Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
الفئة
لغة وموقع القناة

audience statistics شهلا خودی زاده رمان حریر

 #پایان_خوش   #کپی_حرام  رمان  #حریر  .....نویسنده شهلا خودی زاده 
16 1340
~0
~0
0
تقييم تيليجرام العام
عالميًا
43 960المكان
من 78 777
7 921المكان
من 13 357
في الفئة
539المكان
من 857

جنس المشتركين

تعرف على عدد كل من المُشتركين الذّكور والإناث على القناة.
?%
?%

لغة الجمهور

معرفة توزيع المشتركين في القناة حسب اللغة
الروسية?%الإنجليزية?%العربيّة?%
نمو القناة
رسم توضيحيجدول
ي
أ
ش
س
help

جار تحميل البيانات

فترة تواجد المستخدم على القناة

اعرف كم من الوقت قضى المُشتركون على القناة.
حتى أسبوع?%المؤقتات القديمة?%حتى شهر?%
الزيادة في المُشتركين
رسم توضيحيجدول
ي
أ
ش
س
help

جار تحميل البيانات

Hourly Audience Growth

    جار تحميل البيانات

    Time
    Growth
    Total
    Events
    Reposts
    Mentions
    Posts
    Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine

    sticker.webp

    29
    0
    -عقد موقت رو باید برای چه مدت بخونم؟ حاج‌ علی‌اکبر نیم‌نگاهی به پدر حنا انداخت. -برای شش ماه! حنا غمش گرفت از آن تقدیر، از آن لحظه که عروس بود؛ اما دیگران برای زندگی‌اش تصمیم می‌گرفتند. همان‌لحظه امیرمهدی تکانی خورد و با صدایی رسا گفت: -دائم بخونید حاج‌آقا! صدایش، انتهای بهت و ناباوری بود. حنا مبهوتانه به نیم‌رخش خیره شد و امیرمهدی به پدر او چشم دوخت و گفت: -البته اگه شما صلاح بدونین و اجازه بدین!عقد موقت، برای من کافی نیست! حنا هیچوقت او را آنطور ندیده بود. امیرمهدی سمت پدر حنا مایل شد و با لحن محکمی گفت: -اگه شما اجازه بدین، می‌خوام مسئولیت این عقد، تمام و کمال به ‌‌پای من باشه؛ خصوصاً که فکر می‌کنم عقد موقت در شأن دختر شما نیست! حنا در تب‌ خوشایندی غرق شد که انگار سهم او نبود. قلبِ عاشقش به تپش افتاد و زیر نگاه منتظر امیرمهدی، لب زد: -هرچی شما بگین بابا! و تمام شد... عقد را دائم خواندند؛ میان او و مردی که سال‌های سال، مخفیانه او را دوست داشت...! https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8 https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8 ❗️قصه‌ای با صحنه‌های عاشقانه‌‌ی نفس‌گیر❗️ 🔥توصیه‌ی ویژه🔥
    عرض المزيد ...
    1
    0
    _یه نخ از اون سیگارت به من نمیدی؟ چهره ارسلان تغییری نکرد و حتی برنگشت نگاهش کند. _پررو نشو یاسمین. برو بیرون... یاسمین خندید و مقابلش ایستاد و به پنجره تکیه کرد. چشم های ارسلان ماند به نگاه بازیگوشش و پوک عمیق تری به سیگارش زد. شیطنت چشم های او و لبخندش به تنهایی برای دزدیدن دل و دینش کافی بود. از کی اینطور بی قرار شده بود! باز هم انعطافی خرجش نکرد اما ضربان قلبش بالا رفت... _میشه یدونه به من بدی؟ ابروهای ارسلان بالا رفت و وقتی بی اعتنا به او سیگارش را توی ظرف خاموش کرد، یاسمین با پررویی خودش پاکتش را برداشت و یک نخ از آن بیرون کشید. _چند بار کشیدی که انقدر حرفه ای هستی؟ یاسمین خندید: _چیه فکر کردی اولین بارمه و به سرفه میفتم؟ نگاه عصبی ارسلان توی صورتش چرخید: _چند بار؟ _نمیدونم، حسابش از دستم در رفته. ارسلان خواست سیگار را از دهانش بیرون بکشد که یاسمین با طنازی لب هایش را غنچه کرد و دود را از بیرون فرستاد که نفس او بند رفت و تنش لرزید. _اگه همین الان از این اتاق نری اتفاق خوبی برات نمیفته دختر جون... ارسلان سیگار را میان دستش مچاله کرد. کف دستش آتش گرفت اما به پای آتشی که در تنش بود نمی‌رسید. بیش از 550 پارت آماده ی خواندن😁❤️ #پارت_468 رمان که میتونید سرچ بزنید😎
    عرض المزيد ...
    image
    1
    0
    - شلوار زاپ دار مخصوص دورهمیای کردانه  نشد واسه دور دور توی خیابون، نشد واسه خرید کردن از سر کوچه، شما که این همه کمالات دارید، بیشتری عمرتون توی محیط آکادمیک گذاشته نمی دونستید ادم با شلوار زارپ دار و هودی نمیاد مدرسه دخترونه درس بده؟ مرد اخم کرد و به دخترک چموشی که‌ میگفت مدیر مدرسه است زل زد. - الان درد شما شده شلوار زاپ دار من؟ دختر حرصی شد. مرد مقابلش جذاب ولی زبان باز بود. - درد من دخترای نوجوونی ان که نگاشون سیخ شده روی بازوهای گنده ی امپولیتون! پسر خنده‌ی جذابی کرد و پاسخ داد: - امپولی؟ خانم این همش عضلس! و مقابل چشم دخترک هودی دستی به بازویش کشید و با نیشخند گفت: - نگید امپول، این بازوها خرج زیادی داشتن. - متاسفم براتون، مثلا قراره دبیر مدرسه‌ی دخترونه بشید. - به نکته ی مثبتش فکر کنید. من با این جذابیت نفسشونو میبرم و اونا مجبورن به درس گوش بدن. دخترک عصبی ایستا. موهای فر سفیدش را درون مقنعه فرو کرد و با اخم گفت: - خجالت بکشید اقا. - شلوار زاپ دار و بازوهای من خجالت دارن. دوردور شما با کراپ و لباس دکلته تو پارتی های بالاشهر نداره؟ دخترک مات و مبهوت وا رفت. پسرک سرش را نزدیک کرد. - خانوم من با این موهاتون خاطره زیاد دارما‌ خواهر رفیق شفیقم! دنیز جان. دنیز عصبی ناخن به دندان گرفت که امیر پارسا بلند شد. - علم من به درد مدرسه ی شما نمیخوره ها؟ ولی بازو و گردنم خوب به درد رقصتون میخورد... مست هم بودید تازه رو همین هودیم بالا اوردید... دنیز وایی گفت و دست روی سرش زد. - بدبخت شدم. - اره. هم یه دوست پسر خوبو از دست دادید و هم دبیر خوب! بای بای مادام. امیرپارسا رفت و دنیزبا حیرت... https://t.me/+X0-NUpYy3HxhMWJk https://t.me/+X0-NUpYy3HxhMWJk https://t.me/+X0-NUpYy3HxhMWJk https://t.me/+X0-NUpYy3HxhMWJk پارت اول❌️🔥❤️‍🔥 من امیرپارسا توکلیم. یه معلم زبان دورگه که برای فرار از گذشته‌ی عذاب‌آورم به اردبیل پناه آوردم اما نمی‌دونستم فرارم قراره من رو مقابل دنیز قرار بده؛ یه دختر ریزه میزه با موها و رنگ چشم‌های عجیب. وحشتی که در عین جذابیت هر چیزی بهش می‌خوره جز اینکه مدیر مدرسه باشه. مدیر مدرسه‌ای که من قراره توش مشغول به کار بشم.... ژانر: روانشناسی، اجتماعی، خانوادگی، عاشقانه #معمار_گلوگاه_کو_حفره‌_می‌خواهم
    عرض المزيد ...
    1
    0
    - توی دادگاه وقتی دستم از همه جا کوتاه بود زنم رو به تو سپردم، تبریک می‌گم بهت امانت‌دار فوق العاده‌ی بودی؛ مادرش کردی... چشمان ارسلان با خشم و درد بسته شد و فکش به هم چفت شد و سیاوش به تاخت رفت: - من اما نون و نمک حالیمه، واسه مادر کردن خواهرت اومدم ازت اجازه بگیرم کما اینکه خودش می‌گه نیاز به اجازه‌ی هیچ احدی نداره، دیگه خودت بدون چقدر حاضر به یراقه و… ارسلان کف هر دو دستش را محکم روی میز کوبید و عربده کشید: - سیاوش! سیاوش از جایش بلند شد و سیگار روی میز ارسلان را برداشت و گوشه‌ی لبش گذاشت و اولین پوک را محکم زد و گفت: - سه روز به افرا فرصت داده بودی؛ نه؟ رنگ ارسلان به آنی پرید و از جایش بلند شد: - من باهات حرف زدم توی چه شرایطی بودم... سیاوش همان دستی که سیگار به دستش بود را بالا گرفت و گفت: - سه روز بهت وقت میدم همه چی رو به افرا بگی و سهمم از اَلوار رو بدون ذره‌‌ای کم و کاست به نامم کنی وگرنه ... چرخید و خیره در نگاه ارسلان لب زد : - من روش خود رو میرم. - مسیح تازه به دنیا اومده، افرا توی شرایط خوبی نیست که بشه.. حرفش را سیاوش قطع کرد: - نام دار باشه...چشم و دلتون روشن، هدیه‌ی تو و افرا محفوظه پیشم. - بچه نشو سیا...بذار مردونه حلش کنیم. سیاوش پوزخندی زد: - مرد؟ کو مرد؟ من اینجا یه کفتار می‌بینم و یه کرکس توی اتاق بغلی... دختر یه کرکس هم مفت چنگ یه کفتار... ارسلان هیستریک خندید و گفت: - باشه من کفتار؛ ؟ به افرا فکر کردی؟ گوشه‌ی چشم سیاوش چین خورد و خیره در چشمان پر لب زد: - افرا؟ من افرا دیگه نمی‌شناسم! خودش هم به آنچه گفته بود ایمان نداشت! اما آمده بود تا آب پاکی را روی دست ارسلان بریزد و کمی هم او از موضع قدرت با او حرف بزند. سرش مفرحانه تکان داد و لب زد: - عوضش یه ارمیایی هست. حرف توی دهانش ماند که افرا وارد شد....
    عرض المزيد ...
    1
    0

    sticker.webp

    159
    0
    ‍ _جلوی هیچ مردی نمیبوسمت. میدونی چرا؟ یاسمین با تعجب سر چرخاند و ارسلان فاصله شان را کمتر کرد. _چون ممکنه چشماشون بیفته روی لبای غنچه اییت و هرز بشن و وای به کل دنیا یاسمین اگه ببینم نگاه کسی رو لب و لوچه ات هرز شده. یاسمین سرش را تاب داد و با ناز خندید. _غیرتی شدی ارسلان خان؟ ارسلان سر خم کرد توی صورت نازدارش و دخترک بی تاب از تن داغ او لرزید. _خدا اون روز و نیاره که من غیرتی شم یاس... چون اونوقت باید اسلحه بگیرم دستم و خون بریزم تا چشم همه دنیا به روت بسته شه. یاسمین توی آغوش سفت او تکانی خورد که ارسلان بی طاقت کمرش را گرفت و خلوت ترین جای ممکن برد. _نخند اونجوری لامصب... لبخند میزنی تن من میلرزه. یاسمین شیطنت کرد و انگشتش را روی سینه ی ستبر او کشید. _بذار بلرزه. اصلا تو باید انقدر بی قرار بشی که یادت بیاد چه ادعاهای داشتی و الان به کجا رسیدی. ارسلان چانه ی او را گرفت و حرص زد: میدونی اگه کسی این دلبریات و ببینه من جون تو تنت نمیذارم یاسمین. میون این همه مرد واسه من غمزه نیا... ناز نکن لامصب... من مریضم ، دیوونم اگه برگردیم عمارت جای سالم تو بدنت نمیذارم. یاسمین عمدا لب هایش را غنچه کرد و تا خواست لب به گردن او بچسباند استخوان های تنش زیر فشار بازوهای ارسلان به فغان درآمدند و لب هایش میام راه اسیر دندان های او شد و.... تنش گرم شد و با عجله خودش را عقب کشید. با دیدن برق چشم های تب دار او بلبل زبانی را از سر گرفت. _اگه دوسم داری بیا بریم باهم برقصیم دیگه. حیف نیست جشن به این خوبی... ارسلان مهلت نداد و دخترک با دیدن اخم های غلیظش ترس خورد. _کمر بلرزونی بین این جماعت هار و هیز و بعدش من چه بلایی سرت بیارم؟ نکنه اون لحظه ایی که من رفتم بیرون بلند شدی و... _نه بخدا ارسلان. من غلط بکنم! _یاسمین می‌دونی اگه بهم دروغ بگی چی میشه؟ یاسمین لب بهم فشرد و خواست با چرب زبانی آرامش کند که صدایی از پشت سرش چهار ستون بدنش را لرزاند. یکی از محافظ ها بود انگار. _اون دختری که پاشد عربی رقصید زن ارسلان خان بود؟! عجب هیکلی داشت بابا. یاسمین با ترس چشم بست و یک آن نفهمید چه شد که... ‍ بهش پناه آوردم اما از غیرت بی اندازه اش عاصی شدم. مردی که قدرت و امنیتش زبان زد عام و خاص بود. فکر میکردم میتونم تو بغلش آروم بگیرم اما اون با تعصبش شب و روزمو یکی کرد. من ایران بزرگ نشده بودم که بتونم پیشش دووم بیارم پس پا گذاشتم رو تمام قوانینش و آزادی هامو از سر گرفتم. اما اون‌... بیش از 500 پارت اماده ی خواندن😁👌 فقط کافیه پارت اول این رمان و بخونید☺️
    عرض المزيد ...
    image
    1
    0
    _اگه موافق باشین عروس و دامادمون یه صحبتی با هم داشته باشن! اشک‌هایم از پلک‌هایم سُر خورد و کسی ندید. امیرمهدی هم ندید و با نفسی بریده از جا بلند شد و همراه حانیه رفت و من با چشم‌های خیس، بدرقه‌اشان کردم. امیرمهدی برنگشت تا نگاهم کند و بگوید: "اونطور که فکر می‌کنی، نیست!" قلبم چندبار تیر کشید و بغض به لبه‌ی جانم رسید. امیرمهدی چه حرفی داشتن برای گفتن با دختری که من نبودم؟ آن‌ها پس از چند دقیقه برگشتند و مادر امیرمهدی با ذوق و شوق پرسید: -خب عروس‌خانوم... به امید خدا نتیجه‌ی صحبتاتون مثبت بود؟ حانیه لبخندی شرمگین زد. -بله! صدایش، تمام وجودم را زخم کرد و کسی وسط مُردنم گفت: -پس... مبارک باشه! همان لحظه، امیرمهدی به هوای دیدن من سر بالا آورد. در شب خواستگاری‌اش، چرا چشمش را از روی من برنمی‌داشت؟! با چشم‌هایی خیس و سرخ، خیره‌اش شدم. لبخند زدم و جایی ته دلم گفتم: "خدایا... خوشبختش کن!" #پارت_واقعی_رمان https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8 https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8 دختره خیلی گناه داره🥺 عشقش می‌ره خواستگاری دخترخاله‌ش...
    عرض المزيد ...
    1
    0
    - شلوار زاپ دار مخصوص دورهمیای کردانه  نشد واسه دور دور توی خیابون، نشد واسه خرید کردن از سر کوچه، شما که این همه کمالات دارید، بیشتری عمرتون توی محیط آکادمیک گذاشته نمی دونستید ادم با شلوار زارپ دار و هودی نمیاد مدرسه دخترونه درس بده؟ مرد اخم کرد و به دخترک چموشی که‌ میگفت مدیر مدرسه است زل زد. - الان درد شما شده شلوار زاپ دار من؟ دختر حرصی شد. مرد مقابلش جذاب ولی زبان باز بود. - درد من دخترای نوجوونی ان که نگاشون سیخ شده روی بازوهای گنده ی امپولیتون! پسر خنده‌ی جذابی کرد و پاسخ داد: - امپولی؟ خانم این همش عضلس! و مقابل چشم دخترک هودی دستی به بازویش کشید و با نیشخند گفت: - نگید امپول، این بازوها خرج زیادی داشتن. - متاسفم براتون، مثلا قراره دبیر مدرسه‌ی دخترونه بشید. - به نکته ی مثبتش فکر کنید. من با این جذابیت نفسشونو میبرم و اونا مجبورن به درس گوش بدن. دخترک عصبی ایستا. موهای فر سفیدش را درون مقنعه فرو کرد و با اخم گفت: - خجالت بکشید اقا. - شلوار زاپ دار و بازوهای من خجالت دارن. دوردور شما با کراپ و لباس دکلته تو پارتی های بالاشهر نداره؟ دخترک مات و مبهوت وا رفت. پسرک سرش را نزدیک کرد. - خانوم من با این موهاتون خاطره زیاد دارما‌ خواهر رفیق شفیقم! دنیز جان. دنیز عصبی ناخن به دندان گرفت که امیر پارسا بلند شد. - علم من به درد مدرسه ی شما نمیخوره ها؟ ولی بازو و گردنم خوب به درد رقصتون میخورد... مست هم بودید تازه رو همین هودیم بالا اوردید... دنیز وایی گفت و دست روی سرش زد. - بدبخت شدم. - اره. هم یه دوست پسر خوبو از دست دادید و هم دبیر خوب! بای بای مادام. امیرپارسا رفت و دنیزبا حیرت... https://t.me/+X0-NUpYy3HxhMWJk https://t.me/+X0-NUpYy3HxhMWJk https://t.me/+X0-NUpYy3HxhMWJk https://t.me/+X0-NUpYy3HxhMWJk پارت اول❌️🔥❤️‍🔥 من امیرپارسا توکلیم. یه معلم زبان دورگه که برای فرار از گذشته‌ی عذاب‌آورم به اردبیل پناه آوردم اما نمی‌دونستم فرارم قراره من رو مقابل دنیز قرار بده؛ یه دختر ریزه میزه با موها و رنگ چشم‌های عجیب. وحشتی که در عین جذابیت هر چیزی بهش می‌خوره جز اینکه مدیر مدرسه باشه. مدیر مدرسه‌ای که من قراره توش مشغول به کار بشم.... ژانر: روانشناسی، اجتماعی، خانوادگی، عاشقانه #معمار_گلوگاه_کو_حفره‌_می‌خواهم
    عرض المزيد ...
    1
    0
    #محرمیت رو دیگه بهت حالی می کنم خوشگلم! 🚷🚷🚷🚷🚯🚯 - به اذن ولی نیاز ندارم، ازدواج دوممه. همسرم بیشتر از هشت ماه که توی زندانِ، ملاقات شرعی هم نداشتیم اگه نیاز به تست بتاست. تست بدم... با همین چند جمله‌ی افرا تمام جان ارسلان یخ کرد و دستش روی زانو مشت شد. .....« به اذن ولی نیاز ندارم........ ازدواج دوممه......... همسرم بیشتر از هشت ماه که توی زندانِ....... ملاقات شرعی هم نداشتیم اگه نیاز به تست بتاست. تست بدم...» صداها به طرز عجیب توی سرش اکو می‌شد چه می‌گفت این دختر قالی باف؟ داشت از کدام ماجرا حرف می‌زد مگر او چند روز محرم سیاوش بود که حالا از تست بتا حرف می‌زد؟ جواب آقای مجیدی به عاقد خط بطلان بود به تمام صداهای توی سر ارسلان: - در زمان زندان بودن همسر سابقشون بینشون نبوده.. افرا باز ضربتی جواب داد: - محرمیت که به دو خط دعا نیست. هست حاج آقا؟.. سر ارسلان به سمتش شتاب برداشت و لبش را تقریباً چسباند به گوش افرا و : - #محرمیت رو دو ساعت دیگه بهت حالی می‌کنم خوشگلم. چشمان افرا بسته شد و ته دلش یک حفره کنده شد، حفره‌ای که یک سرش می‌رسید به حفره‌ای که در قلب سیاوش کنده شده بود. وقت تسویه حساب عجیب تلخ و دردناک بود و عمق جانش را می‌سوزاند. دروغ نبود که بگوید از این لحن پر از تهدید ارسلان نترسیده، ترسیده بود، بد هم ترسیده بود. ارسلان صبحش شرط کرده بود که روز بعد مثل دو عروس و داماد معمولی لباس عروس می‌پوشند و کت و شلوار دامادی بر تن می‌کنند. عکس می‌گیرند شادی می‌کنند و به درک که حتی اگر مراسمی هم ندارند. خودشان دو نفر می‌روند و یک شام عاشقانه می‌خورند بعد درهای زندگی را به روی خودشان باز می‌کنند. - من یه شرط دارم. البته اگه حق شرط گذاشتن داشته باشم. ارسلان به نیم رخش نگاه کرد که حتی نمی‌خواست او را مهمان نگاهش کند و آرام گفت: - بگو... - می‌خوام تا وقتی که همسرم از زندان نیومده بیرون مراقبت از مادرش به عهده من باشه و برای این کار محدودیت نداشته باشم. جو بینشان مثل جو یک خانه‌ی بود که مرده‌ای را آورده بودند تا آخرین وداع‌ش را با خانه و زندگی‌اش بکند.. ارسلان سرش را توی گوش افرا فرو برد تا چیزی که می‌گوید را کسی جز خودشان نشنود: - ؟ پوزخند زده و ادامه داده بود: - بلند بگو #همسر_سابقم تا قبول کنم. دست افرا شروع به لرزیدن کرد، آنقدر که لرزشش از چشم ارسلان پنهان نماند و دلش بند شد به بند بند دست لرزان افرا و بی‌اراده دست گذاشت روی دست افرا و دستش را میان دستش فشرد و گفت: - هر چی همسرم می‌خواد رو براش بنویسید توی عقد نامه....
    عرض المزيد ...
    1
    0

    sticker.webp

    416
    0
    سرگرد رها... امیرمهدیِ رها! تا وقتی زنده بود، اسمش رعشه به تن مجرما می‌نداخت؛ اما وقتی خبر مرگش همه‌جا پیچید، بهش تهمت زدن همکار و بهترین رفیقش رو کشته و شرافتش رو فروخته! زنش ازش طلاق گرفت. همه‌ پشت‌سرش حرف زدن... به خانواده‌ش توهین کردن! اما درست وقتی که همه‌چیز به خاطر نبودنش به‌هم ریخته بود، سرگرد زنده برگشت تا دوباره رعشه به تن همه بندازه! امیرمهدی زنده برگشت و این وسط زندگی دختری به اسم حنا زیر و رو شد... حنایی که مجبور شد به عقد امیرمهدی دربیاد! اونم درحالی که هیچکس نمی‌دونست امیرمهدی دیگه اون آدم سابق نیست و تو مدتی که نبوده، اتفاقات عجیبی براش افتاده! https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8 https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8 https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8 ♥️توصیه‌ی ویژه‌♥️
    عرض المزيد ...
    215
    0
    _من حق ندارم از زنم بخوام باهام شنا کنه؟ یاسمین باز هم خندید. پشت خنده های عصبی اش درد خوابیده بود... _از کسی که رو کاغذ زنت شده نه! برو با هرکی دلت میخواد ازدواج کن و باهاش خوش بگذرون. ارسلان پلک جمع کرد: _یعنی با هوو مشکلی نداری؟ انگار توی وجود دخترک زلزله شد. مثل همیشه بغضش را زیر نقاب غرورش پنهان کرد و شانه هایش را با خونسردی بالا کشید... _معلومه که نه! به من چه ربطی داره تو با کی میگردی؟ مگه من کی ام؟ ارسلان اخم کرد. حرفش در حد یک شوخی بود و انتظار این لحن بی تفاوت را از او نداشت! یاسمین موهایش را جمع کرد و سمت رختکن رفت تا لباسش را عوض کند که او بازویش را کشید... _بعضی از رفتارات خیلی رو مخم میره یاسمین. _جدی؟ در عوض کل رفتارای تو رو مخ منه! ارسلان بازویش را با حرص فشرد: _چون اون شب خریت کردم و بهت دست نزدم اینقدر آتیش گرفتی؟ تلافی چیو سرم درمیاری؟ غرورت؟ یاسمین مثل لبو قرمز شد. اینبار واقعا آتش گرفت... _آتیش گرفتم؟ من؟ غرور؟ چی میگی بیشعور؟ تو با احساسات من بازی کردی! فکر کردی انقدر هلاکم که... حرفش زیر لایه ی شرم پنهان شد. ارسلان بحث را به طرز بدی باز کرده بود! _اگه مشکل اینه که گفتم من خریت کردم. اومدم توضیح بدم برات وحشی بازی درآوردی مثل الان. من فقط نخواستم به یه رابطه ی بی سر و ته دامن بزنم. بخاطر خودت... مکث کرد و اب دهانش را با عذاب قورت داد: _اما قرار نیست تو جوری رفتار کنی که انگار من بازیت دادم و جاش سرم و با دیگران گرم میکنم. یاسمین از شدت حرص خندید: _نمیکنی؟ مطمئنی؟ دست ارسلان شل شد: منظورت چیه یاسمین؟ یاسمین نفس عمیقی کشید. زمان برایش افتاده بود روی دور کند و پیش نمی‌رفت! _من نمی‌دونم دیشب کدوم جهنمی رفتی ولی بهتره یه نگاه به پیراهنت بندازی که... ارسلان با تعجب نگاهش کرد: _که چی؟ من هر چقدر بخورم حواسم به کارام هست. اونقدر تن لش نیستم که تن بدم به کثافت کاری و ککمم نگزه. یاسمین پوزخند زد که ارسلان با خشم یقه اش را گرفت و جلو کشیدش. دندان بهم سایید و نفسش را روی صورت دخترک فوت کرد... ‍ بهش پناه آوردم اما از غیرت بی اندازه اش عاصی شدم. مردی که قدرت و امنیتش زبان زد عام و خاص بود. فکر میکردم میتونم تو بغلش آروم بگیرم اما اون با تعصبش شب و روزمو یکی کرد. من ایران بزرگ نشده بودم که بتونم پیشش دووم بیارم پس پا گذاشتم رو تمام قوانینش و آزادی هامو از سر گرفتم. اما اون‌... با رفتن به کانال به صحت واقعی بودن بنر پی میبرید😌❤️
    عرض المزيد ...
    image
    150
    0
    - توی دادگاه وقتی دستم از همه جا کوتاه بود زنم رو به تو سپردم، تبریک می‌گم بهت امانت‌دار فوق العاده‌ی بودی؛ مادرش کردی... چشمان ارسلان با خشم و درد بسته شد و فکش به هم چفت شد و سیاوش به تاخت رفت: - من اما نون و نمک حالیمه، واسه مادر کردن خواهرت اومدم ازت اجازه بگیرم کما اینکه خودش می‌گه نیاز به اجازه‌ی هیچ احدی نداره، دیگه خودت بدون چقدر حاضر به یراقه و… ارسلان کف هر دو دستش را محکم روی میز کوبید و عربده کشید: - سیاوش! سیاوش از جایش بلند شد و سیگار روی میز ارسلان را برداشت و گوشه‌ی لبش گذاشت و اولین پوک را محکم زد و گفت: - سه روز به افرا فرصت داده بودی؛ نه؟ رنگ ارسلان به آنی پرید و از جایش بلند شد: - من باهات حرف زدم توی چه شرایطی بودم... سیاوش همان دستی که سیگار به دستش بود را بالا گرفت و گفت: - سه روز بهت وقت میدم همه چی رو به افرا بگی و سهمم از اَلوار رو بدون ذره‌‌ای کم و کاست به نامم کنی وگرنه ... چرخید و خیره در نگاه ارسلان لب زد : - من روش خود رو میرم. - مسیح تازه به دنیا اومده، افرا توی شرایط خوبی نیست که بشه.. حرفش را سیاوش قطع کرد: - نام دار باشه...چشم و دلتون روشن، هدیه‌ی تو و افرا محفوظه پیشم. - بچه نشو سیا...بذار مردونه حلش کنیم. سیاوش پوزخندی زد: - مرد؟ کو مرد؟ من اینجا یه کفتار می‌بینم و یه کرکس توی اتاق بغلی... دختر یه کرکس هم مفت چنگ یه کفتار... ارسلان هیستریک خندید و گفت: - باشه من کفتار؛ ؟ به افرا فکر کردی؟ گوشه‌ی چشم سیاوش چین خورد و خیره در چشمان پر لب زد: - افرا؟ من افرا دیگه نمی‌شناسم! خودش هم به آنچه گفته بود ایمان نداشت! اما آمده بود تا آب پاکی را روی دست ارسلان بریزد و کمی هم او از موضع قدرت با او حرف بزند. سرش مفرحانه تکان داد و لب زد: - عوضش یه ارمیایی هست. حرف توی دهانش ماند که افرا وارد شد....
    عرض المزيد ...
    172
    0
    - شلوار زاپ دار مخصوص دورهمیای کردانه  نشد واسه دور دور توی خیابون، نشد واسه خرید کردن از سر کوچه، شما که این همه کمالات دارید، بیشتری عمرتون توی محیط آکادمیک گذاشته نمی دونستید ادم با شلوار زارپ دار و هودی نمیاد مدرسه دخترونه درس بده؟ مرد اخم کرد و به دخترک چموشی که‌ میگفت مدیر مدرسه است زل زد. - الان درد شما شده شلوار زاپ دار من؟ دختر حرصی شد. مرد مقابلش جذاب ولی زبان باز بود. - درد من دخترای نوجوونی ان که نگاشون سیخ شده روی بازوهای گنده ی امپولیتون! پسر خنده‌ی جذابی کرد و پاسخ داد: - امپولی؟ خانم این همش عضلس! و مقابل چشم دخترک هودی دستی به بازویش کشید و با نیشخند گفت: - نگید امپول، این بازوها خرج زیادی داشتن. - متاسفم براتون، مثلا قراره دبیر مدرسه‌ی دخترونه بشید. - به نکته ی مثبتش فکر کنید. من با این جذابیت نفسشونو میبرم و اونا مجبورن به درس گوش بدن. دخترک عصبی ایستا. موهای فر سفیدش را درون مقنعه فرو کرد و با اخم گفت: - خجالت بکشید اقا. - شلوار زاپ دار و بازوهای من خجالت دارن. دوردور شما با کراپ و لباس دکلته تو پارتی های بالاشهر نداره؟ دخترک مات و مبهوت وا رفت. پسرک سرش را نزدیک کرد. - خانوم من با این موهاتون خاطره زیاد دارما‌ خواهر رفیق شفیقم! دنیز جان. دنیز عصبی ناخن به دندان گرفت که امیر پارسا بلند شد. - علم من به درد مدرسه ی شما نمیخوره ها؟ ولی بازو و گردنم خوب به درد رقصتون میخورد... مست هم بودید تازه رو همین هودیم بالا اوردید... دنیز وایی گفت و دست روی سرش زد. - بدبخت شدم. - اره. هم یه دوست پسر خوبو از دست دادید و هم دبیر خوب! بای بای مادام. امیرپارسا رفت و دنیزبا حیرت... https://t.me/+X0-NUpYy3HxhMWJk https://t.me/+X0-NUpYy3HxhMWJk https://t.me/+X0-NUpYy3HxhMWJk https://t.me/+X0-NUpYy3HxhMWJk پارت اول❌️🔥❤️‍🔥 من امیرپارسا توکلیم. یه معلم زبان دورگه که برای فرار از گذشته‌ی عذاب‌آورم به اردبیل پناه آوردم اما نمی‌دونستم فرارم قراره من رو مقابل دنیز قرار بده؛ یه دختر ریزه میزه با موها و رنگ چشم‌های عجیب. وحشتی که در عین جذابیت هر چیزی بهش می‌خوره جز اینکه مدیر مدرسه باشه. مدیر مدرسه‌ای که من قراره توش مشغول به کار بشم.... ژانر: روانشناسی، اجتماعی، خانوادگی، عاشقانه #معمار_گلوگاه_کو_حفره‌_می‌خواهم
    عرض المزيد ...
    139
    0
    بی‌اختیار اسکناس روی سبزی¬ها رها شد. معترض به عقب برگشت که با دیدن چهره¬ی مرد مقابلش دهانش قفل شد و به لرزه افتاد ... اما مرد مقابلش مهلت هیچ اعتراضی نداد و او را با قدرتی عجیب به دنبال خود کشید ... زبان حریر قفل شده بود ... ترس بد و وحشتناکی وجودش را احاطه کرده بود ... نفسش بالا نمی¬آمد و قادر به فریاد زدن نبود ... کابوس شبانگاهی¬اش آنجا بود ... آریا که او را می¬کشید هم‌زمان روحش از تن جدا شد ... این پاها یارای حرکت نداشتند اما آریا اجازه¬ی فکر کردن به او را نمی‌داد ... انگار که داشت پرواز می‌کرد ...
    عرض المزيد ...
    496
    4
    نگاهی دیگر به نیم‌رخ حریر انداخت و کنار گوشش زمزمه کرد: - بابا این‌که همون تمشک خودمونه ... حریر آب دهانش را قورت داد و گفت: - آره ... همونه! علیرضا مهربان پرسید: - دیگه چی می¬خوای؟ لب¬های حریر با نازی خاص جمع شد و گفت: - بریم اونور ببینیم چی داره؟ بازارچه شلوغ بود و پر از جمعیت ... صدای دست‌فروش‌ها فضا را پُر کرده بود ... ماهی ... ماهی تازه ... سفید ... قزل ... سبزی ... همه سبزی تازه ... بوی ماهی تازه و سبزی¬های معطر فضای بازار را پُرکرده بود ... فریدون و گلناز کنار حریر ایستاده بودند و نگاه¬شان با صدای فروشنده¬ها به همان سمت می‌چرخید ... حریر اسم سبزی¬هایی که برای ماهی شکم پُر لازم بود را از گلناز پرسید و رو به علیرضا گفت: - من و گلناز سبزی رو می¬خریم تو برو ماهی رو بگیر ... علیرضا نگاهش به چند فروشنده آن ورتر افتاد که غرفه ماهی فروشی بود ... - باشه سبزی گرفتید بیایید اون‌جا ... سرش را به نشانه¬ی «بله» تکان داد و رو به زن فروشنده گفت: - ببخشید یه‌کم گشنیز و جعفری و سیر تازه بدید ... علیرضا به‌سمت ماهی فروش رفت و از همان‌جا حریر را می¬دید که در حال خرید سبزی¬ست ... بی‌اختیار نگاه از او گرفت و به مرد ماهی‌فروش گفت: - آقا دو تا ماهی سفید بده ... و دوباره نگاه به‌سمت حریر کشاند ... حریر سنگینی نگاه او را احساس کرد ... سر بلند کرد و با لبخندی مهربان جواب نگاهش را داد ... فروشنده صدایش زد: - آقاجان ببین کدومش خوبه؟ نگاه از حریر گرفت و به‌سمت ماهی دوخت. گلناز با انگشت چادرش را کشید و گفت: - خانم جان من برم پیش فریدون؟ - باشه دور نشی ... سرش را به‌سمت زن چرخاند و گفت: - یه کم هم برام سبزی خوردن بذار ... چقدر این سبزی¬ها تازه¬ان ... زن با لهجه¬ای شیرین جواب داد: - بله خانم جان تُرد و تازه ... نوش جان ... - اگه می¬شه بذارید تو کیسه ... ممنون می-شم ... - چشم خانم جان چشم ... سر زن برای پیدا کردن کیسه به زیر میز رفت ... دست حریر جلو آمد تا پولی را که آماده کرده بود روی سبزی¬ها بگذارد اما به‌یک‌باره انگشتان قوی و سردی دور مچش حلقه شد ...
    عرض المزيد ...
    496
    4
    تخفیف ویژه میلاد آقا امام رضا (ع) فایل کامل رمان حریر رو با ۱۶هزار تومان خرید کنید به شماره کارت زیر 6037697518673428 شهلا خودی زاده بانک صادرات
    527
    0

    doc_2021-06-21_20-10-46.mp4

    531
    0
    تخفیف ویژه میلاد آقا امام رضا (ع) فایل کامل رمان حریر رو با ۱۶هزار تومان خرید کنید به شماره کارت زیر 6037697518673428 شهلا خودی زاده بانک صادرات
    629
    1

    sticker.webp

    432
    0
    اولدوز دختریه پر از زندگی، پر از شور، پر از هیجان... دختری که کسی تو رقص و موسیقی نمی‌تونه رو دستش بلند شه! دختری توانمند که دوست داره ملکه‌ی سرزمینش باشه و مردها از نظرش ابزاری هستن برای بالا رفتن و همه مردها رو نوک انگشتش می‌چرخونه و نیم نظری هم به ازدواج و عشق نداره. اما امروز روز انتخابه... یاشار که کل اهالی زادگاهش ازش متنفرن و از ایل و تبار بیرونش کردن، امروز همون کسیه که می‌تونه فرشته‌ی نجات همه بشه، ولی یاشار برای کمک یه شرط داره... ازدواج با زیباترین دختر اونجا... اولدوز😎😎😎 چشم در چشم دخترک با پیشانی مرطوب و در حال نفس‌نفس زدن و با گونه‌هایی سرخ گفت: - خانم خوشگله وقتی داری یکی رو دعوت به رقص می‌کنی اول از توانایی خودت مطمئن شو. نفس رفته‌اش را فوت کرد. - جر زدی آقاهه، رقص آذری با اون تن سریع در حد یکی دو دقیقه قابل اجراست. فشار انگشتانش را روی کمر اولدوز بیشتر کرد. - اعتراف کن کم آوردی. https://t.me/+IOcDuJvXGZY3MmY8 https://t.me/+IOcDuJvXGZY3MmY8 عاشقانه‌ای ناب و پر کشش توصیه ویژه نویسنده❤️❤️
    عرض المزيد ...
    190
    0
    🔥🔥یه دایی غیرتی و شر که فقط دو سه سال از خواهر‌زاده‌ش بزرگتره و هر روز به خاطر لیلا، این خواهر زاده‌ی شیطون و لوند یه شری تو محل به پا می‌کنه. غافل از اینکه لیلا خانم قصه با رفیق فابریک این دایی عصبی سَر و سِر داره و از بچگی همه‌ی کادوهای گرون و قشنگش رو همین رفیق جینگ دایی می‌داده😁🔥 _ میگم برو تو. برای چی میای تو کوچه اینجوری؟ دعواست دیگه. چیز جدیدیه؟ اومدی وسط این همه مرد؟ 🔥🔥🔥 لیلا به صورت عصبی پیمان چشم دوخت که پا برهنه جلوی در خانه ایستاده و به جمعیت سر کوچه نگاه می کرد: _ چی شده؟ _ برو‌ تو. _ دعوا شده باز؟ پیمان نگاهی به لباس لیلا انداخت: _با این ریخت... _ وا. لختم‌مگه؟ پیمان غرید: _هیس. صدات رو بیار پایین. _چی میگی ؟ دعوا سر چیه؟ صورت پیمان جدی شد. سرش را آرام پایین برد زیر گوش لیلا: _میگم برو توی خونه. این پدرسگا دارن نگات می کنن. لیلا که شانه اش را بالا داده بود تا قلقلکش نشود با ابروهای بالا رفته نگاهش کرد: _وسط دعوا کی به من نگاه می کنه؟ _ من ! چرا مانتو نپوشیدی؟ _برای دعوا باید مانتو بپوشم؟ _نه دکلره بپوش بیا ! لیلا با صدای بلند خندید و بعد سریع جلوی دهانش را گرفت: _دکلته نه دکلره ! پیمان آستینش را گرفت و‌ کشید: _ بیا برو تو خونه. با بلوز شلوار اومده دم در ! ببند اون گاراژ رو. لیلا دستش را کشید: _وا ولم کن. یه چیز بهت میگما. پیمان دست به موهایش کشید: _ می زنم شل و پرت می کنما. _دعوا سر چیه؟ _ناموسیه. _سر کی؟ _سر عمه ی من. سر شما دخترا که نمی تمرگید تو خونه.
    عرض المزيد ...
    137
    0
    #پارت_759 - داداشم نمیخواد که تو باهامون بیای! با شنیدن صدای صنم ، دوست صمیمی اش که چندین سال میشد با هم در یک محله زندگی میکردند دست از زیر و رو کردن وسایلش در چمدانی که بسته بود میکشد و با تعجب رو به او میپرسد - یعنی چی؟ صنم است که با کلافگی توضیح‌ میدهد - نمیدونم چی بگم پناه...من از خیلی وقت پیش به داداش مهراب گفته بودم که قراره دوستمم باهامون بیاد مسافرت ، اونم تا همین امروز موافق بود...هیچی نمیگفت نفسی میگیرد و خیره در چشمان مات مانده پناه ادامه میدهد - ولی امروز که تو رو دید گفت نه نمیشه ، انگار فکر میکرده من منظورم از دوستی که میگم ترانه  هم دانشگاهیمه... - ترانه؟ گیج میپرسد و صنم با ذوق جواب میدهد - اره، اینجور که فهمیدم داداشم بدجور عاشقشه... دستان یخ زده اش را درهم می پیچد ، مردمک های لرزانش را از چشمان صنم میگیرد و به چمدانی که با خوش خیالی جمع کرده بود میدهد چقدر احمق بود که فکر میکرد مهراب هم به او حسی دارد... مهراب دوست بچگی‌اش بود... حامی اش بود انتظار نداشت... انتظار آنکه بشنود به شخص دیگری علاقه دارد را نداشت ... میخواست آن دختر ، ترانه را با خودشان ببرد؟ - ببخشید که اینجوری شد .. با حرف صنم .. لبخند تلخی میزند...خود را جمع و جور میکند و در حالی که سعی میکرد بغض صدایش مشخص نباشد میگوید - اشکالی نداره ...تو خودتو ناراحت نکن ... زیپ چمدانش را می بندد ، از جا برمیخیزد که صنم با تعجب نگاهش میکند - کجا پناه؟ ناهار رو بمون ...ما که الان نمیخوایم بریم..! - نه دیگه من برم خونمون صنم ...کلی کار دارم .. می گوید و بی آنکه مهلت مخالفتی به صنم دهد از اتاق خارج میشود.! به محض بیرون آمدنش از اتاق با مهراب که در حال بردن چمدان ها به داخل ماشین بود روبرو میشود سلام زیرلبی میکند و مهراب اما با لحن تندی رو به او می توپد - شما خونه زندگی ندارین که همیشه اینجا پلاسی دختر؟ به چمدان در دستش اشاره میکند و طعنه میزند - بار سفرتم که زودتر از ما بستی ... تنش یخ بود و مهراب قصد تمام کردنش را نداشت - حالا آبجی من روش نمیشه ردت کنه بری ، تو خودت خجالت نمیکشی هر روز اینجایی؟ لال شده بود .. نفسی در سینه نداشت و از زهر کلام مرد تمام وجودش گر گرفته بود باورش نمیشد مرد پیش رویش تا این حد بی رحم شده باشد - داداش صنم وامانده مهراب را صدا میزند و اما این پناه است که خیره در چشمان سرد و بی روح مرد با بغض لب میزند - ببخشید ...ببخشید که این مدت مزاحمتون شدم ، خداحافظ می گوید و اما این نگاه مهراب است که لحظه ای به آن دو تیله سیاه و پر شده از اشک می افتد و چیزی در وجودش تکان میخورد... دخترک می رود و او نمی داند روزی میرسد که عاشق و دلباخته همین دخترکی شود که امروز این چنین بی رحمانه قلبش را شکسته است ...
    عرض المزيد ...
    102
    1
    ⁠ ⁠ -شماره ی خونه رو زنت داره؟! کوروش بی خیال به آزاده خیره شد: -چی شده؟... -انگار زنت تو آرایشگاه از حال رفته... از اینکه دخترک حرف او را نمی خواند خونش به جوش آمد. هزاربار به او گفته بود حق کار کردن ندارد. باید ادبش می کرد. انگار کتک هایی که هر شب می زد کارساز نبود. آزاده کنارش نشست: -با اون کاری که باهات کرد حق داری هر رفتاری باهاش داشته باشی حتی بهت حق میدم کتکش بزنی ولی الان حامله اس کوروش... گناه داره... پوزخندی به حرف خواهرش زد. زنش چه وضعیت رقت انگیزی پیدا کرده بود که خواهر سنگ دلش برایش دل می سوزاند. انکار کرد: -کی گفته من میزنمش؟... با خودش فکر کرد اگر دخترک لب باز کرده باشد خونش را در شیشه می کند. -اون روز داشت لباس عوض می‌کرد خودم دیدم تنش کبود بود... پوفی کلافه کشید و لعنتی به خودش فرستاد که برای اذیت کردن دخترک او را به خانه ی پدری اش آورده بود. فکر می کرد اگر شب ها از ترس او و رابطه های وحشیانه اش ساکت می ماند دیگر خانواده اش از چند و چون رابطه ی بینشان باخبر نمی شوند. آزاده گوشی را به سمتش گرفت. بی حوصله گوشی را پس زد و غر زد: -بهش بگو تا هوا تاریک نشده خونه باشه وگرنه من میدونم و اون... -کوروش آخه... می‌دانست دخترک با جیب خالی و اتوبوس بخواهد از آن سر شهر خودش را به این سر شهر برساند چند ساعت طول می کشد اما دست خودش نبود با یادآوری چند ماه گذشته و سیلی که پدرش به ناحق به او زده بود و آبرویی که در فامیل ریخته بود، دلش می خواست تمام بلاهایی که سرش آورده بود را تلافی کند. *** چند ساعت بعد: تن بی رمقش را هل داد و در بالکن را بست. باران به شدت می بارید و او دخترک را با لباسی نازک برای تنبیه به بالکن فرستاده بود. -کوروش توروخدا... سیگاری گیراند و زیر لب فحش رکیکی نثارش کرد. خدا کجا بود وقتی او خودش را به ريشش بست و جلوی تمام فامیل سکه ی یک پولش کرد. ضربه های آرامش به در بالکن را می شنید اما سعی کرد بی تفاوت باشد. می دانست از ترس بیدار شدن پدر و مادرش حتی جرات بلند حرف زدن هم ندارد. -کوروش سردمه... من به درک بچه ات سردشه نامرد... کام عمیقی از سیگارش گرفت و پوزخندی زد. اهرم فشارش همین بچه بود. اگر این لعنتی بند این زندگی نشده بود که الان او این وضعیت را نداشت. -کوروش غلط کردم... دیگه سرکار نمیرم... لامصب تو که قدقن کردی از پایین چیزی بخورم من با جیب خالی چیکار کنم آخه؟... سیگارش را با سیگار دیگری روشن کرد و به زمزمه هایش که کم کم رو به خاموشی می رفت گوش داد: -زن حامله دلش هزارتا چیز میخواد... هیچی تو یخچال نبود... مجبور شدم میفهمی؟... مجبوررر... کف دستش را به در بالکن کوبید. -مجبور شدم لعنتی... دو روز بود هیچی نخورده بودم.... دندان قروچه ای کرد و پشتش را به او کرد. خودش هم می دانست بی رحم شده است اما تصمیم نداشت کوتاه بیاید. صدای رعد و برق بلندی باعث شد شانه هایش بالا بپرند. نیم ساعتی بود که ساکت شده بود. از پشت شیشه بالکن را نگاه کرد. شدت باران بیشتر شده بود و دخترک سر در گریبان گوشه ای بدون حرکت افتاده بود. طوری بی حرکت بود که برای یک لحظه ترسید. چشم هایش را ریز کرد اما حرکتی ندید. در بالکن را به سرعت باز کرد و بیرون دوید. دستش را روی شانه اش گذاشت و تکانش داد. وقتی با تکان دستش روی زمین پخش شد وحشت زده در آغوشش کشید و خدا را از ته دل صدا زد.
    عرض المزيد ...
    *کانال رسمی بهار اشراق (رسم دلدادگی)*
    خوش آمدید😍 #کپی از رمان پیگرد قانونی دارد. اینستاگرام نویسنده👇: https://instagram.com/bahar.eshraq?utm_medium=copy_link آیدی ادمین: @Pinkyagmur روزهای پارت گذاری: شنبه، دوشنبه، چهارشنبه *تعطیلات رسمی پارت نداریم*
    205
    0

    sticker.webp

    124
    0
    -خسته شدی؟ با نوک انگشت خیسی دور لبم را گرفتم و گفتم: -نه خسته نیستم! چشمک ریزی زدم و پچ‌پچ کردم: -خستگی‌مو نگه داشتم واسه آخر شب، در کردنش رو بلدی؟! با خنده‌ای دندان‌نما نگاهی محتاطی به اطرافش انداخت و مشت آرامی به بازویم زد: -ببین هنوز یه ساعت نشده زنت شدم! بی‌ادب شدی و انواع و اقسام پیشنهادی کثافتی بهم می‌دی! اشتباه کردم هول‌هولکی زنت شدم! باید قبلش راجع بهت خوب تحقیق می‌کردم.. بی‌توجه به حساسیتش به حضور دیگران، دستم را روی گودی کمرش بالا و پایین کردم: -چی می‌خوای بدونی درباره‌م؟ بیا شب همه رو خودم به صورت فیزیکی و حضوری در محل، توضیح می‌دم برات. قدمی عقب کشید تا این ژست زیادی نزدیک به‌هم‌مان مقابل دیگران تابلو نباشد و با خنده لب گزید: -هامون! دست توی جیب کتم مشکی‌ام فرو کردم و گفتم: -خونه گرمه، می‌رم پایین یکم هوا بخورم. توهم میای؟ دوباره با چشم‌های پرهیجانش گفت: -معلومه که میام. بعد نگاهی به پیراهنش انداخت و گفت: -برم اتاق اینو عوض کنم، بیام؟ نگاهم را روی پیراهن جذابش بالا و پایین کردم و دوباره نزدیکش شدم. چانه‌ام را به صورتش چسباندم و در گوشش گفتم: -نه عوض نکن! تو ماشینیم، کوچه هم خلوته. بدون اینکه صورتش را از چانه‌ام فاصله بدهد، آهسته زمزمه کرد: -تو ماشینت اونم توی کوچه خلوت خبریه؟ لبخند زدم: -شیشه‌هاش رو دیروز دودی کردم! از بیرون هیچ دیدی به داخل نداره! ریز خندید و به چشمانم زل زد: -پس بحثِ هواخوری نیست! می‌ریم خستگی‌تو در کنیم؟ انگشت‌های ظریفش را میان انگشتانم قفل کردم و پچ زدم: -در واقع اون خستگی که تو ذهن منحرفته طبیعتاً نه سرِ ظهری و وسط روز! چشمانم را با شیطنت ریز کردم: _یه خستگی سطحی و سرپایی! #پارت_واقعی_رمان👆 عاشقانه اجتماعی با تعلیق بالا و سرتاسر هیجان🤩 رمان به فصل آخر رسیده و بیشتر از ۶۰۰ پارت آماده داره. آخرین مهلت عضوگیری قبل چاپ همین امروز.
    عرض المزيد ...
    image
    51
    0
    - آقای کاویان... برای چی به قتل همسرتون اعتراف کردین؟ یا نه بهتره بپرسم چرا حرفای شما زمین تا آسمون با گزارشات پزشکی قانونی تناقض داره؟ آمده بودم برای پی بردن به اصل حقیقت اما با جمله‌ی آخرش چنان آشوبی به جانم می‌اندازد که خواب را از چشمانم می‌رباید. - اون‌قدر برام آشنایین که احساس می‌کنم تو یه جهان موازی باهاتون زندگی کردم و کلی خاطره با هم داریم! داستان درباره‌ی باران شایگان هست.  وکیلی که بنا به اصرار دوستش روی پرونده‌ای تحقیق می‌کند؛ پرونده‌ی مردی که به قتل همسرش اعتراف نموده اما گفته‌هایش با گزارشات پلیس و پزشکی قانونی تناقض دارد.  باران درگیر پرونده‌ای می‌شود که بدون اینکه خودش بداند، به بخش تاریکی از گذشته‌اش ربط دارد که سال‌هاست با غرق کردن خود در کار، روی آن خاک ریخته. او نمی‌داند این پرونده‌ی به ظاهر ساده چنان ابعاد گسترده‌ای دارد که... 📢 برای علاقه‌مندان به ژانر معمایی و عاشقانه. ❤️‍🔥⚖
    عرض المزيد ...
    66
    0
    ـ ببین دخترِ خوب، توی این شهر، واسه هر صد تومنی که در میاری باید مثل سگ جون بکنی، دقیقاً مثلِ سگ! حالا ممکنه این وسط شانس بهت بزنه و بچه‌ی یه بابای میلیاردر بشی، یا هم توی یه خونواده‌ای به دنیا بیای که نتونن صد تومنشون رو بکنن دویست تومن! در چشمانم زل زد: ـ حالا تو شانست زده و با یه آدمی آشنا شدی که می‌تونه کمکت کنه پیشرفت کنی، این‌جا دو راه داری، یا بمونی، یا بری! اونی که باید ثابت کنه نیتش پاکه من نیستم... با انگشت مرا نشانه گرفت: ـ تویی! شانه‌ام را به در تکیه زدم. خسته شده بودم از این‌که همیشه آن پایین دست و پا می‌زدم و آخرش هم هیچ چیز به هیچ چیز... تغییر می‌خواستم، آن هم از نوع شگفت انگیزش... زمزمه کردم: ـ من باهاتم... دستش را به سمتم دراز کرد، به دستش چشم دوختم و پس از مکثی کوتاه، من هم دستم را به او دادم، نرم مرا سمت خودش کشید و کمرم را در بر گرفت و اندکی فشرد، حالم از این نزدیکیِ یک‌باره دگرگون شده بود. سرش را نزدیک گوشم نگه داشت و خواند: ـ منم پشتتم...! و ـ نگاه می‌کنی! لبخند زدم و مشغول بازی با گوشه‌ی لبم شدم: ـ نگاه کردن گناهه مگه؟ ابروهایش را بالا داد و شل گفت: برخلاف میلم، و فقط برای تسلط روی رفتارم کمی از نوشیدنی را مزه کردم: ـ اون حرفایی که توی ماشین گفتی... جمله‌ام را نیمه کاره رها کردم تا چیزی بگوید، مثلاً بگوید آن حرف‌ها را فراموش کن، یا بگوید عصبی بودم پرت گفتم، اما در سکوت و منتظر نگاه‌ام کرد. ـ اون حرفایی که زدی رو راست گفتی؟ این‌که از فردا دیگه نیام سراغت و کاری باهام نداری؟ پلک‌هایش را روی هم انداخت و بی‌جان سرش را در تأیید پرسشم تکان داد. اضطراب مانند ببری در کمین حمله کرد و قلبم را فشرد: ـ من ـ خواسته‌هات دیگه مهم نیستن. نمی‌خواستم مقابلش نیازمند و ضعیف جلوه کنم. آدم خودشیفته‌ای بود و هر وقتی که در من احساس تمنا را می‌دید آن لبخند نفرت انگیز تحقیر کننده‌اش را می‌زد. مقدار بیش‌تری از نوشیدنی‌ام را خوردم و لیوان را کمی محکم روی میز گذاشتم. دنبال راهی بودم که مجدداً توجه‌اش جلبم شود. فکر به موقعیت شغلیِ والا، استقلال مالی، دور ماندن از آن خانواده روحم را به وجد می‌آورد. نمی‌خواستم هیچ کدامشان را از دست بدهم. ـ یه راهی هست که خودت‌و بهم ثابت کنی! با این حرفش، حرکت مضطرب پاهایم قطع شد و فقط نگاه‌اش کردم. لیوان خالی‌اش را روی میز گذاشت و با نگاهی تیز و چشمانی که خمارتر شده بود گفت:
    عرض المزيد ...
    83
    0
    _ شوهر و‌ که همه بلدن‌‌ بشن، رفیق چی؟ اونو بلدی؟ مرد مقابلم با دستی درون موهای مشکی‌اش کشید و ادامه دادم: _ قبل از اینکه شوهرم باشی، لازمه رفیقم باشی! یه رفیق که کنارش با خیال راحت حرف دلمو بزنم و اون گوش بده. بدون قضاوت، بدون نصیحت... می تونی رفیق باشی؟ از این رفیق الکیا، نه! از اونا که یادشونم دلیل لبخند میشه! اگه می تونی، بسم الله! لب باز کرد و صدای جذابش درون گوشم پیچید: _ من بلد نیستم شبیه بقیه باشم، ولی اگه دلت بندری خواست، می‌تونم لب جدول کنارت بشینم و بندری بخورم، نمی‌دونم لبو دوست داری یا نه؟ من پایه‌ی لبو و باقالی‌ام تو شبای سرد زمستون، اگه دلت داد زدن خواست، می‌برمت یه جایی که بدون ترس و خجالت هر چقدر دوست داری داد بزنی، اگه حرف خواستی بزنی، گوشت میشم، غم داشتی، شونه‌ات می‌شم، کمک لازم داشتی برای کارات، همراهتم، اگر هم رفیق خواستی، من رفیقت میشم! خیره به صورت دوست داشتنی‌اش گفتم: _ فکر نمی‌کنی یه چیو از قلم انداختی؟ _ چی؟! _ بستنی! من یکیو میخوام تو سرمای زمستون وقتی که دارم از سرما، سگ لرز میزنم و نوک دماغم قرمز شده و دندونام تیک تیک صدا میده و دستام یخ زده و گلودرد دارم، وقتی بهش میگم بستنی می‌خوام، نگه حالت بده، دل بده به دیوونه‌گیم! حالا بگو، پایه‌ی بستنی خوردنای بی‌موقعم وسط زمستون میشی؟ _ میشم، تا ته دنیا پایت میشم! عضوگیری این رمان فقط تا ساعت ده امشب باز است❌ و هیچ کس فکرش را نمی‌کرد که سرنوشت دختری آزاد و مردی زخم خورده را باهم رو به رو کند و قصه‌ای بسازد عاشقانه! مردی ویران شده... و دختری از دنیایی متفاوت... روایت یک عشق ممنوعه! عاشقانه‌ای که شما را میخکوب می‌کند! این رمان قراداد چاپ دارد، قبل از چاپ رایگان بخوانید! آخرین فرصت عضویت👇🏻❌
    عرض المزيد ...
    43
    0
    آخر تحديث بتاريخ: ١١.٠٧.٢٣
    سياسة الخصوصية Telemetrio