هذه الخدمة مُتوفّرة أيضًا بلغتك. لتغيير اللغة، اضغطEnglish
Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
الفئة
لغة وموقع القناة

all posts تَـــژگاه | آرزونامداری

کانال رسمی رمان تژگاه از : آرزونامداری نویسنده ی رمانهای:زهار_شوگار_زئوس این رمان چاپی است،فایل‌نمیشود،کپی وخواندن فایل آن حرام❌ این کانال تنها مکان رسمی برای پارتگذاری رمان تژگاه میباشد و دنبال کردن آن در هر کانال دیگری غیرمجاز و از انسانیت به دور است❌ 
عرض المزيد
41 392-70
~10 972
~27
23.37%
تقييم تيليجرام العام
عالميًا
21 402المكان
من 78 777
3 440المكان
من 13 357
في الفئة
206المكان
من 857
أرشيف المنشورات
میانبر پارت‌ها🌹 رمان زئوس45الی50(تمام شده درvip)  زهار+زئوس80الی85(تمام شده در vip) نَسَـ♚ـبـــ45الی50(دوبرابرکانال‌عمومی) شوگار45الی50(تمام شده در vip) 5892101407120183 به حساب آرزونامداری لطفا از پرسیدن هرگونه سؤال بی‌مورد بپرهیزید🙏
3 659
0

sticker.webp

3 392
0
حنا دختری نابیناست درست وقتی که رخت سیاه عزای پدر رو بر تن داره توسط نامادری و خواهرش به مردی غریبه و مرموز فروخته میشه. مردی که مجبورش می‌کنه ندیده به عقدش در بیاد و اون رو به عنوان همسری قبول کنه؛ اما درست وقتی که حنا به شرایطش عادت کرده می‌فهمه آدمای شریک در سرنوشتش براش خواب‌های سهمگین‌تری دیدن.... رنگ بنفش دیوار کوب‌ها جای لوستر کریستالی روشنایی اتاق را که بر عهده گرفتند و پیراهنش را در آورد و کنارم روی تخت نشست. نامحسوس خودم را کمی عقب کشیدم و سرمای اتاق را بهانه‌ی پنهان شدنم در زیر لحاف کردم. به تاج تخت تکیه داد و به طرفم چرخید و با دستش موهایم را پشت گوشم داد. - خیلی سعی کردی بزرگ شدنت رو به همه مخصوصاً من ثابت کنی؛ ولی متأسفانه باید بگم موفق نبودی چون هنوز همون حنایی! وقتی بهت گفتم توی اون دوران اسارت عاشقت شدم منظورم از چشم و ابروت نبود، این معصومیت و مهربونیت اسیرم کرد. مهربونی که امشب با چشم خودم دیدم هنوز هم با وجود اون همه سختی و ظلم از بین نرفته. خودش را بیشتر سمتم کشاند و آرام در گوشم زمزمه کرد: - امشب از اینکه دلم عاشقته به خودم افتخار کردم. هرم نفس‌هایش و برخورد لب‌هایش به گوشم حرارت تنم را بالا میبرد؛ اما خیره به سینه ستبرش که نزدیک صورتم بود سرسختانه لحاف را بیشتر در مشتم فشردن و هیچ تلاشی برای پاک کردن اشک‌هایم نکردم. بوسه‌ای به گوشم زد و بدون برداشتن لب‌هایش این بوسه را تا روی گونه‌ام ادامه داد و اشکم را مکید. - از روزی که فهمیدی عشقت همون مرد زندانبانته خیلی حس‌ها رو با هم تجربه کردیم؛ ولی هیچ وقت نفهمیدی اون دو هفته من زندانبانت نبودم، من یه همبند بودم که تموم تلاشم رو برای آزادی هردومون کردم‌. عاشقانه‌ای معمایی دیگری به پاخواسته از قلم فاطمه سالاری
عرض المزيد ...
924
0
-خانومتون بر اثر تصادف سختی که داشتن دیگه نمی تونن باردار بشن! سرم را پایین می اندازم و صدای ناباور صبور بلند می شود: -یعنی چی خانم دکتر؟ توی بیمارستان تمام آزمایشاتش خوب بودن، حتی گفتن رحمش سالمه! دکتر دستش را در هم قفل می کند و توضیح می دهد: -ببینید گاهی باید یه زمانی بگذره تا یه سری علائم خودشونو بروز بدن! خانم شما خون ادرار نکردید بعد از اون سانحه؟ سرم را آرام تکان می دهم: -علاوه بر اون درد زیادی توی زیر شکمم داشتم برای همین هم اومدیم دکتر! با تاثر نگاهم می کند و لب می زند: -رحمت خیلی ضعیف شده عزیزم، تخمک های خودت برای بارداری کافی نیستن اما الان اون قدری علم پیشرفت کرده که می تونید با تخمک سازی تزریق باردار بشید! تذکر می دهد: -البته که با این حال هم براتون خیلی سخت خواهد بود! نگاهی با صبور رد و بدل می کنم و او مصمم رو به دکتر می گوید: -برای من بچه مهم هست اما نه اون قدری که زنم برام مهمه! امکان داره که جون خودش توی خطر بیفته با این کار؟ برای نگرانی و جدیتش می میرم و دکتر لب می زند: -نه خطری نداره اما اول باید بگم که موندن جنین اونم سالم ریسکه و حتی ممکنه سقط بشه باید خودتونو آماده کنید! رو به نگاه عمیقش سری تکان می دهم... من بچه ای از وجود او می خواستم حتی اگر تا این حد ناتوان بودم و همه چیز ریسک پذیر بود! پس از چند ماه تزریق و انجام تمام مراحل باز هم هیچ اتفاقی نیفتاد و خبری از بارداری من نبود! -صبور الان این چندمین باره که داری امتحات می کنی این راهو پسرم؟ زنت نمی تونه بهت بچه بده از خون خودت... بیا و با دخترخاله‌ت ازدواج کن، هم سال هاست دوستت داره و هم می تونه بهت بچه بده! پشت ستون قایم می شوم و می بینم که این بار صبور چیزی نمی گوید... پس موافق بود با دختر خاله اش ازدواج کند! -حق داری عشقم، ببخشید اونی که می خواستی نتونستم بهت بدم! (سه سال بعد) -دخترکم ندو مامان، میخوری زمین! کفش کوچکش را روی زمین می کوبد و دندان های موشی اش را روی هم می گذارد و جیغ می زند: -قیـــژ قیــــژ! به شیرین زبانی اش می خندم و لپش را می بوسم! -آخ قربون اون زبونت نیم وجبیِ من... آره دخترم قیژ قیژ صدا می دن کفشای خوشگلت! دست داخل دهانش می کند و مستانه می خندد... گوشی ام زنگ می خورد و یک لحظه حواسم می رود سر تماس که همان لحظه پاره ی تنم را در یک قدمی پله ها می بینم! جیغی می کشم و به سمتش می دوم اما قبل از اینکه به او برسم مردی که از پله ها بالا آمده بود دخترکم را سریع در آغوشش می گیرد: -وای که تو منو کشتی دختر، یه لحظه ازت غاقل شدم سمت پله ها چی میکردی؟ -توتیا خودتی؟ تازه چشمم به او می افتد... به کسی که عشقم بود، پدر دخترم بود! -باباااااا.... 🦉
عرض المزيد ...
ڤیان
✍🏻یاسمن علی‌زاده✍🏻 دختران مزرعه سیب (نشرعلی)🍎 روبِن (نشرعلی)💑 مُغیث🕊 ڤیان🦉 https://instagram.com/yasamanalizadeeh
2 297
1
-اگه ببینمت، قلبت رو می‌بوسم. دلم برای صداش تنگ شده! خوابم نمیاد، حس می‌کنم آرامشم رو گم کردم! می‌خواهم پاکش کنم اما انگشت لعنتی‌ام روی دکمۀ ارسال می‌خورد و چشم‌هایم از شدت شوک گرد می‌شوند. من دقیقا چه غلطی کرده بودم؟ ساعت دو نیمه شب، برای یک شیر درّنده که شش ماه است فقط شب‌ها را با خیال من توی مأموریت صبح کرده همچین پیام احمقانه‌ای فرستاده بودم، آن هم توی خانۀ بابا حاجی که از این سر اتاق تا آن سر اتاق آدم خوابیده است! گوشی‌ام زنگ می‌خورد و قلبم یک ایست لحظه‌ای را تجربه می‌کند. برای اینکه کسی بیدار نشود، گوشی را به سرعت کنار گوشم می‌گذارم، اما نمی‌توانم نفس های تندم را به خاطر استرس پنهان کنم! -جون... نفس نفسِت چی می‌گه عروسکم؟ اشک توی چشم‌هایم جمع می‌شود و دلم می‌خواهد زمین دهن باز کند! -تو چت که قصد جونم رو کرده بودی! حالا که بی‌طاقت شدم زبونت رو موش برده؟ باز هم سکوت می‌کنم و او با یک تک خندۀ کوتاه، بم و خش‌دار زمزمه می‌کند: -کوچولوی پدر... پدرم عموی خودش است، برای همین ناخودآگاه یک «هین » کوتاه می‌کشم و اسباب خندۀ او را دوباره فراهم می‌کنم. -پنج شنبست و دوباره شب خوابیدید خونۀ بابا حاجی! مگه نه؟ سکوت کوفتیت هم برای همینه. هوم؟ برو حداقل یه جایی بتونم صدات رو بشنوم! زود باش عروسک... بلند می‌شوم و خودم را کورمال کورمال به باغ می‌رسانم و با همان نفس نفس می‌گویم: -چرا زنگ زدی آیین؟ الان یکی می‌فهمه! همۀ خونواده اینجان... -واسه اینکه دلتنگی امون برام نذاشته، واسه اینکه تو داشتی با پیامات سکته‌م می‌دادی! اطراف را نگاه می‌کنم و می‌گویم: -باشه! کاری نداری؟ من برم؟ نفسش را عمیق بیرون می‌دهد و می‌گوید: -همون چیزی که نوشتی رو بگو. می‌خوام بشنوم. با شرم می‌گویم نه و می‌خواهم گوشی را قطع کنم که می‌گوید: -اگه نگی اونقدر زنگ می‌زنم که همه بیدار شن. اگه گوشیت رو خاموش کنی زنگ می‌زنم عمو فرخ. اگه اون بر نداشت، میام در خونه حاجی دنبالت! حالا چیکار می‌کنی! میگی یا بیام؟
عرض المزيد ...
1 786
2
پارت واقعی(vip) ••••••••••••••••••••••••••••••••••• آن روز جهنمی را هرگز فراموش نخواهم کرد..! همان روزی که او و مادرش روبروی هم از زنش..زنی غیر از من سخن گفتن و ساعتی بعد در حضور همه خود او مرا با خاک یکسان کرده بود ..مرا..قلبم را..عشقم را… آن رو ز باور نکردم شنیده ها را پی آنها رفتم .. وقتی مرا دیده بود خیره در چشمان پف کرده زلالم خیره شد..اول نگاهش را دزدید ..زن عمو هم کنارش بود خوب یادم است وقتی به النا نگاه کردم ..رینگی طلایی در انگشت دست چپش بود..رنگ طلایی که برقش مثل خاری در چشمم فرو رفت..اما تا آنجا هم باور نکرده بودم ..! وقتی دوباره نگاه اشکی ام او را نشانه رفت و اخمی کرد..نفسش را با صدا بیرون داد..! -با اجازتون مطلبی و من و سردار جان میخواستیم بگیم البته باید زودتر میگفتیم ولی منتظر بودیم کمی حال چیدا جان بهتر بشه..! بلاخره یه سیب میندازی بالا هزارتا چرخ میخوره تا پایین بیاد ..!قسمتشون نبود..! درست نبود..نه پسرم ..تو میگی .. -تمومش کن مامان .. دستی به صورتش میکشد..! رعایت حال مرا میکردن!؟الان یعنی بعد از یک هفته درستش بود !؟ -سردار و النا با هم نامزد شدن ..یعنی محرمن..یک هفته ای هست..! سالن در سکوت فرو می رود ..! دیدید اشک چشم را..!؟در این لحظه قلب من گریست ..قلبم اشک ریخت ..باور نداشت این بی وفایی را..! دیگر نمی دانم چه شد ..عمه جیغ کشیده خانجون بر صورت خود زده..و آقاجان که روبروی او ایستاده و سیلی در گوشش نواخته ..!
عرض المزيد ...
🦋چیدا🦋
زمان و تاریخ:نه دقیقه مانده به ۱۸/۶/۱۴۰۲ تقدیم با مهر…!
2 403
8
تژگاه #۸۶۹ صدای زمزمه مانند معراج ، قلب دخترک را به تقلا می اندازد... هنوز از جایش تکان نخورده... هنوز روی سینه ی برهنه ی معراج لم زده است... یک تنش وحشتناک را پشت سر گذاشته و هنوز نمیتواند روی عکس العمل هایش کنترل داشته باشد... معراج پر از حال خوب است... پر از یک حس موذی و سؤاستفاده گر: _دیگه فکر کن این انگشتا بخوان دکمه های لباسمو باز کنن...چه شوددد...! این همان مردی نیست که برای یک ذره نفس ، تمام جانش به تقلا افتاده بود...؟ ضعیف نیست... به هیچ وجه ضعیف نیست و در عین حال...مثل یک یوز از فرصت هایش نهایت استفاده را میبرد... نگاهش بیشتر و بیشتر افسار پاره میکند... فشار دستهایش لحظه به لحظه بیشتر میشود و دخترک به خودش می آید... به خودش می آید و تا میخواهد اولین تلاش را برای خلاصی از آغوش فریبنده و پر از گرمای معراج بکند ، چانه اش بیشتر اسیر شده و لبهایش قفل لبهای داغ و پر از عطش معراج میشود... معراج برای لمس این لبها ، برای این وصل پر التهاب همه چیز را به جان خریده... به تازگی یک شوک را پشت سر گذاشته و سینه ی دردناکش ، حالا باز هم بدون نفس ساکن میشود... معراج فقط گرمی ، نرمی و شیرینی آن لبها را میخواهد... لبهایش را با قلبی که به وحشتناک ترین شکل ممکن ضرب گرفته ، به بازی میگیرد و چانه ی کوچکش را محکم در بر گرفته... مبادا فرار کند... همینگونه روی سینه اش لم بدهد و معراج تا آنجایی که سیر بشود ، او را ببوسد... سیر که نمیشود... سیر نمیشود و هر لحظه تب این خواستن بیشتر میشود... در شگفت است که آرام هیچ تلاشی برای بیرون آمدن از آغوشش انجام نمیدهد... دخترک نفسهای به شماره افتاده اش را لابه لای بوسه ها ، از بینی خارج میکند و معراج تازه آن طعم را پیدا کرده... بعد از مدتها پیدایش کرده و مگر ول میکند...؟ فقط یک ثانیه...یک ثانیه برای جابه جا کردنش. یک ثانیه برای عوض شدن جای خودش با آرام... آرام نفس نفس میزند و حالا او به جای معراج ، روی کمر افتاده و معراج رویش با کمی فاصله خیمه زده است. با دستی که کنار سرش ستون کرده. شدت بوسه ها بیشتر شده و گرمای دیوانه کننده ای از تن هایشان ساطع میشود.
عرض المزيد ...
3 729
25
میانبر پارت‌ها🌹 رمان زئوس45الی50(تمام شده درvip)  زهار+زئوس80الی85(تمام شده در vip) نَسَـ♚ـبـــ45الی50(دوبرابرکانال‌عمومی) شوگار45الی50(تمام شده در vip) 5892101407120183 به حساب آرزونامداری لطفا از پرسیدن هرگونه سؤال بی‌مورد بپرهیزید🙏
4 873
0

sticker.webp

670
0
⁠ - نباید به مو فرفریا بگید بَبَعی. - بَبَعی! - جناب توتونچی شما در حدی نیستید که منو اینجوری خطاب کنید! - بَبَعی؟ - میگم نگید! - نگم بَبَعی؟ با حالت گریه گفتم: - نگو بَبَعی. یه حلقه از موهای مشکی فر شده‌م کشید که مثل فنر برگشت سرجاش. با ذوق دوباره کشیدش و گفت: - آخه انقدر بَبَعی. چطور نگم بَبَعی؟ - خوبه منم واسه چشات افعی صدات کنم؟ سرشو کج کرد و با نیشخند چشای زمرد وحشیش رو تو چشام براق کرد: - دوست دارم افعی صدام کنی تا هرم غذاییمونو حفظ کنم! گیج سر تکون دادم: - هرم چیچی؟ روی میز شرکتش نشست. دستشو نوازش وار روی گونه‌م کشید: - افعی چی میخوره؟ بی حواس گفتم: - بَبَعی؟ تای ابرویی بالا انداخت با نیشخند جذابی گفت: - تو چی هستی؟ مثل خنگا تکرار کردم: - بَبَعی؟ به قهقهه افتاد: - خوشم میاد قبول کردی بَبَعی هستی. جیغ کشیدم و مشتی به سینش زدم: - جاااوید. نگو اینجوری بهم. نگاهش جدی شد دستمو محکم سمت خودش کشید و بی مقدمه لبمو به دندون کشید. حتی نتونستم نفس بگیرم. همون موقع تقه ای به در اتاق خورد و منشی وارد شد. - هین... جناب رئیس دارید چکار... جاوید خونسرد سر عقب کشید. لبشو توی دهنش کرد و با لذت چشم بست. از خجالت خشکم زده بود. ولی اون پررو تر از این حرف ها خیلی ریلکس سمت منشی بخت برگشته چرخید: - خانوم شمس شما اخراجی. این جاوید رسماً دهن‌سرویس‌کنه اونقدری که کراشِ جذابیه😂😂🔥🔥
عرض المزيد ...
1 107
0
-فلفل نریز تو غذا مگه نمیدونی معشوقه آقا بهش حساسیت داره؟ لیلی بهت زده دستش متوقف میشود -چی...چی؟! دخترک چشم غره‌ای میرود -تو‌ چته امروز دختر؟!... تو اسمون سیر میکنی یا رو هوا راه میری؟! لیلی با صدای لرزانی میگوید: -مگه... مگه اون دختره... اومده اینجا؟! دخترک شانه‌ای بالا میاندازد. -من که ندیدمش ولی بچه‌ها میگفتن شنیدن آقا دارن قربون صدقش می‌ره.... آقا رو‌ که با به من عسل هم نمیشه خورد... قربون صدقه کی جز اون وزوز جادو می‌ره؟! خودش جواب خودش را میدهد -هیچکی لیلی بغض میکند. دیشب را به یاد می‌آورد! لحظات عاشقانیشان رو! مرد قربان صدقه‌ی او هم رفته بود! -راستی تو هم زودتر برو تا تموم نشده شیرین رو از سیاوش خان بگیر لیلی پلک زده و گنگ به زن رو به رویش مینگرد -شیرینی چی؟! دخترک ریز ریز میخندد -از دنیا عقبیا... چطور نفهمیدی؟!... آقا از خوشحال رو زمین بند نیست... خانم حامله‌ست. دنیا می‌ایستد. زمین از حرکت وای‌میستد. چه شد؟! معشوقه‌ی شوهرش باردار است؟! قاشق از دستش رها شده و او بی‌توجه به صدای اعتراض آمیز دخترک از آشپزخانه خارج میشود -هوس انار کردم سیاوش... برام بگیر دخترک نگاهش را به مرد و زنی که برایش شوهرش عشوه می‌آید می‌دوزد -فکر کن بچمون پسر باشه!... میشه وارث تو‌ سیاوش... بچمون سیاوش نگاهش را به دخترک می‌دوزد -اره عشقم میگوید عشقم و صدای شکستن قلب دخترک را میشنود. -هی دختر؟!... چیه اونجا ایستادی؟!... نمیگی یهو میبینمت میترسم بچم یه چیزیش میشه؟! دخترک لبخند تلخی میزند -ببخشید خ.. خانم... اومده بودم...‌تبریک... بگم همین که میخواهد گامی به سمت سروناز و مرد بردارد زن جیغ میکشد -وایستا همونجا ببینم... بوی گند میدی نزدیکم نیا حالم بده میشه مرد همزمان با زجر دخترک زجر میکشد. ولی از این زجر لذت میبرد. او را چه به دل دادن به لیلی؟! نباید دل دهد. این دختر همان است که در اوج دلدادگی به او خیانت کرد! بوی گند؟! او که جان میدهد برای یک نفس از بوی دخترک تشر میزند -سروناز زن با چشمانی گرد شده به مرد مینگرد -بله سیاوش... چیه؟!... واسه این دختره پاپتی صدات رو سر من بلند میکنی؟ مرد لب میزند: -تمومش کن زن از جایش کنده شده و به سمت دخترک خیز بر میدارد -نگاش کن... چی داره این دهاتی که هنوز انقدر دیوانه‌وار دوسش داری؟!... من زنتم... من!... بفهم سیاوش اونی که ازت حامله است منم نه این که آدم با دیدن سر و وضعش دلش میخواد عق بزنه. پس چرا مرد جز زیبایی درون دخترک چیزی نمی‌بیند دخترک دلش برای چشمان سرخ شده مرد میسوزد -لطفا... زن دخترک را وحشیانه به عقب هول میدهد -خفه شو عوضی لیوان درون دست مرد از شدت فشار  شکسته و خون از دستش جاری میشود دخترک ترسیده جیغی می‌شده و به سمت مرد می‌دود -س...سیاوش. سروناز با دیدن این صحنه دخترک به عقب هول داده و دخترک سرش به شدت به ستون پشت سرش برخورد میکند. خون از سر دخترک روی دیوار نقش میاندازد دخترک با نگاهش لرزان به مرد که به او خیره است لبخند زده و چشمانش روی هم می‌افتد. مرد ناباور زمزمه میکند: -لیــــلی! بدگمان با یه جمله توصیف میشه: همه چیز از یه شک ساده و بددلی شروع میشه... شکی که زندگی دو تا زوج عاشق رو تحت تاثیر قراره میده و...
عرض المزيد ...
بــَــBADــد گـُمـان
ﻭَ ﻧــﻭﺭ اﺯ ﻣـﺣﻟ ﺯﺧـﻣ ﻫاﻳـﻣاﻧ ﻭاﺭﺩ ﻣﻳـﺷﻭﺩ✨ به قلمِ سمانه قربانی پارت گذاری: هر روز به جز ایام تعطیل شروع رمانِ بَد گُمان https://t.me/c/1635256763/4 ارتباط با نویسنده⁦👇🏻⁩ https://telegram.me/BChatcBot?start=sc-vsBfDZiWPI
435
2
-دیدی عکس نیلوفر با عماد عابد همه جا پخش شده؟! اونم تو چه وضعیتی. صدای پچ پچ همکلاسی هایش کل کلاس را فرا گرفته بود، حتی از مرز پچ پچ هم گذشته و صدایشان بلند شده بود. پسرها با پوزخند و دختر ها با تنفر نگاهش می کردند. هنوز نفهمیدند که عکسشان چطور در آن مهمانی کوچک و خودمانی با آن امنیت زیاد پخش شده بود و عماد در به در دنبال کسی که این کار را کرده بود  می گشت. چشمانش پر از اشک شده بود و از اینکه به حرف عماد گوش نداده و بعد از دو هفته به دانشگاه آمده بود، پشیمان شد. قطره ی اشکش چکید و دیگر تحمل نداشت، کیفش را چنگ زد و از کلاس بیرون زد ولی لحظه ی آخر صدای آرزو که از اول از او متنفر بود را شنید. -دختره ی هرزه چه راحت در رفت، بریم به حسابش برسیم. قدم هایش را تند برداشت و وارد حیاط شد، همه به او ذل زده بودند و پچ پچ می کردند. هنوز چند قدم به درب بزرگ خروجی دانشگاه مانده بود که مقنعه اش از پشت کشیده می شود و حس خفگی گریبانش را می گیرد. بعد آن موهایش در چنگال آرزو گیر می کند و هرچه می کند نمی تواند موهایش را رها کند. آقای امیری که تا دیروز در حال التماس به او بود تا دوستی اش را قبول کند، حالا پوزخند زنان نگاهش می کند. -سرت تو یه آخور دیگه گرم بود که مارو نمیدیدی؟! همه مشغول چرت و پرت گفتن و خندیدن بودن. بالاخره موهایش را آزاد کرد که صورتش سوخت، ناباور روی صورتش دست کشید و به دستش که کمی خونی شده بود نگاه کرد. آرزو با آن ناخن های مانیکور شده اش به صورتش چنگ کشیده بود. آرزو دوباره دستش را بالا می آورد تا در صورتش بکوبد که، دستانش بین چنگال قدرتمندی اسیر می شود. -داری چه گهی می خوری؟! با شنیدن صدای عماد، اشکش دوباره می چکد. همه با دیدن هنرپیشه ی معروفشان، ماست هایشان را کیسه کرده و با ذوق نگاهش می کردند. قیافه ی کبود آرزو و چهره ی پرخشم عماد نشان میداد که مچ دستش از زور فشار در حال خورد شدن است. حراستی که تا به حال در حال تماشا بود با خود شیرینی  جلو می آید. -سلام جناب عابد، تو رو خدا بفرمایید داخل مشکل و حل کنیم، از شما بعیده... عماد عصبی وسط حرفش می پرد. -گوه خوردین که این بلا رو سر زن من آوردین ، پدر همتون در میارم...این دانشکده رو رو سرتون خراب می کنم... همه هنگ کرده نگاهشان می کنند. -اون زنشه؟!
عرض المزيد ...
1 232
1
#پارت۲۸ _وای ممد صورتشو ببین. اون لب پایینتو بده،  شاید سیر شدم کاری به غذاهات نداشتم! _ولش کن. خیس کرد شلوارشو بچه! زبری سیمان پشتم را خراش داد و ذهنم،  کابوس های شبانه ام را پلی کرد. آن صدا ها... آن لمس ها! چانه ام لرزید: _با من... با من کاری نداشته باشین! _اوووف... پسر بخدا این بدچیزیه! _مسخره بازی درنیار ایمان.نزدیک خیابونیم ولش کن بریم! نرفت. بلکه با آن نگاه زشت و کریهش جلوتر آمد: _ببین چطور با اینکه می‌ترسه کیسه شو سفت گرفته!غذا می‌فروشه حتما دستپختشم خوبه من اینو می‌خوام ممد. زنم می‌شی؟ می گوید و زیر خنده می‌زند. نمی‌خواهم. دیگر آن کیسه ی غذای پخش زمین شده را نمی‌خواهم. پولش را هم نمیخواهم از دیوار فاصله می‌گیرم که بروم،  اما بی پدر مچ دستم را از پشت قفل می‌کند: _وایسا با صحبت حلش کنیم دیگه. من تا سیر نشم از این کوچه دل نمی‌کنم! _ولم کن آشغااال.. ولم کننن... _ممد ولش کن تا دردسر نشده. ممد با تواممم.. با دست دیگرش بازوی چپم را گرفت و من دیگر داشتم از شدت ترس،  جان می‌دادم. شش هایم توانایی دم و بازدم نداشتند. نزدیک شد. خیلی نزدیک _کاریش ندارم که. می‌خوام اون لبشو از نزدیک ببینم. بیا کوچولو. نترس تو کوچه کسی بهت تجاوز نمیکنه! تنم داشت یخ می‌بست دلم گرفت... از تنهایی ام... از بی کسی ام... از ظلم زمانه دلم گرفت. چرا در این کشور غریب تنها گیر افتاده بودم؟ خدا تنهایی ام را می دید؟ کم کم پس می افتادم که صدای غرش یک موتور در کوچه پیچید صدای ترمز... چشمانم هیچ چیز نمی‌دید. فقط متوجه شدم رهایم کرد. عقب عقب به دیوار برخورد کردم و همانجا پایین سر خوردم _چه غلطی می‌کنید بی‌شرفا؟ صدای خرناس مردانه ای، توانست آرام و قرار پر گرفته ام را، کمی بازگرداند گمانم خدا، کسی را برای نجاتم فرستاد _یه بار دیگه این طرفا پیداتون شه خیکتون رو می کشم پایین. فهمیدین؟ صدای دویدن. صدای قدم های آهسته ای که به من نزدیک می‌شد _خانم؟خانم کوچولو؟خوبی؟ لبهای نیمه بازم را به هم چسباندم و پلک هایم را از هم باز کردم. صدای بم و مردانه ای بود که امنیت القا می‌کرد بغض کردم و چشمانم کاملا باز شدند روبه رویم، روی زانوهایش نشسته بود و داشت در یک بطری آب معدنی را باز می‌کرد _بچه هم هستی که! تو این کوچه ی خلوت چکار می‌کنی اول صبح؟ در بطری را که باز کرد،چشم در چشمم دوخت _بیا یه کم آب بخور و برگرد خونه‌تون چشمانم در نگاهش گیر کردند در دید اول،  یک کلمه در ذهنم شکل گرفت ابهت... کلمه ی بعدی؟ جدیت...مردانگی... امنیت! دستم را که به زمین ستون کرده بودم برداشتم و تازه توانستم سوزشش را حس کنم بطری را به دستم داد و من بالاخره توانستم چیزی بگویم _مـ... ممنونم موهایی که روی پیشانی اش افتاده بودند را پس زد و با تاسف سری تکان داد _می‌تونی پاشی؟ نگاه از آن نقطه گرفتم و تند سر تکان دادم _آره... یـ... یعنی بله! _می‌خوای برات یه تاکسی بگیرم؟ صدایش گیرا بود. چهره اش هم... اوف لعنت به ذهنیت مزخرف ما دخترها! نگاهم به موتور گنده ای که وسط کوچه بود افتاد که همان لحظه لب زد _برسونمت خونه؟ خونتون کجاست؟ شماره اش را می‌توانستم بگیرم؟ لب پایینم را گاز گرفتم لعنت به دختری که به ناجی خودش چشم داشته باشد. _نـ... نه ممنونم خیلی...خیلی لطف کردید الان خوبم بطری اش را پس دادم و با هیجانی که به تنم وارد شده بود،از جایم بلند شدم نگاهم به طرف کیسه پخش زمین شده چرخید بی شرف ها با آن پاهای گنده شان، از روی غذاهای نازنینم رد شده بودند خط نگاه من را گرفت _یا زودتر برگرد خونتون، یا وقتی می‌خوای بری بازار حتما سوار یه ماشین امن شو به طرف کیسه رفت و چند ظرف یکبارمصرفی که پخش زمین شده بودند را هم داخلش انداخت بلند شد و آن ها را در سطل آشغال بزرگ کنار دیوار انداخت یک پیراهن مردانه توسی رنگ به تن داشت. روی شلوار کتان مشکی چهارشانه به نظر می‌رسید و این یعنی ممکن بود اهل ورزش باشد چقدر محترم چقدر مؤدب چقدر... توف! ساکت باش دست در کیسه میان انگشتانم کردم و یکی از بسته ها را بیرون کشیدم رویش نوشته بود شامی کباب _لطفا اینو قبول کنید نگاهی به ساعتش انداخت داشتم وقتش را تلف می‌کردم _به عنوان تشکر ممنون میشم قبولش کنید یک نگاه به صورتم انداخت احتمالا سرخ شده بودم از خجالت سر تکان داد و بدون تعارف، بسته را گرفت _مطمئنی نمیخوای برسونمت؟ او سوار موتورش شده بود و منتظر از اینکه من از کوچه خارج شوم دیاری که پوستش داغ شده بود و هرازگاهی به عقب می‌نگریست تا باز هم آن ژست لعنتی اش را روی موتور ببیند همانگونه که یک پایش روی زمین بود و با نگاهی حمایتگر، من را بدرقه می‌کرد او که بدون کلاه کاسکت،گاز زد و از آن جا دور شد کاش حداقل نامش را میپرسیدم ❌❌❌ دو ماه بعد...
عرض المزيد ...
نَسَــ♚ـبـــ | آرزونامداری
پارتگذاری منظم بنرها همگی برگرفته از رمان
509
1
میانبر پارت‌ها🌹 رمان زئوس45الی50(تمام شده درvip)  زهار+زئوس80الی85(تمام شده در vip) نَسَـ♚ـبـــ45الی50(دوبرابرکانال‌عمومی) شوگار45الی50(تمام شده در vip) 5892101407120183 به حساب آرزونامداری آیدی قبلی ادمین دچار مشکل شده ، فعلا اگر لینک‌هاتون دریافت نکردید به این آیدی مراجعه کنید و لطفا از پرسیدن هرگونه سؤال بی‌مورد بپرهیزید🙏
1 898
0

sticker.webp

1 111
1
-این همون دختره ست که نزدیک بود بچه ش سقط بشه؟ می‌شنوم و خودم را به خوابیدن زده ام. صدایشان نزدیک است و اشک در چشمانم حلقه می‌زند. -آره... میگن شوهره دست بزن داره این بدبختو گرفته زده.‌ انگار نمی‌دونسته زنش بارداره. وقتی هم فهمید زنش بارداره یه حالی شده بود که نگم برات. -همون پسره که کل بیمارستانو گذاشته بود رو سرش؟ بهش نمی‌خورد زنشو زده باشه که! خیلی ادای عاشقا رو در می‌آورد. فکم قفل میشود و قطره ای اشک از چشمانم سر می‌خورد. -آره حتی خودم دیدم داشت گریه میکرد. خدا شفاش بده. میگیره زنشو میزنه بعد گریه می‌کنه؟ بنده خدا این طفل معصوم و نطفه تو شکمش! پس باردار بودم! تمام این مدت باردار بودم. وقتی انگ خیانت بهم زد و مرا تحقیر کرد و به باد کتک گرفت، بچه اش را درون شکمم داشتم. چشمانم که باز میشود، پرستار سریع متوجه میشود: -خانم خانما بیدار شدی؟ شوهرت کشت ما رو انقد سراغتو گرفت! سیاوش؟ سیاوش سراغم را گرفت؟ حتما به خاطر نطفه داخل رحمم حالم برایش مهم شده بود. بی حرف چشمانم را می‌بندم و دقایقی میگذرد. این بار وقتی صدای باز و بسته شدن در را می‌شنوم، هیچ تلاشی برای باز کردن چشمانم نمی‌کنم. اما.... اما بوی عطر تلخش زیر بینی ام می‌نشیند و تمام وجودم می‌لرزد. او آمده سراغم. کاش نمی‌فهمید بیدار شده ام.‌‌ او آمده و تمام تنم به لرزه افتاده. -میدونم بیداری... باز کن چشماتو! لحنش ترسناک شده یا من از او میترسم؟ نفس گرمش روی صورتم میخورد و ناخودآگاه چشمان خیس و لرزانم را باز میکنم. نگاه تلخ و پوزخندش اولین چیزیست که از او میبینم. -بچه ی منو تو شکمت داشتی و رفتی با آرمین؟ نطفه من تو رحمته و بهم خیانت کردی؟ لبانم می‌لرزد و پوزخندی می‌زند: -کُشتی منو لیلی... نابودم کردی با کارت. می‌دونی می‌خوام باهات چیکار کنم؟ چشمان سیاه و براقش را به منِ ترسیده می‌دوزد و نزدیک تر می‌آید. حالا شراره های آتش را بهتر میتوانم در نگاهش ببینم. -گفته بودم میخوام ذره ذره آدمت کنم؟ ذره ذره رامت کنم؟ عین بچه ای که تازه میخواد تربیت بشه؟ گفته بود! اما حالا هزار برابر بیشتر از حرفش می‌ترسم. او دیوانه شده و تقاص عشق دیوانه وارش به خودم را می‌خواهد از خودم بگیرد.‌ -انقدر آدمت میکنم که دلت برای حالِ الآنت تنگ بشه لیلی. دلت برای سیاوش عاشقی که یه روز جونشم برات میداد و الان فقط به فکر انتقامه تنگ بشه. لرزان مینالم: -چطوری میتونی انقدر بی رحم باشی؟ طره ای از موهایم را پشت گوشم رانده و پچ می‌زند: -انقدر بی رحم میشم که سیاوشِ عاشق از یادت بره! از حرفش دلم به هم می‌پیچد و با تیری که زیر دلم می‌کشد، آخ پر دردی میگویم و اشک از چشمانم سرازیر می‌شود. میبینم لحظه ای هول می‌شود و فریاد گونه پرستار را صدا میکند. چشمان به خون نشسته و سرخش را می‌بینم و میدانم این تازه شروع انتقامِ او از من است. انتقامی که اگر بفهمد من بی گناه بوده ام و پاکی ام به او ثابت شود، این من هستم که او را نمی‌بخشم. به علت ژانر خاص مناسب افراد زیر 18 سال نمی‌باشد❌🔞 بنر فیک نیست و پارت واقعی رمانه
عرض المزيد ...
بــَــBADــد گـُمـان
ﻭَ ﻧــﻭﺭ اﺯ ﻣـﺣﻟ ﺯﺧـﻣ ﻫاﻳـﻣاﻧ ﻭاﺭﺩ ﻣﻳـﺷﻭﺩ✨ به قلمِ سمانه قربانی پارت گذاری: هر روز به جز ایام تعطیل شروع رمانِ بَد گُمان https://t.me/c/1635256763/4 ارتباط با نویسنده⁦👇🏻⁩ https://telegram.me/BChatcBot?start=sc-vsBfDZiWPI
454
1
#پارت۲۸ _وای ممد صورتشو ببین. اون لب پایینتو بده،  شاید سیر شدم کاری به غذاهات نداشتم! _ولش کن. خیس کرد شلوارشو بچه! زبری سیمان پشتم را خراش داد و ذهنم،  کابوس های شبانه ام را پلی کرد. آن صدا ها... آن لمس ها! چانه ام لرزید: _با من... با من کاری نداشته باشین! _اوووف... پسر بخدا این بدچیزیه! _مسخره بازی درنیار ایمان.نزدیک خیابونیم ولش کن بریم! نرفت. بلکه با آن نگاه زشت و کریهش جلوتر آمد: _ببین چطور با اینکه می‌ترسه کیسه شو سفت گرفته!غذا می‌فروشه حتما دستپختشم خوبه من اینو می‌خوام ممد. زنم می‌شی؟ می گوید و زیر خنده می‌زند. نمی‌خواهم. دیگر آن کیسه ی غذای پخش زمین شده را نمی‌خواهم. پولش را هم نمیخواهم از دیوار فاصله می‌گیرم که بروم،  اما بی پدر مچ دستم را از پشت قفل می‌کند: _وایسا با صحبت حلش کنیم دیگه. من تا سیر نشم از این کوچه دل نمی‌کنم! _ولم کن آشغااال.. ولم کننن... _ممد ولش کن تا دردسر نشده. ممد با تواممم.. با دست دیگرش بازوی چپم را گرفت و من دیگر داشتم از شدت ترس،  جان می‌دادم. شش هایم توانایی دم و بازدم نداشتند. نزدیک شد. خیلی نزدیک _کاریش ندارم که. می‌خوام اون لبشو از نزدیک ببینم. بیا کوچولو. نترس تو کوچه کسی بهت تجاوز نمیکنه! تنم داشت یخ می‌بست دلم گرفت... از تنهایی ام... از بی کسی ام... از ظلم زمانه دلم گرفت. چرا در این کشور غریب تنها گیر افتاده بودم؟ خدا تنهایی ام را می دید؟ کم کم پس می افتادم که صدای غرش یک موتور در کوچه پیچید صدای ترمز... چشمانم هیچ چیز نمی‌دید. فقط متوجه شدم رهایم کرد. عقب عقب به دیوار برخورد کردم و همانجا پایین سر خوردم _چه غلطی می‌کنید بی‌شرفا؟ صدای خرناس مردانه ای، توانست آرام و قرار پر گرفته ام را، کمی بازگرداند گمانم خدا، کسی را برای نجاتم فرستاد _یه بار دیگه این طرفا پیداتون شه خیکتون رو می کشم پایین. فهمیدین؟ صدای دویدن. صدای قدم های آهسته ای که به من نزدیک می‌شد _خانم؟خانم کوچولو؟خوبی؟ لبهای نیمه بازم را به هم چسباندم و پلک هایم را از هم باز کردم. صدای بم و مردانه ای بود که امنیت القا می‌کرد بغض کردم و چشمانم کاملا باز شدند روبه رویم، روی زانوهایش نشسته بود و داشت در یک بطری آب معدنی را باز می‌کرد _بچه هم هستی که! تو این کوچه ی خلوت چکار می‌کنی اول صبح؟ در بطری را که باز کرد،چشم در چشمم دوخت _بیا یه کم آب بخور و برگرد خونه‌تون چشمانم در نگاهش گیر کردند در دید اول،  یک کلمه در ذهنم شکل گرفت ابهت... کلمه ی بعدی؟ جدیت...مردانگی... امنیت! دستم را که به زمین ستون کرده بودم برداشتم و تازه توانستم سوزشش را حس کنم بطری را به دستم داد و من بالاخره توانستم چیزی بگویم _مـ... ممنونم موهایی که روی پیشانی اش افتاده بودند را پس زد و با تاسف سری تکان داد _می‌تونی پاشی؟ نگاه از آن نقطه گرفتم و تند سر تکان دادم _آره... یـ... یعنی بله! _می‌خوای برات یه تاکسی بگیرم؟ صدایش گیرا بود. چهره اش هم... اوف لعنت به ذهنیت مزخرف ما دخترها! نگاهم به موتور گنده ای که وسط کوچه بود افتاد که همان لحظه لب زد _برسونمت خونه؟ خونتون کجاست؟ شماره اش را می‌توانستم بگیرم؟ لب پایینم را گاز گرفتم لعنت به دختری که به ناجی خودش چشم داشته باشد. _نـ... نه ممنونم خیلی...خیلی لطف کردید الان خوبم بطری اش را پس دادم و با هیجانی که به تنم وارد شده بود،از جایم بلند شدم نگاهم به طرف کیسه پخش زمین شده چرخید بی شرف ها با آن پاهای گنده شان، از روی غذاهای نازنینم رد شده بودند خط نگاه من را گرفت _یا زودتر برگرد خونتون، یا وقتی می‌خوای بری بازار حتما سوار یه ماشین امن شو به طرف کیسه رفت و چند ظرف یکبارمصرفی که پخش زمین شده بودند را هم داخلش انداخت بلند شد و آن ها را در سطل آشغال بزرگ کنار دیوار انداخت یک پیراهن مردانه توسی رنگ به تن داشت. روی شلوار کتان مشکی چهارشانه به نظر می‌رسید و این یعنی ممکن بود اهل ورزش باشد چقدر محترم چقدر مؤدب چقدر... توف! ساکت باش دست در کیسه میان انگشتانم کردم و یکی از بسته ها را بیرون کشیدم رویش نوشته بود شامی کباب _لطفا اینو قبول کنید نگاهی به ساعتش انداخت داشتم وقتش را تلف می‌کردم _به عنوان تشکر ممنون میشم قبولش کنید یک نگاه به صورتم انداخت احتمالا سرخ شده بودم از خجالت سر تکان داد و بدون تعارف، بسته را گرفت _مطمئنی نمیخوای برسونمت؟ او سوار موتورش شده بود و منتظر از اینکه من از کوچه خارج شوم دیاری که پوستش داغ شده بود و هرازگاهی به عقب می‌نگریست تا باز هم آن ژست لعنتی اش را روی موتور ببیند همانگونه که یک پایش روی زمین بود و با نگاهی حمایتگر، من را بدرقه می‌کرد او که بدون کلاه کاسکت،گاز زد و از آن جا دور شد کاش حداقل نامش را میپرسیدم ❌❌❌ دو ماه بعد...
عرض المزيد ...
نَسَــ♚ـبـــ | آرزونامداری
پارتگذاری منظم بنرها همگی برگرفته از رمان
643
0
⁠ - نباید به مو فرفریا بگید بَبَعی. - بَبَعی! - جناب توتونچی شما در حدی نیستید که منو اینجوری خطاب کنید! - بَبَعی؟ - میگم نگید! - نگم بَبَعی؟ با حالت گریه گفتم: - نگو بَبَعی. یه حلقه از موهای مشکی فر شده‌م کشید که مثل فنر برگشت سرجاش. با ذوق دوباره کشیدش و گفت: - آخه انقدر بَبَعی. چطور نگم بَبَعی؟ - خوبه منم واسه چشات افعی صدات کنم؟ سرشو کج کرد و با نیشخند چشای زمرد وحشیش رو تو چشام براق کرد: - دوست دارم افعی صدام کنی تا هرم غذاییمونو حفظ کنم! گیج سر تکون دادم: - هرم چیچی؟ روی میز شرکتش نشست. دستشو نوازش وار روی گونه‌م کشید: - افعی چی میخوره؟ بی حواس گفتم: - بَبَعی؟ تای ابرویی بالا انداخت با نیشخند جذابی گفت: - تو چی هستی؟ مثل خنگا تکرار کردم: - بَبَعی؟ به قهقهه افتاد: - خوشم میاد قبول کردی بَبَعی هستی. جیغ کشیدم و مشتی به سینش زدم: - جاااوید. نگو اینجوری بهم. نگاهش جدی شد دستمو محکم سمت خودش کشید و بی مقدمه لبمو به دندون کشید. حتی نتونستم نفس بگیرم. همون موقع تقه ای به در اتاق خورد و منشی وارد شد. - هین... جناب رئیس دارید چکار... جاوید خونسرد سر عقب کشید. لبشو توی دهنش کرد و با لذت چشم بست. از خجالت خشکم زده بود. ولی اون پررو تر از این حرف ها خیلی ریلکس سمت منشی بخت برگشته چرخید: - خانوم شمس شما اخراجی. این جاوید رسماً دهن‌سرویس‌کنه اونقدری که کراشِ جذابیه😂😂🔥🔥
عرض المزيد ...
1 037
2
حواسش پرت می شود و دیالوگ را اشتباه می گوید، کارگردان کات می دهد و با دیدن پریشانی اش فرصت تنفس می دهد. هرچه به خانه زنگ می زند، نیلوفر جوابش را نمی دهد...تا الان باید از مدرسه تعطیل و خانه می بود. دوباره تماس می گیرد و با جواب دادنش عصبی می توپد. -الو نیلوفر!! چه غلطی می کردی تا حالا؟! صدای هق هقش را که می شنود، بند دلش پاره میشود. -نیلو ...نیل ...چته؟! باگریه می نالد. -بیا خونه فقط ...تو رو خدا. بدون درنگ سوئیچش را بر میدارد و به صدا زدن های بقیه توجهی نمی کند.سوار میشود و با تمام توان پایش را روی گاز می فشارد. - چش شده؟! خدایا ... مغزش درد گرفته و میگرن لعنتی اش دوباره برگشته. نگهبان با دیدنش درب حیاط را باز کرده و او ماشین را تا دم در خانه می برد. با عجله پیاده میشود و پله ها را دوتا یکی بالا می رود. به محض باز کردن در بدن ظریف نیل، مانند گلوله ای در آغوشش پرتاب می شود. دستان نیل به دور گردنش می پیچد و سرش درون گردن عماد فرو می رود. او را بالا تر می کشد و بلندش می کند و به سمت مبل میرود و می نشیند و نیل را روی پاهایش می نشاند. -چی شده فدات؟! نیل می داند که عماد فقط با او اینطور صحبت می کند و در مقابل همه گارد سخت و خشنی دارد، برای همین لقبش مرد یخی سینماست. از خبر هایی که شنیده و از تصور محبت عماد نسبت به زنی دیگر اشک هایش بیشتر فرو می چکد. -بگو چی شده عزیزم؟! با فریاد نیل، عماد جا خورده و متعجب نگاهش می کند. - همه ی بچه ها تو دانشگاه می گفتن که تو داری ازدواج می کنی!!  با اون بازیگره ، زیبا حکمت... تو کل اینستا هم عکستونو گذاشتن،دروغه مگه نه؟؟!  تو فقط مال منی...ماله نیلی. تازه متوجه می شود که نیل همه چیز را فهمیده، دیگر نمی توانست جلوی غرایزش نسبت به نیل را بگیرد، برای همین می خواست ازدواج کند ...آخر نیل کوچکش حیف بود برای او ...کوچک بود و خام. اخم هایش در هم می رود و بلند می شود و رو به نیل می ایستد. -باور کن من  تو این سن دیگه باید ازدواج کنم ...همسن و سالای من بیشترشون بچه هم دارن...من هم یه احتیاجاتی دارم...تو دیگه ۱۸ سالته این چیزا رو می فهمی. نیل وسط حرفش می پرد و التماس آمیز یقه اش را چنگ می زند. -من همه چیزت می شم عماد...زنت میشم ...برات بچه بیارم ...تو رو خدا. رگ های پیشانی اش کش می آیند...می خواهد بگوید، تو الان هم همه چیز عمادی ...نفس و عمر عمادی . ولی به جایش اخم می کند و سیلی آرامی بر صورت دخترکش فرود می آورد. -گمشو تو اتاقت نیل...دختره بی چشم و رو. نیل همسرش است، هفت سال  است که او را صیغه کرده، درست بعد از رسیدنش به بلوغ،  ولی نمی خواهد او را وارد گندآب زندگیش بکشاند. نیل گریان به سمت اتاقش می دود. خودش را روی مبل پرت می کند و قرص میگرنش را بدون آب می خورد و نمی فهمد کی به خواب می رود ...چشمانش را که باز می کند هوا رو به تاریکی رفته. هول شده از جا بر می خیزد...نباید به نیلش سیلی میزد، باید آرام تر او را قانع می کرد. به اتاقش می رود تا از دلش در بیاورد اما با اتاق خالی رو به رو میشود و کاغذی که به در چسبانده شده. -من رفتم، چون نمی تونستم حضور یه زن دیگه رو تحمل کنم، خوشبخت شو ... می شود.
عرض المزيد ...
1 303
2
رمان جدید آرزو افتتاح شد😍🥰🔥
1 205
0
میانبر پارت‌ها🌹 رمان زئوس45الی50(تمام شده درvip)  زهار+زئوس80الی85(تمام شده در vip) نَسَـ♚ـبـــ45الی50(دوبرابرکانال‌عمومی) شوگار45الی50(تمام شده در vip) 5892101407120183 به حساب آرزونامداری آیدی قبلی ادمین دچار مشکل شده ، فعلا اگر لینک‌هاتون دریافت نکردید به این آیدی مراجعه کنید و لطفا از پرسیدن هرگونه سؤال بی‌مورد بپرهیزید🙏
2 463
1

sticker.webp

2 312
0
#پارت۲۸ _وای ممد صورتشو ببین. اون لب پایینتو بده،  شاید سیر شدم کاری به غذاهات نداشتم! _ولش کن. خیس کرد شلوارشو بچه! زبری سیمان پشتم را خراش داد و ذهنم،  کابوس های شبانه ام را پلی کرد. آن صدا ها... آن لمس ها! چانه ام لرزید: _با من... با من کاری نداشته باشین! _اوووف... پسر بخدا این بدچیزیه! _مسخره بازی درنیار ایمان.نزدیک خیابونیم ولش کن بریم! نرفت. بلکه با آن نگاه زشت و کریهش جلوتر آمد: _ببین چطور با اینکه می‌ترسه کیسه شو سفت گرفته!غذا می‌فروشه حتما دستپختشم خوبه من اینو می‌خوام ممد. زنم می‌شی؟ می گوید و زیر خنده می‌زند. نمی‌خواهم. دیگر آن کیسه ی غذای پخش زمین شده را نمی‌خواهم. پولش را هم نمیخواهم از دیوار فاصله می‌گیرم که بروم،  اما بی پدر مچ دستم را از پشت قفل می‌کند: _وایسا با صحبت حلش کنیم دیگه. من تا سیر نشم از این کوچه دل نمی‌کنم! _ولم کن آشغااال.. ولم کننن... _ممد ولش کن تا دردسر نشده. ممد با تواممم.. با دست دیگرش بازوی چپم را گرفت و من دیگر داشتم از شدت ترس،  جان می‌دادم. شش هایم توانایی دم و بازدم نداشتند. نزدیک شد. خیلی نزدیک _کاریش ندارم که. می‌خوام اون لبشو از نزدیک ببینم. بیا کوچولو. نترس تو کوچه کسی بهت تجاوز نمیکنه! تنم داشت یخ می‌بست دلم گرفت... از تنهایی ام... از بی کسی ام... از ظلم زمانه دلم گرفت. چرا در این کشور غریب تنها گیر افتاده بودم؟ خدا تنهایی ام را می دید؟ کم کم پس می افتادم که صدای غرش یک موتور در کوچه پیچید صدای ترمز... چشمانم هیچ چیز نمی‌دید. فقط متوجه شدم رهایم کرد. عقب عقب به دیوار برخورد کردم و همانجا پایین سر خوردم _چه غلطی می‌کنید بی‌شرفا؟ صدای خرناس مردانه ای، توانست آرام و قرار پر گرفته ام را، کمی بازگرداند گمانم خدا، کسی را برای نجاتم فرستاد _یه بار دیگه این طرفا پیداتون شه خیکتون رو می کشم پایین. فهمیدین؟ صدای دویدن. صدای قدم های آهسته ای که به من نزدیک می‌شد _خانم؟خانم کوچولو؟خوبی؟ لبهای نیمه بازم را به هم چسباندم و پلک هایم را از هم باز کردم. صدای بم و مردانه ای بود که امنیت القا می‌کرد بغض کردم و چشمانم کاملا باز شدند روبه رویم، روی زانوهایش نشسته بود و داشت در یک بطری آب معدنی را باز می‌کرد _بچه هم هستی که! تو این کوچه ی خلوت چکار می‌کنی اول صبح؟ در بطری را که باز کرد،چشم در چشمم دوخت _بیا یه کم آب بخور و برگرد خونه‌تون چشمانم در نگاهش گیر کردند در دید اول،  یک کلمه در ذهنم شکل گرفت ابهت... کلمه ی بعدی؟ جدیت...مردانگی... امنیت! دستم را که به زمین ستون کرده بودم برداشتم و تازه توانستم سوزشش را حس کنم بطری را به دستم داد و من بالاخره توانستم چیزی بگویم _مـ... ممنونم موهایی که روی پیشانی اش افتاده بودند را پس زد و با تاسف سری تکان داد _می‌تونی پاشی؟ نگاه از آن نقطه گرفتم و تند سر تکان دادم _آره... یـ... یعنی بله! _می‌خوای برات یه تاکسی بگیرم؟ صدایش گیرا بود. چهره اش هم... اوف لعنت به ذهنیت مزخرف ما دخترها! نگاهم به موتور گنده ای که وسط کوچه بود افتاد که همان لحظه لب زد _برسونمت خونه؟ خونتون کجاست؟ شماره اش را می‌توانستم بگیرم؟ لب پایینم را گاز گرفتم لعنت به دختری که به ناجی خودش چشم داشته باشد. _نـ... نه ممنونم خیلی...خیلی لطف کردید الان خوبم بطری اش را پس دادم و با هیجانی که به تنم وارد شده بود،از جایم بلند شدم نگاهم به طرف کیسه پخش زمین شده چرخید بی شرف ها با آن پاهای گنده شان، از روی غذاهای نازنینم رد شده بودند خط نگاه من را گرفت _یا زودتر برگرد خونتون، یا وقتی می‌خوای بری بازار حتما سوار یه ماشین امن شو به طرف کیسه رفت و چند ظرف یکبارمصرفی که پخش زمین شده بودند را هم داخلش انداخت بلند شد و آن ها را در سطل آشغال بزرگ کنار دیوار انداخت یک پیراهن مردانه توسی رنگ به تن داشت. روی شلوار کتان مشکی چهارشانه به نظر می‌رسید و این یعنی ممکن بود اهل ورزش باشد چقدر محترم چقدر مؤدب چقدر... توف! ساکت باش دست در کیسه میان انگشتانم کردم و یکی از بسته ها را بیرون کشیدم رویش نوشته بود شامی کباب _لطفا اینو قبول کنید نگاهی به ساعتش انداخت داشتم وقتش را تلف می‌کردم _به عنوان تشکر ممنون میشم قبولش کنید یک نگاه به صورتم انداخت احتمالا سرخ شده بودم از خجالت سر تکان داد و بدون تعارف، بسته را گرفت _مطمئنی نمیخوای برسونمت؟ او سوار موتورش شده بود و منتظر از اینکه من از کوچه خارج شوم دیاری که پوستش داغ شده بود و هرازگاهی به عقب می‌نگریست تا باز هم آن ژست لعنتی اش را روی موتور ببیند همانگونه که یک پایش روی زمین بود و با نگاهی حمایتگر، من را بدرقه می‌کرد او که بدون کلاه کاسکت،گاز زد و از آن جا دور شد کاش حداقل نامش را میپرسیدم ❌❌❌ دو ماه بعد...
عرض المزيد ...
نَسَــ♚ـبـــ | آرزونامداری
پارتگذاری منظم بنرها همگی برگرفته از رمان
1 209
0
- انگشتر نشون دست توئه؟ میگن جاوید سفارش داده به بهترین جواهر ساز هند واسه این دختره بسازن با دهانی نیمه باز به کسی که این حرف را زد نگاه کردم جاوید گفته بود اشب فقط یک تولد ساده‌ است از کدام انگشتر حرف می‌زد؟ جرئت تکذیب هم نداشتم چانه‌ام لرزید وقتی نگاهم به روی آرزو، آن دخترک لوند آویزان از بازوی جاوید نشست و گفتم: - آره دست منه! جواهر دست ساز هندی شوهر من بود و دختر دیگری امشب قرار بود مالکش شود! جلوی چشم من! مادر آرزو، دوست دختر جاوید، کنارم نشست. با لبخند دستم را گرفت - خوبی ایوا جان؟ با چشمانی مات و بی روح نگاهش کردم. او با ذوق ادامه داد: - چه تصمیم خوبی گرفتید عزیزم از جاوید شنیدم طبق رسمتون امشب قراره تو حلقه نامزدی رو دست آرزو کنی. به هر حال حق خواهری گردن جاوید داری! ناباور سرم را چرخاندم و به جاوید نگاه کردم. کدام رسم؟ در کدام خراب شده‌ای زن عقدی، حلقه‌ی نشان دست دوست دختر شوهرش می‌انداخت؟ او نمی‌توانست تا این حد نامرد باشد او حق نداشت من را تا این اندازه جلوی خودم خرد کند لبخند زورکی و بی روحی به صورت زن پاشیدم. ظرفیت من، برای تمام طول مدت زندگی با جاوید، بالاخره امشب پر شده بود! امشب باید کاری می‌کردم من زن عقدی جاوید بودم! و او می‌خواست زن دیگری را مادر آرزو دستم را با همان لبخند ملیح گرفت. - بی حس نگاهش کردم آرمان پسرش بود برادر زن آینده‌ی جاوید! با همان نگاه سرد منتظر ماندم تا حرفش را ادامه دهد - دخترم ما بخوایم شما رو از بزرگترت خواستگاری کنیم باید از کی رخصت بگیریم؟ بی رحم شدم مثل جاوید! وقتی کار را به اینجا رسانده بود حقش بود تلنگر بخورد حقش بود خواستگار زنش را به خودش حواله دهم تا بلکه آن غیرت همایونی‌اش کمی به جوش و خروش بیفتد لبخند کم جانی روی لبم نقش گرفت لب زدم - می‌دونید که بعد از فوت پدرم آقا جاوید قیم قانونی من شدن در اصل، همسر قانونی من! اما وقتی اولتیماتوم داده بود که کسی نفهمد، من هم نمی‌گذاشتم کسی بفهمد! من هم هم خونش بودم. خون مسموم و شیطانی او، در رگ های من هم می‌جوشید. دختر عمو پسر عمو بودیم دیگر! با همان خباثت سر برآورده زمزمه کردم - چشمان زن درخشید و من برای بار آخر در دلم به جاوید فرصت دادم. با خوشحالی سمت جاوید پاتند کرد. او را کناری کشید و من حض می‌بردم از اخم های جاوید که هر لحظه بیش از پیش درهم می‌شد! کم چیزی نبود! زنش را از او خواستگاری کردند! لبخندی که روی لبم نقش بست غیرارادی بود. مادر آرزو چشمش به من افتاد و او هم لبخند شیرینی به رویم زد. جاوید رد نگاهش را دنبال کرد و وقتی به من رسید، جهنم خدا را با آن عظمت در چشمانش دیدم! انگار که دیگر چیزی برایم مهم نبود، خنده‌ام عمق گرفت و او بی توجه به مادر آرزو که حرفش نیمه مانده بود، با رگ گردنی برجسته، عصبی سمتم پا تند کرد. - ببند اون دهنتو تا پر خونش نکردم. بازویم را کشید و سمت راهرو هولم داد. از بین دندان های چفت شده در صورتم غرید: - چه غلطی کردی که این زنیکه اومده تو رو از من از من لذت می‌بردم وقتی حتی تلفظ واژه ی خواستگاری هم برایش سخت بود با خونسردی و جرئتی که نمی‌دانم از کجا به جانم تزریق شده بود گفتم - خواستگاری کرده؟ آدم که به مادر زن آینده‌ش نمی‌گه زنیکه جاویدخان یکه خورد توقع نداشت از ماجرای نامزدی خبر داشته باشم دوست داشتم انکار کند اما سکوت کرد و قلب من بیشتر فشرده شد اخم هایش اما همچنان در هم بود - برا من بلبل زبونی نکن ها برو یه جوری این زنیکه رو دست به سر کن یه بار دیگه بیاد جلو من این مزخرفاتو بگه یه کاری دستش میدم - چرا؟ خوبه که فامیل می‌شیم در آینده من می شم زن برادر خانومت! روی اعصابش راه می‌رفتم چشمانش به خون افتاده بود وقتی گفت - به خداوندی خدا میزنم تو دهنت یه کلمه دیگه ادامه بدی حالیت نیست شوهر داری شعورت نمی‌رسه تو روی شوهرت واستادی زر مفت می‌زنی؟ پوزخندی زدم و با تمسخر گفتم - حرف بعدی در دهانم ماسید وقتی آنگونه جنون آمیز به جان لب هایم افتاد و با لب هایش صدایم را خفه کرد انگار زمان و مکان را فراموش کرده بود که آنطور دیوانه وار مرا میبوسید انگار می‌خواست نشانم دهد رابطه‌ی بینمان را عمیق میبوسید که با صدای جیغ وحشت زده‌ی مادر آرزو از من جدا شد - کثافت داری چه غلطی میکنی تو خونه من؟
عرض المزيد ...
1 524
1
-این همون دختره ست که نزدیک بود بچه ش سقط بشه؟ می‌شنوم و خودم را به خوابیدن زده ام. صدایشان نزدیک است و اشک در چشمانم حلقه می‌زند. -آره... میگن شوهره دست بزن داره این بدبختو گرفته زده.‌ انگار نمی‌دونسته زنش بارداره. وقتی هم فهمید زنش بارداره یه حالی شده بود که نگم برات. -همون پسره که کل بیمارستانو گذاشته بود رو سرش؟ بهش نمی‌خورد زنشو زده باشه که! خیلی ادای عاشقا رو در می‌آورد. فکم قفل میشود و قطره ای اشک از چشمانم سر می‌خورد. -آره حتی خودم دیدم داشت گریه میکرد. خدا شفاش بده. میگیره زنشو میزنه بعد گریه می‌کنه؟ بنده خدا این طفل معصوم و نطفه تو شکمش! پس باردار بودم! تمام این مدت باردار بودم. وقتی انگ خیانت بهم زد و مرا تحقیر کرد و به باد کتک گرفت، بچه اش را درون شکمم داشتم. چشمانم که باز میشود، پرستار سریع متوجه میشود: -خانم خانما بیدار شدی؟ شوهرت کشت ما رو انقد سراغتو گرفت! سیاوش؟ سیاوش سراغم را گرفت؟ حتما به خاطر نطفه داخل رحمم حالم برایش مهم شده بود. بی حرف چشمانم را می‌بندم و دقایقی میگذرد. این بار وقتی صدای باز و بسته شدن در را می‌شنوم، هیچ تلاشی برای باز کردن چشمانم نمی‌کنم. اما.... اما بوی عطر تلخش زیر بینی ام می‌نشیند و تمام وجودم می‌لرزد. او آمده سراغم. کاش نمی‌فهمید بیدار شده ام.‌‌ او آمده و تمام تنم به لرزه افتاده. -میدونم بیداری... باز کن چشماتو! لحنش ترسناک شده یا من از او میترسم؟ نفس گرمش روی صورتم میخورد و ناخودآگاه چشمان خیس و لرزانم را باز میکنم. نگاه تلخ و پوزخندش اولین چیزیست که از او میبینم. -بچه ی منو تو شکمت داشتی و رفتی با آرمین؟ نطفه من تو رحمته و بهم خیانت کردی؟ لبانم می‌لرزد و پوزخندی می‌زند: -کُشتی منو لیلی... نابودم کردی با کارت. می‌دونی می‌خوام باهات چیکار کنم؟ چشمان سیاه و براقش را به منِ ترسیده می‌دوزد و نزدیک تر می‌آید. حالا شراره های آتش را بهتر میتوانم در نگاهش ببینم. -گفته بودم میخوام ذره ذره آدمت کنم؟ ذره ذره رامت کنم؟ عین بچه ای که تازه میخواد تربیت بشه؟ گفته بود! اما حالا هزار برابر بیشتر از حرفش می‌ترسم. او دیوانه شده و تقاص عشق دیوانه وارش به خودم را می‌خواهد از خودم بگیرد.‌ -انقدر آدمت میکنم که دلت برای حالِ الآنت تنگ بشه لیلی. دلت برای سیاوش عاشقی که یه روز جونشم برات میداد و الان فقط به فکر انتقامه تنگ بشه. لرزان مینالم: -چطوری میتونی انقدر بی رحم باشی؟ طره ای از موهایم را پشت گوشم رانده و پچ می‌زند: -انقدر بی رحم میشم که سیاوشِ عاشق از یادت بره! از حرفش دلم به هم می‌پیچد و با تیری که زیر دلم می‌کشد، آخ پر دردی میگویم و اشک از چشمانم سرازیر می‌شود. میبینم لحظه ای هول می‌شود و فریاد گونه پرستار را صدا میکند. چشمان به خون نشسته و سرخش را می‌بینم و میدانم این تازه شروع انتقامِ او از من است. انتقامی که اگر بفهمد من بی گناه بوده ام و پاکی ام به او ثابت شود، این من هستم که او را نمی‌بخشم. به علت ژانر خاص مناسب افراد زیر 18 سال نمی‌باشد❌🔞 بنر فیک نیست و پارت واقعی رمانه
عرض المزيد ...
بــَــBADــد گـُمـان
ﻭَ ﻧــﻭﺭ اﺯ ﻣـﺣﻟ ﺯﺧـﻣ ﻫاﻳـﻣاﻧ ﻭاﺭﺩ ﻣﻳـﺷﻭﺩ✨ به قلمِ سمانه قربانی پارت گذاری: هر روز به جز ایام تعطیل شروع رمانِ بَد گُمان https://t.me/c/1635256763/4 ارتباط با نویسنده⁦👇🏻⁩ https://telegram.me/BChatcBot?start=sc-vsBfDZiWPI
664
2
هفت ساله از روی ناچاری صیغه ی مردی هستم که چیزی از عشق و علاقه نمیدونه...سرد، مغرور و کم حرف و جدی. با این حال مردم عاشقشن برای یک لحظه دیدنش حاضرن هر کاری بکنن. اون یک فرد معمولی نیست...هنرپیشه ی معروف ایرانی که تا به حال تو هیچ مصاحبه ای شرکت نکرده و هیچ حاشیه ای  براش پیش نیومده. داستان از اونجا شروع میشه که عکس های خصوصی  ما از روی عمد توسط یک آدم پخش میشه و این خبر مثل بمب منفجر میشه. میخوام از زندگیش برم تا همه چی به صورت شایعه بمونه...هرچی نباشه اون ناجی روز های سخت من و تنها عشق زندگیمی. امااا...وقتی می خوام ترکش کنم اون روی دیگشو می بینم...رویی که برام غیرقبل باوره. تازه میفهمم که پشت نقاب هنرپیشگیش  چه آدم قدرتمندی وجود داره که هیچکس نمیتونه حریفش بشه... اون یه...
عرض المزيد ...
1 890
5
من نباتم. یه دختر هجده ساله و نازپرورده‌ی کل خاندان... شهر دیگه دانشگاه قبول می‌شم و اونجا من رو می‌فرستن پیش امیررضا، پسر عموم که از کل خاندان طرد شده، اونم بخاطر رابطه با زنِ...! بابام می‌گه حتی نباید بیشتر از یه سلام، حرفی بینمون رد و بدل شه! اما اون با همه تصوراتم فرق می‌کرد! یه مرد منزوی و خشن بود که آدمم حسابم نمی‌کرد و... من عاشق این شدم که پا بذارم روی خط قرمز پدرم و امیررضا رو عاشق خودم کنم وقتی دیدم با محبت‌هام نمی‌تونم دلش رو نرم کنم، دست گذاشتم روی نقطه ضعفش و.... یعنی امیررضای خشن و بی اعصابمون با نبات لوند و شیطون چیکار می‌کنه🙊😟
عرض المزيد ...
2 564
0
من نباتم. یه دختر هجده ساله و نازپرورده‌ی کل خاندان... شهر دیگه دانشگاه قبول می‌شم و اونجا من رو می‌فرستن پیش امیررضا، پسر عموم که از کل خاندان طرد شده، اونم بخاطر رابطه با زنِ...! بابام می‌گه حتی نباید بیشتر از یه سلام، حرفی بینمون رد و بدل شه! اما اون با همه تصوراتم فرق می‌کرد! یه مرد منزوی و خشن بود که آدمم حسابم نمی‌کرد و... من عاشق این شدم که پا بذارم روی خط قرمز پدرم و امیررضا رو عاشق خودم کنم وقتی دیدم با محبت‌هام نمی‌تونم دلش رو نرم کنم، دست گذاشتم روی نقطه ضعفش و.... یعنی امیررضای خشن و بی اعصابمون با نبات لوند و شیطون چیکار می‌کنه🙊😟
عرض المزيد ...
2 326
2

sticker.webp

3 794
0
‌‌پارت واقعی رمان👇👇👇 صدایی مردانه و ناآشنا، از پشت خط به گوشش رسید.اندکی تأمل کرد و وقتی مطمئن شد که صاحب صدا را نمی‌شناسد، با لحنی مشکوک جواب داد: -بله، خودم هستم! شما؟ -من سرگرد کیانی هستم... از ادارهٔ آگاهی باهاتون تماس می‌گیرم. شهرزاد منتظر کلامی دیگر نماند و فوراً زمزمه کرد: -آقای محترم، من اصلاً این روزها حال روحیم مساعد نیست و حواس درست و حسابی ندارم! هر وقت که اوضاعم بهتر شد باهاتون تماس می‌گیرم و راجع به سوژهٔ جدید با هم صحبت می‌کنیم... فعلاً خدافظ! -الو! الو! خانوم تنها! یه لحظه قطع نکنین! یه کار واجب دارم باهاتون که ربطی به حرفهٔ شما و داستان نویسی نداره! الو؟! خانوم تنها؟! می‌شنوین صدامو؟! مرد بد اخلاق و خشک پشت خط، بدون معطلی جمله‌ها را ادا کرده بود و برای اینکه شهرزاد را ترغیب به شنیدن کند، ادامه داد: -شما خانوم افسون مرادی رو می‌شناسین؟! باهاشون در ارتباط بودین؟! ترفند سرگرد کیانی گرفته بود و شهرزاد حالا بسیار کنجکاو شده بود: -بله، چطور مگه؟! سرگرد کیانی با تک سرفه‌ای صدایش را صاف کرد: -خوبه! پس میشه فردا یه سر بیاین ادارهٔ آگاهی؟ زیاد وقتتونو نمی‌گیریم.... در حد چند تا سوأل! ممکنه که جواب‌های شما نقطه‌های تاریک این پرونده رو برامون روشن کنه! -پرونده؟! کدوم پرونده؟! شهرزاد در کمال بهت و ناباوری پرسیده بود و سرگرد بلافاصله پس از اتمام جملهٔ او، جواب داد: -پروندهٔ خانوم مرادی! یه فلش مموری توی خونه‌شون پیدا کردیم که محتویات داخلش به شما مربوط میشه! سه تا فایل توی اون مموری هست که دوتاش شبیه یه داستانه... هر دو تا داستان یکی هستن، منتها اسامی داخل داستان توی دوتا فایل با هم فرق می‌کنن! ما نمی‌دونیم قضیهٔ این داستان‌ها چیه، ولی چیزی که نظرمون رو جلب کرده، اسم دختر یکی از قصه‌هاست که شهرزاده، شهرزاد تنها، دقیقاً هم اسم شما! علاوه بر این دوتا فایل، یه فایل دیگه هم هست که یه جور نامهٔ خداحافظیه و این نامه هم برای شما نوشته شده! شما چه نسبتی با خانوم مرادی داشتین؟ با هر جمله‌ای که سرگرد کیانی بر زبان می‌آورد به حجم گنگی و گیجی شهرزاد افزوده می‌شد: -نامهٔ خدافظی؟! اونم برای من؟! -بله خانوم تنها برای شما! می‌دونم که جای این سوأل‌ها پشت تلفن نیست، ولی شاید تا فردا که بیاین اداره و حضوری صحبت کنیم، من بتونم یه کم پرونده رو پیش ببرم! ببینم شما شوهر ایشون رو می‌شناختین؟ شهرزاد هنوز گیج بود و درک درستی از صحبت‌های او نداشت وقتی تأکید کرد: -افسون اصلاً ازدواج نکرده بود که شما دارین در مورد شوهرش سوأل می‌کنین! یک تای ابروی سرگرد کیانی بالا پرید و با لحنی تأکیدی پرسید: -مطمئن هستین که ایشون ازدواج نکرده بودن؟! اگه شوهر نداشتن، پس اون صیغه نامهٔ محضری که ما توی خونه‌شون پیدا کردیم، چی بود! طبق او صیغه نامه ایشون چند ساله که با مردی به نام شاهان دانش ازدواج کردن ! انگار کسی سیلی به صورت شهرزاد زده بود.با شنیدن نام شاهان دانش تمام یاخته‌های بدنش از کار افتادند و گوش‌هایش سوت کشیدند.
عرض المزيد ...
📎
1 093
4
_ واینسا اونجا بیا این کت و پهن کن رو صندلی ماشین بشین دیر شد آیه مظلوم نگاهش کرد: _ من ...من نمیتونم کتت کثیف میشه.. تیرداد عصبی زیرلب غرید: _ پس چه غلطی بکنم الان؟ ساعت ۱۰ شد همه منتظرن آیه بغضش گرفت هنوز روبروی بیمارستان بودند... نیم ساعت پیش مرخص شده بود ۳۰ دقیقه زمان برد تا با وجود درد زیاد تواند خودش را به ماشین برساند... دیشب بدترین اتفاق زندگی اش را تجربه کرده بود... دیگر دختر نبود آن هم به لطف این مرد...!! زن عقدی او بود اما هرگز حتی در هوشیاری هم پا از حد فرا نمی گذاشت. با صدایی مرتعش لب زد: _ تو برو ... من حالم خوبه تاکسی میگیرم میرم خونه... تیرداد خیره نگاهش کرد.دودل بود.‌..! باید چه کار میکرد!؟ لعنت به این ازدواج صوری...لعنت به دیشب که مست بود... اصلا قرار نبود ارتباطی با دخترک داشته باشد! آیه آرام زمزمه کرد: _ برو ... نگران من نباش نگران نبود! فقط عذاب وجدان داشت. صدای گوشی تیرداد بلند شد...بی حوصله آیکون سبز را لمس کرد. یادش نبود موبایل به سیستم ماشین وصل است... صدای کیان در فضا پیچید: _ تیرداد ؟ کجایی تو مرتیکه؟ بابا خیرسرت نامزدیت محسوب میشه... همینطوریشم بابای ماهور وقتی فهمید حاجی مجبورت کرده اون دختر آویزونه رو عقد کنی میخواست قرارو بهم بزنه حالا ده شب شد هنوز تشریف فرما نشدی.... تیرداد عصبی پوفی کشید: _ بسه دیگه دارم میام.... آیه بغض کرده سرش را پایین انداخت. دختره‌ی آویزان آیه را میگفت دیگر نه؟ کیان بی خبر خندید: _ امشب به دختره بگو قرار نیست بیای.. زودم از زندگیت بندازش بیرون..جونِ خودت چون رفیقمی میگم نه چون پسرخاله‌ی ماهور... اون دختره دهاتی حرف زدن بلد نیست. آدم روش نمیشه جایی بگه زنِ رفیقم این..... تیرداد با خشم تماس را قطع کرده زیرلب غرید: _ هر زری به دهنش میاد رو تف میکنه بیرون احمق سرش را که بالا گرفت با لب های لرزان آیه مواجه شد.دلش به حال مظلومیت دخترک سوخت: _ بشین میذارمت خونه بعد میرم... آیه آب دهانش را قورت داد آرام پچ زد: _ نمی‌خوام ، اونجا خیلی بزرگه تنها که می‌مونم شب می‌ترسم.دوستت راست میگه...منِ دهاتی از حاشیه‌ی تهرون اومدم...عادت ندارم به این خونه های مجلل دست مرد دور فرمان ماشین مشت شد: _ آیه... آیه بینی اش را بالا کشید..سنی نداشت که...فقط ۱۹ سالش بود که دل داده بود به این مرد..روز عقد شان در آسمان سیر میکرد حالا... _ من حالم خوبه سعی کرد لبخند بزند: _ برو به کارت برس‌.هوا روشن شد میخوابم من عادت کردم به بی‌خوابی از وقتی چشم باز کردم از کتکای بابام نمیتونستم بخوابم تیرداد ساعت  نگاه کردده و ربع...عاقد تا ده و ربع بیشتر نمی‌ماند.قرار بود امشب صیغه محرمیت بین او و ماهور بخواند: _ فقط.. صدای دخترک می‌لرزید.با خجالت گفت: _ میشه بهم یکم پول بدی؟ آخه  آخه لباس خونه‌ای تنمه کارت اتوبوس ندارم اگه وقت دیگه ای بود پیاده میرفتم...ولی درد دارم خانواده‌ی ماهور سند زمینای شهرک چالوس رو خواسته بودند برای مهریه و او بی چون و چرا قبول کرده بود... ولی حالا زن عقدی و رسمی اش پول نداشت! با اعصابی خورد کیف پولش را برداشت: _ لعنتی...پول نقد ندارم فقط کارت...بشین واست آژانس میگیرم اینترنتی میزنم دخترک با مظلومیت در کیف او سرک کشید: _ همون دوتومنیه بسه..با اتوبوس از دهن مرد در رفت : _ اونو گذاشته بودم صدقه بدم! قطره اشک ناخواسته روی صورت آیه چکید. تلخ لبخند زد: _اشکال نداره! صدقه‌ی نامزدی شوهرم با عشقش برای من! خم شد و با درد دوتومنی را بیرون کشید. پچ زد: _ خدافظ دختر رفت تیرداد با خشمی بی سابقه ماشین را از جا کنده فریاد زد: _ لعنت بهت حاج اتابک لعنت به روزی که راضی شدم این دختر بیچاره رو عقدم کنی لعنت به دیشب که خونه خرابش کردم... بیشتر گاز داد.آرواره هایش تیرمیکشید _ لعنت به تو آیه که اینقدر مظلومی و گیر من افتادی دخترک درد داشت.ضعیف شده بود.... اگر مزاحمش میشدند؟ اگر اتفاقی برایش می افتاد...؟ اصلا این ساعت اتوبوس بود؟ عروسِ خانواده‌ی تاجیک قرار بود از بیمارستان با اتوبوس به خانه برگردد...! ناخواسته راه آماده را برگشت ماشین رادور زد دخترک را که میرساند بعد میرفت! با چشم دنبال آیه گشت. دختری کم سن با اندام ظریف و بی جان...اما با دیدن چندنفری که کنار خیابان جمع شده بودند روی ترمز کوبیده بدون قفل کردن در از ماشین بیرون پرید... صدای متاسف زنی بلند شد: _ دخترم تو پدرمادر نداری؟ سرت خورده به جوب پیشونیت خون میاد مرد جوانی اضافه کرد: _ آره خانم سرت شکسته...نمیشه تنها بری کس و کارت کیه؟...زنگ بزنیم بیاد دنبالت صدای تحلیل رفته ی آیه همزمان شد با دویدنِ تیرداد: _ من هیچکسو ندارم بهش زنگ بزنم توروخدا کمکم کنید بشینم تو ایستگاه تا اتوبوس برسه بهتر می‌شم...
عرض المزيد ...
"بِئوار"
°| ﷽ |° پارت گذاری هرروز تمامی بنرها پارت رمان هستن کپی‌ ممنوع❌ شروع رمان👇 https://t.me/c/1316300007/20557 ّبئوار به در گویش لری به معنای غریب و بی وطن . . . نویسنده هیچ رضایتی مبنی بر کپی و انتشار این رمان ندارد.
2 398
1
-نمی‌خوامش مادر من! ** جعبه‌ی حلقه‌ها را با ذوق در دستم جابه‌جا می‌کنم و مقابل آینه می‌ایستم. چشمانم از خوشی برق می‌زنند و لباس سفید در تنم می‌درخشد. امروز قرار بود عشق کودکی‌ام به ثمر برسد. قرار بود من خانم خانه‌ی آرمان شوم و فقط خدا می‌دانست چه ذوقی در دلم برپا بود. نسیم از بیرون صدایم می‌زند. -چشمان جان؟ بیا مامان، همه منتظر توان. "اومدم"ی می‌گویم و با قلبی که امروز سر از پا نمی‌شناسد به سمت در پرواز می‌کنم. تمام فامیل در سالن خانه دور هم جمع بودند.. چشم می‌چرخانم و با ندیدن آرمان نمی‌دانم چرا دلم شور می‌افتد. -نسیم؟ آرمان کجاست؟ -از محضر بهش زنگ زدن گفتن اون زودتر بره ما دنبالش بریم. استرس به جانم می‌افتد، مگر می‌شد از محضر داماد را زودتر فرا بخوانند؟ رفته بود؟ بدون عروسش؟ نگاه همه را با جمله‌ی نسیم روی خودم حس می‌کردم. لبخند می‌زنم: -پس بریم تا دیر نشده. سنگینی نگاه‌ها آنقدر زیاد است که برای فرار، زودتر از همه بیرون می‌زنم و به محض پا گذاشتن در کوچه، با دیدن ماشین آرمان از ذوق بال درمی‌آورم. به سمتش پرواز می‌کنم. آمده بود؟ مرد مهربانم آمده بود؟ اما در ماشین زودتر باز می‌شود و به جای آرمان، دختری قد بلند و جذاب پیاده می‌شود. سرجایم خشک می‌شوم. او دیگر که بود؟ به سمتم می‌آید و صدای طنازش پر تحقیر در کوچه می‌پیچد و به گوشم می‌رسد: -شما باید دختر عمه‌ی آرمان جان باشی درسته؟ آرمان جان؟ چطور جرئت می‌کرد جان به ناف کسی که قرار بود تا ساعتی دیگر همسر من شود ببندد؟ -حتما با این سر و وضع منتظری که آرمان بیاد و برین عقد کنین نه؟ بلند می‌خندد و کلامش جانم را می‌گیرد: -به نظرم با این سر و وضع دلقک مانند زیاد تو کوچه واینستا. چون آرمان تا صد سال دیگه هم نمیاد. ناباور نگاهش می‌کنم و دستانم یخ می‌کنند. چه می‌گفت؟ صدای جیغ عمه از داخل خانه نگاهم را به آن سمت می‌کشد و دختر زیبای مقابلم نچ نچی می‌کند. -اوه. فکر کنم خبر به اهل خونه هم رسید. سوئیچ را داخل دستانش می‌چرخاند و پوزخند برنده‌ای به رویم می‌زند: -شوی داخل خونه رو از دست نده. وقتی آویزون پسری که نمی‌خوادت می‌شدی باید فکر اینجاشم می‌کردی. عقب عقب می‌رود. - نفس کشیدن را از یاد می‌برم.. مرا دوست نداشت؟ چرا؟ مگر چه کم داشتم؟ این دختر از کجا سبز شده بود وسط زندگی‌مان... وسط مراسم نامزدیمان‌. همانند مرده‌ها داخل خانه می‌شوم و همان دم ورود نسیم را می‌بینم که با گریه رو به کسی که پشت خط است فریاد می‌زند: -وای آرمان. این بچه می‌میره. اینقدر بی‌رحم نباش. نمیخوایش خیلی خب حداقل اینطوری سنگ رو یخش نکن. اینطوری تحقیرش نکن، دلشو نشکن. به خدا آهش زندگیتو به باد میده... بترس از آه یتیم... بترس.... نگاه همه را روی قامت خمیده‌ام می‌بینم. و صدای آرمان که روی بلندگو بود در خانه می‌پیچد: -. و من می‌میرم. چشمان عاشق درونم می‌میرد اما نمی‌دانم خدا چه توانی به پاهایم می‌دهد که می‌ایستم و سعی می‌کنم محکم باشم. او مرا پس زده بود اما من نمی‌گذاشتم بیشتر از این خردم کند. اشک‌هایم را به بند می‌کشم و قفل و زنجیرشان می‌کنم تا مبادا بیرون بریزند و می‌خواهم لب باز کنم که صدای مردانه و پر ابهتی قبل از من در خانه می‌پیچد: -چشمان هم نمی‌خواست با این پسر ازدواج کنه. من وقت محضر گرفتم. با ناباوری، سرم به طرف او برمی‌گردد. مردی که با شانه‌هایی برافراشته، محکم و پراخم به همه که خیره‌اش هستند زل زده... مردی که باز هم ناجی‌ من و غرورم شده بود. مثل تمام این روزها... کاری بی نظیر از
عرض المزيد ...
3 119
3
#التیام در لابی آپارتمان پنجاه متری اش باز بود و صاحبخانه ی همیشه مزاحمش دم در خانه اش مثل همیشه کشیک می داد. مغنعه ی طوسی رنگ کهنه اش را کمی جلو کشید و لبه های آن را روی سینه اش پایین تر کشید. نجیمی با دیدن گلنار به سمت او قدم تند کرد و گفت: _بَه! سلام خانم زارع..چه عجب ما شما رو زیارت کردیم. کجایین که هیچ وقت نیستین؟ نه روزا پیداتون هست نه شبا! مردک هیز نگاهش همیشه از صورت تا به اندامش چرخ می خورد و یک لحظه رهایش نمی کرد. _ فرمایشتون آقای نجیمی؟ نجیمی دستی به سیبیلش کشید و گفت: _ حرف از اجاره است. موعد قرار داد تا یه ماه دیگه است. تمدید می کنین که؟ باید حتما آپارتمانش را عوض می کرد. اینجا ماندن با نجیمی ای که هر روز هفته راه و بیراه جلویش سبز می شد به صلاح نبود. _هنوز معلوم نیست.تا یه ماه دیگه خبرتون میدم. معذب پا به پا کرد و خواست از کنار او به سمت در آپارتمانش برود که این بار نجیمی قدمی جلو آمد و وقیحانه تر گفت: _ خبرتون می دم دیگه چه صیغه ایه؟! تمدید کن وگرنه کجا بهتر از اینجا می تونی پیدا کنی؟ها؟ سرش را تقریبا نزدیک گوشش برد و ادامه داد: _ اجارشم محض خاطر خودت بیشتر نمی کنم. لرزان عقب کشید و سعی کرد صدایش را محکم نگه دارد: _ هیچ نیازی به این کار نیست آقای نجیمی. من تا آخر هفته خالی می کنم. و باز خواست از سمت راست او رد شود که دست نجیمی محکم بازویش را چسبید. گلنار از ترس هینی کشید و تقلا کرد تا خود را آزاد کند. نجیمی صورتش را عقب کشید و با لبخند پهنی با وقاحت زمزمه کرد: _ انقدر ناز نکن زارع...روزای ناز کردنت تموم شده.. ناگهان حرفش را برید و آخ بلندی از دهانش بیرون زد. گلنار نگاه ترسیده اش را به راستش داد. جایی که بازویش از چنگ دستان هرز نجیمی آزاد شده بود و انگشتان نجیمی در حصار دستان مهراب در حال خرد شدن بود. _ آی آی ولم کن مرتیکه..تو دیگه کدوم خری هستی؟ مهراب از میان دندان های کلید شده گفت: _ شوهرشم مرتیکه بی ناموس. نجیمی در حالی که در تلاش بود تا دستش را آزاد کند تک خنده ای زد و با طعنه گفت: _ چی؟ شوهر؟ این زنیکه هرزه شوهر ندار... هنوز حرفش تمام نشده بود که مهراب او را به سمت خود برگرداند و مشتش را محکم در دهان او کوفت. صدای شکستن دماغ یا شاید دندانش میان آه و ناله ای که می کرد به گوش رسید. دستان مهراب گزگز می کرد و نجیمی را روی زمین کوباند. ❌️این رمان درvip به پایان رسیده و فرصت عضویت محدود است. پارتگذاری منظم و۷۰۰پارت اماده در کانال اصلی❌️
عرض المزيد ...
1 457
2
میانبر پارت‌ها🌹 رمان زئوس45الی50(تمام شده درvip)  زهار+زئوس80الی85(تمام شده در vip) نَسَـ♚ـبـــ45الی50(دوبرابرکانال‌عمومی) شوگار45الی50(تمام شده در vip) 5892101407120183 به حساب آرزونامداری آیدی قبلی ادمین دچار مشکل شده ، فعلا اگر لینک‌هاتون دریافت نکردید به این آیدی مراجعه کنید و لطفا از پرسیدن هرگونه سؤال بی‌مورد بپرهیزید🙏
2 491
0

sticker.webp

851
0
- زنمی، دوسِت دارم! ولی این دلیل نمیشه بخوام قید پدر شدنمو بزنم! مات و ناباور خیره‌اش مانده‌ام و گیجم. منظورش را نمی‌فهمم. خنده‌ای از روی ناباوری می‌کنم و می‌گویم: - یعنی چی؟ کلافه می‌شود. نفس فوت می‌کند و دستی میان موهای جوگندمی‌اش می‌کشد. می‌گوید: - من فکرامو کردم پروا، یه ماهه شب و روز دارم بهش فکر می‌کنم. ببین.‌.. دستانِ یخ زده‌ام را میان دستان بزرگش می‌گیرد: - من دوسِت دارم پروا، باشه؟ خیلیَم دوسِت دارم. ولی بدون بچه... هر چی فکرشو می‌کنم می‌بینم نمی‌تونم! اصن یه لحظه فکر کن جامون برعکس بود؛ اگه من بچه‌م نمی‌شد تو کنارم می‌موندی؟ من؟! من که تا پای جان کنارش ماندم! بچه که دیگر جای بحث ندارد! اما او... او حالا دارد نازایی‌ام را به رخم می‌کشد؟ حرف دکترها را به رخم می‌کشد؟! - یکی هست که حاضره واسه‌مون بچه بیاره. نُه ماه می‌ریم سفر، خب؟ من و تو و اون خانوم. بعد نُه ماه بچه رو که به دنیا آورد برمی‌گردیم. اصن به همه می‌گیم تو مادرشی. خوبه؟ نبض قلبم دارد کند می‌شود. چشمانم پر از اشک شده و بیقرار لب می‌زنم: - چی داری میگی علیرضا؟ می‌خوای... می‌خوای زن بگیری؟ - تند نرو پروا، گوش بده ببین چی می‌گم. زنه فقط بچه رو به دنیا میاره بعدش تو میشی مادرش. چیز خاصی هم در ازاش نمی‌خواد. همین که یه سرپناه داشته باشه و اسم یه مرد توی شناسنامه‌ش باشه و هفته‌ای یه شب... - چی داری میگی علیرضا؟! میان بغض و ناباوری، سوالم را جیغ می‌کشم و علیرضا در دم ساکت می‌شود. ادامه می‌دهم: - صاف زل زدی تو چشمای من میگی می‌خوای سرم هوو بیاری؟ چجوری روت میشه؟ چجوری می‌تونی؟ صدای او هم بالا می‌رود: - شلوغش نکن پروا. میگی چی کار کنم؟ نکنه انتظار داری بخاطر تو قید بچه‌دار شدنو بزنم؟ هان؟ چه می‌گوید مرد من؟ می‌خواهد یک گوشه بنشینم، ازدواج کردنش را نگاه کنم. بودنش با یک زن دیگر را ببینم، بچه‌دار شدنشان را ببینم و دم نزنم و تازه هفته‌ای یک شب هم شوهرم را با او شریک شوم؟! - چی میگی پروا؟ نمی‌داند... خبر ندارد باردارم. خبر ندارد حرف دکترها مزخرف بوده و امشب می‌خواستم با جواب مثبت آزمایشم او را خوشحال کنم. شک افتاده به دلم. بچه‌ی این مرد را به شکم می‌کشم و حالا بعد از ده سال، شک کرده‌ام به عشقش... - فقط بهم بگو زنه کیه؟ من... من می‌شناسمش؟ لبخند می‌زند. فکر می‌کند دلم رضایت داده! - غریبه نیست، می‌شناسیش... نام آن زن را که می‌آورد، دنیا دور سرم می‌چرخد. چشمانم سیاهی می‌روند و توی دلم، قسم می‌خورم که این مرد را با رویای پدر شدنش ترک کنم. می‌روم، حسرت خودم و کودکم را به دلش می‌گذارم... هشدار: این رمان مخصوص بزرگسال است. لطفاً شرایط سنی را رعایت کنید❗️
عرض المزيد ...
509
0
- رگ زدی بی همه چیز؟ می خواستی خونه خرابم کنی سلیطه؟ هق می زنم و با دردی که توی جانم پیچیده جیغ میکشم: - ولم کن، چرا نمیذاری بمیرم؟ خسته ام کردی... خسته شدم. با پشت دست آرام می کوبد توی دهانم و با وحشت و نگرانی میغرد: - خفه شو، خفه شو روانی ام نکن. گوه خوردی که خسته شدی. گوه خوردی که رگ زدی. هق میزنم. مچم را محکم می چسبد و می نالد: - کثافت، لهت میکنم زن، تو خوب شو من لهت میکنم. از درد زیاد هق می زنم و تا میخواهم از زیر دستش در بروم، بازویم را محکم میگیرد و هوار می کشد: - آشوب، بتمرگ سر جات. خونریزی داری نفهم، حالیته؟ با دست سالمم مشتی به شانه اش میکوبم و سلیطه بازی درمیارم. - حالیم نیست، نمی خوام کمکم کنی. بیشعور، برو بمیر. چرا نمیمیری؟ چرا راحتم نمیذاری؟ صدای شکستن قلبش را می شنوم و به روی خودم نمی آورم. بازویم را می تکاند و من با درد جیغ میزنم: - آی دستم... دستم... درد گرفت بی انصاف. مرا روی تخت می نشاند. جلوی پایم زانو می زند و با نگرانی دستم را وارسی می کند. - بشین ببینم چه خاکی به سرم شده؟! بلندتر گریه میکنم و او در جعبه کمک های اولیه را باز میکند و با حرص و نگرانی میغرد: - الحق که راست گفتن شخصیت هر کس با اسمش خو میگیره. عین اسمتی، آشوبی، دردسری. نمیشد عین فامیلیت آرامش باشی؟ دلم می شکند. میان گریه با قلدری و ناراحتی می گویم: - من آشوبم، آرامش نمی تونم باشم. منو طلاق بده برو دنبال آرامش. میغرد: - به خواب ببینی که طلاقت بدم. طوری جیغ میکشم که خون توی گلویم جمع میشود توجه نمی کند و با خودش زیر لب مینالد: - باید ببرمش بیمارستان، داشت از دستم می رفت، داشت از دستم می رفت، خدااا... خدا را صدا می زند. با عجز و بیچارگی. هق میزنم و دهان باز میکنم: - شهاب، جون آشوب طلاقم بده. تا طلاقم ندی همین بساطه، خودمو میکشم... جلو چشمات خودمو میکشم اگه طلاقم ندی. سکوتش آزارم می دهد. هق هقم اوج میگیرد. بیچاره وار به دنبال کلمات مناسب می گردم. - شهاب. یه چیزی بگو؟ جون من حرف بزن... تو مگه صلاح منو نمیخوای؟ قطره اشکی که از چشمش سرازیر میشود، قلبم را نمی سوزاند؟ چرا... می سوزاند... بد هم می سوزاند. - باید بریم بیمارستان، زخمت عمیق نیست ولی بخیه می خواد. صدای بغض دارش دیوانه ام میکند. عادت ندارم شهاب مغرور را اینگونه ببینم. - من نمی خوامت.... دوست ندارم... ازت بدم میاد... می شکند. بدتر از قبل داغان میشود و من ظالم تر میشوم: - وقتی بهم نزدیک میشی عقم میگیره... منو طلاق بده... بذار به آرامش برسم... بذار با عشقم.... جمله در دهانم میماند وقتی که دستش دور گلویم حلقه میشود و به قصد خفه کردن فشار میدهد. وحشت زده به دستش چنگ میزنم و او رویم خیمه زده و با خشم وحشتاکی هجی میکند: - خفه شو، خفه شو بذار آروم بمونم، بذار آروم بمونم و آتیشت نزنم. جلو من... جلوی شوهرت... از یه نره خر حرف میزنی بی حیا؟ می کشمت آشوب، خودم می کشمت اگه بفهمم خطا رفتی. به ضرب رهایم میکند. به سرفه می افتم و او عربده میکشد: هق میزنم. دوباره رویم خیمه میزند و با دستی لرزان فکم را می چسبد و توی صورتم میغرد: - چشم؟ میخواهم جواب ندهم اما وقتی قصد میکند لب هایم را ببوسد، تقلا میکنم و با گریه بلند بلند میگویم: - چشم... چشم.... زن مستقلی بودم که یه شب مجبورم کردن زن کسی بشم که دلم باهاش نبود. مرد بدنامی که همه ازش خوف داشتن و می ترسیدن... مردی که نگاه سیاهش تن آدمو می لرزوند. ازش متنفر بودم... از طرح تتوی ترسناک روی گردنش بدم می اومد. اما اون... عاشقم بود. منو میخواست. و وقتی اون مرد چیزی رو میخواست محال بود مال اون نشه.
عرض المزيد ...
این‌قلب‌درتیرماه‌یخ‌بست/ باران آسایش
🌟«این قلب در تیرماه، یخ بست»🌟 عاشقانه‌ای در دل واقعیت‌های تلخِ جامعه 💚 پارت‌گذاری؛ هرشب یک پارت به جز جمعه ها ناشناس: https://t.me/Harfmanrobot?start=562408496 🌱 خالقِ رمان‌های عشق؟ نه مرسی. نگاه سرد تو، حسرت با تو بودن، پادزهر، نیمه شب سرد
1 169
2
_ نمی‌بینی مانتوت خونیه که باز پوشیدیش؟ سام با بالاتنه برهنه بالای سرش ایستاده بود گلبرگ خجالت زده سرش رو پایین انداخت تا به حال به چشم های مرد نامحرم مستقیم نگاه نکرده بود و بخاطر هزینه کنکور راضی به هم‌خوابگی با این مرد شده بود _ دیشب با همین لباس ها اومدم چیز دیگه ای با خودم‌ نیاوردم که بپوشم _ تو کمد من لباس هست این کثافتو بنداز ماشین بشوره لب گزید _ میخوام برم مدرسه امروز امتحان دارم اخم کرد و غرید _ هیچ کس تا حالا صبح بعد از رابطه با من از این خونه بیرون نرفته با التماس سر بلند کرد _ من مدرسه دارم سامیار خان اگه امتحانم رو پاس نکنم دیگه راهم نمیدن سام با بی‌تفاوتی گفت _روزی که تصمیم گرفتی پا تو تخت من بذاری باید به این چیزا فکر میکردی دخترجون از جا بلند شد _ من ، من هفده سالمه مدرسه دارم شما روز اول این رو میدونستید خودتون من رو با این شرایط قبول کردید _ مدرسه ای بودن یا نبودنت ربطی به شرط و شروط من نداره دخترجون ! اگه پولتو میخوای باید تا ساعت ۱۲ بمونی و به ادامه ی وظایفت برسی وگرنه راهت بازه همین الان برو مدرسه ت دیگه هم این دور و اطراف پیدات نشه گلبرگ حیرت زده اشک ریخت با وجود تمام محدودیت هایش بخاطر آنکه بتواند هزینه ی کلاس هایش را پرداخت کند تا اخراج نشود خودش را تمام و کمال در اختیار این مرد گذاشته بود _ ولی، ولی این بی‌انصافیه سامیار خان من ، من به اون پول احتیاج دارم سام با تشر توپید _ ده دوازده ساله میری مدرسه هنوز اونقدر سواد نداری دو خط اون قرارداد رو بخونی میخوای یه سال بیشتر بخونی کجا رو بگیری؟ روز اول امضا کردی که ۱۲ ظهر از این خونه بیرون میزنی و پولتو تحویل میگیری گلبرگ میان اشک هایش پلک زد قرارداد را خوانده بود، اما فکرش راهم نمیکرد که این مرد آنقدر بی‌رحم باشد که بخاطر چند ساعت پولش را پرداخت نکند مظلومانه نالید _ ولی من هیچ چیز براتون کم نذاشتم _ یه دختر بچه ی ضعیف و صفر کیلومتر اونقدر ارزش نداره که بخاطرش از شرط و شروطام بگذرم بی‌انصافی بود رابطه اش با این دختر چیزی دلچسب تر از تصورش بود اما اهمیت نداشت ساعت هشت امتحان داشت و عقربه های ساعت هفت و چهل و پنج دقیقه را رد کرده بود گلبرگ به هق هق و التماس افتاد تمام رویایش درس و مدرسه اش بود و با این غیبت و نرساندن پول همه چیزش را از دست میداد _ بذارید امروز برم قول میدم ، با اینکه توبه کرده بودم اولین و آخرین گناه کبیره ام دیشب باشه ولی قسم میخورم به روح داداشم قسم میخورم هر شب دیگه ای بگید میام سام دسته ای تراول را در هوا تکان داد _ اینا رو میخوای؟ گلبرگ با حقارت پلک بست ‌.‌‌.. _ تا سه میشمرم ، جواب ندادی میرم! قدمی نزدیک تر شد _ یک ... دخترک بینی اش را بالا کشید سام پوزخند زد _ دو ... _ بله! سام ابرو بالا انداخت و تراول ها را توی جیب شلوارش برگرداند _ پس تا ۱۲ بمون! گلبرگ که تازه امید گرفته بود با این‌حرفش بی‌نفس و حیران پلک زد سام با نگاهی خیره به چهره ی مات دخترک از اتاق بیرون زد دخترک مجبور بود بماند و از امتحانش جا می‌ماند ... حتی اگر میرفت هم چون پول کلاس های چند جلسه اش را پرداخت نکرده بود اخراج میشد! هدف او هم همین بود ... نابود کردن زندگی و تمام رویاهای دختر هفده ساله ی داریوش کامیاب! دقایقی بعد درحالی که منتظر بود گلبرگ بیاید و دوباره التماس کند یا بگوید بخاطر پولی که حقش بود می‌ماند اما صدای باز و بسته شدن در ورودی خانه را شنید از اتاقش بیرون زد اطرافش چشم چرخاند دخترک رفته بود! پوزخند زد به مدیر مدرسه سپرده بود به هیچ وجه گلبرگ کامیاب را بدون پول راه ندهد! و محال بود کسی از دستورات سام پژمان سرپیچی کند! ساعتی بعد موبایلش به صدا در آمد _ بگو ساحل با هیجان جواب داد _ داداش نبودی ببینی گلبرگ چطور جلوی همه سکه ی یه پول شد! هم پول نیاورده بود هم دیر کرده بود سر جلسه راهش ندادن همونطور هم که خواستی مدیر از مدرسه انداختش بیرون حتی شهریور هم این امتحان رو ازش نمیگیرن ساحل از رسیدن به هدف چندماهه برادرش و نابودی دختر داریوش میگفت و ذهن او جایی کنار چهره ی معصوم دخترک گیر کرده بود همه چیز دقیقا همانطور که میخواست شده بود ولی خبری از ارضای آن حس انتقام جویی و پیروزی اش نبود _ اگه میدیدی با چه حالی از مدرسه بیرونش کردن حتی جون نداشت سر پا بایسته دختری که نمره اول کل مدرسه بود جلو چشم همه پرت کردن بیرون راستی داداش دوستم میگفت اگه فیلم رابطه ی دیشبتون رو پخش کنی دیگه هیچ جا راهش نمیدن خون به مغزش نرسید و عربده زد _ خفه شو ساحل خفه شــو تلفن را قطع کرد و از خانه بیرون زد دخترک دیشب خونریزی زیاد داشت جایی هم نداشت که برود با آن حالش کجا رفته بود؟
عرض المزيد ...
1 808
1
- مــــــن زنت نیستممممممم روانییی! صدای جیغم تو خونش پیچید جوری که همه ساکت شدن. خواهرش، مادرش، رفیقش، محافظ کنارش، خدمه‌ی دورمون! همه به من خیره نگاه می‌کردن و انگار می‌گفتند فاتحت را خواندی...! نگاه نافذ مردونش رو بهم داد و تو سکوت از جاش بلند شد جوری که صندلیش صدا داد و من از ترس پریدم عقب، سمتم اومد که بازم عقب رفتم اما خودشو بهم رسوند و مچمو گرفت! و منو کشوند سمت پله ها و غرید: _هیچ کی بالا نمیاد! و همین جمله باعث شد صدای جیغ من تو عمارت بپیچه، می‌خواست چیکار کنه؟ منو بزنه؟! اگه با اون قد و هیکلش منو می‌زد چیزی از من می‌موند؟ قطعا نه! و دیگه جیغامو تقلاهام دست خودم نبود: _ولم‌کن...کمک…ولم کن روانیِ عوضیِ دزدِ بی ناموس! ولم کن کمک کنید این منو می‌کشه! خودمو عقب می‌کشیدم اما اون با یه دست چنان منو گرفته بود و میکشید که حتی ذره‌ای تقلای من تاثیر نداشت و هیچ کیم دیگه جرات حرف نداشت… و من به یک باره مثل کوآلا چسبیدم به نرده‌ی پله ها و این بار قانون فیزیک مانع شد که منو بکشونه پِی خودش! کلافه سمتم برگشت و غرید: _ولش کن! عصبانیت و خشم از سر و صورتش می‌ریخت و من هیچ حرکتی نکردم که نیشگون بدی از بازوم گرفت و همین باعث شد نرده رو ‌ول کنم. این بار دیگه غفلت نکرد منو روی کولش انداخت و سمت اتاقش رفت و از دید همه خارج شدیم. به کتفش میزدم و وقتی وارد اتاقش شدیم جوری پرتم‌کرد رو تختش که کل تنم تیر کشید و حالا اون بود که داد زد: _چه گوهی خوردی؟ جلو اون همه آدم سر من داد می‌کشی؟؟؟ موش شده بودم: _ببخشید… چند ثانیه تو صورت خیره شد و چند بار پلک زد که ادامه دادم: _منو نزن… اخماش باز شد و پوفی کشید، اما همین که کمر‌بندشو باز کرد جیغ زدم: _نزن! میخوای بزنی؟!!! از تخت خواستم پاشم که هولم داد رو تخت: _سلیطه بازی در نیار! من رو مال و مِنال خودم خط نمیندازم...! فقط گفتی زنم نیستی دیدم داری راست میگی گفتم زنّت کنم!! ❌❌❌❌❌❌ 🌌پنهـان تـرین نیمـه‌ی شهــر🌌 ⭕️رمانی که هنوز به نصفه نرسیده از چندتا نشر معروف پیشنهاد چاپ و همکاری گرفته⭕️ بیش از 600 پارت آماده داخل کاناله🫶 ❌رمان در VIP به پایان رسیده❌
عرض المزيد ...
908
0
تژگاه #۸۶۸ انگشت‌هایش را می‌بینم که خودکار را فشار می‌دهد. دو‌دو زدن مردمک‌هایش را می‌بینم. دلتنگی ریشه کرده در چشم‌هایش. خشمش. حسادتش. هرچقدر هم که زور بزند ، نمی‌تواند از صورتم چشم بردارد و شاید هنوز هم به خودش نیامده است. دلم ریسه می‌رود از همین اکنون. آرایش غلیظ چشمانم کار خودشان را کرده‌اند. شاید حتی خودم تا این حدش را دوست نداشتم. شاید خودم از میکاپ‌های مصنوعی و زیاده از حد بیزار بودم ؛ اما حس لجباز و سرکشی که به جانم افتاده بود من را به این کار ترغیب کرد. ماهان جلسه را در دست می‌گیرد: _خوش اومدین خانم خسروی. از دیدن‌تون خوشحالم. کاش زودتر افتخار می‌دادین، بلکه کار‌های دو شرکت زودتر راه می‌افتاد. شالم را از گردنم دور کرده و سعی می‌کنم لحن جدی‌ام بیشترین تأثیر را روی اطرافیانم داشته باشد: _هر مشکلی که بود می‌تونستین با نایب‌رئیس و یا وکیلم در میون بذارین. تو دنیای حرفه‌ای، جلسات حضوری دیگه جایی ندارن. این‌و باید شمایی که یک عمر توی این عرصه قدمت داشتین بیشتر بدونین. متین رشته‌ی کلام را می‌گیرد: _درسته؛ اما شرکت ما اون‌قدری برای خودش رقیب تراشیده که بخواد قدم‌هاش‌و با احتیاط بیشتری برداره. اگر قبل از این متوجه هویت شما می‌شدیم ، شاید خیال‌مون راحت‌تر می‌شد!
عرض المزيد ...
8 999
41
میانبر پارت‌ها🌹 رمان زئوس45الی50(تمام شده درvip)  زهار+زئوس80الی85(تمام شده در vip) نَسَـ♚ـبـــ45الی50(دوبرابرکانال‌عمومی) شوگار45الی50(تمام شده در vip) 5892101407120183 به حساب آرزونامداری آیدی قبلی ادمین دچار مشکل شده ، فعلا اگر لینک‌هاتون دریافت نکردید به این آیدی مراجعه کنید و لطفا از پرسیدن هرگونه سؤال بی‌مورد بپرهیزید🙏
1 777
0

sticker.webp

1 045
0
_شبا بغل کی میخوابی که اینقدر دیر میای مدرسه؟ خجالت زده و ناباور لب زدم _ این حرفها چیه میزنی شیوا؟ منظورتو نمیفهمم! برو کنار دیرم شده امتحان دارم ... دم در مدرسه بودیم و شیوا که هیکلش دو برابر من بود نمیذاشت داخل برم _ ما نمی‌خوایم یه دختر خراب مثل تو توی مدرسمون باشه! دیروز والدین جلسه داشتن ، همه پدر مادرا از حضور تو توی این مدرسه شاکی ان حیرت زده نگاهش کردم میدونستم شیوا از من خوشش نمیاد اما نه در این حد فکر میکردم طبق معمول فقط داره اذیتم میکنه که گفتم _ ا ... الان وقت خوبی نیست شیوا ... دیرم شده بعدا هرچی دوست داشتی بگو شیوا نیشخند زد _ دیرت شده؟ جای تو دیگه تو این مدرسه نیست! خانم مدیر همون دیروز پرونده ت رو جدا کرد تا امروز بزنه زیر بغلت حالا تو نگران امتحانتی؟ _ چه خبره اینجا؟ چرا سروصدا راه انداختی اسدی؟ کی دم دره؟ با شنیدن صدای معاون روحیه گرفتم اون با من خوب بود ، حتما کمکم میکرد قبل از اینکه شیوا دوباره حرفی بزنه خودم رو جلو کشیدم _ نمیذاره بیام داخل خانم بسطامی، هرچی میگم امتحان دارم کنار نمیره ... معاون با شنیدن صدام جلو اومد برخلاف همیشه ، سر تا پام رو با انزجار نگاه کرد و گفت _ اینجا چی میخوای کامیاب؟ ناباور جواب دادم _ مدرسمه ... یکم دیر کردم ولی... نذاشت حرفم رو ادامه بدم و توپید _ دختره ی چشم سفید روت شد یبار دیگه بیای اینجا؟ یا نمیدونستی دستت رو شده که چه کثافتی هستی؟ مبهوت از اونچه میشنیدم جواب دادم _ نمیفهمم منظورتون رو ... _ حنات دیگه رنگی نداره کامیاب! مدتها بود بچه ها میگفتن با یه مرد در ارتباطی ، ما باور نمی‌کردیم! گول ظاهر مظلوم نماتو خورده بودیم اما هممون دیدیم چند شبه داری از خونه ی مرد غريبه میری و میای! با پوزخندی ادامه داد _ البته باید زودتر از اینها می‌فهمیدیم! تو که نه کس و کاری داری و نه خانواده ای محاله بتونی از پس شهریه های اینجا بیای پس پولتو با همخوابه شدن جمع میکردی! رو به شیوا که با لبخندی پیروزمندانه نگاهم میکرد گفت _ برو پرونده ش رو از خانم نخعی بگیر بیار! مات و مبهوت سر جا خشک شده بودم حتی نمیتونستم از خودم دفاع کنم قبل از اینکه به خودم بیام صدای مردونه ای رو از پشت سرم شنیدم _ گلبرگ؟ کتابتو توی ماشین جا گذاشتی مو به تنم سیخ شد! صبح که میخواستم بیام مدرسه سام هم میخواست بره شرکتش و به اصرار مادرش من رو هم تا مدرسه رسونده بود معاون در رو کامل باز کرد و با دیدن سام پژمان ، کسی که چندماه بود به عنوان پرستار مادرش تو خونشون کار میکردم، بل گرفته رو به من گفت _ شاهد از غیب رسید! هنوز میخوای خودتو بزنی به نفهمی؟ از شدت خجالت داشتم آب میشدم دعا میکردم جلوی سام پژمان ادامه نده دلم نمیخواست چنین تهمت زشتی که بهم زده بودن رو بشنوه اما شانس باهام یار نبود و معاون به طرف سام چرخید پرونده ام رو جلوی پام انداخت _ شما دوست پسر جدید گلبرگی؟ دست دوست دخترت رو بگیر و از اینجا ببرش! مدرسه ما جای دخترای بی‌آبرویی مثل گلبرگ نیست اشک از چشمام جاری شده بود روم نمیشد سرم رو بلند کنم از تصور فکرهایی که سام ممکن بود درباره م بکنه اشک با شدت بیشتری از چشمام جاری میشد دلم نمی‌خواست به چشم بدی بهم نکنه ... با اینکه عاشق سام بودم اما هیچوقت حتی روم نشده بود مستقیم بهش نگاه کنم ، حالا زور بود شنیدن تهمت ناروایی که بهم میزدن و حتی نمیتونستم جواب بودم منتظر بودم سام واکنش بدی نشون بده یا حتی بگه دیگه نمیتونم خونشون کار کنم اما لحن تندش خطاب به بسطامی بود که میخکوبم کرد _ حرف دهنتو بفهم زنیکه! وقتی اسم گلبرگ رو میاری اول دهنتو آب بکش دندون روی هم سابید و گوشه کیفم رو گرفت و عقب کشید پرونده م رو برداشت و رو به معاون که ماتش برده بود توپید _ جای گلبرگ توی بهترین مدارس شهره نه این خراب شده به طرف ماشینش راه افتاد با دیدن من که همونجا سر جا خشک شده بودم گفت _ چرا وایسادی؟ راه بیفت گلبرگ ... همین امروز بهترین مدرسه ی شهر ثبت نامت میکنم
عرض المزيد ...
1 258
3
- رگ زدی بی همه چیز؟ می خواستی خونه خرابم کنی سلیطه؟ هق می زنم و با دردی که توی جانم پیچیده جیغ میکشم: - ولم کن، چرا نمیذاری بمیرم؟ خسته ام کردی... خسته شدم. با پشت دست آرام می کوبد توی دهانم و با وحشت و نگرانی میغرد: - خفه شو، خفه شو روانی ام نکن. گوه خوردی که خسته شدی. گوه خوردی که رگ زدی. هق میزنم. مچم را محکم می چسبد و می نالد: - کثافت، لهت میکنم زن، تو خوب شو من لهت میکنم. از درد زیاد هق می زنم و تا میخواهم از زیر دستش در بروم، بازویم را محکم میگیرد و هوار می کشد: - آشوب، بتمرگ سر جات. خونریزی داری نفهم، حالیته؟ با دست سالمم مشتی به شانه اش میکوبم و سلیطه بازی درمیارم. - حالیم نیست، نمی خوام کمکم کنی. بیشعور، برو بمیر. چرا نمیمیری؟ چرا راحتم نمیذاری؟ صدای شکستن قلبش را می شنوم و به روی خودم نمی آورم. بازویم را می تکاند و من با درد جیغ میزنم: - آی دستم... دستم... درد گرفت بی انصاف. مرا روی تخت می نشاند. جلوی پایم زانو می زند و با نگرانی دستم را وارسی می کند. - بشین ببینم چه خاکی به سرم شده؟! بلندتر گریه میکنم و او در جعبه کمک های اولیه را باز میکند و با حرص و نگرانی میغرد: - الحق که راست گفتن شخصیت هر کس با اسمش خو میگیره. عین اسمتی، آشوبی، دردسری. نمیشد عین فامیلیت آرامش باشی؟ دلم می شکند. میان گریه با قلدری و ناراحتی می گویم: - من آشوبم، آرامش نمی تونم باشم. منو طلاق بده برو دنبال آرامش. میغرد: - به خواب ببینی که طلاقت بدم. طوری جیغ میکشم که خون توی گلویم جمع میشود توجه نمی کند و با خودش زیر لب مینالد: - باید ببرمش بیمارستان، داشت از دستم می رفت، داشت از دستم می رفت، خدااا... خدا را صدا می زند. با عجز و بیچارگی. هق میزنم و دهان باز میکنم: - شهاب، جون آشوب طلاقم بده. تا طلاقم ندی همین بساطه، خودمو میکشم... جلو چشمات خودمو میکشم اگه طلاقم ندی. سکوتش آزارم می دهد. هق هقم اوج میگیرد. بیچاره وار به دنبال کلمات مناسب می گردم. - شهاب. یه چیزی بگو؟ جون من حرف بزن... تو مگه صلاح منو نمیخوای؟ قطره اشکی که از چشمش سرازیر میشود، قلبم را نمی سوزاند؟ چرا... می سوزاند... بد هم می سوزاند. - باید بریم بیمارستان، زخمت عمیق نیست ولی بخیه می خواد. صدای بغض دارش دیوانه ام میکند. عادت ندارم شهاب مغرور را اینگونه ببینم. - من نمی خوامت.... دوست ندارم... ازت بدم میاد... می شکند. بدتر از قبل داغان میشود و من ظالم تر میشوم: - وقتی بهم نزدیک میشی عقم میگیره... منو طلاق بده... بذار به آرامش برسم... بذار با عشقم.... جمله در دهانم میماند وقتی که دستش دور گلویم حلقه میشود و به قصد خفه کردن فشار میدهد. وحشت زده به دستش چنگ میزنم و او رویم خیمه زده و با خشم وحشتاکی هجی میکند: - خفه شو، خفه شو بذار آروم بمونم، بذار آروم بمونم و آتیشت نزنم. جلو من... جلوی شوهرت... از یه نره خر حرف میزنی بی حیا؟ می کشمت آشوب، خودم می کشمت اگه بفهمم خطا رفتی. به ضرب رهایم میکند. به سرفه می افتم و او عربده میکشد: هق میزنم. دوباره رویم خیمه میزند و با دستی لرزان فکم را می چسبد و توی صورتم میغرد: - چشم؟ میخواهم جواب ندهم اما وقتی قصد میکند لب هایم را ببوسد، تقلا میکنم و با گریه بلند بلند میگویم: - چشم... چشم.... زن مستقلی بودم که یه شب مجبورم کردن زن کسی بشم که دلم باهاش نبود. مرد بدنامی که همه ازش خوف داشتن و می ترسیدن... مردی که نگاه سیاهش تن آدمو می لرزوند. ازش متنفر بودم... از طرح تتوی ترسناک روی گردنش بدم می اومد. اما اون... عاشقم بود. منو میخواست. و وقتی اون مرد چیزی رو میخواست محال بود مال اون نشه.
عرض المزيد ...
این‌قلب‌درتیرماه‌یخ‌بست/ باران آسایش
🌟«این قلب در تیرماه، یخ بست»🌟 عاشقانه‌ای در دل واقعیت‌های تلخِ جامعه 💚 پارت‌گذاری؛ هرشب یک پارت به جز جمعه ها ناشناس: https://t.me/Harfmanrobot?start=562408496 🌱 خالقِ رمان‌های عشق؟ نه مرسی. نگاه سرد تو، حسرت با تو بودن، پادزهر، نیمه شب سرد
856
0
- مــــــن زنت نیستممممممم روانییی! صدای جیغم تو خونش پیچید جوری که همه ساکت شدن. خواهرش، مادرش، رفیقش، محافظ کنارش، خدمه‌ی دورمون! همه به من خیره نگاه می‌کردن و انگار می‌گفتند فاتحت را خواندی...! نگاه نافذ مردونش رو بهم داد و تو سکوت از جاش بلند شد جوری که صندلیش صدا داد و من از ترس پریدم عقب، سمتم اومد که بازم عقب رفتم اما خودشو بهم رسوند و مچمو گرفت! و منو کشوند سمت پله ها و غرید: _هیچ کی بالا نمیاد! و همین جمله باعث شد صدای جیغ من تو عمارت بپیچه، می‌خواست چیکار کنه؟ منو بزنه؟! اگه با اون قد و هیکلش منو می‌زد چیزی از من می‌موند؟ قطعا نه! و دیگه جیغامو تقلاهام دست خودم نبود: _ولم‌کن...کمک…ولم کن روانیِ عوضیِ دزدِ بی ناموس! ولم کن کمک کنید این منو می‌کشه! خودمو عقب می‌کشیدم اما اون با یه دست چنان منو گرفته بود و میکشید که حتی ذره‌ای تقلای من تاثیر نداشت و هیچ کیم دیگه جرات حرف نداشت… و من به یک باره مثل کوآلا چسبیدم به نرده‌ی پله ها و این بار قانون فیزیک مانع شد که منو بکشونه پِی خودش! کلافه سمتم برگشت و غرید: _ولش کن! عصبانیت و خشم از سر و صورتش می‌ریخت و من هیچ حرکتی نکردم که نیشگون بدی از بازوم گرفت و همین باعث شد نرده رو ‌ول کنم. این بار دیگه غفلت نکرد منو روی کولش انداخت و سمت اتاقش رفت و از دید همه خارج شدیم. به کتفش میزدم و وقتی وارد اتاقش شدیم جوری پرتم‌کرد رو تختش که کل تنم تیر کشید و حالا اون بود که داد زد: _چه گوهی خوردی؟ جلو اون همه آدم سر من داد می‌کشی؟؟؟ موش شده بودم: _ببخشید… چند ثانیه تو صورت خیره شد و چند بار پلک زد که ادامه دادم: _منو نزن… اخماش باز شد و پوفی کشید، اما همین که کمر‌بندشو باز کرد جیغ زدم: _نزن! میخوای بزنی؟!!! از تخت خواستم پاشم که هولم داد رو تخت: _سلیطه بازی در نیار! من رو مال و مِنال خودم خط نمیندازم...! فقط گفتی زنم نیستی دیدم داری راست میگی گفتم زنّت کنم!! ❌❌❌❌❌❌ 🌌پنهـان تـرین نیمـه‌ی شهــر🌌 ⭕️رمانی که هنوز به نصفه نرسیده از چندتا نشر معروف پیشنهاد چاپ و همکاری گرفته⭕️ بیش از 600 پارت آماده داخل کاناله🫶 ❌رمان در VIP به پایان رسیده❌
عرض المزيد ...
| پنهان ترین نیمه‌ی شهر | سارا.پ
⚜️کانال رسمی «سارا.پ»⚜️ نویسنده رمان های: امیدی دوباره(کامل شده) پنهان ترین نیمه‌ی شهر(پارت‌گذاری هر روز) روند پارت گذاری: هرشب بین ساعت 21 تا 23 بغیراز جمعه ها و ایام تعطیل رسمی. آیدی نویسنده: @Sspiii
567
1
- زنمی، دوسِت دارم! ولی این دلیل نمیشه بخوام قید پدر شدنمو بزنم! مات و ناباور خیره‌اش مانده‌ام و گیجم. منظورش را نمی‌فهمم. خنده‌ای از روی ناباوری می‌کنم و می‌گویم: - یعنی چی؟ کلافه می‌شود. نفس فوت می‌کند و دستی میان موهای جوگندمی‌اش می‌کشد. می‌گوید: - من فکرامو کردم پروا، یه ماهه شب و روز دارم بهش فکر می‌کنم. ببین.‌.. دستانِ یخ زده‌ام را میان دستان بزرگش می‌گیرد: - من دوسِت دارم پروا، باشه؟ خیلیَم دوسِت دارم. ولی بدون بچه... هر چی فکرشو می‌کنم می‌بینم نمی‌تونم! اصن یه لحظه فکر کن جامون برعکس بود؛ اگه من بچه‌م نمی‌شد تو کنارم می‌موندی؟ من؟! من که تا پای جان کنارش ماندم! بچه که دیگر جای بحث ندارد! اما او... او حالا دارد نازایی‌ام را به رخم می‌کشد؟ حرف دکترها را به رخم می‌کشد؟! - یکی هست که حاضره واسه‌مون بچه بیاره. نُه ماه می‌ریم سفر، خب؟ من و تو و اون خانوم. بعد نُه ماه بچه رو که به دنیا آورد برمی‌گردیم. اصن به همه می‌گیم تو مادرشی. خوبه؟ نبض قلبم دارد کند می‌شود. چشمانم پر از اشک شده و بیقرار لب می‌زنم: - چی داری میگی علیرضا؟ می‌خوای... می‌خوای زن بگیری؟ - تند نرو پروا، گوش بده ببین چی می‌گم. زنه فقط بچه رو به دنیا میاره بعدش تو میشی مادرش. چیز خاصی هم در ازاش نمی‌خواد. همین که یه سرپناه داشته باشه و اسم یه مرد توی شناسنامه‌ش باشه و هفته‌ای یه شب... - چی داری میگی علیرضا؟! میان بغض و ناباوری، سوالم را جیغ می‌کشم و علیرضا در دم ساکت می‌شود. ادامه می‌دهم: - صاف زل زدی تو چشمای من میگی می‌خوای سرم هوو بیاری؟ چجوری روت میشه؟ چجوری می‌تونی؟ صدای او هم بالا می‌رود: - شلوغش نکن پروا. میگی چی کار کنم؟ نکنه انتظار داری بخاطر تو قید بچه‌دار شدنو بزنم؟ هان؟ چه می‌گوید مرد من؟ می‌خواهد یک گوشه بنشینم، ازدواج کردنش را نگاه کنم. بودنش با یک زن دیگر را ببینم، بچه‌دار شدنشان را ببینم و دم نزنم و تازه هفته‌ای یک شب هم شوهرم را با او شریک شوم؟! - چی میگی پروا؟ نمی‌داند... خبر ندارد باردارم. خبر ندارد حرف دکترها مزخرف بوده و امشب می‌خواستم با جواب مثبت آزمایشم او را خوشحال کنم. شک افتاده به دلم. بچه‌ی این مرد را به شکم می‌کشم و حالا بعد از ده سال، شک کرده‌ام به عشقش... - فقط بهم بگو زنه کیه؟ من... من می‌شناسمش؟ لبخند می‌زند. فکر می‌کند دلم رضایت داده! - غریبه نیست، می‌شناسیش... نام آن زن را که می‌آورد، دنیا دور سرم می‌چرخد. چشمانم سیاهی می‌روند و توی دلم، قسم می‌خورم که این مرد را با رویای پدر شدنش ترک کنم. می‌روم، حسرت خودم و کودکم را به دلش می‌گذارم... هشدار: این رمان مخصوص بزرگسال است. لطفاً شرایط سنی را رعایت کنید❗️
عرض المزيد ...
433
0
میانبر پارت‌ها🌹 رمان زئوس45الی50(تمام شده درvip)  زهار+زئوس80الی85(تمام شده در vip) نَسَـ♚ـبـــ45الی50(دوبرابرکانال‌عمومی) شوگار45الی50(تمام شده در vip) 5892101407120183 به حساب آرزونامداری آیدی قبلی ادمین دچار مشکل شده ، فعلا اگر لینک‌هاتون دریافت نکردید به این آیدی مراجعه کنید و لطفا از پرسیدن هرگونه سؤال بی‌مورد بپرهیزید🙏
2 847
0

sticker.webp

2 709
0
-عـــاشــــــقـــت شده بودم احمق بیشعور می‌فهمی عاشـــق؟ نمــــــک به حروووم هوار می‌زد و با هر کلمه ای که می‌گفت صدای شکستن چیزی در خانه‌اش بلند می‌شد؛ و من گوشه‌ی خونش ترسیده با بدنی که دیگه جای سالمی توش نمونده بود به خاطر ضربات کمربندش تو خودم جمع شده بودم هق می‌زدم! نمی‌تونستم اعتراضی کنم چون حقیقت و فهمیده بود، فهمیده بود که من وارد زندگیش شده بودم برای جاسوسی و خبرچینی اما آخرش من واقعا عاشق شده بودم، عشقی که بد به باخت دادمش! صدای گریم قطع نمی‌شد شهاب بود که بالاخره خسته روی زمین سر خورد و این بار با صدایی تحلیل رفته ای گفت: -لعنت بهت آشوب، لعنت به تویی که مجبورم کردی این زندگی و خودم بسازم و خودم خرابش کنم لعنت بهت کثافت! قلبم خورد نه، پودر شد. به طرفم اومد که ترسیده خودمو کشیدم سمت دیوار اما مچ دستم که به شدت درد می‌کرد و گرفت و کشوندم سمت خروجی خونه که جیغ زدم:-شهاب چیکار می‌کنی؟ شهاب به خدا مجبور بودم شهااااب؟ به خدا پشیمون میشی نکن واستا من هیچی نگفتم از زندگیت بهشون به خدا وایسا؛ ولی اون نشنید... براش مهم نبود ساعت ۳ صبح من کجا برم؟ براش مهم نبود با ابن وضعیتم ممکنه بیشتر از این لِه بشم؟ براش مهم نبود دختر کوچولوش رو جز خودش کس دیگه ای هم اذیت کنه؟ وقتی در رو پشت سرم محکم بست و من زیر پاهام خالی شد فهمیدم که برای این مرد، دیگه مهم نبودم! ❤️‍🩹 دختر مستقلی بودم که عادت به تنهایی زندگی کردن داشتم تا اون اومد و مجبور شدم باهاش زندگی کنم. اما گذشته نه دست از سر من برداشت نه اون... جفتمون وارد یه باتلاقی شدیم که بیرون اومدن ازش خیلی سخت بود...🔞 ❌این رمان به محض اتمام می‌ره برای چاپ و فایل نمی‌شه پس سریع عضو بشین تا رایگانه بخونین❌
عرض المزيد ...
1 344
3
🔥🖤 - حالا که انقدر مصممی مچ شوهرتو بگیری، بذار کمکت کنم. من از هر چیزی بهترینشو می‌خوام! پس بین کارگر خونه و کارمندای شرکت دنبالش نگرد. برو بالاتر! از خودتم بالاتر! و من چه جانی دارم که مقابل این مرد که نام شوهرم را یدک می‌کشد نشسته‌ام، خنده‌ی لعنتی‌اش را می‌بینم، اعتراف وقیحانه‌اش به خیانت کردن را می‌شنوم و هنوز هم زنده‌ام؟ تا به خودم بیایم، وسایلش را جمع می‌کند و راهی اتاق کارش می‌شود. خشم، جان را به پاهایم برمی‌گرداند. می‌روم، درِ اتاقش را به ضرب باز می‌کنم و اویی که پشت میزش نشسته، سر بلند می‌کند و می‌گوید: - چته باز؟ جلو می‌روم و جایی میانِ اتاق، مقابلش می‌ایستم: - کی تو زندگیته؟ جای منو به کی دادی علیرضا؟ هان؟ کیو آوردی جای من وقتی من دارم جون می‌کَنم همه چیو درست کنم؟! خوشگل‌تر از منه، نه؟ از من بهتره؟ یا تو کور شدی نمی‌بینی طرفت کیه؟ تک‌خنده‌ای عصبی می‌کنم و اشک‌هایم را با حرص پس می‌زنم: - بالاخره مردی که دو سال سمت زنش نیاد مغزش از کار میفته دیگه! کور میشه! به هر هـ*ـرزه‌ای که بیاد دم دستش راضیه! چشمانش گرد می‌شوند، از جا بلند می‌شود و می‌گوید: - هان! پس درد تو اینه! بی‌هوا دستِ باندپیچی شده‌اش را بند گلویم می‌کند و توی صورتم می‌غرد: - مشکلت اینه هان؟ زودتر می‌گفتی خودم مشکلتو حل می‌کردم پروا خانوم! فشار دستش روی گلویم، نفسم را تنگ کرده. به سرفه می‌افتم و سعی می‌کنم دستش را از گردنم جدا کنم اما زورم به زور او نمی‌رسد. - کثیفی پروا، خرابی، کلِ وجودت خرابه! گند زدی به زندگی من بعد دردت اینه سمتت نمیام؟ باشه، این بارم حرف حرفِ تو! چیزی که می‌خواستی رو بهت می‌دم! دستش سمت یقه‌ی لباسم می‌رود: - یه جوری که دیگه هوس نکنی به پر و پام بپیچی! تا به خودم بیایم، پرت می‌شوم روی کاناپه. لباس‌هایم پاره می‌شوند. جیغ زدن‌هایم فایده ندارد. التماس‌هایم، اشک‌هایم... فایده ندارند. دستانش حریصانه پیش می‌روند و من برای تمام کردنِ این بازیِ نفس‌گیر، جان می‌گذارم تا دستانش را پس بزنم. - ولم کن... نـ... نمی‌خوام... ولم کن! مچ دو دستم را با یک دست می‌چسبد و توی چشمان خیسم زل می‌زند: - چه مرگته؟ مگه همینو نمی‌خواستی؟ - تو رو خدا... بسه... تـ... تمومش کن... نیشخندی که روی لب‌هایش می‌آید، سرم را به دوران می‌اندازد. چشمانم سیاهی می‌روند و او صورت به صورتم نزدیک می‌کند و قلبم را نشانه می‌گیرد با تمامِ بی‌رحمی‌اش: - آخرین باری که با هم بودیم و یادته؟ سیر نمی‌شدم ازت! هر چی بیشتر طعمت می‌رفت زیر دندونم بیشتر می‌خواستمت. یادته؟ صورتش را توی گودیِ گردنم فرو می‌برد و تنِ من به لرز می‌نشیند از سردیِ نفسش‌. لبش را به پوست گردنم می‌کشد اما نمی‌بوسد! توی گلو هق می‌زنم و جرئت ندارم چشمانم را باز کنم. لب‌هایش را روی پوستم می‌کشد تا می‌رسد به کنج لبم. قفل می‌کند تنم، نفس نمی‌کشم. نمی‌بوسد. عشق نمی‌دهد. همه چیز فقط عذاب است و شکنجه. کوتاه و توی گلو می‌خندد و کاش خدا همین لحظه مرگم را برساند که این همه تحقیر نشوم... - حالا اومدی التماسمو می‌کنی باهات باشم! لب‌هایش این‌بار لب‌هایم را لمس می‌کنند و نمی‌بوسد! نفسش سنگین می‌شود و نمی‌داند که دارم درد می‌کشم. نمی‌داند که سخت بیمارم و هر آن ممکن است زیر بار این درد جان بدهم! مرد بی‌رحم من، خبر از بیماری‌ام ندارد و من منتظرم خدا مرگم را برساند، شاید او کمی به خودش بیاید! اما افسوس که خدا هم توی تیم علیرضاست امشب... صدای غرش پر خشمش، مهر مرگ می‌زند روی قلبم: - دیگه هیچ حسی بهم نمیدی پروا... هشدار: این رمان مخصوص بزرگسال است. لطفاً شرایط سنی را رعایت کنید❗️
عرض المزيد ...
751
1
_شبا بغل کی میخوابی که اینقدر دیر میای مدرسه؟ خجالت زده و ناباور لب زدم _ این حرفها چیه میزنی شیوا؟ منظورتو نمیفهمم! برو کنار دیرم شده امتحان دارم ... دم در مدرسه بودیم و شیوا که هیکلش دو برابر من بود نمیذاشت داخل برم _ ما نمی‌خوایم یه دختر خراب مثل تو توی مدرسمون باشه! دیروز والدین جلسه داشتن ، همه پدر مادرا از حضور تو توی این مدرسه شاکی ان حیرت زده نگاهش کردم میدونستم شیوا از من خوشش نمیاد اما نه در این حد فکر میکردم طبق معمول فقط داره اذیتم میکنه که گفتم _ ا ... الان وقت خوبی نیست شیوا ... دیرم شده بعدا هرچی دوست داشتی بگو شیوا نیشخند زد _ دیرت شده؟ جای تو دیگه تو این مدرسه نیست! خانم مدیر همون دیروز پرونده ت رو جدا کرد تا امروز بزنه زیر بغلت حالا تو نگران امتحانتی؟ _ چه خبره اینجا؟ چرا سروصدا راه انداختی اسدی؟ کی دم دره؟ با شنیدن صدای معاون روحیه گرفتم اون با من خوب بود ، حتما کمکم میکرد قبل از اینکه شیوا دوباره حرفی بزنه خودم رو جلو کشیدم _ نمیذاره بیام داخل خانم بسطامی، هرچی میگم امتحان دارم کنار نمیره ... معاون با شنیدن صدام جلو اومد برخلاف همیشه ، سر تا پام رو با انزجار نگاه کرد و گفت _ اینجا چی میخوای کامیاب؟ ناباور جواب دادم _ مدرسمه ... یکم دیر کردم ولی... نذاشت حرفم رو ادامه بدم و توپید _ دختره ی چشم سفید روت شد یبار دیگه بیای اینجا؟ یا نمیدونستی دستت رو شده که چه کثافتی هستی؟ مبهوت از اونچه میشنیدم جواب دادم _ نمیفهمم منظورتون رو ... _ حنات دیگه رنگی نداره کامیاب! مدتها بود بچه ها میگفتن با یه مرد در ارتباطی ، ما باور نمی‌کردیم! گول ظاهر مظلوم نماتو خورده بودیم اما هممون دیدیم چند شبه داری از خونه ی مرد غريبه میری و میای! با پوزخندی ادامه داد _ البته باید زودتر از اینها می‌فهمیدیم! تو که نه کس و کاری داری و نه خانواده ای محاله بتونی از پس شهریه های اینجا بیای پس پولتو با همخوابه شدن جمع میکردی! رو به شیوا که با لبخندی پیروزمندانه نگاهم میکرد گفت _ برو پرونده ش رو از خانم نخعی بگیر بیار! مات و مبهوت سر جا خشک شده بودم حتی نمیتونستم از خودم دفاع کنم قبل از اینکه به خودم بیام صدای مردونه ای رو از پشت سرم شنیدم _ گلبرگ؟ کتابتو توی ماشین جا گذاشتی مو به تنم سیخ شد! صبح که میخواستم بیام مدرسه سام هم میخواست بره شرکتش و به اصرار مادرش من رو هم تا مدرسه رسونده بود معاون در رو کامل باز کرد و با دیدن سام پژمان ، کسی که چندماه بود به عنوان پرستار مادرش تو خونشون کار میکردم، بل گرفته رو به من گفت _ شاهد از غیب رسید! هنوز میخوای خودتو بزنی به نفهمی؟ از شدت خجالت داشتم آب میشدم دعا میکردم جلوی سام پژمان ادامه نده دلم نمیخواست چنین تهمت زشتی که بهم زده بودن رو بشنوه اما شانس باهام یار نبود و معاون به طرف سام چرخید پرونده ام رو جلوی پام انداخت _ شما دوست پسر جدید گلبرگی؟ دست دوست دخترت رو بگیر و از اینجا ببرش! مدرسه ما جای دخترای بی‌آبرویی مثل گلبرگ نیست اشک از چشمام جاری شده بود روم نمیشد سرم رو بلند کنم از تصور فکرهایی که سام ممکن بود درباره م بکنه اشک با شدت بیشتری از چشمام جاری میشد دلم نمی‌خواست به چشم بدی بهم نکنه ... با اینکه عاشق سام بودم اما هیچوقت حتی روم نشده بود مستقیم بهش نگاه کنم ، حالا زور بود شنیدن تهمت ناروایی که بهم میزدن و حتی نمیتونستم جواب بودم منتظر بودم سام واکنش بدی نشون بده یا حتی بگه دیگه نمیتونم خونشون کار کنم اما لحن تندش خطاب به بسطامی بود که میخکوبم کرد _ حرف دهنتو بفهم زنیکه! وقتی اسم گلبرگ رو میاری اول دهنتو آب بکش دندون روی هم سابید و گوشه کیفم رو گرفت و عقب کشید پرونده م رو برداشت و رو به معاون که ماتش برده بود توپید _ جای گلبرگ توی بهترین مدارس شهره نه این خراب شده به طرف ماشینش راه افتاد با دیدن من که همونجا سر جا خشک شده بودم گفت _ چرا وایسادی؟ راه بیفت گلبرگ ... همین امروز بهترین مدرسه ی شهر ثبت نامت میکنم
عرض المزيد ...
1 849
5
_آبجی ترو خدا نزار پشت در حجله بمونن! لبشو گاز گرفت و آروم صورتش چنگ زد _وا آبجی فکر می‌کنن عیب و ایرادی داری زشته بغض کرده نگاهش کردم، وقتی خواهر و مادر خودم همراهیشون می‌کردن برای این رسم مسخره من دیگه چیکار می‌تونستم بکنم! چادر سفید مجلسیشو رو سرش مرتب کرد و گفت _آبجی قربونت برم این طوری نکن الان ارایشت خراب میشه مردم فکر بد می‌کنن.. به خدا یک لحظست هیچی نمی‌فهمی بزار سر بلند بشیم تموم بشه بره امشب پی کارش فشارم داشت می‌افتاد از گفتن این حرفا... یاد عروسی خودش افتادم که شبش مامانم نفس عمیقی کشید و گفت به خیر گذشت اینم تموم شد اون موقع بچه بودم نفهمیدم ولی الان... ناخواسته هقی زدم ازین خانواده ی بسته و گیرم که مامان کنارم ایستاد و نیشگونی از بازوم گرفت: _چته تو؟ تو این قحطی شوهر پسر حاج تهرانی اومده گرفتت بده؟ نکن این طوری مردم چی میگن آخه دختر!. مردم!؟ درد همین مردم بودن... مردم بودن که نزاشتن با پسر مورد علاقم سپهر ازدواج کنم و حالا شده بود برای خودش خواننده معروف مردم بودن که به جرم دختر بودنم کل زندگیم و تباه کرد... حرف مردم بود آره نگاهم و به مادرم دادم: _مامان ترو خدا من نمی‌خوام امشب.. قبل این‌که حرفم تموم شه صدای بم مردونه ای باعث شد یخ بزنم: _مامان جان مادرم میگه داره دیر میشه مردم کار دارن... قلبم کوبید به سینم... حتی پشتمو نتونستم نگاه کنم و مامانم الکی خندید و بقلم کرد: _دختر قشنگم فردا میای پیشم نمیری که نیای دیگه مامان جان گریه نداره که کاش می‌شد برم و دیگه نیام... خواهرم چشم غره ای بهم رفتو انگار همه می‌خواستن خلاص شن ازم... بدون این که نگاهی به مرد پشت سرم کنم در اتاق حجلرو باز کردم و وارد قتلگاهم شدم... همون لحظه صدای کل مادرمو شنیدم که انگار می‌خواست به بقیه بگه بیاید نمایش مسخره شروع شد در که پشتم بسته شد دستام مشت شد سمتم اومد و لب زد: _از چی میترسی... کاری کردی!؟ با نفرت سمتش برگشتم و آروم لب زدم: _من وقتی اومدی خاستگاری گفتم نمی‌خوامت خونسرد نگاهم کرد: _ولی الان این جا تو حجله ی منی! قطره اشکی رو صورتم ریخت: _قتلگاه بگی بهتر نیشخندی زدو کتشو دراورد و دلم هری ریخت که لبشو تر کرد: _دیگه نمکشو زیاد نکن عروس خانم.. بخواب یه قدم رفتم عقب و اشکام حاری صورتم شد که نچی کرد: _ببین منو.. من بلد نیستم بهم یاد ندادن ناز بکشم ناز بخرم پس یه امشبو با دل بی‌صاحاب من راه بیا بزا بگذره از فردا خودت یادم بده ناز کشیدنو ناز خریدنو... باشه دردسر؟!... 🔞❌👇🏻👇🏻👇🏻 🌌پنهـان تـرین نیمـه‌ی شهــر🌌 ⭕️رمانی که هنوز به نصفه نرسیده از چندتا نشر معروف پیشنهاد چاپ و همکاری گرفته⭕️ بیش از 600 پارت آماده داخل کاناله🫶 ❌رمان در VIP به پایان رسیده❌
عرض المزيد ...
929
2
میانبر پارت‌ها🌹 رمان زئوس45الی50(تمام شده درvip)  زهار+زئوس80الی85(تمام شده در vip) نَسَـ♚ـبـــ45الی50(دوبرابرکانال‌عمومی) شوگار45الی50(تمام شده در vip) 5892101407120183 به حساب آرزونامداری آیدی قبلی ادمین دچار مشکل شده ، فعلا اگر لینک‌هاتون دریافت نکردید به این آیدی مراجعه کنید و لطفا از پرسیدن هرگونه سؤال بی‌مورد بپرهیزید🙏
9 850
0

sticker.webp

3 494
0
-قرص جلوگیری تو اتاق دختر مجرد چی میگه؟ وفا دستانش را بالا اورد تا آن ورق قرص لعنتی را از مرد بگیرد اما قد اویس بلندتر از آن بود که دست دخترک کوچولو به آن برسد -بدش به من اونو عضلات صورت مرد از خشم میلرزید نمیدانست این چه حس سرکشیست که دارد دیوانه اش میکند -جواب منو بده! تو یه دختر تنهایی تو یه اکیپ ۴۹ نفره که همه مردن و تازه باهاشون آشنا شدی! این قرص کوفتی تو وسایلت چی میگه؟ -مجبور نیستم به شما جواب پس بدم نفس های اویس منقطع از سینه اش بیرون می آمدند چه مرگش بود؟ چرا از اینکه بفهمد دختر بهمن‌خان فرهنگ با چه کسی در ارتباط است داشت دیوانه اش میکرد؟ دختر دشمنش -از حامله شدن تو این بیابون میترسی؟ با کدوم پفیو*زی ریختی رو هم؟ چشمان سبز آتشین دخترک پر از شعله شد این همان مردیست که چند شب پیش بوسه ی اولش را با او تقسیم کرد مردی که از بوسیدن و بوسیده شدن به شدت چندشش میشد و وفا را ، بوسه اش را پس زد -اون یه وسیله ی شخصیه با اجازه ی کی برش داشتین؟ بازویش اسیر شد و تنش توسط دستان قوی مرد بالا آمد -باید میدونستم دختری که خودش برای بوسیدن یه مرد پا پیش میذاره تا چه حد آزاد و بی بند و باره قلب وفا ترک برداشت کاش هرگز برای بوسیدن این مرد پیش قدم نمیشد -اره هستم...بی بند و بارم...با هر کی که دوست دارم می ریزم رو هم... اویس نفهمید چگونه دستش پیش آمد و لب های دختر را فشار داد چنان فشار داد که فقط دهانش را ببندد فشارش داد که ادامه ندهد لبهایش مانند دهان ماهی بیرون زد و سر اویس  رو به صورتش خم -با کدوم بی ناموسی ریختی رو هم؟ وفا باورش نمیشد اویس اینقدر خشمگین باشد همین دیشب دخترک را پس زد غرورش را شکست وقتی وفا برای اولین بار مردی را میبوسید، او گفت وقتی رطوبت دهان یک زن را حس میکند دلش میخواهد بالا بیاورد -حرف بزن تا نرفتم تک تک اون مادرخرابا رو از خوابگاه بکشونم بیرون! -دستت رو از روی لبام بردار...به من دست نزن! نرمی لب های دخترک با دل مرد پر از عصیان بازی میکرد او را یاد بوسه ی دیشب می انداخت چرا پس از سالها وسواس و حالت تهوع روی بوسیدن ، احساس نیاز شدیدی به بوسیدن این دختر داشت؟ -این قرصا تو وسایلت چی میخوان دختر بهمن‌خان؟ -برای تنظیم عادت ماهیانه ست...خوب شد؟راضی شدی؟ در لحظه خشمی که میان رگ و پی مرد بود کم رنگ شد دخترک تقلایی کرد و همزمان که میخواست عقب برود لب زد: -من با هیچ خری نریختم رو هم...با هیچ مردی رابطه ای ندارم...از کانکس من برو بیرون مهندس نواب! حسی شبیه شعله میان سینه ی اویس جاری شد ورق قرص از میان انگشتانش روی زمین سر خورد و به جایش ، دستانش میان موهای شب رنگ دخترک قفل شد -میخوام امتحانش کنم! وفا با دل لرزه ای شدید هنوز نمیدانست چه خبر است که لب های مرد، با قدرت لب هایش را در بر گرفت ❌❌❌❌
عرض المزيد ...
2 151
3
_باز کن فسقلی..میدونم داخلی نفس برای چندمین بار محکم به در کوبید و باز هم صدایی از آن سمت نیامد.قلب دخترکش ترک برداشته بود؟! فسقلی گفتنش باعث شد هقی بی اختیار از میان دهان دخترک به بیرون رانده شود و او کی طاقت دیدن اشک هایَش را داشت؟ سر به درب بسته تکیه داد و اصلا مهم نبود اگر یکی از همسایه ها سر می‌رسید.اصلا مهم نبود اگر مردی را می‌دیدند که با بیچارگی از عروسک گریانش تقاضا می‌کرد تا اجازه دهد برای لحظه ای تماشایَش کند. _گریه نکن نفس...گریه نکن آرام گفت اما صدایَش خشم داشت.و دخترک داشت پشت در جان می‌داد.چگونه پیدایَش کرده بود؟ _برو.. صدای ظریف آن موجود ریز جثه ای که تمام عقل و هوشش را از یاد برده بود را شنید و همچون تشنه ای که برای نوشیدن قطره ای آب جان می‌داد ضربه ای دیگر به در کوبید: _جونم؟ببینمت...بغلت کنم..میرم جمله‌ی آخر را سُست گفت.خودش هم می‌دانست اگر دخترک را در آغوش می‌کشید دیگر رفتنی در کار نبود.اصلا مگر می‌توانست آن رایحه‌ی بی‌نظیر را نفس بکشد و بعد بگذارد و برود؟نمی‌شد.نمی‌توانست! _وِلم کردی! لحنش،با آنکه از پشت در به گوش می‌رسید،با آنکه بغض داشت و با آنکه آن تیله های مشکی رنگَش معلوم نبود اما چقدر سرد بود؟ این صدای دخترکِ خودش بود؟ پیشانی اش را محکم تر به در تکیه داده و بی هیچ ابایی پاسخ داد: _غلط کردم...اگه وِلت کرده باشم که غلط اضافی کردم.. صدای ظریف جسم شکننده‌ی پشت در دوباره در گوشش نشست و دست هایَش داشتند جان می‌دادند برای در آغوش گرفتن دخترک. _خودت گفتی...بهم گفتی.. دخترک برای بار دیگر هق زد و حتی بیان دوباره آن جملات هم جانش را می‌گرفت. _فقط چند لحظه ببینمت جونم..باز کن این لعنتی رو نفس! خودش هم فهمیده بود چه غلطی کرده است.خودش هم فهمیده بود دخترک را رنجانده است و این صدای دخترک،این لحن ترسناک داشت او را می‌ترساند. ناگهان اما در باز شد.آن مجسمه ی ظریف،آن چشان سرخ و آن مژه های بلند و خیس نفس کشیدن را برای ثانیه ای از یادش برد. دخترک اما نگاهش یخ زده بود.خسته بود و دیگر توانی نداشت برای جنگیدن.امیر قدمی جلو آمد و او ناخواسته قدمی به عقب برداشت.چشمان مرد ردی از ناباوری گرفت و دخترک آغوشش را پَس زده بود؟ همه چیز در ثانیه رقم خورد.وارد خانه شد و بدون لحظه ای معطلی بازوی دخترک را کشیده و در آغوشَش گرفت.درب پیش شده را با پا بست و همین که استشمام کرد آن عطر خنک و ملایم را دستان دخترک بالا آمد. نگاه به سمت برگه ای که در دستان ظریف و سفید رنگ دخترک خود نمایی می‌کرد انداخته سپس بی‌توجه بوسه بر بنا گوشش نشاند. _جونِ من...ببینمت..! پس از دم عمیقی که از موهای دخترک گرفت گفت و نفس با همان چشمان سرد برگه را بالا آورد.او دلتنگ بوسه نشاند به روی زاویه فک دخترک و در همان میان پرسید: _این چیه؟ دخترک با آن سارافون سفید رنگ و کوتاهی که به طرز شگفت انگیزی در تنش نشسته بود قدمی فاصله گرفته و پاسخ داد: _احضاریه..طلاق آرام گفت و مرد را شُکه کرد.قدمی دیگر فاصله گرفت و با اینکه در آن لحظه هم جان می‌داد برای صورت قرمز شده از خشم و رگ های بیرون زده ی پیشانی مردی که دوستش داشت اما زمزمه کرد: _طلاق میخوام.. چشمان مرد به خون نشست و چه بلغور کرده بود این فرشته‌ی شکننده؟طلاق؟ باید خوابش را می‌دید.اما نه،غلط می‌کرد حتی اگر خواب چنین چیزی را هم ببیند! نمی‌گذاشت.نفسَش به نفس این دخترک بند بود و محال بود اجازه دهد.محال بود!
عرض المزيد ...
914
8
-دخترم چرا جلو شوهرت روسری سرت؟! به مادر هامین که سرزده اومده بود خونه پسرش نگاه کردم، بی جواب گذاشتمش که با اخم رو کرد به هامین: - زنت می‌گه میلی نداری! نکنه راست میگه مادر؟؟ مشکل داری؟ با پایان جمله ی مادر شوهرم لبمو به دندون گرفتم؛ من کی این حرف و زده بودم؟ هامین با غیض بهم نیم نگاهی کرد و جواب مادرشو در حالی که لیوان چاییش رو روی کابینت کوبوند داد: - لا اله الله مادر من نصف شبی پاشدی اومدی بگی چی؟ که مردونگی ندارم؟ بیکاری سبزی کم آوردی برای غیبت نصفه شبی اومدی خونه‌ی من؟ - یعنی چی بچه؟ ۳۲ سالت یه دختر مثل گل خوشگل خانوم مثل پاک فرستادم خونت صیغتون کردم حلالتون کردم که دلت براش بره... آتیش و پنبرو انداختم یه جا حالا آتیش، حتما آتیش نبوده که پنبه‌رو بسوزونه! عرق سرد روی کمرم نشست، جرعت حرفی نداشتم و هامین برای یک لحظه مات زده شد و بعد انگار بهش برق وصل کردن که داد زد: - تو یه دختربچه ی بی کس و کارو آوردی گذاشتی خونه ی من به اسم ثواب داره و امانت و این حرفا مارو محرم و صیغه کردی که دل من براش بره؟! که بهش دست بزنم؟ قرمز شده بود و واژه ی بی کس و کار تو سرم تکرار می‌شد و مادرش حالا ساکت بود چون هامین همیشه احترام مادرشو داشت و حالا؟ دوباره داد زد: - دست خوش مامان جان پسرتو این جوری شناختی؟ با اعتقادات من این جوری باید بازی کنی؟ به یک باره سمت من برگشت و برای این که ترکش هاش من رو هدف قرار نداده تند تند گفتم: - به خدا نمی‌دونستم من نمی‌دونستم مامانت همچین قصدی داره من فقط اون موقع بی‌کس بودم جایی نداشتم برم اومدم خونه تو. هیچی نگفت و فقط اخم هاش کمی باز شد اما حالا مادرش بود کوتاه نمی‌اومد، چادر مشکیش رو سرش کرد: - اصلا خوب کردم تو که قید زن و زندگی زده بودی چیکار می‌کردم؟ با پایان جملش سمتم اومد و دستمو گرفت: - اصلا تو لیاقت همچین دختریو نداری، بیا بریم مامان جان، تو این خونه تو جایی نداری بیا بریم خودم می‌زارمت رو تخم چشمام. کشیدم سمت در و هامین به سرعت جلوی مادرش پیچید حرصی شد: - ولش کن کجا داری می‌بریش؟ مامان؟! مسخره بازی در نیار نصف شبی سمت پسرش برگشت و با دست در سینش کوبید: - صداتو واس من نبر بالا ها خوش غیرت، مدت صیغه‌رو همین الان ببخش یالا ببینم . باید از پیش هامین می‌رفتم؟ با ترس به صورت مات زدش خیره شدم که مادرش ادامه داد: - حالا که به یه دختر بچه ی بی کس و کار میل مردونه ای نداری می‌برمش! با خودم گفتم این دختر دیگه دلتو می‌بره بعدش عقد دائم اما حالا که تو میلی نداری بمونه چیکار؟ می‌برمش بختش یه جای دیگست حتما. هامین انگار که کسی اسباب بازی دلخواهش را از او جدا میکند اون یکی دستم رو گرفت و کشیدم سمت خودش و غرید: - من مدت رو نمی‌بخشم. مادرش لبخندی زد و با سیاست گفت: - باشه اما فردا مدت عقد و دائمی میریم می‌کنیم چون دیگه خوبیت نداره. حالا هامین ساکت شد... و من بغض کردم چون می‌دونستم هامین ازدواج رو نمی‌خواد‌‌، می‌دونستم دلش جای دیگه ای هنوز گیره و فقط از سر عادت دلش می‌خواست من تو خونش بمونم... دلم نمی‌خواست به زور تو زندگی کسی بمونم پس تا قبل این که حرفی بزنه با بغض لب زدم: - من مدت و بهت می‌بخشم هامین! صیغه باطل و حالا اون بود که با بهت بهم خیره شد، نه تنها اون بلکه مادرش هم ناباور بود. اشکام روی صورتم ریخت و نگاهم و ازش گرفتم: -بریم مامان جون. ..................................... مجلس خاستگاری بود، برای من! پسر یکی از همکارای پدر هامین از من خوشش اومده بود و من دیگه نباید سر بار این خانواده می‌موندم و باید بله می‌دادم. ولی قلبم پیش هامین بود، بی معرفت... - خب پس اگه صلاح پسر و دختر حاجی برن تو اتاق سنگاشونو وا بکنن. حاجی با لبخند به من نگاه کرد اما نمی‌دونم چی تو صورتم دید که لبخندش پر کشید و همون موقع صدای دادی به یک باره تو خونه پیچید! - واسه زن من خاستگار آوردید؟ دین و ایمون ندارید مسلمون نیستید؟ هامین بود؟ مادرش در صورتش کوبید و هامین داد زد: - حاجی عروستو داری واس یکی دیگه عروس می‌کنی من صیغرو نبخشیدم، نبخشیدم خودش رفت، مرد باید صیغرو باطل کنه نه زن! نگاهم و به درب ورودی دادم که خیره تو صورت من با خشم تمام جوری داد زد که گلوی من به جاش درد گرفت: - پاشو بینم پاشو یالا پاشـــــــــو....
عرض المزيد ...
هامیـــــــن
❁﷽❁ •°•ن ۚ وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ•°• 🍃هامین
2 473
11
- راست میگن زنِ سرگرد مسلمی رو دزدیدن؟! گفت غافل از اینکه خودِ سرگرد به اداره آمده بود، پشتِ سرشان بود، علیسان بود که شنید و ایستاد، در موردِ او حرف می‌زدند. - آره دیشب دیوونه شده سرِ سرهنگ داد می‌کشید و کلِ اداره رو ریخته بود بهم. چه راحت نقلِ دهان این و آن شده بود، علیسانی که حرفش حرف بود حالا حرف از زنش حرفِ همه بود. - تازه میگن فیلمشم فرستادن... شنید و نفسش رفت... - سرهنگ گفت همین که رسید خودش بهش میگه ما فعلا چیزی رو لو ندیم... آشفته‌تر شد. - آخه بهش دست‌درازی کردن... قلبش نزد، ایستاده مرد. - چی میگی؟! نمی‌شنیدند و نمی‌دیدند مردی پشتِ سرشان چطور می‌شنود، می‌بیند و می‌میرد. - بخدا دروغ نمیگم، تازه جوری که تو فیلم دختره رو زدن بعید می‌دونم تا الآن زنده مونده باشه... سر به چپ و راست تکان داد، چشم‌هایش از حدقه بیرون و دستش قلبش را چنگ زد. - سر و صورتش رو خون پوشونده بود، طرف مرده... صدای سرهنگ برید پچ‌پچ‌های ریزشان را. - خفه شید... سر رسیده علیسانِ پشتِ سرشان خشک شده را دیده بود که باعجله به طرفش آمد. - اینطوری که میگن نیست پسرم، از کجا معلوم مرده باشه، هنوز چیزی مشخص نیست، شاید هنوز زنده باشه. دیگر نشنید، فکر به اینکه چشم‌های دختری که دیوانه‌وار زیباییشان را می‌پرستید برای همیشه بسته شده دیوانه‌اش کرد. کمرش را شکست. با زانو زمین خورد. اشکش ریخت و رو به سقف، رو به آسمانِ خدایی که عزیزش را، ناموسش را از او خواسته بود مقابلِ همکار‌هایش در دایره‌ی جنایی کشور فریاد کشید. - هناسممممم... - پنج سال گذشت، فراموشش کن، دوباره ازدواج کن، نذار چشم انتظارِ دیدنِ نوه‌‌هام بمیرم... مادرش بود با همان نگرانی‌های همیشگی. حق هم داشت. پسرش بود. پسری که الآن سال‌ها بود رختِ سیاهِ عشقش را به تن داشت. - علیسان تورو جونِ من دیگه ول کن، فراموشش کن، اون خدابیامرزم دوست نداشت این‌طور خودتو از بین ببری... نفسش عمیق بود. هق‌های مادرش اعصابِ ضعیفش را خط می‌انداخت. روح و روانِ خودش بیشتر بهم می‌ریخت اما دوست نداشت بیشتر از این دلش را بشکند. نمی‌خواست دروغ تحویلش دهد. بعد از هناس علیسان دیگر تنها یک جسم بود با روحی مرده. صدای پیامک نگاهش را به تلفنش داد. بی‌حوصله آن را برداشت اما همین که پیامک را خواند احساس کرد جان از تنش رفت. - زنت زنده‌اس سرگرد، اگه می‌خوای اونو با بچه‌ی هیچ وقت ندیده‌ات ببینی باید هر چیزی رو که می‌خوام مو به مو انجام بدی... فول عاشقانه‌ای که با هر پارتش دلتون ضعف میره...🫠🫠🫠 داستانی #عاشقانه_پلیسی_مافیایی بینِ دختری از جنوبِ شهر با سرگردِ مملکت🥹😍 🔥 🥀❤️‍🔥
عرض المزيد ...
1 084
4
میانبر پارت‌ها🌹 رمان زئوس45الی50(تمام شده درvip)  زهار+زئوس80الی85(تمام شده در vip) نَسَـ♚ـبـــ45الی50(دوبرابرکانال‌عمومی) شوگار45الی50(تمام شده در vip) 5892101407120183 به حساب آرزونامداری آیدی قبلی ادمین دچار مشکل شده ، فعلا اگر لینک‌هاتون دریافت نکردید به این آیدی مراجعه کنید و لطفا از پرسیدن هرگونه سؤال بی‌مورد بپرهیزید🙏
711
0

sticker.webp

255
0
- موهاتو فروختی؟ توان نگاه کردن به صورتش را نداشتم. چشم‌هایِ استیضاح‌گرش تمامم را فرو پاشیده بود. نزدیک شد و گفت: -قیچی انداختی پاشون به غرور منم فکر کردی؟ چه می‌شد اگر همین حالا زمین دهان باز می‌کرد و مرا می‌بلعید؟ می‌مردم از این خاری ‌و خفت. مقابلم ایستاد و هرم داغ نفسش صورتم را سوزاند: -دیدم هی خودتو قایم میکنی... شالتو میکشی جلو... حواست نبود، ولی داشتی درستش می‌کردی دیدم کوتاهشون کردی. پس رفتم و پشتِ پایم را به دیوار فشار دادم تا شاید درد، اندکی از شرمم کم کند. -یکه خوردم... باورم نشد... ولی گفتم به تو چه... موهای خودشه... اختیارشو داره... رنگشون کنه... فِرشون کنه... اصلاً کچل کنه... مگه من باید نظر بدم! اگر کمی بلندتر شماتتم می‌کرد بهتر نبود؟ خوب می‌دانست چطور جانم را بگیرد و لحظه‌ی آخر نیمهجان رهایم کند. -ولی می‌دونی چرا حالم بد شد؟ چون زنِ برادرم زل زد تو چشمام و گفت:  «زنت موهاشو به آرایشگر محله فروخته... مگه مشکل مالی دارین؟» سرم را بالا گرفتم؛ صورتِ برافروخته‌اش مقابل چشم‌هایم تار بود و لغزان. -زنم... موهاشو... برای پول فروخته! تُن صدایش که بالاتر رفت، تنم لرزید. کلافه دست کشید به صورتش و از روی عذاب خندید. با ناچاری‌ام، آبرویش را برده بودم. خوب می‌دانستم چه بلایی سرش آورده‌ام. صدایش غم عالم را داشت و آهم در گلویم سنگ شد. -تا حالا با حرف سیلی خوردی ساره خانووم؟ کاش ساره می‌مرد که جز دردسر چیزی در زندگی‌اش نبود. -من جواب گوه‌خورایِ زندگیمو چی بدم؟ صدای بلند و چشم‌های به‌ خون‌نشسته‌اش زندگی را از یادم برد و نفسم در سینه‌ام گیر کرد. -موهاتو برای چی فروختی؟ نگاهِ طوفان‌زده‌ام سقوط کرد روی انگشت حلقه‌ام... دستم را جمع کردم، مبادا متوجه‌ی قلابی بودنش بشود. -دِ جواب بده ساره؟ شرمنده‌ بودم، اما می‌مردم هم نمی‌توانستم دلیلش را بگویم. نفهمیدم یک لحظه چه شد؟ دست‌هایش که در هوا بلند شدند، با ترس صورتم را پشت دست‌هایم پنهان کردم و نالیدم: -نزن... خواهش میکنم. وَ بالاخره هفتیمن رمان 👆 یک شب وسط کوچه‌ی تاریک پیداش کردم... تریاک خورده بود خودش رو بکشه... رسوندمش بیمارستان... وقتی خانواده‌اش رسیدن فهمیدم که باباش به خاطر بدهیش میخواد به یک مرد افغان بفروشدش... شدم ناجیش... دیدم برای پنهون کردن رازم نیاز به یه همراه دارم و چی بهتر از ازدواج تا هر چی حرف و حدیث پشت سرم بود خاتمه پیدا کنه... به باباش گفتم بدهیت رو می‌دم به شرطی که دخترت زن من بشه و...؟
عرض المزيد ...
204
0
عه..عه رو تخت آقا چه گوهی میخوری بچه؟! با صدای عصبی اکرم چشمان بی‌حالش هول کرده باز شد _حتما باید اینجارو نجس می‌کردی تخـ*ـم حروم؟! تا به خودش بیاید دست اکرم موهای بلند طلایی رنگش را وحشیانه چنگ زد و کشید که  تنش محکم به زمین کوبیده شد _پاشو گمشو... آقا ببینه چه غلطی کردی خودت هیچی...ننه باباتم تو گور خاک میکنه... اینجا پرورشگاه نیست بچه 15 16 ساله‌ی کر و لال نگه داریم... هررری دخترک از درد ناله‌ای کرد بازهم مثل این چند روز صدایی خفه از لب های لرزانش بیرون امد اکرم با دیدن بی‌حالی غیر طبیعی مروارید و رنگ پریده‌اش بی حوصله لگدی به بدنش کوبید نمیدانست دخترک هر شب سر روی سینه‌ی همان اقایی که می‌گوید می‌گذاشت _دارم داد میزنم... بازم نمیشنوی؟!... پاشو گمشو بیرون تا خودم همراهیت نکر.... یکدفعه با دیدن روتختی خیس تخت خشکش زد‌ _چکار کردی حرومزاده؟!... تـ..و میدونی چه غلطی کردی؟! دخترک وحشت زده سر بالا اورد با دیدن تخت زرد شده چشمان زمردی‌اش پر شد و خودش را عقب کشید خودش را...خیس کرده بود؟ دیشب بدن ریزش در آغوش مرد گم شده بود که توانسته بود بعد از یک ماه بخوابد حتما وقتی صبح زود رفته بود بازهم وحشت سراغش امده بود و... بدنش لرز گرفت مرد کنار گوشش پچ‌ زده بود دخترک 16 ساله شیشه‌ی ایلیاست و این یعنی نمی‌کشتش؟! اکرم عصبی سمتش هجوم آورد و موهایش را وحشیانه چنگ زد گردنش را به زور به طرف تخت خم کرد و فریاد از گلویش نعره کشید _ببین چه گوهی خوردی حرومزاااده.. هم تورو میکشه هم منو.. ببییین مروارید پر بغض لرز تنش بیشتر شد بازهم ان غده‌ی لعنتی نترکید _داری چیکار می‌کنی اکرم؟ صدای شوکه مریم خانوم از پشتشان آمد و اکرم بی‌توجه موهای دخترک را سمت باغ کشید مریم هول کرده به سمتشان قدم تند کرد _یه ماهه از شوک نمیتونه گریه کنه و حرف بزنه... کر نیست اکرم عصبی نیشخند زد و تن لرز گرفته‌ی مروارید را محکم کف باغ انداخت دختر زیادی آرام با ان موهای طلایی و چشمان درشت زمردی چطور ایلیاخان همه‌ی شان را کشته بود اِلا این دختر؟! _آره میدونم لال شده... چون دیده آقا همه‌ی کس و کارش و جلوش کشته همه‌ی اتاقا بوی سگ مرده گرفته.. بسه هر چقدر تحمل کردم این چند روز مروارید بی‌پناه در خودش جمع شد و گلویش از بغض تیر کشید کاش همان مرد که همه آقا صدایش می‌کردند، بود برخلاف رفتارش با بقیه... با او خیلی مهربان بود مریم با ترحم لب زد _ولش کن اکرم... وسواسات و رو این بچه پیاده نکن... ببین داره میلرزه... چند روزه هیچی نتونسته بخوره... آقا خودشـ.....هیع اکرم که یکدفعه شلنگ اب زیادی یخ باغ را روی دخترک گرفت حرف در دهان مریم ماسید و دخترک خشکش زد قلبش تیر کشید بازهم همان درد لعنتی که وقتی مینالید ایلیا هم با همان اخم های درهم نگران نگاهش می‌کرد _باشه بمونه... اما خودم این توله گربه‌ی خیابونی و تمیز می کنم تا همه‌جا بوی طویله نده مریم خانوم خواست لب باز کند که اکرم تشر زد و شلنگ را کنار انداخت سر خدمتکار بود _برو سر کارت مریم مروارید با بدن لرز گرفته ملتمس نگاهش کرد اما مریم سر پایین انداخت _ببخشید دخترک با وحشت خودش را عقب کشید آن مرد دروغ گفته بود که دیگر نمی‌گذارد کسی  آزارش دهد همه‌ی شان اذیتش می‌کردند اکرم روبه خدمتکار ها غرید _بیاین لباساش و در بیارین... معلوم نیست توی جوب چه مرضایی گرفته و ما تو خونه راش دادیم... میره رو تخت اقا هم میخوابه خانوم سمتش امدند و دست و پایش را به زور گرفتند از شدت تحقیر ها آن غده در گلویش هم بزرگ تر شد باغ پر از بادیگارد بود جلوی چشم همه‌ی شان لباس هایش را به زور از تنش دراوردند اکرم بی‌توجه به لرز تن هیستریکش، بدنش را وارسی کرد _خوبه... لباساشو بپوشونین... نشان خدمتکارای آقا هم سریع داغ کنید دخترک با وحشت سر بالا اورد همان سوختگی روی مچ خدمتکارها که شکل خاصی داشت؟! یکی از خدمتکارها بلند شد _الان خانوم بغض در گلویش بزرگ تر شد و سرش را جنون وار تکان داد هرموقع میخواستند دست دختری را بسوزانند به سینه‌ی مرد می‌چسبید و تکان نمیخورد صدای جیغشان... با تقلا از زیر دست خدمتکار ها بیرون امد که یکدفعه صورتش سوخت _کدوم گوری میری؟ محکم به زمین کوبیده شد انگار سنگ فرش های باغ در سرش فرو رفت اکرم تشر زد _بگیرینش دیگه.. دوتا زن گنده از پس یه بچه بر نمیان؟ داغی خون را روی پیشانی‌اش حس کرد بازهم به زور بلندش کردند آستینش را بالا زدند که چشمان بی‌حالش روی آن آهن سرخ شده ماند هقی از گلویش بیرون آمد و بدنش جنون وار میان دستانشان لرزید نفسش در سینه گره خورد همینکه اکرم خواست آهن داغ شده را بچسباند کسی مچش را چنگ زد و صدای غریدن پر تهدید همان مرد _حس می‌کنم خیلی علاقه داری خودتو زنده زنده بسوزونم که داری گوه اضافه میخوری اکرم ادامه‌ی پارت🔥🖤👇 پارت رمان❌
عرض المزيد ...
مرواریـღـد
﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌ https://t.me/Novels_tag
259
1
_تا کی می‌خواستی بچه‌ام رو ازم مخفی کنی ها؟؟؟می‌خواستین کی بهم بگین مامان؟! چمدان‌ها را پشت در خانه پایین آوردم؛ انگشتم را بر روی شاسی آیفون فشردم. بعد از خستگی پرواز و دلتنگی چهار ساله؛ فقط دیدن مامان می‌توانست حالم را خوب کند. بار دیگر دستم را به سمت آیفون بردم که در با صدای آرامی باز شد؛ دختر بچه شیرینی پشت در ایستاد و و لحن نمکی‌اش گفت: _با کی کار دارید؟ دلم با دیدنش سخت به جوشش در می آید بر روی پنجه میشینم: _سلام خوشگل خانوم اسم شما چیه؟ نگاهی به داخل حیاط انداخت: _ اسم من رازِ _چه اسم خوشگلی، درست مثل خودت. بزرگترت خونه‌س. سرش را به آرامی تکان داد: _مامان بزرگ هست. تا آن لحظه احساس می‌کردم، نوه یکی از همسایه‌ها یا چه می‌دانم دوست‌های مامان است. اما باشنیدن حرف‌های دخترک بدنم یخ زد. سعی در انکار شنیده‌هایم داشتم. _اسم مامان بزرگت چیه ؟ _ اشم مامان بزرگم، مامان زرین تاجِ دنیا برایم تیر و تار شد مگر مادر من بچه ای دیگری غیر از من داشت ؟‌ صدای آشنایی به گوش می رسد... _راز ؟ کی بود مامان ؟ قامت پر مهر مادرم که در چارچوب قرار گرفت همه جا را سکوت فرا گرفت.... °.°.°.°.°.°.°.°. _شربتت رو بخور پسرم. نگاهم را از لیوان مقابل به صورت مضطرب مامان دادم. کلافگی از تک تک حرکاتش پیدا بود: _مزاحم شدم مثل اینکه. هول زده گفت: _ این چه حرفیه می‌زنی مامان جان. سردی کلامم دسته خودم نبود: _معلومه از دیدم هیچ خوشحال نشدی. نگاهش را دزدید و به سمت آشپزخانه رفت. _توام چه حرفایی می‌زنی میثاق . نگاهم بر روی دختر بچه شیرین ثابت ماند. صدایم را بلندکردم که به گوش مامان برسد و بهانه‌ای برای نشنیدن نداشته باشد: _دختره پرواست ؟! این چه سوالیه میپرسم بعد منو اون مگه بچه ای دیگه ایم داری ؟ مامان با ظرف  آجیل بیرون آمد، نگاهی به دخترک انداخت مات او بود. _کی ازدواج کرده؟ رنگ از رخ مامان پرید.اما جوابی نداد _اسمش چیه؟! بازم سکوت. خودم را جلو کشیدم: _در حق دختر خونده‌ات مادری کردی. در حق پسر خودت چیکار کردی مامان؟! نگاهش را تیز به چشمم داد برق اشک رو تو نگاهش می‌شد دید. از سکوتش کلافه شدم روبه هایلین کردم: _بابات کجاست؟ _یه جای دور، رفته مسافرت اما برمیگرده. _اسم بابات چیه؟ مامان مداخله کرد: _بچه رو نترسون. سوالم را بار دیگر تکرار کردم. _ اسم بابات چیه بچه جون ؟ _میثاق قلبم از حرکت باز ایستاد. روبه مامان کردم: _دختر منه؟! آره مامان . این دختر من و پرواست ؟؟؟؟ مامان بی صدا اشک می‌ریخت: _تا کی می‌خواستین بچه‌ام رو ازم مخفی کنید ها؟ میخواستی کی بهم بگی یه دختر دارم؟! چه بی شرفی ازم دیدید که جگر گوشمو ازم مخفی کردین؟؟؟ با باز شدن در و پیچیدن عطر آشنایی در فضا برمیگردم و ... _ مامان‌ ما اومدیم آراز رو امروز زودتر از مهد آوردم ... تخم جن معلوم نیست به کی رفته امروز تو مهد باز زده سر یکی رو شکسته ! بدون اینکه سر بلند کند مشغول در آوردن کفش های پسر بچه ای میشود که با پدرش مو نمیزند _ صاف وایسا بچه .... نمیگه ماکه پدر بالا سرمون نیست این مادر بدبختمونُ انقدر اذیت نکنیم آخه من ... اما سر که بلند میکند ، با دیدن مرد مقابلش نفسش بند می آید و ...👇❌😱 پارت واقعی خود رمانِ کپی ممنوع ❌❌ محشره رمانش با همون پارتای اولش غوغا کرده💥🍓 محدودیت سنی رعایت شود 🔞💦
عرض المزيد ...
433
0
- دختر بجنب دیگه! نیم ساعت دیگه حاج خانوم با عروسش میاد برای پرو لباس، هنوز تیکه های پارچه و نخ اینجا روی زمینه! اما دست و دلش به کار نمی رفت... هر بار که اسم "حاج خانوم" رو می شنید یاد گذشته ها می افتاد. با اخطار دوباره ی صاحب کارش، با بی میلی مشغول انجام کارش شد. درحالیکه تو سالن می چرخید و زمین رو جارو می کرد، انگار همین دیروز بود که پشت ویترین مغازه ها با مازیار می ایستاد و لباس های عروس رو نگاه می کردن. - سلام حاج خانوم! خیلی خوش اومدین! سونیا صدای صاحب کارش رو که شنید کارش رو از سر گرفت. تو دلش به عروسی که امروز برای پرو لباس میومد غبطه می خورد... از نظرش مادرشوهر خوبی داشت! و باز هم روزهای گذشته مقابل چشم هاش زنده شد... مازیار پسر کوچیک خانواده شون بود و حاج خانوم براش هزاران آرزو داشت... و سونیا دختر یتیمی بود که تو خونه ی عموی فقیرش بزرگ شده بود، اما خانواده ی مازیار دستشون به دهنشون می رسید... به همین دلایل حاج خانومی که همیشه دستش تو کار خیر بود و دختر پسرهای جوون رو به هم می رسوند، سونیا رو برای پسر خودش مناسب نمی دید. درنهایت با تهدید مازیار به عاق کردن و نقشه کشیدن با زنعموی سونیا و دادن پول و طلا بهش موفق شد و سونیا که بعد از این اتفاقات نمی تونست پیش خانواده ی عموش زندگی کنه به سختی کار پیدا کرده بود تا پولی جمع کنه. به سمت دیگه ی سالن که رسید دختر رو که لباس عروس پوشیده بود می دید... لباسش کاملا پوشیده بود... می دونست که اینجور لباس عروس ها باب میل مادر مازیاره! - حاج خانوم گفتم مزون خالی باشه تا عروس خانومتون راحت باشن! صاحب مزون این حرف رو زد و لحظه ای بعد دختر با لباس عروسش چرخید. صاحب مزون که نگاهش به سونیا افتاد، گفت: سونیا! برو برای حاج خانوم و عروسش شربت بیار! حاج خانوم با شنیدن اسم سونیا به سمتش چرخید. صاحب مزون موشکافانه نگاهش کرد. - سونیا! سونیا با گیجی نگاهش کرد. - شربت؟! سونیا قبل از اینکه از سالن خارج بشه نگاه کوتاهی به دختر سفیدپوش انداخت. حالا دختر رو شناخت... ! سونیا حال عجیبی داشت... پاهاش انگار نمی تونستن وزنش رو تحمل کنن. قبل از فرود کاملش به زمین آغوش گرم و بازوهای محکمی نگهش داشتن. با "خاک به سرم" گفتن صاحب مزون، نگاه حاج خانوم و زهره به سمت سونیا کشیده شد. زهره خیلی خوب از عشق مازیار نسبت به سونیا خبر داشت... ناباورانه مازیار رو صدا کرد که مازیار با فریاد گفت: آمبولانس خبر کنید! برخلاف حاج خانوم که سونیا رو لایق پسرش نمی دونه، مازیار عاشق سفت و سخت سونیاست و همیشه و همه جا به فکرشه! 🥹
عرض المزيد ...
616
2
میانبر پارت‌ها🌹 رمان زئوس45الی50(تمام شده درvip)  زهار+زئوس80الی85(تمام شده در vip) نَسَـ♚ـبـــ45الی50(دوبرابرکانال‌عمومی) شوگار45الی50(تمام شده در vip) 5892101407120183 به حساب آرزونامداری آیدی قبلی ادمین دچار مشکل شده ، فعلا اگر لینک‌هاتون دریافت نکردید به این آیدی مراجعه کنید و لطفا از پرسیدن هرگونه سؤال بی‌مورد بپرهیزید🙏
1 337
0

sticker.webp

957
0
- موهاتو فروختی؟ توان نگاه کردن به صورتش را نداشتم. چشم‌هایِ استیضاح‌گرش تمامم را فرو پاشیده بود. نزدیک شد و گفت: -قیچی انداختی پاشون به غرور منم فکر کردی؟ چه می‌شد اگر همین حالا زمین دهان باز می‌کرد و مرا می‌بلعید؟ می‌مردم از این خاری ‌و خفت. مقابلم ایستاد و هرم داغ نفسش صورتم را سوزاند: -دیدم هی خودتو قایم میکنی... شالتو میکشی جلو... حواست نبود، ولی داشتی درستش می‌کردی دیدم کوتاهشون کردی. پس رفتم و پشتِ پایم را به دیوار فشار دادم تا شاید درد، اندکی از شرمم کم کند. -یکه خوردم... باورم نشد... ولی گفتم به تو چه... موهای خودشه... اختیارشو داره... رنگشون کنه... فِرشون کنه... اصلاً کچل کنه... مگه من باید نظر بدم! اگر کمی بلندتر شماتتم می‌کرد بهتر نبود؟ خوب می‌دانست چطور جانم را بگیرد و لحظه‌ی آخر نیمهجان رهایم کند. -ولی می‌دونی چرا حالم بد شد؟ چون زنِ برادرم زل زد تو چشمام و گفت:  «زنت موهاشو به آرایشگر محله فروخته... مگه مشکل مالی دارین؟» سرم را بالا گرفتم؛ صورتِ برافروخته‌اش مقابل چشم‌هایم تار بود و لغزان. -زنم... موهاشو... برای پول فروخته! تُن صدایش که بالاتر رفت، تنم لرزید. کلافه دست کشید به صورتش و از روی عذاب خندید. با ناچاری‌ام، آبرویش را برده بودم. خوب می‌دانستم چه بلایی سرش آورده‌ام. صدایش غم عالم را داشت و آهم در گلویم سنگ شد. -تا حالا با حرف سیلی خوردی ساره خانووم؟ کاش ساره می‌مرد که جز دردسر چیزی در زندگی‌اش نبود. -من جواب گوه‌خورایِ زندگیمو چی بدم؟ صدای بلند و چشم‌های به‌ خون‌نشسته‌اش زندگی را از یادم برد و نفسم در سینه‌ام گیر کرد. -موهاتو برای چی فروختی؟ نگاهِ طوفان‌زده‌ام سقوط کرد روی انگشت حلقه‌ام... دستم را جمع کردم، مبادا متوجه‌ی قلابی بودنش بشود. -دِ جواب بده ساره؟ شرمنده‌ بودم، اما می‌مردم هم نمی‌توانستم دلیلش را بگویم. نفهمیدم یک لحظه چه شد؟ دست‌هایش که در هوا بلند شدند، با ترس صورتم را پشت دست‌هایم پنهان کردم و نالیدم: -نزن... خواهش میکنم. وَ بالاخره هفتیمن رمان 👆 یک شب وسط کوچه‌ی تاریک پیداش کردم... تریاک خورده بود خودش رو بکشه... رسوندمش بیمارستان... وقتی خانواده‌اش رسیدن فهمیدم که باباش به خاطر بدهیش میخواد به یک مرد افغان بفروشدش... شدم ناجیش... دیدم برای پنهون کردن رازم نیاز به یه همراه دارم و چی بهتر از ازدواج تا هر چی حرف و حدیث پشت سرم بود خاتمه پیدا کنه... به باباش گفتم بدهیت رو می‌دم به شرطی که دخترت زن من بشه و...؟
عرض المزيد ...
339
0
-زنته مادر... از اون دختره آویزون که بهتره... برو از دلش دربیار... برو تا آقت نکردم کلافه پلک روی هم میزارم و با خشم میغرم -بابا نمیخوامش... ازش بدم میاد یه دختر دهاتی که این حرفارو نداره ... مادرم با جیغ خفه روی صورتش میکوبه و با نفرین میگه -لال شی پسر ... دختر به اون ماهی..‌. خاک به سر بی لیاقتت کنن. سرشو تکون میده سمت تلفن راه میوفته -حالا که نمیخوایش طلاقش بده... پسره منصوره خانم تو روضه دیدتش، یه دل نه صد دل عاشقش شده... با خباثت شماره‌ای رو میگیره و پشت چشمی نازک میکنه -میگم برای نشون آوردن بیان... فکر کردی دختر به این خوبی میدم دست تو حیف و میلش کنی ؟؟ کور خوندی شهیار ... چشمام گشاد میشه و با غضب تلفنو از دستش چنگ میزنم -منصوره خانم غلط کرده با هفت جدش... گوه خورده کسی برا خاستگاری زنم بیاد... مگه شوهرش مرده در به در دنبال شوهری براش _ ثمرررر... با فریاد اسمشو صدا میزنم و طرف اتاق میرم -میکشمت تورو دختره بیشعور... درِ نیمه بازِ اتاقو با لگد باز میکنم و فریادم شونه‌های لرزونشو میپرونه -چه گوهی خوردی که میخواد بیاد خاستگاریت؟؟ چه کرمی ریختی ثمر ها؟؟ هق میزنه و با دیدن اشکای روونش اخمام توهم میشه -چته؟؟ -می...میخواین با دوست دخترتون ازدواج کنین؟؟ توروخدا اینکارو باهام نکنین... تحملشو ندارم... من میمیرم... با نیشخند به در تکیه میزنم و میبینم با حرفی که به زبون میارم، چجوری میکشنه -پس چی؟؟ نکنه فکر کردی توعه دهاتی رو گرفتم دیگه واقعا زنم شدی؟؟ یه بار باهات بودم دور ور ندارتت ثمر... تا آخر عمرت محکومی به این زندگی فهمیدی؟؟ با کج شدن تنش و افتادنش روی زمین قدمامو سمتش تند میکنم. -هی... تو که جنبه‌ی شنیدن نداری غلط میکنی ادابازی در میاری! -ب...بچه‌م شهریار...‌ بچه‌م! با بهت دستمو زیر پاهاش میندازم و قبل از بلند کردنش خونی که ازش روونه رو میبینم... -ثمررر... نبند چشماتو... نبند ثمر غلط کردم...🥹👇 دختر روستایی و معصومی که بهش تجاوز شده اما پسر دیگه ای گردنش میگیره! یه پسر همه چیز تمام و جذاب🥲🔥 پسری که از اول نمیخوادش اما وقتی لوندی هاش و میبینه وا میده و...🙊 ❤️‍🔥 🔥
عرض المزيد ...
701
1
- داشتی غذای مهمون های رئیس رو می دزدیدی؟! با سررسیدن سرآشپز هینی کشید و تکه کبابی که برداشته بود از دستش افتاد روی زمین. سرآشپز با نگاهش کرد. - خوب مچت رو گرفتم! مگه اینجا بهت غذا نمیدن که اومدی سروقت غذاهای آقا رئیس؟! سونیا سرش رو تا حد ممکن پایین انداخت. نگاهش به تکه کباب افتاد و آب دهانش رو قورت داد. تو آشپزخونه گرسنگی نمی کشید، اما خب غذای خوبی هم بهش نمی دادن! - جواب نمیدی، نه؟! و بازوی سونیا رو گرفت. سونیا خودش رو عقب کشید، اما زور اون کجا و زور سرآشپز کجا؟! - اون موقع که داشتی دزدی می کردی باید فکر اینجاش رو می کردی کوچولو! صدای سرآشپز اونقدر زیاد بود که به گوش مازیار، رئیس که اتفاقی داشت از اونجا می گذشت برسه. مازیار وارد آشپزخونه شد... سرآشپز با دیدنش گفت: سلام رئیس... این کوچولو مشغول دزدیدن غذاهای مهمون های ویژه تون بود! اما حواس مازیار تنها به دختری بود که سرش رو پایین انداخته بود و به خودش می لرزید. مازیار جلوتر رفت و سرآشپز با ضربه ای به بازوی سونیا گفت: سونیا درحالیکه خودش رو سرزنش می کرد، به سختی لبش رو به التماس باز کرد. - من... من معذر... سرش رو بالا برد و با دیدن مازیار حرفش نصفه موند... هر دو ناباورانه به همدیگه نگاه می کردن... سونیا، دختری که مازیار جونش رو براش می داد و گفته بودن کشته شده حالا مقابلش بود! به پسره گفتن عشقش مرده، اما بعد از چند سال اون رو می بینه و می فهمه که...🥺
عرض المزيد ...
992
1
عه..عه رو تخت آقا چه گوهی میخوری بچه؟! با صدای عصبی اکرم چشمان بی‌حالش هول کرده باز شد _حتما باید اینجارو نجس می‌کردی تخـ*ـم حروم؟! تا به خودش بیاید دست اکرم موهای بلند طلایی رنگش را وحشیانه چنگ زد و کشید که  تنش محکم به زمین کوبیده شد _پاشو گمشو... آقا ببینه چه غلطی کردی خودت هیچی...ننه باباتم تو گور خاک میکنه... اینجا پرورشگاه نیست بچه 15 16 ساله‌ی کر و لال نگه داریم... هررری دخترک از درد ناله‌ای کرد بازهم مثل این چند روز صدایی خفه از لب های لرزانش بیرون امد اکرم با دیدن بی‌حالی غیر طبیعی مروارید و رنگ پریده‌اش بی حوصله لگدی به بدنش کوبید نمیدانست دخترک هر شب سر روی سینه‌ی همان اقایی که می‌گوید می‌گذاشت _دارم داد میزنم... بازم نمیشنوی؟!... پاشو گمشو بیرون تا خودم همراهیت نکر.... یکدفعه با دیدن روتختی خیس تخت خشکش زد‌ _چکار کردی حرومزاده؟!... تـ..و میدونی چه غلطی کردی؟! دخترک وحشت زده سر بالا اورد با دیدن تخت زرد شده چشمان زمردی‌اش پر شد و خودش را عقب کشید خودش را...خیس کرده بود؟ دیشب بدن ریزش در آغوش مرد گم شده بود که توانسته بود بعد از یک ماه بخوابد حتما وقتی صبح زود رفته بود بازهم وحشت سراغش امده بود و... بدنش لرز گرفت مرد کنار گوشش پچ‌ زده بود دخترک 16 ساله شیشه‌ی ایلیاست و این یعنی نمی‌کشتش؟! اکرم عصبی سمتش هجوم آورد و موهایش را وحشیانه چنگ زد گردنش را به زور به طرف تخت خم کرد و فریاد از گلویش نعره کشید _ببین چه گوهی خوردی حرومزاااده.. هم تورو میکشه هم منو.. ببییین مروارید پر بغض لرز تنش بیشتر شد بازهم ان غده‌ی لعنتی نترکید _داری چیکار می‌کنی اکرم؟ صدای شوکه مریم خانوم از پشتشان آمد و اکرم بی‌توجه موهای دخترک را سمت باغ کشید مریم هول کرده به سمتشان قدم تند کرد _یه ماهه از شوک نمیتونه گریه کنه و حرف بزنه... کر نیست اکرم عصبی نیشخند زد و تن لرز گرفته‌ی مروارید را محکم کف باغ انداخت دختر زیادی آرام با ان موهای طلایی و چشمان درشت زمردی چطور ایلیاخان همه‌ی شان را کشته بود اِلا این دختر؟! _آره میدونم لال شده... چون دیده آقا همه‌ی کس و کارش و جلوش کشته همه‌ی اتاقا بوی سگ مرده گرفته.. بسه هر چقدر تحمل کردم این چند روز مروارید بی‌پناه در خودش جمع شد و گلویش از بغض تیر کشید کاش همان مرد که همه آقا صدایش می‌کردند، بود برخلاف رفتارش با بقیه... با او خیلی مهربان بود مریم با ترحم لب زد _ولش کن اکرم... وسواسات و رو این بچه پیاده نکن... ببین داره میلرزه... چند روزه هیچی نتونسته بخوره... آقا خودشـ.....هیع اکرم که یکدفعه شلنگ اب زیادی یخ باغ را روی دخترک گرفت حرف در دهان مریم ماسید و دخترک خشکش زد قلبش تیر کشید بازهم همان درد لعنتی که وقتی مینالید ایلیا هم با همان اخم های درهم نگران نگاهش می‌کرد _باشه بمونه... اما خودم این توله گربه‌ی خیابونی و تمیز می کنم تا همه‌جا بوی طویله نده مریم خانوم خواست لب باز کند که اکرم تشر زد و شلنگ را کنار انداخت سر خدمتکار بود _برو سر کارت مریم مروارید با بدن لرز گرفته ملتمس نگاهش کرد اما مریم سر پایین انداخت _ببخشید دخترک با وحشت خودش را عقب کشید آن مرد دروغ گفته بود که دیگر نمی‌گذارد کسی  آزارش دهد همه‌ی شان اذیتش می‌کردند اکرم روبه خدمتکار ها غرید _بیاین لباساش و در بیارین... معلوم نیست توی جوب چه مرضایی گرفته و ما تو خونه راش دادیم... میره رو تخت اقا هم میخوابه خانوم سمتش امدند و دست و پایش را به زور گرفتند از شدت تحقیر ها آن غده در گلویش هم بزرگ تر شد باغ پر از بادیگارد بود جلوی چشم همه‌ی شان لباس هایش را به زور از تنش دراوردند اکرم بی‌توجه به لرز تن هیستریکش، بدنش را وارسی کرد _خوبه... لباساشو بپوشونین... نشان خدمتکارای آقا هم سریع داغ کنید دخترک با وحشت سر بالا اورد همان سوختگی روی مچ خدمتکارها که شکل خاصی داشت؟! یکی از خدمتکارها بلند شد _الان خانوم بغض در گلویش بزرگ تر شد و سرش را جنون وار تکان داد هرموقع میخواستند دست دختری را بسوزانند به سینه‌ی مرد می‌چسبید و تکان نمیخورد صدای جیغشان... با تقلا از زیر دست خدمتکار ها بیرون امد که یکدفعه صورتش سوخت _کدوم گوری میری؟ محکم به زمین کوبیده شد انگار سنگ فرش های باغ در سرش فرو رفت اکرم تشر زد _بگیرینش دیگه.. دوتا زن گنده از پس یه بچه بر نمیان؟ داغی خون را روی پیشانی‌اش حس کرد بازهم به زور بلندش کردند آستینش را بالا زدند که چشمان بی‌حالش روی آن آهن سرخ شده ماند هقی از گلویش بیرون آمد و بدنش جنون وار میان دستانشان لرزید نفسش در سینه گره خورد همینکه اکرم خواست آهن داغ شده را بچسباند کسی مچش را چنگ زد و صدای غریدن پر تهدید همان مرد _حس می‌کنم خیلی علاقه داری خودتو زنده زنده بسوزونم که داری گوه اضافه میخوری اکرم ادامه‌ی پارت🔥🖤👇 پارت رمان❌
عرض المزيد ...
مرواریـღـد
﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌ https://t.me/Novels_tag
479
1
میانبر پارت‌ها🌹 رمان زئوس45الی50(تمام شده درvip)  زهار+زئوس80الی85(تمام شده در vip) نَسَـ♚ـبـــ45الی50(دوبرابرکانال‌عمومی) شوگار45الی50(تمام شده در vip) 5892101407120183 به حساب آرزونامداری آیدی قبلی ادمین دچار مشکل شده ، فعلا اگر لینک‌هاتون دریافت نکردید به این آیدی مراجعه کنید و لطفا از پرسیدن هرگونه سؤال بی‌مورد بپرهیزید🙏
2 251
1

sticker.webp

2 078
0
- موهاتو فروختی؟ توان نگاه کردن به صورتش را نداشتم. چشم‌هایِ استیضاح‌گرش تمامم را فرو پاشیده بود. نزدیک شد و گفت: -قیچی انداختی پاشون به غرور منم فکر کردی؟ چه می‌شد اگر همین حالا زمین دهان باز می‌کرد و مرا می‌بلعید؟ می‌مردم از این خاری ‌و خفت. مقابلم ایستاد و هرم داغ نفسش صورتم را سوزاند: -دیدم هی خودتو قایم میکنی... شالتو میکشی جلو... حواست نبود، ولی داشتی درستش می‌کردی دیدم کوتاهشون کردی. پس رفتم و پشتِ پایم را به دیوار فشار دادم تا شاید درد، اندکی از شرمم کم کند. -یکه خوردم... باورم نشد... ولی گفتم به تو چه... موهای خودشه... اختیارشو داره... رنگشون کنه... فِرشون کنه... اصلاً کچل کنه... مگه من باید نظر بدم! اگر کمی بلندتر شماتتم می‌کرد بهتر نبود؟ خوب می‌دانست چطور جانم را بگیرد و لحظه‌ی آخر نیمهجان رهایم کند. -ولی می‌دونی چرا حالم بد شد؟ چون زنِ برادرم زل زد تو چشمام و گفت:  «زنت موهاشو به آرایشگر محله فروخته... مگه مشکل مالی دارین؟» سرم را بالا گرفتم؛ صورتِ برافروخته‌اش مقابل چشم‌هایم تار بود و لغزان. -زنم... موهاشو... برای پول فروخته! تُن صدایش که بالاتر رفت، تنم لرزید. کلافه دست کشید به صورتش و از روی عذاب خندید. با ناچاری‌ام، آبرویش را برده بودم. خوب می‌دانستم چه بلایی سرش آورده‌ام. صدایش غم عالم را داشت و آهم در گلویم سنگ شد. -تا حالا با حرف سیلی خوردی ساره خانووم؟ کاش ساره می‌مرد که جز دردسر چیزی در زندگی‌اش نبود. -من جواب گوه‌خورایِ زندگیمو چی بدم؟ صدای بلند و چشم‌های به‌ خون‌نشسته‌اش زندگی را از یادم برد و نفسم در سینه‌ام گیر کرد. -موهاتو برای چی فروختی؟ نگاهِ طوفان‌زده‌ام سقوط کرد روی انگشت حلقه‌ام... دستم را جمع کردم، مبادا متوجه‌ی قلابی بودنش بشود. -دِ جواب بده ساره؟ شرمنده‌ بودم، اما می‌مردم هم نمی‌توانستم دلیلش را بگویم. نفهمیدم یک لحظه چه شد؟ دست‌هایش که در هوا بلند شدند، با ترس صورتم را پشت دست‌هایم پنهان کردم و نالیدم: -نزن... خواهش میکنم. وَ بالاخره هفتیمن رمان 👆 یک شب وسط کوچه‌ی تاریک پیداش کردم... تریاک خورده بود خودش رو بکشه... رسوندمش بیمارستان... وقتی خانواده‌اش رسیدن فهمیدم که باباش به خاطر بدهیش میخواد به یک مرد افغان بفروشدش... شدم ناجیش... دیدم برای پنهون کردن رازم نیاز به یه همراه دارم و چی بهتر از ازدواج تا هر چی حرف و حدیث پشت سرم بود خاتمه پیدا کنه... به باباش گفتم بدهیت رو می‌دم به شرطی که دخترت زن من بشه و...؟
عرض المزيد ...
472
0
عه..عه رو تخت آقا چه گوهی میخوری بچه؟! با صدای عصبی اکرم چشمان بی‌حالش هول کرده باز شد _حتما باید اینجارو نجس می‌کردی تخـ*ـم حروم؟! تا به خودش بیاید دست اکرم موهای بلند طلایی رنگش را وحشیانه چنگ زد و کشید که  تنش محکم به زمین کوبیده شد _پاشو گمشو... آقا ببینه چه غلطی کردی خودت هیچی...ننه باباتم تو گور خاک میکنه... اینجا پرورشگاه نیست بچه 15 16 ساله‌ی کر و لال نگه داریم... هررری دخترک از درد ناله‌ای کرد بازهم مثل این چند روز صدایی خفه از لب های لرزانش بیرون امد اکرم با دیدن بی‌حالی غیر طبیعی مروارید و رنگ پریده‌اش بی حوصله لگدی به بدنش کوبید نمیدانست دخترک هر شب سر روی سینه‌ی همان اقایی که می‌گوید می‌گذاشت _دارم داد میزنم... بازم نمیشنوی؟!... پاشو گمشو بیرون تا خودم همراهیت نکر.... یکدفعه با دیدن روتختی خیس تخت خشکش زد‌ _چکار کردی حرومزاده؟!... تـ..و میدونی چه غلطی کردی؟! دخترک وحشت زده سر بالا اورد با دیدن تخت زرد شده چشمان زمردی‌اش پر شد و خودش را عقب کشید خودش را...خیس کرده بود؟ دیشب بدن ریزش در آغوش مرد گم شده بود که توانسته بود بعد از یک ماه بخوابد حتما وقتی صبح زود رفته بود بازهم وحشت سراغش امده بود و... بدنش لرز گرفت مرد کنار گوشش پچ‌ زده بود دخترک 16 ساله شیشه‌ی ایلیاست و این یعنی نمی‌کشتش؟! اکرم عصبی سمتش هجوم آورد و موهایش را وحشیانه چنگ زد گردنش را به زور به طرف تخت خم کرد و فریاد از گلویش نعره کشید _ببین چه گوهی خوردی حرومزاااده.. هم تورو میکشه هم منو.. ببییین مروارید پر بغض لرز تنش بیشتر شد بازهم ان غده‌ی لعنتی نترکید _داری چیکار می‌کنی اکرم؟ صدای شوکه مریم خانوم از پشتشان آمد و اکرم بی‌توجه موهای دخترک را سمت باغ کشید مریم هول کرده به سمتشان قدم تند کرد _یه ماهه از شوک نمیتونه گریه کنه و حرف بزنه... کر نیست اکرم عصبی نیشخند زد و تن لرز گرفته‌ی مروارید را محکم کف باغ انداخت دختر زیادی آرام با ان موهای طلایی و چشمان درشت زمردی چطور ایلیاخان همه‌ی شان را کشته بود اِلا این دختر؟! _آره میدونم لال شده... چون دیده آقا همه‌ی کس و کارش و جلوش کشته همه‌ی اتاقا بوی سگ مرده گرفته.. بسه هر چقدر تحمل کردم این چند روز مروارید بی‌پناه در خودش جمع شد و گلویش از بغض تیر کشید کاش همان مرد که همه آقا صدایش می‌کردند، بود برخلاف رفتارش با بقیه... با او خیلی مهربان بود مریم با ترحم لب زد _ولش کن اکرم... وسواسات و رو این بچه پیاده نکن... ببین داره میلرزه... چند روزه هیچی نتونسته بخوره... آقا خودشـ.....هیع اکرم که یکدفعه شلنگ اب زیادی یخ باغ را روی دخترک گرفت حرف در دهان مریم ماسید و دخترک خشکش زد قلبش تیر کشید بازهم همان درد لعنتی که وقتی مینالید ایلیا هم با همان اخم های درهم نگران نگاهش می‌کرد _باشه بمونه... اما خودم این توله گربه‌ی خیابونی و تمیز می کنم تا همه‌جا بوی طویله نده مریم خانوم خواست لب باز کند که اکرم تشر زد و شلنگ را کنار انداخت سر خدمتکار بود _برو سر کارت مریم مروارید با بدن لرز گرفته ملتمس نگاهش کرد اما مریم سر پایین انداخت _ببخشید دخترک با وحشت خودش را عقب کشید آن مرد دروغ گفته بود که دیگر نمی‌گذارد کسی  آزارش دهد همه‌ی شان اذیتش می‌کردند اکرم روبه خدمتکار ها غرید _بیاین لباساش و در بیارین... معلوم نیست توی جوب چه مرضایی گرفته و ما تو خونه راش دادیم... میره رو تخت اقا هم میخوابه خانوم سمتش امدند و دست و پایش را به زور گرفتند از شدت تحقیر ها آن غده در گلویش هم بزرگ تر شد باغ پر از بادیگارد بود جلوی چشم همه‌ی شان لباس هایش را به زور از تنش دراوردند اکرم بی‌توجه به لرز تن هیستریکش، بدنش را وارسی کرد _خوبه... لباساشو بپوشونین... نشان خدمتکارای آقا هم سریع داغ کنید دخترک با وحشت سر بالا اورد همان سوختگی روی مچ خدمتکارها که شکل خاصی داشت؟! یکی از خدمتکارها بلند شد _الان خانوم بغض در گلویش بزرگ تر شد و سرش را جنون وار تکان داد هرموقع میخواستند دست دختری را بسوزانند به سینه‌ی مرد می‌چسبید و تکان نمیخورد صدای جیغشان... با تقلا از زیر دست خدمتکار ها بیرون امد که یکدفعه صورتش سوخت _کدوم گوری میری؟ محکم به زمین کوبیده شد انگار سنگ فرش های باغ در سرش فرو رفت اکرم تشر زد _بگیرینش دیگه.. دوتا زن گنده از پس یه بچه بر نمیان؟ داغی خون را روی پیشانی‌اش حس کرد بازهم به زور بلندش کردند آستینش را بالا زدند که چشمان بی‌حالش روی آن آهن سرخ شده ماند هقی از گلویش بیرون آمد و بدنش جنون وار میان دستانشان لرزید نفسش در سینه گره خورد همینکه اکرم خواست آهن داغ شده را بچسباند کسی مچش را چنگ زد و صدای غریدن پر تهدید همان مرد _حس می‌کنم خیلی علاقه داری خودتو زنده زنده بسوزونم که داری گوه اضافه میخوری اکرم ادامه‌ی پارت🔥🖤👇 پارت رمان❌
عرض المزيد ...
مرواریـღـد
﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌ https://t.me/Novels_tag
689
1
با چشمای خمار بهم نگاه می‌کرد و سینه ی مردونش به خاطر بهم ریختگیای هورموناش بالا و پایین می‌شد کل وجودش منو می‌خواست و من.‌.. من خوشحال ازین که زنانگی رو بلد بودم خمار و پر از خواسته بهش خیره شدم و سرمو جلو بردم اما به یک باره خودشو عقب کشید. از اتاق بیرون زد و در اتاق و جوری بهم کوبید که تو جام پریدم اما هنوز خیره بودم به دیوار روبه روم و کم کم بغض اومد سراغم و چرا منو نمی‌خواست؟ چرا بهم دست نمی‌زد مگه من زنش نبودم؟ اشکام روی صورتم ریخت و از جام پاشدم و لباس لختی تنمو با حرص درآوردم و پیراهن معمولی تنم کردم و بدون حرفی رفتم زیر پتو و اینبار هق هقم شکست و گریه هام دست خودم نبود و نمی‌دونم چقدر گریه کردم و چقدر گذشت اما به یک باره صدای بم مردونش تو اتاق پیچید: -آلا؟ هق هقای بلندم قطع شد اما سر از زیر پتو بیرون نیاوردم که پتو رو از روم کشید کنار و نگاهش به صورتی که ریملاش قطعا ریخته بود و رژش پخش شده بود خورد و لب زد: - چته چرا این جوری می‌کنی؟ واقعا نمی‌فهمید یا خودشو می‌زد به اون راه! تو جام نشستم و این بار ترکیدم: - نمی‌فهمی؟ نمی‌فهمی وقتی هی ازم رو بر می‌گردونی من قلبم می‌شکنه؟ دوستم نداری؟ نکنه زشتم؟ نکنه زنانگی بلد نیستم؟ هر چی فکر می‌کنم می‌بینم تویی که قبل از من صد تا دوست دختر داشتی قطعا مشکل نداری مشکل از منه حتما که نمی‌خوایم خیره تو صورتم چشم از گرفت و دستی تو موهاش کشید که ادامه دادم: - حتی نگاهم نمی‌کنی! صدای پوزخندش تو اتاق پخش شد: - نگاهت نمی‌کنم که باز نرم زیر دوش آب یخ چون نمی فهمم چطوری با این ظاهر آشفته بازارتم من یهو... ادامه نداد ساکت شد، گیج و با صورتی اشکی خیره بودم بهش که این بار سمتم برگشت و جدی لب زد: - نمی‌تونم بهت دست بزنم چون هنوز با خودم کنار نیومدم که زنم قبل از من... چشماشو حرصی باز و بسته کرد و ادامه داد: - قبل از من رابطه داشته ظاهرمو نگاه نکن من از درون هنوز قدیمیم! دلم نمی‌خواد وسط عشق‌بازی افکار گوهم سر بزنه بیرون و دق و دلیمو روت خالی کنم بزار کنار بیام یکم من... من وقتی نزدیکت میشم فکر این که این همه زیبایی و عطر خوشو یکی دیگه جز من حس کرده می‌ریزم بهم مات بودم مات مات... ناباور خیره بودم بهش و لب زدم: - چون یه بار عقد کردم... سری به تایید تکون داد و تند ادامه دادم: - می‌دونی که به زور بود به خدا... وسط حرفم پرید: - هیچی نگو.... هیچ توضیحی نمی‌خوام خودم کنار میام فقط تایم می‌خوام پاشو صورتتو آب بزنو گریه نکن با پایان جملش ناراحت سمت در اتاق رفت تا دوباره بره اما اینبار سد راهش شدم: - بهم دست نزده! نزاشتم بهم دست بزنه! به خدا به خدا دارم راست میگم... اشکام روی صورتم می‌ریخت و صورتش به یک باره ناباور شد که تند تند ادامه دادم: - من فقط دلم می‌خواد تو... تو یعنی دوست ندارم کسی جز تو بهم دست بزنه! من نزاشتم علی بهم دست بزنه چون همیشه تو رویاهامم فقط تویی تو هاکان با پایان جملم چشماش خمار شد و صورتش سمتم اومد که دیگه من صبر نکردم و لبامو‌... ادامش...🤌🏻👇🏻
عرض المزيد ...
1 026
0
- چند سالته؟ از اینکه سعی می کرد نگاهم نکنه، پوزخند صداداری زدم. اون هم یکی بود مثل بقیه‌ی مردها... نگاه رو می‌خواست پشتِ بودنش پنهون کنه! - شکر خدا کَری؟ پرسیدم چند سالته؟ خانواده داری؟! با صدای دادش، از جا پریدم؛ اما با این حال با آرامش گفتم: ! دست‌هاش از عصبانیت مشت شد. با خنده گفتم: بابا برادر من میگم بهم نگاه کن! ! من هم اون دنیا می‌کنم! با خشم سرش رو بلند کرد، اما من به جاش لال شدم! چشم‌های طوسیش بین اون همه ریش و سبیل عجیب خودنمایی می‌کرد! بچه‌بسیجی هم انقدر جذاب؟ آب دهنم رو قورت دادم که پوزخند زد. کم نیاوردم و بعد از دید زدن سر تا پاش گفتم: ! جا خورد، انتظار نداشت به این سادگی اعتراف کنم! پرسید: کس و کاری نداری؟! چرا فرار کردی؟! - نُچ، ندارم! دختر فراری و چه به کس و کار داشتن؟ ننه بابا ندارم، عمو و زن عموم به می‌خواستن شوهرم بدن، فرار کردم! - فقط بخاطر همین؟ دیگه داشت پُررو میشد! با غیظ گفتم: تو رو سَنَنه؟ دوست داشتم فرار کردم! برخلاف چند دقیقه پیش، با چشم‌های ریزشده بهم خیره شد. - می‌دونی که اگه آدرس خانواده‌ت رو ندی، می‌برنت ! نیشخند زدم: از دست ایل و طایفه‌م فرار کردم، دو سه تا نگهبان که عددی نیست! - دختر هستی! خندیدم. - چیه؟ ؟ ابرویی بالا انداخت که دوباره خندیدم. - نکنه می‌خوای مثل این جلوی ننه بابات نقش عشقت رو بازی کنم؟! میز رو دور زد و مقابلم ایستاد. - یه چیزی فراتر از ! چند ساعت بعد... - هِی اخوی... بیدار شو! چند بار دیگه صداش کردم، اما بیدار نشد. پوفی کشیدم. چرا باید حالا که نصف شب من رو آورده بود خونه‌شون، دستشوییم می‌گرفت؟! کمی تو جام جابجا شدم، اما فایده‌ای نداشت... تا صبح نمی‌تونستم طاقت بیارم! سرم رو به سمت صورتش بردم و محکم تکونش دادم. - بیدار شو برادر! شده! عملیات ! بالاخره چشم باز کرد و تو تاریکی نمی‌دونم چی شد که با دیدنم با صدای بلندی گفت: چی شده؟ تو اینجا چیکار می‌کنی؟! با صدای "مازیار، چی شده پسرم؟" گفتن زنی، با عجله دستم رو روی دهنش گذاشتم، اما کار از کار گذشته بود، چون همون لحظه در اتاق باز شد و چراغ‌ها روشن! با صدای "هین" گفتن زن، دستم رو از روی دهن برداشتم. و بدون اینکه از روی تختش بلند بشم، زیر لب گفتم: نصف شبی برادر! بدجور هم ریدی! سروان ، پنهونی دختر رو می‌بره خونه‌شون، اما نصف شب...😂 دختر فراری و پسر بسیجی🤪🤣
عرض المزيد ...
1 583
0
دو تا از بهترین رمانهایی که تو تلگرام غوغا کرده که با خوندنش اون ماهی  پرشور قلبتون یه جوری سر بخوره و آدرنالین خون‌تون رو بالا ببره که حال دلتون رو عوض کنه. یکی عروس بلگراد که عاشقانه اش محشره و دختر و پسر داستانش به قدری متفاوت و خاص هستند که تصورش رو نمی‌کنید یکی هم ریسک که داستانش اینقدر بی‌نظیره که محاله جایی خونده باشین. به رمان پلیسی معمایی جنجالی عاشقانه یه چی بگم داخل پارانتز. قدرت تحمل هیجان زیاد رو ندارین جوین ندین😎 لینکش رو به زور گیر آوردم و فقط برای امروز ازاده پس عجله کنین.
عرض المزيد ...
2 866
1
این دو رمان عالی باشه هدیه امسال من به شما😍😍 مطمئنم از خوندنشون اینقدر لذت ببرین که ضربان قلبتون رکورد بزنه. یکی عروس بلگراد که عاشقانه اش محشره و اواخرشه یکی هم ریسک که داستانش اینقدر بی‌نظیره که محاله جایی خونده باشین. لینکش رو به زور گیر آوردم و فقط برای امروز ازاده پس عجله کنین.
2 230
0

sticker.webp

4 544
1
- میگن مافیا شیشه است! - نه بابا من شنیدم آقا زادست...حالا هر چی هست کیس خوبیه...وگرنه این قدر براش گل و شیرینی نمیفرستادن...کل بخشو میشه باهاش خیرات داد! سمت دو پرستار بخش رفتم و کنجکاو گفتم: - کیو میگین بچه ها؟ نگاهشون روم نشست: - مریض جدید دکتر سلیمانی...مگه برای معاینه اش نرفتی؟ خسته نه آرومی زمزمه کردم که ادامه دادن: - خاک بر سرت اسرا...کل بخش دارن راجبش حرف میزنن...من اگه جای تو بودم تا حالا صدبار مخشو زده بودم! خسته سمت اتاق بیماری که درموردش حرف میزدن راه کج کردم و گفتم: - اول ببینید زنده می‌مونه...دکتر راجب راضی نشدنش برا عمل حرف میزد...باید دید وضعیتش چطوریه که انگار زیادم خوب نیست! از کنارشون رد شدم و منتظر جوابشون نموندم...آدمی که انقدر ساز ناامیدی بزنه به درد نمیخورد...همون بهتر که کسی نتونه مخشو بزنه! در اتاق بیمار و باز کردم و با دیدن مردی که روی تخت دراز کشیده بود مات موندم! موهای لخت و نامرتب قهوه ای سوختش روی صورتش افتاده بود و فک استخونی و ته ریشی که روی صورتش خودنمایی میکرد...چقدر جذاب بود! لعنت بهش...تصور نمیکردم انقدر خوب باشه! صدای بمش منو به خودم آورد: - تموم شد؟ وقت استراحتمو گرفتی واسه دید زدنت؟ اخمام توهم پیچید...شونه ای بالا انداختم و به سمت تختش رفتم و گفتم: - اصلا هم دید زدن نبود...فقط برای معاینه کسی اومدم که گفته نمیخواد عمل کنه! نیشخندی زد و بدون نگاه کردن بهم گفت: روانشناسی؟ - من خودم به ده تا روانشناس نیاز دارم...گفتم که برای معاینه اتون اومدم جناب! اخم روی صورتش نشون از درد کشیدنش میداد و دستی که روی قلبش مچاله شده بود باعث شد آروم تر از قبل بگم: - طبق چیزایی که تو پرونده اتون نوشته وضعیت خوبی ندارید...دریچه قلبتون کم کم داره مسدود میشه و... حرفمو قطع کرد. - جسمی که روحی نداشته باشه وضعیتشم اهمیتی نداره! نگاهم روی دست گلهای بزرگ و کادوهای میلیونی کنار تختش افتاد. چقدر خل بود که با وجود این همه پول میخواست خودکشی کنه... - دیوونه ای؟ اخمی بهم کرد...اما من خنده ام گرفته بود...لبامو بهم فشار دادم و گفتم: منظورم اینه که کمتر کسی با این همه طرفدار و مال و منال ادعای تنهایی میکنه! نگاه عمیق و سردش رو به چشمام انداخت و خشک گفت: - انگار کلا برای معاینه کردن من نیومدی...شاگرد دکتری؟ لبخند محوی زدم و گفتم: تا آخر این ماه آره...میخوام استعفا بدم! لبخند کجی زد و گفت: - حیف نیس دکتر به این خوبی بخواد استعفا بده؟ از حرفش تعجب کردم اما خودمو نباختم و گفتم: - روح منم مثل تو خسته اس...توان ادامه دادنو نداره...دیگه واقعا نمیتونم! لبخندش محوتر شد...خودش و با درد بالا کشید و گفت: روح خسته امو برات میزارم اگه...اگه تا تهش کنارم بمونی!
عرض المزيد ...
1 601
3
سرگرد خشنی که جون میده برای دختر قاچاقچی، ولی باید زجرش بده چون از بالا دستور دادن.... - مگه نگفتم حق نداری با پسری خوش و بش نکنی؟ وحشت زده و با ترس، نگاهم کردم. - م... من... من کاری... کاری نکردم... پس... پسره خو... خودش بهم.. کار... کارت مغازه شو ... دا... داد. از این که ازم می ترسید، دلم می خواست خودمو حلقه آویز کنم. چرا شرط مزخرف تیسمار رو قبول کردم؟ قدمی سمتش برداشتم که با ترس، چند قدم عقب رفت. این ترسش دلمو چنگ می زد. - تو چرا گرفتی؟ - م.. من... من... دست انداختم و کمربندم رو دراوردم که نگاهش قفل کمربند شد و حرفش قطع شد: - طا.. طاهر.. می خوای.. چیکار کنی؟ - می خوام زنمو ادب کنم که دیگه هوای خراب بازی به سرش نزنه. آخ وقتی گفتم بهش خراب بازی می کنه، دلم می خواست یه گلوله حروم قلبم بشه. همین که می خواست توی ذهنش بالا و پایین کنه که چی گفتم، کمربند رو بالا اوردم و روی پهلوش فرود اوردم. با جیغ بلندی، پخش زمین شد. نمی شد همین الان دستم رو قطع می کردن؟ داد زدم: - صدااااات دررررر نیااااااااد! کمربند رو درست وسط کمرش فرو اوردم که بازم جیغش هوا رفت و شکمش رو بغل گرفت. بیشتر از این که حالم از خودم بهم می خورد، خون تیمسار رو تشنه بودم که دستور داده بود اینجوری زنمو بزنم. کمربند رو با دلی که داشت حالش ازم بهم می خورد و تف بهم می نداخت، روی کمرش فرو اوردم: - میگممممممم خفه شووووووو! این ژنو از بابای لاشخورت به ارث بردی نهههههههههه؟ دلارام شکمش رو سفت بغل گرفته بود و آروم هق می زد. کمربند رو دوباره وسط کمرش زدم که یه دفعه، آخ ریزی زیر لب گفت و صداش قطع شد. در اتاق محکم شکسته شد و من تیز چرخیدم سمت در. طاها بود که با قیافه گر گرفته و با بهت، به دلارام نگاه می کرد. داد زدم: - گمشو بیرون محمدددددددددد. محمدحسین نگاهش به دلارام بود که یه دفعه چشم هاش گرد شد و داد زد: - بی غیرتتتتتتت حامله بووووووود. نفسم توی سینه حبس شد. تیز چرخیدم سمت دلارم. نگاهم آروم کشیده شد سمت خونی که زیر پای دلارام داشت هر لحظه بیشتر می شد. *** - متأسفم، بچه سقط شده! قلبم یه لحظه از کار ایستاد. یعنی من بچمو برای کارم کشتم؟ بچه ای که توی بطن وجود کسی بود که میپرستدمش و به خاطر یه ماموریت لعنتی، باید زجرش می دادم؟ ♨️🔥♨️🔥♨️🔥♨️🔥♨️🔥♨️ من، سرگرد طاهری‌ام. دختر بزرگترین قاچاقچی خاورمیانه باهام هم خونه شد و با دوتا جفت چشم فیروزه، دلمو برد. مافوقم بهم دستور که باید باهاش ازدواج کنم و زجرش بدم. نمی دونستم مافوقم کیه تا درست شب شروع این ماموریت کذایی فهمیدم..... یک سال کسی که می پرستیدمو با هزاران روش زجرکش کردم و حالا من به خاطر اون شرط لعنتی و خودخواهی خودم، قاتل بچم شدم و پدر زنم که بزرگترین قاچاقچی خاورمیانه ست،‌ دلاراممو، بابِ دلمو دزدیه. حالا باید حمید سعادت رو که پدر زنمه رو پیدا کنم و نذارم دلارام رو از کشور خارج کنه... نمی ذارم طلاق زنمو ازم بگیرن؛ حتی اگر شده از این شغل اخراج بشم... ♨️🔥♨️🔥♨️🔥♨️🔥♨️🔥♨️ ♨️🔥♨️🔥♨️🔥♨️🔥♨️🔥♨️
عرض المزيد ...
بابِ دل| زهرا اِچ
❌بنر ها کاملا واقعی هستن.❌️ ✍️رمان در حال تایپ: بابِ دل. سرگرد خشنی که دل گرو دختر بزرگترین قاچاقچیه خاورمیانه می‌ده!🔥 پارت گذاری شبانه و منظم! ‌ ❌️وی آی پی این رمان با بیش از ۱۰۰ پارت جلوتره!❌️ برای عضویت در VIP 👇 @Zahra_h80 ‌ 📝‌رمانPDF: یارِ مجنون‌
1 073
0
- زیر بارون رو درخت چیکار می‌کنی دختر جون؟ سبد رخت چرک هارو توی دستم فشردم و آب رو از رو صورتم کنار زدم. مرد درشت قامتی ایستاده بود پایین و به من زل زده بود. - سلام آقا. لباس پهن کرده بودم این جا. - از خدمتکارایی؟ رو درخت جای لباس پهن کردنه مگه دختر؟ لب هام رو به هم فشردم، خبر نداشت فرار کرده بودم. خدمتکار هم نبودم. ادامه داد: - تو حیاط نچرخ. نامحرم میاد میره ابروم میره زیر سوال. همین مونده بگن خدمتکار حاج خسرو با دامن و بدون زیر پوش تو حیاط میپلکه. این خسرو بود؟ اگه میفهمید من همون دختری ام که باش عقد کرده چیکار می کرد؟ روز عقد اصلا نگاهمم نکرد یه ماه نبود. رفته بود خارج و مادرش من رو کرد خدمتکار این خونه‌. - افتابش خوبه اخه. الان میام پایین فقط لباسم نامناسبه اگه میشه نگاه نکنید. استغرالهی گفت و رو چرخوند. هوفی کردم. پس خودش شازدش بود. سرکی کشیدم، اگه شانس میوردم میتونستم امشبو فرار کنم. تنها مشکلم دامن پارم بود و لباس زیری که گیر کرده بود لای شاخه ها. شرفم میرفت. - دختر جون چیکار میکنی؟ سگ اوردم تو حیاط‌..بیا پایین ببرمت تو. - اخه لباسم اون بالاست. چرخید و دستش رو گذاشت رو چشماش. نگاهش که خورد به لباس زیرم اویزون رو شاخه لعنتی فرستاد. - باز مادرم خدمتکارارو کرده صیغه ی نگهبان و باغبون؟ این لباس کفار رو هم کرده رسم و هی اویزون میکنه. بغض کردم. به من...زنش میگفت زن باغبون نگهبان؟ دستم رو روی صورتم کشیدم. فهمید گریه میکنم اروم پام رو گرفت و لبه ی دامنو کشید رو پام. - چته دختر؟ راضی نیستی؟ - نه. می خوان قابله بیارن چک کنن حاملم یا نه. فکر میکنن شب اول حامله شدم. چشم هاش گرد شد. حقیقت همین بود. اون شب اول رفت تو اتاق و من تو اشپزخونه موندم. همه فکر کردن بام خوابیده. ولی نوچ! - این تیکه لباس نشونه ی حاملگیته؟ یه بچه دازه تو عمارتم به دنیا میاد... صورتش بشاش شد. چه خنگی بود...حتی صدام هم یادش نبود. - شاید. شما چرا اومدین خارج خوش نگذشت؟ پام رو گرفت و گذاشت روی شونش. خجالت زده شدم. من رو اورد پایین. دستامو بند یقش کردم. - اومدم زنم رو ببینم. مادرم گفته باید بیام بالای سرش. مثل این که خیلی شر و چش سفیده. همه رو عاصی کرده. شاکی چنگی به شونش زدم. من شرم؟یهو یه چیزی یادم اومد. من نوار بهداشتیام، لباس زیرام...همشون پخش اتاق بودن. وای اگه می دید. مادرش منو تو قابلمه میذاشت و میپخت. ولی‌‌... من که داشتم میرفتم. من رو گذاشت زمین. لباس زیرم رو هم که گیر کرده بود دوباره به شاخه با نوم انگشتاش اورد و داد دستم. بامزه بود. نخودی خندیدم که عمیق زل زد بهم. از روی موهای جذابش شرشر آب میرخت. خیس شده بود. لب زدم: - من باید برم. - موفق باشی مامان کوچولو. - مامان نیستم. اون شوهرم منو گرفت به ی ورش و نخوابید باهام. بلندتر خندید. چقدر مهربون بود صورتش. - دختر بد. زشته این حرفا. بدو برو ، صبح میبینمت. با دیدن مادرش که داشت میومد هینی گفتم و بی حرف دیگه پا به فرار گذاشتم. - خسرو بگیر اون خیر سر رو، زنته می خواد فرار کنه. با جیغ لباس زیر و سبد توی دستم رو ول کردم و سمت در دویدم که یهو یکی منو کشید و با هم خوردیم زمین. چشم تو چشم شدیم. من روش بودم. - که خدمتکاری دیگه؟ که بالای درخت لباس پهن میکنی. بهم دروغ میگی فرار میکنی. یه پدری ازت دربیارم امش.. با عطسه ای که کردم تو صورتش دندوناشو به هم فشار داد. پرو پرو نیشخند زدم. - امشب که جفتمون بیمارستانیم. خدا پدرمونو درمیاره. - کاش اون شب نمی خوابیدم.
عرض المزيد ...
2 209
0
_تا کی می‌خواستی بچه‌ام رو ازم مخفی کنی ها؟؟؟می‌خواستین کی بهم بگین مامان؟! چمدان‌ها را پشت در خانه پایین آوردم؛ انگشتم را بر روی شاسی آیفون فشردم. بعد از خستگی پرواز و دلتنگی چهار ساله؛ فقط دیدن مامان می‌توانست حالم را خوب کند. بار دیگر دستم را به سمت آیفون بردم که در با صدای آرامی باز شد؛ دختر بچه شیرینی پشت در ایستاد و و لحن نمکی‌اش گفت: _با کی کار دارید؟ دلم با دیدنش سخت به جوشش در می آید بر روی پنجه میشینم: _سلام خوشگل خانوم اسم شما چیه؟ نگاهی به داخل حیاط انداخت: _ اسم من رازِ _چه اسم خوشگلی، درست مثل خودت. بزرگترت خونه‌س. سرش را به آرامی تکان داد: _مامان بزرگ هست. تا آن لحظه احساس می‌کردم، نوه یکی از همسایه‌ها یا چه می‌دانم دوست‌های مامان است. اما باشنیدن حرف‌های دخترک بدنم یخ زد. سعی در انکار شنیده‌هایم داشتم. _اسم مامان بزرگت چیه ؟ _ اشم مامان بزرگم، مامان زرین تاجِ دنیا برایم تیر و تار شد مگر مادر من بچه ای دیگری غیر از من داشت ؟‌ صدای آشنایی به گوش می رسد... _راز ؟ کی بود مامان ؟ قامت پر مهر مادرم که در چارچوب قرار گرفت همه جا را سکوت فرا گرفت.... °.°.°.°.°.°.°.°. _شربتت رو بخور پسرم. نگاهم را از لیوان مقابل به صورت مضطرب مامان دادم. کلافگی از تک تک حرکاتش پیدا بود: _مزاحم شدم مثل اینکه. هول زده گفت: _ این چه حرفیه می‌زنی مامان جان. سردی کلامم دسته خودم نبود: _معلومه از دیدم هیچ خوشحال نشدی. نگاهش را دزدید و به سمت آشپزخانه رفت. _توام چه حرفایی می‌زنی میثاق . نگاهم بر روی دختر بچه شیرین ثابت ماند. صدایم را بلندکردم که به گوش مامان برسد و بهانه‌ای برای نشنیدن نداشته باشد: _دختره پرواست ؟! این چه سوالیه میپرسم بعد منو اون مگه بچه ای دیگه ایم داری ؟ مامان با ظرف  آجیل بیرون آمد، نگاهی به دخترک انداخت مات او بود. _کی ازدواج کرده؟ رنگ از رخ مامان پرید.اما جوابی نداد _اسمش چیه؟! بازم سکوت. خودم را جلو کشیدم: _در حق دختر خونده‌ات مادری کردی. در حق پسر خودت چیکار کردی مامان؟! نگاهش را تیز به چشمم داد برق اشک رو تو نگاهش می‌شد دید. از سکوتش کلافه شدم روبه هایلین کردم: _بابات کجاست؟ _یه جای دور، رفته مسافرت اما برمیگرده. _اسم بابات چیه؟ مامان مداخله کرد: _بچه رو نترسون. سوالم را بار دیگر تکرار کردم. _ اسم بابات چیه بچه جون ؟ _میثاق قلبم از حرکت باز ایستاد. روبه مامان کردم: _دختر منه؟! آره مامان . این دختر من و پرواست ؟؟؟؟ مامان بی صدا اشک می‌ریخت: _تا کی می‌خواستین بچه‌ام رو ازم مخفی کنید ها؟ میخواستی کی بهم بگی یه دختر دارم؟! چه بی شرفی ازم دیدید که جگر گوشمو ازم مخفی کردین؟؟؟ با باز شدن در و پیچیدن عطر آشنایی در فضا برمیگردم و ... _ مامان‌ ما اومدیم آراز رو امروز زودتر از مهد آوردم ... تخم جن معلوم نیست به کی رفته امروز تو مهد باز زده سر یکی رو شکسته ! بدون اینکه سر بلند کند مشغول در آوردن کفش های پسر بچه ای میشود که با پدرش مو نمیزند _ صاف وایسا بچه .... نمیگه ماکه پدر بالا سرمون نیست این مادر بدبختمونُ انقدر اذیت نکنیم آخه من ... اما سر که بلند میکند ، با دیدن مرد مقابلش نفسش بند می آید و ...👇❌😱 پارت واقعی خود رمانِ کپی ممنوع ❌❌ محشره رمانش با همون پارتای اولش غوغا کرده💥🍓 محدودیت سنی رعایت شود 🔞💦
عرض المزيد ...
3 188
3
تژگاه #۸۶۷ نه... مثل اینکه تمرین‌هایم جواب داده‌اند. آنقدر در بیان جملاتم احساس راحتی می‌کنم که می‌توانم تمام اعتماد به نفسم را جمع کنم. امروز روز من بود. بدون تعارف، روی صندلی کنار ماهان که وکیلم برایم عقب می‌کشد، می‌نشینم و خودش هم روبه رویم قرار می‌گیرد. چشم می‌گردانم اما شیدا مجد را نمی‌توانم پیدا کنم. این همه سکوت برای چیست؟ نکند آغاز‌کننده‌ی جلسه باید من باشم؟ کیفم را روی میز می‌گذارم و نگاهم را برای بار دوم، به معراجی می‌دهم که حالا اخم مهمان چهره‌اش شده است. نگاهش روی چشمانم زوم است. در چهره‌اش هیچ تغییری ایجاد نشده. همان مرد اخمو و بداخلاق قبل است. و حتی شاید جذابیتش بیشتر از قبل شده. با چند تار سفیدی که از کنار شقیقه‌هایش راه گرفته‌اند. مو‌هایش بلند‌تر از قبل شده و ریش‌هایش را کوتاه کرده است. پیراهن سورمه‌ای لعنتی را هم تن‌ زده است. همانی که یک بار در آن خانه‌ی کوچک و نقلی‌ام با دست شیته بودم. دقیقا همان بود! با کرووات مشکی. _خب! من اینجا هستم تا جواب همه‌ی سؤال هاتون رو بدم. اصرار داشتین حتماً خودم در جلسه حضور داشته باشم! 🌹 رمان زئوس45الی50(تمام شده درvip)  زهار+زئوس80الی85(تمام شده در vip) نَسَـ♚ـبـــ45الی50(دوبرابرکانال‌عمومی) شوگار45الی50(تمام شده در vip) 5892101407120183 به حساب آرزونامداری آیدی قبلی ادمین دچار مشکل شده ، فعلا اگر لینک‌هاتون دریافت نکردید به این آیدی مراجعه کنید و لطفا از پرسیدن هرگونه سؤال بی‌مورد بپرهیزید🙏
عرض المزيد ...
10 949
57
میانبر پارت‌ها🌹 رمان زئوس45الی50(تمام شده درvip)  زهار+زئوس80الی85(تمام شده در vip) نَسَـ♚ـبـــ45الی50(دوبرابرکانال‌عمومی) شوگار45الی50(تمام شده در vip) 5892101407120183 به حساب آرزونامداری آیدی قبلی ادمین دچار مشکل شده ، فعلا اگر لینک‌هاتون دریافت نکردید به این آیدی مراجعه کنید و لطفا از پرسیدن هرگونه سؤال بی‌مورد بپرهیزید🙏
10 766
2

sticker.webp

708
0
- مــــــن زنت نیستممممممم روانییی! صدای جیغم تو خونش پیچید جوری که همه ساکت شدن. خواهرش، مادرش، رفیقش، محافظ کنارش، خدمه‌ی دورمون! همه به من خیره نگاه می‌کردن و انگار می‌گفتند فاتحت را خواندی...! نگاه نافذ مردونش رو بهم داد و تو سکوت از جاش بلند شد جوری که صندلیش صدا داد و من از ترس پریدم عقب، سمتم اومد که بازم عقب رفتم اما خودشو بهم رسوند و مچمو گرفت! و منو کشوند سمت پله ها و غرید: _هیچ کی بالا نمیاد! و همین جمله باعث شد صدای جیغ من تو عمارت بپیچه، می‌خواست چیکار کنه؟ منو بزنه؟! اگه با اون قد و هیکلش منو می‌زد چیزی از من می‌موند؟ قطعا نه! و دیگه جیغامو تقلاهام دست خودم نبود: _ولم‌کن...کمک…ولم کن روانیِ عوضیِ دزدِ بی ناموس! ولم کن کمک کنید این منو می‌کشه! خودمو عقب می‌کشیدم اما اون با یه دست چنان منو گرفته بود و میکشید که حتی ذره‌ای تقلای من تاثیر نداشت و هیچ کیم دیگه جرات حرف نداشت… و من به یک باره مثل کوآلا چسبیدم به نرده‌ی پله ها و این بار قانون فیزیک مانع شد که منو بکشونه پِی خودش! کلافه سمتم برگشت و غرید: _ولش کن! عصبانیت و خشم از سر و صورتش می‌ریخت و من هیچ حرکتی نکردم که نیشگون بدی از بازوم گرفت و همین باعث شد نرده رو ‌ول کنم. این بار دیگه غفلت نکرد منو روی کولش انداخت و سمت اتاقش رفت و از دید همه خارج شدیم. به کتفش میزدم و وقتی وارد اتاقش شدیم جوری پرتم‌کرد رو تختش که کل تنم تیر کشید و حالا اون بود که داد زد: _چه گوهی خوردی؟ جلو اون همه آدم سر من داد می‌کشی؟؟؟ موش شده بودم: _ببخشید… چند ثانیه تو صورت خیره شد و چند بار پلک زد که ادامه دادم: _منو نزن… اخماش باز شد و پوفی کشید، اما همین که کمر‌بندشو باز کرد جیغ زدم: _نزن! میخوای بزنی؟!!! از تخت خواستم پاشم که هولم داد رو تخت: _سلیطه بازی در نیار! من رو مال و مِنال خودم خط نمیندازم...! فقط گفتی زنم نیستی دیدم داری راست میگی گفتم زنّت کنم!! ❌❌❌❌❌❌ 🌌پنهـان تـرین نیمـه‌ی شهــر🌌 ⭕️رمانی که هنوز به نصفه نرسیده از چندتا نشر معروف پیشنهاد چاپ و همکاری گرفته⭕️ بیش از 600 پارت آماده داخل کاناله🫶 ❌رمان در VIP به پایان رسیده❌
عرض المزيد ...
792
0
سیلی محکمی تو صورت پسرش زد که باعث شد جیغی بزنم و اون داد زد: - هنوز دهنت بوی شیر میده شاشت کف نکرده بعد دوست دختر داری؟! میری خونه ی زن همسن مادرت؟ خجالت نمی‌... قبل این که ادامه بده با هول و ولا گفتم: - وای دستت بشکنه حاجی من مادر دوستش متینم نزن بچرو با بهت سرش سمتم برگشت، چهار شونه بود و صورتش جا افتاده بود و خیلی مردونه بود و متعجب چشماش تو صورتم چرخید و فرهود بنده خدا که دستش روی گوشش بود گفت: - آخ چه دست سنگینی داری بابا، بابا مامان متین همونی که مریض بودم سوپ می‌فرستاد برام ولی همشو تو می‌خوردی جا من با این حرفش خندم گرفت و پدرش چشم غره ای بهش رفت و متعجب خطاب به من گفت: - بهتون نمی‌خوره پسر هجده سال داشته باشید لبخندی زدم: - به شمام نمی‌خوره به یک باره سرخ شد، نگاهی به سر تا پام کرد و نگاهش روی دامنی که تا ساق پام بود، کمی بیشتر موند و اخم شدیدی کرد و گفت: - من اگه می‌دونستم یه خانم جوان مادر متین نمی‌زاشتم پسرم شب و صبح دم و بی وقت بیاد منزل شما... همسرتون کجان؟ حالا منم اخم کردم چون منظورشو کامل فهمیدم: - پسرتون مگه نگفتن متین بچه ی خواهر خدا بیامرزمه؟ من بچه خواهرمو بزرگ کردم شوهر ندارم به یک باره اخماش بیشتر شد و برام مهم نبود چی فکر کنه و خطاب به پسرش گفتم: - فرهودی بریم بالا شام گذاشتم زرشک پلو مرغ همونی که دوست داری متینم منتظرته بالا فرهود با لبخند پهنی خواست دنبالم بیاد که یک باره پدرش غرید: - کجا میری؟ - شام بخوریم دیگه - لازم نکرده، یالا میریم خونه! دخالت کردم: - وا تشریف بیارید بالا خب شام بخوریم نیم نگاهی بهم کرد اما سریع نگاه گرفت: - نه ما خودمون یه چیزی می‌خوریم بریم سمت ماشین مدل بالاش خواست بره که دست فرهود و گرفتم و گفتم: - این بچه تا شام نخوره هیچ جا نمیاد مشکل زخم معده داره ها ای بابا... من مادر نداشته این بچم پسرت تو‌ خونه ی من کنار متین کمو‌بیش قد کشیده سریع سمتمون اومد دست پسرش و از دستم دراور: - لا اله الله خانم محترم نا محرمی بی توجه دستمو گذاشتم رو دست خودش که یه متر پرید عقب و عه بلندی گفت و پر از بهت نگاهم کرد که اخم کردم: - من پسر شمارو مثل بچه ی خودم میبینم از راهنمایی بیست چهاری خونه ی ما بوده حالا یه شبه معلوم نی از کجا اومدی می‌خوای ازم جداش کنی؟ رو کردم به فرهود که با لبخند عمیقی نگاهش بین باباشو من هی رد و بدل می‌شد و گفتم: - برو بالا متین منتظرته میزو بچینید تا با پدرت میایم بالا سریع باشه ای گفت و رفت که تو صورت بهت زده ی پدرش گفتم: - ببخشیدا ولی این قدر آدم ندیدید انگاری از آدم به دور شدید یه شامه دیگه پسرتم مثل پسر خودم چند بار پلک زد: - خانم محترم من آدم ندیدم؟ من تو بازار روزی هزار تا آدم می‌بینم می‌دونستم حاجی بازاریه و شونه انداختم و بالا و این بار رک گفتم: - منظور از آدم جنس مونث بود حاج آقا خواستی بیا بالا شام نخواستیم دیگه نخواستی با اجازه چشمی نازک کردم و رفتم و اون مات زده خیره بود به جای خالیم و این شروع آشنایی ما بود..‌ - نمیشه که پسرم باید بهت محرم شه هی میاد خونه ی شما با حرص رفتم نزدیکش و گفتم: - مسخرشو دیگه درآوردی حاج مسعود چیکار کنم من الان برم صیغه پسرت شم نکنه؟ از وقتی پیدات شدو اسایشو آرامشو ازمون گرفتی د چی می‌خوای سعی کرد فاصله بگیره ازم ولی من هی میرفتم تو صورتش و اون تند تند گفت: - نه صیغه ی من باید شی خشکم زد و ایستادم: - هان؟! گلویی صاف کرد و فاصله گرفت: - ببینید خانم محترم ازون جایی که خیلی رفتا مدمون زیاد شده اصلا درست نیست که شما با این سر و وضع هی جلوی من میگردید بعدشم شما به بنده محرم شید به پسرمم محرم می‌شید این صیغم فقط برای راحتی دو خانوادست مثلا همین هفته ی دیگه قرار همه بریم شمال خب نمیشه که با این وضع بریم هر وقت می‌خواست مخمو بزنه از کلمه ی خانم محترم استفاده می‌کرد و من هنوز مات زده بودم که صدای متین و فرهود به یک باره از پشت سرمون اومد: - اوو‌ داداش فکر کنم بد موقع اومدیم دنده عقب بگیر برو بریم که الان بابام چک و لگدیمون می‌کنه خندیدن و مسعود گمشو زیر لبی به پسرش گفت که رفتن و من فقط برای این که فرهود و ازم جدا نکنه گفتم: - اگه این یعنی بعدش همه چی میتونم بپوشم و برای براش مثل متین میتونم مادری کنم قبوله
عرض المزيد ...
431
3
-باید به عقدم در بیای! بدون ذره ای شوخی جدی و پر اخم این حرفو زد و دوباره سرشو کرد تو دفتر دستک جلوشو ادامه داد: _کارتمو بردار برو خرید چیزایی که لازمه و تو سه روز جمعش کن فقط. چی می‌گفت؟ چرا به قیافه‌ی مات زده‌ی من توجه‌ای نمی‌کرد؟ -ع.. عقد؟ عقد چیه دیگه؟! مسخره ترین سوال عمرمو پرسیدم و با چشمای مشکی درشتش که اصالت کُرد بودنشو نشون می‌داد فقط نگاهم کرد و من ادامه دادم: _یعنی خب چرا؟ من نمی‌خوام... انگار حرفم به مزاقش خوش نیومد و اخماش پیچید توهم و توپید: _کَرم‌ یا کچلم یا کجم یا بی‌پولو بدبختم یا آدم کمی‌َم که می‌گی نمی‌خوایم؟؟؟ ساکت موندم که با فک منقبض ادامه: _ به خواستن و نخواستن تو نیست! تو خونه‌ی من زندگی می‌کنی. تو خونه‌ی من درستو می‌خونی، نونتو می‌خوری و خرجت همه جوره پای منه. اخمش غلیظ‌تر شد و ادامه داد: -از روستا کشیدمت بیرون کردمت خانم شهری. الانم مِنتی نیست خودم خواستم پناهت باشم اما وقتی می‌گی نمی‌خوای انگار داری فحش ناموس بهم می‌دی! جمله‌ی آخرشو تقریبا با داد گفت. با گوشه‌ی لباسم بازی کردم و با بغضی که نشون می‌داد ازین که همه چیو به روم زده ناراحتم به زور لب زدم: _سوریه دیگه؟ چند باری خیره بهم پلک زد و این بار از پشت میزش بلند شد و سمتم اومد که عقب رفتم اما آخر به دیوار خوردم. قدش خیلی ازم بلند‌تر بود و مجبور بودم بالارو نگاه کنم و خیره به لبام، لب زد: _نه! قراره همه چی جدی باشه. سوری و الکی در کار نیست. ناخواسته بدنم لرز گرفت، دلیلش این نبود که من این مردو که به گردنم خیلی حق داشت نمی‌خواستم. دلیلش این بود که من دختر نبودم و کیاشا هم خیلی سنتی و غیرتی بود و اگه می‌فهمید... قطره اشکی روی صورتم افتاد که اخماش به شدت پیچید توهم و اشکمو با دست پس زد: _این قدر دوستم نداری؟ لحنش ناراحت بود و با لبایی لرزون گفتم: _تو‌ مگه داری؟ هیچی نگفت و تو صورتم خم شد. جوری که تو خودم جمع شدم، من بعد از اون تجاوز لعنتی از لمس شدن توسط مردا بیزار شده بودم و هرچقدرم اون آدم پناهم بوده باشه! _کنار بیا چون من یکی که نمی‌زارم سندت به نام یکی دیگه بخوره. و همین حرف باعث بیشتر شدنِ استرسم شد و سه روز دیگه؟! روی تخت نشسته بودم و خیره به گلای رز با لباس عروسِ سفید فقط اشک می‌ریختم. بدنم لرزش داشت و وقتی در باز شد چشمامو‌ بستم‌ که صداشو شنیدم: _خانمِ خوشگلم! هیچ وقت این طوری باهام حرف نزده بود. بعد از عقد رفتارش باهام ۱۸۰ درجه تغییر کرده بود و وقتی دستش روی بازوم نشست خودمو عقب کشیدم و نالیدم: _من الان نمی‌تونم... ممظورمو فهمید و کمی عقب کشید. کت و شلوار مشکی از همیشه جذاب ترش کرده بود و دستی تو موهاش کشید و کنارم روی تخت نشست: _از وقتی پاتو گذاشتی تو خونه‌م دوست داشتم هر شب تو تختم کنارم بخوابی اما همش با خودم سرِ کلنجار داشتم که بچه‌ای! گفتم درسشو بخونه بزرگ‌تر شه خوبو بدو بفهمه بعد. عجله نکردم که زده نشی. حالا... حالا که می‌تونم داشته باشمت می‌گی نمی‌تونی؟ دستی زیر چشمام کشیدم و به تاج تخت تکیه دادم که دستشو سمتم دراز کرد و نالیدم: _مسئله نخواستن من نیس. بالاخره که می‌فهمید، بهتر نبود خودم بهش می‌گفتم؟ سوالی نگاهم کرد که لب زدم: _می‌ترسم. خنده‌ی تو گلوی مردونه‌ای کرد: _از من؟ از منی که دلم نمیاد خار تو چشمت بره؟ اذیتت نمی‌کنم که. دستشو سمتم دراز کرد و تو خودم جمع شدم و با تمام ترس و دلهره نالیدم: -کیاشا من دختر نیستم... مَن...
عرض المزيد ...
560
2
- اون زن منه که افتاده رو تخت بیمارستان! شما غلط می‌کنید که نمیذارید ببینمش... از پشت در فریاد می‌کشد و نفس‌های من از زیر ماسک اکسیژن سخت‌تر می‌شوند... می‌شنوم که پدرم با خشم صدا بلند می‌کند: - زنی که با دست خودت از #پله‌ها پرتش کردی پایین! زنی که #بچه‌ش رو، بچه‌تون رو تو شکمش کشتی نامرد! و خطاب به عمویم می‌گوید: - به حرمت برادریمونه که خون پسرت رو همین جا نمی‌ریزم! بگو گمشه وگرنه خونش پای خودشه... هیراد میان فریادهایش گریه می‌کند: - باید ببینمش...‌ نبینمش می‌میرم... بذارید ببینمش... من نامردِ دو عالم ولی یسنا همه کسِ منه! بفهمید تو رو خدا...‌ بفهمید! صدای دستگاهی که ضربان قلبم را کنترل می‌کند و فریادها شدت می‌گیرند. خواهرم یلدا، با نگرانی بلند می‌شود: - یسنا...‌ یسنا آروم باش فدات شم! به دکتر بگم بیاد؟ سر به طرفین تکان می‌دهم و میان گریه‌های خفه‌ام، به سختی خطاب به مرد پشت در که صدایم را نمی‌شنود لب می‌زنم: - ب... برو... برو هیراد... برو! و خانواده‌ام او را دور می‌کنند... صدای فریادهایش دورتر و دورتر می‌شود... تا جایی که دیگر نمی‌شنوم! دستم روی شکمم مشت می‌شود و جای خالی طفلم مثل تیغ در قلبم فرو می‌رود: - آخ هیراد... آخ... چیکار کردی با... زندگیمون؟ لحظه‌ای که #دیوانه شد، لحظه‌ای که دیگر مرا نشناخت، لحظه‌ای که در اوج خشم بی‌توجه به #جنین در بطنم مرا از پله‌ها پرت کرد، حتی یک ثانیه از پیش چشمم کنار نمی‌رود... نمی‌فهمم چقدر می‌گذرد که با صدای جیغ مادرم از بیرون اتاق، دنیا روی سرم آوار می‌شود! - یا فاطمه‌ی زهرا... میگن هیراد #رگ هر دو دستش و زده! گفته بود که اگر نبینمش، می‌میرد... گفته بود! هیراد اختلال #چندشخصیتی داره! سه تا شخصیت کاملا متفاوت که یکیشون به طرز وحشتناکی #بی‌رحمه! همه چیز از جایی به هم می‌ریزه که اون شخصیت بی‌رحم خودشو نشون میده‌... شخصیتی که جون یسنای #باردار رو به خطر میندازه...💔❌️ پارت صددرصد واقعی رمانشه😭👆 و خیلی زود تو چنل می‌رسیم بهش😭❗️
عرض المزيد ...
1 161
4
میانبر پارت‌ها🌹 رمان زئوس45الی50(تمام شده درvip)  زهار+زئوس80الی85(تمام شده در vip) نَسَـ♚ـبـــ45الی50(دوبرابرکانال‌عمومی) شوگار45الی50(تمام شده در vip) 5892101407120183 به حساب آرزونامداری آیدی قبلی ادمین دچار مشکل شده ، فعلا اگر لینک‌هاتون دریافت نکردید به این آیدی مراجعه کنید و لطفا از پرسیدن هرگونه سؤال بی‌مورد بپرهیزید🙏
1 433
0

sticker.webp

709
0
سیلی محکمی تو صورت پسرش زد که باعث شد جیغی بزنم و اون داد زد: - هنوز دهنت بوی شیر میده شاشت کف نکرده بعد دوست دختر داری؟! میری خونه ی زن همسن مادرت؟ خجالت نمی‌... قبل این که ادامه بده با هول و ولا گفتم: - وای دستت بشکنه حاجی من مادر دوستش متینم نزن بچرو با بهت سرش سمتم برگشت، چهار شونه بود و صورتش جا افتاده بود و خیلی مردونه بود و متعجب چشماش تو صورتم چرخید و فرهود بنده خدا که دستش روی گوشش بود گفت: - آخ چه دست سنگینی داری بابا، بابا مامان متین همونی که مریض بودم سوپ می‌فرستاد برام ولی همشو تو می‌خوردی جا من با این حرفش خندم گرفت و پدرش چشم غره ای بهش رفت و متعجب خطاب به من گفت: - بهتون نمی‌خوره پسر هجده سال داشته باشید لبخندی زدم: - به شمام نمی‌خوره به یک باره سرخ شد، نگاهی به سر تا پام کرد و نگاهش روی دامنی که تا ساق پام بود، کمی بیشتر موند و اخم شدیدی کرد و گفت: - من اگه می‌دونستم یه خانم جوان مادر متین نمی‌زاشتم پسرم شب و صبح دم و بی وقت بیاد منزل شما... همسرتون کجان؟ حالا منم اخم کردم چون منظورشو کامل فهمیدم: - پسرتون مگه نگفتن متین بچه ی خواهر خدا بیامرزمه؟ من بچه خواهرمو بزرگ کردم شوهر ندارم به یک باره اخماش بیشتر شد و برام مهم نبود چی فکر کنه و خطاب به پسرش گفتم: - فرهودی بریم بالا شام گذاشتم زرشک پلو مرغ همونی که دوست داری متینم منتظرته بالا فرهود با لبخند پهنی خواست دنبالم بیاد که یک باره پدرش غرید: - کجا میری؟ - شام بخوریم دیگه - لازم نکرده، یالا میریم خونه! دخالت کردم: - وا تشریف بیارید بالا خب شام بخوریم نیم نگاهی بهم کرد اما سریع نگاه گرفت: - نه ما خودمون یه چیزی می‌خوریم بریم سمت ماشین مدل بالاش خواست بره که دست فرهود و گرفتم و گفتم: - این بچه تا شام نخوره هیچ جا نمیاد مشکل زخم معده داره ها ای بابا... من مادر نداشته این بچم پسرت تو‌ خونه ی من کنار متین کمو‌بیش قد کشیده سریع سمتمون اومد دست پسرش و از دستم دراور: - لا اله الله خانم محترم نا محرمی بی توجه دستمو گذاشتم رو دست خودش که یه متر پرید عقب و عه بلندی گفت و پر از بهت نگاهم کرد که اخم کردم: - من پسر شمارو مثل بچه ی خودم میبینم از راهنمایی بیست چهاری خونه ی ما بوده حالا یه شبه معلوم نی از کجا اومدی می‌خوای ازم جداش کنی؟ رو کردم به فرهود که با لبخند عمیقی نگاهش بین باباشو من هی رد و بدل می‌شد و گفتم: - برو بالا متین منتظرته میزو بچینید تا با پدرت میایم بالا سریع باشه ای گفت و رفت که تو صورت بهت زده ی پدرش گفتم: - ببخشیدا ولی این قدر آدم ندیدید انگاری از آدم به دور شدید یه شامه دیگه پسرتم مثل پسر خودم چند بار پلک زد: - خانم محترم من آدم ندیدم؟ من تو بازار روزی هزار تا آدم می‌بینم می‌دونستم حاجی بازاریه و شونه انداختم و بالا و این بار رک گفتم: - منظور از آدم جنس مونث بود حاج آقا خواستی بیا بالا شام نخواستیم دیگه نخواستی با اجازه چشمی نازک کردم و رفتم و اون مات زده خیره بود به جای خالیم و این شروع آشنایی ما بود..‌ - نمیشه که پسرم باید بهت محرم شه هی میاد خونه ی شما با حرص رفتم نزدیکش و گفتم: - مسخرشو دیگه درآوردی حاج مسعود چیکار کنم من الان برم صیغه پسرت شم نکنه؟ از وقتی پیدات شدو اسایشو آرامشو ازمون گرفتی د چی می‌خوای سعی کرد فاصله بگیره ازم ولی من هی میرفتم تو صورتش و اون تند تند گفت: - نه صیغه ی من باید شی خشکم زد و ایستادم: - هان؟! گلویی صاف کرد و فاصله گرفت: - ببینید خانم محترم ازون جایی که خیلی رفتا مدمون زیاد شده اصلا درست نیست که شما با این سر و وضع هی جلوی من میگردید بعدشم شما به بنده محرم شید به پسرمم محرم می‌شید این صیغم فقط برای راحتی دو خانوادست مثلا همین هفته ی دیگه قرار همه بریم شمال خب نمیشه که با این وضع بریم هر وقت می‌خواست مخمو بزنه از کلمه ی خانم محترم استفاده می‌کرد و من هنوز مات زده بودم که صدای متین و فرهود به یک باره از پشت سرمون اومد: - اوو‌ داداش فکر کنم بد موقع اومدیم دنده عقب بگیر برو بریم که الان بابام چک و لگدیمون می‌کنه خندیدن و مسعود گمشو زیر لبی به پسرش گفت که رفتن و من فقط برای این که فرهود و ازم جدا نکنه گفتم: - اگه این یعنی بعدش همه چی میتونم بپوشم و برای براش مثل متین میتونم مادری کنم قبوله
عرض المزيد ...
290
3
- مــــــن زنت نیستممممممم روانییی! صدای جیغم تو خونش پیچید جوری که همه ساکت شدن. خواهرش، مادرش، رفیقش، محافظ کنارش، خدمه‌ی دورمون! همه به من خیره نگاه می‌کردن و انگار می‌گفتند فاتحت را خواندی...! نگاه نافذ مردونش رو بهم داد و تو سکوت از جاش بلند شد جوری که صندلیش صدا داد و من از ترس پریدم عقب، سمتم اومد که بازم عقب رفتم اما خودشو بهم رسوند و مچمو گرفت! و منو کشوند سمت پله ها و غرید: _هیچ کی بالا نمیاد! و همین جمله باعث شد صدای جیغ من تو عمارت بپیچه، می‌خواست چیکار کنه؟ منو بزنه؟! اگه با اون قد و هیکلش منو می‌زد چیزی از من می‌موند؟ قطعا نه! و دیگه جیغامو تقلاهام دست خودم نبود: _ولم‌کن...کمک…ولم کن روانیِ عوضیِ دزدِ بی ناموس! ولم کن کمک کنید این منو می‌کشه! خودمو عقب می‌کشیدم اما اون با یه دست چنان منو گرفته بود و میکشید که حتی ذره‌ای تقلای من تاثیر نداشت و هیچ کیم دیگه جرات حرف نداشت… و من به یک باره مثل کوآلا چسبیدم به نرده‌ی پله ها و این بار قانون فیزیک مانع شد که منو بکشونه پِی خودش! کلافه سمتم برگشت و غرید: _ولش کن! عصبانیت و خشم از سر و صورتش می‌ریخت و من هیچ حرکتی نکردم که نیشگون بدی از بازوم گرفت و همین باعث شد نرده رو ‌ول کنم. این بار دیگه غفلت نکرد منو روی کولش انداخت و سمت اتاقش رفت و از دید همه خارج شدیم. به کتفش میزدم و وقتی وارد اتاقش شدیم جوری پرتم‌کرد رو تختش که کل تنم تیر کشید و حالا اون بود که داد زد: _چه گوهی خوردی؟ جلو اون همه آدم سر من داد می‌کشی؟؟؟ موش شده بودم: _ببخشید… چند ثانیه تو صورت خیره شد و چند بار پلک زد که ادامه دادم: _منو نزن… اخماش باز شد و پوفی کشید، اما همین که کمر‌بندشو باز کرد جیغ زدم: _نزن! میخوای بزنی؟!!! از تخت خواستم پاشم که هولم داد رو تخت: _سلیطه بازی در نیار! من رو مال و مِنال خودم خط نمیندازم...! فقط گفتی زنم نیستی دیدم داری راست میگی گفتم زنّت کنم!! ❌❌❌❌❌❌ 🌌پنهـان تـرین نیمـه‌ی شهــر🌌 ⭕️رمانی که هنوز به نصفه نرسیده از چندتا نشر معروف پیشنهاد چاپ و همکاری گرفته⭕️ بیش از 600 پارت آماده داخل کاناله🫶 ❌رمان در VIP به پایان رسیده❌
عرض المزيد ...
518
0
- حالیت نیست حامله‌ای؟ چرا جلوی تیشرتت خیسه؟ با این شکم ظرف می‌شستی؟ نمیگی‌ سرما می‌خوره بچه؟ احمقی؟ از کلام پر از سرزنشش به گریه می‌افتم: - بچه‌م از صبح #لگد نمی‌زنه آمین... منو ببر بیمارستان! با رنگِ پریده و بی جان هق می‌زنم و او از پشت میز بلند می‌شود... نگاهش اول به شکم برآمده‌ام می‌افتد و بعد، به چشمانم: - باز خودتو زدی به موش‌مردگی؟ دلم آتش می‌گیرد و همزمان تیر بدی از کمرم می‌گذرد: - آمین... هر کاری بگم می‌کنم... لطفا... لطفا بچه‌مو نجات بده! خودکار در دستش را روی ورقه‌ها رها می‌کند: - از صبح این حال رو داشتی و وایسادی به ظرف شستن؟ زانوهایم می‌لرزند: با خشم داد می‌زند: - #دهنتو ببند! از درد و فریادش نفس می‌برم و کم مانده زانو خم کنم که با یک قدم بلند خودش را به من می‌رساند و بازوهایم را می‌گیرد: - برو دعا کن یه مو از سر بچه‌م کم نشده باشه وگرنه #خونت پای خودته! "#بچه‌م"... حتی یک کلمه به من اشاره نمی‌کند! من حتی اگر بمیرم هم مهم نیست... - تیشرتت و دربیار! میان آن همه درد، با ترس نگاهش می‌کنم: - چ... چرا؟ از لکنتی که ناشی از ترس است، خشمگین‌تر می‌شود: - نمی‌خوام بهت تجاوز کنم که! با این تیشرت خیس می‌خوای بری بیمارستان؟ و امان نمی‌دهد... یکی از تیشرت‌های خودش را از کشو بیرون می‌کشد و قبل از اینکه فرصت کاری را داشته باشم، دست پایین تیشرتم می‌گذارد و آن را بالا می‌کشد... چشم می‌بندم و چنان لبم را گاز می‌گیرم که لبم خون می‌افتد. - #لبت و گاز نگیر سوگل... خیلی درد داری؟ توجه‌اش هر چقدر هم کم، داغ قلب عاشقم را تازه می‌کند: - خیلی... نفسش را صدادار بیرون می‌فرستد و حین پوشاندن تیشرتش به تنم که بلندی آن تا بالای زانویم می‌رسد، می‌گوید: - بهت گفتم هیچی مهم‌تر از جون این بچه نیست... نگفتم جوجه؟ دلم برای جوجه گفتن‌هایش یک ذره شده بود! - گفتی... کاش‌... کاش #بمیرم آمین! کاش وقتی این بچه از وجودم جدا شد، بمیرم... رنگ نگاهش عوض می‌شود: - #خفه شو سوگل! راه بیفت باید بریم بیمارستان! حرف‌های تلخ و توهین‌هایش توانم را ذره ذره کم می‌کنند... سرم گیج می‌رود. قدم اول را که برمی‌دارم، کم مانده از درد و ضعف زمین بخورم که در یک حرکت سریع دست زیر زانوها و کمرم می‌برد و روی دست بلندم می‌کند: - سوگل... نبند چشماتو! به من نگاه کن... او با تمام توانش می‌دود و من به سختی از میان پلک‌های نیمه‌بازم نگاهش می‌کنم: - من... من احمقم که... که هنوزم دوسِت دارم! سیب گلویش پایین می‌رود و مستقیم سمت پارکینگ ویلا می‌دود: - فرصت خوبیه... نه؟ خوب می‌دونی که تو این وضعیت کاریت ندارم و می‌خوای تا داغه بچسبونی؟ - اگه #بمیرم... ناراحت میشی؟ از میان دندان‌هایش جواب می‌دهد: - دهنتو ببند... و من در حالی که قندم بدون شک زیر ۷۰ رسیده، میان دردم می‌خندم: - میشه... میشه به بچه‌م نگی با... با مادرش چطور بودی؟ وارد حیاط می‌شود و هنوز به ماشینش نرسیده که گرمی خون را حس می‌کنم و چشم می‌بندم... لب‌هایم نیمه‌جان تکان می‌خورند: - واسه‌... واسه بچه‌م... پدری کن #کاپیتان! و آخرین چیزی که می‌شنوم، فریاد پردردش است: - سوگل! پا به پای برانکارد می‌دود و بی‌توجه به غروری که جان سوگلش را به خطر افتاده، مردانه اشک می‌ریزد: - دکتر... تو رو خدا زن و بچه‌م رو نجات بده! هر کاری بگی انجام میدم... برانکارد وارد اتاق عمل می‌شود و دست آمین از دست سوگلش جدا... دکتر با تاسف نفسش را بیرون می‌فرستد: و وارد اتاق عمل می‌شود و آمین همان جا زانو خم می‌کند: - من چیکار کردم باهات سوگل؟ چیکار کردم جوجه‌ی من؟ ظرفیت جوین محدود‼️👆
عرض المزيد ...
865
1
-التماست می‌کنم. تو این شهرِ لعنتی هیشکی منو نمی‌خواد، همه پسم زدن دو روزه هیچی نخوردم دارم می‌میرم کیاشا... -بارِ آخره که دارم بهت هشدار می‌دم سلیطه، دیگه اینوری پیدات نشه. در و تو صورتم کوبید اما قبل از بسته شدن خودم و جلو کشیدم و در، با شدت به بازوم برخورد کرد. با درد غریبه نبودم و الان فقط برام مهم بود که بعد از ده روز تو خیابون خوابیدن، به یه جای امن برسم. با دستای یخ زده‌م و صورتم و پاک کردم و به چشمای سیاه و گیراش خیره شدم. -توروخدا آقا من جایی برای رفتن ندارم. نگاهِ یخیش که بوی تحقیر می‌داد و از کفشای پاره و لباسای خیس از بارونم گرفت و با انزجار به صورتم دوخت. -فکر کردی دلم برات می‌سوزه!؟ بوی گندت کلِ کوچه و برداشته. می‌ری؟ یا بدم ببرن پرتت کنن تو بیابونا؟ باورم نمی‌شد کسی که یه عمر تو سرم خوندن قراره بشه شوهرم این‌جوری باهام برخورد کنه. -من فقط یه جای خواب می‌خوام و یه نفر که مراقبم باشه. دستش روی چونه‌م نشست و محکم فشردش. -من مالِ مفت ندارم بدم امثالِ تو بخورن. آوازه‌‌ت از روستا به تهران رسیده. پخش شده که فرار کردی. تو لحظه خون به چشماش دوید و موهای خیسم و به چنگ گرفت و محکم کشید. -تو بغلِ کی بودی که ده روزه دلش و زدی؟ گمشو پیشِ همون. با شدت به عقب هلم داد و دوباره خواست در و ببنده که خودم و تو حیاطِ خونه‌ش انداختم. مطمئنم  اگه حقیقت و می‌فهمید رفتارش بدتر می‌شد و دیگه حتی تفم تو صورتم نمی‌نداخت. -تو رو خدا رحم کن آقا.  اگه جایی داشتم پس چرا این وضعمه؟ به خدا تهمت زدن. هر کار بگید می‌کنم. آشپزی بلدم. نظافت بلدم. همه‌ی کاراتون و انجام می‌دم در ازای یه سقف. پوزخندی زد و با نیشخند و غروری که دلیلش و نمی‌دونستم سر تا پام و برنداز کرد. -لوندی بلدی؟ قلبم تندتر تپید و امیدوار قدمی به جلو برداشتم. -چکار آقا؟! هر کاری بگید. نزدیک شد و دست دورِ کمرم انداخت. -هجده سالت بود دیگه؟ سن بالا دوست ندارم. تر و تازه می‌پسندم. وحشت زده از حالت نگاهش، منقبض شدم که با صدای خش‌دارش پچ زد: -ببین دختره‌ی پاپتی‌، وقتی کَس و کارِت نمی‌خوانت من چرا دلم بسوزه؟ یه اتاق بهت می‌دم تهِ باغ... انگشتاش مانتوم و کنار زد و پهلوم و فشرد. -به جاش هر شب تا صبح با منی. بی‌مرخصی، بی‌اعتراض. بلاخره رهام کرد و نفس حبس شده‌م و بیرون فرستادم. لبام برای زدنِ حرفی باز شد، اما هر چی تلاش کردم صدایی بیرون نیومد و تصویرش مقابلِ چشمام تار و تارتر شد. -فهمیدی یا عملی بهت نشون بدم چی می‌خوام ؟ چشمام سیاهی رفت و دستم چنگِ ساعدِ عضلانیش شد. -این چنگ انداختنات و بزار رو تخت. راهت یه طرفه‌ست. دیگه حق نداری پات و از این خونه و از تختِ من بزاری بیرون. کارِت از امشب شروع می‌شه. چشمام بسته شد و دیگه هیچی نفهمیدم... 🔞
عرض المزيد ...
342
0
میانبر پارت‌ها🌹 رمان زئوس45الی50(تمام شده درvip)  زهار+زئوس80الی85(تمام شده در vip) نَسَـ♚ـبـــ45الی50(دوبرابرکانال‌عمومی) شوگار45الی50(تمام شده در vip) 5892101407120183 به حساب آرزونامداری آیدی قبلی ادمین دچار مشکل شده ، فعلا اگر لینک‌هاتون دریافت نکردید به این آیدی مراجعه کنید و لطفا از پرسیدن هرگونه سؤال بی‌مورد بپرهیزید🙏
2 566
0

sticker.webp

2 428
0
- مــــــن زنت نیستممممممم روانییی! صدای جیغم تو خونش پیچید جوری که همه ساکت شدن. خواهرش، مادرش، رفیقش، محافظ کنارش، خدمه‌ی دورمون! همه به من خیره نگاه می‌کردن و انگار می‌گفتند فاتحت را خواندی...! نگاه نافذ مردونش رو بهم داد و تو سکوت از جاش بلند شد جوری که صندلیش صدا داد و من از ترس پریدم عقب، سمتم اومد که بازم عقب رفتم اما خودشو بهم رسوند و مچمو گرفت! و منو کشوند سمت پله ها و غرید: _هیچ کی بالا نمیاد! و همین جمله باعث شد صدای جیغ من تو عمارت بپیچه، می‌خواست چیکار کنه؟ منو بزنه؟! اگه با اون قد و هیکلش منو می‌زد چیزی از من می‌موند؟ قطعا نه! و دیگه جیغامو تقلاهام دست خودم نبود: _ولم‌کن...کمک…ولم کن روانیِ عوضیِ دزدِ بی ناموس! ولم کن کمک کنید این منو می‌کشه! خودمو عقب می‌کشیدم اما اون با یه دست چنان منو گرفته بود و میکشید که حتی ذره‌ای تقلای من تاثیر نداشت و هیچ کیم دیگه جرات حرف نداشت… و من به یک باره مثل کوآلا چسبیدم به نرده‌ی پله ها و این بار قانون فیزیک مانع شد که منو بکشونه پِی خودش! کلافه سمتم برگشت و غرید: _ولش کن! عصبانیت و خشم از سر و صورتش می‌ریخت و من هیچ حرکتی نکردم که نیشگون بدی از بازوم گرفت و همین باعث شد نرده رو ‌ول کنم. این بار دیگه غفلت نکرد منو روی کولش انداخت و سمت اتاقش رفت و از دید همه خارج شدیم. به کتفش میزدم و وقتی وارد اتاقش شدیم جوری پرتم‌کرد رو تختش که کل تنم تیر کشید و حالا اون بود که داد زد: _چه گوهی خوردی؟ جلو اون همه آدم سر من داد می‌کشی؟؟؟ موش شده بودم: _ببخشید… چند ثانیه تو صورت خیره شد و چند بار پلک زد که ادامه دادم: _منو نزن… اخماش باز شد و پوفی کشید، اما همین که کمر‌بندشو باز کرد جیغ زدم: _نزن! میخوای بزنی؟!!! از تخت خواستم پاشم که هولم داد رو تخت: _سلیطه بازی در نیار! من رو مال و مِنال خودم خط نمیندازم...! فقط گفتی زنم نیستی دیدم داری راست میگی گفتم زنّت کنم!! ❌❌❌❌❌❌ 🌌پنهـان تـرین نیمـه‌ی شهــر🌌 ⭕️رمانی که هنوز به نصفه نرسیده از چندتا نشر معروف پیشنهاد چاپ و همکاری گرفته⭕️ بیش از 600 پارت آماده داخل کاناله🫶 ❌رمان در VIP به پایان رسیده❌
عرض المزيد ...
1 162
0
تا چشمم را باز کردم بودی تیزیِ الکل به مشامم رسید. ناله خفیفی از میان لب‌هایم خارج شد. _بیدار شدی عزیزم؟ به پرستار که کنارم بود خیره شدم. _چرا نذاشتین بمیرم؟ چرا؟ پرده با صدای بدی کنار کشیده شد و قامت بلند رشید، پیدا. _مگه نگفتم گورتو از خونه من ببر بیرون بعد هر گوهی میخوای بخوری بخور؟! پرستار که جو را نابه‌سامان دید، از ما فاصله گرفت بغض میان گلویم رشد کرد. سرش فریاد کشیدم: _چرا منو آوردی اینجا؟ چرا نذاشتی بمیرم؟ به سمتم یورش آورد. _که خونت بیفته گردن من؟ اون داداش‌های خوش غیرتت بیفتن دنبال منِ بیچاره؟! دختر تو چرا عقل نداری.. چه مرگته؟ دانه‌ای اشک از چشمم فرو ریخت. _دوست دارم چیکار کنم دستـ... صدای نارین گفتن‌های ناصر، حرفم را نیمه کاره گذاشت. از ترس در خود جمع شدم. چشم‌های رشید هم به تعجب گرد شد. نگاهِ ناصر میان من و رشید در رفت و آمد بود. _چیشده نارین؟ نگاه سوالی‌اش را به رشید داد. _رشید! نباید به رشید میدان می‌دادم؛ نباید می‌گذاشتم از دستم برود. با بغضی که دل سنگ را آب می‌کرد لب زدم: _داداش.. نتونستم این بی‌آبرویی رو تحمل کنم.. نتونستم صورت رشید سرخ شد. _چی میگی تو؟! آقا ناصر به جون کفترام دروغ میگه؛ من بهش دست نزدمـ مشت ناصر در صورت رشید فرود آمد.. 🔥رشید یه پسر جوون با مرام لوتی‌گری، یه پسری که دین و دنیاش کفتر‌های جلدشن. یه محل سر مرام و مردونگیش قسم می‌خورن. تا که سر کله نارین این دختر عاشق پیدا میشه نارین برای به دست آورد رشید دست به کار خطرناکی میزنه. و رشید رو محکوم به تجاوز می‌کنه غافل از این‌که....
عرض المزيد ...
607
0
آخر تحديث بتاريخ: ١١.٠٧.٢٣
سياسة الخصوصية Telemetrio