💫💫💫💫💫
#بــــوےمــــه
پارت۳۱۵
نفس تبسم بالا نمیآمد.
حالش خراب بود و حس مرگ داشت.
این بازی زیادی داشت کثیف میشد و همه چیز در هم میپیچید.
دستش را روی سینهاش گذاشت.
حس میکرد قلبش درد میکند.
با تته، پته پرسید: تو...تو...تو از کجا...از کجا میدونی همچین چیزی بوده؟
آب دهانش را قورت داد.
آرزو کرد کامران جواب قانع کنندهای برای این سوال نداشته باشد.
اصلا چرا وقتی هیچ کس هیچ نمیدانست کامران ادعا میکرد از اصل ماجرا آگاه است؟
با جواب کامران همه چیز بر سرش آوار شد: خودم شنیدم. با گوشهای خودم.
همون روزی که عمه هما با کوروش به هم زد. من داشتم میاومد خونهاتون. وقتی دیدم توی کوچه یک گوشه یواشکی دارن با هم حرف میزنن فکر کردم همون راز و نیازهای عاشقانهاس. شیطنتم گل کرد و گوش ایستادم. اما وقتی نزدیک شدم و پشت درخت نارنج خودم رو قایم کردم تازه فهمیدم دعواست. تا من رسیدم هما با چشم گریون رفت توی خونه. چند دقیقه نگذشته بود که یک دختر از خونه اومد بیرون. یادم نیست کی بود و اسمش چی بود ولی قشنگ یادمه به کوروش چی گفت.
بهش گفت:« هما دل از تو بریده. درست از روزی که دلش رو داده به ماهان.اگه واقعا عاشقشی برو از زندگیش بیرون ولی یک جوری برو که آبروش نره این مهم ترین کاریه که می تونی برای دختری که عاشقشی انجام بدی»
سر جام خشکم زد!
از پشت درخت نارنج شونههای کوروش دیدم که خم شد.
شانههای تبسم هم خم شد.
حرفهای کامران را تاب نداشت.
امامحال بود دروغ باشد.
کامران را خوب میشناخت.
آنها با هم بزرگ شده بودند.
آدمی نبود که برای خراب کردن دیگران تا اینجا پیش برود.
سرش را به پشتی صندلی تکیه داد.
سعی کرد نفس عمیق بکشد و هوا را به ریشههایش برساند.
کامران به صورت رنگ پریدهی دخترک خیره شد.
باقی حرفهایش را به زبان آورد.
-تبسم این حرفها سالها توی دلم من مثل یک گنج مخفی شده. من این چیزها رو به هیچ کس حتی باربد که اون زمان بهترین رفیقم بود یا حتی مادر خودم نگفتم. الان هم اگه دارم به تو میگم برای اینه که بدونی با کی طرفی. من چون مطمئن شدم تو قصد ازدواج با ماهان رو داری پرده از این راز برداشتم وگرنه که تا آخر عمرم پیش خودم میموند. چون میدونم با برملا شدن این راز ابروی خیلیها میره از جمله پدر تو که بنظر من جز با شریفترین آدمهای دنیاست.
تبسم از گوشهی چشم نگاهش کرد.
همهی تلاشش را میکرد که مقابل او خودش را نباید.
بیجان گفت: میشه بریم خونه.
کامران نگران بود.
اصلا تمایل نداشت تبسم با این حال و روز به خانه برود و همه را از اتفاقی که در گذشته رخ داده آگاه کند.
-تو حالت خوب نیست. بزار ببرمت یک جایی یک چیزی بخور رو به راه که شدی می برمت خونه
💫💫💫💫
Mostrar más ...