Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
الفئة
لغة وموقع القناة

audience statistics «دو پرنده‌ی بی‌سرزمین» یگانه اولادی

آیدی نویسنده :  @yegane_oladiii  شیرینی یک تلخی، مرد من، یک مشت خالی از زندگی، پاقدم، مستاصل، وداع آخر، اقاوخانم هیچکس، ما دیوانه زاده می‌شویم، خنیاگر غمگین، دو پرنده بی‌سرزمین تبلیغات:  @Mobinaw_sal  اینستاگرام:  https://www.instagram.com/yeganeoladiroman  
عرض المزيد
14 9420
~0
~0
0
تقييم تيليجرام العام
عالميًا
45 881المكان
من 78 777
8 315المكان
من 13 357
في الفئة
561المكان
من 857

جنس المشتركين

تعرف على عدد كل من المُشتركين الذّكور والإناث على القناة.
?%
?%

لغة الجمهور

معرفة توزيع المشتركين في القناة حسب اللغة
الروسية?%الإنجليزية?%العربيّة?%
نمو القناة
رسم توضيحيجدول
ي
أ
ش
س
help

جار تحميل البيانات

فترة تواجد المستخدم على القناة

اعرف كم من الوقت قضى المُشتركون على القناة.
حتى أسبوع?%المؤقتات القديمة?%حتى شهر?%
الزيادة في المُشتركين
رسم توضيحيجدول
ي
أ
ش
س
help

جار تحميل البيانات

Hourly Audience Growth

    جار تحميل البيانات

    Time
    Growth
    Total
    Events
    Reposts
    Mentions
    Posts
    Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
    خب دوستان، پارت‌های رمان دو پرنده از رو کانال پاک شدند. همه میدونید از روزی که خانم اولادی شروع به نوشتن رمان در تلگرام کردند در این کانال فعالیت داشتند تا به همین امروز، این کانال بعد از تقریبا ۶ سال دیگه فعالیتی نخواهد داشت🙃❤️ اگر دوست دارید از فعالیت‌های بعدی خانم اولادی و رمان‌های انلاینشون اطلاع داشته باشید کانال‌های زیر رو دنبال کنید.👇🌹 (جلد دوم دو پرنده‌ی بی‌سرزمین)🕊👇💋 و رمان بسیار جذاب 😱😂😍👇
    عرض المزيد ...
    4 922
    70
    خب دوستان، پارت‌های رمان دو پرنده از رو کانال پاک شدند. همه میدونید از روزی که خانم اولادی شروع به نوشتن رمان در تلگرام کردند در این کانال فعالیت داشتند تا به همین امروز، این کانال بعد از تقریبا ۶ سال دیگه فعالیتی نخواهد داشت🙃❤️ اگر دوست دارید از فعالیت‌های بعدی خانم اولادی و رمان‌های انلاینشون اطلاع داشته باشید کانال‌های زیر رو دنبال کنید.👇🌹 (جلد دوم دو پرنده‌ی بی‌سرزمین)🕊👇💋 و رمان بسیار جذاب 😱😂😍👇
    عرض المزيد ...
    4 249
    55
    عیارسنج کارهای خانم اولادی و نحوه‌ی خریدشون👆❤️
    8 434
    1
    خب دوستان، پارت‌های رمان دو پرنده از رو کانال پاک شدند. همه میدونید از روزی که خانم اولادی شروع به نوشتن رمان در تلگرام کردند در این کانال فعالیت داشتند تا به همین امروز، این کانال بعد از تقریبا ۶ سال دیگه فعالیتی نخواهد داشت🙃❤️ اگر دوست دارید از فعالیت‌های بعدی خانم اولادی و رمان‌های انلاینشون اطلاع داشته باشید کانال‌های زیر رو دنبال کنید.👇🌹 (جلد دوم دو پرنده‌ی بی‌سرزمین)🕊👇💋 و رمان بسیار جذاب 😱😂😍👇
    عرض المزيد ...
    "لانه‌ی دو پرنده" یگانه اولادی
    به نام خدای قصه‌ها🌼 به قلم: یگانه اولادی پارت گذاری: هفته‌ای شش پارت
    1
    0
    فقط تا پایان امشب❌
    219
    0
    فقط تا پایان امشب❌
    1 887
    1
    https://t.me/+HrwjExaF4is4MTM0 لینک جلد دوم👆❤️ این اخرین باره که میذارمش❌
    "لانه‌ی دو پرنده" یگانه اولادی
    به نام خدای قصه‌ها🌼 به قلم: یگانه اولادی پارت گذاری: هفته‌ای شش پارت
    2 627
    21
    پست‌های امشب پاک میشن دوستان❌
    2 627
    1
    بیندگان و خوانندگان عزیز. هم اکنون لینک باطل شد دیگر درخواست نفرمایید❌ 👇🏻سکرت و محرمانه🙀 https://t.me/+HrwjExaF4is4MTM0
    2 343
    8
    #پست_415 با صدای آذین سرش را بالا آورد: بابا نمکو میدی؟ فرزین دست دراز کرد و نمکدان را از جلوی مهدی برداشت: بیا بابا. آنا که با دقت داشت آن‌ها را نگاه می‌کرد لیوانش را با دست کوچکش به طرف فرزین گرفت و به تقلید از آذین گفت: بابا بلام نوشابه می‌لیزی؟ فرزین ماتش برد. این اولین باری بود که آنا او را بابا صدا می‌زد. قلبش انگار از یک بلندی لیز خورده بود. حس آدمی را داشت که حق یک نفر را خورده. تمام ذهنش شده بود تصویر مازیاری که دیگر بینشان نبود. آب دهانش را قورت داد و بدون این که به چشم‌های گرد شده‌ی دیگران نگاه کند پارچ نوشابه را بلند کرد. سعی کرد واکنشش همانطوری باشد که با آذین بود تا دخترک ناراحت نشود. گلویش را صاف کرد و گفت: آره بابا، چرا نشه. لیوان آنا را تا نصف پر کرد و به او نگاه کرد که دندان‌های شیری ریزش را برایش به نمایش گذاشته بود. صبا به دخترش کمک کرد تا لیوانش را جلویش بگذارد و نتوانست به طرف فرزین که زیر چشمی او را نگاه می‌کرد لبخند نزند. تنها نزدیک آب نشسته بود و به افق نگاه می‌کرد. جایی که آبی دریا و سفید آسمان به هم می‌پیوستند. سرش را بالاتر برد و با دلی که مانند دریای روبه‌رویش ناآرام بود به خدایی فکر کرد که آیه به او ایمان داشت. چشمش به پرنده‌ای افتاد که تنهایی مشغول پرواز بود. دلِ گرفته‌اش هر لحظه داشت مچاله‌تر می‌شد که موبایلش شروع به زنگ زدن کرد. آن را از جیبش درآورد و به شماره‌ی ناشناسی که روی صفحه‌ی شکسته افتاده بود خیره شد. حوصله‌ی حرف زدن با هیچکس را نداشت. می‌خواست صبر کند تا تماس خودش قطع شود اما در آخرین لحظه نظرش عوض شد. آب دهانش را قورت داد و تماسش که دیگر نزدیک بود قطع شود را با بی‌میلی جواب داد. با صدای مردانه و خمارش گفت: الو؟ صدای زنی گوشش را پر کرد: سلام. اخم‌هایش در هم رفت. آرام جواب داد: سلام. زن بعد از مکثی کوتاه گفت: من مادر آیه‌ام... دستش را دو طرف دهانش کشید. قلبش که انگار یخ کرده بود دوباره با تپش‌هایش جان گرفت. باری دیگر به آسمان بالای سرش چشم دوخت. ناگهان پرنده‌ی دیگری با سرعت بال زد و خودش را به پرنده‌ی اول رساند. پایان جلد اول یگانه اولادی این رمان با محوریت آمین و آیه در جلد دوم و با نام «لانه‌ی دو پرنده‌» در کانال زیر ادامه خواهد داشت. لینک امشب باطل میشه❤️
    عرض المزيد ...
    26 699
    206
    #پست_414 صبا جواب دیگری به ذهنش نرسید. شاید هم مرجان بی‌راه نمی‌گفت. سرش را تکان داد و بشقاب‌ها را برداشت تا میز را بچیند. دور میز در سکوت نشسته بودند تا بقیه هم بیایند. ناگهان مهدی در گوش مرجان چیزی گفت و دوتایی شروع به ریز خندیدن کردند. صبا سرش را بالا آورد و با لبخند به آن دو نگاه کرد. خوب بود که هنوز کسانی در بینشان وجود داشتند که بلد بودند خندیدن را! چشمش به فرخ افتاد که سمت دیگر میز نشسته بود و در افکارش داشت غرق می‌شد. فرخ با احساس سنگینی نگاه او سرش را بالا آورد و لحظه‌ای با صبا چشم در چشم شد. لبخند کوتاهی زد و سریع دوباره به بشقاب خالی‌اش خیره شد. صبا ناخوآگاه یاد بار آخری که همگی دور هم اینجا جمع شده بودند افتاد. وقتی نسیم و مازیار هم هنوز بینشان حضور داشتند. آن روزها جمعشان حتی لحظه‌ای هم آرام نمی‌گرفت. اما حالا چه؟ در این روزهای غم زده، ایده‌ی دوباره شمال آمدن مهدی تنها برای خودش و مرجان می‌توانست خوب باشد. هنوز هم نمی‌دانست چرا وقتی فرزین این ایده را بازگو کرد به مخالفتش ادامه نداد. فکر می‌کرد با این سفر حال و هوای آمین کمی تغییر کند ولی انگار سخت در اشتباه بود. بالاخره فرزین با قامت چهارشانه‌اش در میان در سالن قرار گرفت. مهدی با شنیدن صدای در گردنش را به عقب چرخاند: به به! باد آمد و بوی فرزین آورد. فرزین سینی بزرگ را وسط میز گذاشت و متعجب پرسید: بچه‌ها نیومدن هنوز؟! همان لحظه صدای آنا آمد که در بغل آذین بود و برایش شیرین زبانی می‌کرد: بعد ناهال بلیم شنا تنیم؟ آذین دخترک را روی یکی از صندلی‌ها نشاند. هوا سرد و دریا مواج‌تر از آن بود که بتواند آنا را داخل آب ببرد. لحن کودکانه و اغراق آمیزی گرفت و در گوشش جواب داد: ما قراره یه عااالمه غذا بخوریم. اگه موج بهمون بخوره یهو می‌ترکیم! صدای خندیدن آنا بلند شد. رو به صبا کرد و انگار که او مکالمه‌اشان را نشنیده باشد با هیجان و خنده گفت: مامان. آذین میگه قلاله بتلتیم! دوباره با همان شدت قبل شروع به خندیدن کرد. صبا با هیجان برایش سر تکان داد و خندید. نگاهش لحظه‌ای بر صورت آذین نشست که روی صندلی کناری آنا جای می‌گرفت. شاید رابطه‌ی خودش با او هنوز هم قرار بود فراز و نشیب‌های بسیاری داشته باشد، اما همین که با دخترش خوش رفتاری می‌کرد برایش کافی بود. مخصوصا این روزها که آنا داشت بیشتر و بیشتر به او نزدیک می‌شد. فرزین که چشم‌ به در مانده بود پرسید: آمین کجاست بابا؟ آذین با ناراحتی جواب داد: گفت اشتها نداره. موجی از ناامیدی بین افراد دور میز پیچید. فرزین مستاصل از این که پیش پسرش برود یا اجازه بدهد تنها باشد به صبا نگاه کرد. صبا نگاهش را از او دزدید و خودش را مشغول غذا کشیدن برای آنا کرد. فرزین با دلی سنگین روی صندلی‌اش نشست و در این افکار فرو رفت که چطور باید خانواده‌اش را از این منجلاب بیرون بکشد.
    عرض المزيد ...
    16 715
    58
    #پست_413 صبا که حوصله‌ی خندیدن به شوخی او را نداشت تنها لبخندی مصنوعی زد: چیزی نیست. سر موضوع آمینه. یکم زمان نیاز داریم فقط. مرجان بطری‌های دوغ و نوشابه را از یخچال برداشت و به دست صبا داد: زحمت کشیدی واقعا! ممنونم از این همه جزئیات! این انقدرو که مهدی هم برام گفته بود! در یخچال را بست و به صبا که انگار قصد نم پس دادن نداشت نگاه کرد: راستی دست آمین چطوره؟ خیلی بد شده؟ صبا در لپ‌هایش باد انداخت: داغون شد بیچاره. استخونش از دو جا شکسته. مرجان با تعجب سوت کشید: مهدی می‌گفت ماشینشو دیده کاپوتش یه کف دست فرو رفته. این بیچاره چی می‌کشه! صبا نفس سنگینی کشید. کمی به دوستش خیره ماند و پرسید: مرجان؟ تو با این شرایطی که مهدی تو رو توش گذاشته مشکلی نداری؟ مرجان مشغول درست کردن سس سالاد شد و با بیخیالی پرسید: چه شرایطی؟ صبا پوست لبش را جوید. مطمئن نبود این موضوع را باید باز کند یا نه. مرجان که استیصال او را دید دست از کار کشید و با لبخند به او نگاه کرد: نه عزیزم. مشکلی ندارم. بعدم چرا یه طوری میگی مهدی منو تو این شرایط قرار داده که انگار من حق انتخابی نداشتم؟ از اولش شرایط همین بود و خودم رفتم توش. صبا دستی به پیشانی‌اش کشید: من هر چقدرم می‌خوام روشن فکر و مدرن باشم بازم نمی‌تونم نگرانت نباشم. مخصوصا وقتی طرفت مهدیه که تو تنوع طلبی و دختر بازیاشم ید طولایی داره! همینطور که سس را با قاشق هم می‌زد گفت: منو مهدی الآن همدیگه رو دوست داریم. واقعا هم بی‌اغراق میگم که این روزا یه زندگی تقریبا رویایی داریم با هم. حالا اگه یه روزی مهدی به خاطر تنوع طلبیش یا هر دلیل دیگه‌ای نخواست بیشتر از این با من باشه، به نظرت من ترجیح میدم سر یه قراردادی که پاش رو امضا کرده مجبور بشه به موندن با من؟ تهشم یا خیلی بهش فشار بیاد طلاق بگیره یا بهم خیانت کنه؟ من چرا باید همچین چیزی رو بخوام صبا؟!
    عرض المزيد ...
    10 869
    61
    #پست_412 فرخ سرش خم‌تر شد: نمی‌تونستم فرزین. سعی کردم ولی حقیقتا شدنی نبود. هر بار چشمم بهش می‌افتاد همه‌ی هوش و حواسم می‌رفت پی اشتباهی که کردم. فرزین نچی گفت: مگه کلا قرار بود روزی چند بار ببینیش؟ تو توی سوله‌ی تعمیرات بودی، اون تو واحد فروش. فرخ کلافه آرنج‌هایش را روی میز گذاشت و صورتش را در دست‌هایش فرو برد: نمی‌شد فرزین. حرف زور نزن. یه بارم در طول روز بسه که تا خود شب ذهنم درگیر شه. من مثل اون نیستم که به هیچ ورم نباشه و راحت بتونم به کارم ادامه بدم. مهدی اخم‌هایش در هم رفت و پوف بلندی کشید: حرف مفت نزن پسر. اونم حالش کم از تو نداره. تنها فرقش اینه که خیلی بهتر از تو می‌تونه احساساتشو مدیریت کنه تا حداقل نونش آجر نشه. فرخ سرش را روی میز گذاشت و با دل شکستگی گفت: اون تو همه چی از من بهتر بود... مهدی عصبی سیخ را رها کرد و تقریبا داد زد: تو که الآن مثل سگ پشیمونی پس گه خوردی ازش طلاق گرفتی! از جایش بلند شد و همینطور که به طرف حیاط می‌رفت گفت: فرزین بقیه‌ی اینا رو سیخ بزن من میرم آتیشو راه بندازم. فرزین با حرص به مهدی نگاه کرد و برای این که برادرش را از این حال در بیاورد صدایش زد: فرخ؟! ولش کن اونو. به دل نگیر. فرخ که صورتش روی میز بود جوابی نداد. فرزین نفس عمیقی کشید و ایستاد: بیا حداقل بریم دستامونو بشوریم بقیه‌ی اینا رو سیخ بزنیم. دست راستش را به علامت «نه» بالا داد و آرام گفت: حوصله ندارم. خودت برو. صبا با شنیدن حرف مهدی سرش به طرف سالن برگشت و زیر لب گفت: باز چی شده؟! مرجان که از کانتر بشقاب بر می‌داشت لبخند زد: وقتی بهترین دوستات یه زوج باشن و جدا بشن همین میشه. مهدی شده شبیه بچه‌های طلاق! پیش هر کدوم میره باید پای درد و دلاشون بشینه. تهشم میاد خونه کل روز فکرش پیش این دوتاست و داره غصه‌اشونو می‌خوره. صبا نفسش را با صدا بیرون داد: هر دم از این باغ بری می‌رسد! اصلا انگار یهویی همه چیز زیرو رو شد تو زندگیامون. مرجان سر تکان داد و به سمت یخچال رفت: حالا تو و موحدی چتونه؟ یه جوری نگاش می‌کنی یکی ندونه فکر می‌کنه خودت خال خال موهاشو کندی!
    عرض المزيد ...
    10 370
    62
    تا امروز غروب که پست‌های آخر آپ میشن فرصت دارید عضو کانال جلد دوم بشید❤️ بعد از اون لینک بالا منقضی میشه و به کسی لینک نمیدیم پارت‌های دو پرنده هم حالا حالا رو کانال میمونن و فرصت برای خوندن دارید🌹 برای خوندن جلد دوم رمان، می‌تونید تو کانال زیر جوین بشید، جلد دوم شرح زندگی جذاب آیه و آمینه👇
    "لانه‌ی دو پرنده" یگانه اولادی
    به نام خدای قصه‌ها🌼 به قلم: یگانه اولادی پارت گذاری: هفته‌ای شش پارت
    10 207
    44
    #پست_411 فرزین از بالای تراس به آن دو خیره بود و با اخم‌هایی در هم سیگارش را دود می‌کرد. دیدن پسرش با آن دست گچ گرفته‌ و دخترش که اینقدر پریشان بود او را بی‌قرار می‌کرد. با حال بد آن دو هر لحظه قلبش بیشتر از قبل مچاله می‌شد. صبا با پتوی بهاره‌ای که روی شانه‌اش بود از پشت سرش وارد تراس شد. کنارش ایستاد و مسیر نگاه او را دنبال کرد. با دیدن آذین و آمین که بی‌پناه‌تر از همیشه در کنار هم نشسته بودند دلش حتی بیشتر از قبل گرفت. رو به فرزین کرد و آرام گفت: چرا اینجا نشستی؟ سرده. فرزین گرده‌ی سیگارش را تکاند و حاضر نشد از آن دو چشم بردارد: من کجا رو اشتباه رفتم که این شد حال و روز بچه‌هام؟ صبا موهایش را پشت گوشش زد و به آمین با آن ریش‌های بلند و چهره‌ی ژولیده نگاه کرد: تو هنوزم داری اشتباه میری! به طرف صبا نیم نگاهی انداخت. هنوز بعد از آن دعوایی که در نمایندگی و در حضور مهدی داشتند رابطه‌شان به حالت عادی برنگشته بود. صبا همچنان سرسنگین بود و این روزها مثل آمین او را مقصر می‌دانست! صبا با نوک بینی که از سرما صورتی شده بود به طرف در بالکن برگشت: بیا پایین مهدی داره کبابا رو سیخ می‌زنه. دست تنهاست. فرزین از جایش بلند شد. سیگارش را روی سنگ لبه‌ی دیوار تراس خاموش کرد و با ته مانده‌اش به دنبال او رفت: آنا کجاست؟ صبا در ریلی را باز کرد. پتو را روی تخت انداخت. از گوشه‌ی چشم دید که فرزین ته سیگارش را در سطل زباله انداخت: رفت دنبال آذین و آمین بیان ناهار. فرزین گوشی‌اش را از روی پاتختی برداشت و پشت سر او از پله‌ها روان شد. صبا که جلوتر از او بود به طرف آشپزخانه رفت. در سالن پایین تنها صدای صحبت‌های آرام فرخ و مهدی می‌آمد. مهدی سیخ پر شده را در سینی گذاشت و یکی دیگر برداشت. همینطور که تمرکزش روی کارش بود آهسته گفت: من نمی‌فهمم استعفا دادنت چی بود این وسط؟ نگاه فرزین روی برادرش افتاد که پشت میز بازی نشسته بود و به صفحه‌ی شطرنج زل زده بود. روی صندلی روبه‌رویی او نشست و گفت: واقعا فرخ، تو با این همه تجربه و عزت و احترامی که اینجا داشتی، الآن می‌خوای بری تو یه تعمیرگاه پیزوری زیر دست کی کار کنی؟!
    عرض المزيد ...
    34 360
    59
    #پست_410 ماسه‌های خیس با هر قدم زیر پاهایش فرو می‌رفتند. آفتاب لاجون، از پشت ابرهای سیاه می‌تابید. همانجا روی زمین نشست و مرطوب شدن لباس‌های تیره‌اش را به جان خرید. زانوهایش را بالا آورد و بغل کرد. چانه‌اش را روی آن‌ها گذاشت و به موج‌های خشمگین و خروشان دریا زل زد. باد موهایش را در هوا پخش و پلا کرده بود. در حال خودش به سر نمی‌برد که کسی کنارش نشست و به بازویش تکیه داد، انگار نمی‌دانست دیوار ترک خورده تکیه‌گاه استواری نیست! دختر از بالای چشمانش به او نگاه کرد و لبخند غمگینی زد: آمین؟ خوبی؟ چشم از دریا برنداشت. پرسیدن از احوالش این روزها اصلا سوال خوبی نبود. ترجیح داد جواب ندهد. سرش را از بازوی او جدا کرد. مثل آمین زانوهایش را به بغل گرفت و به دریا خیره شد. با صدای دلنشین و آرامش گفت: تصمیممو گرفتم. می‌خوام از ایران برم. سرش را کج کرد و به کبودی جدیدی که در نیم رخ آمین خودنمایی می‌کرد نگاه کرد: تو هم باهام بیا. اونجا راحت‌تر میشه فراموش کرد خاطرات تلخو. آمین به سمتش برگشت. بین اجزای صورت او چرخید و جواب داد: من نمی‌خوام خاطراتمو فراموش کنم. دختر پلک زد و دهانش باز ماند برای حرفی که دیگر از گفتنش پشیمان شده بود. آمین نفس عمیقی کشید و لبخند بی‌جانی زد: ولی تو برو آذین. مطمئنم می‌تونی اون طرف برای خودت کلی هدف خوب پیدا کنی. برو و به جای منم موفق شو و واسه خودت یه زندگی خوب بساز. آذین لبخند زد. دوباره به دریا نگاه کرد و سعی کرد پلک‌هایش را تا آخرین حد باز نگه دارد تا اشک بوجود آمده در مسیر باد قرار بگیرد و خشک شود.
    عرض المزيد ...
    31 846
    60
    #پست_409 آیه بی‌جان خندید. صدایش رو به بی‌حالی می‌رفت: عصبانی باش ازم. فحش بده تا می‌تونی. فقط بدون که ازت ممنونم. تو به من زندگی دادی. تو باعث شدی برای اولین بار تو عمرم فقط زنده نباشم، زندگی هم بکنم. من پشیمون نیستم، تو هم برای مرگ من ناراحتی نکن. زنده بودن برای پرنده‌ای که نتونه پرواز کنه که معنی نداره. آمین سرش را از پشت به ماشینش کوبید و عربده کشید: ازت متنفرم آیه! ازت متنفرم! آیه بلافاصله گفت: ولی من عاشقتم... آمین زانو‌هایش را در بغلش گرفت. سرش را در آن‌ها فرو برد و گریه‌اش صدادار شد. تنها صدای نفس‌های آیه در گوشش می‌پیچید که لحظه به لحظه سبک‌تر می‌شدند. میان گریه‌هایش نالید: آیه؟ تو رو خدا باهام حرف بزن! آذین که ابتدا سراغ صبا رفته بود بالاخره از طبقه‌ی بالا بیرون آمد. به سمت او دوید و سوییچ را به طرفش گرفت: می‌خوای چیکار کنی آمین؟! به سرعت از جایش بلند شد. سوییچ را از او گرفت و سوار ماشینش شد. ریموت در حیاط را زد و دکمه‌ی استارت را فشرد. موبایلش را روی اسپیکر گذاشت. با صدایی که دو رگه شده بود گفت: شنیدی آیه؟ صدای ماشینمه. دارم میام عزیز دلم. دارم میام... اشک‌هایش را با ساعدش پاک کرد و خواست راه بیافتد که چشمش به صبا افتاد. شالش در مشتش بود و همینطور که مانتویش را به تن می‌کرد رو به آذین فقط گفت: حواست به آنا باشه تا بابات برگرده. آمین درحالیکه آیه را پشت هم صدا می‌زد دنده را روی R گذاشت. خواست با دست چپش فرمان را بچرخاند که درد شدیدی تا بازویش پیچید. صبا به شیشه‌ی او کوبید: پیاده شو آمین! تو با این حالت رانندگی نکن. بذار من بشینم. آمین که درد نفسش را برده بود مخالفتی نکرد. سریع جایش را با صبا عوض کرد و خودش روی صندلی شاگرد نشست. با این که از جواب دادن آیه قطع امید کرده بود باز هم صدایش کرد: آیه... صبا همینطور که ماشین را از پارکینگ بیرون می‌برد پرسید: چی شده آمین؟! ناگهان تماس قطع شد. آمین وحشت زده به صفحه‌ی شکسته‌ی موبایلش نگاه کرد و فریاد کشید: صبا فقط برو! گازو تخته کن فقط برو! صبا به طرف خروجی کوچه حرکت کرد. درحالیکه سعی داشت آرامش خودش را حفظ کند پرسید: باشه. فقط بگو کجا برم؟ آمین سرش را در دست‌هایش فرو برد: کرمان. ابرو‌های صبا بالا پرید. بهت زده لحظه‌ای به آمین خیره شد. آب دهانش را قورت داد و پایش را روی پدال گاز فشرد. موبایلش را بین پاهایش گذاشت. دست چپش را روبه‌روی صورتش گرفت و سعی کرد انگشتانش را باز و بسته کند که چشم‌هایش از درد شدید بسته شدند. - دستت چی شده؟! بی‌توجه به سوال صبا داشبورد را با دست راستش باز کرد. خواست پاکت سیگارش را دربیاورد که چشمش به کاغذ مچاله شده‌ی کنارش افتاد. وقتی آن را باز کرد و به جواب مثبت آزمایش بارداری آیه خیره شد دوباره چانه‌اش شروع به لرزیدن کرد و اشک‌هایش شدت بیشتری پیدا کردند. ***
    عرض المزيد ...
    27 672
    66
    پارت اول😍 خوش امدید رمان رو به پایانه و هنوز کلی فرصت برای خوندنش دارید❤️🌹
    24 125
    10
    #پست_408 آیه حرفش را برید و با گریه داد زد: آمین هیچی قرار نیست درست بشه. وقتی یک هفته بدون هیچ وسیله‌ای تو اتاقت حبس باشی، کاری که وقت زیادی براش داری فکر کردنه. من به هر راهی که بگی فکر کردم. از این جا به بعد همه چی فقط می‌تونه بدتر شه آمین. مامانم حتی وقت نکرد در مورد بکارتم به بابام چیزی بگه. فقط گفت تو تهران منو با کسی دیده و بابام اینطوری به سمتم حمله‌ور شد. فکر می‌کنی وقتی بفهمن حامله‌ام چی میشه؟ حتی اگه منو زنده بذارن، زندگی این بچه‌ی به قول اونا حرومزاده به نظرت چطور قراره پیش بره؟ سعی کرد به گریه‌اش مسلط شود و لحنش اطمینان بیشتری پیدا کند: این بهترین راهه آمین. مطمئن باش. آمین در جایش خشک شد. دیگر نمی‌دانست باید چه کار کند یا چه بگوید. به نقطه‌ای نامعلوم خیره مانده بود و صدای گریه کردن آیه گوش‌هایش را پر می‌کرد. آیه صدایش کرد: آمین؟ لب‌های آمین باز شدند ولی هیچ صدایی از دهانش خارج نمی‌شد. صدای نرم و لطیف آیه در گوش هایش پیچید: خیلی دوستت دارم... منو ببخش که از بس خر بودم انقدر دیر فهمیدم... تلفن کمی خش خش کرد و ناگهان صدای آی گفتن آیه در گوشش پیچید. آمین که قلبش می‌خواست از سینه‌اش کنده شود فریاد کشید: آیه؟! سراسیمه از اتاقش بیرون رفت و همینطور که پله‌ها را دو تا یکی پایین می‌رفت داد زد: آیه چیکار کردی؟! با همان شلوار و تیشرت خانگی‌اش به طرف ماشینش می‌دوید که آذین در حیاط را باز کرد و وارد شد. آمین که اشک از چشم‌هایش سرازیر شده بود با التماس صدایش کرد: آیه؟! جواب بده آیه! به ماشینش که رسید بالاخره سکوت آن طرف خط شکست. آیه که انگار گریه‌اش هم آرام گرفته بود گفت: تموم شد عزیزم... تا چند دقیقه دیگه همه‌ی مشکلاتمون حل میشه... آمین در مقابل چشم‌های گشاد شده‌ی آذین دست چپش که آزاد بود را در جیب‌هایش چرخاند. وقتی فهمید سوییچش را نگرفته از عصبانیت و درماندگی فریاد کشید و مشتش را با تمام قدرت چند بار روی کاپوت ماشینش کوبید. به آذین نگاه کرد که وحشت زده به فرورفتگی جای مشت او روی کاپوت خیره شده بود. به او اشاره زد که سوییچش را از اتاقش سریع بیاورد. آذین به طرف خانه دو گرفت و او هم درحالیکه گونه‌هایش کاملا خیس شده بودند در جایش سر خورد و روی زمین نشست. به ماشینش تکیه داد و چشم‌هایش را بست. ناامیدانه گفت: لعنت بهت آیه! لعنت بهت که همیشه دنبال آسون‌ترین راهی! دوستان فقط ۹ پارت تا پایان رمان مونده❤️ بعد از اتمام "دو پرنده‌ی بی سرزمین" جلد دوم همین رمان با محوریت آیه و امین، به اسم "لانه‌ی دو پرنده" در همین کانال قرار میگیره😍 روایتی پر چالش و نفس‌گیر از این زوج🙊😀 به هیچ عنوان لفت ندین که بعد از اتمام دو پرنده لینک به کسی نمیدیم🌹
    عرض المزيد ...
    24 272
    56
    #پست_407 بغض آیه ترکید و با ناله گفت: نه آمین! خوب نیستم! انقدر درد دارم که حتی وقتی حرف می‌زنم تک تک استخوون‌های صورتم ذق ذق می‌کنن! آمین در جایش سیخ نشست. سراسیمه گفت: قطع کن بیا واتساپ. باید ببینمت آیه! سریع جواب داد: نه! نه آمین! فقط گوش کن. زنگ زدم فقط یکم باهات حرف بزنم. لطفا فقط گوش کن. آمین درحالیکه تپش قلب گرفته بود خواست چیزی بگوید که صدای آرام آیه میان گریه‌هایش آمد: دلم می‌خواست آخرین صدایی که می‌شنوم صدای تو باشه... برق از سرش پرید. حس می‌کرد نفسش بند آمده و خون در رگ‌هایش خشک شده است. با ترس پرسید: چی میگی آیه؟! نفس عمیقی کشید تا گریه‌اش را کمی کنترل کند و بتواند راحت‌تر حرف بزند: تو که به این چیزا اعتقاد نداری آمین، ولی همیشه تو گوش من خوندن که تو همه‌ کارای خدا یه حکمتی هست. نمی‌دونم حکمت به دنیا اومدن من تو این خونواده چی بود واقعا. شاید فقط همین بود که تهش درس عبرت بشم واسه خیلیای دیگه! گاهی هم حس می‌کنم خلقت من از اولش اشتباهی بوده. خدا منو تو این قفس کوچیک انداخت ولی به جاش بال‌های به این بزرگی رو دوشم گذاشت. آمین که چشم‌هایش گشاد شده بود بلند گفت: آیه چی داری میگی؟! منظورت از این حرفا چیه؟! آیه پس از مکثی کوتاه گفت: امشب می‌خوام از بال‌هام استفاده کنم آمین. امشب می‌خوام بپرم. این تنها راه آزادی واقعی منه... صدای آیه شکست و ناگهان گریه‌ی آرامش تبدیل به هق هق شد. آمین در جایش ایستاد و شروع به قدم رو کردن در اتاقش کرد. نگرانی داشت امانش را می‌برید و صدایش از اضطراب شدید به لرزه افتاده بود: آیه تو رو خدا بیا منطقی باشیم یه لحظه. هر فکر احمقانه‌ای که تو مغزته رو یه لحظه بذار کنار ببین چی میگم! این راهش نیست آیه. من میام. من آزادت می‌کنم. به خاک مادرم خودم از اون قفس لعنتی نجاتت میدم! آیه بینی‌اش را بالا کشید: اون شعر فروغو شنیدی؟ از آینه بپرس نام نجات دهنده‌ات را. من الآن دارم تو آینه به تنها کسی که می‌تونه نجاتم بده نگاه می‌کنم آمین. البته بهتره بگم تو یه تیکه از آینه. می‌دونی چی خنده داره؟ این که حتی به یه تیغ ساده هم دسترسی ندارم. مجبور شدم آینه‌ی اتاقمو بشکونم تا یه چیز تیز گیر بیارم. مغز آمین با تصویری که ذهنش بلافاصله از آیه با رگ‌هایی بریده ساخت سوت کشید. چیزی که می‌شنید را نمی‌خواست باور کند. اشک در چشم‌هایش جمع شد و یک دستش را روی صورتش گذاشت: آیه به روح مادرم حلش می‌کنیم با هم. تو فقط یه روز دیگه صبر کن. اصلا من همین الآن راه می‌افتم بیام خونه‌اتون. تو فقط...
    عرض المزيد ...
    15 556
    47
    #پست_405 آمین که هنوز چشم‌هایش بسته بود گفت: خب؟ همه‌ی این حرفا رو که بابا هم دیروز بهم زد! صبا سر تکان داد: آره ولی از اون که حرف شنوی نداری. گفتم شاید از دهن من در بیاد بهتر تو گوشت بره. آمین چشم‌هایش را باز کرد و با ابروهای در هم رفته به او نگاه کرد: تو چرا صبا؟! تو تنها کسی بودی که از روز اول می‌دونستی مهم‌ترین چیز امنیت جانی آیه‌است، اونوقت الآن مثل بقیه داری باهام حرف می‌زنی. صبا بلافاصله جواب داد: چون اون موقع هیچ خبری از آیه نداشتیم. اون موقع با توصیفات تو مطمئن بودم که قراره سرشو بذارن رو سینه‌اش. اما الآن که یه بار با خودش حرف زدی، دم به دقیقه هم داری مزاحم خواهرش میشی و از وضعیتش آپدیت می‌گیری، دیگه خیالمون مثل قبل... میان حرفش پرید و با لحنی که بوی عصبانیت می‌داد گفت: صبا! اینا هنوز نمی‌دونن آیه حامله‌است! اینطوری که مامانش دم از آبرو می‌زنه اگه بفهمن مطمئنم یه بلایی سرش میارن. شاید دوست پسر داشتن و به قول خودشون دختر نبودنو بشه یه جوری لاپوشونی کنن، ولی یه شکم بالا اومده رو چطور میشه مخفی نگه داشت؟! صبا موهایش را عقب داد: نمی‌دونم آمین. ولی به نظر من وقتی تا الآن بهش آسیب خاصی نرسوندن از این به بعدم نیازی به نگرانی چندانی نیست. آمین از جایش بلند شد و یک نخ سیگار روشن کرد: من از کجا می‌تونم مطمئن باشم خواهرش داره راستشو بهم میگه؟ من از دو روز پیش دیگه نه صدایی از آیه شنیدم نه دیدمش. صبا آب دهانش را قورت داد. از جایش بلند شد و گفت: خیلی خب. پس به خواهرش یه پیام بده همینو بگو. ازش بخواه یه موقعیتی جور کنه تا یک بار دیگه با خودش صحبت کنی. اینطوری هم خیالمون راحت‌تر میشه و هم بهتر می‌فهمیم باید چیکار کنیم. روی گزینه‌ی ازدواج هم سعی کن دیگه خیلی مانور ندی. بابات که پاشو کرد تو یه کفش که ساپورتت نمی‌کنه. خودتم که تنها بری اونجا کسی برات تره هم خورد نمی‌کنه. منو هم که هیچکی رسما به عنوان خانواده‌ی تو نمی‌پذیره که کاری ازم ساخته باشه.
    عرض المزيد ...
    12 943
    50
    #پست_406 آمین درحالیکه نگاهش به طرح سرامیک‌ها خیره بود کامی از سیگارش گرفت. صبا به طرف در قدم برداشت: من خسته‌ام میرم پایین یکم بخوابم. پُک دیگری از سیگارش گرفت و بعد از رفتن صبا مشغول نوشتن پیام برای طاهره شد. ته سیگارش را انداخت و روی تختش نشست. بوی غذا که در مشامش پیچید خالی بودن شکمش بیشتر به چشمش آمد. بیشتر از این نتوانست مقاومت کند و مشغول خوردن ناهار دیروقتش شد. صدای نوتیفیکشن موبایلش که بلند شد سریع پیام جدید طاهره را باز کرد. «خیلی خب. منو مامان قراره یه ساعت دیگه بریم بیرون. یه جوری گوشیمو می‌رسونم به دست آیه تا بهت زنگ بزنه. ولی به خدا قسم وقتی برگردم بلاکت می‌کنم. هر حرف آخری باهاش داری بزن و بعدم پاتو برای همیشه از زندگیش بکش بیرون!» آمین لقمه‌ای که در دهانش بود را نجویده قورت داد و سینی را کنار گذاشت. چطور قرار بود یک ساعت آینده را تحمل کند؟ بی‌تمرکز و بدون این که اصلا متوجه شود چه چیزهایی از جلوی چشم‌هایش رد می‌شوند پست‌های اکسپلور اینستاگرامش را بالا و پایین می‌کرد. هر چند لحظه نگاهش به ساعت بالای صفحه می‌افتاد و اضطراب انتظارش برای تماس آیه بیشتر می‌شد. بالاخره اسم طاهره روی صفحه‌ی موبایلش افتاد. بلافاصله دکمه‌ی سبز را فشرد و موبایل را کنار گوشش گذاشت: الو آیه؟ صدای گرفته‌ی آیه که انگار از ته چاه می‌آمد به گوشش رسید: سلام. آمین که با شنیدن صدای او موجی از آرامش به دلش راه یافت چشم‌هایش را بست. آرام گفت: سلام عزیز دلم. خوبی قشنگم؟ بابات که کاری باهات نداشت قربونت بشم؟ - چه مهربون... دلم واسه این مهربونیات تنگ میشه. اخم‌هایش در هم رفت: یه جوری حرف نزن که انگار قرار نیست دیگه هیچ وقت همو ببینیم! تنها صدای نفس‌‌های سنگین آیه به گوشش می‌رسید. با دست چپش شروع به کندن گوشه‌ی ناخن شستش کرد و دوباره پرسید: مامانت به بابات گفت همه چیو؟ واکنشش چی بود؟ آمین که دیگر داشت از سکوت آیه می‌ترسید هر لحظه نگران‌تر می‌شد: آیه؟! چیکارت کردن؟ خوبی؟
    عرض المزيد ...
    14 524
    50
    خبر دارین رمان رو به پایانه؟ چیزی تا اخر رمان نمونده اگر شروع به خوندن نکردین خودتون رو برسونید😍 برای اطلاع از کار جدید خانوم اولادی کانال زیر رو حتما دنبال کنید👇❤️
    11 763
    17
    #پست_404 در ورودی طبقه‌ی پایین باز شد. صبا با سینی غذا بیرون آمد و با دیدن آمین روی پاگرد پله‌ها متعجب ایستاد: آمین؟ واسه چی اونجا ایستادی؟ آمین چشمش به صفحه‌ی شکسته دوخته شده بود. دلش می‌خواست یکی از همان جواب‌های دهان پاره کنش را برای طاهره بفرستد اما تلاش کرد تا خودش را کنترل کند. صبا پله‌ها را پشت هم بالا آمد: آمین؟ خوبی؟ برای آیه اتفاقی افتاده؟ با افکار درهمش سر بلند کرد و به او زل زد: خواهراش شکل خواهرناتنی‌های سیندرلا وایستادن جلو که من نتونم به آیه نزدیک شم. این روانیا کی‌ان که آیه باهاشون زندگی می‌کنه؟! صبا در اتاق را باز کرد و بازوی او را گرفت و به داخل اتاق هدایتش کرد: بیا بریم تو. همینطور که حرف می‌زنیم غذاتم بخور. آذین گفت امروز ناهارم نخوردی. آمین پشت سرش وارد شد و در را بست: ناهار چیه تو هم؟ بر ندار جلو چشم بابا هی برام سینی پر نکن نیار بالا! صبا سینی را روی تخت گذاشت و اخم کرد: بابات که هنوز برنگشته، ولی این چه بچه بازیه؟ مگه قهری با پدرت؟! خودش را روی مبل بادی‌ گوشه‌ی اتاقش پرت کرد: بچه که نیستم! ولی وقتی تو این وضعیت به هم ریخته ساپورتم نمی‌کنه نمیشه ازم انتظار داشتی باشی بینمون گل و بلبل باشه. صبا روی صندلی کامپیوتر او نشست: بعد شنیدن خبر دسته گلت جلوش صاف صاف ایستادی میگی بریم دختره رو برام بگیریم! واکنشش چندان دور از ذهنم نبود! اونم به عنوان بزرگترت حق داره که با یه سری از تصمیماتت مخالفت کنه. قرار نیست که همیشه پدر و مادرا به رای شما پیش برن! آمین سرش را در پشتی مبل فشار داد و چشم‌هایش را بست: خیلی خب حالا تو از بالا منبر یه تُک پا بیا پایین. این مدل حرف زدن اصلا بهت نمیاد. منم اعصاب نصیحت ندارم یه چی بارت می‌کنم تو این وانفسای بی‌کسی تو رو هم از پیشم می‌پرونم. صبا نفس عمیقی کشید و مدتی به او خیره ماند. آرام شروع به صحبت کرد: نصیحت چیه آمین؟ محض رضای خدا یه دقیقه سعی کن منطقی باشی. یه دقیقه اون مغزی که تو این یه هفته انقدر با نگرانی پرش کردی که داره ازش دود بلند میشه رو آروم نگه دار تا دو کلمه حرف حساب بره توش. تو داری حرف از ازدواج می‌زنی! ولی از شرایط ازدواج چیشو داری؟ نه تکلیف سربازی رفتنت مشخصه، نه کار داری. درستم که هنوز یه ترم مونده تموم شه.
    عرض المزيد ...
    17 428
    46
    #پست_403 به راضیه که از فریاد او جا خورده بود فرصت فکر کردن نداد و سریع گفت: من که نمی‌دونم دارم با کدومتون حرف می‌زنم ولی به اون مامانت بگو یه تار مو از سر آیه کم بشه همه‌اتونو آتیش می‌زنم! آمین که هر لحظه عصبی‌تر می‌شد دیگر نمی‌فهمید چه می‌گفت: به اون سگ صفت بگین دو دقیقه زبونشو تو پوزه‌اش نگه داره بچه‌اشو به چوپونتون نفروشه تا من خودمو برسونم. مگه دردتون همین نیست؟ من میام خواستگاری آیه. فقط دست از سرش بردارین! وقتی بالاخره ساکت شد راضیه بعد از کمی مکث با خونسردی جواب داد: به همین خیال باش! ما جنازه‌ی آیه رو هم رو دوش تو نمی‌ندازیم مرتیکه‌ی بی‌پدر و مادر! تلفن با صدای تق کوبیده شد. تمام حرف‌های راضیه به کنار، آن «بی‌پدر و مادر» گفتن آخرش آنقدر به آمین فشار آورد که مثل دیوانه‌ها موبایلش را با تمام قدرت به سمت دیوار پرتاب کرد. به محض برخورد گوشی با دیوار و افتادنش روی زمین آمین به طرف آن دو گرفت. چطور می‌توانست اینقدر احمق باشد؟ موبایلش را با احتیاط برداشت و با دیدن صفحه‌اش که با چند ترک بزرگ پوشیده شده بود نفس در سینه‌اش حبس شد. آرام دکمه‌ی پاور را فشار داد و با روشن شدن صفحه نفس راحتی کشید. کنار دیوار سر خورد و همانجا نشست. به آسمان ابری و روشن عصر نگاه می‌کرد. روی پاگرد ایستاده بود و باد خنک موهای بر هم ریخته‌اش را به بازی گرفته بود و تابشان می‌داد. گوشی میان دستانش لرزید و بالاخره طاهره جواب پیامش را داد. «اگه آیه برات مهمه و نمی‌خوای بیشتر از این آسیب ببینه دیگه نه به خونه زنگ بزن نه به من! نگاه به این توپ و تشرهایی که الآن می‌کنن هم نکن چون در نهایت ما خانواده‌ی آیه هستیم. این روزا با چهار تا کتک و سر و صدا می‌گذره. هیچکی قرار نیست سر اونو ببره بذاره رو سینه‌اش. دیدی که بابامم دو روزه برگشته و آیه هنوز داره نفس می‌کشه! پس اگه نگرانشی نباش! این وسط فقط بودن تو برای خواهرم سمه! ازش دور باش. به نفع جفتتونه. واسه یه حس گذرای دو روزه بیشتر از این گند نزنین به آینده‌ی جفتتون!»
    عرض المزيد ...
    13 856
    36
    ‏او ‌ خداوند⁩ ناممکن‌هاست؛ در حالی که تو بر ممکن گریه می‌کنی؟🥀
    12 067
    29
    پست‌های امروز
    15 949
    2
    #پست_402 طاهره هم بالاخره صدایش بالا رفت: بس کن دیگه مامان! هی بگم بگم راه انداختی! راضیه جوابش را داد: چرا نگه؟ فردا یه گند دیگه هم بزنه شکمش بالا بیاد چی؟! صدای مادرشان بلند شد: استغفرالله. صد بار گفتم انقدر راحت حرف حروم خدا رو به زبون نیارین. راضیه بلافاصله گفت: چرا نگم؟ کسی که تا اینجای راهو رفته بقیه‌اشم میره! طاهره تو هم که انقدر داری سنگ این بی‌آبرو رو به سینه می‌زنی، اگه دختر خودتم بود همینقدر پشتشو می‌گرفتی؟ طاهره جواب داد: معلومه که می‌گرفتم. چرا باید یه چیزی که از بن اشتباهه رو تا ابد الدهر ادامه بدیم؟ خشی خشی که در گوشی پیچید باعث شد آمین با چشمانی گشاد سیخ در جایش بنشیند. مادر آیه حیرت زده گفت: آیه؟! این چیه؟! گوشی از کجا اومده؟ راضیه بیا اینجا ببین این مال کیه؟ صدای خونسرد راضیه نزدیک شد: گوشی طاهره خانومته! آمین با پریشانی از جایش بلند شد. بین جلو رفتن و ایستادن مردد مانده بود. مادر آیه دوباره گفت: ذلیل بمیری ایشالله که از هیچ فرصتی دریغ نمی‌کنی! طاهره خانوم دست شمام درد نکنه. خوب گذاشتی تو کاسه‌امون. ناگهان راضیه هینی کشید: مامان این رو تماس تصویریه! مادرشان بلند گفت: خدا منو بکشه! قطعش کن اون کوفتیو! تماس بلافاصله قطع شد. آمین بهت زده به سمت گوشی رفت و باری دیگر خوابی که چند دقیقه پیش دیده بود را مرور کرد. وحشت زده موبایل را برداشت و دوباره به همان شماره زنگ زد. هنوز به دومین بوق نرسیده بود که تماس قطع شد. بلافاصله دوباره روی شماره زد و این بار صدای اپراتور که از خاموش بودن خط می‌گفت در گوشش پیچید. موبایلش را روی میز انداخت و عصبی و پریشان در جایش این پا و آن پا شد. ناگهان چند بار پشت هم هر دو مشتش را روی میز کوبید و همزمان فریاد کشید: حیوونای عوضی! در اتاقش قدم رو می‌کرد و مشتش را در کف دستش می‌کوبید که فکر دیگری به سرش زد. با حرص دوباره گوشی را برداشت. وارد پیامک‌های باقر شد و روی شماره‌ی ثابت خانه‌ی آیه زد. بعد از چند بوق تلفن برداشته شد و صدایی که با وجود آشنا بودنش نمی‌توانست تشخیص بدهد کدام خواهر آیه است جواب داد: بله؟ آمین نعره کشید: دارین چه غلطی می‌کنین شما اونجا؟!
    عرض المزيد ...
    17 024
    44
    خبر دارین رمان رو به پایانه؟ چیزی تا اخر رمان نمونده اگر شروع به خوندن نکردین خودتون رو برسونید😍 برای اطلاع از کار جدید خانوم اولادی کانال زیر رو حتما دنبال کنید👇❤️
    13 639
    7
    #پست_400 ناباور گوشی را روی میز گذاشت. دست‌هایش را در موهایش فرو کرد و از جایش بلند شد. دور خودش چرخید و چند بار بی‌صدا «وای» را تکرار کرد. حرف‌های مادر آیه به گوشش می‌رسیدند: بابات زنگ زد. گفت یکی دو ساعت دیگه می‌رسه. دیگه تو می‌دونیو اون! صدای دختری دیگر با پوزخند آمد: آدمی که انقدر راحت واسه نامحرم پاشو میده بالا، با چهارتا فحش و کتک درست نمیشه! ناگهان کسی دیگر که احتمالا طاهره بود به او توپید: خفه شو! تو دیگه این وسط سوسه نیا راضیه! اوضاع خودش به اندازه‌ی کافی خراب هست. مادرشان به توجه‌ به حرف‌های آن‌ دو رو به آیه گفت: تو چیکار کردی با ما آیه؟! چطوری این فاجعه رو به بار آوردی؟! ما به تو اعتماد کرده بودیم. چطوری اینجوری ما رو گول زدی؟ این همه دروغو چطور ساختی؟ طاهره میان حرفش پرید: مامان؟ الان مثلا اگه ازدواج کرده بود با یه آدم گه، تو راضی بودی چون فقط رابطه‌اشون حلال بود؟! انگار زیادی حرف دختر بزرگش برایش گران تمام شد که از کوره در رفت: خفه شو! همه‌اتون بی‌شعورین! گناه از این بزرگ‌تر؟! از این قبیح‌تر؟! دیگه پس چی از نظر شماها زشته؟ بده؟! طاهره باز سعی کرد جانب آیه را بگیرد: مامان حضرت آدمم وقتی خدا گفت اون سیبو نخورین حرومه؛ خوردن! هر چی که منع بشه لذیذ میشه. مادر آیه به زجه زدن افتاد: من به یاد ندارم که به شماها بدون وضو شیر داده باشم. آخه من کجا رو اشتباه رفتم؟ خدا ازت نگذره آیه! نگذره که اینطوری تن منو لرزوندی. ما فرستادیمت دانشگاه که درس بخونی. من چیکارت کنم؟ من چطوری کنترلت کنم؟ توی دروغ گو رو من چطوری می‌تونم کنترل کنم؟
    عرض المزيد ...
    13 972
    44
    آخر تحديث بتاريخ: ١١.٠٧.٢٣
    سياسة الخصوصية Telemetrio