-انتظار دارید طبیعی زایمان کنه؟حتی جون نفس کشیدن نداره!اینجوری نمیشه..من مسئولیتشو قبول نمیکنم،بگید شوهرش بیاد رضایت بده
بغض دخترک ترکید
دست لرزونشو روی دهنش گذاشت تا صداش بلند نشه
امیر خونسرد جلو رفت
-شوهرش منم چیو باید امضا کنم؟ این زایمان باید طبیعی باشه!
دکتر به فکر خبر کردن ممدکارِ بیمارستان واسه کمک به این زن مظلوم و بیچاره بود
با نیشخند گفت: حتی شوهرشم نمیتونه واسه من تکلیف تعیین کنه. نوع زایمان رو شرایط مادر و جنین مشخص میکنه جناب. زودتر خونوادشو خبر کنین
گوشه لبشو جوید و گفت: خونوادش جلوت وایساده دکتر!
دکتر نگاه دقیقی به مرد مقابلش انداخت
این مرد خوش پوش و شیک کجا، زن بینوا با لباسای کهنه و رنگِ پریده و نزار کجا!
خودکار رو بین انگشتاش چرخوند و مردد گفت: شناسنامه ها رو به پذیرش بدید، بعد تصمیم میگیریم
دخترک فرصت این همه وقت کُشی نداشت...همین الان انقد درد داشت، کم مونده بود بیهوش بشه
با دست سالمش ملحفه رو چنگ زد و با صدای ضعیفی گفت : می...میشه خودم...رضایت بدم؟
دکتر عصبی سمتش رفت
-چیو رضایت بدی؟قتل عمدت رو؟اون بچهای که تو شکم داری مادر نمیخواد؟
شادی پلکاشو به هم فشار داد و با درد زمزمه کرد: نه نمیخواد...
دکتر سری به تاسف تکون داد و اتاق رو ترک کرد
شادی بی صدا اشک ریخت و با طفلش درد دل کرد...وصیت کرد
انگار مطمئن بود تا چند ساعت بیشتر زنده نیست
با پخش شدن نفس گرمی روی صورتش، از ترس تکون خورد
دست امیر شونههاش رو محکم نگه داشت و غرید: تکون نخور
پیشونی به شقیقه شادی چسبوند و نفسشو باز روی صورتش رها کرد
این زن نحیف و ناتوان واقعا شادیش بود؟
چطور تونست زن حاملش رو بعد از اون همه کتک تو اتاق حبس کنه؟
شادی پا به ماه بود...
جواب وجدان بیقرارش رو داد؛
سزای خیانت همینه!
قطرههای اشک لا به لای موهای کمپشت و کوتاهش گم شد
سهمش از جنون قبلی امیر، چیده شدن دردناک موهاش بود؛بعد از یه هماغوشی تلخ و تجاوز گونه!
زمزمهی آروم امیر، خنجر شد و وسط قلبش نشست
-
خیال میکردم روزی که دخترم قراره دنیا بیاد شهر رو چراغونی میکنم...بیمارستان رو رزرو میکردم واسش...کلی تحقیق میکردم تا کم خطرترین روش زایمان رو پیدا کنم واسه زنم...
نفسش گره خورد و سخت لب زد:
هه! زنم! زن خیانتکار من!
شادی پلک باز کرد و صورت خستهی امیر رو تماشا کرد
کی موهاش سفید شد که شادی نفهمید؟
نکنه میمرد و امیر تا همیشه خیال میکرد شادی بهش خیانت کرده؟
بی جون لب زد: امیرجان...من...
امیر کمب فاصله گرفت و با تمسخر گفت: جان؟امیرجان شدم باز؟میخوای خرم کنی؟شرمنده افسارم دیگه دستت نیست
ترسید
هربار این بحث پیش میومد امیر دیوونه میشد و به جون وسایل خونه و بدن شادی میفتاد...نمیخواست یه تنش دیگه اینجا تجربه کنه
سر تکون داد و سعی کرد با لحن آروم تری صحبت کنه
جوری که امیر گوش کنه و مانعش نشه
با دست لرزونش انگشتای کشیده امیر رو گرفت و لب زد: مراقبش باش...اونم مثل من بجز تو هیچکسو نداره
امیر از همین لحظه میترسید
از احساساتی شدن و فراموش کردن زخمی که این زن به قلبش زده بود
خواست دستش رو پس بکشه اما شادی محکمتر گرفت
ته مونده انرژیشو صرف لمس کردن مردی میکرد که روزی خدای روی زمین بود واسش، تنها پناهش بود
بخاطر همین مرد از خونوادش طرد شده بود...
دست آتل شدش رو روی صورتش کشید تا اشکاشو پاک کنه و گفت: قول بده نذاری... اذیت بشه
امیر دیگه سعی نکرد دستشو عقب بکشه
بدجور نسخ لمس شادی بود
تمام این چند ماه به تنش تاخته بود ولی هیچکدوم روحش رو ارضا نکرد
خیره به لبای لرزون شادی شد..
آخ که چقدر دلتنگ بوسههای همسر پر از ذوقش بود....همسری که حالا شبیه یه مجسمه افسرده شده!
آب گلوشو قورت داد و زخم زد
-الان داری وصیت میکنی؟من هنوز شک دارم بچه از منه یا نه. دنیا که اومد اول ازش تست DNA میگیرم بعد مشخص میشه رو سرم جا داره یا پسش بدم به خودت
البته اگه نفس داشته باشی تا اون موقع
اشکش دوباره جوشید و لب زد: هست...بچهی خودته...همونی که این همه منتظرش بودیم...
در باز شد و پرستار واسه بردن شادی به اتاق عمل اومد
لحظه آخر نگاهش روی صورت سرد امیر موند و زمزمه کرد: هیچ وقت نمیبخشمت... بهترین روزای زندگیمونو خراب کردی
اگه قیامتی باشه بدجور باید جواب پس بدی
مشت شدن دست امیر و ساییدن فکش رو دید
ولی دیگه وقت نداشت
طولی نکشید که در اسانسور باز شد و شادی با دیدن پارکینگ با تعجب و ترسیده پرسید: من... منو کجا میبرید؟؟
همون دکتر جلوش ظاهر شد و تند تند گفت: شوهر واقعیت اومده دنبالت... من کمکت میکنم فرار کنی... نمیذارم دشمنتون بشه قاتل خودت و بچهات...
چی میگفت این زن؟
کی اومده بود فراریش بده؟
چرا خودشو شوهر واقعیش معرفی کرده؟
امیر.... وای اگر امیر میفهمید
قیامت میشد...
https://t.me/+1oLBe6SLvSYxYzI8
https://t.me/+1oLBe6SLvSYxYzI8
https://t.me/+1oLBe6SLvSYxYzI8Mostrar más ...