هذه الخدمة مُتوفّرة أيضًا بلغتك. لتغيير اللغة، اضغطEnglish
Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
الفئة
لغة وموقع القناة

all posts ”غمزه‌های کشنده‌ی رنگ‌ها دقایقی قبل از مرگ”

رمان‌ها: “از هم گسیخته”نشرعلی “نیمی از من و این شهر دیوانه” نشرعلی "شب نشینی پنجره‌های عاشق” در دست چاپ  https://t.me/joinchat/AAAAAEpCzhNXeXL1vujlpw  آیدی نویسنده:  @Golnaz_Fn  آیدی ادمین:  @Zahra_Alma  
عرض المزيد
10 946-13
~3 318
~57
22.47%
تقييم تيليجرام العام
عالميًا
46 187المكان
من 78 777
8 384المكان
من 13 357
في الفئة
563المكان
من 857
أرشيف المنشورات
این رمانا بدون سانسور چاپ شدن 😎 موجودی هر کدوم فقط یه دونه است ❌ بعد از تجدید چاپ سانسور میشن 😎 💫💫💫💫🤭🤭🤭 دختر خبرنگاری که عاشق رئیسش میشه 😎 ( به کجا چنین شتابان) دختر جاسوسی که عاشق میشه 🤓 ( بد خوب ) عاشقانه های دختر رقصنده با آقای روانپزشک 🥹 (آمال) من یه دانشجوی پزشکیم که مجبور شدم با استادم ازدواج کنم 🙂‍↔️ ( عبور از غبار) ازدواج اجباری یه فشن بلاگر 😌 ( سقوط برمودا) https://t.me/+bJNO6bbq0yE5NGJk https://t.me/+bJNO6bbq0yE5NGJk این لینک خصوصیه و فقط به اندازه 15 نفر اول اعتبار داره ❌
عرض المزيد ...
6
1
اما هر چه می‌نوشتم را پاک می‌کردم و آخر فقط یک کلمه‌‌ی تکراری فرستادم: ‌«ببخشید»‌ ‌ «این اون چیزی نیس که میخوام ازت بشنوم»‌ ‌ بغضم را قورت دادم و دستم را به چشم‌هایم کشیدم تا صفحه را واضح ببینم‌. ‌ «چی میخوای بشنوی؟»‌ «توضیح بده قانعم کن» ‌‌ چه می‌گفتم؟! می‌گفتم چرا نگفته بودی دوستم داری؟! می‌گفتم بین خانواده‌هایمان یک دنیا فاصله است؟!‌ ‌ «تو پیام نمیشه آخه»‌ ‌ «اوکی فردا میام دنبالت اونجا بگو»‌ ‌ این‌طور خشک و سرد حرف زدنش بعد از ببخشید گفتنم، دل نازکم را خراش داد. «میای بازجویی؟ اگه نخوام توضیح بدم چی میشه؟!»‌ فرستادم اما بلافاصله پشیمان شدم. لیلیِ لجوجِ کار خراب کن. تا شصت و هشت شمردم و بعد جوابش آمد: «هیچی فقط دیگه دلم برات تنگ نمیشه ساعت یک شب به سرم نمیزنه بهت پیام بدم!»‌‌ قلبم لرزید. «دلتنگیت دست خودته؟! خوش به حالت» «برای تو دست کیه که توپ تکونش نمیده؟»‌ ‌ داشت کنایه می‌زد. خیال می‌کرد من این یک هفته را خوش و خرم بوده‌ام؟! ‌ برایش نوشتم: «شایعه س.. دل من با یه روز ندیدنت اندازه‌ی هزار سال تنگ میشه» ‌ «اما هفت هزار سال نبینیم میگی جهنم بذار بشه هشت هزار سال آره؟»‌ ‌ خدایا! من یک جورهایی ابراز علاقه کرده بودم و آن عوضی همچنان سر موضع خودش مانده بود.‌ «نه خودم میخواستم بهت پیام بدم»‌ ‌ و پشت بندش سریع فرستادم: «به خدا راست میگم. نوشتم اومدم بزنم رو ارسال یهو پیامت اومد» فکر کردم اگر باز هم بخواهد کوتاه آمدنم را تحویل نگیرد و حرف خودش را بزند گوشی را خاموش می‌کنم و می‌روم کپه‌ی مرگم را می‌گذارم؛ اما پیامش لبخند را به لبم برگرداند. «تو بگی من باور میکنم قسم نخور‌» ‌‌ «ولی بهم گفتی دروغگویی» حالا که داشت راه می‌آمد دلم می‌خواست خودم را برایش لوس کنم. «گفتم دروغ گفتی نگفتم دروغگویی به من دروغ نگو ، بگی میفهمم»
عرض المزيد ...
293
5
#توصیه_می‌شود
244
0
فصل نخست «دیدار» ‌ نخستین بار که دیدمش لباس سربازی به تن داشت و پوتین‌هایش پر از گل و لای بود. خوب خاطرم هست چون قبل از این‌که در حیاط را باز کنم از سوراخ کوچک وسط در نگاه کردم ببینم کی پشت در است که این‌قدر محتاط و تک ضربه‌ای در می‌زند.‌ از آنجا فقط یک جفت پوتین پیدا بود؛ پای راستش روی زمین بود و پای چپش را به دیوار تکیه داده بود.‌ چادر گلدار مادر را از روی شانه‌هایم بالا کشیدم، با یک دست زیر گلویم محکمش کردم و با دست دیگرم قفل را کشیدم، لنگه‌ی در را کمی باز کردم و سرم را بیرون بردم.‌ یک پسر قد بلند با لباس سربازی به دیوار خانه‌ی روبرویی تکیه داده بود.‌..‌
عرض المزيد ...
403
4
#توصیه_می‌شود
363
0
اما هر چه می‌نوشتم را پاک می‌کردم و آخر فقط یک کلمه‌‌ی تکراری فرستادم: ‌«ببخشید»‌ ‌ «این اون چیزی نیس که میخوام ازت بشنوم»‌ ‌ بغضم را قورت دادم و دستم را به چشم‌هایم کشیدم تا صفحه را واضح ببینم‌. ‌ «چی میخوای بشنوی؟»‌ «توضیح بده قانعم کن» ‌‌ چه می‌گفتم؟! می‌گفتم چرا نگفته بودی دوستم داری؟! می‌گفتم بین خانواده‌هایمان یک دنیا فاصله است؟!‌ ‌ «تو پیام نمیشه آخه»‌ ‌ «اوکی فردا میام دنبالت اونجا بگو»‌ ‌ این‌طور خشک و سرد حرف زدنش بعد از ببخشید گفتنم، دل نازکم را خراش داد. «میای بازجویی؟ اگه نخوام توضیح بدم چی میشه؟!»‌ فرستادم اما بلافاصله پشیمان شدم. لیلیِ لجوجِ کار خراب کن. تا شصت و هشت شمردم و بعد جوابش آمد: «هیچی فقط دیگه دلم برات تنگ نمیشه ساعت یک شب به سرم نمیزنه بهت پیام بدم!»‌‌ قلبم لرزید. «دلتنگیت دست خودته؟! خوش به حالت» «برای تو دست کیه که توپ تکونش نمیده؟»‌ ‌ داشت کنایه می‌زد. خیال می‌کرد من این یک هفته را خوش و خرم بوده‌ام؟! ‌ برایش نوشتم: «شایعه س.. دل من با یه روز ندیدنت اندازه‌ی هزار سال تنگ میشه» ‌ «اما هفت هزار سال نبینیم میگی جهنم بذار بشه هشت هزار سال آره؟»‌ ‌ خدایا! من یک جورهایی ابراز علاقه کرده بودم و آن عوضی همچنان سر موضع خودش مانده بود.‌ «نه خودم میخواستم بهت پیام بدم»‌ ‌ و پشت بندش سریع فرستادم: «به خدا راست میگم. نوشتم اومدم بزنم رو ارسال یهو پیامت اومد» فکر کردم اگر باز هم بخواهد کوتاه آمدنم را تحویل نگیرد و حرف خودش را بزند گوشی را خاموش می‌کنم و می‌روم کپه‌ی مرگم را می‌گذارم؛ اما پیامش لبخند را به لبم برگرداند. «تو بگی من باور میکنم قسم نخور‌» ‌‌ «ولی بهم گفتی دروغگویی» حالا که داشت راه می‌آمد دلم می‌خواست خودم را برایش لوس کنم. «گفتم دروغ گفتی نگفتم دروغگویی به من دروغ نگو ، بگی میفهمم»
عرض المزيد ...
340
5
#توصیه_ویژه
161
0
_میخوام ببوسمت لیلی... اگه نمیخوای برو عقب! همه چیز از اونجا شروع شد که پسر همسایه جدید اومد دم در خونه ما و من تحویلش نگرفتم و جواب سلامشو ندادم. اون افتاد به تلافی و من افتادم به کَـل‌کَـل کردن. رفتیم و اومدیم و به هم چنگ و دندون نشون دادیم تا بعد یه مدت به خودم اومدم دیدم تسلیمم کرده، دیدم دلم برای اون جذابیت مردونه و صدای خش‌دارش رفته... اما اون فقط داشت با من تفریح می‌کرد.‌ خطر کردم و رابطه‌ی یواشکی‌مو باهاش شروع کردم... شدم دوست دخترش. حالا اگه خونواده‌‌ی شلوغ و سنتی من می‌فهمیدن دختر ته‌تغاری خونه، دوست پسر داره‌ به معنای واقعی بیچاره می‌شدم...
عرض المزيد ...
176
2
_میخوام ببوسمت لیلی... اگه نمیخوای برو عقب! همه چیز از اونجا شروع شد که پسر همسایه جدید اومد دم در خونه ما و من تحویلش نگرفتم و جواب سلامشو ندادم. اون افتاد به تلافی و من افتادم به کَـل‌کَـل کردن. رفتیم و اومدیم و به هم چنگ و دندون نشون دادیم تا بعد یه مدت به خودم اومدم دیدم تسلیمم کرده، دیدم دلم برای اون جذابیت مردونه و صدای خش‌دارش رفته... اما اون فقط داشت با من تفریح می‌کرد.‌ خطر کردم و رابطه‌ی یواشکی‌مو باهاش شروع کردم... شدم دوست دخترش. حالا اگه خونواده‌‌ی شلوغ و سنتی من می‌فهمیدن دختر ته‌تغاری خونه، دوست پسر داره‌ به معنای واقعی بیچاره می‌شدم... #پیشنهاد_ویژه
عرض المزيد ...
1
0
_میخوام ببوسمت لیلی... اگه نمیخوای برو عقب! همه چیز از اونجا شروع شد که پسر همسایه جدید اومد دم در خونه ما و من تحویلش نگرفتم و جواب سلامشو ندادم. اون افتاد به تلافی و من افتادم به کَـل‌کَـل کردن. رفتیم و اومدیم و به هم چنگ و دندون نشون دادیم تا بعد یه مدت به خودم اومدم دیدم تسلیمم کرده، دیدم دلم برای اون جذابیت مردونه و صدای خش‌دارش رفته... اما اون فقط داشت با من تفریح می‌کرد.‌ خطر کردم و رابطه‌ی یواشکی‌مو باهاش شروع کردم... شدم دوست دخترش. حالا اگه خونواده‌‌ی شلوغ و سنتی من می‌فهمیدن دختر ته‌تغاری خونه، دوست پسر داره‌ به معنای واقعی بیچاره می‌شدم... #پیشنهاد_ویژه
عرض المزيد ...
98
1
دوستان قلم تبلیغ نیست... لینک برای اون عده از دوستانی هست که کانال رو بعد از انتقال ندارن. عضو شدن شدید توصیه می‌شود🌹
267
0
دقیقاً از همان روزی که او با چشمانی به خون نشسته توی صورتم غرید" بار آخرت باشه که از این گوه‌ها می‌خوری" و انگشتانش را با یک فشار نه چندان محکم از دور گلویم آزاد کرده بود و بی‌معطلی رفته بود، من همان جا خودم را گم کرده بودم. خود واقعی‌ام را... دختری را که با یک تصمیم غلط جدا از غرور و خوی سرکشش، آبرویش را هم همان جا و نزد او باخته بود!  یک پیشنهاد ویژه👌👌👌
268
2
دوستان قلم #مریم_سلطانی تبلیغ نیست... لینک برای اون عده از دوستانی هست که کانال رو بعد از انتقال ندارن. عضو شدن شدید توصیه می‌شود🌹
279
0
دقیقاً از همان روزی که او با چشمانی به خون نشسته توی صورتم غرید" بار آخرت باشه که از این گوه‌ها می‌خوری" و انگشتانش را با یک فشار نه چندان محکم از دور گلویم آزاد کرده بود و بی‌معطلی رفته بود، من همان جا خودم را گم کرده بودم. خود واقعی‌ام را... دختری را که با یک تصمیم غلط جدا از غرور و خوی سرکشش، آبرویش را هم همان جا و نزد او باخته بود!  یک پیشنهاد ویژه👌👌👌
255
4
دوستان قلم تبلیغ نیست... لینک برای اون عده از دوستانی هست که کانال رو بعد از انتقال ندارن. عضو شدن شدید توصیه می‌شود🌹
348
1
دقیقاً از همان روزی که او با چشمانی به خون نشسته توی صورتم غرید" بار آخرت باشه که از این گوه‌ها می‌خوری" و انگشتانش را با یک فشار نه چندان محکم از دور گلویم آزاد کرده بود و بی‌معطلی رفته بود، من همان جا خودم را گم کرده بودم. خود واقعی‌ام را... دختری را که با یک تصمیم غلط جدا از غرور و خوی سرکشش، آبرویش را هم همان جا و نزد او باخته بود!  یک پیشنهاد ویژه👌👌👌
494
8
#توصیه_می‌شود
261
0
وقتی برای اولین بار تو خونه‌ی عمه‌م دیدمش جاذبه‌ی نگاهش من رو گرفت!... هنوز درست و حسابی هوش و حواسم برنگشته بود که با شنیدن صدای زیبا و خوش‌آهنگش که به گوینده‌های رادیو می‌ماند قلبم بیشتر لرزید!... تو اون لحظه فقط یه سوال تو ذهنم می‌چرخید. اینکه مگه می‌شه یه سرگرد نیروی انتظامی هم انقدر جذاب باشه هم خوش‌صدا؟ ازش خواستم من رو به عنوان خبرنگار تو کلانتریشون راه بده تا به دنیای سوژه‌های خبری دست پیدا کنم در حالی‌که هدفم نزدیک شدن به او و ربودن قلب سرسختش بود!... به نظرتون موفق می‌شم دل سرگرد علی کامیاران که قبلا به همه اعلام کرده به دلیل شغلش قصد ازدواج نداره به دست بیارم؟ خودم که خیلی امیدوارم سند قلبش رو به نام خودم بزنم 😍😍😍 لینک کانال 👇👇👇
عرض المزيد ...
338
2
#توصیه_می‌شود
279
1
وقتی برای اولین بار تو خونه‌ی عمه‌م دیدمش جاذبه‌ی نگاهش من رو گرفت!... هنوز درست و حسابی هوش و حواسم برنگشته بود که با شنیدن صدای زیبا و خوش‌آهنگش که به گوینده‌های رادیو می‌ماند قلبم بیشتر لرزید!... تو اون لحظه فقط یه سوال تو ذهنم می‌چرخید. اینکه مگه می‌شه یه سرگرد نیروی انتظامی هم انقدر جذاب باشه هم خوش‌صدا؟ ازش خواستم من رو به عنوان خبرنگار تو کلانتریشون راه بده تا به دنیای سوژه‌های خبری دست پیدا کنم در حالی‌که هدفم نزدیک شدن به او و ربودن قلب سرسختش بود!... به نظرتون موفق می‌شم دل سرگرد علی کامیاران که قبلا به همه اعلام کرده به دلیل شغلش قصد ازدواج نداره به دست بیارم؟ خودم که خیلی امیدوارم سند قلبش رو به نام خودم بزنم 😍😍😍 لینک کانال 👇👇👇
عرض المزيد ...
302
5
#توصیه‌ی‌_می‌شود
408
1
وقتی برای اولین بار تو خونه‌ی عمه‌م دیدمش جاذبه‌ی نگاهش من رو گرفت!... هنوز درست و حسابی هوش و حواسم برنگشته بود که با شنیدن صدای زیبا و خوش‌آهنگش که به گوینده‌های رادیو می‌ماند قلبم بیشتر لرزید!... تو اون لحظه فقط یه سوال تو ذهنم می‌چرخید. اینکه مگه می‌شه یه سرگرد نیروی انتظامی هم انقدر جذاب باشه هم خوش‌صدا؟ ازش خواستم من رو به عنوان خبرنگار تو کلانتریشون راه بده تا به دنیای سوژه‌های خبری دست پیدا کنم در حالی‌که هدفم نزدیک شدن به او و ربودن قلب سرسختش بود!... به نظرتون موفق می‌شم دل سرگرد علی کامیاران که قبلا به همه اعلام کرده به دلیل شغلش قصد ازدواج نداره به دست بیارم؟ خودم که خیلی امیدوارم سند قلبش رو به نام خودم بزنم 😍😍😍 لینک کانال 👇👇👇
عرض المزيد ...
جاذبه ❤ راضیه نعمتی
❤﷽❤ رمان جاذبه نویسنده: راضیه‌ نعمتی رمان‌های چاپ‌ شده رها شده/نشر پرسمان حامی/نشر البرز سهمی از عشق/نامه مهر آنلاین: عشق باشکوه/عطر پارتگذاری: روزانه یک الی دو پارت غیر از جمعه‌ها آیدی نویسنده @raziyeh_nemati لینک کانال https://t.me/+9DI3nXGCGfthNjI0
532
8
سلام عزیزان وقت‌بخیر دوستان عزیزی که مایل به تهیه‌ی فایل #غمزه‌های_کشنده‌ی_رنگ‌ها_دقایقی_قبل_از_مرگ بودن می‌تونید با پرداخت هزینه ۴۵ هزار فایل رو تهیه کنید. @Zahra_Alma
4 869
6
توجه❌ توجه❌
1
0
سلام عزیزان وقت‌بخیر دوستان عزیزی که مایل به تهیه‌ی فایل #غمزه‌های_کشنده‌ی_رنگ‌ها_دقایقی_قبل_از_مرگ بودن می‌تونید با پرداخت هزینه ۴۵ هزار فایل رو تهیه کنید. @Zahra_Alma
1 262
0
سلام عزیزان وقت‌بخیر دوستان عزیزی که مایل به تهیه‌ی فایل #غمزه‌های_کشنده‌ی_رنگ‌ها_دقایقی_قبل_از_مرگ بودن می‌تونید با پرداخت هزینه ۴۵ هزار فایل رو تهیه کنید. @Zahra_Alma
1
0
👆👆👆
441
0
لیلی تو یه کوچه بن‌بست و قدیمی به دنیا اومد. میون یه خونواده‌ی شلوغ و سنتی که دختر ته‌تغاری خونه یا به قول عمه احترامش زنگوله پای تابوت‌شون بود. تو هفده سالگیش که بیشتر دوستاش برای خودشون یکیو داشتن؛ لیلی نه جسارتشو داشت و نه کسی به چشمش می اومد که بخواد بهش دل ببنده. تا وقتی که اونو دید؛ همون ساکنِ خونه‌ی قشنگِ سر کوچه، که کل بچگیش حسرت دیدنشو داشت. همه چی از یه کَل کَل ساده شروع شد ولی یواش یواش به جایی رسید که وقتی لیلی اونو میدید دیگه تپش قلبش مثل همیشه از حرص و عصبانیت نبود، از احساس غریبی بود که داشت توی وجودش پخش میشد. لیلی بدجور گرفتار همسایه‌ی عوضی و جذاب سر نبش کوچه شده بود. اما برای اون لعنتی تمام این بحث و جدل‌ها فقط یه تفریح لذت‌بخش بود. حالا بین لیلی و پسر همسایه یه دنیا دوست داشتن و غرور و دلخوری بود! و البته یه دردسر خیلی بزرگتر که‌..‌.
عرض المزيد ...
132
0
👆👆👆
613
0
لیلی تو یه کوچه بن‌بست و قدیمی به دنیا اومد. میون یه خونواده‌ی شلوغ و سنتی که دختر ته‌تغاری خونه یا به قول عمه احترامش زنگوله پای تابوت‌شون بود. تو هفده سالگیش که بیشتر دوستاش برای خودشون یکیو داشتن؛ لیلی نه جسارتشو داشت و نه کسی به چشمش می اومد که بخواد بهش دل ببنده. تا وقتی که اونو دید؛ همون ساکنِ خونه‌ی قشنگِ سر کوچه، که کل بچگیش حسرت دیدنشو داشت. همه چی از یه کَل کَل ساده شروع شد ولی یواش یواش به جایی رسید که وقتی لیلی اونو میدید دیگه تپش قلبش مثل همیشه از حرص و عصبانیت نبود، از احساس غریبی بود که داشت توی وجودش پخش میشد. لیلی بدجور گرفتار همسایه‌ی عوضی و جذاب سر نبش کوچه شده بود. اما برای اون لعنتی تمام این بحث و جدل‌ها فقط یه تفریح لذت‌بخش بود. حالا بین لیلی و پسر همسایه یه دنیا دوست داشتن و غرور و دلخوری بود! و البته یه دردسر خیلی بزرگتر که‌..‌.
عرض المزيد ...
497
4
‌دوتا دختر دبیرستانی که دختر عمو و همسایه دیوار به دیوار هم هستن. داستان از اونجایی شروع میشه که نوه همسایه جدیدشون میاد دم خونه یکی از این دخترا، سلام میکنه اما دختر قصه میره تو قیافه و جواب نمیده 😁 آقا پسر بهش بر میخوره و درصدد تلافی برمیاد...🔥 قلم و فضاسازی‌ها و حسِ خوبِ نوستالژی که توی رمانه، فوق‌العاده زیباست😍‌ ‌ اگه به رمانای خانوادگی، خاطرات خوش نوجوونی، عشق همسایگی علاقه دارین این رمان جذاب با قلم قوی رو از دست ندین 🫠 با ۵۰۰ پارت آماده
عرض المزيد ...
115
0
سلام عزیزان وقت‌بخیر دوستان عزیزی که مایل به تهیه‌ی فایل #غمزه‌های_کشنده‌ی_رنگ‌ها_دقایقی_قبل_از_مرگ بودن می‌تونید با پرداخت هزینه ۴۵ هزار فایل رو تهیه کنید. @Zahra_Alma
2 016
1
سلام عزیزان وقت‌بخیر دوستان عزیزی که مایل به تهیه‌ی فایل #غمزه‌های_کشنده‌ی_رنگ‌ها_دقایقی_قبل_از_مرگ بودن می‌تونید با پرداخت هزینه ۴۵ هزار فایل رو تهیه کنید. @Zahra_Alma
1 201
0
-ناراحتی؟! -اونی که دختر مردم رو فراری داده یکی دیگه است ... من چرا باید ناراحت باشم! -خودتو به اون راه نزن! می خوای بگی ازش خوشت نیومده؟ احسان خندیده بود و او عصبی به رفیق چند ساله اش توپیده بود: -مثل آدم جواب بده ... جوک نمی گم که می خندی! -خب بابا! جدیدا خیلی اخلاقت گند شده ها! حواست هست؟ اون شیوای بیچاره حق داشت که ... با حرص لگدی به ساق پای احسان زده و غریده بود: -اسمشو نیار! https://t.me/+M1ALvQmqnTFiZGM8
319
0
-ناراحتی؟! -اونی که دختر مردم رو فراری داده یکی دیگه است ... من چرا باید ناراحت باشم! -خودتو به اون راه نزن! می خوای بگی ازش خوشت نیومده؟ احسان خندیده بود و او عصبی به رفیق چند ساله اش توپیده بود: -مثل آدم جواب بده ... جوک نمی گم که می خندی! -خب بابا! جدیدا خیلی اخلاقت گند شده ها! حواست هست؟ اون شیوای بیچاره حق داشت که ... با حرص لگدی به ساق پای احسان زده و غریده بود: -اسمشو نیار! https://t.me/+M1ALvQmqnTFiZGM8
293
1
-ناراحتی؟! -اونی که دختر مردم رو فراری داده یکی دیگه است ... من چرا باید ناراحت باشم! -خودتو به اون راه نزن! می خوای بگی ازش خوشت نیومده؟ احسان خندیده بود و او عصبی به رفیق چند ساله اش توپیده بود: -مثل آدم جواب بده ... جوک نمی گم که می خندی! -خب بابا! جدیدا خیلی اخلاقت گند شده ها! حواست هست؟ اون شیوای بیچاره حق داشت که ... با حرص لگدی به ساق پای احسان زده و غریده بود: -اسمشو نیار! https://t.me/+M1ALvQmqnTFiZGM8
444
1
فایل غمزه‌ها رو فقط به مدت محدودی می‌تونید تهیه کنید
1
0
سلام عزیزان وقت‌بخیر دوستان عزیزی که مایل به تهیه‌ی فایل #غمزه‌های_کشنده‌ی_رنگ‌ها_دقایقی_قبل_از_مرگ بودن می‌تونید با پرداخت هزینه ۴۵ هزار فایل رو تهیه کنید. @Zahra_Alma
1 727
2
سلام عزیزان وقت‌بخیر دوستان عزیزی که مایل به تهیه‌ی فایل #غمزه‌های_کشنده‌ی_رنگ‌ها_دقایقی_قبل_از_مرگ بودن می‌تونید با پرداخت هزینه ۴۵ هزار فایل رو تهیه کنید. @Zahra_Alma
930
0
سلام عزیزان وقت‌بخیر دوستان عزیزی که مایل به تهیه‌ی فایل #غمزه‌های_کشنده‌ی_رنگ‌ها_دقایقی_قبل_از_مرگ بودن می‌تونید با پرداخت هزینه ۴۵ هزار فایل رو تهیه کنید. @Zahra_Alma
580
0
-تو منو چی فرض کردی؟ غول چراغ جادو؟ تبسم کردم: -شما هر کاری بخواید رو می‌تونین انجام بدین... حواستون به همه چیزم هست.‌ دست به دکمه‌ی یقه‌ی پیراهنش برد و همانطور که بلند می‌شد بازش کرد: -مختومه بدونش. گزارشش دیشب گم‌وگور شد! برو حاضر شو واسه یه خراب‌کاری جدید! https://t.me/+Sb5K2M1aFYtr9CV3
270
2
-تو منو چی فرض کردی؟ غول چراغ جادو؟ تبسم کردم: -شما هر کاری بخواید رو می‌تونین انجام بدین... حواستون به همه چیزم هست.‌ دست به دکمه‌ی یقه‌ی پیراهنش برد و همانطور که بلند می‌شد بازش کرد: -مختومه بدونش. گزارشش دیشب گم‌وگور شد! برو حاضر شو واسه یه خراب‌کاری جدید! https://t.me/+Sb5K2M1aFYtr9CV3
301
1
-تو منو چی فرض کردی؟ غول چراغ جادو؟ تبسم کردم: -شما هر کاری بخواید رو می‌تونین انجام بدین... حواستون به همه چیزم هست.‌ دست به دکمه‌ی یقه‌ی پیراهنش برد و همانطور که بلند می‌شد بازش کرد: -مختومه بدونش. گزارشش دیشب گم‌وگور شد! برو حاضر شو واسه یه خراب‌کاری جدید! https://t.me/+Sb5K2M1aFYtr9CV3
427
4
سلام عزیزان وقت‌بخیر دوستان عزیزی که مایل به تهیه‌ی فایل #غمزه‌های_کشنده‌ی_رنگ‌ها_دقایقی_قبل_از_مرگ بودن می‌تونید با پرداخت هزینه ۴۵ هزار فایل رو تهیه کنید. @Zahra_Alma
1 308
0
سلام عزیزان وقت‌بخیر دوستان عزیزی که مایل به تهیه‌ی فایل #غمزه‌های_کشنده‌ی_رنگ‌ها_دقایقی_قبل_از_مرگ بودن می‌تونید با پرداخت هزینه ۴۵ هزار فایل رو تهیه کنید. @Zahra_Alma
1 065
1
سلام عزیزان وقت‌بخیر دوستان عزیزی که مایل به تهیه‌ی فایل #غمزه‌های_کشنده‌ی_رنگ‌ها_دقایقی_قبل_از_مرگ بودن می‌تونید با پرداخت هزینه ۴۵ هزار فایل رو تهیه کنید. @Zahra_Alma
894
0
اگه به رمان‌های خانوادگی شلوغ و گرم، رفاقت عمیق بین دو دختر عمو، عشق همسایگی و روزهای شیرین نوجوونی علاقه دارین این رمان جذاب با قلم قوی رو از دست ندین 🫠
319
0
لیلی تو یه کوچه بن‌بست و قدیمی به دنیا اومد. میون یه خونواده‌ی شلوغ و سنتی که دختر ته‌تغاری خونه یا به قول عمه احترامش زنگوله پای تابوت‌شون بود. تو هفده سالگیش که بیشتر دوستاش برای خودشون یکیو داشتن؛ لیلی نه جسارتشو داشت و نه کسی به چشمش می اومد که بخواد بهش دل ببنده. تا وقتی که اونو دید؛ همون ساکنِ خونه‌ی قشنگِ سر کوچه، که کل بچگیش حسرت دیدنشو داشت. همه چی از یه کَل کَل ساده شروع شد ولی یواش یواش به جایی رسید که وقتی لیلی اونو میدید دیگه تپش قلبش مثل همیشه از حرص و عصبانیت نبود، از احساس غریبی بود که داشت توی وجودش پخش میشد. لیلی بدجور گرفتار همسایه‌ی عوضی و جذاب سر نبش کوچه شده بود. اما برای اون لعنتی تمام این بحث و جدل‌ها فقط یه تفریح لذت‌بخش بود. حالا بین لیلی و پسر همسایه یه دنیا دوست داشتن و غرور و دلخوری بود! و البته یه دردسر خیلی بزرگتر که‌..‌.
عرض المزيد ...
295
2
اگه به رمان‌های خانوادگی شلوغ و گرم، رفاقت عمیق بین دو دختر عمو، عشق همسایگی و روزهای شیرین نوجوونی علاقه دارین این رمان جذاب با قلم قوی رو از دست ندین 🫠
448
5
#پارت_۴۱ اول متوجه حضور من پشت در نشد، خم شد و لنگه‌ی دیگر در را باز کرد و همزمان که آمد بلند شود مرا دید. به ثانیه نکشید که آن نگاه آشنا نه تنها در چشمانش که در کل چهره‌اش پخش شد و باز همان اولین کلمه‌ی دیدار قبل را تکرار کرد: _بَــه توی دلم گفتم به و مرض! مسیر نگاهم را عوض کردم و در حالی که به ماشین پشت سرش نگاه می‌کردم گفتم: _با گلستان خانم کار دارم، صداشون می‌زنید؟ چند لحظه به سکوت گذشت، دیدم از جایش تکان نمی‌خورد چشمانم را برگرداندم توی صورتش و طوری نگاهش کردم که یعنی: «مگه کری؟ برو مادربزرگتو صدا کن دیگه» یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: _بگم کی دم در کارش داره؟ نمی‌دانم از کجا اما یک جورهایی مطمئن بودم اسمم را می‌داند و از قصد می‌خواهد اذیت کند. اخم‌هایم را در هم کشیدم و با حرص و غضب نگاهش کردم. کنار چشم‌هایش چین خورد و چهره‌اش رنگ خنده گرفت. خیلی دلم می‌خواست بگویم برو بگو: «همونی که جواب سلاممو نداد و حالمو گرفت کارت داره» اما احساس کردم این برخوردها و کَـل‌کَـل نامحسوس میان ما دارد به یک بازی تبدیل می‌شو‌د، یک بازی که کمی، فقط کمی ته دلم را قلقلک می‌‌داد. و این مرا ترسانده بود! همینم مانده بود با پسر همسایه وارد بازی «اَره بده تیشه بگیر» بشوم.‌.. ‌ ‌‌ روایتی جذاب از عشق و نفرت 🔥‌ با بیش از ۴۷۰ پارت آماده ‌ ‌
عرض المزيد ...
456
6
👆👆👆👆
1
0
اگه به رمان‌های خانوادگی شلوغ و گرم، رفاقت عمیق بین دو دختر عمو، عشق همسایگی و روزهای شیرین نوجوونی علاقه دارین این رمان جذاب با قلم قوی رو از دست ندین 🫠
639
5
لیلی تو یه کوچه بن‌بست و قدیمی به دنیا اومد. میون یه خونواده‌ی شلوغ و سنتی که دختر ته‌تغاری خونه یا به قول عمه احترامش زنگوله پای تابوت‌شون بود. تو هفده سالگیش که بیشتر دوستاش برای خودشون یکیو داشتن؛ لیلی نه جسارتشو داشت و نه کسی به چشمش می اومد که بخواد بهش دل ببنده. تا وقتی که اونو دید؛ همون ساکنِ خونه‌ی قشنگِ سر کوچه، که کل بچگیش حسرت دیدنشو داشت. همه چی از یه کَل کَل ساده شروع شد ولی یواش یواش به جایی رسید که وقتی لیلی اونو میدید دیگه تپش قلبش مثل همیشه از حرص و عصبانیت نبود، از احساس غریبی بود که داشت توی وجودش پخش میشد. لیلی بدجور گرفتار همسایه‌ی عوضی و جذاب سر نبش کوچه شده بود. اما برای اون لعنتی تمام این بحث و جدل‌ها فقط یه تفریح لذت‌بخش بود. حالا بین لیلی و پسر همسایه یه دنیا دوست داشتن و غرور و دلخوری بود! و البته یه دردسر خیلی بزرگتر که‌..‌.
عرض المزيد ...
646
2
سلام عزیزان وقت‌بخیر دوستان عزیزی که مایل به تهیه‌ی فایل بودن می‌تونید با پرداخت هزینه ۴۵ هزار فایل رو تهیه کنید.
11 133
10
دوستان این کانال به زودی منتقل می‌شه اگر مایل هستید با داستان بعدی همراه بشید لفت ندید تا لینک کانال جدید گذاشته شود😘😘😘
11 610
4
دوستان پارت‌ها چند روز آینده پاک می‌شن بخونید که عقب نمونید🌹
2 076
4
#لینک_نقد
2 765
7
https://t.me/+O01f_6mLXfdkOWI0
گروه نقد "غمزه_کشنده_رنگ‌ها"
Zahra_Alma invites you to join this group on Telegram.
2 391
12
دوستانی که سوال در مورد پایان داستان دارند لطفا این ویس رو گوش بدن.🙏🏻❤️😘 و باور کنید که اگه خانواده و دوست نزدیک من هم بودین، چیز بیشتری از این نمی‌تونستم براتون بگم. 🤍💛🧡❤️💙🩵💚💜🩶🖤
3 059
14

file

3 035
75
دوستان عزیز🌹 پارت‌های پایانی داستان گذاشته شده و چند روز آینده کل پارت‌ها پاک می‌شن پس بخونید که عقب نمونید بعد به هر دلیل پیوی بیاید پارت‌ها مجدد آپ نمی‌شن...
3 309
3
یادم رفت آهنگ فصل آخر رو براتون بفرستم با پست‌ها😅😅😅
11 915
9

Bunker_-_Balthazar.mp3

11 374
78
❌❌❌❌❌ دوستان عزیزی که در این کانال ما رو همراهی کردید... داستان بعدی استارتش زده شده ولیکن نویسنده تصمیم دارن اول بیشتر پارت‌ها رو بنویسن بعد پارت‌گذاری کنن... پارت‌گذاری در کانال جدید انجام می‌شه پس اگر تمایل دارید داستان بعدی رو همراهی کنید از کانال لفت ندید تا لینک کانال جدید گذاشته شود🌹 ❌❌❌❌❌
4 577
11
#پستـــــــ370 مرد با تک سرفه‌ای وارد صحبت‌های آنها می‌شود. -البته داستان ایشون بر پایه‌ی واقعیت هست، پس نمی‌شه فضاسازی رو تغییر داد، گفتین فامیلتون بودن؟ دختر با طمأنینه پلک می‌زند و رو به مرد می‌گوید: -بله فامیل دور مادرم بودن، با اجازه‌شون نوشتم. سپس رو به دختر ناشر ادامه می‌دهد: -اولاً که الکل اثر مخرب نداره، اون چیزی که اثر مخرب داره اضافه کاری آدم‌ها به بهانه‌ی مستی هست، دوم اینکه این دو نفر سیاه نبودن، نمی‌تونستن باشن. نه جانانه سیاه بود نه بهراد، سیاه جامعه‌ای هست که دردهاش رو نمی‌بینه چون حقایق رو از دید عموم پنهان می‌کنه، سیاه همون شرع و عرفی هست که کثافت‌‌کاری‌های پشتش رو می‌کنه زیر خاک تا دیده نشه، همون سنت‌هایی که… ولش کنید. اما وقتی خیلی ساده می‌گید سیاه یه‌کم به بار کلمات فکر کنید. بهراد برای خودش کم کسی نبود، کمک‌ و خدمتی که انجام داد واقعاً… زمانی که به واسطه‌ی مکثش به دنبال کلمه‌ی مناسب ایجاد می‌شود را مرد روی هوا می‌قاپد. -دقیقاً، برای همین نمی‌شه که بمیره! دختر تکانی در جایش می‌خورد و نگاه عروس و دخترش هم به او گره می‌خورد. -منظورتون چیه؟ -منظورم اینه که اون فردی که اینجوری تعلیم دیده و بالطبع همون‌قدر هم حرفه‌ای تعلیم می‌ده، نمی‌تونه به این سادگی جونشو از دست بده! -اتفاقاً جون آدما به همین سادگی از دست می‌ره! مرد روی میزش کمی به سمت دختر خم می‌شود و با آرامش می‌گوید: -آدما شاید، اما بهراد، جانانه و امید رو کنارش داشت. این دو نفر به قیمت جون خودشون هم شده نمی‌ذاشتن بهراد بمیره! پشت سر این آدم‌ها دم و دستگاه سنگینی هست، باید تو همون تیم عملیاتی چند تا دکتر و اینا باشه. مگه اینکه یا جانانه اشتباه زده یا بهراد خطایی کرده که گذاشتن از دست بره! دختر کلافه پوزخند تلخی می‌زند و نگاهش چند ثانیه‌ای روی دختر و عروس این مردِ ناشر می‌چرخد. پیامش سریع مخابره می‌شود. مرد محترمانه عذر عروس و دخترش را می‌خواهد، زمانی که در پشت سرشان بسته می‌شود، دختر با همان نگاه نافذ می‌گوید: -دنبال چی هستین شما؟ نمی‌شه، بگو چاپ نمی‌کنم… -خیلی دلم می‌خواد چاپش کنم، چون زمانی که این پرونده به رسانه‌ها کشید خیلی راجبش کنجکاو بودم و پیگیری می‌کردم تا یک دفعه خبرش از همه جا کمرنگ شد، من دنبال حقیقتم! راستش سرنوشت بهرادی که روزنامه‌ها و بیشتر و دقیق‌تر شما ازش نوشتی برام خیلی جالب بود، می‌خوام بدونم چی به سر آدمی اومد که پانزده سال جنگید و تلاش کرد برای سرنگونی اون باند…من نمی‌تونم باور کنم بهراد از دست رفته و جانانه با اسم و هویت جدید از ایران برای همیشه رفته باشه… -اگر اخبار رو دنبال می‌کردید، پس می‌دونید که اون روز تیراندازی گسترده‌ای صورت گرفت، درگیری بزرگی رخ داد پس خیلی دور از تصور نیست که نشد به وقت به داد بهراد رسید، چون نقشه‌های امید بهم ریخت…نه جانانه اشتباه زد و نه بهراد خطایی داشت که بخوان بذارن از دست بره…
عرض المزيد ...
2 946
83
#پستـــــــ372 -بله، یک دختر دارم. اگه سوال بعدی اینه که بهم نمیاد باید بگم من خانواده‌ی خیلی سنتی داشتم و زود ازدواج کردم، سوال دیگه‌ای نیست؟ دست خودش نیست که دارد اینگونه به قول دختر حد و مرز را می‌شکافد و از میان حریم خصوصی این دختر می‌گذرد. -چرا مریضه؟ نگاهشان لحظه‌ای بهم گره می‌خورد، مردِ ناشر واقعاً پریشان است و شرم‌زده و دخترِ نویسنده نمی‌تواند از حال او برداشت بدی کند. او شبیه به یکی از هزاران نفری است که نمی‌توانند در مقابل سوال‌های بی‌جوابشان سکوت کنند. -مریضی بچه‌ی من به روند چاپ کتاب ربط داره؟ تن مرد به عرق می‌نشیند. از اعماق وجودش به خاطر رفتارش خجالت‌زده است اما دست خودش نیست که نمی‌تواند جلوی سوال‌های بی‌ربطش را بگیرد. -نه، عذر می‌خوام. دختر که حالت رفتن به خودش گرفته بود، اندکی مکث می‌کند و باز با حرف‌هایش ضربه‌ی محکم دیگری می‌زند، درست لحظه‌ای که مرد به این باور رسیده است که دختر دارد می‌رود و پشت سرش را هم نگاه نمی‌کند. -بابای نیکا، خودخواسته نخواست که دخترش قربانی بشه. دشمن‌هاش ازش زهرِ چشم گرفتن، اونا زودتر فهمیده بودن که پسرِ زن جدیدش از نیکا خوشش اومده و باهاش در ارتباطه، تو دنیای اونا نباید به اعضای گروهشون کسی اینقدر نزدیک و صمیمی می‌شد. خصوصاً کسی به باهوشی و حساسی بهراد! می‌دونین آدم‌های بد این داستان هم هزینه‌های گزاف داده بودن، اینجوری نبود که یک روز از خواب پاشن و تصمیم بگیرن دزد بشن یا قاتل یا تجاوزگر، سیستمی که تربیتشون می‌کرد و هر لحظه‌شون رو زیر نظر داشت، نیمه‌ی تاریک وجودشون رو با مهارت خاصی بالا می‌کشید. -وقتی بهراد فهمید چه حالی شد؟ وقتی فهمید روزی که نیکا رو از پشت بوم به پایین پرت کردن و تمام داستان‌ها برنامه‌ریزی‌های خودِ همون پدر بود، چه حسی داشت؟ چی بهش می‌گفتین، پاکسازی، نه؟ -اونا بهش می‌گفتن پاکسازی، کارایی‌های مختلفی داشت یک موردش پاک‌کردن اشتباهات خودت بود، حتی اگه اون اشتباه پاره‌ی تنت باشه. -برای همین نوشتین که بچه‌ی جانانه سقط شد؟ برای اینکه روزی تو آینده کسی نخواد بهش ضربه بزنه؟ همین که جمله‌اش تمام می‌شود شرمندگی تمام وجودش را می‌لرزاند، برای کنجکاوی‌هایش خیلی داشت پایش را فراتر از حدش می‌گذاشت. -کم‌کم دارم به شما و انتشاراتتون و این دم و‌ دستگاه شک می‌کنم، چطور می‌شه که یک آدمی بیاد روایتی از واقعیت رو نقل کنه و توش دخل و تصرفی انجام بده در حالی که مدارک و اسناد اون اتفاق ثبت شده؟ من یک داستان اجتماعی نوشتم بر پایه‌ی واقعیت چون اتفاقات جامعه و رنج پشت ‌پرده‌ی… حالا که آب از سرش گذشته است دیگر برایش مهم نیست که حتی دختر از جایش بلند شود و قبل از رفتن یک سیلی خرجش کند، پس بدون صبر و شکیبایی لازم حرف دختر را قطع می‌کند: -بحثِ اتفاقات جامعه و دغدغه‌ی یه نویسنده نیست، که اگه بود چرا از این همه بحث‌های داغ و اتفاقات ماجراساز گذشتین و دست روی این موضوع گذاشتین؟ چرا مثل بقیه‌ی نویسنده‌ها سراغ موضوعات داغ نرفتید؟ این همه قتل و ترور و اعدام داشتیم که می‌شد ازش کتاب‌ها نوشت. اگر به جنایی نویسی علاقه دارین از قتل‌‌های زنجیره‌ای داشتیم تا این همه تظاهرات و بگیر و ببند! برای اجتماعی نویسی هم سوژه کم نداشتیم. از چپ‌ کردن اتوبوس‌های نخبگان تو جاده، تا کوی دانشگاه، سقوط هواپیما، سوختن پلاسکو، انتخابات ۸۸، آبان ۹۸، گرونی دلار، تحریم‌ها، فرار نخبه‌ها! این همه اتفاق…
عرض المزيد ...
3 386
83
#پستـــــــ371 -چرا نقشه‌های امید بهم ریخت؟ دختر نفس عمیقی می‌کشد و همراه با بازدمش حرفش را می‌خورد و سپس با مکثی می‌گوید: -انگار نخوندین رمان رو؟ -بهتره بگی انگار پایان رمان رو باور نکردم! -خیلی از پایان‌ها باورکردنی نیستن، اصلاً اسمش روشه، پایان! تلخه، شوکه‌ات می‌کنه، تو ذوق آدم می‌خوره اما گاهی هم معنی رهایی می‌ده! من باز نفهمیدم دنبال چی هستین شما؟ با من قرارداد می‌بندین یا نه؟ -چرا اولین رمانت رو بر پایه‌ی حقیقت نوشتی؟ اگر از اعضای خانواده‌ت کسی در آینده شاکی بشه چی؟ اگه حریم کسی رو زیر سوال برده باشی چی؟ اصلاً فرض کنیم که مواردی که دختر و عر‌وسم گفتن رو بشه یه جوری حل کرد اگه از طرف اطلاعات، قوه قضاییه و یا هر نهادی کسی شاکی بشه که نه اینجور نبود و نیست و فلان چی می‌شه؟ دختر جای پایش را عوض می‌کند، پای راستش خواب رفته است و مدام زیر چشمی صفحه‌ی گوشی‌اش را نگاه می‌کند. -شما نگران نباشید کسی پیگیر این داستان نمی‌شه. -به خاطر این نیست که طبق خواسته‌ی اونا پایان‌بندی شده؟ دختر چند ثانیه‌ای بی‌پلک‌زدن نگاهش می‌کند، لبخند کجی مدام گوشه‌ی لبش را بیشتر و بیشتر می‌کشد و سپس با جوابش مرد را کیش و مات می‌کند، درست مثل داستانش. -شما که می‌دونید چرا هی می‌پرسید؟ مرد جا می‌خورد، لحظه‌ای بی‌قرار می‌شود. انگار انتظار داشت این بازی بیشتر از این‌ها طول بکشد، باز هم تصور این پایان را نداشت، پایان این گفتگو به این شکل. -یک روز یک آدمی به من گفت، کنجکاوی‌های بیش از حدم کار دستم می‌ده! و من فکر کردم کنجکاویم کار دستم داد، کسی چه می‌دونه کنجکاوی خودت کار دستت می‌ده یا پشت پرده یه بازی پنهانی در جریان هست؟ شما که دیگه سرد و گرم چشیده‌ی روزگار هستین، دیگه نباید خامِ کنجکاوی بشید. ضربه‌ها همان‌طور رگباری پشت هم می‌آیند و به مرد اجازه‌ی نفس کشیدن را نمی‌دهند. تا بالاخره خودش را پیدا می‌کند و نفسی نصفه می‌کشد و می‌گوید: -واقعاً نفر اول پشت پرده‌ی اون ماجرا، شوهرِ مادرِ بهراد بود؟ یه مترجمِ ساده؟ یه آدم فرهنگی؟ بعد به دختر خودش رحم نکرد؟ آخه مگه می‌شه؟ این چه‌جور پدری بود؟ گوشی موبایل دختر زنگ می‌خورد، نگاهش و لحنش سراسر نگرانی می‌شود. از شخص پشت خط می‌خواهد کپسول اکسیژن را وصل کند، اگر لازم شد تزریقی انجام دهد و خاطر نشان می‌کند که به زودی برمی‌گردد. وقتی گوشی را قطع می‌کند و دوباره روی میز می‌گذارد، چند ثانیه‌ای مرد نگاهش روی صفحه‌ی بک‌‌گراند گوشی می‌ماند. عکس دختر بچه‌ای بود که با همین فاصله و حتی وارونه بودن تصویر مشخص بود که بیمار است. دختر مچِ نگاهش را می‌گیرد و با پوزخندی طعنه‌آمیز می‌گوید: -دیگه اسم رفتارهای شما کنجکاوی نیست! دارین از حدش می‌گذرین. من حال دخترم خوب نیست باید زود برگردم. -شما فرزند دارید؟
عرض المزيد ...
3 262
83
#پستــــــــ373 دختر از جایش بلند می‌شود، در همان لحظه باز گوشی موبایلش زنگ می‌خورد. این بار جای استرس و نگرانی، روی صورتش ته آرامشی می‌نشیند اما جواب نمی‌دهد و گوشی را میان انگشتانش نگه می‌دارد. سپس با آرامشی که با لحنِ لرزان و پر هیجان مرد در تضادِ عجیبی‌ست می‌گوید: -من چیزی رو نوشتم که شاید، اونم شاید بتونه زندگی یه دختر دیگه رو نجات بده. من خواستم دخترهای ساده و معصوم بدونن که اتفاقات شوم و آدم‌های مریض و بیمار تو این کشور کم نیستن و الزاماً نه شاخ دارن نه دم، نه خیلی غریبه‌اند، نه دور و محال! من دلم می‌خواست ذره‌ای هم شده بتونم فقط چشم‌های یه دختر رو باز کنم، نشون بدم پشت وعده‌های آنچنانی، آدم‌های خوشتیپ و جذاب، محبت‌های بی‌دریغ و خاص ممکنه اتفاق بدی در کمین باشه. که سادگی اصلاً خوب نیست، سادگی اصلاً ارزش نیست، که باید خودت رو آگاه کنی وگرنه بقیه این کارو برات انجام می‌دن اما حالا بی‌خیال، فراموش کنید این رمان رو… دست دختر روی دستگیره در می‌ماند وقتی مرد می‌گوید: -من تمام تلاشم رو می‌کنم که چاپش کنم. دختر به سمتش می‌چرخد و تنها می‌گوید: -خوبه... ممنون. -فقط چند تا سوال بی‌جواب دارم، یکی اینکه خانواده‌ی جانانه چی شدن؟ شما چه‌جوری به این اخبار دسترسی پیدا کردید. بعد از اینکه این اخبار پخش شد و هویت مهسا رو شد… دختر مکث می‌کند تا به اینجا به درستی تمام مرد را سنگ قلاب کرده است اما در این لحظه جنس بازی را عوض می‌کند. -من به خاطر بیماری دخترم زیاد سفر می‌رم، فامیلمون رو تو یکی از سفرها به آلمان پیدا کردم و چون می‌دونست من از بچگی علاقه‌ی خاصی به نویسندگی و نوشتن داشتم، برام تعریف کرد به شرطِ اینکه چاپش کنم. خانواده‌ی جانانه هم مثل صدها خانواده‌ی دیگه‌ای که اسیر این ماجرا بودند نابود شدند. مهسا که اعدام شد، خانواده‌اش از اون محله و اون شهر رفتند و هیچ‌وقت نتونستند با جانانه صحبت کنند یا ببیننش… -ماهرخ چی شد؟ -ماهرخ هنوز تو بیمارستان روانی بستریه، منتظرن که حالش خوب بشه تا منتقلش کنن زندان. اما اون نتونست از عشق مریض‌گونه‌اش به کسی که سخت‌ترین آزارها رو بهش رسونده، دست بکشه. کشتن سیاوش توسط جانانه هر چقدر اولش براش خوشایند بود چون حس می‌کرد جانانه رو با این کار اسیر روند قانونی کرده اما بعدش براش شد کابووس… ماهرخ خیلی آسیب دیده بود، مادرش از بچگی آورده بودش تو کار و خب حق داره اگه دیگه آدم عادی نشه… البته مثل ماهرخ کم نبودن… فعلاً خداحافظ. -اگه تونستم براش مجوز بگیرم، بهتره اسمش عوض بشه. ما همیشه به عنوان یه احتمال به نویسنده‌ها می‌گیم، اسم دومی در نظر داشته باشن. شما بهش فکر کردی؟ و باز هم یک ضربه‌ی دیگر، تصور می‌کرد کسی که نام طولانی ”غمزه‌های کشنده‌ی رنگ‌ها دقایقی قبل از مرگ” را انتخاب کرده است قطعاً گزینه‌ی دومش هم چیزی پیچیده و عجیب از کار در خواهد آمد. اما دختر به سادگی می‌گوید: -”جانانه”. و زمانی که مرد به خودش می‌آید او رفته است اما حسِ حضورش هنوز در اتاق مرد سنگینی می‌کرد. پایان ۳ تیر ۱۴۰۳
عرض المزيد ...
3 480
95
سلام به همگی شما همراهان عزیزم.❤️ بالاخره این داستان هم به پایان رسید و من جور عجیبی در اوج خوشحالی غمگینم… خوشحالم چون به سرانجام رسید و خیال خودم و زهرا و شماها راحت شد! اما ته دلم یه حالی هست، آنلاین نویسی اصلا با زندگی شخصی من هماهنگ نبود و نیست و شاید یه مدت کنارتون نباشم و داستان بعدی رو زمانی پارت‌گذاری کنم که بیشترش رو از قبل نوشته باشم. خیلی خیلی ممنونم که در این چهارمین رمان هم همراهم بودین، از صبوری‌تون در روند داستان باز هم ممنونم، خود من به عنوان مخاطب می‌دونم که وقتی نظم پارت‌گذاری از دست در می‌ره، سخت می‌شه همراهی کردن رمان… از تمام شماهایی که در طول مدت غمزه‌ها برام از احساستون نوشتین و نظر دادید یک دنیا سپاسگزارم، واقعا برام ارزشمند بود. و یک تشکر ویژه دارم از همه‌ی دوستان گروه نقد که در هر حالی کنارم بودن و با نقد و نظرهای قشنگشون حال من رو خوب می‌کردند.❤️ و دست آخر یک تشکر ویژه‌ی دیگه دارم از بهترین همراه و رفیق‌ ِراه دورم، زهرای عزیزم… فقط خودم می‌دونم چی کشید از دست من…🥹😁😍باز هم خوبه که بدونی بدون تو نمی‌شد…🥹😍 امیدوارم تابستون خیلی خوبی داشته باشید.🌹 به امید دوباره با هم بودن، فعلا خداحافظ.🙏🏻🌹🙏🏻
عرض المزيد ...
4 139
26
#پستــــــــ368 “فصل آخر” مرد میانسالِ مسئولِ نشر چند سالی می‌شد که بیشتر کارهای نشرش را به دختر کوچکش و عروسش سپرده بود و تقریباً خودش را از مسائل پر دردسر بیرون کشیده بود. دخترش ویراستاری می‌کرد و عروسش هم در خواندن نمونه‌ها و انجام کارهای دفتری بسیار خوش می‌درخشید. روابط خوب این دو نفر با هم و با نویسندگانِ تازه نفس و همچنین مخاطبان، به مرد این فرصت را داد تا تقریباً خودش را بازنشسته کند. میانسالی‌اش داشت با سال‌خوردگی جایش را عوض می‌کرد و حوصله‌ی سر و کله زدن با چاپ‌خانه‌ها و نویسندگان تازه نفس و ایرادات ریز و درشت ارشاد و هزار و یک درگیری ریز و درشت را دیگر نداشت و‌ فقط نقشش را در حد یک ناظر کلی به روند کارها ادامه می‌داد. اما اتفاقی که امروز او را به اینجا کشانده بود، رمان یک زن جوان بود که می‌خواست اولین کتابش را چاپ کند و ادعا می‌کرد داستانش بر پایه‌ی حقیقت است و فقط اسامی و مکان‌ها را جابه‌جا کرده است که حریم خصوصی افراد حفظ شود. در هفته‌ی گذشته بارها رمان را خط به خط خوانده بود و دلش را نداشت که به این دختر پیگیر “نه” بگوید. چون داستانِ سیاهش در عین تلخی زیبا بود، دختر کوچکش وقتی فقط چند فصل از آن را خوانده بود، گفته بود ”چقدر دارکه!“ قلمش گرم و گیرا بود، توصیفاتش به قدری زنده پردازش شده بود که تلخی و سیاهی و حتی حلاوت عشق نافرجام کاراکترهای رمان راحت به جان مخاطب می‌نشست. موضوع، ارشاد و سانسور نبود، وجود این رمان حتی در لپ‌تاپِ شخصی‌اش بدون هیچ تلاشی برای چاپ، رد مجوز محسوب می‌شد. پس نیازی به حضور او نبود اما امروز حسی عجیب او را به دفتر نشرش کشیده بود. امروزی که نویسنده‌ی این رمان می‌آمد و ایمان داشت که تا جایی که انرژی دارد می‌نشست روی تک صندلی زرشکی اتاقش و تمام سعی‌اش را می‌کرد که متقاعدش کند. دختری که چشمانی جادویی داشت که رنگش به کهربایی می‌زد. دختری که حسی را در او به تکاپو می‌انداخت که خودِ جانانه‌ی رمانش است. جنجال این پرونده‌ی بزرگ که بعد از حدود پانزده سال به ثمر نشسته بود به خاطر مسائل امنیتی خیلی زود از تب و تاب رسانه‌ها و شبکه‌های مجازی افتاد اما کمتر کسی بود که این خبر و این تیتر را یادش نباشد. “بزرگترین باند قاچاق جواهرات و سوءاستفاده از دختران جوان در تهران منهدم شد و تک تک عوامل بازداشت شدند.” صدای صحبت و تعارف دخترش را می‌شنود و خودش را جمع و جور می‌کند تا دختر داخل اتاقش بیاید. هنوز نمی‌دانست می‌خواهد چگونه سر بحث را باز کند اما مطمئن بود که این دختر، همان شخصیت اول کتاب است و خیلی سوال برای پرسیدن داشت.
عرض المزيد ...
3 012
81
#پستــــــــ369 دختر و عروسش هم پشت سر دختر وارد اتاق می‌شوند، انگار هیچ‌کس نمی‌تواند دل از او و داستانِ جذابش بکند. پس از تعارفات مرسوم، دختر منتظر نگاهش را به او می‌دوزد؛ کلافه دستی به پشتِ یقه‌ی پیراهنش می‌کشد و مشکل فرضی را حل می‌کند، سپس تا می‌خواهد دهان باز کند، دخترش می‌گوید: -خانم صدیق‌نژاد من بازم می‌گم، شما خیلی قشنگ می‌نویسین، ذهن واقعاً خلاقی دارین! اما این کتاب، این موضوع نمی‌شه… حقیقتاً به پدر هم گفتم فرستادن این دست رمان‌ها جز اینکه ارشاد رو روی نشر حساس‌تر بکنه و گیر و گور بیشتری به کارمون بندازن، هیچ فایده‌ای نداره! صحبت‌های دخترش باعث می‌شود او کمی بیشتر در صندلی‌اش فرو برود و وقت بیشتری داشته باشد تا رفتار و عکس‌العمل‌های دختر را بررسی کند، دختری که در اوج خونسردی با لبخندی که به هر چیزی شبیه بود جز یک لبخندِ واقعی در پاسخ به دخترش می‌گوید: -به هر حال می‌شه تو ویراستاری یه تغییراتی داد، مگه نه؟ این بار عروسش نخودی می‌خندد و بی‌پروا می‌گوید: -تغییر که عزیزم باید از فصل سوم، چهارم به بعد کلاً قضیه‌ی احساسی این دو نفر رو حذف کنیم. زمانی که دختر و عروسش ریز می‌خندند، نگاهش به دختر است که خونسرد می‌گوید: -خب یه جاش یه صیغه‌ی محرمیت بذارید! اصلاً از روز اول تو راه‌پله، چه اهمیتی داره؟ اونی که باید بفهمه، خودش می‌فهمه. این بار دخترش کمی جدی می‌شود و با ملایمت می‌گوید: -آخه عزیزم فقط بحث رابطه‌ی جنسی نیست، گرچه که روابط نامتعارف زیاده در روند داستان اما شما حق دارین، می‌شه محرمیت اضافه کرد و با کمی ویراستاری به تعادل رسوندش، اما مشروب خوردن چی؟ بیشتر اتفاق‌های اصلی رمان گره خورده به نوشیدن و بار اون خونه، نمی‌دونم چقدر اهل مطالعه کتاب‌های ایرانی هستین، تو بعضی از کتاب‌ها جسته گریخته اشاره به نوشیدن می‌شه، اما مثلا می‌گن”نوشیدنی‌اش را در گیلاس پایه بلند دستش گرفته بود یا جرعه‌ای نوشید” معمولاً هم پشت‌بندش این موضوع نقد می‌شه، اتفاق بدی می‌افته که اثر مخرب الکل رو توجیح ‌می‌کنه، یا شخصیت‌های منفی می‌نوشن چون باید قبول کنیم جامعه‌‌ی ما حتی اگه بحث دین رو ازش بگیریم یه سری سنت و شرع و عرف خود ساخته داره که مشروب خوردن، رابطه داشتن، حتی سیگار کشیدن برای زن رو اصلاً خوب نمی‌دونه، ولی… مرد نفس عمیقی می‌کشد، بحث دارد به جاهای جالبی کشیده می‌شود دقیقاً همان‌ جایی که او دوست دارد، جایی که نویسنده از مقام خلق داستان عقب می‌نشیند و از کاراکترها حرف می‌زند، دفاع می‌کند و نظر می‌دهد، جایی که مشخص می‌شود محبوبه صدیق‌نژاد چقدر می‌تواند جانانه باشد. -ولی چی؟ دخترش صادقانه می‌گوید: -ولی این دو نفر خیلی خوب بودن، هر چقدر هم که سیاه‌تر می‌شدن بیشتر به دل می‌نشستن، کاراشون توجیحی نداشت اما نمی‌شد با صفت‌های مرسوم متهمشون کرد… کاش این عشق و فضا رو تو‌ یک موقعیت دیگه خلق می‌کردید، فروشش از الان تضمین می‌شد. می‌دونید مخاطب حوصله‌ی جنگیدن نداره، یه لقمه‌ی راحت و هضم شونده باید براش فراهم بشه، این‌جوری فروشش هم…
عرض المزيد ...
3 086
83
چیکار کنم؟؟؟🥺🥺🥺🥺 فصل آخر رو بذارم؟؟؟؟
3 053
6
#پستــــــــ367 و بعدش ناگهان همه‌چیز با آنکه در اوج سرعت انجام می‌شود اما برای گوش‌های من زمان خیلی کش می‌آید وقتی صدای شلیک را می‌شنوند و سپس درد سر صبر و حوصله می‌آید و پنجه می‌کشد بر تنم و من نمی‌دانم آیا در خلاء زمانی هستم که بین زمین و‌ هوا گوش‌هایم به اجبار صدای تیر دومی را می‌شنوند یا توهم است، از آن دست توهم‌های قبل از مرگ. تیری که مطمئنم از همان سمتِ اسلحه‌ی جانانه شلیک می‌شود، دردش اما دیگر نصیب من نمی‌شود. و این حال آشوبم را صد برابر می‌کند. صدای زمین خوردنم به نظرم زیادی در گوش‌هایم صدا می‌کند، انگار از شر جسمم که به جانم زیادی می‌کرد دیگر خلاص می‌شوم. در زاویه‌ای که روی زمین افتاده‌ام چیزی نمی‌بینم و صدایی را واضح نمی‌شنوم جز همهمه‌‌ای گنگ و بی‌خاصیت که ریتمش آزارم می‌دهد. پشت پرده‌ی پلک‌هایم فستیوالی از رنگ‌های تند و زنده تشکیل شده است که بی‌نهایت جذابند و دل‌فریب و پر غمزه. کاش دورمان خلوت بود و از خالق غمزه‌های کشنده‌ی رنگ‌ها می‌پرسیدم الان باید به سوال آن روزهای دورت جواب بدهم که دقایقی قبل از مرگ چه می‌شود؟ غمزه‌های کشنده‌ی رنگ‌ها دقایقی قبل از مرگ چه می‌کنند با جان و دل آدم؟ یک‌ طومار حرف دارم برای گفتن، اما نه وقتی هست، نه صدایی و نه حوصله‌ای. پشت پلک‌هایم گرم می‌شوند، آن همهمه‌ی گنگ‌ دارد جایش را به صدای دخترک شیرین زبانی می‌دهد که لبه‌ی پشت‌بام در حالی بازی کردن با یک‌ دسته بادکنک هلیومی و رنگارنگ با صدا و صوتی عجیب می‌خواند ”من سفید بودم، یک سفیدِ محضِ خالص که چشمم مانده بود به دنباله‌ی رنگین‌کمان… و فکر می‌کردم چه هیجانی دارد تجربه‌ی ناب رنگ‌های تند و زنده… تن عجیب صدا ناگهان آنقدر تغییر می‌کند که انگار به بوق ممتدی تبدیل می‌شود و گوش‌هایم درد می‌گیرد ولی در اوج بهت صدای خودم را می‌شنوم که پشت سر دخترک دارم با همان ریتم می‌خوانم "اما تو سیاه قلم وجودت را چنان عمیق بر صفحه‌ی جانم حک‌ کردی، که دیگر جادوی هیچ رنگی در من اثر نکرد. و من قاتل رنگ‌ها شدم، قاتلی که سخت عاشق و شیفته‌ی غمزه‌ی کشنده‌ی رنگ‌ها پیش از مرگ‌شان می‌شد و این درد، درد کمی نبود…" خوب می‌فهمم که دارم هوشیاریم را از دست می‌دهم و در این دقایق آخر نمی‌دانم چرا تصویر پدر نیکا روبه‌رویم نشسته‌ است، دیگر نه داغدار و عزادار است نه شاکی، نه حتی راضی و خوشحال! دستی روی شانه‌ی سالمم می‌نشیند، در حالیکه می‌دانم این دست به امید تعلق دارد هنوز حواسم پی تصویر تخیلی پدر نیکاست که دارد به سمت جانانه‌ای که گوشه‌ی دیگر پشت‌بام ایستاده است آرام آرام قدم برمی‌دارد، آنقدر نزدیکش می‌شود تا من کاملاً در این توهم سیاه غرق می‌شوم. ***
عرض المزيد ...
3 199
81
#پستــــــــ365 با کمترین قدرتی که می‌تواند مثلاً مرا پس می‌زند و روی لب‌هایم پچ می‌زند: -من نمی‌تونم بهراد! نمی‌تونم… واقعاً هیچ راه دیگه‌ای نیست؟ نمی‌شه خودم رو بزنم؟ قلبم، همان عضو تپنده‌‌ای که بعد از جانانه از شدت و ضعف ضربان‌هایش دارد خسته‌ام می‌کند، انگار در میان استخوان‌های قفسه‌ی سینه‌ام جمع می‌شود. به معنای واقعی کلمه آچمز شده‌ام چرا که هیچ‌وقت حتی به این موقعیت فکر هم نکرده بودم، موقعیتی که بخواهم کسی که عاشقش هستم را مجاب کنم مرا بکشد، هر چند که با احتمالی قوی این مرگ فقط یک نمایش باشد. به سختی یک قدم از او فاصله می‌گیرم و کلافه می‌گویم: -می‌تونی! هق می‌زند: -نمی‌تونم، اگه خطا رفت چه خاکی به سرم کنم؟ صدایم را بالا می‌برم. -بس کن جانانه، کاری نکن بگم وقتم رو پات هدر دادم! که ارزشش رو‌ نداشتی، تو انتخاب شدی و جواب این انتخاب رو باید همه‌جوره بدی. دیگه دلبخواهی نیست. این همه تمرین نکردیم که بشینی جلوم زر زر گریه کنی و بگی نمی‌تونم… او هم عصبی می‌شود و تن صدایش بالا می‌رود: -تمرین نکردیم که تو رو‌ بزنم! -اتفاقاً تمرین کردیم که من رو بزنی، فقط نمی‌دونستیم زمانش کی می‌رسه! لقمه رو‌ دور دهنت نپیچون! نفس نداشته‌اش کاملاً می‌برد، سپس بریده بریده می‌گوید: -نمی‌تونم… -قا‌نونش همینه. حالا هی بگو نمی‌تونم، فقط داری زمان رو می‌سوزونی! در آنِ واحد از هر دو چشمش دانه‌های درشت اشک می‌چکند و این اولین بار است که این حس عجیب را با این شدت تجربه می‌کنم، تجربه‌ی حسادت به کسی که با عواطفش رفیق است و آشنا و بی‌رودروایستی. با پشت یک دست صورتش را محکم از اشک‌های ریخته پاک می‌کند و با حرصی پر از غم و خشم تکرار می‌کند: -نمی‌تونم! یک قدم دیگر ازش فاصله می‌گیرم و خیره در چشمانش آرام آرام می‌گویم: -می‌تونی، تو می‌تونی جانانه! وقتی با یک سیلی من تونستی مسیر زندگیت رو عوض کنی، اینم می‌تونی. وقتی دنبال من راه افتادی به سمت سرنوشتی که هیچی ازش نمی‌دونستی، این که دیگه چیزی نیست! یک قدم دیگر ازش دور می‌شوم و اشاره می‌زنم به شانه‌ام، به زاویه‌ای که اگر درست شلیک کند گلوله به جایی مابین قلب و سرشانه‌ام اصابت می‌کند و قطعاً خون زیادی از دست می‌دهم، اما اگر برنامه‌های امید درست پیش برود، نخواهم مرد. با اشاره‌ی من لحظه‌‌ای صدای هق‌هقش از کنترلش خارج می‌شود، صدایی شبیه به یک زوزه‌ی دردناک از گلویش خارج می‌شود سپس دست می‌گذارد روی دو زانویش و من تمام وجودم می‌افتد زیر پایش. -اینا چاره‌ی کارت نیست جانانه، صاف وایسا! الان و اینجا وقتِ خم شدن نیست. می‌دونی کجا باید خم می‌شدی اونجا که همه‌ی خانواده‌ت رو با هم و یک‌ جا از دست دادی، اونجا که سنگ قبرت رو دیدی و سیاهت رو تن مادرت، اونجا که بی‌شناسنامه شدی باید خم می‌شدی، اونجا که از منِ غریبه کتک خوردی و استخونت خرد شد خم نشدی حالا که روز انتقامه داری می‌شکنی؟
عرض المزيد ...
3 163
80
#پستــــــــ366 پنجه‌هایش روی کاسه‌های زانوهایش تا آخرین حد ممکن مشت می‌شود و با صدایی که لرزشش بیشتر از خشم بود تا غم هشدارگونه می‌گوید: -نمی‌تونم، فکر کردم تو یکی منو می‌فهمی! -می‌تونی، از منی که می‌فهممت قبولش کن. کافیه چند ثانیه به روزایی که گذشت فکر کنی، تو اگه تونستی اون همه‌وقت زیر بارون بمونی و نمیری، می‌تونی! اگه تونستی درد دست شکستت، دل خرد شده‌ات، روح تحقیر شده‌ات رو تحمل کنی این که کاری نیست، یادته چقدر ذوق داشتی یاد بگیری؟ یادته؟ منو ببین جانانه، داری عصبیم می‌کنی! هر ثانیه که تو این جا داری دست دست می‌کنی داری با سرنوشت هزاران نفر بازی می‌کنی، منو نگاه کن! جانانه با توام! صاف می‌شود و در چشمان من انگار حرکاتش کش می‌آید، مثل همین برداشتن اسلحه‌ای که بهش داده‌اند از میان پیراهنش و تنظیم کردنش و سپس سمت من گرفتنش. از گوشه‌ی چشمم می‌بینم که باریکه‌ای خون از لای پایش دارد با سرعتی نرم و آرام به سمت پایین سر می‌خورد، هنوز دارد عزیز از دست می‌دهد و این درد از گلوله‌ی داغ دردناک‌تر است. لحظه‌ای تمام عضلات صورتم می‌لرزند برای اینکه جهت نگاهم عوض نشود رعشه به جانم می‌افتد، چرا به دوران آماتوری‌ام برگشته‌ام؟ نکند واقعاً این روز و این لحظه آخرش باشد. -بجنب جانانه! صدایش و حالت گفتش بیشتر شبیه این است که دارد هذیونی را در خواب تکرار می‌کند، نه کلمه‌ای را در واقعیت. و همین انگار کمی مرا برای مواجه با مرگ آماده می‌کند. -نمی‌تونم! آنقدر دست دست کرده است که در پشت سرم باز شده است و من نمی‌دانم چه کسی یا چه کسانی به تماشای این صحنه نشسته‌اند اما من ارتباط چشمی‌ام را با جانانه از بین نمی‌برم و جالب اینجاست که او هم همین‌طور… انگار دقتش برگشته است یا خوش دارم برای خودم اینجور خیال کنم. آب دهانم را قورت می‌دهم، حسرت اینکه بیشتر این چشمان کهربایی را ببینم در دلم می‌کشم و همان لحظه جگرم برای حال و‌ روزِ دلش آتش می‌گیرد اما دیگر زمان از ثانیه‌ی صفر گذشته است و من هیچ‌وقت دیر نکرده‌ام! هیچ‌وقت در این پانزده سال حتی یک ثانیه را هدر نداده‌ام، پس تیر آخرم را بی‌محابا با لبخندی رها می‌کنم: -قبل از اینکه بزنی بذار اینو بهت بگم، تمام تصویر‌های اون دوربین‌ها دست من نبود و نیست! بهت گفته بودم جمعشون کردم، اصلاً نمی‌دونم چطور باور کردی که من می‌تونم و این قدرت رو دارم که تموم فیلم‌های تو رو، از دست آدم‌هایی دربیارم که اوج لذتشون، دیدن تن لخت تو بود و بس! معیارهات با سلیقه‌ی‌ بالایی‌ها بد، جور بود، دیگه اون فیلم‌های که به دست خاله‌ی عزیزت پخش شد از دست در رفته بود…
عرض المزيد ...
2 928
81
دوستان آماده‌اید بریم برای پارت‌های پایانی؟؟؟ https://t.me/+O01f_6mLXfdkOWI0
گروه نقد "غمزه_کشنده_رنگ‌ها"
Zahra_Alma invites you to join this group on Telegram.
3 267
10
دوستان پارت‌های بعدی، پارت‌های پایانی هستن و بعد از ۱۰ رو کل پارت‌ها از کانال پاک می‌شن... پس بخونید چون بعدش به هر دلیلی پیوی بیاید و پارت‌های پایانی رو بخواید دیگه اپ نمی‌شه.
6 344
13
سرم روی تن لختی بود که دست‌هاش رو دورم پیچیده بود و حملم می‌کرد. ضربان قلبم بالا رفت و وحشت هجوم آورد. عضلات بازویی زیر سرم بود و می تونستم فشاری که ناشی از تحمل وزن منه رو، روشون حس کنم. گرمای نفسش رو زیر گوشم حس کردم و صدای خش دار و آرومی توی گوشم پیچید: - درد داری؟ قلبم هری پایین ریخت، این کی بود؟کجا می‌برد منو؟ خانم فاطمه جهانی دوست خوبم ونویسنده رمان سپینوددوباره برگشتن با ادامه رمان ،اگردوست داشتید لینکش رو براتون میگذارم فصل اول با بازنویسی پارت گذاری میشود
عرض المزيد ...
520
5
سرم روی تن لختی بود که دست‌هاش رو دورم پیچیده بود و حملم می‌کرد. ضربان قلبم بالا رفت و وحشت هجوم آورد. عضلات بازویی زیر سرم بود و می تونستم فشاری که ناشی از تحمل وزن منه رو، روشون حس کنم. گرمای نفسش رو زیر گوشم حس کردم و صدای خش دار و آرومی توی گوشم پیچید: - درد داری؟ قلبم هری پایین ریخت، این کی بود؟کجا می‌برد منو؟ خانم فاطمه جهانی دوست خوبم ونویسنده رمان سپینوددوباره برگشتن با ادامه رمان ،اگردوست داشتید لینکش رو براتون میگذارم فصل اول با بازنویسی پارت گذاری میشود
عرض المزيد ...
404
3
وقت خوش ،براتون یک خبراوردم ،خانم فاطمه جهانی ،دوست خوبم و نویسنده رمان سپینوددوباره برگشتن با ادامه رمان ،اگردوست داشتید لینکش رو براتون میگذارم فصل اول با بازنویسی پارت گذاری میشود
813
6
به پیام بالا توجه بشه👆👆👆👆 پارت‌گذاری بعدی پایان داستان هست و بعد داستان از کانال پاک می‌شه عزیزان❌❌❌❌
8 090
4
https://t.me/+O01f_6mLXfdkOWI0
گروه نقد "غمزه_کشنده_رنگ‌ها"
Zahra_Alma invites you to join this group on Telegram.
8 043
8
به پیام بالا توجه بشه👆👆👆👆 پارت‌گذاری بعدی پایان داستان هست و بعد داستان از کانال پاک می‌شه عزیزان❌❌❌❌
1 187
2
#پستــــــــ358 ماهرخ مرا تا ماشین همراهی می‌کند، ماشینی که امید در آن منتظرم نشسته بود. تا سوار می‌شوم و در را می‌بندم راننده‌ای که چهره‌اش پشت ماسک تقریباً پنهان است گازش را می‌گیرد و با سرعت هر چه تمام‌تر حرکت می‌کند. همراه با تکان سختی که می‌خورم به امید نگاه می‌کنم، به این مرد خونسردی که نمی‌دانم با من چه کار دارد و قرار است چه تصمیمی راجع‌به منِ قاتل بگیرد. کلمه‌ای که حتی تلفظش در ذهنم به جانم آشوبی عظیم می‌اندازد. -با من چی کار می‌کنی؟ منو تحویل می‌دی نه؟ بالاخره نگاهش از رو‌به‌رو کنده می‌شود، مدل خودش سری به علامت تأسف تکان می‌دهد. -تو بودی جای من چی کار می‌کردی! هنوز ضعف دارم اما نه آنقدر که ترس زندان و عاقبتی که در انتظارم هست مرا به هول و ولا نیاندازد و از خودم دفاع نکنم. -ندید می‌گرفتم… من… گردنش کامل به سمت من می‌چرخد و حرفم را قیچی می‌کند. -تو چی؟ آدم کشتی دیگه، مگه نکشتی؟ با جسارتی باور نکردنی می‌گویم: -اگه قرار بود نکشم، چرا بهراد این همه وقت گذاشت تا یاد بگیرم!؟ -تو اون تایمی که یادت می‌داد، نگفت کی دقیقاً استفاده کنی؟ کلافه می‌گویم: -چرا گفت، گفت دفاع شخصی... وقتی هیچ راهی نبود… باز حرف مرا قیچی می‌کند. -خوبه گفت و تو به حرف کسی گوش کردی که نباید؛ از چیزی دفاع کردی که بارها اتفاق افتاده پس حتی نمی‌شه رو این کارت اسم نجات دادن گذاشت… -یعنی چی؟ مگه ماهرخ با شما کار نمی‌کنه؟ -می‌کنه اما من تا حالا به جز بهراد شده بگم به حرفای کسی گوش کن و تا این حد عمل کن؟ -من باورم نمی‌شه، چطور می‌تونی بگی اسمش نجات نیست؟ اگه کارش با ماهرخ تموم می‌شد می‌اومد سراغ من، اون وقت می‌زدمش اسمش می‌شد نجات؟ -باورت بشه یا نه، نمی‌شه یه سری قوانین رو زیر سوال برد! اگه کسی با من یکی به دو می‌کنه اون آدم داره واسه من کار می‌کنه، اما تو… بغض سفت و سخت می‌چسبد به انتهای گلویم و با صدایی گرفته می‌گویم: -اما من چی؟ من جز قازوراتم؟ الان می‌خوای منو محاکمه کنی وسط این شرایط؟ -تو عزیز آدمی هستی که برای من خیلی مهمه! برای همین خریت کردم و بهش قول دادم که هواشو یعنی در واقع هوای تو رو دارم! -چرا برات مهمه؟ چون همدردین؟ همه‌تون همدردین دیگه نه؟ اصلاً این باند کوفتی به دل همه‌تون یه داغی گذاشته که اینجایین، ولی من چی؟ چی باید سر من می‌اومد تا قربانی بودنم ثابت بشه…
عرض المزيد ...
3 099
57
#پستــــــــ362 "فصل بی‌رنگی" "بهراد" زندگی برای من همیشه یک مسیر پر پیچ‌و‌خم و پر از درد و رنج بوده و هست و انگار تا لحظه‌ی آخر خواهد بود. شب‌های زیادی را پشت سر گذاشتم که هرگز فکر نمی‌کردم تا صبحش دوام بیارم. نه صرفاً برای آنکه فقط حالم بد بود، که حس می‌کردم دارم جان می‌دهم؛ برای اینکه گاهی فشارها به قدری زیاد می‌شد که به خلاص کردن خودم فکر می‌کردم. همه‌ی راه‌ها را بررسی کرده و دست آخر “تیرِخلاص” را انتخاب کرده بودم. بعضی روزها می‌شد که تا شبش صد بار به مرگ و تا صبح فردایش صد هزار بار به یک لحظه شلیک و سپس خلاص شدن بعدش فکر می‌کردم، اما به اینکه روزی جانانه بخواهد این آرزو را برآورده کند، حتی تصورش هم هرگز نداشتم… اصلاً جانانه میان آن بی‌تابی‌ها و بی‌قراری‌های جان‌فرسا جایی نداشت، زندگی بعد از حضور جانانه، برایم شکل دیگری شده بود. من هر چند کوتاه عادت کرده بودم به ریتم صدای شیرینی که مدام از این شاخه به آن شاخه می‌پرید، فضولی می‌کرد، عشق می‌ورزید و عشق می‌طلبید. من عادت کرده بودم به موج موهای سیاهش، به جنس ابریشمی‌شان، به تخسی چشمان خوش‌رنگش، به آغوشش که برایم فقط لذت بود و آرامش و عشق… و عشق این غریب‌ترین حال ممکن، این بی‌توصیف‌ترین کلمه و این حالی که نه می‌توانستم ازش فرار کنم نه می‌توانستم در حال فرار بگویم‌ مبتلا نیستم و اسیر و درمانده… خوب‌ بود، این اسارت به آخرش می‌ارزید چون دست آخر آنچه مرا می‌کشت، عشق بود نه نفرت و انتقام و خودزنی! از وقتی خبر قتل سیاوش توسط ماهرخ در همه جا پیچیده بود نگاه سنگین و بعضا نگران خیلی‌ها رویم سنگینی می‌کند، که در واقع خیلی نگران من نبودند و از عاقبت خودشان می‌ترسیدند که مدام پرس‌و‌جو می‌کردند. زمانی که امید بهم گفت که قرار است جانانه به من شلیک کند و این مرگ مثلاً نمادین پرده‌ی یکی مانده به پایان این تئاتر لجن‌زده را رقم می‌زند، فقط پوزخند زده بودم. امید گفته بود به جانانه حق انتخاب داده است که یا خودش بزند یا ماهرخ اما جانانه مصرانه خواسته است که خودش انجام دهد. امید نگران بود، این را از مردمک چشمش که مدام دو دو می‌زد، می‌فهمیدم. اما من در کمال تعجب نترسیده بودم. من به جانانه ایمان داشتم حتی اگر تیرش خطا می‌رفت هم برایم مهم نبود. در این چند روز گذشته امید مدام حالت‌های مختلف را بررسی کرده بود و حتی یک بار پیشنهاد داد که جلیقه‌ی ضد گلوله بپوشم اما در واقعیت با پوشش همیشگی‌ من بسیار فرق داشت و به جای پیشبرد اهداف جای شک و شبه ایجاد می‌کرد. امید تا همین جایش هم زیادی به دادم رسیده بود، حقیقتاً او می‌توانست مرا جایگزین کند اما باورش از من کمرنگ نمی‌شد و انگار همین باور او، تمام این سال‌ها مرا برای جنگیدن آماده نگه داشته بود… امید نمی‌توانست جای پدرم باشد، چرا که پدر واقعی هفتاد و دو ساله‌ی من سنش از او بیشتر بود اما شاید مرا مثل یک برادر می‌دید و یا هر کسی که می‌شد اینگونه پایش ایستاد، دلسرد نشد و پا پس نکشید… امید نمی‌دانست من ماجرای بچه‌ی جانانه را فهمیده بودم، آنقدر در ذهنم تکرار کرده بودم “بچه‌ی جانانه” که هی یادم می‌رفت یک سر این موجود کوچکِ ناکام من هستم… بزرگترین ظلم دنیا بود مادر شدن برای جانانه‌ای که هنوز سر از کار زندگی‌اش درنیاورده بود و دست تنها می‌خواست بزرگش کند…
عرض المزيد ...
2 852
55
#پستــــــــ361 نفسم که سر جایش برمی‌گردد دوباره به آدمک چوبی سوراخ سوراخ شده‌ی رو‌به‌رویم نگاه می‌کنم. در این لحظه نه به شلیک کردن خودم ذره‌ای اعتماد دارم و نه به تیر‌اندازی‌های حساب شده‌ی ماهرخ! امید گفته بود باید جوری بزنم که نمیرد اما تیری بی‌هدف به دست و پا هم شلیک حساب نمی‌شد. چانه‌هایم را زده بودم، ساعت‌ها زار زار گریه کرده بودم، ماهرخ هزاران هزار دلداری درست و نادرست بهم داده بود و باز حال من دست خودم نبود. نوعی جنون در جانم بیداد می‌کرد که نمی‌خواستم این کار را به دستان ماهرخ بسپارم. چرا که او هیچ‌وقت دوست من نبود و نمی‌ماند، پس بعید نبود زهرش را با گلوله‌ای به قصد کشت به بهراد نریزد. پس صفر تا صدش پای خودم بود و اگر خطا می‌کردم که احتمالش هم اصلاً کم نبود، تیر بعدی را باید به سر خودم می‌زدم و تمام! من به کجا رسیده بودم که بتوانم قلب مردی که دیوانه‌وار می‌پرستیدمش را بشکافم؟ چطور می‌توانستم مقابل اویی که استادم محسوب می‌شد بایستم و اسلحه را سمتش بگیرم؟ مگر قرار بود او مانند این آدمک‌های چوبی صاف بایستد تا من بزنم؟ اصلاً چطور باید سمت بهرادی که داشتم از دلتنگی‌اش جان می‌دادم اسلحه را می‌گرفتم؟ بهراد و اخم‌های بی‌انتهایش، بهراد و چشمان همیشه به خون نشسته‌اش که بی‌تاب بودند و بی‌خواب و بی‌قرار، بهراد و دستانش که حسرت داشتم بار دیگر با آرامش و دقت موهایم را خشک کند و ببافد، بهراد و قلبی که باید نشانه می‌گرفتم، قلبی که هیچ شباهتی به رفتارهایش و کارهایش و گفته‌هایش نداشت… آیا اصلاً تا به آن لحظه زنده می‌ماندم؟ ماهرخ و امید و یک مردی که تا به حال ندیدمش سخت در حال صحبت و برنامه‌ریزی هستند، چشم‌های همگی‌شان برق می‌زند، کاملاً مشخص است خوشحال‌اند، انگار واقعاً ماهی به دمش رسیده، و من به بهراد فکر می‌کنم، به اینکه آیا چشمان او هم این برق را دارد؟ درد ناگهان خمم می‌کند، زانوهایم روی زمین فرود می‌آیند و انگار کسی با چنگک دارد دل و جان مرا از وجودم بیرون می‌کشد. صدای ناله‌هایم به فریاد تبدیل می‌شود و‌ دیگر هیچ‌چیز دست من نیست! از زجه‌هایم، از فحش‌هایی که به ماهرخ و امید می‌دهم و از صدا زدن‌های بی‌سرانجام اسم بهراد… باریکه‌ای از خون کنارم روی زمین جمع شده است اما با این حال پریشانم حتی ماهرخ هم جرات نزدیک شدن به من را ندارد و چه بهتر! شاید مرگِ ناگهانی راهی بهتر بود تا هر روز ریز ریز مردن. ***
عرض المزيد ...
2 735
52
#پستــــــــ363 در این مدتی که گذشت آنقدر احساسات متفاوتی را تجربه کرده بودم که زمانی که چشمان امید مانند روزهای اولی که می‌شناختمش پر از غم و التهاب شد، بی‌هیچ حرفی فهمیدم جانانه بچه را از بین برده است، چرا که غم چشمان امید، همان غمِ دیدنِ داغ روی تن دختر دوازده ساله‌اش بود؛ غم مرگ… من مسخ، گیج و بی‌حس بودم! شبیه یک نوع رهایی که هیچ لذتی نداشت و فقط بی‌حسی بود و بی‌حسی و بی‌حسی… امید کنارم نشسته و مدام حرف‌هایش را تکرار می‌کند، استرس دارد و من مانده‌ام چرا جان من اینقدر برای او مهم شده است؛ او که در هیچ عملیاتی نه می‌ترسید، نه صدایش می‌لرزید و نه تردیدی داشت، حالا دارد برای هزارمین بار توضیح می‌دهد. در این آخرین و بزرگترین معامله اگر امید مرا توسط جانانه به ظاهر حذف کند اطمینان کافی را به آنها می‌دهد که غل و غشی در معامله‌ی امشب نیست. به گوشش رسانده‌اند امشب اصل کاری اینجاست، دقیقاً زیر گوشمان. کسی که تا به حال نه دیدیمش، نه تصوری از صورت و هیکل و سن و سالش داریم چرا که هر جاسوس و پرستویی که برایش فرستادیم، زنده برنگشته است حتی جسدش هم برنگشته است. ممکن است به شکل گارسونی در این مهمانی باشد، یا یک مهمان به ظاهر عادی یا کسی که در یکی از اتاق‌ها به انتظارِ مرگ من نشسته و خودش را تا آن لحظه مخفی نگه داشته است. جنس این مهمانی فرق می‌کند، هیچ‌کس تقریباً به هم‌تیمی‌هایش اعتمادِ لازم را ندارد، بعد از بلایی که بر سر کیوان آوردم در ازای زنده و سالم ماندنش تقریباً هر آنچه را که می‌دانست لو داده بود! شاید الان که در مخفیگاهی تحت درمان بود و دیگر از مردانگی نداشته‌اش و دم و دستگاهش خبری نبود خیلی پشیمان بود از اطلاعاتی که تند تند می‌گفت چرا که فکر‌ می‌کرد هنوز راهی برای نجاتش هست و امیدی برای بهبودش وجود دارد اما او من را و هدف‌گذاری‌ام را نمی‌شناخت و این شد که بعد از عمری، رو دست خورد. بی‌ربط به حرف‌های امید، خیره به جمعیتی که مدام دارند بیشتر می‌شوند، ازش می‌پرسم: -چی شد تو یهو اینقدر به من علاقمند شدی؟ سکوت می‌کند، نگاهش درون چشمانم چرخی می‌زند و سری به علامت تأسف تکان می‌دهد. -همه‌ی این سال‌ها، به هیچ‌کس‌ جز‌ تو اینقدر اعتماد نداشتم، نمی‌دونم چرا ولی یه انسانیت و وفاداری در تو بود که گاهی تو همکارام نبود… تو اگه پزشک می‌شدی، بهترین می‌شدی؛ من بهت مدیونم چون مسیر زندگیت رو تغییر دادم… گلویم کیپ می‌شود و کوتاه می‌گویم: -خودمم خواستم، اجباری نبود! -منم کارمو بلد بودم… پوزخندی می‌زنم و سر تکان می‌دهم: -اون که بله استاد! حالا چرا داری قبل از ذبح، ناز و نوازشم می‌کنی… -بهت مدیونم بهراد، زنده بمون فقط! از شرفم مایه می‌ذارم ردت می‌کنم بری… با جانانه! فقط زنده بمون… لیوانم را در دستانم می‌چرخانم و با یک نوع خونسردی ترسناک می‌گویم: -سخت شد که، امید چطور به گوله بگم که چه‌طوری عمل کنه؟ ناگهان با استرس بازویم را چنگ می‌زند و زیر گوشم پچ‌پچ‌کنان می‌گوید: -باهاش حرف بزن! هر چی باشه تو یادش دادی… حالش خوب نیست، درصد اینکه خطا کنه بالاست! حال بدش به دل من نیز چنگ می‌اندازد، بی‌آنکه جلب توجه کنم پچ می‌زنم: -مگه اومد؟ -تو یکی از اتاق‌های بالاست، باهاش حرف بزن قبل از اینکه دیر بشه! قبل از اینکه نمایش شروع بشه… سریع از جا می‌پرم، می‌خواهم به سمت جایی که جانانه هست پرواز کنم که قبلش با یک مکث می‌گویم: -اگه همه چی شبیه برنامه نشد، عذاب وجدان نگیر، تو به من مدیون نیستی!
عرض المزيد ...
3 857
52
#پستــــــــ359 ماشین می‌ایستد، امید به سمت من می‌چرخد. -تو قربانی هستی ولی تافته‌ی جدا بافته نیستی جانانه! رنج و درد تو از هیچ‌کس دیگه‌ای مهم‌تر یا بیشتر نیست… اگه قرار بود اینقدر زود بزنیم، بکشیم، که من یک روز هم میون این جمعیت نمی‌تونستم طاقت بیارم! به هر کی نگاه می‌کردم باید فکر می‌کردم این همونه که داغ گذاشته بود رو تن دخترم، داغی که اسم منو روش هک کرده بودن یا اون یکی همونی که بدن زنم رو تیکه تیکه کرده! من و خیلی‌های مثل من از امثال تو و بهراد خیلی بیشتر حق داشتیم که بزنیم و بکشیم و نابود کنیم اما مگه می‌شه اینجوری؟ بی‌هدف، بی‌برنامه، بی‌هماهنگی؟ جانانه من قرار نیست بشینم شما رو نجات بدم، هدف چیز دیگه‌ایه، اتفاقیه که سال‌هاست براش جنگیدیم، هزینه دادیم فکر کردی چه خبره؟ اشک‌هایم بی‌وقفه می‌چکند و حس می‌کنم دارم به پایانم مدام نزدیک و نزدیک‌تر می‌شوم. امید دستی به صورتش می‌کشد و سپس کلافه می‌گوید: -مرگ سیاوش اتفاق بدی نبود، روی برنامه بود اما تو‌ نباید می‌زدی باید می‌دادی ماهرخ بزنه تا پازل‌ها درست بشینه کنار هم، چون قراره هر تعلیم دیده‌ای، تعلیم ‌دهنده‌اش رو بزنه؛ که خب هیچی دیگه گذشت، اما اگه می‌خوای ازت حفاظت کنم باید برام کار کنی، خیلی کوتاه‌مدت! برای چند روز کوتاه، بعدشم خودم ردت می‌کنم بری… حجم اطلاعات ترسناکی که دارد پشتِ سر هم به ذهن داغون و پریشان من می‌دهد، خارج از تحملم است. یک لحظه ذهنم روی حفاظتش مکث می‌کند و لحظه‌ی دیگر روی پیشنهاد کار و‌ دست آخر رفتن و انگار این در بهترین حالتش یک رفتن تک نفره است. -وقت خیلی کمه جانانه، ماهی به دمش رسیده، چی کار می‌خوای بکنی؟ لرز بدی به جانم افتاده، حسِ عجیبی که مدام نهیبم می‌زند امشب به خیر نخواهد گذشت. -تصمیم رو تو گرفتی، الان چی رو باید جواب بدم؟ -حواست باشه این رو برای آگاهی خودت می‌گم، تصمیم‌ها رو خودت گرفتی. یکی اینکه مخفیانه حامله شدی و ازم کمک خواستی… و همین کارت باعث شد مجبور شم از بهراد جدات کنم و کلی از آدما رو به شک بندازم، الانم که سیاوش رو زدی؛ به همه‌ی این‌ها می‌گن تصمیم. کلافه اشک‌های روی صورتم را پاک می‌کنم و می‌پرسم: -خیلی خب! من تصمیم گرفتم الان می‌خوام جبران کنم. هم بچه‌مو می‌ندازم و هم کاری که بخواین رو انجام می‌دم، به شرط همون محافظت… که ای کاش لال می‌شدم و نمی‌گفتم، چرا که حرف‌های بعدی امید چون تبری تیز و بی‌رحم مرا از ریشه قطع می‌کند و او سقوط مرا به نظاره می‌نشیند. -باید بهراد رو بزنی… چند ثانیه‌ای مکث می‌کند و سرش را به سمت پنجره‌ی سمت راستش می‌چرخاند. -وگرنه باید ماهرخ بزنه، بازم حق انتخاب داری…
عرض المزيد ...
2 823
49
#پستــــــــ360 تمرین تمام شده است و من بی‌هدف هنوز خیره مانده‌ام به روبه‌رویم. ماهرخ با زهری که در صدایش نشسته است مدام اعصابم را می‌خراشد: -می‌دونی، وقتی منو فرستادن پیش سیاوش تازه‌کار بودم، هنوز دل داشتم، امید داشتم… فکر‌ نمی‌کردم قراره تا آخر عمر این کاره بمونم، امید داشتم بعد از مرگ مامانم ولم کنن… بعدش سر و کله‌ی امید پیدا شد، بهم گفت به خاطر همه چیزایی که دیدم و می‌دونم، اینا بی‌خیال من نمی‌شن اگه باهاش همکاری کنم امنیتم رو تأمین می‌کنه. سپس پوزخند تلخی می‌زند و دوباره ادامه‌ می‌دهد: -این امنیتی که ازش دم زد، هزینه‌ش خیلی‌گرون بود! دلت رو‌ خوش نکن که واسه امید کار کردن بهتر از کار برای اوناست… امید هشدارگونه نامش را صدا می‌زند، اما ماهرخ بی‌توجه به او و مردی که دارند با هم حرف می‌زنند، با صدای آهسته‌تری می‌گوید: -بلاهایی که سیاوش سرم آورد، از هر شب تو خیابون مشتری پیدا کردن خیلی وحشتناک‌تر بود! چیزایی که حتی تو تصورت هم نمی‌گنجه! کلاً براش تبدیل شدم به مسواک یا یه وسیله که هر وقت بخواد، هر کجا که باشه ازم استفاده می‌کنه، دیدی که خودت! اولین بار وقتی دیدمت می‌دونی یه کینه‌ای ازت به دلم موند که اگه این دختر هم طعمه شده، چرا اینقدر نازنازیه! چرا هیچ‌کس کاری به کارش نداره… چرا همه دست به دست هم دادن که ازش محافظت کنن اما وقتی گرفتار بهراد شدی دلم آروم گرفت، بهراد و اون اتاقی که کمتر کسی سالم ازش بیرون می‌اومد… اینم بگم و دیگه خفه می‌شم اما خیلی دوست داشتم وقتایی که تو با بهراد بودی برم به مامانت با اون نگاه‌های سنگین و پر تنفرش بهم، بگم "ببین دنیا خبر نمی‌کنه‌ها، دخترت الان هر شب یه دستش لیوان مشروب و یه دستش بند بهراد! که اگه من خرابم، دختر تو هم آباد نیست." به سمتش می‌چرخم و‌ نمی‌دانم چه در نگاهم می‌بیند که می‌ترسد. -ببین اینا رو گفتم که راحت بزنیش! من یه عمره با رویای کشتن سیاوش داشتم زندگی می‌کردم اما لذتش نصیبم نشد، ولی بازم حالم خوبه! اگه نتونستی من می‌زنم، ببین آخر کاره! دارن با یه پاک‌سازی اصلی می‌رسن به بالایی‌ها… ما مهره کوچیک‌ها الان فقط به درد پاکسازی می‌خوریم و‌ بعدش معلوم نیست وعده وعیدهاشون درست باشه که… درد وحشتناکی در کمرم می‌پیچد و می‌دانم این تازه شروع ماجراست، شروع سقطی که ماهرخ نویدش را داده بود. ماهرخ از پس نگاه خیره و سکوت طولانی‌ام برنمی‌آید و‌ پیش امید برمی‌گردد. نمی‌دانم باید خوشحال باشم که بهراد شبیه سیاوش نبوده یا ناراحت. بهراد و نوع بودنش با من عاشقانه‌ای پر از لذت و هیاهو بود که نه رنجی برایم داشت و نه تنفری.
عرض المزيد ...
3 529
52
#پستــــــــ364 پشت در اتاقی که امید گفته بود جانانه آنجاست، مکث می‌کنم. امشب اگر درست پیش برود همه چیز تمام می‌شود، این پانزده سال آوارگی من و امید و خیلی‌های دیگر، این قدرت پنهانِ پشتِ پرده‌ی مافیای جواهر و این ریتم زندگی برای همه‌ی ما، از همه مهم‌تر برای دختران و زنانی که تا گلو در این مرداب اسیر شده‌اند و راه پس و پیش ندارند، امشب شبِ سرنوشت‌سازی می‌تواند باشد اگر و فقط اگر جانانه به خودش مسلط بماند، فقط کافیست که خودش را نبازد حتی وقتی تیر را به خطا می‌زند. این بازی امشب با انگشتان ظریف او به پایان می‌رسد، انگشتان کسی که از بچگی انتخاب شده بود که جهتِ دیگرِ این جبهه بازی کند، کسی که صاحب و مالک تمام اختیار بود، مالک قلب من و آنچه از تکه پاره‌های روحِ عاصی‌ام باقی مانده بود. کسی که با هر نگاهم بهش حسی با تلخ‌ترین شکل ممکن مدام در سرم فریاد می‌کشید، امشب آخرین باریست که می‌بینیش و من چقدر حرف دارم، چقدر درد‌ و چقدر دلتنگی که الان نه زمانش است، نه می‌شود به زبان آورد و نه هضم شدنی‌ست. دستگیره‌ی در را پایین می‌کشم و به سرعت داخل می‌روم و سریع در را پشت سرم می‌بندم. انگار می‌خواهم با کمتر دیده شدنم کمی زمان بخرم برای بیشتر دیدن اویی که فقط ازش پوستی بر استخوان باقی مانده است و لاغری بیش از حدش در این لباسی که به تن دارد سخت به چشم می‌آید. استخوان‌های گونه‌اش تیز شده‌اند انگار هر لحظه احتمالش می‌رود که پوستش را بشکافند، مشکی پوشیده و این دلگیرترین رنگیست که به تنش دیده‌ام. احتیاج به شناختش نیست از چند متری‌اش رد شوی می‌فهمی که عزادار است. روبه‌رویش که می‌ایستم ناگهان جهانم از هر چه حرف و کلمه و جمله‌‌است خالی می‌شود… خیره در چشمانِ غمگین و زیبایش فکر می‌کنم ارزشش را داشت، اگر قرار بود همین‌جا تمام شود، این دختر، این عشق، این تجربه‌ی با او بودن، ارزشش را داشت و همین حس آرامم می‌کند، نفسم به ریتم نرمال برمی‌گردد و عرق ریختنم تمام می‌شود و اضطرابی که بهش آگاه نبودم جوری از بین می‌رود که انگار از اول هم وجود نداشت. جانانه پلک می‌زند و در حالی که با نگاهش در اتاقِ کوچکی‌ که در آن هستیم را می‌پاید، پچ می‌زند: -داشتم از دلتنگیت می‌مردم… و بعدش اشک‌هایش می‌ریزند، روی همان گونه‌های تیز شده و براق. -منم! -بهراد… با بی‌فکری‌ تمام لحظه‌ای در آغوشم می‌کشمش، تنش میان دستانم می‌لرزد. انگار که قرار است من امشب به سمت او شلیک کنم. بوی موهایش دیوانه‌‌ام می‌کند و‌ بوسه‌هایم و مسیرش دست خودم نیست. دیگر عادت کرده‌ام در کنارش خودِ ساختگی‌ام نباشم و بهراد خفه شده‌ی درونم خودی نشان دهد. شدت بوسه‌هایم از دستم در می‌رود و جوری لب‌های سردش را می‌بوسم که دردش می‌آید اما کنار نمی‌کشد با اینکه مشخص است درد دارد و طاقتش طاق شده، حال عجیبی دارد ترکیبی از جنون و ویرانی که صد البته حق دارد، می‌خواهد مردی را که برای ماه‌ها دیوانه‌وار برایش ادعای عاشقی داشت را بزند. آن هم درست کمی بعد از کشتن بچه‌ای که همین مرد ناخواسته در وجودش به یادگار گذاشته بود.
عرض المزيد ...
7 497
73
امشب_ پارت_داریم دوستان این وقفه آخر فقط به خاطر اینه که هر کس عقب مونده خودش رو برسونه چون پارت‌های سری دوم آپ بشه داستان بعدش از کانال پاک بشه من جواب هیچ مخاطبی رو به هر دلیلی تو پیوی دیگه نمی‌دم چون زمان کافی رو دادم🌹🌹🌹
3 314
4
نبات به اشوان که تازه ازش درخواست ازدواج کرده، از قصد جدیش برای مهاجرت می‌گه. اشوان بابت دلبستگی به خانواده، خصوصاً برادر بزرگترش آرشان، به شدت با نبات مخالفت می‌کنه. اما مهاجرت برای نبات خیلی ضروریه و هرطور شده می‌خواد بره‌. تا اینکه با یه اتفاق همه چیز عوض می‌شه، نبات بدون خاطراتش از کما برمی‌گرده و دچار احساساتی می‌شه که نمی‌تونه اونا رو با موقعیت و تصمیماتی که تا قبل تصادف داشته تطبیق بده. چیزایی که به‌ خاطر میاره اون چیزایی نیستن که اون‌رو به خود قبلیش برگردونن‌ و این مضطربش می‌کنه. کم‌کم به چیزایی پی می‌بره که تمام زندگی خودش و اطرافیانش رو زیر و رو می‌کنه... https://t.me/+afYClHTePggyN2Nk
عرض المزيد ...
636
3
پارت‌های بعدی بزودی
663
1
-نمیدونم... یه صداهای عجیب، یه تصویر محو ترسناک. پریشون چشمامو میبندم و زیر لب زمزمه میکنم: -همین الان انگار یه دختر داره تو گوشم جیغ میکشه... لعنتی، من دیگه نمیکشم. نزدیک نمی‌آید. دستگاهی را روی شقیقه‌ام گذاشته و پچ میزند: -اختلال مغزیه... گفتی تصادف کردی؟؟ یعنی ضربه به مغز و... با بغض میان حرفش میپرم: -آره. من از کما برگشتم... از مرگ. آقای دکتر تورو خدا به دادم برسین من... اخ... از درد جیغ میکشم؛ درد؟؟ تیر کشیدن عصب های مغزم خود مرگ بود. -چی شدین؟ خانم؟؟ پرستارو صدا کن... پرستارو صدا کنین. صداها در مغزم میپیچند و میپیچند. صداهایی که محو نبودند... تصویرهای واضح و... جان دادن من، در مطب دکتر... https://t.me/+afYClHTePggyN2Nk دختره تصاویریو میبینه که هیچ‌کس قادر به دیدنشون نیست. دخترکی که از مرگ برگشته و هیچی رو به یاد نداره. اما یک جرقه کافیه تا تموم حال و آیندشو به بازی بگیره🔞😱
عرض المزيد ...
651
3
پارت‌های بعدی به‌زودی
883
0
-میتونم افتخار یه دور رقص و باهاتون داشته باشم؟ با حلقه شدن دست کسی عصبی به طرف اشوان برگشتم. -تا زمانی که شوهرش اینجاست دلیلی نیست افتخار رقصشونو‌ به کسی بدن. تا اومدم دهنمو‌ باز کنم با بوسیدن گوشه ی لبم عصبی به عقب هولش دادم. -تو به چه حقی.... اینبار با بوسیدن لبم اونم جلوی اون پسره میخواستم داد بزنم. -میدونی که یهو قاطی میکنم بیشتر از این عصبیم نکن فداتشم. واقعا تو این چند روز که دنبالم افتاده بود کامل بهم ثابت شده بود چقدر کله خره پس رومو برگردوندم‌ اونطرف تا نبینمش‌. همونطور که نشسته بودیم از پشت دستشو دورم حلقه کرد و سرشو رو شونم گذاشت. با حرص بیشتری غریدم: -حتی اگه قبل فراموشیم‌م نامزدم بودی مطمئن باش ازت جدا می‌شم. https://t.me/+afYClHTePggyN2Nk دختری که بعد از فراموشی می‌خواد از نامزدش جدا بشه....♨️
عرض المزيد ...
785
6
نبات به اشوان که تازه ازش درخواست ازدواج کرده، از قصد جدیش برای مهاجرت می‌گه. اشوان بابت دلبستگی به خانواده، خصوصاً برادر بزرگترش آرشان، به شدت با نبات مخالفت می‌کنه. اما مهاجرت برای نبات خیلی ضروریه و هرطور شده می‌خواد بره‌. تا اینکه با یه اتفاق همه چیز عوض می‌شه، نبات بدون خاطراتش از کما برمی‌گرده و دچار احساساتی می‌شه که نمی‌تونه اونا رو با موقعیت و تصمیماتی که تا قبل تصادف داشته تطبیق بده. چیزایی که به‌ خاطر میاره اون چیزایی نیستن که اون‌رو به خود قبلیش برگردونن‌ و این مضطربش می‌کنه. کم‌کم به چیزایی پی می‌بره که تمام زندگی خودش و اطرافیانش رو زیر و رو می‌کنه... https://t.me/+afYClHTePggyN2Nk
عرض المزيد ...
478
1
👌👌👌
347
0
نبات به اشوان که تازه ازش درخواست ازدواج کرده، از قصد جدیش برای مهاجرت می‌گه. اشوان بابت دلبستگی به خانواده، خصوصاً برادر بزرگترش آرشان، به شدت با نبات مخالفت می‌کنه. اما مهاجرت برای نبات خیلی ضروریه و هرطور شده می‌خواد بره‌. تا اینکه با یه اتفاق همه چیز عوض می‌شه، نبات بدون خاطراتش از کما برمی‌گرده و دچار احساساتی می‌شه که نمی‌تونه اونا رو با موقعیت و تصمیماتی که تا قبل تصادف داشته تطبیق بده. چیزایی که به‌ خاطر میاره اون چیزایی نیستن که اون‌رو به خود قبلیش برگردونن‌ و این مضطربش می‌کنه. کم‌کم به چیزایی پی می‌بره که تمام زندگی خودش و اطرافیانش رو زیر و رو می‌کنه... https://t.me/+afYClHTePggyN2Nk
عرض المزيد ...
579
5
👌👌👌
731
0
آخر تحديث بتاريخ: ١١.٠٧.٢٣
سياسة الخصوصية Telemetrio