من صدای گریه نوزاد تو آغوشمم بلند شد و از خواب پرید! نیواد هیچی نمی گفت و من درحالی که بچه‌رو تکون میدادم تا آروم شه ادامه دادم: -خوش به حال آبجیم، عاشقش شدی ازون زندگی نکبت بیرونش کشیدی طوری که مارم یادش رفته بود نمی‌اومد حتی سر بزن بهمون! دو سال کنارت زندگی کرد ولی فهمید معنی زندگی رو نیواد جلوی در خونه خودش پارک کرد و بستی تو دستمو گرفت و در حالی که اخم داشت لب زد: - هیش گریه نکن بچرو آروم کن دستی زیر چشمام کشیدم و پستونکی تو دهن نهال کوچولو گذاشتم که ساکت شد ولی من هنوز اشک می‌ریختم که غرید: - منم تو دهنت پستونک باید بزارم ساکت شی لیمو گاز گرفتم که گریه نکنم و اون ادامه داد: - نمی‌تونی تو خونه ی من بمونی دیگه من یه مردم تو تمام حرکاتت داره می‌ره همین الانش رو عصاب من مخصوصا که شبیه خواهرتی نگاهم و به چشماش دادم، دیوونه بود؟ - بزار بمونم نیواد تو میدونی خانواده ی من چه شکلیه! پرستاری بچتو میکنم من خاله‌ی این بچم. دلم به حالش می‌سوزه اما غریبه که نمی‌سوزه خیره تو صورتم نیشخندی زد، دستی لای موهاش کشید و بستنیم رو دستم داد و گفت: - اگه قرار باشه خونم بمونی باید عقدت کنم دختر خوب این یعنی زنم میشی می‌دونی زن شدن یعنی چی آخه؟ این بار ساکت موندم که با تردید ادامه داد: - اگه تو، تو مشکلی نداری با این موضوع من همین فردا بعد چهلم می‌برمت محضر خونه واسه عقد اما از من طلب عشق نکن من عشقمو یه بار به خواهرت دادم سر انداختم پایین و نمی‌دونستم باید چی بگم اما می‌دونستم نمی‌خوام برم تو اون خونه و خانواده. پس تنها باشه ی آرومی گفتم، خواستم از ماشین پیاده شم که مچ دستمو گرفت. نگاهم و بهش دادم که ادامه داد: -بستنیتو تموم کن متعجب شدم که با ابرو اشاره ای به بستنیم کرد و من بستنیم رو لیس زدم که کمی خم شد آخی گفت... اما نگاه ازم برنداشت و خیره به لبام گفت: - چهل روز جلوم رژه رفتی بچه! فردا همرو تلافی میکنم... من آیه‌م... خواهر بعد زایمان می‌میره و من میرم برای مراقبت از نوزادش... من و نوزاد خواهرم و شوهر خواهرم... مردی که شاید سالی یک بار می‌دیدمش! خانواده ی خودم وضعیت مالی خوبی ندارن ولی شوهر خواهرم وضعش خوب بود و خانواده ی من بعد چهلم منو دو دستی دادن به همون مرد، مردی که از خودم ۱۶ سال بزرگ تر بود و قبلا شوهر خواهرم بود... شوهری که عشق بهم نمی‌داد و فقط می‌خواست بچشو بزرگ کنم و تختش و گرم! اما...
عرض المزيد ...
67
1

sticker.webp

144
0
هِناس یه اسم کردیه میدونی معنیش چیه؟ بیشتر تنشو لمس می‌کنم و تبدار پچ می‌زنم: "یعنی نفس یه مرد شدن" و دکمه‌های شومیزشو بی‌طاقت باز می‌کنم... من علیسانم؛ سرگرد ممکلت... پسر حاج مسلم، عزیز کرده‌‌ی یه خاندان... برادرم رو یه هفته مونده به عروسیش به خاطر کینه‌ی منِ لعنتی می‌کُشن و من قسم می‌خورم باعث و بانیشو پیدا کنم و تاوان دِل‌خُون مادرم و اشک‌های نُوعروسشو بگیرم... عالم و آدم به من به چشم "قاتل برادرم" نگاه می‌کنن. حاجی محکم میگه "من باید سایه‌ سر زن برادرم بشم، مَردش‌و گرفتم" توان مخالف ندارم ولی فقط بعد از پیدا کردن قاتلش سرسفره عقد می‌شینم. رد اون لعنتیو می‌زنم؛ اون یه نقطه ضعف بزرگ داشت... هِناس... افسونگری با دو چشم سیاه و صورت زیبایی که با نقاب می‌پوشوند... مخفیانه اون دخترو دزدیدم، شکنجه‌اش کردم و عاشقش کردم... برای چزوندنش سر سفره عقد زن برادرم نشستم... ولی اون افسونگر تاب نیاورد و شبونه از خونه‌م فرار کرد و حالا من تموم این شهر لعنتی رو بُو می‌کشم برای پیدا کردنش و دیوونه میشم وقتی شکم بَرجسته‌اشو می‌بینم...
عرض المزيد ...

file

143
0
_ امروز پریود شدم بی‌بی ، نمیتونم بیام آزمایش بدم بی‌بی ابرو درهم کشید _ وا مادر آزمایش خون ازدواج چه ربطی به عادت ماهیانه داره؟ _ آزمایش ادرار هم میگیرن! بی بی پوفی کشید _ عیب نداره میگیم امروز فقط همون خون رو بگیرن بقیش باشه برای روز دیگه! کفری کوله مدرسه‌م رو گوشه ای انداختم بی‌بی قصد کوتاه اومدن نداشت سرم رو پایین انداختم و گفتم _ اصلا من نمیخوام ازدواج کنم بی‌بی، من از پسر منیر خانم خوشم نمیاد! _ پس دردت اینه و عادت شدنت هم بهونست! تا فردا صبرکن مادر امروز و فرداست که پسره از خارج بیاد ... منیرخانم گفت میان همینجا همو ببینین جلوتر اومد _ بعدشم مادر تو که یکبار هم تا حالا پسر منیر خانم رو ندیدی، چطور میگی ازش خوشت نمیاد؟ _ دقیقا مسئله همینه چون تا حالا ندیدمش نمیخوام باهاش ازدواج کنم! بی‌بی لب گزید _ وا مادر همه ما همینجوری ازدواج کردیم از قدیم همین بوده ، من و آقاجونت هم تو حجله تازه همو دیدیم. حتی سر سفره عقد هم پدر و عموهام وایساده بودن بالای سرمون رو سر منم تور بود یه نظر هم آقاجونت رو ندیدم! _ ولی الآن عهد بوق نیست مادرجون! همه دختر و پسرها قبل ازدواج تا چندسال باهم رفت و آمد دارن بی‌بی هینی گفت و روی صورتش کوبید _ خدامرگ بده من و دختر از دست تو! ما از این سبک سر بازی ها نداریم نبینم یکبار دیگه همچین حرفی بزنی که به گوش بابات برسه سرت رو بیخ تا بیخ میبره! بغض کرده به طرفم اتاقم رفتم بی‌بی کوتاه بیا نبود صداش رو از بیرون شنیدم _ لطف هایی که منیر خانم در حقمون کرده رو یادت رفته گلبرگ که حالا میخوای من رو پیشش روسیاه کنی؟ از روز اول که دیدت گفت این دختر نشون پسر من باشه در عوض تا هروقت میخواین تو این خونه بشینید بدون یه قرون پول! اشک روی صورتم رو پاک کردم حق با بی‌بی بود منیر خانم حتی گفته بود تمام مخارج مدرسه من رو از پسرش گرفته و داده! _ یادت نره اینکه الآن توی بهترین مدرسه ی شهر درس میخونی هم به لطف همین پسر منیر خانمه که میگی نمیخوای زنش بشی گوشیم رو برداشتم و وارد سایت مدرسه شدم همه امیدم به برنده شدنم توی مسابقه ای بود که جایزه ی چند میلیونی داشت اگه تو این مسابقه برنده میشدم میتونستم خرجایی که پسرمنیر خانم این مدت برام کرده بود بود رو بدم و ‌باقیش رو به عنوان سرمایه به بابا میدادم تا کم کم از این خونه هم بلند بشیم با استرس نگاهی به ساعت انداختم پنج دقیقه تا اعلام نتایج مونده بود صفحه رو رفرش کردم و با بالا اومدن لینک اعلام نتایج مسابقه ذوق زده باز کردمش اما نوشته‌ی روی صفحه بود که انگار سطل آب سردی روی سرم ریخت " برنده مسابقه مقاله ماه، خانم رویا خجسته" انگشتای سردم بی اراده روی جزئیات حساب کاربریم کشیده شد " مقاله شما توسط آقای سام پژمان رد شده. از حضورتان در مسابقه متشکریم" تمام رویا و آرزوهام نقش برآب شده بود سام پژمان ر‌و فقط دوبار دیده بودم سهامدار اصلی مدرسه که شنیده بودم چندین ساله آمریکاست و فقط سالی یکی دوبار برای جلسات خیلی ضروری میاد ایران از شدت حرص نفس نفس میزدم اگه سام پژمان رو به روم بود قطعا اون موهای خوش حالتش رو از ریشه میکندم و ناخن هام رو توی صورت جذابش فرو میکردم صدای زنگ خونه بلند شد و همزمان بغض من هم ترکید چاره ای نمونده بود باید با پسر منیر خانم ازدواج میکردم صدای احوالپرسی های بی‌بی با منیرخانم رو شنیدم و بی رمق از جا بلند شدم چادر گل‌دار بی‌بی رو روی سرم انداختم و به طرف حیاط رفتم منیرخانم با دیدنم ذوق زده به طرفم اومد و بغلم کرد بی‌بی چشم و ابرو میومد لبخند بزنم اما بی حس تر از اونی بودم که بتونم لبهام رو کش بدم منیر خانم که در حیاط رو باز کرد چشمم به ماشین خارجی آبی رنگی افتاد که زیادی آشنا بود! حس میکردم قبلا هم این ماشین رو توی پارکینگ مدرسه دیدم قطعا خودش بود آخه چندتا از این مدل ماشین خارجی با این رنگ خاص میتونست توی تهران باشه؟ منیرخانم توی کوچه‌ چشم چرخوند _ کجا رفت این پسر ذهنم هنوز درگیر تحلیل رنگ و مدل ماشین روبه روم بود که با قرار گرفتن قامت بلند و چهارشونه ای روبه روم سر بلند کردم شوکه و مبهوت از اونچه میدیدم پلک زدم فقط دوبار دیده بودمش اما چهره جذابش رو به خوبی یادم بود! _ اومدی پسرم؟ بیا داخل بشین گلبرگ و مادربزرگش منتظرن سرجا خشک شده بودم پسرمنیر خانم، کسی که مجبور بودم باهاش ازدواج کنم همون مردی بود که مقاله م رو رد کرده بود! مردی که تا دقایقی پیش آرزو میکردم مقابلم بود که ناخن هام رو توی صورتش فرو کنم حالا درست رو به روم ایستاده بود نگاه نافذش رو روی صورتم بالا پایین کرد و بی توجه به منی که هر لحظه ممکن بود از شدت شوک پهن زمین بشم با صدای بم و خونسردش رو به منیرخانم گفت _ وقت برای نشستن نیست تو مدرسه جلسه دارم بگو زودتر حاضر شن بریم آزمایشگاه!
عرض المزيد ...
84
0
بستنیم رو لیس میزدم... با شوهر خواهرم اومده بودیم بستنی بخوریم صدای نق نق بچش تو بغلم بلند شد و گفتم: - بریم خونه نیواد، الان این بیدار میشه گریه می‌کنه شیشه شیرشم نیاوردم تو ماشین نشسته بودیم و سرم و سمتش برگردوندم که دیدم مات صورت من! بستنی دستگاهی تو دستمو از دهنم فاصله دادم و سری به چپ و راست تکون دادم: - چیه؟! بستنی می‌خوای؟ نگاه ازم گرفت خیره به روبه روش نفس عمیقی کشید و با یه دست به فرمون ماشینش ضربه زد و زمزمه کرد: - لعنت... ساکت ماند، ادامه نداد و سر سمتم برگردوند و خیره به لبام گفت: - فردا چهلم خواهرت می‌دونی که متعجب آره ای گفتم که ماشین و روشن کرد: - بابات گفته بعد چهلم خواهرت باید بری خونه‌ی خودتون دیگه گفت بهم بگردم دنبال پرستار پس خواستم تشکر کنم ازت که این چهل روز اومدی خونم ازمون مراقبت کردی و حواستم بود ناخواسته بغض کردم، این که از فندق جدا میشدم دیگه برام غمگین بود اما نگاهم به نیواد بود: - بابام اینو نگفت! نیم نگاهش و بهم داد و اخم کرد: -باز فال گوش وایسادی؟ سری به تایید تکون دادم و قطره اشکی رو صورتم افتاد که سری به چپ و راست تکون داد: - کی می‌خوای بزرگ شی آیه؟ چی شنیدی؟ - شنیدم بابام گفت می‌خوای دختر کوچیکمو به عقدت در میارم ولی باید مهرشو قبل عقد به من بدی! شنیدم گفت ما از خدامون تو داماد خانواده ما شی دوباره فقط سر کیسه‌ر‌ شل کن این یکی هم کم سن تر هم... بغضم شکست و با گریه من صدای گریه نوزاد تو آغوشمم بلند شد و از خواب پرید! نیواد هیچی نمی گفت و من درحالی که بچه‌رو تکون میدادم تا آروم شه ادامه دادم: -خوش به حال آبجیم، عاشقش شدی ازون زندگی نکبت بیرونش کشیدی طوری که مارم یادش رفته بود نمی‌اومد حتی سر بزن بهمون! دو سال کنارت زندگی کرد ولی فهمید معنی زندگی رو نیواد جلوی در خونه خودش پارک کرد و بستی تو دستمو گرفت و در حالی که اخم داشت لب زد: - هیش گریه نکن بچرو آروم کن دستی زیر چشمام کشیدم و پستونکی تو دهن نهال کوچولو گذاشتم که ساکت شد ولی من هنوز اشک می‌ریختم که غرید: - منم تو دهنت پستونک باید بزارم ساکت شی لیمو گاز گرفتم که گریه نکنم و اون ادامه داد: - نمی‌تونی تو خونه ی من بمونی دیگه من یه مردم تو تمام حرکاتت داره می‌ره همین الانش رو عصاب من مخصوصا که شبیه خواهرتی نگاهم و به چشماش دادم، دیوونه بود؟ - بزار بمونم نیواد تو میدونی خانواده ی من چه شکلیه! پرستاری بچتو میکنم من خاله‌ی این بچم. دلم به حالش می‌سوزه اما غریبه که نمی‌سوزه خیره تو صورتم نیشخندی زد، دستی لای موهاش کشید و بستنیم رو دستم داد و گفت: - اگه قرار باشه خونم بمونی باید عقدت کنم دختر خوب این یعنی زنم میشی می‌دونی زن شدن یعنی چی آخه؟ این بار ساکت موندم که با تردید ادامه داد: - اگه تو، تو مشکلی نداری با این موضوع من همین فردا بعد چهلم می‌برمت محضر خونه واسه عقد اما از من طلب عشق نکن من عشقمو یه بار به خواهرت دادم سر انداختم پایین و نمی‌دونستم باید چی بگم اما می‌دونستم نمی‌خوام برم تو اون خونه و خانواده. پس تنها باشه ی آرومی گفتم، خواستم از ماشین پیاده شم که مچ دستمو گرفت. نگاهم و بهش دادم که ادامه داد: -بستنیتو تموم کن متعجب شدم که با ابرو اشاره ای به بستنیم کرد و من بستنیم رو لیس زدم که کمی خم شد آخی گفت... اما نگاه ازم برنداشت و خیره به لبام گفت: - چهل روز جلوم رژه رفتی بچه! فردا همرو تلافی میکنم... من آیه‌م... خواهر بعد زایمان می‌میره و من میرم برای مراقبت از نوزادش... من و نوزاد خواهرم و شوهر خواهرم... مردی که شاید سالی یک بار می‌دیدمش! خانواده ی خودم وضعیت مالی خوبی ندارن ولی شوهر خواهرم وضعش خوب بود و خانواده ی من بعد چهلم منو دو دستی دادن به همون مرد، مردی که از خودم ۱۶ سال بزرگ تر بود و قبلا شوهر خواهرم بود... شوهری که عشق بهم نمی‌داد و فقط می‌خواست بچشو بزرگ کنم و تختش و گرم! اما...
عرض المزيد ...
79
0
- تو خیلی چاقی هنگامه! - من فقط هفتاد و سه کیلوئم... احمدرضا پوزخند زد و هنگامه خجل سر پایین انداخت. - من و تو اصلا به هم نمی‌خوریم دخترخاله! بر فرض محالم بخوای زن من شی! از در ماشینم رد می‌شی؟ - من چاق نیستم! از این تحقیر ناراحت بود ولی دلخوشی مادرش چه؟ - من اصلا دلم نمی‌خواد با حرف بزرگترا برم توی چاه، تو دیپلمه‌ای من دکترا دارم! - لیسانس می‌گیرم یعنی الان برای کنکور درس می‌خونم. از خودش متنفر بود که این‌قدر به احمدرضا اصرار می‌کند. آرزوی مادرش دیدن عروسی او بود... - حرف آخرمو زدم هنگامه. ساعت گران‌قیمتش را نگاه کرد و گفت: - من دیرم شده ساعت چهار کلاس دارم ایشالا توم با یکی دیگه خوشبخت بشی... رفتن احمدرضا بغضش را شکاند، سر گذاشت روی میز کافه‌ی خلوت و بلند بلند زیر گریه زد. - خانم؟ - ببخشید من... نتونستم خودمو کنترل کنم الان بلند می‌شم! یک مرد قدبلند بود با یک سیگار میان دو انگشت. - به نظر من شما اونقدر چاق نیستی که نامزدیت به هم بخوره! - شما حرفای ما رو... - همه‌شو شنیدم، نباید بهش التماس می‌کردی! یک مرد عجیب و غریب، خوشتیپ و جنتلمن، با همان ژست نشست روبه‌روی هنگامه. - آرزوی مادرم عروسی منه، روزای آخر زندگیشه به خاطر مادرم التماس کردم. - سرطان داره. - شما از کجا می‌دونین؟ واقعا تعجب کرده بود هم از حرف‌های آن مرد هم از حضورش و این‌ خلوتی کافه. - حدس زدم و حاضرم برات فداکاری کنم! سیگارش خاموش شد توی فنجان قهوه‌ی احمدرضا. - برای من؟ چه فداکاری آقا؟ - این کارت منه، اسمم سروش مهرآراست، فردا بیا مطب حرف بزنیم ساعت هفت! سروش مهرآرا پزشک مادرش! - د... دکتر مهرآرا؟ - فکر کنم شانس توه زنمو همین امروز زنم طلاق بگیره و با این پسره‌ی دکترا بریزه رو هم، باید حسرتتو بخوره، حسرتمو بخوره می‌فهمی؟ هاج و واج مانده بود که سروش لپش را کشید. - مطب ساعت هفت!
عرض المزيد ...
142
1

sticker.webp

348
0
من آرن مقدمم... بزرگ‌ترین وارث خاندان مقدم... جراح خبره‌ی مغزواعصاب... کسی که تو آمریکا فارغ‌التحصیل شده و کل بیمارستانای کشور و خارج کشور واسه داشتنش سر و دست می‌شکونن... ولی من به خواست خودم تو آمریکا درس نخوندم... مجبور شدم برم... فرار کردم... وقتی نامزدم رو لخت و عور تو بغل رفیق از برادر عزیزترم دیدم از این ننگ فرار کردم... فرار کردم تا بخاطر مادرم قاتل نشم ولی با این فرار قاتل خودم و خانواده‌ی بعد از رفتن من از بین رفته شدم... حالا که سرد شدم، حالا که از دست خودم با عالم‌ و آدم عصبی‌ام برگشتم... بعد از سال‌ها برگشتم تو خونه‌ای که دیگه نمیشه اسمش رو خونه گذاشت... خونه‌ای که توش یه دختره ریزه میزه‌ هست... دختری که میگن پرستار مادرم و کسیه که اونا رو تو نبود من به زندگی امیدوار کرده... نمی‌دونم چطور اما یه باره دیگه دلم سُر می‌خوره و اسیر اون کوچولوی لعنتی میشه... دختری که مثل اسمش یه رویاست... رویایی که من نمی‌دونم با اون نامرد ناموس دزد... یک #عاشقانه_انتقامی فوقِ زیبا از عشقی قدیمی تا عشقی جدید و سوزان با قلمی کاربلد و کم‌نظیر
عرض المزيد ...

file

230
1
- تو خیلی چاقی هنگامه! - من فقط هفتاد و سه کیلوئم... احمدرضا پوزخند زد و هنگامه خجل سر پایین انداخت. - من و تو اصلا به هم نمی‌خوریم دخترخاله! بر فرض محالم بخوای زن من شی! از در ماشینم رد می‌شی؟ - من چاق نیستم! از این تحقیر ناراحت بود ولی دلخوشی مادرش چه؟ - من اصلا دلم نمی‌خواد با حرف بزرگترا برم توی چاه، تو دیپلمه‌ای من دکترا دارم! - لیسانس می‌گیرم یعنی الان برای کنکور درس می‌خونم. از خودش متنفر بود که این‌قدر به احمدرضا اصرار می‌کند. آرزوی مادرش دیدن عروسی او بود... - حرف آخرمو زدم هنگامه. ساعت گران‌قیمتش را نگاه کرد و گفت: - من دیرم شده ساعت چهار کلاس دارم ایشالا توم با یکی دیگه خوشبخت بشی... رفتن احمدرضا بغضش را شکاند، سر گذاشت روی میز کافه‌ی خلوت و بلند بلند زیر گریه زد. - خانم؟ - ببخشید من... نتونستم خودمو کنترل کنم الان بلند می‌شم! یک مرد قدبلند بود با یک سیگار میان دو انگشت. - به نظر من شما اونقدر چاق نیستی که نامزدیت به هم بخوره! - شما حرفای ما رو... - همه‌شو شنیدم، نباید بهش التماس می‌کردی! یک مرد عجیب و غریب، خوشتیپ و جنتلمن، با همان ژست نشست روبه‌روی هنگامه. - آرزوی مادرم عروسی منه، روزای آخر زندگیشه به خاطر مادرم التماس کردم. - سرطان داره. - شما از کجا می‌دونین؟ واقعا تعجب کرده بود هم از حرف‌های آن مرد هم از حضورش و این‌ خلوتی کافه. - حدس زدم و حاضرم برات فداکاری کنم! سیگارش خاموش شد توی فنجان قهوه‌ی احمدرضا. - برای من؟ چه فداکاری آقا؟ - این کارت منه، اسمم سروش مهرآراست، فردا بیا مطب حرف بزنیم ساعت هفت! سروش مهرآرا پزشک مادرش! - د... دکتر مهرآرا؟ - فکر کنم شانس توه زنمو همین امروز زنم طلاق بگیره و با این پسره‌ی دکترا بریزه رو هم، باید حسرتتو بخوره، حسرتمو بخوره می‌فهمی؟ هاج و واج مانده بود که سروش لپش را کشید. - مطب ساعت هفت!
عرض المزيد ...
193
0
بستنیم رو لیس میزدم... با شوهر خواهرم اومده بودیم بستنی بخوریم صدای نق نق بچش تو بغلم بلند شد و گفتم: - بریم خونه نیواد، الان این بیدار میشه گریه می‌کنه شیشه شیرشم نیاوردم تو ماشین نشسته بودیم و سرم و سمتش برگردوندم که دیدم مات صورت من! بستنی دستگاهی تو دستمو از دهنم فاصله دادم و سری به چپ و راست تکون دادم: - چیه؟! بستنی می‌خوای؟ نگاه ازم گرفت خیره به روبه روش نفس عمیقی کشید و با یه دست به فرمون ماشینش ضربه زد و زمزمه کرد: - لعنت... ساکت ماند، ادامه نداد و سر سمتم برگردوند و خیره به لبام گفت: - فردا چهلم خواهرت می‌دونی که متعجب آره ای گفتم که ماشین و روشن کرد: - بابات گفته بعد چهلم خواهرت باید بری خونه‌ی خودتون دیگه گفت بهم بگردم دنبال پرستار پس خواستم تشکر کنم ازت که این چهل روز اومدی خونم ازمون مراقبت کردی و حواستم بود ناخواسته بغض کردم، این که از فندق جدا میشدم دیگه برام غمگین بود اما نگاهم به نیواد بود: - بابام اینو نگفت! نیم نگاهش و بهم داد و اخم کرد: -باز فال گوش وایسادی؟ سری به تایید تکون دادم و قطره اشکی رو صورتم افتاد که سری به چپ و راست تکون داد: - کی می‌خوای بزرگ شی آیه؟ چی شنیدی؟ - شنیدم بابام گفت می‌خوای دختر کوچیکمو به عقدت در میارم ولی باید مهرشو قبل عقد به من بدی! شنیدم گفت ما از خدامون تو داماد خانواده ما شی دوباره فقط سر کیسه‌ر‌ شل کن این یکی هم کم سن تر هم... بغضم شکست و با گریه من صدای گریه نوزاد تو آغوشمم بلند شد و از خواب پرید! نیواد هیچی نمی گفت و من درحالی که بچه‌رو تکون میدادم تا آروم شه ادامه دادم: -خوش به حال آبجیم، عاشقش شدی ازون زندگی نکبت بیرونش کشیدی طوری که مارم یادش رفته بود نمی‌اومد حتی سر بزن بهمون! دو سال کنارت زندگی کرد ولی فهمید معنی زندگی رو نیواد جلوی در خونه خودش پارک کرد و بستی تو دستمو گرفت و در حالی که اخم داشت لب زد: - هیش گریه نکن بچرو آروم کن دستی زیر چشمام کشیدم و پستونکی تو دهن نهال کوچولو گذاشتم که ساکت شد ولی من هنوز اشک می‌ریختم که غرید: - منم تو دهنت پستونک باید بزارم ساکت شی لیمو گاز گرفتم که گریه نکنم و اون ادامه داد: - نمی‌تونی تو خونه ی من بمونی دیگه من یه مردم تو تمام حرکاتت داره می‌ره همین الانش رو عصاب من مخصوصا که شبیه خواهرتی نگاهم و به چشماش دادم، دیوونه بود؟ - بزار بمونم نیواد تو میدونی خانواده ی من چه شکلیه! پرستاری بچتو میکنم من خاله‌ی این بچم. دلم به حالش می‌سوزه اما غریبه که نمی‌سوزه خیره تو صورتم نیشخندی زد، دستی لای موهاش کشید و بستنیم رو دستم داد و گفت: - اگه قرار باشه خونم بمونی باید عقدت کنم دختر خوب این یعنی زنم میشی می‌دونی زن شدن یعنی چی آخه؟ این بار ساکت موندم که با تردید ادامه داد: - اگه تو، تو مشکلی نداری با این موضوع من همین فردا بعد چهلم می‌برمت محضر خونه واسه عقد اما از من طلب عشق نکن من عشقمو یه بار به خواهرت دادم سر انداختم پایین و نمی‌دونستم باید چی بگم اما می‌دونستم نمی‌خوام برم تو اون خونه و خانواده. پس تنها باشه ی آرومی گفتم، خواستم از ماشین پیاده شم که مچ دستمو گرفت. نگاهم و بهش دادم که ادامه داد: -بستنیتو تموم کن متعجب شدم که با ابرو اشاره ای به بستنیم کرد و من بستنیم رو لیس زدم که کمی خم شد آخی گفت... اما نگاه ازم برنداشت و خیره به لبام گفت: - چهل روز جلوم رژه رفتی بچه! فردا همرو تلافی میکنم... من آیه‌م... خواهر بعد زایمان می‌میره و من میرم برای مراقبت از نوزادش... من و نوزاد خواهرم و شوهر خواهرم... مردی که شاید سالی یک بار می‌دیدمش! خانواده ی خودم وضعیت مالی خوبی ندارن ولی شوهر خواهرم وضعش خوب بود و خانواده ی من بعد چهلم منو دو دستی دادن به همون مرد، مردی که از خودم ۱۶ سال بزرگ تر بود و قبلا شوهر خواهرم بود... شوهری که عشق بهم نمی‌داد و فقط می‌خواست بچشو بزرگ کنم و تختش و گرم! اما...
عرض المزيد ...
95
0
_ شنیدی میگن آقای اصلانی ورشکسته شده و یه مرد پولدار پیدا شده کل سهام مدرسه رو ازش خریده؟ با استرس دستام رو درهم گره زدم و نیکی با دیدن حال آشفته م ادامه داد _ نگران نباش گلبرگ میگن این یارو خیلی خرپول و کله گنده ست قطعا نمیذاره دانش آموزی مثل تو بخاطر پول شهریه از مدرسه ش بره _ ولی اون آقای اصلانی بود که با این شرایط من رو قبول کرد معلوم نیست اینم همچین فکری داشته باشه _ میگفتن طرف خیلی جوونه زور بزنه سی و یکی دو سالش باشه! مطمئنا از اصلانی هم بهتره ناامید سر تکون دادم که ادامه داد _ اصلا چرا راضی به ازدواج با پسر صاحب خونتون نمیشی؟ مگه نگفتی طرف تحصیل کرده ست و چندساله خارج از کشوره؟ وضعشون هم که توپه دیگه چی میخوای؟ با یادآوری این موضوع اخمام درهم شد _ چی داری میگی نیکی من اصلا اونو دیدم که بخوام به ازدواج باهاش فکرکنم؟ بعدش هم مسئله فقط من نیستم! اون پسر هم به ازدواجمون راضی نیست و فقط بی‌بی و مادر اون هستن که میخوان ما هر طور شده باهم ازدواج کنیم نیکی آهی کشید و دیگه چیزی نگفت باهم به طرف دفتر رفتیم تقریبا همه ی دخترای مدرسه جمع شده بودن تا سهامدار جدید و خوش آوازه رو ببینن! پچ پچ هاشون به گوش می‌رسید : _ وای من تازه که با اون ماشین خارجیش اومد تو مدرسه دیدمش فکر کردم نامزد یکی از دخترای مدرسه ست حسودیم شده بود! _ کاش هر روز بیاد تو مدرسه هرچی دعا میکردیم اصلانی نیاد باید دعا کنیم این بیاد شاید بتونیم مخش رو بزنیم _ خوش خیالی؟ آخه این یارو میاد به ما نگاه کنه اصلا؟ خدا میدونه چندتا دوست دختر داره! به زور با نیکی از بین جمعیت راه باز کردیم باید هر طور شده خودم رو به اون مرد میرسوندم و باهاش حرف میزدم فصل امتحان ها رسیده بود و درست توی حساس ترین روزای سال باید شهریه میدادم تا بتونم توی امتحان ها شرکت کنم به طرف ناظم که بابداخلاقی به دخترا میتوپید برن توی کلاس و جلوی دفتر رو شلوغ نکنن رفتم _ خانوم سلیمی من باید با سهامدار جدید صحبت کنم میشه برم داخل دفتر؟ ناظم بدعنق توپید _ نه دخترخانم! برو سر کلاست ببینم الکی هم اینجا رو شلوغ نکن همون لحظه در دفتر باز شد همهمه بچه ها بالا رفت و مرد خوش پوش و جذابی از دفتر بیرون اومد اولین بار بود این مرد رو میدیدم و قطعا سهامدار جدید مدرسه هم همین مرد بود. با تشر ناظم هر یک از دخترا به طرف کلاسی پراکنده شدن و تنها من بودم که همچنان مصر سر جام ایستاده بودم ناظم کفری گفت _ تو چرا وایسادی؟ برو سرکلاست توجه مرد که مشغول صحبت با مدیر بود به طرفمون جلب شد _ باید با ایشون صحبت کنم کار مهمی دارم اینبار نگاه نافذ مرد مستقيم بهم خیره شد ولی قبل از من مدیر با لحن تحقیر آمیزی گفت _ باز تو اومدی برای شهریه ات التماس کنی؟ چه اصراری داری وقتی پول نداری تو مدرسه خصوصی درس بخونی؟ انگار سطل آب یخی روی سرم خالی شد جلوی اون مرد و بقیه کسایی که هنوز توی سالن بودن بدجور تحقیر شده بودم بغض گلوم رو گرفت و حتی زبونم برای ادای کلمه ای نچرخید سهامدارجدید اینبار بااخم ریزی نگاهم میکرد و من اما فقط تونستم تمام توانم روی توی پاهام بریزم و از اون مدرسه بیرون بزنم *** _ پاشو مادر یه آبی به دست و صورتت بزن الآن منیرخانم میاد زشته با این چشمای بادکرده بشینی جلوش بدون مخالفت از جا بلند شدم دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم و ازدواج اجباری با مردی که بارها به منیرخانم گفته بود من رو نمیخواد و تن به این ازدواج نمیده رو به یکبار دیگه پا گذاشتن توی اون مدرسه خصوصا دیدن نگاه اخم آلود اون مرد ترجیح میدادم آبی به صورتم زدم که زنگ در به صدا دراومد بی‌بی هراسون گفت _ گلبرگ مادر برو در رو باز کن دستم بنده به خیال اینکه منیرخانم دم دره با لباس توی خونه به طرف در رفتم و بازش ‌‌کردم اما به محض اینکه سرم رو بالا گرفتم انگار برق از تنم عبور کرد منیرخانم در ‌کنار مردی که امروز توی مدرسه دیده بودمش! همونی که برخلاف نگاه آخرش که پراخم بود حالا با حیرت نگاهم میکرد منیرخانم نگاه ناراحت و شرمنده اش رو به من دوخت _ گلبرگ جان مادربزرگت خونست؟ قبل از اینکه من جواب بدم بی‌بی به سرعت خودش رو بهمون رسوند و با خوشحالی احوالپرسی کرد منیرخانم نگاه شرمنده اش رو به بی بی داد _ توران خانم روم سیاهه این پسر از خر شیطون پایین نمیاد و راضی به این ازدواج نمیشه اومدم بگم مهمونای امشب رو... _ صبرکن مامنیر انگار که دنیا دور سرم چرخید امروز دوبار به بدترین نحو ممکن جلوی این مرد تحقیر شده بودم مردی که حالا تازه فهمیده بودم همونیه که بی‌بی یکساله اصرار داشت باید باهاش ازدواج کنم بی‌بی ناراحت نگاهشون کرد که مرد با نگاهی عجیب به سرتا پای منی ‌که با تاپ و شلوارک توی خونه جلوش ایستاده بودم گفت _ قرار ازدواج سرجاشه امشب برای بله برون میایم خونتون!
عرض المزيد ...
126
0

sticker.webp

597
0
- حولتو بپوش بیا بیرون کاری باهات ندارم! هق هقش از درد بلند شده بود، پشت در حمام نالید: - برو بیرون تا بیام درد امونمو بریده! صدای کلافه‌ی مرد زیادی مغرور در گوشش پیچید: - نمیخورمت بیا بیرون...ببینم پات چیشده بعد میرم...بیا دیگه! با خجالت یقه‌ی حوله تنی را بهم نزدیک کرد و همینش کم مانده بود لخت و عور جلوی بادیگاردش ظاهر شود. در حمام را باز کرد و با چشمانی پر شده پایش را بیرون گذاشت که از شدت در هیسی کشید. سامیار بی‌قرار جلو آمد و تن اویِ بی‌حواس را به آغوش کشید که صدای جیغش از این حرکت یکهویی به هوا رفت. - آروم دختر چته؟ صورتش را در سینه‌اش قایم کرد و با خجالت لب زد: - خجالت میکشم...علاوه بر این محرمم نیستی! - من تو این چند سال کم جورِ جنابعالی رو از لحاظ کول کردن و ور داشتنت از استخر با اون مایوی نیم وجبی نکشیدم که الان برای من خجالت بکشی! تنش را روی تخت نشاند و پای تخت زانو زده پای دردناکش را از نظر گذراند. - و اینکه راجع به محرم بودن...هنوز تایم اون صیغه‌ای که حاج آقا تو روستا خونده بود تا بتونیم تو اون اتاق با هم بخوابیم مونده! سرش را پایین انداخت که سامیار بلند شد و دست زیر بازویش انداخت. - بلند شو کمکت کنم بری لباس بپوشی ببرمت بیمارستان! با زور از جایش بلند شد که یکهو سرش به قفسه‌ی سینه‌ی مرد برخورد کرد. با همان چشمان درشت دلربایش سر بالا گرفت که صورت مرد را در چند میلی متری صورت خودش دید. - تو چرا انقدر خوشگلی دختر؟ چرا تاب و توانمو تو این پنج سال گرفتی؟ صدای مرد بم شده بود و او مسخ شده فقط نگاهش میکرد. لب سامیار که گوشه‌ی لبش نشست به آرامی پلک بست و زمزمه‌اش را شنید: - بهت رحم نمیکنم خانم رئیس...چند ماهه که خونمو با اون لباسای دست و دلبازت تو شیشه کردی! دیگه ازت نمی‌گذرم ماهلین ستوده! ماهلین ستوده❌ دختر سردی که رئیس یکی از بزرگترین هولدینگای ایرانه و به دلیل پیشرفت چشمگیرش رقبا قصد از بین بردنش رو دارن و اون مدت هاست که به دنبال بادیگارد میگرده🤌🏻 ولی بالاخره پیدا میکنه، سامیار راد❌ پسری که برای زیر دست بودن ماهلین زیادی بی‌پرواست که با همین کاراش باعث میشه دل رئیس زیادی زیباش...🥹❤️‍🔥
عرض المزيد ...
199
1
شنا کنان خودم را به پله های استخر می رسانم که با شنیدن صدایش خشکم می زند: -حوله‌اتو بدم بپوشی سرما نخوری نفس کیان؟ از شدت شوک نفس هایم به شماره افتاده... نگاه می گیرم و از پله های بالا می آیم! -پس کسی که واحد بغل رو اجاره کرده تویی؟ حوله را از دستش می گیرم و او بی شرمانه نگاهش را روی تن و بدنم می گرداند. -کمکت کنم بپوشی؟ بدون جواب دادن سریع حوله را دور تنم می پیچم و موهایم را با دست عقب می زنم. -استخر این دو واحد مشترکه... ممنون می شم وقتایی که من هستم اینجا نیای! ضربان قلبم از کنترل خارج شده. در حالی که من جان می کنم تا برایش حد مرز تعیین کنم، او با نگاه داغش دارد زیر و رویم می کند! -دخترم داره واسه من حد و مرز تعیین می کنه؟ نمی دونه خط به خط تنش تو این مغز لامصب هک شده؟ نفس تیزی می گیرم و اخم هایم را در هم می کشم: -حد خودتو بدون کیان! سمت واحد من نیا... هرکاری داری فردا تو شرکت درباره اش صحبت می کنیم. شب خوش! دیگر تحمل نگاه های داغ و پر هوسش را نداشتم! می چرخم بروم که دستم را می گیرد و به عقب پرت می شوم... -کیان! کمرم به سینه ی سختش چسبیده و من حتی از یک لا حوله هم حرارت تنش را حس می کنم! -نترس عسل کیان... دارمت من! بمون بذار نفس بکشم! من می ماندم او نفس می کشید؟ پس خودم را چه می کردم که داشتم از نفس می افتادم؟ سرم را می چرخانم و تیز نگاهش می کنم. -دستمو ول کن! حق نداری به من دست بزنی... بدون اینکه توجهی به اخطارم بدهد، دستش را بالا می آورد و قطره آبی که از موهایم روی گردنم شره کرده را با نوک انگشت می گیرد... -این قطره هایی که داره روی این پوست عسلی راه می ره... آرام و نوازش وار نوک انگشتش را پایین می آورد و داخل یقه ام فرو می برد... -داره مغزمو به فنا می ده شیفته! طعم این قطره ها رو تو دهنم می خوام! مسخ شده برای ذره ای هوا و نفس تقلا می کنم! نباید به احساساتم بها بدهم... نباید! -حق نداری لمسم کنی... همه چیز بین من و تو تموم شده! سرش را در گردنم می برد و با لب هایی چسبیده به پوست گردنم لب می زند: -هیچی تموم نشده... تو توی مغز من تموم نمی شی! تمام تنم مور مور می شود و در حصار دستانش می لرزم: -تنت با تنم آشناست... حرارت داغ نفس هایش از طرفی و پیشروی انگشتان نوازش گرش روی شانه و گردنم از طرفی مرا به جنون می کشاند! -این پوست نرم و عسلی یادش میاد نوازش دستای منو...! دستش بالا می آید و انگشت شستش را روی لب پایینم می فشارد. لای لب هایم از هم باز می ماند و او سرش را نزدیک می کند تا دم عمیقی از بین لب هایم بگیرد! -این لبا... واسه بوسیده شدن دارن التماس می کنن... بی نفس لب می‌زنم: -کیان! -درد و کیان! ادا نیا برام من تو رو بیشتر از خودت از بَرم! مچش را می گیرم و از لب هایم دور می‌کنم! -نمی خوامت دیگه... همون روزی که پسم زدی خطت زدم! آتش در چشمانش الو می‌گیرد: -بیخود کردی خطم زدی! مال منی... تا وقتی نفس می کشی... تا وقتی نفس می کشم...! با تمام زور نداشته ام پسش می زنم... -من روزی که از ایران رفتم تو رو جا گذاشتم کیان! نگاه مات شده اش را جا می‌گذارم می روم و پیش از بسته شدن در صدای غرشش را می‌شنوم: -هرچقدر می‌خوای فرار کن کیان تا دوباره تو رو مال خودش نکنه از این کشور نمی‌ره! این بنر پارت واقعی رمان می باشد
عرض المزيد ...
381
3
#part _دخترتون به شکم مدیر مدرسه محکم لگد زده آقای بزرگمهر ایلیا شوکه گوش هایش سوت کشید اخم هایش درهم رفت امکان نداشت دخترک مظلومش... _مروارید؟! معاون پر حرص ادامه داد _بله جناب، با وحشی گری به مدیر مدرسه هجوم برد البته ما بیشتر از این یه دختر پرورشگاهی انتظار نداریم، همون اول سال نباید دخترتون و اینجا ثبت نام می‌کردیم، از کسی که تربیت درستی بالای سرش نبوده این بی بند و باریا بعید نیسـ... عصبی سیگار برگش را در جا سیگاری انداخت و بین حرفش غرید _مواظب حرف زدنتون باشید، اون دختر زن منه نه دخترم، الان خودش کجاست؟! دیشب وقتی به عمارت برگشت دخترک با ذوق سمتش ندوید بی‌حال بود و بی‌حوصله _بهتر نیست از وضعیت خانوم مدیر بپرسید جناب بزرگمهر؟ با عجله از جا بلند شد و پالتویش را چنگ زد دخترک چشم زمردی را به جای راننده خودش رسانده بود صبح میان آن هودی بزرگ تنش گم شده بود تمام مسیر ساکت گوشه‌ی صندلی کز کرده بود نکند اذیتش کرده باشند؟! با تحکم پچ زد و قدم هایش بلند تر شد _حال اون دختر برام از هرچیزی مهم تره خانوم، اگر شکایتی دارین وکیلم رسیدگی میکنه، از این به بعد من طرف حساب شمام نه اون بچه خواست تماس را قطع کند که ناظم نیش زد _اگر اون دختر درست تربیت می‌شد تو شکم زن حامله لگد نمی‌کوبید، ایشون جنینشون و از دست دادن و اون دختر جلوی چشم خود خانومِ مدیر با یه پسر از مدرسه فرار کرد خشکش زد *** خدمتکار پالتویش را گرفت که عصبی غرید _کجاست؟! _بالا تو اتاقشونن تقه‌ای به در زد _باز کن درو‌ صدایی نیامد محکم تر مشت کوباند و توپید یادش رفته بود صدای دادش دخترک را می‌ترساند _باز کن این بی‌صاحابو تا نشکستمش صدای باز شدن اهسته‌ی در امد که در را محکم هول داد دخترک به زمین کوبیده شد که تازه نگاهش به صورت کوچکش افتاد خیس بود مظلومیتش اینبار دلش را به رحم نیاورد که خونسرد پرسید _امروز چه گوهی خوردی تو مدرسه؟! مروارید با چانه‌ی لرزان خودش را عقب کشید _هیچـ..ی به خدا دستش روی کمربندش که نشست چشمان دخترک از وحشت سیاهی رفت نیشخند زد _گفته بودم اگر عروسک ایلیا غلط اضافه بکنه چی میشه؟! هار شدی؟! چشمان زمردی‌ دخترک مات مانده بود ناباور خنده‌ی بی‌جانی کرد _منو..نمیـ.. زنی...خودت قول دادی...مگه نه؟ کمربندش را از شلوارش بیرون کشید که دخترک با لرز گوشه‌ی دیوار جمع شد _او..ن روز تو پرورشگاه وقتـ..ی گفتم از هیکل گنده‌ت میترسم گفتی اذیتم نمی‌کنی ایلیا کنارش زانو زد دستش را بالا برد که دخترک در خودش مچاله شد بازهم دلش به رحم نیامد آرام گونه‌‌ی کوچکش را ناز کرد ترسناک پچ زد _نگفته بودم اگر هارم بشی خودم رامت میکنم جوجه؟! لگد میزنی به شکم زن حامله؟! با یه پسر گورتو گم می‌کنی؟! بغض دخترک شکست و ملتمس مچش را چنگ زد _به خد..ا من کاری نکر..دم اخم هایش درهم رفت تب داشت؟! همیشه وقتی میترسید تب می‌کرد و بدنش شل می‌شد مروارید مظلوم هق زد که صفحه‌ی موبایلش روشن شد ( رفتم مدرسه قربان، راست گفتن، مدیر بیمارستان بستریه و جنین و از دست داده) دخترک وقتی خیره به موبایل دیدش امیدوار و با گریه خودش را جلو کشید _باور میکنی ایلیـ..ا جونم..مگه نـ... ایلیا یکدفعه جوری محکم با پشت دست در دهانش کوبید که همان لحظه خون از لب و دماغش بیرون پاشید جیغ خفه‌ای کشید که اینبار تنش آتش گرفت فقط شانزده سال داشت در خودش جمع شد و بغضش شکست ایلیا نعره زد و ضربه‌ی دوم را با تمام زورش کوبید خون از جای سگک کمربند بیرون زد _چه گوهی خوردی تو امروز؟! اشتباه کردم از اون گوهدونی اوردمت بیرون بری درس بخونی هرزه؟! دخترک‌ خواست بگوید که اصلا کاری نکرده بگوید وقتی ناظم سمتش هجوم اورده و گفته چرا در شکم مدیر لگد کوباندی ماتش برده بدنش هیستریک شروع به لرزیدن کرد _ادمت میکنم جـ*نده کوچولو، تو همین باغ اتیشت میزنم تا با یه پسر نری گوه خوری ایلیا کمربند را محکم ‌تر کوبید و دخترک بی‌جان هق زد _درد..ش از کتکا...ی بچه های پرورشگاهم بیشتره نفهمید چند بار در مذاب داغ خواباندنش تنش از سرما میلرزید و جیغ هایش شده بود ناله های ارام دخترک که چشمانش بسته شد ایلیا عصبی کمربند و گوشه‌ی اتاق انداخت دانه های درشت روی صورت کوچکش و لرز تنش یعنی بازهم تب کرده موبایلش زنگ خورد غرید _بعدا زنگ میزنم سارا _عه صبر کن، سورپرایز دارم برات، اون دختره رو دک کردم که با خبر ازدواجمون میخواست خودش و بکُشه، امروز تو مدرسه گفتم زده تو شکمم و بعد با یه پسر فرار کرده غش غش خندید و ایلیا خشکش زد _الکی گفتم باردارم قیامت شد ایلیا، ناظم محکم کوبوند تو صورتش و زنگ زد پرورشگاهش سارا مدیرش بود؟ کی مدیر دخترک عوض شده بود؟ یکدفعه با لرزیدن هیستریک دخترک گوشه دیوار و کفی که از دهانش بیرون ریخت... ادامه‌ی پارت🖤👇 کپی❌❌
عرض المزيد ...
263
1
_تو کل هویتتو از من پنهون کردی بعد توقع داری مثل قبل باشم؟ اخم هایش همچنان پابرجا بودند: _من مجبور بودم ... بغض‌آلود گفتم: _باشه اصلا ، مجبور بودی.... اما عاشق کردن من چی؟؟؟ مجبور بودی عاشقم کنی؟؟؟ مجبور بودی منو زنت کنی؟؟ مجبور بودی نفس به نفس کنارم باشی؟ مجبور بودی شبا پیشم بخوابی و صبحا عاشق ترم کنی؟؟؟ فریاد زدم: مجبور بودی زندگیمو کن فیکون کنی؟؟ ها؟؟؟ محبور بودی بشی همه کسم؟ جلوتر آمد ، با نگاهی ملایم و تب دار زمزمه کرد: دوست داشتن تو و عاشق شدنم ، تنها کاری بود که به خواست خودم انجامش دادم.... دستش را روی صورت داغم گذاشت، دلخور زمزمه کرد: یادت رفت چیزیو که خواهش کردم بمونه تو ذهنت؟ یادم نرفته بود. با چشمانی سرخ و خمشگین نگاهش میکردم. چهره‌اش در عین تنفری که از او در من شروع شده بود ، باز هم دلم را میلرزاند. خدایا من چگونه بی او سر کنم بعد از این... نزدیک تر شد و زمزمه‌وار گفت: یادت رفت گفتم هرچی شد دوست داشتنمو از یاد نبر؟؟ یادت رفت گفتم‌ منو هیچکس نمیتونه مجبور به کاری کنه؟ که هر کار کردم اراده خودم بوده؟؟ یادت رفت قربونت برم؟؟ کلمات جدیدی یاد گرفته بود. نه به آن اوایل که به شدت سخت و بی انعطاف بود و نه به حالا که داشت با زبانش مرا به وادی های دیگر میبرد... لعنت به روزگار... چه قدر عاشقی به او می‌آید... نه... لعنت به خودش... که دیگر باورش نمیکردم! دستش را کنار زدم: دیگه بدتر ، وقیحانه خودت تصمیم گرفتی تو بازیت منم پام‌کشیده بشه وسط؟ خودت خواستی عقدم کنی وقتی میدونستی آخرش نابود میشم... _ نابود شدن تو نابود شدن منه! خنده تلخی کردم: پس چرا سرپایی؟ من که سوختم ، چرا تو سالمی؟ جدی شد ، اما نگاهش همچنان نوازشم میکرد: _ خودم درد شدم ، خودمم درمونت میشم. سری به تاسف تکان دادم. و سمت در رفتم: دیگه دیره. با یک حرکت دستم را گرفت و مانع شد، لحنش دیگر ملایم نبود. با خشم گفت: خونَت منم غزل... من! _ حس مالکیت داری یا عاشقی.... جناب دروغگو... دستمو به سمت خودش کشید: _ وایسا خودت حسمو بفهم. محکم روی سینه‌اش زدم: دیگه نه! ●○●○●○●○●○●○●○●○●○ قرار نبود عاشقش بشم ، قرار نبود زنم بشه ،  قرار نبود عقدش کنم ، اما با کمال تعجب همه کسایی که منو میشناختن ، تمام این‌ها اتفاق افتاد . من ، عمادی که خودمو از هر احساسی مبرا می‌دونستم ، عاشق کسی شدم که فقط برای هدفم بهش نزدیک شده بودم. اما الان شرایط اون برام مهمتره تا خودم . اما آیا اگر بدونه و بفهمه که من اونی که می‌شناسه نیستم بازم عاشقانه بهم نگاه می‌کنه؟؟ من چی؟ چه جوری به هدفم برسم جوری که اون آسیب نبینه؟؟؟ قصه عاشقانه و هیجانی ، یک زوج جذاب و عاشق.💕 داستان از همون اول ، از شب عروسی شروع میشه و هر لحظه با اتفاقاتش توش حل میشین.👰‍♀💍
عرض المزيد ...
459
1

sticker.webp

112
0
#part _دخترتون به شکم مدیر مدرسه محکم لگد زده آقای بزرگمهر ایلیا شوکه گوش هایش سوت کشید اخم هایش درهم رفت امکان نداشت دخترک مظلومش... _مروارید؟! معاون پر حرص ادامه داد _بله جناب، با وحشی گری به مدیر مدرسه هجوم برد البته ما بیشتر از این یه دختر پرورشگاهی انتظار نداریم، همون اول سال نباید دخترتون و اینجا ثبت نام می‌کردیم، از کسی که تربیت درستی بالای سرش نبوده این بی بند و باریا بعید نیسـ... عصبی سیگار برگش را در جا سیگاری انداخت و بین حرفش غرید _مواظب حرف زدنتون باشید، اون دختر زن منه نه دخترم، الان خودش کجاست؟! دیشب وقتی به عمارت برگشت دخترک با ذوق سمتش ندوید بی‌حال بود و بی‌حوصله _بهتر نیست از وضعیت خانوم مدیر بپرسید جناب بزرگمهر؟ با عجله از جا بلند شد و پالتویش را چنگ زد دخترک چشم زمردی را به جای راننده خودش رسانده بود صبح میان آن هودی بزرگ تنش گم شده بود تمام مسیر ساکت گوشه‌ی صندلی کز کرده بود نکند اذیتش کرده باشند؟! با تحکم پچ زد و قدم هایش بلند تر شد _حال اون دختر برام از هرچیزی مهم تره خانوم، اگر شکایتی دارین وکیلم رسیدگی میکنه، از این به بعد من طرف حساب شمام نه اون بچه خواست تماس را قطع کند که ناظم نیش زد _اگر اون دختر درست تربیت می‌شد تو شکم زن حامله لگد نمی‌کوبید، ایشون جنینشون و از دست دادن و اون دختر جلوی چشم خود خانومِ مدیر با یه پسر از مدرسه فرار کرد خشکش زد *** خدمتکار پالتویش را گرفت که عصبی غرید _کجاست؟! _بالا تو اتاقشونن تقه‌ای به در زد _باز کن درو‌ صدایی نیامد محکم تر مشت کوباند و توپید یادش رفته بود صدای دادش دخترک را می‌ترساند _باز کن این بی‌صاحابو تا نشکستمش صدای باز شدن اهسته‌ی در امد که در را محکم هول داد دخترک به زمین کوبیده شد که تازه نگاهش به صورت کوچکش افتاد خیس بود مظلومیتش اینبار دلش را به رحم نیاورد که خونسرد پرسید _امروز چه گوهی خوردی تو مدرسه؟! مروارید با چانه‌ی لرزان خودش را عقب کشید _هیچـ..ی به خدا دستش روی کمربندش که نشست چشمان دخترک از وحشت سیاهی رفت نیشخند زد _گفته بودم اگر عروسک ایلیا غلط اضافه بکنه چی میشه؟! هار شدی؟! چشمان زمردی‌ دخترک مات مانده بود ناباور خنده‌ی بی‌جانی کرد _منو..نمیـ.. زنی...خودت قول دادی...مگه نه؟ کمربندش را از شلوارش بیرون کشید که دخترک با لرز گوشه‌ی دیوار جمع شد _او..ن روز تو پرورشگاه وقتـ..ی گفتم از هیکل گنده‌ت میترسم گفتی اذیتم نمی‌کنی ایلیا کنارش زانو زد دستش را بالا برد که دخترک در خودش مچاله شد بازهم دلش به رحم نیامد آرام گونه‌‌ی کوچکش را ناز کرد ترسناک پچ زد _نگفته بودم اگر هارم بشی خودم رامت میکنم جوجه؟! لگد میزنی به شکم زن حامله؟! با یه پسر گورتو گم می‌کنی؟! بغض دخترک شکست و ملتمس مچش را چنگ زد _به خد..ا من کاری نکر..دم اخم هایش درهم رفت تب داشت؟! همیشه وقتی میترسید تب می‌کرد و بدنش شل می‌شد مروارید مظلوم هق زد که صفحه‌ی موبایلش روشن شد ( رفتم مدرسه قربان، راست گفتن، مدیر بیمارستان بستریه و جنین و از دست داده) دخترک وقتی خیره به موبایل دیدش امیدوار و با گریه خودش را جلو کشید _باور میکنی ایلیـ..ا جونم..مگه نـ... ایلیا یکدفعه جوری محکم با پشت دست در دهانش کوبید که همان لحظه خون از لب و دماغش بیرون پاشید جیغ خفه‌ای کشید که اینبار تنش آتش گرفت فقط شانزده سال داشت در خودش جمع شد و بغضش شکست ایلیا نعره زد و ضربه‌ی دوم را با تمام زورش کوبید خون از جای سگک کمربند بیرون زد _چه گوهی خوردی تو امروز؟! اشتباه کردم از اون گوهدونی اوردمت بیرون بری درس بخونی هرزه؟! دخترک‌ خواست بگوید که اصلا کاری نکرده بگوید وقتی ناظم سمتش هجوم اورده و گفته چرا در شکم مدیر لگد کوباندی ماتش برده بدنش هیستریک شروع به لرزیدن کرد _ادمت میکنم جـ*نده کوچولو، تو همین باغ اتیشت میزنم تا با یه پسر نری گوه خوری ایلیا کمربند را محکم ‌تر کوبید و دخترک بی‌جان هق زد _درد..ش از کتکا...ی بچه های پرورشگاهم بیشتره نفهمید چند بار در مذاب داغ خواباندنش تنش از سرما میلرزید و جیغ هایش شده بود ناله های ارام دخترک که چشمانش بسته شد ایلیا عصبی کمربند و گوشه‌ی اتاق انداخت دانه های درشت روی صورت کوچکش و لرز تنش یعنی بازهم تب کرده موبایلش زنگ خورد غرید _بعدا زنگ میزنم سارا _عه صبر کن، سورپرایز دارم برات، اون دختره رو دک کردم که با خبر ازدواجمون میخواست خودش و بکُشه، امروز تو مدرسه گفتم زده تو شکمم و بعد با یه پسر فرار کرده غش غش خندید و ایلیا خشکش زد _الکی گفتم باردارم قیامت شد ایلیا، ناظم محکم کوبوند تو صورتش و زنگ زد پرورشگاهش سارا مدیرش بود؟ کی مدیر دخترک عوض شده بود؟ یکدفعه با لرزیدن هیستریک دخترک گوشه دیوار و کفی که از دهانش بیرون ریخت... ادامه‌ی پارت🖤👇 کپی❌❌
عرض المزيد ...
60
1
مگه بی غیرتم بذارم نامحرم خون بکارت زنمو ببینه مهدا با درد و رنگی پریده به آرتا نگاه کرد تنش از خشم و نزدیکی با این مرد می‌لرزید. مردی که خودش را تحمیل کرد و از سر خشم جامه از او درید.😭 ❌❌❌ کنج اتاق کز کرده بود و چهار ستون بدنش می‌لرزید. بیچاره وار لباس آرتا را که تنها چیز دم دستش بود را به خود پیچید. هق هق کنان به مرد خشمگین نگاه کرد: _ توکه گفتی کاریت ندارم.‌ آرتا در حالی که ملحفه را از تخت جدا می‌کرد غرید: خدا لعنتت کنه اون برای زمانی بود که تو سر از مهمانی مافیای دختر در نیاورده بودی خواستم بدونی تجاوز چه وحشیانه‌س آره قول دادم اما تو زنمی. منم بی رگ نیستم. بذارم هر غلطی دلت خواست بکنی. پوزخندی زد حالت خوبه لان؟ مهدا مچاله شده هق‌هق می‌کرد. آرتا جواب خودش را داد: نه تجاوز خیلی دردناک‌تر از اینه... خدا لعنتت کنه مهدا اگه پلیس نرسیده بود الان معلوم نبود داشتی به کدام مرد التماس می کردی. معلوم نبود چند نفر سرت آور شده بودن. . مهدا به اصرار نیما وارد مهمانی می‌ شود بعداز بلایی که سرش میاد. نیما فرار مکنید مهدا می‌ماند و بدنامی😔 درحالی که برادرش پلیس است جرات ندارد ازبی‌آبرو شدنش حرفی بزند. تا اینکه پای خواستگارها به خانه باز می شود 🙊🫢 ازدواج اجباری چه بلایی سرش میاره؟🥺 😍😍😍
عرض المزيد ...
زخم کاری🔥📚
#زخم‌کاری
62
1
. سلیم دیوونه میخواد زن بگیره، میخوان بهش دختر الله‌داد رو بدن دختر خانزاده گدا رو. با شنیدن صدای پسر بچه‌های داخل کوچه‌های روستا، صورتم را در بالشت زیر سرم مخفی کردم و با صدای بلند گریه سر می‌دهم. _ها...حالا بشین گریه سر بده اونوقت که بهت گفتم بشین تو خانه مو افشون نکن با اسب در به درت نتازون توی کوه و دشت واسه خاطر همین موقع‌ها بود. مادرم که حال زارم رو می‌بینه دلش به رحم میاد، دست از سرزنش برمی‌داره و می‌گه: _آخ از بخت بدت مادر لعنت به اون روزی که این پسره‌ی دیوانه تو رو دید. لعنت به قلب سیاه فریدون که هست و نیستمون رو بالا کشید و حالا با تهمت ناروا، می‌خواد تو رو بدبخت کنه و بنشونه پای سفره‌ی عقد کسی که همه‌ی عالم و آدم میدونن دیوانه‌س از اسب پیاده شدم صدای هلهله و کل از گوشه به گوشه عمارت خانی به گوش می‌رسید من زار میزدم و زنان روستا کل. وقتی به زور به داخل اتاق سلیم هولم دادند همان جا بر روی زمین سر خوردم . _زن من شدن اینقد ادا و اصول داره دختر یا تو خیلی ناز داری؟ با شنیدن صداش قدمی عقب رفتم و سکسکه‌ام گرفت‌. عمارت اربابی با وجود این دیوونه برام ترسناک بود. با دیدن هیبت مردونه‌اش روی زمین افتادم. _زبونت رو موش خورده دختر الله‌داد تا حالا که خوب وزوز میکردی. چیزهایی که قبلا گفته بودی رو به گوشم رسوندن... دلم مي‌خواست در رو باز کنم و تموم راه تا خونه رو یه نفس بدوم و خسته نشم. از ترس تمام تنم می‌لرزید. _‌از من ترسیدی؟! خوبه! ترس برات خوبه خانم كوچولوی سلیم... ما قراره شب طولانی در پیش داشته باشیم چرا اونجا نشستی بیا بغل من! سکسکه‌ام قطع نمیشد و اون از ترس من لذت میبرد _ نکنه چون بهم میگن دیوونه ازم میترسی؟ داستان و خزعبلات این رعیت‌ها به گوشت رسیده؟ دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا صدام بلند نشه. انگار دیگه صبرش به سر اومده بود. به کنارش رو تخت اشاره زد و بی‌حوصله گفت: _ بیا اینجا بشین دخترخوب... بدو! زمین سرده... می‌خواستم دنیای یکی دیگه رو بسوزونم ولی حواسم نبود برای انتقام باید دوتا قبر بکنم، در تله‌ای گیر افتادم که خودم پهنش کرده بودم. با پای لرزون به سمتش رفتم. با هدایت دستش روی تخت دراز کشیدم. روی بدنم خیمه زد، از این فاصله حتی ترسناک‌تر هم بود. با دست اشکای ریخته از چشمام رو پاک کرد و روی لب‌هام زمزمه کرد: _ سلیم دیوونه، سلیم ترسناک، مال بیرون از این اتاقه... اینجا پیش تو و برای تو من میشم شوهر...وظیفه‌ی زن اطاعت بی‌چون وچرا از شوهرشه. حتی اگه تمام عالم و آدم بگن شوهرش دیوانه‌س!... مگه نه شازده خانوم؟؟؟!
عرض المزيد ...
112
1
-این پلاستیکارو من بکنم تو دهن نمی‌ترکن!؟ دخترک با بهت سر بلند کرد. -چی!؟ نیکسام بی خیال دست های آغشته به گریسش را با کهنه پاک کرد و چشم و ابرویی به سمت لب های پروتز شده‌ی دختر آمد. - لباتو می‌گم امنه یا یه گاز بزنیم میترکه تو دهنمون؟ انقدر از حرفش بهت زده بود که یادش رفت این مرد دارد به او پیشنهاد بوسه می‌دهد. -چی..چرا؟ چرا باید بترکه؟ نیکسام بی‌خیال نیشخند زد و کهنه‌ی گریسی را گوشه ای پرت کرد. هنوزم هم درک نمی‌کرد ماشین این دختر چرا اینقدر زود به زود خراب میشد. برای امدن پیش او که نبود بود؟ - گیرایت ضعیفه دُخی، نشنُفتی چی گفتم؟ لبات بد تو مخمه بِکَنَمش یا نه؟ دخترک تازه به خودش آمد و خیره به نیشخند پر از تمسخر مرد دو قدم عقب رفت و مرد دستش را بلند کرد و به مشت سرش اشاره کرد. - بپا نیفتی تو چال بچه‌.... شیرین هول زده نگاهش را بین چال پشت سر و چهره‌ی مرد چرخ داد. یک ثانیه نکشید که به خودش امد و عصبی دست به کمر شد‌. -چی گفتی؟ مگه تو ناموس نداری!؟ نیشخند بعدی مرد غلیظتر شد. -ناموس!؟ مگه خودت نرفتی آتو آشغال چپوندی تو اون لبای وامونده تا بُکنیش تو چش و چال ما؟! خیالت راحت مستقیم رفت رو نِروم، حالا بده بیاد لبمو که هلاکم. دخترک یه قدم دیگر به عقب برداشت. فکرش را هم نمی‌کرد یک کراشِ ساده به اینجا ختم شود مقصر خودش بود بی دلیل و با دلیل سر از این مکانیکی در می‌آورد. - خجالت بکش آقا اصلا نخواستم ماشینمو درست کنی، ببند کاپوتو می‌خوام برم. اما برای نیکسام این تو بمیری از آن تو بمیری ها نبود. ریموت کارگاه را از جیبش درآوردم و روی دکمه زد. کرکره شروع به پایین آمدن کرد و شیرین وحشت زده خواست فرار کند که کمرش توسط نیکسام حصار شد. جیغ کشید -ولم کننن...ولم کن توروخدا...به خدا من از اون دختراش نیستم. بی توجه تنش را چرخاند تا رخ به رخ صورتش را ببند. بی انصاف بود، لبانِ دخترک با وجود پروتز زیباتر شده بود و همین حرص نیکسام را در می‌اورد. همه‌ی نگاه ها به او مجذوب بود. -ببین دُخی، تهش یه ماچه، نهایتش خیلی خوشم بیاد دوتا...شل کن ماچو با زبون خوش بده بیاد. با حرفش تنِ شیرین لرزید و اینبار بی اختیار زیرِ گریه زد. ترسیده و باز هم این نفس تنگی لعنتی اش داشت سراغش میاد. با هق هق لب زد. -تورو...خدا...ولم کن... من‌‌...من مریضم... نیکسام با حرص نیشخند زد. -آره مریضی که لباتو اندازه کله من کردی نگاه همه بهت باشه. مریضی که هی دنبال هرز پریدنی... بی رحمانه تاخت و نفهمید با وارد کردن این همه ترس و استرس دارد نفس دخترک را بند میاورد. شیرین بی نفس پیراهن کارِ سیاه نیکسام را چنگ زد... به زور جان کند. -نی....ک..سام....ن...نف..سم.... قبل از اینکه مرد به خودش بیاید روی دستش شل شد و.....
عرض المزيد ...
104
1
توجه
2 698
1
#پارت_۵۶ تازه با این تاب دادن، تنم سبک می شود که با بوی دود سیگارش خشکم می زند و دوباره تنگی نفس و سرفه سراغم می آید. هر چه تلاش می کنم، نمی توانم خودم را کنترل کنم و با سرفه سفت گلویم را فشار می دهم. کاش مردن به همین راحتی بود! فواد: خودت رو خفه کردی احمق! تنم که بین دستانش قرار می گیرد و به بدنش می چسبد، دوباره اشکم راه می گیرد. چه می شد این به آغوش کشیدن از راه محبت می بود؟ دلم کمی مهربانی بی دریغ و عشق می خواهد! فقط کمی... از پس چشمان اشکی، جسارت به خرج می دهم و زل می زنم به چشمان مخدوشش و بی محابا زمزمه می کنم. - چرا خلاصم نمی کنی؟ دیگه کشش ندارم... با اون نامه هات سه سال زندگی کردم که عشق بیاری برام، ولی این وضعمه... چشمانم را پرده ای از اشک گرفته است و حالت چهره اش را نمی بینم، ولی دستانش کمی فشرده می شود و دوباره درد در تنم می پیچد. به شدت رها می شوم و با تشک تخت برخورد می کنم و بعد هم صدای پرضربِ کوبیده شدن در، در فضا می پیچد. به خاطر شدت ضربه بسته نمی شود و دوباره باز می شود و سوز سرمای اسفندماه در اتاق می پیچد. هنوز چراغ آترا خاموش است و دلم نمی خواهد و نمی توانم بلند شوم و روشنش کنم.دیگر گرمه می خواهم برای چه؟ وقتی گرمای قلبی ندارم؟! زل می زنم به حرارت هوای سردی که به داخل اتاقم نفوذ می کند و باز هم به طرز احمقانه ای دنبال نقطه امیدی می گردم... امید! امید! امید... از کجای حضورش امید بگیرم؟ از آخرین باری که دیده بودمش خیلی می گذرد و فقط امشبش خوب و واضح در ذهنم چرخ می زند که حتی به تن پر درد و زخمی ام هم برای رفع هوا و هوسش رحم نکرد و چقدر... و چقدر بی تاب نیم جو آرامشم... دوباره غیبش می زند و انگار نه انگار که از اول آمده باشد! از اثرات آمدنش تن رنجور من و غیب زدن دوباره ی کاوه است و غرغرهای گاه و بی گاه افسانه است که بر سر من خالی می شود. برادرش به خاطر من به دردسر افتاده و چه قدر پوست کلفتم که این غرغرها اندکی برایم ارزش ندارد! مگه غیر از این است؟ خودم لبریز از دردم و با حماقت کاوه به این روز افتاده ام! چرا باید نگران او هم باشم؟ همه ی خوش شانسی ام این است که به پولی که از کارت خرج کرده بودم، کاری نداشت و نفهمید گوشی خریده ام و چون دوباره حبس این اتاق شده ام؛ چه قدر داشتن این گوشیِ پنهانی مرهم است و چه قدر شیرین است تنها خلاف یک انسان در کل عمرش؛ زندگی کردن در دنیای مجازی باشد! دردهایم را با زبان بی زبانی می نویسم و چه ذوقی می کنم از ابراز همدردی دیگران؛ حتی اگر با یک مثبت یک و لایک ابراز می شود. هر چه افسانه اصرار می کند؛ برای سال تحویل پایین کنارش باشم؛ نمی روم و او هم خیلی زود بی خیالم می شود و چون تنها است؛ وسایلش را جمع می کند و به خیالم پیش کاوه، به شهر می رود تا سال تحویل را با او سر کند و من بدونِ هفت سین و فقط با سبزه ای که با عدس کاشته ام گوشه ی تخت چمباتمه می زنم و قرآن را بغل می گیرم. دلم هزار بار از غصه پر و خالی می شود. الان حتی یادم نمی آید چند سال است که وضعم این طور است! اصلا خوشبختی در زندگی ام وجود داشته؟ یا همیشه همین قدر بدبخت بودم؟! چرا هر چه گریه می کنم آرام نمی گیرم؟ چرا هیچ چیز شادم نمی کند؟ تا یک ماه پیش که منتظر فواد بودم، ادای شاد بودن را در می آوردم و چقدر لذت داشت فکر و خیال خوشبخت بودن! ولی الان حتی نمی توانم در رویاهایم هم شاد بودن را تصور کنم! لبخند زدن چه شکلی است؟ چطور می شود با صدای بلند خندید؟ از ته دل! شما می دانید؟ از بس اشک می ریزم، حالت تهوع می گیرم. سمت شیر آب حیاط خلوت می دوم و همه ی بدبختی ام را در حوضچه ی کوچکش بالا می آورم و آن قدر عق می زنم تا معده ام سبک شود. آخ... با این درد چه کار کنم؟ بین ادویه هایم دنبال دارویی می گردم تا مسمومیتم را برطرف کنم، ولی چیزی در ‌دست و‌ بالم ندارم و به آسوده ترین شکلش، نمی دانم باید چه دارویی بخورم که این حالت را رفع کنم! باید تحمل کنم، بالاخره خوب می شود. مثل همه ی این چند سال که هر درد و ‌مرضی را با تحمل رد کرده ام! خوب یاد گرفته ام وقتی نازکش ندارم باید خودم ‌هوای خودم را داشته باشم. افسانه با یک سرما خورده گی تا یک ماه گوشه ی تخت‌خوابش اتراق می کند و من با خودم می گویم اگر استراحت کنم، بدتر می شوم و بیشتر خودم را در کار غرق می کنم و چه روش خوبی است، چون مریضی هم رویش کم‌ می شود و دست از سرم بر می دارد. هنوز دل پیچه اذیتم می کند. سبزه را ‌پایین تخت می گذارم و روی ‌تخت دراز می کشم. گوشی را ‌برمی دارم و پست های تبریک عید را لایک می زنم. این بین ‌یک پست بدجور فکرم را ‌مشغول می کند. «علائم بارداری!»
عرض المزيد ...
2 753
8

sticker.webp

54
0
- شهریه مهدکودک دخترتون رو ندادید خانوم فضلی... متاسفانه دیگه نمیتونه تو کلاس ها شرکت کنه حرف مدیر مهد تمام نشده یاس هول جلو کشید - خانوم محمدی توروخدا امروز جشنه جشن عید بود و دخترکش تمام دیشب از ذوق اجرای تئاتر نخوابیده بود و حالا - چند ماهه بدقولی کردید خانوم اینجا من هم کار میکنم نمیشه که یسنا جان نرو عزیزم شما دیگه نمیتونی بری تو کلاس دخترکش بق کرده با چشمان درشت سبز رنگش سمت او چرخید - مامانی! یاس پر درد دوباره به التماس افتاد - خانوم محمدی بخدا میارم صاحب خونه هم جواب کرده من یکم شرایط مالیم بده محمدی ناامید سرتکان داد - بچه آوردن این دردسر ها رو هم داره خانوم نمیشه که فقط دنیاش آورد این بی مسئولیتی شما و پدرشونه! پدر داره دیگه درسته؟ داشت دخترکش پدر داشت. پدری که او را حاصل خیانت می دید سه سال پیش نامدار بی حرف طلاقش داده بود چون حامله بود آن هم از مردی که همه می گفتند عقیم است از همان روز بدنامی خورده بود به اسمش و التماس هایش جواب نداده بود با گرفتن دست یسنا از مهد بیرون زد - مامانی من می‌خوام برم نمایش... من پرنسسم پر بغض سرتکان داد بود دخترکش با وجود پدری که در جواهرسازی نام بزرگی داشت پرنسس بود و باید به حقش می رسید - میام مامان خیلی زود میای مهد کودکت امروز ولی باید بریم. بریم پیش بابات! با توقف تاکسی جلوی عمارت پیاده شده و یسنا را بغل زد - خونه ی بابای یسنا اینجاست؟ گونه ی دخترکش را بوسید - آره مامان جان. اینجا خونه ی‌ باباته. گفته و زنگ را زد. می دانست در را باز نمی کنند تا نامدار دستور بدهد گوشی اش زنگ می خورد و مادرش پشت خط بود - الو مامان جان کجایی بیا این از خدا بیخبر همه اسباب و ریخت بیرون صاحب خانه! سه ماه بود بخاطر درد دستش‌نمی توانست در خانه های مردم کار کند و نتیجه اش شده بود این - میام مامان زود میام یسنا رو... با جیغ دخترکش هول سمتش چرخید دخترکش روی زمین افتاده بود - یسنا؟ مامانی چیشد؟ دخترکش با هق هق به او چسبید - چی می خوای اینجا با صدایش سر بالا کشید... چقدر دلتنگ مرد بی رحم مقابلش بود - اومدم ازت کمک بخوام. شرایطم بده نامدار نمی تونم از پس هزینه های یسنا بر‌ بیام امروز از مهد اخراجش کردن چون پول نداشتم من... - رو در این خونه نوشته کمیته امداد؟ پر درد لب گزید - بچته! نامدار نیشخندی زد - توله ی حرومی یکی دیگه رو به من نبند. جمع کن کاسه کوزتو گمشو من غذای سگامم به بچت نمی دم! فرو ریخت. او این مرد بی رحم را دوست داشت؟ هنوز دوست داشت اما حالا... - سه سال پیش هرچی التماس کردم گوش ندادی... سه سال هر روز گفتم یه روز میای دنبالم و نیومدی... آره بچه ی من از تو نیست! دیگه نیست... حتی اگه حاضر بشم بدمش به بهزیستی هیچ وقت دیگه نمی بینیش... هیچ وقت نامدار جهانشاهی! گفته و با چسباندن یسنا به خودش که دست سمت پدرش دراز کرده بود دور شد اما نامدار مات به دست دخترک نگاه می کرد به خال بزرگ کف دست دخترک که شبیه ش در دست او بود!
عرض المزيد ...
کـــzardــارتِ
پارت گذاری منظم 🐳 لیست رمان های نویسنده @hadisehvarmazz
61
0
#پارت۳۳۵ -تا کی منتظر باشم حامله شی لامصب ؟! صدایش بالا می‌رود و برگه آزمایش را تکه‌تکه می‌کند. من می‌ترسم از صدای بلند مردی که تمام رویایش داشتن فرزند است.در سکوت نگاهش می‌کنم این بار بلند‌‌تر فریاد می‌زند: -یه ماه‌‌‌.‌..یه سال...دوسال...ده سال ؟!تو بگو چقدر منتظر باشم که آمادگیش‌و پیدا کنی ؟!اصلا آمادگیش‌و پیدا می‌کنی ؟! بغض به گلویم چنگ می‌اندازد‌.نفس‌هایم تند می‌شود و صدایش آرام می‌شود: -من دیگه نمی‌تونم نمی‌کشم...! خودت میدونی چقدر بچه دوست دارم ! زنم قرص مصرف می‌کنه برای دلخوشی من آزمایش میده ! شرم زده‌ و مغموم سرم را زیر انداختم.او فکر می‌کرد من قرص جلوگیری می‌خورم.این بار روبه‌رویم می‌ایستد. چشم‌های سیاهش که پُر بود از عشق این‌بار خالیست.‌..حس نگاهش هم همین طور...! -شرطمون‌و یادت نرفته ؟! یادم بود مگر می‌شد یادم برود همان روز که برای اینکه پناهی داشته باشم به دست‌و پایش افتادم. نگاهش را به سر تا پایم دوخت: -چی‌ می‌خوای ؟! -تو رو خدا...تو رو جون هرکی دوست دارید بهم پناه بدید من جایی ندارم....! شرط گذاشت.محرمش شوم تا برایش وارث بیاورم؛اما من خیلی ضعیف بودم برای مادر شدن... دکتر قدغن کرده‌بود...بیماریم پیشرفت کرده‌بود و دیگر داروهایم جواب نمی‌داد.صدای دکتر در گوشم زنگ خورد "فقط چندماه زندگی " لب و چانه‌ام لرزید: -چندماه بهم فرصت بده بعدش بچه‌دار میشیم ! لبخند خیسی می‌زنم و ادامه می‌دهم : -دختر باشه تو تخت خوابمون شیرش بدم تو نگاهم کنی عاشقونه نثارمون کنی ! به خوش‌خیالیم‌ پوزخند می‌زند و دستم را که به سمتش دراز می‌کنم پس می‌زند و چشم می‌بندد : -دیگه دیره ! مردمک‌هایم گشادد می‌شود؛چشم باز می‌کند و تیر خلاص را می‌زند: -امشب قرار خواستگاری گذاشتم...آقاجونم دنبال وارثه میدونی اگر بچه‌م‌و نبینه هیچی بهم نمی‌رسه....! تپش های قلبم بالا می‌رود و او نگاهش را می‌دزدد. -ببخش من‌و...یه پنج دقیقه تحملم کن میرم....! جان از بدنم می‌رود.بعد از اینکه آماده‌ می‌شود و بوی عطرش در بینی‌ام می‌پبچید؛صدای بسته شدن در می‌آید و من آوار می‌شوم روی زمین. صدای دکتر در گوشم باز بلند می‌شود "اگر می‌خوای به مرگ فکر کنی قرصات‌و مصرف نکن " چشم می‌بندم و نفس‌هایم به شماره می‌افتاد و زیرلب می‌گویم " من نمی‌تونم...بچه مادر مریض نمی‌خواست" قبل از اینکه چشم بنددم حس می‌کنم صدای باز شدن در را می‌شنوم و صدای مردانه‌اش که پُر است از نگرانی و حس می‌کنم مرگ نزدیک است: -چت شد عشقم ؟! غلط کردم خواستگاری نمیرم وا کن اون چشم‌های سگ‌مصبت‌و....! زنش مریضه و پسره خبر نداره و می‌خواد ...🥹🫠❌
عرض المزيد ...
29
0
#پارت_479 ‍ _آقا مسته، الان شبیه دیوونه هاست، زود برو بالا تا ندیدتت! یاسمین اخم درهم کشید: _یعنی چی؟ با من چیکار داره. _گفتم که مسته، هوش و حواسش سرجاش نیست! _ یعنی انقدر که بیاد تو و منم نشناسه؟ _بیا برو بالا تو اتاقت. درم قفل کن. امشب اصلا وقت خوبی برای این حرفا نیست! یاسمین با بغض سر تکان داد و از آشپزخانه بیرون رفت. متین کلافه پشت سرش قدم برداشت اما... قبل از اینکه دخترک پا روی پله ی اول بگذارد در به طرز بدی باز شد. یاسمین سر جایش ایستاد و متین هم انگار مقابل در خشک شد. چشم های ارسلان نیمه باز بود و بزور روی پا ایستاده بود! چشمش در همان حال به متین افتاد و بعد دخترک که از دیدنش چشم گرد کرد. مست بود اما باز هم همان ارسلان بود! _اینجا چه غلطی میکنی متین؟ رنگ از رخ متین پرید: _ آقا من اومدم که... نگاهش یک ثانیه سمت یاسمین برگشت و وقتی به خودش آمد مشت محکم ارسلان توی صورتش خورد. متین روی زمین افتاد و ارسلان در همان حال وحشیانه یقه اش را چنگ زد. یاسمین جیغ خفیفی کشید و سمتشان دوید. _با زن من تنها تو این خونه چه غلطی میکردی؟ صدای فریادش چهارستون خانه را لرزاند. متین بزور نفس میکشید... _اقا من یه لحظه اومدم بهش سر بزنم. آقا تو رو خدا! داشت زیر فشار پنجه های او خفه میشد. یاسمین به بازوی ارسلان چنگ انداخت و متین سریع صدایش را بالا برد. _دیوونه تو برو بالا. برو... یاسمین گریه میکرد: _ ارسلان ولش کن. به خودت بیا... متین محکم مچ دست های ارسلان را گرفت. واقعا داشت خفه میشد: _آقا تو رو خدا! یاسمین وحشت زده مشت محکمی به بازوی ارسلان کوبید: _دیوونه ی روانی ولش کن. کشتیش... خفه اش کردی. _یاسمین برو. یاسمین بی هوا جیغ کشید " ارسلان" و یک آن متین حس کرد هوا با شدت وارد ریه هایش شد. ارسلان ایستاد و وقتی چرخید، دخترک یک قدم رفت. تنش میلرزید. داشت سکته میکرد... _ارسلا... متین بزور روی پا ایستاد اما قبل از اینکه کاری از دستش بربیاید ارسلان مثل گرگی زخمی چنگ انداخت به گلوی دخترک... برای نجات جونم به یه مرد خطرناک پناه بردم اما از غیرت بی اندازه اش عاصی شدم. مردی که قدرت و امنیتش زبان زد عام و خاص بود. فکر میکردم میتونم تو بغلش آروم بگیرم اما اون با تعصبش شب و روزمو یکی کرد. من ایران بزرگ نشده بودم که بتونم پیشش دووم بیارم پس پا گذاشتم رو تمام قوانینش و آزادی هامو از سر گرفتم. اما اون‌... بیش از 900 پارت آماده برای خواندن⛔️ با خوندن پارت اول این رمان به اوج هیجان داستان پی میبرید😁👌 تمام بنرهای این رمان پارت واقعی ان که میتونید با سرچ به صحتش پی ببرید.❤️
عرض المزيد ...
39
0
-چهار دست لباس درست و حسابی نداری که مجبور باشی هر روز گوشه‌ی حموم چنگ بزنی بهشون. از شنیدن صدای مادرشورهرش هول کرد و تا ایستاد کمرش به شیر آب خورد و نفسش از شدت درد بند رفت. -یه مشت لباس کهنه و بدردنخور از خونه بابات جمع کردی آوردی که آبروی منو جلو در و همسایه و فامیل ببری؟ دل ساره از درد مچاله شده بود. لباس‌هایش بو گرفته بودند و چاره‌ای نداشت. اگر نمی‌شستشان آبرویش می‌رفت. لب‌هایش را گزید و با بغض نالید: -معذرت... می‌خوام. -معذرت خواهی تو چه به دردم میخوره؟ اون پدر و مادر بی‌فکرت با خودشون نگفتن یه ذره فکر آبروی من و پسرم باشن تو دوست و آشنا... نگن عروس پاپتی‌شون از پشت کوه اومده؟ بغض ساره از حرف از شنیدن حرف‌های مادرشوهرش ترکید. با همان دست‌های کفی اشک‌هایش را پاک کرد و شنید: -ببین کی بهت گفتم... اگه دو روز دیگه محمدرضا سرت هوو نیاورد... آخه یه ذره زنیت نداری دل پسرم خوش باشه بهت. قلبش مچاله شد و می‌خواست زمین دهان باز کند و ببلعدش. حق داشتند. دختر فقیری که از روستا آمده بود، برایشان کسر شان داشت. -مگه تو این خونه ماشین لباسشویی نیست که تو این سرما تو نشستی توی تشت رخت چنگ میزنی؟ هر دویشان از دیدن قامت محمدرضا متعجب شدند. ساره دلش برای حرفی که شنیده بود گرفت. سرش را پایین انداخت و مدینه جواب پسرش را داد: -چی بگم والا... این دختره همه چیزش مسخره‌ست... فکر کرده اینجا هم دهات خودشونه نشسته رخت و لباس چنگ میزنه. اخم تند و تیز محمدرضا سمت مادرش روانه شد. دست ساره را گرفت و غرید: -خاکبرسر من بی‌غیرت کنن که حواسم به رخت و لباس زنم نبوده... ارج و قربش و بردم زیر سوال... شما هم اگه دلتون به حال آبرومون می‌سوخت جای کنایه زدن میبردینش خرید تا هر چی که لازم داشت بخره. روی ترش کرده‌ی مدینه سمت پسرش برگشت و تند گفت: -واه واه... همینم مونده با این پامو بذارم تو بازار... نما نماش کنم همه ببینه چه غربتی شده عروس خونه‌ی مهرورزها. دست ساره را از شدت خشم فشرد و دنبال خودش کشاند. روبه مادرش غرید: -پس دیگه حق ندارین برای چهارتا تیکه پارچه تو سرش بزنید... من برای لباس تنش و داراییش نگرفتمش که حالا به فکر هوو اوردن سرش باشم. یک نفس و خشمگین تا اتاقشان پیش رفتند و محمدرضا توجهی به صدا کردن‌های مادرش نکرد. روی تخت نشستند و دخترک هنوز هم درد داشت و هق‌ هقش به گوش محمدرضا رسید: -مادرتون حق داشت آقا... خودم دیروز که مهمون داشتن شنیدم منو با خدمتکارتون اشتباه گرفتن... مادرتونم اصلاً روش نشد بگه عروس این خونه‌ام. محمدرضا از سر حرصش فریاد زد: -بی‌جا کرده هر کی به تو بی‌احترامی کرده. ساره با التماس و دلی پردرد نالید: -آقا... من جز شما کسی رو ندارم... اگه طلافم بدید یا با کس دیگه‌ای ازدواج کنید... دق می‌کنم. محمد متعجب دستانِ دخترک را گرفت. -این چه حرفیه اخه بچه؟! عقلم کمه؟ گوش میکنی به حرف اینا!؟ اما ساره بی توجه به حرفش همان طور که زار می‌زد لب زد. -آقا...میشه...میشه...یکم‌‌....پول ...بدید.. محمد کلافه شده بود از گریه هایش نچی کرد و موهای سیاهِ دخترک را پشتِ گوشش فرستاد. زیبا بود اما زیادی افتاب مهتاب ندیده. مهربان نگاهش کرد و گفت: -پول می خوای چیکار؟! -یکم لباس بخرم... به خودم برسم... دیگه باعث خفت و بی‌آبروییتون نشم. حرف‌هایش آستانه‌ی تحمل محمدرضا را شکاند. دلش برای این همه سادگی و مظلومیت دخترک می‌سوخت. دستش را پیش برد و روی صورت ساره گذاشت: -من تو رو برای همین بِکر بودن و سادگی‌هات انتخاب کردم... فکر کردی نمی‌تونستم برم دنبال این پلنگ‌هایی که همه جاشون عملیه و هفت قلم آرایش دارن؟ چشم‌های دختر لبالب اشک شد و با من من کردن، پرسید: -پس... پس... چرا شبا ازم دوری می‌کنید؟ چرا روی تخت نزدیکم نمی‌شید و پشت بهم می‌خوابید؟! این را گفت و نفهمید چ بلایی سر محمد اورد. در واقع محمدرضا فقط مراعات سن و سال دخترک را کرده بود و که بود که بفهمد چه حالی دارد که کنار زنش بخوابد و اما انگشتش به او نخورد. هیچان زده لب زد. -واقعا ساره...تو ...تو دوست داری با من باشی؟ یعنی..... و این کوبیده شدن لب های ساره روی لب های محمد بود که حرفش را بردید و ....
عرض المزيد ...
63
0

sticker.webp

352
0
#پارت_479 ‍ _آقا مسته، الان شبیه دیوونه هاست، زود برو بالا تا ندیدتت! یاسمین اخم درهم کشید: _یعنی چی؟ با من چیکار داره. _گفتم که مسته، هوش و حواسش سرجاش نیست! _ یعنی انقدر که بیاد تو و منم نشناسه؟ _بیا برو بالا تو اتاقت. درم قفل کن. امشب اصلا وقت خوبی برای این حرفا نیست! یاسمین با بغض سر تکان داد و از آشپزخانه بیرون رفت. متین کلافه پشت سرش قدم برداشت اما... قبل از اینکه دخترک پا روی پله ی اول بگذارد در به طرز بدی باز شد. یاسمین سر جایش ایستاد و متین هم انگار مقابل در خشک شد. چشم های ارسلان نیمه باز بود و بزور روی پا ایستاده بود! چشمش در همان حال به متین افتاد و بعد دخترک که از دیدنش چشم گرد کرد. مست بود اما باز هم همان ارسلان بود! _اینجا چه غلطی میکنی متین؟ رنگ از رخ متین پرید: _ آقا من اومدم که... نگاهش یک ثانیه سمت یاسمین برگشت و وقتی به خودش آمد مشت محکم ارسلان توی صورتش خورد. متین روی زمین افتاد و ارسلان در همان حال وحشیانه یقه اش را چنگ زد. یاسمین جیغ خفیفی کشید و سمتشان دوید. _با زن من تنها تو این خونه چه غلطی میکردی؟ صدای فریادش چهارستون خانه را لرزاند. متین بزور نفس میکشید... _اقا من یه لحظه اومدم بهش سر بزنم. آقا تو رو خدا! داشت زیر فشار پنجه های او خفه میشد. یاسمین به بازوی ارسلان چنگ انداخت و متین سریع صدایش را بالا برد. _دیوونه تو برو بالا. برو... یاسمین گریه میکرد: _ ارسلان ولش کن. به خودت بیا... متین محکم مچ دست های ارسلان را گرفت. واقعا داشت خفه میشد: _آقا تو رو خدا! یاسمین وحشت زده مشت محکمی به بازوی ارسلان کوبید: _دیوونه ی روانی ولش کن. کشتیش... خفه اش کردی. _یاسمین برو. یاسمین بی هوا جیغ کشید " ارسلان" و یک آن متین حس کرد هوا با شدت وارد ریه هایش شد. ارسلان ایستاد و وقتی چرخید، دخترک یک قدم رفت. تنش میلرزید. داشت سکته میکرد... _ارسلا... متین بزور روی پا ایستاد اما قبل از اینکه کاری از دستش بربیاید ارسلان مثل گرگی زخمی چنگ انداخت به گلوی دخترک... برای نجات جونم به یه مرد خطرناک پناه بردم اما از غیرت بی اندازه اش عاصی شدم. مردی که قدرت و امنیتش زبان زد عام و خاص بود. فکر میکردم میتونم تو بغلش آروم بگیرم اما اون با تعصبش شب و روزمو یکی کرد. من ایران بزرگ نشده بودم که بتونم پیشش دووم بیارم پس پا گذاشتم رو تمام قوانینش و آزادی هامو از سر گرفتم. اما اون‌... بیش از 900 پارت آماده برای خواندن⛔️ با خوندن پارت اول این رمان به اوج هیجان داستان پی میبرید😁👌 تمام بنرهای این رمان پارت واقعی ان که میتونید با سرچ به صحتش پی ببرید.❤️
عرض المزيد ...
165
0
#پارت۳۳۵ -تا کی منتظر باشم حامله شی لامصب ؟! صدایش بالا می‌رود و برگه آزمایش را تکه‌تکه می‌کند. من می‌ترسم از صدای بلند مردی که تمام رویایش داشتن فرزند است.در سکوت نگاهش می‌کنم این بار بلند‌‌تر فریاد می‌زند: -یه ماه‌‌‌.‌..یه سال...دوسال...ده سال ؟!تو بگو چقدر منتظر باشم که آمادگیش‌و پیدا کنی ؟!اصلا آمادگیش‌و پیدا می‌کنی ؟! بغض به گلویم چنگ می‌اندازد‌.نفس‌هایم تند می‌شود و صدایش آرام می‌شود: -من دیگه نمی‌تونم نمی‌کشم...! خودت میدونی چقدر بچه دوست دارم ! زنم قرص مصرف می‌کنه برای دلخوشی من آزمایش میده ! شرم زده‌ و مغموم سرم را زیر انداختم.او فکر می‌کرد من قرص جلوگیری می‌خورم.این بار روبه‌رویم می‌ایستد. چشم‌های سیاهش که پُر بود از عشق این‌بار خالیست.‌..حس نگاهش هم همین طور...! -شرطمون‌و یادت نرفته ؟! یادم بود مگر می‌شد یادم برود همان روز که برای اینکه پناهی داشته باشم به دست‌و پایش افتادم. نگاهش را به سر تا پایم دوخت: -چی‌ می‌خوای ؟! -تو رو خدا...تو رو جون هرکی دوست دارید بهم پناه بدید من جایی ندارم....! شرط گذاشت.محرمش شوم تا برایش وارث بیاورم؛اما من خیلی ضعیف بودم برای مادر شدن... دکتر قدغن کرده‌بود...بیماریم پیشرفت کرده‌بود و دیگر داروهایم جواب نمی‌داد.صدای دکتر در گوشم زنگ خورد "فقط چندماه زندگی " لب و چانه‌ام لرزید: -چندماه بهم فرصت بده بعدش بچه‌دار میشیم ! لبخند خیسی می‌زنم و ادامه می‌دهم : -دختر باشه تو تخت خوابمون شیرش بدم تو نگاهم کنی عاشقونه نثارمون کنی ! به خوش‌خیالیم‌ پوزخند می‌زند و دستم را که به سمتش دراز می‌کنم پس می‌زند و چشم می‌بندد : -دیگه دیره ! مردمک‌هایم گشادد می‌شود؛چشم باز می‌کند و تیر خلاص را می‌زند: -امشب قرار خواستگاری گذاشتم...آقاجونم دنبال وارثه میدونی اگر بچه‌م‌و نبینه هیچی بهم نمی‌رسه....! تپش های قلبم بالا می‌رود و او نگاهش را می‌دزدد. -ببخش من‌و...یه پنج دقیقه تحملم کن میرم....! جان از بدنم می‌رود.بعد از اینکه آماده‌ می‌شود و بوی عطرش در بینی‌ام می‌پبچید؛صدای بسته شدن در می‌آید و من آوار می‌شوم روی زمین. صدای دکتر در گوشم باز بلند می‌شود "اگر می‌خوای به مرگ فکر کنی قرصات‌و مصرف نکن " چشم می‌بندم و نفس‌هایم به شماره می‌افتاد و زیرلب می‌گویم " من نمی‌تونم...بچه مادر مریض نمی‌خواست" قبل از اینکه چشم بنددم حس می‌کنم صدای باز شدن در را می‌شنوم و صدای مردانه‌اش که پُر است از نگرانی و حس می‌کنم مرگ نزدیک است: -چت شد عشقم ؟! غلط کردم خواستگاری نمیرم وا کن اون چشم‌های سگ‌مصبت‌و....! زنش مریضه و پسره خبر نداره و می‌خواد ...🥹🫠❌
عرض المزيد ...
132
0
- موهاتو فروختی؟ توان نگاه کردن به صورتش را نداشتم. چشم‌هایِ استیضاح‌گرش تمامم را فرو پاشیده بود. نزدیک شد و گفت: -قیچی انداختی پاشون به غرور منم فکر کردی؟ چه می‌شد اگر همین حالا زمین دهان باز می‌کرد و مرا می‌بلعید؟ می‌مردم از این خاری ‌و خفت. مقابلم ایستاد و هرم داغ نفسش صورتم را سوزاند: -دیدم هی خودتو قایم میکنی... شالتو میکشی جلو... حواست نبود، ولی داشتی درستش می‌کردی دیدم کوتاهشون کردی. پس رفتم و پشتِ پایم را به دیوار فشار دادم تا شاید درد، اندکی از شرمم کم کند. -یکه خوردم... باورم نشد... ولی گفتم به تو چه... موهای خودشه... اختیارشو داره... رنگشون کنه... فِرشون کنه... اصلاً کچل کنه... مگه من باید نظر بدم! اگر کمی بلندتر شماتتم می‌کرد بهتر نبود؟ خوب می‌دانست چطور جانم را بگیرد و لحظه‌ی آخر نیمهجان رهایم کند. -ولی می‌دونی چرا حالم بد شد؟ چون زنِ برادرم زل زد تو چشمام و گفت:  «زنت موهاشو به آرایشگر محله فروخته... مگه مشکل مالی دارین؟» سرم را بالا گرفتم؛ صورتِ برافروخته‌اش مقابل چشم‌هایم تار بود و لغزان. -زنم... موهاشو... برای پول فروخته! تُن صدایش که بالاتر رفت، تنم لرزید. کلافه دست کشید به صورتش و از روی عذاب خندید. با ناچاری‌ام، آبرویش را برده بودم. خوب می‌دانستم چه بلایی سرش آورده‌ام. صدایش غم عالم را داشت و آهم در گلویم سنگ شد. -تا حالا با حرف سیلی خوردی ساره خانووم؟ کاش ساره می‌مرد که جز دردسر چیزی در زندگی‌اش نبود. -من جواب گوه‌خورایِ زندگیمو چی بدم؟ صدای بلند و چشم‌های به‌ خون‌نشسته‌اش زندگی را از یادم برد و نفسم در سینه‌ام گیر کرد. -موهاتو برای چی فروختی؟ نگاهِ طوفان‌زده‌ام سقوط کرد روی انگشت حلقه‌ام... دستم را جمع کردم، مبادا متوجه‌ی قلابی بودنش بشود. -دِ جواب بده ساره؟ شرمنده‌ بودم، اما می‌مردم هم نمی‌توانستم دلیلش را بگویم. نفهمیدم یک لحظه چه شد؟ دست‌هایش که در هوا بلند شدند، با ترس صورتم را پشت دست‌هایم پنهان کردم و نالیدم: -نزن... خواهش میکنم. - موهاتو فروختی؟ توان نگاه کردن به صورتش را نداشتم. چشم‌هایِ استیضاح‌گرش تمامم را فرو پاشیده بود. نزدیک شد و گفت: -قیچی انداختی پاشون به غرور منم فکر کردی؟ چه می‌شد اگر همین حالا زمین دهان باز می‌کرد و مرا می‌بلعید؟ می‌مردم از این خاری ‌و خفت. مقابلم ایستاد و هرم داغ نفسش صورتم را سوزاند: -دیدم هی خودتو قایم میکنی... شالتو میکشی جلو... حواست نبود، ولی داشتی درستش می‌کردی دیدم کوتاهشون کردی. پس رفتم و پشتِ پایم را به دیوار فشار دادم تا شاید درد، اندکی از شرمم کم کند. -یکه خوردم... باورم نشد... ولی گفتم به تو چه... موهای خودشه... اختیارشو داره... رنگشون کنه... فِرشون کنه... اصلاً کچل کنه... مگه من باید نظر بدم! اگر کمی بلندتر شماتتم می‌کرد بهتر نبود؟ خوب می‌دانست چطور جانم را بگیرد و لحظه‌ی آخر نیمهجان رهایم کند. -ولی می‌دونی چرا حالم بد شد؟ چون زنِ برادرم زل زد تو چشمام و گفت:  «زنت موهاشو به آرایشگر محله فروخته... مگه مشکل مالی دارین؟» سرم را بالا گرفتم؛ صورتِ برافروخته‌اش مقابل چشم‌هایم تار بود و لغزان. -زنم... موهاشو... برای پول فروخته! تُن صدایش که بالاتر رفت، تنم لرزید. کلافه دست کشید به صورتش و از روی عذاب خندید. با ناچاری‌ام، آبرویش را برده بودم. خوب می‌دانستم چه بلایی سرش آورده‌ام. صدایش غم عالم را داشت و آهم در گلویم سنگ شد. -تا حالا با حرف سیلی خوردی ساره خانووم؟ کاش ساره می‌مرد که جز دردسر چیزی در زندگی‌اش نبود. -من جواب گوه‌خورایِ زندگیمو چی بدم؟ صدای بلند و چشم‌های به‌ خون‌نشسته‌اش زندگی را از یادم برد و نفسم در سینه‌ام گیر کرد. -موهاتو برای چی فروختی؟ نگاهِ طوفان‌زده‌ام سقوط کرد روی انگشت حلقه‌ام... دستم را جمع کردم، مبادا متوجه‌ی قلابی بودنش بشود. -دِ جواب بده ساره؟ شرمنده‌ بودم، اما می‌مردم هم نمی‌توانستم دلیلش را بگویم. نفهمیدم یک لحظه چه شد؟ دست‌هایش که در هوا بلند شدند، با ترس صورتم را پشت دست‌هایم پنهان کردم و نالیدم: -نزن... خواهش میکنم. وَ بالاخره هفتیمن رمان 👆
عرض المزيد ...
283
0
شلوارشو دربیار پاهاشو باز کن نذار تکون بخوره... چیزیش بشه من گردن نمی گیرما آقاجون! گفته باشم... معید طبق گفته زن دست به شلوار دخترک گرفته بود که صدای گرفته اش در آمد - بی انصاف تو باباشی چجوری میگی سقط کن! معید عصبی دندان قروچه ای کرد و شانه ی دخترک را روی تخت فشرد - بخواب آیه... بذار زنه بیاد کارشو تموم کنه! دخترک پر بغض چشمان عسلی اش را بالا گرفت صدایش می لرزید و قلب معید را می لرزاند - قلب داره... نفس می کشه... دختره... تو همیشه دختر دوست... حرفش تمام نشده نعره معید در اتاق پیچید - دِ زبون نفهم گفته بودم قرص بخور... گفته بودم من زن و بچه نمی خوام، نگفته بودم؟ طی کرده بودند دخترک را به شرط حامله نشدن نگه داشته بود. دخترک تو بغلی چشم عسلی که آرامش می کرد اما حالا... - اگه بکشیمش دیگه بچه دار نمیشم! لحنش کمی رنگ نرمش گرفت. زنگ روی زنگ بند نمی آمد و پرواز داشت - به من نگاه کن دردونه! نگام کن و گوشاتو خوب باز کن خب؟ دخترک مطیعانه نگاهش کرد همیشه همین بود این دختر برای معید می مرد بخاطر او از همه چیزش گذشته بود از بچه هم می گذشت، معید مطمئن بود - الان وقت بچه دار شدن نیست. من الان هیچ زنجیری تو پام نمی خوام واسه زندگیم کارم داره تازه پیشرفت می کنه... هر روز یه قبرستونیم خودتم به زور دارم تحمل میکنم پس نرین تو کاسه کوزم بذار زنیکه بیاد کارو تموم کنه... خب؟ قطره های درشت اشک جواب دخترک بودند که لب هایش را روی پیشانی اش چسباند - تا برمی گردم خوب شو این مدت هربار تر زدی به رابطه مون... من بازم همون دختر کوچولوی توبغلی خودمو میخوام نه یه زن حامله! راضی شده بود دخترک... مثل همیشه... حتی به بهای مادر نشدنش اما - بعدا بچه دار میشیم... نه؟ معید تماس را رد داده و سمت در رفت - میشیم کوچولو میشیم. پرواز دارم من... با آژانس برگرد خونه بهت زنگ می زنم، خب؟ باشه ی دخترک با لبخند بود. فکر می کرد بعدا هم بچه دار می شوند. قول معید قول بود بچه دار می شد اما نه از یک دخترک بی کس و کار خیابانی... از نازی قرار بود بچه دار شود. دختر سهام دار بزرگ هلدینگ... -واقعی‌رمان❌
عرض المزيد ...
حِیــــران
یا مَن لا یُرجَی اِلا هُو ای آنکه جز به او امیدی نیست✨ پارت گذاری منظم🍂 لیست رمان های نویسنده @hadisehvarmazz
254
1
آخر تحديث بتاريخ: ١١.٠٧.٢٣
سياسة الخصوصية Telemetrio