Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
Categoría
Ubicación del canal e idioma

audience statistics انـــتــقــآمـــ‌🔥خـــشـــن🔞

انتقام می‌گیرم از چشم‌هایت؛ به خاطر تمام لحظاتی که بهانه اشک‌هایم تو بودی....! پیج نویسنده 👇  https://instagram.com/yeganh_sa  
6 2090
~0
~0
0
Calificación general de Telegram
Globalmente
65 991lugar
de 78 777
11 950lugar
de 13 357
En categoría
804lugar
de 857

Género de suscriptores

Averigua cuántos suscriptores masculinos y femeninos tienes en el canal.
?%
?%

Idioma de la audiencia

Descubre la distribución de los suscriptores de canales por idioma
Ruso?%Inglés?%Árabe?%
Crecimiento del canal
GráficoTabla
D
W
M
Y
help

La carga de datos está en curso

Duración del usuario en el canal

Descubra cuánto tiempo permanecen los suscriptores en el canal.
Hasta una semana?%Viejos?%Hasta un mes?%
Ganancia de suscriptores
GráficoTabla
D
W
M
Y
help

La carga de datos está en curso

Hourly Audience Growth

    La carga de datos está en curso

    Time
    Growth
    Total
    Events
    Reposts
    Mentions
    Posts
    Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
    به زودی😍😍
    878
    1
    دوستای قشنگم. پیام‌های زیادی دریافت می‌کنم مبنای این که رمان‌های من کدوم‌ها هستن. ضمن تشکر از حضور شما، رمان‌های من به ترتیب این‌ها بودند: «رمان دختری به نام حنا انتقام خشن و طوفانِ‌عشق که متاسفانه به دلیل مشکلاتی که رخ داد نصفه رها شد و با یک ویرایش قوی ان‌شاءالله از اواخر خرداد شاید هم زودتر، در دسترس شما عزیزان قرار خواهد گرفت. در همین حد بدونید که پیرنگ طوفان قراره خفن‌ترین و پر ماجرا و دلهره‌آور ترین رمان بنده باشه با یک سبک ادبی و قلمی متفاوت از رمان‌های قبلی بنده. خلاصه که کمی دیگر صبر کنید که قراره بترکونیم😍❤️ دوستدارِ شما یگانه سلیمی اصل❤️ برای دسترسی بیشتر و اطلاعات بیشتر از رمان ها من اینجا و یا پیج من رو با نشانی زیر می‌تونید داشته باشید👇❤️
    Mostrar más ...
    967
    5
    می‌دونی ، قبلا برام خیلی مهم بود که کسی رو از خودم دلخور و ناراحت نکنم و حتی اگر گاهی کسی ازم بدون این‌که من مقصر باشم، ناراحت می‌شد ، سعی می‌کردم از دلش در بیارم. طبیعتم این بود. دلم نمی‌خواست کسی ناراحت باشه از من. اما الان... خب زندگی بهم چیزای جدیدی یاد داد. گاهی بهتره بزارم ازم دلخور بمونن. من مهم بود برام کسی ازم دلخور نشه چون اون شخص برام مهم بود. اما وقتی متوجه شدم ناراحتی و دلخوری من برای اونا اهمیتی نداره، نتیجه گرفتم اشتباه کردم! بزار یه چیزی رو بهت بگم. رفتار متقابل همیشه بهترین عکس‌العمله! اگر دیدی برای کسی مهم نیستی، اون کس هم برات مهم نباشه....وگرنه اونی که بهش سخت می‌گذره تویی. . . تقدیم به نگاه شما که دوستای منید و کنار من موندید❤️
    Mostrar más ...
    933
    15
    #استوری ‌‌خداحافظ‌ای نخل‌ها ، ای‌چاه‌ها دگر‌نشنوید‌از‌علی‌آه‌ها...

    file

    437
    6
    • شخصی از امام حسن مجتبی (ع) پرسید چرا به هیچ نیازمندی که درخواست کمک می‌کند جواب رد نمی‌دهید حتی اگر سوار بر شتر (و در حال حركت) باشيد؟! (ع) 💚
    939
    3
    سلام عزیزم رمان جدید ژانرش: اجتماعی، عاشقانست.
    981
    0
    ‌ ‌ ‌‌‌ ‌ سلام رمان جدید ژانرش چیه
    894
    0
    بچه‌ها نقد نکنید حلالتون نمیکنم😂❤️
    946
    0
    خیلیاتون قصد داشتید بعد از اتمام رمان، نقد و نظر بدید و قطعا خواننده‌های حرفه‌ای رمان خیلی زیبا می‌تونن یه رمان رو نقد کنند و من منتظر نظراتتون چه در دایرکت اینستا به صورت شخصی ، چه در گپ کامنت بزارید، هستم. لزوماً بابت تمام کم و کسری‌هایی که رمان داشت و عقب‌افتادگی هایی که شما با صبوری کنار من موندید، عذر خواهی می‌کنم و واقعا از بودنتون کنارم خوشحالم و ممنونم. شما هم عضوی از دوستای مجازی و خانواده‌ی من بودید و در هر صورت، دوستون دارم. خدا پشت و پناهتون❤️ ناشناس من👇
    Mostrar más ...
    952
    1
    فکر کنید بعدش چی میشه 😍😌😂 خودتون و با طوفان آماده کنید❤️‍🔥
    869
    0
    #پارت_۴ **** •فلش بک به گذشته• با دلبری موهای فرم را پشت گوش می‌زنم و از پشت پاراوان بیرون می‌آیم و با جیرینگ جیرینگ لباس عربی‌ام خودم را جلوی آینه می‌کشانم و به خودم خیره می‌شوم. رژ لبِ قرمزم لب‌هایم را براق کرده و با لباس عربی قرمزم ست شده است. به جز این رژ لب کارِ دیگری از دستم برنمی‌آید، اگر مادرم بفهمد دخترش با چه سر و وضعی بوده ، مو بر سرم نمی‌گذارد. خم می‌شوم و پا بندِ ظریفم را هم دور مچ پایم می‌بیندم و از ادکلن گران قیمت مردانه‌ی روی میز، چند پاف به گردن و مچ دست‌هایم می‌زنم و با لبخند شیطنت باری از اتاق خارج می‌شوم. صدای جیرینگ جیرینگ لباسم او که پا روی پا گذاشته و روی کاناپه راحتی لم داده است را هوشیار می‌کند که کمی گردن کج می‌کند و من منتظر نمی‌گذارمش و جلویش قرار می‌گیرم. برق چشمانش را که از روی لاک قرمزِ روی ناخن پایم بالا می‌آید تا خیره شدنش دقیقا درون چشمانم را دنبال می‌کنم و با زدن دکمه‌ی اسپیکر، صدای آهنگِ عربی میان خانه طنین می‌اندازد و پا و دست و گردن من همزمان با آهنگ به تکان خوردن می‌افتند. موهای فرفری‌ام با هر بار چرخ زدن و تکان دادن سینه‌ام جلوی چشم‌هایم را می‌گیرند و من با دلبری به عقب می‌فرستمشان. نگاه خیره‌اش روی حرکات بدنم ، پوستِ سفیدِ در تضاد با لباس را می‌بینم و وقتی چند قدم جلوتر می‌روم، با پوزخندی از روی کاناپه بلند می‌شود و در آن تیشرتِ سورمه‌ای که بازوهای عضله‌ای‌ اش را با قدرت هر چه تمام تر در چشم گذاشته قدمی جلو می‌آید و حالا دقیقا نزدیک به من و روبه‌رویم است! برای دیدن صورتش ، مجبور می‌شوم سرم را بالا ببرم و اختلاف قدِ من و او همیشه دردسرساز بوده است! همراه با رقص قدم‌هایم را عقب برمی‌دارم و به او که دست در جیب شلوارش فرو برده و خیره نگاهم می‌کند، چشمکی می‌زنم و رقصم را تمام می‌کنم.
    Mostrar más ...
    877
    1
    #پارت_۳ تمام تنم خاکی و خونی شده است و یک تکان کوچک مساوی با صدای چیریک چیریک شکستن استخوان‌هایم است. خیسی خون را روی سر و موهایم حس می‌کنم و سعی می‌کنم دستم را بالا بیاورم اما نمی‌توانم، شاید دستم هم شکسته است. درد آن‌قدر زیاد است که حتی نمی‌توانم تشخیص دهم منشأ درد کجاست و به یک سِر شدگی مطلق رسیده ‌ام! هر بار که پلک می‌زنم گویی یک نفر با چکش در سرم می‌کوبد و سیاهی می‌رود و جایش را به یک تاری می‌دهد! می‌بینمش که بالای سرم ایستاده و گوشی در دستانش است: -می‌خوای ازش برات فیلم بفرستم؟ قهقهه بلند و جنون وارش در این مکان بی‌در و پیکر می‌پیچد و وحشت را به تنم انتقال می‌دهد: -آش و لاشش کردم،مثل سگ ناله می‌کنه! فقط جوری زدم که نَمیره،می‌خوام ذره ذره جونش و بگیرم. آدمی که خیانت می‌کنه به من، به منی که شوهرش بودم و دنبال تو موس موس می‌کرد و هر و کر راه می‌انداخت تقاصش مرگه...مرگ! دوباره و دوباره جنون وار می‌خندد و گوشی را بدون قطع کردن از کنار گوشش برمی‌دارد و به گمانم از صحنه‌ی لذت‌بخش مقابلش فیلم می‌گیرد! -می‌بینیش؟ خوب نگاش کن..با آدمی که بهم خیانت کنه این کار و می‌کنم. حتی نمی‌تونه ناله کنه! رو به‌ من جنون وار قهقهه می‌زند: - می‌خواستی زیرآب من و بزنی به چیزایی که می‌خوام نرسم؟ منم بلد بودم تقاص چموش بازیا و فضولیت و چه طوری در بیارم و چطور داغ بزارم روی دلِ بابات که من و مثل سگِ پاسبون از کارخونش انداخت بیرون و پدرم برای این که خودش و بی تقصیر جلوه بده من و گردن نگرفت، نقشه‌های خودشو گردن من انداخت، می‌فهمی؟ اینا تقصیر تو بود.... توعه عوضی که با خیانت کردنت من و یه آدمِ بی‌رگ و بی‌عرضه نشون دادی منم تقاص گرفتم از تو و اون شوهرِ د*وث بی‌همه چیز! حالا دلم آرام‌تر می‌شود ، پدرم فهمیده که او دنبال اموالش است و شاید به عمو هم شک کند. عموی عوضی‌ام! دلم در این لحظه حتی به حال هامون هم می‌سوزد، بازیچه‌ی نقشه‌های پدرش! سرفه می‌زنم و خونی که از دهانم بیرون می‌ریزد وحشت زده‌ام می کند و قفسه‌ی سینه‌ام وحشتناک تیر می‌کشد و خس خس می‌کند. چشمانم رو به بسته شدن می‌رود که صدای ترمزِ خیلی شدیدی را می‌شنوم و عربده‌ی بلندی که اسمم را از درون چاه فریاد می‌کشد: - نـفــــــس! بالاخره آمده بود...آمده‌ بود تا غریبانه جان ندهم و حالا خیالم آسوده ‌تر است...یکی هست تا نگذارد مظلومانه جان دهم! چشمانم بسته می‌شوند و مغزم کم‌کم با شمارش معکوسِ سه، دو...یک...به خواب عمیق و شاید بی‌پایانی فرو می‌رود.... ****
    Mostrar más ...
    797
    3
    #پارت_۲ هامون عقب می‌رود و دوستش جایش را پر می‌کند و جلو می‌آید. صدایی از درون چاه ناله می‌کند: «خودت باید خودت و نجات بدی» مستی مرد به من جرئت می‌دهد تا خودم را از نجات دهم. بدن سست و بی‌حالش باعث می‌شود تا زانویم را خم کنم و بی‌هوا محکم زیر شکمش بکوبم! به نعره‌ی بلندش از درد بی‌توجهی می‌کنم. او تعادل ندارد و خم می‌شود و من به راحتی، اما وحشیانه به عقب هلش می‌دهم. از روی تخت بلند می‌شوم و صندلی چوبی که دو روز پذیرای من بود را بلند می‌کنم و نه چندان محکم در پشت گردنش می‌کوبم و وقتی روی زمین می‌افتد و به خود می‌پیچد با سرعت همراه صندلی از اتاق خارج می‌شوم. با دیدن هامون که سمتم می‌آید بلافاصله صندلی را به سختی بالا می‌برم و روی پیشانی‌اش می‌کوبم و صدای داد بلندش درون خانه می‌پیچد. صندلی را روی زمین پرتاب می‌کنم و به سمت در هجوم می‌برم و خارج می‌شوم و نگاهم به حیاط بزرگِ خانم می‌افتد. با همان پاهای برهنه از سه پله‌ پایین می‌روم و خودم را به در حیاط می‌رسانم و بالاخره از آن ساختمانِ نکبتِ لعنتی خارج می‌شوم! صدایی از درون چاه جیغ می‌کشد: « داری موفق می‌شی دختر....تو بدون کمک کسی داری موفق می‌شی» سرم را برمی‌گردانم و می‌بینمش که پشت سرم می‌دود و تمام انرژی‌ام را به کار می‌گیرم و تندتر می‌دوم. اما شانس یاری‌ام نمی‌کند که پایم در سنگ ریزه‌ای فرو می‌رود و ناله می‌کنم و همان نیم مکث باعث می‌شود دستم از پشت کشیده شود و به سمت هامون بچرخم و سیلی محکمی که درون صورتم می‌خورد، رعد و برق را به چشم‌هایم هدیه می‌کند.. صدای ناله‌های بلند و نفس‌هایم قاطی می‌شود و همزمان دستی محکم دور موهایم پیچیده می‌شود: - مادربه خطا....تو رو باید مثل سگ زیر دست و پام له کنم. خونِ روی بینی‌ام را پاک می‌کنم و دوتا دستم را دور مچش حلقه می‌کنم تا موهایم را بیشتر از این نکشد که هیچ فایده‌ای ندارد! موهایم را به دور دستش می‌پیچاند و محکم سرم را روی زمین می‌کوبد. جیغ بلندی می‌کشم و حس می‌کنم کسی مویرگ‌های سرم را پاره می‌کند. سرم تیر می‌کشد و یک لحظه جلوی چشمانم تماما سیاه می‌شود. و کسی درون گوشم جیغ می‌کشم: «نشد...نشد...نشد... آخرش باختی» این بار واقعا صدا از میان چاه به گوشم می‌رسد. مشت و لگدش را روی تن و بدنم حس می‌کنم، لگد هایی که به پهلو و قفسه‌ی سینه‌ام می‌خورد، مشت هایی که به سر و صورتم می‌خورد و در آخر سرم که دوباره و دوباره به قصد کشتنم روی زمین خاکی می‌خورد و بالاخره وقتی عکس‌العملی از من نمی‌بیند رهایم می‌کند... و من چرا هنوز نمرده‌ام؟
    Mostrar más ...
    824
    2
    #پارت_۱ دو شب و دو روز گذشت ، شبیه یک کابوس، یک طوفان ، یک سیل، یک خبرِ ناگوار....این دو روز شبیه هر چه که بود گذشت. «این روزها گذشت، اما مگو که بر تو چه گذشت؟ " نمی‌گویم چقدر ضربه خوردم، نمی‌گویم هر بار که اسم تو را آوردم، چه ضرب دستی چشیدم، من از هر ترس و درد و غصه ای که کشیدم و خوردم نمی‌گویم...اما تو بگو....نبودنم بر تو هم سخت گذشت؟ چهل و هشت ساعت نبودنش ، دنیایم را بهم ریخته بود ، چهل و هشت ساعت تحملِ یک نگاهِ کثیف ، چهل و هشت ساعت تحملِ یک دستِ کثیف... و چهل و هشت ساعت تحملِ یک انسانِ کثیف ، از همه چیز برایم سخت تر بود. اما آن چند ساعتِ بعد از چهل و هشت ساعت، واویلایی بود.... فهمیده بودم قرار است همه چیز عوض شود، فهمیده بودم قرار است اتفاق‌هایی بیوفتد و شبیهِ زنگ خطر یک هواپیما آژیر می‌کشیدم و ای‌کاش کسی زود به فریادم می‌رسید که اگر جز این بود درون سیاه‌چاله‌ای با سر سقوط می‌کردم! خواب نبود ، بیدار بودم وقتی که درِ قهوه‌ای سوخته باز شد و هامونِ عوضی مست و بی‌قید و وارد اتاق شد. قهقهه‌ می‌زد و دهانش بوی گند آن نجسی را می‌داد، قدم هایش نامیزون بود و چشم‌هایش سرخ تر از آتشِ جهنم! با دیدن چاقویی در دستش رنگ از رخم پرید و خودم را محکم به صندلی چسباندم، اما برعکس انتظارم ، دست و پاهایم از شرِ آن طنابِ خلاص شد و گرفتارِ دست های هامون شد. تنی که در حالت مستی هم زور داشت و با پرتاب کردنم روی تختِ کنار صندلی ، فاتحه‌ی خودم را خواندم! تقلاها و جیغ‌هایم جان نداشت ، من دو شبانه روز درست و حسابی لب به غذا نزده بودم و جان در بدن نداشتم. با چنگ زدن به لباسم جیغ می‌کشم و لباس پاره می‌شود و دکمه‌هایش هر کدام به طرفی پرتاب می‌شوند او جنون وار قهقهه می‌زند: - چقدر منتظر این لحظه بودم خوشگله... نفس نفس می‌زنم و وحشت تمام وجودم را گرفته‌ است و با اجبار به التماس می‌افتم: -تو... روخدا...ول..ولم کن! سرش که جلو می‌آید برای دفاع از خودم با دستم به صورتش چنگ می‌زنم و خراش بزرگی روی صورتش می‌اندازم. صدای آخ بلندش سرخوشم می‌کند: - توله‌ی وحشی! دستانم را با دستانش و پاهایش،پایین‌تنه‌ام را میان پاهایش قفل می‌کند. و من با صدای بلند جیغ می‌کشم و تقلا می‌کنم خودم را آزاد کنم. نمی‌فهمد، هیچکس نمی‌فهمد زمانی که برای آبرو و حیثیتت می‌جنگی دقیقا چه حسی داری...هزاران حس متمایز درون سرت می‌پیچید و اگر قرار باشد تن به یک مرگ بدهی را سزاوار تر از آن لحظه‌ی آلوده به هوس می‌دانی! آن‌قدر تکان می‌خورم که بالاخره عصبی‌اش می‌کنم و همین باعث می‌شود دستش بالا برود محکم روی دهانم کوبیده شود و اجازه‌ی جیغ زدن را هم از من سلب کند! همان لحظه صدای در را می‌شنوم که باز می‌شود و التماس می‌کنم یک نفر برای نجات آمده باشد، اما.... اندوه‌....شبیه کسی می‌مانم که از درون چاه دست دراز می‌کند و فریاد کمک سر می‌دهد اما نه تنها جوابی نمی‌رسد که از بالا چیزی شبیه پتک فرود می‌آید و خراب می‌شود بر سرش! هامون با نگاهی به خون افتاده نیشخندی می‌زند؛ -مسعود بیا ...چه خوب موقعی اومدی. این دختره عاشق بازیه! نفسم از شدت شوک و وحشت بند می‌آید. ناامید، گوشه‌ای از چاه مچاله می‌شود، و هزاران مُشت درون صورتش کوبیده می‌شود! در اتاق که باز می‌شود سمت مردِ مستی که وارد اتاق می‌شود می‌چرخد: -بیا...بیا که منتظره خودشم. چشمکی به من می‌زند: -مگه نه؟ از دیدن آن مرد، مسعود نام،به گریه می‌افتم...انقدر خورده‌ که اصلا در حال خود نیست.با حرف هامون و دیدن من بلند می‌خندد و صدای پایکوبی از بالای چاه به گوشم می‌رسد و خنده ، هزاران خنده که درون مغزم اکو وار می‌چرخد و صدای فریادی که ناله می‌زند: نیومد...نیومد...نجات دهنده نیومد!
    Mostrar más ...
    989
    5
    پارتای شروعِ طوفان‌ِ‌عشق❤️🤤
    978
    0
    به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست... عزیزای دلم، رمان بعدیم به اسم طوفانِ‌عشق ، در دسترس هست و اگر قصد دارید من و همراهی کنید توی همین چنل منتظر اطلاعات پایانی ، شروعی این رمان باشید. نکته‌ی بعدی اگر می‌خواید با من در ارتباط باشید و از رمان‌هایی که می‌نویسم با خبر باشید می‌تونید پیجم و دنبال کنید👇
    999
    5
    شهیاد دستش و دور گردنم می‌ندازه و گونم و ماچ می‌کنه: -عادت می‌کنه! نیشگونی که لیلی از بازوی شهیاد می‌گیره و با کولی بازی شهیاد همراه انقدر خنده داره که اول صدای خنده‌ی بلند شایلی توی گوشمون می‌پیچه و بعدش ما به خنده می‌افتیم. همه رو می‌بوسیم و خداحافظی می‌کنیم و به سمت هواپیما می‌ریم! * چادر روی سرم و درست می‌کنم و همزمان با شایان دست روی سینه می‌زاریم و خم می‌شیم و شایلی هم به تقلید از ما دست روی سینش می‌زاره و خم می‌شه و با اون چادر کوچیک و نقلیش، خانمی شده دیدنی. -اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ. چشمام پشت سر هم می‌باره و شایان مشخصه که بغض سنگینی توی گلوشه. گوشه‌ای از بین‌الحرمین می‌شینیم و صدای نوحه سرای عربی توی گوشم می‌پیچه. -آقاجون سلام. حالا که برای اولین بار من و خانوادم و طلبیدی تا به درگاهت بیایم و پابوس شما باشیم، می‌خوام از شما برای چندمین بار تشکر کنم. روزای سختی رو تو زندگیم گذروندم اما می‌دونم که دست شما روی قلبِ این زندگی بوده. آقا جون، یک‌بار من و سالم و سلامت به خانوادم برگردوندی و بعد از اون، انگار اون موقع بود که من تو رو شناختم، حقیقته که می‌گن تو کشتی نجاتی و هرکس که به تو تکیه کنه، قطعا مسیری درست روبه‌روش قرار می‌دی، آقاجون من هنوز هم به تو محتاجم. من و تو این زندگی پر پیچ و خم تنها نزار و سایت وا از سر زندگیم کم نکن و آخرین خواهش و التماسم، خانوادم رو سالم و سلامت برام حفظ کن! آمین یا رب‌العالمین. بی‌هوا سجده می‌کنم و از ته دل زار می‌زنم و سه بار پشت هم زمزمه می‌کنم: -شُکراً لِلّٰهْ. شُکراً لِلّٰهْ. شُکراً لِلّٰهْ. شایان همون‌طور که شایلی توی بغلشه، خم می‌شه و من و بغل می‌کنه و چندین مرتبه می‌بوسه: -تو و شایلی تموم عمر منید، خداروشکر که شما رو دارم. رو به گنبد آقا، لب می‌زنه: -آقاجان، ممنونم آقا..... "آنچه قسمت توست از کنارت نخواهد گذشت ..." نویسنده: "(یگانه سلیمی اصل)" اتمام در تاریخ «پنجشنبه 9 تیر 1401 شمسی، 30 جون(june) 2022 میلادی، 30 ذی‌القعده 1443 قمری.
    Mostrar más ...
    1 007
    18
    #پارت_آخر 🔞 🔞 سه سال بعد •~•~•~•~•~•~•~ چمدون و ساک‌ها رو کنار در می‌زارم و روی مبل می‌شینم، شایان سر از روی مُهر برمی‌داره و تشهد نماز رو می‌خونه که شایلی با ماشین کامیونش که عروسکش و داخلش حمل می‌کنه و لاک قرمزی هم کنار عروسکش توی ماشین هست با سر و صدا روبه‌روی شایان می‌ایسته و از پشت آویزون گردن شایان می‌شه. -شایلی..بیا این طرف، بابا داره نماز می‌خونه...عه مگه با تو نیستم... طبق معمول اهمیتی به من نمی‌ده و نباید هم بده، وقتی آقا شایان انقدر لی‌لی‌ به لالاش می‌زاره! گونه‌ی شایان و می‌بوسه: -بابایی....باباجونم...بابای خوبم...بابای قشنگم... خدا می‌دونه باز چی از شایان می‌خواد که داره این‌جوری براش زبون می‌ریزه. -داره نماز می‌خونه حواسش و پرت می‌کنی، از روی کولش بیا پایین....شایلی با تو..ام! صدای داد بلندم بالاخره باعث می‌شه سرش و سمتم بچرخونه و برام پشت چشمی نازک کنه: -بابایی... بالاخره شایان سلام نماز و می‌ده و بازوی ظریف شایلی و که دست دور گردنش حلقه کرده می‌کشه و شایلی با سر به جلو می‌آد و توی بغل شایان می‌افته: -ای وروجک زبون‌باز... جونِ بابا؟ دست به سینه به مبل تکیه می‌دم و به دوتاشون نگاه می‌کنم و ته دلم از این صمیمیت چه ذوقی می‌کنم. -بابایی...مگه قول ندادی برام لاک می‌زنی؟ -هوم.. -پس چرا لاک نمی‌زنی برام؟ شایان لپش و محکم می‌بوسه: -اومم چه خوشمزه بود... -بابایی!؟ -من دارم نماز می‌خونم دخترِبابا...وقتی نماز می‌خونم نباید بپری روی شونه هام و صدام کنی، چون نمی‌تونم وقتی با خدا حرف می‌زنم جوابت و بدم! لباش و توی دهنش جمع می‌کنه و روی پای شایان می‌شینه و با قرتی بازی ذاتیش دامنش و مرتب می‌کنه: -من...خب..با خدا...خودم حرف زدم...بهم گفت، اشکال نداره اگر بری بابات و صدا کنی و روی کولش بری! زبون دراز و زمزمه می‌کنم و شایان می‌خنده و دخترک زبون درازم با سرتقی توی چشمام زل می‌زنه: -شنیدم چی گفتی! ابروهام بالا می‌پره و شایان قهقهه می‌زنه، با حرص دندون روی هم فشار می‌دم. -شایان، اره بهش بخند! بایدم حرفای تو رو یاد بگیره و برای من دیکته کنه. وقتی با عصبانیت فحش یا چیزی به شایان می‌گم، نگاه چپی بهم می‌اندازه و می‌گه: -شنیدم چی گفتی‌ها... تهدید آمیز می‌گه و حالا خب قطعا دخترکِ زبون‌باز و تخسمم یاد می‌گیره! - می‌دونید داره دیر می‌شه؟ می‌دونید باید عجله کنیم؟ می‌دونید یا نه؟ شایان می‌خواد بلند بشه که شایلی دستش و دور گردن شایان حلقه می‌کنه: -بابایی لاک بزن برام! -باشه بابایی، بزار بریم توی هواپیما برات لاک می‌زنم. -نه هوایپما نه...همین‌جا...می‌خوام برم بیرون باید خوشگل باشم. بلند می‌شم و با حرص می‌گم: -کی من این‌جور بودم که این بلا گرفته تو فکر قرتی بازیاشه. شایان خندش و کنترل می‌کنه و شایلی می‌پرسه: -قرتی بازی یعنی چی؟ -یعنی تو و مامانت! روی بازوی شایان می‌کوبم که شایلی جیغ می‌زنه: -بابام و نزن! شکلکی براش در می‌آرم: -بابات پیشکش خودت! دستش و بیشتر دور گردن شایان حلقه می‌کنه و شایان با اصرار و خواهش و باج دادن، بالاخره راضیش می‌کنه که بعداً براش لاک بزنه و الان دیرمون شده! می‌خوام شایلی رو بغل کنم که شایان چشم‌ غره‌ای بهم می‌ره: -گفتم این بچه رو بغل نکن، دیگه سنگین شده کمردرد می‌گیری! -بابایی بغل! -پایین بریم چشم، بغلت می‌کنم الان چمدون و ساک هامون و ببریم! دست شایلی و می‌کشم و با هم سوار تاکسی که منتظرمون هست می‌شیم و به سمت فرودگاه می‌ریم. توی فرودگاه همه برای خداحافظی اومدن، مهراد همون‌طور که شایلی بغلشه خم می‌شه و پیشونیم و می‌بوسه و معذرت خواهی می‌کنه که آرام و نیاورده چون بارداره و یه تیکه هم بهمون می‌ندازه: -ترسیدم خدایی نکرده، زبونم لال بیارمش فرودگاه باز جریان سه سال پیش تکرار بشه، این بار سفر شما کنسل بشه! شایانم دندون شکن‌تر جواب می‌ده: -چرا فکر کردی حتی اگر همین لحظه زنت هم فارغ بشه، یا دردش بگیره یا حتی خودت بمیری هم ما سفرمون و کنسل می‌کنیم؟ آروم صداش می‌کنم تا ادامه نده: -شایان! خدانکنه. مهراد جوابی نمی‌ده، شایلی رو چند دفعه می‌بوسه و این بار شایلی بغل شهیاد می‌ره. -مراقب شایلی خانومم باشید ها. -عمو لاک هام قشنگ شده؟ -خیلی قشنگ شده عمو، تو داری از قرتی بازیای مادرت هم فراتر می‌ری! شایان که همین بحث و توی خونه هم داشتیم با شنیدن حرف شهیاد قهقهه می‌زنه و من با غیظ جیغ می‌زنم: -شهیاد....احترام نامزدت و نگه داشتما! نامزد شهیاد که یه دختره ریزه میزه‌ی مامانیه با عصبانیت به شهیاد نگاه می‌کنه و رو به من با مهربونی می‌گه: -ناراحت نشی یه وقت مانیسا جون! می‌خندم و محکم بغلش می‌کنم، خدا می‌دونه روز اولی که این دختر و دیدم چقدر به دلم نشست: -این چه حرفیه لیلی جان؟ من و شهیاد زیاد از این حرفا با هم داریم.
    Mostrar más ...
    1 029
    8
    سلااام یه شوق و غمی همزمان دارم برای گذاشتن پارت آخر، آماده ‌اید بریم سراغش؟ قبلش باید یه چیز و بدونید. رمان جدیدم، طوفانِ عشق هست که شروع و استارتش از اواخر خرداد هست و من در حال آماده سازی پارتاش هستم. پارتایی که آماده شده رو بلافاصله بعد از انتقام می‌زارم اما شروع و استارت رمان از اواخر خرداد و چنل مختص به خودِ رمان شروع می‌شه. امیدوارم مثل همیشه من و همراهی کنید و کنار من تا آخرش باشید❤️❤️
    999
    0
    مباش در پی آزار و هر چه خواهی کُن که در شریعتِ ما غیر از این گناهی نیست • حافظ
    1 543
    8
    #part891 گردنبند طلایی که توی جعبه هست رو بیرون می‌آره، دو تا قلب بهم چسبیده که اول اسم من و شایان روش هک شده، پلاک گردنبند و می‌چرخونه و با دیدن پشت گردنبند که دقیقا بین قلب اول اسم من و شایانه، اسمی نوشته شده: - "شایلی" حیرت زده می‌خندم، گردنبند و دور گردنم می‌اندازه و پیشونیم و می‌بوسه: -مرسی که دخترمون و بهم هدیه دادی! لبخندم عمیق می‌شه و همزمان دو قطره اشک از چشمام می‌ریزه. اشکام و پاک می‌کنه، بلند می‌شیم و از اتاق بیرون میایم و مهراد می‌پرسه: -بالاخره اسم این دخترِ قشنگ چی شد؟ همه منتظر نگاهمون می‌کنن، من و شایان نگاهی بهم می‌اندازیم و همزمان با هم می‌گیم: -شایلی! - یعنی چی؟ شایان نگاه عمیقی به دخترم می‌اندازه و با طرح لبخند می‌گه: - به معنی "بی‌همتا" - واو خوشم اومد. کنار گوش شایان لب می‌زنم: -ولی حواسم بود من و با یه گردبند گول زدی و اسمی که به اسم خودت شبیه بود و روی دخترمون گذاشتی آقا شایان! با صدای بلند زیر خنده می‌زنه و خم می‌شه و گونم و محکم می‌بوسه: -مامانِ حسودِ خودمی! ****
    Mostrar más ...
    1 489
    7
    وَإِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلَّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَلَٰكِنْ لَا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ موجودی در عالم نیست مگر اینکه ذکر و تسبیح خدا می‌گوید ، اما شما نمی‌فهمید ... 📜 سوره اسراء ، آیه ۴۴

    file

    1 614
    4
    #part890 اهمیت نمی‌ده کنارم می‌شینه، لباسم و باز می‌کنم و بچه رو روی دستم می‌گیرم و سینم و توی دهنش می‌زارم. تند تند میک می‌زنه و دوباره کمی مکث می‌کنه و به دهنش استراحت می‌ده و دوباره از اول. چشمای درشت مشکی رنگش، به شایان رفته، بوری و سفیدی من و به ارث برده و لب و دهنش هم شبیه شایانه و بینی کوچولوش و از من به ارث برده، درکل ترکیبی از دوتامونه اما، همون چشمای درشتِ مشکی باعث شده که کاملا به شایان شباهت پیدا کنه و حتی وقتی خاله و مامان برای اولین بار توی بیمارستان دیدنش بگن خیلی شبیه شایانه! انقدر من و شایان غرق شیر خوردنش هستیم که وقتی بچه سینم و ول می‌کنه، به خودمون میایم. من و شایان می‌خندیم و شایان گونه‌ی دخترم و نوازش می‌کنه. -حاضرم برای این طور خوب بودن حالتون جونمم بدم! سرم و سمتش می‌چرخونم، بوسه‌ای روی ته ریشش می‌زنم: -حال ما وقتی تو پیشمون باشی، خوبه! شایان بلند می‌شه، از توی کمد جعبه‌ای در می‌آره و سمتمون می‌آد. کنجکاو نگاهش می‌کنم که جعبه رو باز می‌کنه و با دیدن چیزی که توی جعبه هست ابروهام بالا می‌پره.
    Mostrar más ...
    1 569
    5
    پارت جدید❤️ جهان را باید مثل کتابی ببینی ! مثل کتابی که در انتظار خواننده‌اش است هر روزش را باید جداگانه خواند نه روی گذشته باید تمرکز کنی نه روی آینده اصل این لحظه است باید صفحه به صفحه پیش بروی ... • الیف شافاک • بعد از عشق
    1 570
    12
    #part889 -خودم برات آستین بالا می‌زنم خاله فدات شه، برات یه دختری پیدا کنم پنجه آفتاب! -خاله پنجه آفتابت شبیه مانیسا نباشه، وگرنه می‌شه پنجه هیولا! پا میشم که یکی بزنم تو سرش، اما با صدای گریه‌ی دخترکم، سریع از توی کریر در می‌آرمش و با احتیاط روی پام می‌زارمش. -شیر می‌خواد مادر، هول نشو! شایان سمتم می‌آد و بچه رو بغل می‌گیره، هاج و واج نگاهش می‌کنم که اشاره می‌زنه به اتاق روبه‌رو: -بریم تو اتاق بهش شیر بده! مامانم و خاله می‌خندن، منم پشت چشمی نازک می‌کنم و بلند می‌شم. وارد اتاق می‌شم و در و می‌بنده: -نبینم جلوی کسی خودت و لخت می‌کنی شیرش می‌دی، وگرنه به والله قسم که نمی‌زارم دیگه بهش از شیر خودت بدی! -وا....شایان..! چشماش و برام درشت می‌کنه و تشر می‌زنه: -همین که گفتم! خجالت نمی‌کشه جلو چشم برادرم می‌خواد سینش و بندازه بیرون. -بده بچم و هلاک شد همش داری بالا سرش غر می‌زنی، برو بیرون!
    Mostrar más ...
    1 511
    5
    زهمه دست کشیدم که تو باشی همه ام. باتو بودن ، زهمه دست کشیدن دارد.. سعدی
    1 493
    13
    پارت جدید تقدیم❤️
    1 415
    0
    #part887 کنار خاله می‌شینه و با برق عجیبی نگاهش می‌کنه و سیبک گلوش بالا و پایین می‌شه. می‌فهمم یاد اون زن و بچه‌ای که مُردن افتاده، نگاهش تا شایان بالا می‌آد. شایان نگاه می‌دزده، آه عمیق مهراد دلم و ریش می‌کنه، بچه رو روی دستش بلند می‌کنه و پیشونیش و می‌بوسه و دوباره توی کریر برش می‌گردونه، از جاش بلند می‌شه و سریع از ساختمون بیرون می‌ره و آرام با نگاهی غمگین دنبالش بیرون می‌ره. دوتاشون بهم میان و بغضم و با لبخندی می‌‌پوشونم. شهیاد که جو و سنگین می‌بینه سرفه‌ای می‌کنه و می‌گه: -مطلع هستید که من خیلی وقته اعلام کردم که زن می‌خوام؟ چشمام و براش درشت می‌کنم. -چشمم روشن! چشمکی بهم می‌زنه و رو به مامانش می‌گه: -فقط به پسر بزرگت اهمیت می‌دی، من داره دلم می‌شکنه واقعا... نگاهش و به مامانم می‌دوزه: -خاله، تو برام آستین بالا بزن دارم پیر پسر می‌شم، ببین موهام سفید شده، هنوز عذب موندم! مامانم با ذوق صورتش و می‌بوسه: -خودم برات آستین بالا می‌زنم خاله فدات شه، برات یه دختری پیدا کنم پنجه آفتاب!
    Mostrar más ...
    1 393
    7
    پارت جدید تقدیم به شما❤️❤️❤️
    1 260
    0
    خاله با این حرف شایان سریع، اسپند و جمع می‌کنه و شایان سمتم می‌آد و در ماشین و باز می‌کنه، با بسم‌اللهی کریر بچه رو از بغلم می‌گیره و دستم و می‌گیره تا از ماشین پیاده بشم. گوسفند جلوی پامون قربونی می‌شه، چشمام و می‌بندم تا حالم خراب نشه و بعد با احتیاط رد می‌شیم و داخل خونه می‌ریم. هنوز وارد نشدیم، خاله بچه رو از دستم می‌گیره و می‌گه: -زودتر برای دخترم اسم پیدا کنید، دیگه باید زودی شناسنامش رو هم بگیریم. من و شایان نگاهی به هم می‌ندازیم. مانتوم و در می‌آرم و روی مبل می‌زارم و مهراد از طبقه بالا می‌آد و دستای خیسش نشون می‌ده، موقع اومدن ما دستشویی بوده، داداشم اصلا شانس نداره! با دیدنمون سریع سمتمون می‌آد، اول پیشونی آرام و می‌بوسه و با دیدن نیش باز من که خیره نگاهش می‌کنم، روی نوک بینیم ضربه‌ای می‌زنه و می‌گه: -ببینم این وروجک و..
    Mostrar más ...
    1 236
    8
    Última actualización: 11.07.23
    Política de privacidad Telemetrio