Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
Categoría
Ubicación del canal e idioma

audience statistics ماهگـ☽ـون

نـویسنده:مونسـا.ہ کپی برداری یا ذخیره شخصی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است. اینستاگرام نویسنده:  http://Instagram.com/_moonesa_  
20 0090
~0
~0
0
Calificación general de Telegram
Globalmente
38 917lugar
de 78 777
6 850lugar
de 13 357
En categoría
2 867lugar
de 5 475

Género de suscriptores

Averigua cuántos suscriptores masculinos y femeninos tienes en el canal.
?%
?%

Idioma de la audiencia

Descubre la distribución de los suscriptores de canales por idioma
Ruso?%Inglés?%Árabe?%
Crecimiento del canal
GráficoTabla
D
W
M
Y
help

La carga de datos está en curso

Duración del usuario en el canal

Descubra cuánto tiempo permanecen los suscriptores en el canal.
Hasta una semana?%Viejos?%Hasta un mes?%
Ganancia de suscriptores
GráficoTabla
D
W
M
Y
help

La carga de datos está en curso

Hourly Audience Growth

    La carga de datos está en curso

    Time
    Growth
    Total
    Events
    Reposts
    Mentions
    Posts
    Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
    _ این کفش‌ها رو هم شوهرت که تا حالا ندیدیش برات خریده؟ تا دیروز با کفش کهنه دخترعمه ت میومدی مدرسه آخه خودتون که پول ندارید حتما لباس فرم مدرسه ات هم همین شوهر خیالیت برات خریده شیدا گفت و همراه با دخترهای همسایه با تمسخر خندیدند بغض به گلوم نشست و خجالت زده سرم رو پایین انداختم _ حالا چرا این شوهر پولدارت که اینهمه وقت همه جا پر کردین اسمش روته نمیاد دنبالت ببرتت؟ نکنه پشیمون شده؟ مینا نیشخند زد _ خیلی خوش اشتها هم هستن! توی کل محل پر کردن شایان‌خان دخترشون رو نشون کرده! شیدا قهقهه زد _ آخه بدبخت شایان‌خان که کل تهران جلوش خم و راست میشن و سر و وضع نوچه و کلفت های عمارتش بهتر از توئه میاد تورو نشون کنه؟ حداقل یه دروغی بگید آدم باور کنه پر از گلایه بغض خواستم به طرف خانه و به سراغ بی‌بی که باز پُز شایان‌خان را داده بود و باعث شده بود حالا اینگونه مسخره ام کنند بروم که در حیاط باز شد و بی‌بی زودتر بیرون اومد با دیدن اخم و قیافه ی درهمم پشت دستش کوبید _ بیا تو دختر حاضر شو امشب حنابندانته هنوز اینجا وایسادی؟ حنابندان دیگر چه صیغه ای بود! دلم می‌خواست از شدت خجالت آب شوم بی‌بی که میدانست آن مرد هیچوقت سراغ من نمی‌آید .. فقط بخاطر قول و قرار هایی که با بابا داشتند دو را دور مواظبم بود مثل همین کفش و لباس های گران قیمتی که برایم فرستاده بود! اصلا من هیچوقت او را از نزدیک ندیده بودم این حرفهای بی‌بی فقط باعث می‌شد اسباب دست مسخره کردن های مینا و شیدا شوم لب گزیدم و آرام التماس کردم _ بی‌بی! اما او اینبار بلند تر داد زد _ میگم بیا تو گیس بریده الآن شوهرت سر میرسه خودش زنگ زده گفته دارن میان مینا و شیدا بلند تر از قبل خندیدند پچ پچ هایشان که می‌گفتند بی‌بی آخر پیری دیوانه شده که چنین حرفهایی میزند عصبی ام میکرد با نوری که توی کوچه تابید همزمان با بی بی سر چرخاندم ماشین مشکی رنگ گران قیمتی توی کوچه متوقف شد دومرد هیکلی پیاده شدند و در را باز کردند مات و مبهوت پلک زدم حال مینا و شیدا بدتر از من بود مرد جذاب و قدبلندی از ماشین پیاده شد و بی بی با دیدنش محکم به گونه اش کوبید _ خدا مرگ بده من رو از دست تو پروا ! اینقدر نیومدی که شایان‌خان رسید گیج و سردرگم خیره ی مرد خوش‌تیپ رو به رویم شدم شایان‌خان به محله ی ما آمده بود؟؟! بی بی راست میگفت؟ مینا با رنگی پریده پچ زد _ این مرد شایان‌خانه! باورم نمیشه اومده محله ی ما خودم عکساش و دیدم ... مثل اینکه راست میگفتن _ خوش به حالش! جذاب ترین و پولدار ترین پسر تهران دست گذاشته روش نگاه تیره ی مرد به طرف منی که مثل مجسمه ای سر جا خشک شده بودم چرخید و اینبار صدای بی بی که دوان دوان خودش را به او رسانده بود نزدیک تر شد _ روم سیاهه شایان‌خان! این دختر مدرسه بود نتونستم حاضرش کنم نگاه مرد سر تا پایم رو کاوید خجالت زده گوشه ی مانتو صورتی رنگی که به تن داشتم رو توی دستم مچاله کردم شایان‌خان بدون اینکه نگاهش رو از من بگیره پکی به سیگار بین انگشتاش زد و گفت _ اشکال نداره شهربانو! توی عمارت آرایشگر هست دو تا از بادیگارد ها در ماشین رو باز کردن و شایان‌خان به طرفم اومد _ شناسنامه اش یادت نره شهربانو زودتر وسایلش و جمع کن باید بریم عاقد منتظره
    Mostrar más ...
    99
    0
    - تاوان کثافت کاری توعه تو شکم من داداش؟! ماهان چشمان سرخ و ملتهبش را می‌فشارد و خواهرک شانزده‌ساله‌اش جیغ می‌کشد - می‌گن دردونه‌ی حاج موحد بی‌آبرو شده، با شناسنامه‌ی سفید حامله‌س... آقاجونم سکته کرده، داداش مهران دربه در دنبال پدر بچه‌مه تا بکشتش، همه‌ش تقصیر توعه! گلوله گلوله اشک می‌ریزد و نفسش بالا نمی‌آید... پنج ماهه باردار است و پدر نامرد جنین پنج ماهه‌اش، حتی اجازه‌ی سقط هم نداده بود تا رسوایی موحد‌ها استخوان سوزتر باشد. - اون مرتیکه بهم قرص خوروند... کمر ماهان می‌شکند و رو برمی‌گرداند تا خواهرک کوچکش اشکش را نبیند و اما دخترک مانند شمع همراه اشک‌هایش آب می‌شود - من نمی‌خواستم... همه‌ش تقصیر توعه.... صدای ضعیف ماهان به گوشش نمی‌رسد - معذرت می‌خوام دردونه... دردانه صدایش می‌زدند ته تغاری موحدها را... عزیز دردانه‌ی برادرهایش بود و آقا جانش... و همین باعث شده بود دشمنشان دست بگذارد روی نفس موحد‌ها... ماهور موحد... - خودم و می‌کشم تا بیشتر از این مایه‌ی آبروریزی نشم... ماهان نگاهش را دوباره بند آن شیشه‌ی بریده روی شاهرگ خواهرش می‌کند و بی‌نفس می‌گوید - نکن دورت بگردم... می‌کشم اون حرومزاده رو... اشکش می‌چکد... ماهان هم همین بلا را خواهر همان مردی که آبرو و شرفش را به تاراج برده بود آورده بود؟! چه دنیای کثیفی بود! زن‌ها، تاوان هوس و شهوت مردان را می‌دادند. شیشه را روی رگ گردنش فشار می‌دهد و اما صدای بلند کابوس این روز‌هایش رعشه به تنش می‌اندازد - ماهـــور! سمت مرد می‌چرخد و از او نفرت دارد - خواهرت هم اینطوری کشت خودش رو کوروش‌خان؟! نفس ندارد و مرد جلو می‌آید - نکن... - مگه انتقام نمی‌خواستی؟! بیا اینم انتقام! خواهر دشمنت می‌خواد بمیره، کمر موحدها شکسته! می‌گوید و ناگهانی دستش را همراه شیشه می‌کشد تا نفس خودش و طفل معصوم توی شکمش را با هم ببرد و صدای وحشت زده‌ی کوروش به گوشش می‌زند - نکن... نفسم رو نگیر... جهیدن خون به بیرون را حس می‌کند و با زانو روی زمین می.افتد و قبل از اینکه از هوش برود، نگاه بارانی پدر نامرد جنین را می‌بیند که فریاد می‌کشد - خــــدا..... دختر پاک و دست نخورده‌ی حاج علی هدفم بود! دختر شونزده ساله‌ای که قرار بود تاوان خواهر ماهان موحد بودنش رو بده! بهش قرص افزایش میل جنسی خوروندم و مستش کردم! عین جنده‌های خیابونی زیرم داشت پیچ و تاب می‌خورد و التماس می‌کرد بکنمش....
    Mostrar más ...
    مُـــفــت‌بــــر🔥
    رمان جذاب مفت‌بر
    174
    0
    _قلب جنین تشکیل شده عزیزم؛ قانون بهمون اجازه سقط نمی ده؛ مگر که مشکل جدی ای باشه و اونم باید مدارکی مبنی بر وجود مشکل داشته باشیم. با ترس به ساعت نگاه می کنم و از استرس تند پاهام رو تکون می دم. _خواهش می کنم خانم دکتر؛ من نمی تونم این بچه رو نگه دارم. دکتر تیکش رو به صندلی می ده و با چشمای ریز شده نگاهم می کنه. _چرا عزیزم؟! شوهرت بچه نمی خواد؟! نیشخندی که یهو روی لبام اومد کاملا غیر ارادی بود. _خوش خیالیا دکتر شوهرم کجا بود؟! تو رو جون عزیزت را نداره یه کار واسم بکنی؟! _یعنی چی دختر جون؟! یعنی بچت... نذاشتم حرفش تموم شه و خودم فوری لب زدم: _آره حروم زادست؛ نمی خوام دنیا بیاد؛ نمی تونم بذارم دنیا بیاد. دکتر با تحقیر به سر تا پام نگاه کرد؛ خوب می تونستم بفهمم چیا داره راجبم فکر می کنه. _ببین دختر خانم من... _شما گوش کنید خانم دکتر؛ می دونم دارین به چی فکر می کنید اما... اما من... صدام به شدت می لرزید؛ دست و پاهام بیشتر و بغض تو گلوم هم شده بود قوز با قوز. _من... من نمی دونم... پدر این... این بچه کیه... نه چون... با آدمای زیادی بودم... نه... من... من فقط قربانی شدم... قربانی تجاوز... از... از سمت کسی که... حتی نذاشت چهرش رو... ببینم... دکتر تو سکوت داشت به حرفام گوش می کرد و لحظه به لحظه جای اخم و بدبینی تو چشماش تعجب بیشتری می نشست. _چطور این اتفاق افتاد؟! دست لرزونم رو زیر چشمام کشیدم و نم اشکی که کم بود بچکه رو گونم رو پاک کردم. _من... من خونه تنها... بودم... نمی دونم... نمی دونم چطور... اومد تو... خونم... منو از پشت... یهو... یهو گرفت و... نتونستم ادامه بدم و اشکام با شدت روی گونه هام چکیدن. خانم دکتر که حالمو دید سمتم اومد و سرم رو تو بغلش گرفت. _هیس دختر جون؛ اشکال نداره؛ درستش می کنیم باشه؟! آروم باش عزیزم؛ آروم. _باید این... بچه رو... بندازم... تو رو خدا... کمکم کنید... خواهش می کنم... دکتر کمی با تردید نگاهم کرد ولی در آخر سرکی به بیرون از اتاق کشید وقتی دید من آخرین بیمارش هستم برگشت اتاقو گفت: _تنها وقتی که می تونم انجامش بدم الانه؛ بیمار دیگه ای ندارم و وقتم آزاده؛ اگه می تونی برو پشت پرده دراز بکش و لباساتم کامل در بیار. با شک نگاهی به ساعتم انداخت؛ هنوز یه ساعت از تعطیلی مدرسم مونده بود؛ یعنی می رسیدم؟! بی حرف پشت پرده رفتم با در آووردن همه لباسام روی تخت دراز کشیدم. هر چی منتظر موندم خبری از دکتر نشد؛ سرکی کشیدم با دیدن جای خالیش تعجب کردم. _دنبال کسی می گردی؟! وحشت زده از صدایی که شنیده بودم سرم رو برگردوندم و مردی رو دست به سینه با کت و شلوار مشکی مقابلم دیدم. _شما... شما کی... هستین؟! مرد با پوزخند نگاهم کرد و با یه قدم بلند مقابلم ایستاد. _من؟! یعنی می خوای بگی فراموش کردی شب پر خاطره ای رو که باهم داشتیم؟! یکم طول کشید تا منظورش رو بفهمم ولی وقتی فهمیدم رنگ از رخم پرید و تموم بدنم یخ کرد. _تو... تو همون... دستاش رو دو طرف روی تخت ستون کرد و با نگاهی بی نهایت سرد خیره چشمام شد و لب زد: _همونی که اولین بارت رو باهاش تجربه کردی و حالا قدم گذاشتی اینجا تا نطفش رو از بین ببری؛همونی که زیر تنش جیغ و فریاد کردی و حالا با بی حواسی اومدی و از خواهر همون مرد درخواست کمک کردی؛ درست فکر کردی؛ من همون مردم؛ همون مرد اون شب بی اندازه زیبا....
    Mostrar más ...
    انتخابی برای اسما | به قلم اقلیما
    ♠️♣️بسم الله الرحمن الرحیم♣️♠️ ♟️شروع رمان انتخابی برای اسما♟️ 🎲نویسنده : اقلیما ✒️پارت گذاری: شنبه تا چهارشنبه روزانه یه پارت "ای عشق؛ دو عالم ز رخت مست و خرابند"
    79
    0
    ☝️☝️💥‌‌راه تشخیص مهره ی مار اصلی لو رفت☝️☝️💥‌‌ 👫‌‌بازگشت معشوق ۲۴ ساعته تضمینی✔️‼️ 💀‌‌ دفع سحر و جادو و چشم نظر ۲۴ ساعته تضمینی✔️‼️ 🏠‌‌فروش ملک ۲۴ ساعته تضمینی ✔️‼️ 🧮‌‌💵‌‌افزایش رزق و روزی و گره گشایی در کمترین زمان تضمینی✔️‼️ 🌟باضمانت کتبی و مهره مغازه🌟 🚚 ارسال ۳ روزه کاملا محرمانه 🚚 💯‌‌بیا تو کانال با مشاوره رایگان خیلی فوری و تضمینی مشکلتو حل کن👇7^ 💯‌‌ 👇‌‌👇‌‌👇‌‌ 9229164110

    file

    203
    0
    :این بچه بازیا چیه؟!‌..حالت خوب نیست هر لحظه امکان تشنجت هست حالیته؟ بی توجه به اصرار پسرا پشت در زانوهام از ضعف تا شد و به موزاییکای سرد حمام تکیه دادم و خنکاشون باعث لرز تو تنم شد،هرج و مرج تو اتاق هر لحظه بالا تر میگرفت و سرگیجه ی من بیشتر میشد! من حاضر نبودم تو این شرایط اون آمپول کوفتی رو نوش جان کنم! :وارثانا دختر حالت خوب نیست؟..قول میدم همه بریم بیرون مارسلم یه جوری تزریق کنه اصلا حسش نکنی! :تورو علی درو باز کن پارسوا بیاد این وضعیتو ببینه سر هممون و میبره میزاره رو سینه امون حالیته؟ با شنیدن اسمش پوزخندی رو لبم نشست، اون عادت داشت،خودش میتونست همچین بلایی سرم بیاره اما وای به حال کس دیگه ای که جرئت میکرد نزدیکم بشه! ضعف به قدری به جسم و روحم چیره شد که نفسام به سختی رفت و آمد میکردن و از شدت سرما تموم استخونام می لرزید و فقط گوشام بود که صدا هارو به حالت گنگی دریافت میکرد،متوجه قطع شدن صداها شدم و فرض رو بر گنگی و بی هوشی خودم گذاشتم اما با صدای وحشتناک شکسته شدن در،پلکام ناچاره کمی از هم فاصله گرفت،خودش بود! بالاخره سرو کله اش پیدا شد،هیکل بزرگ و منحصر به فردش رو حتی بعد مرگمم هم میشناختم! پژواک قدمای محکمش تو سرم می پیچید که کنارم زانو زد و مستقیم زل زد تو چشمای بی حالم و کاملا غیر منتظره مشتش بود که درست به دیوار،کنار صورتم برخورد کرد و باعث شد ناخداگاه تو خودم جمع شم، بدون اینکه نگاه خالی و غرق در خونش رو از چشمام فاصله بده غرید:میمیری،میفهمی؟میمیری! بی توجه با تقلاهای بی جونم،رو دستاش بلندم کرد و همونطور که سمت تخت حملم میکرد غرید:بیرون،همه به جز مارسل،اتاق رو ترک کردن،رو تخت کنترل شده دراز کشم کرد و توپید:بجنب! با بیچارگی،مجددا تقلا کردم که دستام رو تو هم پیچوند و نیم تنم رو رو پاهاش قفل کرد،نفسای حرصیش از صدتا تهدید بدتر بود! گوشه ی شلوارم پایین کشیده شد و ناخداگاه خودم رو منقبض کردم که هشدار گونه پچ زد:شل کن!.. سردی الکل رو روی پوستم حس کردم و هقی زدم و زیر لب نالیدم:ازت بدم میاد و سرم رو به پاهاش فشردم،خم شد و کنار گوشم پچ زد:زود تموم میشه! سوزش سوزن روی پوستم مصادف شد با فشردن بیشتر سرم رو پاهاش و دستاش که محکم دورم قفل شد و آخرین چیزی که شنیدم پژواک صدای خودش بود:تموم شد..دختره بد! part❌❌❌❌❌❌❌❌ رمانی با ژانری متفاوت و نفسگیر❌ به شدت پیشنهادی❌
    Mostrar más ...
    •●ارباب مردگان زنده میشود●•
    به نام خالق عشق♡ • نویسنده:الهه عناصر • ادمین: @delavar_P • پارت گذاری منظم • 🚫انتشار رمان حتی با ذکر نام نویسنده پیگرد قانونی دارد • پایان خوش🌟
    206
    2
    -پشت شلوارت قرمز شده بیا برو لباستو عوض کن! اخم کرده و عصبانی پشت سرم ایستاده بود و راه هر اعتراضی رو بسته بود! -با بچه ها بازی کردم کثیف شده نامی... بعد می رم عوض می کنم دیگه زور نگو! نفس تندی از کلافگی می کشه و بازوم رو می گیره: -همین الان پاشو برو داخل فریا... نمی خوام چیزی بشنوم! بغض کرده از جام بلند می شم و اون فورا پشتم وامیسته انگار که بادیگاردم باشه! -چون ازم بزرگتری فکر نکن مجبورم حرفت‌و گوش کنما... الان هم چون دلم نخواست باهات دعوا کنم حرفت‌وگوش دادم وگرنه به بابام میگم گوشتو بپیچونه! صداش این بار که از پشت به گوشم می رسه قاطی شده با مهربونی... انگار دلش برام سوخته بود! -باشه فرفری به عمو بگو گوشمو بپیچونه تا خیالت راحت شه! دیگه حرفی نمی زنیم و به اتاقم می رسم. جلوی نگاه شاکی من وارد اتاق می شه و دستوری می گه: -لباست‌و عوض کن تا من بیام ولی نترس خب؟ اون لحظه نفهمیدم چرا می گه نترس اما وقتی از اتاق بیرون رفت و من لباس زیرمو غرق خون دیدم از ترس دستام می لرزید! جیغ زدم و با گریه اسمشو صدا زدم که هول کرده و رنگ پریده با یه نایلون مشکی وارد اتاق شد! -نامی من فکر کنم دارم می میرم، همه ی لباسم خونی شده! نفس راحتی می کشه و به سمتم میاد: -نصف جونم کردی دختر... نترس اون خون طبیعیه بیا این پد رو بذار روی لباس زیرت! همینطور داشت ازم خون می رفت و من متوجه می شدم... فقط خوشحال بودم که تیشرت بلندم جلوی دید نامی رو گرفته! -اونجوری چرا نگام می کنی قربونت... نترس بخدا نمی میری تو تا تهش بیخ ریش منی! بیا برو تو حموم که فرش کثیف نشه! وارد حموم می شم و با گیجی به اون چیزی که نامی بهش می گفت پد نگاه می کنم. -نامی الان اینو باید چکار کنم من بلد نیستم! مطمئنی چیزیم نیست؟ اصلا منو ببر دکتر تو که نمی دونی! توی نگاهش محبت و مهر ریشه می کنه و لبخند محوی به چهره‌م می زنه: -تو چیزیت نیست فریا فقط پریود شدی... همه ی دخترا وقتی به سنی میرسن این اتفاق براشون می افته! این نشون می ده که تو بزرگ شدی، خانم شدی! با مظلومیت می گم: -حالا اینو چطوری بچسبونم به لباسم؟ -لباس زیر تمیزتو بده بهم من بهت یاد می دم! خجالت می کشم اما حرفش رو تو اون شرایط خاص گوش می دم و اون با صبر بهم یاد می ده باید چکار کنم! -من می رم بیرون تو هم استراحت کن... برات مسکن هم گرفتم که اگه دلت درد گرفت بخوریش! هر چی خواستی به خودم بگو خب؟ سرم رو پایین می‌ندازم از نگاه خیره‌ش و به سختی می گم: -خب! *** -امشب به مناسبت برگشت نامی جان جمع شدیم دور هم، لطفا از خودتون پذیرایی کنین! ماگ قهوه‌م دستم بود و نگاهم به شازده ی کاکل زری که خشک یه گوشه وایستاده بود! -قربون سیست نامی خان... چند تا کشته دادی با این قیافه کلک؟ تو حال و هوای خودم بودم که یهو یه ادم بی نمک و مزخرف ناگهانی دم گوشم پخ می کنه و باعث می شه که قهوه ی داغ روی بدنم چپه شه! چشمام رو از درد می زنم و آخ بلندی می گم... توانایی تکون خوردن ندارم وقتی لباسام چسبیدن به تنم اما دستی منو آروم بر می گردونه و صدای نگرانش توی گوشم می پیچه! -چه بلایی باز سر خودت آوردی تو دردسر؟ وقتی جواب نمی دم رو به اونی که باعث این اتفاق بود می غره: -بیرون باش به خدمت تو هم می رسم... ظاهرا تنت میخاره! اون پسر بیرون می ره و نامی در آشپزخونه رو می بنده و قفلش می کنه! -لباست‌و در بیار ببینم چه شدی... پمادای این خونه کجا هستن؟ خیلی داغ بود فرفری؟ دق و دلی و حرصم رو سرش خالی می کنم: -من برای چی باید پیش تو لباسم‌و در بیارم؟ بابامی یا داداشم؟ در پماد رو باز می کنه و جلوی منی که رو صندلی نشستم زانو می زنه: -بابا و داداشت نیستم... اما مردی ام که توی ۲۰ سالگی پد بهداشتی یه دختر مو فرفری رو عوض کردم! حالا تا خودم دست به کار نشدم لباستو بکن! دختر بچه‌ی ظریفی که ناف بریده‌ی پسرعمه‌ی وحشی و غول پیکرشه و وقتی برای اولین‌بار پریود میشه پسره با دیدن خون خودش لباساشو واسش...🙈🔥💦
    Mostrar más ...
    108
    1
    "دوس دختر داشتنم خوبه هاا، داری کارای روزمره‌اتو میکنی یه موجود نرم و خوشبو کنارته هی دست میزنی به ممه هاش و پرپاچه‌اش، دست نزنیم ناراحت میشه غر میزنه که بهم توجه کن😂" با صدای جیغ شادی از آشپزخانه بیرون دویدم. خودم را داخل اتاق پرت کردم‌‌. - وای ریدمممممم افسون. بدبختت کردمممم. شوکه نگاهش کردم. - چی شده؟ با استرس گوشی دستش را بالا آورد. گوشی من بود همان لحظه گوشی زنگ خورد. - امیر ارونده؟ این وقت شب چرا زنگ زده به من؟ شادی با ترس نگاهم کرد. - من یه غلطی کردم افسون. نزدیکش شدم و تا خواستم گوشی را بگیرم آن را عقب کشید. - چرا؟ د بنال ببینم چه غلطی کردی؟ لب گزید. - شارژ نداشتم میخواستم یه پیام بدم به امید اشتباهی فرستادم برا امیر اروند! چشمانم گشاد شدند. - چی فرستادی؟ آب دهانش را قورت داد. تماس رییسم را ریجکت کرد و گوشی را به دستم داد و تا بتوانم جلویش را بگیرم با دو از اتاق بیرون رفت. با ترس وارد باکس پیام‌هایم شدم و با دیدن پیام نامربوطی که برای اروند فرستاده بود مخم سوت کشید‌.  امیر اروند جواب داده بود: " عجب 😜" و پیام بعدی اش... " دیگه چی خوبه خانم پیشوا؟ 😂😂😂😂 مثلا دوست پسر کجاش خوبه؟😅" داد زدم. - شادی بقران این ریدمانت رو جمع نکنی من می رینم به کل هیکلت. برای امیر اروند تایپ کردم. " ببخشید آقای اروند اشتباه شده" شادی مثل خودم داد زد. - گه خوردم افسون! تا یه هفته اشپزی و نظافت با من. - گه خوردی نوش جونت! بیا گندی که زدی رو جمع کن. گوشی در دستم لرزید. با دیدن شماره‌ی اروند قالب تهی کردم اما نمی‌شد جوابش را ندهم. صدایم را صاف کرده و تماسش را جواب دادم. با شیطنتی که در کلامش جاری شده بود گفت: - خوبین خانم پیشوا؟ سرفه ی مصلحتی کردم‌. - ببخشید اون پیام... - اون پیام چی؟ - دستم خورد اشتباهی شد... جدی گفت: - جلوی خونه‌تونم بیا پایین لپ‌تاپت که تو شرکت جا گذاشتی رو بگیر. چشمانم گشاد شدند. - الان؟ میگم دوستم بیاد من دستم بنده. خندید. - بیا خانم نترس... بیا قول می‌دم به توافق برسیم. - راجع به چی؟ - راجع به اینکه اگه دلم بخواد دوست دخترم باشی قول می دم کار به غر زدن تو نرسه بیست و چهار ساعته دربست در خدمتت باشم😂 لحنش خمار شد. - بیا پایین قول می‌دم هر شرط و شروطی رو قبول کنم. قسم می خوردم شادی را بکشم. گوشی را پایین آوردم تا صدایم به او نرسد‌. - شادی خودتو مرده بدون. با مسخره بازی بلند گفت: - انا لله و انا الیه راجعون🤣 همین اتفاق بهانه می‌شه برا نزدیک شدن رییس شرکت یعنی امیر اروند به افسون و... پر از صحنه‌های داغ😍❌💋💋💋💋 پاره🤣🤣🤣🤣🤣🤣 رمان عاشقانه اجتماعیه ولی با رگه‌های طنز که غش می‌کنین🤣😂 افسون برای ساکن شدن تو تهران با دوستش شادی همخونه می شه و بخاطر خواهرش برای کار کردن وارد شرکت هلدینگ فولاد اروند می‌شه و ....
    Mostrar más ...
    -
    281
    0
    _می کشمت اسما؛ به خدای احد و واحد می کشمت. ترسیده و لرزون به عقب می رم که پشتم به دیوار برخورد می کنه. مثل یه شیر آماده دریدن نگاهم می کنه و دستاش رو از دو سمتم روی دیوار می ذاره و خیره چشمام می شه. _بد دست گذاشتی رو غیرتم اسما؛ بد دست گذاشتی؛ بازی ای رو باهام شروع کردی که هیچ شانسی برای بردن توش نداری. _به خدا... به خدا... من... _هیس چیزی نشنوم ازت؛حالا کارت به جایی رسیده می ری تو بغل تو شریک حرومزادم وسط مجلس یه مشت بی ناموس چشم دریده کمر قر می دی؟! روزگارتو سیاه می کنم اسما؛ روزگارتو سیاه می کنم. حرفاش داشت همه تن و بدنم رو می لرزوند. انقدر که حتی درد لگد زدن های بچم هم برام بی اهمیت شده بود. لرزون دستم رو روی بازوش گذاشتم و با بغض زمزمه کردم: _تورو خدا آرمان... بهم...گوش... _نمی گم مگه ببر صداتو... فریادی که بین حرفام کشید جوری بلند و وحشتناک بود که حس کردم پرده های گوشام باهاش پاره شد. وحشت زده نگاهش کردم که پوزخند عصبی زد و با چنگ زدن به موهام سرم رو جلو برد و لباش رو به وحشیانه ترین حالت ممکن روی لبام کوبید و به نوبت اونا رو مکید. داشتم جون می دادم زیر دستش؛ داشتم میمردم؛مرگ رو داشتم به چشم می دیدم و هیچ فاصله ای باهاش نداشتم. بی ارده قطره اشکی روی گونم افتاد و آرمان با حس کردنش بالاخره فاصله گرفت. با ترس و لبریز از وحشت به چشمای خون افتادش نگاه کردم که سرش رو نزدیک گوشم آوورد و با لحنی که چهارستون بدنم رو می لرزوند لب زد: _بلایی به سرت میارم که مرگ برات آرزو باشه اسما؛ یه آرزوی محال... پشت در اتاق عمل نشسته بود و سرش به کف دو دستش تکیه داده بود. باز هم مثل همیشه زیاده روی کرده بود؛ باز هم زودتر از موعد از کوره در رفته بود و حالا داشت با این انتظار پر عذاب تاوان پس می داد. ساعت ها گذشته بود که بالاخره زنی با روپوش سفید در اتاق عمل را باز کرد و با تاسف به او نگریست. _نمی دونم باید تبریک بگم یا متاسف باشم. مرد که تا ته ماجرا را رفته بود با درد پلک بست و صورتش را با دو دست پوشاند. ولی انگار برای زن حال بهم ریخته مرد اهمیتی نداشت که با بی رحمی گفت: _خدا رو شکر بچه رو تونستیم سالم به دنیا بیاریم؛ اما متاسفانه حال همسرتون به هیچ عنوان رو به راه نیست؛ ما تمام تلاشمون رو برای زنده نگهداشتن ایشون انجام دادیم؛ اما بیشتر از این کاری از ما ساخته نیست؛دیگه باید دید خواست خدا چی پیش میاد... من اسمام؛ دختری که بچه یه مرد پر رمز و راز و خشن رو به شکم دارم؛ مردی که فقط شنیدن اسمش کافیه تا دشمناش ازش بترسن؛ اون معروفه به سلطان کوکائین ایران؛ قدرت تو دستای اونه؛ همه ازش هراس دارن؛ حالا اون منو انتخاب کرده تا مادر وارثش بشم؛ ولی یه شب وقتی منو تو پیست رقص با شریکش دید طغیان کرد و بلایی به سرم آوورد که...
    Mostrar más ...
    236
    1
    - با این چشمای لنگه به لنگه جرات کردی به من ابراز عشق کنی؟ لبخندش پر می کشد. پوزخندی به حالش میزنم و با غرور میگویم: - من زیباترین دختر خانواده ام، حقم ازدواج با پولدارترین و جذاب ترین مرده خاندانه! نگاه بدی به سر تا پایش می اندازم. - چرا باید ته آرزوهام توی پاپتی و هیچی ندار باشی؟ با اون چشمای زشت و ترسناکت.... با حال بدی می گوید: - من دوستت دارم یاس. هر کاری برای خوشبختیت میکنم. چطور میتونی انقدر بی رحم باشی؟ - دوست داشتنت بخوره تو سرت. یه کاری نکن عمو رو بندازم به جونت. می خواهد بازویم را بگیرد که جیغ بلندس میکشم و با لحن بدی میگویم: - اون دستای کثیفتو به من نزن. حالم ازت بهم میخوره چرا نمی فهمی؟ چشمات انقدر ترسناکن که میخوام توشون بالا بیارم. چیزی درون نگاهش می شکند. مثل غرور... عشق... همه چیز. عقب می کشد و من باز صدا بلند میکنم: - بری که برنگردی. خبر مرگتو برام بیارن امیر. گمشو از زندگی ام. او با صدایی تحلیل رفته و فکی قفل شده میپرسد : - کِی.... کِی ممکنه بهم جواب مثبت بدی؟ با تمسخر میگویم: - وقتی که بشی یه مهندس نامدار و اسمتو تریلی ها نکشن. انقدر پول داشته باشی که بتونم به قر و فرم برسم. که البته فک نکنم تو این دنیا عملی بشه. میخندم، قهقهه میزنم و او می رود. زیر لب عقده ای نثارش میکنم در حالی که خبر ندارم در آینده میشود شمر و... (ده سال بعد) استرس دارم. برای پذیرش در بهترین و برترین شرکتی که میگویند صاحبش از آن آدم های جذاب دوران است که سخت کسی را می پذیرد. با چشم هایی افسانه ای و زیبا که نظیرشان توی دنیا نیست.. نوبت من میشود. دخترک تازه بیرون آمده از اتاق رئیس خطاب به من با هیجان می گوید: رزومه ام را محکم بغل میگیرم و داخل که میشوم پشت او به من است. عجب قد و هیکل رعنایی. با صدایی لرزان سلام میدهم و او... آرام... برمی گردد. بهت زده میشوم و او لبخند را از روی لب هایش پر می دهد. پرونده از دستم می افتد و با عذاب وجدان به سختی زمزمه میکنم: - امیر؟! خودتی؟
    Mostrar más ...
    جان من است خنده ی شیرین تو💜
    معصومه طاهری جان من است خنده ی شیرین تو : آنلاین پارت گذاری : از شنبه تا چهارشنبه به جز تعطیلات رسمی راه ارتباط با نویسنده : https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-1041015-ydome9P
    121
    0
    ☝️☝️💥‌‌راه تشخیص مهره ی مار اصلی لو رفت☝️☝️💥‌‌ 👫‌‌بازگشت معشوق ۲۴ ساعته تضمینی✔️‼️ 💀‌‌ دفع سحر و جادو و چشم نظر ۲۴ ساعته تضمینی✔️‼️ 🏠‌‌فروش ملک ۲۴ ساعته تضمینی ✔️‼️ 🧮‌‌💵‌‌افزایش رزق و روزی و گره گشایی در کمترین زمان تضمینی✔️‼️ 🌟باضمانت کتبی و مهره مغازه🌟 🚚 ارسال ۳ روزه کاملا محرمانه 🚚 💯‌‌بیا تو کانال با مشاوره رایگان خیلی فوری و تضمینی مشکلتو حل کن👇6^ 💯‌‌ 👇‌‌👇‌‌👇‌‌ 9229164110

    file

    276
    0

    sticker.webp

    79
    0
    استاد کریمی فر📞9211703267 💥جهت مشاوره و سرکتاب رایگان ماه تولد خودتون رو انتخاب کنید 👇👇👇👇👇
    83
    0
    افسون احتشام دختری موفرفری که توی بازی جرات و حقیقت با دوستاش باید لب های اولین مردی که وارد میشه رو ببوسه اما نمی دونه اون مردی که قراره لب هاش و ببوسه کیه... 😱♨️🔞 امیرپاشا سلطانی مردی جذاب و خشن که هیچ رحمی نداره ....اون یه قاتله❌❌❌❌ اما بوسیده شدن لب هاش توسط اون موجود لطیف باعث میشه که به سرش بزنه و افسون رو مال خودش بکنه... ♨️🔞💦 https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0 https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0 https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0 https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0 امیر پاشا مردی با عضله های پیچ در پیچ و چشمان آبی و جذاب،  هات و سکسی که عاشق دختری مو فرفری و ریزه میزه میشه که برای اولین بار بی هوا توسط دختره لباش بوسیده میشه و عجیب تر اینکه بوی عطر تنش مستش میکنه... 🔞♨️ پاشا اونقدر تو کف لبای دختره و عطر تنشه که یه شب تو بارون اونم تو یه کلبه وسط جنگل بهش تجاوز می کنه.... ❌🔞💦 #خشن #دارای‌وانشات #صحنه‌دار https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0 https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0
    Mostrar más ...

    animation.gif.mp4

    88
    0
    دختره میفهمه شوهر مادرش عشق سابقشه❌️ خودش بود! خود بی معرفت و نفرت انگیزش.. کسی که سال ها برای فراموشی اش تلاش کرده بودم و به هیچ نتیجه ای نرسیده بود! لرزش دست و پاهایم را به وضوح حس میکردم! حتی توان قدمی جلوتر رفتن را نداشتم. خورشید درست کنارش نشسته بود و برایش دلبری میکرد! مادرم، برای مرد نوجوانی من، عشق اولم دلبری میکرد و آتش به وجودم میزد! مگر میشد این درد را نادیده گرفت؟! با صدای خورشید از عالم خیال درآمدم اما دیر بود، صورتم خیس بود! -عه دخترمم اومد، مامان جون بیا جلوتر دیگه. نیهاد چشمش چرخید به سمتی که مادرم نگاه میکرد. با دیدن من شوکه شده از جایش بلند شد. خوب میتوانستم لرزش پاهای اورا هم احساس کنم. هیچکدام حرفی نمیزدیم و فقط در سکوت خیره هم بودیم! -مهتا مامان چرا خشکت زده؟ در آن لحظه باید چه میکردم؟! انکار به نشناختن کسی که همه رویاهایم بود؟ دوان دوان جلوتر رفتم و حالا رو به رویشان ایستاده بودم. -معرفی میکنم عشقم، مهتا دخترم، تک دخترم! مهتا دختر ۱۴ ساله ای که عاشق مردی ۲۸ ساله میشه، اما بخاطر توقعات جنسیش ازش جدا میشه و ترکش میکنه.. پدرش سالها پیش ولشون کرده و با مادرش تنها زندگی میکنه! بعد از چهار سال مادرش تصمیم به ازدواج مجدد میگیره با کسی که ده سال ازش کوچیکتره.. و اون آدم کسی نیست جز نیهاد! همون کسی که مهتا سالها پیش ترکش کرده.. مهتای ساده ما میتونه عشق اولش رو کنار مادرش ببینه؟! مهتایی که هنوز قلبش برای اون آدم می‌تپه.. https://t.me/+GBGCx1W5U8YyM2Y1 داستانی نفس گیر و جذاب 🥺 عشقی ممنوعه❤️‍🔥 #ظرفیت_محدود❌️
    Mostrar más ...
    •نــازارگــم‘✨️•
    دستاتو از پشتت بگیره از رو لباس تنگت سینه های برجسته‌تو بماله
    32
    0
    بچه ها تارخ اومده باورتون میشه؟ تارخ مَلِک قابل دونستن بیان تو جمع ما!! همه بچه ها زدن زیر خنده و من با کنجکاوی نگاهی به اطراف انداختم تا بفهمم منظورشون کیه که اینجوری راجبش حرف میزنن… من اصلا اهل اینجور جمع ها که دختر پسرا دور هم جمع بشن یا پسر بازی نبودم و بیشتر سرم تو کار خوردم بودم و خیلی آروم بودم. _اومد اومد.. همه از جاشون بلند شدن و منم ناخودآگاه ایستادم. پسری جوون که بهش میخورد حدودا ۲۸ ۲۹ سالش باشه.. نگاهم روی چهرش ثابت موند ، ابروهای کشیده مشکی و چشمای درشت ، کمی ته ریش داشت و از بینشون لب های درشتش توی چشم میزد. همونجور که یکی از دستاش توی جیبش بود با پسرا دست داد و برای دخترا فقط یه سر ساده تکون داد. همه دوباره نشستن و من نگاهم به آتیش دادم. هوای ساخل حتی توی تابستونم برای منی که خیلی ضعیف و ریزه میزه بودم سرد بود. با احساس اینکه کسی داره نگاهم میکنه سرمو چرخوندم و خیلی کوتاه با همون پسر چشم ابرو مشکی روبه رو شدم. نگار سرشو نزدیکم اورد و لب زد _تارخ خیلی خفنه.. سرمو به طرفش برگردوندم _خب ، به من چه؟ نگار بی اهمیت به سوالم ادامه داد _اصلا اهل دختر بازی و مشروب خوردن چمیدونم اینجور چیزا نیست همیشه سرش تو کاره حتی باورت میشه بهت بگم یه بارم ندیدیم یه دختر کنارش باشه همرو دک میکنه اما از حق نگذریم اخلاقش خیلی خوبه و با پسرا خیلی رفیقه… _دشمنه زنه؟ نگار زود سرشو تکون داد _نه بابا خودش میگه قصد نداره هیچ زنی وارد زندگیش بکنه.. شونه ای بالا انداختم _خب حالا چرا اینارو به من میگی؟ نگار مشتی به شونم زد _داشتی نگاهی میکردی دیدم گفتم بهت از قبل بگم عاشقش نشی.. بعد از تموم شدن حرفش بلند زد زیر خنده که نکاه همه به ما جلب شد. پارسا رو به ما کفت _به چی میخندید بگید ما هم بخندیم؟ من که مثل همیشه سکوت کردم و نگار چشم غره ای به پارسا رفت _بحث زنونه بود دخالت نکن… پارسا وقتی دید نگار میخواد غر غر رو شروع بکنه دستی روی شونه تارخ کذاشت به من اشاره کرد _راسی داداش ما یادمون رفت بهت معرفی بکنیم ، کمند خانم دوست نگار کمند اینم تارخه معروفه مائه تارخ نگاهش به من دوخت و سری به احترام برام تکون داد _سلام کمند خانم باصدای ضعیفی با سری پایین جواب دادم _سلام _چرا انقدر از بقیه دور شدید؟ با شنیدن صدای تارخ ترسیده تو جام پریدم. طرفش برگشتم _میخواستم یکم تنها باشم به این همه شلوغی عادت ندارم… تارخ کنارم ایستاد که بوی عطر مست کنندس توی بینیم پیچید _منم از شلوغی متنفرم اما بخاطر پارسا تحمل میکنم. حرفی نزدم و به روبه روم خیره شدم. _تنها اومدی مسافرت؟ _نه با نگار اومدم. طرفم چرخید و لب زد _منظورم دوست پسر یا شوهر؟ چرا داشت این سوالارو میپرسید؟ _ندارم ، رابطه خوبی با جنس مذکر ندارم. با قرار گرفتن دستش روی صورتم از حرکت ایستادم _منم ، تاحالا نتونستم رابطه خوبی با مونث ها داشته باشم. به چشمای سیاهش خیره شدم. بدجوری آدم درگیر میکرد. نگاهش اول به چشمام بعد به لبام دوخت. همینجور که به هم زل زده بودیم یهو تو یه حرکت دستشو پشت کمرم کذاشت و منو به خودش چسبوند لبامو به بازی گرفت و کنم بدون اینکه بتونم مقاومتی بکنم همراهیش کردم… با ولع جوری که انگار سالهاست منتظر این لحظه ایم به جون لبای هم افتادیم. دستش رو طرف لباسم برد که زود دستشو گرفتم _نه اینجا نه… دستشو زیر پام انداخت و منو از جام بلند کرد _ماشینم همینجاست… انقدر عطش خواستن داشتم که نفهمیدم چه غلطی کردیم ‌…
    Mostrar más ...
    41
    0
    :هیششش..زود تموم می شه...دردت بیاد خودم می کشمشون عروسک!...از ترس بلایی که قرار بود سر طفل داخل شکمم بیاد،میلرزیدمو با اندک توانی که داشتم به شدت تقلا می کردم،اما حتی اجازه نمی داد ذره ای تکون بخورم و به راحتی روی اون تخت کوفتی مهارم می کرد و اشکای درشتی که از چشمام می چکید رو عصبی پاک میکرد که نالیدم:ن..نکن..توروخدا...اون بچه اته!...توی لعنتی باباشی!.. غرید:من جون خودمم میگیرم اگه برای جون تو خطرناک باشه!..اون تخم سگ که جای خود دارد! سرم رو به شدت تکون دادم و با نفسایی که از گریه مقطع شده بود ادامه دادم:اون..قرار نیست هیچ بلایی سرم بیاره..اون بچه امه..جون داره..میفهمی؟ در همین حین در اتاق باز شد. و فردی که میدونستم دکتره به همراه دوتا از بادیگاردای خودش وارد شدن،از ترس به سکسکه افتادم و روی همون تخت پشت ارباب که کناره ایستاده بود سنگر گرفتم،دکتر نزدیک شد و اون دوتا بادیگارد که ساشا و فواد بودن با اضطراب گوشه ای نظاره گر بودن،میدونستن رئیسشون اگه اقدام به انجام کاری کنه احدی جلودارش نیست! :بیمار آماده است؟ با آرامشی که در تضاد چشمای غرق در خونش بود از پشتش کشیدم کنار و رو تخت نگهم داشت و سری تکون داد:آماده است..کارتو بکن! میدونستم دکتر رو تهدید به بلاهایی عجب و غریب کرده که اونجوری وقتی داشت سرنگ رو خارج میکرد از کیفش عرق رو پیشونیش نشسته بود،از فرط تقلا و ترس زیاد رنگم پریده بود و بیحال شده بودم، احساس میکردم جونم داره خالی میشه لب زدم:نکنین...من بدون اون میمیرم..‌.ارباب مگه دوستم نداری؟...نکشش..توروخدا... دستی به سرم کشید و مشغول بالا کشیدن آستین لباسم شد که با صدای وحشت زده ی ساشا دست از کار کشید!:ا‌..ارباب خون! به ثانیه نکشید که با دیدن لکه ی خون روی ملافه زد به سرش!...دیوونه شده و مثل گرگ گرسنه یقه ی دکتر رو شکار کرد:چه غلطی کردی عوضی!..اون خون چه کوفتیه؟...(هیستریک تکرار میکرد)اون خونریزی داره!... رنگ از رخساره دکتر پریده بود و به من و من افتاده بود:من...اصلاً کاری نکردم..ر..رئیس..گفتم..ایشون بدن ضعیفی دارن...از اضطراب ز.. فریاد زد:مزخرف تحویل من ندههه!... برگشت بالا سر منه بیحال و ترسیده:چیکار کنم،بس کنی؟..چیکار کنم خوب شی؟...د یه غلطی کن این خون ریزی کوفتی بند بیاد... بیحال لب زدم:نکشش!...توروخدا... همونطور که دکتر مشغول می شد جواب داد:نمی کشمش،اون پدر سگ،پدر روانی رو نمی کشمش،تو فقط خوب شو... دیگه نمی شنیدم چی میگم،فقط پشت حاله ی محوی از تصویرش میدیمش که چجوری حمله کرد به همه ی وسایلای اتاق و بادیگاردا هم جلودارش نبودن! خیالم از بابت بچه ام راحت شده بود،چرا که وقتی یه حرفی میزد،بهش عمل میکرد، پلکام به هم دوخته شد Reall part ❤️‍🔥 اثری متفاوت و جنجالی!❌ داستان سوپر استار عجیبی که دل در گرو دختری ساده و روستایی میدهد و ماجرایی عجیب رقم می زند❌ پیشنهاد ویژه برای تعطیلات عید! شروع کردنش با خودتونه ولی تموم کردنش نه!😈
    Mostrar más ...
    •●ارباب مردگان زنده میشود●•
    به نام خالق عشق♡ • نویسنده:الهه عناصر • ادمین: @delavar_P • پارت گذاری منظم • 🚫انتشار رمان حتی با ذکر نام نویسنده پیگرد قانونی دارد • پایان خوش🌟
    87
    0
    - مامانم شک کرده، میگه باسنت گنده شده! نیهاد سعی میکند نخندد و چهره متکبری به خودش میگیرد. -ببین چی ساختم پس! مهتا عصبی به سمت نیهاد چرخید و آرام به پایش کوبید. -افتخار میکنی؟! بگه کی کرده بگم بابام؟! نیهاد نیم خیز شد و تن نحیف دخترک را در آغوش کشید. -آره بگو، از شوهر ننه محرم تر به دخترش دیگه کی هست که باسنش و بسازه براش؟! مهتا سرچرخاند. -نمیخوام! همین مونده مامانم بفهمه شوهرش و دخترش شبا س*کس دارن! نیهاد آرام میخندد. -واسه مامانتم ساختم، ندیدی سینه هاش چه گنده شده؟! مهتا وسط پای نیهاد را ضربه ای محکم میزند. نیهاد از درد آه بلندی میکشد و در خود جمع میشود‌ -آخ مهتا..بیچارم کردی.. مهتا لبش را میگزد. -حقته! تا تو باشی دیگه از این حرفا نزنی، خوش اشتها شدی..هم مادر هم دختر؟! نیهاد از درد صورتش قرمز شده بود. -دیگه یه کاری کردی نه مادر نه دختر! مهتا آرام خندید دختره با شوهر مادرش رابطه داره، مامانش شک میکنه و یه شب که توی اتاقن..🔞💦
    Mostrar más ...
    •نــازارگــم‘✨️•
    دستاتو از پشتت بگیره از رو لباس تنگت سینه های برجسته‌تو بماله
    50
    0
    استاد کریمی فر📞9211703267 💥جهت مشاوره و سرکتاب رایگان ماه تولد خودتون رو انتخاب کنید 👇👇👇👇👇
    90
    0
    افسون احتشام دختری موفرفری که توی بازی جرات و حقیقت با دوستاش باید لب های اولین مردی که وارد میشه رو ببوسه اما نمی دونه اون مردی که قراره لب هاش و ببوسه کیه... 😱♨️🔞 امیرپاشا سلطانی مردی جذاب و خشن که هیچ رحمی نداره ....اون یه قاتله❌❌❌❌ اما بوسیده شدن لب هاش توسط اون موجود لطیف باعث میشه که به سرش بزنه و افسون رو مال خودش بکنه... ♨️🔞💦 https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0 https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0 https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0 https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0 امیر پاشا مردی با عضله های پیچ در پیچ و چشمان آبی و جذاب،  هات و سکسی که عاشق دختری مو فرفری و ریزه میزه میشه که برای اولین بار بی هوا توسط دختره لباش بوسیده میشه و عجیب تر اینکه بوی عطر تنش مستش میکنه... 🔞♨️ پاشا اونقدر تو کف لبای دختره و عطر تنشه که یه شب تو بارون اونم تو یه کلبه وسط جنگل بهش تجاوز می کنه.... ❌🔞💦 #خشن #دارای‌وانشات #صحنه‌دار https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0 https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0
    Mostrar más ...

    animation.gif.mp4

    104
    0

    sticker.webp

    83
    0
    بچه ها تارخ اومده باورتون میشه؟ تارخ مَلِک قابل دونستن بیان تو جمع ما!! همه بچه ها زدن زیر خنده و من با کنجکاوی نگاهی به اطراف انداختم تا بفهمم منظورشون کیه که اینجوری راجبش حرف میزنن… من اصلا اهل اینجور جمع ها که دختر پسرا دور هم جمع بشن یا پسر بازی نبودم و بیشتر سرم تو کار خوردم بودم و خیلی آروم بودم. _اومد اومد.. همه از جاشون بلند شدن و منم ناخودآگاه ایستادم. پسری جوون که بهش میخورد حدودا ۲۸ ۲۹ سالش باشه.. نگاهم روی چهرش ثابت موند ، ابروهای کشیده مشکی و چشمای درشت ، کمی ته ریش داشت و از بینشون لب های درشتش توی چشم میزد. همونجور که یکی از دستاش توی جیبش بود با پسرا دست داد و برای دخترا فقط یه سر ساده تکون داد. همه دوباره نشستن و من نگاهم به آتیش دادم. هوای ساخل حتی توی تابستونم برای منی که خیلی ضعیف و ریزه میزه بودم سرد بود. با احساس اینکه کسی داره نگاهم میکنه سرمو چرخوندم و خیلی کوتاه با همون پسر چشم ابرو مشکی روبه رو شدم. نگار سرشو نزدیکم اورد و لب زد _تارخ خیلی خفنه.. سرمو به طرفش برگردوندم _خب ، به من چه؟ نگار بی اهمیت به سوالم ادامه داد _اصلا اهل دختر بازی و مشروب خوردن چمیدونم اینجور چیزا نیست همیشه سرش تو کاره حتی باورت میشه بهت بگم یه بارم ندیدیم یه دختر کنارش باشه همرو دک میکنه اما از حق نگذریم اخلاقش خیلی خوبه و با پسرا خیلی رفیقه… _دشمنه زنه؟ نگار زود سرشو تکون داد _نه بابا خودش میگه قصد نداره هیچ زنی وارد زندگیش بکنه.. شونه ای بالا انداختم _خب حالا چرا اینارو به من میگی؟ نگار مشتی به شونم زد _داشتی نگاهی میکردی دیدم گفتم بهت از قبل بگم عاشقش نشی.. بعد از تموم شدن حرفش بلند زد زیر خنده که نکاه همه به ما جلب شد. پارسا رو به ما کفت _به چی میخندید بگید ما هم بخندیم؟ من که مثل همیشه سکوت کردم و نگار چشم غره ای به پارسا رفت _بحث زنونه بود دخالت نکن… پارسا وقتی دید نگار میخواد غر غر رو شروع بکنه دستی روی شونه تارخ کذاشت به من اشاره کرد _راسی داداش ما یادمون رفت بهت معرفی بکنیم ، کمند خانم دوست نگار کمند اینم تارخه معروفه مائه تارخ نگاهش به من دوخت و سری به احترام برام تکون داد _سلام کمند خانم باصدای ضعیفی با سری پایین جواب دادم _سلام _چرا انقدر از بقیه دور شدید؟ با شنیدن صدای تارخ ترسیده تو جام پریدم. طرفش برگشتم _میخواستم یکم تنها باشم به این همه شلوغی عادت ندارم… تارخ کنارم ایستاد که بوی عطر مست کنندس توی بینیم پیچید _منم از شلوغی متنفرم اما بخاطر پارسا تحمل میکنم. حرفی نزدم و به روبه روم خیره شدم. _تنها اومدی مسافرت؟ _نه با نگار اومدم. طرفم چرخید و لب زد _منظورم دوست پسر یا شوهر؟ چرا داشت این سوالارو میپرسید؟ _ندارم ، رابطه خوبی با جنس مذکر ندارم. با قرار گرفتن دستش روی صورتم از حرکت ایستادم _منم ، تاحالا نتونستم رابطه خوبی با مونث ها داشته باشم. به چشمای سیاهش خیره شدم. بدجوری آدم درگیر میکرد. نگاهش اول به چشمام بعد به لبام دوخت. همینجور که به هم زل زده بودیم یهو تو یه حرکت دستشو پشت کمرم کذاشت و منو به خودش چسبوند لبامو به بازی گرفت و کنم بدون اینکه بتونم مقاومتی بکنم همراهیش کردم… با ولع جوری که انگار سالهاست منتظر این لحظه ایم به جون لبای هم افتادیم. دستش رو طرف لباسم برد که زود دستشو گرفتم _نه اینجا نه… دستشو زیر پام انداخت و منو از جام بلند کرد _ماشینم همینجاست… انقدر عطش خواستن داشتم که نفهمیدم چه غلطی کردیم ‌…
    Mostrar más ...
    64
    0
    :هیششش..زود تموم می شه...دردت بیاد خودم می کشمشون عروسک!...از ترس بلایی که قرار بود سر طفل داخل شکمم بیاد،میلرزیدمو با اندک توانی که داشتم به شدت تقلا می کردم،اما حتی اجازه نمی داد ذره ای تکون بخورم و به راحتی روی اون تخت کوفتی مهارم می کرد و اشکای درشتی که از چشمام می چکید رو عصبی پاک میکرد که نالیدم:ن..نکن..توروخدا...اون بچه اته!...توی لعنتی باباشی!.. غرید:من جون خودمم میگیرم اگه برای جون تو خطرناک باشه!..اون تخم سگ که جای خود دارد! سرم رو به شدت تکون دادم و با نفسایی که از گریه مقطع شده بود ادامه دادم:اون..قرار نیست هیچ بلایی سرم بیاره..اون بچه امه..جون داره..میفهمی؟ در همین حین در اتاق باز شد. و فردی که میدونستم دکتره به همراه دوتا از بادیگاردای خودش وارد شدن،از ترس به سکسکه افتادم و روی همون تخت پشت ارباب که کناره ایستاده بود سنگر گرفتم،دکتر نزدیک شد و اون دوتا بادیگارد که ساشا و فواد بودن با اضطراب گوشه ای نظاره گر بودن،میدونستن رئیسشون اگه اقدام به انجام کاری کنه احدی جلودارش نیست! :بیمار آماده است؟ با آرامشی که در تضاد چشمای غرق در خونش بود از پشتش کشیدم کنار و رو تخت نگهم داشت و سری تکون داد:آماده است..کارتو بکن! میدونستم دکتر رو تهدید به بلاهایی عجب و غریب کرده که اونجوری وقتی داشت سرنگ رو خارج میکرد از کیفش عرق رو پیشونیش نشسته بود،از فرط تقلا و ترس زیاد رنگم پریده بود و بیحال شده بودم، احساس میکردم جونم داره خالی میشه لب زدم:نکنین...من بدون اون میمیرم..‌.ارباب مگه دوستم نداری؟...نکشش..توروخدا... دستی به سرم کشید و مشغول بالا کشیدن آستین لباسم شد که با صدای وحشت زده ی ساشا دست از کار کشید!:ا‌..ارباب خون! به ثانیه نکشید که با دیدن لکه ی خون روی ملافه زد به سرش!...دیوونه شده و مثل گرگ گرسنه یقه ی دکتر رو شکار کرد:چه غلطی کردی عوضی!..اون خون چه کوفتیه؟...(هیستریک تکرار میکرد)اون خونریزی داره!... رنگ از رخساره دکتر پریده بود و به من و من افتاده بود:من...اصلاً کاری نکردم..ر..رئیس..گفتم..ایشون بدن ضعیفی دارن...از اضطراب ز.. فریاد زد:مزخرف تحویل من ندههه!... برگشت بالا سر منه بیحال و ترسیده:چیکار کنم،بس کنی؟..چیکار کنم خوب شی؟...د یه غلطی کن این خون ریزی کوفتی بند بیاد... بیحال لب زدم:نکشش!...توروخدا... همونطور که دکتر مشغول می شد جواب داد:نمی کشمش،اون پدر سگ،پدر روانی رو نمی کشمش،تو فقط خوب شو... دیگه نمی شنیدم چی میگم،فقط پشت حاله ی محوی از تصویرش میدیمش که چجوری حمله کرد به همه ی وسایلای اتاق و بادیگاردا هم جلودارش نبودن! خیالم از بابت بچه ام راحت شده بود،چرا که وقتی یه حرفی میزد،بهش عمل میکرد، پلکام به هم دوخته شد Reall part ❤️‍🔥 اثری متفاوت و جنجالی!❌ داستان سوپر استار عجیبی که دل در گرو دختری ساده و روستایی میدهد و ماجرایی عجیب رقم می زند❌ پیشنهاد ویژه برای تعطیلات عید! شروع کردنش با خودتونه ولی تموم کردنش نه!😈
    Mostrar más ...
    •●ارباب مردگان زنده میشود●•
    به نام خالق عشق♡ • نویسنده:الهه عناصر • ادمین: @delavar_P • پارت گذاری منظم • 🚫انتشار رمان حتی با ذکر نام نویسنده پیگرد قانونی دارد • پایان خوش🌟
    105
    0
    استاد کریمی فر📞9211703267 💥جهت مشاوره و سرکتاب رایگان ماه تولد خودتون رو انتخاب کنید 👇👇👇👇👇
    146
    0
    افسون احتشام دختری موفرفری که توی بازی جرات و حقیقت با دوستاش باید لب های اولین مردی که وارد میشه رو ببوسه اما نمی دونه اون مردی که قراره لب هاش و ببوسه کیه... 😱♨️🔞 امیرپاشا سلطانی مردی جذاب و خشن که هیچ رحمی نداره ....اون یه قاتله❌❌❌❌ اما بوسیده شدن لب هاش توسط اون موجود لطیف باعث میشه که به سرش بزنه و افسون رو مال خودش بکنه... ♨️🔞💦 https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0 https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0 https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0 https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0 امیر پاشا مردی با عضله های پیچ در پیچ و چشمان آبی و جذاب،  هات و سکسی که عاشق دختری مو فرفری و ریزه میزه میشه که برای اولین بار بی هوا توسط دختره لباش بوسیده میشه و عجیب تر اینکه بوی عطر تنش مستش میکنه... 🔞♨️ پاشا اونقدر تو کف لبای دختره و عطر تنشه که یه شب تو بارون اونم تو یه کلبه وسط جنگل بهش تجاوز می کنه.... ❌🔞💦 #خشن #دارای‌وانشات #صحنه‌دار https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0 https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0
    Mostrar más ...

    animation.gif.mp4

    110
    0
    بچه ها تارخ اومده باورتون میشه؟ تارخ مَلِک قابل دونستن بیان تو جمع ما!! همه بچه ها زدن زیر خنده و من با کنجکاوی نگاهی به اطراف انداختم تا بفهمم منظورشون کیه که اینجوری راجبش حرف میزنن… من اصلا اهل اینجور جمع ها که دختر پسرا دور هم جمع بشن یا پسر بازی نبودم و بیشتر سرم تو کار خوردم بودم و خیلی آروم بودم. _اومد اومد.. همه از جاشون بلند شدن و منم ناخودآگاه ایستادم. پسری جوون که بهش میخورد حدودا ۲۸ ۲۹ سالش باشه.. نگاهم روی چهرش ثابت موند ، ابروهای کشیده مشکی و چشمای درشت ، کمی ته ریش داشت و از بینشون لب های درشتش توی چشم میزد. همونجور که یکی از دستاش توی جیبش بود با پسرا دست داد و برای دخترا فقط یه سر ساده تکون داد. همه دوباره نشستن و من نگاهم به آتیش دادم. هوای ساخل حتی توی تابستونم برای منی که خیلی ضعیف و ریزه میزه بودم سرد بود. با احساس اینکه کسی داره نگاهم میکنه سرمو چرخوندم و خیلی کوتاه با همون پسر چشم ابرو مشکی روبه رو شدم. نگار سرشو نزدیکم اورد و لب زد _تارخ خیلی خفنه.. سرمو به طرفش برگردوندم _خب ، به من چه؟ نگار بی اهمیت به سوالم ادامه داد _اصلا اهل دختر بازی و مشروب خوردن چمیدونم اینجور چیزا نیست همیشه سرش تو کاره حتی باورت میشه بهت بگم یه بارم ندیدیم یه دختر کنارش باشه همرو دک میکنه اما از حق نگذریم اخلاقش خیلی خوبه و با پسرا خیلی رفیقه… _دشمنه زنه؟ نگار زود سرشو تکون داد _نه بابا خودش میگه قصد نداره هیچ زنی وارد زندگیش بکنه.. شونه ای بالا انداختم _خب حالا چرا اینارو به من میگی؟ نگار مشتی به شونم زد _داشتی نگاهی میکردی دیدم گفتم بهت از قبل بگم عاشقش نشی.. بعد از تموم شدن حرفش بلند زد زیر خنده که نکاه همه به ما جلب شد. پارسا رو به ما کفت _به چی میخندید بگید ما هم بخندیم؟ من که مثل همیشه سکوت کردم و نگار چشم غره ای به پارسا رفت _بحث زنونه بود دخالت نکن… پارسا وقتی دید نگار میخواد غر غر رو شروع بکنه دستی روی شونه تارخ کذاشت به من اشاره کرد _راسی داداش ما یادمون رفت بهت معرفی بکنیم ، کمند خانم دوست نگار کمند اینم تارخه معروفه مائه تارخ نگاهش به من دوخت و سری به احترام برام تکون داد _سلام کمند خانم باصدای ضعیفی با سری پایین جواب دادم _سلام _چرا انقدر از بقیه دور شدید؟ با شنیدن صدای تارخ ترسیده تو جام پریدم. طرفش برگشتم _میخواستم یکم تنها باشم به این همه شلوغی عادت ندارم… تارخ کنارم ایستاد که بوی عطر مست کنندس توی بینیم پیچید _منم از شلوغی متنفرم اما بخاطر پارسا تحمل میکنم. حرفی نزدم و به روبه روم خیره شدم. _تنها اومدی مسافرت؟ _نه با نگار اومدم. طرفم چرخید و لب زد _منظورم دوست پسر یا شوهر؟ چرا داشت این سوالارو میپرسید؟ _ندارم ، رابطه خوبی با جنس مذکر ندارم. با قرار گرفتن دستش روی صورتم از حرکت ایستادم _منم ، تاحالا نتونستم رابطه خوبی با مونث ها داشته باشم. به چشمای سیاهش خیره شدم. بدجوری آدم درگیر میکرد. نگاهش اول به چشمام بعد به لبام دوخت. همینجور که به هم زل زده بودیم یهو تو یه حرکت دستشو پشت کمرم کذاشت و منو به خودش چسبوند لبامو به بازی گرفت و کنم بدون اینکه بتونم مقاومتی بکنم همراهیش کردم… با ولع جوری که انگار سالهاست منتظر این لحظه ایم به جون لبای هم افتادیم. دستش رو طرف لباسم برد که زود دستشو گرفتم _نه اینجا نه… دستشو زیر پام انداخت و منو از جام بلند کرد _ماشینم همینجاست… انقدر عطش خواستن داشتم که نفهمیدم چه غلطی کردیم ‌…
    Mostrar más ...
    56
    0

    sticker.webp

    145
    0
    -مامانی میشه به بابایی بگی بزاله با آرین ازدباج تنم؟! مهتا متعجب به بچه‌اش مینگرد -شما هنور خیلی کوچولویی عزیزم دخترک لب برمیچیند -شما هم شوشولویی... خودن شنیدم بابای داشت میگفت انقدر شوشولویی میترسم بهت دست بزنم دردت بیاد باحرص به نیهاد که به سختی جلوی خنده‌اش را گرفته مینگرد -شما کی این رو شنیدی؟! دخترک مظلومانه شانه‌ای بالا می‌اندازد -دیشب که بیدال شدم برم آب بخولم شنیدم... بعدش بهت دست زد که دلدت اومد؟!.. خودم شنیدم جیغ کشیدی نیهاد تک سرفه‌ای کرده و تلاش می‌کند صدایش موقع -عشق باباش منظور مامان از کوچولویی اینکه شما بچه‌ای هر وفت بزرگ شدی اونوقت میتونی ازدواج کنی چشمان دخترک بچه برق می‌زند -آرین گفته صبر میکنه بزلگ بشم مرد زیرلب با حرص میغرد -ای بر پدرت آرین... مگه اینکه دستم بهت نرسه مهتا نیشگونی از مرد میگیرد -آرین رو این سمتا ببینم آتیشش میزنم مرد پوف کلافه ای می‌کشد -اخه دایی آرین تا تو بخوای بزرگ شی پیر میشه نفس بابا...‌ خودن واست یه خوشگل ترش رو پیدا میکنم دخترک لب بر میچیند -واسه ارین هم یه لعبت رو پیدا میکنی؟!... مثل مامانم! مرد با حالتی بین سکته و تشنج می‌گوید -این رو دیگه کی یادت داد؟! دخترک ریز ریز میخندد -آرین... گفت خواهلم کوفت بابات بشه... خواهر لعبت من کجا و بابای زشت کجا! صورت نیهاد از خشم سرخ می‌شود -داییت غلط کرد... عشقم تو میری اتاق کارتون ببینی من با مامانت کار دارم؟! دخترک ابرو در هم می‌کشد -بازم میخوای بهش دستی بزنی؟!... اذیتش نتن... دردش میاد مرد چشمکی به دخترکش می‌زند -میخوام واست داداشی بیارم دخترک با ذوق بالا و پایین میپرد -امشب میتونم باهاش بازی تنم؟ مرد سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد -نه بابا جون تازه میخوام بدم مامانت داداشی رو بخوره شما نه ماه دیگه میتونی باهاش بازی کنی هر چقدر خواست دخترک جیغ هیجان زده‌ای می‌کشد -اخجون اخجون صدای مردانه‌ای دل سالن طنین انداز می‌شود -چی شده وروجک؟! دختر بچه به سرعت به طرف مرد میدود -آرین ارین بیا بابایی میخواد داداشی رو الان بده مامان بخوله بعدش من و تو میتونیم باهاش بازی تنیم
    Mostrar más ...
    •نــازارگــم‘✨️•
    دستاتو از پشتت بگیره از رو لباس تنگت سینه های برجسته‌تو بماله
    45
    0
    نگاه خیسش را بالا کشید و به پوستر بزرگ و پر بیننده ی مقابلش دوخت،برای رسیدن به این نقطه در بالا شهر و مسافت زیادی را آمده بود،فقط برای دیدن او! حس سر خوردن ماهی کوچکی در دلش شکوفه ی لبخند را به لبانش بخشید و دستی روی شکم برآمده اش کشید و درحالی که کف دست دیگرش را برای زدودن اشک غلط خورده روی گونه اش می کشید زمزمه کرد:جونم مامانی،دیدیش؟ خوشتیپه مگه نه؟ تازه کلی هم طرفدار داره! دل توهم براش تنگ شده مگه نه؟ حالا تو بیا، قول میدم همه جونمو بزارم تا توهم مثل بابات اگه دوست داشتی سوپر استار بشی! میدونم مثل خودش خوشتیپ میشی! (با این سخنان و دیدن قد و بالای پسرک درون بطنش به زودی قند در دلش آب میشد،اما با سخنی که ناخواسته بر زبان آورد به سرعت سکوت کرد،پسرکش نباید چیزی راجب پدرش و نامردی هایش میدانست! حداقل نه اکنون!) :ولی نمیزارم مثل اون نامرد بشی، نباید مثل بابات زورگو باشی و برات احساسات بقیه پشیزی ارزش نداشته باشه!..نباید به هیچ دختری بی احترامی کنی! خودم پدرت و درمیارم اگه به دختری آسیب بزنی! دقیقا همان کارهایی که پدر طفلش با او کرد! پدری که اولین زندگی مادرش بود! مردی مرموز و عجیب،هیولای دوستداشتنی اش!..همانی که دخترک بی پناه را با مکرو حیله پناه داد و بعد پدرش شد تکیه گاهش در شهری غریب و در آخر با زورگویی تمام بدترین شب زندگیش را برایش رقم زد! همان شبی که بیماریش اوج گرفت و به جسم و روح دخترک تجاوز کرد و طفل درون بطنش را به او داد،طفلی که بعد آن شب و آگاهی از وجودش قصد از بین بردنش را داشت، و دخترک تاب از دست دادن نیمی از وجودش را نداشت و با هزاران مکافات از زندانی که برایش ساخته بود گریخت! دیگر برایش مهم نبود خانواده ی اصلیش دیوانه وار به دنبالش هستند،او حاضر نبود دیگر به آن زندان برگردد! با همهمه ای ناگهانی که شکل گرفت متعجب نگاهش را چرخاند و با دیدن فردی که علت همهمه ی آن جماعت بود لحظه ای احساس کرد قلبش از حرکت ایستاده است! خودش بود،هیولای جذاب زندگیش! هیولایی که چشمان عجیبش لحظه ای چرخید و درست روی او ماند، طفلش به طرز عجیبی بی قراری میکرد،او هم پدرش را میخواست؟ دست و پای ورم کرده و سر شده اش را حرکت داد و با تمام توانش شروع کرد به دیویدن، درست زمانی که هجوم مردش را از میان جمعیت به سمت خودش دید و فریادش به گوشش رسید:بریییین کنار!..بگیرینششش!...جونم داره میره! اورا میگفت؟ جانش بود؟..جانی که خودش به لب رسانده بودش؟ نفهمید چه شد که سکندری خورد و روی زمین افتاد و امان از درد پیچیده در زیر دلش! همان مکث کافی بود که برسد! شخصی که ۷ ماه بود تمام از او دوری کرده بود! بی توجه به تیپ گرانقیمتش مقابلش روی خاک زانو زد و هیولای همیشه پر جذبه اش اینبار بی چاره به نظر می رسید یا درد اجازه ی تفکیک نمی داد؟ فریادش به گوشش میرسید،اما تنها می توانست ناله کند! :بالاخره پیدات کردم نامرد!..میخواستی دوباره بزاری بری؟...بری که دیگه نتونم نفس بکشم هووم؟..نمیزارم!..هنوز نفهمیدی برای من و تو راهی جز خودمون نیست؟! چند بار گفتم بهت لامصب؟.. فریاد کشید:پس اون ماشین سگ مصب کدوم گوریه؟ و درحالی که سعی در بلند کردن جسم کوچک دخترک را داشت،دخترک چنگی به سینه ی ستبرش انداخت و نالید:ازت متنفرممم!..بهم دست نزن! دوری را تحمل نکرده بود که اکنون گرفتار آغوشش شود! او اما بی توجه به تقلاهایش جسم دخترک را پر قدرت به آغوش کشید و دم گوشش لب زد:باشه باشه هیییش!..هرچی وارثانا بگه هوووم؟ هرچی جوجه ام بگه! فقط خوب شو تا این تخم جن و خودم نابود نکردم که به این روز انداختت!..دیگه نمیزادم از پیشم یه اینچ  تکون بخوری،تموم شد همه چی! ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 part❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥
    Mostrar más ...
    •●ارباب مردگان زنده میشود●•
    به نام خالق عشق♡ • نویسنده:الهه عناصر • ادمین: @delavar_P • پارت گذاری منظم • 🚫انتشار رمان حتی با ذکر نام نویسنده پیگرد قانونی دارد • پایان خوش🌟
    133
    0
    زن حاملشو می فرسته با رفیقش وسط پارتی برقصه❌🙊 _مثلا بچت تو شکممه پاشم برم با رفیقت برقصم؟! غیرت داری تو؟! بی خیال گیلاسش رو بالا میاره. _غیرت رو تو چی معنی می کنی تو جوجه؟! _خیلی بی شرفی!! اهمیتی به حرص خوردنم نمی ده و با خونسردی تمام به خوردن گیلاسش ادامه می ده. ناچار از جام بلند می شم تا سمت ایمان برم که صدام می زنه. خیال کردم از حرفش پشیمون شده؛ ولی با دیدن اسلحه ای که سمتم گرفت چشمام از تعجب گرد شد. _این چیه؟! _بگیرش؛ لازمت می شه. _برای... برای چی... لازمم... می شه؟! _یادت که نرفته برای چی آووردمت اینجا؟! _گفتی قراره از یکی انتقام بگیری و... سکوت کردم و در لحظه چشمام از حدقه بیرون زد. با دیدن حالت سکته ای و رنگ پریدم انگار خودش فهمید فکرم کجا رفته که نیشخندی زد و گفت: _باهوش تر از چیزی هستی که می دونستم؛ خوبه؛ همیشه همینجور باهوش بمون. _تو... تو... می خوای... _بهتره همین الان اسلحه رو برداری و کاری که ازت خواستم رو انجام بدی؛ وگرنه قول نمی دم بذارم زنده از اینجا بیرون بری؛ امشب اینجا یه نفر باید بمیره؛ چه ایمان باشه؛ چه تو و اون توله سگت. حس کردم روح از تنم با حرفش جدا شد و همه تنم یخ زد. وحشتزده قدمی سمت عقب برداشتم. _من... من این کارو... نمی کنم... من... آدم نمی کشم... با تفریح تماشام کرد. _چرا عزیزم‌؛ تو اینکارو انجام می دی؛ به خاطر توله حروم زادت هم که شده انجامش می دی. قدم دیگه ای عقب رفتم که فوری اسلحه رو از روی میز برداشت و اونو سمت من نشونه گرفت. _بیا اینجا اسما؛ یالا تا ماشه رو نکشیدم و با یه گوله کارتو تموم نکردم؛ یالا. به اجبار و با ترس و وحشت جلو رفتم که اسلحه رو به زور تو دستم گذاشت و کنار گوشم آروم لب زد: _فقط 5 دقیقه وقت داری تنها گلوله این اسلحه رو تو سر ایمان خالی کنی؛ وگرنه اونی که جنازش از این در بیرون می ره خودتی قشنگم. قطره اشکی از ترس روی گونم افتاد و به ناچار همراه اسلحه تو دستام سمت ایمان رفتم. راهی نبود؛ من مجبور بودم به این زندگی و این عذاب ابدی. رو به روی ایمان که وایستادم بی هوا دست دور کمرم انداخت و با ریتم آهنگ تکون خورد. _کاری که ازت خواسته رو انجام بده اسما. شوکه نگاهمو به چشماش دوختم و لبخند تلخ گوشه لباش بهم نیشخند زد. _تو... تو... حرفامون رو... _شنیدم اسما؛ کلمه به کلمشون رو شنیدم. بغض سنگینی تو گلوم گیر کرد و ایمان با گرفتن دستم منو دور خوردم چرخوند. _فقط کاری که ازت خواسته رو انجام بده؛ نذار بیشتر از این عصبی بشه. _اما... اما من... _هیس دختر عزیزم؛ ماشه رو بکش؛ نگران نباش خب؟! هیچی نمی شه؛ ماشه رو بکش. تند ازش فاصله گرفتم و بی هوا اسلحه رو از پشتم برداشتم و سمت ایمان نشونه گرفتم. همه جا به یکباره تو سکوت فرو رفت و ترس تو نگاهای همه نشست. ایمان با لبخند تماشام کرد و با اطمینان چشم بست. از گوشه چشم آرمان رو دیدم که خونسرد گیلاسش رو می خورد و داشت به نمایشی که راه انداخته بود نگاه می کرد. _می دونی چیه آرمان؟! تو شاید بزرگترین و ترسناک ترین خلافکار این جا باشی؛ اما هیچ وقت نمی تونی منو مجبور به کاری کنی. و در لحظه اسلحه رو روی پیشونی خودم گذاشتم و با چشمای لبریز از اشک به صورت حیرت زده ایمان و همینطور آرمان نگاه کرد. انگار انتظار این حرکتم رو نداشت که فوری از جاش بلند شد و سمتم اومد. _فقط جرعت داری اون ماشه رو بکش تا... _تا چی آرمان خان؟! تا چی؟! خودت منو می کشی؟! خب دارم کارتو راحت می کنم؛ خودم خودمو خلاص می کنم تا دستت حداقل به خون من آلوده نشه. ایمان ترسیده سمتم اومد. _اسما؛ بذارش پایین؛ بذارش پایین اسما. آرمان تند داشت نزدیکم می شد که خیره به نگاه لرزونش لبخندی زدم و همزمان که به ماشه فشار میاووردم گفتم: _تو هیچوقت منو دوست نداشتی آرمان؛ ولی من لعنتی با اینکه بهم تجاوز کرده بودی دوستت داشتم. _خفه شو و اون اسلحه رو بیار پایین اسما. سر تکون دادم و فشار انگشتم رو روی ماشه بیشتر کردم. _متاسفم آرمان؛ من و تو هیچ وقت ما نمی شدیم؛ تو نزدیکم شدی تا انتقام باباتو ازم بگیری و من احمق عاشقت شدم؛ می خوام تو رو از دستم راحت کنم؛ متاسفم که من و بچم باعث آزارت شدیم؛ همه چی رو تموم می کنم؛ همه چی رو. فشار آخر رو به ماشه آووردم و لحظه آخر صدای فریاد بلند آرمان رو تو گوشام شنیدم: _اسمااااااااااااا
    Mostrar más ...
    انتخابی برای اسما | به قلم اقلیما
    ♠️♣️بسم الله الرحمن الرحیم♣️♠️ ♟️شروع رمان انتخابی برای اسما♟️ 🎲نویسنده : اقلیما ✒️پارت گذاری: شنبه تا چهارشنبه روزانه یه پارت "ای عشق؛ دو عالم ز رخت مست و خرابند"
    221
    0
    ☝️☝️💥‌‌راه تشخیص مهره ی مار اصلی لو رفت☝️☝️💥‌‌ 👫‌‌بازگشت معشوق ۲۴ ساعته تضمینی✔️‼️ 💀‌‌ دفع سحر و جادو و چشم نظر ۲۴ ساعته تضمینی✔️‼️ 🏠‌‌فروش ملک ۲۴ ساعته تضمینی ✔️‼️ 🧮‌‌💵‌‌افزایش رزق و روزی و گره گشایی در کمترین زمان تضمینی✔️‼️ 🌟باضمانت کتبی و مهره مغازه🌟 🚚 ارسال ۳ روزه کاملا محرمانه 🚚 💯‌‌بیا تو کانال با مشاوره رایگان خیلی فوری و تضمینی مشکلتو حل کن👇31^ 💯‌‌ 👇‌‌👇‌‌👇‌‌ 9229164110

    file

    257
    0
    Última actualización: 11.07.23
    Política de privacidad Telemetrio