Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
لغة وموقع القناة

audience statistics ماتیک💄 استاد دانشجویی

به قلم حنانه فیضی هر روز پارت داریم✨ بنر ها همه واقعی و پارت اصلی هستن پس کپی نکنید لطفاً رمان های نویسنده : ماتیک ، دلارای ، مرگ ماهی 
74 341-82
~28 084
~35
38.75%
تقييم تيليجرام العام
عالميًا
15 048المكان
من 78 777
2 317المكان
من 13 357
في الفئة
938المكان
من 2 610

جنس المشتركين

تعرف على عدد كل من المُشتركين الذّكور والإناث على القناة.
?%
?%

لغة الجمهور

معرفة توزيع المشتركين في القناة حسب اللغة
الروسية?%الإنجليزية?%العربيّة?%
نمو القناة
رسم توضيحيجدول
ي
أ
ش
س
help

جار تحميل البيانات

فترة تواجد المستخدم على القناة

اعرف كم من الوقت قضى المُشتركون على القناة.
حتى أسبوع?%المؤقتات القديمة?%حتى شهر?%
الزيادة في المُشتركين
رسم توضيحيجدول
ي
أ
ش
س
help

جار تحميل البيانات

Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
#part570 ‌‌مــــــ💄ــــــاتیک
4 046
0
⁠ - شرطتت قبول. 700 میلیون کلیه‌ام رو میفروشم بهت... برای صاف کردن بدهی بابام میخوامش سهند پا روی پا انداخت و خودش را جلو کشید. - به عواقبش فکر کردی؟ جدیت سهند، به لکنت انداختتش. - ب... بله آقا... به مامانم نمیگم... پوزخند زد. - شکلات ک قرار نیس دراری که به مامانت نگی، کلیه اس... بگی نگی میفهمن... - نه... میخوام بگم دو سه هفته میرم سر یه کاری یه شهر دیگه... - بعد عمل میخوای کجا بری؟ بیمارستان فقط چند روز نگهت میداره. سر پایین انداخت. - اگر اجازه بدین بیام عمارت... سهند به پشتی صندلی‌اش تکیه داد. - بیای عمارت زرین؟ مگه کاروانسراست؟ - از 700 تومن کم کنین پولش رو... سهند نچی کرد. -نه... این هزینه اش با بقیه هزینه ها فرق می کنه... من پول نقد قبول نمیکنم، یه جوردیگه باید بپردازیش. لب گزید. - چه طوری؟ دستش را زیر چانه‌اش قفل کرد. - صیغه میشی... سنگکوب کرد. قفل کرده بود. در جا خشک شد. سهند از پشت میزش بلند شد و به طرفش آمد. روبرویش ایستاد. سرو اولین حرفی ک به زبانش آمد را گفت: - آقا.... من.... من دخترم.... اجازه پدرم... سهند میان حرفش پرید: - فروختت.. چشم درشت کرد: - چی؟ دمی گرفت. - پیش پای تو اینجا بود گفت دخترم رو میدم، بدهی‌ام رو صاف کن. گفتم باش. امضا کرد و رفت. بغض بختک شد و به جانش افتادنفس کم آورده بود. او میخواست کلیه اش را برای صاف کردن بدهی پدرش بفروشه و پدرش دنبال مشتری برای فروختن خودش بود... هیستریک خندید. سهند قدمی جلو گذاشت و بازوهایش را گرفت. نگران گفت: - سرو..به من نگاه کن. می لرزید و تعادل نداشت. سهند زیر لب کلافه گفت: خدا لعنتت کنه محمود. سرو با ضرب او را کنار زد و از جدا شد. عصبی دستش را روی دکمه اولش گذاشت و ان را باز کرد. - داری چه غلطی می کنی؟ پر بغض و هیستریک خندید. - کاری که بابام دوست داره... میخوام زن خوبی برات باشم... دستش را میان موهایش برد و کلافه گفت: - بس کن سرو... بی توجه به سهند مانتویش را در آورد. شالش را باز کرد و کنار انداخت. موهایش را باز کرد موهای خرماییو شلاقی اش دورش را گرفتند. - بسه... تلو تلو میخورد و اشک جلو دیدگانش را گرفته بود. دستش روی شلوارش که نشست سهند قدم های باقی مانده را بلند برداشت و او را محکم در اغوش کشید لبهایش را جمع کرد. اشک در چشمانش حلقه زده بود. - ببخشید من همینقدر بلدم... اخه... قبل از این بابام نفروخته بودتم... ولی نگران نباش یاد میگیرم... راضیت میکنم محکم در آغوش فشردتش. -هیس... اون غلط کرد... میفهمی؟ اون غلط کرد.... میای عمارت میشی ملکه اون قصر... آرزو دیدنت رو به دلشون میذارم... 🔞♨️ خلاصه❌👇🏻 ❌ سرو روزبه دختری که‌توی بهزیستی بزرگ‌شده و اون عاشق سهندخان سهرابیان میشه و این اولشه... سرو حاضر میشه از جون خودش بگذره و زیر تیغ عمل #جراحی بره... به قیمت چی؟ پرداخت بدهی بابای معتادش اما نمیدونه که پدرش اون رو به سهند #فروخته و مجبوره که زنش بشه اما... ❌
عرض المزيد ...
1
0
-مادر من از دهات‌کوره یه دختر پیدا کردی گیری دادی الا و بلا و حمدالله باید عقدش کنی! نمی‌خوام من زن نمی‌خوام با دست کوبید تو صورتش و در اتاق و بست: -صداتو بیار پایین می‌شنوه دختره! تو اصلا ببینمش بعد بگو نمی‌خوام نمی‌خوام مثل فرشته ها می‌مونه نوزده سالش زیر دست خودت بزرگ میشه کلافه دستی به پیشونیم کشیدم چون من همین الانم یه پسر دو ساله داشتم واسه بزرگ کردن: - مادر من، من بعد اون خدا بیامرز دیگه دلم زن و زندگی نمی‌خواد پسرمو بزرگ کنم بسمه -اره میدونم زن نمی‌خوای چون باز ر به ر دختر خراب و زن بدکاره میاری تو خونت! چشمام گرد شد و غریدم:- آمار منم داری واسم بپا گذاشتی من دیگه بیست سالم نیستا مامان سی و سه سالم بچه دارم حرص خورد: -درد منم همین، تو بچه داری درست به نظر خودت تو اون خونه هی زن خراب بیاری؟ یکیو بیار برای پسرت مادری کنه آشپزی کنه خونه تمیز کنه حالا ما لی دیگتم ببر بیرون خونه جلوی نوه ی طفل معصوم من این کارا رو نکن رسما رفته بود خدنگ برای زندگی من پیدا کنه یه خدمتکار بدون حقوق و اخمام پیچید توهم: - مامان ببر دختررو پیش خانوادش گناه داره عیبه گناه، چه گناهی داره بیاد خونه ی من کلفتی کنه جا خانومی مثل من اخم کرد: -خبه خبه نمی‌خواد معلم اخلاق شی واسم، عیب چی؟ غریدم:- ببرش مامان کلافه سمت در اتاق رفتم که بلند ادامه داد: -دختره بیاد تو خونه ی تو زندگی کن عروس من شه واسش افتخار توام که زن نمی‌خوای این بچتو بزرگ می‌کنه پس فردام دوباره بچه خواستی برات یکی میاره به دختر بازیای توام مار نداره دختر روستا سرش همیشه پایین مکث کردم، نامردی بود ولی اگه اونم از زندگی تو یه روستای بی امکانات خلاص می‌شد دوتامون سود می‌بردیم و بالاخره گفتم: - باشه مامان ولم کن معلوم نی کدوم بی‌خانواده‌بدبختی و رفتی برای من با این شرایط گرف... در اتاق و باز کردم حرف تو دهنم ماسید با دیدن دختری که با چشمای سبز و اشکی بهم با ترس خیره بود! اصلا شبیه تصورات ذهنم مثل یه دختر روستایی نبود و حرفای مارو شنیده بود؟! با صورت اشکی که داشت جوابمو گرفتم و تا خواستم چیزی بگم یا بتوپم که چرا فال گوش واستادی دستی زیر چشماش کشید و با مظلومیت لب زد: - سلام و من خیره بهش فقط زمزمه کردم: - سلام قلبش مثل گنجشک می‌زد و ترسیده بود بازوم رو چنگ زد که سعی کردم آرومش کنم: - هیش نمی‌خواهم بکشمت که خودتم خوشت میاد باز کن پاهاتو آروم نگرفت، بدنش لرز گرفت و با گریه لب زد: - وایسا امیرحسام یه لحظه وایسا به چشمای سبزش خیره پوفی کشیدم و خودم و عقب کشوندم که سری روی تخت نشست‌ و ملافرو کشید رو تنش که ادامه دادم: - جان؟ بگو از چی می‌ترسی سعی می‌کرد نگاه به خاطر برهنگیم از بگیره و با بغض لب زد: - تو‌‌‌... دلت سوخت منو گرفتی؟ یعنی منو گرفتی برای این که فقط کاراتو کنم و تو تو بری با دخترای دیگه... هق هقش مانع حرفش شد و از این صحبتام و دیدار اولمون دو ماهی می گذشت و تازه حرفشو میزدم! وسط حجله...‌ ادامه داد: - من تا الآن هیچی نگفتم چون دلم می خواد واقعا این جا زندگی کنم تو تهران هر کاریم بخوای برات میکنم اما می‌خوام بدونم که داریم باهم یه معامله می‌کنیم یا یا واقعا زنتم! برای جواب دادن تردید داشتم، پس به سبک خودم جوابشو دادم و دوبار روش خیمه زدم: - از من توقع شوهر عاشق نداشته باش، زنونگی خرجم کنی مردونگی خرجت میکنم هر کار بخوایم شروع کنی پشتتم پس توام پشت بوم و زندگیم باش ولی به کارای من زیاد کار نداشته باش تا خودت اذیت نشی نگاهش سرد شد: - پس معاملست خودم رو بهش فشردم و دیگه جوابشو ندادم و قبل این که صدای جیغش بلند شع لباش رو بوسیدم و ذهنش رو به جای فکر به چیزایی که خودمم جوابشو درست نمی‌دونستم خالی کردم و لذت و درد رو بهش دادم طوری که ناخناش تو کتفم فرو رفت...
عرض المزيد ...
1
0
-دیگه نه من کمر دارم نه تو رَحِم، انقدر که من تقه‌ی تو رو زدم، باید جای بچه، نفت درمیومد. کلافه عرض اتاق رو راه میره. هر کاری کرده بود تا این بار حامله‌ش کرده باشه ولی... عصبی سمت حورا خیز برمی‌داره و میگه: -ف فقط یه‌بار دیگه... اینبار حامله میشم. قول میدم. -نمیتونی حورا... نمیتونی. حتی انقدر هم زن نیستی یه توله تو اون رحم صاب‌مرده‌ت نگه داری. از بازوش می‌گیره و تو صورتش تشر می‌زنه: -هرشب دارم شیش راند اون لامصب صدگرمی بین پاتو صفا میدم. گریه‌های حورا گوشم رو پر می‌کرد و می‌خواستم اهمیت ندهم. جز سکس، هزارتا دکتر و روش‌های مختلف رو انجام داده بودند ولی باز هم حامله نشده بود. -به همین راحتی میخوای یه زن دیگه بگیری؟! به‌خاطر بچه؟! بازم انجامش بدیم... نمیخوام از دستت بدم. -صدمدل قرص و دوا و دارو و دکتر حواله‌ی لاپای جنابعالی کردم ولی نمیشه. حورا به گریه می‌افتد و دلش نرم نمیشود. سرش را با تاسف تکان می‌دهد و او را روی تخت پرت می‌کند: -تو زن نیستی حورا... هرزنی میتونه واسه شوهرش یه توله بزاد ولی تو فقط پارتنر سکسی خوبی هستی. پارتنر سکسی؟ در همین حد به چشمش می‌آمد؟ تمام تنش کبود و خون مرده شده بود. هر شب زیر هیکل قباد، جون می‌داد و چیزی نمی‌گفت. موهاش رو از صورتش کنار زد و عصبی گفت: -تو لذتشو میبری، منم که هربار زیر سکس وحشیانه‌ت میمیرم ولی بازم حاضرم تا واست بچه بیارم قباد برخلاف خواسته‌ش باید دختر دیگه‌ای رو به عقدش در می‌آورد. زنی که می‌تونست وارث واسش به دنیا بیاره... دو سه دکمه اول لباسش رو باز کرد و بی‌رحمانه تو صورتش گفت: -ولی دیگه بریدم، به اینجام رسیده. تو رو به خیر منو به سلامت. با جنازه سکس کنم بهتر از توئه، درخت بی ثمر... از ساق پای حورا گرفت و روی تخت سمت خودش کشید. لخت شد و روش خیمه زد. بین پاش جا گرفت و خودش رو یک باره وارد دخترک کرد. -این آخرین سکسمونه، آخرین باره که لاپای منو می بینی و تو خودت حسش میکنی. دارم ازدواج میکنم با یکی که برام توله پس بندازه... صدای جیغش رو با لب‌هاش خفه کرد و تا وقتی که به اوج برسه، همه جوره به تن حورا تازید. صدای زنی که جایگزین حورا شده بود تا براش وارث بیاره، باعث شد سر جاش خشکش بزنه. درست شنیده بود؟ سمتش برگشت و بهت زده گفت: -چی؟! حامله‌ست؟! خودش کجاست؟! دخترک با ترس سر تکان داد و نامه‌ای که حورا بهش داده بود رو سمت قباد گرفت. -این نامه رو داد و گفت اون آخرین سکستون بود و آخرین باریه لای پاشو میبینی قباد خان! اشکش رو از صورتش پاک کرد و غمگین لب زد: -حورا با بچه‌ی تو توی شکمش، از ایران رفت یه جا که منم نمیدونم. نامه را باز کرد ولی با خواندن متنش...
عرض المزيد ...
1
0
_چه گوهی داری میخوری اونجا حرومزاده؟! فریاد هاشمی تنش را لرزاند که دستش روی تنه‌ی نرم ان موجود کوچک خشک شد. بچه گربه‌ی سفید فرار کرد. بغض کرد... تنها دوستش بود در این پرورشگاه. وقتی قدم های پر خشم هاشمی را دید که به سمتش میاید وحشت زده از روی زانو بلند شد. چانه‌اش لرزید. _هیـ..چی خانوم به خد..ا فقط داشتم نازش می‌کـ... زن که موهای بلندش را از پشت اسیر کرد بغضش ترکید. نالید. _دیگـ..ـه نمیام تو حیاط... زن پر زور به طرف ساختمان کشیدش. دخترک خیلی سبک بود. پر خشم غرید. _الان از بیمارستان اوردیمش بازم گم میشه میره تو حیاط... از اولم نباید رات میدادم... همون بیرون یخ میزدی بهتر از این بود که هرروز هرروز کلی پول بریزم تو حلقوم یه بچه‌ی مریض. دخترک هق زد... بچه های دیگر اذیتش می‌کردند. چطور داخل میماند پیش انها؟! دستش را پر درد بر روی سرش فشرد که زن محکم داخل اتاق هولش داد. دخترک محکم به زمین کوبیده شد... از درد اخ ارامی از بین لب هایش بیرون امد. هاشمی انگشت های دستش را با چندش روی هم کشید. _دستم چرب شده... معلوم نیست چقد جونور دارن رو اون کله زندگی میکنن. دخترک پر بغض در خودش جمع شد. بازهم همان حرف های همیشگی.... اینجا هم از یک دختر 16 ساله‌ی مریض نگهداری نمی‌کردند.... همه‌ی سرمایه‌ی پرورشگاه باید خرج دوا و درمان یک نفر شود. هاشمی تلفن را کنار گوشش گذاشت و با دست دیگرش گیجگاهش را فشرد‌. _الو...سلام خانوم گنجی...خوب هستین؟ هاشمی شاکی به دخترک نگاه کرد. با چشمان بی‌حال و ابی رنگش، از گوشه‌ی دیوار مظلوم نگاهش می‌کرد. _بله در مورد همون دختر تازه‌س... این دختر و از کجا پیدا کردین؟!... از تو جوب؟! دخترک از لحن تحقیر امیز زن بغضش ترکید... همیشه هرکسی که پا در پرورشگاه می‌گذاشت از دخترک خوشش می‌آمد...قبل از شنیدن بیماری‌اش... _بودجه برای نگهداری همچین موردی نداریم... تا دو سال دیگه باید اینجا باشه. دخترک بی‌پناه اشک ریخت... کاش یک روز که قلبش تیر می‌کشید دیگر چشم باز نکند. نفهمید زن پشت تلفن چه گفت که هاشمی عصبی چشم بست. _نه... نه... لازم نیست شما زحمت بکشین... خودم اوضاع رو بهتر میکنم. تلفن را با حرص روی میز انداخت. _خودم باید این دختر و ادم کنم. زمزمه‌ی زیر لبی‌اش را دخترک شنید که وحشت زده گریه‌اش بند امد. هاشمی دوباره تلفن را برداشت. _بیا اتاقم... به رحیمی هم بگو بیاد. دو زن دیگر که وارد شدند چشمانش ترسان گرد شد. _لباساش و دربیارین. ان دو نفر متعجب نگاهش کردند که نیشخند زد نزدیک دخترک رفت. _میخوام ببینم زخمی رو تنش نداشته باشه... معلوم نیست وقتی فرار کرده از پرورشگاه قبلی اون چند روز و کجا سرویس می‌داده و چه درد و مرضی گرفته دخترک وحشت زده خودش را روی زمین عقب کشید _خانو..م بخدا مریض نیستـ... پشت دست زن محکم به دهانش کوبیده شد _لال شو...صدات میره بیرون... فکر میکنن داریم سلاخیت میکنیم دخترک دستش را روی دهان پر خونش گذاشت و هق زد اگر این سلاخی نیست پس چیست؟! _دست و پاشو بگیرین زن ها که دست و پایش را گرفتند از شدت تحقیر ها زار زد... لباس هایش را به زور از تنش دراوردند هاشمی بی‌توجه به تقلاهایش بدنش را بررسی کرد _خوبه...لباساش و بپوشونین تا کسی نیست دخترک پردرد چشمان گریانش را بهم فشرد _یه قیچی برام بیار... این موهای کثیفم اگر بزنیم قابل تحمل تر میشه تن دخترک لرزید جانی برای مقاومت نداشت... سه روز بود که لب به چیزی نزده بود جز ان قرص و شربت های بی‌مزه _بیاید صاف نگهش دارین قلبش بازهم تیر می‌کشید زن ها تن بی‌جانش را از جا بلند کردند و نگهش داشتند مظلومانه هق زد _خـ..انم تروخدا... موهای سیاهش تا زانویش بود... زیور چند بار تنش را کبود کرده بود تا بگذارد موهایش را بفروشند؟! زن که قیچی را به دست هاشمی داد لرزش بدنش بیشتر شد زار زد _اصلا دیگـ..ـه نمیگم قلبم درد میکنـ...ـه دندان هایش بهم میخورد هاشمی دسته های قیچی را باز کرد....چشمانش سیاهی رفت و میان دستانشان بی‌جان شد قبل از اینکه قیچی را به سمت موهایش بیاورد کسی مچش را چنگ زد و صدای مردانه‌ای غرید _دستت به موهاش بخوره جنازه‌ت توی همین اتاق چال میشه... ❌❌❌❌ ❌❌بنر واقعی❌❌ ❌سرچ کنید❌
عرض المزيد ...
در آغوش یک دیوانه...
﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥دلبر یک قاتل (به زودی) ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌ https://t.me/Novels_tag
1
0
🔴 رسمی : اینترنت از امروز ظهر به علت فوت رئیسی دوباره ملی میشه. اگه تلگرامتون وصل نمیشه حتما این چنل رو داشته باشین پروکسی های ملیش قطعی ندارن :
3 251
0

AnimatedSticker.tgs

1
0
-اگه بهم دست بزنی تخم هاتو از دست میدی! این حرفو در حالی که با باسن پخش زمین شده بودم و به مردهای سیاه پوشی که دورتا دورم وایستاده و رعیس غول تشن تر از خودشون مقابلم وایساده بود زدم و یکدفعه صدای خنده همشون بلند شد. -لعنتی ها برای چی می خندین؟ دارم جدی میگم. مرد سیاه پوش مقابلم خم شد و با پوزخندی روی لب هاش که بدجوری ترسناک ترش می کرد گفت: -ببین اینجا چی داریم یه کوچولوی بی تربیت با دهن گشاد! میتونستم قسم بخورم که فقط با یه دستش میتونه کارمو تموم کنه و برق اسلحه ش داشت کورم می کرد اما من نورا بودم و تسلیم شدن تو ذاتم نبود. -دهن گشاد خودتی مرتیکه ی دیوث! چشماش گشاد شد و این بار افرادش چنان زیر خنده زدن که برق از سرم پرید و مضطرب تو خودم جمع شدم. -رعیس می خوام این دخترو به من بدی دلم میخواد با روش های خودم تربیتش کنم! مردی که جلو اومده بود همزمان با گفتن این حرف دستی به جلوی شلوار برجسته ش کشید و چیزی نمونده بود قلبم وایسه. مرد مقابل که رعیسشون بود با دقت بهم زل زده بود و ترسمو خیلی خب حس کرد که یکدفعه با لبخند کوچیکی اروم لب زد: -شیرینم. و بعد صدا بلند کرد: -فعلا عقب وایسا متیو می خوام با این بچه یه معامله کنم! مرد بی چون و چرا عقب رفت و ناخوداگاه نفس راحتی کشیدم اما رعیسشون یکدفعه گفت: -جونتو بهت می بخشم دختر اما به شرطی که امشب باهام بخوابی و بذاری بفهمم این دهن گستاخ و سینه ها و تن کوچولوت وقتی دارن بهم لذت میدن چه طعمی داره و بعد اون میتونی بری... قبوله؟ چشمام درشت شد و یک لحظه همه چی یادم رفت. اینکه تو جنگل گم شده بودم و اشتباهی وارد محوطه کسایی که احتمال زیاد مافیا بودن شدم و اینکه همین الان به وسیله ده تا مرد که نه ده تا غول تشن عظیم الجسه محاصره شده بودم یادم رفت و حرصی جیغ زدم: -برو به درک مرتیکه احمق حتی انگشتتم بهم نمی خوره حرومزاده. همزمان اروم بلند شدم و این بار خبری از خنده ها و نگاه های سرگرم شدشون نبود و مرد مقابلم جوری نگاهم نمی کرد که انگار هنوزم به نظرش شیرین و دوست داشتنیم و یکدفعه رو به تن لرزونم با صدای ترسناکی گفت: -پس می خوای با مرگت تاوان اینکه وارد زمین های ما شدی رو بدی؟ درست متوجه شدم؟ -هیچ کدوم... من فرار میکنم و تو هم میتونی شبو به یادم با صابونت خوش بگذرونی غول تشن! این بار دهن همشون باز موند و مرد لب زد: -پس می خوای فرار کنی؟ این یعنی احتمالا نمی دونی که... قبل اینکه حرفش تموم بشه چرخیدم و با همه ی توان شروع به دویدن کردم و خب این اشتباه خودشون بود که منو نبسته بودن. اما ثانیه ای بعد محکم و سریع رو هوا بلند شدم! -نـــه چی کار میکنی؟! قبل اینکه درک کنم چی شده مرد خمشگین منو روشونه ش خوابوند و همونطور که اسپنک محکمی به باسنم میزد، غرید: -داشتم می گفتم احتمالا نمیدونی که گرفتنت حتی پنج ثانیه هم طول نمی کشه! به شدت دست و پا زدم و به شونه ش مشت کوبیدم وجیغ کشیدم: -ولـم کـن دیـونه... ولـم کن دیـونه روانـی. می شنیدم افرادش دارن بخاطر وحشی گریش تشویقش میکنن... لعنتی ها شبیه انسان های اولیه هورا می کشیدن! داشتم از استرس میمردم و هر چی لگد پرونی میکردم مرد هیچ اهمیتی نمی داد. تو کسری از ثانیه بردتم تو اتاق و رو تخت خوابوندم و روم خیمه زد. -فرصت معامله تو از دست دادی کوچولو اگه امشب ازت خوشم بیاد، مجبوری هر شب همینجا و تو همین موقعیت پاهاتو برام باز کنی عزیزم! با چشمای سرخم بهش خیره شدم. -پس یعنی جدا میخوای تخم هاتو از دست بدی؟ صدام از استرس و ترس می لرزید. -نچ تو واقعا دختربدی هستی و قراره بدجوری ترتیب این دهنتو بدم اما قبلش میخوام مزه تو بچشم عسلم. قبل اینکه متوجه منظورش بشم با پایین کشیدن یکدفعه ای شلوارم و زانو زدن بین پاهام دیگه بیشتر نتونستم تحمل کنم. صدای جیغ های دیونه وار و ترسیده ام تو اتاق پیچید و... توجه👈بنر‌پارت‌رمان‌است🫦 توجه👈بنر‌پارت‌رمان‌است🫦 توجه👈بنر‌پارت‌رمان‌است🫦 توجه👈بنر‌پارت‌رمان‌است🫦
عرض المزيد ...
1
0
#پارت۱۵۰ - بیب بیب های مامانی و دیدی عمو مِخزاد( مهزاد)؟ مشلِ( مثل) توپِ شِفیدِ( سفید) من نرمالو و خوچله... مهزاد نگاهی به صورت بچه کرد. - نه عمویی من ندیدم. واسه چی ؟ لبهای کوچکش را جمع کرد. - اوف شده بیب بیب هاش.. بوس میتُنی ( می‌کنی) خوب بشه؟ مهزاد به آرامی دست دخترک و گرفت. - گلم مامانی خودش خوب میشه. من نمیتونم بوس کنم. بیا کارتون نگاه کنیم مامانت هم استراحت کنه تا خوب بشه. کودک لبش را بیشتر جمع کرد و دستِ مرد را سوی اتاق مادرش کشید. - تو بوس بُتُن خوب میشه... مرد قلبش تند تند میزد و از طرفی هم نمی‌توانست به این کودک نه بگوید. همین حالا هم هرشب برای مادرش گریه میکرد. - سینه هات و بده بوس کنم بچه خیالش راحت شه. نیلرام با تعجب به پسرک خیره شد. - سینه های من و بوس کنی؟ دیوونه شدی آقا مهزاد؟ مهزاد با چشم‌های قرمز شده از خجالت، نگاهش کرد. آهسته لب زد. - این بچه دو شبه تا صبح کابوس میبینه، بده بوس کنم خیالش راحت شه خوب شدی. نیرام نگاهی به چشمهای دخترکش کرد و سپس مردد لب زد. - من نمیتونم خجالت می‌کشم! از روی ملافه بوس کن که خیال نارا راحت شه. مرد سری تکان داد و کنارش نشست. اما برخلاف تصور آنها، نارا هم آن طرف مادرش نشست و به یکباره ملافه را برداشت. - بوس تُن. چشمهای درشت شده مهزاد روی سینه های سفید و درشت زن که به سرعت و با استرس بالا و پایین میشد نشست. - عمو زودباش. با صدای  کودک تکانی خورد و روی تن زن خم شد. لبهای سردش که روی پوست نرم و داغش نشست، زن به خودش لرزید. - بسه مهزاد... اما وقتی مرد از زبانش کار کشید و پوست سینه اش را به دهان کشید، زن بازویش را چنگ زد. - دیوونه شدی جلوی بچه... نارا با عجله اسم مادربزرگش را جیغ زد و اتاق را ترک کرد. نیلرام با یا تعجب اسم مرد را خواند. - مهزاد... اما مرد توجه نکرده و.... دیدیییی بچه چکار کرد؟🥹😳😂 ولی خوب بهونه ای شد براشون 🙊😍😂 نیلرام بیوه است وبا بچه‌ش به پسری کله خراب پناه می‌بره... عقدش میشه اما پسره بهش نزدیک نمیشه! دخترکش که خیلی وزه است از پسره میخواد سینه مادرش که سوخته رو بوس کنه و همین بهونه میشه این دوتا....😂🔥😍 خیلییی نازن این سه تا، قول میدم عاشقشون بشییی🥲❤️🥹
عرض المزيد ...
1
0
- وای عجب خونه ای، خونه نیست کاخ شهاب دو تا کلیه هامونم بفروشیم باهم نمی‌تونیم این جوری خونه بخریم وای انگار خونه شاه نگاهش از پنجره ی بالا به دخترکی بود که مثل ندید بدید ها به عمارتش نگاه می‌کرد و با شهاب زیردستش آمده بود و در حالی که دکمه های پیراهنش رو می‌بست گفت: - این دختره کیه شهاب آوردش اینجا؟ خواهرشه؟ - نه آقا عماد شنفتم از بچه ها دختر عمو پسر عمون ولی خاطر همو می‌خوان انگاری! دخترک مجسمه های هنری داخل حیاط بود رو با ذوق و دقت نگاه می‌کرد و عماد هم مثل همان دخترک انگار که اثر هنری دیده دقیق تر شد. موهایی مشکی لختی که قسمت هاییش رنگ آبی داشت و با رنگ چشم هایش هماهنگی و لب و دهنی که برخلاف بقیه دختر ها عمل نبود و طبیعی بود اما به جذابیت دخترک کمک کرده بود و اندامش هم که باب میل عماد بود! برانداز کردنش که تموم شد به شهاب نیم نگاهی کرد و به یک بار اخم پر رنگی کرد و گفت: - حذفش کن، شهابو میگم! یه جوری گیرش بنداز که مدیونم شه جوری که نتونه مدیونیشو هم جبران کنه صدای چشم که به گوشش خورد خیره به دخترک که با ذوق بالا و پایین می‌پرید لب زد: - با مزه ای و کاش چشم عماد به دخترک نمی‌خورد! چرا که داستان اصلی هزار و یک شب از همین جا شروع شد... صدای گریه هام دست خودم نبود و گوشه ی تختی که قرار بود قطعا روحم رو بگیره نشسته بودم هق هق می‌کردم. و عماد بی توجه به گریه های من کنار پنجره فقط سیگار دود می‌کرد و هیچی نمی‌گفت ولی می‌دونستم عصبی و کلافه و شاید ناراحت اشکامو پس زدم که صداش تو گوشم پیچید: - پاکت سیگارم تموم شه دیگه هم کر میشم هم کور کار خودمو میکنم پس اگه هنوز شک داری پاشو از اتاقم برو بیرون شک؟ قطعا دلم رابطه با اون رو نمی‌خواست و نالیدم: - راه دیگه ای برای نجات جون کسی که دوستش دارم گذاشتی مگه؟ موادا مال تو بوده شهاب واسه تو کار می‌کرده خب می‌خوان اعدامش کنن تو می‌تونی نجاتش بدی چرا این کارو با من می‌کنی؟ سیگارش را از پنجره بیرون پرت کرد: - شرط نجات دادن شهاب از زندان و اعدام نشدنش و یه بار بهت گفتم، هفت هشت ماه تو عمارت من میری میای نظرم عوض نشده که بخوام الان که رو تختمی نظرم عوض شه! هیچی نگفتم که ادامه داد: - زورت نمی‌کنم حق انتخاب با تو ولی پات از در بره بیرون از فردا لباس سیاه تنت کن واسه پسر عموت اشکام قطع نمی‌شد و داشتم چیکار می‌کردم؟ روی تخت ناچار دراز کشیدم و چشمامو‌ بستم که بالا سرم اومد. نگاه خیرشو حس می‌کردم و به یک باره گرما و سنگینی تنش و حس کردم. چشمامو‌ باز نکردم که صداش در گوشم پیچید: - تا حالا بهت دست زده؟ شهابو میگم لبام گاز گرفتم و درحالی که اشکام قطع نمی‌شد سری به چپ و راست تکون دادم که لاله ی گوشم و بوسید و پچ زد: -می‌دونستم، اذیتت نمی‌کنم! و...
عرض المزيد ...
1
0
‌- این قدر اخم نکن زشته جلو مهمونا! با حرص سمت یاس برگشت و در آشپزخانه بودند و کسی به آن ها دید نداشت که با پشت دست در صورت یاس آرام کوبید و یاس شوکه شده هینی کشید و عقب کشید و نامدار غرید: - برو دعا کن مامان بابات اینجان وگرنه محکم تر می‌زدم! یاس بغض کرد. باورش نمیشد نامدار او را زده بود! - چ...چرا این جوری می‌کنی نامدار؟ - هیش صداتو بیار پایین بینم! تو با اجازه ی کی تو خونه ی من مهمونی گرفتی؟ یاس باورش نمی‌شد چندین ماه از ازدواجشان می‌گذشت و رسماً زن و شوهر بودند اما نامدار هیچ حسی به او نداشت. اولش فکر می کرد او بدبین شده اما واقعیت داشت... اصلا کدام مردی تازه عروسش را می زد؟ مظلوم جواب داد: - فقط مامان بابای خودمو نگفتم که... خانواده خودتم هستن. من... قطره اشکی روی صورتش افتاد و نامدار بی‌اهمیت غرید: - اونم فقط برای این که خودتو شیرین کنی... من تورو می‌شناسم دفعه اول و آخرت باشه تو خونه ی من ازین گوها می‌خوری اینبار یاس جسارت کرد: - اینجا خونه ی منم هست نامدار... ضربه ی این بار نامدار از نظر خودش آرام بود اما دستش هرز شده بود دیگر... دختر مظلوم و آرام مقابلش را زیادی بی کس گیر آورده بود... - تو اینجا هیچی نداری یاس! تو جای کسی که من دوستش داشتم و گرفتی... گورتم دیر یا زود باید گم کنی... هوا برت نداره... گفته و عقب کشیده بود اما اینبار رد انگشتانش روی صورت سفید یاس مانده بود. جوری که خودش چند لحظه خیره در صورت یاس ماند. مگر چقدر محکم زده بود؟! - ب...ببخشید... یاس گفته و دیگر سرش را صاف نکرد. قطرات اشک روی صورتش می ریخت که صدا خاتون از پذیرایی بلند شد: - عروسم؟ بابا گلومون خشک شد یه چایی خواستی بدی رفتی با شوهرت چی هی پچ پچ می‌کنی؟ نامدار جای یاس جواب داد: - اومدیم مامان! پاک کن صورتتو برو بیرون! گفته و با فشردن بازوی دخترک ادامه داد: - زود باش! جیکت درآد با بابات می‌فرستمت خونش... تمومه؟ می گفت و مطمئن بود دخترک نمی رود در این چند سال نرفته بود که... هزاران بار تحقیر و توهین کرده بود و نمی دانست که دخترک اینبار واقعا قرار بود تمام کند. قابش هزار تیکه شده بود و بدنش لرز گرفته بود... نامدار دوستش نداشت و یاس امروز این را باور کرده بود صورتش را در آشپز خانه آب زد و خواست برای خودش لیوانی آب بریزد تا کمی آرام شود اما لیوان از دستش افتاد و شکست و همان شکستن باعث شکستن هق‌هقش شد. کم آورده بود. حالا که ثابت شده بود نامدار دوستش ندارد قلبش آتش گرفته بود همه از صدای گریه اش به آشپز خانه آمده بودند - وای مادر چی شد؟ -‌زنداداش فدا سرت یه لیوان شکسته چرا گریه؟ - دخترم خوبی بابا چرا صورتت قرمزه؟ سوال آخر نگاه همه را به یاس داده بود، مخصوصا نامدار را... می دید جای انگشتانش را روی‌ پوست سفید همسرش و پشیمان بود... اما یاس نه‌... دیگر در زمردی هایش عشق به مردش نبود‌... مردی که او را نمی‌خواست، معشوقش مریم را می‌خواست دیگر سکوت جایز نبود. اصلا ماندن در این خانه جایز نبود که خودش را پر آغوش پدرش کرد و نالید: - بابا منو ازینجا ببر، منو ببر ترو خدا ببر... اینجا منو کسی نمی‌خواد، نامدار منو دوست نداره بهم میگه اینجا خونه من نیست... از اولم دوستم نداشت بابا... این حرکت یاس که همیشه ساکت و مظلوم بود برای نامدار گران تمام شده بود... هیچ وقت فکر را نمی‌کرد یاس این چنین خون بپا کند... صدای داد و هوار یک لحظه قطع نمی‌شد و نامدار چرا اصرار داشت یاس نرود؟ مگر همین را نمی‌خواست: - زنمه نمی‌ذارم ببریش! جای زن من تو خونه خودشه! پدر یاس پوزخندی زد: - زنته که زدیش؟ مگه بی‌کس و کار گیر آوردی پسر؟ تمومه... دخترمو می برم طلاقشم میگیرم طلاق! نگاه خونبار نامدار سمت یاس چرخید که مادرش مقابلش ایستاده بود - خدا ازت نگذره.... تن و بدنش و بهم نشون داد پر از کبودی بود... من اینجوری بهت دختر دادم؟ و مادر خودش بود که سعی داشت طرف پسرش را بگیرد هر چند می‌دانست مقصر است: - ترو خدا آروم باشید! زن و شوهرن دعوا دارن مادر.... یاس بمون با شوهرت حرف بزن با رفتنت چی درست میشه دور سرت بگردم؟ یاس بود که سرش را به چپ و راست تکان داد: - اون مریمو دوست داره خاتون، هنوز باهاش در ارتباطه... بهم میگه من جایی ندارم تو قلبش پس واسه چی بمونم تو خونش؟ هق هق یاس بلند شده و مادر نامدار با بهت به پسرش نگاه می کرد - نامدار راست میگه؟ نامدار سکوت کرد و با عجز به یاسی نگاه کرد که انگار دیگر هیچ جوره نمی‌خواست بماند! خب مگر خودش همین را نمی‌خواست پس چرا حالش این قدر بد شده بود؟ احساس می‌کرد یاس پایش از در بیرون برود دیگر دیدنش آرزو می‌شود و شد...
عرض المزيد ...
1
0
🔴 رسمی : اینترنت از امروز ظهر به علت فوت رئیسی دوباره ملی میشه. اگه تلگرامتون وصل نمیشه حتما این چنل رو داشته باشین پروکسی های ملیش قطعی ندارن :
1 894
0
تعطیلی رسمی از سوی دولت اعلام شد لغو امتحانات و تعطیلی دانشگاه‌ها به مدت ۳ روز عجیب و غیرمنتظره بود!
2 015
0
🔻اعلام ۳ روز تعطیلی و ۵ روز عزای عمومی
1
0
🚫 فوری فوری به علت فوت رئیسی نت‌ها ملی میشن بزودی، جوین بشید کانال فیلرشکن ملیمون و پین گوشی بزنید اتصالتون قطع نشه، جدی بگیرید 🔴⬇️
1
0
🔴 رسمی : اینترنت از امروز ظهر به علت فوت رئیسی دوباره ملی میشه. اگه تلگرامتون وصل نمیشه حتما این چنل رو داشته باشین پروکسی های ملیش قطعی ندارن :
1
0

AnimatedSticker.tgs

1
0
یه پسر کردتبارِ چش ابرو مشکی و سکسی🔥 یه کوه غیرت و تعصب🥹 پسری که در نگاه اول دلداده یه بیوه‌ی لوند میشه که از قضا توی شهرشون غریبه! اون زن و عقد می‌کنه و میشه پناه براش، اما می‌تونه دلش و آروم کنه و سمتش نره؟🥲 می‌تونه به لوند بودناش بی‌توجهی کنه یا...🙊💦🔞 - سینه های زنمونم برامون ممنوع شده!؟ مادرش لب گزید و استغفرالله گفت. - پسر خجالت بکش... من دستش را برداشتم و وارد اتاقم شدم. وقتی دنبالم آمد بغض کردم. - چته خو خواستم زخم و چک کنم. - نمی‌خوام زشت شد پیش مادرت! در را قفل کرد. - پس دور از چشم مادرم زشت نیست؟ چشام درشت شد که کمرم و اسیر کرد و...💦🔞 پسره که عاشق زن صوریش میشه🥹🔞🔥
عرض المزيد ...

file

1
0
- وای عجب خونه ای، خونه نیست کاخ شهاب دو تا کلیه هامونم بفروشیم باهم نمی‌تونیم این جوری خونه بخریم وای انگار خونه شاه نگاهش از پنجره ی بالا به دخترکی بود که مثل ندید بدید ها به عمارتش نگاه می‌کرد و با شهاب زیردستش آمده بود و در حالی که دکمه های پیراهنش رو می‌بست گفت: - این دختره کیه شهاب آوردش اینجا؟ خواهرشه؟ - نه آقا عماد شنفتم از بچه ها دختر عمو پسر عمون ولی خاطر همو می‌خوان انگاری! دخترک مجسمه های هنری داخل حیاط بود رو با ذوق و دقت نگاه می‌کرد و عماد هم مثل همان دخترک انگار که اثر هنری دیده دقیق تر شد. موهایی مشکی لختی که قسمت هاییش رنگ آبی داشت و با رنگ چشم هایش هماهنگی و لب و دهنی که برخلاف بقیه دختر ها عمل نبود و طبیعی بود اما به جذابیت دخترک کمک کرده بود و اندامش هم که باب میل عماد بود! برانداز کردنش که تموم شد به شهاب نیم نگاهی کرد و به یک بار اخم پر رنگی کرد و گفت: - حذفش کن، شهابو میگم! یه جوری گیرش بنداز که مدیونم شه جوری که نتونه مدیونیشو هم جبران کنه صدای چشم که به گوشش خورد خیره به دخترک که با ذوق بالا و پایین می‌پرید لب زد: - با مزه ای و کاش چشم عماد به دخترک نمی‌خورد! چرا که داستان اصلی هزار و یک شب از همین جا شروع شد... صدای گریه هام دست خودم نبود و گوشه ی تختی که قرار بود قطعا روحم رو بگیره نشسته بودم هق هق می‌کردم. و عماد بی توجه به گریه های من کنار پنجره فقط سیگار دود می‌کرد و هیچی نمی‌گفت ولی می‌دونستم عصبی و کلافه و شاید ناراحت اشکامو پس زدم که صداش تو گوشم پیچید: - پاکت سیگارم تموم شه دیگه هم کر میشم هم کور کار خودمو میکنم پس اگه هنوز شک داری پاشو از اتاقم برو بیرون شک؟ قطعا دلم رابطه با اون رو نمی‌خواست و نالیدم: - راه دیگه ای برای نجات جون کسی که دوستش دارم گذاشتی مگه؟ موادا مال تو بوده شهاب واسه تو کار می‌کرده خب می‌خوان اعدامش کنن تو می‌تونی نجاتش بدی چرا این کارو با من می‌کنی؟ سیگارش را از پنجره بیرون پرت کرد: - شرط نجات دادن شهاب از زندان و اعدام نشدنش و یه بار بهت گفتم، هفت هشت ماه تو عمارت من میری میای نظرم عوض نشده که بخوام الان که رو تختمی نظرم عوض شه! هیچی نگفتم که ادامه داد: - زورت نمی‌کنم حق انتخاب با تو ولی پات از در بره بیرون از فردا لباس سیاه تنت کن واسه پسر عموت اشکام قطع نمی‌شد و داشتم چیکار می‌کردم؟ روی تخت ناچار دراز کشیدم و چشمامو‌ بستم که بالا سرم اومد. نگاه خیرشو حس می‌کردم و به یک باره گرما و سنگینی تنش و حس کردم. چشمامو‌ باز نکردم که صداش در گوشم پیچید: - تا حالا بهت دست زده؟ شهابو میگم لبام گاز گرفتم و درحالی که اشکام قطع نمی‌شد سری به چپ و راست تکون دادم که لاله ی گوشم و بوسید و پچ زد: -می‌دونستم، اذیتت نمی‌کنم! و...
عرض المزيد ...
1
0
سه سال بزور باهاش خوابیدم حاج خانوم! حالا دیگه حتی رو تختم راضیم نمیکنه... نامدار با غیظ می غرد و خاتون ترسیده دست روی لب هایش می گذارد - ه‍یس نامدار... هیس... میشنوه دختره طفلک... گناه داره بخدا مگه چشه آخه؟ نامدار کلافه دست به کمرش می زند - چش نیست؟ هر جا میبرمش آبروم و می بره... نه حرف زدن بلده نه بگو بخند عین ماست می مونه... حیثیتمو جلو همکارام برده! خاتون دست به بازوی پسرش می فشارد تا آرام شود و هیچکدام نمی بینند دخترک هفده ساله را که پشت در ایستاده، مرده... - خب بلد نیست طفلک چیکار کنه؟ سه سال پیش میگفتی میخوامش حالا که به یه جایی رسیدی دیگه نمی پسندیش مادر؟ نگاه کلافه نامدار سمت مادرش می چرخد - راضیش کن بی سر و صدا زیر اون برگه رو امضا کنه. توافقی طلاقش و می دم بره پی زندگیش باشه؟ خاتون پر درد باشه گفته و یاس بی جان تا اتاق خودش را کشانده بود. توافق نامه امضا می کرد برود پی زندگی اش؟ سه سال پیش قرار بود زندگی شان را با هم بسازند و حالا نامدار یک زندگی جدید داشت می ساخت با آن دختر... اسمش مریم بود. خیلی زیبا بود خیلی زیبا تر از اوی ماست... در اینستاگرام عکس و فیلم هایشان را دیده بود همه چیز ها را می دید اما دوستش داشت حرفی نمی زد - عروس خانوم؟ اینجایی؟ بابا مهمون اومده خونتونا چرا اومدی تو اتاق؟ به سختی تنش را از روی تخت بالا کشید و با لبخند به سمت پذیرایی رفت امسال سومین سالگرد ازدواجشان بود. اصلا برای همان مهمانی گرفته بود خودش پخته بود. حتی کیک را... نامدار به کیک شکلاتی حساسیت داشت... این مهمانی آخرین کنار هم بودنشان بود. با حسرت نگاهی به نامدار انداخت خوشحال بود و با برادرش حرف می زد با همه خوب بود قبلا با او هم خوب بود اما الان نه... با پس زدن بغضش کیک را برداشته و بیرون رفت - عروسم؟ کیک چرا پختی؟ نکنه خبریه هان؟؟ همه منتظر خبر خوش بودند جز نامدار او جا خورده اخم کرده بود - امشب سالگرد عروسی مونه مادر جون دید که نفس نامدار آزاد رها شد حتی بچه ی او را هم نمی خواست و او مصمم تر می شد روی تصمیمش... - برات کیک توت فرنگی پختم می دونم دوست داری نامدارجان. نامدار بی حرف نگاهش می کرد. در زمردی های دخترک یک چیزی سرجایش نبود‌... - فقط قبل بریدن کیک اگه میشه من زودتر کادومو بدم مطمئنم منتظرشی اخم های نامدار غلیظ تر شده بود. عطیه که با او حرف نزده بود هنوز! - خیلی گشتم چی برات بخرم یعنی می‌دونستم چی دوست داری ولی بازم فکر می کردم دیگه برات کم باشه این کادو ها و آبروتو ببرم... ضربه ی اولش مهلک بود نامدار تکان خورده بود اما او هنوز می گفت با همان تپق و تته پته هایش... - ح...حرف زدنم‌ بلد نیستم ه... همیشه کلی وقتتونو می گیرم ببخشید. جلو رفته بود که نامدار تنش را بالا کشیده و زیر گوشش غرید: - چه مرگته چرا چرت و پرت می گی؟ خندید. با درد... کادویش را از جیبش در آورده و برای آخرین بار روی پاهایش بلند شده و گونه ی نامردش را بوسید... - این بهترین کادویی که لیاقتشو داری... ورقه امضا شده ی طلاق توافقی را جلویش گرفته و با لبخند اضافه کرد - بهم قول بده خوشبخت بشی منم قول می دم موفق بشم مثل خودت ولی دیگه برای تو نیستم! گفته و میان هیاهوی بالا گرفته میان خانواده از خانه بیرون زد... قرار بود برگردد همانطور که قولش را داده بود...
عرض المزيد ...
1
0
زیردل دخترک نق نقشو ماساژ داد و بعد بوسه ای که به سینه سفید و پنبه ای زنش زد، سریع فاصله گرفت. -استراحت کن میگم غذاتو بیارن اینجا. نورا سریع دستاشو به سمتش بلند کرد و تقلا کرد تا تو بغلش بشینه. داشت از بوی شدیدش دیوونه می شد... این دختر خود مرگ بود! -نرو دیگه بمون بغلم کن خیلی درد دارم... لطفا! هر لحظه کنترل خودش سخت تر میشد! سریع وایستاد و تند گفت: -نمیشه جلسه دارم باید برم. برات نوار خریدم غذاتو خوردی بذار و بخواب باشه؟ لب های نورا ورچیده شد و یکدفعه با چشمای اشکی گفت: -آتحان جونم پس حالا که میری منم باهات بیام دیگه باشه؟ مواظب خودم هستم! قول میدم! نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودشو کنترل کنه! -وقتی گفتم نه یعنی نه. تو چرا حرف حالیت نمیشه بچه؟ فقط ساز مخالف زدن بلدی! صدای بلندش لب های دخترک دل نازکشو برچیده تر کرد و باعث شد اشک تو چشماش حلقه بزنه! -منو ببین نورا گریه کردی نکردیا. خوشم نمیاد هر چی میشه با گریه می خوای کارتو پیش ببری! و همین حرف کافی بود تا گونه های دخترک تو صدم ثانیه خیس بشه. -لاالله الا الله چته آخه تو؟ چرا هر بار که پریود میشی باید باهات داستان داشته باشم؟! نورا ناراحت دستی به اشک هاش کشید و هق زد. -چون هر بار که پریود میشم باهام مثل یه موجود نجس رفتار می کنی و ه..هی می خوای ولم کنی بری! از حرص و خواستن زیاد دستاش مشت شدن و داشت می مرد که بهش حمله نکنه و خون دخترکشو نمکه! به سختی گفت: -چرت و پرت نگو خانومم باشه؟ حالا هم جای این مزخرفات استراحت کن تا... و یکدفعه نورا جیغ زد: -اگه چرت و پرت نیست خودت برام نوار بذار! وا رفت و تو صدم ثانیه حس شکار کردن دختر وجودشو پر کرد! -چ..چی؟! نورا با چشمای اشکی مصمم سر تکون داد. -یا خودت برام نوار بهداشتیمو می ذاری یا اینکه قبول می کنی موقع پریودی منو مثل یه موجود کثیف و نجس می بینی!
عرض المزيد ...
1
0
🔴 رسمی : اینترنت از امروز ظهر به علت فوت رئیسی دوباره ملی میشه. اگه تلگرامتون وصل نمیشه حتما این چنل رو داشته باشین پروکسی های ملیش قطعی ندارن :
6 040
4
🚫 فوری فوری به علت فوت رئیسی نت‌ها ملی میشن بزودی، جوین بشید کانال فیلرشکن ملیمون و پین گوشی بزنید اتصالتون قطع نشه، جدی بگیرید 🔴⬇️
1
0
🚫 به علت فوت احتمالی رئیسی ممکنه نت‌ها ملی بشه، جوین بشید کانال فیلرشکن ملیمون و پین گوشی بزنید اتصالتون قطع نشه، جدی بگیرید 🔴⬇️
1
0

AnimatedSticker.tgs

1
0
#پارت۱۵۰ - بیب بیب های مامانی و دیدی عمو مِخزاد( مهزاد)؟ مشلِ( مثل) توپِ شِفیدِ( سفید) من نرمالو و خوچله... مهزاد نگاهی به صورت بچه کرد. - نه عمویی من ندیدم. واسه چی ؟ لبهای کوچکش را جمع کرد. - اوف شده بیب بیب هاش.. بوس میتُنی ( می‌کنی) خوب بشه؟ مهزاد به آرامی دست دخترک و گرفت. - گلم مامانی خودش خوب میشه. من نمیتونم بوس کنم. بیا کارتون نگاه کنیم مامانت هم استراحت کنه تا خوب بشه. کودک لبش را بیشتر جمع کرد و دستِ مرد را سوی اتاق مادرش کشید. - تو بوس بُتُن خوب میشه... مرد قلبش تند تند میزد و از طرفی هم نمی‌توانست به این کودک نه بگوید. همین حالا هم هرشب برای مادرش گریه میکرد. - سینه هات و بده بوس کنم بچه خیالش راحت شه. نیلرام با تعجب به پسرک خیره شد. - سینه های من و بوس کنی؟ دیوونه شدی آقا مهزاد؟ مهزاد با چشم‌های قرمز شده از خجالت، نگاهش کرد. آهسته لب زد. - این بچه دو شبه تا صبح کابوس میبینه، بده بوس کنم خیالش راحت شه خوب شدی. نیرام نگاهی به چشمهای دخترکش کرد و سپس مردد لب زد. - من نمیتونم خجالت می‌کشم! از روی ملافه بوس کن که خیال نارا راحت شه. مرد سری تکان داد و کنارش نشست. اما برخلاف تصور آنها، نارا هم آن طرف مادرش نشست و به یکباره ملافه را برداشت. - بوس تُن. چشمهای درشت شده مهزاد روی سینه های سفید و درشت زن که به سرعت و با استرس بالا و پایین میشد نشست. - عمو زودباش. با صدای  کودک تکانی خورد و روی تن زن خم شد. لبهای سردش که روی پوست نرم و داغش نشست، زن به خودش لرزید. - بسه مهزاد... اما وقتی مرد از زبانش کار کشید و پوست سینه اش را به دهان کشید، زن بازویش را چنگ زد. - دیوونه شدی جلوی بچه... نارا با عجله اسم مادربزرگش را جیغ زد و اتاق را ترک کرد. نیلرام با یا تعجب اسم مرد را خواند. - مهزاد... اما مرد توجه نکرده و.... دیدیییی بچه چکار کرد؟🥹😳😂 ولی خوب بهونه ای شد براشون 🙊😍😂 نیلرام بیوه است وبا بچه‌ش به پسری کله خراب پناه می‌بره... عقدش میشه اما پسره بهش نزدیک نمیشه! دخترکش که خیلی وزه است از پسره میخواد سینه مادرش که سوخته رو بوس کنه و همین بهونه میشه این دوتا....😂🔥😍 خیلییی نازن این سه تا، قول میدم عاشقشون بشییی🥲❤️🥹
عرض المزيد ...
1
0
زیردل دخترک نق نقشو ماساژ داد و بعد بوسه ای که به سینه سفید و پنبه ای زنش زد، سریع فاصله گرفت. -استراحت کن میگم غذاتو بیارن اینجا. نورا سریع دستاشو به سمتش بلند کرد و تقلا کرد تا تو بغلش بشینه. داشت از بوی شدیدش دیوونه می شد... این دختر خود مرگ بود! -نرو دیگه بمون بغلم کن خیلی درد دارم... لطفا! هر لحظه کنترل خودش سخت تر میشد! سریع وایستاد و تند گفت: -نمیشه جلسه دارم باید برم. برات نوار خریدم غذاتو خوردی بذار و بخواب باشه؟ لب های نورا ورچیده شد و یکدفعه با چشمای اشکی گفت: -آتحان جونم پس حالا که میری منم باهات بیام دیگه باشه؟ مواظب خودم هستم! قول میدم! نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودشو کنترل کنه! -وقتی گفتم نه یعنی نه. تو چرا حرف حالیت نمیشه بچه؟ فقط ساز مخالف زدن بلدی! صدای بلندش لب های دخترک دل نازکشو برچیده تر کرد و باعث شد اشک تو چشماش حلقه بزنه! -منو ببین نورا گریه کردی نکردیا. خوشم نمیاد هر چی میشه با گریه می خوای کارتو پیش ببری! و همین حرف کافی بود تا گونه های دخترک تو صدم ثانیه خیس بشه. -لاالله الا الله چته آخه تو؟ چرا هر بار که پریود میشی باید باهات داستان داشته باشم؟! نورا ناراحت دستی به اشک هاش کشید و هق زد. -چون هر بار که پریود میشم باهام مثل یه موجود نجس رفتار می کنی و ه..هی می خوای ولم کنی بری! از حرص و خواستن زیاد دستاش مشت شدن و داشت می مرد که بهش حمله نکنه و خون دخترکشو نمکه! به سختی گفت: -چرت و پرت نگو خانومم باشه؟ حالا هم جای این مزخرفات استراحت کن تا... و یکدفعه نورا جیغ زد: -اگه چرت و پرت نیست خودت برام نوار بذار! وا رفت و تو صدم ثانیه حس شکار کردن دختر وجودشو پر کرد! -چ..چی؟! نورا با چشمای اشکی مصمم سر تکون داد. -یا خودت برام نوار بهداشتیمو می ذاری یا اینکه قبول می کنی موقع پریودی منو مثل یه موجود کثیف و نجس می بینی!
عرض المزيد ...
1
0
- وای عجب خونه ای، خونه نیست کاخ شهاب دو تا کلیه هامونم بفروشیم باهم نمی‌تونیم این جوری خونه بخریم وای انگار خونه شاه نگاهش از پنجره ی بالا به دخترکی بود که مثل ندید بدید ها به عمارتش نگاه می‌کرد و با شهاب زیردستش آمده بود و در حالی که دکمه های پیراهنش رو می‌بست گفت: - این دختره کیه شهاب آوردش اینجا؟ خواهرشه؟ - نه آقا عماد شنفتم از بچه ها دختر عمو پسر عمون ولی خاطر همو می‌خوان انگاری! دخترک مجسمه های هنری داخل حیاط بود رو با ذوق و دقت نگاه می‌کرد و عماد هم مثل همان دخترک انگار که اثر هنری دیده دقیق تر شد. موهایی مشکی لختی که قسمت هاییش رنگ آبی داشت و با رنگ چشم هایش هماهنگی و لب و دهنی که برخلاف بقیه دختر ها عمل نبود و طبیعی بود اما به جذابیت دخترک کمک کرده بود و اندامش هم که باب میل عماد بود! برانداز کردنش که تموم شد به شهاب نیم نگاهی کرد و به یک بار اخم پر رنگی کرد و گفت: - حذفش کن، شهابو میگم! یه جوری گیرش بنداز که مدیونم شه جوری که نتونه مدیونیشو هم جبران کنه صدای چشم که به گوشش خورد خیره به دخترک که با ذوق بالا و پایین می‌پرید لب زد: - با مزه ای و کاش چشم عماد به دخترک نمی‌خورد! چرا که داستان اصلی هزار و یک شب از همین جا شروع شد... صدای گریه هام دست خودم نبود و گوشه ی تختی که قرار بود قطعا روحم رو بگیره نشسته بودم هق هق می‌کردم. و عماد بی توجه به گریه های من کنار پنجره فقط سیگار دود می‌کرد و هیچی نمی‌گفت ولی می‌دونستم عصبی و کلافه و شاید ناراحت اشکامو پس زدم که صداش تو گوشم پیچید: - پاکت سیگارم تموم شه دیگه هم کر میشم هم کور کار خودمو میکنم پس اگه هنوز شک داری پاشو از اتاقم برو بیرون شک؟ قطعا دلم رابطه با اون رو نمی‌خواست و نالیدم: - راه دیگه ای برای نجات جون کسی که دوستش دارم گذاشتی مگه؟ موادا مال تو بوده شهاب واسه تو کار می‌کرده خب می‌خوان اعدامش کنن تو می‌تونی نجاتش بدی چرا این کارو با من می‌کنی؟ سیگارش را از پنجره بیرون پرت کرد: - شرط نجات دادن شهاب از زندان و اعدام نشدنش و یه بار بهت گفتم، هفت هشت ماه تو عمارت من میری میای نظرم عوض نشده که بخوام الان که رو تختمی نظرم عوض شه! هیچی نگفتم که ادامه داد: - زورت نمی‌کنم حق انتخاب با تو ولی پات از در بره بیرون از فردا لباس سیاه تنت کن واسه پسر عموت اشکام قطع نمی‌شد و داشتم چیکار می‌کردم؟ روی تخت ناچار دراز کشیدم و چشمامو‌ بستم که بالا سرم اومد. نگاه خیرشو حس می‌کردم و به یک باره گرما و سنگینی تنش و حس کردم. چشمامو‌ باز نکردم که صداش در گوشم پیچید: - تا حالا بهت دست زده؟ شهابو میگم لبام گاز گرفتم و درحالی که اشکام قطع نمی‌شد سری به چپ و راست تکون دادم که لاله ی گوشم و بوسید و پچ زد: -می‌دونستم، اذیتت نمی‌کنم! و...
عرض المزيد ...
1
0
یسنا رو خوابوندم عشقم زود بیا قرص جلوگیری هم بخر برام عزیزم... با لبخند پیامک را ارسال کرده بود که صدای کوبیده شدن در خانه از جا پراندش..‌ نامدار آمده بود! - یاس؟ کدوم گوریی؟ با وحشت از اتاق بیرون زد - ا...اینجام چیشده؟ - تا دهنتو پر خون نکردم گمشو پایین! نامدار بلند داد می زد تا صدا به طبقه پایین و مادرش برسد... که بفهمد پسرش چقدر حرف گوش کن مادرش بود و زنش را به حساب نمی آورد. آن قدر که حتی چانه لرزان لحن مظلوم دخترک هم به چشمش نیامد - چ...چیشده؟ - خاتون میگه کاراش مونده... تو نشستی از صبح آت و آشغالا رو مالیدی به سر و صورتت! یاس جا نخورده بود عادت کرده بود به کارهای مادرشوهرش.. دیده بود یاس آرایش کرده و به خودش رسیده... - باتوام! با فریاد نامدار شانه های یاس پرید - من... من از صبح همه ی کارا رو کردم نامدار... مامانت خودش دید... یعنی چی گفته کاراش مونده! نامدار عصبی غرید - کاراش و کردی که داشت حیاط جارو می کرد الان! یاس عصبی لب زد - من خودم کل حیاط و جارو کردم. از صبح همه کارا رو من کردم بخدا مامانت داره دروغ می‌گه ما... حتی جملاتش هم تکمیل نشده بود که پشت دست نامدار روی لب های رژ خورده ی دخترک نشست - پیرزن هفتاد ساله دروغ میگه تو راست میگی؟ آدمت میکنم من می دونی که! گمشو پایین تا.... یاس باز هم قلبش پر سروصدا شکسته بود و نامدار نه می دید نه میشنید از اول گفته بود مادرش نقطه ضعف او بود و حالا... - بابایی؟ داری مامان یاسی و می زنی؟ نامدار با دیدن دخترکشان عصبی بازوی یاس را رها کرد - نه بابایی... داشتیم حرف می زدیم. بیا بغلم ببینمت دختر بابا... یسنا بغ کرده عقب کشید - ولی زدیش مامانی داره گریه می‌کنه نامدار عاصی چشم بست و یاس مثل همیشه اوضاع را جمع کرد - نه عزیزم بابایی بوسم کرد... تو بمون بغل بابایی من میرم پایین... عادت کرده بود اما هربار نیمی از خواستنش می رفت نامدار دوستش داشت حتی عاشقش بود اما نه تا وقتی که مادرش زیر گوشش نمی‌خواند مادرشوهرش او را دوست نداشت و منتظر یک فرصت تا جدایشان کند و امروز انگار همان روز بود. در خانه باز بود و صدای خاتون می آمد - بچم عاصی شده از دست این دختره...روز اول گفتم عشق دو روزه... نفهمید... الان دیگه حالش از دختره بهم میخوره... عاطفه خواهر شوهرش ادامه داد - هنوزم دیر نشده مامان... تو با خاله حرف بزن... بخدا مریم هنوز منتظر داداشمه... یاس مات شده نفس برای کشیدن نداشت. مریم برای چه منتظر بود؟ - امشب حرف میزنم... بسه دیگه جون بچم به لبش رسیده..‌. نامدارم راضیه پسرم. مریم هم قبول کرده بچه رو بزرگ کنه... یه عقد جمع و جور میگیریم میرن زیر یه سقف... این آفت هم گمشه از زندگی پسرم طلاقشو میدیم منظورشان از آفت او بود! که نامدار هم راضی بود؟ بود دیگر... وقتی هربار با یک حرف خاتون سیلی میخورد یعنی دیگ چیزی از آن عشق نمانده بود... پر بغض لب گزیده سمت آشپزخانه رفت وظیفه او همین بود... برای این خانواده کار کند.. قبلا دلش به نامدار گرم بود اما الان نه... تا شب در آشپزخانه بود. بی حرف مثل همیشه میشست و جمع می کرد که بالاخره سر و کله مهمان ها پیداشد مریم هم بود بینشان و یاس جان داد وقتی نامدار، یسنا به بغل کنار مریم نشسته و تا آخر مهمانی حتی سراغ یاس را هم نگرفته بود... اواخر مهمانی بود. شام خورده شده و یاس ظرف ها را شسته و خشک میکرد که مریم رو به یسنا کرد - یسنا جون شام چرا نخوردی عزیزم؟ اگه غذا نخوری مریض میشی ها... دخترک عروسکش را در آغوشش فشرده و عنق لب زد - نخیرم نمیشم! مامان یاسی غذا نخورد مریض نشد... نامدار با جیغ دخترکش اخم هایش درهم رفته بود که دستش را گرفت - چرا داد میزنی بابایی؟ مامانت غذا خورده.. گفته و چشم چرخاند یاس در آشپزخانه تنها مشغول کار بود و خواهرهایش همه در پذیرایی نشسته بودند یسنا لب برچیده درآغوش نامدار نشست - من میخوام با مامانی غذا بخورم اون غذا نخورد صبح خاتون گفت حیاط بشوره کارا رو بکنه... مامان یاسی به من غذا داد خودش نخورد منم نمی... یسنا هنوز داشت حرف میزد و نامدار اخم آلود به خاتون خیره بود او که گفته بود یاس کار نکرده! با صدای سلام آرام یاس تیز سمتش چرخید اما‌... دیگر خبری از آرایش و لبخندش نبود دخترک با رنگ پریده و لباس های چروک شده سینی چای می گرداند که حاج مظفر اخم کرده صدایش زد - باباجان؟ صورتت چیشده! صورتش! نگاه همه سمت یاس رفته بود و فقط نامدار می دانست که باز هم رد انگشتانش بخاطر دروغ های مادرش روی صورت دختری که دوستش داشت مانده بود...
عرض المزيد ...
1
0
مشهد تسلیت 🖤🇮🇷
1
0
آخر تحديث بتاريخ: ١١.٠٧.٢٣
سياسة الخصوصية Telemetrio