"پاچه و زبون خیلی دوست دارم"
-پاچه هایِ آمینم واسه من بذار.
چشمانم از کاسه بیرون زد و قبل از آنکه قاشق از دستم چپه شود،محکم فشردمش. جرئت نمی کردم کسی را نگاه کنم.
این ملعون با بی خیالی گفت:
-
آخه من خیلی پروپاچه دوست دارم.
بین این جمع لازم بود این حرف را بزند؟
اگر کسی رابطه مخفیامان را می فهمید چه؟
ای خدا...بدبخت می شدم.
او زیر ذره بین همه فامیل بود و همه میخواستند دخترشان را به این فوتبالیست پولدار جذاب قالب کنند.
اگر کسی می فهمید او مرا انتخاب کرده،قیامت می شد!
سپهر حینی که دو لوپی کله پاچه اش را می خورد گفت:
-آره راست میگه،حسین عاشقِ پاچه است.
همان لحظه،کهربا که عاشق سینه چاک حسین بود با ناز گفت:
-
من پاچه دوست ندارم آقا حسین،میدم به شما..
دختره نکبت....
قاشقم را محکم در دست گرفتم.
داشتم از حسودی منفجر می شدم اما حسین
با سردی خطاب به کهربا گفت:
-
نه نمیخواد،دهنی کسیو نمیخورم!
و همان لحظه پاهایش را از زیر میز رویِ صندلی و دقیقا کنار پایم گذاشت...برق از سرم پرید.
داشت چه غلطی می کرد؟
کهربا که در ذوقش خورده بود با لحن لوسی گفت:
-دهنی نیس...
اما حرف در دهانش ماند چون حسین خم شد سمت کاسه من و حینی که پاچه های مرا داخل کاسه اش می ریخت به منی که وحشت کرده بودم گفت:
-
پاچه هات مال من بچه.
متوجه نگاه های همه به خودمان بودم.
وای حتما همه می فهمیدند!
قاشقم را داخلِ بشقاب رها کرده و دستِ راستم را زیرِ میز،جایی که پایِ این عوضی قرار داشت بردم و حینی که پایش را پرت می کردم اعتراض کردم:
-
جای پاچه کوفت بخور،چشم به غذای من دوختی عوضیِ ملعون!
کهربا بهت زده "آمین" ای گفت و سپهر باخنده نگاهم کرد و تازه فهمیدم چه گاف بدی دادم.
حسین شرارت نگاهم کرد و گفت:
-
چقدر حسود و بخیلی،دوتا پاچه است دیگه.
بلافاصله کهربا هم با ناراحتی بیان کرد:
-مال آمین دهنیه،نخورش!
الله اکبر،چه پاچه در پاچه ای شده بود.
اما حسین با ولع گازی به پاچه زد....
لب باز کردم تا اعتراض کنم که حسین تکه از سنگگِ خاشخاشیِ مقابلش به دهان گذاشت و خیلی جدی گفت:
-
یه جوری داد و فریاد می کنی انگار گفتم زبونتو بده،دوتا پاچه که این حرفارو نداره.
غر زدم:
-
بفرما،کوفت کن.کوفت کن تا حناق شه تو گلوت. چیزِ دیگه ای نمی خوای؟
کاسه اش را مقابلش گذاشت و با شیطنت:
-دست و دل باز نیستی،وگرنه زبونتم می خوام.
رویِ صندلی ام نشستم و چشم غره رفتم:
-از خودت در نیا،بشین با پاچه هات کیف کن عوضی.
کهربا بود که تشر زد:
-آمیییییین!
براق شدم سمتش:
-چیه؟دوست دارم خساست می کنم.
یکی از برش های سنگک را از وسطِ میز برداشتم و مقابلِ صورتم بالا گرفته و خطاب به حسین گفتم:
-این نونو می بینی؟
-هوم.
با حرص نان را تکه تکه کردم و داخلِ کاسه ریختم:
-این تویی که دارم اینجوری گسترده ات می کنم!
کهربا عصبی گفت:
-چقدر بی ادبی،با آقا حسین اینجوری حرف نز..
و صدای جدی حسین:
-
دختر من حق داره هرجور بخواد باهام حرف بزنه. به هیچکسم مربوط نیست!
https://t.me/+TqvpS6ZBs1IwMzU0
https://t.me/+TqvpS6ZBs1IwMzU0
فکر کن کراش ترین پسرِ فامیل که هم پولداره هم خیلیییی معروف از بین همهاون درو دافژ که دورش ریخته،یهویی عاشق یه دختر ساده اما شاد که زبون تندو تیزی داره میشه.
پسری که هیچکس جرئت نداره بهش بگه "تو" و همه جا مثلگرگه جلوی این دختره میشه یه پیشی ملوس😂😂😍
یعنی عاشقش میشید. قصه عشقی شیرین و ساده ای که حسابی بهتون حس خوب میده.
دختری که نه زیبایی افسانه ای داره نه دکتر مهندسه.
یه دختر ورزشکارِ بااراده و جذاب که آمینِ آرزوهای این آقا پسر میشه و پسره واسش حاضره هرکاری بکنه😍😂Mostrar más ...