#پست_414
صبا جواب دیگری به ذهنش نرسید. شاید هم مرجان بیراه نمیگفت. سرش را تکان داد و بشقابها را برداشت تا میز را بچیند.
دور میز در سکوت نشسته بودند تا بقیه هم بیایند. ناگهان مهدی در گوش مرجان چیزی گفت و دوتایی شروع به ریز خندیدن کردند. صبا سرش را بالا آورد و با لبخند به آن دو نگاه کرد. خوب بود که هنوز کسانی در بینشان وجود داشتند که بلد بودند خندیدن را! چشمش به فرخ افتاد که سمت دیگر میز نشسته بود و در افکارش داشت غرق میشد. فرخ با احساس سنگینی نگاه او سرش را بالا آورد و لحظهای با صبا چشم در چشم شد. لبخند کوتاهی زد و سریع دوباره به بشقاب خالیاش خیره شد. صبا ناخوآگاه یاد بار آخری که همگی دور هم اینجا جمع شده بودند افتاد. وقتی نسیم و مازیار هم هنوز بینشان حضور داشتند. آن روزها جمعشان حتی لحظهای هم آرام نمیگرفت. اما حالا چه؟ در این روزهای غم زده، ایدهی دوباره شمال آمدن مهدی تنها برای خودش و مرجان میتوانست خوب باشد. هنوز هم نمیدانست چرا وقتی فرزین این ایده را بازگو کرد به مخالفتش ادامه نداد. فکر میکرد با این سفر حال و هوای آمین کمی تغییر کند ولی انگار سخت در اشتباه بود.
بالاخره فرزین با قامت چهارشانهاش در میان در سالن قرار گرفت.
مهدی با شنیدن صدای در گردنش را به عقب چرخاند: به به! باد آمد و بوی فرزین آورد.
فرزین سینی بزرگ را وسط میز گذاشت و متعجب پرسید: بچهها نیومدن هنوز؟!
همان لحظه صدای آنا آمد که در بغل آذین بود و برایش شیرین زبانی میکرد: بعد ناهال بلیم شنا تنیم؟
آذین دخترک را روی یکی از صندلیها نشاند. هوا سرد و دریا مواجتر از آن بود که بتواند آنا را داخل آب ببرد. لحن کودکانه و اغراق آمیزی گرفت و در گوشش جواب داد: ما قراره یه عااالمه غذا بخوریم. اگه موج بهمون بخوره یهو میترکیم!
صدای خندیدن آنا بلند شد. رو به صبا کرد و انگار که او مکالمهاشان را نشنیده باشد با هیجان و خنده گفت: مامان. آذین میگه قلاله بتلتیم!
دوباره با همان شدت قبل شروع به خندیدن کرد. صبا با هیجان برایش سر تکان داد و خندید. نگاهش لحظهای بر صورت آذین نشست که روی صندلی کناری آنا جای میگرفت. شاید رابطهی خودش با او هنوز هم قرار بود فراز و نشیبهای بسیاری داشته باشد، اما همین که با دخترش خوش رفتاری میکرد برایش کافی بود. مخصوصا این روزها که آنا داشت بیشتر و بیشتر به او نزدیک میشد.
فرزین که چشم به در مانده بود پرسید: آمین کجاست بابا؟
آذین با ناراحتی جواب داد: گفت اشتها نداره.
موجی از ناامیدی بین افراد دور میز پیچید. فرزین مستاصل از این که پیش پسرش برود یا اجازه بدهد تنها باشد به صبا نگاه کرد. صبا نگاهش را از او دزدید و خودش را مشغول غذا کشیدن برای آنا کرد. فرزین با دلی سنگین روی صندلیاش نشست و در این افکار فرو رفت که چطور باید خانوادهاش را از این منجلاب بیرون بکشد.
عرض المزيد ...