- تو دیگه کجا؟!
حرف منیژه خانوم، لحن و حالت طلبکارانه اش،
بسته شدن در به رویم... همه و همه باعث می شود لبخند روی لبم بماسد.
هرچقدر فکر می کنم کمتر به نتیجه می رسم.
من هیچ کار اشتباهی نکرده ام که مستحق نگاه پر از تحقیر جاری ام، آن هم در شب عروسی جاری دیگرم و پشت در مجلس باشم!
زیر نگاهش طاقت نمی آورم و سر به زیر می شوم.
- عروسی دیگه!
منیژه خانوم با شنیدن این حرف قهقهه می زند. انگار که خنده دارترین جوک در تمام عمرش را شنیده باشد.
میان خنده بریده بریده می گوید:
تو؟! واقعا... خودتو... قاطی ما می کنی؟! توِ... توِ گدا گشنه؟!
از شدت
حقارت دستانم را در هم قفل می کنم.
منیژه خانوم با
بدجنسی می گوید:
-
امشب خدمتکار تو عروسی هست! نیازی به وجود تو نیست!
قلبم می شکند.
تمام این رفتارها از
بی غیرتی شوهر خودم آب می خورد.
اگر ژوپین مرا مجبور نمی کرد همیشه مقابل خانواده اش خم و راست شوم، هرگز جاری ام مرا خدمتکار خودشان نمی دانست.
- هان چیه؟! نکنه آقا ژوپین زبون صدمتریت رو بریده داده هاپو بردتش؟!
صدای آهنگ و پایکوبی از داخل خانه به گوش می رسد.
دلم می خواست برای چند ساعت هم که شده شاد باشم!
- من هم به این عروسی دعوتم!
با جان کندن این را به زبان می آورم و نمی گویم که من هرگز خودم را از این طایفه ندانسته ام!
نمی گویم اگر اینجا مانده ام، بخاطر آن است که جای دیگری ندارم! بخاطر آنکه بعد از ازدواج از خانواده ام طرد شده ام!
منیژه خانوم با
نارضایتی از جلوی در کنار می رود و می گوید:
باشه! بیا تو! اما حواست باشه به میوه و شیرینی حمله نکنی! حوصله ی آبروریزی ندارم!
دلم می خواهد موهایش را بکنم و کف دستش بگذارم. این حرف ها را باید به بچه های خودش میزد که چند سال پیش گند زد به عروسی ام!
اما دندان روی جگر می گذارم و پشت سرش راه میفتم.
منی که به لطف ژوپین و محروم شدن از غذا، معده ام هر خوراکی ای را رد می کرد، چگونه می توانستم به میوه و شیرینی حمله کنم؟!
منیژه خانوم مرا به گوشه ی سالن می برد.
- همینجا بمون!
حوصله ی ندیدبدید بازیت رو ندارم!
درحالیکه تمام وجودم از حقارت و بغض می لرزد همانجا به تماشای رقص بقیه می ایستم.
جاری ام با طنازی می چرخد و برادر شوهرم پیشانی اش را می بوسد.
یاد شب عروسی خودم می افتم که فقط چند ساعت توانستم لباس سفید بر تنم داشته باشم. چراکه به لطف بچه های منیژه خانوم لباس عروسم کثیف شد!
اجازه ی رقصیدن هم نداشتم و خبری از نگاه و بوسه ی ژوپین نبود!
نگاهم به کیک چند طبقه می افتد و یاد کیک عروسی خودم می افتم.
یک کیک کوچک با تزئین مسخره که پدر شوهرم از سر کوچه خرید و بچه ها با انگشتشان به جان خامه ی قرمزش افتادند!
کاش به عروسی نمی آمدم... آن موقع فقط یک حسرت به دلم می ماند و حالا هزاران!
به سمت در خروجی میروم که نگاهم به ژوپین می افتد که در حال رقص با دختری است.
این بار احساس می کنم جان از تنم رفته است!
خودم خوب می دانستم ژوپین دوست دختر دارد، اما انتظار نداشتم در جمع خانوادگی ای که من هم هستم چنین کاری انجام دهد!
ژوپین نگاهش که به من می افتد به سمتم می آید و می غرد:
اینجا چه غلطی می کنی تو؟! این چیه پوشیدی؟! می خوای آبروم رو ببری؟!
- اما خودت این لباس رو برام خریدی!
- بسه بسه! واسه من بلبل زبونی نکن! الان هم میری بیرون سالن!
- اما من...
با غیظ حرفم را قطع می کند.
- اما بی اما! فقط میگی چشم! برو بیرون.
هر وقت کیک رو بریدن میگم یه تیکه بندازن جلوت!
درد حرف هایش از یک طرف و درد نگاه خیره ی آن دختر که منتظر ژوپین است از یک طرف دیگر...
- من دیگه اینجا نمی مونم! به خونه هم برنمیگردم!
ژوپین می خندد.
- کار خوبی می کنی! اگه جایی پیدا کردی، حتما برو!
در همان حین پدر و مادرم را می بینم که وارد سالن می شوند.
یعنی امکان دارد مرا بخشیده باشند؟!
یعنی می توانم بروم؟!
ژوپین با تمسخر می گوید:
چته؟! سکته کردی؟!
- من امروز برای همیشه از زندگیت میرم بیرون!
- تو که حتی ننه بابات هم نمی...
ژوپین درحالیکه این را می گوید، رد نگاهم را دنبال می کند و با دیدن پدر و مادرم حرف در دهانش نصف و نیمه می ماند.
https://t.me/+wxWN8hqRY20zN2Y0
https://t.me/+wxWN8hqRY20zN2Y0
خانواده ی دختره بعد از ازدواجش طردش کردن 🥺
پسره مدام تحقیرش می کنه تا اینکه شب عروسی برادرش پدر و مادر دختره میان و دخترشون رو می برن! 🥺
عرض المزيد ...