_مگه چند سالته دخترجون که برای کلفتی دنبال خونه این و اون میگردی..
دخترک ترسیده از هیبت مرد زیرلب نجوا میکند
_هفده سالمه..آقا
مرد نگاه نافذش را به سر تاپای دخترک میدوزد
باریک بود و ظريف آنقدری که گمان کرده بود کمتر از اين ها سن داشته باشد..
_نگفتی چرا میخوای تو این عمارت کار کنی..
دخترک از دلشوره به نفس نفس افتاده بود..
_به پولش نیاز دارم..آقا
مرد تک خندی میزند..
انگشت شصتش را گوشه لبش میکشد..
_واسه تامین هزینه های عمل پدرت که گوشه بیمارستان افتاده باید قد پنج سال تو این خونه کلفتی کنی تا بتونی پولی که میخوای بدست بیاری..تازه معلومم نیست پدرت بتونه تا اونموقع تو بیمارستان دووم بیاره یا نه..
دخترک جا خورده از حرف های مرد دست و پایش را گم میکند..
چطور از حال پدر بیمار و شرایط زندگی اش باخبر بود..
چشمانش خیس میشود..
_میگید چیکار کنم من هیچ کاره دیگه ای غیر این از دستم بر نمیاد که بخوام ..
مرد با تک خندی میان کلامش میپرد..
_ چرا اتفاقاً یه کار هست...
دخترک اشک هایش را پاک میکند نا امید لب میزند..
_چه کاری..؟
_
باید صیغه ی مردی بشی که من میگم و بتونی دلش و به دست بیاری...
زبان دخترک بند می آید شوکه سکوت میکند و پیش از آنکه بخواهد مخالفتش را اعلام کند مرد ادامه میدهد:
_فقط اینو بدون که اگه قبول کنی علاوه بر تامین هزینه های عمل پدرت تو بهترین بیمارستان شهر میتونی صاحب خونه ای بشی که مادر و برادر کوچیکت بدون کارکردن و دستفروشی تو کوچه پس کوچه های شهر تا آخر عمرشون راحت توش زندگی کنن ...
دخترک بغض میکند..
تمام مشکلاتش یکی یکی جلوی چشمانش ظاهر میشد مشکلاتی که تا چند روز دیگر هیچ اثری از آن نبود اگر...
اگر پیشنهاد مرد را قبول میکرد..
به پدرش فکر میکند..
به مادر ناتوانش و برادر کوچکی که حتی نمیتوانست به مدرسه برود و مجبور بود با این سن کم کار کند..
همه ی آن چیزی که روزی آرزویش را داشت حالا قرار بود یکی یکی به تحقق بپیوندد..
اما او دقیقاً باید چه کار میکرد...
_دادن باکرگیت در ازای حل شدن تموم مشکلات زندگیت..قبوله...؟
زبان دخترک بند می آید قطری اشکی از چشمانش میچکد و پیش از آنکه بتواند حرفی بزند صدای بم و خشداری از بالای پله ها به گوش میرسد..
_چه خبره رهام..
دخترک هراسان بر میگردد و نگاهش محو قامت بلند مردی میشود که با چشمان مخمور عسلی رنگ و اخمی که چهره اش را جذاب تر کرده بود از بالای پله ها به او مینگریست..
_چیزی نیست خودم حلش میکنم ..
تو فقط خودت و برای امشب آماده کن که تا صبح برنامه داری .
مرد با اخم از دخترک چشم زمردی نگاه میگیرد و بی توجه به حرف های رهام جدی و خونسرد عقب گرد میکند...
دخترک لرزان میپرسد
_این آقا..
_خودشه..صاحب اصلی کل این عمارت و کسی که قراره دلش و به دست بیاری و اگه بتونی این کارو کنی ...
_قبوله..
مرد سکوت میکند..
دخترک حتی اجازه نداده بود حرفش را کامل کند...
دختر لرزان ادامه میدهد:
_هرکاری که بگید میکنم..در ازای نجات جون پدرم..
مرد لبخند معنا داری میزند..
بدون لحظه ای مکث کف هر دو دستش را بهم میکوبد تا خدمه را خبر کند....
_نعیمه..سیمین..عجله کنید..
هرچه سریع تر حموم و آماده کنید ..
زنگ بزنید به آرایشگر تا چند دقیقه دیگه خودش و برسونه..
میخوام این دختر شب نشده حاضر باشه..
خیره به جسم لرزان دخترک نیشخند میزند..
_امشب قراره تو عمارت آریا خان حجله برپا کنیم...
https://t.me/+YxZi8ldUeI42YTk8
https://t.me/+YxZi8ldUeI42YTk8
https://t.me/+YxZi8ldUeI42YTk8
https://t.me/+YxZi8ldUeI42YTk8عرض المزيد ...