- سید جان واسه این دختر خواستگار اومده، به عنوان برادر بزرگ تر برو بشین تو مجلس!
https://t.me/joinchat/HEOMSIUcXBtlYzk8
از گوشه ی چشم می بینم که فکش سفت شده و دندان روی هم می فشارد.
- خواستگار! این دیگه از کجا در اومد حاج خانم.. هان؟!
برای لحظه ای مکث می کند.
کم مانده بزنم زیر خنده.
- بچه ش هنوز یه ماه نداره، اونوقت شما براش خواستگار پیدا کردی! به ولله زشته حاج خانم.. صبر می کردی یکم از زایمانش بگذره، بعد فکر خونه ی بخت می کردی واسش
مادرش جوری نقش بازی می کند که کم مانده باور کنم این فقط یک بازی نیست و خیال دیگری در سر می پروراند.
- چه ربطی داره مادر! دختر جوون همدم نمی خواد؟ سایه سر، یکی که نازشو بکشه، بچه م دق کرد بس که تنهایی کشید.. حالا خودش هیچی، اون طفل معصوم یه بابا نمی خواد که بغلش کنه، دست نوازش بکشه رو سرش.. می خواد دیگه
صورت گُر گرفته اش را یواشکی وجب می کنم.
کُفرش در آمده انگار.
- زوده حاج خانم.. وقتش که شد خودم..
مادرش می پرد وسط حرفش.
- نیست مادر.. بعدشم زشته، الان بهشون چی بگم آخه! بگم دختر نمی دیم بهتون!
سیبک گلویش بالا و پایین می رود.
سر کج می کند و نگاهی به داخل اتاق می اندازد.
نگاهش می چرخد و محکم نفس می کشد.
- خواستگار اینه؟!
دستی به صورتش می کشد و مادرش حق به جانب لب می جنباند.
- چشه مگه! پسر به این مقبولی، وضعشم که خوبه، مشکلی با بچه هم نداره، دیگه چی می خوای تو.. هان؟
با دو انگشت لبش را پاک می کند.
- شما اصلاً می دونی این پسره کیه، چیکاره اس؟ خبر داری هر شب هر شب چند تا دختر می بره خونه مجردی؟ دِ نه دیگه، نمی دونی
با صدای هین بلندی که می کشم نگاهش سمت من می دود.
جوری نگاهم می کند که قبض روح می شوم.
انگشت اشاره اش در هوا تاب می خورد و خط و نشان می کشد.
- ببین منو حاج خانم.. یا می ری الان بهش می گی جل و پلاسش و جمع کنه، بزنه به چاک، یا خودم جوری پرتش می کنم بیرون که راه خونه شم نتونه پیدا کنه.. مرتیکه زن بازِ حروم لقمه
مادرش ترسیده و گوش به حرفش می دهد.
لحظه ای بعد از پیش چشمانم غیب می شود.
صدای قدم هایش را می شنوم و تنم را عقب می کشم.
ناغافل مچم را می چسبد و نگاه باریکش در صورتم می چرخد.
- که دلت شوهر می خواد.. اره! خواستگار می آد واست! که بچه ات بابا می خواد.. دوس داری واسه یه نره خر ناز کنی و نازتو بکشه.. اره؟
آب دهانم را به زحمت قورت می دهم.
- غ.. غلط کردم.. بخدا من نمی خواستم.. خب.. اونا خودشون گفتن ..
جوری سرم داد می کشد که چشمانم را زور ترس می بندم.
- اونا غلط کردن با تو.. اصلاً.. همه تون غلط کردین بدون اجازه ی من مرد غریبه آوردین تو این خونه
سر پایین می کشم و لب به دندان می گیرم.
- ب.. ببخشید آقا سید.. اشتباه کردم، معذرت می خوام.. بهتره من از اینجا برم، دارم شما رو..
چانه ام را سفت می چسبد و سر بالا می کشم.
- سایه سر می خوای.. نازکش می خوای.. دِ آخه من مُردم مگه که تو رو بدم دست یکی دیگه
زیر لب و نازدار نجوا می زنم.
- خدا اون روز و نیاره، آقا امیر حسین
- دِ آخه پس چته دختر.. چرا داری آتیش به جونم می ندازی لاکردار.. دردت به سرِ امیر حسین، تو هنوز نفهمیدی من می خوامت؟!
زیر لب نه می گویم.
دروغ چرا.. می دانم که می خواهدم.
- همین امشب عقدت می کنم.. می شی زنِ خودم.. نازتو می کشم، اصلاً.. هر چی تو بخوای، وروجک
https://t.me/joinchat/HEOMSIUcXBtlYzk8
https://t.me/joinchat/HEOMSIUcXBtlYzk8
امیر حسین شریعت
مرد مذهبی و جدی ولی با مرام و اهل زورخونه
همه بهش می گن اقا سید
به خودش قول داده که دورِ عشق و عاشقی رو خط بکشه
قول داده فقط پشتِ زنی باشه که برای یه مدت همخونه شه
زنی که بارداره اما شوهر نداره 😱
https://t.me/joinchat/HEOMSIUcXBtlYzk8عرض المزيد ...