#part_434
سه روز از مردن عمو امیر میگذشت و همه منتظر اومدن خاله بودن تا بتونن خاکش کنن توی این سه روز شهناز یک لحظه هم تنهام نگذاشت بچهها را هم از محیط غم زده خونه دور کرده بود از برگشتن خاله و حتی شاید محمد علی رعب و وحشت داشتم از اینکه محمد علی بچه هامو ازم بگیره بدجور میترسیدم و به بخت و اقبال بد خودم لعنت می فرستادم غرق در غم و اندوه مرگ عمو امیر گوشه ای از مبل نشسته بودم که صدای زنگ تلفن شهناز بلند شد شهناز نیم نگاهی بهم انداخت و فوراً جواب داد و میون حرفاش که همش بله و باشه بود زل زده بود به من و مدام رنگ پوستش در حال تغییر کردن بود با قطع کردن تلفن نگاهی بهم انداخت و منِـ و مِنی کرد و گفت
_ خاله ات و محمدعلی اومدن ایران خاکسپاری فردا هست
با تمام شدن حرف های شهناز دلم فرو ریخت پایین دلشوره بدی بهم دست داد و دل و روده ام داشت می اومد توی دهنم شهناز که پی به حال و اوضاع من برده بود بلند شد و اومد کنارم نشست و در حالی که سعی در دلداری دادن من داشت لب زد
_ نگران نباش میدونم الان داری به چی فکر می کنی ترس چیو داری هیچکس نمیتونه بچه ها تو ازت بگیره خودتو ناراحت نکن و سعی کن اصلا بهش فکر نکنی
سرم رو به شونه شهناز تکیه و همونطور که آروم اشک می ریختم لب زدم
_ من از هرچی میترسیدم سرم اومد الانم خیلی میترسم من همه چیزمو از دست دادم یعنی اون آینده ای نبود که من تصورش داشتم وقتی که باید توی خونه مشترکم خانومی میکردم و با عشق صبح ها شوهرم راهی کنم بره سرکار و برای اومدنش به خونه لحظه شماری کنم رو مثل سگ جون کندم و کار کردم و با چنگ و دندون از دوتا بچه مراقبت کردم من دیگه طاقت از دست دادن ندارم من تا الانم دووم آوردم به خاطر بچه هامه
اون شب کذایی رو تا خود صبح اشک ریختم به قدری از اومدن خاله محمدعلی وحشت کرده بودم که خواب به چشمم نمیومد با روشن شدن هوا چشمام رو بستم و سعی کردم کمی پلکامو روی هم بزارم که طولی نکشید صدای زنگ در بلند شد سریع از تخت پایین اومدم و با قدم های سریع خودم رو به سالن رسوندم با دیدن دایی و مامان که با رنگ و روی پریده مشغول حرف زدن با شهناز بودن دوباره چشمام بارونی شد به قدری غم تو چهره مامان جمع شده بود که انگار چند سالی پیر تر شده بود مامان که متوجه حضور من شده بود نگاهی بهم انداخت و با صدای گرفته ای گفت
_ آماده شد دخترم اومدیم دنبال شما خوبیت نداره توی مراسم نباشین مردم حرف در میارن مادر
به قدری مامان جملاتش رو محکم و شمرده بیان کرده بود که هیچ جایی برای مخالفت برام نذاشت سری تکون دادم و وارد اتاق شدم و مانتو و شلوار ساده ای تنم کردم و از اتاق بیرون زدم و به همراه دایی و مامان و شهناز توی ماشین جا گرفتیم توی مسیر مامان رو کرد سمتم و آروم لب زد
_ گفتم زهرا خانم بچه ها
رو بیاره درست نیست پدر و مادر بزرگشون رو نبینن
به قدری حالم بد بود که مخالفتی نکردم و تنها به تکون دادن سرم اکتفا کردم اشک چشمم یه لحظه هم بند نمیومد و هنوز باور نداشتم که دارم میرم برای خاکسپاری عمو امیر کاش فرصت برای جبران بود اما هیچ وقت گذشته به عقب برنمیگرده
Mostrar más ...