Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
Categoría
Ubicación del canal e idioma

audience statistics قایم موشکـ

°•بِســـمِ ربــــِ عِشــــق•° ✍بـهـار مـحـمـدے نویسنده‌ی رمان های:  #دیواری‌به‌ضخامت‌سکوت   #دانهیل‌قرمز   #حوالی‌هیچستان   #قایم‌موشک   #مربای‌پرتقال   #کلاویه‌های‌زنگ‌زده  
Mostrar más
40 2300
~0
~0
0
Calificación general de Telegram
Globalmente
24 254lugar
de 78 777
3 978lugar
de 13 357
En categoría
1 956lugar
de 5 475

Género de suscriptores

Averigua cuántos suscriptores masculinos y femeninos tienes en el canal.
?%
?%

Idioma de la audiencia

Descubre la distribución de los suscriptores de canales por idioma
Ruso?%Inglés?%Árabe?%
Crecimiento del canal
GráficoTabla
D
W
M
Y
help

La carga de datos está en curso

Duración del usuario en el canal

Descubra cuánto tiempo permanecen los suscriptores en el canal.
Hasta una semana?%Viejos?%Hasta un mes?%
Ganancia de suscriptores
GráficoTabla
D
W
M
Y
help

La carga de datos está en curso

Hourly Audience Growth

    La carga de datos está en curso

    Time
    Growth
    Total
    Events
    Reposts
    Mentions
    Posts
    Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
    لبامو روی لبش گذاشتم و ازش کام عمیقی گرفتم _ خوشت اومد توله؟ لب هاشو به سختی از هم باز کرد و با ناله گفت: _ آقا...! _ نگو آقا! بگو عمران... مگه من شوهرت نیستم؟ کدوم زنی به شوهرش می گه آقا! کلافه سرش رو تکون داد و با چشم های پر از آب بهم خیره شد! نمی فهمیدم چرا بغض کرده، از روش بلند شدم و دستمو زیر چونه اش گذاشتم. _ چی شده ؟ اذیت شدی؟ سرشو به چپ و راست تکون داد و گونه هاش رنگ گرفت! وقتی دید گیج شدم، دستمو گرفت و با هزار بار سرخ و سفید شدن،  دوباره روی سینه اش گذاشت! کم کم داشتم می فهمیدم داستان چیه! تحریک شده بود و از همین موضوع داشت خجالت می کشید! لبخندی بهش زدم و دوباره خیمه زدم روش! _ اگه از چیزی خوشت میاد باید به من بگی! باید بگی تا من واست انجام بدم، باشه؟
    Mostrar más ...
    0
    0
    لبامو روی لبش گذاشتم و ازش کام عمیقی گرفتم _ خوشت اومد توله؟ لب هاشو به سختی از هم باز کرد و با ناله گفت: _ آقا...! _ نگو آقا! بگو عمران... مگه من شوهرت نیستم؟ کدوم زنی به شوهرش می گه آقا! کلافه سرش رو تکون داد و با چشم های پر از آب بهم خیره شد! نمی فهمیدم چرا بغض کرده، از روش بلند شدم و دستمو زیر چونه اش گذاشتم. _ چی شده ؟ اذیت شدی؟ سرشو به چپ و راست تکون داد و گونه هاش رنگ گرفت! وقتی دید گیج شدم، دستمو گرفت و با هزار بار سرخ و سفید شدن،  دوباره روی سینه اش گذاشت! کم کم داشتم می فهمیدم داستان چیه! تحریک شده بود و از همین موضوع داشت خجالت می کشید! لبخندی بهش زدم و دوباره خیمه زدم روش! _ اگه از چیزی خوشت میاد باید به من بگی! باید بگی تا من واست انجام بدم، باشه؟
    Mostrar más ...
    1
    0

    sticker.webp

    5
    0
    _ بدبخت من دستم بهت بخوره از خود بیخود می‌شی بعد از رفتن حرف می‌زنی؟ نفسم بخوره به نفست همه‌ی هورمونات به هم می‌ریزه بعد برای من از نبودنت حرف می‌زنی؟ جلو می‌آید. از شانه‌ام مرا می‌گیرد، تنم را روی تخت می‌کوبد و قطعاً هنگام در آوردن لباس‌هایم در حال خود نیست! دیوانه شده است و لحظه به لحظه بیشتر مرا غرقِ بهت می‌کند. با صدای لرزان و خفه‌ای می‌نالم. _ چیکار...می‌کنی؟! نفس نفس زنان روی بدنم خیمه می‌زند و خیره به چشمانم کلمات را زیر سایش دندان‌هایش می‌جود. _ اگه شل نکردی، اگه تو بغلم نفس نفس نزدی و اگه روحت تا روی ابرها پرواز نکرد باشه اون موقع هر قبرستونی خواستی برو! با لحن تحقیرآمیزی ادامه می‌دهد. _ تو انگار یادت رفته چطوری تشنه‌ی رابطه‌ی دوباره با من بودی؟ یادت رفته چطوری خودتو نزدیکم می‌کردی و نفس می‌کشیدی؟ داشتی جون می‌دادی که دوباره باهات بخوابم... بی‌رحمانه کلمات را بر سرم می‌کوبد و روی بدن عریانم دست می‌کشد! چگونه توقع دارد بتواند مرا به اوج برساند؟ چگونه تا این لحظه نفهمیده است اگر همیشه خواهانِ رابطه با او بوده‌ام از روی دلدادگیِ قلب و روحم بوده است نه هوس! دستم را روی دستش می‌گذارم و می‌خواهم ترک کنم بازی کثیفی که شروع کرده است را! مقاومتم برای پس زدن دستش را که می‌بیند عصبی دستم را کنار می‌زند. _ چیه؟ خودت هم خوب می‌دونی نمی‌تونی در مقابل بغل من مقاومت کنی! نیشخندش یک سیلی محکم روی قلبم است! دهان باز می‌کنم که انگشت سبابه‌اش روی لب‌هایم قرار می‌گیرد. _ هیش...اونی که دلش بغل منو می‌خواد تا آروم بگیره نفس‌های توئه...اونی که قلبش داره تند می زنه من نیستم! سرش را تا زیر گوشم پایین می‌آورد و صدای بم مردانه‌اش ضربان قلبم را درگیر نوسانی عجیب می‌کند. _ هیچ حسی دیگه بهت ندارم! اشک در چشمانم حلقه می‌زند! دیگر تحمل ندارم! چطور چشم بسته است روی حالم؟ _ هیش... اشکم روی صورتم می‌غلتد و ناله‌ام از روی لذت نیست بلکه سراسر دلخوری‌ست. زیر دستش تکان سختی می‌خورم و با چشمانی گریان ناله می‌کنم. لب‌هایش را نرم روی لب‌هایم می‌کشد ولی نمی‌بوسد! عرق سردی بر بدنم نشسته است و ضربان قلبم سنگین‌تر می‌شود. نمی‌داند قلب من در این دو سال چقدر نحیف و بیمار شده...نمی‌داند که این چنین ناجوانمردانه در حال تازاندن است! تکان خوردن قفسه‌ی سینه‌ام را به حساب چیز دیگری می‌گذارد، تکه تکه شدن نفسم و بالا کشیده شدن سرم را هم جور دیگری با خود تعبیر می‌کند که بی‌ملاحظه‌تر می‌شود! میان جان دادنم سینه‌اش را چنگ می‌زنم. _ الان تموم میشه... باز هم نمی‌داند این جان من است که در حال تمام شدن می‌باشد. دستم از روی سینه‌اش لیز می‌خورد و قلبم را مشت می‌کنم. کف پاهایم را روی تخت می‌کشم و به خس خس می‌افتم. دندان‌هایم قفل هم است و سرم به طرف بالا کشیده شده. قلبم دیگر توانِ تحمل کردن ندارد! _ دیدی در برابر بغل من هیچ مقاومتی نتونستی داشته باشی؟ ولی باید بدونی حتی دیدن این صحنه هم برام اهمیت نداره! حسم بهت مُرده! خودت کاری کردی که از چشمم بیفتی! سرم سنگین می‌شود، سینه‌ام تیر می‌کشد و چشمانم سیاهی می‌رود. بدنم در همان حالت قفل می‌کند و او احتمالاً بالاخره متوجه‌ی وضعیت وخیم من می‌گردد چرا که متوقف می‌شود‌ و به صورتم ضربه می‌زند. خوب می‌دانم که پشیمان می‌شود از کارش؛ او در گذشته طاقت نداشت دچار یک سردرد ساده شوم... پشیمان می‌شود وقتی که جلوی چشمانش ایست قلبی کنم و ببیند دارد برای همیشه از دستم می‌دهد... #پارت_واقعی_رمان شماره پارت رو سـرچ کن❌ پسره موقع رابطه داره از تنفرش به زنش میگه که زنش همون موقع وسط رابطه دچار ایست قلبی میشه و...🔥🔞❌ فکرش را هم نمی‌کردم او یک روز بخواهد تبدیل شود به دشمن قسم خورده‌ام... تا جایی که تهش برسد به بند آمدن نفسم و نبض گم کردن قلبم درست مقابل چشمان هراسانش که از یک جایی به بعد خاک ریخت روی قلبش تا یادش نماند دوره‌ای چگونه و تا کجا نفسش بند نفسم بوده است و من چگونه عزیزدردونه‌اش بوده‌ام... یکی از پرطرفدارترین رمان های تلگرام که لینک خصوصیش دوباره اما به مدت محدود در دسترس قرار گرفته😍 #توصیه_فوق‌ویژه
    Mostrar más ...
    image
    1
    0
    یه چیز دراز و کلفت میبینم توی طالعت.. زیر زیرکی میخندم و ویش گونی از رونش میگیرم که پرید هوا.. _احمق خر.. دراز و کلفت چیه آخه! اول صورتش و ببین اسم و رسم طرف و بگو عهد اول کاری زدی تو کار پایین تنه و سایزش؟ جای ویشگونش و میماله و بلند میگه.. _اسکلی دیگه یه ذره ته فنجون قهوه گذاشتی میخوای از سر تا نوک پاش و با شماره شناسنامه تقدیمت کنه! اصل کاری رو داده دیگه، لامصب عجب چیزیم هست، عجیب راسخه.. میگن مردا هر چی چیزشون بلندتر و کلـــ.... پولدارتر و خوشگلترن. دستم و میزارم روی دهنش.. کم مونده بود همه آدمای کافه بفهمن دوتا دختر سرخوش اینجا در مورد پایین تنه مردا دعوا میکنن. اونم چی، تو فال قهوه شون _خب ولش کن از اون چیزش بکش بیرون.. دیگه چی میبینی.! فنجون و کج و راست میکنه و با چشمهای جمع شده انگار تلسکوپ انداخته اون ته میگه.. _آها دوتا گردالو هم دیدم.. _زردالو؟ چشم غره ای بهم میره.. _آره خوردنی هم هستن بیا وردار تعارف نکن ..  اصلا منو باش وقتم و حروم توی الاغ میکنم. الان باید ور دل مسعود بودم همچین حالی به حالیم می‌کرد. از بس خری هرکی سلامت میده همچین رنگ به رنگ میشی که میفهمه هیچی بارت نیست. همین مرده جیگر رو میبینی میز کنارمون نشسته زل زده به لب تابش.. اگه یکم روسریت و بکشی عقب صورت و موهات و ببینه الان جای من اون نشسته بود ور دلت.. حیف مسعود هست وگرنه تورش میکردم. لب و لوچم آویزون میشه و تقصیر من چی همه دنبال یه دختر سرو ته لخت و پتی میگردن یا به اصطلاح خودشون روشن فکر و امروزی !.. من تو خانواده مرفه اما تقریبا مذهبی به دنیا اومدم و میخواستم کسی که منو میخواد به خط قرمزهام احترام بزاره. ولی انگار همچین کسی دوروبر من تاب نمیخورد. _اوف حالا اخمات و باز کن و اون لبای نازت و غنچه نکن.. باور کن اگر بدونن زیر این مانتو گشاد و روسری بزرگت چه لعبتی خوابیده شبانه میدزدنت.. من برم که کلاسم دیر شد. مریم که میره فنجون قهوه رو برمیدارم و زل میرنم به تهش که صندلی کنارم کشیده میشه. _بدش من ببینم مشخصات توی فالت چقدر با مال من تطابق داره! منه خشک شده و فنجونی که از بین انگشت هام بیرون میکشه.. _هوووم.. به نظر که مو نمیزنه سایز و اندازه یکی.. نظر تو چی!؟ ناخودآگاه خیره به صورت سه تیغ و جذابش زمزمه میکنم.. _منکه ندیدمش! نیشخندی میزنه و من تازه فهمیدم چه زری زدم محکم میکوبم تو دهنم. _هی به اموال من آسیب نزن خوشگله.. میتونی استفاده بهتری از دستات بکنی تا رو نمایی از اصلش، با حس لامسه ات سایز و اندازه شو مطمئن بشی سرت کلاه نره. به قول دوستت ببینی جذابیت صورتم با تصویر کلفتیش هماهنگه؟ از هنگی من استفاده میکنه و ادامه میده.. _اما دو مورد اون دوتا گردالو نظرم با دوستت یکی نیست فکر میکنم دوتا هلو خوشدست افتاده این ته که نوکشون و از زیر مانتوت میتونم ببینم. خاک بر سرت مریم کل حرفای چرت و پرتمون و شنیده. میخوام سریع بلند بشم و فرار کنم که جدی جدی دستم و میکشه و مینشونه روی پاهاش و از اونجایی که گوشه دنج کافه نشستیم کسی نمیبینه و جیغ کوتاهم و بین لب هاش خفه میکنه و اهمیتی نمیده کسی چشمش بهمون بیفته.. _میبینی هنوز قشنگیای زیر لباست و ندیده اینجور راسخ شده.. من دختر یکی یه دونه طایفه بزرگ دنبال یکی مثل خودم آفتاب مهتاب ندیده بودم.. گشتم و گشتم و در آخر بین پیغمبرا یه جرجیسش به تورم خورد.. مردی جذاب و پولدار ازم خوشش اومد که از دختر بازی گرفته تا قمار و قاچاق حرف اول و تو کشور میزد. که بین سران مافیا مشهور بود به " آس " " آس " یعنی تک خال و خیلی خاص، همه فن حریف.. طوری که رو دستش کسی نبود. به نظرتون من میتونم پشت این حریف قدر و به خاک برسونم.!؟ 400 پارت آماده.. سر میز قمار 🔞🔞 **
    Mostrar más ...
    از کفر من تا دین تو...
    هلال ماه در حال چاپ از کــــفر مـــن تا دیــــن تو... آنلاین 🥀 تگ کانال @haavaaa62 تعرفه تبلیغات رمان زیبای #از‌کــفر‌مـــــن‌تا‌دیــن‌تو @kofre_man_moosavi ♠️♥️♣️♦️ Raaz22298
    1
    0
    _واسه زن داداشت خواستگار اومده! مرد نیم نگاهی به صبور انداخت و مادرش با حرص ادامه داد. _آره دیگه... وقتی دخترِ بیوه ی خوشگل و ترگل ورگل تو خونه باشه واسه‌اش خواستگار میاد. با حرص به پسرِ بزرگش نگاه کرد و غر زد. _این دختر بعد از مرگ داداشت نرفت خونه‌شون... گفت من عروس این خونم پیش خودتون میمونم... گفت تا اخر عمر کنیزی این خونه رو میکنم... حقش اینه که نظرِ نا محرم و غریبه روش باشه؟ حاشا به غیرتت اعلی. اعلی عصبی از جا بلند شد. _چی میگی مادر من؟ باز شروع کردی؟ مگه چه دوره ای هستیم که من بیوه ی داداشمو عقد کنم که نگاه غریبه روش نباشه؟ مادرش که مشغول گردگیری بود دستمال رو روی زمین پرت کرد و داد کشید. _میگم واسش خواستگار اومده! غیرتت اجازه میده این دختر همخواب مرد دیگه ای بشه؟ صبور که از این بحث خجالت میکشید سرشو پایین انداخت و به زمین خیره شد. اعلی از رک بودن مادرش کلافه شده بود، به موهای خودش چنگی زد و لب زد. _اجازه بده تنهایی با خودش صحبت کنم مادر! مادرش بیرون رفت، اعلی به سمت صبور که از شدت خجالت و حقارت داشت می لرزید رفت و کنارش نشست... دخترک تو خودش جمع شد و اعلی پوزخند زد. _وقتی من کنارت میشینم تو خودت جمع میشی... ما چطور میتونیم یه رابطه ی زناشویی سالم داشته باشیم؟ سر صبور بالا اومد و به مرد نگاه کرد، گریه نمیکرد اما چشماش قرمز بود. _من چطور باهات سکس کنم وقتی میدونم زن داداشم بودی؟ چطور تو چشمات نگاه کنم و سکس تو و داداشمو تصور نکنم صبور! دخترک آب دهنش رو قورت داد، با لب های خشک شده اش زمزمه کرد. _همه ی مشکلت همینه؟ _این مشکل کمیه؟ _این اصلا مشکل نیست... ما سکس نداشتیم... رابطه نداشتیم... ازدواج ما صوری بود. یک تای ابروی اعلی بالا رفت _چی میگی تو؟ _داداشت عاشق یکی دیگه بود... منم همینطور! به اجبار خانواده ها صوری ازدواج کردیم... حتی میتونم برم پزشکی قانونی که بکارتم رو تایید کنن! اعلی با حیرت بهش خیره شده بود، صبور جلو تر اومد و لب زد. _میدونی من عاشق کی بودم؟ تو! میدونی به خاطر کی تو این خونه موندم؟ تو!
    Mostrar más ...
    1
    0
    - دیشب با شوهرت خوابیدم! گوشی توی دستش می‌لرزد که پیام بعدی می‌آید: - چه شبی بود، تا صبح چهار راند سکس! عکسی از مهدیار با بالاتنه‌ی لخت رویِ تختی که پر از گل سرخ پرپر شده است برایش می‌فرستد و پیام بعدی این است: - ببینش عشقمو، چه قدر خوشحاله! برعکس اون روزایی که با تو بود حالش کاملاااا خوبه! در ضمن دیگه بهش زنگ نزن! دیروز سر سفره‌ی عقد مهدیار او را ول کرده بود و با این زن فرار کرده بود. رییس شرکتشان! زنی که ده سال از او بزرگتر بود حالا داشت از شب حجله شان عکس می‌فرستاد. بغضش ترکید، هنوز داشت صفحه ی چت را برای باز هزارم می‌خواند که پیام بعدی زن ویس بود، صدا را پخشش کرد! صدای مهدیار بود داشت با خنده می‌گفت: - دختره‌ی احمقِ اُمل فکر کرده عمرمو سیاه می‌کنم به خاطرش! هی دست نزن عقد نکردیم، نکن ما محرم نیستیم، نیا خونمون بابام بدش میاد... خانم اسمائیلی بین وسط با خنده گفت: - گور باباش... مهدیار سرمستانه خندید و داد زد: - گووووووررررر باباشششششش خودمونو عشقهههههه، لخت شو مری، لخت شو یه دل سیر بکنمت! گوشی از دستش سر خورد و رویِ زمین افتاد! حالش بد بود، دنیا داشت دور سرش می‌چرخید که یک نفر خم شد و گوشی را از زمین برداشت. پسرِ خانم اسماعیلی! فردین! این ویس را شنیده بود؟ داشت چت هایِ مادرش را می‌خواند، هر لحظه سرختر می‌شدند چشمهاش و رگ گردنش بیشتر بیرون می‌زد. رو کرد سمتِ خورشید و گفت: - این خراب شده کجاست؟ خورشید با گریه نگاهش کرد و زیر لب گفت: - نمی‌دونم... به خدا نمی‌دونم... فردین زیر لب غرید: - میکشم این مرتیکه رو! توام باهام میای! یالا...
    Mostrar más ...
    1
    0
    لبامو روی لبش گذاشتم و ازش کام عمیقی گرفتم _ خوشت اومد توله؟ لب هاشو به سختی از هم باز کرد و با ناله گفت: _ آقا...! _ نگو آقا! بگو عمران... مگه من شوهرت نیستم؟ کدوم زنی به شوهرش می گه آقا! کلافه سرش رو تکون داد و با چشم های پر از آب بهم خیره شد! نمی فهمیدم چرا بغض کرده، از روش بلند شدم و دستمو زیر چونه اش گذاشتم. _ چی شده ؟ اذیت شدی؟ سرشو به چپ و راست تکون داد و گونه هاش رنگ گرفت! وقتی دید گیج شدم، دستمو گرفت و با هزار بار سرخ و سفید شدن،  دوباره روی سینه اش گذاشت! کم کم داشتم می فهمیدم داستان چیه! تحریک شده بود و از همین موضوع داشت خجالت می کشید! لبخندی بهش زدم و دوباره خیمه زدم روش! _ اگه از چیزی خوشت میاد باید به من بگی! باید بگی تا من واست انجام بدم، باشه؟
    Mostrar más ...
    425
    1
    لبامو روی لبش گذاشتم و ازش کام عمیقی گرفتم _ خوشت اومد توله؟ لب هاشو به سختی از هم باز کرد و با ناله گفت: _ آقا...! _ نگو آقا! بگو عمران... مگه من شوهرت نیستم؟ کدوم زنی به شوهرش می گه آقا! کلافه سرش رو تکون داد و با چشم های پر از آب بهم خیره شد! نمی فهمیدم چرا بغض کرده، از روش بلند شدم و دستمو زیر چونه اش گذاشتم. _ چی شده ؟ اذیت شدی؟ سرشو به چپ و راست تکون داد و گونه هاش رنگ گرفت! وقتی دید گیج شدم، دستمو گرفت و با هزار بار سرخ و سفید شدن،  دوباره روی سینه اش گذاشت! کم کم داشتم می فهمیدم داستان چیه! تحریک شده بود و از همین موضوع داشت خجالت می کشید! لبخندی بهش زدم و دوباره خیمه زدم روش! _ اگه از چیزی خوشت میاد باید به من بگی! باید بگی تا من واست انجام بدم، باشه؟
    Mostrar más ...
    545
    4

    sticker.webp

    1
    0
    ضربات پی در پی درون رحمش آهش را بلند می‌کند. دست‌هایش را روی میز کار عماد چنگ می‌زند. با برخورد باسنش به زیر شکم مرد صدای بلندی در فضا بلند می‌شود. - آه عماد… - جونم… تو فقط برام ناله کن عشقم. داد بزن… آه بلندی می‌کشد. خیسی از میان پاهایش راه افتاده است. - آخ داره میاد. ضرباتش را تند تر و محکم تر می‌کند. نفس دخترک میان گلویش حبس شده و سینه‌هایش به میز چسبیده است. با تکانی که می‌خورد چند وسیله به زمین می‌افتد و لی هیچ‌کدام توجه نمی‌کنند. - کجا بریزم نفسم؟ - هرجا دوست داری! کمرش را با دو دست محکم نگه می‌دارد. مایع با شدت بالا و گرمای زیاد درون رحمش پمپاژ می‌کند. از همان پشت چنگی به سینه‌ی دخترک می‌زند. صدای ویبره‌‌ی گوشی‌ای که درست کنار صورت دختر قرار دارد نظر هردویشان را جلب می‌کند. برش می‌دارد و به عقب می‌گیرد: - زن جندته.
    Mostrar más ...
    -
    1
    0
    - دیشب با شوهرت خوابیدم! گوشی توی دستش می‌لرزد که پیام بعدی می‌آید: - چه شبی بود، تا صبح چهار راند سکس! عکسی از مهدیار با بالاتنه‌ی لخت رویِ تختی که پر از گل سرخ پرپر شده است برایش می‌فرستد و پیام بعدی این است: - ببینش عشقمو، چه قدر خوشحاله! برعکس اون روزایی که با تو بود حالش کاملاااا خوبه! در ضمن دیگه بهش زنگ نزن! دیروز سر سفره‌ی عقد مهدیار او را ول کرده بود و با این زن فرار کرده بود. رییس شرکتشان! زنی که ده سال از او بزرگتر بود حالا داشت از شب حجله شان عکس می‌فرستاد. بغضش ترکید، هنوز داشت صفحه ی چت را برای باز هزارم می‌خواند که پیام بعدی زن ویس بود، صدا را پخشش کرد! صدای مهدیار بود داشت با خنده می‌گفت: - دختره‌ی احمقِ اُمل فکر کرده عمرمو سیاه می‌کنم به خاطرش! هی دست نزن عقد نکردیم، نکن ما محرم نیستیم، نیا خونمون بابام بدش میاد... خانم اسمائیلی بین وسط با خنده گفت: - گور باباش... مهدیار سرمستانه خندید و داد زد: - گووووووررررر باباشششششش خودمونو عشقهههههه، لخت شو مری، لخت شو یه دل سیر بکنمت! گوشی از دستش سر خورد و رویِ زمین افتاد! حالش بد بود، دنیا داشت دور سرش می‌چرخید که یک نفر خم شد و گوشی را از زمین برداشت. پسرِ خانم اسماعیلی! فردین! این ویس را شنیده بود؟ داشت چت هایِ مادرش را می‌خواند، هر لحظه سرختر می‌شدند چشمهاش و رگ گردنش بیشتر بیرون می‌زد. رو کرد سمتِ خورشید و گفت: - این خراب شده کجاست؟ خورشید با گریه نگاهش کرد و زیر لب گفت: - نمی‌دونم... به خدا نمی‌دونم... فردین زیر لب غرید: - میکشم این مرتیکه رو! توام باهام میای! یالا...
    Mostrar más ...
    1
    0
    ⁠ - بگو که خیانت نکردی! بگو ارمغان.⁠ با نگاهی پوچ و سرد خیره به سرخی چشمانش می‌مانم. خوشم می‌آید که آتشش بزنم حتی اگر به قیمت سوختن خودم تمام شود. مشتش کنار سرم روی دیوار کوبیده می‌شود و حتی فریاد ترسناکش هم نمی‌تواند رامم کند. - بگو باهاش نبودی...بگو ارمغان وگرنه کشتنت حلال‌ترین کار زندگیم می‌شه. صدایی که از دهانم بیرون می‌آید کوچک‌ترین تردیدی در خود ندارد! - تمام امروز رو پیش اون بودم. شوکه نگاهم می‌کند و ناباورانه می‌نالد. - دروغ می‌گی! داری دروغ می‌گی! شجاعت و جسارتم بلای جانم می‌شود! - دروغ نمی‌گم! رنگ صورتش از زور خشم رو به کبودی می‌رود و شانه‌ام را چنگ می‌زند. - کثافت! می‌کشمت...با دستای خودم با خون خودت غسلت می‌دم. کوبیده می‌شوم به میز و لبه‌اش مثل چاقو در پهلویم فرو می‌رود. نفسم بند می‌آید و اجازه می‌دهم خودش با دستان خودش بچه‌اش را بکشد! موهایم را چنگ می‌زند و سرم را عقب می‌کشد. به نفس‌نفس افتاده است. - هرزه...تو از اولم هرزه بودی من نفهم بودم! کلماتش مثل گلوله‌ی اسلحه‌ای در حال شلیک قلبم را نشانه گرفته‌ است. پرتم می‌کند روی زمین و با لگد به جانم می‌افتد که چیزی از وجودم رها می‌شود. می‌دانم روح جنین بی‌نوایم است. با درد چشم می‌بندم و هوشیاری‌ام کم و کم‌تر می‌شود. از اینکه او را به این حال انداخته‌ام تا با دستان خود من و جنینی که خبر از وجودش ندارد را بکشد پشیمان نیستم. این عذاب اوست برای تمام عمرش. تا جایی که خسته شود و از نفس بیفتد می‌زند! رسماً پرواز روح از کالبدم را احساس می‌کنم! مرگ ترسناک است! به سختی پلک‌هایم را تا نیمه باز می‌کنم، تار می‌بینم! خیلی تار. دست و پایم غیرارادی روی زمین ضربی نیمه جان گرفته‌اند و خودم را یک قدمی مرگ می‌بینم! همین کافی‌ست تا فراموش کنم حق صدا زدن او را ندارم! اسم قاتلم را با صدایی که نمی‌شناسم ناله می‌کنم. - یز...دا...ن! تکان خوردن و خیز برداشتنش به طرفم را با همان نگاه تار تشخیص می‌دهم. موهایم را از روی صورتم کنار می‌زند و صدایش دیگر رسا نیست! نکند او هم نفس‌های آخرش باشد؟ نه او باید زنده بماند! زنده بماند و با این عذاب ادامه دهد. - چرا ارمغان؟ بهم بگو چرا؟ واقعاً نمی‌داند؟ چرا تا آخرین لحظه در حال نقش بازی کردن است! به گریه می‌افتد و صورتش روی صورتم خم می‌شود. - بگو چرا؟ نفسم نبودی مگه؟ جان من نبودی مگه؟ قلبم نبودی مگه؟ همه‌ی زندگیم نبودی مگه؟ دست روی شکمم و جای خالی جنینم می‌گذارم. پلک‌هایم روی هم می‌افتند اما همه‌ی انرژی‌ام را در زبانم جمع می‌کنم تا قبل از مرگ جواب چراهایش را داده باشم. - چون...اونی...که خیانت...کرده...بود تو...بودی...وقتی که...می‌خواستم...خبر پدر...شدنت‌رو...بهت...بدم...فهمیدم که...رفتی سر قرار...با اون دختر! ❌❌❌❌❌❌ یزدان مجد مرا خواست؛ آن هم درست وقتی که چیزی به مراسم نامزدی‌اش با دخترخاله‌اش نمانده بود! مرا وارد یک جنگ تمام عیار با خانواده‌ی خود کرد... اما به ناگاه ورق برگشت و من با یک اشتباه او را تبدیل کردم به دشمن قسم خورده خودم! مردی که تا قبل از آن ادعا داشت نفسش بند نفسم شده حالا قسم خورده بود نفس برایم نمی‌گذارد...
    Mostrar más ...
    1
    0
    سکس خشن دوست داری؟ چرا باید از زیر چند تا نره خر کلفت بکشمت بیرون... هااااااا عربده می‌کشد و به آنی لیوان آب دستش را پرت کرد طرف دیواری که کنارش مچاله شده بودم. _ترررو خدا... _آخه لعنت بهت تو خدا میشناسی؟؟.. محرم منی انگشتم بهت نخورده اونوقت برا بقیه هرزه بازی در میاری!! با نزدیک شدنش خودم را جمع تر میکنم.. اگر یکی از آن مشتهای بوکسری اش بهم میخورد به حتم ناقص میشدم. _تو منو ول کردی... گذاشتی بقیه گرگا بیان سراغم.. تو منو جلوی همه بی ارزش کردی.. بغض صدایم دلم را می‌سوزاند اما در نگاه خیره و عصبانی این مردی که قلب و روحم را بهش باختم تاثیری ندارد که باز حمله ور میشود روی تن لرزانم.. _دِ آخه چرا داری چرت میگی؟.. آسه اومدم آسه رفتم یه وقت به خانم بر نخوره.. نگه بهم زور گفت نگه میخواستم ازش سواستفاده کنم.. اونوقت میام چی میبینم؟.. داری وسط مردای گردن کلفت میچرخی؟ بینشون دنبال چی میگشتی که من کم داشتم! بلند میشوم و چرا انقدر نفهم بود اویی که همه به سرش قسم میخوردن.. اویی که قهرمانی بود برای خودش.. دم و تشکیلاتی داشت نگفتنی.. _من دنبال تو بودم.. توی همه دنبال چشم و نگاهت بودم که ازم دریغ کردی و به حساب خوش غیرتی گذاشتی. با دو دست میکوبم توی سینه سفت و قلب سنگی اش.. شاید تکانی خورد.. _من دلم تو رو میخواست.. نه اون نره خرای بیرونو.. جفت دستانم اسیر انگشتان مردانه اش میشود و منه خاک برسر به همین لمس و نزدیکی قلبم بی تاب میشود. چشمانش که جانم را برایشان میدادم رو میدوزد به اشک غلطان نگاهم.. _بچه ای.. خیلی بچه ای... نمیفهمی و نفهمیدی مراعاتت و کردم.. چه جور تموم احساسات مردونه ام رو سرکوب کردم مبادا بلایی به احساسات لطیف دخترونه ات بیارم.. تن خسته ام را عقب میکشم و ای کاش ولم می‌کرد تا به درد خودم بمیرم. _منو به چشم امانت دیدی نه زنت! یه بچه ی سربار و طُفیلی!؟ اجازه دوری نداده و محکمتر به خودش فشارم میدهد.. طوری که احساس میکنم تمام بند بند وجودم درونش حل میشود. _امانتی که پس دادنی نیست.. بچه ای که خودم بزرگش میکنم تا لذت زنانه گیش و با وجود مردونه ام بچشم. صدای خشدار و تبدارش همراه با دست های بیتابی که زیپ پشت لباس مجلسیم و باز میکنه تنم و به آتیش میکشه.. _میدونم که تازه پریودت تموم شده و حالا که انقدر ادعای بزرگی داری و برای برداشتن بکارتت حاضری... شل کن خوشگله ی هامرز که خیلی وقته کنترلم و از دست دادم.. بقیشو بیا تو کانال کامل بخون 👇 🔞❌
    Mostrar más ...
    1
    0
    لبامو روی لبش گذاشتم و ازش کام عمیقی گرفتم _ خوشت اومد توله؟ لب هاشو به سختی از هم باز کرد و با ناله گفت: _ آقا...! _ نگو آقا! بگو عمران... مگه من شوهرت نیستم؟ کدوم زنی به شوهرش می گه آقا! کلافه سرش رو تکون داد و با چشم های پر از آب بهم خیره شد! نمی فهمیدم چرا بغض کرده، از روش بلند شدم و دستمو زیر چونه اش گذاشتم. _ چی شده ؟ اذیت شدی؟ سرشو به چپ و راست تکون داد و گونه هاش رنگ گرفت! وقتی دید گیج شدم، دستمو گرفت و با هزار بار سرخ و سفید شدن،  دوباره روی سینه اش گذاشت! کم کم داشتم می فهمیدم داستان چیه! تحریک شده بود و از همین موضوع داشت خجالت می کشید! لبخندی بهش زدم و دوباره خیمه زدم روش! _ اگه از چیزی خوشت میاد باید به من بگی! باید بگی تا من واست انجام بدم، باشه؟
    Mostrar más ...
    459
    2
    لبامو روی لبش گذاشتم و ازش کام عمیقی گرفتم _ خوشت اومد توله؟ لب هاشو به سختی از هم باز کرد و با ناله گفت: _ آقا...! _ نگو آقا! بگو عمران... مگه من شوهرت نیستم؟ کدوم زنی به شوهرش می گه آقا! کلافه سرش رو تکون داد و با چشم های پر از آب بهم خیره شد! نمی فهمیدم چرا بغض کرده، از روش بلند شدم و دستمو زیر چونه اش گذاشتم. _ چی شده ؟ اذیت شدی؟ سرشو به چپ و راست تکون داد و گونه هاش رنگ گرفت! وقتی دید گیج شدم، دستمو گرفت و با هزار بار سرخ و سفید شدن،  دوباره روی سینه اش گذاشت! کم کم داشتم می فهمیدم داستان چیه! تحریک شده بود و از همین موضوع داشت خجالت می کشید! لبخندی بهش زدم و دوباره خیمه زدم روش! _ اگه از چیزی خوشت میاد باید به من بگی! باید بگی تا من واست انجام بدم، باشه؟
    Mostrar más ...
    1 198
    3

    sticker.webp

    1 466
    0
    - فکر کردی به یه جوجه فوکولی بله بدی من دست از سرت برمیدارم؟ با صدایش که از پشت سرم می‌آمد، خشکم زد. او در اتاق من چه‌کار می‌کرد؟ لرزان برگشتم به امیدی که صدایش توهم باشد اما آن رگه‌های سرخ درون چشمش خلاف این را می‌گفت. - برو بیرون... وگرنه... پوزخند زنان جلو آمد و من با چشم دنبال وسیله‌ای برای دفاع از خودم گشتم. - وگرنه چی جوجه خانوم؟ جیغ می‌زنی؟ لابد به امید نامزد ترسوت ها؟ تنش که به تنم مماس شد، از شدت ترس چشم بستم. این مرد کابوس من بود... دستش به کمرم گره شد و گردنم را عمیق بو کشید. - قول و قرارمون زود یادت رفت کوچولو! مدارکی که می‌خواستم رو برداشتی؟ یا سرت گرم بازی با تخمای نامزدت بود؟ جمله‌ی آخر را از بین دندان‌های کلید شده‌اش غرید. دست روی شانه‌هایش گذاشتم و سعی کردم از خودم فاصله‌اش بدهم اما... تکان نخورد! - برو عقب. وگرنه جیغ می‌زنم بابام بیاد! بلند و ترسناک خندید و بی‌هیچ ترسی، دستش را از پیراهنم عبور داده و به سینه‌های لختم رساند. - بگو بیاد... ببینه مهمونش چطور داره دخترش رو دستمالی می‌کنه... اونم لابد از درد و لذت جیغ می‌کشه! چهره‌‌م با هق‌هق در هم جمع شد. این دیگر چه بلایی بود که بر سرم نازل شده! سینه‌ام را محکم میان مشتش فشرد و زمزمه کرد: - به‌جای زر زر کردن، برو پایین و این بله برون کوفتی رو به‌هم بزن اِلا... برو دختر خوب. روی اعصاب من یورتمه نرو! پدرش او را می‌کشت اگر این چنین مراسم را به‌هم می‌زد. ناباور به طرفین سر تکان داد. - نه... نمی‌تونم! هر کاری بخوای می‌کنم... اما این نه! لطفا! با یک حرکت برم گرداند و از پشت به تنم چسبید. تا به خودم بیایم دستش از لباس زیرم رد شد و به لای پایم رسید. - من هر کاری بخوام خودم انجام میدم جوجه... با حس چیزی درست روی کمرم، وحشت زده تکان خوردم که نگذاشت جدا شوم. - کجا؟ فکر کردی به همین سادگیه؟ نگفته بودم من رو دور بزنی جرت می‌دم الهه؟ نگفته بودم؟ با حرکت دستش، شل شده و ناتوان آهی کشیدم که دستم را گرفت و به سمت خشتکش هدایت کرد. - بگیرش توو دستت... می‌بینی چقدر از مال اون نامزد فوکولیت بزرگتره؟ امشب قراره صدای جیغت رو بلند کنه... خودش را از پشت چفت تنم کرد و ادامه داد: - بگو می‌خوایش... التماس کن بکنمت! بلکه از گناهات گذشتم. علیهان... مرد خشنی که وقتی نه سالش بود از عمارت شهشهانی‌ها فرار می‌کنه، چون حاصل یه رسوایی بوده! عزیز خان، خلافکار معروف کورد بزرگش می‌کنه و علیهان میشه یه آدم‌ربای حرفه‌ای برمیگرده تا انتقامش رو از شهشهانی‌ها بگیره... و قربانیش کسی نیست جز الهه... دختر دبیرستانی و مظلومی که...
    Mostrar más ...
    1 206
    8
    _ بدبخت من دستم بهت بخوره از خود بیخود می‌شی بعد از رفتن حرف می‌زنی؟ نفسم بخوره به نفست همه‌ی هورمونات به هم می‌ریزه بعد برای من از نبودنت حرف می‌زنی؟ جلو می‌آید. از شانه‌ام مرا می‌گیرد، تنم را روی تخت می‌کوبد و قطعاً هنگام در آوردن لباس‌هایم در حال خود نیست! دیوانه شده است و لحظه به لحظه بیشتر مرا غرقِ بهت می‌کند. با صدای لرزان و خفه‌ای می‌نالم. _ چیکار...می‌کنی؟! نفس نفس زنان روی بدنم خیمه می‌زند و خیره به چشمانم کلمات را زیر سایش دندان‌هایش می‌جود. _ اگه شل نکردی، اگه تو بغلم نفس نفس نزدی و اگه روحت تا روی ابرها پرواز نکرد باشه اون موقع هر قبرستونی خواستی برو! با لحن تحقیرآمیزی ادامه می‌دهد. _ تو انگار یادت رفته چطوری تشنه‌ی رابطه‌ی دوباره با من بودی؟ یادت رفته چطوری خودتو نزدیکم می‌کردی و نفس می‌کشیدی؟ داشتی جون می‌دادی که دوباره باهات بخوابم... بی‌رحمانه کلمات را بر سرم می‌کوبد و روی بدن عریانم دست می‌کشد! چگونه توقع دارد بتواند مرا به اوج برساند؟ چگونه تا این لحظه نفهمیده است اگر همیشه خواهانِ رابطه با او بوده‌ام از روی دلدادگیِ قلب و روحم بوده است نه هوس! دستم را روی دستش می‌گذارم و می‌خواهم ترک کنم بازی کثیفی که شروع کرده است را! مقاومتم برای پس زدن دستش را که می‌بیند عصبی دستم را کنار می‌زند. _ چیه؟ خودت هم خوب می‌دونی نمی‌تونی در مقابل بغل من مقاومت کنی! نیشخندش یک سیلی محکم روی قلبم است! دهان باز می‌کنم که انگشت سبابه‌اش روی لب‌هایم قرار می‌گیرد. _ هیش...اونی که دلش بغل منو می‌خواد تا آروم بگیره نفس‌های توئه...اونی که قلبش داره تند می زنه من نیستم! سرش را تا زیر گوشم پایین می‌آورد و صدای بم مردانه‌اش ضربان قلبم را درگیر نوسانی عجیب می‌کند. _ هیچ حسی دیگه بهت ندارم! اشک در چشمانم حلقه می‌زند! دیگر تحمل ندارم! چطور چشم بسته است روی حالم؟ _ هیش... اشکم روی صورتم می‌غلتد و ناله‌ام از روی لذت نیست بلکه سراسر دلخوری‌ست. زیر دستش تکان سختی می‌خورم و با چشمانی گریان ناله می‌کنم. لب‌هایش را نرم روی لب‌هایم می‌کشد ولی نمی‌بوسد! عرق سردی بر بدنم نشسته است و ضربان قلبم سنگین‌تر می‌شود. نمی‌داند قلب من در این دو سال چقدر نحیف و بیمار شده...نمی‌داند که این چنین ناجوانمردانه در حال تازاندن است! تکان خوردن قفسه‌ی سینه‌ام را به حساب چیز دیگری می‌گذارد، تکه تکه شدن نفسم و بالا کشیده شدن سرم را هم جور دیگری با خود تعبیر می‌کند که بی‌ملاحظه‌تر می‌شود! میان جان دادنم سینه‌اش را چنگ می‌زنم. _ الان تموم میشه... باز هم نمی‌داند این جان من است که در حال تمام شدن می‌باشد. دستم از روی سینه‌اش لیز می‌خورد و قلبم را مشت می‌کنم. کف پاهایم را روی تخت می‌کشم و به خس خس می‌افتم. دندان‌هایم قفل هم است و سرم به طرف بالا کشیده شده. قلبم دیگر توانِ تحمل کردن ندارد! _ دیدی در برابر بغل من هیچ مقاومتی نتونستی داشته باشی؟ ولی باید بدونی حتی دیدن این صحنه هم برام اهمیت نداره! حسم بهت مُرده! خودت کاری کردی که از چشمم بیفتی! سرم سنگین می‌شود، سینه‌ام تیر می‌کشد و چشمانم سیاهی می‌رود. بدنم در همان حالت قفل می‌کند و او احتمالاً بالاخره متوجه‌ی وضعیت وخیم من می‌گردد چرا که متوقف می‌شود‌ و به صورتم ضربه می‌زند. خوب می‌دانم که پشیمان می‌شود از کارش؛ او در گذشته طاقت نداشت دچار یک سردرد ساده شوم... پشیمان می‌شود وقتی که جلوی چشمانش ایست قلبی کنم و ببیند دارد برای همیشه از دستم می‌دهد... #پارت_واقعی_رمان شماره پارت رو سـرچ کن❌ پسره موقع رابطه داره از تنفرش به زنش میگه که زنش همون موقع وسط رابطه دچار ایست قلبی میشه و...🔥🔞❌ فکرش را هم نمی‌کردم او یک روز بخواهد تبدیل شود به دشمن قسم خورده‌ام... تا جایی که تهش برسد به بند آمدن نفسم و نبض گم کردن قلبم درست مقابل چشمان هراسانش که از یک جایی به بعد خاک ریخت روی قلبش تا یادش نماند دوره‌ای چگونه و تا کجا نفسش بند نفسم بوده است و من چگونه عزیزدردونه‌اش بوده‌ام... یکی از پرطرفدارترین رمان های تلگرام که لینک خصوصیش دوباره اما به مدت محدود در دسترس قرار گرفته😍 #توصیه_فوق‌ویژه
    Mostrar más ...
    image
    682
    4
    — نوزاد می‌خرین آقا؟ مرد دلال دسته‌ی پول ده هزار تومنی رو بین انگشتاش می‌ذاره و می‌شمره. ⁃ فروشی داری؟ دستش رو میذاره روی شکم بزرگش. چند روز بیشتر تا به دنیا اومدنش نمونده. ⁃ بینم ممد، یه نوزاد پسر تو دست و بالت نداری؟ مهندس خوب پول میده‌ها. دلال رو به دخترک میکنه و با بیخیالی به رفیقش میگه: ⁃ بهت خبر میدم. نگرد ببینم تو دست و بالم هست. بعد دخترک‌ رو مخاطب قرار میده: ⁃ بچت چیه؟ ⁃ پ…پسر. چشمای مرد دلال برق می‌زنه. ⁃ راه بیوفت بریم. همراه دو‌مرد غریبه سوار ماشین قراضه‌ای میشه و یک ساعتی تا رسیدن به مقصد طول می‌کشه. جلوی یه عمارت سفید و بزرگ از ماشین پیاده میشه. دست و پاش می‌لرزه. اگر مجبور نبود بچه رو نمی‌فروخت. پول لازمه و باید خرج عمل کلیه‌ی مامانش رو بده. ⁃ شوهر موهر نداری که؟ پس فردا نیاد بگه بچه‌مو پس بدیدا. مهندس الکی پول نمیده. خوب پول میده ولی بعدش نباید دبه کنین. ⁃ نه ندارم. ممد سری تکون میده و زیر لب خوبه‌ای میگه. زن خوش پوشی جلوی ساختمون به استقبالشون میاد. با دیدن سر و وضع ژنده‌ی دخترک یه نگاه تحقیر آمیز بهش میندازه. ⁃ این مادر بچه‌اس؟ این که خودش ۱۵ سالشم نمیشه. سرش رو پایین می‌اندازه رو چادرش رو محکم نگه می‌داره: ⁃ ۲۳ سالمه خانم. زن دستشو زیر چونه‌اش می‌زنه و با دقت صورتش رو زیر نظر میگیره. ⁃ بهت نمیاد. مطمئنی حامله‌ای؟ ⁃ بله خانم. ⁃ چادرت رو بزن کنار ببینم. لبش رو می‌گزه و زیر چشمی به دوتا مرد غریبه که اونجا هستن نگاه می‌کنه، زن متوجه میشه و به سمت پله‌ها اشاره می‌زنه: ⁃ بریم بالا پسرمم بیاد ببینتت. رو به مردا می‌کنه و میگه: ⁃ شما همین‌جا باشین تا بیام. حین بالا رفتن نفس نفس می‌زنه. روزای آخر بارداریه و یه سختی خودشو جابجا می‌کنه. تو اتاق وایمیستن و زن چادرش رو از سرش برمی‌داره. با دیدن هیکل نحیف دختر که شکمش نشون میده روزای آخر بارداریشه با بهت میگه: ⁃ پسره؟ سر تکون میده و بله میگه. ⁃ عروسم توانایی بارداری نداره. پسرم هم حاضر نیست دوباره زن بگیره و بچه‌دار بشه. چند تقه به در می‌خوره. ⁃ بیام تو مادر جان؟ ⁃ بیا پسرم. بقیه‌ی حرفش رو می‌خوره. در باز می‌شه و قامت آشنایی توی چهارچوب به چشم دخترک می‌خوره. چند لحظه میخکوب همدیگه میشن. ⁃ سلام. مرد خوش پول زودتر خودش رو پیدا می‌کنه. ⁃ سلام به روی ماهت. ببین می‌پسندیش عزیزم؟ به زودی دنیا میاد چند قدم به سمت جلو برمیداره و نگاهش رو از رو دخترک مات جدا نمی‌کنه. ⁃ خودت هم با بچه می‌مونی؟ ترسیده به مرد زل می‌زنه. مگه مادرش نگفت که زن داره؟ ⁃ بمون بچه‌ات رو بزرگ کن. ⁃ چ…طور پسرم؟ بدون اینکه به مامانش نگاه کنه میگه: ⁃ عقدت می‌کنم. خودت بالای سر بچه باش. بعد از نه ماه پیداش کرده. دختری که شب و روز دنبالش گشته و اون ازش فراری بوده. ⁃ دو برابر بهت پول میدم، بمون همین‌جا… به عمل مادرش فکر می‌کنه. راه دیگه‌ای نداره. ⁃ باشه…
    Mostrar más ...
    -
    874
    3
    - شوهرت تو تخت عالیه خورشید جون! شنیدن این حرف پشتِ تلفن واقعا درد داشت. - ببین دیشب همینکه رسیدیم هتل گفت فقط لباساتو در بیار دیگه نگم برات تا صبح چیکارا کردیم! گفت تا حالا باهات نخوابیده، چه قدر تنگی تو دختر، شل می‌کردی الان باهات سر سفره عقد بود. خورشید به خودش توی آینه نگاه کرد این لباس عروسِ کوفتی را باید از تنش در میآورد. تنش می لرزید، زن از پشت خط خندید و گفت: - مهمونا رفتن؟ آخی عزیزم! حتما خیلی خجالت کشیدی! ولی ببین خودکرده را تدبیر نیست این دوماد شاخِ شمشاد الان دیگه شوهرِ منه... زنی وقیح! که دوستش بود به او خیانت کرده بود. اشک هایش را پاک کرد و زن با قهقهه ادامه داد: - باید قطع کنم گلم! مهیار الان تو حمومه منتظرم! دیر کنم ناراحت می‌شه... ماشالله چه کمری هم داره خورشید جون بد کاری کردی استفاده نکردی! بوس به چشمات که می‌دونم الان خیلی گریه کردی... بای! تلفن را قطع کرد... صدایِ داد و بیداد از بیرون اتاق می‌آمد. خورشید که خودش را به سالن رساند، مرد جوان عصبانی را دید که همه را کنار می‌زد تا به خورشید برسد... اخم هایش در هم بود و طلبکار داد زد: - تو زن اون حرومزاده‌ای؟! خورشید با حرص گفت: - من زن کسی نیستم... به سفره عقد اشفته اش اشاره کرد و گفت: - می‌بینی که! فردین زیر لب غرید: - اون حرومزاده ای که با مادر من رفته گ الان کدوم گوریه؟ همه با تعجب به فردین نگاه می‌کردند و خورشید با بغض گفت: - از مادرت نپرسیدی کجان؟! پیش پات بهم زنگ زد، گفت الان هتلن! مثل اینکه شب خوبی رو هم سپری کردن... رگ گردن فردین بیرون زده بود از فرط حرص..‌ دست خورشید را کشید و حینی که او را دنبال خود می‌کشاند پرت کرد توی اتاق و در را بست و قفل کرد! با عصبانیت داد زد: - فکر کن ببین کدوم جهنمین! وگرنه همون شبو اینجا واسه تو میسازم...!
    Mostrar más ...
    1 861
    7
    لبامو روی لبش گذاشتم و ازش کام عمیقی گرفتم _ خوشت اومد توله؟ لب هاشو به سختی از هم باز کرد و با ناله گفت: _ آقا...! _ نگو آقا! بگو عمران... مگه من شوهرت نیستم؟ کدوم زنی به شوهرش می گه آقا! کلافه سرش رو تکون داد و با چشم های پر از آب بهم خیره شد! نمی فهمیدم چرا بغض کرده، از روش بلند شدم و دستمو زیر چونه اش گذاشتم. _ چی شده ؟ اذیت شدی؟ سرشو به چپ و راست تکون داد و گونه هاش رنگ گرفت! وقتی دید گیج شدم، دستمو گرفت و با هزار بار سرخ و سفید شدن،  دوباره روی سینه اش گذاشت! کم کم داشتم می فهمیدم داستان چیه! تحریک شده بود و از همین موضوع داشت خجالت می کشید! لبخندی بهش زدم و دوباره خیمه زدم روش! _ اگه از چیزی خوشت میاد باید به من بگی! باید بگی تا من واست انجام بدم، باشه؟
    Mostrar más ...
    1 136
    5
    لبامو روی لبش گذاشتم و ازش کام عمیقی گرفتم _ خوشت اومد توله؟ لب هاشو به سختی از هم باز کرد و با ناله گفت: _ آقا...! _ نگو آقا! بگو عمران... مگه من شوهرت نیستم؟ کدوم زنی به شوهرش می گه آقا! کلافه سرش رو تکون داد و با چشم های پر از آب بهم خیره شد! نمی فهمیدم چرا بغض کرده، از روش بلند شدم و دستمو زیر چونه اش گذاشتم. _ چی شده ؟ اذیت شدی؟ سرشو به چپ و راست تکون داد و گونه هاش رنگ گرفت! وقتی دید گیج شدم، دستمو گرفت و با هزار بار سرخ و سفید شدن،  دوباره روی سینه اش گذاشت! کم کم داشتم می فهمیدم داستان چیه! تحریک شده بود و از همین موضوع داشت خجالت می کشید! لبخندی بهش زدم و دوباره خیمه زدم روش! _ اگه از چیزی خوشت میاد باید به من بگی! باید بگی تا من واست انجام بدم، باشه؟
    Mostrar más ...
    959
    1
    لبامو روی لبش گذاشتم و ازش کام عمیقی گرفتم _ خوشت اومد توله؟ لب هاشو به سختی از هم باز کرد و با ناله گفت: _ آقا...! _ نگو آقا! بگو عمران... مگه من شوهرت نیستم؟ کدوم زنی به شوهرش می گه آقا! کلافه سرش رو تکون داد و با چشم های پر از آب بهم خیره شد! نمی فهمیدم چرا بغض کرده، از روش بلند شدم و دستمو زیر چونه اش گذاشتم. _ چی شده ؟ اذیت شدی؟ سرشو به چپ و راست تکون داد و گونه هاش رنگ گرفت! وقتی دید گیج شدم، دستمو گرفت و با هزار بار سرخ و سفید شدن،  دوباره روی سینه اش گذاشت! کم کم داشتم می فهمیدم داستان چیه! تحریک شده بود و از همین موضوع داشت خجالت می کشید! لبخندی بهش زدم و دوباره خیمه زدم روش! _ اگه از چیزی خوشت میاد باید به من بگی! باید بگی تا من واست انجام بدم، باشه؟
    Mostrar más ...
    814
    0
    لبامو روی لبش گذاشتم و ازش کام عمیقی گرفتم _ خوشت اومد توله؟ لب هاشو به سختی از هم باز کرد و با ناله گفت: _ آقا...! _ نگو آقا! بگو عمران... مگه من شوهرت نیستم؟ کدوم زنی به شوهرش می گه آقا! کلافه سرش رو تکون داد و با چشم های پر از آب بهم خیره شد! نمی فهمیدم چرا بغض کرده، از روش بلند شدم و دستمو زیر چونه اش گذاشتم. _ چی شده ؟ اذیت شدی؟ سرشو به چپ و راست تکون داد و گونه هاش رنگ گرفت! وقتی دید گیج شدم، دستمو گرفت و با هزار بار سرخ و سفید شدن،  دوباره روی سینه اش گذاشت! کم کم داشتم می فهمیدم داستان چیه! تحریک شده بود و از همین موضوع داشت خجالت می کشید! لبخندی بهش زدم و دوباره خیمه زدم روش! _ اگه از چیزی خوشت میاد باید به من بگی! باید بگی تا من واست انجام بدم، باشه؟
    Mostrar más ...
    457
    0
    -این ازدواج قرار نبود توش رابطه ای باشه اما کار به جایی رسیده که هفت روز هفته رو سکس می خوای ... نیشخند زد: شوهرتم دخترجون میخوام هر ساعت از روز که خواستمت در کنارم باشی و تو رختخوابم! افسون اخم کرد: اما من ادامه این رابطه رو نمی خوام...! مرد توجهی نکرد: نظرت برام مهم نیست اون چیزی که برام مهمه تویی و اون تنی که باید سیرابم کنه...! دخترک حرص می خورد. -قرار بود ازدواج بدون رابطه داشته باشیم نه اینکه هر شب و هر روز اونم بدون پیشگیری نزدیکی کنین...! پاشا تن لختش را سمت افسون کشاند و جدی گفت: وقتی راه به راه با اون چاک بی صاحابت و میندازی بیرون یا اینکه با اون هیکل سفید خوش تراش و بی نقضت جلوی روم دلبری می کنی می خوای تحریک نشم؟! من مردم افسون و مهمتر از اون شوهرت...زنم می خوام بیشرف...!!! چشمان دخترک از این همه بی پروایی درشت شد... دخترک با حرص غرید: پس به عمد صیغم کردی که نیازات و رفع کنی؟ نحات جون من بهونت بود...؟! پاشا خندید و روی تنش خیمه زد و عطر تنش را بو کشید: تو با همین وحشی بازیات و زبون ریختنات هم باعث تحریکم میشی و دوست دارم بعد از اون رابطه پر شور دیشب بازهم داشته باشمت...! باده سریع جبهه گرفت... -اره دیگه هر شب هرشب به بهانه تمکین کردن میفتی به جونم و تنم رو سیاه و کبود می کنی اونم چی بدون پیشگیری؛ محاله بزارم ایندفعه هم خودت رو خالی کنی... پاشا رویش خیمه زد: من از اون بادبادکای مسخره پلاستیکی متنفرم موفرفری! دوست دارم من و تو وجودت حس کنی... -نمی خوام ازت حامله بشم لعنتی بفهم...!!! مرد به سختی خودشرا کنترل کرد تا عصبانی نشود... -زنمی افسون، وظیفته که تمکینم کنی وگرنه... افسون با خشم توی سینه اش کوباند... -وگرنه چی لعنتی هان...؟ تهدیدم نکن...!!! مرد فکش را چنگ رد و از لای دندان های کلید شده اش غرید: وگرنه به جرم تمکین نکردن ازت شکایت می کنم...!!! دهان دخترک باز ماند و تا خواست تقلا کند و فحش دهد، لب مرد روی لبش نشست و دستش... 💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 ❌صیغه مردی شدم که قرار بود پناهم باشه بدون هیج رابطه زناشویی اما وقتی زنش شدم زیر هرچی قول و قرار بود زد و با رابطه های هرشبه اش حامله شدم.... ❌
    Mostrar más ...
    🔥شیطان⚔یاغـــی🔥
    تا انتها رایگان... پنج شنبه و جمعه پارت نداریم... بدون سانسور🔞
    909
    2
    _تو تارزانی؟ با یه جهش از روی شاخ و برگ درخت پایین پریده و توی چشم بهم زدن یه پسر با عنبیه‌ی زرد و موهای یکدست سفید جلوم قرار میگیره. _من تارزان نیستم دختر ولی تو.... پوزخند میزنه و نگاهش باعث میشه تموم تنم از ترس به لرزه بیوفته. با کدوم جرعتی بحث و شروع کرده بودم منِ بی‌عقل؟ _تو قراره‌ پیش‌کشی من باشی! رنگ از صورتِ سفیدم پریده و سعی میکنم همون آنای خونسرد و سرخوش به نظر برسم. تصنعی لبخند زده و پر از دلهره لب می‌زنم: _شوخی توی این جنگل رسمه نه؟ جلوتر میاد و این بار حرارت تنش از روی لباس باعث گُر گرفتگی و بیم بیشترم میشه. _هیچ دختری دل و جرعت ورود به این جنگل و نداره، مگر اینکه با تمام وجودش بخواد خودشو به من عرضه کنه... چشمام از کاسه در میاد و برای بار هزارم خودمو لعنت میکنم که قلم پامو توی این جنگل کوفتی گذاشتم! _و اگه نخواد که خودشو پیش کش کنه؟ چنگ می‌ندازه و کمرم و به اسارت دست هاش در میاره. _اون دیگه مشکل خودشه...چون در هر صورت اون قراره مال من بشه! توی یک حرکت روی چمن‌ها افتاده و مثل یک گرگ وحشی لباس هامو می‌دره. باید هشدار بچه‌ها رو جدی می‌گرفتم تا دست همچین موجودی نیوفتم! _محض اطلاع...دختری که مال من بشه برای همیشه توی قلمرو من محبوس میشه تا وقتی که بپوسه! تنِ برهنه‌ام بخ میزنه و مثل تکه چوبی خشکم می‌زنه. محالِ ممکن بود اینجا گیر بیوفتم بابا حتماً میومدم سراغم...آره میاد اون دختر عزیزشو توی این جنگل کوفتی ول نمیکنه. _بذار برم باشه؟ هر چقدر پول و طلا بخوای بهت میدم فقط بذار من برم... اصلأ من هیچ جذابیتی برات ندارم حتی نمیتونم... با درد وحشتناکی که یکدفعه ای زیر دلم می‌پیچه...با تمام توانم جیغ میزنم که پرنده‌های روی درخت ترسیده و پر سر و صدا به پرواز در میان. توی صورت خیس از عرق و رنگ‌پریدم براق شده و حرفش بازهم درست مثل یک تکه چوب خشکم می‌کنه! _جذابیتتو دیگه من تعیین میکنم، به قلمروی دارنوش خوش اومدی دخترِ شهری! وقتی توی جنگل دیدمش با موهای باز پلاتینه و لب‌های سرخش دلم رفت برای یه لحظه قلبم نزد برام مهم نبود اون ظریف و یک سوم من قد و هیکلشه برام مهم نبود اون لطیفه و نوازش میخواد من فقط میخواستمش من دارنوش اوتانا آژمان، کسی که کارش مبارزه با حیوانات وحشیه و از هر چی آدم و جنس مخالفه فراریه اونو میخواستم و برای اینکه صاحبش بشم کاری کردم که اون..... 🔞🔞🔞🔞
    Mostrar más ...
    1 630
    9
    دوست پسرش به دختره میگه باید با عموم بخوابی🥺😳 #پارتی_از_آینده مصمم و بی‌پروا پرسیدم: ـ چرا باید بهش نزدیک‌تر شم؟ و او محکم‌تر پاسخ داد: ـ چون باید اون‌قدری بهت اعتماد کنه که بتونی راحت بری توی اتاقش و بیای! پلکم عصبی نبض زد: ـ اتاقِ کارش؟ باز ابروهایش را بالا نگه داشت و با لحنی که دست کم از لحن شیطان نداشت لب زد: گوشم از چیزی که شنید سوت کشید. حتی نمی‌توانستم پلک بزنم. او اما با دل سنگی که انگار اصلاً در سینه‌اش نبود ادامه داد: شانه‌ام لرزید. ـ کثافت... اخم محوی کرد: ـ نفهمیدم! بلندتر گفتم: ـ کثافت... از پشت میز برخاستم و با فریاد گفتم: ـ فکر کردی با یه دخترِ خراب طرفی عوضی؟ هرزه تویی و هفت جد و آبادت... بغضم شکست. صورتش را بی‌حوصله جمع کرد و بدون این‌که ذره‌ای از حرف‌هایم رنجیده باشد پاسخ داد: ـ ادا این خوبا رو در نیار رها حالم گرفته می‌شه! سرم داغ و چشمانم از این گشادتر نمی‌شد. اشک بی‌محابا روی گونه‌هایم سُر می‌خورد. این جمله‌اش تمام توانم را گرفت: ـ با من این‌جوری حرف نزن... حق نداری با من این‌جوری حرف بزنی... بدنم عصبی شروع به لرزیدن کرد. دست بردم و تمام فنجان و ظروف روی میز را بر زمین انداختم: ـ حق نداری با من این‌جوری حرف بزنی می‌فهمی! به هیچ‌کدام از حرکات و حرف‌هایم واکنش شدیدی نشان نمی‌داد و این بیش‌تر داغم می‌کرد. این‌که دریافته بود چه‌قدر برایش بی‌اهمیت هستم. ـ تو انگار هنوز ملتفت نشدی دور و برت چه خبره... با انگشت کوچکش زیر ابرویش را خاراند و زمزمه‌وار گفت: ـ که البته ایرادی نداره، من بلدم چطوری توجیهت کنم! در چشمانم زل زد: ـ تو چاره‌ای نداری جز این‌که هر چی می‌گم رو انجام بدی. باور کن، یکی از دلایل اجبارت... محکم‌تر گفت: فکم می‌لرزید و بی‌صدا هق می‌زدم. حس می‌کردم دارم در جهنمی می‌سوزم که او نگهبانش بود. از روی صندلی برخاست و شمرده شمرده آمد و مقابلم ایستاد. مانند جوجه‌ای رها شده زیر باران می‌لرزیدم و نگاه‌ام به او بود. دسته‌ی موهایم را پشت گوشم هُل داد: اشک دیگری از گوشه‌ی چشمم سر خورد: ـ من تو رو دوست دارم آرمان نه عموت‌و... انگشتش را روی صورتم کشید و در نهایت زیر چانه‌ام نگه داشت. همین‌طور که نگاه‌اش به لب‌هایم بود و سرش را نزدیک‌ می‌آورد نجوا کرد: ـ بهت نگفته بودم احساسات رو با کارت قاطی نکن...؟! 🔞رها دختری بلند پرواز که از دست خونواده‌ی سخت گیر و مذهبی‌ش فرار می‌کنه و ناخواسته گیرِ آرمان می‌افته...❌‼️ #این_رمان_مناسب_افراد_بزرگسال_است
    Mostrar más ...
    803
    3
    ⁠ _ الاغ خان! کوره چشات؟! هنوز از ضربه به ماشین شوکه بود، پایین آمد و به راننده خیره شد. _ پونه، طرفو... خوب بود که تنها نبود، نازی هم پیاده شد. با ادا اطوارهای عجیبش. _ هوووی ! با توام، کوری؟ درسته ماشینم قرمز ولی دلیل نیست عین گاو بهش  حمله کنی... مرد ااز شاسی بلندش پایین آمد با کت و شلوار و عینک دودی مارکدار. _ گاو باشم ولی سگ نباشم... مثلا دختری،وحشی نباش ، خسارتت و میدم. نازی بازویش را کشید. داشت از عصبانیت می ترکید، قرمزی بیچاره... _ بیا بریم پونه، آقا که گفتن خسارت... نازی لبخند طنازی زد، اما پونه در ازایش یک لگد به ماشین گرانقیمت آقا زده بود، دید چیزی نشد محکم تر کوبید. _ خفه شو نازی، باز تو یه فوکل کرواتی دیدی شل کردی؟ اونم این دیلاق؟ یارو عینکت و دربیار ببین چه گندی زدی به قرمزی... روبروی مرد قد بلند ایستاد، روی نوک پنجه، تازه رسیده بود به گردنش. مردک عصا قورت داده، لبخند هم می زد، دست مشت کرد و بالا برد...حقش یک مشت بود. وسط ان عینک گرانقیمت. _ این لگن همه‌ی دارایی منه، خسارت خسارت نکن، تا جمع بشه دو روز من از کار میوفتم...پولتو بزار در کوزه... اخخ ... حقشه بزنم لهت کنم... مرد گوشی اش را بیرون اورد انگار دختر را ندیده. لبخندش را بزور جمع کرد، نیم وجب قد داشت، با آن دستان ظریف تهدید هم می کرد! _ چقدر حرف می زنی، بگو چقدر میخوای؟ لگنت و ببر تعمیرگاه من، شغلت چیه؟ خسارت اونم میدم... با حرص لگدی به پای مرد زد، که شروع کرد به لی لی کردن، درد داشت، دخترک وحشی... نازی خودش را بینشان قرار داد، اما پری کوتاه نیامد. _ حقته، قدم می رسید لگد و تو تخمات می زدم، این روزا به هر گاو وحشی گواهی نامه میدن همین میشه، رنگ قرمز میبینه رم میکنه، دیدم سرش تو گوشیه ها... _ پونه، ولش کن، فقط ساعت یارو قد کل زندگی ما می ارزه. نازی کنار گوشش زمزمه کرد ولی چه اهمیت داشت؟ _ جواب اسی رو چی بدم نازی؟ بدبخت شدم، اوم حرومزاده پول نوی ماشینش و میخواد... این که ککش نمیگزه... بزار حداقل بزنمش... ماشین خودش که نبود. مرد پچ پچشان را شنید. با گوشی حرف زد و بعد قطع کرد. _ گفتم الان میان ماشین و میبرن تعمیرگاه، بهتر از اولش میشه. پونه به ماشین تکیه داد، اما نازی یک کاغذ را به سمت مرد گرفت. _ این شماره‌ی منه، اسمم نازیه اگر... مرد اخمالو نگاهش کرد. نگاهش به دخترک عصبانی خیره ماند، اتش خالص بود. _ شماره‌ی تو رو میخوام چکار؟ رفیقت چقد وحشیه... _ اوهوی... یابو برت داشته که چی؟ این ساده و خره فکر می‌کنه هر خری لباس تنش کرد و عطر و ادکلن مارک زد و عین خرمگس عینک، آدمه، تو چرا هوا برت میداره؟... گمشو تو نازی...به خرم لباس بپوشی و عینک بزنی همینقدر شیک میشه... صدای جیغ دخترک باید ازار دهنده می بود اما برای گوش فرهاد نه...کسی تا بحال اینقدر بی پروا و عصبانی نبود... زنها معمولا با همان نگاه اول وا می دادند. _ شمارتو بده من پونه... از بین حرفهای دختری که بغض کرده سوار ماشین شد نامش را فهمید. _ شماره‌ی منو میخوای چکار؟ اصن زنگ بزن پلیس بیاد بابا. همین مونده باهات تیک بزنم... زنگ بزن پلیس! رنگ پونه سرخ از عصبانیت بود، گوشه‌ی لب مرد کج شد، شبیه لبخند. _ شمارتو بده چون دهنت به یه صافکاری نیاز داره از بس بی ادبی...این واجب تره. کمی طول کشید تا حرف مرد را هضم کند. _ بیا سرویس کن ببینم چه گهی میخوای بخوری؟... بیا ببینم... مشت زنانه اش را در هوا گرفت، مثل او را ندیده بود. لگد ی که زده بود هنوز جایش درد می کرد... _ شمارتو بده بهت میگم... بچه پرو من از تو دیوث ترم، نگاه کت و شلوارم نکن ها...دختره‌ی سرتق... مردم جمع شده بودند، دو دست پونه بی اخطار محکم روی سینه اش کوبیده شد... _ بی شرف! به ماشینم زدی حالا درخواست کارای خاکبرسری داری؟ آی مردم... یکی نیست زنگ بزنه پلیس؟ یونس فکر اینجایش را نکرده بود، کسی جلو آمد... _ بی ناموس! زدی ماشین دختر مردمو داغون کردی چه گهی میخوای بخوری؟ مرد هیکلی بود، یونس خونسرد نگاهش کرد. _ شما خودتو دخالت نده داداش، این زیادی شلوغش کرده، با هم کنار میایم. پونه گوشی به دست میخواست به پلیس زنگ بزند که گوشی از دستش قاپیده شد، یونس شماره اش را با گوشی او گرفت. نمیگذاشت همینجا تمام شود.
    Mostrar más ...
    -
    2 168
    14
    لبامو روی لبش گذاشتم و ازش کام عمیقی گرفتم _ خوشت اومد توله؟ لب هاشو به سختی از هم باز کرد و با ناله گفت: _ آقا...! _ نگو آقا! بگو عمران... مگه من شوهرت نیستم؟ کدوم زنی به شوهرش می گه آقا! کلافه سرش رو تکون داد و با چشم های پر از آب بهم خیره شد! نمی فهمیدم چرا بغض کرده، از روش بلند شدم و دستمو زیر چونه اش گذاشتم. _ چی شده ؟ اذیت شدی؟ سرشو به چپ و راست تکون داد و گونه هاش رنگ گرفت! وقتی دید گیج شدم، دستمو گرفت و با هزار بار سرخ و سفید شدن،  دوباره روی سینه اش گذاشت! کم کم داشتم می فهمیدم داستان چیه! تحریک شده بود و از همین موضوع داشت خجالت می کشید! لبخندی بهش زدم و دوباره خیمه زدم روش! _ اگه از چیزی خوشت میاد باید به من بگی! باید بگی تا من واست انجام بدم، باشه؟
    Mostrar más ...
    297
    0
    Última actualización: 11.07.23
    Política de privacidad Telemetrio