Сервіс доступний і на вашій мові. Для перекладу натиснітьУкраїнська
Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
الفئة
لغة وموقع القناة

all posts گلادیاتور

کانال رسمی الهه آتش🌸🌸 نویسنده رمان های : زاده نور💚 گلادیاتور💛 ( یک پارت در روز ) مست و مستور 💙( روزی یک پارت بجز ایام تعطیل ) کانال دوم نویسنده 👇  https://t.me/+OoyZ3UZ_d2VhYmY8  
عرض المزيد
43 046-71
~7 309
~24
21.91%
تقييم تيليجرام العام
عالميًا
27 768المكان
من 78 777
4 595المكان
من 13 357
في الفئة
290المكان
من 857
أرشيف المنشورات
جزوه شیمی دهم _ شب امتحان pdf جزوه زیست دهم _شب امتحان pdf ریاضی دهم _شب امتحان pdf فیزیک دهم_ شب امتحان pdf جزوه های امتحان نهایی لو رفت 👆🙄
1 305
1
عشقم تروخدا از اینجا برام انگشتر بخر 🥹😩
2 837
0
من حلقه ۲۰ هزار دلاری الماس نمیخوام با اینا ازم خاستگاری کن👸 :
3 840
1

sticker.webp

3 441
0
-من شوهرتم دنیا...؟!من یه بارم بهت دست نزدم لامصب اون وقت همه‌جا پرشده رادمهر دلباخته زن صوریش شده! مرد از خشم زیاد نفس نفس می‌زند. نفسش بند می‌اید. رادمهر پُرخشم صدایش را بلند می کند طوری که از ترس زن جوان و مظلوم‌ روبه‌رویش تکان بدی می‌خورد : -چرا خفه خون گرفتی ؟!مگه با تو نیستم ؟! بوی خوش قورمه سبزی تمام خانه را گرفته بود. میز قشنگی که آماده کرده بود و غذای مورد علاقه اش را پخته بود و صورتش را آن قدر ملیح آرایش کرده بود که به چشم مرد زندگیش بیاد اما افسوس که فقط خودش می‌دانست رادمهر دل در گروی زن دیگری دارد. با بغض لب باز کرد: -چی بگم آخه؟! -چرا همچین گُهی خوردی...!من باید از طناز بشنوم چه زری زدی آره ؟! پس پای آن سلیطه در میان بود که شوهرش را پرکرده بود. آره را بلند فریاد می کشد.جوری که دیگر تاب نمی آورد و زبان باز می‌کند: -اره گفتم تا شر اون زن لعنتی از سرم‌ وا شه...که گورش‌و از زندگیم گم کنه..‌و دلبری‌هاش نیاره برای مرد مُتاهل‌....!حالا که می بینم خوب کردم باید‌.... سیلی که به گوش می‌خورد باعث می‌شود حرف در دهانش بماند.بغض در گلویش خانه می کند و رادمهر انگشت اشاره‌اش را جلویش تکان می‌دهد. -این‌و زدم تا بدونی جات تو زندگی من کجاست...! نگاهی به صورت زیبایش می کند و زهر حرفایش را به جانش می‌ریزد. -یه دختر فراری بودی که از ترس پسر عموی حرومیت نمی‌دونستی تو کدوم سوراخ قایم شی… اگه دلم به حالت نمی‌سوخت هیچ وقت وارد زندگیم نمی‌کردمت‌‌...! من‌و چه به دست خورده یه مرد دیگه...! اشک در چشم های دنیا جمع می‌شود و رادمهر پرتمسخر تنش را وجب می کند و باز جانش را می‌گیرد با حرف‌هایش. -البته این‌ بگم‌ بدمالیم‌ نبودی ولی من آدم پس مونده نبودم....!رغبت نمی کردم دست بزنم به کسی که دست مالی شده‌....! و آهنگ را با تمسخر بلند می‌خواند. -چطور تو رو که تنت به تن یکی دیگه خورده رو بغل کنم آخه....! تویی که هر شب اون پسرعموی نامردت مالوندت! حواسش به غرور و چانه‌ لرزان دنیا نبود.به اشک های دخترک....حواسش به لب های خیس غنچه دخترک نبود...‌ می چرخد و در را تا انتها باز می کند و با نفس های عمیق پُر از خشم می‌توپد: -حالام‌ گُورت‌و گم کن...میتونی بری شکایتم‌بکنی به جرم اینکه تمکین نکردم هری....! دنیا با قامت شکسته بی هیچ حرفی راه خروج را در پیش می گیرد.پاهایش می‌لرزد و چشم‌های خیسش را سعی می کند پنهان کند. قسم می‌خورد انتقام قلب شکسته‌اش را بگیرد. بی آنکه بداند رادمهر نگاهش روی میز آماده گره خورده و حواسش نیست که روزی برای بدست آوردن قلب زنی که به قول خودش دست خورده بود تمام غرورش را زیر پا می گذارد ❌❌❌ https://t.me/+Qjsb3vc7bRBjMmFk https://t.me/+Qjsb3vc7bRBjMmFk https://t.me/+Qjsb3vc7bRBjMmFk https://t.me/+Qjsb3vc7bRBjMmFk https://t.me/+Qjsb3vc7bRBjMmFk https://t.me/+Qjsb3vc7bRBjMmFk توصیه‌ی ویژه این روزهای تلگرام♨️
عرض المزيد ...
972
2
- پرستاری از یه مرد کار آسونی نیست، البته در کنار کار سختش حقوق خوبی هم داره! از یادآوری رقم حقوق لبخند می زنم و اون ادامه میده: ! - محرم؟! اما آخه... حرفم رو قطع می کنه. - گفتی مجردی!از ظاهرتم مشخصه که به این کار احتیاج داری!یه صیغه ی موقت خونده میشه تا معذب نباشی! قبوله؟! نگاهش روی لباس های کهنه م حس بدی بهم میده. حقوق یه ماه می تونه زندگیم رو زیرورو کنه. بدون خوندن حتی یک جمله از قرارداد امضاش می کنم. وارد اتاقی میشیم که شبیه بیمارستانه و کلی دستگاه های عجیب داره. - لباساتو دربیار، باید معاینه بشی! با حرف اون خانوم شوکه میشم. - چ... چی؟! چرا؟! - یه معاینه ی ساده ست! نگاهم با ترس تو اتاق می چرخه، این همه تجهیزات چیز دیگه ای میگه! مجبورم می کنه روی تخت دراز بکشم. - نترس! یه معاینه ی ساده ست! می خوام جیغ بزنم که دستش رو مقابل دهانم می گیره و میگه: مگه قرارداد رو نخوندی؟! وقتی قراره صیغه ی آقا بشی باید معاینه و چکاپ بشی تا مبادا مشکلی داشته باشی! مجبورم میکنه تموم لباسهام رو دربیارم و درحالیکه کاملا لختم و دارم از خجالت و ترس میمیرم یه نفر رو صدا می کنه تا معاینه م کنه! از فرق سر تا نوک پام رو معاینه میکنن! از چشمهام گرفته تا خصوصی‌ترین قسمت‌های بدنم!🔥 وقتی آگهی استخدام پرستار رو دیدم حقوقش وسوسه م کرد و بدون هیچ فکری قرارداد رو امضا کردم، اما وقتی پام رو تو اون خونه گذاشتم فهمیدم که درواقع باید... بنا به دلایلی لینک به زودی باطل میشه🔥🚫
عرض المزيد ...
3 236
6
- باباتو بپیچون طبقه‌ی بالا می‌بینمت. از حرفی که جلوی دویست نفر آدم دم گوشم پچ زد، وحشت شدیدی تو وجودم پیچید و حتی فرصت نداد مخالفت کنم. خیلی زود فاصله گرفت و سمت بابام رفت، پدری که به همین نامرد اعتماد داشت و اون زیرکانه و با نامردی هرشب با من... براش پیامک زدم: "بمیرم هم دیگه باتو... با یه حیوون وحشی که قصدش تیکه پاره کردن منه، خلوت نمی‌کنم." گوشیش‌و بیرون آورد و من با دست و پایی لرز کرده خودم‌و یه گوشه پنهان کردم تا تو تیررس نگاهش نباشم. "پس نظرت چیه جلو همه‌ی مهمون‌ها اعلام کنم دختر کوچولوی باباش... چندین شب دلچسب‌و با من گذرونده؟! قلبم به کوبش افتاد. وای خدا... من نامزد داشتم... فقط یه‌شب یه غلطی کرده بودم و حالا اون هرشب بیشترش‌و از من می‌خواست. "من... نامزد دارم و تا چند دقیقه‌ی دیگه هم میاد. نمی‌تونم بیام! سرم‌و که بالا آوردم، مقابلم با فاصله ایستاده بود. بقیه مردهای کنارش حرف می‌زدند ولی اون با یه نیشخند به من نگاه می‌کرد. "تصور پاهای بالا رفته‌ت زیادی جذابه... قشنگ به شلوارم نگاه کن، اون واسه تو اینقدر مشتاقه که بازم لطافت و داغی تنت‌و حس کنه." از وقاحتش زبونم بند رفت. چی از جونم می‌خواست؟! "خدا لعنتت کنه، نمیام." "می‌ترسی محکم و سخت بکنمت؟! نترس... اون شب وحشی شدم چون زیادی تنگ بودی، اون سایزی که من دارم حتما گشادت کرده." آب دهنم تو گلوم پرید و یهو دست یکی دور کمرم حلقه شد. نامزدم بود. آخرین بار هشدار داده بود نامزدیم‌و به هم بزنم ولی نمی‌شد. نمی‌خواستم! -چی باعث شده رنگت بپره؟! حالت خوبه عزیزم؟! نگاه ازش گرفتم و به نامزدم دادم. به مردی که دوسش نداشتم ولی تا خواستم جواب بدم، صداش‌و شنیدم. -اجازه هست رئیسم و چند دقیقه قرض بگیرم؟! یه مدارکی لازمه که باید بهم بده. دستش دور کمرم محکم‌تر شد و لبش رو روی لبم چسبوند. بوسه‌ی طولانی زد. -برو عزیزم ولی زود بیا... کاش اجازه نمی‌داد. ساعدم اسیر دستش شد و با خشونت من‌و دنبال خودش کشید. -بهت نگفتم از این مرتیکه پدرام دور شو؟! نگفتم یه بار دیگه لمستون رو ببینم چیکارت می‌کنم؟! کشون کشون من‌و به طبقه‌ی بالا رسوند و تو اتاقم پرت کرد. از ترس لکنت گرفتم. -توروخدا ولم کن. یه شب یه گهی خوردم اومدم تو تختت... مست بودم. فکم‌و گرفت و تنم به تنش چسبید. -اون شب مست الکل بودی ولی امشب... کاری می‌کنم مست من شی! قرار نیست ولت کنم کوچولو... لباس مجلسیم‌و تو تنم پاره کرد که جیغ زدم ولی رو تخت پرتم کرد و هیکل درشتش رو تنم فرود اومد. -ت.. توروخدا... یهو بابام میاد، یهو نامزدم میاد. دستش‌و بین پام برد و آخ که رسوا شدم. -اماده‌ای که توله... خودت از منم تشنه‌تری ولی پسم می‌زنی؟! کاری می‌کنم واسه برگشتن به مهمونی لنگ بزنی. با فرو رفتنش تو تنم، آخ بلندی کشیدم که یهو درباز شد و صدای....
عرض المزيد ...
🪻مُعانقه🪻مهری هاشمی🪻
معانقه یعنی : در آغوش گرفتن ... عنق به معنای گردن هست؛ معانقه یعنی گردن به گردن شدن، آغوشی عمیق و درهم فرو رفته💞
2 299
1
خون بالا می‌آورد از بس با پا تو شکمش زده بودن و صدای جیغ من یک لحظه ام قطع نمی‌شد و این سری با تمام توانم داد زدم: - نزنش داره می‌میره ترو خدا هر کاری بکنید میکنم نزنش داره میمیره و مردی که رئیس شهاب بود یا پایان صدای من سوتی زد که کنار رفتن و من نگران به نامزدم شهاب که تنها کس زندگیم بود خیره شدم و صدای رئیس شهاب بلند شد: - نامزدت یه احمق دست‌پا چلفتی! یه ساک پر از جنس و گم کرده نالیدم: -ازش زدن، به خدا ازش زدن گم نکرد شما بزرگی کن من خسارت شمارو میدم ولش کنید فقط ابرویی انداخت بالا و نزدیکم ا‌ومد، قدش بلند و مجبور بودم سرمو بالا بگیرم: - تو؟! خسارت منو بدی؟ می‌دونی تو اون ساک چی بود؟! سری به چپ و راست تکون دادم که پوزخندی زد: - ده کیلو کوکائین می‌دونی چقدر میشه؟ اشکام باز رو صورتم ریخت، شهاب با زندگیمون چیکار کرده بود؟ خلاف می‌کرد؟! زمزمه کردم: - نمدونم نیشخندی زد و به موهای چتریم که آبیشون کرده بودم تا رنک چشمام شه نگاهی انداخت و مثل من زمزمه کرد: - این قدری میشه که به خاطر ضرری که بهم زده حاضرم همین الان یه تیر تو کلش خالی کنم آبم از آب برام تکون نخوره مو آبی هیچی نگفتم، این مرد با این عمارت و این همه آدمی که دور و برش بودن و جلوش خم میشدن توان همچین کارید داشت! - ترو خدا، من فقط تو زندگیم اونو دارم این وسط صدای بی‌جون شهاب به گوش رسید: - آیدا... آی...دا حر..حرف نزن باش و همون لحظه مردی باز تو شکمش کوبید خفه شویی گفت که از درد نالید و مرد روبه روی منم خیره به صورتم جوابشو داد: - همون طور که گفتم یه دست پا چلفتی احمقی، احمقی چون برداشتی یه دختر زیبا رو وسط گله گرگا کشیدی! تو خودم جمع شدم و شهاب تا خواست چیزی بگه باز کسی ضربه ای به او زد و من نالیدم: - خودم اومدم، خودم دنبالش کردم حالش خوب نبود یه جوری بود تعقیبش کردم احساس کردم لبخند محوی زد: - پس تو شجاعی! هیچی نگفتم که کمی نزدیک تر بهم شد: - خانم شجاع حاضری برای این که اون مرتیکه‌ی احمق نمیره چیکار کنی؟ - هر کاری سری به تأیید تکون داد و عقب رفت و گفت: - هفت تیر بزار وسط پیشونیش هر وقت گفتم بزن چشمام گرد شد چون بعد حرفش یکی از آدم خاش اسلحه ای از کتش درآورد و درست روی پیشونی شهاب گذاشت که جیغم رفت هوا اما صدای پر جذبش باعث شد ساکت شم: - گوش بده تا نمیره نگاهم و بهش دادم که ریلکس ادامه داد: - تا ده ثانیه فرصت داری راجب پیشنهادی که میگم فکر کنی! جوابت مثبت باشه که هیچی شهاب زنده می‌مونه منفی باشه بازم هیچی شهاب میمیره بدنم یخ بسته بود و وحشت زده بودم که ادامه داد: - همین الان با من میای تو اتاق خوابم شب و بام صبح می‌کنی تا وقتی بخوامم همین جا می‌مونی البته اکه مزه بدی بهم میگم بمونی صدای داد شهاب با اون همه دردش مانع حرفش شد: - عمااااد می‌کشمت می‌کشمت و همون موقع صدای شلیک اسلحه باعث جیغ و شکسته شدن هق هقم شد! یه تیر درست خورده بود تو رون پاشو این آدما شوخی نداشتن... مردی که حالا فهمیده بودم اسمش عماد بی توجه به شهاب روبه من شمرد: - یک، دو.... چشمامو‌ بستم بدنم لرز گرفته بود و صدای شماره های عماد تو سرم می‌پیچید! - هفت، هشت نه... چشم باز کردم و جیغ زدم:- قبوله... وارد اتاقش شدم که پشت سرم درو بست و خیره شد به بدنم لرزونم و گفت: - می‌خوای دوباره بگم آب قند بیارن برات؟ یا چیزی می‌خوری؟ سرمو به چپ و راست تکون دادم که دست برد سمت دکمه های پیراهنش و بازشون کرد: - خب پس بهتره... ناخودآگاه دستشو چنگ زدم که حرفش نصفه موند و نچی کرد و گفت: - ببین من از معامله هام هیچ جوره کوتاه نمیام پس برای خودت سختش نکن جدی‌ بود، با لب‌های لرزون به زور زمزمه کردم: - ترو خدا، یکم فرصت من. من من میترسم باز تو چشمام خیره شد: - زیاد اذیتت نمی‌کنم دکمه هاشو دوباره باز کرد و این‌بار برهنه شد و هیکل مردونش و به رخم کشید و آروم هولم داد سمت تخت: - زیادم بد نی، این طوری هم شهاب نمیمیره، هم مخ من آر‌وم میگیره هم تو یه تجربه جدید پیدا می‌کنی رو تختش به اجبار دراز کشیدم که روم خیمه زد:- باور کن من از شهاب بهترم قلبم مثل گنجشک می‌زد یه مرد تا حالا این‌قدر به من نزدیک نبود: - م... من مم من دخترم!!
عرض المزيد ...
1 581
11
جای پارت
4 100
15
عشقم تروخدا از اینجا برام انگشتر بخر 🥹😩
1 153
0
من حلقه ۲۰ هزار دلاری الماس نمیخوام با اینا ازم خاستگاری کن👸 :
2 660
5
جزوه نهایی تمامی رشته‌ها (رایگان) 👨‍🏫 رشته انسانی : 👩‍⚕️ رشته تجربی : 🧠 رشته ریاضی : با نیم ساعت مطالعه نهاییت و ۲۰ بگیر🤩🤩
1 191
2
سوالات امتحان نهایی اینجاست 😐😐😐
1 236
2

sticker.webp

1 208
1
-تو شرکت خوب بلبل‌‌زبونی می‌کردی؟ چی شدی الان؟ زبونتو موش خورده؟ نیم نگاهی به در می‌اندازم تا راهی برای فرار پیدا کنم. -منو ببین، در قفله کلیدشم اینجاست، می‌تونی بیای برداری. به جیب پیراهنش که درست روی سینه‌اش است اشاره می‌کند و من لب می‌گزم. او قدم به قدم نزدیک می‌شود و من ناچار عقب می‌روم و به دنبال رفع و رجوع کردن هستم. -من بلبل زبونی نکردم، فقط گفتم شما به عنوان یک معاون باید حواستون به شرکت باشه که دور از چشمتون انبار رو خالی نکنند و دزدی رو بندازن گردن یه بی‌گناه، بد گفتم؟ لنگه ابرویش را بالا می‌اندازد و دست در جیب شلوارش فرو می‌برد و می‌گوید: -درست می‌گی، ولی به عنوان یه معاون دزد رو پیدا کردم یا نه؟ به دیوار حیاط رسیده‌ام. پشتم را به آن تکیه می‌دهم و لب می‌زنم: -پید... پیدا کردید. -تحویل پلیسش دادم یا نه؟ -دادید. -دارو دسته شو از شرکت اخراج کردم یا نه؟ نگاهی به اطراف می‌اندازم و به دنبال راهی برای در رفتن از زیر دست معین هستم و می‌دانم که پیدا نمی‌کنم. ای کاش پا در این خانه نمی‌گذاشتم. در پاسخ به سوالش لب می‌زنم: -کردید. نزدیکم می‌شود، خیلی نزدیک. سر خم می‌کند و با صدای بم لعنتی‌اش آرام می‌گوید: -می‌دونی که توانایی اینو دارم تو رو هم اخراج کنم که برام دور برنداری. چشم گرد می‌کنم و او با حظ وافری که مشخص است به احوالاتم خیره است. -منو اخراج کنید؟ فراموش کردید پدر من مدیر عامل اون شرکته؟ دستش را کنار سرم، به دیوار تکیه می‌دهد و محکم می‌گوید: -پدرت تا الان مخالف تصمیمات من بوده؟ بیشتر از هر کسی تو اون شرکت به کی اعتماد داره؟ می‌دانم نمی‌توانم حریف این مرد و قدرتش بشوم که از راه دیگری وارد می‌شوم. -شما دلتون میاد منو اخراج کنید؟ کی بهتر از من می‌تونه حساب کتاب اونجا رو به درستی انجام بده و آدم وظیفه شناسی باشه؟ لبخندی که می‌آید روی لبش خودنمایی کند را پنهان می‌کند و سر در صورتم خم می‌کند: -دفعه آخرت باشه پیش کارکنان کار منو زیر سوال می‌بری، شیر فهم شد؟ افکار شیطانی‌ام پیشنهاد می‌دهند که دست در جیب پیراهنش فرو ببرم و کلید را بردارم اما جرئتش را پیدا نمی‌کنم. -می‌ذارید برم؟ مادری منتظرمه، یهو می‌فهمه خونه شمام و برام بد میشه. تکه موی افتاده روی صورتم را آرام کنار می‌راند و پچ می‌زند: -آره می‌تونی، کلید رو از تو جیبم بردار و برو. با دهان نیمه باز نگاهش می‌کنم که شیطنت‌بار می‌گوید: -تنها راه رفتنت همینه. صدای مادری که از حیاط‌‌مان صدایم می‌زند به گوش می‌رسد، او بی خبر است که زیر دست این مرد و در حیاط خانه‌ش حبس شده‌ام. -توروخدا، الان می‌فهمه اینجام. با ابرو به جیب پیراهنش اشاره می‌کند و شانه بالا می‌اندازد. صدای مادری که بالا می‌گیرد، ناچار لب می‌گزم و طوری که دستم برخوردی با سینه‌اش نداشته باشد، دست داخل جیبش می‌برم که سریع‌السیر دستش را روی دستم می‌گذارد. می‌خواهم عقب بکشم که نمی‌گذارد و در حینی که سر خم می‌کند و لبانش را به گوشم می‌کشد می‌گوید: -این بار، قلبی که زیر دستت داره این جوری بی‌تابی می‌کنه اجازه رفتن صادر می‌کنه، ولی آخرین باره بدون مجازات ولت می‌کنه بری، یادت باشه. بوسه محکمش کنار گوشم می‌نشیند و کلید را به دستم می‌دهد، اما من با بوسه‌‌اش وا رفته‌تر از آنم که فرار کنم و او با لبخندی معنادار بازی‌اش می‌گیرد که... بی‌نفس‌درگرداب اثری دیگر از زهرا سادات رضوی👇👇
عرض المزيد ...
1 074
3
زنت ام اس داره، این بیماری به خاطر فکر و خیال زیاد و ضعف سیستم ایمنی ایجاد میشه، چیکار کردی با این دختر؟! شادمهر شوکه سر بلند کرد و به خواهرش نگاه کرد. -چی؟! شادی پوزخندی زد و با حرص نگاه به برادرش کرد. -دس خوش آقای دکتر. تو که خودت بهتر می‌دونی این بیماری قابل درمان نیست. چرا گذاشتی به اینجا بکشه که....باید کنترلش می‌کردی. شادمهر کفری از حرف هایی که اصلاً از آن سر در نمی اورد چنگی به موهایش زد و در صورت شادی براق شد. -چی میگی شادی؟ کی ام اس داره؟ زن من؟ سپیده!؟ -بله! آقای غافل! منم همین امروز فهمیدم. داشت از دوستش می‌پرسید ببینه بهزیستی یا کمیته امداد کمک میکنه واسه امپول؟ شادمهر تو این همه ثروت داری! زنت لنگِ پولِ آمپولشه؟ داشت می گفت دیروز خونه نبودید تشنج کرده.... گوش های شادمهر شروع به سوت کشیدن کرد و دیگر هیچس نشنید. با عجله دوتا یکی پله هارا باز کرد و درِ اتاق را با شدت باز کرد. سپیده ترسیده از جا پرید و قامت رعنای شادمهر را نگاه کرد. -سلام آقا! کی اومدید؟ چی شده!؟ شادمهر نفس زنان مقابل زن ایستاد. -چرا بهم نگفتی!؟ -چیو!؟ عصبی از طفره رفتنش گلدانِ روی میز را روی زمین کوبید و عربده کشید. -چرا بهم نگفتی ام اس داری؟ چرا نگفتی بیماریت انقدر پیشرفت کرده که تشنج می‌کنی؟ چرا نگفتی لنگ داروهاتی ها با وجودِ اینکه منِ بی غیرت شوهرتم میخوای از بهزیستی و کمیته امداد کمک بگیری!؟هااااا!؟ شانه‌های زن از ترس جمع شد، از کجا فهمید...نکند... -آقا...توروخدا آروم باش...کی...کی بهتون گفته. شادمهر عصبی به سمتش رفت و بازوهایش را گرفت و محکم تکان داد. -الان این مهمه؟ اینکه من از کجا فهمیدم؟ جواب منو بده سپیده، چند وقتِ قهمیدی و به منِ بی شرف نگفتی!؟ سپیده دیگر مقاوتی به برای نگه داشتنِِ اشک هایش نکرد. با گریه لب زد: -آقا توروخدا به خودتون فحش ندید. ارزششو نداره. عصبی در صورتش داد زد: -چی ارزش  نداره؟ اینکه زنم ام اس پیشرفته داره؟اینکه جونش در خطره!؟ اشک های دخترک بیشتر شدت گرفت. دست روی سینه‌ی شادمهر گذاشت و سعی کرد ارامش کند. اما این مرد ارام و قرار در کارش نبود. -چرا بهم نگفتی...چرا بهم نگفتی لعنتی...چرا داروهاتو، آمپولاتو به موقع مصرف نکردی که انقدر پیشرفته شه. به خاطر پول؟ انقدر منو کم دیدی سپیده؟ انقدر کم دیدیم که حاضر نشدی بهم بگی؟ -نگو اینجور آقا. شما مگه کم به من لطف کردید؟ بچه‌ی مُردمو خاک کردید، از شوهر معتادم طلاقمو گرفتید. اوردیتم تو این عمارت، بهترین غدا بهترین لباس....یه ادم مگه چقدر میتونه سربار باشه؟ من بمیرم شما هم یه نفس راحت از دستم بک.... و این سیلی محکم شادمهر بود که نطقش را برید و اجازه نداد ادامه دهد. چشم های مرد به اشک نشسته شده بود و در حالی که از خشم داشت منفجر می‌شد عربده زد. -ببند دهنتو....ببند دهنتو. کور بودی اون همه عشق منو ندیدی؟ ندیدی اگه نباشی، اگه از سر کار میام تو استقبالم نیای، با اون دستپختِ خوشمزه‌ت برام غذا درست نکنی من می خوام چیکار کنم؟ هان لعنتی؟ تو رحمت به من نیومد؟ حالا دیگر شادمهر هم بی محابا اشک می‌ریخت و خشمش را روی وسایل خالی می کرد. ترسیده بود، ترسیده بود از نبود این زنِ مظلوم و ارام که منبع ارامشش شده بود. اینه‌ی میز ارایش را که شکست دست خودش هم همزمان برید و سپیده گریان به سمتش دوید. -آقا...توروخدا، مرگ من..نکن اینکارو.... شادمهر همزمان با سپیده روی زمین اوار شد و شانه هایش از هق هق مردانه لرزید. سپیده به خواب هم نمی‌دید  این مرد انقدر گرفتارش شود و همین حالش را بد کرده بود. احساس گیجی داشت، یک حالت آشنا...نه! داشت تشنج می کرد. قبل از این فرصت کاری پیدا کند بندش شروع به لرزیدن کرد و با افتادنش روی زمین شادمهر  وحشت زده دست و پایش را بین پاهایش قفل کرد و همان طور که دستش را لای دندان های سپیده می گذاشت داد زد. -شادییی....زنگ بزن اورژانش...یا ابلفضل....   من شده دنیارو زیر و رو کنم
عرض المزيد ...
ܦ߭❟ࡏަߊ‌‌‌ࡅ࣪ߺ🍺
 ••﷽•• وَإِن يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ  وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِين....☘ به قلم:نساء حسنوند خالق رمان های: آقای فرشته نوشیکا نقطه ویرگول فوگان
1 424
1
– نذاری دختر پوراندخت آویزونت بشه. صدای صحبت دو مرد پام‌و بالای پلّه سست کرد. به جاش گوشم تیز و قلبم تند شد! – کی؟ دل‌آرا رو می‌گین؟ کیان‌مهر بود و عموش. پشت به من داخل حیاط وایستاده بودند. – مگه اون زنیکه‌ی نمک‌نشناس دختر دیگه‌ای هم داره؟ مادرم‌و زنیکه صدا کرد؟! – نه خان عمو! کجا بود اون کیانی که وقتی کسی به من، تو می‌گفت دهنش رو پر از خون می‌کرد! - بهتر! همون یکی‌ام زیادیه! نسل مفسد هر چقدر کمتر باشه جامعه سالم‌تر می‌مونه. مفسد! کاسه‌ی حلوا نذری‌ توی دستم به لرزه افتاد. مشکل مادرم بود یا من؟ – تا به گوشم رسوندن دوروبر دختره می‌پلکی، دلم آشوب شد، پا شدم اومدم اینجا از خودت بپرسم. - نه خان‌ عمو! اشتباه به عرضتون رسوندن! دوباره کیان‌مهر! ایندفعه بلند خندید. قاه‌قاه… شبیه به صدای خندونش وقتی در گوشم با عشق می‌گفت: «آخ دلی، دلی… دلیِ من… چجوری دل بردی از من… که وقتی نیستی نفس ندارم من». - می‌گن با این پسرعموش فؤاد می‌ره سر کار. می‌گن؟ خودم بهش گفتم، همین دیشب. - همون لات آس‌وپاس به دردِ دامادیِ پوران و دخترش می‌خوره! پیرمرد پوفی کشید. - پا جای پای مادرش پوران گذاشته! آخه زن رو چه به کابینت‌سازی! سرم حسی نداشت پر از وزوز گذشته و حال بود. به دیوار تکیه زدم بلکه سنگینیش کم شه، بدتر شد، صدای ناله‌ی قلب بی‌چاره‌م از لای آجرهای خالی می‌گذشت و توی سرم نبض می‌زد. - اگه دختر پوراندخته، حتماً پشت این قصه‌م یه نقشه‌ای داره. - بی‌عّفتایِ خدانشناس! خیال کردن دوباره می‌تونن اسم و رسم سپهسالارها رو عَلَم دست محل کنن. مگه از روی نعش من رد شن... - دور از جونت خان عمو! صدای روضه از داخل خانه می‌اومد، مدّاح با سوز می‌خوند و زن‌ها سینه می‌زدن امّا روضه‌ی منِ خوش‌خیالِ سیاه‌بخت همینجا جلوی چشمام بود. پس فؤاد راست می‌گفت کیان از سر کینه خامم کرده! باید خودم‌و نشون می‌دادم‌، باید از خودش می‌پرسیدم، باید عذرخواهی می‌کرد، از من نه، از مادرم... - خلاصه که سفارش نکنم مواظب خودت باش. دختره جوونه، خوشگله، خامت نکنه. خان عمو که برای خداحافظی شونه‌ی کیان رو فشار می‌داد، روی پله‌ی آخر بودم. - دست شما درد نکنه خان عمو! دستاش‌و توی جیبش انداخت و صاف‌تر وایستاد. نیم‌رخ ته‌ریش‌دارش‌ حتی توی تاریکی هم جذاب بود! - یعنی من‌ انقدر ذلیل و بدبخت شدم که خامِ دختری شم که مادرش صیغهٔ بابام بود؟ مادرم؟ مادر من؟ صیغهٔ پدر کیان؟ پدر مردی که تمام بچگی‌م بودم، دلیل زندگیم، امیدم، عِش… - دلی! تو اینجایی؟ بیا حاج خانوم دنبالته… در خونه که باز شد، سرم وحشت‌زده عقب‌جلو شد، کاسه از دستم افتاد و هزار تیکه شد، درست مثل قلبم… - دلی! تو… سر دو مرد عقب چرخید، کیان با تعجب نگاهم می‌کرد. - از کی اینجا بودی؟ صداش چرا می‌لرزید! مگه براش مهم بود از کی اینجام؟ - با تواَم! می‌گم از کی اینجا بودی تو؟! داد زد، بلند و با عصبانیت… پای مردونه‌ای که با تردید طرفم برداشته بود رو می‌دیدم، از پشت چشم‌های تارم که مدام پر و خالی می‌شد. - گولم زدی! اون جلو می‌اومد و من عقب می‌رفتم. سرم‌ با ناباوری می‌جنبید. - چی می‌گی! چه دروغی! - تو گولم زدی؟! - این دختر چی میگه، کیان؟! حتی سؤال خان عمو هم پاش‌و عقب نکشید. - نمی‌بخشمت کیان! این‌و گفتم و هق‌زنان دویدم. - وایستا دلی! وایستا لامصّب… می‌گم وایستا… نموندم، تندتر دویدم، چنگی به دستگیره‌ی آهنی در حیاط زدم. تا در باز شد...
عرض المزيد ...
814
3
وقتی بهوش امدم فهمیدم باردارم... در صورتی که من حتی اسمم رو هم یادم نبود... بغض کردم. من کی بودم و کجا باید می رفتم...؟! بی قرار و سرگردان بودم تا اینکه یک مرد... یک مرد خشن و ترسناک سر راهم قرار گرفت و من به عمارتش برد و اونجا مجبورم کرد کنیزش بشم ولی نگاهش وقتی بهم خیره می شد فرق داشت مخصوصا وقتی روی شکمم بود.... ❤️ - چطور نمی‌دونی بابای بچه ی تو شکمت کیه دخترم؟! چشم های حاج خانم از تعجب گشاد شده بود. حتما با خودش فکر می‌کرد دروغ می‌گم یا دختر خراب و هرزه‌ای هستم. دست و پام می‌لرزید، فکر می‌کردم بتونم اهالی این عمارت بزرگ رو یادم بیاد، اما اصلا حاج خانم باکمالاتی که رو به روم نشسته بود رو نمی شناختم. حتی اون ها هم منو نمی‌شناختن! حسابی گیج شده بودم. - اسمت چیه دخترم؟ آهی کشیدم. حتی اسمم رو هم یادم نبود و پرستار بهم گفت. انگار وقتی تصادف کردم، ساک کوچیکی بسته بودم و داشتم فرار می‌کردم اما چرا؟ کجا می‌خواستم برم؟ از کی فرار می‌کردم؟ - سایه. سایه حمیدی. سر تا پام رو برانداز می‌کرد، لباس درستی تنم نداشتم، شکمم با اینکه بهم گفته بودن سه ماهه حامله‌ام اما تقریبا بزرگ بود. هیچ وقت روزی که با این شکم برجسته بهوش اومدم رو یادم نمی‌رفت، نزدیک بود سکته بزنم. دوباره همه تن و بدنم لرزید و اشک توی چشم‌هام نشست. یعنی من همسر داشتم؟ یا بهم تجاوز شده بود؟ بغضم رو بلعیدم. قضیه بیمارستان و تصادفم و از دست دادن حافظه‌ام رو براش تعریف کردم که گفت: - اینجا عمارت بشیر خان هست. کی بهت آدرس این عمارت رو داده دخترم؟ پلیس چی بهت گفت؟ یک دفعه صدای عصبی‌ مردی بلند شد. - مگه اینجا طویله است مامان؟ که هرکس و ناکس رو توی خونه راه میدی! چطور حرف هاش رو باور میکنی؟ چطور می‌شه ندونه از کدوم گاوی حامله هست! ما تو این عمارت آبرو داریم! معلومه دختره خرابه، آوازه خَیّر بودن و مهربون تو رو شنیده اومده دله دزدی! هی بهت گفتم مادر من به هر غریبه ای کمک نکن! معلوم نیست به چند نفر داده که الان نمی‌دونه پدر بچه‌اش کیه! بغض سنگینی به گلوم چنگ زد. مردی چهار شونه با تی‌شرت سورمه ای رنگ چسبی وارد سالن شد، مثل اینکه حرف های ما رو شنیده بود. حتی این مرد هم برام غریبه بود. اما از حرف‌هاش دلم خون شد. چطور می‌شد من رو هیچکس نشناسه؟ خونه من کجا بود!؟ خانواده‌ام کی بودن؟ پلیس مشغول شناسایی هویت من بود اما تا الان جوابی نگرفته بودم. پس اون آقایی که زنگ زد و گفت بیام این عمارت کی بود؟ رمان بی‌نظیر و بزرگسال ماه و می👇✨ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
عرض المزيد ...
1 164
3
سوالات امتحان نهایی اینجاست 😐😐😐
790
2
جزوه نهایی تمامی رشته‌ها (رایگان) 👨‍🏫 رشته انسانی : 👩‍⚕️ رشته تجربی : 🧠 رشته ریاضی : با نیم ساعت مطالعه نهاییت و ۲۰ بگیر🤩🤩
1 952
1
من حلقه ۲۰ هزار دلاری الماس نمیخوام با اینا ازم خاستگاری کن👸 :
1 988
3

sticker.webp

826
0
-مهتاب بپرس ببین بهزیستی یا کمیته امداد کمکی نمیکنه واسه پول آمپولام!؟ حالم خوب نیست. دیشبم تشنج کردم، شانس اوردم بلایی سرم نیومد.. صدای پوف کلافه‌س مهتاب از پشت گوشی آمد. -بابا تو شوهرت پولش از پارو بالا میزنه. واسه ۲ میلیون پول امپولت لنگ کمک بقیه ایه!؟ دخترک از شنیدنش بغض کرد. شوهر صوریش پی دختر و دختر بازی بود، البته که تا همینجا هم مردانگی را در حقش تمام کرده بود. -تو که وضع مارو بهتر میدونی مهتاب...می‌ترسم بهش بگم ام اس دارم طلاقم بده آواره شم. آخه کی حاضره یه زن پر خرج و دردسر رو نگه داره کم دردسر بودم براش؟! -بابا تو دیگه خیلی شلوغش کردی...به خدا شادمهر اینجوری ها هم نیست. تو بهش بگه اونوقت.... با صدای افتادن چیزی در نزدیکیش هول زده گوشی از دستش افتاد و پرگشت. با دیدن شادمهر که مات و مبهوت پشت سرش بود و خشکش زده بود حس کرد دنیا روی سرش خراب شد. -آ...آقا....چی شده؟! -چرا بهم نگفتی!؟ خودش را به آن راه زد. -چیو!؟ عصبی از طفره رفتنش گلدانِ روی میز را روی زمین کوبید و عربده کشید. -چرا بهم نگفتی ام اس داری؟ چرا نگفتی بیماریت انقدر پیشرفت کرده که تشنج می‌کنی؟ چرا نگفتی لنگ داروهاتی ها با وجودِ اینکه منِ بی غیرت شوهرتم میخوای از بهزیستی و کمیته امداد کمک بگیری!؟هااااا!؟ شانه‌های زن از ترس جمع شد، از کجا فهمید...نکند... -آقا...توروخدا آروم باش...من...من شادمهر عصبی به سمتش رفت و بازوهایش را گرفت و محکم تکان داد. -تو چی هان؟ فکر کردی انقدر اشغالم که به خاطر همچین چیزی ولت کنم. جواب منو بده سپیده، چند وقتِ قهمیدی و به منِ بی شرف نگفتی!؟ سپیده دیگر مقاوتی به برای نگه داشتنِِ اشک هایش نکرد. با گریه لب زد: -آقا توروخدا به خودتون فحش ندید. ارزششو نداره. عصبی در صورتش داد زد: -چی ارزش  نداره؟ اینکه زنم ام اس پیشرفته داره؟اینکه جونش در خطره!؟ اشک های دخترک بیشتر شدت گرفت. دست روی سینه‌ی شادمهر گذاشت و سعی کرد ارامش کند. اما این مرد ارام و قرار در کارش نبود. -چرا بهم نگفتی...چرا بهم نگفتی لعنتی...چرا داروهاتو، آمپولاتو به موقع مصرف نکردی که انقدر پیشرفته شه. به خاطر پول؟ انقدر منو کم دیدی سپیده؟ انقدر کم دیدیم که حاضر نشدی بهم بگی؟ -نگو اینجور آقا. شما مگه کم به من لطف کردید؟ بچه‌ی مُردمو خاک کردید، از شوهر معتادم طلاقمو گرفتید. اوردیتم تو این عمارت، بهترین غدا بهترین لباس....یه ادم مگه چقدر میتونه سربار باشه؟ من بمیرم شما هم یه نفس راحت از دستم بک.... و این سیلی محکم شادمهر بود که نطقش را برید و اجازه نداد ادامه دهد. چشم های مرد به اشک نشسته شده بود و در حالی که از خشم داشت منفجر می‌شد عربده زد. -ببند دهنتو....ببند دهنتو. کور بودی اون همه عشق منو ندیدی؟ ندیدی اگه نباشی، اگه از سر کار میام تو استقبالم نیای، با اون دستپختِ خوشمزه‌ت برام غذا درست نکنی من می خوام چیکار کنم؟ هان لعنتی؟ تو رحمت به من نیومد؟ منِ بی شرف کی رفتم دنبال دختر بازی که بار دومم باشه؟! حالا دیگر شادمهر هم بی محابا اشک می‌ریخت و خشمش را روی وسایل خالی می کرد. ترسیده بود، ترسیده بود از نبود این زنِ مظلوم و ارام که منبع ارامشش شده بود. اینه‌ی میز ارایش را که شکست دست خودش هم همزمان برید و سپیده گریان به سمتش دوید. -آقا...توروخدا، مرگ من..نکن اینکارو.... شادمهر همزمان با سپیده روی زمین اوار شد و شانه هایش از هق هق مردانه لرزید. سپیده به خواب هم نمی‌دید  این مرد انقدر گرفتارش شود و همین حالش را بد کرده بود. احساس گیجی داشت، یک حالت آشنا...نه! داشت تشنج می کرد. قبل از این فرصت کاری پیدا کند بندش شروع به لرزیدن کرد و با افتادنش روی زمین شادمهر  وحشت زده دست و پایش را بین پاهایش قفل کرد و همان طور که دستش را لای دندان های سپیده می گذاشت داد زد. -شادییی....زنگ بزن اورژانش...یا ابلفضل....
عرض المزيد ...
نقطه ویرگول ؛
‌ ‌ شبیه نقطه ویرگولم؛ خواستار پایان، محکوم به ادامه...﷽ به قلم:نساء حسنوند خالق رمان های: آقای فرشته نوشیکا نقطه ویرگول فوگان ارتباط با نویسنده: http://Instagram.com/nessa_novel1
503
3
-تو شرکت خوب بلبل‌‌زبونی می‌کردی؟ چی شدی الان؟ زبونتو موش خورده؟ نیم نگاهی به در می‌اندازم تا راهی برای فرار پیدا کنم. -منو ببین، در قفله کلیدشم اینجاست، می‌تونی بیای برداری. به جیب پیراهنش که درست روی سینه‌اش است اشاره می‌کند و من لب می‌گزم. او قدم به قدم نزدیک می‌شود و من ناچار عقب می‌روم و به دنبال رفع و رجوع کردن هستم. -من بلبل زبونی نکردم، فقط گفتم شما به عنوان یک معاون باید حواستون به شرکت باشه که دور از چشمتون انبار رو خالی نکنند و دزدی رو بندازن گردن یه بی‌گناه، بد گفتم؟ لنگه ابرویش را بالا می‌اندازد و دست در جیب شلوارش فرو می‌برد و می‌گوید: -درست می‌گی، ولی به عنوان یه معاون دزد رو پیدا کردم یا نه؟ به دیوار حیاط رسیده‌ام. پشتم را به آن تکیه می‌دهم و لب می‌زنم: -پید... پیدا کردید. -تحویل پلیسش دادم یا نه؟ -دادید. -دارو دسته شو از شرکت اخراج کردم یا نه؟ نگاهی به اطراف می‌اندازم و به دنبال راهی برای در رفتن از زیر دست معین هستم و می‌دانم که پیدا نمی‌کنم. ای کاش پا در این خانه نمی‌گذاشتم. در پاسخ به سوالش لب می‌زنم: -کردید. نزدیکم می‌شود، خیلی نزدیک. سر خم می‌کند و با صدای بم لعنتی‌اش آرام می‌گوید: -می‌دونی که توانایی اینو دارم تو رو هم اخراج کنم که برام دور برنداری. چشم گرد می‌کنم و او با حظ وافری که مشخص است به احوالاتم خیره است. -منو اخراج کنید؟ فراموش کردید پدر من مدیر عامل اون شرکته؟ دستش را کنار سرم، به دیوار تکیه می‌دهد و محکم می‌گوید: -پدرت تا الان مخالف تصمیمات من بوده؟ بیشتر از هر کسی تو اون شرکت به کی اعتماد داره؟ می‌دانم نمی‌توانم حریف این مرد و قدرتش بشوم که از راه دیگری وارد می‌شوم. -شما دلتون میاد منو اخراج کنید؟ کی بهتر از من می‌تونه حساب کتاب اونجا رو به درستی انجام بده و آدم وظیفه شناسی باشه؟ لبخندی که می‌آید روی لبش خودنمایی کند را پنهان می‌کند و سر در صورتم خم می‌کند: -دفعه آخرت باشه پیش کارکنان کار منو زیر سوال می‌بری، شیر فهم شد؟ افکار شیطانی‌ام پیشنهاد می‌دهند که دست در جیب پیراهنش فرو ببرم و کلید را بردارم اما جرئتش را پیدا نمی‌کنم. -می‌ذارید برم؟ مادری منتظرمه، یهو می‌فهمه خونه شمام و برام بد میشه. تکه موی افتاده روی صورتم را آرام کنار می‌راند و پچ می‌زند: -آره می‌تونی، کلید رو از تو جیبم بردار و برو. با دهان نیمه باز نگاهش می‌کنم که شیطنت‌بار می‌گوید: -تنها راه رفتنت همینه. صدای مادری که از حیاط‌‌مان صدایم می‌زند به گوش می‌رسد، او بی خبر است که زیر دست این مرد و در حیاط خانه‌ش حبس شده‌ام. -توروخدا، الان می‌فهمه اینجام. با ابرو به جیب پیراهنش اشاره می‌کند و شانه بالا می‌اندازد. صدای مادری که بالا می‌گیرد، ناچار لب می‌گزم و طوری که دستم برخوردی با سینه‌اش نداشته باشد، دست داخل جیبش می‌برم که سریع‌السیر دستش را روی دستم می‌گذارد. می‌خواهم عقب بکشم که نمی‌گذارد و در حینی که سر خم می‌کند و لبانش را به گوشم می‌کشد می‌گوید: -این بار، قلبی که زیر دستت داره این جوری بی‌تابی می‌کنه اجازه رفتن صادر می‌کنه، ولی آخرین باره بدون مجازات ولت می‌کنه بری، یادت باشه. بوسه محکمش کنار گوشم می‌نشیند و کلید را به دستم می‌دهد، اما من با بوسه‌‌اش وا رفته‌تر از آنم که فرار کنم و او با لبخندی معنادار بازی‌اش می‌گیرد که... بی‌نفس‌درگرداب اثری دیگر از زهرا سادات رضوی👇👇
عرض المزيد ...
630
4
_ بازی جدیدته، فؤاد؟ دستی میان موهای شلوغش کشید. البته که صاف نمی‌شدند. _ بهت می‌گم بدو آق‌ماشالا داره محبوبه خانم رو ماچ می‌کنه. پا شو! از پشت میز بلند شدم. روزی که به مهد پیرپاتال‌ها آمدم فکرش را نمی‌کردم اینهمه دردسر داشته باشیم. _ کجا دیدیشون، فؤاد؟ الکی سر کارم نذاری. از پسرعموی بدجنسم بعید نبود. دریل داخل دستش می‌گفت هنوز تعمیر کابینت را تمام نکرده. _ به جون دل‌آرا راس می‌گم. بدو تا پیرزن حامله نشده، جونِ دلی بدبخت می‌شیم. جواب بچه‌هاشون رو کی می‌خواد بده. همانطور که تند قدم برمی‌داشتم‌ تا گند بالا آماده را جمع کنم غر زدم. _ صد بار بهت گفتم جونِ من‌و قسم نخور. فقط نیشش تا بناگوش باز شد. کاش یک نفر برایش از سن یائسگی حرف زده بود. _ خیلی بی‌حیایی، فواد! با ماچ کسی حامله نمی‌شه. کلافه‌اش کرده بودم. دکمهٔ بالای بلوزش را باز کرد. عضلات سنگی‌اش... چشم درویش کردم. _ دلی، روز اول گفتم مهد کودک پیرپاتالا فکر خوبی نیست. _ واقعا نمی‌شنوی چی میگم؟ _ اون چیزی که من دیدم، آق ماشالله همچین حرفه‌ای می‌بوسید... جای چانه زدن با پسرعموی شر و لات و منحرفم باید سراغ آقا ماشاالله می‌رفتم. از دفتر بیرون رفتم. پشت‌سرم راه افتاد. با دریل و هیکل درشتش‌... یک ثانیه ساکت شد و بعد انگار فکر بکری به سرش زده باشد گفت: _ شاید دَمش رو دیدم برام کلاس آموزشی بذاره. مردک بیشعور بی‌حیا؟ با خودکار داخل دستم بازویش را هدف گرفتم. _ این همه گفتم بیا کلاس یوگای من، حالا می‌خوای بری کلاس خاک‌برسری آ‌ق‌ماشالله؟ _ همه‌ش تقصیر این تمرین‌های یوگای توئه، آق‌ماشالا رو کار انداختی. اینکه تا دیروز با بقیه آبجی بود. از خجالت از چانه تا نوک گوش‌هایم آتش گرفت. _ خفه شو فؤاد! فقط خفه شو! با دور زدن ساختمان و دیدن منظرهٔ روبه‌رویم سرم گیج رفت.... صدای سوت آهنگین و «دمت گرم» گفتن فؤاد زیر گوشم....
عرض المزيد ...
482
2
وقتی بهوش امدم فهمیدم باردارم... در صورتی که من حتی اسمم رو هم یادم نبود... بغض کردم. من کی بودم و کجا باید می رفتم...؟! بی قرار و سرگردان بودم تا اینکه یک مرد... یک مرد خشن و ترسناک سر راهم قرار گرفت و من به عمارتش برد و اونجا مجبورم کرد کنیزش بشم ولی نگاهش وقتی بهم خیره می شد فرق داشت مخصوصا وقتی روی شکمم بود.... ❤️ - چطور نمی‌دونی بابای بچه ی تو شکمت کیه دخترم؟! چشم های حاج خانم از تعجب گشاد شده بود. حتما با خودش فکر می‌کرد دروغ می‌گم یا دختر خراب و هرزه‌ای هستم. دست و پام می‌لرزید، فکر می‌کردم بتونم اهالی این عمارت بزرگ رو یادم بیاد، اما اصلا حاج خانم باکمالاتی که رو به روم نشسته بود رو نمی شناختم. حتی اون ها هم منو نمی‌شناختن! حسابی گیج شده بودم. - اسمت چیه دخترم؟ آهی کشیدم. حتی اسمم رو هم یادم نبود و پرستار بهم گفت. انگار وقتی تصادف کردم، ساک کوچیکی بسته بودم و داشتم فرار می‌کردم اما چرا؟ کجا می‌خواستم برم؟ از کی فرار می‌کردم؟ - سایه. سایه حمیدی. سر تا پام رو برانداز می‌کرد، لباس درستی تنم نداشتم، شکمم با اینکه بهم گفته بودن سه ماهه حامله‌ام اما تقریبا بزرگ بود. هیچ وقت روزی که با این شکم برجسته بهوش اومدم رو یادم نمی‌رفت، نزدیک بود سکته بزنم. دوباره همه تن و بدنم لرزید و اشک توی چشم‌هام نشست. یعنی من همسر داشتم؟ یا بهم تجاوز شده بود؟ بغضم رو بلعیدم. قضیه بیمارستان و تصادفم و از دست دادن حافظه‌ام رو براش تعریف کردم که گفت: - اینجا عمارت بشیر خان هست. کی بهت آدرس این عمارت رو داده دخترم؟ پلیس چی بهت گفت؟ یک دفعه صدای عصبی‌ مردی بلند شد. - مگه اینجا طویله است مامان؟ که هرکس و ناکس رو توی خونه راه میدی! چطور حرف هاش رو باور میکنی؟ چطور می‌شه ندونه از کدوم گاوی حامله هست! ما تو این عمارت آبرو داریم! معلومه دختره خرابه، آوازه خَیّر بودن و مهربون تو رو شنیده اومده دله دزدی! هی بهت گفتم مادر من به هر غریبه ای کمک نکن! معلوم نیست به چند نفر داده که الان نمی‌دونه پدر بچه‌اش کیه! بغض سنگینی به گلوم چنگ زد. مردی چهار شونه با تی‌شرت سورمه ای رنگ چسبی وارد سالن شد، مثل اینکه حرف های ما رو شنیده بود. حتی این مرد هم برام غریبه بود. اما از حرف‌هاش دلم خون شد. چطور می‌شد من رو هیچکس نشناسه؟ خونه من کجا بود!؟ خانواده‌ام کی بودن؟ پلیس مشغول شناسایی هویت من بود اما تا الان جوابی نگرفته بودم. پس اون آقایی که زنگ زد و گفت بیام این عمارت کی بود؟ رمان بی‌نظیر و بزرگسال ماه و می👇✨ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
عرض المزيد ...
1 283
2
من حلقه ۲۰ هزار دلاری الماس نمیخوام با اینا ازم خاستگاری کن👸 :
2 211
2
جزوه نهایی تمامی رشته‌ها (رایگان) 👨‍🏫 رشته انسانی : 👩‍⚕️ رشته تجربی : 🧠 رشته ریاضی : با نیم ساعت مطالعه نهاییت و ۲۰ بگیر🤩🤩
2 012
4

sticker.webp

2 225
0
-مهتاب بپرس ببین بهزیستی یا کمیته امداد کمکی نمیکنه واسه پول آمپولام!؟ حالم خوب نیست. دیشبم تشنج کردم، شانس اوردم بلایی سرم نیومد.. صدای پوف کلافه‌س مهتاب از پشت گوشی آمد. -بابا تو شوهرت پولش از پارو بالا میزنه. واسه ۲ میلیون پول امپولت لنگ کمک بقیه ایه!؟ دخترک از شنیدنش بغض کرد. شوهر صوریش پی دختر و دختر بازی بود، البته که تا همینجا هم مردانگی را در حقش تمام کرده بود. -تو که وضع مارو بهتر میدونی مهتاب...می‌ترسم بهش بگم ام اس دارم طلاقم بده آواره شم. آخه کی حاضره یه زن پر خرج و دردسر رو نگه داره کم دردسر بودم براش؟! -بابا تو دیگه خیلی شلوغش کردی...به خدا شادمهر اینجوری ها هم نیست. تو بهش بگه اونوقت.... با صدای افتادن چیزی در نزدیکیش هول زده گوشی از دستش افتاد و پرگشت. با دیدن شادمهر که مات و مبهوت پشت سرش بود و خشکش زده بود حس کرد دنیا روی سرش خراب شد. -آ...آقا....چی شده؟! -چرا بهم نگفتی!؟ خودش را به آن راه زد. -چیو!؟ عصبی از طفره رفتنش گلدانِ روی میز را روی زمین کوبید و عربده کشید. -چرا بهم نگفتی ام اس داری؟ چرا نگفتی بیماریت انقدر پیشرفت کرده که تشنج می‌کنی؟ چرا نگفتی لنگ داروهاتی ها با وجودِ اینکه منِ بی غیرت شوهرتم میخوای از بهزیستی و کمیته امداد کمک بگیری!؟هااااا!؟ شانه‌های زن از ترس جمع شد، از کجا فهمید...نکند... -آقا...توروخدا آروم باش...من...من شادمهر عصبی به سمتش رفت و بازوهایش را گرفت و محکم تکان داد. -تو چی هان؟ فکر کردی انقدر اشغالم که به خاطر همچین چیزی ولت کنم. جواب منو بده سپیده، چند وقتِ قهمیدی و به منِ بی شرف نگفتی!؟ سپیده دیگر مقاوتی به برای نگه داشتنِِ اشک هایش نکرد. با گریه لب زد: -آقا توروخدا به خودتون فحش ندید. ارزششو نداره. عصبی در صورتش داد زد: -چی ارزش  نداره؟ اینکه زنم ام اس پیشرفته داره؟اینکه جونش در خطره!؟ اشک های دخترک بیشتر شدت گرفت. دست روی سینه‌ی شادمهر گذاشت و سعی کرد ارامش کند. اما این مرد ارام و قرار در کارش نبود. -چرا بهم نگفتی...چرا بهم نگفتی لعنتی...چرا داروهاتو، آمپولاتو به موقع مصرف نکردی که انقدر پیشرفته شه. به خاطر پول؟ انقدر منو کم دیدی سپیده؟ انقدر کم دیدیم که حاضر نشدی بهم بگی؟ -نگو اینجور آقا. شما مگه کم به من لطف کردید؟ بچه‌ی مُردمو خاک کردید، از شوهر معتادم طلاقمو گرفتید. اوردیتم تو این عمارت، بهترین غدا بهترین لباس....یه ادم مگه چقدر میتونه سربار باشه؟ من بمیرم شما هم یه نفس راحت از دستم بک.... و این سیلی محکم شادمهر بود که نطقش را برید و اجازه نداد ادامه دهد. چشم های مرد به اشک نشسته شده بود و در حالی که از خشم داشت منفجر می‌شد عربده زد. -ببند دهنتو....ببند دهنتو. کور بودی اون همه عشق منو ندیدی؟ ندیدی اگه نباشی، اگه از سر کار میام تو استقبالم نیای، با اون دستپختِ خوشمزه‌ت برام غذا درست نکنی من می خوام چیکار کنم؟ هان لعنتی؟ تو رحمت به من نیومد؟ منِ بی شرف کی رفتم دنبال دختر بازی که بار دومم باشه؟! حالا دیگر شادمهر هم بی محابا اشک می‌ریخت و خشمش را روی وسایل خالی می کرد. ترسیده بود، ترسیده بود از نبود این زنِ مظلوم و ارام که منبع ارامشش شده بود. اینه‌ی میز ارایش را که شکست دست خودش هم همزمان برید و سپیده گریان به سمتش دوید. -آقا...توروخدا، مرگ من..نکن اینکارو.... شادمهر همزمان با سپیده روی زمین اوار شد و شانه هایش از هق هق مردانه لرزید. سپیده به خواب هم نمی‌دید  این مرد انقدر گرفتارش شود و همین حالش را بد کرده بود. احساس گیجی داشت، یک حالت آشنا...نه! داشت تشنج می کرد. قبل از این فرصت کاری پیدا کند بندش شروع به لرزیدن کرد و با افتادنش روی زمین شادمهر  وحشت زده دست و پایش را بین پاهایش قفل کرد و همان طور که دستش را لای دندان های سپیده می گذاشت داد زد. -شادییی....زنگ بزن اورژانش...یا ابلفضل....
عرض المزيد ...
نقطه ویرگول ؛
‌ ‌ شبیه نقطه ویرگولم؛ خواستار پایان، محکوم به ادامه...﷽ به قلم:نساء حسنوند خالق رمان های: آقای فرشته نوشیکا نقطه ویرگول فوگان ارتباط با نویسنده: http://Instagram.com/nessa_novel1
1 534
5
وقتی بهوش امدم فهمیدم باردارم... در صورتی که من حتی اسمم رو هم یادم نبود... بغض کردم. من کی بودم و کجا باید می رفتم...؟! بی قرار و سرگردان بودم تا اینکه یک مرد... یک مرد خشن و ترسناک سر راهم قرار گرفت و من به عمارتش برد و اونجا مجبورم کرد کنیزش بشم ولی نگاهش وقتی بهم خیره می شد فرق داشت مخصوصا وقتی روی شکمم بود.... ❤️ - چطور نمی‌دونی بابای بچه ی تو شکمت کیه دخترم؟! چشم های حاج خانم از تعجب گشاد شده بود. حتما با خودش فکر می‌کرد دروغ می‌گم یا دختر خراب و هرزه‌ای هستم. دست و پام می‌لرزید، فکر می‌کردم بتونم اهالی این عمارت بزرگ رو یادم بیاد، اما اصلا حاج خانم باکمالاتی که رو به روم نشسته بود رو نمی شناختم. حتی اون ها هم منو نمی‌شناختن! حسابی گیج شده بودم. - اسمت چیه دخترم؟ آهی کشیدم. حتی اسمم رو هم یادم نبود و پرستار بهم گفت. انگار وقتی تصادف کردم، ساک کوچیکی بسته بودم و داشتم فرار می‌کردم اما چرا؟ کجا می‌خواستم برم؟ از کی فرار می‌کردم؟ - سایه. سایه حمیدی. سر تا پام رو برانداز می‌کرد، لباس درستی تنم نداشتم، شکمم با اینکه بهم گفته بودن سه ماهه حامله‌ام اما تقریبا بزرگ بود. هیچ وقت روزی که با این شکم برجسته بهوش اومدم رو یادم نمی‌رفت، نزدیک بود سکته بزنم. دوباره همه تن و بدنم لرزید و اشک توی چشم‌هام نشست. یعنی من همسر داشتم؟ یا بهم تجاوز شده بود؟ بغضم رو بلعیدم. قضیه بیمارستان و تصادفم و از دست دادن حافظه‌ام رو براش تعریف کردم که گفت: - اینجا عمارت بشیر خان هست. کی بهت آدرس این عمارت رو داده دخترم؟ پلیس چی بهت گفت؟ یک دفعه صدای عصبی‌ مردی بلند شد. - مگه اینجا طویله است مامان؟ که هرکس و ناکس رو توی خونه راه میدی! چطور حرف هاش رو باور میکنی؟ چطور می‌شه ندونه از کدوم گاوی حامله هست! ما تو این عمارت آبرو داریم! معلومه دختره خرابه، آوازه خَیّر بودن و مهربون تو رو شنیده اومده دله دزدی! هی بهت گفتم مادر من به هر غریبه ای کمک نکن! معلوم نیست به چند نفر داده که الان نمی‌دونه پدر بچه‌اش کیه! بغض سنگینی به گلوم چنگ زد. مردی چهار شونه با تی‌شرت سورمه ای رنگ چسبی وارد سالن شد، مثل اینکه حرف های ما رو شنیده بود. حتی این مرد هم برام غریبه بود. اما از حرف‌هاش دلم خون شد. چطور می‌شد من رو هیچکس نشناسه؟ خونه من کجا بود!؟ خانواده‌ام کی بودن؟ پلیس مشغول شناسایی هویت من بود اما تا الان جوابی نگرفته بودم. پس اون آقایی که زنگ زد و گفت بیام این عمارت کی بود؟ رمان بی‌نظیر و بزرگسال ماه و می👇✨ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
عرض المزيد ...
1 829
2
– نذاری دختر پوراندخت آویزونت بشه. صدای صحبت دو مرد پام‌و بالای پلّه سست کرد. به جاش گوشم تیز و قلبم تند شد! – کی؟ دل‌آرا رو می‌گین؟ کیان‌مهر بود و عموش. پشت به من داخل حیاط وایستاده بودند. – مگه اون زنیکه‌ی نمک‌نشناس دختر دیگه‌ای هم داره؟ مادرم‌و زنیکه صدا کرد؟! – نه خان عمو! کجا بود اون کیانی که وقتی کسی به من، تو می‌گفت دهنش رو پر از خون می‌کرد! - بهتر! همون یکی‌ام زیادیه! نسل مفسد هر چقدر کمتر باشه جامعه سالم‌تر می‌مونه. مفسد! کاسه‌ی حلوا نذری‌ توی دستم به لرزه افتاد. مشکل مادرم بود یا من؟ – تا به گوشم رسوندن دوروبر دختره می‌پلکی، دلم آشوب شد، پا شدم اومدم اینجا از خودت بپرسم. - نه خان‌ عمو! اشتباه به عرضتون رسوندن! دوباره کیان‌مهر! ایندفعه بلند خندید. قاه‌قاه… شبیه به صدای خندونش وقتی در گوشم با عشق می‌گفت: «آخ دلی، دلی… دلیِ من… چجوری دل بردی از من… که وقتی نیستی نفس ندارم من». - می‌گن با این پسرعموش فؤاد می‌ره سر کار. می‌گن؟ خودم بهش گفتم، همین دیشب. - همون لات آس‌وپاس به دردِ دامادیِ پوران و دخترش می‌خوره! پیرمرد پوفی کشید. - پا جای پای مادرش پوران گذاشته! آخه زن رو چه به کابینت‌سازی! سرم حسی نداشت پر از وزوز گذشته و حال بود. به دیوار تکیه زدم بلکه سنگینیش کم شه، بدتر شد، صدای ناله‌ی قلب بی‌چاره‌م از لای آجرهای خالی می‌گذشت و توی سرم نبض می‌زد. - اگه دختر پوراندخته، حتماً پشت این قصه‌م یه نقشه‌ای داره. - بی‌عّفتایِ خدانشناس! خیال کردن دوباره می‌تونن اسم و رسم سپهسالارها رو عَلَم دست محل کنن. مگه از روی نعش من رد شن... - دور از جونت خان عمو! صدای روضه از داخل خانه می‌اومد، مدّاح با سوز می‌خوند و زن‌ها سینه می‌زدن امّا روضه‌ی منِ خوش‌خیالِ سیاه‌بخت همینجا جلوی چشمام بود. پس فؤاد راست می‌گفت کیان از سر کینه خامم کرده! باید خودم‌و نشون می‌دادم‌، باید از خودش می‌پرسیدم، باید عذرخواهی می‌کرد، از من نه، از مادرم... - خلاصه که سفارش نکنم مواظب خودت باش. دختره جوونه، خوشگله، خامت نکنه. خان عمو که برای خداحافظی شونه‌ی کیان رو فشار می‌داد، روی پله‌ی آخر بودم. - دست شما درد نکنه خان عمو! دستاش‌و توی جیبش انداخت و صاف‌تر وایستاد. نیم‌رخ ته‌ریش‌دارش‌ حتی توی تاریکی هم جذاب بود! - یعنی من‌ انقدر ذلیل و بدبخت شدم که خامِ دختری شم که مادرش صیغهٔ بابام بود؟ مادرم؟ مادر من؟ صیغهٔ پدر کیان؟ پدر مردی که تمام بچگی‌م بودم، دلیل زندگیم، امیدم، عِش… - دلی! تو اینجایی؟ بیا حاج خانوم دنبالته… در خونه که باز شد، سرم وحشت‌زده عقب‌جلو شد، کاسه از دستم افتاد و هزار تیکه شد، درست مثل قلبم… - دلی! تو… سر دو مرد عقب چرخید، کیان با تعجب نگاهم می‌کرد. - از کی اینجا بودی؟ صداش چرا می‌لرزید! مگه براش مهم بود از کی اینجام؟ - با تواَم! می‌گم از کی اینجا بودی تو؟! داد زد، بلند و با عصبانیت… پای مردونه‌ای که با تردید طرفم برداشته بود رو می‌دیدم، از پشت چشم‌های تارم که مدام پر و خالی می‌شد. - گولم زدی! اون جلو می‌اومد و من عقب می‌رفتم. سرم‌ با ناباوری می‌جنبید. - چی می‌گی! چه دروغی! - تو گولم زدی؟! - این دختر چی میگه، کیان؟! حتی سؤال خان عمو هم پاش‌و عقب نکشید. - نمی‌بخشمت کیان! این‌و گفتم و هق‌زنان دویدم. - وایستا دلی! وایستا لامصّب… می‌گم وایستا… نموندم، تندتر دویدم، چنگی به دستگیره‌ی آهنی در حیاط زدم. تا در باز شد...
عرض المزيد ...
744
4
نگاهی به دیس شیرینی نارگیلی می‌اندازم و کلافه زنگ در را می‌فشارم. اگر اصرار مادری نمی‌بود، به هیچ‌وجه نزدیک این خانه، مخصوصا صاحبش نمی‌شدم. صدای قدم‌های مردانه باعث می‌شود که پشیمان شده و به خانه‌مان برگردم... اما قبل از اینکه حرکتی بکنم در باز می‌شود و معین در چهارچوب در قرار می‌گیرد. دست به سینه می‌شود و با لبخندی که سعی دارد بروز ندهد می‌گوید: -اگه فکر می‌کردم دعوای امروز باعث میشه با دیس شیرینی نارگیلی، اونم از اون شیرینی‌هایی که منو معتاد بهشون کردی بیای به دیدنم، زودتر این دعوا رو راه می‌نداختم. اخم‌هایم به شدت در هم فرو فرو می‌روند و بدون اینکه نگاهش کنم از همان فاصله دیس را به سویش می‌گیرم و می‌گویم: - من این شیرینی‌ها رو درست نکردم، اگه اصرار مادری و پا دردش نمی‌بود به هیچ وجه خودم نمی‌اومدم و زنگ در این خونه رو نمی‌زدم، این شیرینی‌ها مخصوص گوهر خانمه، مثل اینکه دیروز سفارسشو به مادری داده بودند. بدون اینکه دیس را بگیرد با همان لبخند لعنتی‌اش از خانه بیرون می‌آید و نزدیکم می‌ایستد و سر به سویم خم می‌کند: -حالا چرا نگام نمی‌کنی؟ ناراحتی ازم؟ نگاهم به کفش‌هایش است و لباس ست ورزشی که به تن کرده است. -میشه لطفاً اینو بگیرید؟ من باید برم. -نچ نمیشه. نگفتی ناراحتی ازم؟ مستأصل پا به پا می‌شوم که یک دانه شیرینی بر می‌دارد و در حین خوردنش می‌گوید: -ناراحتی که نگام نمی‌کنی، هر چند بهت حق نمیدم... حرصم می‌گیرد و خیره در چشمان شیطنت بارش می‌گویم: -معلومه حق نمی‌دید، جز خودتون کس دیگه‌ای رو هم می‌بینید؟ هر طور دلتون می‌خواد پیش بقیه با من حرف می‌زنید و سنگ رو یخم می‌کنید، تنها هم که می‌شیم طلبکار و حق به جانبید و حتی یه معذرت خواهی هم نمی‌کنید. همان لبخند لعنتی‌اش وسعت یافته و خیره نگاهم می‌کند که باعث می‌شود دیس را به سینه‌اش بزنم و رو برگردانم. همزمان که دیس را می‌گیرد، بازویم را هم سریع می‌گیرد و مقابلم می‌ایستد. -برای چیزی که حق گفتم معذرت خواهی نمی‌کنم خانم. بازویم را به شدت از دستش بیرون می‌کشم: -آره خب، من اصلا در سطح شما نیستم که ازم معذرت خواهی کنید. به قول خودتون من یه دختر امُل بی دست پام که با بند بازی و‌‌ پارتی بازی پدرم، حسابدار اون شرکت شدم. نفس به نفسم می‌ایستد و با لحن دیوانه کننده‌ مردانه‌اش پچ می‌زند: -قربون گِله کردنات بشم خب؟ نفس کم می‌آورم و عصبانیتم به آنی فروکش می‌کند. نرم شدنم را می‌بیند که ادامه می‌دهد: -آدم معذرت خواهی کردن نیستم ولی بلدم از دلت در بیارم... می‌خواهم فاصله بگیرم که اجازه نمی‌دهد: -صبر کن ببینم کجا؟ -من... من باید برم. ممکنه کسی ما رو ببینه وجه خوبی نداره... شبتون بخیر. باز شدن در همسایه باعث می‌شود معین در یک حرکت مرا به داخل حیاط‌شان بکشاند و در حینی که به دیوار تکیه‌ام می‌دهد در را ببندد. نفس حبس شده‌ام را آزاد می‌کنم و او در تاریکی روشنی حیاط سر به سویم خم می‌کند. -اگه کشیدمت تو حیاط فقط به خاطر ترس تو بود وگرنه من ابایی ندارم از اینکه تو رو تو بغل من ببینند. رنگم پریده و نفسم با گفتن بغل در سینه حبس می‌شود اما به سختی پاسخش را می‌دهم: -نه نباید ببینند، آخه من در سطح شما نیستم و شما موقعیت‌های خوبتون رو از دست می‌دید. با اجازه. دست روی در می‌گذارد و در واقع در حجم تنش گم می‌شوم و او در حینی که سر خم می‌کند و بوسه‌ای آرام روی شانه‌ام می‌نشاند، پچ می‌زند: -تازه پیدات کردم خانم مهندس، کجا بذارم بری وقتی اول و آخرش جات تو بغل خودمه؟ بی‌نفس در گرداب اثری جدید از زهرا سادات رضوی👇👇👇
عرض المزيد ...
946
1

sticker.webp

5 175
0
-من تو رو نمیخوام. یکی دیگه رو دوست دارم. **** خریدهای شب نامزدی را با شوق در دستانم جابه‌جا می‌کنم و از تاکسی پیاده می‌شوم. با دیدن در باز خانه ابرویم بالا می‌پرد. این وقت روز در چرا باز بود؟ آنقدر ذوق زده‌ام که سرسری می‌گذرم و به محض ورود به حیاط صدای بلند آرمان سر جا نگه‌م می‌دارد. -اون در حد و اندازه‌ی من نیست. خجالت می‌کشم بخوام باهاش تو خیابون راه برم. من امروز خودم همه چی رو تموم می‌کنم. چرا نمیخواین بفهمین؟ با شنیدن صدایش قلب عاشق دلتنگم بنای تپیدن می‌گذارد. کی برگشته بود؟ -این راهش نیست آرمان، اون دختر از دست میره. توروخدا رعایت حالش رو بکن. تو که می‌دونی اون جونش برای تو در میره! نمیدانم چرا اضطراب به قلبم هجوم می‌آورد و دلم گواهی بد می‌دهد. از چه حرف می‌زدند. کدام دختر؟ - از چه حرف می‌زدند؟ چرا دستانم می‌لرزید؟ صدای گریه‌ی نسیم بالا می‌رود. -این دختر مگه کم سختی کشیده؟ از بچگی بی پدر و مادر بزرگ شده الان همه امیدش تویی. تو رو به خاک بابا قسم شر به پا نکن آرمان جان. قلبم...وای از قلبم که با این جمله‌ها از عرش به فرش سقوط می‌کند. اما کلمه‌های بعدی آرمان خنجری می‌شود که صاف نفسم را نشانه می‌رود. -من یکی دیگه رو دوست دارم. الانم زنگ زدم بهش بیاد اینجا. چه شما بخوای چه نخوای من چشمان رو دوست ندارم، ازش خوشم نمیاد. خودتون این نامزدی رو به پا کردین حالا من و الناز با هم بهش می‌گیم و به همش می‌زنیم. چقدر گفتم نه؟ مگه گوش کردین‌؟ از اینجا به بعدش به من هیچ ربطی نداره.  نفسم قطع می‌شود. مرا دوست نداشت؟ چرا؟ مگر چه کم داشتم؟ مگر نمی‌دید جانم برای او در می‌رود؟ الناز از کجا سبز شده بود وسط زندگیمان... وسط مراسم نامزدیمان‌... اشک به چشمم می‌دود و همین لحظه صدای زنگ خانه بلند می‌شود. -فکر کنم النازه رسید. نسیم هراسان زیر گریه می‌زند. - صدای باز شدن در نگاهم را از ساختمان جدا میکند. گیج و منگ به عقب می‌چرخم و با دیدن دختری زیبا و قد بلند که پا درون حیاط می‌گذارد قلبم از حرکت می‌ایستد. او الناز است؟ آرمان حق دارد. من کجا و او کجا؟ چقدر زیبا است.... صدای طنازش پر تحقیر در خانه می‌پیچد: -شما باید دختر ناصر باشی درسته؟ دیگر نمی‌توانم بایستم و زانوانم خم می‌شود. -چشمان؟ از کی اینجایی؟ سرم به طرف آرمان می‌چرخد. پس بالاخره من بینوا را دیده بودند. سعی می‌کنم محکم باشم. او مرا پس زده بود اما من نمی‌گذاشتم بیشتر از این خردم کند. می‌خواهم لب باز کنم که صدایی قبل از من می‌گوید. -چشمان با من اومده. اومده وسیله‌هاش رو جمع کنه تا از این خونه بریم. سرم به طرف او برمی‌گردد. مردی که باز هم ناجی‌ شده بود. مثل تمام این روزها... می‌بینم که آرمان اخم می‌کند اما او، با همان قد بلند و جذابیت بی‌اندازه‌ش جلو می‌آید و .... چشمان بهمنش دختری که پدرش را از دست داده و حالا تنها و بی‌کس به آرمان دل می‌بندد. غافل از اینکه آرمان او را دوست ندارد و برای تحقیرش دست به هر کاری می‌زند.... کاری بی‌نظیر از مینا شوکتی🧡
عرض المزيد ...
1 944
3
#پارت_486 _بهش تجاوز کنید سه مرد هیکلی با بهت به میعاد نگاه می‌کنند و صدای جیغ های کر کننده‌ی مهسا در گلو خفه می‌شود.. _چیکار کنیم اقاا؟ میعاد سیگاری آتش می‌زند و پک عمیقی می‌گیرد.. نگاهی به چهره‌ی رنگ پریده‌ی دخترک می‌اندازد و با بی‌رحمی تمام لب می‌زند: _هر سه نفرتون بهش تجاوز کنید علی یکی از آن سه مرد هیکلی رو به میعاد می‌کند و با تعجبی که در صدایش آشکار بود لب می‌زند: _آقاا مگه.. مگه خانم زنتون نیستن؟! میعاد نگاه نفرت بارش را به مهسای دست و پا بسته می‌اندازد و پر خشم میغرد: _اره زنمه ولی فقط روی کاغذ این دختر قاتله قاتل زن و بچه‌ی مظلوم و بی‌گناه من هربلایی که سرش بیاااد حقشه سه مرد نگاهی پر تردید بهم می‌اندازند و نگاه مرددشان را به دخترکی که از ترس روح در بدن نداشت می‌دهند.. _می..میعااد؟ صدای وحشت‌زده و ناباور مهسا را می‌شنود و بی‌توجه به حال و روز وخیمش رو به آن سه نفر می‌غرد: _پس چرا وایسادید؟ کاری که بهتون گفتم و بکنید دیگه نترسید شوهرش منم مشکلی برای شماها پیش نمیاد میگوید و پوزخندی به گفته‌ های خودش می‌زند.. میگفت شوهرش بود؟! چه شوهری همچین کار وحشتناکی با زنش انجام می‌داد؟. _میعاااد نههه میعااااد تورووووخداااااا نهههه دستانش توسط آن سه مرد گرفته می‌شود و جسم دردناکش کشان کشان روی زمین کشیده می‌شود.. قلب میعاد از دیدن این صحنه ها به درد می‌آید ولی.. هیچ کاری برای جلوگیری آنهااا نمی‌کند.. هر کاری که می‌کرد.. هربلایی که بر سر این دختر می‌آورد قلب زخم خورده‌اش آرام نمی‌گرفت.. _میعاااااد تورووووو به هرکییی میپرستییییی نکننننن بخدااا من کااری نکردمممم به امام حسین من کااری نکردممممم پشیمون میشی میعاااااد به مرگ من پشیموووون میشییییییییی دخترک زجه می‌زد و صدای جیغ و ناله‌هایش کل انباری متروکه را برداشته بود.. دخترک هوااار می‌کشید و صدایش به گوش های میعاد نمی‌رسید.. مرد با حالی خراب شده از انباری بیرون می‌زند و هنوز چند قدم بیشتر برنداشته است که تلفنش زنگ می‌خورد.. با دیدن نام نیما سریع تماس را وصل می‌کند و این نعره‌ی نیماست که در گوش هایش میپیچد و پاهایش را خشک می‌کند: _میعاااااااااااااااد تورو جون ناموست بگووو بلایی سر اون بچه نیاوردیییی؟ میعاااد بیگناهههههه میعاد به خاک الهه بی‌گناهه از کلانتری زنگ زدن گفتن قاتل اصلی رو پیدا کردن میعاااااد کاری نکنی باهاشاااااا دارم میام پیشتون موبایل از دستش بر زمین می‌افتد و با پاهایی لرزان راه آمده را به داخل انباری می‌دود.. وارد اتاقک کوچک انباری می‌شود و با دیدن صحنه‌ی مقابلش… ادامه‌ی رمان😱👇🏻 به چند نفر سپرد که به زنش تجاوز کنن و..🥺💔
عرض المزيد ...
3 749
6
-مگه زنم نیستی؟؟ تمکینم کن یالا... با بی نفسی عقب میکشم که مست و بلافاصله جلو میکشه و موهامو چنگ میزنه -ن...نکن شهیار... خواهش میکنم ... لباشو مماس لبام میزاره و با خشم میغره -مگه خودت نمیخواستی بری زیرم ها؟؟ مگه خودتو ننداختی بهم عوضی... روی زمین پرتم میکنه و صدای باز شدن زیپ شلوارش، عین ناقوس مرگ تو گوشم میپیچه... -جوری بالا و ‌پایینتُ یکی کنم که نتونی بشینی ثمر... روم خیمه میزنه و بدون توجه به حال خرابم سینمو تو مشتش فشار میده -نکن لعنتی... دردم میاد ... آخ هق میزنم و تقلا میکنم ولی اون جری تر میشه دستِ دیگه‌ش رو لای پاهام میبره... -هومم؟؟ نکنم؟؟ میخوام دهنتم سرویس کنم موش صفت احمق...فکر کردی زن پسر حاج شهروز نکیسا شدی تمام ! نکنه منو نکنُ المومنین فرض کرده بودی ؟‌ گلومو را چنگ میزنه و شلوارم را تا زانو پایین میکشه -اوفف... تواَم که میخوای توله سگ... ادا اصولت واس چی پس ؟ خودشو بین پاهام جا میده و با یک فشار جیغمو در میاره -اخ اخ... جیغات ارضام میکنه... جیغای یه عوضی  که زندگیمو به باد داده... بدون توجه به خونی که از بین پاهام روونه به تم ضربه ای میزنه و سینمو چنگ میزنه - من بهتر بودم یا اون دوست پسر ترسوت که کارشو کرده و تو هفت سوراخ موش قایم شده  ها ؟ با دیدن چهره کبودم ازم فاصله میگیره و با دیدن حال خرابم پشیمونی تو چشماش میشینه -هی... من... هق میزنم و عقب نشینی کردنم باعث میشه چشمش به تخت پر از خون بیوفته، چند روز گرسنگی داشت کار دستم می‌داد و سر گیجه امونم رو بریده بود -این... این خون چیه؟؟ این خونِ لعنتی برای چیه... با درد مینالم -من دُ...دختر بودم شهیار... آخ...هرچی ازم شنیدی دروغ بود ! چشمام بسته میشه و آخرین چیزی که میشنوم صدای فریاد های بلندشه .... ثمر دختر روستایی و معصومی که بهش انگ بی آبرویی میزنن ، اما زمانی که فکرش رو نمیکنه پسر حاج شهروز نکیسا رو میبینه ، یه مرد همه چیز تمام و جذاب که باید قربانی بشه تا ثمر از این بی آبرویی نجات پیدا کنه...🔥 پسری که اولش اونو نمیخواد اما وقتی لوندی هاش و میبینه وا میده و...🙊 🔞
عرض المزيد ...
4 349
4
صدام می‌زد «جوجه‌اردک زشت» و نمی‌دونست قلبم براش می‌تپه… من قاتی اون یکی نوه‌های قشنگِ عمارتِ شاه‌بابا، هیچ‌وقت به چشم امیرپارسا نمی‌اومدم. هرچی بزرگ‌تر شدم، بهم بی‌توجه‌تر شد! وقتی برای دوره‌ی «جواهرشناسی» رفت آمریکا، تصمیم گرفتم شبانه‌روز تلاش کنم و قهرمان تکواندو بشم. دلم می‌خواست یه روزی به چشمش بیام و دوستم داشته باشه. چند سال بعد، از آمریکا برگشت، ولی جذاب‌تر و سرسخت‌تر و مغرورتر از قبل! حالا مثل یوزارسیفْ چشم همه‌ی زنا دنبالش بود و اون از جنس مخالف فرار می‌کرد🫠 اسم هر دختری می‌اووردن می‌گفت نه! کم‌کم شایعات زیاد شد. مردم می‌گفتن تو آمریکا با زن دیگه‌ای بوده. شاه‌بابا دستور داد برای بستنِ دهن بقیه‌ام که شده فورا با دخترخاله‌م ازدواج کنه! 💔 شبی که تو اتاقم گریه می‌کردم، امیر اومد سراغم… یه عروسک قوی سفید گذاشت پشت پنجره‌ و پیام داد: «چه‌جوری به این آدما بفهمونم دل من پیش جوجه‌اردکِ زشت دیروز و قوی قشنگِ امروز گیره، پناه‌خانم؟» عاشقانه‌ای هیجانی پر از اتفاقات غیرقابل‌پیشبینی که تا الان بیش از ۷۰ هزار مخاطب داره❌
عرض المزيد ...

IMG_2450.MP4

1 230
4
جای پارت
9 100
31

sticker.webp

2 189
0

sticker.webp

1 043
0
- رگ زدی بی همه چیز؟ می خواستی خونه خرابم کنی سلیطه؟ هق می زنم و با دردی که توی جانم پیچیده جیغ میکشم: - ولم کن، چرا نمیذاری بمیرم؟ خسته ام کردی... خسته شدم. با پشت دست آرام می کوبد توی دهانم و با وحشت و نگرانی میغرد: - خفه شو، خفه شو روانی ام نکن. گوه خوردی که خسته شدی. گوه خوردی که رگ زدی. هق میزنم. مچم را محکم می چسبد و می نالد: - کثافت، لهت میکنم زن، تو خوب شو من لهت میکنم. از درد زیاد هق می زنم و تا میخواهم از زیر دستش در بروم، بازویم را محکم میگیرد و هوار می کشد: - آشوب، بتمرگ سر جات. خونریزی داری نفهم، حالیته؟ با دست سالمم مشتی به شانه اش میکوبم و سلیطه بازی درمیارم. - حالیم نیست، نمی خوام کمکم کنی. بیشعور، برو بمیر. چرا نمیمیری؟ چرا راحتم نمیذاری؟ صدای شکستن قلبش را می شنوم و به روی خودم نمی آورم. بازویم را می تکاند و من با درد جیغ میزنم: - آی دستم... دستم... درد گرفت بی انصاف. مرا روی تخت می نشاند. جلوی پایم زانو می زند و با نگرانی دستم را وارسی می کند. - بشین ببینم چه خاکی به سرم شده؟! بلندتر گریه میکنم و او در جعبه کمک های اولیه را باز میکند و با حرص و نگرانی میغرد: - الحق که راست گفتن شخصیت هر کس با اسمش خو میگیره. عین اسمتی، آشوبی، دردسری. نمیشد عین فامیلیت آرامش باشی؟ دلم می شکند. میان گریه با قلدری و ناراحتی می گویم: - من آشوبم، آرامش نمی تونم باشم. منو طلاق بده برو دنبال آرامش. میغرد: - به خواب ببینی که طلاقت بدم. طوری جیغ میکشم که خون توی گلویم جمع میشود توجه نمی کند و با خودش زیر لب مینالد: - باید ببرمش بیمارستان، داشت از دستم می رفت، داشت از دستم می رفت، خدااا... خدا را صدا می زند. با عجز و بیچارگی. هق میزنم و دهان باز میکنم: - شهاب، جون آشوب طلاقم بده. تا طلاقم ندی همین بساطه، خودمو میکشم... جلو چشمات خودمو میکشم اگه طلاقم ندی. سکوتش آزارم می دهد. هق هقم اوج میگیرد. بیچاره وار به دنبال کلمات مناسب می گردم. - شهاب. یه چیزی بگو؟ جون من حرف بزن... تو مگه صلاح منو نمیخوای؟ قطره اشکی که از چشمش سرازیر میشود، قلبم را نمی سوزاند؟ چرا... می سوزاند... بد هم می سوزاند. - باید بریم بیمارستان، زخمت عمیق نیست ولی بخیه می خواد. صدای بغض دارش دیوانه ام میکند. عادت ندارم شهاب مغرور را اینگونه ببینم. - من نمی خوامت.... دوست ندارم... ازت بدم میاد... می شکند. بدتر از قبل داغان میشود و من ظالم تر میشوم: - وقتی بهم نزدیک میشی عقم میگیره... منو طلاق بده... بذار به آرامش برسم... بذار با عشقم.... جمله در دهانم میماند وقتی که دستش دور گلویم حلقه میشود و به قصد خفه کردن فشار میدهد. وحشت زده به دستش چنگ میزنم و او رویم خیمه زده و با خشم وحشتاکی هجی میکند: - خفه شو، خفه شو بذار آروم بمونم، بذار آروم بمونم و آتیشت نزنم. جلو من... جلوی شوهرت... از یه نره خر حرف میزنی بی حیا؟ می کشمت آشوب، خودم می کشمت اگه بفهمم خطا رفتی. به ضرب رهایم میکند. به سرفه می افتم و او عربده میکشد: هق میزنم. دوباره رویم خیمه میزند و با دستی لرزان فکم را می چسبد و توی صورتم میغرد: - چشم؟ میخواهم جواب ندهم اما وقتی قصد میکند لب هایم را ببوسد، تقلا میکنم و با گریه بلند بلند میگویم: - چشم... چشم.... زن مستقلی بودم که یه شب مجبورم کردن زن کسی بشم که دلم باهاش نبود. مرد بدنامی که همه ازش خوف داشتن و می ترسیدن... مردی که نگاه سیاهش تن آدمو می لرزوند. ازش متنفر بودم... از طرح تتوی ترسناک روی گردنش بدم می اومد. اما اون... عاشقم بود. منو میخواست. و وقتی اون مرد چیزی رو میخواست محال بود مال اون نشه.
عرض المزيد ...
این‌قلب‌درتیرماه‌یخ‌بست/ باران آسایش
🌟«این قلب در تیرماه، یخ بست»🌟 عاشقانه‌ای در دل واقعیت‌های تلخِ جامعه 💚 پارت‌گذاری؛ هرشب یک پارت به جز جمعه ها ناشناس: https://t.me/Harfmanrobot?start=562408496 🌱 خالقِ رمان‌های عشق؟ نه مرسی. نگاه سرد تو، حسرت با تو بودن، پادزهر، نیمه شب سرد
1 805
6
- زنمی، دوسِت دارم! ولی این دلیل نمیشه بخوام قید پدر شدنمو بزنم! مات و ناباور خیره‌اش مانده‌ام و گیجم. منظورش را نمی‌فهمم. خنده‌ای از روی ناباوری می‌کنم و می‌گویم: - یعنی چی؟ کلافه می‌شود. نفس فوت می‌کند و دستی میان موهای جوگندمی‌اش می‌کشد. می‌گوید: - من فکرامو کردم پروا، یه ماهه شب و روز دارم بهش فکر می‌کنم. ببین.‌.. دستانِ یخ زده‌ام را میان دستان بزرگش می‌گیرد: - من دوسِت دارم پروا، باشه؟ خیلیَم دوسِت دارم. ولی بدون بچه... هر چی فکرشو می‌کنم می‌بینم نمی‌تونم! اصن یه لحظه فکر کن جامون برعکس بود؛ اگه من بچه‌م نمی‌شد تو کنارم می‌موندی؟ من؟! من که تا پای جان کنارش ماندم! بچه که دیگر جای بحث ندارد! اما او... او حالا دارد نازایی‌ام را به رخم می‌کشد؟ حرف دکترها را به رخم می‌کشد؟! - یکی هست که حاضره واسه‌مون بچه بیاره. نُه ماه می‌ریم سفر، خب؟ من و تو و اون خانوم. بعد نُه ماه بچه رو که به دنیا آورد برمی‌گردیم. اصن به همه می‌گیم تو مادرشی. خوبه؟ نبض قلبم دارد کند می‌شود. چشمانم پر از اشک شده و بیقرار لب می‌زنم: - چی داری میگی علیرضا؟ می‌خوای... می‌خوای زن بگیری؟ - تند نرو پروا، گوش بده ببین چی می‌گم. زنه فقط بچه رو به دنیا میاره بعدش تو میشی مادرش. چیز خاصی هم در ازاش نمی‌خواد. همین که یه سرپناه داشته باشه و اسم یه مرد توی شناسنامه‌ش باشه و هفته‌ای یه شب... - چی داری میگی علیرضا؟! میان بغض و ناباوری، سوالم را جیغ می‌کشم و علیرضا در دم ساکت می‌شود. ادامه می‌دهم: - صاف زل زدی تو چشمای من میگی می‌خوای سرم هوو بیاری؟ چجوری روت میشه؟ چجوری می‌تونی؟ صدای او هم بالا می‌رود: - شلوغش نکن پروا. میگی چی کار کنم؟ نکنه انتظار داری بخاطر تو قید بچه‌دار شدنو بزنم؟ هان؟ چه می‌گوید مرد من؟ می‌خواهد یک گوشه بنشینم، ازدواج کردنش را نگاه کنم. بودنش با یک زن دیگر را ببینم، بچه‌دار شدنشان را ببینم و دم نزنم و تازه هفته‌ای یک شب هم شوهرم را با او شریک شوم؟! - چی میگی پروا؟ نمی‌داند... خبر ندارد باردارم. خبر ندارد حرف دکترها مزخرف بوده و امشب می‌خواستم با جواب مثبت آزمایشم او را خوشحال کنم. شک افتاده به دلم. بچه‌ی این مرد را به شکم می‌کشم و حالا بعد از ده سال، شک کرده‌ام به عشقش... - فقط بهم بگو زنه کیه؟ من... من می‌شناسمش؟ لبخند می‌زند. فکر می‌کند دلم رضایت داده! - غریبه نیست، می‌شناسیش... نام آن زن را که می‌آورد، دنیا دور سرم می‌چرخد. چشمانم سیاهی می‌روند و توی دلم، قسم می‌خورم که این مرد را با رویای پدر شدنش ترک کنم. می‌روم، حسرت خودم و کودکم را به دلش می‌گذارم... هشدار: این رمان مخصوص بزرگسال است. لطفاً شرایط سنی را رعایت کنید❗️
عرض المزيد ...
577
3
- مــــــن زنت نیستممممممم روانییی! صدای جیغم تو خونش پیچید جوری که همه ساکت شدن. خواهرش، مادرش، رفیقش، محافظ کنارش، خدمه‌ی دورمون! همه به من خیره نگاه می‌کردن و انگار می‌گفتند فاتحت را خواندی...! نگاه نافذ مردونش رو بهم داد و تو سکوت از جاش بلند شد جوری که صندلیش صدا داد و من از ترس پریدم عقب، سمتم اومد که بازم عقب رفتم اما خودشو بهم رسوند و مچمو گرفت! و منو کشوند سمت پله ها و غرید: _هیچ کی بالا نمیاد! و همین جمله باعث شد صدای جیغ من تو عمارت بپیچه، می‌خواست چیکار کنه؟ منو بزنه؟! اگه با اون قد و هیکلش منو می‌زد چیزی از من می‌موند؟ قطعا نه! و دیگه جیغامو تقلاهام دست خودم نبود: _ولم‌کن...کمک…ولم کن روانیِ عوضیِ دزدِ بی ناموس! ولم کن کمک کنید این منو می‌کشه! خودمو عقب می‌کشیدم اما اون با یه دست چنان منو گرفته بود و میکشید که حتی ذره‌ای تقلای من تاثیر نداشت و هیچ کیم دیگه جرات حرف نداشت… و من به یک باره مثل کوآلا چسبیدم به نرده‌ی پله ها و این بار قانون فیزیک مانع شد که منو بکشونه پِی خودش! کلافه سمتم برگشت و غرید: _ولش کن! عصبانیت و خشم از سر و صورتش می‌ریخت و من هیچ حرکتی نکردم که نیشگون بدی از بازوم گرفت و همین باعث شد نرده رو ‌ول کنم. این بار دیگه غفلت نکرد منو روی کولش انداخت و سمت اتاقش رفت و از دید همه خارج شدیم. به کتفش میزدم و وقتی وارد اتاقش شدیم جوری پرتم‌کرد رو تختش که کل تنم تیر کشید و حالا اون بود که داد زد: _چه گوهی خوردی؟ جلو اون همه آدم سر من داد می‌کشی؟؟؟ موش شده بودم: _ببخشید… چند ثانیه تو صورت خیره شد و چند بار پلک زد که ادامه دادم: _منو نزن… اخماش باز شد و پوفی کشید، اما همین که کمر‌بندشو باز کرد جیغ زدم: _نزن! میخوای بزنی؟!!! از تخت خواستم پاشم که هولم داد رو تخت: _سلیطه بازی در نیار! من رو مال و مِنال خودم خط نمیندازم...! فقط گفتی زنم نیستی دیدم داری راست میگی گفتم زنّت کنم!! ❌❌❌❌❌❌ 🌌پنهـان تـرین نیمـه‌ی شهــر🌌 ⭕️رمانی که هنوز به نصفه نرسیده از چندتا نشر معروف پیشنهاد چاپ و همکاری گرفته⭕️ بیش از 600 پارت آماده داخل کاناله🫶 ❌رمان در VIP به پایان رسیده❌
عرض المزيد ...
705
2
_ نمی‌بینی مانتوت خونیه که باز پوشیدیش؟ سام با بالاتنه برهنه بالای سرش ایستاده بود گلبرگ خجالت زده سرش رو پایین انداخت تا به حال به چشم های مرد نامحرم مستقیم نگاه نکرده بود و بخاطر هزینه کنکور راضی به هم‌خوابگی با این مرد شده بود _ دیشب با همین لباس ها اومدم چیز دیگه ای با خودم‌ نیاوردم که بپوشم _ تو کمد من لباس هست این کثافتو بنداز ماشین بشوره لب گزید _ میخوام برم مدرسه امروز امتحان دارم اخم کرد و غرید _ هیچ کس تا حالا صبح بعد از رابطه با من از این خونه بیرون نرفته با التماس سر بلند کرد _ من مدرسه دارم سامیار خان اگه امتحانم رو پاس نکنم دیگه راهم نمیدن سام با بی‌تفاوتی گفت _روزی که تصمیم گرفتی پا تو تخت من بذاری باید به این چیزا فکر میکردی دخترجون از جا بلند شد _ من ، من هفده سالمه مدرسه دارم شما روز اول این رو میدونستید خودتون من رو با این شرایط قبول کردید _ مدرسه ای بودن یا نبودنت ربطی به شرط و شروط من نداره دخترجون ! اگه پولتو میخوای باید تا ساعت ۱۲ بمونی و به ادامه ی وظایفت برسی وگرنه راهت بازه همین الان برو مدرسه ت دیگه هم این دور و اطراف پیدات نشه گلبرگ حیرت زده اشک ریخت با وجود تمام محدودیت هایش بخاطر آنکه بتواند هزینه ی کلاس هایش را پرداخت کند تا اخراج نشود خودش را تمام و کمال در اختیار این مرد گذاشته بود _ ولی، ولی این بی‌انصافیه سامیار خان من ، من به اون پول احتیاج دارم سام با تشر توپید _ ده دوازده ساله میری مدرسه هنوز اونقدر سواد نداری دو خط اون قرارداد رو بخونی میخوای یه سال بیشتر بخونی کجا رو بگیری؟ روز اول امضا کردی که ۱۲ ظهر از این خونه بیرون میزنی و پولتو تحویل میگیری گلبرگ میان اشک هایش پلک زد قرارداد را خوانده بود، اما فکرش راهم نمیکرد که این مرد آنقدر بی‌رحم باشد که بخاطر چند ساعت پولش را پرداخت نکند مظلومانه نالید _ ولی من هیچ چیز براتون کم نذاشتم _ یه دختر بچه ی ضعیف و صفر کیلومتر اونقدر ارزش نداره که بخاطرش از شرط و شروطام بگذرم بی‌انصافی بود رابطه اش با این دختر چیزی دلچسب تر از تصورش بود اما اهمیت نداشت ساعت هشت امتحان داشت و عقربه های ساعت هفت و چهل و پنج دقیقه را رد کرده بود گلبرگ به هق هق و التماس افتاد تمام رویایش درس و مدرسه اش بود و با این غیبت و نرساندن پول همه چیزش را از دست میداد _ بذارید امروز برم قول میدم ، با اینکه توبه کرده بودم اولین و آخرین گناه کبیره ام دیشب باشه ولی قسم میخورم به روح داداشم قسم میخورم هر شب دیگه ای بگید میام سام دسته ای تراول را در هوا تکان داد _ اینا رو میخوای؟ گلبرگ با حقارت پلک بست ‌.‌‌.. _ تا سه میشمرم ، جواب ندادی میرم! قدمی نزدیک تر شد _ یک ... دخترک بینی اش را بالا کشید سام پوزخند زد _ دو ... _ بله! سام ابرو بالا انداخت و تراول ها را توی جیب شلوارش برگرداند _ پس تا ۱۲ بمون! گلبرگ که تازه امید گرفته بود با این‌حرفش بی‌نفس و حیران پلک زد سام با نگاهی خیره به چهره ی مات دخترک از اتاق بیرون زد دخترک مجبور بود بماند و از امتحانش جا می‌ماند ... حتی اگر میرفت هم چون پول کلاس های چند جلسه اش را پرداخت نکرده بود اخراج میشد! هدف او هم همین بود ... نابود کردن زندگی و تمام رویاهای دختر هفده ساله ی داریوش کامیاب! دقایقی بعد درحالی که منتظر بود گلبرگ بیاید و دوباره التماس کند یا بگوید بخاطر پولی که حقش بود می‌ماند اما صدای باز و بسته شدن در ورودی خانه را شنید از اتاقش بیرون زد اطرافش چشم چرخاند دخترک رفته بود! پوزخند زد به مدیر مدرسه سپرده بود به هیچ وجه گلبرگ کامیاب را بدون پول راه ندهد! و محال بود کسی از دستورات سام پژمان سرپیچی کند! ساعتی بعد موبایلش به صدا در آمد _ بگو ساحل با هیجان جواب داد _ داداش نبودی ببینی گلبرگ چطور جلوی همه سکه ی یه پول شد! هم پول نیاورده بود هم دیر کرده بود سر جلسه راهش ندادن همونطور هم که خواستی مدیر از مدرسه انداختش بیرون حتی شهریور هم این امتحان رو ازش نمیگیرن ساحل از رسیدن به هدف چندماهه برادرش و نابودی دختر داریوش میگفت و ذهن او جایی کنار چهره ی معصوم دخترک گیر کرده بود همه چیز دقیقا همانطور که میخواست شده بود ولی خبری از ارضای آن حس انتقام جویی و پیروزی اش نبود _ اگه میدیدی با چه حالی از مدرسه بیرونش کردن حتی جون نداشت سر پا بایسته دختری که نمره اول کل مدرسه بود جلو چشم همه پرت کردن بیرون راستی داداش دوستم میگفت اگه فیلم رابطه ی دیشبتون رو پخش کنی دیگه هیچ جا راهش نمیدن خون به مغزش نرسید و عربده زد _ خفه شو ساحل خفه شــو تلفن را قطع کرد و از خانه بیرون زد دخترک دیشب خونریزی زیاد داشت جایی هم نداشت که برود با آن حالش کجا رفته بود؟
عرض المزيد ...
1 760
7

sticker.webp

2 220
0

sticker.webp

1 568
1
- رگ زدی بی همه چیز؟ می خواستی خونه خرابم کنی سلیطه؟ هق می زنم و با دردی که توی جانم پیچیده جیغ میکشم: - ولم کن، چرا نمیذاری بمیرم؟ خسته ام کردی... خسته شدم. با پشت دست آرام می کوبد توی دهانم و با وحشت و نگرانی میغرد: - خفه شو، خفه شو روانی ام نکن. گوه خوردی که خسته شدی. گوه خوردی که رگ زدی. هق میزنم. مچم را محکم می چسبد و می نالد: - کثافت، لهت میکنم زن، تو خوب شو من لهت میکنم. از درد زیاد هق می زنم و تا میخواهم از زیر دستش در بروم، بازویم را محکم میگیرد و هوار می کشد: - آشوب، بتمرگ سر جات. خونریزی داری نفهم، حالیته؟ با دست سالمم مشتی به شانه اش میکوبم و سلیطه بازی درمیارم. - حالیم نیست، نمی خوام کمکم کنی. بیشعور، برو بمیر. چرا نمیمیری؟ چرا راحتم نمیذاری؟ صدای شکستن قلبش را می شنوم و به روی خودم نمی آورم. بازویم را می تکاند و من با درد جیغ میزنم: - آی دستم... دستم... درد گرفت بی انصاف. مرا روی تخت می نشاند. جلوی پایم زانو می زند و با نگرانی دستم را وارسی می کند. - بشین ببینم چه خاکی به سرم شده؟! بلندتر گریه میکنم و او در جعبه کمک های اولیه را باز میکند و با حرص و نگرانی میغرد: - الحق که راست گفتن شخصیت هر کس با اسمش خو میگیره. عین اسمتی، آشوبی، دردسری. نمیشد عین فامیلیت آرامش باشی؟ دلم می شکند. میان گریه با قلدری و ناراحتی می گویم: - من آشوبم، آرامش نمی تونم باشم. منو طلاق بده برو دنبال آرامش. میغرد: - به خواب ببینی که طلاقت بدم. طوری جیغ میکشم که خون توی گلویم جمع میشود توجه نمی کند و با خودش زیر لب مینالد: - باید ببرمش بیمارستان، داشت از دستم می رفت، داشت از دستم می رفت، خدااا... خدا را صدا می زند. با عجز و بیچارگی. هق میزنم و دهان باز میکنم: - شهاب، جون آشوب طلاقم بده. تا طلاقم ندی همین بساطه، خودمو میکشم... جلو چشمات خودمو میکشم اگه طلاقم ندی. سکوتش آزارم می دهد. هق هقم اوج میگیرد. بیچاره وار به دنبال کلمات مناسب می گردم. - شهاب. یه چیزی بگو؟ جون من حرف بزن... تو مگه صلاح منو نمیخوای؟ قطره اشکی که از چشمش سرازیر میشود، قلبم را نمی سوزاند؟ چرا... می سوزاند... بد هم می سوزاند. - باید بریم بیمارستان، زخمت عمیق نیست ولی بخیه می خواد. صدای بغض دارش دیوانه ام میکند. عادت ندارم شهاب مغرور را اینگونه ببینم. - من نمی خوامت.... دوست ندارم... ازت بدم میاد... می شکند. بدتر از قبل داغان میشود و من ظالم تر میشوم: - وقتی بهم نزدیک میشی عقم میگیره... منو طلاق بده... بذار به آرامش برسم... بذار با عشقم.... جمله در دهانم میماند وقتی که دستش دور گلویم حلقه میشود و به قصد خفه کردن فشار میدهد. وحشت زده به دستش چنگ میزنم و او رویم خیمه زده و با خشم وحشتاکی هجی میکند: - خفه شو، خفه شو بذار آروم بمونم، بذار آروم بمونم و آتیشت نزنم. جلو من... جلوی شوهرت... از یه نره خر حرف میزنی بی حیا؟ می کشمت آشوب، خودم می کشمت اگه بفهمم خطا رفتی. به ضرب رهایم میکند. به سرفه می افتم و او عربده میکشد: هق میزنم. دوباره رویم خیمه میزند و با دستی لرزان فکم را می چسبد و توی صورتم میغرد: - چشم؟ میخواهم جواب ندهم اما وقتی قصد میکند لب هایم را ببوسد، تقلا میکنم و با گریه بلند بلند میگویم: - چشم... چشم.... زن مستقلی بودم که یه شب مجبورم کردن زن کسی بشم که دلم باهاش نبود. مرد بدنامی که همه ازش خوف داشتن و می ترسیدن... مردی که نگاه سیاهش تن آدمو می لرزوند. ازش متنفر بودم... از طرح تتوی ترسناک روی گردنش بدم می اومد. اما اون... عاشقم بود. منو میخواست. و وقتی اون مرد چیزی رو میخواست محال بود مال اون نشه.
عرض المزيد ...
این‌قلب‌درتیرماه‌یخ‌بست/ باران آسایش
🌟«این قلب در تیرماه، یخ بست»🌟 عاشقانه‌ای در دل واقعیت‌های تلخِ جامعه 💚 پارت‌گذاری؛ هرشب یک پارت به جز جمعه ها ناشناس: https://t.me/Harfmanrobot?start=562408496 🌱 خالقِ رمان‌های عشق؟ نه مرسی. نگاه سرد تو، حسرت با تو بودن، پادزهر، نیمه شب سرد
1 963
5
- مــــــن زنت نیستممممممم روانییی! صدای جیغم تو خونش پیچید جوری که همه ساکت شدن. خواهرش، مادرش، رفیقش، محافظ کنارش، خدمه‌ی دورمون! همه به من خیره نگاه می‌کردن و انگار می‌گفتند فاتحت را خواندی...! نگاه نافذ مردونش رو بهم داد و تو سکوت از جاش بلند شد جوری که صندلیش صدا داد و من از ترس پریدم عقب، سمتم اومد که بازم عقب رفتم اما خودشو بهم رسوند و مچمو گرفت! و منو کشوند سمت پله ها و غرید: _هیچ کی بالا نمیاد! و همین جمله باعث شد صدای جیغ من تو عمارت بپیچه، می‌خواست چیکار کنه؟ منو بزنه؟! اگه با اون قد و هیکلش منو می‌زد چیزی از من می‌موند؟ قطعا نه! و دیگه جیغامو تقلاهام دست خودم نبود: _ولم‌کن...کمک…ولم کن روانیِ عوضیِ دزدِ بی ناموس! ولم کن کمک کنید این منو می‌کشه! خودمو عقب می‌کشیدم اما اون با یه دست چنان منو گرفته بود و میکشید که حتی ذره‌ای تقلای من تاثیر نداشت و هیچ کیم دیگه جرات حرف نداشت… و من به یک باره مثل کوآلا چسبیدم به نرده‌ی پله ها و این بار قانون فیزیک مانع شد که منو بکشونه پِی خودش! کلافه سمتم برگشت و غرید: _ولش کن! عصبانیت و خشم از سر و صورتش می‌ریخت و من هیچ حرکتی نکردم که نیشگون بدی از بازوم گرفت و همین باعث شد نرده رو ‌ول کنم. این بار دیگه غفلت نکرد منو روی کولش انداخت و سمت اتاقش رفت و از دید همه خارج شدیم. به کتفش میزدم و وقتی وارد اتاقش شدیم جوری پرتم‌کرد رو تختش که کل تنم تیر کشید و حالا اون بود که داد زد: _چه گوهی خوردی؟ جلو اون همه آدم سر من داد می‌کشی؟؟؟ موش شده بودم: _ببخشید… چند ثانیه تو صورت خیره شد و چند بار پلک زد که ادامه دادم: _منو نزن… اخماش باز شد و پوفی کشید، اما همین که کمر‌بندشو باز کرد جیغ زدم: _نزن! میخوای بزنی؟!!! از تخت خواستم پاشم که هولم داد رو تخت: _سلیطه بازی در نیار! من رو مال و مِنال خودم خط نمیندازم...! فقط گفتی زنم نیستی دیدم داری راست میگی گفتم زنّت کنم!! ❌❌❌❌❌❌ 🌌پنهـان تـرین نیمـه‌ی شهــر🌌 ⭕️رمانی که هنوز به نصفه نرسیده از چندتا نشر معروف پیشنهاد چاپ و همکاری گرفته⭕️ بیش از 600 پارت آماده داخل کاناله🫶 ❌رمان در VIP به پایان رسیده❌
عرض المزيد ...
| پنهان ترین نیمه‌ی شهر | سارا.پ
⚜️کانال رسمی «سارا.پ»⚜️ نویسنده رمان های: امیدی دوباره(کامل شده) پنهان ترین نیمه‌ی شهر(پارت‌گذاری هر روز) روند پارت گذاری: هرشب بین ساعت 21 تا 23 بغیراز جمعه ها و ایام تعطیل رسمی. آیدی نویسنده: @Sspiii
1 029
2
_شبا بغل کی میخوابی که اینقدر دیر میای مدرسه؟ خجالت زده و ناباور لب زدم _ این حرفها چیه میزنی شیوا؟ منظورتو نمیفهمم! برو کنار دیرم شده امتحان دارم ... دم در مدرسه بودیم و شیوا که هیکلش دو برابر من بود نمیذاشت داخل برم _ ما نمی‌خوایم یه دختر خراب مثل تو توی مدرسمون باشه! دیروز والدین جلسه داشتن ، همه پدر مادرا از حضور تو توی این مدرسه شاکی ان حیرت زده نگاهش کردم میدونستم شیوا از من خوشش نمیاد اما نه در این حد فکر میکردم طبق معمول فقط داره اذیتم میکنه که گفتم _ ا ... الان وقت خوبی نیست شیوا ... دیرم شده بعدا هرچی دوست داشتی بگو شیوا نیشخند زد _ دیرت شده؟ جای تو دیگه تو این مدرسه نیست! خانم مدیر همون دیروز پرونده ت رو جدا کرد تا امروز بزنه زیر بغلت حالا تو نگران امتحانتی؟ _ چه خبره اینجا؟ چرا سروصدا راه انداختی اسدی؟ کی دم دره؟ با شنیدن صدای معاون روحیه گرفتم اون با من خوب بود ، حتما کمکم میکرد قبل از اینکه شیوا دوباره حرفی بزنه خودم رو جلو کشیدم _ نمیذاره بیام داخل خانم بسطامی، هرچی میگم امتحان دارم کنار نمیره ... معاون با شنیدن صدام جلو اومد برخلاف همیشه ، سر تا پام رو با انزجار نگاه کرد و گفت _ اینجا چی میخوای کامیاب؟ ناباور جواب دادم _ مدرسمه ... یکم دیر کردم ولی... نذاشت حرفم رو ادامه بدم و توپید _ دختره ی چشم سفید روت شد یبار دیگه بیای اینجا؟ یا نمیدونستی دستت رو شده که چه کثافتی هستی؟ مبهوت از اونچه میشنیدم جواب دادم _ نمیفهمم منظورتون رو ... _ حنات دیگه رنگی نداره کامیاب! مدتها بود بچه ها میگفتن با یه مرد در ارتباطی ، ما باور نمی‌کردیم! گول ظاهر مظلوم نماتو خورده بودیم اما هممون دیدیم چند شبه داری از خونه ی مرد غريبه میری و میای! با پوزخندی ادامه داد _ البته باید زودتر از اینها می‌فهمیدیم! تو که نه کس و کاری داری و نه خانواده ای محاله بتونی از پس شهریه های اینجا بیای پس پولتو با همخوابه شدن جمع میکردی! رو به شیوا که با لبخندی پیروزمندانه نگاهم میکرد گفت _ برو پرونده ش رو از خانم نخعی بگیر بیار! مات و مبهوت سر جا خشک شده بودم حتی نمیتونستم از خودم دفاع کنم قبل از اینکه به خودم بیام صدای مردونه ای رو از پشت سرم شنیدم _ گلبرگ؟ کتابتو توی ماشین جا گذاشتی مو به تنم سیخ شد! صبح که میخواستم بیام مدرسه سام هم میخواست بره شرکتش و به اصرار مادرش من رو هم تا مدرسه رسونده بود معاون در رو کامل باز کرد و با دیدن سام پژمان ، کسی که چندماه بود به عنوان پرستار مادرش تو خونشون کار میکردم، بل گرفته رو به من گفت _ شاهد از غیب رسید! هنوز میخوای خودتو بزنی به نفهمی؟ از شدت خجالت داشتم آب میشدم دعا میکردم جلوی سام پژمان ادامه نده دلم نمیخواست چنین تهمت زشتی که بهم زده بودن رو بشنوه اما شانس باهام یار نبود و معاون به طرف سام چرخید پرونده ام رو جلوی پام انداخت _ شما دوست پسر جدید گلبرگی؟ دست دوست دخترت رو بگیر و از اینجا ببرش! مدرسه ما جای دخترای بی‌آبرویی مثل گلبرگ نیست اشک از چشمام جاری شده بود روم نمیشد سرم رو بلند کنم از تصور فکرهایی که سام ممکن بود درباره م بکنه اشک با شدت بیشتری از چشمام جاری میشد دلم نمی‌خواست به چشم بدی بهم نکنه ... با اینکه عاشق سام بودم اما هیچوقت حتی روم نشده بود مستقیم بهش نگاه کنم ، حالا زور بود شنیدن تهمت ناروایی که بهم میزدن و حتی نمیتونستم جواب بودم منتظر بودم سام واکنش بدی نشون بده یا حتی بگه دیگه نمیتونم خونشون کار کنم اما لحن تندش خطاب به بسطامی بود که میخکوبم کرد _ حرف دهنتو بفهم زنیکه! وقتی اسم گلبرگ رو میاری اول دهنتو آب بکش دندون روی هم سابید و گوشه کیفم رو گرفت و عقب کشید پرونده م رو برداشت و رو به معاون که ماتش برده بود توپید _ جای گلبرگ توی بهترین مدارس شهره نه این خراب شده به طرف ماشینش راه افتاد با دیدن من که همونجا سر جا خشک شده بودم گفت _ چرا وایسادی؟ راه بیفت گلبرگ ... همین امروز بهترین مدرسه ی شهر ثبت نامت میکنم
عرض المزيد ...
1 840
4
- زنمی، دوسِت دارم! ولی این دلیل نمیشه بخوام قید پدر شدنمو بزنم! مات و ناباور خیره‌اش مانده‌ام و گیجم. منظورش را نمی‌فهمم. خنده‌ای از روی ناباوری می‌کنم و می‌گویم: - یعنی چی؟ کلافه می‌شود. نفس فوت می‌کند و دستی میان موهای جوگندمی‌اش می‌کشد. می‌گوید: - من فکرامو کردم پروا، یه ماهه شب و روز دارم بهش فکر می‌کنم. ببین.‌.. دستانِ یخ زده‌ام را میان دستان بزرگش می‌گیرد: - من دوسِت دارم پروا، باشه؟ خیلیَم دوسِت دارم. ولی بدون بچه... هر چی فکرشو می‌کنم می‌بینم نمی‌تونم! اصن یه لحظه فکر کن جامون برعکس بود؛ اگه من بچه‌م نمی‌شد تو کنارم می‌موندی؟ من؟! من که تا پای جان کنارش ماندم! بچه که دیگر جای بحث ندارد! اما او... او حالا دارد نازایی‌ام را به رخم می‌کشد؟ حرف دکترها را به رخم می‌کشد؟! - یکی هست که حاضره واسه‌مون بچه بیاره. نُه ماه می‌ریم سفر، خب؟ من و تو و اون خانوم. بعد نُه ماه بچه رو که به دنیا آورد برمی‌گردیم. اصن به همه می‌گیم تو مادرشی. خوبه؟ نبض قلبم دارد کند می‌شود. چشمانم پر از اشک شده و بیقرار لب می‌زنم: - چی داری میگی علیرضا؟ می‌خوای... می‌خوای زن بگیری؟ - تند نرو پروا، گوش بده ببین چی می‌گم. زنه فقط بچه رو به دنیا میاره بعدش تو میشی مادرش. چیز خاصی هم در ازاش نمی‌خواد. همین که یه سرپناه داشته باشه و اسم یه مرد توی شناسنامه‌ش باشه و هفته‌ای یه شب... - چی داری میگی علیرضا؟! میان بغض و ناباوری، سوالم را جیغ می‌کشم و علیرضا در دم ساکت می‌شود. ادامه می‌دهم: - صاف زل زدی تو چشمای من میگی می‌خوای سرم هوو بیاری؟ چجوری روت میشه؟ چجوری می‌تونی؟ صدای او هم بالا می‌رود: - شلوغش نکن پروا. میگی چی کار کنم؟ نکنه انتظار داری بخاطر تو قید بچه‌دار شدنو بزنم؟ هان؟ چه می‌گوید مرد من؟ می‌خواهد یک گوشه بنشینم، ازدواج کردنش را نگاه کنم. بودنش با یک زن دیگر را ببینم، بچه‌دار شدنشان را ببینم و دم نزنم و تازه هفته‌ای یک شب هم شوهرم را با او شریک شوم؟! - چی میگی پروا؟ نمی‌داند... خبر ندارد باردارم. خبر ندارد حرف دکترها مزخرف بوده و امشب می‌خواستم با جواب مثبت آزمایشم او را خوشحال کنم. شک افتاده به دلم. بچه‌ی این مرد را به شکم می‌کشم و حالا بعد از ده سال، شک کرده‌ام به عشقش... - فقط بهم بگو زنه کیه؟ من... من می‌شناسمش؟ لبخند می‌زند. فکر می‌کند دلم رضایت داده! - غریبه نیست، می‌شناسیش... نام آن زن را که می‌آورد، دنیا دور سرم می‌چرخد. چشمانم سیاهی می‌روند و توی دلم، قسم می‌خورم که این مرد را با رویای پدر شدنش ترک کنم. می‌روم، حسرت خودم و کودکم را به دلش می‌گذارم... هشدار: این رمان مخصوص بزرگسال است. لطفاً شرایط سنی را رعایت کنید❗️
عرض المزيد ...
821
4

sticker.webp

2 773
0

sticker.webp

3 443
0
-عـــاشــــــقـــت شده بودم احمق بیشعور می‌فهمی عاشـــق؟ نمــــــک به حروووم هوار می‌زد و با هر کلمه ای که می‌گفت صدای شکستن چیزی در خانه‌اش بلند می‌شد؛ و من گوشه‌ی خونش ترسیده با بدنی که دیگه جای سالمی توش نمونده بود به خاطر ضربات کمربندش تو خودم جمع شده بودم هق می‌زدم! نمی‌تونستم اعتراضی کنم چون حقیقت و فهمیده بود، فهمیده بود که من وارد زندگیش شده بودم برای جاسوسی و خبرچینی اما آخرش من واقعا عاشق شده بودم، عشقی که بد به باخت دادمش! صدای گریم قطع نمی‌شد شهاب بود که بالاخره خسته روی زمین سر خورد و این بار با صدایی تحلیل رفته ای گفت: -لعنت بهت آشوب، لعنت به تویی که مجبورم کردی این زندگی و خودم بسازم و خودم خرابش کنم لعنت بهت کثافت! قلبم خورد نه، پودر شد. به طرفم اومد که ترسیده خودمو کشیدم سمت دیوار اما مچ دستم که به شدت درد می‌کرد و گرفت و کشوندم سمت خروجی خونه که جیغ زدم:-شهاب چیکار می‌کنی؟ شهاب به خدا مجبور بودم شهااااب؟ به خدا پشیمون میشی نکن واستا من هیچی نگفتم از زندگیت بهشون به خدا وایسا؛ ولی اون نشنید... براش مهم نبود ساعت ۳ صبح من کجا برم؟ براش مهم نبود با ابن وضعیتم ممکنه بیشتر از این لِه بشم؟ براش مهم نبود دختر کوچولوش رو جز خودش کس دیگه ای هم اذیت کنه؟ وقتی در رو پشت سرم محکم بست و من زیر پاهام خالی شد فهمیدم که برای این مرد، دیگه مهم نبودم! ❤️‍🩹 دختر مستقلی بودم که عادت به تنهایی زندگی کردن داشتم تا اون اومد و مجبور شدم باهاش زندگی کنم. اما گذشته نه دست از سر من برداشت نه اون... جفتمون وارد یه باتلاقی شدیم که بیرون اومدن ازش خیلی سخت بود...🔞 ❌این رمان به محض اتمام می‌ره برای چاپ و فایل نمی‌شه پس سریع عضو بشین تا رایگانه بخونین❌
عرض المزيد ...
3 008
3
_آبجی ترو خدا نزار پشت در حجله بمونن! لبشو گاز گرفت و آروم صورتش چنگ زد _وا آبجی فکر می‌کنن عیب و ایرادی داری زشته بغض کرده نگاهش کردم، وقتی خواهر و مادر خودم همراهیشون می‌کردن برای این رسم مسخره من دیگه چیکار می‌تونستم بکنم! چادر سفید مجلسیشو رو سرش مرتب کرد و گفت _آبجی قربونت برم این طوری نکن الان ارایشت خراب میشه مردم فکر بد می‌کنن.. به خدا یک لحظست هیچی نمی‌فهمی بزار سر بلند بشیم تموم بشه بره امشب پی کارش فشارم داشت می‌افتاد از گفتن این حرفا... یاد عروسی خودش افتادم که شبش مامانم نفس عمیقی کشید و گفت به خیر گذشت اینم تموم شد اون موقع بچه بودم نفهمیدم ولی الان... ناخواسته هقی زدم ازین خانواده ی بسته و گیرم که مامان کنارم ایستاد و نیشگونی از بازوم گرفت: _چته تو؟ تو این قحطی شوهر پسر حاج تهرانی اومده گرفتت بده؟ نکن این طوری مردم چی میگن آخه دختر!. مردم!؟ درد همین مردم بودن... مردم بودن که نزاشتن با پسر مورد علاقم سپهر ازدواج کنم و حالا شده بود برای خودش خواننده معروف مردم بودن که به جرم دختر بودنم کل زندگیم و تباه کرد... حرف مردم بود آره نگاهم و به مادرم دادم: _مامان ترو خدا من نمی‌خوام امشب.. قبل این‌که حرفم تموم شه صدای بم مردونه ای باعث شد یخ بزنم: _مامان جان مادرم میگه داره دیر میشه مردم کار دارن... قلبم کوبید به سینم... حتی پشتمو نتونستم نگاه کنم و مامانم الکی خندید و بقلم کرد: _دختر قشنگم فردا میای پیشم نمیری که نیای دیگه مامان جان گریه نداره که کاش می‌شد برم و دیگه نیام... خواهرم چشم غره ای بهم رفتو انگار همه می‌خواستن خلاص شن ازم... بدون این که نگاهی به مرد پشت سرم کنم در اتاق حجلرو باز کردم و وارد قتلگاهم شدم... همون لحظه صدای کل مادرمو شنیدم که انگار می‌خواست به بقیه بگه بیاید نمایش مسخره شروع شد در که پشتم بسته شد دستام مشت شد سمتم اومد و لب زد: _از چی میترسی... کاری کردی!؟ با نفرت سمتش برگشتم و آروم لب زدم: _من وقتی اومدی خاستگاری گفتم نمی‌خوامت خونسرد نگاهم کرد: _ولی الان این جا تو حجله ی منی! قطره اشکی رو صورتم ریخت: _قتلگاه بگی بهتر نیشخندی زدو کتشو دراورد و دلم هری ریخت که لبشو تر کرد: _دیگه نمکشو زیاد نکن عروس خانم.. بخواب یه قدم رفتم عقب و اشکام حاری صورتم شد که نچی کرد: _ببین منو.. من بلد نیستم بهم یاد ندادن ناز بکشم ناز بخرم پس یه امشبو با دل بی‌صاحاب من راه بیا بزا بگذره از فردا خودت یادم بده ناز کشیدنو ناز خریدنو... باشه دردسر؟!... 🔞❌👇🏻👇🏻👇🏻 🌌پنهـان تـرین نیمـه‌ی شهــر🌌 ⭕️رمانی که هنوز به نصفه نرسیده از چندتا نشر معروف پیشنهاد چاپ و همکاری گرفته⭕️ بیش از 600 پارت آماده داخل کاناله🫶 ❌رمان در VIP به پایان رسیده❌
عرض المزيد ...
1 884
8
🔥🖤 - حالا که انقدر مصممی مچ شوهرتو بگیری، بذار کمکت کنم. من از هر چیزی بهترینشو می‌خوام! پس بین کارگر خونه و کارمندای شرکت دنبالش نگرد. برو بالاتر! از خودتم بالاتر! و من چه جانی دارم که مقابل این مرد که نام شوهرم را یدک می‌کشد نشسته‌ام، خنده‌ی لعنتی‌اش را می‌بینم، اعتراف وقیحانه‌اش به خیانت کردن را می‌شنوم و هنوز هم زنده‌ام؟ تا به خودم بیایم، وسایلش را جمع می‌کند و راهی اتاق کارش می‌شود. خشم، جان را به پاهایم برمی‌گرداند. می‌روم، درِ اتاقش را به ضرب باز می‌کنم و اویی که پشت میزش نشسته، سر بلند می‌کند و می‌گوید: - چته باز؟ جلو می‌روم و جایی میانِ اتاق، مقابلش می‌ایستم: - کی تو زندگیته؟ جای منو به کی دادی علیرضا؟ هان؟ کیو آوردی جای من وقتی من دارم جون می‌کَنم همه چیو درست کنم؟! خوشگل‌تر از منه، نه؟ از من بهتره؟ یا تو کور شدی نمی‌بینی طرفت کیه؟ تک‌خنده‌ای عصبی می‌کنم و اشک‌هایم را با حرص پس می‌زنم: - بالاخره مردی که دو سال سمت زنش نیاد مغزش از کار میفته دیگه! کور میشه! به هر هـ*ـرزه‌ای که بیاد دم دستش راضیه! چشمانش گرد می‌شوند، از جا بلند می‌شود و می‌گوید: - هان! پس درد تو اینه! بی‌هوا دستِ باندپیچی شده‌اش را بند گلویم می‌کند و توی صورتم می‌غرد: - مشکلت اینه هان؟ زودتر می‌گفتی خودم مشکلتو حل می‌کردم پروا خانوم! فشار دستش روی گلویم، نفسم را تنگ کرده. به سرفه می‌افتم و سعی می‌کنم دستش را از گردنم جدا کنم اما زورم به زور او نمی‌رسد. - کثیفی پروا، خرابی، کلِ وجودت خرابه! گند زدی به زندگی من بعد دردت اینه سمتت نمیام؟ باشه، این بارم حرف حرفِ تو! چیزی که می‌خواستی رو بهت می‌دم! دستش سمت یقه‌ی لباسم می‌رود: - یه جوری که دیگه هوس نکنی به پر و پام بپیچی! تا به خودم بیایم، پرت می‌شوم روی کاناپه. لباس‌هایم پاره می‌شوند. جیغ زدن‌هایم فایده ندارد. التماس‌هایم، اشک‌هایم... فایده ندارند. دستانش حریصانه پیش می‌روند و من برای تمام کردنِ این بازیِ نفس‌گیر، جان می‌گذارم تا دستانش را پس بزنم. - ولم کن... نـ... نمی‌خوام... ولم کن! مچ دو دستم را با یک دست می‌چسبد و توی چشمان خیسم زل می‌زند: - چه مرگته؟ مگه همینو نمی‌خواستی؟ - تو رو خدا... بسه... تـ... تمومش کن... نیشخندی که روی لب‌هایش می‌آید، سرم را به دوران می‌اندازد. چشمانم سیاهی می‌روند و او صورت به صورتم نزدیک می‌کند و قلبم را نشانه می‌گیرد با تمامِ بی‌رحمی‌اش: - آخرین باری که با هم بودیم و یادته؟ سیر نمی‌شدم ازت! هر چی بیشتر طعمت می‌رفت زیر دندونم بیشتر می‌خواستمت. یادته؟ صورتش را توی گودیِ گردنم فرو می‌برد و تنِ من به لرز می‌نشیند از سردیِ نفسش‌. لبش را به پوست گردنم می‌کشد اما نمی‌بوسد! توی گلو هق می‌زنم و جرئت ندارم چشمانم را باز کنم. لب‌هایش را روی پوستم می‌کشد تا می‌رسد به کنج لبم. قفل می‌کند تنم، نفس نمی‌کشم. نمی‌بوسد. عشق نمی‌دهد. همه چیز فقط عذاب است و شکنجه. کوتاه و توی گلو می‌خندد و کاش خدا همین لحظه مرگم را برساند که این همه تحقیر نشوم... - حالا اومدی التماسمو می‌کنی باهات باشم! لب‌هایش این‌بار لب‌هایم را لمس می‌کنند و نمی‌بوسد! نفسش سنگین می‌شود و نمی‌داند که دارم درد می‌کشم. نمی‌داند که سخت بیمارم و هر آن ممکن است زیر بار این درد جان بدهم! مرد بی‌رحم من، خبر از بیماری‌ام ندارد و من منتظرم خدا مرگم را برساند، شاید او کمی به خودش بیاید! اما افسوس که خدا هم توی تیم علیرضاست امشب... صدای غرش پر خشمش، مهر مرگ می‌زند روی قلبم: - دیگه هیچ حسی بهم نمیدی پروا... هشدار: این رمان مخصوص بزرگسال است. لطفاً شرایط سنی را رعایت کنید❗️
عرض المزيد ...
1 624
2
_شبا بغل کی میخوابی که اینقدر دیر میای مدرسه؟ خجالت زده و ناباور لب زدم _ این حرفها چیه میزنی شیوا؟ منظورتو نمیفهمم! برو کنار دیرم شده امتحان دارم ... دم در مدرسه بودیم و شیوا که هیکلش دو برابر من بود نمیذاشت داخل برم _ ما نمی‌خوایم یه دختر خراب مثل تو توی مدرسمون باشه! دیروز والدین جلسه داشتن ، همه پدر مادرا از حضور تو توی این مدرسه شاکی ان حیرت زده نگاهش کردم میدونستم شیوا از من خوشش نمیاد اما نه در این حد فکر میکردم طبق معمول فقط داره اذیتم میکنه که گفتم _ ا ... الان وقت خوبی نیست شیوا ... دیرم شده بعدا هرچی دوست داشتی بگو شیوا نیشخند زد _ دیرت شده؟ جای تو دیگه تو این مدرسه نیست! خانم مدیر همون دیروز پرونده ت رو جدا کرد تا امروز بزنه زیر بغلت حالا تو نگران امتحانتی؟ _ چه خبره اینجا؟ چرا سروصدا راه انداختی اسدی؟ کی دم دره؟ با شنیدن صدای معاون روحیه گرفتم اون با من خوب بود ، حتما کمکم میکرد قبل از اینکه شیوا دوباره حرفی بزنه خودم رو جلو کشیدم _ نمیذاره بیام داخل خانم بسطامی، هرچی میگم امتحان دارم کنار نمیره ... معاون با شنیدن صدام جلو اومد برخلاف همیشه ، سر تا پام رو با انزجار نگاه کرد و گفت _ اینجا چی میخوای کامیاب؟ ناباور جواب دادم _ مدرسمه ... یکم دیر کردم ولی... نذاشت حرفم رو ادامه بدم و توپید _ دختره ی چشم سفید روت شد یبار دیگه بیای اینجا؟ یا نمیدونستی دستت رو شده که چه کثافتی هستی؟ مبهوت از اونچه میشنیدم جواب دادم _ نمیفهمم منظورتون رو ... _ حنات دیگه رنگی نداره کامیاب! مدتها بود بچه ها میگفتن با یه مرد در ارتباطی ، ما باور نمی‌کردیم! گول ظاهر مظلوم نماتو خورده بودیم اما هممون دیدیم چند شبه داری از خونه ی مرد غريبه میری و میای! با پوزخندی ادامه داد _ البته باید زودتر از اینها می‌فهمیدیم! تو که نه کس و کاری داری و نه خانواده ای محاله بتونی از پس شهریه های اینجا بیای پس پولتو با همخوابه شدن جمع میکردی! رو به شیوا که با لبخندی پیروزمندانه نگاهم میکرد گفت _ برو پرونده ش رو از خانم نخعی بگیر بیار! مات و مبهوت سر جا خشک شده بودم حتی نمیتونستم از خودم دفاع کنم قبل از اینکه به خودم بیام صدای مردونه ای رو از پشت سرم شنیدم _ گلبرگ؟ کتابتو توی ماشین جا گذاشتی مو به تنم سیخ شد! صبح که میخواستم بیام مدرسه سام هم میخواست بره شرکتش و به اصرار مادرش من رو هم تا مدرسه رسونده بود معاون در رو کامل باز کرد و با دیدن سام پژمان ، کسی که چندماه بود به عنوان پرستار مادرش تو خونشون کار میکردم، بل گرفته رو به من گفت _ شاهد از غیب رسید! هنوز میخوای خودتو بزنی به نفهمی؟ از شدت خجالت داشتم آب میشدم دعا میکردم جلوی سام پژمان ادامه نده دلم نمیخواست چنین تهمت زشتی که بهم زده بودن رو بشنوه اما شانس باهام یار نبود و معاون به طرف سام چرخید پرونده ام رو جلوی پام انداخت _ شما دوست پسر جدید گلبرگی؟ دست دوست دخترت رو بگیر و از اینجا ببرش! مدرسه ما جای دخترای بی‌آبرویی مثل گلبرگ نیست اشک از چشمام جاری شده بود روم نمیشد سرم رو بلند کنم از تصور فکرهایی که سام ممکن بود درباره م بکنه اشک با شدت بیشتری از چشمام جاری میشد دلم نمی‌خواست به چشم بدی بهم نکنه ... با اینکه عاشق سام بودم اما هیچوقت حتی روم نشده بود مستقیم بهش نگاه کنم ، حالا زور بود شنیدن تهمت ناروایی که بهم میزدن و حتی نمیتونستم جواب بودم منتظر بودم سام واکنش بدی نشون بده یا حتی بگه دیگه نمیتونم خونشون کار کنم اما لحن تندش خطاب به بسطامی بود که میخکوبم کرد _ حرف دهنتو بفهم زنیکه! وقتی اسم گلبرگ رو میاری اول دهنتو آب بکش دندون روی هم سابید و گوشه کیفم رو گرفت و عقب کشید پرونده م رو برداشت و رو به معاون که ماتش برده بود توپید _ جای گلبرگ توی بهترین مدارس شهره نه این خراب شده به طرف ماشینش راه افتاد با دیدن من که همونجا سر جا خشک شده بودم گفت _ چرا وایسادی؟ راه بیفت گلبرگ ... همین امروز بهترین مدرسه ی شهر ثبت نامت میکنم
عرض المزيد ...
3 124
17

sticker.webp

1 665
0
-مگه قول ندادی دیگه پیراهن‌های من‌و تنت نکنی مخصوصا اون سفیده رو...! نگاه کیان روی سفیدی پاهای عریانش چرخ خورد و ترنم گُر گرفته لب‌هایش را زیر دندان فشرد و لب زد: -ببخشید لباسام‌و شسته بودم ! کیان بدون اینکه چشمش را از پاهای عریانش بگیرد نفسش را سخت بیرون داد. -این دفعه رفتیم بیرون بنداز یادم بریم برات لباس بخریم درست نیست لباسای من‌و بپوشی ! ترنم آرام و معصومانه می‌گوید: -نیازی نیست تو خرج بیفتید...قول میدم لباساتون کثیف نکنم...! تازه‌اشم خوب خوب میشورم ! خنده کمرنگی روی لب کیان غنچه زد.... یعنی واقعا نمی‌دانست یا خودش را به آن راه زده بود... کلافه در موهایش دست می‌کشد. -گور بابای لباس...فدای یه تارموت ... -میدونم رو لباستون حساسید...رگال تمام پیراهنتون گشتم چقدر مرتبید...! روی مبل کنارش با فاصله می‌نشیند و پاهای عریانش را جمع می‌کند و تلاشش برای کشیدن پیراهن کیان را به خنده می‌اندازد: -کشی که نیست از اون پایین‌تر نمیاد ! با شرم چشم می‌دوزدد: -پس شما نگاه نکنید لطفا ! کیان چشم از پاهای عریانش می‌گیرد و به یقه‌اش  می‌دوزد که خط سینه‌اش پیداست: -مگه نپوشیدی که نگاه کنم...!مگه نمیدونستی این خونه یه پسر عذب داره که نیاز و هورمون‌اش قبلا از وجدانش عمل می‌کنه‌ها...! باورش نمی‌شود.چشم‌هایش گرد می‌شود و به لکنت می‌افتد: -من...ش...شما....مرد خوبی....هستید ! نزدیکتر می‌آید و روی تنش خم می‌شود.نفس‌های گرمش روی صورتش پخش می‌شود و پچ می‌زند: -هیچ مردی خوب نیست بفهم...! چشم‌هایش حالا سُرخ و خمار شده‌است.چه بازی خطرناکی ندانسته راه افتاده بود : - -تو ولی همیشه امن باش کیان ! جان می‌گیرد..‌..اولین بار بود این قدر قشنگ صدایش می‌کرد...بی پیشوند و پسوند... چشم می‌بندد و سر جلو می‌برد.بوی عطر موهای دخترک در مشامشش می‌پیچد.خمارگونه پلک باز می‌کند: -به موهات چی میزنی ؟! ترنم با اخم نگاهش می‌کند و کیان با التهابی دیوانه‌وار می‌گوید: -بوی بابونه میده....! ترنم با لبخند نازی نگاهش می‌کند و کیان انگار طافت از کف می‌دهد به یکباره : -می‌خوام امن باشم برات...! ترنم بی حرف نگاهش می‌کند و کیان بیشتر نزدیک می‌آید.آن‌ قدر نزدیک که لب‌هایشان به هم پیوند بخورد و بوسه شکل بگیرد.کیان تیر خلاص را می‌زند: -صیغه‌ام شو... ❌❌❌ ❌فقط ده نفر از کانال ما حق عضویت رایگان دارن❌
عرض المزيد ...
« ترنم »
پارت‌گذاری منظم
401
3
🤤🔞🤤 - مگه پسر حاجی ها هم بلدن سکس کنن؟ با اخم تسبیح رو فشرد و خیره به دفتر جلوی دستش زیر لب استغفرالله زمزمه کرد که ادامه دادم من باید شرط رو می‌بردم و این پسر حاجی جذاب معتقد رو از راه به در می‌کردم. - می‌گم حاجی واقعا شما ها هم واسه طرف می‌خورین یا نه شلوارو تا نصفه می‌کشین پایین دو تا سوک سوک و من‌الله توفیق؟ نگاهش رو بالا کشید و اون چشم‌های خوش حالش رو به صورتم دوخت. - برو پی کارت دختر، از مدرسه در اومدی مستقیم برو خونه سر و گوشت نجنبه که گیر بد آدمی میوفتی. چشمک ریزی به صورتش زدم و دکمه‌ی اول مانتوم رو باز کردم، واسه از راه به در کردنش هیچی زیرش نداشتم و حالا گردی سینه‌های سفیدم تو چشمش بود. - پسر حاجی یه نگاه به سایزش بکن این هلو ها واسه بچه دبیرستانیه؟ دستی به ریشش کشید و سرش رو پایین انداخت. - بپوشون خودتو بچه لاالله‌الا الله. این مرد واقعا جذاب بود و قطعا آرزوی هر دختری اما خوب تو تیپ‌من نبود، فقط ماچ و ازش می‌گرفتم شرط و برده بودم. شیوا بیرون‌مغازه با دوربین منتظر بود قصدمون آبروی این لعنتی سفت و سخت بود هیچ کدوم از بچه نتونسته بودن مخش و بزنن و حالا نوبت من بود. - حاجی می‌دونی من لیزر میرم؟ یعنی اون پایین صافه صافه می‌تونی بخوریش بدون نگرانی. اینبار عصبی از جاش پا شد و با خشم بازوم رو گرفت. - آمار پایین تنه‌تو به مرد نامحرم میدی دختره‌ی احمق؟ تو از من چی میدونی ها، بهت نگفتن تن به تن هرزه ها نمی‌زنم. انتظار این برخورد رو داشتم واسه همون خودم رو نباختم و سینه ام رو به تنش چسبوندم و دست آزادم رو روی عضله‌ی سفت شکمش. - نیکسام نیازی، حاجی جذابی که همه سر چشم پاکیت قسم می‌خورن من اومدم اینجا بهت بدم به همین راحتی. فکش رو روی هم سایید و فشار دستش رو بیشتر کرد، حرارت تنش یه نقطه‌ی امید بود که وا بده و من واسه فرار بعد اون بوسه در رو باز گذاشته بودم قرار نبود بذارم لمسم کنه. - شنیدی بهم میگن حاجی فکر کردی با سلام و صلوات می‌خابونمت روی تخت و نازت می‌کنم، اشتباه به عرضت رسوندن من می‌کوبمت کف همین سرامیکا و جوری می‌کنمت که خونت کل زمین و برداره، من صلاخیت می‌کنم دختر. زبونم رو روی لبم کشیدم و نفسم رو توی صورتش فوت کردم. - مهم نیست می‌خوام با آخرین توانت بکنی اما قبلش من‌و ببوس... - ببوسم یا دوست داری واست بخورم تا یکم شل بشی جوجه؟ خدایا داشت وا میداد و چیزی تا بردن شرط نمونده بود. دستم رو روی تنه‌ش گذاشتم و با لمسش نفسم رفت ولی لب زدم. - اول ببوس بعد هر کاری می‌خوای بکن. سری به تایید تکون داد، دیدم که نگاهی به بیرون انداخت و خیلی زود دست تو جیبش کرد. با ریموت کرکره‌ی مغازه رو پایین داد و گفت: - قید یه هفته راه رفتن و بزن دختر‌ه‌ی احمق چون قراره تو خون خودت بغلطی. واسه من نقشه می‌کشی آره؟ اون دوست خر تر از خودت با دوربین منتظره تا آبروی منو ببره؟ جوری بکنمت شیرین که هیچوقت به یه مرد پیشنهاد سکس ندی.
عرض المزيد ...
521
2
- به کمر بخواب و لنگاتو جوری باز کن که همه چیت بزنه بیرون. شیو کردی؟ بی قرار می گویم: - قرارمون این نبود. سیگارش را آتش می زند و کلافه می گوید: - قرارمون سکس نبود؟ به تته پته می افتم. - بود... بود ولی این مدلی نبود. پوکی به سیگارش می زند و باز با حرف هایش لالم میکند: - سکسم مدل می خواد. نکنه گفته بودم زیر پتو و تو تاریکی می کنمت و خودم خبر ندارم؟ هوم؟ سر بالا می اندازم به معنی نه. بغض دارد خفه ام می کند. - زبون نداری؟ باید بتونم اون پایینو ببینم یا نه؟ نکنه انتظار داری از رو حدس و گمال یه جایی فرو کنم؟ بخواب... بخواب دختر، بخواب تا پشیمون نشدم. اشکم می چکد. - من هرزه نیستم. نوچی میکند. زیر لب چیزی می گوید که نمی شنوم. شاید دارد فحش می دهد. یا چه می دانم. - می دونم، هرزه بودی جات تو بغل من نبود. لخت شو، بخواب... مگه آزادی نامزدتو نمی خوای؟ اشکم باز می چکد. - چرا، چرا... می خوام. - پس بخواب. دراز می کشم. با همان مانتو شلوار لعنتی. با گریه. آنقدر شدت گریه ام زیاد است که به هق هق می افتم. سیگارش را خاموش میکند. چنگ میان موهایش می اندازد. نگاهش سرخ است. چرا؟ مگر نه اینکه فقط می خواست خودش را خالی کند؟ پس چرا انقدر بی قرار. - بخدا نمی تونم اینجوری. زی... زیر پتو... با لا... لامپ خاموش. خواهش میکنم آقا عماد. روی زانو روی تخت می نشیند. عصبی ست. اما دارد خودش را کنترل می کند. مچ پایم را می چسبد، جیغ میزنم از ترس و او پاهایم را از هم باز کرده، فریاد می زند: - فلجی مگه؟ اینطوری پاهاتو باز میکنی که من بتونم کاری بکنم یا نه شرم دارد مرا می کشد. دوست دارم از شدت شرمندگی و غصه و حقارت بمیرم. روی تن خشک شده ام خیمه میزند و توی صورتم می غرد: - نمی خوام که بکنمت، می خواستم فقط آرومت کنم بی شرف. احمقِ نفهم. پاشو گمشو بیرون. می ترسم پشیمان بشود. برای همین قبل از اینکه از تخت پایین برود، پاهایش را می چسبم و آویزان میشوم: - تو رو خدا آقای شاهید، غلط کردم. هر کار بگید میکنم، اصلا خودم... خودم تحریکتون میکنم. دست میبرم برای باز کردن دکمه‌ی شلوارش و با عجله میگویم: - همه تلاشمو میکنم که خوب ارضا بشید، اصلا... هر کاری که بگید... هر مدلی که بخواید... چنان برمیگردد، گردنم را می چسبد و روی تخت زمینم میزند که لال میشوم از ترس. با خشم و چشمانی که انگار خیسی اشک دارد می غرد: - به من التماس نکن، هرزه ای مگه کثافت؟ تو گوه خوردی که این حرفا رو میزنی. غلط میکنی که بخوای اینجوری بخاطر اون شهاب پفیوز، خودتو پیش من حقیر می کنی! هق میزنم، با تحکم و خشمی کنترل شده آخرین حرف را میزند: - میری، ازش طلاق میگیری. بعدش میای اینجا، صیغه ام میشی، تو همبن اتاق پرده اتو میزنم، میکنمت آیدا، جوری میکنمت که چشمای بی پدرت از لذت خمار بشه برام، بعدش رضایت میدم اون پفیوز بیاد بیرون. فهمیدی؟ سر که تکان می دهم، انگار طاقت نمی آورد لمسم نکند. چرا که لب هایم را به دندان می گیرد و عمیق... پارت واقعی ❌
عرض المزيد ...
1 306
1
-از ترس من حرفش نمیاد و لال شده؟! صدای پاش اومد و از ترس تو خودم جمع شدم و صدای نعیمه‌رو شنیدم: -آقا ولش کنید به خدا دیروز بد زدیدش طفلکی از ترسش نمی‌تونه زبون بچرخونه بی توجه در اتاقم باز شد و قامت مردونش تو در نمایان شد و غرید: - یالا پاشو بینم، پاشو همه پایین منتظر توان عتیقه ازین مظلوم نمایی ها واس من نکن من بابام نیستم گولتو بخورم اشک تو چشمام جمع شد و چطور می‌شد این مرد، پسر آدمی باشه که به من سر پناه داده بود؟ منو دخترم صداش می‌کرد و برام پدری کرده بود؟ بازوم و کشید که جیغ زدم و نعیمه بود که خودش رو دخالت داد: - ترو خدا آقا میارمش میارمش خودم میارمش دل نعیمه هم برای من سوخته بود و پر اخم ازم نگاه گرفت و رفت، نعیمه بود که بلندم کرد: - چرا لجبازی می‌کنی دختر؟ ندیدی دیروز چه بلایی سرت آورد؟ آخ دستش بشکنه که یه جای سالم نزاشته تو تنت ترو خدا باهاش لجبازی نکن دیگه آقابزرگ زنده نیست همه چیز دست این پسر عتیقش با یاد آقابزرگ دوباره اشک هام رو صورتم روون شد؛ بابای من بود! پدر خونیم نبود اما همه کس من بود اما دیروز پسرش حتی اجازه نداد سر خاک‌سپاریش بیام و بعدش وقتی اومد خونه و دید از حرص وسایل اتاقم و شکوندم چقدر زدم! هیچ وقت اون طوری کتک نخورده بودم‌‌‌... از پلکان با کمک نعیمه پایین رفتم و عمه خانم و عمورو دیدم که تو پذیرایی نشاسته بودن و با دیدن من عمم زد تو صورتش: - وای خدا مرگم بده! یزدان این جوری زدیش؟ یزدان نیم نگاهی بهم انداخت: - عمه جون دلت به حال این مظلوم نمایی هاش نسوزه من اون ادبی که بابام یادش نداده بود و یادش دادم عمه دیگه هیچی نگفت، عمو هم سکوت کرد! خب معلوم بود پول و قدرت دست یزدان بودو همه مطیعش بودن. یزدان نیم نگاهی به من کرد و لب زد: - بیا اینجا پیش من بشین نرفتم، مات زده موندم و چسبیدم به نعیمه که هولم داد و پچ زد: - برو ترو خدا دخترم برو با پاهای لرزون سمتش رفتم و کنارش نشستم که صداش بلند شد: - بابام وصیت کرد نصف این ارث مال این دختر کنارم لبخند رو لبم نقش بست، همیشه پدر بود حتی بعد از مرگش هم به فکر من بود و یزدان ادامه داد: - ولی در صورتی که زن من شه در غیر این صورت ارثیه تعلق میگیره به خیریه لبخند از روی لبم پر زد و هامین با خشم خیره‌ی من شد: - من اجازه نمیدم شرکت و سهامش و هر چیزی که واسش این همه سال تلاش کردم به همین راحتی از دستم بره پس من نباتو به عقد خودم در میارم بدنم یخ زد و صدا از هیچ کس در نمیومد، و من با وحشت فقط تند سری به چپ و راست تکون دادم و چرا صدام در نمیومد واقعا لال شده بودم؟ خواستم از جام بلند شم که دست مردونش روی پام فشرده شد: - هر کی مخالفت کنه زندش نمی‌زارمم!!!! - وکیلم؟! چهلم آقابزرگ گذشت و حالا من جلو سفره ی عقد بودم! عقد با مردی که ازم نفرت داشت از همون بچگیش.. مردی که باعث شده بود چهل روز تمام صدام در نیاد و زبونم بند بیاد. اشک روی صورتم می‌ریخت و چرا کسی منو از کنار این مردی که فقط ساعتش و نگاه می‌کرد بلند نمی‌کرد؟ مگه من دردونه ی فامیل نبودم؟ هامین جواب داد:- عروس به خاطر مرگ پدرم تو شوکن شما بنویس اسم مارو دیگه حاجی - لا الا الله این دختر راضی نیست یزدان با اخم بهم خیره شد و من به زور لب زدم: - ب.. ب.. بله هیچ صدای دستی بلند نشد و سریع همه چیز تموم شد و همه به خواست هامین سریع رفتن. و من موندم و مردی که دیگه مثلاً شوهرم بود، سرجام مثل مرده ها نشسته بودم که سمتم اومد و با کمی مکث لب زد: - برو بالا تا بیام! نگاهم و بهش دادم و نمی‌دونم چی تو صورت وحشت زدم دید که سریع مچ دستمو اسیر دستش کرد: - هی هی سر این قضیه اذیتت نمی‌کنم سرمو به چپ و راست تکون دادم و اینبار زار زدم و شروع به تقلا کردم که بی اهمیت دستمو کشید و بلندم کرد و غرید: - آدم باش و بزار مثل آدم باهات رفتار کنم گفتم اذیتت نمی‌کنم... هیشش ولی‌‌‌... ولی... ادامش👇🏻
عرض المزيد ...
1 138
6
- مردایی که زنا می‌کنن خطا کردن، اما واسه زن‌ها گناه کبیره، آره آقای قاضی؟ شوهر من زناکاره، با صمیمی‌ترین دوست من زنا کرده و من خواستار اشدٌ مجازاتم! کامیار ارجمند... خواننده‌ی معروف و پر سر و صدای ایران... یه ستاره‌ی درخشان! همه چی با یه رسوایی شروع می‌شه! با یه خیانت... خیانت به زن حامله و پا به ماهش! و تیتر روزنامه‌ها...👇
349
2

sticker.webp

350
0
صدام می‌زد «جوجه‌اردک زشت» و نمی‌دونست قلبم براش می‌تپه… من قاتی اون یکی نوه‌های قشنگِ عمارتِ شاه‌بابا، هیچ‌وقت به چشم امیرپارسا نمی‌اومدم. هرچی بزرگ‌تر شدم، بهم بی‌توجه‌تر شد! وقتی برای دوره‌ی «جواهرشناسی» رفت آمریکا، تصمیم گرفتم شبانه‌روز تلاش کنم و قهرمان تکواندو بشم. دلم می‌خواست یه روزی به چشمش بیام و دوستم داشته باشه. چند سال بعد، از آمریکا برگشت، ولی جذاب‌تر و سرسخت‌تر و مغرورتر از قبل! حالا مثل یوزارسیفْ چشم همه‌ی زنا دنبالش بود و اون از جنس مخالف فرار می‌کرد🫠 اسم هر دختری می‌اووردن می‌گفت نه! کم‌کم شایعات زیاد شد. مردم می‌گفتن تو آمریکا با زن دیگه‌ای بوده. شاه‌بابا دستور داد برای بستنِ دهن بقیه‌ام که شده فورا با دخترخاله‌م ازدواج کنه! 💔 شبی که تو اتاقم گریه می‌کردم، امیر اومد سراغم… یه عروسک قوی سفید گذاشت پشت پنجره‌ و پیام داد: «چه‌جوری به این آدما بفهمونم دل من پیش جوجه‌اردکِ زشت دیروز و قوی قشنگِ امروز گیره، پناه‌خانم؟» عاشقانه‌ای هیجانی پر از اتفاقات غیرقابل‌پیشبینی که تا الان بیش از ۷۰ هزار مخاطب داره❌
عرض المزيد ...

IMG_2450.MP4

189
1
باصدای باز و بسته شدن در خونه با اضطرابی که سرتا پامو فرا گرفته بود گردن چرخوندم. طبق روال این مدت دختری همراهش بود. فکم هیستریک وار شروع به لرزیدن کرد که زیر لب تشری به خودم زدم: _آروم باش نازنین! شوهرم دست دور کمر دختره پیچونده بود و با ته ریش جذاب مردونه اش زیر گردن اونو قلقلک می‌داد. صدای خنده های مستانه اشون فضای خونه رو پر کرده بود. قلبم دیوونه وار خودشو به در و دیوار سینه ام کوبید اما بازم خودمو کنترل کردم. و تمام فشاری که تحمل می کردمو سر دستای مشت شده ام خالی کردم. خواستم بچرخم تا بیشتر از اون له شدنمو نبینم که صداش مانعم شد. _هی دختر! با من بود؟! منی که یک عمر جز عشقم و نفسم چیزی از زبونش نشنیده بودم! سرمو بالا اوردم و با چشمایی که هرلحظه منتظر ریزش بود و من سخت داشتم کنترلش می کردم نگاهش کردم. _بله؟ _بیا اینجا! قدم های لرزونم به طرفش حرکت کردند. _بشین روی مبل! سر از کارهاش در نمی اوردم اما کاری که گفت انجام دادم و روی اولین مبل سر راهم نشستم. توان نگاه کردن بهشون نداشتم. نمی تونستم ببینم دستایی که یه روزی جز نوازش کردن من کاری بلد نبودن الان دور کمر باریک یه دختر دیگه قفل شده باشه..! _عشقم؟ می دونستم با اون دختره اس.. از شدت فشار زیادی که تحمل می کردم پلک روی هم گذاشتم و بازم طبق معمول حرفی نزدم. _جونم؟ جونم داشت بالا میومد و خاطرات خوش گذشتمون داشت جلو چشمم زنده میشد و انگار قصد جونمو کرده بودن! _این دختره رو می بینی؟ صدای پوزخند اون دختره به گوشم رسید و مصطفی ادامه داد: _این حتی عرضه ی بچه اوردنم نداره! صدای ترک ترک شدن قلبمو به خوبی می شنیدم و هرلحظه پلک هام بیشتر روی هم فشرده میشد. _دکترا دیگه ازش ناامید شدن دیگه دارویی توی داروخونه ها نیست که نخورده باشه! لباسم زیر دستم مچاله شد و باز هم چیزی نگفتم. فقط می شنیدم و می شکستم.. می شنیدم و جون می دادم.. _اما الان می خوام یه کاری کنم که بی عرضگیشو گردن حکمت خدا نندازه.. می خوام تو رو پیش چشمش حامله کنم تا بفهمه هرکسی لیاقت نطفه ی مصطفی رو نداره! با این حرف به سرعت لای پلک هام باز شد. نه نه.. اون اینکارو بامن نمی کرد.. مطمئنم اینکارو نمی کرد! تقاص خطای من هرچی که بود این نبود.. می دونستم داشت بازم اذیتم می کرد.. من هنوزم توان زخم زبوناشو داشتم اما این یکیو نه.. تمام این مدت خودمو با این خیال که اون با هیچکدوم از دخترایی که خونه می اورد همخواب نمیشد دلداری دادم.. می دونستم تمام کاراش از روی کینه است.. اما حالا.. با نشستن دستاش روی دکمه های لباس اون دختر زیر پلکم هیستیریک نبض زد. سرمو به چپ و راست تکون دادم و اما اون با لبخند ترسناکی به کارش ادامه می داد. نفس توی سینه ام حبس شد. و اون لباس دختره رو از تنش بیرون کشید. حالا تنها با یک لباس زیر مقابلم ایستاده بود و با نگاه خماری به شوهرم زل زده بود. با نشستن دستش روی کمر شلوار دختره تندی از جا بلند شدم. طوری که مبل با صدای بدی روی پارکت های کف خونه کشیده شد. _بتمرگ سرجاااات! بی توجه به تشرش به طرفش قدم برداشتم. سینه ام سخت تکون می خورد و هر لحظه امکان داشت نفسم قطع بشه و اون همون لحظه شلوار دختر و از پاش بیرون کشید. با زانو روی زمین افتادم و دستام چسبید به مچ جفت دستاش.. با نفس های سختی سرمو تکون دادم. _نه مصطفی نه.. تو با من اینکارو نمی کنی نه.. اما جوابم شد تنها نیشخند بی رحمش.. مچ دستاشو با ضرب از توی دستام بیرون کشید و لبهاشو گذاشت روی لبهای اون دختر.. خدایا کمکم کن.. نذار همین یه ذره احساسمم از بین بره.. ما برای عشق بینمون کم بیچارگی نکشیده بودم.. خدایا نذار همین یه ذره هم از بین بره.. به پاهاش چسبیدم و سعی کردم از اون دختر دورش کنم. _غلط کردم مصطفی غلط کردم تو گفتی بچه نمیخای من گوش ندادم.. تو گفتی فقط من برات مهمم اما من خاکبرسر نفهمیدم.. غلط کردم ببخش بگذر از خطاهام بگذر مصطفی.. اما بی توجه به التماس هام همونطور چسبیده به لبهای اون دختر لگدی نثار من کرد که پرت شدم روی مبل پشت سرم.. دستاش هرلحظه پیشروی می کرد و من داشتم جون دادنمو به چشم می دیدم.. ضربه ای نثار گلدون روی میز کردم. گلدون افتاد و به چند تیکه شیشه ی شکسته تبدیل شد. یه تیکه از شیشه رو برداشتم و روی شاهرگم قرار دادم. و اون اونقد غرق عشق و حالش بود که متوجه نشد. شیشه رو آروم آروم روی شاهرگم کشیدم و صحنه هایی پشت پلک های بسته ام زنده شد. صحنه ی اولین دیدارمون توی اکیپ کوهنوردی.. دوستیمون.. رابطه ی مخفیانه مون.. فهمیدن بابا و منع کردنم از دیدن مصطفی.. خواستگاریمون و در نهایت صحنه ی ازدواجمون با جاری شدن خون روی دستم یکی شد.
عرض المزيد ...
171
0
دختره بکسوره و با اینکه حامله اس ، شریک کاری جدید شوهرشو به باد کتک میگیره و ....😱😂 در با شدت به دیوار کوبیده شد و نگهبان هراسان لب زد _ آقا آب توی دستتونه بذارین زمین که بدبخت شدیم‌ شاهرخ خونسرد ابرویی بالا انداخت و گفت : _ چیشده ؟؟ نگاهی به ساعت انداخت و کلافه لب زد _ این مرتیکه کجا موند ؟؟ نگهبان مِن و مِن کنان گفت : _ بیمارستانه آقا شاهرخ با تعجب ابرویی بالا و گفت : _ بیمارستان چیکار میکنه ؟؟ مهراب پوزخندی زد و از پشت نگهبان گفت : _ دست گل خانومته ، پاشو باید بریم نگهبان هم به تایید حرف مهراب گفت : _ بله آقا ، جلوی در شرکت تا بیایم وارد عمل بشیم ، خانومتون به باد کتک گرفتنش !!! شاهرخ با شنیدن این حرف عاصی شده نفس بلندی کشید و بلند شد و زیر لب زمزمه کرد _ آدمت میکنم دختره ی کله شق ، صبر کن فقط برسم که پوستتو میکنم !!! قبل از اینکه پا از اتاق بیرون بذاره ، صدای طلبکار برفین بلند شد _ لازم نکرده بیاین !! خوب حسابشو گذاشتم کف دستش ، پسره ی لاشی !! مهراب پوزخندی از خنده زد و گفت : _ ری..دی بچه !! میدونی کیو زیر بار کتک گرفتی ؟؟ دخترک دست به سینه شد و گفت : _ هر کی میخواد باشه !! میدونی به من چه پیشنهادی داد ؟؟ شاهرخ با شنیدن این حرف اخمهاش رفت توی هم و خشن لب زد _ کامل زر بزن ببینم باز چیکار کردی ؟؟ زن حامله این کارارو میکنه ؟؟ با ترس نگاهی به شاهرخ انداخت و لب گزید و یه دفعه زد زیر گریه _ دلم خیلی درد میکنه شاهرخ ، نکنه بچه طوریش شده ؟؟ شاهرخ با جدیت نزدیکش شد و تشر زد _ نمیتونی مثل بچه ی آدم بشینی سرِجات نه ؟؟؟ هر کی گفت بالای چشمت ابروئه باید لت و پارش کنی ؟؟ اونم با این اوضاعت ؟؟؟ نگفتی یه بلایی سرت میاره؟؟ با نگرانی دست روی شکم دخترک گذاشت و با همون جدیت لب زد _ خیلی درد میکنه ؟؟ برفین با بغض لب زد _ بغلم کن ، اینقدر به من تشر نزن یادت رفته من زنتم ؟؟ مهراب با خنده گفت : _ انگار قربون صدقه ی خون خانوم اومده پایین که داره پاچه ی این و اونو میگیره ، عرصه رو براتون خالی میکنم گفت و همراه نگهبان از اتاق خارج شدن _ آره ننر من ؟؟ گفت و .... برفین ، دختر ریزه میزه ایه که زن کله گنده ی مافیای مخدر ، شاهرخ اخگریه !!! و از قضا دخترعمو و تک دختر خاندانشون هم هست !! و با اینکه #باردار هم هست ولی با این حال از بس شیطون و زبون نفهمه هر روز یه دسته گل به آب میده !!! پارت واقعی رمان ❌ کپی اکیدا ممنوع ❌
عرض المزيد ...
157
1
-زن سید محمد شیشه های خونه  حاجی رو آورده پایین، انگار فهمیده واسه شوهرش میخوان زن دوم بگیرن. صدای جیغ دخترک تا وسط کوچه می امد. -واسه شوهر من میخوایید برید خواستگاری؟ جرتون میدم. بلند جیغ کشید و قندان را به سمت مادرشوهرش پرت کرد که زن جا خالی داد و قندان به دیوار کوبیده شد و هزار تکه شد. زن روی پا زد و شیون کرد. -وای خداااا...یکی بیاد این سلیطه رو جمع کنه. نفس مارو بریده. همین دریدگی هارو کردی که محمدم می‌خواد طلاقت بده. برفین حس کرد کله‌اش داغ کرده. به خدا که کله‌ی محمد را می‌کند. -محمد؟! محمد!؟ من محمدو تیکه تیکه می‌کنم...به وقت خلوت لالایی عاشقونه میخونه دم گوشم حالا هوس زن گرفتن کرده!؟ محمد کدوم گورستونی هستیییی این را بلند تر جیغ کشید که همزمان محمد هول زده پله های را بالا امد و وارد خانه شد. از اهل بازار شنیده بود که زنِ وزه و زبان درازش، محله را روی سرش گذاشته است. -برفین!؟ چی شده عزیزم...مامان، چه خبره. از زن دریده‌ت بپرس. خودشو زده به کلی گری. برفین با خشم به سمت زن حمله کرد  که محمد سریع به خود جنبید و مهارش کرد. -من دریده‌م یا تو که واسه شوهر من زن جدید لقمه گرفتی!؟ فکر کردی مثل زنای بی دست و پا میشینم نگاهتون می‌کنم تا سرم هوو بیارید،  همتونو به آتیش می‌کشیم. محمد مانده بود بخندد یا گریه کند. کشان کشان، نیم وجب دختر را که ان خم زور معلوم نبود از کجا اورده است با خود به اتاق مشترکان بود. -برفین جان...دورت بگردم اروم لاش. زنِ چی کشک چی!؟ من همین تو برا هفت جدم بسی، مگه خرم تقلا کرد که از دستش فرار کند. -ولم کن محمد...من هرچی هیچی نمی‌گم زبون مادرت دراز تر میشه سرم. خجالتم نمیکشه واسه مردی که زن حامله داره میخواد بره خواستگاری. دیگر کم اورد که با بغض این را گفت محمد شوکه همانطور خشکش زد. -چی...چی گفتی برفین!؟ با بغض دستش را پست و داد زد -همون که شنیدی، به خدا محمد بلایی سرت میارم مرغای اسمون به حالت گریه کنن. محمد با شوق خندید و برفین محکم در اغوش فشرد. -محمد دورت چشات بگرده من خودم نوکرتم...جان محمد راست گفتی؟ دارم بابا میشم.... پسرمون همینقدر آروم و سربه زیر و دخترمون همینقدر دریده و سلیطه😁😁😁 امان از روزی که دل پسرمون گرفتار بشه و برفین خانوم پدر صاحبشو داره. اقا محمد کلی بدبختی داره با این زنی که از دیوار راستم بالا میره و دست هرچی پسر بچه شیطونه از پشت بشه😂😁
عرض المزيد ...
344
3
- مردایی که زنا می‌کنن خطا کردن، اما واسه زن‌ها گناه کبیره، آره آقای قاضی؟ شوهر من زناکاره، با صمیمی‌ترین دوست من زنا کرده و من خواستار اشدٌ مجازاتم! کامیار ارجمند... خواننده‌ی معروف و پر سر و صدای ایران... یه ستاره‌ی درخشان! همه چی با یه رسوایی شروع می‌شه! با یه خیانت... خیانت به زن حامله و پا به ماهش! و تیتر روزنامه‌ها...👇
994
5

sticker.webp

952
0
صدام می‌زد «جوجه‌اردک زشت» و نمی‌دونست قلبم براش می‌تپه… من قاتی اون یکی نوه‌های قشنگِ عمارتِ شاه‌بابا، هیچ‌وقت به چشم امیرپارسا نمی‌اومدم. هرچی بزرگ‌تر شدم، بهم بی‌توجه‌تر شد! وقتی برای دوره‌ی «جواهرشناسی» رفت آمریکا، تصمیم گرفتم شبانه‌روز تلاش کنم و قهرمان تکواندو بشم. دلم می‌خواست یه روزی به چشمش بیام و دوستم داشته باشه. چند سال بعد، از آمریکا برگشت، ولی جذاب‌تر و سرسخت‌تر و مغرورتر از قبل! حالا مثل یوزارسیفْ چشم همه‌ی زنا دنبالش بود و اون از جنس مخالف فرار می‌کرد🫠 اسم هر دختری می‌اووردن می‌گفت نه! کم‌کم شایعات زیاد شد. مردم می‌گفتن تو آمریکا با زن دیگه‌ای بوده. شاه‌بابا دستور داد برای بستنِ دهن بقیه‌ام که شده فورا با دخترخاله‌م ازدواج کنه! 💔 شبی که تو اتاقم گریه می‌کردم، امیر اومد سراغم… یه عروسک قوی سفید گذاشت پشت پنجره‌ و پیام داد: «چه‌جوری به این آدما بفهمونم دل من پیش جوجه‌اردکِ زشت دیروز و قوی قشنگِ امروز گیره، پناه‌خانم؟» عاشقانه‌ای هیجانی پر از اتفاقات غیرقابل‌پیشبینی که تا الان بیش از ۷۰ هزار مخاطب داره❌
عرض المزيد ...

IMG_2450.MP4

501
2
باصدای باز و بسته شدن در خونه با اضطرابی که سرتا پامو فرا گرفته بود گردن چرخوندم. طبق روال این مدت دختری همراهش بود. فکم هیستریک وار شروع به لرزیدن کرد که زیر لب تشری به خودم زدم: _آروم باش نازنین! شوهرم دست دور کمر دختره پیچونده بود و با ته ریش جذاب مردونه اش زیر گردن اونو قلقلک می‌داد. صدای خنده های مستانه اشون فضای خونه رو پر کرده بود. قلبم دیوونه وار خودشو به در و دیوار سینه ام کوبید اما بازم خودمو کنترل کردم. و تمام فشاری که تحمل می کردمو سر دستای مشت شده ام خالی کردم. خواستم بچرخم تا بیشتر از اون له شدنمو نبینم که صداش مانعم شد. _هی دختر! با من بود؟! منی که یک عمر جز عشقم و نفسم چیزی از زبونش نشنیده بودم! سرمو بالا اوردم و با چشمایی که هرلحظه منتظر ریزش بود و من سخت داشتم کنترلش می کردم نگاهش کردم. _بله؟ _بیا اینجا! قدم های لرزونم به طرفش حرکت کردند. _بشین روی مبل! سر از کارهاش در نمی اوردم اما کاری که گفت انجام دادم و روی اولین مبل سر راهم نشستم. توان نگاه کردن بهشون نداشتم. نمی تونستم ببینم دستایی که یه روزی جز نوازش کردن من کاری بلد نبودن الان دور کمر باریک یه دختر دیگه قفل شده باشه..! _عشقم؟ می دونستم با اون دختره اس.. از شدت فشار زیادی که تحمل می کردم پلک روی هم گذاشتم و بازم طبق معمول حرفی نزدم. _جونم؟ جونم داشت بالا میومد و خاطرات خوش گذشتمون داشت جلو چشمم زنده میشد و انگار قصد جونمو کرده بودن! _این دختره رو می بینی؟ صدای پوزخند اون دختره به گوشم رسید و مصطفی ادامه داد: _این حتی عرضه ی بچه اوردنم نداره! صدای ترک ترک شدن قلبمو به خوبی می شنیدم و هرلحظه پلک هام بیشتر روی هم فشرده میشد. _دکترا دیگه ازش ناامید شدن دیگه دارویی توی داروخونه ها نیست که نخورده باشه! لباسم زیر دستم مچاله شد و باز هم چیزی نگفتم. فقط می شنیدم و می شکستم.. می شنیدم و جون می دادم.. _اما الان می خوام یه کاری کنم که بی عرضگیشو گردن حکمت خدا نندازه.. می خوام تو رو پیش چشمش حامله کنم تا بفهمه هرکسی لیاقت نطفه ی مصطفی رو نداره! با این حرف به سرعت لای پلک هام باز شد. نه نه.. اون اینکارو بامن نمی کرد.. مطمئنم اینکارو نمی کرد! تقاص خطای من هرچی که بود این نبود.. می دونستم داشت بازم اذیتم می کرد.. من هنوزم توان زخم زبوناشو داشتم اما این یکیو نه.. تمام این مدت خودمو با این خیال که اون با هیچکدوم از دخترایی که خونه می اورد همخواب نمیشد دلداری دادم.. می دونستم تمام کاراش از روی کینه است.. اما حالا.. با نشستن دستاش روی دکمه های لباس اون دختر زیر پلکم هیستیریک نبض زد. سرمو به چپ و راست تکون دادم و اما اون با لبخند ترسناکی به کارش ادامه می داد. نفس توی سینه ام حبس شد. و اون لباس دختره رو از تنش بیرون کشید. حالا تنها با یک لباس زیر مقابلم ایستاده بود و با نگاه خماری به شوهرم زل زده بود. با نشستن دستش روی کمر شلوار دختره تندی از جا بلند شدم. طوری که مبل با صدای بدی روی پارکت های کف خونه کشیده شد. _بتمرگ سرجاااات! بی توجه به تشرش به طرفش قدم برداشتم. سینه ام سخت تکون می خورد و هر لحظه امکان داشت نفسم قطع بشه و اون همون لحظه شلوار دختر و از پاش بیرون کشید. با زانو روی زمین افتادم و دستام چسبید به مچ جفت دستاش.. با نفس های سختی سرمو تکون دادم. _نه مصطفی نه.. تو با من اینکارو نمی کنی نه.. اما جوابم شد تنها نیشخند بی رحمش.. مچ دستاشو با ضرب از توی دستام بیرون کشید و لبهاشو گذاشت روی لبهای اون دختر.. خدایا کمکم کن.. نذار همین یه ذره احساسمم از بین بره.. ما برای عشق بینمون کم بیچارگی نکشیده بودم.. خدایا نذار همین یه ذره هم از بین بره.. به پاهاش چسبیدم و سعی کردم از اون دختر دورش کنم. _غلط کردم مصطفی غلط کردم تو گفتی بچه نمیخای من گوش ندادم.. تو گفتی فقط من برات مهمم اما من خاکبرسر نفهمیدم.. غلط کردم ببخش بگذر از خطاهام بگذر مصطفی.. اما بی توجه به التماس هام همونطور چسبیده به لبهای اون دختر لگدی نثار من کرد که پرت شدم روی مبل پشت سرم.. دستاش هرلحظه پیشروی می کرد و من داشتم جون دادنمو به چشم می دیدم.. ضربه ای نثار گلدون روی میز کردم. گلدون افتاد و به چند تیکه شیشه ی شکسته تبدیل شد. یه تیکه از شیشه رو برداشتم و روی شاهرگم قرار دادم. و اون اونقد غرق عشق و حالش بود که متوجه نشد. شیشه رو آروم آروم روی شاهرگم کشیدم و صحنه هایی پشت پلک های بسته ام زنده شد. صحنه ی اولین دیدارمون توی اکیپ کوهنوردی.. دوستیمون.. رابطه ی مخفیانه مون.. فهمیدن بابا و منع کردنم از دیدن مصطفی.. خواستگاریمون و در نهایت صحنه ی ازدواجمون با جاری شدن خون روی دستم یکی شد.
عرض المزيد ...
455
3
دختره بکسوره و با اینکه حامله اس ، شریک کاری جدید شوهرشو به باد کتک میگیره و ....😱😂 در با شدت به دیوار کوبیده شد و نگهبان هراسان لب زد _ آقا آب توی دستتونه بذارین زمین که بدبخت شدیم‌ شاهرخ خونسرد ابرویی بالا انداخت و گفت : _ چیشده ؟؟ نگاهی به ساعت انداخت و کلافه لب زد _ این مرتیکه کجا موند ؟؟ نگهبان مِن و مِن کنان گفت : _ بیمارستانه آقا شاهرخ با تعجب ابرویی بالا و گفت : _ بیمارستان چیکار میکنه ؟؟ مهراب پوزخندی زد و از پشت نگهبان گفت : _ دست گل خانومته ، پاشو باید بریم نگهبان هم به تایید حرف مهراب گفت : _ بله آقا ، جلوی در شرکت تا بیایم وارد عمل بشیم ، خانومتون به باد کتک گرفتنش !!! شاهرخ با شنیدن این حرف عاصی شده نفس بلندی کشید و بلند شد و زیر لب زمزمه کرد _ آدمت میکنم دختره ی کله شق ، صبر کن فقط برسم که پوستتو میکنم !!! قبل از اینکه پا از اتاق بیرون بذاره ، صدای طلبکار برفین بلند شد _ لازم نکرده بیاین !! خوب حسابشو گذاشتم کف دستش ، پسره ی لاشی !! مهراب پوزخندی از خنده زد و گفت : _ ری..دی بچه !! میدونی کیو زیر بار کتک گرفتی ؟؟ دخترک دست به سینه شد و گفت : _ هر کی میخواد باشه !! میدونی به من چه پیشنهادی داد ؟؟ شاهرخ با شنیدن این حرف اخمهاش رفت توی هم و خشن لب زد _ کامل زر بزن ببینم باز چیکار کردی ؟؟ زن حامله این کارارو میکنه ؟؟ با ترس نگاهی به شاهرخ انداخت و لب گزید و یه دفعه زد زیر گریه _ دلم خیلی درد میکنه شاهرخ ، نکنه بچه طوریش شده ؟؟ شاهرخ با جدیت نزدیکش شد و تشر زد _ نمیتونی مثل بچه ی آدم بشینی سرِجات نه ؟؟؟ هر کی گفت بالای چشمت ابروئه باید لت و پارش کنی ؟؟ اونم با این اوضاعت ؟؟؟ نگفتی یه بلایی سرت میاره؟؟ با نگرانی دست روی شکم دخترک گذاشت و با همون جدیت لب زد _ خیلی درد میکنه ؟؟ برفین با بغض لب زد _ بغلم کن ، اینقدر به من تشر نزن یادت رفته من زنتم ؟؟ مهراب با خنده گفت : _ انگار قربون صدقه ی خون خانوم اومده پایین که داره پاچه ی این و اونو میگیره ، عرصه رو براتون خالی میکنم گفت و همراه نگهبان از اتاق خارج شدن _ آره ننر من ؟؟ گفت و .... برفین ، دختر ریزه میزه ایه که زن کله گنده ی مافیای مخدر ، شاهرخ اخگریه !!! و از قضا دخترعمو و تک دختر خاندانشون هم هست !! و با اینکه #باردار هم هست ولی با این حال از بس شیطون و زبون نفهمه هر روز یه دسته گل به آب میده !!! پارت واقعی رمان ❌ کپی اکیدا ممنوع ❌
عرض المزيد ...
430
11
-زن سید محمد شیشه های خونه  حاجی رو آورده پایین، انگار فهمیده واسه شوهرش میخوان زن دوم بگیرن. صدای جیغ دخترک تا وسط کوچه می امد. -واسه شوهر من میخوایید برید خواستگاری؟ جرتون میدم. بلند جیغ کشید و قندان را به سمت مادرشوهرش پرت کرد که زن جا خالی داد و قندان به دیوار کوبیده شد و هزار تکه شد. زن روی پا زد و شیون کرد. -وای خداااا...یکی بیاد این سلیطه رو جمع کنه. نفس مارو بریده. همین دریدگی هارو کردی که محمدم می‌خواد طلاقت بده. برفین حس کرد کله‌اش داغ کرده. به خدا که کله‌ی محمد را می‌کند. -محمد؟! محمد!؟ من محمدو تیکه تیکه می‌کنم...به وقت خلوت لالایی عاشقونه میخونه دم گوشم حالا هوس زن گرفتن کرده!؟ محمد کدوم گورستونی هستیییی این را بلند تر جیغ کشید که همزمان محمد هول زده پله های را بالا امد و وارد خانه شد. از اهل بازار شنیده بود که زنِ وزه و زبان درازش، محله را روی سرش گذاشته است. -برفین!؟ چی شده عزیزم...مامان، چه خبره. از زن دریده‌ت بپرس. خودشو زده به کلی گری. برفین با خشم به سمت زن حمله کرد  که محمد سریع به خود جنبید و مهارش کرد. -من دریده‌م یا تو که واسه شوهر من زن جدید لقمه گرفتی!؟ فکر کردی مثل زنای بی دست و پا میشینم نگاهتون می‌کنم تا سرم هوو بیارید،  همتونو به آتیش می‌کشیم. محمد مانده بود بخندد یا گریه کند. کشان کشان، نیم وجب دختر را که ان خم زور معلوم نبود از کجا اورده است با خود به اتاق مشترکان بود. -برفین جان...دورت بگردم اروم لاش. زنِ چی کشک چی!؟ من همین تو برا هفت جدم بسی، مگه خرم تقلا کرد که از دستش فرار کند. -ولم کن محمد...من هرچی هیچی نمی‌گم زبون مادرت دراز تر میشه سرم. خجالتم نمیکشه واسه مردی که زن حامله داره میخواد بره خواستگاری. دیگر کم اورد که با بغض این را گفت محمد شوکه همانطور خشکش زد. -چی...چی گفتی برفین!؟ با بغض دستش را پست و داد زد -همون که شنیدی، به خدا محمد بلایی سرت میارم مرغای اسمون به حالت گریه کنن. محمد با شوق خندید و برفین محکم در اغوش فشرد. -محمد دورت چشات بگرده من خودم نوکرتم...جان محمد راست گفتی؟ دارم بابا میشم.... پسرمون همینقدر آروم و سربه زیر و دخترمون همینقدر دریده و سلیطه😁😁😁 امان از روزی که دل پسرمون گرفتار بشه و برفین خانوم پدر صاحبشو داره. اقا محمد کلی بدبختی داره با این زنی که از دیوار راستم بالا میره و دست هرچی پسر بچه شیطونه از پشت بشه😂😁
عرض المزيد ...
1 122
11
- مردایی که زنا می‌کنن خطا کردن، اما واسه زن‌ها گناه کبیره، آره آقای قاضی؟ شوهر من زناکاره، با صمیمی‌ترین دوست من زنا کرده و من خواستار اشدٌ مجازاتم! کامیار ارجمند... خواننده‌ی معروف و پر سر و صدای ایران... یه ستاره‌ی درخشان! همه چی با یه رسوایی شروع می‌شه! با یه خیانت... خیانت به زن حامله و پا به ماهش! و تیتر روزنامه‌ها...👇
2 462
0

sticker.webp

1 671
0
#پارت_واقعی_رمان _من عاشقتم توام عاشقمی.. همراه با نیشخندی مقابل نگاه کارمندای شرکتش گفتم: _نیستم.. نفس نفس زد. نگاه همه ی کارمنداش روی ما بود. با رگ پیشونی برآمده و نگاه سرخی چونه ام توی دستش گرفت. احساس می کردم هر آن ممکنه خون از چشماش بیرون بپاشه.. _دارم با صدای بلند میگم.. جلو چشم همه.. دارم داد می زنم میگممم عاشقتممم می فهمی عاشقتممم.. تو هم عاشقمی.. دستشو از چونه ام پس زدم و پایین انداختم. دوباره نیشخند زدم: _نیستم.. دوباره نفس نفس زد. _هستی.. _نیستممم.. دیگه نیستممم.. می فهمی دیگه عاشقت نیستممم..اصلا دیگه برام پشیزی ارزش نداری.. _من.. من اشتباه کردم.. جلوی چشم همه دور خودش چرخید و رو به تک تک کارمندایی که مثل تماشاچی داشتن فیلم مورد علاقه شون تماشا می کردن نگاه کرد و گفت: _ من اشتباه کردم.. من اشتباه کردم.. می فهمین.. من غلط کردم.. گوه زیادی خوردم.. بچه ها من دارم جلوی چشم شماها.. شماهایی که یه عمر جلوم خم و راست شدین و آقای رئیس از دهنتون نیفتاد اعتراف می کنم که گوههه خوردم.. که غلط زیادی کردم.. چرخید و اینبار رو به من ایستاد. _می بینی نانا.. می بینی پیش همه اعتراف کردم.. ببخش التماست می کنم ببخش.. پوزخندی روی لبم نشست. _هه ببخشم؟ مقابل چشم همه دورش چرخیدم. و رو به نگاه خیره ی کارمنداش گفتم: _کدوم کارشو؟ تهمت فاحشگیشو؟ سرکوفت بچه دار نشدنمو؟ یا ازدواج مجددش جلو چشمم؟ نگاه همه گرد شد. و پوزخند من عمیق تر.. _آره این آقایی که الان برای یه بار دیگه داشتن من داره لَه لَه می زنه یه روزی جلوی چشم من توی همون محضری که طلاق منو داد چند دقیقه بعدش یکی دیگه رو عقد کرد و منو مجبور کرد بالای سرشون قند بسابم.. حالا می خواد ببخشمممممم؟؟؟ _غلط کردم نانا گوههه خوردممم.. بخدا من حتی دستتمم به اون زنیکه نخورد.. نگاه ازم گرفت. _فقط.. برا انتقام.. _انتقام از گناه نکرده آره؟ _نانا من.. فریاد کشیدم: _به من نگوووو ناااناااا.. دیگه منو اینطوری صدا نکن فهمیدییییی؟؟؟ با خشم زیپ کیفمو باز کردم طوری که زیپش پاره شد. شناسنامه ام ازش بیرون کشیدم. با حالت پرخاشگری اشک زیر چشممو پاک کردم. نباید اجازه میدادم بریزه.. دیگه هیچوقت نباید اشک می ریختم. لای شناسنامه ام باز کردم. ورق زدم و صفحه ی دومش اوردم. صفحه اش رو مقابل چشمای سرخش گرفتم. نگاهش روی شناسنامه ام ثابت موند. سیبک گلوش تکون خورد. و من مُردم.. منِ خاکبرسر احمق مُردم برای اون حالت زارش.. زیر پلکش نبض نبض شد. دوباره گذشته رو به یاد اوردم.. دوباره له شدنمامو.. حرفاشو.. کارهاشو.. ازدواجشو به یاد اوردم.. و با یادآوری هرکدوم اجازه ندادم احساساتم دامنمو بگیره.. احساساتمو پرت کردم گوشه ترین نقطه ی قلبم و دوباره انتقام نشوندم توی مرکز قلبم.. _خوب نگاه کن.. می بینی جای اسم همسر و می بینیییی؟؟ تیک عصبی زیر پلکش تند تر شد. و درد قلب من بیشتر.. بی رحم مثل خود گذشته اش ادامه دادم: _من ازدواج کردم پاتو از زندگی من و خانواده ام بکش بیرون.. دیگه حالم ازت بهم میخوره چه برسه بخوام به بخشیدنت حتی فکر کنم.. دندوناش با حالت لرزی تکون خورد. _دروغ میگییی دااااریییی دروغغغغ میگییییی.. با زانو جلوی پام افتاد. اما هنوزم دلم خنک نشده بود. هنوزم صدای جیلیز ویلیز قلبمو می شنیدم. صدا زدم: _سام عشقم بیایین داخل.. در شرکت باز شد و سام دست تو دست دوقلوها داخل شد. کنارم ایستادن.. نگاه مصطفی روی هرسه نفرشون دو دو زد. می دیدم داره به سختی نفس می کشه.. گفته بود بعد جداییمون ناراحتی قلبی گرفته! _یادته بهم گفتی تو عرضه ی بچه دارشدن نداری؟ گفتی هرکسی لیاقت پرورش تخم تو رو نداره؟ با دست به جفت فرشته های دوقلوم اشاره زدم. که قشنگی و ترکیبشون کنار هم چشم هرکسی رو برق مینداخت! _می بینی؟حالا کور بشه چشم هرکی که نمی تونه مادر شدنمو ببینه! من مادر شدم آقای جوادی به جای یکی خدا دوتا بچه بهم داد و اونی خدا زدتش من نبودم تو بودی چون تو لیاقت منو و عشق پاکمو نداشتی! پخش شدنش روی زمین دیدم.. کبود شدنشو دیدم.. دستش که روی قلبش مچاله شد و دیدم اما بی توجه به تیرکشیدن های قلب خودم چرخیدم و بهش پشت کردم. صدای همهمه بلند شد. صدای زنگ بزنید اورژانس.. صدای هجوم قدم های کارمندا اما توجهی نکردم و خطاب به سام و بچه ها گفتم: _بریم.. اولین قدم که به سمت درب خروجی برداشتم با صدای پناه دخترم قدم هام کف زمین چسبید. _من نمیام.. نفس توی سینه ام حبس شد. و رنگ از رخم پرید! به طرفش چرخیدم و قبل از هرگونه توبیخی از جانب من بی هوا دست سام رها کرد. _من بابای خودمو می خوام.. یه لحظه خون توی رگهام منجمد شد. بی هوا به طرف جسم پخش شده ی پدرش دوید. _بابایییی..
عرض المزيد ...
699
3
#پارت_۱۶۳ دست از لبه‌ی جوب گرفتم و با شدت عق زدم. حالم داشت از رفتار خاوین به هم می خورد دست از تحقیر من بر نمی دات این مرد سرم را کمی خم کردم و از دیدن هیبتش نفسم پس رفت. سگ عظیم الجثه‌ای درست چند متری‌ام ایستاده و داشت با خشم تماشایم می‌کرد. ضربان قلبم از شدت وحشت تند شده بود و انگار می‌خواست که سینه‌ام را بشکافد. ترس قدرت تصمیم‌گیری‌ام را مختل کرده بود و در آن لحظه راهی جز دویدن و فرار به ذهنم نرسید. دستم را روی سینه‌ام گذاشتم و با خوف دویدم. دیدم که سگ هم دوید و ناباور از دیدنش کاسه‌ی چشم‌هایم پر و خالی می‌شد. یک دستم را روی شکمم گذاشتم و با هر کوبش پایم روی زمین دردی زیر شکمم حس می‌کردم و خدا را فریاد می‌زدم، اما زور و قدرت او از من بیشتر بود که تا درد وحشتانکی در پایم حس کردم با صورت به جسم سختی برخوردم و نفسم بند رفت. جسم تیزی از پشت سرم داشت پایم را می‌کشید و پاره‌ می‌کرد! دستی دور تنم پیچید و سفتی دندان‌های سگ پایم را له کرد. نفهمیدم چقدر گذشت. صدای فریادهای  مردانه‌ای در هم پیچیده بودند و من به جایی چنگ زده بودم که نمی‌دانستم کجاست! صدای خرناس سگ قطع شد و درد تا مغز استخوانم رسوخ کرد. -دریا... دریا ببین منو. بازوهایم را گرفته بود و داشت با ترس و نگرانی تماشایم می‌کرد. ضعف پشت پلک‌هایم را سنگین کرد و تنم از جانی که به یغما رفته بود، تهی شد. پلک‌هایم روی هم افتادند و صدای التماس خاوین پشت وَهم وجودم خاموش شد. پارت واقعی رمان نبود لفت بوده😌
عرض المزيد ...
خـ͜͡ــؒؔـ͜͝ـاؒؔوۘۘیـ͜͡ــؒؔـ͜͝ـن
 ••﷽•• وَإِن يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ  وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِين....☘ به قلم:ساقی
1 941
9
دختره بکسوره و با اینکه حامله اس ، شریک کاری جدید شوهرشو به باد کتک میگیره و ....😱😂 در با شدت به دیوار کوبیده شد و نگهبان هراسان لب زد _ آقا آب توی دستتونه بذارین زمین که بدبخت شدیم‌ شاهرخ خونسرد ابرویی بالا انداخت و گفت : _ چیشده ؟؟ نگاهی به ساعت انداخت و کلافه لب زد _ این مرتیکه کجا موند ؟؟ نگهبان مِن و مِن کنان گفت : _ بیمارستانه آقا شاهرخ با تعجب ابرویی بالا و گفت : _ بیمارستان چیکار میکنه ؟؟ مهراب پوزخندی زد و از پشت نگهبان گفت : _ دست گل خانومته ، پاشو باید بریم نگهبان هم به تایید حرف مهراب گفت : _ بله آقا ، جلوی در شرکت تا بیایم وارد عمل بشیم ، خانومتون به باد کتک گرفتنش !!! شاهرخ با شنیدن این حرف عاصی شده نفس بلندی کشید و بلند شد و زیر لب زمزمه کرد _ آدمت میکنم دختره ی کله شق ، صبر کن فقط برسم که پوستتو میکنم !!! قبل از اینکه پا از اتاق بیرون بذاره ، صدای طلبکار برفین بلند شد _ لازم نکرده بیاین !! خوب حسابشو گذاشتم کف دستش ، پسره ی لاشی !! مهراب پوزخندی از خنده زد و گفت : _ ری..دی بچه !! میدونی کیو زیر بار کتک گرفتی ؟؟ دخترک دست به سینه شد و گفت : _ هر کی میخواد باشه !! میدونی به من چه پیشنهادی داد ؟؟ شاهرخ با شنیدن این حرف اخمهاش رفت توی هم و خشن لب زد _ کامل زر بزن ببینم باز چیکار کردی ؟؟ زن حامله این کارارو میکنه ؟؟ با ترس نگاهی به شاهرخ انداخت و لب گزید و یه دفعه زد زیر گریه _ دلم خیلی درد میکنه شاهرخ ، نکنه بچه طوریش شده ؟؟ شاهرخ با جدیت نزدیکش شد و تشر زد _ نمیتونی مثل بچه ی آدم بشینی سرِجات نه ؟؟؟ هر کی گفت بالای چشمت ابروئه باید لت و پارش کنی ؟؟ اونم با این اوضاعت ؟؟؟ نگفتی یه بلایی سرت میاره؟؟ با نگرانی دست روی شکم دخترک گذاشت و با همون جدیت لب زد _ خیلی درد میکنه ؟؟ برفین با بغض لب زد _ بغلم کن ، اینقدر به من تشر نزن یادت رفته من زنتم ؟؟ مهراب با خنده گفت : _ انگار قربون صدقه ی خون خانوم اومده پایین که داره پاچه ی این و اونو میگیره ، عرصه رو براتون خالی میکنم گفت و همراه نگهبان از اتاق خارج شدن _ آره ننر من ؟؟ گفت و .... برفین ، دختر ریزه میزه ایه که زن کله گنده ی مافیای مخدر ، شاهرخ اخگریه !!! و از قضا دخترعمو و تک دختر خاندانشون هم هست !! و با اینکه #باردار هم هست ولی با این حال از بس شیطون و زبون نفهمه هر روز یه دسته گل به آب میده !!! پارت واقعی رمان ❌ کپی اکیدا ممنوع ❌
عرض المزيد ...
957
8
صدام می‌زد «جوجه‌اردک زشت» و نمی‌دونست قلبم براش می‌تپه… من قاتی اون یکی نوه‌های قشنگِ عمارتِ شاه‌بابا، هیچ‌وقت به چشم امیرپارسا نمی‌اومدم. هرچی بزرگ‌تر شدم، بهم بی‌توجه‌تر شد! وقتی برای دوره‌ی «جواهرشناسی» رفت آمریکا، تصمیم گرفتم شبانه‌روز تلاش کنم و قهرمان تکواندو بشم. دلم می‌خواست یه روزی به چشمش بیام و دوستم داشته باشه. چند سال بعد، از آمریکا برگشت، ولی جذاب‌تر و سرسخت‌تر و مغرورتر از قبل! حالا مثل یوزارسیفْ چشم همه‌ی زنا دنبالش بود و اون از جنس مخالف فرار می‌کرد🫠 اسم هر دختری می‌اووردن می‌گفت نه! کم‌کم شایعات زیاد شد. مردم می‌گفتن تو آمریکا با زن دیگه‌ای بوده. شاه‌بابا دستور داد برای بستنِ دهن بقیه‌ام که شده فورا با دخترخاله‌م ازدواج کنه! 💔 شبی که تو اتاقم گریه می‌کردم، امیر اومد سراغم… یه عروسک قوی سفید گذاشت پشت پنجره‌ و پیام داد: «چه‌جوری به این آدما بفهمونم دل من پیش جوجه‌اردکِ زشت دیروز و قوی قشنگِ امروز گیره، پناه‌خانم؟» عاشقانه‌ای هیجانی پر از اتفاقات غیرقابل‌پیشبینی که تا الان بیش از ۷۰ هزار مخاطب داره❌
عرض المزيد ...

IMG_2450.MP4

1 239
4
🍫 شکلات عروس دوماد دیدید ؟؟ اینجا فقط برای دختر پسرای جذابه💍💐 ✔️
2 157
3

sticker.webp

4 829
0
مایوی خیسش را توی صورتم پرت کرد: - با دست بشور لکه‌اش بره! هیکل بی‌نقصش را طوری تکان می‌دهد که توجه‌ی من هم جلب می‌شود! چه برسد به همسرم که برای شکارش آمده! حق اعتراض ندارم. وصلتم با این خانواده‌ به اجبار است. به زور تحملم می‌کنند تا بفهمم لیاقتم چیست. مایو را زیر آب گرفتم. چندشم شد و عقب رفتم. - چرا اینطوری می شوری؟ مال خودت نیست؟ آتا بود! همسرم که تا بحال دستش به من نخورده. فهمیده می‌ترسم. هر شب صبر می‌کند خواب بروم و بعد می‌آید و گوشه‌ی تخت می‌خوابد. کاش می‌شد بگویم مال خودم است! اما بارها زمان شنا به زور مرا به استخر کشانده تا نفهمند واقعاً همسرش نیستم. می‌داند از شنا می‌ترسم. با خشم پرسید: مگه مایو خریدی؟ ترسیدم. سر بالا انداختم: نه.. مچم را چسبید: پس مال کیه؟ بغضم از فشار دستش شکست: - شعله خانوم گفتن...بشورم تا... صورتش کبود شد! مایو را مشت کرد. غرشش خانه‌ی چند هزار متر‌ی را برداشت: - کجاست اون ه**زززه؟ با شعله بود؟ زمانی قرار نبوده همسرش باشد؟ شعله میان سالن بود! با خنده گفت: - رفت مایوم رو بشوره! پریودم دیر فهمیدم! آتا با خشم فریاد زد: - با من حرف می‌زنی افسارو بکش نگام کن! جا خورد و چرخید. آتا با دندان‌های قفل گفت: - اینو دادی همسرم برات بشوره؟ با غرور سر تکان داد: آره! ولی همسر براش زیاد نیست؟ نباید بگی کلفت؟ آتا جلو رفت و مرا کشید: چطوری بهش دادی؟ مچش را گرفتم. با این خشم می‌کشتش: لطفا.. بخاطر من..! نگاهم کرد. شرمگین سر به زیر شدم. چرا گفتم؟ مگر من که بودم؟ لبخند زد و گفت: - بخاطر توئه که ایندفعه نمی‌شه... با چنان حرصی مایو را توی صورت شعله کوبید که کم مانده بود با دیوار یکی شود! - دیگه به بهانه‌ی شنا اینجا نیا! اگه ببین بودم تا حالا دیده بودمت... پوزخند زد: - هرزه‌ای که به یه خارج رفته فروختم به دردِ بستن کنار لونه‌ی سگ‌هام هم نمی‌خوره! شعله با حرص جیغ زد: توران خانوم؟؟ مادر آتا آمد و حتما من مقصر می‌شوم! شعله با حرص گفت: - نگفتی اینو از دست این ه*زه نجات بدم؟ آتا شوکه پرسید: مامان! تو گفتی؟ توران خانم سر تکان داد‌:دیدم به درد دیگه‌ای نمی‌خوره! بیاد شاید کاری کنه راه بیفتی! سرم به ضرب بالا آمد. به شعله اشاره کرد: - انقدر معطل کردی این وقیحم زنتو کلفت می‌بیینه! مات ماندم درباره‌ی چه چیزی حرف می‌زند؟ دوباره به من اشاره کرد: - دو ساله به روی خودت نمیاری چه خبره! چطوری باید مجبورت می‌کردم از عشقت فرار نکنی؟ با ترس عقب رفتم! گفت: - ببین ترسشو؟! لباس پوشیدنشو؟! هنوز نتونستی شالشو از سرش برداری! آتا با لبخند مادرش را نگاه کرد. انگار منتظر رضایت او بود. به سمت سالن اسختر کشیدم: - تا این حیوون رو می‌ندازی بیرون مامان، به همسرم شنا یاد میدم! ترسش میریزه شالشو هم برمی‌داره! جدی می‌گفت؟ وقتی کشیدم شوکه شدم! جیغ زدم، اما روی دست‌هایش بلندم کرد. بی‌اعتنا به حضور مادرش لب‌هایم را بوسید: - آروم! خیلی حرف‌ها دارم که باید بشنوی! یجایی که نتونی مثل همیشه ازم فرار کنی و بهم بچسبی! عاشقانه‌ای دلچسب و خاص😍🥹♥️
عرض المزيد ...
2 258
14
#پارت۱۴۳ - میرم سر مزار بابای دخترم... پوزخندی زد و به من نزدیک شد. گاهی فکر می‌کردم که این مرد، زیادی همه چیز را میداند و برای اینکه به درجه ای برسم که سرش کلاه بگذارم، باید زیادی تلاش کنم! دستش را جلو آورد و بدون اینکه به من توجه کند، نارا را از آغوشم بیرون کشید. چشمکی زده و بوسه بر سر دخترکم زد. - تنهایی میتونی بری، اما تو این هوای ابری اجازه نمیدم بچه رو جایی ببری! با عجله سد راهش شدم و اجازه ندادم که زیاد دور بشود. - چی داری میگی تو! یکم کار دیگه هم داریم، دیشب یارانه هارو ریختن، برم حداقل برای خودم و بچه چند دست لباس بخرم... باز هم پوزخند زد. - نیست یارانه انقد زیاده که میتونی باهاش چند دست لباس بخری! این وقت عصر اونم تو هوای ابری، چه قبرستون رفتنی! با عصبانیت بازویش را گرفتم و به جایی که هستیم اشاره کردم. - وسط کوچه داریم دعوا می‌کنیم مهزاد! بچه‌م رو بده می‌خوام ببرمش پیش پدرش... قهقهه زد و بیشتر نارا را به سینه‌اش فشرد. این روزها، نارا هم به او عادت کرده بود و در آغوشش آرام می‌گرفت! انگار دل او هم با مادرش یکی بود که در کنار مهزاد حس امنیت داشت! قهقهه‌اش که تمام شد، تازه نگاهم به چشمهایش افتاد که از خشم قرمز شده بود. دندان قروچه کرد و سرش را به سمت من خم کرد. - چه پدری؟! اون بی‌وجود که با یه هرزه ریخت رو هم، میشه پدرش و منی که خرجش و میدم و مثل آب توی سینی ازش مواظبت میکنم، هفت پشت غریبه؟! بسه این لجبازی های بچگانه، خودتم می‌دونی که نارا برای اینکه امیرِ بی‌ناموس و فراموش نکنه، حتما نیاز نیست که تو هفت روزه هفته رو بست بشینی رو قبرش! سلام داد و به سمت اتاق خواب رفت. با صدای آرام جوابش را دادم و خودم را با دخترکم سرگرم کردم. جلوی در اتاق که رسید، صدای ملیحه خانم، در هال طنین انداخت و سکوت را شکست. - امشب من و مادرت تو اتاق می‌خوابیم، لباس عوض کردی بیا پیش خانومت بخواب پسرم. ترسیدم، چون امشب قرار نبود که از من بگذرد! نیلرام یه زن بیوه است که به پسری کرد تبار پناه می‌بره و وقتی پسره عاشقش میشه، میخواد فرار کنه، اما پسره اجازه نمی‌ده و...🥲❌
عرض المزيد ...
1 667
4
همونجور که محتویات داخل کیفم رو خالی می کردم متوجه صدای پچ پچ مانندی از بیرون شدم ... انگار صدای غزل بود که از چیزی ناراحت بود و داشت به مهبد می توپید ... حس می کردم اشتباه شنيدم و برای همین پاورچین پشت در اتاق رفتم _پس چیکار می کنی ؟...دست بجنبون ! داشت اینجوری با مهبد حرف می زد؟! _مطمئنی غزل ؟!...برام شر نشه ؟ _نه بابا چه شری صورت تو که قرار نیست معلوم باشه .... پوف کلافه ی مهبد چشمهام رو از تعجب گرد کرده بود داشتند از چی اینقدر صمیمانه حرف می زدند؟! صدای دورگه ی داریوش که سعی می کرد به آرومی حرف بزنه به نزدیکیشون رسیده بود انگار جواب تمام سوالات منو درجا داد _هنوز تو سرویسه ؟! مهبد گفت : _صدایی که ازش نمیاد _دوتا پکش هم باعث کرختیش میشه حتما تو دسشویی از حال رفته .... چشمهام ناباور از اون چیزی که می شنید گشاد شده بود و سرم عصبی تکون می خورد _یالله مهبد تا من بقیه رو مشغول کردم با زور هم شده می کشونیش تو همین اتاق بغلی و میوفتی روش ...فقط کامل لخت باشید که تو فیلم جایی برای بحث نذاری ... بعد رو به غزل غرید : _با موبایل خودش فیلم بگیر وسریع هم تو پیج اینستاش بذار ...رمزش رو که داری انگار سرش رو به تایید تکون داده بود که داریوش خوبه ای گفت و ادامه داد : _اگه امشب کار انجام نشه اون پیره سگ منو با چکهام از مغازه بیرون میندازه می فهمید چی می گم ....بعدانگار سمت مهبد توپید: تو هم به پولت نمیرسی عین یه کابوس باورنکردنی و وهم انگیز بود انگار مهی غلیظ جلوی چشمم رو پوشونده بود و مغزم قفل شده ناقوس بی آبرویی و رسوایی رو می نواخت ... 🌺🌺🌺 طراح لباس معروفی که دوستهاش براش توطئه چیدند تا بهش تجاوز کنند و فیلم تجاوز رو تو اینترنت پخش کنند .😢😱... یعنی  می تونه از این مخمصه جان سالم به در ببره؟😐💀 🍃🍃🍃 👈رمانی بینظیر دیگراز مریم بوذری 👈پیشنهاد نویسنده که خودشون هم داستانهای خانم بوذری رو دنبال می کنند
عرض المزيد ...
رمان دنیای بعداز تو(مریم بوذری)
لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
4 157
2
پارت واقعی رمان🤩 - هونام قلبم جوری به شنیدن اسمم از زبونش واکنش نشون داد که آه کشیدم، دست روی قلبم گذاشتم و با نفس نفس لب زدم: - جونم... جونم نفسم؟ مکث کرد و من به خودم لعنت فرستادم. دلهره داشتم، دلهره‌ی اینکه بگه هونام نکن، هونام از روم بلند شو، من حقیقتاً داشتم میمردم که تا تهش برم اما اگه می‌گفت نکن، اگه می‌گفت نه، می‌شکستم ولی می‌گفتم چشم. مگه می‌شد نخواد و اجبارش کنم؟ حتی اگه به یه سردرد وحشتناک و یه سرخوردگی عصبی کننده ختم می‌شد امکان نداشت من بدون رضایتش حتی دیگه ببوسمش. سکوتش طولانی شد که پلک باز کردم، کنج لبش رو عمیق بوسیدم و پچ زدم: - بگو مه‌ربای من، تو جون منی هر چی بگی رو چِشَم. دستش رو نوازش وار روی پهلوم کشید و گفت: - عقب نکش، مثل اون روز تو حموم... من... من... می‌خوام... لبم هام از دوطرف کش اومد و با به کام گرفتن لب‌هاش اجازه ندادم ادامه بده. این دختر آرزوی هر مردی می‌تونست باشه. اصلاً ورای آروزی هر مردی بود. بوسه‌هام رو به سمت گردنش هدایت کردم، داشتم میمردم که به آخر کار برسم اما نمی‌شد، ترمه‌ی من بکر بود، مثل چینی شکستنی بود، نباید می‌شکست، نباید ترک می‌خورد، چینی بند زده هیچوقت مثل سابقش نمی‌شد. تنش رو با بوسه‌هام طی کردم و روی شکمش با نشستن دستش رو موهام مکث کردم. - هونام حوریه جونو چیکار کنیم منتظره؟ خفه روی پوست شکمش پچ زدم: - واسه غیبتمون یه دلیل پیدا می‌کنم بهش فکر نکن. موهام رو بیشتر چنگ زد و من پوست لطیف شکمش رو ملایم گزیدم. - اگه بیاد بالا، اگه صدامون کنه؟ - نمیاد. - من می‌ترسم. هونام بخشایش یه مرد آروم و بی‌حرفه، اون خودش رو مثل یه زندانی تو دفتر کارش و گاها خونه زندانی کرده‌. با کسی حرف نمی‌زنه و سعی می‌کنه تو هیچ جمعی حاضر نشه. زندگیش اونجایی دستخوش یه تغیر وحشتناک شد که بعد برگشتش به خونه پدریش متوجه فضای غیر عادی اونجا می‌شه، به دنبال نشونه‌ها وارد حموم خونه می‌شه و اونجا با جنازه‌ی خواهر کوچیکترش روبه رو میشه که از قضا قاتل درحال تعرض به جنازه‌ی خواهر ۱۸ ساله‌شه. شوک این اتفاق و سوء قصدی که بهش میشه باعث میشه اون دیگه نتونه به زندگی عادیش ادامه بده. تو اوج جونی تبدیل به یه مرد زخم خورده گوشه گیر میشه و ارتباطش با دنیای بیرون به کل قطع میشه. تا اینکه سر یه ضرر هنگفت از سمت شرکتش مجبور میشه با دختری که مسئول این خسارته ملاقات کنه دختر شر و شیطونی که حتی نمی‌تونه چند قدم رو بدون خوردن به در و دیوار طی کنه. داستان دقیقا از همینجا شروع میشه کلکل‌هایی که تو اوج خشم باعث لبخند هونام میشه و..... رمان دارای محدویت سنی هست لطفا هر کسی جنبشو داره عضو بشه بعد شکایت نکنین صحنه داشت🔞🔞🔞
عرض المزيد ...
4 804
21
جای پارت
12 548
50
شایگان ارجمند:قهرمان شنای ایران و عضو تیم ملی، مردی جذاب با روابط آزاد مخفیانه! ناچار با دختری که تمام عمر از او متنفر بوده ،در شرایطی قرار میگرد که برای نجات زندگی حرفه ایش باید مدتی با او زندگی کند ..!اما بخاطر این اجبار ، زندگی رو برای پریزاد جهنم میکنه ..! تا اینکه مجبور به طلاق می شن !اما چند سال بعد از طلاق در شرایطی  پریزاد و میبینه که براش قابل باور نیست ..!
1 008
2

sticker.webp

984
2
-باید به عقدم در بیای! بدون ذره ای شوخی جدی و پر اخم این حرفو زد و دوباره سرشو کرد تو دفتر دستک جلوشو ادامه داد: _کارتمو بردار برو خرید چیزایی که لازمه و تو سه روز جمعش کن فقط. چی می‌گفت؟ چرا به قیافه‌ی مات زده‌ی من توجه‌ای نمی‌کرد؟ -ع.. عقد؟ عقد چیه دیگه؟! مسخره ترین سوال عمرمو پرسیدم و با چشمای مشکی درشتش که اصالت کُرد بودنشو نشون می‌داد فقط نگاهم کرد و من ادامه دادم: _یعنی خب چرا؟ من نمی‌خوام... انگار حرفم به مزاقش خوش نیومد و اخماش پیچید توهم و توپید: _کَرم‌ یا کچلم یا کجم یا بی‌پولو بدبختم یا آدم کمی‌َم که می‌گی نمی‌خوایم؟؟؟ ساکت موندم که با فک منقبض ادامه: _ به خواستن و نخواستن تو نیست! تو خونه‌ی من زندگی می‌کنی. تو خونه‌ی من درستو می‌خونی، نونتو می‌خوری و خرجت همه جوره پای منه. اخمش غلیظ‌تر شد و ادامه داد: -از روستا کشیدمت بیرون کردمت خانم شهری. الانم مِنتی نیست خودم خواستم پناهت باشم اما وقتی می‌گی نمی‌خوای انگار داری فحش ناموس بهم می‌دی! جمله‌ی آخرشو تقریبا با داد گفت. با گوشه‌ی لباسم بازی کردم و با بغضی که نشون می‌داد ازین که همه چیو به روم زده ناراحتم به زور لب زدم: _سوریه دیگه؟ چند باری خیره بهم پلک زد و این بار از پشت میزش بلند شد و سمتم اومد که عقب رفتم اما آخر به دیوار خوردم. قدش خیلی ازم بلند‌تر بود و مجبور بودم بالارو نگاه کنم و خیره به لبام، لب زد: _نه! قراره همه چی جدی باشه. سوری و الکی در کار نیست. ناخواسته بدنم لرز گرفت، دلیلش این نبود که من این مردو که به گردنم خیلی حق داشت نمی‌خواستم. دلیلش این بود که من دختر نبودم و کیاشا هم خیلی سنتی و غیرتی بود و اگه می‌فهمید... قطره اشکی روی صورتم افتاد که اخماش به شدت پیچید توهم و اشکمو با دست پس زد: _این قدر دوستم نداری؟ لحنش ناراحت بود و با لبایی لرزون گفتم: _تو‌ مگه داری؟ هیچی نگفت و تو صورتم خم شد. جوری که تو خودم جمع شدم، من بعد از اون تجاوز لعنتی از لمس شدن توسط مردا بیزار شده بودم و هرچقدرم اون آدم پناهم بوده باشه! _کنار بیا چون من یکی که نمی‌زارم سندت به نام یکی دیگه بخوره. و همین حرف باعث بیشتر شدنِ استرسم شد و سه روز دیگه؟! روی تخت نشسته بودم و خیره به گلای رز با لباس عروسِ سفید فقط اشک می‌ریختم. بدنم لرزش داشت و وقتی در باز شد چشمامو‌ بستم‌ که صداشو شنیدم: _خانمِ خوشگلم! هیچ وقت این طوری باهام حرف نزده بود. بعد از عقد رفتارش باهام ۱۸۰ درجه تغییر کرده بود و وقتی دستش روی بازوم نشست خودمو عقب کشیدم و نالیدم: _من الان نمی‌تونم... ممظورمو فهمید و کمی عقب کشید. کت و شلوار مشکی از همیشه جذاب ترش کرده بود و دستی تو موهاش کشید و کنارم روی تخت نشست: _از وقتی پاتو گذاشتی تو خونه‌م دوست داشتم هر شب تو تختم کنارم بخوابی اما همش با خودم سرِ کلنجار داشتم که بچه‌ای! گفتم درسشو بخونه بزرگ‌تر شه خوبو بدو بفهمه بعد. عجله نکردم که زده نشی. حالا... حالا که می‌تونم داشته باشمت می‌گی نمی‌تونی؟ دستی زیر چشمام کشیدم و به تاج تخت تکیه دادم که دستشو سمتم دراز کرد و نالیدم: _مسئله نخواستن من نیس. بالاخره که می‌فهمید، بهتر نبود خودم بهش می‌گفتم؟ سوالی نگاهم کرد که لب زدم: _می‌ترسم. خنده‌ی تو گلوی مردونه‌ای کرد: _از من؟ از منی که دلم نمیاد خار تو چشمت بره؟ اذیتت نمی‌کنم که. دستشو سمتم دراز کرد و تو خودم جمع شدم و با تمام ترس و دلهره نالیدم: -کیاشا من دختر نیستم... مَن...
عرض المزيد ...
655
3
- مــــــن زنت نیستممممممم روانییی! صدای جیغم تو خونش پیچید جوری که همه ساکت شدن. خواهرش، مادرش، رفیقش، محافظ کنارش، خدمه‌ی دورمون! همه به من خیره نگاه می‌کردن و انگار می‌گفتند فاتحت را خواندی...! نگاه نافذ مردونش رو بهم داد و تو سکوت از جاش بلند شد جوری که صندلیش صدا داد و من از ترس پریدم عقب، سمتم اومد که بازم عقب رفتم اما خودشو بهم رسوند و مچمو گرفت! و منو کشوند سمت پله ها و غرید: _هیچ کی بالا نمیاد! و همین جمله باعث شد صدای جیغ من تو عمارت بپیچه، می‌خواست چیکار کنه؟ منو بزنه؟! اگه با اون قد و هیکلش منو می‌زد چیزی از من می‌موند؟ قطعا نه! و دیگه جیغامو تقلاهام دست خودم نبود: _ولم‌کن...کمک…ولم کن روانیِ عوضیِ دزدِ بی ناموس! ولم کن کمک کنید این منو می‌کشه! خودمو عقب می‌کشیدم اما اون با یه دست چنان منو گرفته بود و میکشید که حتی ذره‌ای تقلای من تاثیر نداشت و هیچ کیم دیگه جرات حرف نداشت… و من به یک باره مثل کوآلا چسبیدم به نرده‌ی پله ها و این بار قانون فیزیک مانع شد که منو بکشونه پِی خودش! کلافه سمتم برگشت و غرید: _ولش کن! عصبانیت و خشم از سر و صورتش می‌ریخت و من هیچ حرکتی نکردم که نیشگون بدی از بازوم گرفت و همین باعث شد نرده رو ‌ول کنم. این بار دیگه غفلت نکرد منو روی کولش انداخت و سمت اتاقش رفت و از دید همه خارج شدیم. به کتفش میزدم و وقتی وارد اتاقش شدیم جوری پرتم‌کرد رو تختش که کل تنم تیر کشید و حالا اون بود که داد زد: _چه گوهی خوردی؟ جلو اون همه آدم سر من داد می‌کشی؟؟؟ موش شده بودم: _ببخشید… چند ثانیه تو صورت خیره شد و چند بار پلک زد که ادامه دادم: _منو نزن… اخماش باز شد و پوفی کشید، اما همین که کمر‌بندشو باز کرد جیغ زدم: _نزن! میخوای بزنی؟!!! از تخت خواستم پاشم که هولم داد رو تخت: _سلیطه بازی در نیار! من رو مال و مِنال خودم خط نمیندازم...! فقط گفتی زنم نیستی دیدم داری راست میگی گفتم زنّت کنم!! ❌❌❌❌❌❌ 🌌پنهـان تـرین نیمـه‌ی شهــر🌌 ⭕️رمانی که هنوز به نصفه نرسیده از چندتا نشر معروف پیشنهاد چاپ و همکاری گرفته⭕️ بیش از 600 پارت آماده داخل کاناله🫶 ❌رمان در VIP به پایان رسیده❌
عرض المزيد ...
1 348
2
سیلی محکمی تو صورت پسرش زد که باعث شد جیغی بزنم و اون داد زد: - هنوز دهنت بوی شیر میده شاشت کف نکرده بعد دوست دختر داری؟! میری خونه ی زن همسن مادرت؟ خجالت نمی‌... قبل این که ادامه بده با هول و ولا گفتم: - وای دستت بشکنه حاجی من مادر دوستش متینم نزن بچرو با بهت سرش سمتم برگشت، چهار شونه بود و صورتش جا افتاده بود و خیلی مردونه بود و متعجب چشماش تو صورتم چرخید و فرهود بنده خدا که دستش روی گوشش بود گفت: - آخ چه دست سنگینی داری بابا، بابا مامان متین همونی که مریض بودم سوپ می‌فرستاد برام ولی همشو تو می‌خوردی جا من با این حرفش خندم گرفت و پدرش چشم غره ای بهش رفت و متعجب خطاب به من گفت: - بهتون نمی‌خوره پسر هجده سال داشته باشید لبخندی زدم: - به شمام نمی‌خوره به یک باره سرخ شد، نگاهی به سر تا پام کرد و نگاهش روی دامنی که تا ساق پام بود، کمی بیشتر موند و اخم شدیدی کرد و گفت: - من اگه می‌دونستم یه خانم جوان مادر متین نمی‌زاشتم پسرم شب و صبح دم و بی وقت بیاد منزل شما... همسرتون کجان؟ حالا منم اخم کردم چون منظورشو کامل فهمیدم: - پسرتون مگه نگفتن متین بچه ی خواهر خدا بیامرزمه؟ من بچه خواهرمو بزرگ کردم شوهر ندارم به یک باره اخماش بیشتر شد و برام مهم نبود چی فکر کنه و خطاب به پسرش گفتم: - فرهودی بریم بالا شام گذاشتم زرشک پلو مرغ همونی که دوست داری متینم منتظرته بالا فرهود با لبخند پهنی خواست دنبالم بیاد که یک باره پدرش غرید: - کجا میری؟ - شام بخوریم دیگه - لازم نکرده، یالا میریم خونه! دخالت کردم: - وا تشریف بیارید بالا خب شام بخوریم نیم نگاهی بهم کرد اما سریع نگاه گرفت: - نه ما خودمون یه چیزی می‌خوریم بریم سمت ماشین مدل بالاش خواست بره که دست فرهود و گرفتم و گفتم: - این بچه تا شام نخوره هیچ جا نمیاد مشکل زخم معده داره ها ای بابا... من مادر نداشته این بچم پسرت تو‌ خونه ی من کنار متین کمو‌بیش قد کشیده سریع سمتمون اومد دست پسرش و از دستم دراور: - لا اله الله خانم محترم نا محرمی بی توجه دستمو گذاشتم رو دست خودش که یه متر پرید عقب و عه بلندی گفت و پر از بهت نگاهم کرد که اخم کردم: - من پسر شمارو مثل بچه ی خودم میبینم از راهنمایی بیست چهاری خونه ی ما بوده حالا یه شبه معلوم نی از کجا اومدی می‌خوای ازم جداش کنی؟ رو کردم به فرهود که با لبخند عمیقی نگاهش بین باباشو من هی رد و بدل می‌شد و گفتم: - برو بالا متین منتظرته میزو بچینید تا با پدرت میایم بالا سریع باشه ای گفت و رفت که تو صورت بهت زده ی پدرش گفتم: - ببخشیدا ولی این قدر آدم ندیدید انگاری از آدم به دور شدید یه شامه دیگه پسرتم مثل پسر خودم چند بار پلک زد: - خانم محترم من آدم ندیدم؟ من تو بازار روزی هزار تا آدم می‌بینم می‌دونستم حاجی بازاریه و شونه انداختم و بالا و این بار رک گفتم: - منظور از آدم جنس مونث بود حاج آقا خواستی بیا بالا شام نخواستیم دیگه نخواستی با اجازه چشمی نازک کردم و رفتم و اون مات زده خیره بود به جای خالیم و این شروع آشنایی ما بود..‌ - نمیشه که پسرم باید بهت محرم شه هی میاد خونه ی شما با حرص رفتم نزدیکش و گفتم: - مسخرشو دیگه درآوردی حاج مسعود چیکار کنم من الان برم صیغه پسرت شم نکنه؟ از وقتی پیدات شدو اسایشو آرامشو ازمون گرفتی د چی می‌خوای سعی کرد فاصله بگیره ازم ولی من هی میرفتم تو صورتش و اون تند تند گفت: - نه صیغه ی من باید شی خشکم زد و ایستادم: - هان؟! گلویی صاف کرد و فاصله گرفت: - ببینید خانم محترم ازون جایی که خیلی رفتا مدمون زیاد شده اصلا درست نیست که شما با این سر و وضع هی جلوی من میگردید بعدشم شما به بنده محرم شید به پسرمم محرم می‌شید این صیغم فقط برای راحتی دو خانوادست مثلا همین هفته ی دیگه قرار همه بریم شمال خب نمیشه که با این وضع بریم هر وقت می‌خواست مخمو بزنه از کلمه ی خانم محترم استفاده می‌کرد و من هنوز مات زده بودم که صدای متین و فرهود به یک باره از پشت سرمون اومد: - اوو‌ داداش فکر کنم بد موقع اومدیم دنده عقب بگیر برو بریم که الان بابام چک و لگدیمون می‌کنه خندیدن و مسعود گمشو زیر لبی به پسرش گفت که رفتن و من فقط برای این که فرهود و ازم جدا نکنه گفتم: - اگه این یعنی بعدش همه چی میتونم بپوشم و برای براش مثل متین میتونم مادری کنم قبوله
عرض المزيد ...
454
5
- اون زن منه که افتاده رو تخت بیمارستان! شما غلط می‌کنید که نمیذارید ببینمش... از پشت در فریاد می‌کشد و نفس‌های من از زیر ماسک اکسیژن سخت‌تر می‌شوند... می‌شنوم که پدرم با خشم صدا بلند می‌کند: - زنی که با دست خودت از #پله‌ها پرتش کردی پایین! زنی که #بچه‌ش رو، بچه‌تون رو تو شکمش کشتی نامرد! و خطاب به عمویم می‌گوید: - به حرمت برادریمونه که خون پسرت رو همین جا نمی‌ریزم! بگو گمشه وگرنه خونش پای خودشه... هیراد میان فریادهایش گریه می‌کند: - باید ببینمش...‌ نبینمش می‌میرم... بذارید ببینمش... من نامردِ دو عالم ولی یسنا همه کسِ منه! بفهمید تو رو خدا...‌ بفهمید! صدای دستگاهی که ضربان قلبم را کنترل می‌کند و فریادها شدت می‌گیرند. خواهرم یلدا، با نگرانی بلند می‌شود: - یسنا...‌ یسنا آروم باش فدات شم! به دکتر بگم بیاد؟ سر به طرفین تکان می‌دهم و میان گریه‌های خفه‌ام، به سختی خطاب به مرد پشت در که صدایم را نمی‌شنود لب می‌زنم: - ب... برو... برو هیراد... برو! و خانواده‌ام او را دور می‌کنند... صدای فریادهایش دورتر و دورتر می‌شود... تا جایی که دیگر نمی‌شنوم! دستم روی شکمم مشت می‌شود و جای خالی طفلم مثل تیغ در قلبم فرو می‌رود: - آخ هیراد... آخ... چیکار کردی با... زندگیمون؟ لحظه‌ای که #دیوانه شد، لحظه‌ای که دیگر مرا نشناخت، لحظه‌ای که در اوج خشم بی‌توجه به #جنین در بطنم مرا از پله‌ها پرت کرد، حتی یک ثانیه از پیش چشمم کنار نمی‌رود... نمی‌فهمم چقدر می‌گذرد که با صدای جیغ مادرم از بیرون اتاق، دنیا روی سرم آوار می‌شود! - یا فاطمه‌ی زهرا... میگن هیراد #رگ هر دو دستش و زده! گفته بود که اگر نبینمش، می‌میرد... گفته بود! هیراد اختلال #چندشخصیتی داره! سه تا شخصیت کاملا متفاوت که یکیشون به طرز وحشتناکی #بی‌رحمه! همه چیز از جایی به هم می‌ریزه که اون شخصیت بی‌رحم خودشو نشون میده‌... شخصیتی که جون یسنای #باردار رو به خطر میندازه...💔❌️ پارت صددرصد واقعی رمانشه😭👆 و خیلی زود تو چنل می‌رسیم بهش😭❗️
عرض المزيد ...
1 436
5
شایگان ارجمند:قهرمان شنای ایران و عضو تیم ملی، مردی جذاب با روابط آزاد مخفیانه! ناچار با دختری که تمام عمر از او متنفر بوده ،در شرایطی قرار میگرد که برای نجات زندگی حرفه ایش باید مدتی با او زندگی کند ..!اما بخاطر این اجبار ، زندگی رو برای پریزاد جهنم میکنه ..! تا اینکه مجبور به طلاق می شن !اما چند سال بعد از طلاق در شرایطی  پریزاد و میبینه که براش قابل باور نیست ..!
779
2

sticker.webp

873
0
- حالیت نیست حامله‌ای؟ چرا جلوی تیشرتت خیسه؟ با این شکم ظرف می‌شستی؟ نمیگی‌ سرما می‌خوره بچه؟ احمقی؟ از کلام پر از سرزنشش به گریه می‌افتم: - بچه‌م از صبح #لگد نمی‌زنه آمین... منو ببر بیمارستان! با رنگِ پریده و بی جان هق می‌زنم و او از پشت میز بلند می‌شود... نگاهش اول به شکم برآمده‌ام می‌افتد و بعد، به چشمانم: - باز خودتو زدی به موش‌مردگی؟ دلم آتش می‌گیرد و همزمان تیر بدی از کمرم می‌گذرد: - آمین... هر کاری بگم می‌کنم... لطفا... لطفا بچه‌مو نجات بده! خودکار در دستش را روی ورقه‌ها رها می‌کند: - از صبح این حال رو داشتی و وایسادی به ظرف شستن؟ زانوهایم می‌لرزند: با خشم داد می‌زند: - #دهنتو ببند! از درد و فریادش نفس می‌برم و کم مانده زانو خم کنم که با یک قدم بلند خودش را به من می‌رساند و بازوهایم را می‌گیرد: - برو دعا کن یه مو از سر بچه‌م کم نشده باشه وگرنه #خونت پای خودته! "#بچه‌م"... حتی یک کلمه به من اشاره نمی‌کند! من حتی اگر بمیرم هم مهم نیست... - تیشرتت و دربیار! میان آن همه درد، با ترس نگاهش می‌کنم: - چ... چرا؟ از لکنتی که ناشی از ترس است، خشمگین‌تر می‌شود: - نمی‌خوام بهت تجاوز کنم که! با این تیشرت خیس می‌خوای بری بیمارستان؟ و امان نمی‌دهد... یکی از تیشرت‌های خودش را از کشو بیرون می‌کشد و قبل از اینکه فرصت کاری را داشته باشم، دست پایین تیشرتم می‌گذارد و آن را بالا می‌کشد... چشم می‌بندم و چنان لبم را گاز می‌گیرم که لبم خون می‌افتد. - #لبت و گاز نگیر سوگل... خیلی درد داری؟ توجه‌اش هر چقدر هم کم، داغ قلب عاشقم را تازه می‌کند: - خیلی... نفسش را صدادار بیرون می‌فرستد و حین پوشاندن تیشرتش به تنم که بلندی آن تا بالای زانویم می‌رسد، می‌گوید: - بهت گفتم هیچی مهم‌تر از جون این بچه نیست... نگفتم جوجه؟ دلم برای جوجه گفتن‌هایش یک ذره شده بود! - گفتی... کاش‌... کاش #بمیرم آمین! کاش وقتی این بچه از وجودم جدا شد، بمیرم... رنگ نگاهش عوض می‌شود: - #خفه شو سوگل! راه بیفت باید بریم بیمارستان! حرف‌های تلخ و توهین‌هایش توانم را ذره ذره کم می‌کنند... سرم گیج می‌رود. قدم اول را که برمی‌دارم، کم مانده از درد و ضعف زمین بخورم که در یک حرکت سریع دست زیر زانوها و کمرم می‌برد و روی دست بلندم می‌کند: - سوگل... نبند چشماتو! به من نگاه کن... او با تمام توانش می‌دود و من به سختی از میان پلک‌های نیمه‌بازم نگاهش می‌کنم: - من... من احمقم که... که هنوزم دوسِت دارم! سیب گلویش پایین می‌رود و مستقیم سمت پارکینگ ویلا می‌دود: - فرصت خوبیه... نه؟ خوب می‌دونی که تو این وضعیت کاریت ندارم و می‌خوای تا داغه بچسبونی؟ - اگه #بمیرم... ناراحت میشی؟ از میان دندان‌هایش جواب می‌دهد: - دهنتو ببند... و من در حالی که قندم بدون شک زیر ۷۰ رسیده، میان دردم می‌خندم: - میشه... میشه به بچه‌م نگی با... با مادرش چطور بودی؟ وارد حیاط می‌شود و هنوز به ماشینش نرسیده که گرمی خون را حس می‌کنم و چشم می‌بندم... لب‌هایم نیمه‌جان تکان می‌خورند: - واسه‌... واسه بچه‌م... پدری کن #کاپیتان! و آخرین چیزی که می‌شنوم، فریاد پردردش است: - سوگل! پا به پای برانکارد می‌دود و بی‌توجه به غروری که جان سوگلش را به خطر افتاده، مردانه اشک می‌ریزد: - دکتر... تو رو خدا زن و بچه‌م رو نجات بده! هر کاری بگی انجام میدم... برانکارد وارد اتاق عمل می‌شود و دست آمین از دست سوگلش جدا... دکتر با تاسف نفسش را بیرون می‌فرستد: و وارد اتاق عمل می‌شود و آمین همان جا زانو خم می‌کند: - من چیکار کردم باهات سوگل؟ چیکار کردم جوجه‌ی من؟ ظرفیت جوین محدود‼️👆
عرض المزيد ...
1 070
5
- مــــــن زنت نیستممممممم روانییی! صدای جیغم تو خونش پیچید جوری که همه ساکت شدن. خواهرش، مادرش، رفیقش، محافظ کنارش، خدمه‌ی دورمون! همه به من خیره نگاه می‌کردن و انگار می‌گفتند فاتحت را خواندی...! نگاه نافذ مردونش رو بهم داد و تو سکوت از جاش بلند شد جوری که صندلیش صدا داد و من از ترس پریدم عقب، سمتم اومد که بازم عقب رفتم اما خودشو بهم رسوند و مچمو گرفت! و منو کشوند سمت پله ها و غرید: _هیچ کی بالا نمیاد! و همین جمله باعث شد صدای جیغ من تو عمارت بپیچه، می‌خواست چیکار کنه؟ منو بزنه؟! اگه با اون قد و هیکلش منو می‌زد چیزی از من می‌موند؟ قطعا نه! و دیگه جیغامو تقلاهام دست خودم نبود: _ولم‌کن...کمک…ولم کن روانیِ عوضیِ دزدِ بی ناموس! ولم کن کمک کنید این منو می‌کشه! خودمو عقب می‌کشیدم اما اون با یه دست چنان منو گرفته بود و میکشید که حتی ذره‌ای تقلای من تاثیر نداشت و هیچ کیم دیگه جرات حرف نداشت… و من به یک باره مثل کوآلا چسبیدم به نرده‌ی پله ها و این بار قانون فیزیک مانع شد که منو بکشونه پِی خودش! کلافه سمتم برگشت و غرید: _ولش کن! عصبانیت و خشم از سر و صورتش می‌ریخت و من هیچ حرکتی نکردم که نیشگون بدی از بازوم گرفت و همین باعث شد نرده رو ‌ول کنم. این بار دیگه غفلت نکرد منو روی کولش انداخت و سمت اتاقش رفت و از دید همه خارج شدیم. به کتفش میزدم و وقتی وارد اتاقش شدیم جوری پرتم‌کرد رو تختش که کل تنم تیر کشید و حالا اون بود که داد زد: _چه گوهی خوردی؟ جلو اون همه آدم سر من داد می‌کشی؟؟؟ موش شده بودم: _ببخشید… چند ثانیه تو صورت خیره شد و چند بار پلک زد که ادامه دادم: _منو نزن… اخماش باز شد و پوفی کشید، اما همین که کمر‌بندشو باز کرد جیغ زدم: _نزن! میخوای بزنی؟!!! از تخت خواستم پاشم که هولم داد رو تخت: _سلیطه بازی در نیار! من رو مال و مِنال خودم خط نمیندازم...! فقط گفتی زنم نیستی دیدم داری راست میگی گفتم زنّت کنم!! ❌❌❌❌❌❌ 🌌پنهـان تـرین نیمـه‌ی شهــر🌌 ⭕️رمانی که هنوز به نصفه نرسیده از چندتا نشر معروف پیشنهاد چاپ و همکاری گرفته⭕️ بیش از 600 پارت آماده داخل کاناله🫶 ❌رمان در VIP به پایان رسیده❌
عرض المزيد ...
1 107
0
-التماست می‌کنم. تو این شهرِ لعنتی هیشکی منو نمی‌خواد، همه پسم زدن دو روزه هیچی نخوردم دارم می‌میرم کیاشا... -بارِ آخره که دارم بهت هشدار می‌دم سلیطه، دیگه اینوری پیدات نشه. در و تو صورتم کوبید اما قبل از بسته شدن خودم و جلو کشیدم و در، با شدت به بازوم برخورد کرد. با درد غریبه نبودم و الان فقط برام مهم بود که بعد از ده روز تو خیابون خوابیدن، به یه جای امن برسم. با دستای یخ زده‌م و صورتم و پاک کردم و به چشمای سیاه و گیراش خیره شدم. -توروخدا آقا من جایی برای رفتن ندارم. نگاهِ یخیش که بوی تحقیر می‌داد و از کفشای پاره و لباسای خیس از بارونم گرفت و با انزجار به صورتم دوخت. -فکر کردی دلم برات می‌سوزه!؟ بوی گندت کلِ کوچه و برداشته. می‌ری؟ یا بدم ببرن پرتت کنن تو بیابونا؟ باورم نمی‌شد کسی که یه عمر تو سرم خوندن قراره بشه شوهرم این‌جوری باهام برخورد کنه. -من فقط یه جای خواب می‌خوام و یه نفر که مراقبم باشه. دستش روی چونه‌م نشست و محکم فشردش. -من مالِ مفت ندارم بدم امثالِ تو بخورن. آوازه‌‌ت از روستا به تهران رسیده. پخش شده که فرار کردی. تو لحظه خون به چشماش دوید و موهای خیسم و به چنگ گرفت و محکم کشید. -تو بغلِ کی بودی که ده روزه دلش و زدی؟ گمشو پیشِ همون. با شدت به عقب هلم داد و دوباره خواست در و ببنده که خودم و تو حیاطِ خونه‌ش انداختم. مطمئنم  اگه حقیقت و می‌فهمید رفتارش بدتر می‌شد و دیگه حتی تفم تو صورتم نمی‌نداخت. -تو رو خدا رحم کن آقا.  اگه جایی داشتم پس چرا این وضعمه؟ به خدا تهمت زدن. هر کار بگید می‌کنم. آشپزی بلدم. نظافت بلدم. همه‌ی کاراتون و انجام می‌دم در ازای یه سقف. پوزخندی زد و با نیشخند و غروری که دلیلش و نمی‌دونستم سر تا پام و برنداز کرد. -لوندی بلدی؟ قلبم تندتر تپید و امیدوار قدمی به جلو برداشتم. -چکار آقا؟! هر کاری بگید. نزدیک شد و دست دورِ کمرم انداخت. -هجده سالت بود دیگه؟ سن بالا دوست ندارم. تر و تازه می‌پسندم. وحشت زده از حالت نگاهش، منقبض شدم که با صدای خش‌دارش پچ زد: -ببین دختره‌ی پاپتی‌، وقتی کَس و کارِت نمی‌خوانت من چرا دلم بسوزه؟ یه اتاق بهت می‌دم تهِ باغ... انگشتاش مانتوم و کنار زد و پهلوم و فشرد. -به جاش هر شب تا صبح با منی. بی‌مرخصی، بی‌اعتراض. بلاخره رهام کرد و نفس حبس شده‌م و بیرون فرستادم. لبام برای زدنِ حرفی باز شد، اما هر چی تلاش کردم صدایی بیرون نیومد و تصویرش مقابلِ چشمام تار و تارتر شد. -فهمیدی یا عملی بهت نشون بدم چی می‌خوام ؟ چشمام سیاهی رفت و دستم چنگِ ساعدِ عضلانیش شد. -این چنگ انداختنات و بزار رو تخت. راهت یه طرفه‌ست. دیگه حق نداری پات و از این خونه و از تختِ من بزاری بیرون. کارِت از امشب شروع می‌شه. چشمام بسته شد و دیگه هیچی نفهمیدم... 🔞
عرض المزيد ...
472
0
سیلی محکمی تو صورت پسرش زد که باعث شد جیغی بزنم و اون داد زد: - هنوز دهنت بوی شیر میده شاشت کف نکرده بعد دوست دختر داری؟! میری خونه ی زن همسن مادرت؟ خجالت نمی‌... قبل این که ادامه بده با هول و ولا گفتم: - وای دستت بشکنه حاجی من مادر دوستش متینم نزن بچرو با بهت سرش سمتم برگشت، چهار شونه بود و صورتش جا افتاده بود و خیلی مردونه بود و متعجب چشماش تو صورتم چرخید و فرهود بنده خدا که دستش روی گوشش بود گفت: - آخ چه دست سنگینی داری بابا، بابا مامان متین همونی که مریض بودم سوپ می‌فرستاد برام ولی همشو تو می‌خوردی جا من با این حرفش خندم گرفت و پدرش چشم غره ای بهش رفت و متعجب خطاب به من گفت: - بهتون نمی‌خوره پسر هجده سال داشته باشید لبخندی زدم: - به شمام نمی‌خوره به یک باره سرخ شد، نگاهی به سر تا پام کرد و نگاهش روی دامنی که تا ساق پام بود، کمی بیشتر موند و اخم شدیدی کرد و گفت: - من اگه می‌دونستم یه خانم جوان مادر متین نمی‌زاشتم پسرم شب و صبح دم و بی وقت بیاد منزل شما... همسرتون کجان؟ حالا منم اخم کردم چون منظورشو کامل فهمیدم: - پسرتون مگه نگفتن متین بچه ی خواهر خدا بیامرزمه؟ من بچه خواهرمو بزرگ کردم شوهر ندارم به یک باره اخماش بیشتر شد و برام مهم نبود چی فکر کنه و خطاب به پسرش گفتم: - فرهودی بریم بالا شام گذاشتم زرشک پلو مرغ همونی که دوست داری متینم منتظرته بالا فرهود با لبخند پهنی خواست دنبالم بیاد که یک باره پدرش غرید: - کجا میری؟ - شام بخوریم دیگه - لازم نکرده، یالا میریم خونه! دخالت کردم: - وا تشریف بیارید بالا خب شام بخوریم نیم نگاهی بهم کرد اما سریع نگاه گرفت: - نه ما خودمون یه چیزی می‌خوریم بریم سمت ماشین مدل بالاش خواست بره که دست فرهود و گرفتم و گفتم: - این بچه تا شام نخوره هیچ جا نمیاد مشکل زخم معده داره ها ای بابا... من مادر نداشته این بچم پسرت تو‌ خونه ی من کنار متین کمو‌بیش قد کشیده سریع سمتمون اومد دست پسرش و از دستم دراور: - لا اله الله خانم محترم نا محرمی بی توجه دستمو گذاشتم رو دست خودش که یه متر پرید عقب و عه بلندی گفت و پر از بهت نگاهم کرد که اخم کردم: - من پسر شمارو مثل بچه ی خودم میبینم از راهنمایی بیست چهاری خونه ی ما بوده حالا یه شبه معلوم نی از کجا اومدی می‌خوای ازم جداش کنی؟ رو کردم به فرهود که با لبخند عمیقی نگاهش بین باباشو من هی رد و بدل می‌شد و گفتم: - برو بالا متین منتظرته میزو بچینید تا با پدرت میایم بالا سریع باشه ای گفت و رفت که تو صورت بهت زده ی پدرش گفتم: - ببخشیدا ولی این قدر آدم ندیدید انگاری از آدم به دور شدید یه شامه دیگه پسرتم مثل پسر خودم چند بار پلک زد: - خانم محترم من آدم ندیدم؟ من تو بازار روزی هزار تا آدم می‌بینم می‌دونستم حاجی بازاریه و شونه انداختم و بالا و این بار رک گفتم: - منظور از آدم جنس مونث بود حاج آقا خواستی بیا بالا شام نخواستیم دیگه نخواستی با اجازه چشمی نازک کردم و رفتم و اون مات زده خیره بود به جای خالیم و این شروع آشنایی ما بود..‌ - نمیشه که پسرم باید بهت محرم شه هی میاد خونه ی شما با حرص رفتم نزدیکش و گفتم: - مسخرشو دیگه درآوردی حاج مسعود چیکار کنم من الان برم صیغه پسرت شم نکنه؟ از وقتی پیدات شدو اسایشو آرامشو ازمون گرفتی د چی می‌خوای سعی کرد فاصله بگیره ازم ولی من هی میرفتم تو صورتش و اون تند تند گفت: - نه صیغه ی من باید شی خشکم زد و ایستادم: - هان؟! گلویی صاف کرد و فاصله گرفت: - ببینید خانم محترم ازون جایی که خیلی رفتا مدمون زیاد شده اصلا درست نیست که شما با این سر و وضع هی جلوی من میگردید بعدشم شما به بنده محرم شید به پسرمم محرم می‌شید این صیغم فقط برای راحتی دو خانوادست مثلا همین هفته ی دیگه قرار همه بریم شمال خب نمیشه که با این وضع بریم هر وقت می‌خواست مخمو بزنه از کلمه ی خانم محترم استفاده می‌کرد و من هنوز مات زده بودم که صدای متین و فرهود به یک باره از پشت سرمون اومد: - اوو‌ داداش فکر کنم بد موقع اومدیم دنده عقب بگیر برو بریم که الان بابام چک و لگدیمون می‌کنه خندیدن و مسعود گمشو زیر لبی به پسرش گفت که رفتن و من فقط برای این که فرهود و ازم جدا نکنه گفتم: - اگه این یعنی بعدش همه چی میتونم بپوشم و برای براش مثل متین میتونم مادری کنم قبوله
عرض المزيد ...
378
5
-لعنتی حواست هست داری چه غلطی میکنی؟!درست دقیقه ی نود ؟! من گردن شکسته گفتم دم مسابقات. مهمونی بدم. حالت بهتر شه!نه دست  یکی  عوضی تر خودت و بگیری بیایی‌خلوت !فکر موقعیت خودت نیستی ،موقعیت پدرت نیستی ،حداقل. از اون زنت که  اون پایین بین  اون همه فرصت طلبت نشسته خجالت بکش..!زن را  از روی پایش بلند،و دکمه های که زن باز کرده همانطور  باز مانده  و رد  رژ لب زن روی سینه اش..!-من هیچ تعهدی به اون ندارم ، این و خودشم میدونه !اما نمی دانست دخترک. از لای در این صحنه ی. دردناک را هم دیده و بدتر از آن حرف‌هایش را شنیده !اشک روی  گونه اش جاری ست و تمام سعیش را میکند تا مسیر را برای فرار از آن مهلکه بیابد!
عرض المزيد ...
2 589
8
آخر تحديث بتاريخ: ١١.٠٧.٢٣
سياسة الخصوصية Telemetrio