Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
CategoríaSin especificar
Ubicación del canal e idioma

audience statistics راضیه عباسی (بوی مه)

🔴مطالعه‌ی رمان های نویسنده هرجایی غیر از کانال یا دریافت فایل از هرجایی غیر از خود نویسنده حرام و حق‌الناس است. رمان های نویسنده چشمان زغالی=فایل بوی مه=فایل شکسته‌تر از انار =آنلاین 
Mostrar más
17 5250
~249
~0
1.42%
Calificación general de Telegram
Globalmente
42 039lugar
de 78 777
7 528lugar
de 13 357

Género de suscriptores

Averigua cuántos suscriptores masculinos y femeninos tienes en el canal.
?%
?%

Idioma de la audiencia

Descubre la distribución de los suscriptores de canales por idioma
Ruso?%Inglés?%Árabe?%
Crecimiento del canal
GráficoTabla
D
W
M
Y
help

La carga de datos está en curso

Duración del usuario en el canal

Descubra cuánto tiempo permanecen los suscriptores en el canal.
Hasta una semana?%Viejos?%Hasta un mes?%
Ganancia de suscriptores
GráficoTabla
D
W
M
Y
help

La carga de datos está en curso

Hourly Audience Growth

    La carga de datos está en curso

    Time
    Growth
    Total
    Events
    Reposts
    Mentions
    Posts
    Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
    .
    249
    0
    💫💫💫💫💫 پارت۳۱۵ نفس تبسم بالا نمی‌آمد. حالش خراب بود و حس مرگ داشت. این بازی زیادی داشت کثیف می‌شد و همه چیز در هم می‌پیچید. دستش را روی سینه‌اش گذاشت. حس می‌کرد قلبش درد می‌کند. با تته، پته پرسید: تو...تو...تو از کجا...از کجا می‌دونی همچین چیزی بوده؟ آب دهانش را قورت داد. آرزو کرد کامران جواب قانع کننده‌ای برای این سوال نداشته باشد. اصلا چرا وقتی هیچ کس هیچ نمی‌دانست کامران ادعا می‌کرد از اصل ماجرا آگاه است؟ با جواب کامران همه چیز بر سرش آوار شد: خودم شنیدم. با گوش‌های خودم. همون روزی که عمه هما با کوروش به هم زد. من داشتم می‌اومد خونه‌اتون. وقتی دیدم توی کوچه یک گوشه یواشکی دارن با هم حرف می‌زنن فکر کردم همون راز و نیازهای عاشقانه‌اس. شیطنتم گل کرد و گوش ایستادم. اما وقتی نزدیک شدم و پشت درخت نارنج خودم رو قایم کردم تازه فهمیدم دعواست. تا من رسیدم هما با چشم گریون رفت توی خونه. چند دقیقه نگذشته بود که یک دختر از خونه اومد بیرون. یادم نیست کی بود و اسمش چی بود ولی قشنگ یادمه به کوروش چی گفت. بهش گفت:« هما دل از تو بریده. درست از روزی که دلش رو داده به ماهان.اگه واقعا عاشقشی برو از زندگیش بیرون ولی یک جوری برو که آبروش نره این مهم ترین کاریه که می تونی برای دختری که عاشقشی انجام بدی» سر جام خشکم زد! از پشت درخت نارنج شونه‌های کوروش دیدم که خم شد. شانه‌های تبسم هم خم شد. حرفهای کامران را تاب نداشت. امامحال بود دروغ باشد. کامران را خوب می‌شناخت. آنها با هم بزرگ شده بودند. آدمی نبود که برای خراب کردن دیگران تا اینجا پیش برود. سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. سعی کرد نفس عمیق بکشد و هوا را به ریشه‌هایش برساند. کامران به صورت رنگ پریده‌ی دخترک خیره شد. باقی حرف‌هایش را به زبان آورد. -تبسم این حرف‌ها سال‌ها توی دلم من مثل یک گنج مخفی شده. من این چیزها رو به هیچ کس حتی باربد که اون زمان بهترین رفیقم بود یا حتی مادر خودم نگفتم. الان هم اگه دارم به تو میگم برای اینه که بدونی با کی طرفی. من چون مطمئن شدم تو قصد ازدواج با ماهان رو داری پرده از این راز برداشتم وگرنه که تا آخر عمرم پیش خودم می‌موند. چون می‌دونم با برملا شدن این راز ابروی خیلی‌ها می‌ره از جمله پدر تو که بنظر من جز با شریف‌ترین آدم‌های دنیاست. تبسم از گوشه‌ی چشم نگاهش کرد. همه‌ی تلاشش را می‌کرد که مقابل او خودش را نباید. بی‌جان گفت: میشه بریم خونه. کامران نگران بود. اصلا تمایل نداشت تبسم با این حال و روز به خانه برود و همه را از اتفاقی که در گذشته رخ داده آگاه کند. -تو حالت خوب نیست. بزار ببرمت یک جایی یک چیزی بخور رو به راه که شدی می برمت خونه 💫💫💫💫
    Mostrar más ...
    1 951
    5
    #فایل_کامل_رمان_آماده_شد هزینه‌ی دریافت فایل کامل این رمان فقط ۲۵ هزار تومن. تا آخر رمان رو همین الان به چهار ماه دیگه بخونید. کافیه مبلغ ۲۵ هزار تومن واریز کنید به شماره کارت ۶۱۰۴۳۳۷۷۲۸۱۸۴۱۲۶ راضیه عباسی
    1 686
    0
    💫💫💫💫💫 پارت۳۱۴ سر کامران به سمت تبسم چرخید به صورت پر از استرس دختر خاله‌اش نگاه کرد. قصد اذیت او را نداشت. فقط می‌خواست ماهان را از چشمش بینداز و او را از مسأله‌ای که مطمئن بود خبر ندارد آگاه کند تا با چشم باز تصمیم بگیرد. - آخه اینجا که راحت نیستی.می‌خوای بریم یک جا نوشیدنی بخوریم. تبسم بی‌تابِ دانستن بود و خونسردی کامران روی اعصابش رژه می‌رفت. کلافه پاسخ داد: نه. باید برگردم پیش باربد اینا. کامران ماشین را خاموش کرد. آرنجش را روی فرمان گذاشت و دستش را تکیه گاه صورتش کرد و با لبخند کمرنگی پرسید: آهان پس برای زودتر رفتن عجله داری. تبسم بیش از این عجله‌اش را برای دانستن بروز نداد. همراه شدنش با برادرش را بهانه کرد: آره دیگه. زشته تا اینجا اومدم وسط راه ولشون کنم. کامران پوزخند زد. دخترخاله‌اش درباره‌ی او چه می اندیشید؟ او را نمی‌شناخت؟ خودش تبسم را بزرگ کرده بود و حالا دخترک چه احمقانه فکر می‌کرد می تواند او را گول بزند و نگرانی‌اش را بروز ندهد. به چشمان تبسم خیره شد. -توی پاساژ هم بهت گفتم تبسم من نه اهل دو به هم زنی هستم. نه دنبال دلیل که دنبال کس دیگه‌اس. اگه اینا رو بهت میگم فقط واسه اینه که ماهان رو بهتر بشناسی و‌با چشم باز تصمیم بگیری. نمی‌دونم از قصه‌ی جدایی عموی ماهان از عمه‌ات چقدر خبر داری؟ تبسم نفس راحتی کشید. کامران می‌خواست این موضوع را بگوید به خیال اینکه او خبر ندارد؟ در دلش به او پوزخند زد. -آره خبر دارم. کامران چند دقیقه مکث کرد. دخترک سکوتش را به حساب جا خوردنش گذاشت. -می‌دونی چرا جدا شدن؟ -آره عموی ماهان دو روز مونده به عروسی عمه رو ول کرده رفته ولی کامران به نظر من اینا هیچ‌کدوم به ماهان ربط ندارهچرا باید گناه عموی ماهان به پای اون نوشته بشه. کامران با صراحت پاسخ داد: چون دلیل جدایشون ماهان بوده تبسم ابرو در هم کشید. کامران چه می‌گفت؟ به صورت کامران خیره شد تا ادامه‌ی حرفهایش را بشنود. مرد جوان ادامه داد: چند نفر بیشتر نمی‌دونن اونی که در واقع ازدواج رو به هم زد هما بود نه کورش. کورش به اصرار و التماس هما و برای اینکه شماتتش نکن بی سر و صدا رفت و همه چیز افتاد گردنش در حالی که واقعیت اینه هما به کس دیگه‌ای دل بست و باهاش رفت توی رابطه و اونم شخص هم آدمی نبود جز ماهان. قلب تبسم از سینه بیرون پرید. نفسش برای چند ثانیه قطع شد. اصلا جان از تنش درآمد 💫💫💫💫💫
    Mostrar más ...
    1 765
    4
    .
    1 700
    0
    #فایل_کامل_رمان_آماده_شد هزینه‌ی دریافت فایل کامل این رمان فقط ۲۵ هزار تومن. تا آخر رمان رو همین الان به چهار ماه دیگه بخونید. کافیه مبلغ ۲۵ هزار تومن واریز کنید به شماره کارت ۶۱۰۴۳۳۷۷۲۸۱۸۴۱۲۶ راضیه عباسی
    2 293
    0
    💫💫💫💫💫 پارت۳۱۲ با وجود جواب منفی که شب خواستگاری داده بود، بنظرش دیدار های بعدی آن هم در جای که خانواده و اقوام ماهان حضور داشتند کمی مسخره می‌آمد. و دخترک با حضورش در بیمارستان خودش را در نظر آنها سبک مغز و کوچک جلوه می‌داد. با خودشان می‌گفتند: نه به جواب منفی‌اش نه به دیدار هر روزه‌اش. پس ناچار در برابر میل شدیدش برای رفتن و ملاقات مردِ محبوبش مقاومت کرده، حال او را از برادرش می‌پرسید. هرچند که انقدر از باربد هم پرسیده بود که دیگر خجالت می‌کشید. باربد وقتی از خلوت بودن اطراف خیالش راحت شد؛ گونه‌ی تبسم را میان دو انگشت شست و اشاره فشار داد و با لبخندِ مهربانی بر لب پاسخ داد: حالش خوبه. همون‌طور که قبلاً هم خدمت خواهر خوشگلم گفته بودم امروز مرخص شد و تشریفش رو برد خونه و .... با چشمان پر از شیطنتش خواهرش را خیره شد: و اینکه قول داد در شرف مرگ‌ هم که باشه برای عقد بیاد. تبسم لبش را گاز گرفت. باربد چطور دلش می‌آمد مرگ را به ماهانِ او نسبت دهد! از شنیدن خبر آمدنش بی نهایت خوشحال شد. تا روز عقد کنان لحظه شماری می‌کرد. اخ که چقدر دلش برای ماهانش تنگ بود. کامران از طریق مهناز آگاه شده بود که پسرخاله‌اش همراه خواهر هایش برای خرید لباس عقد می‌ روند. بهانه‌ی خوبی بود تا با تبسم حرف بزند. سه، چهار روزی می‌شد که دنبال زمان مناسب برای حرف زدن با او می‌گشت. اما خیلی کار داشت و وقت آزاد پیدا نمی‌کرد. توسط مهناز نام پاساژ و آدرسش را هم از تبسم پرسید و خودش را به آنجا رساند. آیدا لباس انتخابی تبسم را پسندید و همان را خریدند. باربد بعد از اینکه پول را حساب کرد به سمت سه دختر دوست داشتنی همراهش چرخید و گفت: خوب گروه الفبا، عشقای باربد راه بیفتین که بریم واسه مرحله‌ی بعد ببینم قراره چه بلایی سر این کارت بی زبون من بیاد. دخترها خندیدند و پرستو با دقت برادرش را نگاه کرد و پرسید: اون گروه الفبا که گفتی منظورت چی بود؟ باربد انگشتش را در هوا تکان داد: آهان این از کشفیات جدیدمه. شما تا حالا دقت کرده بودید که اول اسم ما چند نفر به ترتیب حرف الفباس؟ دخترها از حرف‌های باربد چیزی نفهمیدند. مردک احتمالاً دوباره داشت مسخره بازی درمی‌آورد. باربد که متوجه نفهمیدن آنها شد به آیدا اشاره کرد و گفت: الف.. به خودش اشاره کرد: ب به پرستو: پ و به تبسم: ت وقتی دید دخترها هنوز متوجه نشده اند یکبار دیگر از آیدا تا تبسم اشاره کرد و پشت هم گفت: الف، ب، پ، ت. دخترها تازه فهمیدند او چه می‌گوید. باربد مثل پسر بچه ها گفت: دید چه کشفی کردم. پرستو با افسوس سر تکان داد: تو کی بزرگ میشی؟ 💫💫💫💫💫
    Mostrar más ...
    2 350
    6
    💫💫💫💫💫 پارت۳۱۳ با هم از مزون خارج شدند و برای خریدهای بعدی رفتند. باربد و‌ آیدا کنار هم گام برمی‌داشتند و تبسم و پرستو نیز با هم. کامران جوری سر راهشان قرار گرفت که مثلا آنها را اتفاقی دیده. بازیگر خوبی می‌شد. لااقل جا خوردن را که خیلی خوب بازی کرد. پس از اظهار تعجب از دیدنشان و سلام و علیک کردن همراهشان شد. حضور آیدا در جمعشان و اینکه باربد برای ازدواج با او این همه اشتیاق نشان می‌داد. خار در چشمش بود. او همیشه دوست داشت، باربد داماد خانواده‌‌ی خودش باشد. این روزها هم که حال روحی مهناز خراب بود و با وجود اینکه هیچ وقت اجازه نمی‌داد کامران سر از کارش در بیاورد. اما او فهمیده بود که دخترک جای کند زده. در فرصت مناسبی، وقتی همه سرگرم انتخاب کت و شلوار داماد بودند کنار تبسم ایستاد و با تُن صدایی که سعی داشت به گوش دیگران نرسد: باید درباره‌ی یک موضوع مهمی باهات حرف بزنم. تبسم کنجکاو نگاهش کرد. کامران خونسرد گفت: خیلی مهمه و لازمه که بدونی... در چشمان دخترِ ایستاده کنارش خیره شد: چون درباره‌ی ماهانه. چند لحظه مکث کرد و سپس با خیره‌گی به چشمان دخترک ادامه داد: می‌دونم خواستگارته‌. می‌دونم دوستش داری و می‌خوای باهاش ازدواج کنی‌. از وقتی هم که این موضوع رو فهمیدم تصمیم گرفتم خودم رو از زندگیت بکشم کنار. اما یک چیزایی هست که تو باید بدونی. چیزایی که مطمئنم ماهان بهت نگفته. تبسم هیچ نمی‌گفت. فقط گوش می‌داد. از حرف‌های کامران بوی خوبی به مشامش نمی‌رسید. کامران بی وقفه ادامه داد: یک بهانه‌ای جور می کنم تو هم جلوی اینا موافقت کن تا با هم بریم یک دوری بزنیم همه چیز رو برات میگم. مخالفت نکرد. وقتی پای ماهان وسط بود نمی توانست مخالفت کند. -باشه. میام. کامران به باربد و آیدا که کنار کت و‌شلوار کرمی رنگی ایستاده بودند نگاه کرد و گفت: زوج خوشبخت چند دقیقه این تبسم خانوم رو به من قرض می دین؟ تولد خانم دوستمه همراهم بیاد براش کادو بخرم. باربد خواهرش را نگاه کرد. بی‌میلی در صورتش ندید. -اگه تبسم خودش بخواد که ما مشکلی نداریم ولی زود برگردید؛ ناهار با هم باشیم. کامران موافقت کرد. خلاصه بچه‌ها را دست به سر کرد و دخترک را با خودش همراه نمود. از پاساژ خارج شدند و به سمت اتومبیل کامران رفتند. مرد جوان بعد از اینکه جنتلمنانه تبسم را سوار نمود خودش پشت رُل نشست. استارت زد و پرسید: کجا بریم؟ تبسم استرس داشت. نگران آنچه که قرار بود بشنود. - همین‌جا خوبه. چی شده؟ بهم بگو 💫💫💫💫💫
    Mostrar más ...
    3 309
    5
    سلام وقت بخیر عزیزانم خیلی سخت به تلگرام وصل شدم و همین الان هم مدام داره قطع و وصل میشه.
    3 349
    0
    💫💫💫💫💫 پارت۳۱۱ تبسم همراه آیدا و باربد برای خرید عقد رفته بود. چند روز دیگر مراسم عقد برگزار می‌شد و سرگرم انجام کارهایشان بودند. کارهای که فشرده و بی وقفه انجام می‌شد. پرستو فرزندش را به مادرش سپرده و همراهی‌شان می‌کرد. آیدا خودش اصرار داشت خواهر شوهر هایش همراهی‌اش کنند. او خواهر و برادر نداشت و خانواده‌‌ی نسبتاً شلوغ باربد را خیلی دوست داشت میان لباس نامزدی‌ها می چرخیدند و هرکدام از دیگری زیباتر بود. تبسم لباسی را به آیدا نشان داد: آیدا بنظرت این چطوره؟ فکر کنم بهت بیاد. آیدا از لباس خوشش آمد. لباس نباتی رنگی که دامنش با گل رزهای شیری آراسته شده و روی سینه‌اش سنگدوزی نباتی داشت و مدل ماهی بود و یقیناً به اندام باریک و کشیده‌ی آیدا می‌آمد. با لبخند گفت: این خیلی قشنگه. میگم همین بیارن. در خواست را به یکی از دخترها که مشغول مرتب کردن لباسی بر تن مانکن بود بر زبان آورد و چیزی نگذشت که دخترکی پانی نام، که به زور خودش را در یک مانتو یشمی چپانده بود و تار و پود مانتو بیچاره برای پا بر جا ماندن همه‌ی تلاششان را می‌کردند، لباس را آورد. باربد سر جلو برد و به سه دختر مقابلش با صدایی که تا حد ممکن آهسته بود گفت: احتمالا اسمش پاندا هس واسه همین بهش میگن پانی. ابرو بالا انداخت و با شیطنت ادامه داد: خرس پاندا تبسم خندید و آیدا لب گزید وپرستو چشم غره رفت: اِ، باربد ببینم یک کاری می‌کنی بیرونمون کنن. باربد سکوت کرد و آیدا رفت تا لباس را پرو کند. تبسم کنارِ برادرش که با لبخند آیدا را بدرقه می‌کرد ایستاد. دستش بند دنباله پاپیون لباس نامزدی سبزی که کنارش ایستاده بود شد و سرگرم لمس آن سوالی را که هی نوک زبانش می‌آمد، اما خجالت می‌کشید بپرسد. بر زبان راند. برادرش را صدا زد. -باربد؟ مرد جوان برگشت و نگاهش کرد: جان باربد؟ پرستو سرگرم کمک کردن به آیدا بود. -از ماهان چه خبر؟ باربد لبخند زد. خواهرک بیچاره‌اش غیر از همان بار همراه خانواده دیگه نتوانسته بود برای دیدار ماهان برود. همان شب خانواده‌‌ی آیدا زنگ زدند و اعلام کردند، عمه‌ی آیدا بیمار است و حالش وخیم و بهتر است برای انجام مراسم عقد عجله کنند. تا اگر خدای ناکرده برای پیر زن اتفاقی افتاد، آنها آسوده خاطر باشند. تمام این چهار روزشان به انجام ضربتی کارها برای مراسم عقدی که قرار بود خیلی زود انجام شود گذشت. تبسم دیگر نه توانست و نه امکانش را داشت که برای دیدار ماهان برود. بار اول را همراه نوشین به عنوان دوست او در بیمارستان حضور داشت. بار دوم هم همراه خانواده‌اش برای ملاقات ماهان به عنوان دختر خانواده‌ی دوستِ پدری مرد جوان رفت. 💫💫💫💫💫
    Mostrar más ...
    3 220
    6
    💫💫💫💫💫 پارت ۳۱۰ ساعت از سه نیمه شب می‌گذشت وهما همچنان بیدار بود. نسبت به خودش احساس دین می‌کرد. همه‌ی سال‌های جوانی او به عذاب وجدان و حسرت گذشت. درحالی که کوروش ازدواج کرده، فرزند داشت و فارغ از عشق گذشته زندگیش را ساخته بود. البته که کوروش راه درست را در پیش گرفت و کار درست را انجام داد. او بود که پس از، از دست دادن کوروش بار دیگر با نادانی جوانی‌اش را تباه کرد. در جایش جابه‌جا شد و به پهلو خوابید. چشمانش به دیوار سفید رو‌به‌رویش خیره بود اما انگار عکس زن کوروش را روی دیوار نقش زده بودند. با دقت نگاهش کرد. با اینکه کوتاه او را دیده بود اما تمام جزئیاتش را بخاطر می‌آورد. موهای رنگ شده اش که از زیر شال سدری بیرون ریخته. تونیک کوتاه سفید و شلوار جین بر تن داشت. بلندی تونیکش به زور تا زیر باسن می‌رسید و معلوم بود غربت به کوروش ساخته، وگرنه قبل از مهاجرت روی پوشش همسرش خیلی حساسیت داشت. در ملأعام نتوانست همسرش را ببوسد اما دخترکش را چنان محکم بوسید که انگار همه‌ی عشق دنیا را به او تزریق کرد. قطره‌ای اشک از چشم هما چکید و میان موهایش رفت. او را هم یکبار همین‌گونه محکم بوسیده بود. بی‌هوا و البته یواشکی. اخ که چه قندی در دل هما آب شد وقتی شب بله برانشان کوروش یکبار پا به آشپزخانه‌ی خلوت گذاشت و بوسه‌ای روی گونه‌ی هما گذاشت و به همان سرعت که آمده بود رفت. دخترک از شرم و خجالت و هیجان تا مرز سکته رفت و برگشت. حالا آن مرد متعلق به زن دیگری بود. او را می بوسید. می‌بوئید. در آغوش می‌گرفت. عشقبازی می‌کرد. همیشه آرزو می‌کرد کاش یکبار دیگر کوروش را ببیند و حالا از اینکه آرزویش برآورده شده بی نهایت پشیمان بود. دوست داشت به هفته‌ی قبل برگردد. زمانی که هیچ خبری از مرد رویاهایش نداشت و نمی دانست او متعلق به زن دیگری شده و در خیال خامِ خودش او را همچنان دلبسته‌ی خودش می دانست. کم سن بود. همان هم کار دستش داد و باعث شد حماقت کند. حماقت کرد و تاوانش یک عمر سوختن بود. هرچه کرد خوابش نبرد. از جا برخاست و سراغ کمدش رفت. آلبوم قدیمی را بیرون کشید. صفحه به صفحه ورق زد. هر جا که با کوروش رفته بودند عکس داشتند. اولین عکس متعلق به شاهچراغ بود، هر دو کنار حوض ایستاده بودند. انگشتش را روی صورت کوروش نوازش‌وار کشید و زار زد: من چیکار کردم؟ با خودم با عشقمون چیکار کردم. لعنت به من، لعنت به منِ احمق. 💫💫💫💫💫
    Mostrar más ...
    2 582
    5
    .
    1 620
    0
    امروزززززززرر تخفیف داریم اگر تمایل برای دریافت فایل داشتیدفقطططط ۲۰‌هزار تومن واریز کنید
    3 120
    3
    #فایل_کامل_رمان_آماده_شد هزینه‌ی دریافت فایل کامل این رمان فقط ۲۵ هزار تومن. تا آخر رمان رو همین الان به چهار ماه دیگه بخونید. کافیه مبلغ ۲۵ هزار تومن واریز کنید به شماره کارت ۶۱۰۴۳۳۷۷۲۸۱۸۴۱۲۶ راضیه عباسی
    2 903
    4
    ‏کارما میگه بعضی وقتا باید تو زندگی رنج بکشی نه بخاطر اینکه آدم بدی بودی بلکه به خاطر اینکه درک نکردی کجا باید دست از خوب بودن برداری!
    3 689
    6
    💫💫💫💫💫 پارت۳۰۹ ساعت ملاقاتِ بیمار تمام شده و باید به خانه‌هایشان می‌رفتند. مغز هر کدامشان به نوعی آشفته بود. بیشتر از همه داریوش و هما. وقتی کوروش وارد اتاق شد همه‌ی حواس داریوش پیش خواهرش بود و متوجه پریدگی رنگ او شد. هر چند از لحظه‌ی ورود به بیمارستان آشفته حالی‌اش را دریافت. هما مثل دخترهایشبرایش عزیز بود و تغییر حالاتش را زود در می‌یافت. در حال خروج از بیمارستان بودند که دم در با کامران برخورد کردند. کامران تا خانواده‌‌ی خاله‌اش را دید، ایستاد و سلام علیک کرد. باربد پرسید: توی بیمارستان چیکار می کنی؟ پاسخ شنید: یکی از دوستام تصادف کرده اومده بودم عبادتش. شما اینجا چیکار می‌کنید؟ باربد پاسخش را داد: اومدیم ملاقات ماهان. اینجا بستریه. کامران سر جنباند. حتی علت بستری شدن ماهان را هم نپرسید. برایش اهمیتی نداشت. در زندگیش او تنها موجود منفور دنیا بود. از خواستگاری خبر داشت و مطمئن بود اگر ماهان سر راه دخترخاله‌اش سبز نمی‌شد، تبسم هیچ وقت از خیر او نمی‌گذشت. هرچند همین حالا هم با خبرهای که او برایش داشت خیلی راحت می توانست دخترخاله‌اش را قانع کند که ماهان مناسبش نیست. فقط دنبال فرصت می‌گشت. اما بیشتر از این تعلل را جایز نمی‌دانست و تصمیم داشت همین روزها به سراغ دخترخاله‌اش برود و او را از رازی آگاه کند. بهتر بود تبسم خودش قضاوت کرده و تصمیم بگیرد. چند دقیقه‌ای را که با آنها حرف می زد، همه‌ی حواسش پیش تبسم بود. دخترک وقتی بفهمد از غریبه‌ها چه رکبی خورده بار دیگر به فامیل خود باز می‌گردد. اگر بفهمد ماهان چه مسائله‌ی مهمی را از او پنهان کرده، باز هم برای ازدواج با او تمایل خواهد داشت؟ صحبت را کوتاه کرد و خداحافظی نمود. باید می رفت و‌کمی کارهایش را سر و سامان می‌داد. روز بعد با تبسم کار داشت باید مفصل با او حرف می‌زد. اگر تا آن روز زبان به کام گرفته و پرده از رازش بر نداشت چون امیدش به جواب منفی داریوش بود. اما از نظرش حالا که داریوش خودش پابه‌پای خانواده‌ برای دیدن ماهان آمده در واقع پرچم صلح را نشان داد و نوعی رضایتش را برای ازدواج اعلام کرده. اگرچه که این برداشت سطحی از کار داریوش فقط درک کامران از کار او بود و داریوش فقط برای احترام به رفاقت چندساله‌اش و حرمت نان و نمکی که چند روز قبل با هم خورده بودند. عزم عیادت ماهان کرد. اگر به خودش بود و از خیر التماس نگاه تبسم هم می‌گذشت تا آخر دنیا محال بود به این ازدواج رضایت دهد. 💫💫💫💫💫
    Mostrar más ...
    4 308
    4
    #فایل_کامل_رمان_آماده_شد هزینه‌ی دریافت فایل کامل این رمان فقط ۲۵ هزار تومن. تا آخر رمان رو همین الان به چهار ماه دیگه بخونید. کافیه مبلغ ۲۵ هزار تومن واریز کنید به شماره کارت ۶۱۰۴۳۳۷۷۲۸۱۸۴۱۲۶ راضیه عباسی
    3 028
    0
    💫💫💫💫💫 پارت ۳۰۸ دخترک لبخند خجالت‌زده‌ای بر لب نشاند. با اینکه با شنیدن حرفهای زهره ته قلبش غنج رفته بود اما سعی کرد و دیگر شاهد ذوق کردنش نباشند. اگرچه که گونه هایش گل انداخت. و جادوگر گوشه‌ی مغزش به نق زدن افتاد که زیاد هم ذوق نکن. احتمالا زهره از رابطه تیره و تار تو وپسرش و اینکه چگونه قلبش را شکستی خبر ندارد وگرنه این‌گونه قول سماجت نمی‌داد. اصلا از کجا معلوم ماهان همچنان تو رو آن هم با کندی که زدی بخواهد؟ لعنت بر همه‌ی جادوگرهای نق نقوی دنیا که نگذاشت دخترک بیچاره کیف کند از حرفهای که شنیده بود. ماهان مادر و دختر مورد علاقه اش را می پایید. اگرچه که هنوز هم از تبسم دلخور بود اما مگر می شد دلتنگی برای او را نادیده بگیرد. نمی‌توانست با وجود همه دلخوری هایش عشق نسبت به دخترک زیبا روی ایستاده در اتاقش را انکار کند. بخصوص آن لحظه با آن صورت گل انداخته و لبخند خجالت‌زده. کمی در جایش جابه‌جا شد تا راحتتر بنشیند. جای بخیه‌هایش تیر کشید و همراه اخم او، اخم‌های تبسم در هم رفت و دلش برای دردی که ماهانش می‌کشید به درد آمد. اتاق کی خلوت شده بود که کوروش وارد اتاق شد. داریوش که حواسش پی حرف‌های هاشم بود از دیدن نامزد سابق خواهرش در اتاق بیمارستان جا خورد. چانه‌ی هما تا سینه‌اش چسبید و همه‌ی تلاشش را می‌کرد چشمانش سمت او نچرخد. کوروش با وجود اینکه از بی‌گناهی خودش خبر داشت اما باز هم از روی داریوش شرمنده بود. سر به زیر نزدیک او ایستاد و سلام داد و دستش را برای دست دادن پیش برد. هما مضطرب برادرش را نگاه کرد. داریوش با اینکه ابروهایش در هم گره خورده بودند اما دست مرد را رد نکرد. صدایش سکوت جمع را شکست. -نمی‌دونستم برگشتی. بدش نمی‌آمد بگوید اگر می‌دانستم پا به این بیمارستان نمی‌گذاشتیم. اما زبان به کام گرفت. کوروش سر به زیر پاسخ داد: دو، سه روزی بیشتر نیست برگشتم. نفسِ هما با خیالی آسوده از سینه خارج شد. از کوروش ممنون بود که به دیدار شب قبلشان اشاره نکرد. کوروش از داریوش فاصله گرفت و کنار تخت ماهان ایستاد. بی انکه سر بلند کند پرسید:بهتری؟ دردت کمتر شد؟ سر بلند نمی کرد چون از چشم در چشم شدن با هما می‌هراسید. نگاهِ نا امید هما را دم درِ بیمارستان دیده بود. 💫💫💫💫💫
    Mostrar más ...
    2 993
    7
    بخاطر استقبال خوبتون‌ فقطططططط تا امشبببببب
    2 730
    0
    امشب آخرین مهلت دریافت فایل با این قیمته واز فردا قیمت فایل رمان به ۲۸۰۰۰ تومن افزایش پیدا خواهد کرد
    1 499
    0
    💫💫💫💫💫 پارت۳۰۷ بعد از ان روز کذایی برخورد دیگری با ماهان نداشت. روز قبل را هم که مرد جوان در هپروت به سر می‌برد و دخترک نمی دانست ماهان قرار است با او چگونه برخورد کند. البته که در این شلوغی نباید خیلی هم منتظر اتفاق خاصی می‌بود. قبل از هرکس داریوش با صدایی رسا سلام کرد و توجه افراد داخل اتاق به آنها جلب شد. هاشم و خانواده‌اش از حضور داریوش آنجا جا خوردند!. داریوش پا به اتاق گذاشت و بقیه هم پشت سرش وارد شدند. بازار سلام و احوالپرسی‌اشان داغ بود. تبسم جرات نمی‌کرد سر بلند کند و ماهان را ببیند. نگاه مرد افتاد روی تخت را ندید که یک لحظه از او جدا نشد. افرادی که داخل اتاق بودند بیشتر از اعضای خانواده و چند نفری هم از اقوام ماهان که چهره بعضی‌اشان برای تبسم آشنا می آمد و احتمالاً آنها را روز سفره حضرت ابوالفضل ملاقات کرده بود. داریوش با هاشم حرف می‌زد و آمنه هم با زهره سرگرم شده بود. تبسم مثل اکثر اوقات گوشه‌ای ایستاده و به حرف‌های دیگران گوش می‌داد. همه‌ی تلاشش را می کرد تا پیش چشمان جمع نگاهش سمت ماهان پرواز نکند و جز همان احوال پرسی اول کار که در حضور آن همه آدم خیلی معمولی انجام شده بود، حرف دیگری با هم نزند. هرچند که زیر چشمی گاهی او را می پایید و امان از دلتنگی که بدجوری به گلویش را گرفته بود. دوست داشت با ماهان تنها باشد. مثل آن روز در خانه احسان بار دیگر مهمان بهشت آغوش شود. یک معذرت خواهی جانانه کند و بگوید چند ساعت از روز گذشته و روزهای قبل آن را در چه جهنمی پشت سر گذاشته. زهره کنار تبسم ایستاد. دست دخترک را در دست گرفت و مهربانانه به روی او لبخند زد. با صدایی که خیلی بلند بود و نمی‌خواست به گوش سایر اعضاء ایستاده در اتاق برسد: ب قربونت برم امروز بهتری؟ به خدا دیروز انقدر برای ماهانم ناراحت بودم که نتونستم درست و حسابی ازت مراقبت کنم. اصلاً رنگ به رو ند آشتی تبسم به روی زهره لبخند زد. چه خوب می شد اگر این زن نام مادر شوهرش را یدک بکشد. اگر پدرش رضایت می‌داد دیگر از این دنیا چه می خواست. زهره دهانش را بیشتر به گوش دخترک نزدیک کرد وباز ازتن صدایش کاست: ماهان که سرپا بشه دوباره میام خواستگاری این دفعه راضی کردن بابات به هر زبان و گویش که باشه با خودم اصلا میدونی چیه تا راضیش نکنم از خونتون بیرون نمی‌رم. وقتی دلش شمادوتا اینجوری بند همه دیگه هیچکی تو دنیا نمیتونه مانعتون بشه.من نمیزارم هیچکس باعث شده بین‌تون فاصله بیفته. 💫💫💫💫💫
    Mostrar más ...
    3 518
    9
    #فایل_کامل_رمان_آماده_شد هزینه‌ی دریافت فایل کامل این رمان فقط ۲۰ هزار تومن. تا آخر رمان رو همین الان به چهار ماه دیگه بخونید. کافیه مبلغ ۲۰ هزار تومن واریز کنید به شماره کارت ۶۱۰۴۳۳۷۷۲۸۱۸۴۱۲۶ راضیه عباسی
    2 997
    0
    💫💫💫💫💫💫 پارت۳۰۶ در کمال تعجب داریوش با آمدن خواهرش مخالفت نکرد. انگار آن روز قرار بود تبسم هر لحظه بیشتر غافلگیر شود. ساعت دو ساعت ملاقات بود. بعد از ناهار همه رفتند تا آماده شوند. کمی بعد سوار اتومبیل به مقصد بیمارستان می‌راندند. وارد محوطه‌ی بیمارستان شدند. حواس همه به رو به رویشان بود اما نگاه هما دم در روی کوروش سکته کرد. زن جوان و دختری ‌را سوار تاکسی کرد و قبل از اینکه سوار شوند صورت دخترک را محکم بوسید. در ماشین را بست و خودش کرایه را هم حساب کرد. وقتی برگشت تیر نگاه هما مستقیم در چشمش فرو رفت. هما تا نگاه کوروش را معطوف به خودش دید به سمت اعضای خانواده‌اش پا تند کرد. قلبش در سینه به ناله و فغان افتاده و خودش را به در و دیوار سینه می کوفت. دستش را مشت کرد. انگار که قلبش را میان مشتش می‌چلاند تا این همه بی‌قراری نکند. با پاهای لرزان و بغض که در گلویش سنگینی می‌کرد، پا به پای تبسم وارد ساختمان شد. پس کوروش دروغ نگفته، واقعا همسر و فرزند داشت. به خیالت خام خودش نیشخند زد. اصلاچرا کوروش بعد سالها آن هم پس از پس زده شدن از طرف او باید می‌آمد تا یکبار دیگر با او شروع کند. شب گذشته چه احمقانه مثل دخترهای چهارده ساله خیال پردازی کرده و خودش را کنار کوروش تجسم کرده بود. حالا که عاقلانه فکر می کرد می فهمید شبیه دختران نابالغ رفتار کرده بود. وقتی مردی به سن کوروش که دیگر سالهای آغازین جوانی را رد کرده و دوران لجبازی کردن های بچگانه‌اش خیلی وقت است به پایان رسیده همچین حرفی میزند. چرا او‌باید در کمال حماقت به این می‌اندیشید که نامزد سابقش قصد چزاندنش را دارد. مردک بی ملاحظه همسر داشت. پس دقیقا به چه علت برای دیدن او رفته بود. آن هم در دومین شب رسیدنش. انگار چند کودک با هم در مغزش لی‌لی بازی می کردند. یکی در سرش گرومپ گرومپ می‌کوبید. نزدیک دیوار راه می‌رفت تا اگر سرگیجه گرفت بتواند دست به دیوار بگیرید. ساعت ملاقات بود و بیمارستان شلوغ. کوروش چند دقیق پس از دیدن هما وارد بیمارستان شد اما دیگر او را ندید. تبسم همراه خانواده‌اش وارد بخش شد. اتاق ماهان شلوغ بود. دختر اضطراب داشت. 💫💫💫💫💫
    Mostrar más ...
    2 981
    7
    Última actualización: 11.07.23
    Política de privacidad Telemetrio