Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
Categoría
Ubicación del canal e idioma

audience statistics سایهِ مَــجــنـــــون

نویسنده: هانیه محمد یاری رویای محال (چاپی)آن نگاه افسونگر(چاپی) رویای بی انتها(چاپی) سایه مجنون در حال تایپ... اینستاگرام 👈 https://instagram.com/haniyeh_mohammdyari  
Mostrar más
11 9630
~0
~0
0
Calificación general de Telegram
Globalmente
52 067lugar
de 78 777
9 526lugar
de 13 357
En categoría
3 634lugar
de 5 475

Género de suscriptores

Averigua cuántos suscriptores masculinos y femeninos tienes en el canal.
?%
?%

Idioma de la audiencia

Descubre la distribución de los suscriptores de canales por idioma
Ruso?%Inglés?%Árabe?%
Crecimiento del canal
GráficoTabla
D
W
M
Y
help

La carga de datos está en curso

Duración del usuario en el canal

Descubra cuánto tiempo permanecen los suscriptores en el canal.
Hasta una semana?%Viejos?%Hasta un mes?%
Ganancia de suscriptores
GráficoTabla
D
W
M
Y
help

La carga de datos está en curso

Hourly Audience Growth

    La carga de datos está en curso

    Time
    Growth
    Total
    Events
    Reposts
    Mentions
    Posts
    Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
    #اقای_معلم_۲۹🍭 با غیض دستشو عقب کشید _ولم کن بهم دست نزن عصبی شونه هاشو گرفتم و فشردم _چه مرگته گیتا ؟ دندوناشو بهم فشار داد و سعی کرد بازوهاشو از دستم بیرون بکشه _تو گذاشتی ناظم مدرسه م لمست کنه ... اون دهاتی فکر میکنه تو بابامی نمیدونه تو شوهرمی ... _مجبور بودم میرفت لومون میداد که زن و شوهریم بازوشو با یه حرکت از دستم بیرون کشید _اره الان هر روز با لبخند ازم میپرسه پدرت حالش چطوره ...خوبی باباجون ؟ یه سر بهش بزن هوستو کرده عصبی موهاشو کشیدم و روش خم شدم ... دختری که همسرشو جای پدرش تو مدرسه جا زده👇😱 پیشنهاد خودمه👌👌💯👆
    Mostrar más ...
    0
    0
    _زیر دامنت شورت نپوش عروس... با خجالت دامنم رو پایین دادم که ادامه داد. _پسرم دل داره.مال زنشو نبینه مال‌کیو ببینه پس _مامان جون... این حرفا چیه... خیلی جدی و با اخم رو به روم ایستاد. _اینا رو باید مادر ذلیل شده‌ت یادت می‌داد که الان نوه‌ی من هرروز با خشتک باد کرده نره سرکار! از خجالت سر به زیر انداختم و لبم رو گاز گرفتم. _لازم نکرده سرخ و سفید بشی !خوب گوش بده بهم کی می‌تونست رو حرف خانوم بزرگ حرف بیاره؟! _شب که شد دامن قرمزت که تو عروسی دختر انیس خانم پوشیده بودی و وسط زنا لنگ و پاچه‌ت بیرون بود و می‌پوشی. _چشم... _خانجون تاکید کن که شورت هم نپوش میخوام چاک بین پاشو از زیر دامنش ببینم هردو با چشمای گشاد شده به امیر نگاه کردیم ولی اون دستمو گرفت و به سمت اتاق رفت و...
    Mostrar más ...
    0
    0
    اگه دنبال یه رمان خوب می‌گردین این رمانو بهتون توصیه میکنم، فقط کافیه روی لینک بزنید و عضو بشین👌 روی پنجه‌ی پا بلند شدم و با چشمانی بسته برای اولین بار بوسیدمش.. با استرس آب دهانم را قورت دادم، صدای نفس‌های ممتدش به گوش می‌رسید اما واکنشی نشان نمی‌داد، با تردید چشمانم را گشودم و نگاهش کردم. هنوز شوکه بود و انگار در زمان و مکانی ناشناس سیر می‌کرد. سکوت طولانی بینمان ناامیدم کرد، خواستم عقب بکشم که مانع شد، با پنجه‌های قوی‌ش مچم را گرفت و به سرعت با حلقه کردن دستانش دور کمرم، تنش را به تنم چسباند. ضربان قلبم اوج گرفت. سرش را جلو آورد: -بهم حسی داری؟ سرم را به معنی «آره» تکان دادم و گفتم: -با اینکه می‌دونم بهم نمی‌رسیم، با اینکه می‌دونم حتی اگه توام دوستم داشته باشی این رابطه آینده‌ای نداره. -ولی من دوستت دارم. مات نگاهش کردم و تا آمدم حرفی بزنم لبش را روی لبم قرار داد...نه خواب بود و نه خیال! او مرا بوسیده بود...دختره عاشق پسرعموی شوهر سابقش می‌شه، ولی فکر می‌کنه پسره بهش هیچ حسی نداره تا اینکه یک اتفاق این رابطه رو سمت و سوی دیگه‌ای میده...
    Mostrar más ...
    0
    0
    خلاصه می‌گم قشنگ ترین رمان هایی می خوندم رو امروز براتون آوردم😍🔻 ▪️بانوی رنگی 🧜‍♀ ▪️آبان سرد ❄️ ▪️کافه دارچین ☕️ ▪️یک عاشقانه بی صدا 🔕 ▪️اوتای 🌀 ▪️شبی در پروجا 🌃 ▪️شاپرک تنها 🦋 ▪️ز مثل زن 👩‍🦰 ▪️فودوشین 🏖 ▪️کابوس پر از خواب 🪫 ▪️سایه های مست 🥂 ▪️شب فیروزه ای 🌃 ▪️دنیای هپروت 🪐 ▪️آلوین 🌈 ▪️ماه عمارت 🌝 ▪️این شهر مرا با تو نمی خواست 🌆 ▪️یک روز شیدایی 🍃 ▪️تاختن برای باختن 🏇 ▪️باران عشق و غرور ⛈ ▪️راز مبهم ✍ ▪️آواز قو 🦢 ▪️درست همونی که نباید عزیزم شد 🥂 ▪️پناهگاه طوفان 🌪 ▪️منتهی به خیابان عشق 🛣 ▪️یه بغل رمان 🗂 ▪️عطر شکوفه های لیمو 🍋 ▪️اسپار 🎡 ▪️سایه مجنون 🍭 ▪️عروسک آرزو 🪆 ▪️منشور عشق 📑 ▪️آهو 🦌 ▪️کوارا 🐹 ▪️عشق انفرادی 🎗 ▪️تصاحب ♥️ ▪️سایه سرخ 🪭 ▪️روایت های عاشقانه 💌 ▪️تنهایی ⭐️
    Mostrar más ...
    0
    0
    _زیر دامنت شورت نپوش عروس... با خجالت دامنم رو پایین دادم که ادامه داد. _پسرم دل داره.مال زنشو نبینه مال‌کیو ببینه پس _مامان جون... این حرفا چیه... خیلی جدی و با اخم رو به روم ایستاد. _اینا رو باید مادر ذلیل شده‌ت یادت می‌داد که الان نوه‌ی من هرروز با خشتک باد کرده نره سرکار! از خجالت سر به زیر انداختم و لبم رو گاز گرفتم. _لازم نکرده سرخ و سفید بشی !خوب گوش بده بهم کی می‌تونست رو حرف خانوم بزرگ حرف بیاره؟! _شب که شد دامن قرمزت که تو عروسی دختر انیس خانم پوشیده بودی و وسط زنا لنگ و پاچه‌ت بیرون بود و می‌پوشی. _چشم... _خانجون تاکید کن که شورت هم نپوش میخوام چاک بین پاشو از زیر دامنش ببینم هردو با چشمای گشاد شده به امیر نگاه کردیم ولی اون دستمو گرفت و به سمت اتاق رفت و...
    Mostrar más ...
    5
    0
    #اقای_معلم_۲۹🍭 با غیض دستشو عقب کشید _ولم کن بهم دست نزن عصبی شونه هاشو گرفتم و فشردم _چه مرگته گیتا ؟ دندوناشو بهم فشار داد و سعی کرد بازوهاشو از دستم بیرون بکشه _تو گذاشتی ناظم مدرسه م لمست کنه ... اون دهاتی فکر میکنه تو بابامی نمیدونه تو شوهرمی ... _مجبور بودم میرفت لومون میداد که زن و شوهریم بازوشو با یه حرکت از دستم بیرون کشید _اره الان هر روز با لبخند ازم میپرسه پدرت حالش چطوره ...خوبی باباجون ؟ یه سر بهش بزن هوستو کرده عصبی موهاشو کشیدم و روش خم شدم ... دختری که همسرشو جای پدرش تو مدرسه جا زده👇😱 پیشنهاد خودمه👌👌💯👆
    Mostrar más ...
    1
    0
    #اقای_معلم_۲۹🍭 با غیض دستشو عقب کشید _ولم کن بهم دست نزن عصبی شونه هاشو گرفتم و فشردم _چه مرگته گیتا ؟ دندوناشو بهم فشار داد و سعی کرد بازوهاشو از دستم بیرون بکشه _تو گذاشتی ناظم مدرسه م لمست کنه ... اون دهاتی فکر میکنه تو بابامی نمیدونه تو شوهرمی ... _مجبور بودم میرفت لومون میداد که زن و شوهریم بازوشو با یه حرکت از دستم بیرون کشید _اره الان هر روز با لبخند ازم میپرسه پدرت حالش چطوره ...خوبی باباجون ؟ یه سر بهش بزن هوستو کرده عصبی موهاشو کشیدم و روش خم شدم ... دختری که همسرشو جای پدرش تو مدرسه جا زده👇😱 پیشنهاد خودمه👌👌💯👆
    Mostrar más ...
    2
    0
    #part7 _ مگه خان محمد بهت نگفته که دیگه مال منی؟ _ من ... من... لب هاش لرزید و نتونست ادامه بده، سرم رو کج کردم و به این جسم کوچولویی که حالا با وحشت نگاهم می کرد؛ خیره شدم. گنگ نگاهم کرد و با بدجنسی گفتم: وحشت نگاهش هر لحظه بیشتر می شد و با شک پرسید : _ یعنی چی ؟ دختر کوچولوم هنوز هیچی نمی فهمید؛ بیشتر بهش نزدیک شدم و دستم رو آروم بین پاش گذاشتم و... رابطه ی قاضی مشهور با یه دختر بچه ی ۱۵ساله ی بلوچ👌💦💯 پیشنهاد نویسنده برای شما😍
    Mostrar más ...
    25
    0
    خلاصه می‌گم قشنگ ترین رمان هایی می خوندم رو امروز براتون آوردم😍🔻 ▪️بانوی رنگی 🧜‍♀ ▪️آبان سرد ❄️ ▪️کافه دارچین ☕️ ▪️یک عاشقانه بی صدا 🔕 ▪️اوتای 🌀 ▪️شبی در پروجا 🌃 ▪️شاپرک تنها 🦋 ▪️ز مثل زن 👩‍🦰 ▪️فودوشین 🏖 ▪️کابوس پر از خواب 🪫 ▪️سایه های مست 🥂 ▪️شب فیروزه ای 🌃 ▪️دنیای هپروت 🪐 ▪️آلوین 🌈 ▪️ماه عمارت 🌝 ▪️این شهر مرا با تو نمی خواست 🌆 ▪️یک روز شیدایی 🍃 ▪️تاختن برای باختن 🏇 ▪️باران عشق و غرور ⛈ ▪️راز مبهم ✍ ▪️آواز قو 🦢 ▪️درست همونی که نباید عزیزم شد 🥂 ▪️پناهگاه طوفان 🌪 ▪️منتهی به خیابان عشق 🛣 ▪️یه بغل رمان 🗂 ▪️عطر شکوفه های لیمو 🍋 ▪️اسپار 🎡 ▪️سایه مجنون 🍭 ▪️عروسک آرزو 🪆 ▪️منشور عشق 📑 ▪️آهو 🦌 ▪️کوارا 🐹 ▪️عشق انفرادی 🎗 ▪️تصاحب ♥️ ▪️سایه سرخ 🪭 ▪️روایت های عاشقانه 💌 ▪️تنهایی ⭐️
    Mostrar más ...
    29
    1
    اولین بار من بودم که تصمیم گرفتم عشقم را اعتراف کنم، من کسی بودم که برا اولین بار او را بوسیدم و او هم، همان‌جا در شبی که ماه از همیشه نورانی‌تر بود مرا بوسید. اما هرگز عشقش را اعتراف نکرد... نسترن، دختری که از بعد طلاق و جدایی از شوهر خیانتکارش حسام توی شهر و کوچه بدنام و بی‌آبرو می‌شه به ناچار سعی می‌کنه تنهایی گلیم خودش رو از آب بکشه بیرون. اما باز هم به خاطر اجبارهای خانواده و اشتباه خودش تا پای عقد با دشمن خونی شوهر سابقش، بهنام می‌ره. بهنام همیشه به جوون‌مردی و آرام بودن معروف بود توی این ماجرا به‌خاطر اشتباه نسترن حس می‌کنه بهش ظلم شده، ازش متنفر می‌شه و به هیچ عنوان راضی به عقد نمی‌شه ولی باز هم بخاطر شرایط بد نسترن کوتاه می‌آد و راضی می‌شه کمکش کنه. نسترن مجذوب مرام و مردونگی بهنام می‌شه سعی می‌کنه از زندگیش بیرون بره تا دیگه براش دردسر درست نکنه آ این‌طوری اشتباه رو جبران کنه. حالا چند سال گذشته. نسترن مستقل شده و دیگه اون دختر توسری خور نیست. بهنام هم اون پسر خوش اخلاق سابق نیست. و این دو دوباره سر راه هم قرار گرفتن...
    Mostrar más ...
    99
    0
    خستم ازجماعت زنده کش مرده پرست(:
    44
    1
    #اقای_معلم_۲۹🍭 با غیض دستشو عقب کشید _ولم کن بهم دست نزن عصبی شونه هاشو گرفتم و فشردم _چه مرگته گیتا ؟ دندوناشو بهم فشار داد و سعی کرد بازوهاشو از دستم بیرون بکشه _تو گذاشتی ناظم مدرسه م لمست کنه ... اون دهاتی فکر میکنه تو بابامی نمیدونه تو شوهرمی ... _مجبور بودم میرفت لومون میداد که زن و شوهریم بازوشو با یه حرکت از دستم بیرون کشید _اره الان هر روز با لبخند ازم میپرسه پدرت حالش چطوره ...خوبی باباجون ؟ یه سر بهش بزن هوستو کرده عصبی موهاشو کشیدم و روش خم شدم ... دختری که همسرشو جای پدرش تو مدرسه جا زده👇😱 پیشنهاد خودمه👌👌💯👆
    Mostrar más ...
    1
    0
    #part7 _ مگه خان محمد بهت نگفته که دیگه مال منی؟ _ من ... من... لب هاش لرزید و نتونست ادامه بده، سرم رو کج کردم و به این جسم کوچولویی که حالا با وحشت نگاهم می کرد؛ خیره شدم. گنگ نگاهم کرد و با بدجنسی گفتم: وحشت نگاهش هر لحظه بیشتر می شد و با شک پرسید : _ یعنی چی ؟ دختر کوچولوم هنوز هیچی نمی فهمید؛ بیشتر بهش نزدیک شدم و دستم رو آروم بین پاش گذاشتم و... رابطه ی قاضی مشهور با یه دختر بچه ی ۱۵ساله ی بلوچ👌💦💯 پیشنهاد نویسنده برای شما😍
    Mostrar más ...
    109
    1
    -گفته بودی عادت داری با همه خوب باشی اما عادتت غلطه، خوب بودن زیادی باعث می‌شه از رفتات بد برداشت بشه. می‌دونی تو شخصیت عجیبی داری،  سعی می‌کنی به جنس مخالف نزدیک نشی ولی همه کار براش می‌کنی! کم‌کم حالت چهره‌اش عوض شد و خبری از بی‌تفاوتی لحظات قبلش نبود.ابروهایش را بالا برده و به نظر می‌رسید از این گفت‌گو لذت می‌برد. سکوتش مجبورم کرد ادامه دهم: -جنس مخالف دوست نمی‌شه، همه رفتارا بین دو طرف از سر احساسه. -موافقم آدما خواه ناخواه بهم وابسته می‌شن و حتی از هم خوششون میاد. -منظورم اینه، این محبت‌ها بین هم‌جنس‌ها قشنگه اما بین یک زن و مرد ممکنه باعث سوتفاهم شه. لب‌هایش کش آمدند. -باعث سو تفاهم کی شدم؟ نفسم کوتاه در سینه‌ام حبس شد، زده بود به سرم که این بحث را شروع کردم و حالا باید تا آخر ادامه می‌دادم. -من... شوکه از حرفم دهانم را روی هم فشار دام. کاش به رویم نمی‌آورد اما بی‌رحمانه گفت: -الان اعتراف کردی؟ سکوتم باعث شد در طول اتاق راه برود و مقابلم بایستد. اعتراف غیر مستقیمم  زیادی مستقیم بود -خب من فقط می‌خوام بدونی رفتار غلط و باعث برداشت غلط می‌شه. -و اگه برداشتت غلط نباشه؟! -غل... تازه متوجه‌ی جمله‌اش شدم و بهت زده نگاهش کردم، نزدیک‌تر شد و فاصله بینمان کمتر از یک وجب بود. چهره‌اش کاملا جدی بود. -می‌خواستم من اولین نفری باشم که اعتراف می‌کنم. هضم آنچه می‌شنیدم دشوار بود...
    Mostrar más ...
    کانال سمیرا ایرتوند/حوالی این شهر
    نویسنده‌ی‌ رمان‌های طعم گس زیتون دهلیز پاییزسال بعد اطلسی‌های‌خیس ارتباط بانویسنده https://instagram.com/samira_iratvand کپی ممنوع⛔ کانال vip هم داریم😊
    28
    0
    خلاصه می‌گم قشنگ ترین رمان هایی می خوندم رو امروز براتون آوردم😍🔻 ▪️بانوی رنگی 🧜‍♀ ▪️آبان سرد ❄️ ▪️کافه دارچین ☕️ ▪️یک عاشقانه بی صدا 🔕 ▪️اوتای 🌀 ▪️شبی در پروجا 🌃 ▪️شاپرک تنها 🦋 ▪️ز مثل زن 👩‍🦰 ▪️فودوشین 🏖 ▪️کابوس پر از خواب 🪫 ▪️سایه مست 🥂 ▪️شب فیروزه ای 🌃 ▪️دنیای هپروت 🪐 ▪️آلوین 🌈 ▪️ماه عمارت 🌝 ▪️این شهر مرا با تو نمی خواست 🌆 ▪️یک روز شیدایی 🍃 ▪️تاختن برای باختن 🏇 ▪️باران عشق و غرور ⛈ ▪️راز مبهم ✍ ▪️آواز قو 🦢 ▪️آناهیل 🥂 ▪️پناهگاه طوفان 🌪 ▪️منتهی به خیابان عشق 🛣 ▪️یه بغل رمان 🗂 ▪️عطر شکوفه های لیمو 🍋 ▪️اسپار 🎡 ▪️سایه مجنون 🍭 ▪️عروسک آرزو 🪆 ▪️منشور عشق 📑 ▪️آهو 🦌 ▪️کوارا 🐹 ▪️عشق انفرادی 🎗 ▪️تصاحب ♥️ ▪️سایه سرخ 🪭 ▪️روایت های عاشقانه 💌 ▪️تنهایی ⭐️
    Mostrar más ...
    32
    0
    #part7 _ مگه خان محمد بهت نگفته که دیگه مال منی؟ _ من ... من... لب هاش لرزید و نتونست ادامه بده، سرم رو کج کردم و به این جسم کوچولویی که حالا با وحشت نگاهم می کرد؛ خیره شدم. گنگ نگاهم کرد و با بدجنسی گفتم: وحشت نگاهش هر لحظه بیشتر می شد و با شک پرسید : _ یعنی چی ؟ دختر کوچولوم هنوز هیچی نمی فهمید؛ بیشتر بهش نزدیک شدم و دستم رو آروم بین پاش گذاشتم و... رابطه ی قاضی مشهور با یه دختر بچه ی ۱۵ساله ی بلوچ👌💦💯 پیشنهاد نویسنده برای شما😍
    Mostrar más ...
    329
    2
    #اقای_معلم_۲۹🍭 با غیض دستشو عقب کشید _ولم کن بهم دست نزن عصبی شونه هاشو گرفتم و فشردم _چه مرگته گیتا ؟ دندوناشو بهم فشار داد و سعی کرد بازوهاشو از دستم بیرون بکشه _تو گذاشتی ناظم مدرسه م لمست کنه ... اون دهاتی فکر میکنه تو بابامی نمیدونه تو شوهرمی ... _مجبور بودم میرفت لومون میداد که زن و شوهریم بازوشو با یه حرکت از دستم بیرون کشید _اره الان هر روز با لبخند ازم میپرسه پدرت حالش چطوره ...خوبی باباجون ؟ یه سر بهش بزن هوستو کرده عصبی موهاشو کشیدم و روش خم شدم ... دختری که همسرشو جای پدرش تو مدرسه جا زده👇😱 پیشنهاد خودمه👌👌💯👆
    Mostrar más ...
    324
    2
    تو چنل Vip هومن فهمیده ماهک و امیر علی باهم رابطه دارن 😱 برای خوندن پارت های بیشتر و بدون سانسور میتونین با خرید vip چهار ماه جلوتر رمان رو بخونین😌 واریز مبلغ ۲۷هزار تومن به شماره کارت زیر... 6037998248606864 به نام بهار موسوی شات از واریز را به ایدی ادمین بفرستین نام رمان حتما ذکر شود👇🏼
    880
    0
    دوستان یه پارت هدیه تقدیم شما❤️❤️
    451
    0
    #سایه مجنون ۳۷۹ اوضاع به هم ریخته بود و دعوا و زد و خورد امیرعلی و هومن بالا گرفته بود. هومن با دهان خونی و سر و صورتی سرخ، فریاد می کشید و توهین می کرد. امیرعلی اما انگار بیشتر زده بود تا خورده باشد که جز کمی خون و سرخ شدن کنار لبش و یقه ای که پاره شده بود،با پوزخندی بر لب و اخمی که پر از حرص و خشم بود،به آتش گرفتن و داد و بی داد هومن نگاه می کرد. یاور و نگهبان های عمارت با صدای داد و بیداد و جیغ سوگل،امده بودند و آن ها را از هم سوا کردند. سوگل با گریه کنار امیرعلی ایستاده بود و هومن را به داخل عمارت برده بودند. اما ماهک همان جا، داخل آلاچیق، بی حال و آشفته نشسته بود و با تنی لرزان نگاهش را به امیرعلی عصبانی و سوگل دوخته بود. این مرد جانش بود و مراقب همیشگی اش. حتی وقتی ادعا می کرد همه چیز بینشان تمام شده، باز هم برای حفاظت از او می آمد و می جنگید. آتش می گرفت وقتی می دید سوگل کناراو ایستاده. می مرد وقتی سوگل دستمال را بر لب او گذاشت. لبی که نوازش و بوسیدنش فقط برای خودش بود. امیرعلی که نگاه پر اخمش را به سوی او چرخاند،چشمان پر اشکش را گرفت و به دستان لرزانش دوخت. ای کاش تقدیر جور دیگری رقم می خورد و این درد دوری از آغوش او،اتش به قلب و جانش نمی انداخت. _اخه چرا دخالت می کنی عزیز من؟ نامزدشه. خودشون می دونن که چطوری مشکلشون و با هم حل کنن. امیرعلی دست سوگل را از روی لبش پس زد و دوباره نگاهی به ماهک ترسیده و لرزان انداخت. ترس و بی پناهی او، بیشتر دیوانه و عصبی اش می کرد. می خواست به سمتش برود و او را در آغوش بگیرد و از تمام دنیا دورش کند. هومن آدم نمی شد. انگار اشتباه فکر کرده بود که سر به راه شده. وای که اگر قراربود سر به راه نشود،محال بود ماهکش را به دست او بسپارد. _برواون ور سوگل.... بلند شد و داخل آلاچیق آمد. مهم‌ نبود که سوگل هم آنجاست و با چشمان کنجکاو و ناراحتش نگاهش به آن هاست ‌. مهم ماهکی بود که حال خوشی نداشت. باید عاشق باشی که حال عشقت را بفهمی. جلوی او که زانو زد،چشمان به زیر افتاده و پر اشک ماهک، بیشتر بارید. او پناهش بود. _ببینمت....اذیتت کرد اون کثافت؟ ماهک همان طور سر به زیر،سر بالا انداخت. می خواست بگوید تو بیا و مراقبم باش. می خواست  بگوید از تمام آدم ها جز تو می ترسم و آغوش تو آرامشم است. اما جای تمام این حرف ها،به هق هق افتاد. دستی که برای نوازش او می خواست برود را مشت کرد وفشرد. _می کشمش اون عوضی رو اگه تو رو.... _ماهک؟! چی شده؟! پری مامان که دوان دوان به سمتشان آمد و وارد آلاچیق شد،امیرعلی بلند شد. آنقدر خشمگین و ناراحت بود، که اصلا وجود سوگل با آن چشمان حیران و ناراحت و کنجکاوش مهم نبود. _این بود پری مامان اهل و آدم شدنی که می گفتی؟ آخه هومن ادمه؟ چی فکر کردین که این دختر و وارد زندگیش کردین ؟ پری مامان در حالی که کنار ماهک نشسته و او را بغل گرفته بود، با تعجب به امیرعلی عصبانی و بعد سوگل متعجب نگاه انداخت. دلیل این همه خشم را نمی فهمید. سوگل که نگاه متعجب و نگران او را دید به داخل آلاچیق آمد و دست امیرعلی را گرفت. _بیا بریم امیرعلی. انقدر حرص خوردی که می ترسم دور از جونت سکته کنه. امیرعلی دستش را از میان دستان او بیرون کشید و با نگاه به چهره ی ماهک،در حالی که قلبش در حال ایستادن بود،انگشت تهدیدش را در مقابل پری تکان داد و با خشم گفت: _پری مامان این و به آقا جان هم بهتره بگی، اگه بلد نیست هومن و آدم کنه، اگه نمی تونه بهش یاد بده درست رفتار کنه، خودم بلدم باهاش چه کار کنم. دفعه ی بعدی که دستش رو این دختر بخواد بلند بسه،اخرین روز زندگیش می شه. و چشمانش را  لحظه ای به ماهک دوخت و با درد چشم بست و عصبانی از آلاچیق بیرون رفت. سوگل با اخم و کنجکاو به ماهک چشم دوخت. این وسط چیزی بود که سردر نمی آورد. دلیل این همه خشم امیرعلی و طرفداری از این دختر که چند ماه بیشتر نبود وارد این خانواده شده را نمی فهمید. این دختر،با آن چشمان افسونگرش، حس خطر را به جانش می انداخت.
    Mostrar más ...
    455
    2
    #سایه مجنون ۳۷۸ _ببین همین که گفتم....حاضر می شی و با من می یای. خواست مسیرش را کج کند و از کنار هومن رد شود. این برخوردهای هومن، خواسته های جدیدش برای همراهی او برای آشنایی با دوستانش، برداشتن چادرش و پوشیدن مانتوهایی که خودش با سلیقه و انتخاب خودش خریده بود، همه و همه باعث می شد دلش تمام شدن مدت این صیغه ی لعنتی را بیشتر و بیشتر بخواهد. هومن انگار می خواست او را آنی کند که خودش دوست داشت. ماهک زیبا بود و اندام فوق العاده ای داشت‌ اگر کمی به نوع لباس پوشیدنش توجه می کرد. ماهک عادت به این نوع پوشش کرده بود. یک عمر برای فرار از دست گرگ هایی که تنهایی او را می دیدند، این طور پوشیده بود. حتی در خانه ی عمو محمود هم به خاطر حضور کیوان، لباس گشاد و بی قواره پوشیده بود. حالا بلد نبود خود را تغییر دهد. نمی توانست طور دیگری باشد. اصلا رویش نمی شد. سعی کرد با کمترین برخورد او را کناری برند. _میشه برید اون ور؟ می خوام برم. هومن صبرش داشت تمام می شد. برای به دست آوردن و راضی کردن او،کم صبوری نکرده بود. دست خودش نبود که صدایش بالا رفت. _انگار خیلی دارم بهت رو می دما. فکر کردی خبریه؟ می خوام آدمت کنم بدبخت. ماهک هم این بار نتوانست آرام بگیرد. او داشت به شخصیتش توهین می کرد. همیشه او را همه خورد کرده بودند،اما به او دیگر اجازه نمی داد. _لطفا درست صحبت کنین و حد خودتون و بدونین. من همینم که هستم و اجازه نمی دم که بهم توهین کنین و.... هومن صدایش بالا رفته بود . دستش را با خشم تکان داد و در صورتش توپید: _همین مونده بود تو هم واسه من زر بزنی. رو دادم بهت دیگه....بدبخت می خوام با آدم حسابیا بگردی. می خوام ببرمت میون با کلاسا. ماهک خشمگین خود را عقب کشید. _لازم نکرده . دست هومن که بالا رفت، ماهک با ترس چشم بست. _خفه شو دختره ی.... _تو داری چه گهی می خوری؟! گوش هایش درست می شنید. صدای بم و پر خشم خودش بود. اویی که هنوز و تا ابد جانش می ماند. چشم باز کرد و امیرعلی را درست رو به روی هومن، در حالی که دست بالا رفته ی او را گرفته بود و می فشرد،دید. سوگل هم با ترس پشت سر امیرعلی ایستاده بود و نامش را صدا می زد. _امیرعلی آروم باش عزیزم. هومن دستش را از میان دست او بیرون کشید. _به تو چه باز خودت و انداختی وسط رابطه ی ما؟ زنمه، هر بلایی ام که بخوام سرش میارم.تو هیچ گهی هم نمی تونی بخوری. امیرعلی با خشم به تخت سینه ی او کوبید که هومن قدمی عقب رفت. _غلط کردی تو. گه خوردی تو. دستت و روش بلند کن تا همین جا خفه ت کنم. هومن یقه ی او را در مشت گرفت و در صورتش با خشم توپید. _به تو مربوط نیست. خودتو از ما بکش بیرون. فکر کردی بهت گفتن بزرگ، واقعا بزرگ و صاحب اختیار ما شدی؟گم شو بابا... امیرعلی مشتش را که در صورت او کوبید، سوگل جیغ زد و به سویشان رفت. ماهک اما ترسیده و لرزان،فقط به امیرعلی ای چشم دوخته بود که با تمام بی وفایی اش،همیشه همراه و مراقبش بود. کسی چه می دانست که امیرعلی تا ابد سایه و مجنون او است. سایه ی مجنونی که عاشقانه جان برایش می داد.
    Mostrar más ...
    448
    4
    چی میشه اگه یه متاهل بچه دار عاشق دختر عموی 12سال ترازخودش بشه وروز از در تااون رو مال کنه؟!😈🤤🔞💦💦 ✨🌈بیبی گرل، ددی 🌈✨ ✨🌈پسرعموی هات من 🌈✨ ✨🌈تومنوکشتی 🌈✨ ✨🌈فندق ددی 🌈✨ ✨🌈دنیای رمانهای ممنوعه 🌈✨ ✨🌈رز سرخ 🌈✨ ✨🌈هاتworld 🌈✨ ✨🌈پاتریک 🌈✨ ✨🌈رمان هات 🌈✨ ✨🌈رمان بالرین 🌈✨ ✨🌈بهشت بلوط 🌈✨ ✨🌈هوس شیطان 🌈✨ ✨🌈متن طنزجوک خنده 🌈✨ ✨🌈انادیلی 🌈✨ ✨🌈لذت شب بی گناه 🌈✨ ✨🌈رمانهای هات و ممنوعه 🌈✨ ✨🌈حـــ𝓱𝓪𝓻𝓯𝓮ـــرف دلـــ𝓭𝓮𝓵𝓪𝓶ــــم🖇♥️ 🌈✨ ✨🌈داستانَک هایِ دَدی و لیتِلییی 🌈✨ ✨🌈برده کوچک من 🌈✨ ✨🌈دو رمان آنلاین وهات 🌈✨ ✨🌈سایه مجنون 🌈✨ ✨🌈پروکسی حق ، فیلترینگ کنسله 🌈✨ ✨🌈ملکه کوچک هات من 🌈✨ چی میشه اگه یه متاهل بچه دار عاشق دختر عموی 12سال ترازخودش بشه وروز از در تااون رو مال کنه؟!😈🤤🔞💦💦
    Mostrar más ...
    396
    4
    - یه بدهی بهت دارم که اومدم تسویه کنم. ابروهایش کمی جمع شد. - بدهی؟! منظورت رو... فرصت ندادم جمله‌اش را تمام کند و سیلی محکمی به صورتش زدم. چشمانش گرد شد و نگاهش مبهوت. خیره مانده بود به من و در سکوت نگاهم می‌کرد. با غیظ گفتم: - خیلی نامردی. راه افتادم به طرف خیابان بروم که بازویم را چسبید. برگشتم و با خشم گفتم: - ولم کن. صورتش از عصبانیت سرخ شده بود. لب‌هایش را روی هم فشار می‌داد. خوب حس می‌کردم دارد با خشمش می‌جنگد اما وقتی حرف زد صدایش عصبی بود. - اگه آدم هم کشته بودم بهم فرصت دفاع می‌دادن. - تو لیاقت نداری کسی بهت فرصتی بده. بازویم را با خشم کشیدم و تقلا کردم آن را از میان دستش بیرون بکشم اما رهایم نکرد و با حرص گفت: - حتی حق ندارم بدونم چرا باید کتک بخورم و فحش بشنوم؟ - می‌دونی، خوب هم می‌دونی. بسه دیگه، بیشتر حالم رو با تظاهر به هم نزن. فشار انگشتانش دور بازویم شدیدتر شد. - هرچقدر هم حالت به هم بخوره باید بگی دلیل این کارهات چیه. صدایمان بدون اینکه بفهمیم بالا رفته بود و یک افسر که حدود بیست متر آن‌طرف‌تر داشت سوار ماشینش می‌شد، برگشت و نگاهی به ما انداخت. شمس نفس عمیقی کشید و آهسته گفت: - ببین، خوب می‌شناسمت. می‌دونم دیر عصبانی می‌شی. مطمئنم یه اتفاق وحشتناک افتاده که تو این‌طوری از کوره دررفتی ولی تا وقتی ندونم چی شده نمی‌تونم کمکت کنم. پوزخند زدم. - کمک؟! من بمیرم هم از تو کمک نمی‌خوام. اخم ملایمی کرد. - حرف بزن تابان. چی شده؟ صدایم از عصبانیت جیغ‌مانند شده بود. - یعنی تو نمی‌دونی؟ نکنه انتظار داشتی وقتی برامون کارت عروسی می‌آرن بفهمیم؟ لابد منتظر بودی بیام واسه عروسیت هم برقصم. چشم‌هایش گرد شد و دهانش کمی باز ماند. لابد مادرش همین امروز اجازه‌ی دیدار زنانه‌ی قبل از خواستگاری را گرفته بود و خودش هنوز خبر نداشت و فکر هم نمی‌کرد من به این زودی بفهمم. فشار انگشتانش دور بازویم کم شده بود. از فرصت استفاده کردم و با دست آزادم هلش دادم. یک قدم عقب رفت و دستم آزاد شد. با حرص گفتم: - خیلی پستی. جلوی پایش تف کردم و برگشتم که بروم. باز بازویم را گرفت و مرا رو به خودش چرخاند. صورتش به رنگ شاه‌توت شده بود. از چشمانش آتش می‌بارید. غرید: - می‌دونی هرکی جز تو همچین غلط‌هایی کرده بود الان با خاک زمین یکیش کرده بودم؟ با جسارت به چشمانش خیره شدم. - بزن، خجالت نکش. ازت برمی‌آد زور بازوت هم به رخم بکشی. هیچ‌کس جز تو نمی‌تونست با من همچین بازی‌ای بکنه. کاش اقلاً یه جو شهامت داشتی که خودت بهم بگی پشیمون شدی نه اینکه از بقیه بشنوم. https://t.me/+5aAY3aZXMAljY2Jk https://t.me/+5aAY3aZXMAljY2Jk https://t.me/+5aAY3aZXMAljY2Jk
    Mostrar más ...
    143
    1
    این لیست رمان جذاب تنها امروز اعتبار دارد‼️ قرار ما پشت شالیزارها 🧬 عاشقانه های بی صدا 🦠 اوتای 🍉 کافه دارچین ☕️ تنهایی 🎀 عطرشکوفه های لیمو 🎉 روایت های عاشقانه 🧿 شاپرک تنها 🔮 عروسک آرزو ⛱ نورانی 🥝 منشورعشق 🎼 لوتی اماجذاب 🎷 منتهی به خیابان عشق 🎲 فودوشین 🎾 سونای 🍷 وصله ناجور دل ☕️ سایه ی سرخ 🌰 کابوس پر ازخواب 🍫 پناهگاه طوفان 🍕 شاهزاده یخ زده 🧀 چشم های آهیل 🐙 ازطهران‌تاتهران 🍍 ماه عمارت 🍀 هایش 🥬 لیرا 🦊 شاهزاده یخ زده 🧀 ویرانه های سکوت 🥝 فرنوه 🎨 سورئالیسم 🎮 مجنون بی‌کلام 🎯 دنیای هپروت 🫐 هزار و سیصد سکوت 🍓 جدال دوعین 🧩 آناشه 🎭 راز طلسم 🏵 رمانسرای تخیلی 🍋 روزهای سفید 🦋 ماهرو 🍒 معادله عشق 🎃 رویای عشق من 🍩 آواز قو 🍭 امیر سپهبد 🥥 بانوی رنگی 🎡 مجنون تموم قصه ها 🥑 همخونه استاد 🍇 اسپار 🪐 طعمه‌ هوس ☂ بودن بعداز رها ☃️ لمس تنهایی ماه 🌙 ماه در مه 💥 طنین تنهایی 🌪 منفصل 🌈 به تودچارگشته ام 🌻 به عشق تو 👑 عاشقم باش 💍 به جهنم خواهم رفت 🐾 کیلومترصفر 🦌 سارال 🌾 وکیل تسخیری 🌸 دلیبال 🐚 زاده ماه 🌞 مجنون گناهکار 👽 شب فیروزه ای 🍄 عشق انفرادی 💥 سایه مجنون 🌳 کوارا 🪵 شبی در پروجا 🌵 گلاویژ 🍂 آهو 🕊 آبان سرد 🐠 تصاحب 🍇 دل بی‌جان 🐝
    Mostrar más ...
    53
    2
    #part7 _ مگه خان محمد بهت نگفته که دیگه مال منی؟ _ من ... من... لب هاش لرزید و نتونست ادامه بده، سرم رو کج کردم و به این جسم کوچولویی که حالا با وحشت نگاهم می کرد؛ خیره شدم. گنگ نگاهم کرد و با بدجنسی گفتم: وحشت نگاهش هر لحظه بیشتر می شد و با شک پرسید : _ یعنی چی ؟ دختر کوچولوم هنوز هیچی نمی فهمید؛ بیشتر بهش نزدیک شدم و دستم رو آروم بین پاش گذاشتم و... رابطه ی قاضی مشهور با یه دختر بچه ی ۱۵ساله ی بلوچ👌💦💯 پیشنهاد نویسنده برای شما😍
    Mostrar más ...
    57
    0
    _مگه نگفتم نریز تو با لبخند کنارم ولو شدو دستشو روی بدنم گذاشت _نمیتونستم تو خیلی برام خواستنی گیتا... اخمی کردم که لبامو بوسید و گفت _چرا قبول نمیکنی صیغه ت کنم _من دارم از این راه پول در میارم  اونطوری چطوری پول دیه ی داداشمو بدم ؟ میفهمی ؟ _چقدره دیه ش ؟ لب زدم    _۶۰۰ملیون دوباره اومد رومو خودشو بهم مالوند و همزمان لب زد _من همین الان ۶۰۰ملیونو میریزم تو حسابت تو هم صیغه م شو و فقط با من باش ... ناباور نگاهش کردم که بی طاقت ....
    Mostrar más ...
    63
    0
    این لیست رمان جذاب تنها امروز اعتبار دارد‼️ قرار ما پشت شالیزارها 🧬 عاشقانه های بی صدا 🦠 اوتای 🍉 کافه دارچین ☕️ تنهایی 🎀 عطرشکوفه های لیمو 🎉 روایت های عاشقانه 🧿 شاپرک تنها 🔮 عروسک آرزو ⛱ نورانی 🥝 منشورعشق 🎼 لوتی اماجذاب 🎷 منتهی به خیابان عشق 🎲 فودوشین 🎾 سونای 🍷 وصله ناجور دل ☕️ سایه ی سرخ 🌰 کابوس پر ازخواب 🍫 پناهگاه طوفان 🍕 شاهزاده یخ زده 🧀 چشم های آهیل 🐙 ازطهران‌تاتهران 🍍 ماه عمارت 🍀 هایش 🥬 لیرا 🦊 شاهزاده یخ زده 🧀 ویرانه های سکوت 🥝 فرنوه 🎨 سورئالیسم 🎮 مجنون بی‌کلام 🎯 دنیای هپروت 🫐 هزار و سیصد سکوت 🍓 جدال دوعین 🧩 آناشه 🎭 راز طلسم 🏵 رمانسرای تخیلی 🍋 روزهای سفید 🦋 ماهرو 🍒 معادله عشق 🎃 رویای عشق من 🍩 آواز قو 🍭 امیر سپهبد 🥥 بانوی رنگی 🎡 مجنون تموم قصه ها 🥑 همخونه استاد 🍇 اسپار 🪐 طعمه‌ هوس ☂ بودن بعداز رها ☃️ لمس تنهایی ماه 🌙 ماه در مه 💥 طنین تنهایی 🌪 منفصل 🌈 به تودچارگشته ام 🌻 به عشق تو 👑 عاشقم باش 💍 به جهنم خواهم رفت 🐾 کیلومترصفر 🦌 سارال 🌾 وکیل تسخیری 🌸 دلیبال 🐚 زاده ماه 🌞 مجنون گناهکار 👽 شب فیروزه ای 🍄 عشق انفرادی 💥 سایه مجنون 🌳 کوارا 🪵 شبی در پروجا 🌵 گلاویژ 🍂 آهو 🕊 آبان سرد 🐠 تصاحب 🍇 دل بی‌جان 🐝
    Mostrar más ...
    61
    0
    - تو غلط می‌کنی بخوای بکُشیش. صدای آشنا و مقتدرش در گوشم پیچید و مات ماندم. باورم نمی‌شد. اینجا چه می‌کرد؟ نگاهم کشیده شد روی چشمان خشمگین و ابروهای درهم کشیده‌اش. لوله‌ی تفنگ را چسبیده و مقابل عمو ایستاده بود. - تو دیگه کی هستی مردک؟ بازوهای قدرتمندش به آنی اسلحه را پیچاند و از دست عمو درآورد. زل زد توی چشم‌های او. - من بابای همون بچه‌ای‌ام که تو شکم این زنه، همون که وجودش این‌قدر دردت آورده. دهانم باز ماند. منتظر توفان خشم عمو بودم که صورتش از سرخی کبود شده بود. هوارش گوشم را پر کرد. - خجالت نمی‌کشی اومدی وایسادی تو روی من از گندکاریت حرف می‌زنی؟ - زنمه، حرفی داری؟ تو باید خجالت بکشی که می‌خواستی امانت داداش مرحومت رو بکشی. صدایش بالا رفت. - جرمش چیه؟ دلش نخواسته زن اون جعلنقی بشه که تو به زور می‌خواستی ببندی به ریشش. اسم خودتو گذاشتی مرد؟ رو زن حامله تفنگ می‌کشی؟ - تو همون عوضی‌ای هستی که خبرش اومده بود با همید؟ - همونم، می‌خوای چه غلطی بکنی؟ اختیار این دختر دیگه دست تو نیست. زن منه. عمو به صورتم زل زد. - راست می‌گه؟ - بله. - عقدنامه‌ت کو؟ از کجا بدونم راست می‌گید؟ از ترس داشتم می‌مردم. هرلحظه انتظار داشتم عمو نگذارد بروم و باز بخواهد جان خودم و جنین توی شکمم را بگیرد. یک‌دفعه او سیلی محکمی توی گوش عمو زد. - این صفحه‌ی اول عقدنامه. تفنگ را بالا آورد و رو به او نشانه رفت. - می‌خوای بقیه‌ی صفحه‌هاش هم ببینی آدمکش عوضی؟ رنگ عمو پرید و دست‌هایش را به حال تسلیم بالا آورد. هنوز کنج دیوار مچاله شده بودم و پهلویم از لگدهای عمو تیر می‌کشید. دستم را گرفت و به سمت در کشاند. عمو با حرص گفت: - می‌گیرنتون. جفتتون تحت تعقیبید. آدم کشتید، اون هم مأمور دولت. پوزخند زد. - این دیگه مشکل شما نیست تیمسار. خوشحال باش که تو خونه‌ی تو نمی‌گیرنش. وقتی سوار ماشین شدیم پایش را روی گاز گذاشت. با سرعتی می‌راند که وحشت کردم. - یواش‌تر برو. همه‌جام درد می‌کنه. سرعت را بیشتر کرد و نگاهی به من انداخت. با غیظ گفت: - حساب تو رو بعداً می‌رسم. ساکت بمون تا فعلاً از اون جهنمی که توش بودی دور شیم. از ترس چسبیدم به در. دنده را عوض کرد و غرید: - رفتی خودت رو گم‌وگور کردی بعد باید با شکم پر پیدات کنم. از فریادش دلم پایین ریخت. - باز رفته بودی سراغ اون نامرد؟ از درد زیر دلم و ساعت‌های پر از وحشتی که گذرانده بودم آن‌قدر عصبی بودم که ترس یادم رفت. - به تو مربوط نیست. چرا نذاشتی همون‌جا خلاصم کنه؟ واسه چی نجاتم دادی؟ مشتش روی دنده جوری سفت شد که بند انگشتانش به سفیدی زد. - نجات؟! کور خوندی. از چاله دراومدی افتادی تو چاه. بلایی سرت بیارم که هزار بار آرزو کنی همون‌جا می‌مردی. بند دلم پاره شد. انگار چیزی درونم فروریخت و پایین آمد. او شوخی نمی‌کرد. حرف که می‌زد عمل می‌کرد. داد زد: - من دوستت داشتم لعنتی. جونم برات درمی‌رفت. به خاطر تو از همه‌چی گذشتم، زندگیم نابود شد، ولی تو هیچ‌وقت نخواستی منو ببینی. فقط چشمت دنبال اون نامرد عوضی بود که هزار بلا سرت آورده. چرا این حرف‌ها را اولین بار الان باید می‌شنیدم؟ آن هم با افعال گذشته! یعنی الان دیگر دوستم ندارد؟ دلم می‌خواست بگویم من هنوز هم دوستش دارم، هنوز جانم برایش درمی‌رود، هنوز حاضرم تا ته دنیا کنارش باشم، ولی انگار رمق از جانم رفته بود. چشمانم سیاهی رفت و زیر دلم طوری تیر کشید که ناله‌ام بلند شد. سرم روی گردنم لق خورد و به یک طرف مایل شد. آخرین چیزی که شنیدم صدای یک ترمز شدید بود و فریادهای او که صدایم می‌زد. - تابان! جواب بده دختر. تو رو خدا یه چیزی بگو. ای خدااا! این خون چیه داره ازش می‌ریزه؟ تابان! تابان!
    Mostrar más ...
    155
    0
    _مگه نگفتم نریز تو با لبخند کنارم ولو شدو دستشو روی بدنم گذاشت _نمیتونستم تو خیلی برام خواستنی گیتا... اخمی کردم که لبامو بوسید و گفت _چرا قبول نمیکنی صیغه ت کنم _من دارم از این راه پول در میارم  اونطوری چطوری پول دیه ی داداشمو بدم ؟ میفهمی ؟ _چقدره دیه ش ؟ لب زدم    _۶۰۰ملیون دوباره اومد رومو خودشو بهم مالوند و همزمان لب زد _من همین الان ۶۰۰ملیونو میریزم تو حسابت تو هم صیغه م شو و فقط با من باش ... ناباور نگاهش کردم که بی طاقت ....
    Mostrar más ...
    32
    0
    #part7 _ مگه خان محمد بهت نگفته که دیگه مال منی؟ _ من ... من... لب هاش لرزید و نتونست ادامه بده، سرم رو کج کردم و به این جسم کوچولویی که حالا با وحشت نگاهم می کرد؛ خیره شدم. گنگ نگاهم کرد و با بدجنسی گفتم: وحشت نگاهش هر لحظه بیشتر می شد و با شک پرسید : _ یعنی چی ؟ دختر کوچولوم هنوز هیچی نمی فهمید؛ بیشتر بهش نزدیک شدم و دستم رو آروم بین پاش گذاشتم و... رابطه ی قاضی مشهور با یه دختر بچه ی ۱۵ساله ی بلوچ👌💦💯 پیشنهاد نویسنده برای شما😍
    Mostrar más ...
    27
    0
    Última actualización: 11.07.23
    Política de privacidad Telemetrio