Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
الفئة
لغة وموقع القناة

audience statistics شوگار | آرزونامداری

ژانر مربوط به دوران پهلوی چاپی📝 کپی حتی یک پارت از رمان در پی‌وی حرام❌ 
38 435-54
~11 177
~27
24.91%
تقييم تيليجرام العام
عالميًا
22 225المكان
من 78 777
3 587المكان
من 13 357
في الفئة
217المكان
من 857

جنس المشتركين

تعرف على عدد كل من المُشتركين الذّكور والإناث على القناة.
?%
?%

لغة الجمهور

معرفة توزيع المشتركين في القناة حسب اللغة
الروسية?%الإنجليزية?%العربيّة?%
نمو القناة
رسم توضيحيجدول
ي
أ
ش
س
help

جار تحميل البيانات

فترة تواجد المستخدم على القناة

اعرف كم من الوقت قضى المُشتركون على القناة.
حتى أسبوع?%المؤقتات القديمة?%حتى شهر?%
الزيادة في المُشتركين
رسم توضيحيجدول
ي
أ
ش
س
help

جار تحميل البيانات

Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
شوگار در vipبه اتمام رسید. مبلغ واریزی برای خواندن ادامه ی پارت‌ها قبل از چاپ 45الی50 5892101407120183 به حساب آرزونامداری رمان زئوس45الی50(تمام شده درvip)  زهار+زئوس80الی85(تمام شده در vip) نَسَـ♚ـبـــ55الی60(دوبرابرکانال‌عمومی)
1 064
0

sticker.webp

939
0
#پارت349 _ دخترت ماشالا چقدر خوشگله به کی رفته؟ به تو که نرفته تو چشات رنگیه این فسقلی چشماش مشکیه حتما به باباش رفته نه ؟ به اجبار لبخندی میزند و سر به تایید تکان می‌دهد _ آره به پدرش رفته دلش میخواهد بگوید پدری که از وجود فرزندش خبر ندارد و دخترشان تا حالا اونو ندیده ، اما زبان به دهان میگیرد و بجایش در اطراف خانه سرکی میکشد . به خانه ی پدر شوهر و مادر شوهر سابقش آمده بود که کلی به گردنش حق داشتند و میخواست قبل از رفتن با آنها خداحافظی کند _ ریحانه خانوم نیستن ؟ واقعیتش من زیاد وقت ندارم اومدم یه سر بهشون بزنم خداحافظی کنم . پگاه در حالی که پاهای خوش تراشش‌را روی هم می انداخت لب میزند _ کجا جایی داری میری به سلامتی؟ وای که چقدر از اجبار بدش می آمد ، نمونه اش همین لبخند های اجباری که باید تحویل این دخترک بدهد. _ آره دارم میرم شهرستان ، پیش خانوادم زندگی تو تهران و دست تنها بچه بزرگ کردن سخته ، بابای بچه هم که حالا حالا ها کار داره و نمیتونه بیاد پیشمون ... پگاه حرفش را تایید می‌کند و می گوید _ اره حق با توئه وای من یکی که اصلا توانش رو در خودم نمیبینم دست تنها بچه بزرگ کنم ، به شهیار گفتم هر موقع خواستیم بچه دار شیم قبلش باید منو ببره لندن پیش خونوادم. زنِ مقابلش بی آنکه بداند حرف هایش چقدر او را آتش میزند ادامه می‌دهد. _ شهیارم میگه تو خودت فعلا بچه ای چخبره هنوز ، چند سال دیگه شاید بچه بیاریم ... او قهقه میزند و دخترک با خودش فکر میکند ، پس چرا مرد نامردش به او نگفته بود این هارا؟ چرا اوی نوزده ساله را رها کرده بود تا تنها و در بدبختی بچه اش را به دنیا بیاورد !! اشک هایی که میرفت رسوایش کند را سریع پس میزند و دخترش را که آرام کنارش خوابیده به آغوش میکشد ... _ من برم دیگه دیرم میشه اتوبوس راه میوفته ، از قول من از حاجی و ریحانه خانم کلی تشکر کنید بهشون بگید حلالم کنن . پگاه بی خبر از همه چیز با خنده باشه ای می گوید . و دخترک با عجله به طرف خروجی می رود ، چرا که اگر بیشتر می ماند هجوم خاطره های این خانه او را میکشت !‌ شهیار " ماشین را گوشه ی حیاط پارک میکند پیاده میشود ، هنوز هم شک داشت به تصویری که سر کوچه دیده بود ! یعنی امکان داشت بعد از ماه ها او را ببیند ؟ شاید هم توهم میزد ! وارد پذیرایی میشود و پگاه با خنده با استقبالش می آید _ خسته نباشی عشقم ‌ نگاه او اما به لیوان های چایی روی میز خیره می ماند _ سلامت باشی ، مهمون داشتیم ، کسی اومده بود ؟ پگاه با شوقِ به یادآوری ثمر و بچه اش لب میزند _ وای آره نمیدونی چه اتفاقی افتاد ‌، پیش پای تو ثمر اینجا بود باورت میشه بچه به بغل بود ! یه دختر ناز و خوشگل داره ... من اصلا نمیدونم کی ازدواج کرد کی بچه دار شد ... او می گوید و نمی داند چه زلزله ای در وجودِ مرد مقابلش به پا میکند هر کلمه اش . ثمر ... بچه ، آن کاغد سونوگرافی که چند ماه پیش در خانه ی مشترکشان پیدا کرده بود ؟ همه و همه در سرش چرخ میخورد و پاهایش توان ایستادن ندارند _ آها راستی گفت اومده خداحافظی، داره میره شهرستان پیش خونواده اش ! لحظه ای به گوش هایش شک میکند ، شوکه و بهت زده به دهان زن نگاه می‌کند _ گفت میره پیش خونواده اش ؟ او که تایید می کند ، نمیداند چطور خودش را به ماشینش می رساند و استارت میزند . دخترک حتما قصد خودکشی داشت که میخواست برگردد پیش خونواده ای که به خونش تشنه بودند ! پدر و برادرانش قطعا با دیدن او کار ناتمامشان را تمام می‌کردند... و می کشتنش ! پشیمان است خدا را صدبار صدا میزند تا پیش از اتفاقی دخترک را پیدا کند اما انگار خدا هم قصد دارد او را تنبیه کند که ... ادامه پارت 👇🏻 شهیـــار نکیسا❤️‍🔥 پسر همه فن حریف اما دختر بازِ حاج شهروز نکیسا، که هیچ جوره از لاس های شبونه اش جدا نمیشد حالا زن گرفته ! دختر ترگل ورگل و معصومی که هیچ کس نمی شناسه کیه و چطور یک شبه زن پسر حاجی شده! اما همین دختر جوری از پسر نکیساها دلبری میکنه و پاش رو از مهمونیای شبونه قطع میکنه که شهیار خان یک  شب بدون اون طاقت نیاره و هر شب اونو میخ تنش کنه اما یه اتفاق باعث میشه اون ماه ها دلبرکش رو گم کنه و وقتی پیداش میکنه که ...
عرض المزيد ...
479
0
#part _دخترتون به شکم مدیر مدرسه‌ش محکم لگد زده آقای سلطانی کیارش شوکه گوش هایش سوت کشید اخم هایش درهم رفت امکان نداشت دخترک مظلومش... _رزا؟! معاون پر حرص ادامه داد _بله جناب، با وحشی گری به مدیر مدرسه هجوم برد البته ما بیشتر از این از یه دختر پرورشگاهی انتظار نداریم، همون اول سال نباید دخترتون و اینجا ثبت نام می‌کردیم، از کسی که تربیت درستی بالای سرش نبوده این بی بند و باریا بعید نیسـ.. عصبی سیگار برگش را در جا سیگاری انداخت و بین حرفش غرید _مواظب حرف زدنتون باشید، اون دختر زن منه نه دخترم، الان خودش کجاست؟! دیشب وقتی به عمارت برگشت دخترک با ذوق سمتش ندوید بی‌حال بود و بی‌حوصله _بهتر نیست از وضعیت خانوم مدیر بپرسید جناب سلطانی؟ با عجله از جا بلند شد و پالتویش را چنگ زد دخترک چشم زمردی را به جای راننده خودش رسانده بود صبح میان آن هودی بزرگ تنش گم شده بود تمام مسیر ساکت گوشه‌ی صندلی کز کرده بود نکند اذیتش کرده باشند؟! با تحکم پچ زد و قدم هایش بلند تر شد _حال اون دختر برام از هرچیزی مهم تره خانوم، اگر شکایتی دارین وکیلم رسیدگی میکنه، از این به بعد من طرف حساب شمام نه اون بچه خواست تماس را قطع کند که ناظم نیش زد _اگر اون دختر درست تربیت می‌شد تو شکم زن حامله لگد نمی‌کوبید، ایشون جنینشون و از دست دادن و اون دختر جلوی چشم خود خانومِ مدیر با یه پسر از مدرسه فرار کرد خشکش زد *** خدمتکار پالتویش را گرفت که عصبی غرید _رز برگشته؟ _بالا تو اتاقشونن تقه‌ای به در زد _باز کن درو‌ صدایی نیامد محکم تر مشت کوباند و توپید یادش رفته بود صدای دادش دخترک را می‌ترساند _باز کن این بی‌صاحابو تا نشکستمش صدای باز شدن اهسته‌ی در امد که در را محکم هول داد دخترک به زمین کوبیده شد که تازه نگاهش به صورت کوچکش افتاد خیس بود مظلومیتش اینبار دلش را به رحم نیاورد که خونسرد پرسید _امروز چه گوهی خوردی تو مدرسه؟! رزا با چانه‌ی لرزان خودش را عقب کشید _هیچـ..ی به خدا دستش روی کمربندش که نشست چشمان دخترک از وحشت سیاهی رفت نیشخند زد _گفته بودم اگر عروسک کیارش غلط اضافه بکنه چی میشه؟! هار شدی؟! چشمان زمردی‌ دخترک مات مانده بود ناباور خنده‌ی بی‌جانی کرد _منو..نمیـ.. زنی...خودت قول دادی...مگه نه؟ کمربندش را از شلوارش بیرون کشید که رزا با لرز گوشه‌ی دیوار جمع شد _او..ن روز تو پرورشگاه وقتـ..ی گفتم از هیکل گنده‌ت میترسم گفتی اذیتم نمی‌کنی کیارش کنارش زانو زد دستش را بالا برد که دخترک در خودش مچاله شد بازهم دلش به رحم نیامد آرام گونه‌‌ی کوچکش را ناز کرد ترسناک پچ زد _نگفته بودم اگر هارم بشی خودم رامت میکنم جوجه؟! لگد میزنی به شکم زن حامله؟! با یه پسر گورتو گم می‌کنی؟! بغض دخترک شکست و ملتمس مچش را چنگ زد _به خد..ا من کاری نکر..دم اخم هایش درهم رفت تب داشت؟! همیشه وقتی میترسید تب می‌کرد و بدنش بی‌حس می‌شد رزا مظلوم هق زد که صفحه‌ی موبایلش روشن شد ( رفتم مدرسه قربان، راست گفتن، مدیر بیمارستان بستریه و جنینش و از دست داده) دخترک وقتی خیره به موبایل دیدش امیدوار و با گریه خودش را جلو کشید _باور میکنی کیـ..ا جونم..مگه نـ... کیارش یکدفعه جوری محکم با پشت دست در دهانش کوبید که همان لحظه خون از لب و دماغش بیرون پاشید جیغ خفه‌ای کشید که اینبار تنش آتش گرفت فقط شانزده سال داشت در خودش جمع شد و بغضش شکست کیارش نعره زد و ضربه‌ی دوم را با تمام زورش کوبید خون از جای سگک کمربند بیرون زد _چه گوهی خوردی تو امروز؟! اشتباه کردم از اون گوهدونی اوردمت بیرون بری درس بخونی هرزه؟! دخترک‌ خواست بگوید که اصلا کاری نکرده بگوید وقتی ناظم سمتش هجوم اورده و گفته چرا در شکم مدیر لگد کوباندی ماتش برده بدنش هیستریک شروع به لرزیدن کرد _ادمت میکنم جـ*نده کوچولو، تو همین باغ اتیشت میزنم تا با یه پسر نری گوه خوری کیارش کمربند را محکم ‌تر کوبید و دخترک بی‌جان هق زد _درد..ش از کتکا...ی تو پرورشگاهم بیشتره نفهمید چند بار در مذاب داغ خواباندنش تنش از سرما میلرزید و جیغ هایش شده بود ناله های ارام دخترک که چشمانش بسته شد کیارش عصبی کمربند و گوشه‌ی اتاق انداخت دانه های درشت روی صورت کوچکش و لرز تنش یعنی بازهم تب کرده موبایلش زنگ خورد غرید _بعدا زنگ میزنم مارال _عه صبر کن، سورپرایز دارم برات، اون دختره رو دک کردم که با خبر ازدواجمون میخواست خودش و بکُشه، امروز تو مدرسه گفتم زده تو شکمم و بعد با یه پسر فرار کرده غش غش خندید و کیارش خشکش زد _الکی گفتم باردارم قیامت شد کیارش، ناظم محکم کوبوند تو صورتش و زنگ زد پرورشگاهش مارال مدیرش بود؟ کی مدیر دخترک عوض شده بود؟ یکدفعه با لرزیدن هیستریک دخترک گوشه دیوار و کفی که از دهانش بیرون ریخت... ادامه‌ی پارت👇🖤 پارت رمان🔥 کپی❌
عرض المزيد ...
شیـ♠️ـطانی‌ عاشق‌ فرشته...
❤️‍🔥مروارید ⛓در آغوش یک دیوانه 🍷قاتل یک دلبر(به زودی) 🥃فرشته‌ی مشکی پوش(به زودی) @novels_tag ❌هرگونه کپی برداری و انتشار این رمان حرام و پیگرد قانونی دارد نویسنده و انتشارات با فرد متخلف به صورت جدی برخورد می‌کند❌ . .
255
1
#پارت91 -این کی بود باهاش اومدی؟ مات و حیران تک خنده‌ام را پس دادم: -نمنه؟ می‌گم اینجا رو از کجا پیدا کردی؟ فکش منقبض شد و در حرکتی ناگهانی به طرفم امد. عقب نرفتم که به سرش نزند من از او می‌ترسم. بچه مزلف پولدار چِت کرده بود روی من بدبخت و ول هم نمی‌کرد: -گفتم این کی بود؟ سرم را عقب بردم و با همان بهت لب زدم -چی می‌گی فکلی؟ میزونی؟ چی زدی؟ حس کردم لحظه‌ای تک‌تک عضلات صورتش از خشم لرزیدند. دیوانه بود یا نقش دیوانه‌ها را بازی می‌کرد؟ وقتی خیرگی من ادامه‌دار شد در چشمانش، ناگهان چهره‌اش از آن حالت سخت و ترسناک خارج شده و آهسته خندید: -بَده می‌خوام وانمود کنم روت غیرتی شدم؟ چی می‌گن؟ دخترا از این مود پسرا خوش‌شون می‌اومد که! خیلی ناگهانی تغییر مود نداد؟ چرا اینقدر ترسناک بود؟ -بزن به چاک تا آبروم‌و تو در و همسایه نبردی! به گچ دستم اشاره کرد، اما نگاهش میخ چشمانم بود: -دستت چی شده؟ -تو رو سننه؟ چرا اینقدر پیگیرمی؟ -پیگیرت باشم بده؟ ازت خوشم اومده... آقای مسلمی از کنارم گذشت و با کلید در ساختمان را باز کرد. متوجه نگاه چپ‌چپش بودم. حتی حسی به من می‌گفت در ذهنش هزاران سناریوی ناجور درموردم بافته است. -آقا من نخوام تو ازم خوشت بیاد باید کی‌و ببینم؟ نیم قدم نزدیک آمد اصلاً برایش مهم نبود کجاست -من‌و... لج نکن باهام...‌یه فرصت کوتاهه دیگه... -حرف حساب‌ یه بار تو کت آدمیزاد می‌ره... چرا تو نمی‌فهمی؟ سرش زاویه گرفت چشمانش درخشید -چون من آدم نیستم... حرف تو کتم نمی‌ره... بهت نمی‌اومد اینقدر ترسو باشی... از جسارتت خوشم اومده بود! نگاهی به هیکل گولاخش انداختم لباس‌های یک دست سیاه و گران قیمتش بدجور خوشتیپش کرده بود. شاید هزار دختر برایش غش و ضعف می‌رفتند: -از کی باید بترسم؟ از تو؟ خنده‌ی بدجنسی کرد جذاب بود -ازت نمی‌خوام دوست‌دخترم باشی که... پلک بستم. بدجور عصبی‌ام کرده بود این پسر -پس از من چی می‌خوای؟ از من لعنتی چی می‌خوای که دکمه‌ی ول‌کُنِت خراب شده رو من؟ نفسی از بین دندان‌هایش گرفت و خندید -از حرف زدنت خیلی خوشم میاد! نزدیک بود فحشش دهم که صدایش را پایین آورد -همونی که قبلاً درموردش حرف زدیم. ‌یه دوره جودو به من آموزش بده، اگر کوچک‌ترین حرکت اشتباهی ازم دیدی همون لحظه کارم‌و تموم کن. اوکیه؟ -آخه چشم نداری مگه؟ با این دست چلاغم می‌خوام به تو آموزش بدم؟ -بالأخره که دستت خوب می‌شه! نمی‌شه؟ -شاید تا دوهفته دیگه دست من تو گچ باشه؛ می‌خوای کل این دوهفته رو دخیل ببندی در خونه؟ -می‌خوام فقط مطمئن باشم قبول می‌کنی. خودتم می‌دونی اون کلاس بهونه‌ست! می‌خوام که من‌و بیشتر بشناسی! -خوب شناختمت. آدم سیریش و خُل وضعی هستی! چشمانش پر از خنده شد و سر روی صورتم خم کرد: -حالا تا خوب شدن دستت‌ یه بهونه‌ی دیگه پیدا می‌کنم ببینمت. فقط این گاردی که گرفتی رو بردار ، همه چی حله! فقط نگاهش کردم. این‌گونه دست از سرم برمی‌داشت؟ -به عنوان دوست که نمی‌تونم قبولت کنم. دوست‌پسر هم که عمرا... با چه عنوانی قراره ببینمت؟ -شناخت قبل از دوره‌ی آموزشی ورزشی! -هرهرهر...خندیدم! دیدم که دست در جیبش فرو برد و شیئی از آن بیرون کشید. با دیدن چاقوی کوچک ضامن‌داری که به طرفم گرفت، فوراً نیم گام عقب رفتم. -نترس... این‌و می‌خوام به خودت بدم. همه می‌دونن این چاقو مال منه. اگر دیدی کوچیک‌ترین اشتباهی ازم سر‌زده، با همین چاقو کارم‌و بساز. رواله؟ با چهره‌ای درهم نگاهش کردم: -مگه قاتلم؟ سرش را بالا برد و با کلافگی نفسش را پس داد: -پس چکار کنم؟ می‌خوام اعتماد کنی بهم... مطمئن باش کاری نمی‌کنم که ازش استفاده کنی! کمی خیره‌اش ماندم و او از ساعدم گرفت و چاقو را کف دستم گذاشت: -بگیر دیگه. آن‌بلاکم کن با هم حرف بزنیم! چاقو را به جیب مانتویم فرستادم -گفته باشم؛ اگر بخوای راه و بی‌راه زنگ بزنی یا پیام بفرستی بازم همون‌ آش و همون کاسه‌ست. این دفعه ازت شکایت می‌کنم! خندید و خنده‌اش پر از حس شوق بود -خیلی چغری! کوله‌ام را از زمین برداشته و در باز مانده‌ی ساختمان را هول دادم -خب دیگه شَرّت رو کم کن. به اندازه کافی تیتر خبرای زنای فضول محله شدم تا الان! خندید و عقب‌عقب رفت. چشمکش دخترکش بود... قرار بود از هفته‌ی آینده مربی شخصی این پسر تخس و شیطان شوم؟ ❌❌❌ اثری ممنوعه از
عرض المزيد ...
684
4
- من شنا بلد نیستم. آب استخر پر از بچه قورباغه‌س می‌ترسم! حرکت قورباغه های کوچک و تازه به دنیا آمده را کف دست و پاهایش احساس می‌کرد. تمام بدنش از احساس منزجر کننده‌ای که داشت منقبض شده بود. در همین حال، یکی از محافظ های هخامنش صندلی مخصوصش را برایش بالای آب گذاشت و محافظ دیگری، چتر بزرگی را بالای سرش نگه داشته بود تا آفتاب نخورد. هخامنش با خونسردی روی صندلی غول پیکرش نشست و همانطور که پا رو پا می‌انداخت، کامی از سیگارش گرفت. با پوزخند گفت: - انداختمت تو اون آب که بترسی! ننداختمت که شنا کنی بچه... دست و پای دیگری زد که به خاطر تقلا کردنش، کمی از آب کثیف استخر وارد دهانش شد. با حالت انزجار عقی زد و نالید: - آب لجن استخر داره می‌ره توی دهنم! آب استخر پر از لجن بود و در حدی کدر شده بود که کف استخر مشخص نبود. هخامنش با خونسردی به تقلاهایش نگاه کرد و لب زد: - انتخاب با خودته که هر چه سریع‌تر از اون آب بیرون بیای... جواب سوالمو بده، منم دستور می‌دم بیارنت بیرون! از کی دستور گرفتی مزرعه‌ی منو آتیش بزنی؟ دخترک مذبوهانه بار دیگر دست و پا زد. حرکت جانواران درون آب را به وضوح احساس می‌کرد و هر لحظه ممکن بود قلبش از ترس بایستد. با گریه جیغ کشید: - لعنت بهت هزار بار پرسیدی، هزاربار گفتم هیچکس! می‌فهمی؟ هییییچکس! تو رو خدا بذار بیام بیرون... این... این... این قورباغه های کوفتی دارن خودشونو میزنن به کف پاهام چندشم می‌شه! اخم های هخامنش در هم رفت. - هیچ از لحنت خوشم نمیاد دختر جون... انگار بعد از این همه تنبیه هنوز آدم نشدی! هنوز نفهمیدی با هخانش دیوان‌سالار باید چطور حرف بزنی! آیسا با بیچارگی نالید: - بذار بیام بالا... خودت نشستی روی تخت پادشاهیت یکی هم داره بادت می‌زنه... از بیرون گود خوب می‌تونی ارد بدی! بذار بیام بالا باهم حرف بزنیم... هخامنش در سکوت به یکی از آدم هایش اشاره زد. مرد قدمی به استخر نزدیک شد و در حد چند ثانیه سر دخترک را زیر آب فرو برد. با اشاره‌ی سریع هخامنش سرش را از آب بیرون کشید. آیسا وحشت زده جیغ کشید و به گریه افتاد. - خدا... خدا الهی... لعنتتون کنه! بی کس و کار گیرم آوردید... هخامنش اینبار بدون ذره‌ای نرمش، خیره به چشمان رنگی آیسا، غرید: - از کی دستور گرفتی ده هکتار زمین زراعی منو آتیش بزنی؟ آیسا با خشم و گریه داد کشید: - از سگ دستور گرفتم! کری؟ می‌گم هیچکس! اشتباه شد... من نمی‌دونستم اصلا اون خار و خاشاک کوفتی صاحاب داره. نمی‌دونستم شیشصد میلیارد پول اون محصولات کوفتیه که آتیش زدم... وگرنه گوه می‌خوردم اصلا دست به گازوئیل و کبریت می‌زدم! ملتمس به چشمان هخامنش نگاه کرد و لب زد: - بیارم بالا... هخامنش کفری از زبان درازی های دخترک از جا بلند شد. به این سادگی ها به حرف نمی‌آمد. باید طور دیگری تنبیهش می‌کرد. با اشاره‌اش آیسا را از استخر لجن گرفته بیرون کشیدند. آیسا هنوز پایش را روی زمین نگذاشته بود که مثل گرگ زخمی سمت هخامنش حلمه‌ور شد و با یک حرکت درون آب هولش داد. همه چیز در کمتر از چند ثانیه اتفاق افتاد. اشتباه از هخامنش و محافظانش بود که این دخترک عشایر را دست کم گرفته بودند و او را با دوست دخترهای شهری هخامنش یکی می‌دانستند. یکی از محافظ ها سریع پشت سر هخامنش شیرجه زد و محافظ دیگر جفت دست آیسا را از پشت پیچاند‌ آیسا با کینه و نفرت رو به هخامنشی که درون آب لجن گرفته افتاده بود خندید و داد کشید: - من که نمی‌تونستم روی تخت پادشاهیت بشینم خانزاده... اما تو می‌تونی توی گند و کثافت بری و با شرایط برابر یک بار دیگه سوالتو بپرسی! هخامنش دست محافظش را پس زد و با سرعت از استخر بالا آمد. همانطور که سمت آیسا قدم برمی‌داشت، با چشمان به خون نشسته غرید: - با این گوه اضافی که خوردی، خودت حکم سلاخی کردنتو برام امضا کردی توله جن! آیسا، دختر هفده ساله‌ی عشایری هست که یه روز قبل از عقدش، می‌خواد خودشو چند صدمتر دورتر از چادر عشایریشون آتیش بزنه، اما از بخت بدش، لحظه‌ای که از خودسوزی پشیمون می‌شه، آتیش به مزرعه‌ی چند هکتاری خشخاش می‌رسه و این یعنی ضرر چند میلیون دلاری به هخامنش دیوان سالار! مردی که بخشش توی کارش نیست. حالا باید دید با دختر کوچولوی داستانمون قراره چی کار کنه و تقدیر چه خواب هایی برای جفتشون دیده.... بنر پارت یک رمان هست عاجزانه خواهش میکنم کپی‌ نکنید❌❌❌
عرض المزيد ...
211
0
طرفداران رمان «زهـار» پارتگذاری این رمان ، زمانی آغاز می‌شه که این پست👇 هزار لایک بخوره😍❤️ اگر دوست دارید زودتر شروع بشه ، 😌👏
876
0

sticker.webp

2 234
0
هفت ساله از روی ناچاری صیغه ی مردی هستم که چیزی از عشق و علاقه نمیدونه...سرد، مغرور و کم حرف و جدی. با این حال مردم عاشقشن برای یک لحظه دیدنش حاضرن هر کاری بکنن. اون یک فرد معمولی نیست...هنرپیشه ی معروف ایرانی که تا به حال تو هیچ مصاحبه ای شرکت نکرده و هیچ حاشیه ای براش پیش نیومده. داستان از اونجا شروع میشه که عکس های خصوصی ما از روی عمد توسط یک آدم پخش میشه و این خبر مثل بمب منفجر میشه. میخوام از زندگیش برم تا همه چی به صورت شایعه بمونه...هرچی نباشه اون ناجی روز های سخت من و تنها عشق زندگیمی. امااا...وقتی می خوام ترکش کنم اون روی دیگشو می بینم...رویی که برام غیرقبل باوره. تازه میفهمم که پشت نقاب هنرپیشگیش چه آدم قدرتمندی وجود داره که هیچکس نمیتونه حریفش بشه... اون یه...
عرض المزيد ...
1 211
1
او محمد است ..! عمو زاده ی جذابم که از نوجونی عاشقش بودم .. اما اون هیچ وقت من و ندید ..! محمد عزیز خانواده و وارث حاج بابا پسری که مردانگی داره برای فامیل برای همه بجز من ..! نمیدونم این همه نفرتش از من برای چیه!؟ اون مورد علاقه دختران فامیل و محله است ..!به همه روی خوش نشون میده جز من..! روزی نبود که دختری با چادری گلدار به بهانه های مختلف در خانه ی بابا حاجی و مامان جون نباشد ..! هر بار دختری رو در خونه ی بابا حاجی میدیدم قلبم میگرفت بماند که محمد در آن محل برای همه لبخند داشت و تنها گویی چشم دیدن من و نداشت ..! حالا اون مرد در عمل انجام شده قرار گرفته... بابا حاجی پایش را در یک‌کفش کرده که یا مانا یا هیچکس من سالهاست که این دخترو رو عروس میبینم ..! ناچار بود تن بده به خواسته ی بابا حاجی بخاطر اون ارث کلون .... امشب عروسیمون بود شبی که از سر شب حتی نگاهی به من نکرده گره ابروش باز نشده نمی دونستم بدترین شب زندگیم و قرار کنارش سپری کنم! برای هر دختری شب عروسیش بهترین شبه مگه اینکه اجباری باشه اینبار اجبار برای من نبود برای داماد بود دامادی که از چشم های به خون نشسته اش فاتحه ی امشب و البته شبهای دیگه رو خونده بودم ..! شب عروسی به بدترین شکل بهم تجاوز کرد و تا الان که شش ماه گذشته دیگه نگاهم نکرده بود ! شش ماه پشت به من توی این تخت میخوابید و اشک‌های من و نمیدید .! شش ماه است در حسرت آغوش و بوسه ای از اون میسوزم و داغ خواسته ی حاج بابا بیشتر من و میسوزونه ..! -پس کی من نوه ام رو میبینم ..تا زنده ام یه نوه بدید من .. امشب برای دومین بار بود که مرد من همسرم باهام بود اما نه به خواست من یا خودش به خواست،حاج بابا بود .. بدون هیچ بوسه ای بدون هیچ نوازشی با خشونت با تحقیر .. اون تن و روحم و به غارت برد .. در رابطه تحقیر شدم .. همان لحظه قسم خوردم عشق این نامهربان. بی وفا رو تو وجودم بکشم، نمیرم،بمونم و سخت بشم مثل اون ..! مامان جون اسفند دود میکنه دردتون به جونم .. خدایا شکرت نمردم و نوه ام و میبینم .. اگر چه نه ماها به هم اومدیم ..نه مامان جون و حاج بابا موندن تا نوه اشون رو ببین و نه نوه ای بدنیا اومد .. اما اون شب شب آخری که مست خونه اومد ،شبی که تو مستی یادش اومده دیگه بعد این یک سال تحمل من و نداره فریاد میزد.. -ازت متنفرم ..گم شو از زندگیم یه ساله دارم تحملت میکنم ..میگم خودش دُمش و میزاره رو کولش و میره چسبیدی به زندگی گُهی من ول نمیکنی چقدر آویزونی.. بعد اون به تنم تاخته بود ..زیر دست و پاش داشتم جون میدادم یادم نیست چطور شد که دست کشید.... اما وقتی بیدار شدم نه منی مانده بود ازم و نه بچه ای و نه اون بود ..! کشته بود من و دیشب ... من با کتکش نمردم! وقتی مردم که حرفهاش خنجر شد و فرو رفت تو قلبم.... وقتی مردم که مامانی گفت چند روز تو تب میسوزم... وقتی که بچه ام از دستم رفت و درد بیشتر اینکه تو همون حال من و رها کرده بود و رفته بود ..! همون شب دوست دختر سابقش و دیده بود قول و قرار گذاشته بود .. رفته بود ..رفته بود.. همون موقع که توی بیمارستان چشم باز کردم مرده بودم ..!
عرض المزيد ...
615
0
پارت_سی_هشتم❤️ دستش رو گذاشته بود روی بوق و لایی می کشید، چرا داشت با این سرعت رانندگی می کرد؟ اصلا چرا از دفتر اومده بود که به بیمارستان بره؟ مگه همه اینکار ها رو نکرده بود که از شر ویان راحت بشه؟ مگه تمام این روز ها تندی نکرده بود که ویان بکنه ازش؟ پس الآن این سرعت چی بود؟ پله ها رو بالا رفت و وارد بیمارستان شد و در بخش اطلاعات ایستاد: _ و...ویان...ویان شادمان. مرد به چهره آشفته آرون نگاه کرد: _ چه نسبتی باهاش داری؟ چه می گفت؟ می گفت یک رابطه بی لیبلی داشته که ویان خودش رو کشته و اون پس زده؟ می گفت رییسشه و این همه نگران رسیده؟ می گفت فامیلشه و اونموقع نمی دونست تو کدوم بخشه؟ چی باید می گفت؟ _: آقا؟ چیکارشی؟ _:م...من...دوست پسرشم! مرد نگاهش تغییر کرد: _ آی سی یو ئه. به سمت پله ها پا تند کرد. مطمئنا شوخی بود این آی سی یو و حرف ها بازی دخترونه راه انداخته بود ببینه آرون نگران میشه یا نه که به هدفش رسیده بود! اما با شنیدن صدای جیغی که اسم «ویان» رو صدا می‌زد زانوهاش سست شد و... خالق رمان پرطرفدار پنجره ای رو به اتوبان باز هم دست به قلم شده🤩 .
عرض المزيد ...
660
0
پارتی از رمان -من یه زن مُطلقه‌ام با یه بچه کوچیک... تو یه مرد مجرد از یه خانواده اصیل می‌خوای با خَواستنت رسوام کنی ؟! شهاب با کفشش‌ روی زمین ضرب می‌گیرد.دلش برای آن صدای رِیز زنانه که دلبری ذاتی دارد می‌رود: -اگر عاشقی رُسوایی و خَواستن یه زن گناه... می‌خوام رسوایی عالم باشم ! در ثانی این زن مطلقه که یه مادر کوچولو هست فقط بیست سالشه...ده سال از منه مجرد کوچیک تره! آلا لب می‌گزد.این مرد دست بردار نبود.گوشه‌ی لَب شهاب کش می‌آید : -تو هم بی میل نیستی، از من خوشت اومده آلا! نگاه‌ آلا از کَفش های تمیز و وَاکس کشیده‌اش بالا می‌آید و روی تَه‌ریش مردانه و چشمان سیاه پُرشیطنتش می‌نشیند.جواب شیطنتش را نمی‌دهد: -من تنها زندگی می کنم درست نیست این وقت شب... نگاهش را به خَانه‌اش می‌دوزد.لبخند مَحو مردانه‌ای روی لبش سایه می‌اندازد. - بله بگی اون وقت دیگه تنها نمی‌مونی...! به سینه پَهن مردانه‌اش می‌کوبد و می گوید: -قَلبم‌و که دربست در خدمتته...جا خوابتم میشه همین‌جا...! گونه‌های زن مقابلش درجا سُرخ می‌شود.چرا با وجود یک بچه هنوز هم خجالت هایش شبیه نُوبرانه های یک دختر تازه به بُلوغ رسیده بود.دلش برای بُغض صدایش می‌لرزد: -بسه آقا درست نیست...می‌خوای واسم حرف در بیاد...فردا روزی هرکدوم از اینا مردایی که به اصطلاح مردن بهم پیشنهاد... ابروهایش در هم می‌رود و نمی گذارد ادامه دهد.می‌غرد: -هیشش‌...غلط می کنه کسی حتی نگات کنه، انگار هنوز نمی دونی شهاب صدر کیه، کی جرات داره رو داشته های شهاب صدر حتی نگاه بندازه! وای به حال گوه خوری اضافی... آلا با اِستیصال به دیوار خانه‌اش تکیه می‌دهد. شهاب نزدیکش می‌شود.آن قدر که فاصله بین صُورت‌هایشان باقی نمانده.تاریکی شب روی صُورتش سایه می‌اندازد، آلا با ترس می خواهد کنار برود اما مرد قد بلند و هیکلی رو به رویش دست بلند می کند کنار سرش به دیوار می چسباند، مانع رفتنش می شود. -من بدجور می‌خَوامت چرا نمی فهمی؟! -میدونی...می دونی من قبل از تو چه چیزایی‌و تجربه کردم‌...! شهاب نَفسش را بیرون می‌دهد و چَشم‌ می‌ببندد کلافه می گوید. -میدونم...بازم می‌خوامت...! سریع باز می‌کند. -همه چی قَانونی و شَرعی بوده همین آرومم‌ می کنه ! مرد جَذاب روبه رویش برای خَواستنش زره فولادی تن کرده بود ولی آلا کوتاه نمیاید: -من یه بچه دارم که هر مردی باهاش کن‍... فاصله بین صُورت‌هایشان باقی نمی‌ماند.امان نمی دهد به دیوار می کوبتش و بین تَنش محبوسش‌ می کند و لَب‌هایش را به تاراج می‌برد، پر از خُشونت... دست آلا با ترس روی سینه ی آن مرد که به خاطر باز بودن دکمه های پیراهنش برهنه بود نشست...با لمس تنش و آن داغی...دل خودش فرو ریخت و با کام لبش ناخن خوش تراشش در سینه ی دو‌تکه ی مرد فرو رفت، چشمان سیاه و خاصش خمار شد... ❌❌❌❌ هنوز هفده سالم نشده بود که برچسب طلاق به پیشونیم‌ خورد با وجود یه بچه...تو یه خانواده متعصب طردشده...وقتی همه چی به هم ریخت که تو‌سن بیست سالگیم پای خواستن جذاب ترین و شهره ترین مرد شهر وسط اومد کسی که قلبم‌و لرزوند ولی بدبختی بزرگ اینجا بود... مادرم هم عاشق این مرد شده بود...♨️ ‼️
عرض المزيد ...
1 514
1
طرفداران رمان «زهـار» پارتگذاری این رمان ، زمانی آغاز می‌شه که این پست👇 هزار لایک بخوره😍❤️ اگر دوست دارید زودتر شروع بشه ، 😌👏
3 658
2
اگه از پشمات خسته شدی این محصول پشم ریزون برای خودت ساخته شده🫠 با این محصول مثل آب خوردن موها زائدتو بدون هیچچچچچچ درد و یا زخم شدنی میتونی شیو کنی😍😍😍
237
0

sticker.webp

494
0
-لباسات رو بِکن بیا تو بغلم! چشمام توان گشاد شدن نداشتن وقتی از سرمای زیاد داشتم می لرزیدم و رو به مرگ بودم! -با تو بودم دختر... الان وقت لج کردن نیست، اگه حرف گوش ندی جفتمون از سرما می میریم! به سختی لب می زنم -مهم نیست... حاضرم بمیرم ولی همچین کاری نکنم! به درکی می گه و پشتش رو به سنگ های غاری که توش بودیم می چسبونه! مدتی می گذره و دندونام تیریک تیریک صدا می دن... -همش تقصیر توئه که... ما الان تو این وضع اسیریم! اخم می کنه و فورا جبهه می گیره -اره همش تقصیر منه، سرکار خانوم هیچ وقت گناهی ندارن! حتما من بودم که با طناز دعوا کردم و تو یخبندون اومدم وسط این بیغوله! با وجود اینکه سردمه و هیچ کنترلی روی بدنم و لرزشش ندارم اما نمی تونم در برابر پرروییش سکوت کنم -اگه تو با اون غیرتای خرکیت تو زندگی من دخالت نکنی منم مجبور نمی شم توی عصبانیت سر بذارم به کوه و کمر! آرامش نمی ذارین هیچ کدوم برای من... اشتباهم این بود که با شما اومدم کوه! با خشم پشت بهش می کنم و می غرم -در ضمن کسی نگفت دنبال من راه بیفتی بیای! صدایی دیگه ازش شنیده نمی شه و و منم دستام رو بغل می گیرم و با تکون دادن خودم سعی می کنم گرم کنم بدنمو! -نمی تونی اتیش درست کنی؟ من دیگه دارم یخ می زنم! چشمام نیمه بازن و سرگیجه گرفتم... خوابم گرفته و دیگه مقاومت داره سخت می شه! صدای نگرانش رو می شنوم -برگرد ببینمت خوبی آلما؟ آخه تو این برف چوب از کجا پیدا کنم؟ -مــ....مَــن نمی...دونم... یه کاری... کن تو رو خدا! صدای خش خشی از پشتم شنیده می شه و لحظه ی بعد از گوشه ی چشم می بینمش که خودش رو روی زمین به سمت من کشیده. -دیوونم کردی دختر... چقدر تو دردسری اخه! بعد می گیم هم بهت بر می خوره! خیره نگاهش می کنم و اونم دل به دلم می ده و به چشمام نگاه می کنه... لباش خشک شدن و رنگشون رفته، مشخصه که اونم داره یخ میزنه اما به رو نمیاره و با تردید میگه -انقدری ازشون دور شدیم که حالا حالاها پیدامون نکنن... برای اینکه تا اون موقع دووم بیاریم فقط یه راه هست! من نمی خواستم بمیرم... نمی خواستم یخ بزنم و منجمد شم! از طرفی هم نمی تونستم لخت برم تو بغل کسی که نامحرم بود بهم! سر به طرفین تکون می دم -نمی... تونم به... خدا! این کار... درست نیست! -کاریت ندارم آلما باور کن... فقط می خوام جفتمون گرم بشیم! لباسای اضافه رو در بیار بیا بشین تو بغلم! مجبور بودم... مجبور. راه دیگه ای نبود برای زنده موندن! با دستای سر شده ام لباسام رو در میارم و تمام پوششم میشه تیشرت بلندی که تا بالای رونم می رسه! آصلان هم لباس هاشو در میاره و فقط کاپشنش رو تنش می کنه! نگاه سر تا پایی به من میندازه که با خجالت توی خودم جمع می شم! به سمتم میاد و دست به پایین تیشرتم می گیره! مانعش می شم -چی کار داری می کنی؟ -گفتم لباساتو کاملا بِکن... حتی این تیشرت! اجازه ی حرف زدن بهم نمیده، خودش تیشرتو از سرم در میاره و بدون اینکه به بدنم نگاهی بندازه دستم رو می کشه و منو تو بغلش می نشونه! -خودتو بچسبون بهم و دستتو حلقه کن دور کمرم! همون کاری که گفت رو می کنم و در همون حال هم سعی میکنم برجستگی بدنم رو بهش نچسبونم زیاد! -نترس قرار نیست لا به لای برفا بردارم بهت دست بزنم. با خنده میگه و من مشت بی جونی به سینه ی برهنه اش میزنم! -بی حیا! -گرم شدی؟ هومی می گم و اون جدی می گه -نگام کن ببینم! نگاه بالا می کشم و همین که چشمامون توی هم قفل می شن لب میزنه -ولی من گرم نشدم هنوز! اعتراض می کنم -دیگه بیشتر از این... نمی تونم بهت بچسبم! می خوای توی گردنت فوت کنم گرم شی؟ خنده ی مردونه ای می کنه و لب می زنه -می خوای با دم شیر بازی کنی؟ من خودم می دونم چطوری گرم بشم! -چطوری؟ به چشمام نگاه می کنه و کف دستش رو روی گونه ام می ذاره و لب می زنه -اینطوری! و سرش رو خم می کنه و لبام رو به آتیش می کشه.... آصلان شاهی خشن ترین و معروف ترین تاجر چرم از دختر زیبا و مظلومی دورادور مراقبت می کنه... کسی که دخترا براش له له می زنن فقط به یه دختر بچه ی شیرین و حسود که خیلی ازش کوچکتره می چسبه و هیچکس دلیلشو نمی دونه! آصلان نمی خواد نزدیک اون دختر بشه چون که براش ممنوعه‌س... چون به خودش قول داده که هیچ وقت سمت امانتی کوچولوش نره اما با لوندی و زبون درازی های دخترک طاقتش طاق می شه و می بوستش... اونو مال خودش می کنه غافل از اینکه مقصر مرگ خانواده ی آلما.......💯🔥
عرض المزيد ...
510
1
شب حجله شوهرم بود با هووم و‌من اسپند روی آتیش بودم . امشب مرد من بیوه برادرشو به اذن خانوم تاج می برد حجله که رسم به جا بیاره و‌ستون خونه برادر مرده اش بشه. - چته غمبرک زدی آدم رغبت نمی کنه نگات کنه؟ خانم تاج سیاه تنش رو درآورده بود بعد یکسال. رو برمی گردونم . - حلال خداست ، تو حروم می دونی ضعیفه؟ حلال خدا به من می رسید حلال می شد ولی وای به وقتی که حاجی دست از پا خطا می کرد خشتکش را همین زن سرش می کشید. - پاشم بشکن و بالا بندازم شوهرم دوماد شده؟ - غربتی بازی در نیار عروس تو دخترزایی ،هووت پسرزا ! مهبد به من گفته بود موی گندیده دخترمان را با صد پسر عوض نمی کند ولی امشب هووی من را به طمع پسردار شدن می برد حجله. - پسر من پشت می خواد میراث خور می خواد. به دلم برات شده ماه نشده دومنش سبز میشه پسرمو صاحب اولاد پسر می کنه. نیشخند می زنم . - تو هم نشین تنگ در، برو جلو چشم نباش ... وایساده بودم جلوی در حجله می خواستم با چشم خودم ببینم که هووی من را می برد حجله. آن مرد نامرد که عشقش من بودم. صدای هلهله آمد ، قلبم دردش آمد ، دست توی دست آن زن آمد از جلوی من رد شد، خانوم تاج کل می کشد و من اشکم می چکد، نگاه مرد نامرد من، برمی گردد به من. به من قول داده بود زیر بار این رسم و رسوم نمی رود و حالا عروس می برد به حجله. با چشم اشکی دست می برم جلوی دهنم و منم کل می کشم، نگاهش غمگین است بی معرفت من، گل پرپر می کنم روی سرش. نگاه کل فامیل به من است ، سیاه تن کردم سیاه مردی که دوستش داشتم و حالا بعید بدانم. - توکا! می خواهد من را متوقف کند بازویم را بگیرد پس می کشم. - مبارکت باشه عزیزم ، چه بهت میاد کت و شلوار دومادی . نقل می پاشم سر خودش ، کت و شلوار فیت تنش بود ، نگاه زنی که آوار شده سر زندگیم هم به من است. - براش پسر بیار ، پشت بیار وارث بیار ، من که نتونستم‌... - توکا جان ... با پشت دست اشک هایم را پاک می کنم. - جان ننداز پشت اسم من تازه عروست ناراحت می شه پسر حاجی ! پشت می کنم ، چمدانم را بسته بودم، فقط می خواستم ببینم که چطور می تواند از روی دلم رد شود که دیدم، دیگر دیدنی اینجا ندارم. از لای جمعیت رد می شوم، من باید می رفتم عمارت سپه سالار ها دیگر خانه من نبود . - مامانی کجا میریم؟ دست دخترکم را سفت می چسبم. - می ریم یه جایی که دست کسی بهمون نرسه عزیزم. - بابا با زن عمو علوسی کرده ؟ بینی بالا می کشم . - تندتر راه بیا قشنگ مامان. - سلدمه مامانی. - دورت بگردم من ، می برمت یه جا که سردت نشه .. یکسال بعد - توکا! می خواهم لای در را ببندم کفشش را میگذارد لای در‌. - شهرو الک کردم پی ات ، نبند درو لامصب بذار یه دل سیر ببینمت. من حتی توی چشمش هم نگاه می کنم. - پسردار شدی؟ خبرش را داشتم صاحب یک پسر شده بود بعد یکسال تازه فیلش یاد هندوستان کرده بود من را می خواست. - پسر میخوام چیکار ؟ - برو رد کارت ، من غیابی طلاق گرفتم. - فکر کردی تخممه؟ من ا‌ومدم ببرمت ! ببرد ؟ با پای خودم نرفته بودم که او برم گرداند به ان خانه. - نعش من نمی بری تو خونه ای که اون زنه هست !
عرض المزيد ...
186
1
-پانزده سال بی عشق با مردی زندگی کردم که جز اون نیاز زَناشویی کُوفتی چیزی براش مهم نبود و هیچ وقت من‌و ندید حالا می‌خوام عاشقی کنم برای مردی دیگه جُرمه....؟! ریحانه لب برمی‌چیند و بُغض می‌کند: -عقیق  بهش فکر کردی...البرز بفهمه...دیوونه میشه....! پوزخندی به خوش‌خیالش می‌زنم و نفسم را آسوده بیرون می‌دهم: -خیالت راحت من‌و البرز فقط جسماً زن و شوهریم...اون از خُداشه جدا شیم از شرم راحت شه....! نمی‌دانم چرا ریحانه آشفته‌است...دستم را می‌گیرد و با دستش نرم نوازش می‌کند ولی حرف هایش آرامم نمی‌کند: -بخدا البرز خَاطرت‌و می‌خواد‌‌...اون شب خونه آقاجون یادته...بخدا اشتباه نمی‌کردم دیر اومدی چشمش مدام پِی‌ات بود...! آروم و قرار نداشت...! خنده‌ام می‌گیرد.عشق و عاشقی البرز...از همان شب اول ازدواج عیان بود...همان شب که تا سپیده صبح دست به تازه‌عروسش نزد و روی کاناپه هال خوابید... -حتی اگر این‌جوریم باشه ریحانه...من تصمیم گرفتم می‌خوام عاشقی کنم...درخواست طلاقم دادم...! گلویم ورم می‌کند و بُغض صدایم نمایان می‌شود: -می‌دونی همش تقصیر آقاجون بود گفت دختر حاج رضا با ازدواج سنتی خُوشبخته فکر کرد منم خوشبخت میشم.‌‌‌..نفهمید واسه همه نمیشه یه نسخه پیچید....! ریحانه اشک راه گرفته از تیغه بینی‌اش را پاک می‌کند و من با خون دل اتمام حجت نهایی می‌کنم: -امشب باهاش حرف می‌زنم اونم توافقی طلاق بده زودتر تموم شه....!دیگه نمی‌کشم می‌خوام زندگی کنم اون بیچاره‌م منتظره... ❌❌ در را با کلید باز می‌کند و بوی عطر کامفورت مردانه‌اش در خانه می‌پیچد... خانه غرق تاریکی حیرت زده اش می‌کند که چراغ‌ها را روشن می‌کند و با آن صدایی بم مردانه صدایم می‌زند ولی دیگر مثل سال های اول زندگی دلم نمی‌لرزد : -عقیق...! با صدای قدم‌هایش که به سمت اتاق خواب می‌آید کلافه نفسم را بیرون می‌دهم.در را باز می‌کند و در تاریکی روشنایی اتاق چشم‌هایش برق می‌زند و خوشرو می‌پرسد : -چرا تو تاریکی نشستی عزیزم ؟! ریحانه راست می‌گفت مهربان شده‌بود...نگاهم را به چشم های کهربایی مردانه‌اش می‌دوزم : -می‌خواستم باهات حرف بزنم... لبخند روی لب‌هایش جان می‌گیرد و به هال اشاره می‌کند: -بیا عزیزم....غذا از بیرون گرفتم باهم بخوریم حرفم می‌زنیم....حواسم بود دیشب اذیت شدی.... گونه‌هایم گُر می‌گیرد و او به دیشبی اشاره می‌کند که من بر خودم واجب می‌دانستم به عنوان زن و آخرین بار آرامش کنم.امشب چرا مهربانی‌اش گُل کرده‌بود. از سرجایم بلند می‌شوم.سینه به سینه‌اش می ایستم.بلند قامت است و سرم را بلند می‌کنم : -می‌خوام همین الان باهات حرف بزنم.... اخم‌هایش در هم گره می‌خورد : -غذا سرد می.....! جمله‌اش را ناتمام می‌گذارم و لب‌های بی‌رنگم را تکان می‌دهم: -غذای سرد‌و میشه گرم کرد...خدا نکنه دل سرد بشه با هیچی گرم نمیشه البرز... سینه مردانه‌اش از زیر آن پیراهن سُرمه‌ای تند بالا و پایین می‌رود و سکوتش به حرف‌هایم جسارت می بخشد: -من تصمیمم‌و گرفتم....درخواست طلاق دادم...اگه توافقی باشه می‌تونیم سریعتر جدا...‌ امان نمی‌دهد...تا به خودم بیایم به دیوار کوبیده می‌شوم و به لب هایم با خشونت شبیخون می‌زند و جمله‌ام ناتمام می‌ماند...لب جدا می‌کند و غُرشش مرا می‌ترساند: -تو چه غلطی کردی عقیق...؟!چه گُوهی خوردی لامصب...؟! لب‌‌هایم از درد گزگز می‌کند ولی کوتاه نمی‌آیم‌‌‌‌‌... -خسته شدم البرز..‌.برو پی‌ زندگیت...پِی زنی که بخوایش...بخوادت..‌. نزدیک می‌شود و چشم‌های سُرخش ترسناک است و تنم می‌لرزد....سیبک گلویش می‌لرزد: -زن من تویی...همه چیز من تویی لاکردار هنوز نفهمیدی...؟! حقم داری البته... معنی تک جمله‌ آخرش را نمی‌فهمم تا اینکه دست به سمت دکمه‌های پیراهنش می‌برد و تَلخندش وحشت را مهمان تنم می‌کند: -اگه حامله شی اون وقت نمیتونی جدا شی نه....؟!حامله‌ات می‌کنم تا پا بند بشی به من....! ❌❌❌
عرض المزيد ...
دامنگیـــــر|هانیه وطن خواه
🌈به نام خداوند رنگین کمان🌈 پارت گذاری : از شنبه تا سه شنبه ، روزانه یک پارت.
543
1
- دختر بجنب دیگه! نیم ساعت دیگه حاج خانوم با عروسش میاد برای پرو لباس، هنوز تیکه های پارچه و نخ اینجا روی زمینه! اما دست و دلش به کار نمی رفت... هر بار که اسم "حاج خانوم" رو می شنید یاد گذشته ها می افتاد. با اخطار دوباره ی صاحب کارش، با بی میلی مشغول انجام کارش شد. درحالیکه تو سالن می چرخید و زمین رو جارو می کرد، انگار همین دیروز بود که پشت ویترین مغازه ها با مازیار می ایستاد و لباس های عروس رو نگاه می کردن. - سلام حاج خانوم! خیلی خوش اومدین! سونیا صدای صاحب کارش رو که شنید کارش رو از سر گرفت. تو دلش به عروسی که امروز برای پرو لباس میومد غبطه می خورد... از نظرش مادرشوهر خوبی داشت! و باز هم روزهای گذشته مقابل چشم هاش زنده شد... مازیار پسر کوچیک خانواده شون بود و حاج خانوم براش هزاران آرزو داشت... و سونیا دختر یتیمی بود که تو خونه ی عموی فقیرش بزرگ شده بود، اما خانواده ی مازیار دستشون به دهنشون می رسید... به همین دلایل حاج خانومی که همیشه دستش تو کار خیر بود و دختر پسرهای جوون رو به هم می رسوند، سونیا رو برای پسر خودش مناسب نمی دید. درنهایت با تهدید مازیار به عاق کردن و نقشه کشیدن با زنعموی سونیا و دادن پول و طلا بهش موفق شد و سونیا که بعد از این اتفاقات نمی تونست پیش خانواده ی عموش زندگی کنه به سختی کار پیدا کرده بود تا پولی جمع کنه. به سمت دیگه ی سالن که رسید دختر رو که لباس عروس پوشیده بود می دید... لباسش کاملا پوشیده بود... می دونست که اینجور لباس عروس ها باب میل مادر مازیاره! - حاج خانوم گفتم مزون خالی باشه تا عروس خانومتون راحت باشن! صاحب مزون این حرف رو زد و لحظه ای بعد دختر با لباس عروسش چرخید. صاحب مزون که نگاهش به سونیا افتاد، گفت: سونیا! برو برای حاج خانوم و عروسش شربت بیار! حاج خانوم با شنیدن اسم سونیا به سمتش چرخید. صاحب مزون موشکافانه نگاهش کرد. - سونیا! سونیا با گیجی نگاهش کرد. - شربت؟! سونیا قبل از اینکه از سالن خارج بشه نگاه کوتاهی به دختر سفیدپوش انداخت. حالا دختر رو شناخت... ! سونیا حال عجیبی داشت... پاهاش انگار نمی تونستن وزنش رو تحمل کنن. قبل از فرود کاملش به زمین آغوش گرم و بازوهای محکمی نگهش داشتن. با "خاک به سرم" گفتن صاحب مزون، نگاه حاج خانوم و زهره به سمت سونیا کشیده شد. زهره خیلی خوب از عشق مازیار نسبت به سونیا خبر داشت... ناباورانه مازیار رو صدا کرد که مازیار با فریاد گفت: آمبولانس خبر کنید! اثری مهیج از خالق رمان "او شاهد بود" 😍 بیش از ۴۰۰ پارت آماده و طولانی 😍 برخلاف حاج خانوم که سونیا رو لایق پسرش نمی دونه، مازیار عاشق سفت و سخت سونیاست و همیشه و همه جا به فکرشه! 🥹
عرض المزيد ...
194
0
اگه از پشمات خسته شدی این محصول پشم ریزون برای خودت ساخته شده🫠 با این محصول مثل آب خوردن موها زائدتو بدون هیچچچچچچ درد و یا زخم شدنی میتونی شیو کنی😍😍😍
548
2
شوگار در vipبه اتمام رسید. مبلغ واریزی برای خواندن ادامه ی پارت‌ها قبل از چاپ 45الی50 5892101407120183 به حساب آرزونامداری رمان زئوس45الی50(تمام شده درvip)  زهار+زئوس80الی85(تمام شده در vip) نَسَـ♚ـبـــ55الی60(دوبرابرکانال‌عمومی)
172
0

sticker.webp

532
2
شب حجله شوهرم بود با هووم و‌من اسپند روی آتیش بودم . امشب مرد من بیوه برادرشو به اذن خانوم تاج می برد حجله که رسم به جا بیاره و‌ستون خونه برادر مرده اش بشه. - چته غمبرک زدی آدم رغبت نمی کنه نگات کنه؟ خانم تاج سیاه تنش رو درآورده بود بعد یکسال. رو برمی گردونم . - حلال خداست ، تو حروم می دونی ضعیفه؟ حلال خدا به من می رسید حلال می شد ولی وای به وقتی که حاجی دست از پا خطا می کرد خشتکش را همین زن سرش می کشید. - پاشم بشکن و بالا بندازم شوهرم دوماد شده؟ - غربتی بازی در نیار عروس تو دخترزایی ،هووت پسرزا ! مهبد به من گفته بود موی گندیده دخترمان را با صد پسر عوض نمی کند ولی امشب هووی من را به طمع پسردار شدن می برد حجله. - پسر من پشت می خواد میراث خور می خواد. به دلم برات شده ماه نشده دومنش سبز میشه پسرمو صاحب اولاد پسر می کنه. نیشخند می زنم . - تو هم نشین تنگ در، برو جلو چشم نباش ... وایساده بودم جلوی در حجله می خواستم با چشم خودم ببینم که هووی من را می برد حجله. آن مرد نامرد که عشقش من بودم. صدای هلهله آمد ، قلبم دردش آمد ، دست توی دست آن زن آمد از جلوی من رد شد، خانوم تاج کل می کشد و من اشکم می چکد، نگاه مرد نامرد من، برمی گردد به من. به من قول داده بود زیر بار این رسم و رسوم نمی رود و حالا عروس می برد به حجله. با چشم اشکی دست می برم جلوی دهنم و منم کل می کشم، نگاهش غمگین است بی معرفت من، گل پرپر می کنم روی سرش. نگاه کل فامیل به من است ، سیاه تن کردم سیاه مردی که دوستش داشتم و حالا بعید بدانم. - توکا! می خواهد من را متوقف کند بازویم را بگیرد پس می کشم. - مبارکت باشه عزیزم ، چه بهت میاد کت و شلوار دومادی . نقل می پاشم سر خودش ، کت و شلوار فیت تنش بود ، نگاه زنی که آوار شده سر زندگیم هم به من است. - براش پسر بیار ، پشت بیار وارث بیار ، من که نتونستم‌... - توکا جان ... با پشت دست اشک هایم را پاک می کنم. - جان ننداز پشت اسم من تازه عروست ناراحت می شه پسر حاجی ! پشت می کنم ، چمدانم را بسته بودم، فقط می خواستم ببینم که چطور می تواند از روی دلم رد شود که دیدم، دیگر دیدنی اینجا ندارم. از لای جمعیت رد می شوم، من باید می رفتم عمارت سپه سالار ها دیگر خانه من نبود . - مامانی کجا میریم؟ دست دخترکم را سفت می چسبم. - می ریم یه جایی که دست کسی بهمون نرسه عزیزم. - بابا با زن عمو علوسی کرده ؟ بینی بالا می کشم . - تندتر راه بیا قشنگ مامان. - سلدمه مامانی. - دورت بگردم من ، می برمت یه جا که سردت نشه .. یکسال بعد - توکا! می خواهم لای در را ببندم کفشش را میگذارد لای در‌. - شهرو الک کردم پی ات ، نبند درو لامصب بذار یه دل سیر ببینمت. من حتی توی چشمش هم نگاه می کنم. - پسردار شدی؟ خبرش را داشتم صاحب یک پسر شده بود بعد یکسال تازه فیلش یاد هندوستان کرده بود من را می خواست. - پسر میخوام چیکار ؟ - برو رد کارت ، من غیابی طلاق گرفتم. - فکر کردی تخممه؟ من ا‌ومدم ببرمت ! ببرد ؟ با پای خودم نرفته بودم که او برم گرداند به ان خانه. - نعش من نمی بری تو خونه ای که اون زنه هست !
عرض المزيد ...
202
1
- هرکسی بتونه بهترین غذا رو درست کنه میره عمارت اصلی! با حرف سحر خانوم صدای پچ پچ خدمه و آشپزها بلند شد. چراکه عشق قدیمیش، صاحب عمارت اصلی بود. فقط نمی دونست اون چرا و چطور سر از مملکت غریب درآورده! حتی اسمش رو هم عوض کرده بود! همه به جای مازیار، مورات خان صداش می کردن! سحر خانوم بین خدمه چرخید. - ! سونیا با شنیدن این حرف تکونی خورد. خوب می دونست که مازیار کیک شکلاتی رو به هر غذایی ترجیح میده! خوب می دونست که مازیار عاشق چجور کیکیه، اما می ترسید... می ترسید از اینکه وقتی مازیار ببینتش، به جای بردنش به عمارت اصلی حتی از کلبه هم بیرونش کنه! هرچند که سونیا حق رو به مازیار می داد! از وقتی پاش رو به اینجا گذاشته بود به هر طریقی که شده بود خودش رو از دید مازیار مخفی نگه داشته بود... اما می دید که مازیار چقدر عصبیه و خبری از آدم مهربون گذشته نیست! همین ها هم می ترسوندش! با تموم این ها سونیا وقتی دید که بقیه با چه ذوق و شوقی به امید رفتن به عمارت اصلی دارن آشپزی می کنن، دست به کار شد. مرگ یه بار و شیون هم یه بار! از این همه فرار و مخفی کردن خودش خسته بود! *** سونیا به سختی روی میز جای خالی پیدا کرد و ظرف کیک رو گذاشت. می ترسید سلیقه ی مازیار مثل اسم و رفتارش عوض شده باشه! ظرف کوچیک کیک شکلاتی بین اون همه غذای رنگی اصلا به چشم نمیومد! مخصوصا که چند تا از دخترها گفتن "؟" بالاخره بعد از لحظاتی مازیار از پله ها پایین اومد. سونیا از دیدنش ضربان قلبش بالا رفت و سرش رو تا حد ممکن پایین انداخت. تزئین روی کیک، رنگ و بوش... همه و همه خاطرات گذشته رو مقابل چشم هاش زنده کرد! احساس می کرد تموم وجودش یخ زده. با تردید یک تکه از کیک رو داخل دهانش گذاشت. - این کیک رو کی پخته؟! همه از حالت مازیار برداشت دیگه ای کرده بودن! یکی از دخترها بازوی سونیا رو کشید. - این مورات خان! و با خودشیرینی ادامه داد: من به جاش معذرت خواهی می کنم! مازیار جلوتر رفت و با غیظ دست دختر رو از بازوی سونیا کنار زد. - خفه شو! عربده ش باعث شد سونیا سرش رو بلند کنه. مازیار باور نمی کرد سونیایی رو که بخاطرش وجب به وجب ایران رو گشته بود تو کشور غریب پیدا کنه! پرماجراترین و غیرقابل‌حدس‌ترین رمان آنلاین تلگرام😍 مازیار سال های زیادیه که دلباخته ی سونیاست... اما مادر مازیار سونیا رو که بعد از مرگ خانواده ش با خانواده ی عموش زندگی می کنه و وضعیت مالی خوبی ندارن، مناسب پسرش نمی دونه! بعد از اتفاقات زیادی که میفته بین مازیار و سونیا جدایی میفته تا اینکه...
عرض المزيد ...
226
1
-لباسات رو بِکن بیا تو بغلم! چشمام توان گشاد شدن نداشتن وقتی از سرمای زیاد داشتم می لرزیدم و رو به مرگ بودم! -با تو بودم دختر... الان وقت لج کردن نیست، اگه حرف گوش ندی جفتمون از سرما می میریم! به سختی لب می زنم -مهم نیست... حاضرم بمیرم ولی همچین کاری نکنم! به درکی می گه و پشتش رو به سنگ های غاری که توش بودیم می چسبونه! مدتی می گذره و دندونام تیریک تیریک صدا می دن... -همش تقصیر توئه که... ما الان تو این وضع اسیریم! اخم می کنه و فورا جبهه می گیره -اره همش تقصیر منه، سرکار خانوم هیچ وقت گناهی ندارن! حتما من بودم که با طناز دعوا کردم و تو یخبندون اومدم وسط این بیغوله! با وجود اینکه سردمه و هیچ کنترلی روی بدنم و لرزشش ندارم اما نمی تونم در برابر پرروییش سکوت کنم -اگه تو با اون غیرتای خرکیت تو زندگی من دخالت نکنی منم مجبور نمی شم توی عصبانیت سر بذارم به کوه و کمر! آرامش نمی ذارین هیچ کدوم برای من... اشتباهم این بود که با شما اومدم کوه! با خشم پشت بهش می کنم و می غرم -در ضمن کسی نگفت دنبال من راه بیفتی بیای! صدایی دیگه ازش شنیده نمی شه و و منم دستام رو بغل می گیرم و با تکون دادن خودم سعی می کنم گرم کنم بدنمو! -نمی تونی اتیش درست کنی؟ من دیگه دارم یخ می زنم! چشمام نیمه بازن و سرگیجه گرفتم... خوابم گرفته و دیگه مقاومت داره سخت می شه! صدای نگرانش رو می شنوم -برگرد ببینمت خوبی آلما؟ آخه تو این برف چوب از کجا پیدا کنم؟ -مــ....مَــن نمی...دونم... یه کاری... کن تو رو خدا! صدای خش خشی از پشتم شنیده می شه و لحظه ی بعد از گوشه ی چشم می بینمش که خودش رو روی زمین به سمت من کشیده. -دیوونم کردی دختر... چقدر تو دردسری اخه! بعد می گیم هم بهت بر می خوره! خیره نگاهش می کنم و اونم دل به دلم می ده و به چشمام نگاه می کنه... لباش خشک شدن و رنگشون رفته، مشخصه که اونم داره یخ میزنه اما به رو نمیاره و با تردید میگه -انقدری ازشون دور شدیم که حالا حالاها پیدامون نکنن... برای اینکه تا اون موقع دووم بیاریم فقط یه راه هست! من نمی خواستم بمیرم... نمی خواستم یخ بزنم و منجمد شم! از طرفی هم نمی تونستم لخت برم تو بغل کسی که نامحرم بود بهم! سر به طرفین تکون می دم -نمی... تونم به... خدا! این کار... درست نیست! -کاریت ندارم آلما باور کن... فقط می خوام جفتمون گرم بشیم! لباسای اضافه رو در بیار بیا بشین تو بغلم! مجبور بودم... مجبور. راه دیگه ای نبود برای زنده موندن! با دستای سر شده ام لباسام رو در میارم و تمام پوششم میشه تیشرت بلندی که تا بالای رونم می رسه! آصلان هم لباس هاشو در میاره و فقط کاپشنش رو تنش می کنه! نگاه سر تا پایی به من میندازه که با خجالت توی خودم جمع می شم! به سمتم میاد و دست به پایین تیشرتم می گیره! مانعش می شم -چی کار داری می کنی؟ -گفتم لباساتو کاملا بِکن... حتی این تیشرت! اجازه ی حرف زدن بهم نمیده، خودش تیشرتو از سرم در میاره و بدون اینکه به بدنم نگاهی بندازه دستم رو می کشه و منو تو بغلش می نشونه! -خودتو بچسبون بهم و دستتو حلقه کن دور کمرم! همون کاری که گفت رو می کنم و در همون حال هم سعی میکنم برجستگی بدنم رو بهش نچسبونم زیاد! -نترس قرار نیست لا به لای برفا بردارم بهت دست بزنم. با خنده میگه و من مشت بی جونی به سینه ی برهنه اش میزنم! -بی حیا! -گرم شدی؟ هومی می گم و اون جدی می گه -نگام کن ببینم! نگاه بالا می کشم و همین که چشمامون توی هم قفل می شن لب میزنه -ولی من گرم نشدم هنوز! اعتراض می کنم -دیگه بیشتر از این... نمی تونم بهت بچسبم! می خوای توی گردنت فوت کنم گرم شی؟ خنده ی مردونه ای می کنه و لب می زنه -می خوای با دم شیر بازی کنی؟ من خودم می دونم چطوری گرم بشم! -چطوری؟ به چشمام نگاه می کنه و کف دستش رو روی گونه ام می ذاره و لب می زنه -اینطوری! و سرش رو خم می کنه و لبام رو به آتیش می کشه.... آصلان شاهی خشن ترین و معروف ترین تاجر چرم از دختر زیبا و مظلومی دورادور مراقبت می کنه... کسی که دخترا براش له له می زنن فقط به یه دختر بچه ی شیرین و حسود که خیلی ازش کوچکتره می چسبه و هیچکس دلیلشو نمی دونه! آصلان نمی خواد نزدیک اون دختر بشه چون که براش ممنوعه‌س... چون به خودش قول داده که هیچ وقت سمت امانتی کوچولوش نره اما با لوندی و زبون درازی های دخترک طاقتش طاق می شه و می بوستش... اونو مال خودش می کنه غافل از اینکه مقصر مرگ خانواده ی آلما.......💯🔥
عرض المزيد ...
399
0
-پانزده سال بی عشق با مردی زندگی کردم که جز اون نیاز زَناشویی کُوفتی چیزی براش مهم نبود و هیچ وقت من‌و ندید حالا می‌خوام عاشقی کنم برای مردی دیگه جُرمه....؟! ریحانه لب برمی‌چیند و بُغض می‌کند: -عقیق  بهش فکر کردی...البرز بفهمه...دیوونه میشه....! پوزخندی به خوش‌خیالش می‌زنم و نفسم را آسوده بیرون می‌دهم: -خیالت راحت من‌و البرز فقط جسماً زن و شوهریم...اون از خُداشه جدا شیم از شرم راحت شه....! نمی‌دانم چرا ریحانه آشفته‌است...دستم را می‌گیرد و با دستش نرم نوازش می‌کند ولی حرف هایش آرامم نمی‌کند: -بخدا البرز خَاطرت‌و می‌خواد‌‌...اون شب خونه آقاجون یادته...بخدا اشتباه نمی‌کردم دیر اومدی چشمش مدام پِی‌ات بود...! آروم و قرار نداشت...! خنده‌ام می‌گیرد.عشق و عاشقی البرز...از همان شب اول ازدواج عیان بود...همان شب که تا سپیده صبح دست به تازه‌عروسش نزد و روی کاناپه هال خوابید... -حتی اگر این‌جوریم باشه ریحانه...من تصمیم گرفتم می‌خوام عاشقی کنم...درخواست طلاقم دادم...! گلویم ورم می‌کند و بُغض صدایم نمایان می‌شود: -می‌دونی همش تقصیر آقاجون بود گفت دختر حاج رضا با ازدواج سنتی خُوشبخته فکر کرد منم خوشبخت میشم.‌‌‌..نفهمید واسه همه نمیشه یه نسخه پیچید....! ریحانه اشک راه گرفته از تیغه بینی‌اش را پاک می‌کند و من با خون دل اتمام حجت نهایی می‌کنم: -امشب باهاش حرف می‌زنم اونم توافقی طلاق بده زودتر تموم شه....!دیگه نمی‌کشم می‌خوام زندگی کنم اون بیچاره‌م منتظره... ❌❌ در را با کلید باز می‌کند و بوی عطر کامفورت مردانه‌اش در خانه می‌پیچد... خانه غرق تاریکی حیرت زده اش می‌کند که چراغ‌ها را روشن می‌کند و با آن صدایی بم مردانه صدایم می‌زند ولی دیگر مثل سال های اول زندگی دلم نمی‌لرزد : -عقیق...! با صدای قدم‌هایش که به سمت اتاق خواب می‌آید کلافه نفسم را بیرون می‌دهم.در را باز می‌کند و در تاریکی روشنایی اتاق چشم‌هایش برق می‌زند و خوشرو می‌پرسد : -چرا تو تاریکی نشستی عزیزم ؟! ریحانه راست می‌گفت مهربان شده‌بود...نگاهم را به چشم های کهربایی مردانه‌اش می‌دوزم : -می‌خواستم باهات حرف بزنم... لبخند روی لب‌هایش جان می‌گیرد و به هال اشاره می‌کند: -بیا عزیزم....غذا از بیرون گرفتم باهم بخوریم حرفم می‌زنیم....حواسم بود دیشب اذیت شدی.... گونه‌هایم گُر می‌گیرد و او به دیشبی اشاره می‌کند که من بر خودم واجب می‌دانستم به عنوان زن و آخرین بار آرامش کنم.امشب چرا مهربانی‌اش گُل کرده‌بود. از سرجایم بلند می‌شوم.سینه به سینه‌اش می ایستم.بلند قامت است و سرم را بلند می‌کنم : -می‌خوام همین الان باهات حرف بزنم.... اخم‌هایش در هم گره می‌خورد : -غذا سرد می.....! جمله‌اش را ناتمام می‌گذارم و لب‌های بی‌رنگم را تکان می‌دهم: -غذای سرد‌و میشه گرم کرد...خدا نکنه دل سرد بشه با هیچی گرم نمیشه البرز... سینه مردانه‌اش از زیر آن پیراهن سُرمه‌ای تند بالا و پایین می‌رود و سکوتش به حرف‌هایم جسارت می بخشد: -من تصمیمم‌و گرفتم....درخواست طلاق دادم...اگه توافقی باشه می‌تونیم سریعتر جدا...‌ امان نمی‌دهد...تا به خودم بیایم به دیوار کوبیده می‌شوم و به لب هایم با خشونت شبیخون می‌زند و جمله‌ام ناتمام می‌ماند...لب جدا می‌کند و غُرشش مرا می‌ترساند: -تو چه غلطی کردی عقیق...؟!چه گُوهی خوردی لامصب...؟! لب‌‌هایم از درد گزگز می‌کند ولی کوتاه نمی‌آیم‌‌‌‌‌... -خسته شدم البرز..‌.برو پی‌ زندگیت...پِی زنی که بخوایش...بخوادت..‌. نزدیک می‌شود و چشم‌های سُرخش ترسناک است و تنم می‌لرزد....سیبک گلویش می‌لرزد: -زن من تویی...همه چیز من تویی لاکردار هنوز نفهمیدی...؟! حقم داری البته... معنی تک جمله‌ آخرش را نمی‌فهمم تا اینکه دست به سمت دکمه‌های پیراهنش می‌برد و تَلخندش وحشت را مهمان تنم می‌کند: -اگه حامله شی اون وقت نمیتونی جدا شی نه....؟!حامله‌ات می‌کنم تا پا بند بشی به من....! ❌❌❌
عرض المزيد ...
دامنگیـــــر|هانیه وطن خواه
🌈به نام خداوند رنگین کمان🌈 پارت گذاری : از شنبه تا سه شنبه ، روزانه یک پارت.
551
1
شوگار در vipبه اتمام رسید. مبلغ واریزی برای خواندن ادامه ی پارت‌ها قبل از چاپ 45الی50 5892101407120183 به حساب آرزونامداری رمان زئوس45الی50(تمام شده درvip)  زهار+زئوس80الی85(تمام شده در vip) نَسَـ♚ـبـــ55الی60(دوبرابرکانال‌عمومی)
1 285
0

sticker.webp

1 086
0
#part228 - خواستگارها رسیدن! صبا با هیجان این جمله رو گفت و دست سونیای یخ‌زده رو گرفت و با خودش به آشپزخونه برد. آقا داوود و اکرم خانوم برای استقبال از خواستگارها جلوی در رفتن. و حمید و دوستش، سهند... تو اتاق مهمان به انتظار اومدن خواستگارها نشستن. طولی نکشید که مازیار همراه مادرش، حاج خانوم، رسیدن. از نگاه حاج خانوم نارضایتی می‌بارید! با لبه‌ی چادرش خودش رو باد میزد و نگاهش دور تا دور خونه‌ی ساده و وسایل کهنه می‌چرخید: - ! مازیار از خجالت عرق کرد. زیر لب نالید: مامان؟ لطفاً! حمید خنده‌ای از روی تمسخر کرد: حاج خانوم توجهی نکرد: - ؟! اکرم خانوم سرفه‌ی مصلحتی کرد: سونیا برای ما هیچ فرقی با صبا نداره، اما مگه آقا مازیار به شما نگفتن پدر و مادر سونیا تو تصادف فوت کردن؟ - چرا... اما خب... به ولاه که من راضی به این وصلت نیستم! فقط به‌خاطر مازیار از اون سر شهر اومدم اینجا! حمید نیشخند زد: - به ولاه که فهمیدیم شما بالاشهرنشین هستین، اما ما هم چندان راضی به این وصلت نیستیم! بند دل سونیایی که گوشش رو به در آشپزخونه چسبونده بود، پاره شد. مازیار لب گزید و عرق روی پیشونیش رو با دستمال کاغذی پاک کرد: مادر منظوری نداشتن آقا حمید! اما حاج خانوم حسابی بهش برخورد: - راضی نیستین؟! اصلاً سونیا جان خواستگاری مثل مازیار داشتن تا به حال؟! یا بهتره بپرسم اصلاً خواستگاری داشتن؟! حقیقت این بود که مازیار اولین خواستگار درست‌وحسابی سونیا بود. صورت آقا داوود به سرخی میزد و اکرم خانوم هم دست کمی از شوهرش نداشت. سونیا لب‌هاش رو می‌جوید و صبا بهش دلداری می‌داد. مازیار از رفتار مادرش عرق کرده بود و حاج خانوم هم مصمم بود مراسم رو به هم بزنه. حمید از نمایش روبروش پوزخند میزد و مازیار از نگاه خاص سهند احساس خطر کرد و سونیا زیر لب گفت: این چی میگه این وسط دیگه؟! حمید از حرف‌های دوستش حسابی گیج شده بود: - که چی؟! سهند نفس عمیقی کشید و از استرس چندبار زبونش رو روی لب‌های خشک‌شده‌ش کشید: - با اجازه‌ی آقا داوود و اکرم خانوم می‌خواستم سونیا خانوم رو خواستگاری کنم! حمید بدون اینکه از جا بلند بشه گفت: - خوش اومدین! سونی بیا بیرون، سهند خودیه! سهند😍🥰👆 . در vip😍 مازیار مرد موفقیه که سال های زیادی از زندگیش رو صرف حل پرونده و مشکلات دیگران کرده. مادرش، حاج خانوم، دختر همسایه شون، زهره رو برای ازدواج باهاش در نظر گرفته. در این بین زهره ی محجوب هم نسبت به مازیار بی میل نیست، اما هیچکس نمی دونه که دلیل مجرد موندن مازیار تا دهه ی سوم زندگیش دختری بی پروا و شیطون به نام سونیاست! سونیایی که ناخواسته دل مازیار رو برده، اما به اندازه ی یک دنیا با عروسی که حاج خانوم همیشه تصورش می کرده فرق داره! حاج خانوم برای این که سونیا عروسش نشه، حاضره هر کاری کنه، حتی... نقشه های حاج خانوم از یک طرف و آشنایی ناگهانی سونیا و سهند (که تو زندگی قبلیش شکست خورده) از طرف دیگه باعث اتفاقاتی میشه که...
عرض المزيد ...
359
1
شب حجله شوهرم بود با هووم و‌من اسپند روی آتیش بودم . امشب مرد من بیوه برادرشو به اذن خانوم تاج می برد حجله که رسم به جا بیاره و‌ستون خونه برادر مرده اش بشه. - چته غمبرک زدی آدم رغبت نمی کنه نگات کنه؟ خانم تاج سیاه تنش رو درآورده بود بعد یکسال. رو برمی گردونم . - حلال خداست ، تو حروم می دونی ضعیفه؟ حلال خدا به من می رسید حلال می شد ولی وای به وقتی که حاجی دست از پا خطا می کرد خشتکش را همین زن سرش می کشید. - پاشم بشکن و بالا بندازم شوهرم دوماد شده؟ - غربتی بازی در نیار عروس تو دخترزایی ،هووت پسرزا ! مهبد به من گفته بود موی گندیده دخترمان را با صد پسر عوض نمی کند ولی امشب هووی من را به طمع پسردار شدن می برد حجله. - پسر من پشت می خواد میراث خور می خواد. به دلم برات شده ماه نشده دومنش سبز میشه پسرمو صاحب اولاد پسر می کنه. نیشخند می زنم . - تو هم نشین تنگ در، برو جلو چشم نباش ... وایساده بودم جلوی در حجله می خواستم با چشم خودم ببینم که هووی من را می برد حجله. آن مرد نامرد که عشقش من بودم. صدای هلهله آمد ، قلبم دردش آمد ، دست توی دست آن زن آمد از جلوی من رد شد، خانوم تاج کل می کشد و من اشکم می چکد، نگاه مرد نامرد من، برمی گردد به من. به من قول داده بود زیر بار این رسم و رسوم نمی رود و حالا عروس می برد به حجله. با چشم اشکی دست می برم جلوی دهنم و منم کل می کشم، نگاهش غمگین است بی معرفت من، گل پرپر می کنم روی سرش. نگاه کل فامیل به من است ، سیاه تن کردم سیاه مردی که دوستش داشتم و حالا بعید بدانم. - توکا! می خواهد من را متوقف کند بازویم را بگیرد پس می کشم. - مبارکت باشه عزیزم ، چه بهت میاد کت و شلوار دومادی . نقل می پاشم سر خودش ، کت و شلوار فیت تنش بود ، نگاه زنی که آوار شده سر زندگیم هم به من است. - براش پسر بیار ، پشت بیار وارث بیار ، من که نتونستم‌... - توکا جان ... با پشت دست اشک هایم را پاک می کنم. - جان ننداز پشت اسم من تازه عروست ناراحت می شه پسر حاجی ! پشت می کنم ، چمدانم را بسته بودم، فقط می خواستم ببینم که چطور می تواند از روی دلم رد شود که دیدم، دیگر دیدنی اینجا ندارم. از لای جمعیت رد می شوم، من باید می رفتم عمارت سپه سالار ها دیگر خانه من نبود . - مامانی کجا میریم؟ دست دخترکم را سفت می چسبم. - می ریم یه جایی که دست کسی بهمون نرسه عزیزم. - بابا با زن عمو علوسی کرده ؟ بینی بالا می کشم . - تندتر راه بیا قشنگ مامان. - سلدمه مامانی. - دورت بگردم من ، می برمت یه جا که سردت نشه .. یکسال بعد - توکا! می خواهم لای در را ببندم کفشش را میگذارد لای در‌. - شهرو الک کردم پی ات ، نبند درو لامصب بذار یه دل سیر ببینمت. من حتی توی چشمش هم نگاه می کنم. - پسردار شدی؟ خبرش را داشتم صاحب یک پسر شده بود بعد یکسال تازه فیلش یاد هندوستان کرده بود من را می خواست. - پسر میخوام چیکار ؟ - برو رد کارت ، من غیابی طلاق گرفتم. - فکر کردی تخممه؟ من ا‌ومدم ببرمت ! ببرد ؟ با پای خودم نرفته بودم که او برم گرداند به ان خانه. - نعش من نمی بری تو خونه ای که اون زنه هست !
عرض المزيد ...
293
0
آخر تحديث بتاريخ: ١١.٠٧.٢٣
سياسة الخصوصية Telemetrio