Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
لغة وموقع القناة

audience statistics قلب عاشق💔 اغواگر

... ﷽ ...  #اغواگر  👈 فایل فروشی  #وسوسه‌داغ  👈 آنلاین  #قلب_عاشق  👈 آنلاین  #وقتی_دل_نمی‌فهمد   #عشق_شیرین  اینستاگرام  http://instagram.com/hanie_dar  
عرض المزيد
18 258-32
~5 516
~16
22.26%
تقييم تيليجرام العام
عالميًا
34 027المكان
من 78 777
5 791المكان
من 13 357
في الفئة
2 556المكان
من 5 475

جنس المشتركين

تعرف على عدد كل من المُشتركين الذّكور والإناث على القناة.
?%
?%

لغة الجمهور

معرفة توزيع المشتركين في القناة حسب اللغة
الروسية?%الإنجليزية?%العربيّة?%
نمو القناة
رسم توضيحيجدول
ي
أ
ش
س
help

جار تحميل البيانات

فترة تواجد المستخدم على القناة

اعرف كم من الوقت قضى المُشتركون على القناة.
حتى أسبوع?%المؤقتات القديمة?%حتى شهر?%
الزيادة في المُشتركين
رسم توضيحيجدول
ي
أ
ش
س
help

جار تحميل البيانات

Hourly Audience Growth

    جار تحميل البيانات

    Time
    Growth
    Total
    Events
    Reposts
    Mentions
    Posts
    Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
    💔 📖 قلب عاشق انحنای لب های جهان به سمتی بالا میرود اما محاسن نیمه بلندش از دید نازنین پنهانش می‌کنند _ مقدور نبود ادامه بدم؟ ..... برات مقدورش می‌کنم! _ کلا زن فول آپشنی هستی! ..... آره، فووول! _ جووون! دلم خواست! لب روی گردن نازنین میگذارد و با حرارت بوسه می‌زند با زبان، آب دهان گرمش را روی گلو و ترقوه اش می‌کشد و مکیدن هایش را از سر می‌گیرد نازنین می‌خواست که کاری کند اما.. سنگینی جهان روی تنش اجازه نمیداد او حتی تکان بخورد مک های داغ و عمیق جهان تنش را می‌لرزاند چشم هایش بسته می‌شد و دست هایش زیر دست مرد مشت می‌شد جهان از روی نازنین بلند می‌شود اما.. تنش را کنار نمی‌برد.. ......................... 📕
    عرض المزيد ...
    10 277
    25
    📕 📖قلب عاشق تقلا فایده ای نداشت.. دست های جهان روی تن نازنین در حرکت بود و هر قسمت را که می‌توانست لمس می‌کرد بوسه هایی خیس روی لب های دختر میزد و با دندان لب پایینش را ارام می‌کشید کمی دخترک را عقب می‌برد و بعد.. هر دو روی تخت فرود می‌آیند نازنین جیغ خفه ای می‌کشد ترسیده بود! در نظرش غولی عظیم و الجثه او را تصاحب کرده و او عملا هیچ کاری از دستش برنمی‌آید! جهان پیشانی رو پیشانی دختر می‌گذارد هر دو نفس می‌زدند دست های دخترک توسط مردی که روی تن برهنه اش خیمه زده بود به هر دو طرف قفل بود و این ضعف بیشتر او را عصبی می‌کرد .. ..... اگر که برات مقدوره، پاشو از روی من! ............................. 📕
    عرض المزيد ...
    8 850
    18
    💔 📖 قلب عاشق لحن آرام و تحدید وار مرد را متوجه می‌شود کاش این حرف ها را مقابل مادرش می‌زد که برایش فرشته شده بود ..... با هر کدوم حال می‌کنی همونو ببین برمی‌گردد و به اتاقش میرود کلافه بود.. باید با این دختر چه رفتاری می‌کرد از هر راهی که وارد می‌شد نتیجه عکس بود و فاصله را بیشتر می‌کرد پلک هایش را به هم می‌فشارد چند بار دستش را محکم به موهای پشت سرش می‌کشد داغ کرده بود انگار هر چه او کوتاه می‌آمد، دخترک میدان بیشتری برای تاخت و تاز خود دست و پا می‌کرد بی اعصاب به اتاق دختر می‌رود.. خیلی وقت پیش باید سنگ هاشان را وا می‌کندند ........................... 📕
    عرض المزيد ...
    7 280
    13
    💔 📖 قلب عاشق ..... ای بابا! بیش از این حرفا انتظار داشتم! می‌خوای بگی شروع نشده کم اوردی؟! انگار که کر شده باشد صدایی نمی شنید رابطه‌ای عجیب قوی بین چشم و دلش به راه می‌افتد! جلو می‌رود و همچنان نگاه خیره اش را به تن عریان دختر دوخته بود نازنین برمی‌گردد تا از روی تخت لباس خوابش را بردارد و زیر لب زمزمه می‌کند : ..... هیز چشم چرون! _ جووون! چه صندوقی گیرم افتاده! دختر متعجب برمی‌گردد که جهان را نزدیک به خود می‌بیند ..... بی‌تربیت! _ جونم! اوووففف! خرابت بودم دختر، خراب ترم کردی.. دست روی سینه‌ی دختر می‌گذارد و چشم هایش خمار می‌شود نازنین برای رهایی عقب می‌رود و دست هایش را روی سینه‌ی پهن مرد میگذارد و به عقب هول می‌دهد ..... دیوونه شدی باز؟ مرد فشاری به تن دختر وارد می‌کند تنش گر گرفته داغ تر می‌شود آتشی در جانش بود که فقط خاموش کردنش را می‌خواست دخترک با زوری که نمی‌چربید به جثه ی بزرگ، و گرسنه ی مرد سعی داشت حداقل فرار کند اما.. جهان با دست دیگر، کمر باریک دختر را می‌گیرد و لب هایش را روی لب های سرخش می‌گذارد.. ............................📕
    عرض المزيد ...
    9 173
    20
    💔 📖 قلب عاشق دستگیره را پایین می‌کشد و بدون معطلی داخل می‌رود لباس میهمانی که به تن داشت را با لباس خواب تعویض می‌کرد هین می‌گوید و لباسش را مقابل تن عریانش نگه می‌دارد اخم به چهره‌ی عصبانیش می‌نشیند ..... به نظرت نباید در می‌زدی؟ _ به نظرم لزومی نداشت امتداد نگاهش را کمی روی مرد ادامه می‌دهد باید حالش را می‌گرفت اما می‌ترسید خودش به دردسر بیفتد با این حال خود را به بی‌خیالی می‌زند تا این بحث حداقل امشب ادامه دار نشود به قدر کافی از بگومگو با مادرش حرص خورده بود _ من نمیخوام بینمون کَل باشه تمومش کن لباسی که روی تنش گرفته بود، رها می‌کند و حال.. مقابل چشم های مرد، کاملا عریان بود بدون کمترین پوششی! .............................📕
    عرض المزيد ...
    7 831
    15
    -انتظار دارید طبیعی زایمان کنه؟حتی جون نفس کشیدن نداره!اینجوری نمیشه..من مسئولیتشو قبول نمیکنم،بگید شوهرش بیاد رضایت بده بغض دخترک ترکید دست لرزونشو روی دهنش گذاشت تا صداش بلند نشه امیر خونسرد جلو رفت -شوهرش منم چیو باید امضا کنم؟ این زایمان باید طبیعی باشه! دکتر به فکر خبر کردن ممدکارِ بیمارستان واسه کمک به این زن مظلوم و بیچاره بود با نیشخند گفت: حتی شوهرشم نمیتونه واسه من تکلیف تعیین کنه. نوع زایمان رو شرایط مادر و جنین مشخص میکنه جناب. زودتر خونوادشو خبر کنین گوشه لبشو جوید و گفت: خونوادش جلوت وایساده دکتر! دکتر نگاه دقیقی به مرد مقابلش انداخت این مرد خوش پوش و شیک کجا، زن بینوا با لباسای کهنه و رنگِ پریده و نزار کجا! خودکار رو بین انگشتاش چرخوند و مردد گفت: شناسنامه ها رو به پذیرش بدید، بعد تصمیم میگیریم دخترک فرصت این همه وقت کُشی نداشت...همین الان انقد درد داشت، کم مونده بود بیهوش بشه با دست سالمش ملحفه رو چنگ زد و با صدای ضعیفی گفت : می...میشه خودم...رضایت بدم؟ دکتر عصبی سمتش رفت -چیو رضایت بدی؟قتل عمدت رو؟اون بچه‌ای که تو شکم داری مادر نمیخواد؟ شادی پلکاشو به هم فشار داد و با درد زمزمه کرد: نه نمیخواد... دکتر سری به تاسف تکون داد و اتاق رو ترک کرد شادی بی صدا اشک ریخت و با طفلش درد دل کرد...وصیت کرد انگار مطمئن بود تا چند ساعت بیشتر زنده نیست با پخش شدن نفس گرمی روی صورتش، از ترس تکون خورد دست امیر شونه‌هاش رو محکم نگه داشت و غرید: تکون نخور پیشونی به شقیقه شادی چسبوند و نفسشو باز روی صورتش رها کرد این زن نحیف و ناتوان واقعا شادیش بود؟ چطور تونست زن حاملش رو بعد از اون همه کتک تو اتاق حبس کنه؟ شادی پا به ماه بود... جواب وجدان بی‌قرارش رو داد؛ سزای خیانت همینه! قطره‌های اشک لا به لای موهای کم‌پشت و کوتاهش گم شد سهمش از جنون قبلی امیر، چیده شدن دردناک موهاش بود؛بعد از یه هم‌اغوشی تلخ و تجاوز گونه! زمزمه‌ی آروم امیر، خنجر شد و وسط قلبش نشست -خیال میکردم روزی که دخترم قراره دنیا بیاد شهر رو چراغونی میکنم...بیمارستان رو رزرو میکردم واسش...کلی تحقیق میکردم تا کم خطرترین روش زایمان رو پیدا کنم واسه زنم... نفسش گره خورد و سخت لب زد: هه! زنم! زن خیانتکار من! شادی پلک باز کرد و صورت خسته‌ی امیر رو تماشا کرد کی موهاش سفید شد که شادی نفهمید؟ نکنه میمرد و امیر تا همیشه خیال میکرد شادی بهش خیانت کرده؟ بی جون لب زد: امیرجان...من... امیر کمب فاصله گرفت و با تمسخر گفت: جان؟امیرجان شدم باز؟میخوای خرم کنی؟شرمنده افسارم دیگه دستت نیست ترسید هربار این بحث پیش میومد امیر دیوونه میشد و به جون وسایل خونه و بدن شادی میفتاد...نمیخواست یه تنش دیگه اینجا تجربه کنه سر تکون داد و سعی کرد با لحن آروم تری صحبت کنه جوری که امیر گوش کنه و مانعش نشه با دست لرزونش انگشتای کشیده‌ امیر رو گرفت و لب زد: مراقبش باش...اونم مثل من بجز تو هیچکسو نداره امیر از همین لحظه میترسید از احساساتی شدن و فراموش کردن زخمی که این زن به قلبش زده بود خواست دستش رو پس بکشه اما شادی محکمتر گرفت ته مونده انرژیشو صرف لمس کردن مردی میکرد که روزی خدای روی زمین بود واسش، تنها پناهش بود بخاطر همین مرد از خونوادش طرد شده بود... دست آتل شدش رو روی صورتش کشید تا اشکاشو پاک کنه و گفت: قول بده نذاری... اذیت بشه امیر دیگه سعی نکرد دستشو عقب بکشه بدجور نسخ لمس شادی بود تمام این چند ماه به تنش تاخته بود ولی هیچکدوم روحش رو ارضا نکرد خیره به لبای لرزون شادی شد.. آخ که چقدر دلتنگ بوسه‌های همسر پر از ذوقش بود....همسری که حالا شبیه یه مجسمه افسرده شده! آب گلوشو قورت داد و زخم زد -الان داری وصیت میکنی؟من هنوز شک دارم بچه از منه یا نه. دنیا که اومد اول ازش تست DNA میگیرم بعد مشخص میشه رو سرم جا داره یا پسش بدم به خودت البته اگه نفس داشته باشی تا اون موقع اشکش دوباره جوشید و لب زد: هست...بچه‌ی خودته...همونی که این همه منتظرش بودیم... در باز شد و پرستار واسه بردن شادی به اتاق عمل اومد لحظه آخر نگاهش روی صورت سرد امیر موند و زمزمه کرد: هیچ وقت نمیبخشمت... بهترین روزای زندگیمونو خراب کردی اگه قیامتی باشه بدجور باید جواب پس بدی مشت شدن دست امیر و ساییدن فکش رو دید ولی دیگه وقت نداشت طولی نکشید که در اسانسور باز شد و شادی با دیدن پارکینگ با تعجب و ترسیده پرسید: من... منو کجا می‌برید؟؟ همون دکتر جلوش ظاهر شد و تند تند گفت: شوهر واقعیت اومده دنبالت... من کمکت میکنم فرار کنی... نمیذارم دشمنتون بشه قاتل خودت و بچه‌ات... چی میگفت این زن؟ کی اومده بود فراریش بده؟ چرا خودشو شوهر واقعیش معرفی کرده؟ امیر.... وای اگر امیر میفهمید قیامت میشد...
    عرض المزيد ...
    1
    0
    #پارت۱ -ماشینت چیزی نشده خانوم. خودم صافکار آشنا دارم. سفارش می کنم برات عین روز اولش دربیاره. این کارت... -نمی خوام آقا نمی خوام! گوشی ام را از روی صندلی برمی‌دارم. -واسه چی به پلیس می خوای زنگ بزنی؟ چیزی نشده که آخه! ماشین سالمه، شمام سالمی خدا رو شکر... نگاهی به دوج شاسی بلند و غول پیکرش می اندازم که به زحمت خش افتاده بود. نگاهم را از سر تا پایش می کشم و حرص می زنم: -ماشین شما بله! دستش را درون جیب شلوارش می برد و با نیشخندی می گوید: -هرچی هزینه اش بشه تقدیمتون میشه بانو... اخم در هم می کشم و حین اینکه شماره ی نیکا را می گیرم چشم غره ای به او می‌روم. -گوش بده خانوم... زنگ نزن... تا میخواهد گوشی را از دستم بکشد دستش به سینه ام برخورد می کند! قدمی نزدیکش می روم و با خشم می غرم: -به چه جراتی به من دست زدی کثافت؟ ضربه ای به سینه اش زدم و نزدیک شدن کسی را حس کردم و ثانیه ای بعد شخص دیگری مقابلم ایستاده بود. برای دیدنش مجبور شدم سرم را بالا بگیرم و دروغ چرا هیکل تنومد و بزرگش لحظه ای نفسم را بند آورد. چشمانش زیر عینک دودی سیاهش پنهان بود و این خوف بیشتری به دلم می انداخت. اما وقتی دهان باز کرد و با آن صدای گرم و بمش شروع به حرف زدن کرد، همه چیز عوض شد! -آروم باشین خانوم... من به جای ایشون ازتون معذرت می خوام. گمانم مرد اولی راننده اش بود که با ترس داشت نگاهش می‌کرد. -آقا من کاری نکردم می خواست به پلیس زنگ بزنه. دختره ی کولی... ناگهان کف دست مرد به سینه ی راننده اش برخورد می کند. مرد به عقب پرتاب شد و نیم تنه اش روی اتومبیل خودشان افتاد. -عقب وایسا و از خانوم معذرت خواهی کن! مرد راننده واقعا ترسیده بود. گمانم فقط من نبودم که از هیبت او خوف به دلم افتاده بود. با رنگی پریده رو به من زمزمه کرد: -معذرت می خوام خانوم. از پشت سر می دیدمش. از پشت پهنای شانه هایش بیشتر به چشم می آمد و به طرز فریبنده ای آراسته و با صلابت دیده می شد. سرش را به نشانه ی رضایت تکان داد و کف دستش را رو به مرد بالا گرفت. -گوشی خانوم؟ گوشی را بین دو انگشت شصت و سبابه اش رو به من گرفت و لب زد: -امیدوار جسارت ایشون رو ببخشید. من امروز یه جلسه داشتم که... با ژستی که انگار روزها برایش تمرین کرده بود تا تاثیرگذار باشد، نگاهی به ساعتش می کند و ادامه می دهد: -گمونم همین حالا هم شروع شده باشه. به خاطر همینم عجله داشتیم. کارت طلایی و مشکی رنگی مقابلم می گیرد. -این کارت بنده ست باشه خدمتتون با من تماس بگیرین شماره تون رو سیو کنم. همونطور که گفتم عجله دارم شما لطف کنید با پلیس تماس نگیرین. اگر موافق باشین من زنگ بزنم بیان اتومبیلتون رو ببرن، تخمین خسارت بشه، بهتون خبر می دم یه قرار بذاریم من خسارتتون رو هرچه قدر که هست تقدیم کنم! نگاهی به کارتش می کنم. کیان اعتماد! انگار این اسم به گوشم آشنا بود! اما ذهنم خالی بود! -جناب اعتماد درست می گم؟ -بله خانوم... خوشبختم. کمی سرم را خم کردم و با لحنی پر از اعتماد به نفس همانطوری که همیشه بودم می گویم: -خوشبختم جناب اعتماد. من نمی خواستم با پلیس تماس بگیرم. متعلق به دوستمه و در واقع منم یه قرار مهم دارم که می خوام هرچی زودتر برم. اصلا دوست ندارم که دیر کنم. ممنونم از سخاوتتون اما نیازی به این کارا نیست. کارت را مقابلش می گیرم و چند لحظه ای طول می کشد و گمانم که انتظار این برخورد را از من نداشت. اما خیلی زود به خود مسلط شد و گفت: -خواهش می کنم اجازه بدین من خسارت این حادثه رو متقبل بشم. من این طوری راحت ترم خانومِ...؟ منتظر بود تا حرفش را تکمیل کنم و خودم را معرفی کنم. باید این کار را می کردم؟ ژست ایستادنش، اینطور که انگار تمام عمرش همه برایش تا کمر خم شده اند برایم سنگین آمد. من آدم های دورش نبودم! من را نمی توانستند رام کنند. من سر خم نکرده و نمی کنم! کارت را با حرکتی ظریف و آرام درون دستش گذاشتم و لبخند مغرورانه ای بر لبم کشیدم. -واقعا نیازی نیست آقای اعتماد. ادامه ی این تعارف هم وقت شما رو می گیره هم من دیرم می شه. روزتون خوش جناب! چرخیدم و بدون نگاه دیگری سوار شدم و به راه افتادم. باشد که بی نهایت جذاب و جنتلمن بود، باشد که توانست برای لحظاتی مبهوتم کند و تحت تاثیر قرارم بدهد، اما من کسی نبودم که به این سادگی وا بدهم! پنج پارت اولشو براتون گذاشتم برید باقیشو بخونید و ببینید چطوری این مرد مغرورو به زانو در میاره😎
    عرض المزيد ...
    1
    0
    ــ رادین جان عشقم من بدم میاد این دختره به غذاها دست بزنه ها،،، یه چیزی بگو بهش ــ مگه به چی دست زده نیلوفر؟ ــ یه تیکه کباب دستش بود داشت میخورد بی کلاس حداقل باچنگال بردار! اَه حالم بد شد ..... صدای پچ پچ هایشان از پشت دیوار اشپزخانه در گوشم میپیچید به خاطر برداشتن تکه ای کباب آنهم به دلیل ویار حاملگی و گرسنگی همراه با ازار و شکنجه که رادین بهم تحمیل میکرد اینهمه تحقیر؟ رادینی که روزی برای بودن با من خودکشی میکرد حالا حتی من و بچه در شکمم را به یاد نمی اورد و با دوست دختر جدیدش جلوی چشمم جولان میدهد تا زودتر برای طلاق اقدام کنیم!! اشکهایم را پاک میکنم صدای بم و مردانه اش که صدایم میزند دلم را میلرزاند اما میدانم که باز توهینی در کار است آنهم جلوی آن دختر!!! جلو میروم و با صدای گرفته ای لب میزنم ــ بله؟ خشمگین سینی کباب را نشانم داد ــ میدونم گدا گشنه ای ولی حداقل نمیتونی اجازه بگیری بعد کوفتت کنی؟؟ با اون دستهای نجس که معلوم نیست دست چندتا مرد بهش خورددده برداشتی؟؟ تو اون ده کوره ای که بزرگ شدی یادت ندادن چنگال چیه؟ سرم را پایین انداختم بغض گلویم اجازه دفاع کردن نمیداد تنها یک جمله لب زدم ــ هوسم کرده بود! سکوت شد .. زیرچشمی نگاهش کردم .. برق ترحم را در چشمانش میدیدم اما چه فایده که خشمش دوباره به عقلش غلبه کرد به سمتم خیز برداشت و با گرفتن شانه ام به سمت اتاق خواب هدایتم کرد ــ بیاا ببینمممم مثل همیشه گوشه اتاق پرتم کرد و شروع به کتک زدن کرد ــ فکر کردی بااین ننه من غریبم بازیاااا میتونی از یادم ببری هرزه بازیاتووو تا نگی شکمت از کیییی بالا اومده محاله راحتت بزارممم!! گریه کنان مراقب شکمم بودم که اسیبی به بچه ام نرسد،،، هرچقدر التماسش میکردم و از درد جیغ میزدم جری تر میشد چند دقیقه که گذشت شدت لگد هایش را دیگر حس نمیکردم،،،، روی زمین دراز کشیدم لبهایم مثل ماهی باز و بسته میشد عقب کشید ــ بار اخرت بووود وقتی با نیلوفرم جلوی چشمم جولون میدی فهمیدی یا نهههه!! منتظر پاسخ دادنم نشد و از اتاق بیرون زد چشمهایم سیاهی میرفت رو به روی در بود میدیدمش گوشی اش زنگ خورد و مانع بغل کردن نیلوفر شد نفس نفس زنان گوشی را به گوشش چسباند ــ چیه؟ نیلوفر با فضولی و پررویی روی اسپیکر زد و صدایی پخش شد که هرسه را از تعجب و شوک خشک کرد ــ داداش نتیجه ازمایش اومده مثبته اون جوجه کوچولوی تو شکم زنداداش گل پسر خودته تبریک میگم ... راسـ... دیگر صدایی نمیشنیدم و چشمهای متعجب و شوکه رادین که نظاره گرم بود اخرین صحنه ای بود که چشم هایم دید
    عرض المزيد ...
    °°آرامــــ🌱ـــــش°°
    و خدایی که به شدت کافیست...🌱 «لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم» به قلم|ترانه بانو✍️ محافظ کانال: @aramesh_novel ازدواج مجدد:کامل شده رز سفیـــد :آنلاین آرامش:آنلاین اینستامون👇 https://instagram.com/taran_novels
    1
    0
    ⁠ _دختر جون ما ازت خوشمون نمیاد، دور و بر یونس نباش!...می فهمی؟ بی تفاوت، روی موتورش نشست، کاسکت را گذاشت و مانتویش را داخل باکس، اینگونه کسی متوجه دختر بودنش نمی شد. _شنیدی؟ تو اصلا معلومه دختری یا پسر؟... دور داییم نباش... تیا عصبی تقریبا داد زد، خوششان نمی آمد با یونس باشد؟ درکش سخت نبود. _گلوت پاره شد تیا، برو کنار میخوام برم سر کار. استارت موتور را زد، کم کم داشت شلوغ می شد...دختر بود و همیشه پسرانه می پوشید و رفتار می کرد، خودش بود و خودش، یونس هم یک خانواده‌ی قدیمی و مهم داشت. _داییم دنبالته، از تو خوشش اومده، ولی ماها مخالفیم... گفتم بدونی هوا برت نداره... نباید پونه را مهمانی دعوت می کرد، اما خب از کجا می دانست، عزیز دردانه‌ی خاندان که تازه از اروپا آمده همان روز اول از این دختر عجیب و غریب خوشش می آید؟ گازش را گرفته و رفته بود، با ان موتور یغور، از این دختر هیچ کسی خوشش نمی آمد. مرموز بود. خواست برود که... _اخ! رفت؟ دیر رسیدم باز... شوکه به یونس نگاه کرد، انتظار نداشت دایی اش را اینجا ببیند. ان هم با لباس موتور سواری، آنهم دایی جدی و اخمو که چند روز بود مثل چی دنبال پونه‌ی عجیب غریب می گشت. _ دایی؟ اینجا چکار می کنی؟... نگو که اومدی برای این دختره... تو رو خدا... باباجان سکته می کنه ها... با حرص پا زمین کوبید، یونس سوار موتور جدیدش شد،  باباجان با ان اصالت قلمبه شده اش، دیشب خط و نشان کشیده بود. _ دهن میبندی تیا، خب؟ وگرنه خودم رو تخت جراحی زبونت و قطع می کنم... خب؟ از روزی که در مهمانی دیده بودش، ارام و قرار نداشت، چرا؟ خودش هم نمی فهمید. _آقای دکتر، از من خوشت اومده؟... ناموسا؟ به رد سیاه گریس موتور روی صورت دختر نگاه کرد. به لباس یکسره‌ی تعمیرکاری. بسختی آدرس موتورسازی را پیدا کرده بود. _ عجیبه؟... کارت اینجا کی تموم میشه بریم بیرون؟ اخرین جایی که فکر می‌کرد این دختر کار کند، در یک موتورسازی بود. به ماشینش تکیه داد، بعد از مهمانی که او را دیده بود، پیگیرش شد، دختر عجیبی که حالا همه‌ی خانواده می دانستند یونس از او خوشش آمده. _گروه خونمون به هم نمیخوره جناب دکتر... دخترک نزدیکتر آمد، فکر کرد کمی سر به سر دایی جان بگذارد. بوی روغن و کریس می داد، اما ماجد بدش نیامد، موهای فر کوتاه ، صورت ظریف... _ کی کارت تموم میشه؟ پونه سر بالا آورد، این ادم ممنوعه بود، حوصله‌ی دردسر با خاندان او را نداشت. _بنظرت اون پایین، من دخترم یا دم و دستگاه مردونه دارم؟
    عرض المزيد ...
    1
    0
    #رمان_جنجالی_اینروزای_تلگرام‼️ 👇🏿 ترانه دختری ۱۸ ساله که بخاطر دشمنی بین دو قبیله جادوگران و گرگینه ها توسط اصلان پادشاه خشن و بیرحم گرگینه ها دزدیده میشه و اونو مجبور میکنه وارثشو بدنیا بیاره اما...🤯🔞 🔥💦 😱📵👆🏿
    1 021
    1
    من آلفا اصــلانـم❤️‍🔥 آلفا و پادشاه قدرتمند#گرگینه_هام...کسی جرات مقابله باهام و نداشت ، سالهای زیادی بدون بودم تا اینکه دلم بند دختری شد که از نسل بود...دختری که دشمن قسم خورده ام بود 🔥🤐 خببب خبببب یه رمانننن فوق ناب...ینییی یچیزی که منم معتاد خودش کرده رو بهتون معرفی میکنم واقعا خوبه. خیلیاتون گفتین من خودم چه رمانیو دوس دارم منم میگم این دلبر😍👇🏿 100, نفر عضو بشننن پارتهای جینگول میاد بغلتووووون😍😍😍💋💋💋
    عرض المزيد ...
    784
    0

    sticker.webp

    1 643
    0
    نگاهی که سمت گوشت برشته شده ی کباب ترکی میرفت را نمی توانست کنترل کند… آب دهانش را قورت میدهد و شکمش را نوازش میکند… جنینش زیادی تکاپو داشت برای چشیدن مزه ی آن کباب لعنتی… آب دهانش را قورت میدهد و سمت کوروش برمیگردد… _میشه…میشه به جای لباس…واسم کباب بخری؟!… نگاه کوروش هم سمت مردی که کباب ها را میبرید،می چرخد و با پوزخند لب میزند: _معلومه که نمیشه…اگه پای جشن و آبروم وسط نبود همون لباسم برات نمیخریدم… توعه پاپتی رو دنبال خودم نمیکشوندم تا اینجا…عارم میاد حتی کنارت راه برم… دلش می شکند و حتی صدای شکستنش را هم گوش هایش میشنود… دقیقا رو به روی مغازه ی چسبیده به آن کباب ترکی فروشی ماشین را نگه میدارد… از قصد آنجا ترمز میکند تا دخترک بیشتر بو بکشد و بیشتر هوس کند… بیشتر عذاب بکشد و کوروش بیشتر لذت ببرد… تا لحظه ای که وارد مغازه شوند…نگاه ماهور به آن تکه گوشت گنده است… خرید میکنند و به جز یک دست لباس حق انتخاب لباس بیشتری ندارد… مردی که ماشین زیر پایش میلیارد ها تومان می ارزید…کوچک ترین و کمترین چیزها را از او دریغ میکرد… تا کوروش مبلغ را پرداخت کند…بیرون میزند و کنار مغازه ی کباب ترکی دقیقا جایی که گوشت های تکه تکه شده اش وجود داشت…می ایستد… مدام آب دهانش را قورت میدهد و در جدال بین عقل و شکمش…شکمش پیروز میشود که ناخودآگاه دست سمت کباب ها میبرد… تکه ای از آن درون دهانش می گذارد و چشم میبندد… مزه ی بهشت میداد آن لعنتی… هنوز اولی را قورت نداده …دومی و سومی را چنگ میزند و با ولع میخورد… صدای مرد غریبه را میشنود: _داری چه گوهی میخوری؟!… با ترس چشم باز میکند و مرد سمتش خیز برمیدارد… کل محل کاظم ناخن خشک را می شناختند و او کباب ترکی هایش را بدون پرداخت قرانی پول بلعیده بود… دست ماهور را چنگ میزند و درون مغازه میکشاند… دستگاه پوز را مقابلش می گذارد: _کارت بکش…بجنب… دخترک ترسیده بود…فکر اینجا را نکرده بود… _من….من…پول ندارم… کاظم ناخن خشک آمپر می چسباند: _پول نداری گوه میخوری دست به کبابای من میزنی پتیاره… مرد عصبی دست بالا میبرد تا گونه اش را سرخ کند…که دستی …مچش را چنگ میزند… کارت را روی سینه اش می کوبد و با اقتدار لب میزند: _کارت بکش…سه برابر اون چیزی که کل کبابای مغازه‌ت می ارزه بی ناموس… کوروش بود…کوروشی که خودش باعث کباب دزدی ماهور شده بود… با اخم رو به او لب میزند: _برو تو ماشین… اشک حلقه زده در چشمانش را پاک میکند و درون ماشین جا میگیرد… منتظر میماند تا بیاید… میدانست به او رحم نمیکند… هیچوقت به او رحم نمیکرد و از کوچکترین خطای ماهور برای عذاب دادنش استفاده میکرد… با هر قدمی که نزدیک ماشین میشد قلبش فرو میریخت… پشت فرمان جای میگیرد و حین روشن کردن ماشین لب میزند: _که میری کباب میدزدی آره؟!… ماهور صورتش را جهت مخالف او می چرخاند و نگاهش را بیرون میدهد… فریاد کوروش باعث میشود تنش بلرزد…نفس نداشت برای کشیدن… _مگه با تو نیستم سگ پدر؟!… صدای سیلی که درون ماشین می پیچد بالاخره سر سمتش می چرخاند… سیلی که خودش مانع شده بود تا کاظم ناخن خشک بزند را خودش میزند… گونه اش میسوزد و دست روی آن میگذارد و با اشک چشم می دوزد به عصبانیت مرد… انگشت اشاره ی کوروش جلوی چشمانش تکان میخورد: _برسیم خونه یه پدری ازت دربیارم….اون سرش ناپیدا… نفس های دخترک منقطع میشود،…هنوز هم پوست کمرش از سوزش کتک های دیشب میسوخت… این بارداری لعنتی هم ترسو ترش کرده بود که غالب تهی کرده چشم میبندد… هر لحظه بیشتر در خلسه فرو میرفت… باورش نمیشد….از این ترس لعنتی انگار که ارتباطش با این جهان در حال از دست رفتن بود!!! صداهای ضعیف کوروش را میشنود: _ماهور….ماهور….چت شد؟!….پاشو….دروغ گفتم کاری باهات ندارم…ماهور….پاشو ببین….کباب ترکی می‌خرم برات الان….مگه نمیخواستی…ببین منو….ماهووووور…. یک لحظه انگار دیگر چیزی نمیشنود و تمام….. پارت واقعی…ادامه👇
    عرض المزيد ...
    مُـــفــت‌بــــر🦅
    رمان جذاب مفت‌بر پارتگذاری منظم🍃 جمعه ها پارت نداریم🍃💜
    1 406
    7
    -تا دسته توش بودی بعد میگی نکردمش؟ بابا با حرص اینو میگه و من بیخیال سیگارم رو توی جا سیگاری خاموش میکنم. -منم پسر تو ام بابا! تو تا بیضه توی ننه‌شی من چیزی گفتم؟ اخم کرد و لگد محکمی به پام کوبید. -ببند دهنتو.شیدا خواهرته مردک. چطور میتونی شبا بکشونیش توی تخت؟ پوزخند بیخ لب‌هام جا گرفت: -دخترِ زنته! مامان منو امون ندادی تا یه خواهر واسه‌م به دنیا بیاره! انداختیش دور. حرص زده و پر خشم چنگال رو از کنار خیارها برداشت سمتم پرتاب کرد. -کاش من عقیم میشدم تخم تو رو نمیکاشتم که بشی جلاد من و این مادر و دختر. خندیدم و پاهامو از روی میز پایین آوردم. -حرص و جوش نخور کمرت خشک میشه باباااا، نیت کردم همزمان با ننه‌ش جفتمون حامله شون کنیم. از جا پاشد و انگشت تهدیدش رو طرفم گرفت. -همین فردا میبریش بکارتشو بدوزن شایان. دختره هنوز هجده سالش نشده بعد لای پای تو... بین حرفش پریدم و از جا بلند شدم. -پرده شو زدم که راحت باهاش حال کنم، حالا ببرم بدوزمش؟ کصخلم؟ -دختره جوونه شایان. بسه هرچی مثل مامانت هرز پریدی. همین یه جمله اش خط قرمزم بود. اون با مادر هرزه ی شیدا به مادرم خیانت کرده بود. -هرز پریدن ندیدی پس! شیدا رو از زیرم بیرون بکشی دودمانتو به باد میدم جناب پدر. می‌دونست از من بر میاد!با چشمای ریز شده نگاهم کرد. از خونه بیرون رفتم و شماره گرفتم. -اسپری تاخیری بفرست در خونه‌م. و تماس رو روی پسرک قطع کردم. تا صبح به شیدای عزیز دردونه شون امون نمی‌دادم. باید حامله میشد و بچه ی منو به این دنیا می‌آورد! بهم میگفتن خواهرته! اما من با هر بار دیدن عکساش، همه‌ی تنم پر از هوس میشد. برگشتم ایران تا اونو مال خودم کنم. شبونه به اتاقش رفتم و بکارتش رو گرفتم. حالا خواهر ناتنیم مال من شده بود! زن شایان! از همه پنهون کردیم تا وقتی که منو توی اتاقش دیدن اونم وقتی که همه ی مردونگیم رو واردش کرده بودم! این رمان چند بار به خاطر صحنه های بازش فیلتر شده! لطفا برای عضویت عجله کنید ❌🔞
    عرض المزيد ...
    🔞طعم هوس💋
    صدای نفس نفس هات بوی عرق تنت لمس پوست داغت روی بدنم پیچ و تاب بدن‌هامون رو هم خوابیه که تعبیر شده💋💔 •°•طعم هوس•°• به قلم: بانو حوا ستوده پارتگذاری هرروز به جز روزهای تعطیل
    686
    2
    _ جانِ دلم؟ تحریک شدی دردت به سرم؟ هق میزنم و محکم کمرش را چنگ میزنم _ آقا میخوای اذیتم کنی میدونم .. خواهش میکنم دست از سرم بردار انگشتانش بی‌شرمانه بین پایم می‌نشیند _ نمیخوای چرا خیس شدی پس؟ این صورتیِ کوچولو میخواد ارضا شه مگه نه؟ _ آخ خدا .. _ آآ .. دختر بدی شدیا، تو رابطه باید من و صدا بزنی عزیزم .. از شرم به خودم می‌پیچم و گریه‌هایم اوج می‌گیرد _ من اینحا کار میکنم، گفتی کاریم نداری .. گفتی گناه خانواده‌ام و نمی‌نویسی به پای من! _ گفتم؟ یادم نمیاد که! میگوید و بین پایم جا میگیرد .. _ میدونی نباید جیغ بکشی و گریه کنی؟ آخه شاید حواسم نباشه چشمای اشکیِ جوجه کوچولوم و از کاسه دربیارم _ نکن تروخدا .. دردم میاد .. من باکره‌ام نکن پوزخند میزند و چهره جذاب مردانه‌اش الان تنها برایم تداعی کننده شیطان بود _ معلومه که دردت میاد، ولی ببین من خیست کردم .. اون کوچولو کش میاد تا حجم من و راحت تحمل کنه! _ غلط کردم .. غلط کردم آقا _ چرا عزیزم؟ _ چون فرار کردم میخوای اذیتم کنی .. بخدا دیگه فرار نمیکنم میخندد و لاله گوشم را ابتدا دندان میزند و سپس بین لبانش میگیرد _ خوشمزه‌ای عروسک .. درسته اون پدر حرومزاده‌ات دشمن خونی منه ولی یه دختر ناز و قشنگ واسم سخته .. با حس اندامش جان از تنم می‌رود و او خیره به چشمانم چشمک میزند _ سفت بگیری چنان دهنت و سرویس کنم که تا یه ماه نتونی لشت و از این تخت بیاری پایین! جیغ میکشم و تا تکان میخورم فرار کنم درد وحشتناکی زیر دلم می‌پیچد، از درد به خود می‌پیچم و گریه‌ام فضای اتاق را پر میکند _ نامرد .. نامرد نمیبخشمت _ هیش ‌‌.. درد جانم را بریده بود اما تمام نمیکرد .. خم میشود و با حرفش تمام تنم به لرزه می‌افتد _ به جهنم خوش اومدی دُخی! قلبم از بلایی که قرار است بر سرم بیاورد آتش می‌گیرد .. لبانم همچون ماهی باز و بسته میشود اما آوایی بیرون نمی‌آید _ بابات قراره حسابی از فیلم سکس دخترش سوپرایز بشه، چرا سعی نمیکنی مثل همیشه دلبر و خوردنی باشی؟ _ یه روز .. تلافی میکنم قسم میخورم نیشخند میزند و لبانم را پر ولع می‌بوسد .. نمیدانست که یک روز با کودکی در بطنم می‌روم و او تمام تهران را برای یک‌لحظه در آغوش گرفتن من و دخترش زیر و رو میکند اما ..
    عرض المزيد ...
    593
    4
    _سکس با چه سنی میخوایی؟ مورد  دارم ۴۰ ساله کار بلد مورد هم دارم تازه کار تقریبا آکبند دو سه بار بیشتر رو کار نرفته کم سن و سال تقریبا ۱۸ و ۱۹ سال رنگ بندی هم دارن از پوست سفید بگیر تا سیاه سر پستون صورتی بگیر تا قهوه‌ی سوخته نپل درشت  بند انگشتی گرفته تا نپل ریز و نگینی بگو چی میخوایی چقدر میخوایی خرج کنی تا بهت مورد نشون بودم مرد نگاه به بدن زن انداخت  کم کم ۶۰ سال داشت اما صورت عمل کرده و بوتاکس شده اش گذر زمان را نشان نمیداد _اکبند میخوام داری؟ _معلومه که دارم اکبند چند سال؟ _جوون باشه _خب چند؟! الان منم جوونم اما ۵۰ و ۶۰ سالمه _تو از دوره میرزا ولی خانی ریحانه عجیبه هنوز احساس جوونی می‌کنی مرد نیشخندی زد و پا روی پا انداخت تیپ و قیافه اش برای فاحشه خانه  ریحانه زیادی بود. این تاجر معروف کجا و فاحشه خانه زن کجا؟ دهان بست و بی حرف سر به زیر انداخت خوب میدانست اگر آیکان ورناکا را جذب دخترانش کند نونش در روغن است _۱۶ تا ۲۰ سال داری؟ _دارم آقا خوبشم دارم بگم بیاد؟ _بگو بیان لخت.... لخت مادر زاد _چشم چشم حتما با ذوق وافری به طرف در دوید از خیلی‌ها شنیده بود آیکان ورناکا با ۳۵ سال سن مرد نیست و تحریک نمیشود ولی حالا با چنین درخواستی شک داشت به حرف مردم تک تک دختران را از نظر گذراند. قد بلند قد کوتا سفید سبزه _دخترات دستمالی شدن ریحانه یکی پلمپ پشتش بازه اون یکی سینه هاش مالیده شده من گفتم دختر بکر یعنی بکر از فرق سر تا ناخون پاش مرد ندیده باشه نه اینهای که یه لا پرده و نگه داشتن صد جا رو دادن رفته ریحانه از صراحت کلام مرد نفسش رفت _گفتید‌‌‌‌.....با....کره‌..آقا _اینها مردودن از نظر من باکره نیستن داری دختر آکبند تر و تمیز یا برم؟ همان لحظه در باز شد و دخترکی با لباس فرم مدرسه پا به خانه گذاشت با دیدن دختران و لخت و مشتری خاله اش اَخم کرد و سر به زیر  به طرف اتاقش رفت و ندید نگاه برق افتاده مرد را _این یکی چند؟ _فروشی نیست آقا دختر خواهرمه _بکره؟ _آره اما گفتم که فروشی نیست بچه است کلا ۱۵ سالشه سرش توی این وادی ها نیست درگیر درس و مشقِ... _۳۰۰ تا میدم _ببخشید؟ _۴۰۰ دلار _آقا؟ _۵۰۰ دلار زن شل و ول حرفش را تکرار کرد _گفتم که.... آیکان نیش خندی به وا دادنش زد کاملا مشخص بود بوی پول برق انداخته در نگاه زن _۱۰۰۰دلار ریحانه حرف آخرمه؟ _قبوله آقا توی پارت بعدیش مرده همونجا دختره رو میبره تو تخت و.....😢😢😢🥹 رو جستجو کنید تا پارت بعدی و بخونید ادامه پارت👇
    عرض المزيد ...
    1 308
    5

    sticker.webp

    207
    0
    دختر قصه ما یه دختر دست و پا چلفتی و سلطاااان سوتیه...اصلا یه چیزی می گم یه چی می شنوی😞😂 یه روز وقتی واسه مصاحبه به یه شرکت می‌ره از شانسش با وجودتمام سوتی ها وچشم چرونیاش جلوی رئیس شرکت استخدام میشه...😖🥴امیر فروزنده رییس شرکت که مردی آروم و جدی عه با اومدن یاس به شرکت رفتار کیوت و بامزش بدجور توجه اشو جلب می کنه تاحدی که اونو دستیارش می کنه که قشنگگگ زیر نظر نظرش بگیره و اهم...😁🙈 ولی هیس یه چیز دیگه هم هست🤫 یاس هنوز نمی دونه این آقا امیر همون داداش تازه دومادشونه و... بله به زودی اینو میفهمه واونم توچه موقعیتی😈😁 ❌خطر دل ضعفه در حد غش 🫠
    عرض المزيد ...
    350
    0
    - دختره نیست؟نکنه به سلامتی گورشو گم کرده و رفته؟! دستانش از شنیدن حرف‌های مرد می لرزد و بغض بدی بیخ گلویش ریشه می دواند ... تازه از دانشکده آمده و حالا پشت دیوار آشپزخانه ایستاده بود... - نزن این حرفو به اون بچه مادر ...خدایی نکرده بشنوه ناراحت میشه ، دانشگاهه ... بامداد است که بی خبر از حضور دخترک تک خندی میزند و با تمسخر خطاب به مادرش می گوید - دروغ میگم مگه شیرین؟ بچه داداشته پشتشی درست ...ولی بیا قبول کن که دیگه اینجا چتر پهن کرده ، خجالتم حالیش نیست ، قشنگ شده صاحب خونه قطره های اشک از چشمانش می چکد ... انتظار نداشت.. انتظار چنین حرف‌هایی را از بامداد نداشت.. قبول داشت مدت زیادی اینجا مانده است اما هیچ فکرش را هم‌ نمیکرد حضورش این‌مرد را عذاب دهد... - تا کی میخواین بذارین اینجا بمونه مادر من؟ چرا نمیفرستینش بره.. - نگو اینجور دردت به سرم ...کجا بره این بچه؟ یتیمه، جز من مگه کی رو داره مگه؟ - خوبه دیگه ...یه عمه ساده پیدا کرده ...مفت واسه خودش میخوره‌...میپوشه‌...میچرخه... دردناک بود شنیدن چنین حرف‌های آن هم از زبان مردی که دوستش داشت قلبش را به درد آورده بود ... نمیتوانست .. نمیتوانست بیش از این تحمل کند .. پشت دستش را به زیر چشمان خیسش میکشد از پشت دیوار بیرون می آید لبخندی از سر بغض میزند و با صدایی که جان میکند تا نلرزد سلام میکند - سلام شیرین و بامداد از دیدنش متعجب به عقب برمیگردند و بامداد است که با تمسخر می گوید -خوش موقع اومدی دختردایی...درست به موقع رسیدی ....وقت ناهاره ...برو بشین بیام سفره رو بچینم نگاه پر شده از اشکش را به چشمان مرد می دوزد و بامداد است که به سختی چشم از آن طوسی های لباب از اشک میگیرد ... شیرین که جو را متشنج می بیند هول شده خطاب به رها می گوید - زود اومدی دخترم ... بغضش را به سختی فرو میدهد و در جواب شیرین می گوید - اومدم وسایلمو جمع کنم عمه جون ...آخه قراره چند روزی با دوستام برم مسافرت .. حرف از رفتن به مسافرت با دوستانش میزد و کسی نمیدانست دروغ می گوید و قصد رفتنی همیشگی از این خانه را دارد.. شیرین با رضایت سر تکان میدهد - خوب کردی قربونت برم ، برو حتما یه حال و هوایی عوض کن ... -تونستی چند روزی بیشتر بمون ...بلکه مادر ما هم یه نفس بکشه ، کمتر وایسه پخت و پز کنه ... قطره اشکی بی اختیار از چشمانش می چکد .. دل گرفته و پر از بغض با صدایی مرتعش می گوید - من ...من میرم وسایلمو جمع کنم به سرعت از پیش چشمان مرد میگذرد و به سمت اتاقش می رود شیرین با تشر نام بامداد را به زبان می آورد و اوست که با نگاهی خیره قدم های تند دخترک را دنبال میکند ... ناراحت شده بود؟ به درکی زیر لب نجوا میکند و نمی داند با رفتن این دختر تازه قرار است که‌ چشمش باز شود... که جای خالی او را حس کند که دلتنگ شود...حتی دلتنگ اذیت کردنش... اذیت کردن اویی که برای پیدا کردنش تمام شهر را زیر و رو میکند... اما دیگر دیر بود...
    عرض المزيد ...
    374
    0
    ✨- می تونستم با یه بار خوابیدن زوری باهات، بلایی سرت بیارم که مجبور شی زنم بشی ولی نتونستم! یه عمر عاشقت بودم و به خودم جرأت ندادم تا عقدت نکردم یه ذره رابطه باهات داشته باشم، حالا تو واسه پول، بکارتتو به کشورهای عربی فروختی و فرار کردی از دستم؟ حالا که من زن گرفتم برگشتی چی میگی کثافت؟ کسی احمق تر از رادین پیدا نکردی آویزونش بشی که باز برگشتی رستا؟ - غلط کردم رادین، تقصیر خودت بود بس گفتی حجاب داشته باش چادر سرت کن لاک نزن عین دخترای دهه پنجاه بگرد خسته شدم، بذار برگردم مطمئنم هنوزم عاشقمی! چیه این دختره رها رو که رفتی گرفتی؟ کلفت خونه آقاجون بود! شنیدم گدا بوده، از سر بیچارگی گرفتیش که عقده های جوونیتو خالی کنی! پس ولش کن بذار من کنارت باشم، مگه آرزوت نبود اولین بار همه چیزو با من تجربه کنی؟ امشب اومدم که همه جوره بهت سرویس بدم!بهت ثابت می کنم اونم تورو نمی خواد بخاطر پول زنت شده! به طرف رها رفت و یه بسته پول به زور توی دستش گذاشت و گفت:این پول رو بگیر و از زندگی منو رادین برو بیرون رها! رها شوکه به رستایی که حالا بعد دو سال برگشته بود و ادعای عاشقی داشت نگاه کرد. باورش نمیشد این دختر انقدر بی شرم و حیا باشد! پوزخندی زد و گفت: ببخشید چرا باید همچین کاری کنم؟ اونم بخاطر تویه هرزه! بااین حرف رها، چشمان رستا از خشم برق زد و با تحقیر گفت: خفه شو! رادین عاشق منه! دلش برات سوخته که تو رو گرفته صدای عربده رادین، هردوشان را شوکه کرد: لال شو رستا! چطور جرأت می کنی از طرف من حرف بزنی؟ به طرفشان آمد و رها را در آغوش خودش کشید و گفت: رها زن منه، اجازه نمیدم بخوای با دروغات دوباره زندگیمو به هم بریزی، الانم گمشو از خونه ام بیرون! رستا با عشوه خنده ای کرد و به ناخن های ژلیش شده اش نگاهی انداخت که همیشه ی خدا رادین با حجاب و ناخن های او مشکل داشت و گفت: از کجا بدونم داری راستشو میگی؟ تو منو بااون همه ناز و غمزه نخواستی! چشم فامیلم کور کردی بااین زن گرفتنت! اصلا بلده راضیت کنه تو تخت یا نه؟ حتی یه لاکم به ناخناش نزده دلبری کنه واست! رادین خواست جوابش دهد که رها پیش دستی کرد و برای اثبات عشق و ناز کردن هایش برای رادین، لب هایش را روی لب های رادین گذاشت! رادین شوکه شد اما با گازی که رها از لب بالاییش گرفت به خودش آمد و داغ تر از او لب های رها را به کام خودش کشید! بی توجه به رستا که شاهد این معرکه بود و جیغ می کشید رها را بغل کرد و به طرف مبل داخل پذیرایی رفت و او را روی مبل انداخت و خودش رویش خیمه زد. لباس رها را از تنش کند و لب های تب دارش را روی سینه سفید و بکر رها زد که تا آن شب هنوز یک بار هم رابطه ای با رادین نداشت! می خواست تا عروسی شان صبر کند اما حالاخواست به رستا ثابت کند که او رهای دست نخورده اش را می خواهد نه رستای هرزه را! با صدای رستا از جایش پرید و خیره او و تن عریانش شد: نمی ذارم اولین تجربه سکس کردنت بااین زنیکه گدا باشه! اومدم حق عاشقیتو ادا کنم زودباش اول من بعد رها رادین یه پسر مرفه و پولداره که عاشق دخترخالش به اسم رستا میشه که هیچ قید و بندی به اخلاق و خانواده نداره ولی با تغییر رستا و فرارش توی عقدشون کم کم عاشق خدمتکارش میشه که بچه کار بوده و اونو پیش خودش نگه می داره و عقدش می کنه ولی درست قبل عروسیشون رستا بر میگرده و از رادین می خواد جلو رها باهاش رابطه داشته باشه!
    عرض المزيد ...
    📝🦋رهـــایی🦋زهرا ظفرآبادی🩷
    رمان های آنلاین ❤️دیوان عشق🥀 پایان ❤️‍🔥عشق تصادفی🍂 پایان 🦋رهایی✨ آنلاین 🌙ماه هور🌔حق عضویتی
    140
    1
    دختره حامله فانتزیش اینه که تو مهمونی جلوی بقیه سکس کنند😐😱 _برکه اون شوهر تو نیست؟ درست میبینم؟ داره از زیر پیرهن دختره انگشتش میکنه؟ نگاه معذب و گریزانم را از آریا و دختری که روی پاهایش نشسته بود گرفتم. _آ... آره متعجب غرید _فقط همین؟  بابا دارم میگم انگشتش تو واژن دختره تلمبه میره و تو میگی آره؟ عصبی و بغض دار نالیدم _میگی چیکار کنم؟ _خاک بر سرت، بلند شو برو دختره رو از بغلش بنداز بیرون خودت بشین روش!! دستی به شکم برآمده ام کشیدم _با این شکم؟ _پس چی؟ برای مردا زنای آبستنشون سکسی تر از این حرفان! دستمال را زیر بینی ام کشید _صبا اصلا دست بهم نمیزنه، این هورمونای حاملگی دارن عذابم میدن. کم مونده فقط خودم خودمو انگشت کنم. صبا بلند شد و دستم را کشید _بلند شو بلند شو ببینم میری و همین الان حقتو میگیری!! ایستادم و ترسیده قدم جلو گذاشتم. صدای آه و ناله های دختره حتی از بین موزیک بلندی هم به گوش میرسید. دست روی شونه ی دختر گذاشتم و گفتم _بلند شو ببینم!! دختره بی توجه هیچ تکونی نخورد. همچنان داشت رو انگشتای آریا سواری میکرد _د یالا با توام!! وقتی که تکون نخورد آریا اشاره زد _بلند شو برو دختر با غیض بلند شد و لباسشو مرتب کرد و تنهامون گذاشت. بدون هیچ رو در وایستی جاش رو توی بغل شوهرم گرفتم. پاهام رو کامل باز کردم تا واژنم روی مردونگیش قرار بگیره... آهی از سر لذت کشید و غرید _چه عجب خانوم خانوما یکم غیرت به خرج دادی!! خودم رو روی خشنکش بالا و پایین کردم _برای اینکه حسودی کنم داشتی دختره رو میکردیش؟ دستش رو روی شکمم کشید و اروم زیر دامن پیراهنم برد _نی نی مون خوابه؟ _اوهوم! _بریم تو اتاق؟ _نه همینجا! زیپ شلوارش رو کشید و مردونگیش رو آروم واردم کرد. _به نی نی بگو خواب بمونه که قرار مامانشو تا حد مرگ به بگام! ‼️قرار بود تا وقتی نطفه ای که تو رحمم کاشته بود صیغه اش باشم تا برای بچه ام شناسنامه بگیرم، اما من نتونستم جلوی جذابیت هاش دووم بیارم و خیلی زود وا دادم. 📵رمان دارای صحنه های باز و خشن میباشد. ورود افراد زیر سن قانونی اکیدا ممنوع❌
    عرض المزيد ...
    277
    0
    _ سیگار آرومت می‌کنه؟ جلوتر می‌روم و شجاعت به خرج می‌دهم؛ دست پیش می‌برم و آرام فیلتر نیمه سوخته‌ی سیگار را از میان انگشتانش بیرون می‌کشم. گره‌ی ابروهایش تنگ‌تر می‌شود و با نگاه جدی و سرد مختص به خودش فقط نگاهم می‌کند. _ پرسیدم سیگار آرومت می‌کنه؟ نیشخند می‌زند و مستقیم به چشم‌هایم نگاه می‌کند. سکوتش که می‌شکند؛ صدایش زیادی گرفته و خشن است. _ وقتی یه مرد برای آروم کردن خودش می‌ره سراغ سیگار یا هر کوفت دیگه‌ای؛ نباید بپری وسط خلوتش! آخرین کلمه را تقریبا با حرصی آشکار جویده است و آرام از جایش بلند می‌شود؛ جلو که می‌آید نیشخندش هم پررنگ‌تر شده! _ دیگه هیچ وقت سیگار رو از دست هیچ مردی بیرون نکش! مسخ چشمانش هستم که در کم‌ترین فاصله از صورتم قرار دارد؛ فیلتر نیمه سوخته‌ی سیگار میان انگشت‌هایم مچاله مانده. _ فقط تو... برق خطرناک چشم‌هایش قلبم را می‌لرزاند. صورتش را جلوتر می‌آورد و نفسش می‌خورد به لب‌هایم. _ فقط من چی؟ انگار خودم نیستم که این چنین جادو شده‌ام و راحت حرف دلم را بر زبان می‌آورم! انگار خودم نیستم... _ من فقط سیگار از دست یه مرد بیرون می‌کشم... اون مرد هم فقط تویی! برق چشم‌هایش بیشتر می‌شود و نیشخندش عمیق‌تر! انگشتان دست راستش دور چانه‌ام تاب می‌خورند و همان نقطه را عجیب به آتش می‌کشد... _ پس کارت سخت می‌شه خانوم کوچولو! بی‌اختیار می‌پرسم. _ چرا؟ نیشخند لعنتیِ روی لبش مثل میخ دارد فرو می‌شود درون چشم‌هایم! _ چون باید بتونی مثل همون سیگار آرومم کنی! فرصت درک کردن منظورش را به من نمی‌دهد و لب‌هایم را به کام می‌کشد! درست مثل سیگارش که آرام؛ عمیق و پیوسته از آن کام می‌گرفت! همان سیگاری که از میان انگشتان سست شده‌ام حالا کنار پاهایمان افتاده و من باید نقشش را ایفا کنم... برای نجات خونواده‌ام مجبور شدم خودم رو اسیر تور اون آدم کنم. اسیر تور کیارش شایگان؛ صاحب کمپانی معروف برند... غافل از اینکه اون از اولش هم به چشم یه طعمه نگاهم می‌کرد و نقشه‌های زیادی برام توی سر داشت... #روایتی_جنجالی_از_عشقی_نفسگیر❤️‍🔥 کافیه فقط پارت های جنجالی و طوفانی اولش رو بخونی🫣🥹
    عرض المزيد ...
    168
    0
    دختر قصه ما یه دختر دست و پا چلفتی و سلطاااان سوتیه...اصلا یه چیزی می گم یه چی می شنوی😞😂 یه روز وقتی واسه مصاحبه به یه شرکت می‌ره از شانسش با وجودتمام سوتی ها وچشم چرونیاش جلوی رئیس شرکت استخدام میشه...😖🥴امیر فروزنده رییس شرکت که مردی آروم و جدی عه با اومدن یاس به شرکت رفتار کیوت و بامزش بدجور توجه اشو جلب می کنه تاحدی که اونو دستیارش می کنه که قشنگگگ زیر نظر نظرش بگیره و اهم...😁🙈 ولی هیس یه چیز دیگه هم هست🤫 یاس هنوز نمی دونه این آقا امیر همون داداش تازه دومادشونه و... بله به زودی اینو میفهمه واونم توچه موقعیتی😈😁 ❌خطر دل ضعفه در حد غش 🫠
    عرض المزيد ...
    316
    2

    sticker.webp

    237
    0
    پسره برای اینکه سینه زنش سبک شه شیرشو جای بچه میخوره😳 _مامان برکه گریه میکنه سینه هاش پر شیر شده بچه ضعیفه نمیتونه میک بزنه. مادر شوهر بدجنس برکه قری به گردن میده و میگه _همینه دختر از یالغوز آباد رفتی بی اذن ما گرفتی چیزی که پس انداختم شد این، حداقل اگه پسر میزایید دلم نمیسوخت انقدر که ناز و ادا میاد! آریا عصبی از اتاق بیرون زد و در رو کوبید. به صدای غر غر های مادرش بی توجهی کرد. زنش همچنان گریه میکرد. عصبی غرید _خب بدوش! _نم... نمیتونم درد داره!! صدای گریه نوزاد و برکه همزمان روی اعصابش بود پوف کلافه ای کشید و گفت _پیراهنتو بده بالا خودم میک بزنم سینه هات سبک شه! با دیدن چشمای وق زده برکه خم شد و خودش پیراهنشو بالا داد. برکه نالید _آریا؟ داری چیکار میکنی؟ جوابی نداد و دهن داغش رو روی سینه های درشت و پر شیر زنش  گذاشت.😱 با اولین میک قلب برکه از خجالت و هیجان فرو ریخت. _آهههه آریا از بالای سینه هاش نگاهی به صورت قرمزش انداخت و تندتر میک زد. داشت از شدت تحریک اه و ناله میکرد _آهههه آریا شیر اون یکی سر رفت!!! اریا با دست روی کاناپه خواباندش و خودش هم کنارش دراز کشید و نوک سینه دیگه اش رو به دهن گرفت و همزمان خشتکش رو به بهشت دخترک مالید🍓 با صدای مادرش هردو از جا پریدند. زن داد زد _آریا مامان داری چه غلطی میکنی؟ دور دهان شیری اش را پاک کرد و کلافه موهایش را عقب زد. _اه مامان میشه تو دخالت نکنی؟ بیاید ببینید بقیه داستان با این شوهر پررو چی میشه🤣 ❌اثری جدید از نویسنده ی رمان دختر کوچه درختی شیدا شیفته
    عرض المزيد ...
    attach 📎
    212
    0
    _ راهمون رو از همین جا باید از هم جدا کنیم! کنار در اتاقش ایستاده‌ام؛ با بهت و ناباوری... وقتی دقایقی قبل مرا به اتاقش احضار کرد گمانم بر این بود که با یک سورپرایز عاشقانه‌ی دیگر منتظرم است. اتاق ریاستی که دیوارهایش شاهد لحظه‌های عاشقانه‌ی زیادی هستند... چرا که در تک تک لحظه‌هایی که سوگولی‌اش بودم؛ وقت و بی‌وقت مرا به این اتاق می‌کشاند تا هر بار پشت در بسته‌اش حبسِ آغوشش با استرس زیر گوشش ‌بگویم ممکن است کسی سر برسد و او هم با همان صدای بم و جدی همیشگی‌اش قبل از بوسیدنم با تحکم جواب دهد؛ "به درک بذار همه بفهمن رئیس با مدل تبلیغاتی جدیدش؛ ریخته رو هم!" _ همین امروز وسایلت رو جمع کن. مستقیم هم برو حسابداری؛ سپردم درست و درمون باهات تسویه حساب بشه. امروز اما من هم در ذهن سورپرایز داشتم برایش؛ می‌خواستم آن تکه کاغذ لعنتی را نشانش دهم... همان تکه کاغذی که حالا در مشتم مچاله شده. _ می‌تونی بری. بالاخره صدایم را پیدا می‌کنم؛ اگر چه ضعیف و لرزان... _ همین! می‌تونم برم؟ قدمی پیش می‌ر‌وم و او نشسته پشت میز بزرگ اتاقش؛ خونسرد و بی‌تفاوت و البته جدی فقط نگاهم می‌کند. _ اگر شوخیه که خیلی شوخی مزخرفیه! _ شوخی نیست! دارم ازدواج می‌کنم! تیرهایش یکی پس از دیگری به طرف قلبم نشانه می‌روند! قصدش جان به لبم کردن است! صدایم هزار تکه می‌شود وقتی حین جلو رفتن و نزدیک میزش شدن می‌گویم. _ نمی‌تونی این کار رو انجام بدی! نمی‌تونی اینقدر راحت منو زیر پا له کنی! پوزخند می‌زند! دارم می‌مانم زیر یک آوار وحشتناک... همه چیز خیلی ناگهانی دارد اتفاق می‌افتد! _ خیلی بیشتر از اون چیزی که باید از بغل من بهت رسید! زندگیت بهشت شد. هم من رسیدم به چیزی که می‌خواستم و هم تو رسیدی به چیزی که می‌خواستی. این وسط کمی هم تو جاده خاکی گرد و خاک به راه انداختیم. چند قدم فاصله دارم با میزش وقتی می‌ایستم. شوک دارد کنار می‌رود و خشم دارد بر جانم شبیخون می‌زند. _ این یکی چقدر قراره برات سود داشته باشه؟ این دختر قراره چه جور برگ برنده‌ای برات باشه کیارش شایگان؟ اخم می‌کند. _ تو اون سر کوچولوت خواب و خیال عروسی با منو مرور می‌کردی؟ واقعا فکر می‌کردی قراره باهات ازدواج کنم؟ جانم را دارم بالا می‌آورم و قلبم آتش گرفته است. _ بهت قول ازدواج داده بودم؟ اشکی که در چشمانم موج می‌شود خودِ نفرت است. _ نه! ولی از عشق زیر گوشم گفته بودی! از دوست داشتن! باز هم پوزخند می‌زند! _ قرار نیست هر کس حتما با معشوقه‌اش ازدواج کنه! لرزان و خشمگین قدمی جلو می‌روم. _ درسته! آدم‌های شیادی مثل تو به ازدواج هم به چشم معامله و بُرد جدید نگاه می‌کنن. اخمش پر رنگ‌تر می‌شود و روی صندلی‌ به حالت نیم خیز در می‌آید. _ وقتی یه روز به رابطه با من به چشم معامله و بُرد نگاه کردی پس امروز و این لحظه دهنت رو ببند! به نفس نفس افتاده‌ام وقتی خودم را به میزش می‌رسانم؛ وقتی خم می‌شوم به طرفش و از فاصله‌ی نزدیکی خیره به چشمان نافذش فریادم را آزاد می‌گذارم. _ پشیمونت می‌کنم! مشتم؛ همان مشتی که تکه کاغذ سونوگرافی را در خود مچاله دارد را ر‌وی میزش می‌کوبم و دوباره فریاد می‌کشم. _ تو رو پشیمون می‌کنم کیارش شایگان! نمی‌داند از او باردار هستم؛ نمی‌داند که با شوقِ این خبر قدم در اتاقش گذاشته بودم اما او خبر ازدواجش با دختری دیگر را به من داده بود... پس او را پشت سرم می‌گذارم و می‌روم تا چند سال بعد که با من رو به رو می‌شود حتی به فکرش هم نرسد پدر بچه‌ی خفته در آغوشم است... می‌روم تا یک روز پی انتقام از او برگردم؛ دست در دست بچه‌اش! پای "کیارش شایگان" از ناکجاآباد وسط کثافت زندگی من و خانواده‌ام باز شد و تا به خود آمدم یک معشوقه‌ی دروغین بودم! #روایتی_جنجالی_از_عشقی_پرهیجان🔥 کافیه فقط پارت های جنجالی و طوفانی اولش رو بخونی🫣🥹 #توصیه_ویژه
    عرض المزيد ...
    174
    0
    ⁠ ⁠ ⁠ - سه ماهه عقدش کردی تو این سه ماه یه بار شد بیای ببینی زنت چه حالی داره زنده است یا مرده.!؟ پوزخندی میزند - حال و روزش دخلی به من نداره مادرم ...گفتی عقدش کن ...کردم چون میدونستم اون دایی بی غیرتم سر خماری که باشه زن و بچه براش فرق نداره پیشکش میکنه به چهارتا کثافت تر از خودش ...عقدش کردم که از اون گه دونی بکشمش بیرون ...کشیدم ... مکث کوتاهی میکند ...سر بالا میگیرد و نگاه نافذش را به چشمان مادرش میدهد - حالام بعد از سه ماه نیومدم حال و احوالشو ببینم ...اومدم بگم میخوام طلاقش بدم ...مهریه اشم میندازم جلوش ...تو شرکتمم بخواد میتونه مشغول به کار بشه ...این آبدارچیه تازگیا داره بهونه درمیاره میخوام ردش کنم بره... می گوید و چه میداند دخترکی که دم از طلاق دادنش میزند جای همان حوالی پشت دیوار ایستاده است و صحبت هایشان را گوش میدهد شیرین وا رفته تشر میزند - پناه بر خدا ...تو میفهمی چی میگی بامداد؟ طلاقش بدی؟ تمسخر امیز میخندد -تعجب کردی چرا شیرین ...خیال کردی چون عقدش کردم یعنی میخوامش و تمومه؟ ...زرشک ...من ده دقیقه ام نمیتونم تحملش کنم ... چانه اش از بغض میلرزد... نمیتوانست تحملش کند؟ این مرد ...همان که از بچگی نسبت بهش علاقه داشت اینگونه دم از نخواستنش میزد؟ - من بخوام زن بگیرم یکی رو میگیرم در حد و اندازه خودشم باشه ...نه یکی سر دلسوزی نخواستم روزگارش سیاه بشه ... اشک از چشمانش میچکد و مرد با همان صدای خشک و سردش ادامه میدهد - بگو بیاد شیرین ...بگو بیاد به خودشم بگم که مثل شما فکر و خیال نکنه ...هوا برش نداره که جایی تو زندگی من داره ... - بسه مادر...اون طفل معصوم رو میخوای سکته بدی؟ اون بچه الان داغ مادر خدابیامرزشو داره حالش خوب نیست عقلت سرجاشه تو؟ طلاق... قبل از آنکه شیرین ادامه دهد ...این دخترک است که با قدم های لرزان جلو می اید و مقابلشان قرار میگیرد ... بی انکه سر پایین افتاده اش را بالا بگیرد رو به عمه شیرینش می گوید - عمه ...من مشکلی با طلاق ندارم ...من نمیخوام زندگی کسی رو خراب کنم ... چانه لرزانش را محکم چفت میکند و مردی که خیره اش شده بود و با تمسخر تماشایش میکرد می گوید - چه فداکاری شما دختر دایی...خوبه که شعورت تا این حد میرسه و مثل اون بابات نیستی ...میخوام توافقی جدا شیم ...کارم برات دارم تو شرکت ...البته در حد دیپلم خودت... به دنبال حرفش میخندد و اما به محض بالا امدن سر دخترک ...خنده از روی لبهایش رنگ میبازد و نگاهش در دو گوی طوسی رنگ مِه گرفته گره میخورد... سینه اش بی نفس با ریتم تندی بالا و پایین میشود و قلبش بی قرار می کوبد... چه میدید ...این چشم ها ...چرا هیچ وقت متوجه اشان نشده بود؟ نگاهش بند طوسی های دلگیر دخترک پیش رویش بود که شیرین می گوید - باشه ...طلاقش بده ...پسر حاج یونس هست ...رها رو دیده و میخواد ...میخواستن امشب بیان خواستگاری نذاشتم ...پس حالا که حرفت یکیه زنگ میزنم بیان امشب خواستگاری .!
    عرض المزيد ...
    319
    0
    💖فکرش را هم نمی کردم رادین که از بچگی عاشق رستا دختر خاله اش بود، حالا او را فراموش کند و عاشق رها یعنی منی شود که خدمتکار خانه اش بودم… ✨برای فرار از دست رامین صاحب کارم، با نقشه با رابرت دوست عزیزتر از جان معشوقه ام رادین، نامزد کردم و نمی دونستم که خودشم عاشق منه و می خواد منو از چنگ رادین در بیاره، حتی با گرفتن دخترانگی ام اونم درست چند ساعت مونده به پایان محرمیت! ❣️تمام مدت مهمانی جولیا، جفت رادین نشسته بودم که دست رابرت و آن نگاه های پر از حسرتش به من نیفتد. خودش این لباس را برای مهمانی امشب برایم خریده بود حالا که آنرا پوشیده بودم مدام برایم خط و نشان می کشید که خودم را بپوشانم! رادین هم با آن چشمان کم سویش شک کرده بود و مدام به منو ظاهرم گیر می داد. همین که به خانه برگشتیم مرا به اتاق خودش کشاند و در را هم بست و به دیوار چسباندم و دستش را بیخ گلویم گذاشت و گفت: رها! خدا نکنه که امشب لباس ناجوری پوشیده باشی که همه عشقمو دیده باشن جز خودم! همین که عمل کنم و چشمام ببینه می خوام عکس امشبتو ببینم! لبخندی زدم و با عشوه گفتم: نترس عزیزم، من که از جفتت تکون نخوردم! بعدشم گفته بودم که من انقدر زشتم که کسی نگامم نمی کنه! دیگر راه لب هایم را بلد بود، چشم بسته هم آن ها را به کام می کشید و من هر لحظه بیشتر عاشقش می شدم. زبانش را روی لب هایم کشید و گفت: لبات که اینو نمیگن دردونه، برو بیرون تا یه کاری دستت ندادم! کافیه محرمم بشی دیگه مجالت نمیدم. پاهایم را بلند کردم و چشمان بی فروغش را بوسیدم و گفتم: من که راضیم چه الان چه بعد محرمیت! قبل از آن که به جانم بیفتد با خنده از اتاق خارج شدم و به حمام رفتم صورت آرایش کرده ام را بشویم اما از صدای قفل شدن در حمام با وحشت به پشت چرخیدم. رابرت با ظاهری آشفته پشت سرم بود و مثل دیوانه ها نگاهم می کرد. با ترس گفتم: دروباز کن تا جیغ نزدم رابرت! آمد مقابلم ایستاد و گفت: جیغ بزنی اول آبروی خودت میره نفسم، می خوای بگی منو تو تنها اونم این جا توی حمام با هم چی کار داریم؟ نگفتی این شکلی بیای مهمونی من رگ غیرتم می گیره واست خانمم؟ فکر کردی به رادین بچسبی من دیگه دستم بهت نمی رسه رهای من؟ اگه رادین دوست داره من زودتر داشتم، اگه ازت خواستگاری کرده من زودتر کردم، اگه بوسیدنت واسه رادین گناه نیست پس واسه من چرا گناه باشه؟ حالا منم می خوام ببوسمت عشقم، از روز اول زن من بودی، حالاهم دوباره میخوام باشی، تو اولین عشق و زن زندگی منی رها می فهمی؟ نه رادین، نمی ذارم بیچاره ام کنی… خم شد و قبل از آنکه بفهمم لب هایش را به لبهایم چسباند. یک سالی که محرمش بودم اینگونه برایم دیوانگی نکرد، اما از وقتی عاشقانه های مرا برای رادین دید، حس حسادتش گل کرد و می خواست دوباره مرا به نام خودش بزند. من در یک دو راهی عشق رابرت و رادین گیر کرده بودم، من… رهای بیچاره ای که یک زمانی کودک کار بود و حالا اصالتش را پیدا کرده و معشوقه ی دو دوست عزیزتر از جان بود… رادین و رابرت …
    عرض المزيد ...
    📝🦋رهـــایی🦋زهرا ظفرآبادی🩷
    رمان های آنلاین ❤️دیوان عشق🥀 پایان ❤️‍🔥عشق تصادفی🍂 پایان 🦋رهایی✨ آنلاین 🌙ماه هور🌔حق عضویتی
    97
    0
    دختر قصه ما یه دختر دست و پا چلفتی و سلطاااان سوتیه...اصلا یه چیزی می گم یه چی می شنوی😞😂 یه روز وقتی واسه مصاحبه به یه شرکت می‌ره از شانسش با وجودتمام سوتی ها وچشم چرونیاش جلوی رئیس شرکت استخدام میشه...😖🥴امیر فروزنده رییس شرکت که مردی آروم و جدی عه با اومدن یاس به شرکت رفتار کیوت و بامزش بدجور توجه اشو جلب می کنه تاحدی که اونو دستیارش می کنه که قشنگگگ زیر نظر نظرش بگیره و اهم...😁🙈 ولی هیس یه چیز دیگه هم هست🤫 یاس هنوز نمی دونه این آقا امیر همون داداش تازه دومادشونه و... بله به زودی اینو میفهمه واونم توچه موقعیتی😈😁 ❌خطر دل ضعفه در حد غش 🫠
    عرض المزيد ...
    877
    1

    sticker.webp

    741
    0
    آخر تحديث بتاريخ: ١١.٠٧.٢٣
    سياسة الخصوصية Telemetrio