Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
الفئة
لغة وموقع القناة

audience statistics کانال رسمی نرگس عبدی ( اِلیار )

ارتباط با نویسنده:  https://t.me/Narges_Abdi75  چوب‌خطِ اوهام « چاپ شده /نشر شقایق » دنیا دار مکافات « نشر شقایق » اِلیار « آنلاین »  https://instagram.com/narges_abdi.7  اینستاگرام نویسنده👆👆👆 
عرض المزيد
18 8850
~0
~0
0
تقييم تيليجرام العام
عالميًا
40 380المكان
من 78 777
7 183المكان
من 13 357
في الفئة
493المكان
من 857

جنس المشتركين

تعرف على عدد كل من المُشتركين الذّكور والإناث على القناة.
?%
?%

لغة الجمهور

معرفة توزيع المشتركين في القناة حسب اللغة
الروسية?%الإنجليزية?%العربيّة?%
نمو القناة
رسم توضيحيجدول
ي
أ
ش
س
help

جار تحميل البيانات

فترة تواجد المستخدم على القناة

اعرف كم من الوقت قضى المُشتركون على القناة.
حتى أسبوع?%المؤقتات القديمة?%حتى شهر?%
الزيادة في المُشتركين
رسم توضيحيجدول
ي
أ
ش
س
help

جار تحميل البيانات

Hourly Audience Growth

    جار تحميل البيانات

    Time
    Growth
    Total
    Events
    Reposts
    Mentions
    Posts
    Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
    ❌یه خبر خوب برای عزیزانی که مدام می‌پرسیدن فایل فروشی دارم یا نه. ❌😍 به مدت محدودی امکان خرید فایل کامل دنیا دار مکافات رو در اختیارتون قرار می‌دیم. (البته نسخه‌ی بازنویسی شده‌ی دنیا دار مکافات. یک‌سوم نهاییش کاملا تغییر کرده و با فایل‌های غیرمجازی که پخش شده زمین تا آسمون تفاوت داره.) 🍁و اما یه تخفیف ویژه هم برای این طرح ویژه در نظر گرفتیم. 🍁 🍀شما می‌تونید تا پایان مهلت این آف تنها با پرداخت ۳۰ تومان به شماره کارت زیر، فایل کامل و بازنویسی‌شده‌ی دنیا دار مکافات رو تهیه بفرمایید. 🍀 ⭕️توجه داشته باشید که هم فرصت تهیه‌ی فایل محدود هست، هم زمان طرح تخفیف. ⭕️ 6037701431733929 نرگس عبدی 🌕فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال بفرمایید.👇 🆔 و حالا یک پک ویژه‌تر:😍 اگر بخواید وی‌آی‌پی اِلیار و فایل دنیا دار مکافات رو تهیه بفرمایید، به جای ۷۰ تومان، تنها ۴۵ تومان واریز بفرمایید. ✅وی‌آی‌پی اِلیار به تنهایی ۳۰ تومان هست. 🔰
    عرض المزيد ...
    1
    0

    sticker.webp

    135
    0
    #این‌رمان‌روبه‌پایان‌است پسر عموی همسر سابقم بود، مچ همسرم رو در شب عروسیمون با دختری که باورش داشت گرفت و همه چیز همون شب بهم ریخت و ما جدا شدیم. اون شد رییسم و خیلی زود بهش دل بسته‌م. عشقی که می‌دونستم شدنی نیست. خانواده‌هامون اجازه نمی‌دادن. پدر و مادرش قطعا مخالفت می‌کردن عروس سابق برادرشون حالا بخواد عروس خونه خودشون شه، ولی من نمی‌تونستم از این عشق یک طرفه دست بکشم بهش اعتراف کردم و اون در کمال ناباوری از علاقه‌ش گفت. شدیم نقل محافل آشنا و غریبه، هیچکس باورش نمی‌شد پسر محبوب خانواده‌ی تمدن‌ها پا بذاره رو نسبتش با پسرعموش و به من درخواست ازدواج بده. خانواده‌ها می‌گفتن ابراز علاقه‌ش دروغه و میخواد حال پسرعموشو بگیره اما عشق چشم منو بسته بود طوفان به پا شد و من نشستم وسط طوفان....
    عرض المزيد ...
    86
    0
    -خسته شدی؟ با نوک انگشت خیسی دور لبم را گرفتم و گفتم: -نه خسته نیستم! چشمک ریزی زدم و پچ‌پچ کردم: -خستگی‌مو نگه داشتم واسه آخر شب، در کردنش رو بلدی؟! با خنده‌ای دندان‌نما نگاهی محتاطی به اطرافش انداخت و مشت آرامی به بازویم زد: -ببین هنوز یه ساعت نشده زنت شدم! بی‌ادب شدی و انواع و اقسام پیشنهادی کثافتی بهم می‌دی! اشتباه کردم هول‌هولکی زنت شدم! باید قبلش راجع بهت خوب تحقیق می‌کردم.. بی‌توجه به حساسیتش به حضور دیگران، دستم را روی گودی کمرش بالا و پایین کردم: -چی می‌خوای بدونی درباره‌م؟ بیا شب همه رو خودم به صورت فیزیکی و حضوری در محل، توضیح می‌دم برات. قدمی عقب کشید تا این ژست زیادی نزدیک به‌هم‌مان مقابل دیگران تابلو نباشد و با خنده لب گزید: -هامون! دست توی جیب کتم مشکی‌ام فرو کردم و گفتم: -خونه گرمه، می‌رم پایین یکم هوا بخورم. توهم میای؟ دوباره با چشم‌های پرهیجانش گفت: -معلومه که میام. بعد نگاهی به پیراهنش انداخت و گفت: -برم اتاق اینو عوض کنم، بیام؟ نگاهم را روی پیراهن جذابش بالا و پایین کردم و دوباره نزدیکش شدم. چانه‌ام را به صورتش چسباندم و در گوشش گفتم: -نه عوض نکن! تو ماشینیم، کوچه هم خلوته. بدون اینکه صورتش را از چانه‌ام فاصله بدهد، آهسته زمزمه کرد: -تو ماشینت اونم توی کوچه خلوت خبریه؟ لبخند زدم: -شیشه‌هاش رو دیروز دودی کردم! از بیرون هیچ دیدی به داخل نداره! ریز خندید و به چشمانم زل زد: -پس بحثِ هواخوری نیست! می‌ریم خستگی‌تو در کنیم؟ انگشت‌های ظریفش را میان انگشتانم قفل کردم و پچ زدم: -در واقع اون خستگی که تو ذهن منحرفته طبیعتاً نه سرِ ظهری و وسط روز! چشمانم را با شیطنت ریز کردم: _یه خستگی سطحی و سرپایی! #پارت_واقعی_رمان👆 عاشقانه اجتماعی با تعلیق بالا و سرتاسر هیجان🤩 رمان به فصل آخر رسیده و بیشتر از ۶۰۰ پارت آماده داره. آخرین مهلت عضوگیری قبل چاپ همین امروز.
    عرض المزيد ...
    61
    0
    -دهنی بود.... با شنیدن صدای دلنشینش سرش را بالا آورد ولی دست خودش نبود که یک تای ابرویش را بالا انداخت و به تمسخر گفت: -چی بود؟... معذب بودن دخترک را متوجه شد اما باید از جایی شروع به گفتن آنچه در قلب و مغزش می گذشت می کرد. -یعنی منظورمه اینه که... اون شام من بود داشتم میخوردم که گوشیم زنگ خورد... با دست به داخل ویلا اشاره زد و گفت: -رفتم جواب بدم.... برگشتم دیدم شما مشغول خوردن هستین.... او را روی تراس دیده بود که مشغول غذا خوردن بود. تصویر بی نظیر روبرویش به حدی برایش زیبا و دلنشین بود که دلش نیامده بود جلو بیاید و آن را خراب کند. از دور ایستاده بود و دخترک چشم عسلی را با آن موهای پدر درارش پوشیده در اشارپ زیبایش نگاه کرده بود. با ولع از سیگارش کام های عمیق گرفته بود و دودش را به معده ی خالی اش فرستاده بود که از سرشب گزگز می کرد. آن لحظه را با گوشی موبایلش ثبت کرده بود. عکسش به مانند پرتره ی زیبای الهه های یونانی قابل ستایش بود. -البته نوش جونتون اما اجازه بدین برم داخل براتون بکشم... زیاد درست کردم از شام مونده... همین که برگشت صدایش کرد: -رعنا... دخترک ایستاد دلش می خواست موهای افتاده در صورتش را که دل او را به بازی گرفته بودند پشت گوشش بزند. او عاشق تر از آن بود که بتواند این قسم دلبری ها را تاب بیاورد. -چرا تا این موقع شام نخوردی؟... دست هایش را در هم پیچاند و با صدایی که به زور درمی آمد گفت: -میل نداشتم... با شادی که به جانش تزریق شد پرسید: -بخاطر جر و بحث سر شب من و پدرم شام نخوردی؟... با چشم های فراری از او سر بالا انداخت. -نه یعنی میدونید ناراحت شدم... با لبخندی که سعی در پوشاندنش داشت دلخوش پرسید: -برای من؟... دخترک شیرین هنوز مثل گذشته که خجالت می کشید سر گونه هایش رنگ می گرفت. -نه یعنی هم برای شما هم برای طفلی مهیار هم برای این وضعیتتون... با دلی بیقرار قاشقش را پر کرد و به دهانش برد. نمی توانست خنده اش را به شکل دیگری مهار کند. دخترک بامزه با چشم های گرد نگاهش کرد و نالید: -گفتم که دهنی بود... آخ که امشب قصد دیوانه کردنش را داشت. دلش می خواست بگوید هلاک چشیدن مزه ی لب هایش است اما در عوض قاشق آخر را هم به دهان برد و بعد از قورت دادن گفت: -خوشمزه ترین باقالی پلویی بود که به عمرم خوردم... کمی این پا و آن پا کرد: -ممنونم... نوش جان... کاش متوجه میشد که منظورش تعریف از دست پختش نیست و اشاره ی غیرمستقیمش به قاشق دهنی او بود. با درد شدیدی در ناحیه ی شقیقه اش آخی گفت. چشم هایش را بست و دستش را روی سرش گذاشت. -چی شدین؟... دوباره میگرنتون گرفت؟... صدای نگرانش را از فاصله ای نزدیک شنید اما درد اجازه نداد که چشم هایش را باز کند. از آستین لباسش گرفت و کشید: -من یکم ماساژ بلدم اگه اجازه بدین سرتون رو ماساژ بدم شاید دردتون کمتر شد... حتی شنیدن صدایش در اوج درد هم برای او مانند مسکن بود. حواسش بود که دستش روی سرش نشست و آن را به آرامی عقب برد. به پشتی صندلی تکیه اش داد و شروع به ماساژ کف سرش کرد. انگشت هایش که روی شقیقه اش نشست بوی خوش دستانش او را مسخ کرد. چشم هایش را باز کرد و از زاویه ی زیر صورت زیبای دلبرکش را نگاه کرد. هیچوقت تا به این حد به او نزدیک نشده بود. کاش می توانست تصویر زیبای پیش رویش را قاب بگیرد. انگشتش را به خط اخمش کشید و آرام تر از حد معمول گفت: -حالتون بهتر شد انگار؟... زمزمه ی نصفه شبی اش در جانش خوش نشست اما مغموم از اینکه تاب دوری دوباره از او را ندارد لب زد: -اگر دردم یکی بودی چه بودی... و صورتش را خم کرد؛ مچ دستش را بوسید و....
    عرض المزيد ...
    *کانال رسمی بهار اشراق (رسم دلدادگی)*
    خوش آمدید😍 #کپی از رمان پیگرد قانونی دارد. اینستاگرام نویسنده👇: https://instagram.com/bahar.eshraq?utm_medium=copy_link آیدی ادمین: @Pinkyagmur روزهای پارت گذاری: شنبه، دوشنبه، چهارشنبه *تعطیلات رسمی پارت نداریم*
    110
    0
    اولین باری که تصمیم گرفتم خودم را بکشم هجده سالم بود! و تمام چیزی که از آن شب به یاد دارم تصویرِ اوست؛ تصویرِ چهره‌ی نگرانش و نفس‌های بی‌قرارش... وقتی صورت سردم را میان دست‌هایش گرفت و من از میان پلک‌های نیمه بازم خیره ماندم به او که می‌خواست ناجی یک دختر هجده ساله باشد؛ درست در همان تکاپوی جانم قبل از مرگ، صورتش را جلو آورده بود و زیر گوشم مصمم گفته بود: _ نمی‌ذارم اتفاقی برات بیفته! به وعده‌اش هم عمل کرد و بر سر حرفش ماند! اجازه نداد اتفاقی برایم رخ دهد و وقتی در بیمارستان چشم باز کردم کمی عقب‌تر از تختم دیدمش... دیدمش که با همان میمیک جدی همیشگی چهره‌اش خیره‌ام است و بعدش... بعدش از او شنیدم که ادعا کرد می‌تواند مرهم تمام زخم‌ها و دردها و حتی تنهایی‌هایم باشد! او را مرهم و محرم دردهای روی جانم دانستم و درست یک هفته‌ی بعدش من سوگولی کیارش شایگان بودم! مردی که تا قبل از آن هیچ زنی کنارش و در زندگی‌اش به رسمیت شناخته نشده بود جلوی همه دست مرا گرفت و اعلام کرد با هم رابطه داریم... یک رابطه‌ی عاشقانه که به هیچ وجه قصد مخفی کردنش را ندارد! اما... من غافل از آن بودم که این یک دام است و ماجرا چیز دیگری‌ست! او مرا از مرگ نجات داد؛ در گوشم نجواهای عاشقانه سر داد و یک رابطه‌ی احساسی نمایشی را کارگردانی کرد تا فقط برسد به هدفی که داشت! هدفش هم گرفتنِ جانم به شیوه‌ی خودش بود! _ هیچ وقت دوستم نداشتی درسته؟ همه‌ش بازی بود! صدایم موقع حرف زدن هزار تکه شده است! نمی‌خواهم گریه کنم ولی چشمانم خیس شده است... بی‌تفاوت و سرد نگاهم می‌کند؛ دست راستش جلو می‌آید و سر انگشتش کشیده می‌شود روی قطره اشکی که همین حالا روی صورتم چکیده. با همین دست بارها نوازشم کرده بود... بارها! _ فراموشم کن! چه درخواست مسخره‌ای! مگر می‌شود؟ چطور باید عزیزِ روز و شبم را فراموش کنم! دستش بدون هیچ نوازشی کنار بدنش می‌افتد و تمام مظلومیت قلبم بلافاصله تبدیل به قطره اشکی دیگر می‌شود و می‌چکد... _ چطور می‌تونی با اون دختر ازدواج کنی؟ با کسی که دوستش نداری! _ کی گفته دوستش ندارم؟ فورا در جوابم با چند کلمه آتشم می‌زند... ناباور و از پس پرده‌ی اشک نگاهش می‌کنم. _ دوستش دارم که دارم باهاش ازدواج می‌کنم و از تو می‌گذرم! قلبم تکه تکه می‌شود و هر تکه‌اش هم در خود مچاله می‌ماند. دستی به یقه‌ی خود می‌کشد و بعد از نگاهی کوتاه به چشمان پر از اشکم رو بر می‌گرداند! می‌رود! به همین راحتی... شبی؛ ناجی من از کام مرگ شده بود و امروز با هر قدم دور شدن از جانِ به یغما رسیده‌ام خودِ ناقوس مرگ است تا این بار با دستان خودش مرا به مرگ دچار ‌کند... لرزان و بی‌صدا لب می‌زنم. _ قراره خیلی پشیمون بشی! دستم روی شکمم مشت می‌شود و به خود می‌لرزم و باز هم بی‌صدا لب می‌زنم. _ بد جور پشیمون می‌شی کیارش شایگان! نمی‌داند از او باردار هستم؛ نمی‌داند که این چنین خونسرد مرا پشت سر خود جا می‌گذارد و می‌رود... نمی‌داند و قرار هم نیست متوجه شود حتی وقتی مرا دست در دست بچه‌ای می‌بیند که هرگز نباید به فکرش هم برسد خودِ نامردش؛ پدر آن بچه است... اون یه مرد جذاب و خوشتیپ بود که قبل از ارتباطمون با هم؛ با هیچ دختری وارد رابطه طولانی مدت نشده بود! ولی... یه روز با بی‌رحمی زل زد تو چشمام‌و گفت داره ازدواج می‌کنه؛ به گریه‌ها و التماس‌هام اعتنا نکرد و رفت... از همون روز قسم خوردم که برای این نامردی پشیمونش کنم چون اون نمی‌دونست ازش حامله‌م... با خودم عهد کردم؛ چند سال بعد برای انتقام برگردم، اون هم در حالی که حتی به فکرش هم نرسه پدر بچه‌ی توی بغلمه... این رمان از همون پارت اول غوغا کرده😱❌ 🔥 #توصیه_ویژه
    عرض المزيد ...
    31
    0
    #پارت_118 ⚖ اِلیار « باران » آخرین نگاه را به بیلبورد دادگستری می‌اندازم و سوار می‌شوم. هدفون را به موبایل وصل کرده و خورشید را می‌گیرم. تراکم ترافیک بالاست و هوای گرم و مرده در داخل و بیرون ماشین جریان دارد. کولر را می‌زنم. - سلام خانم شایگان. دادگاه تموم شد؟ - سلام عزیزم. آره نیومده بود همسرت. - واقعا؟ برای خودروی جلویی بوق می‌زنم تا از راهی که باز شده عبور نماید. - واقعا. - الان این به نفع ماست دیگه؟ - البته. - دادگاه چی‌شد؟ وسط این بلبشو چراغ هم قرمز می‌شود. - جریان مهریه و اُجرت‌المثل رو مطرح کردم. قاضی به نفع‌مون رأی می‌ده. آهش در گوشم می‌پیچد. - خودتون می‌دونین مهریه و اینا اصلا واسم مهم نیست. فقط می‌خوام زودتر همه چی تموم شه. - می‌دونم عزیزم اما طرفِ تو به هیچ وجه راضی به طلاق نیست. ما از مسائل مالی به عنوان اهرم فشار استفاده می‌کنیم. چراغ سبز شده نشده، بوق اتومبیل‌های عقبِ سر شروع می‌شود. - دستتون درد نکنه، هر چی خودتون صلاح می‌دونین. دیگه مزاحم نمی‌شم. - آ... راستی خورشید‌... - جانم؟ - جانت بی‌بلا. آدرس مراکز ترک اعتیادی که همسرت بستری بود، به همراه تاریخ دقیقش رو برام بفرست. - چشم، الان می‌فرستم. ماهان... سخت‌ترین و مهم‌ترین پرونده‌‌ام. من فقط با بیست درصد حواسم برای باقی پرونده‌ها کار می‌کنم. هشتاد درصدش مختص ماهان است. مجددا اولین مکالمه‌ی ضبط‌شده‌مان را پخش می‌کنم. سیم هدفون از گوشم می‌افتد. این‌بار تا رسیدن به پرده‌ی گوش فشارش می‌دهم. ایرپادم را نمی‌دانم این میان کجا انداخته‌ام. می‌رسم به نقطه‌ای که همیشه مرا به فکر واداشته و قطع به یقین نکته‌ای اساسی در بطنش نهفته است. " - بذارید یه خاطره بگم که خیلی عذابم می‌ده. چند سال پیش... با مامان رفتیم گالری آفتاب تو باغ فیض... آفتاب نه، گالری خورشید بود. - گالری خورشید چی هست؟ - طلافروشی! - خب، برای چی رفته بودین؟ - می‌شه... می‌شه کولرو خاموش کنین؟ دارم می‌لرزم. درخواستش را که انجام دادم می‌گویم: - ادامه بده لطفاً. - مامانم... می‌خواست یه چیزی سفارش بده! - چی؟ چی می‌خواست سفارش بده؟ داشتی می‌گفتی ماهان. - هیچی... هیچی... اصلا ربطی نداره! " پخش صدا را متوقف می‌کنم. با گوش‌دادن چندباره‌اش متوجه شده‌ام هنگام صحبت درباره‌ی آن گالری وهمی مرموز در آوایش می‌نشیند. یک لحظه به سرم می‌زند در نخستین دوربرگردان تغییر مسیر دهم و مقصد نهایی‌ام به جای دفتر می‌شود باغ فیض!
    عرض المزيد ...
    200
    1
    ❌یه خبر خوب برای عزیزانی که مدام می‌پرسیدن فایل فروشی دارم یا نه. ❌😍 به مدت محدودی امکان خرید فایل کامل دنیا دار مکافات رو در اختیارتون قرار می‌دیم. (البته نسخه‌ی بازنویسی شده‌ی دنیا دار مکافات. یک‌سوم نهاییش کاملا تغییر کرده و با فایل‌های غیرمجازی که پخش شده زمین تا آسمون تفاوت داره.) 🍁و اما یه تخفیف ویژه هم برای این طرح ویژه در نظر گرفتیم. 🍁 🍀شما می‌تونید تا پایان مهلت این آف تنها با پرداخت ۳۰ تومان به شماره کارت زیر، فایل کامل و بازنویسی‌شده‌ی دنیا دار مکافات رو تهیه بفرمایید. 🍀 ⭕️توجه داشته باشید که هم فرصت تهیه‌ی فایل محدود هست، هم زمان طرح تخفیف. ⭕️ 6037701431733929 نرگس عبدی 🌕فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال بفرمایید.👇 🆔 و حالا یک پک ویژه‌تر:😍 اگر بخواید وی‌آی‌پی اِلیار و فایل دنیا دار مکافات رو تهیه بفرمایید، به جای ۷۰ تومان، تنها ۴۵ تومان واریز بفرمایید. ✅وی‌آی‌پی اِلیار به تنهایی ۳۰ تومان هست. 🔰
    عرض المزيد ...
    718
    0
    -کفشت میلیونیه اون وقت پرستار یه زن کر و لال شدی؟ اخم کردم تا کم نیاورم. - مگه جای شما رو تنگ کردم، برید کنار غذا سوخت. با خشم بازویم را چسبید. - دنبال چی هستی تو این خونه؟ چی بدم بهت که گورتو گم کنی؟ - من چیزی نمی خوام دارم به وظیفه‌م می‌رسم. ولم کن آقا ایاز! لبش را به گوشم چسباند و از هرم نفس‌هایش به خودم لرزیدم: -بهت نگفتن ایاز ناموس حالیش نیست؟ ترسیدم و خواستم فاصله بگیرم که مرا محکم جلو کشید. - یا گورتو از اینجا گم می کنی یا منتظر باش که سر از رازت دربیارم، کوچولو! من… ایازخانِ ملک تک‌پسر نامشروع خان روستا... پول و قدرت؟ واسه‌م دوزار… رعیت‌هام جرأت زل زدن تو چشام‌و نداشتن تا وقتی که اون دخترک سرکش شهری برای پرستاری از مادر کر‌ و لالم پا تو عمارت اربابی گذاشته... یه ترکمن اصیل، با چشایی یاغی… سیاه مثل شب‌های ایاز… کلّه‌شق و عاصی درست مثل خودم… تنها دختری که دست رد به سینه‌م زد و محکوم شد به من و تنم…
    عرض المزيد ...
    294
    0
    آتش‌زاد🔥 دایانا عاشق آتشفشان هاست. اون تو کشوری زندگی می‌کنه که از چهار طرف با چهار آتشفشان فعال، نیمه فعال و خاموش محاصره شده. اون تمام وقتشو صرف مطالعه و پژوهش در آزمایشگاه تخصصی سازمان زمین شناسی می‌کنه و حتی آتشفشان های محبوبش هم نمی‌تونن اونو از آزمایشگاهش بیرون بکشن. چون آتشفشان حال در عین جاذبه برای اون دافعه هم دارن. دایانا به دلیلی که نمیدونه از نزدیک شدن به کوه های آتشفشان فراریه و همیشه منتظر نمونه‌ های ارزشمندش میمونه تا به آزمایشگاه بیان. اما وقتی رئیسش، لئو، بهش دستور میده برای پروژه‌ی جدید به یکی از آتشفشان ها سر بزنه،  دیگه نمیتونه طفره بره و مجبور میشه برای سه روز به شمالی‌ترین نقطه‌ی کشور که آتشفشانی خاموش داره سفر کنه. همه چیز خوبه، ظاهرا با تازه‌کار ها کنار اومده و نمونه ها با موفقیت جمع‌آوری شدن تا اینکه شب دوم اتفاق وحشتناکی رخ میده. وقتی آتشفشان خاموش و سر سبز، یک‌دفعه شروع به غرش می‌کنه، دایانا وحشت‌زده تلاش می‌کنه هم‌تیمی هاشو از خواب بیدار کنه اما... 🔥🔥🔥🔥🔥 ✅️عاشقانه، معمایی، فانتزی 📌به قلم فریده س.صباغی
    عرض المزيد ...
    Farideh.s.sabaghi_novel
    🖊رمان آتش‌زاد🔥(بیداری) نویسنده: فریده سادات صباغی 📚هتل راز، آخرین جاسوس در دست چاپ (نشرماهین)
    211
    1

    sticker.webp

    772
    0
    -ترسیدی یا…. تحری…. نفس نفس می‌زدم، دست هایم می‌لرزید و قفسه سینه‌ام شتابان بالا و پایین می‌شد. پاهایم هم مانند مغزم قفل شده بود. حال و روز مرا می‌دید و با خونسردی در‌حالی که دستانش را در سینه‌اش قفل کرده بود با بی‌پروایی چرت و پرت می‌گفت؟! صدایم لرزید وقتی اسمش را تکه تکه می‌گفتم، انگار با هر بار هیجی کردن تک‌به تک واژه‌های اسمش نفس کم می‌آوردم. ش..ه…دا…د. از جایش میلی متری تکان نخورد فقط دست هایش را آزاد کرد این بار به کمرش چسباند و تمسخر بار نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت: اوه… صداتم می‌لرزه. معلومه حالت خیلی بده. بده حالت الناز؟ صدای آسانسور تنم را بیش‌تر لرزاند و او را هم از حالت خونسردی‌اش بیرون آورد. فک قفل شده اش و اخم های توی همش خبری از شهداد دو دقیقه قبلش نمی‌داد. -بیا… فاصله گفتنش با کشیدنِ دستم و بستن در و باز شدن درب آسانسور همزمان شد. فقط موقعی به خودم آمدم که چسبیده به بازویش هر دو به درِ بسته شده نگاه می‌کردیم. خطر از بیخ گوشم گذشته بود؟! ❌عاشقانه ای بی تکرار و هیجانی‌❌ ❌❌پارت گذاری منظم👇👇 می‌شود❌❄️
    عرض المزيد ...
    ️❄️ غوطه ور❄️
    🌺آيدى اينستا نويسنده: https://instagram.com/hasti_art19?r=nametag چاپ: در حوالی تو. دلیل آرامشم) در حال نوشتن: غوطه ور، در پناه تو ارتباط با نویسنده: https://t.me/hastiart19
    256
    1
    - زیبا بود ، جوراب نازک پوشیده بود و خدمتکار خانه خوشش نیامده بود که‌ در گوشش پچ پچ می کرد: والله که لخت و عور بچرخی بهتره، تا با اون جوراب ساق پات رو بکنی تو چشم! کمربند پیراهنش را مرتب کرد. به سمتش رفتم خدمتکار همچنان نجوا کنان می‌گفت: -به فکر مردای این خونه هم باش، اونا کی می‌ذارن زناشون این‌طوری بپوشن، فکر می‌کنن داری براشون دلبری می‌کنی؛ شهریار خان هم که همین‌طوری‌ش سر و گوشش می‌جنبه، هوایی‌ش کنی خودت ضرر می‌کنیا، گفته باشم. خدمتکار بینوا خبری از وجود من پشت سرش نداشت که این دختر را تنها گیر آورده بود و در مورد من هشدار می‌داد فکر می‌کرد او را فقط با جوراب نازکش دیده‌ام! -زن صیغه‌ایش رو هم که دیدی دست به سر کرده، حالا تو سرخاب‌سفیداب کن، مو افشون کن و جلوش قر و قمیش بیا، ببین چه کارت می‌کنه!
    عرض المزيد ...
    309
    0
    ❌یه خبر خوب برای عزیزانی که مدام می‌پرسیدن فایل فروشی دارم یا نه. ❌😍 به مدت محدودی امکان خرید فایل کامل دنیا دار مکافات رو در اختیارتون قرار می‌دیم. (البته نسخه‌ی بازنویسی شده‌ی دنیا دار مکافات. یک‌سوم نهاییش کاملا تغییر کرده و با فایل‌های غیرمجازی که پخش شده زمین تا آسمون تفاوت داره.) 🍁و اما یه تخفیف ویژه هم برای این طرح ویژه در نظر گرفتیم. 🍁 🍀شما می‌تونید تا پایان مهلت این آف تنها با پرداخت ۳۰ تومان به شماره کارت زیر، فایل کامل و بازنویسی‌شده‌ی دنیا دار مکافات رو تهیه بفرمایید. 🍀 ⭕️توجه داشته باشید که هم فرصت تهیه‌ی فایل محدود هست، هم زمان طرح تخفیف. ⭕️ 6037701431733929 نرگس عبدی 🌕فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال بفرمایید.👇 🆔 و حالا یک پک ویژه‌تر:😍 اگر بخواید وی‌آی‌پی اِلیار و فایل دنیا دار مکافات رو تهیه بفرمایید، به جای ۷۰ تومان، تنها ۴۵ تومان واریز بفرمایید. ✅وی‌آی‌پی اِلیار به تنهایی ۳۰ تومان هست. 🔰
    عرض المزيد ...
    440
    0
    از هشت جلد کتاب موجود توی تصویر تنها یک جلد باقی مونده. اولویت با عزیزانی هست که زودتر ثبت سفارش کنن. ممنون از همه‌ی دوستان. ❤️🙏
    1 274
    0
    کلیپ معرفی اِلیار👆👆👆 خوش آمدید. شما با پارت واقعی وارد کانال شدید. و این هم شروعش👇
    1 540
    2
    #پارت_117 ⚖ اِلیار در سکوت و با فاصله از هم عرض خیابان را طی می‌کنیم تا برسیم به قسمتی که خودروها پارک‌اند. ماهان نیست و دلم گرفته است، همچون عصر یک روز بارانی که از پشت شیشه‌های پنجره، خیسیِ خیابانِ بی‌عابر چشمت را پر می‌کند. با تک‌سرفه‌اش برمی‌گردم. - هر چه زودتر پرونده‌ی پزشکی ماهان رو بهم برسونید. قبل از تشکیل دادگاه. رویارویی با زرنگار دل شیر می‌خواهد. چگونه بگویم پسری که جلسات متعدد در موردش به بحث و گفت‌وگو نشستیم و من قول‌ها دادم از برای بهبود حالش، اینک در حبس به سر می‌برد؛ آن هم به جرم قتل مادرش. اما روزگار نشان داده بلد است طوری وقایع را بچیند که واهمه‌ی ساعتی پیش، آرزوی در لحظه‌مان باشد! قطرات عرق پیشانی‌ام تبدیل به دانه‌هایی از جنس یخ می‌شوند هنگامی که مرد پوشیده در اونیفرم نگهبانی می‌گوید: - خانم دکتر دو سال پیش از این‌جا رفتن! یکه می‌خورم. - کجا رفتن؟ - شهرشون. - شهرشون کجاست؟ شانه بالا می‌اندازد. - والا من اطلاعی ندارم. درد، با قدرت و سرعت هر چه تمام‌تر در سرم می‌تازد. - لطفا آدرس‌شون رو بهم بدین. پسر من جزء بیماران‌شون بوده. مشکلی براش پیش اومده. الان به پرونده‌ی پزشکیش نیاز دارم. - مدیر ساختمون آقای عامل شاید بتونن کمک‌تون کنن. در حال حاضر ایران نیستن اما طی همین یکی دو هفته برمی‌گردن. شماره‌‌تون‌و بذارید. باهاتون تماس می‌گیرم. تلنگری به زیر پاکت می‌زنم و نخی بالا می‌آید. من آرزوهای بر باد رفته با سیگار دود کرده‌ام. موبایل را میان شانه و گوشم نگه‌می‌دارم. یک دستم فرمان را چسبیده و دست دیگر سیگار کنج لبم گذاشته. - بفرمایید. - پزشک ماهان دو سالی می‌شه از تهران رفته. کسی هم آدرس دقیقی از محلش نداره. مدیر ساختمون هم فعلا ایران نیست. گفتن ممکنه دو هفته‌ای برگشتش طول بکشه. - خیلی بد شد که. - بد اون موقعی شد که من سفره‌ی دلم‌و پیش یه غریبه باز کردم و از نقطه‌ضعفم به ضرر خودم استفاده کرد! با صدای بوقی کشدار که می‌خواهد از میان لاین کندرو و سرعت یکی را برگزینم، موبایلم را قطع کرده و نکرده روی صندلی می‌اندازم و حین پک‌زدن به سیگار، اتومبیل را به چپ می‌کشم. این‌که می‌گویند فلان وسیله یا فلان خانه برای ما خوش‌یمن نبود، حقیقت محض است. به خیال خودم با گسترش‌دادن محیط و مساحت آشیانه، دلش هم بزرگ می‌شود. به حدی که من در آن جای بگیرم. سقف، بلند و فاصله‌ی دیوارها از هم بیشتر شد. و صدالبته فاصله‌ی دل‌ها هم از این قائده مستثنی نماند. سیگار دیگری آتش می‌زنم و از پشت هاله‌ی دود نوشته‌ی روی کاغذ را که به در خانه‌ام چسبیده می‌خوانم. « این واحد آپارتمان مسکونی، حسب دستور مقام محترم قضایی، تا اطلاع ثانوی پلمپ می‌باشد. هرگونه فک پلمپ بدون دستور مقام محترم قضایی پیگرد قانونی دارد. » ***
    عرض المزيد ...
    1 526
    6
    ❌یه خبر خوب برای عزیزانی که مدام می‌پرسیدن فایل فروشی دارم یا نه. ❌😍 به مدت محدودی امکان خرید فایل کامل دنیا دار مکافات رو در اختیارتون قرار می‌دیم. (البته نسخه‌ی بازنویسی شده‌ی دنیا دار مکافات. یک‌سوم نهاییش کاملا تغییر کرده و با فایل‌های غیرمجازی که پخش شده زمین تا آسمون تفاوت داره.) 🍁و اما یه تخفیف ویژه هم برای این طرح ویژه در نظر گرفتیم. 🍁 🍀شما می‌تونید تا پایان مهلت این آف تنها با پرداخت ۳۰ تومان به شماره کارت زیر، فایل کامل و بازنویسی‌شده‌ی دنیا دار مکافات رو تهیه بفرمایید. 🍀 ⭕️توجه داشته باشید که هم فرصت تهیه‌ی فایل محدود هست، هم زمان طرح تخفیف. ⭕️ 6037701431733929 نرگس عبدی 🌕فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال بفرمایید.👇 🆔 و حالا یک پک ویژه‌تر:😍 اگر بخواید وی‌آی‌پی اِلیار و فایل دنیا دار مکافات رو تهیه بفرمایید، به جای ۷۰ تومان، تنها ۴۵ تومان واریز بفرمایید. ✅وی‌آی‌پی اِلیار به تنهایی ۳۰ تومان هست. 🔰
    عرض المزيد ...
    1 386
    2
    از هشت جلد کتاب موجود توی تصویر تنها دو جلد باقی مونده. اولویت با عزیزانی هست که زودتر ثبت سفارش کنن. ممنون از همه‌ی دوستان. ❤️🙏
    1 543
    0
    ❌شرایط استثنایی برای خرید رمان چوب‌خط اوهام. ❌ دوستان عزیزم چند جلد چوب‌‌خط اوهام به دستم رسیده که با شرایط فوق‌العاده به فروش می‌رسن. قیمت این کتاب ۳۷۵ تومان هست که شما می‌تونید اون رو تنها با ۲۴۰ تومان با امضا به اسم خودتون از من خریداری کنید. میزان تخفیف ۱۳۵ تومان 😍 عزیزان دقت کنید که چنین تخفیفی در هیچ کتاب‌فروشی و سایت دیگه‌ای وجود نداره و تکرار نخواهد شد. ارسال هم رایگان هست. 🍃👌 برای ثبت سفارش به آیدی زیر پیام بدید.
    410
    1
    #پارت_116 ⚖ اِلیار امیدم را ناامید می‌کند و چاره‌ای ندارم جز باورش. - این وکیله باهات حرف داره. باهاش همکاری کن. از سنگینی نگاه طولانی‌ام سر بالا می‌آورد. از سربازی که اتمام وقت‌مان را اخطار می‌دهد، فرصت کوتاهی می‌خواهد. روی صندلی مقابل ماهان می‌نشیند. نزدیک‌شان می‌شوم. - حالت چه‌طوره؟ راه‌رفتنی دیدم می‌لنگی! چی‌شده؟ متحیر از اتفاقی که از چشمم دور مانده جلوی ماهان خم می‌گردم. - پاشو ببینم. ندیدم اصلا. پاهایی را که به هم می‌چسباند، لمس می‌کنم. - پات چی‌شده؟ قلبم تیر می‌کشد وقتی می‌پرسم: - کسی... اذیتت کرده؟ سرش را تند به طرفین تکان می‌دهد.  - از... از رو تخت افتادم.  کف هر دو دستم روی سرم می‌نشینند یا بهتر بگویم کوبیده می‌شوند. شایگان می‌گوید: - اگه جات راحت نبود یا مشکلی داشتی حتما بهم بگو. از میزان صدایش می‌کاهد و روی میز به سوی ماهان مایل می‌شود. - خوب گوش کن ببین چی می‌گم. تو نمی‌خواستی آسیبی به مادرت وارد کنی؛ مگه نه؟ با دیدگانی باریک زل می‌زنم به ماهانی که در سکوت میخکوب نقطه‌ای از میز شده. شانه‌اش را به حرکت درمی‌آورم. - جواب خانم‌ رو بده. گنگ مرا می‌نگرد. زبان ثقیلم نمی‌چرخد. - ماهان حواست به من باشه. رو می‌کند به شایگان. - تو نمی‌خواستی آسیبی به مادرت بزنی، درسته؟ - دورش... نهر خون راه افتاده بود! رگ‌های سرم همگی طغیان کرده، می‌سوزند. - ماهان هر کی ازت پرسید می‌گی تو نمی‌خواستی این اتفاق بیفته. همون‌طور که دفعه‌ی اول به من گفتی. دوباره نگاه خیره‌ی ماهان و غرق در فکرشدنش و منی که محکم‌تر شانه‌اش را می‌چسبم. - حواست به خانم باشه ببین چی می‌گه. تلاشی دیگر از سوی شایگان. - تو نمی‌خواستی اون ضربه رو به سر مادرت بزنی؛ مگه نه؟ بالاخره لب می‌گشاید. - آره. - آره چی؟ می‌خواستی بزنی یا نه؟ این مکث‌های پیش از پاسخ‌دادن، این غلتیدن در اندیشه، نگرانم می‌کند. - ماهان... - می‌خواستم بزنم؟ در حال واگویه با خود است. - می‌خواستم؟ با وحشت از نتیجه‌ی نامطلوب بلاتکلیفی‌اش، صورتش را به احاطه‌ی دستانم درمی‌آورم. آن‌قدر دنبال مردمک‌هایش می‌دودم تا عاقبت گیرشان می‌اندازم. - چرا این‌طوری می‌کنی بابا؟ برا چی آسمون‌ریسمون می‌بافی؟ معلومه که نمی‌خواستی. این فکرکردن می‌خواد؟ من که می‌دونم چقدر دوسش داشتی.  لب‌هایش می‌جنبند. - دوسش داشتم... آره... دوسش داشتم. اون چرا دوس‌مون نداشت؟ بی‌اختیار نگاهم با نگاه شایگان تلاقی می‌کند. سریع نظر می‌دزدد. من نیز رشته‌ی اتصال دیدمان را می‌بُرَّم تا فراموش کنم آن‌چه را که در یکی از همین اتاقک‌های کوچک رخ داد و هنوز با حیرت از آن یاد می‌کنم!
    عرض المزيد ...
    1 752
    8
    #شروع_رمان_الیار👆👆
    2 091
    1
    برشی از کتاب چوب‌خط اوهام: هنگام رد‌شدن از جوی، پایم به لبه‌ی جدول گیر می‌کند و سکندری می‌خورم. صدای خنده‌ی چند پسری که آن‌سو حضور دارند، بلند می‌شود. دست پیش می‌برم و شالم را جلوتر می‌کشم. سرم را بلند می‌کنم. چه کسی گفته فرار از مرگ امکان‌پذیر است؟ مرگ روبه‌رویم ایستاده! با موبایلش حرف می‌زند. به تبعیت از جمع، با لبخندی یک‌طرفه، سرسری مرا می‌نگرد و سرش را به سویی دیگر متمایل می‌کند‌، اما به دو‌ثانیه نمی‌کشد که سرش به چرخشی یک‌ضرب دچار می‌شود! دستی که موبایل را چسبیده بود، سست از کنار گوشش پایین می‌‌افتد. خطی عمیق میان دو ابرویش پدید می‌آید و با بازشدنِ دهانش، چشمانش تنگ‌تر می‌شود. جانا مویه‌کنان "مامان‌مامان" سر می‌دهد. خود را از آغوش پارسا به سمتم دراز می‌کند و حالا نگاه ماتِ اوست که با نشستن بر روی جانا، سخت می‌شود و دردی در سرم می‌پیچد به وسعت قریب به سه‌سال بی‌کسی.
    عرض المزيد ...
    2 696
    3
    ❌از کتاب‌های موجود در عکس تنها سه جلد باقی مونده. اگر قصد خریداری دارید، این فرصت ویژه و تکرارنشدنی رو از دست ندید. ❌
    2 468
    0
    ❌شرایط استثنایی برای خرید رمان چوب‌خط اوهام. ❌ دوستان عزیزم چند جلد چوب‌‌خط اوهام به دستم رسیده که با شرایط فوق‌العاده به فروش می‌رسن. قیمت این کتاب ۳۷۵ تومان هست که شما می‌تونید اون رو تنها با ۲۴۰ تومان با امضا به اسم خودتون از من خریداری کنید. میزان تخفیف ۱۳۵ تومان 😍 عزیزان دقت کنید که چنین تخفیفی در هیچ کتاب‌فروشی و سایت دیگه‌ای وجود نداره و تکرار نخواهد شد. ارسال هم رایگان هست. 🍃👌 برای ثبت سفارش به آیدی زیر پیام بدید.
    2 216
    3
    ⚜رمان در وی‌آی‌پی وارد یک‌سوم پایانی شده. ⚜ بیش از  110 پارت وی‌آی‌پی از کانال اصلی جلوتره. ⚜ پارت‌گذاریش دو برابر کانال اصلیه. ⚜ رمان اون‌جا ماه‌ها زودتر به پایان می‌رسه. شرایط عضویت در vip اِلیار  🟩دریافت لینک با پرداخت ۳۰ تومان 🟩به شماره کارت زیر 6037701431733929 نرگس عبدی 🟩و فیش واریزی رو به این آیدی ارسال بفرمایید. 🆔‌‌
    2 471
    3
    #پارت_115 ⚖ اِلیار بی‌خیال فروپاشی، به خود می‌فشارمش. - جونم بابا. سرش تا رسیدن لب‌هایش به قلبم خم می‌شود. اشک‌هایم بی پلک‌زدن ریتم می‌گیرند. - پیدا کنم سر این طناب‌و، زنده‌زنده چالش می‌کنم. - صحبت‌هاتون‌و کوتاه کنید. چندتا مورد هست که باید به ماهان بگم. من این‌جا منتظر می‌مونم. با سخن وکیل از هم دور می‌شویم؛ البته نه آن‌قدری که دستش را رها نمایم؛ حتی وقتی روبه‌رویش می‌نشینم. - وقتی برمی‌گشتی به دل بابات فکر کردی؟ - من تو زندگیت اضافه بودم بابا. بیشتر روی میز خم می‌گردم و دست دیگرش را نیز به احاطه‌ی دستم درمی‌آورم. - از سرم اضافی بودی ماهان. اگه می‌افتادی دست اهلش، زیر دست دوتا آدم بزرگ می‌شدی، نه عقده‌ای؛ الان باید برق شادی چشات‌و می‌دیدم نه اشک. - از این حرفا بخوای بزنی، پا شم برم. - چرا به حرفم گوش ندادی؟ چرا این کارو با خودت کردی؟ چرا... از سنگینی بغض، صدا در گلویم می‌شکند. - تاوان گناه من‌و... تو باید پس بدی؟ - هر چی گناهه مال منه ماهان. بزن زیر همه چی. بگو واسه نجات من همچین قصه‌ای بافتی. - سرم درد می‌کنه بابا. می‌شه دیگه از این حرفا نزنی؟ دست می‌کشم بر پشت لب تازه سبزشده‌اش. - چی‌کار کنم درد سرت خوب شه؟ کف هر دو دستم را می‌گشاید. پیشانی رویش می‌نهد. - این‌تو انقدرا هم بد نیست، وقتی بیرون تو خواب و بیداری کابوس می‌بینی. مگه نه بابا؟ آره؟ درک می‌کنی چی می‌گم. شریان‌هایم تیغ می‌طلبند، شقیقه‌ام گلوله. - ماهان اگه یه بند انگشت دین پدری به گردنت دارم، بیا و ماجرا رو انکار کن. مقصر منم. به ارواح پدرم مقصر منم. سرش را از روی دستانم بلند می‌کند. نگاهی همچون یک فرد معتاد دارد. همان‌قدر بی‌حال و خمار. - برم؟ هنگام چرخیدن نگاهم به طرفین، شایگان را می‌بینم که با زدن انگشت به مچش، یادآور زمان اندک‌مان است. - ماهان یه چیزی می‌پرسم، جون بابا راستش‌و بگو. - مامان‌بزرگ حالش چه‌طوره؟ - اون یارو که با مادرت دیدی، چه شکلی بود؟ - من به خدا ندیدم کاری بکنن! آرواره‌هایم درد می‌گیرند از فشار دندان‌ها. - تو حریم من که بود؟ نگاهش از چشمانم می‌گریزد. - نمی‌شناختمش. - ولی دیدیش. می‌تونی قیافه‌ش‌و چهره‌نگاری کنی. برمی‌خیزد. - نـ... نمی‌تونم. خیلی بهش فکر کردم، چیزی یادم نمیاد. اصلا نمی‌دونم... کوتاه بود، بلند بود، مو داشت، نداشت، تصویرش... کلا... کلا از ذهنم پاک شده! - ماهان، جونِ بابا راست می‌گی دیگه؟ - راست می‌گم. - جونِ بابا؟ مردمک‌هایش می‌لغزند. مشت‌کردن دستانش سرپوشی‌ست برای ارتعاش‌شان. صدایش از قعر چاه درمی‌آید وقتی می‌گوید: - جونِ بابا!
    عرض المزيد ...
    2 829
    12
    #پارت_114 ⚖ اِلیار « کیهان » از آینه‌ی عقب توقفش پشت اتومبیلم را می‌بینم و پیاده می‌شوم. اشعه‌های خورشید به آنی از پیراهن سیاهم عبور می‌کنند و پوستم را می‌سوزانند. یک دقیقه‌ای نگاه می‌دوزم به تکاپویش درون کابین. ناشکیبا فاصله را پیموده و به شیشه ضربه می‌زنم. شیشه توسطش پایین می‌رود. بدون این‌که نگاهش کنم دستم را پیش می‌برم. - حکم. - منم باهاش حرف دارم. اطلاعات ناچیزی در خصوص دنیای موازی دارم. و کماکان که اعتقادی به وجودش ندارم، با دیدنش ایمانی راسخ به آن پیدا می‌کنم! گویی من، در جهان دیگری، به شکل دیگری، در ابعاد جسمانی دیگری، با نسبت دیگری، و تمایلات و خواستگاه‌های دیگری با او زیسته‌ام! احساس غیرقابل درکم همین‌قدر عجیب است. بی‌قرار در فضای کوچک چند متری لحظه‌ها را می‌شمارم برای رسیدنش؛ برای دیدنش. - پس چرا نمیان؟ خون‌سرد پاسخ می‌دهد: - میان. ثانیه‌ها تمایلی برای نهادن دستم در دستش ندارند؛ زیادی کش می‌آیند. قلبم فراتر از ظرفیت معین تپیدن گرفته؛ تاب انتظار ندارد. سرم یک‌ضرب می‌چرخد به جهتی که صدای گام در آن پیچیده. شتاب برمی‌دارم برای تعجیل در وصال. در نیمه‌های مسیر پاهایم از ادامه‌ی همراهی انصراف می‌دهند؛ بر جای خود می‌خشکند. پوششی که نخستین‌بار برایش برگزیدم، با وسواس فراوان و حاصل ساعت‌ها جستجویم در میان حجم انبوهی لباس بود. بعدها هم همین‌طور. من او را برای زندگی نخواسته بودم که طلایی‌ترین برهه‌ی زندگی‌اش، کریه‌ترین پوشش سهمش باشد. همانند من پاهایش قفل شده و به وسیله‌ی سرباز کشیده می‌شود. به چشمانی که روی صورتش تاخت زده‌اند التماس می‌کنم اینک زمان پرشدن نیست. فاصله به حدی رسیده که صدای نفس‌هایش را از صدای قدم‌هایش تشخیص دهم. قامت بلند پسرم را با ولع چشمانم می‌بلعم و زمزمه می‌کنم: - ماهان... سقوط آب از چشمانش را می‌بینم. سقوط آب از چشمانم را می‌بیند. دست روی شانه‌هایی می‌گذارم که استخوانی‌تر از قبل‌اند. پیشانی به پیشانی‌اش می‌چسبانم. پسرم در گلو ریزریز هق می‌زند. میان تنم که می‌کشمش، به قدری ماهیچه‌هایش آب رفته که استخوان‌ها و دنده‌هایش زیر دستم جابه‌جا می‌گردند. می‌ترسم به خود فشارش دهم و فروبپاشند. - بابات بمیره واسه بچگیِ نکرده‌ت، جوونیِ نکرده‌ت، زندگیِ نکرده‌ت. - باز خودت‌و تو سیگار خفه کردی..‌. بابا.
    عرض المزيد ...
    2 775
    12
    پارت‌های امروز و فردا 👆👆👆
    2 790
    0
    #پارت_113 ⚖ اِلیار صدای خِرت‌خِرت برف زیر پاهای‌مان به همراه خنده‌ها‌ی‌مان، نغمه‌ی دل‌انگیزی پدید آورده بود. گوله‌های توپی برف را به طرف هم پرت می‌نمودیم و جالبش این‌جاست طوری نشانه می‌گرفتیم که به دیگری اصابت نکند! لابه‌لای خنده‌ها بغض به گلویم می‌نشست با تداعی خونی که روی همین برف‌ها از سرش غلتیده بود. - مادر به فدات، کافیه دیگه، سرما می‌خوری. با گذر از سرمای بیرون به گرمای داخل خانه، بوی آبگوشت که در حال جاافتادن بود، در شامه‌ام پیچید. قصد داشتم برای مادر جبران کنم. وسعی نداشتم. همان‌قدر که داشتم مایه گذاشتم. - برو بیار موهات‌و حنا بذاریم. مادر عاشق گیسوانش بود و همچنین سرخی‌شان. - آخه... تازه گذاشتم. پدرت بفهمه... - تا اون بیاد می‌شوریم. پودر سبز را از کیسه‌ی شیری درون ظرف حنایی‌اش ریخت و من آب افزودم. مخلوطش کرد و روی چراغ قرارش داد تا چند جوش بخورد. از نگریستنش سیر نمی‌شدم. جای تعجب داشت، زیرا تا به حال چنین حسی تجربه نکرده بودم! و عجیب‌تر آن که دلتنگی‌ام رفع نمی‌شد! به موهایش حنا مالید. چند برگ از دفتر بلااستفاده‌ام کندم و کاغذ‌ها را به سرش چسباندم. ساعتی بعد هر دو پاها را به داخل کرسی برده و سر بر یک متکا نهاده بودیم. کرسی خاصیت گیج‌کنندگی داشت. با چشمانی که رو به خماری می‌رفت، سقف به وجود آمده از تخته و الوارها را از نظر گذراندم و گفتم: - خونه چقدر آرومه. آدم دلش می‌خواد تا ابد بخوابه. بعد حیفش میاد این لحظه‌ها رو تو خواب سپری کنه و بیدار شه ببینه تموم شده. آهش عمیق شد و بوسه‌اش بر سرم عمیق‌تر. - مادر... - جان مادر؟ با وجود دشواری‌اش گفتم: - کاش پدر نیاد. هیچ‌وقت نیاد! نفسش حبس شد. - نمی‌خوام بمیره‌ها. زنده باشه، ولی یه جای دیگه. پیش ما نیاد. مرا در آغوشش جای داد. - جای دیگه این حرف‌و نگیا، خب؟ - باشه. - دیدی یادمون رفت؟ - چی؟ - پاروکردن پشت‌بوم. در آغوشش مچاله شدم. - ولش کن، بعد ناهار می‌ریم. الان سردمه. سردم نبود. می‌خواستم از موقعیت پیش‌آمده نهایت استفاده را ببرم. - مادر..‌. - چیه پسرم؟ - بیا بریم از این‌جا. - کجا بریم؟ - بریم شهر. شنیدم خیلی جای قشنگیه. بریم یه شهر خیلی دور. دست هیشکی بهمون نرسه. تعجب نکرد، چون اصلا حرفم را جدی نگرفت. - اینا همش تو قصه‌هاست مادر. با حسرت و در حینی که چشمانم رو به سنگین‌تر شدن می‌رفت، نجوا کردم: - کاش می‌شد آدم بره تو دنیای قصه‌ها. بره و دیگه هیچ‌قت برنگرده به این دنیا! *** گروه نقد اِلیار👆
    عرض المزيد ...
    2 921
    9
    آخر تحديث بتاريخ: ١١.٠٧.٢٣
    سياسة الخصوصية Telemetrio