- یه جوری سوپرایز شدی من حاملهم، انگار خدا قرعه کشی کرده گفته حالا تفننی اینو حامله کنم. مریم مقدس زمانه رو نشونشون بدم. کار خودته دیگه بیناموس شوکه شدنت واسه چیه؟
با ناله اینو گفتم و بیبی چک مثبت شده رو توی سرش زدم.
سیاوش مات و مبهوت نگاهم کرد.
با همون دهن باز گفت:
- حالا شاید اشتباه میکنی ها؟
و بیبی چک رو با احتیاط از دستم گرفت.
چشماشو بست و زیرلب گفت:
- بسم الله الرحمن الرحیم. ایشالا که سوگند جان اشتباه کرده باشن و منفی باشه.
بعد ترسیده یک چشمش رو باز کرد و با تعجب و دقت به بیبی چک نگاه کرد.همچینی عمیق نگاه میکرد.
حرصی دمپاییم رو دراوردم و برا سرش پرت کردم.جیغ کشیدم:
- سوگند جان و زهرمار مرتیکه! چیو اینجوری نگاه میکنی؟ اتم مگه میخوای بشکافی؟
دو تا خطه دیگه!
سیاوش مثل احمقا هی بیبی چکو تکون میداد، ببینه خط ها عوض نمیشن، هی باز نگاهش میکرد.
بعد از ربع ساعت که احمقانه با بیبی چک مثبت ور رفت، با ناامیدی اومد نشست جلوی من و ماتم زده گفت:
- نه مثل که خدا واقعا شوخیش گرفته زده تو رو حامله کرده. حالا چی کار کنیم سوگند جان؟
در حالی که آب دماغم از شدت گریه راه افتاده بود، سرمو بلند کردم و با بغض داد کشیدم:
- سگگگگ! کثافت! خدا شوخیش گرفته؟؟ مریم مقدسم مگه بی ناموس؟اون شب هی گفتم این کاندوم لامصب تاریخش گذشته ممکنه پاره شه گفتی نه خیالت راحت،حتما اون سوراخ بوده دیگه... بدبختمون کردی سیاوش!
سیاوش یکدفعه انگار که به عمق فاجعه پی برده باشه، چشم گرد کرد و وحشت زده گفت:
- سوگند راستی راستی حامله ای؟؟؟
دماغمو با پایین بلوزم پاک کردم.بی حوصله مشتی به شونهش زدم.
- وای سیاوش اسکل بازیاتو تموم کن جان بابا حاجیت!
سیاوش با چندش صورتش رو مچاله کرد.
- نکبت کثافت خب دستمال کاغذی وردار.
و بعد انگار تازه متوجه حرف های سوگند شده باشد عین مادر مرده ها نالید:
- بابا تقصیر توئه سق سیاهه دیگه! از بس از این چرت پرتا گفتی گفتم لابد الان یکی از همون چیزنمک بازیای همیشگیته!
و به قیافهی داغونم متفکر نگاه کرد.
- ولی ببین کتابا روانشناسی بدم نمیگن ها که هر چی رو هی تکرار کنی اخرش اتفاق میفته. از بس هر ماه مسخره بازی دراوردی گفتی حاملم اخر حامله شدی! یادم باشه ازت به عنوان مثال عینی رسیدن به اهداف استفاده کنم.با بیشترین حد توان ممکنم جیغ کشیدم:
- گمشو بمیر عنتتتتر! من دارم از استرس دق میکنم این برا من قانون جذبو تفسیر میکنه!
سیاوش با صدای جیغم از هپروت و شر و ور گویی خارج شد دوباره یادش به بدبختیمون افتاد.
وحشت زده و با چشم گرد نگاهم کرد و گفت:
- وای سوگند چه گهی بخوریم حالا؟ به ابلفض بابا حاجیم بفهمه وکیل شرکتشو حامله کردم گردنمو میزنه!
بدتر از اون نالیدم:
- فکر کن بابات بفهمه من با پسرش میخوابیدم! وای اصلا تصورشم وحشتناکه!
و دربین روضه خوانی ما ناگهان آرش وارد شد.
یکم نگاهمون کرد و گفت:
- چیه باز دو دقیقه رفتم بساط امشبو بخرم شما دوتا میزنین تو سرو کله هم؟
سیاوش با شنیدن صدای برادرش هیجان زده از جا پرید و سمت آرش رفت:
- داداش بدبخت شدیم! سوگند حاملهس!
آرش چندثانیه پوکر فیس به سیاوش نگاه کرد و بعد مثل جت از همون مسیری که اومده بود، برگشت.
من و سیاوش همزمان داد کشیدیم:
- کجاااا میری؟
آرش با لبخند ملیح سمتمون چرخید:
- هیچی دیگه میرم به بابا حاجی خوش خبری بدم مژدگونیمو دریافت کنم، ناموسا گیر پولم... الان زیر فی جفتتون رو میفروشم.
و دوباره مثل کش تنبون سمت در رفت.
من سیاوش مثل جنگلی های جزایر متفرقهی سرخپوستی جنوب آفریقا، شایدم شمالش، سمت آرش هجوم بردیمو در همون لحظه، از شانس گل و بلبلمون، آرش در رو باز کرد و هر سه تامون قطاری خوردیم به حاج جهانگیر!
هممون خشکمون زده بود تو اون حالت.حاج جهانگیر مشکوک نگاهمون کرد:
- چه خبره اینجا؟
آرش هول شد و سریع قبل از هرگونه حرکت منو سیاوش گفت:
- سیاوش حاملهس!
چشمای حاجی که هیچ چشمای ما هم گرد شد یه لحظه.حاجی داد کشید:
- چی؟
سیاوش هم نه بدتر از داداشش هول شده گفت:
- گوه میخوره بابا حاجی، خودش حاملهس!
و جمع در سکوت فرو رفت.هرچهارتامون به هم نگاه کردیمو من برای سیاوش چشم ابرو اومدم اون خواست درستش کنه که:
- هیچی دیگه.. مث که سوگند جان دو نفر شده!
و من زرد کردم حقیقتا از این حجم مقدمه چینی سیاوش.حاجی نگاهم کرد و گفت:
- مبارک باشه بابا ازدواج کردی؟
آرش قبل از اینکه من چیزی بگم، با خنده گفت:
-نه بابا، اینا به رسم خارجیای ملعون پیش رفتن اول بچه دار شدن بعد ایشالا ازدواج...
حاج جهانگیر شوکه به سیاوش نگاه کرد و غرید:
- یکی بگه اینجا چه خبره؟ سوگند جان تو بگو، اینا که از امین آباد فرار کردن!
با خجالت و سرشار از عرق شرم، چشم دزدیدم تته پته گفتم:
- مثل اینکه باید به فکر اتاق بچه باشین جهانگیر خان... بابای بچه سیاوشه... وارث صرافیان ها داره دنیا میاد!
https://t.me/+hlir6sIyYG04NDg0
https://t.me/+hlir6sIyYG04NDg0Mostrar más ...