Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
دسته بندی
زبان جغرافیایی و کانال

audience statistics 🔥کانال رسمی گیسوخزان🔥

پارت گذاری شنبه تاپنجشنبه🚫 خریدرمان:  @khazan_22  رمان تارگت👇  https://t.me/joinchat/AAAAAFBJN2Vnc9YIdPzAZw  ابتدای رمان ۱۴۱۱👇  https://t.me/c/1055197060/125395  
نمایش توضیحات
21 070-10
~3 832
~27
15.97%
رتبه کلی تلگرام
در جهان
34 672جایی
از 78 777
در کشور, ایران 
5 933جایی
از 13 357
دسته بندی
401جایی
از 857

جنسیت مشترکین

می توانید بفهمید که چند زن و مرد در این کانال مشترک هستند.
?%
?%

زبان مخاطب

از توزیع مشترکین کانال بر اساس زبان مطلع شوید
روسی?%انگلیسی?%عربی?%
تعداد مشترکین
چارت سازمانیجدول
D
W
M
Y
help

بارگیری داده

طول عمر کاربر در یک کانال

بدانید مشترکین چه مدت در کانال می مانند.
Up to a week?%Old Timers?%Up to a month?%
رشد مشترکین
چارت سازمانیجدول
D
W
M
Y
help

بارگیری داده

Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
♠️🩸♠️🩸♠️🩸♠️ اگه بهش می گفتم چی می شد؟ تو یه چشم به هم زدن بهنود و پیدا می کرد و برای خفه کردنش.. بلایی مشابه بلایی که سر تیام آورد و روش پیاده می کرد؟! ازش متنفر شده بودم درست.. ولی دیگه تا این حدم راضی به عذاب کشیدنش نبودم و نادینم آدمی نبود که بخواد.. رو حساب حرف من.. از راه های کم خطرتر پیش بره تا اون آدم دوباره تو آینده بخواد موی دماغش بشه! - اگه چیزی هست که باید بهم بگی.. ترجیح می دم همین الآن بشنوم! با صداش به خودم اومدم و ناباورانه بهش زل زدم: - چی؟! - ذهنت از وقتی اومدی تو باشگاه درگیره.. ولی صبح که بالا دیدمت نبود! تو این فاصله چیزی شده که داری مخفیش می کنی؟! خیلی راحت مثل همیشه ذهنم و خونده بود و من درحالیکه نه توان انکار کردن داشتم و نه.. صداقت به کارم می اومد لب زدم: - آره.. مربوط به خانواده امه.. تلفنی باهاشون حرف زدم و.. یه کم اعصابم به هم ریخت.. دلمم.. خیلی براشون تنگ شده.. همین! به نگاه خیره اش رو صورتم ادامه داد.. انگار که می خواست باهاش بهم بفهمونه حرفم و باور نکرده و هنوز منتظر اون جواب اصلیه که باید ازم بشنوه! ولی من تا حد امکان از چشم تو چشم شدن باهاش دوری می کردم که پی به حال اصلیم نبره و اونم دیگه چیزی به روش نیاورد.. حین بلند شدن از جاش گفت: - اگه تمرینات و جدی بگیری و هر روز واسه تنبلی یه بهونه نتراشی.. کارامونم سریع تر راه می افته و تو هم زودتر می تونی برگردی پیش خانواده ات! آب دهنم و همراه با بغضی که با حرفش تو گلوم نشست و پایین فرستادم.. چقدر گفتن این مسئله که من باید بعد از تموم شدن کارمون ازش جدا می شدم و می رفتم راحت بود.. در حالی که من اصلاً دلم نمی خواست فکر اون روز به سرم راه پیدا کنه.. چه برسه به این که به خاطرش لحظه شماری کنم! خوشگلا تو کانال vip رمان ۱۴۱۱ حدودا 300 پارت جلوتریم ✌️ اونجا هفته ای 12 پارت (روزای فرد 4 پارت) آپ می شه که 2 برابر این جاست🥰 آنچه خواهید خواند هم داریم😌👌 الآنم تا پارت 1338 آپ شده ✌️ برای دریافت شماره کارت و واریز هزینه (50 هزار تومن) به این آیدی پیام بدید👇 @khazan_22
ادامه مطلب ...
2 192
18
📚 رمان کوپید ✍️به قلم گیسو خزان 📝خلاصه دختری که از چهارده سالگی به پسرداییش دل بسته و به خاطر شرایط زندگی جفتشون چاره ای جز دفن کردن این عشق تو وجودش نداشته.. حالا بعد از یازده سال.. باید اون خاک هایی که تو این سال ها روش ریخته رو کنار بزنه و عشقش و از اعماق قلبش بیرون بکشه و زنده اش کنه.. در حالی که هیچ امیدی به دو طرفه بودن این احساس نداره! 🔘 عاشقانه، خانوادگی، رئال 📌 ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 45 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین. *** رمان هنوز کامل نیست و ادامه آن با آپدیت های هفتگی کامل خواهد شد. نصب رایگان ios برای آیفون : نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
ادامه مطلب ...
2 089
1
خوشگلا vip رمان کوپید و علاوه بر کانال تلگرام می‌تونید تو اپلیکیشن باغ استور با قیمت ۵۰ هزار تومن خریداری کنید💘
2 144
1

sticker.webp

1 098
0
مگه بی غیرتم بذارم نامحرم خون بکارت زنمو ببینه مهدا با درد و رنگی پریده به آرتا نگاه کرد تنش از خشم و نزدیکی با این مرد می‌لرزید. مردی که خودش را تحمیل کرد و از سر خشم جامه از او درید.😭 ❌❌❌ کنج اتاق کز کرده بود و چهار ستون بدنش می‌لرزید. بیچاره وار لباس آرتا را که تنها چیز دم دستش بود را به خود پیچید. هق هق کنان به مرد خشمگین نگاه کرد: _ توکه گفتی کاریت ندارم.‌ آرتا در حالی که ملحفه را از تخت جدا می‌کرد غرید: خدا لعنتت کنه اون برای زمانی بود که تو سر از مهمانی مافیای دختر در نیاورده بودی خواستم بدونی تجاوز چه وحشیانه‌س آره قول دادم اما تو زنمی. منم بی رگ نیستم. بذارم هر غلطی دلت خواست بکنی. پوزخندی زد حالت خوبه لان؟ مهدا مچاله شده هق‌هق می‌کرد. آرتا جواب خودش را داد: نه تجاوز خیلی دردناک‌تر از اینه... خدا لعنتت کنه مهدا اگه پلیس نرسیده بود الان معلوم نبود داشتی به کدام مرد التماس می کردی. معلوم نبود چند نفر سرت آور شده بودن. . مهدا به اصرار نیما وارد مهمانی می‌ شود بعداز بلایی که سرش میاد. نیما فرار مکنید مهدا می‌ماند و بدنامی😔 درحالی که برادرش پلیس است جرات ندارد ازبی‌آبرو شدنش حرفی بزند. تا اینکه پای خواستگارها به خانه باز می شود 🙊🫢 ازدواج اجباری چه بلایی سرش میاره؟🥺 😍😍😍
ادامه مطلب ...
زخم کاری🔥📚
#زخم‌کاری
342
2
. یک کیلو گوشت بهم بده هرکاری دلت خواست باهام بکن. مرد شوکه از صدای ظریف و زنانه‌ای که آخر شبی به گوشش میرسید به پشت سر چرخید. اشتباه نشنیده بود. زن چادر به سر در مغازه را بسته و رو به پیشخوان ایستاده بود. -چی گفتی آبجی؟ زن به پهنای صورت اشک می‌ریخت. بعد از یک سال بالاخره امشب نتوانسته بود از زیر وعده‌ی کبابی که به دخترکش داده بود فرار کند. دخترک آنقدر گریه کرده که آخر سر قولش را گرفته و با شوق کباب خوران فردا به خواب رفته بود. -گفتم...گفتم یه کیلو گوشت بهم بده هرکاری خواستی باهام بکن...التماست میکنم... مرد با تعجب نگاهش کرد. زن زیبایی بود . زن زیبایی که صورتش از شدت گریه ی زیاد ورم کرده و چادر کهنه اش را سفت سفت چسبیده بود. -گوشت میخوای آبجی؟ پناه بر خدا ...تمام شهر را با اتوبوس لکنته‌ی شرکت واحد طی نکرده بود تا به شمال شهر برسد و به امیدی که کسی او را این اطراف نشناسد داخل قصابی بچپد و این چنین شرافت همه ی عمرش را به حراج بگذارد و تازه از اول بخواهد ذکر مصیبت بخواند. فقط یک کیلو گوشت نصیبش میشد. پولی که نداشت. بهایش را با تنش می‌پرداخت و کباب را که به دخترک گوشت نخورده اش می‌داد همه‌ی عمر زبانش به ذکر توبه میچرخید. -التماست میکنم آقا...من و از در این مغازه رد نکن...به بچه م قول دادم. قول گوشت. از شوقش شام نخورده خوابیده مبادا فردا سیر باشه نتونه کباب بخوره.... مرد دقیق تر نگاهش کرد. جوان و زیبا بود و آن طوری که حجابش را سفت و سخت چسبیده بود معلوم بود اولین بارش است. -بیا پشت دخل ببینمت ! دست خودش نبود که هق زد. هرچقدر در تمام مسیر سر خودش را گرم کرده بود تا اینجا که رسید اشک هایش دریا نشود انگار آب در هاون کوبیده بود. -حیف دامن پاکت نیست آبجی ؟ وقتی این کاره نیستی واسه چی چوب حراج میزنی به آبروت ؟ واسه خاطر یه کیلو گوشت ؟ خودش را مقابل پاهای مرد رساند. بدون گوشت به خانه برمی‌گشت فردا نمی‌توانست به چشم‌های دخترکِ شب گرسنه خوابیده حتی نگاه کند. - مردونگی کن داداش. من اینکاره نیستم. دست بهم نزن اما در راه خدا بده... بچه مریضه...لاغره...دکتر گفته پروتئین باید بخوره. بهش قول دادم . فک کن منم خواهرت. همه عمر حاضرم کنیزیت و بکنم .به خدا قسم بچه‌م الان داره خواب کباب میبینه..‌ مرد با تاسف نگاهش کرد. زن کاسب به تعداد موهای سرش دیده بود اما این یکی کارش این نبود. دیشب خواب مادر خدا بیامرزش را دیده بود. کمکی میکرد و فاتحه ای میخرید ... -یکم گوشت جدا کردم از استخون گذاشتم... انگار خاری در قلب زن فرو رفت. -اگه میخوای آشغال گوشت بهم صدقه بدی بگو برم داداش. من به بچه‌م قول کباب دادم نه آشغال گوشت... ناگهان انگار فکری در سر مرد جرقه زده باشد با شور سر تکان داد. -پاشو آبجی. پاشو شیطون و لعنت کن که خوب جایی اومدی من یه نفر و میشناسم وضعش توپه دست به خیرم هست. همین دور و برا زندگی میکنه. آدم عجیبیه. مردم میگن نذر داره . هرکی هرچی بخواد زنگ میزنن میرسونه خودش و... به اینجای حرف که رسید خنده کنان ادامه داد. -فقط هیچ کس نمیدونه این چه نذریه که تموم نمیشه. زنگ بزنی بشمار سه اومده.... با شگفتی اشک هایش را پاک کرد . یعنی معجزه شده بود. با هول از پاچه ی قصاب چسبید. -زنگ بزن بیاد. تو رو به جان هرکی دوست دادی داداش...آقایی کن...من فقط یه کیلو گوشت... التماس می‌کرد و خبر نداشت همانی که ۴ سال پیش از او گریخته بود حالا..... پارت بعدی اینجاست👇 وای از پارت بعدیش 😭😭😭👆
ادامه مطلب ...
732
1
سلام درخواست چند رمان چاپی داشتید لینکشون رو اینجا می‌ذارم اما توجه کنید که ظرفیت لینک محدوده❌☺️ •طومار نوشته زهرا ارجمندنیا •دستان نوشته فرشته تات شهدوست •بوی درختان کاج نوشته آزیتا خیری •در پس نقاب نوشته عاطفه منجزی •شهرزیبا نوشته دریا دلنواز •آوانگارد نوشته سروناز روحی •توبه شکن نوشته زهرا قاسم زاده (گیسوی شب) و هزاران رمان چاپی دیگه تنها از لینک زیر قابل دریافت هستند☺️
290
1
سینه هام داشت از درد میترکید و پوست شکمم پر از ترک های ریز و درشت شده بود. صدای جیغ هامم ستون های خونه رو میلرزوند. -زور بزن خانومم... زور بزن چیزی نمونده. بلند جیغ کشیدم. چرا این جماعت نمیفهمیدن هیولایی که قرار بود با گوشت انسان تغذیه کنه رو نمیخوام به دنیا بیارم؟! -آفرین نورام... آفرین عزیزدل من داره دنیا میاد چیزی نمونده. هق بلندم و فریاد بلندم با صدای گریه ضمختی که هیچ جوره نمیتونست مال یه نوزاد انسان باشه همزمان شد و پلک هام روی هم افتاد. پس اتفاق افتاد... من نورا یه هیولارو وارد این دنیا کردم! -نوچ سینه هاش خیلی کوچیکه چطور قراره به این بچه شیر بده آخه؟! -خودشم خیلی ضعیفه میگن کنار جاده پیداش کردن! آخ بلندم باعث شد پرستاری که بالا سرم بود زود بگه: -بیدار شدی عزیزم؟ خداروشکر بچه ات بدجوری گرسنشه مامان خانوم دیگه تحمل نداره. با جمله ی زن هوشیار شدم و یکدفعه سیخ سرجام نشستم که درد بدی تو کمر و شکمم پیچید. بی توجه جیغ زدم: -نه... نه خواهش میکنم اون بچه رو پیش من نیارید... التماستون میکنم! یکی از پرستارها سریع رفت دکترو بیاره و اون یکی دستامو گرفت. -آروم باش عزیزم هیچ مشکلی نیست... هم حال تو هم کوچولوت خیلی خوبه. هق زدم: -درکم نمیکنید... هیچکس درکم نمیکنه! از حرفی که میزدم کاملا مطمئن بودم. کی میتونست باور کنه یه شب تو جنگل گم بشم و پلنگ سیاه و بزرگی بهم حمله کنه! پلنگی که اول فکرمیکردم قصد خوردنمو داره اما وحشیانه بهم تجاوز کرد و باعث شد ماه ها تو بیمارستان بستری بشم! و من احمق دیر فهمیدم و مجبورشدم بچه اون لعنتی رو به دنیا بیارم! آخه کی میتونست همچین چیزایی رو باور کنه؟! -چه خبره اینجا؟! با صدای مردونه ای تند سرچرخوندم. -آقای دکتر مریض به هوش اومده اما نمیخواد بچه شو ببینه و بهش شیر بده! -شما بیرون باشید من حلش میکنم. پرستارها سریع رفتن و ناخودآگاه از صدای زیادی بم و مردونه مرد دست و پامو جمع کردم. -پس مامان کوچولو، کوچولوشو نمیخواد آره؟ یک لحظه نگاهم به چشمای مرد افتاد و لعنتی چشماش دقیقا هم رنگ چشم های اون حیوون بود! ناخودآگاه به سکسکه افتادم که سریع با مهربونی یک لیوان آب از کنار تخت بهم داد. -هیش آروم باش دختر خوب آروم. مهربونی زیادش باعث شد سریع از مقایسه ام شرمنده بشم. -خ..خوبم ممنون. آروم با پشت دست گونه مو نوازش کرد که پر از آرامش شدم. -میدونم خوبی فقط فکر نمیکردم اینجا هم از بترسی! گیج شده نگاهش کردم. -منظورتون از اینجا؟ -یعنی فکر میکردم فقط تو جنگل باعث ترست میشم!
ادامه مطلب ...
632
1

sticker.webp

282
1
داستانی از دلِ محله سورو بندرعباس🤯 🦢🦢🦢🦢🦢 داستان درباره دختری به نام سوداست؛ دختری که به‌خاطر وجود دشمن‌هایی دندان تیز کرده، مجبور می‌شه، هومان،کارگر لنج پدرش رو به عنوان بادیگارد بپذیره. در نهایت، هر دو عاشق هم می‌شن؛ اما وقتی که هومان قصد اعلام عشق به سودا رو داره، لنج پدر سودا آتیش می‌گیره وبدبخت میشن این اتفاق باعث می‌شه که پدر سودا بدهی‌های زیادی بار بیاره و هومان به فکر قمار و کسب پول برای نجات اون میوفته تا زودتر بتونه برای عشقش پا پیش بذاره؛ اما قمارهای اون بی‌نتیجه می‌مونه و شخصیت شرور داشتان یعنی عطا، پیشنهاد کمک به پدر سودا می‌ده؛ اما با این شرط که سودا رو عقد کنه!
ادامه مطلب ...
337
1
_ آخه کی روز عقدش میره مدرسه دختر؟ کتونی هام رو پوشیدم و کوله م رو برداشتم که با حرف بی بی حیرت زده سرجا ایستادم _ مگه نگفتی فقط قراره همو ببینیم حالا شد عقد؟ بی بی نگاهش رو دزدید _ خب مادر اون پسر داره از اون سر دنیا پا میشه میاد اینجا نمیشه که .. کلافه بین حرفش پریدم _میخوای با مردی که اولین بار قراره ببینمش بشینم سر سفره عقد بی‌بی؟ بی‌بی اخم کرد _ وا مادر مگه به دیدنه فقط؟ منیر خانم آشناست، دوساله داره سفارش میکنه تورو واسه پسرش نشون کنه میدونه دست بابات تنگه، بنده خدا هزار تومن اجاره این خونه رو نگرفته پسرش هم آقاست، من و تو نشناسیم کل این شهر میشناسنش و جلوش تا کمر خم و راست میشن دخترای این شهر سر و دست میشکنن براش! پوزخندی زدم _ چنین پسری که دختر براش ریخته چرا باید ندیده و نشناخته بیاد با منی که یکبار هم ندیده ازدواج کنه بی‌بی؟ بی‌بی ‌گل از گلش شکفت _ دیدتت مادر! منیر خانم گفت اول عکساتو نشونش داده بعدم چندماه پیش اومده بود ایران وقتی داشتی میرفتی مدرسه دیده بودت! مغزم از حرف بی بی سوت کشید _ منیرخانم به چه حقی عکسای منو... بی بی با اخم توپید _ خوبه حالا توأم! انگار هزارتا خاطرخواه داری که اینجور ناز میکنی همون لحظه تلفن خونه زنگ خورد بی بی که به طرف خونه رفت کوله م رو برداشتم و از خونه بیرون زدم با رسیدن به مدرسه برای نیکی دست تکون دادم نیکی به سرعت خودش رو بهم رسوند و بلافاصله نفس نفس زنان گفت _ وای گلبرگ میدونستی سهامدار اصلی مدرسه یه پسر جوونه که ایران هم نیست؟ سر تکون دادم _ آره چطور مگه؟ نیکی با هیجان گفت _ امروز برای اعلام برنده مقاله برتر مدرسه و اهدای جوایز اومده! دستم رو کشید با اشاره به پارکینگ گفت _ اون ماشین خارجی رو میبینی؟ ماشین همین یارو سام پژمانه دستاش رو به هم کوبید _ خودش از ماشینش هم جذاب تره ولی! یه لحظه داشت می‌رفت تو دفتر دیدمش نمیدونی چقدر خوش تیپه نیکی از جذابیت های سام پژمان میگفت اما حواس من جای دیگه ای بود! امروز برنده مسابقه اعلام میشد و من شک نداشتم که مقاله م بین بقیه بچه ها بهترینه و من برنده میشم با جایزه ش میتونستم مقداری از خرجی رو از دوش بابا بردارم و شاید دیگه بی‌بی هم پیله نمیکرد که باید با پسر منیر خانم ازدواج کنم مدیر بچه ها رو به سمت سالن دعوت کرد چندتا از معلم ها و دوتا مرد به طرف سن رفتن که همون لحظه آرنج نیکی توی پهلوم نشست _ سام پژمان اینه وای ببینش گلبرگ دیدی گفتم خیلی جذابه؟ نگاهم به قامت بلند مرد خوش تیپی افتاد که مدیر و معاون محاصره ش کرده بودن و تند تند باهاش حرف میزدن حق با نیکی بود! سام پژمان واقعا جذاب بود اما در اون لحظه فکر من جای دیگه بود با صدای مدیر به خودم اومدم _ خب دخترا وقت اعلام برنده مسابقه امساله از هیجان دستام یخ زده بود و هر لحظه منتظر بودم مدیر اسمم رو بخونه _ همه مقاله ها رو آقای پژمان شخصا خوندن و ایشون بین همه یکی رو انتخاب کرده آب دهنم رو فرو دادم پس این مرد جذاب برنده رو انتخاب کرده بود! مدیر ادامه داد _ ملیکا خجسته برنده مسابقه امسال رو تشویق ‌کنید ... نگاه ناباور و گنگم روی چهره خوشحال مدیر و ملیکا که با جیغ به طرف پله ها میرفت خشک شده بود باورم نمیشد مقاله من خیلی بهتر از ملیکا بود! خون توی رگهام از حرکت ایستاد و حتی پلک زدن هم فراموش کرده بودم سنگینی نگاهی رو حس کردم و به سختی مردمک هام رو چرخوندم سام پژمان بود که با نگاهی خیره داشت براندازم میکرد برق چشم‌هاش رو حتی از اون فاصله هم دیدم! مطمئن بودم از عمد من رو انتخاب نکرده اما آخه چرا؟ من که تا حالا با این مرد هیچ برخوردی نداشتم چرا باید عمدا کاری میکرد تا من برنده نشم و دستم به اون پول که میتونست باعث بشه با پسر منیرخانم ازدواج نکنم نرسه؟ با نفرت بهش نگاه کردم و به سرعت از مدرسه بیرون زدم اشکام بی اختیار روی صورتم جاری شده بود سر خیابون منتظر ماشین ایستاده بودم که با صدای بی‌بی شوکه به عقب برگشتم بی‌بی و منیرخانم به طرفم اومدن و منیر خانم با خوشرویی گفت _ خوبی عزیزم؟ پسرم گفت بیایم همینجا دنبالت که بریم برای خرید و کارای عقد که نخوای برگردی خونه یه وقت دیر نشه! کفری دهن باز کردم تا چیزی بگم که همون لحظه ماشین آبی رنگی که نیکی نشونم داده بود از پارکینگ بیرون اومد و کنارمون ایستاد از شدت حرص دستم رو مشت کردم و قدمی جلو رفتم که به اون مرد لعنتی بگم مطمئنم از عمد من رو رد کرده که با حرف منیر خانم سرجا خشک شدم _ بیا جلو سوار شو گلبرگ جان گیج پلک زدم و مرد منفوری که حتی به خودش زحمت نمیداد عینک آفتابی مارکش رو از چشماش دربیاره رو به منیرخانم گفت _ شما با تاکسی برید باید گلبرگ رو برسونم آرایشگاه دیر میشه وقت محضر گرفتم برای امشب!
ادامه مطلب ...
119
0
بستنیم رو لیس میزدم... با شوهر خواهرم اومده بودیم بستنی بخوریم صدای نق نق بچش تو بغلم بلند شد و گفتم: - بریم خونه نیواد، الان این بیدار میشه گریه می‌کنه شیشه شیرشم نیاوردم تو ماشین نشسته بودیم و سرم و سمتش برگردوندم که دیدم مات صورت من! بستنی دستگاهی تو دستمو از دهنم فاصله دادم و سری به چپ و راست تکون دادم: - چیه؟! بستنی می‌خوای؟ نگاه ازم گرفت خیره به روبه روش نفس عمیقی کشید و با یه دست به فرمون ماشینش ضربه زد و زمزمه کرد: - لعنت... ساکت ماند، ادامه نداد و سر سمتم برگردوند و خیره به لبام گفت: - فردا چهلم خواهرت می‌دونی که متعجب آره ای گفتم که ماشین و روشن کرد: - بابات گفته بعد چهلم خواهرت باید بری خونه‌ی خودتون دیگه گفت بهم بگردم دنبال پرستار پس خواستم تشکر کنم ازت که این چهل روز اومدی خونم ازمون مراقبت کردی و حواستم بود ناخواسته بغض کردم، این که از فندق جدا میشدم دیگه برام غمگین بود اما نگاهم به نیواد بود: - بابام اینو نگفت! نیم نگاهش و بهم داد و اخم کرد: -باز فال گوش وایسادی؟ سری به تایید تکون دادم و قطره اشکی رو صورتم افتاد که سری به چپ و راست تکون داد: - کی می‌خوای بزرگ شی آیه؟ چی شنیدی؟ - شنیدم بابام گفت می‌خوای دختر کوچیکمو به عقدت در میارم ولی باید مهرشو قبل عقد به من بدی! شنیدم گفت ما از خدامون تو داماد خانواده ما شی دوباره فقط سر کیسه‌ر‌ شل کن این یکی هم کم سن تر هم... بغضم شکست و با گریه من صدای گریه نوزاد تو آغوشمم بلند شد و از خواب پرید! نیواد هیچی نمی گفت و من درحالی که بچه‌رو تکون میدادم تا آروم شه ادامه دادم: -خوش به حال آبجیم، عاشقش شدی ازون زندگی نکبت بیرونش کشیدی طوری که مارم یادش رفته بود نمی‌اومد حتی سر بزن بهمون! دو سال کنارت زندگی کرد ولی فهمید معنی زندگی رو نیواد جلوی در خونه خودش پارک کرد و بستی تو دستمو گرفت و در حالی که اخم داشت لب زد: - هیش گریه نکن بچرو آروم کن دستی زیر چشمام کشیدم و پستونکی تو دهن نهال کوچولو گذاشتم که ساکت شد ولی من هنوز اشک می‌ریختم که غرید: - منم تو دهنت پستونک باید بزارم ساکت شی لیمو گاز گرفتم که گریه نکنم و اون ادامه داد: - نمی‌تونی تو خونه ی من بمونی دیگه من یه مردم تو تمام حرکاتت داره می‌ره همین الانش رو عصاب من مخصوصا که شبیه خواهرتی نگاهم و به چشماش دادم، دیوونه بود؟ - بزار بمونم نیواد تو میدونی خانواده ی من چه شکلیه! پرستاری بچتو میکنم من خاله‌ی این بچم. دلم به حالش می‌سوزه اما غریبه که نمی‌سوزه خیره تو صورتم نیشخندی زد، دستی لای موهاش کشید و بستنیم رو دستم داد و گفت: - اگه قرار باشه خونم بمونی باید عقدت کنم دختر خوب این یعنی زنم میشی می‌دونی زن شدن یعنی چی آخه؟ این بار ساکت موندم که با تردید ادامه داد: - اگه تو، تو مشکلی نداری با این موضوع من همین فردا بعد چهلم می‌برمت محضر خونه واسه عقد اما از من طلب عشق نکن من عشقمو یه بار به خواهرت دادم سر انداختم پایین و نمی‌دونستم باید چی بگم اما می‌دونستم نمی‌خوام برم تو اون خونه و خانواده. پس تنها باشه ی آرومی گفتم، خواستم از ماشین پیاده شم که مچ دستمو گرفت. نگاهم و بهش دادم که ادامه داد: -بستنیتو تموم کن متعجب شدم که با ابرو اشاره ای به بستنیم کرد و من بستنیم رو لیس زدم که کمی خم شد آخی گفت... اما نگاه ازم برنداشت و خیره به لبام گفت: - چهل روز جلوم رژه رفتی بچه! فردا همرو تلافی میکنم... من آیه‌م... خواهر بعد زایمان می‌میره و من میرم برای مراقبت از نوزادش... من و نوزاد خواهرم و شوهر خواهرم... مردی که شاید سالی یک بار می‌دیدمش! خانواده ی خودم وضعیت مالی خوبی ندارن ولی شوهر خواهرم وضعش خوب بود و خانواده ی من بعد چهلم منو دو دستی دادن به همون مرد، مردی که از خودم ۱۶ سال بزرگ تر بود و قبلا شوهر خواهرم بود... شوهری که عشق بهم نمی‌داد و فقط می‌خواست بچشو بزرگ کنم و تختش و گرم! اما...
ادامه مطلب ...
89
0
من آرن مقدمم... بزرگ‌ترین وارث خاندان مقدم... جراح خبره‌ی مغزواعصاب... کسی که تو آمریکا فارغ‌التحصیل شده و کل بیمارستانای کشور و خارج کشور واسه داشتنش سر و دست می‌شکونن... ولی من به خواست خودم تو آمریکا درس نخوندم... مجبور شدم برم... فرار کردم... وقتی نامزدم رو لخت و عور تو بغل رفیق از برادر عزیزترم دیدم از این ننگ فرار کردم... فرار کردم تا بخاطر مادرم قاتل نشم ولی با این فرار قاتل خودم و خانواده‌ی بعد از رفتن من از بین رفته شدم... حالا که سرد شدم، حالا که از دست خودم با عالم‌ و آدم عصبی‌ام برگشتم... بعد از سال‌ها برگشتم تو خونه‌ای که دیگه نمیشه اسمش رو خونه گذاشت... خونه‌ای که توش یه دختره ریزه میزه‌ هست... دختری که میگن پرستار مادرم و کسیه که اونا رو تو نبود من به زندگی امیدوار کرده... نمی‌دونم چطور اما یه باره دیگه دلم سُر می‌خوره و اسیر اون کوچولوی لعنتی میشه... دختری که مثل اسمش یه رویاست... رویایی که من نمی‌دونم با اون نامرد ناموس دزد... یک #عاشقانه_انتقامی فوقِ زیبا از عشقی قدیمی تا عشقی جدید و سوزان با قلمی کاربلد و کم‌نظیر
ادامه مطلب ...

file

212
0
- تو خیلی چاقی هنگامه! - من فقط هفتاد و سه کیلوئم... احمدرضا پوزخند زد و هنگامه خجل سر پایین انداخت. - من و تو اصلا به هم نمی‌خوریم دخترخاله! بر فرض محالم بخوای زن من شی! از در ماشینم رد می‌شی؟ - من چاق نیستم! از این تحقیر ناراحت بود ولی دلخوشی مادرش چه؟ - من اصلا دلم نمی‌خواد با حرف بزرگترا برم توی چاه، تو دیپلمه‌ای من دکترا دارم! - لیسانس می‌گیرم یعنی الان برای کنکور درس می‌خونم. از خودش متنفر بود که این‌قدر به احمدرضا اصرار می‌کند. آرزوی مادرش دیدن عروسی او بود... - حرف آخرمو زدم هنگامه. ساعت گران‌قیمتش را نگاه کرد و گفت: - من دیرم شده ساعت چهار کلاس دارم ایشالا توم با یکی دیگه خوشبخت بشی... رفتن احمدرضا بغضش را شکاند، سر گذاشت روی میز کافه‌ی خلوت و بلند بلند زیر گریه زد. - خانم؟ - ببخشید من... نتونستم خودمو کنترل کنم الان بلند می‌شم! یک مرد قدبلند بود با یک سیگار میان دو انگشت. - به نظر من شما اونقدر چاق نیستی که نامزدیت به هم بخوره! - شما حرفای ما رو... - همه‌شو شنیدم، نباید بهش التماس می‌کردی! یک مرد عجیب و غریب، خوشتیپ و جنتلمن، با همان ژست نشست روبه‌روی هنگامه. - آرزوی مادرم عروسی منه، روزای آخر زندگیشه به خاطر مادرم التماس کردم. - سرطان داره. - شما از کجا می‌دونین؟ واقعا تعجب کرده بود هم از حرف‌های آن مرد هم از حضورش و این‌ خلوتی کافه. - حدس زدم و حاضرم برات فداکاری کنم! سیگارش خاموش شد توی فنجان قهوه‌ی احمدرضا. - برای من؟ چه فداکاری آقا؟ - این کارت منه، اسمم سروش مهرآراست، فردا بیا مطب حرف بزنیم ساعت هفت! سروش مهرآرا پزشک مادرش! - د... دکتر مهرآرا؟ - فکر کنم شانس توه زنمو همین امروز زنم طلاق بگیره و با این پسره‌ی دکترا بریزه رو هم، باید حسرتتو بخوره، حسرتمو بخوره می‌فهمی؟ هاج و واج مانده بود که سروش لپش را کشید. - مطب ساعت هفت!
ادامه مطلب ...
243
1
♠️🩸♠️🩸♠️🩸♠️ چیزی نمونده بود از شدت ترس و وحشتی که پیشاپیش به وجودم تزریق شده بود حتی اشک جمع بشه تو چشمام که سرش و به سمتم چرخوند و با جدیت گفت: - اینم یه احتمالیه که باید در نظر بگیری.. تا هر لحظه بتونی در برابر هر چیزی از خودت دفاع کنی.. تا بفهمی کاری که قراره انجام بدی چقدر جدی و مهمه و به هیچ وجه شوخی بردار نیست. ولی اگه هرچی که بهت می گم.. مو به مو انجام بدی و نخوای سرخود کاری کنی که نباید.. هیچ اتفاقی برات نمی افته.. من نمی ذارم که بیفته! تموم؟! یه کم دلم آروم گرفت.. ولی هنوز مجهولات حل شده سرم نمی ذاشت ساکت بمونم و پرسیدم: - این کاری که می گی.. به همون آدمی که دیشب تو مهمونی بود مربوط می شه نه؟ باید.. باید وارد زندگی اون بشم تا بتونم... - وقتش که شد بهت می گم.. نمی خواد از الآن بهش فکر کنی! گفت و با کلافگی بقیه نوشیدنیش و سر کشید و من با اخمای درهم.. ذهنم دوباره کشیده شد سمت حرفای بهنود که دقیقاً با همین جمله ها تمومش کرد! اصلاً دلم نمی خواست اون روز برسه که من مجبور بشم به خاطر بهنود و تهدیداش.. به نادین نارو بزنم و باعث بشم خللی تو کارش وارد بشه.. ولی مگه راه دیگه ای برام گذاشته بود؟ خیلی راحت عوضی بودن خودش و بهم نشون داد و از یه آدم عوضی هم هرکاری برمی اومد.. به خصوص الآن که فهمیده نادین و به اون ترجیح دادم.. بیشتر مصمم بود تا هرجور شده زهرش و بریزه و من.. خیلی بابت این مسئله که یه وقت پای بابام به این جا کشیده نشه نگران بودم! ولی.. ولی شاید اگه همه چیز و به نادین می گفتم.. قضیه فرق می کرد! همین الآن گفت که نمی ذاره اتفاقی برای من بیفته.. نه چون مثل بهنود فکر می کرد که من سوگلیشم و مهرم به دلش افتاده بود.. فقط به خاطر همین برنامه هایی که واسه به سرانجام رسوندنشون به من احتیاج داشت.. جلوی هر اتفاق بدی که یه سرش به من مربوط می شد و می گرفت.. ولی این که قرار بود این کار و چه جوری انجام بده مهم بود! خوشگلا تو کانال vip رمان ۱۴۱۱ حدودا 300 پارت جلوتریم ✌️ اونجا هفته ای 12 پارت (روزای فرد 4 پارت) آپ می شه که 2 برابر این جاست🥰 آنچه خواهید خواند هم داریم😌👌 الآنم تا پارت 1334 آپ شده ✌️ برای دریافت شماره کارت و واریز هزینه (50 هزار تومن) به این آیدی پیام بدید👇 @khazan_22
ادامه مطلب ...
2 520
14
📚 رمان چهارده یازده ✍️به قلم گیسو خزان 📝خلاصه همه چیز پول نیست.. من واسه دل خودم کار می کنم. برای هیجانش.. تا یه کم از زندگی کسل کننده عادیم فاصله بگیرم.. برای هدف و انسانیتی که پشت این کار هست.. من این کار و می کنم تا دست آدم های مزخرفی مثل شما.. که از طریق اسم کس و کارشون هر غلطی دلشون می خواد می کنن و کسی هم جرات مجازات کردنشون و نداره رو بشه.. چون به این کار معتاد شدم.. چون فقط لو دادن امثال شما آقازاده ها و نشون دادن ذات کثیفتون به مردم بدبختی که پولشون تو جیب شماست می تونه آرومم کنه و به خاطرش.. هر کاری می کنم.. حتی اگه تهش.. به دست یکیشون که تو باشی.. سقط بشم! 🌀ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 45 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین. (رمان هنوز کامل نیست و ادامه آن با آپدیت های هفتگی کامل خواهد شد) نصب رایگان ios : نصب رایگان نسخه Android :
ادامه مطلب ...
2 295
1
خوشگلا vip رمان 1411 رو علاوه بر کانال تلگرام می‌تونید تو اپلیکیشن باغ استور با قیمت ۵۰ هزار تومن خریداری کنید❤️‍🔥
2 314
1
داستانی از دلِ محله سورو بندرعباس🤯 🦢🦢🦢🦢🦢 داستان درباره دختری به نام سوداست؛ دختری که به‌خاطر وجود دشمن‌هایی دندان تیز کرده، مجبور می‌شه، هومان،کارگر لنج پدرش رو به عنوان بادیگارد بپذیره. در نهایت، هر دو عاشق هم می‌شن؛ اما وقتی که هومان قصد اعلام عشق به سودا رو داره، لنج پدر سودا آتیش می‌گیره وبدبخت میشن این اتفاق باعث می‌شه که پدر سودا بدهی‌های زیادی بار بیاره و هومان به فکر قمار و کسب پول برای نجات اون میوفته تا زودتر بتونه برای عشقش پا پیش بذاره؛ اما قمارهای اون بی‌نتیجه می‌مونه و شخصیت شرور داشتان یعنی عطا، پیشنهاد کمک به پدر سودا می‌ده؛ اما با این شرط که سودا رو عقد کنه!
ادامه مطلب ...
193
0

sticker.webp

147
0
بستنیم رو لیس میزدم... با شوهر خواهرم اومده بودیم بستنی بخوریم صدای نق نق بچش تو بغلم بلند شد و گفتم: - بریم خونه نیواد، الان این بیدار میشه گریه می‌کنه شیشه شیرشم نیاوردم تو ماشین نشسته بودیم و سرم و سمتش برگردوندم که دیدم مات صورت من! بستنی دستگاهی تو دستمو از دهنم فاصله دادم و سری به چپ و راست تکون دادم: - چیه؟! بستنی می‌خوای؟ نگاه ازم گرفت خیره به روبه روش نفس عمیقی کشید و با یه دست به فرمون ماشینش ضربه زد و زمزمه کرد: - لعنت... ساکت ماند، ادامه نداد و سر سمتم برگردوند و خیره به لبام گفت: - فردا چهلم خواهرت می‌دونی که متعجب آره ای گفتم که ماشین و روشن کرد: - بابات گفته بعد چهلم خواهرت باید بری خونه‌ی خودتون دیگه گفت بهم بگردم دنبال پرستار پس خواستم تشکر کنم ازت که این چهل روز اومدی خونم ازمون مراقبت کردی و حواستم بود ناخواسته بغض کردم، این که از فندق جدا میشدم دیگه برام غمگین بود اما نگاهم به نیواد بود: - بابام اینو نگفت! نیم نگاهش و بهم داد و اخم کرد: -باز فال گوش وایسادی؟ سری به تایید تکون دادم و قطره اشکی رو صورتم افتاد که سری به چپ و راست تکون داد: - کی می‌خوای بزرگ شی آیه؟ چی شنیدی؟ - شنیدم بابام گفت می‌خوای دختر کوچیکمو به عقدت در میارم ولی باید مهرشو قبل عقد به من بدی! شنیدم گفت ما از خدامون تو داماد خانواده ما شی دوباره فقط سر کیسه‌ر‌ شل کن این یکی هم کم سن تر هم... بغضم شکست و با گریه من صدای گریه نوزاد تو آغوشمم بلند شد و از خواب پرید! نیواد هیچی نمی گفت و من درحالی که بچه‌رو تکون میدادم تا آروم شه ادامه دادم: -خوش به حال آبجیم، عاشقش شدی ازون زندگی نکبت بیرونش کشیدی طوری که مارم یادش رفته بود نمی‌اومد حتی سر بزن بهمون! دو سال کنارت زندگی کرد ولی فهمید معنی زندگی رو نیواد جلوی در خونه خودش پارک کرد و بستی تو دستمو گرفت و در حالی که اخم داشت لب زد: - هیش گریه نکن بچرو آروم کن دستی زیر چشمام کشیدم و پستونکی تو دهن نهال کوچولو گذاشتم که ساکت شد ولی من هنوز اشک می‌ریختم که غرید: - منم تو دهنت پستونک باید بزارم ساکت شی لیمو گاز گرفتم که گریه نکنم و اون ادامه داد: - نمی‌تونی تو خونه ی من بمونی دیگه من یه مردم تو تمام حرکاتت داره می‌ره همین الانش رو عصاب من مخصوصا که شبیه خواهرتی نگاهم و به چشماش دادم، دیوونه بود؟ - بزار بمونم نیواد تو میدونی خانواده ی من چه شکلیه! پرستاری بچتو میکنم من خاله‌ی این بچم. دلم به حالش می‌سوزه اما غریبه که نمی‌سوزه خیره تو صورتم نیشخندی زد، دستی لای موهاش کشید و بستنیم رو دستم داد و گفت: - اگه قرار باشه خونم بمونی باید عقدت کنم دختر خوب این یعنی زنم میشی می‌دونی زن شدن یعنی چی آخه؟ این بار ساکت موندم که با تردید ادامه داد: - اگه تو، تو مشکلی نداری با این موضوع من همین فردا بعد چهلم می‌برمت محضر خونه واسه عقد اما از من طلب عشق نکن من عشقمو یه بار به خواهرت دادم سر انداختم پایین و نمی‌دونستم باید چی بگم اما می‌دونستم نمی‌خوام برم تو اون خونه و خانواده. پس تنها باشه ی آرومی گفتم، خواستم از ماشین پیاده شم که مچ دستمو گرفت. نگاهم و بهش دادم که ادامه داد: -بستنیتو تموم کن متعجب شدم که با ابرو اشاره ای به بستنیم کرد و من بستنیم رو لیس زدم که کمی خم شد آخی گفت... اما نگاه ازم برنداشت و خیره به لبام گفت: - چهل روز جلوم رژه رفتی بچه! فردا همرو تلافی میکنم... من آیه‌م... خواهر بعد زایمان می‌میره و من میرم برای مراقبت از نوزادش... من و نوزاد خواهرم و شوهر خواهرم... مردی که شاید سالی یک بار می‌دیدمش! خانواده ی خودم وضعیت مالی خوبی ندارن ولی شوهر خواهرم وضعش خوب بود و خانواده ی من بعد چهلم منو دو دستی دادن به همون مرد، مردی که از خودم ۱۶ سال بزرگ تر بود و قبلا شوهر خواهرم بود... شوهری که عشق بهم نمی‌داد و فقط می‌خواست بچشو بزرگ کنم و تختش و گرم! اما...
ادامه مطلب ...
95
0
- تو خیلی چاقی هنگامه! - من فقط هفتاد و سه کیلوئم... احمدرضا پوزخند زد و هنگامه خجل سر پایین انداخت. - من و تو اصلا به هم نمی‌خوریم دخترخاله! بر فرض محالم بخوای زن من شی! از در ماشینم رد می‌شی؟ - من چاق نیستم! از این تحقیر ناراحت بود ولی دلخوشی مادرش چه؟ - من اصلا دلم نمی‌خواد با حرف بزرگترا برم توی چاه، تو دیپلمه‌ای من دکترا دارم! - لیسانس می‌گیرم یعنی الان برای کنکور درس می‌خونم. از خودش متنفر بود که این‌قدر به احمدرضا اصرار می‌کند. آرزوی مادرش دیدن عروسی او بود... - حرف آخرمو زدم هنگامه. ساعت گران‌قیمتش را نگاه کرد و گفت: - من دیرم شده ساعت چهار کلاس دارم ایشالا توم با یکی دیگه خوشبخت بشی... رفتن احمدرضا بغضش را شکاند، سر گذاشت روی میز کافه‌ی خلوت و بلند بلند زیر گریه زد. - خانم؟ - ببخشید من... نتونستم خودمو کنترل کنم الان بلند می‌شم! یک مرد قدبلند بود با یک سیگار میان دو انگشت. - به نظر من شما اونقدر چاق نیستی که نامزدیت به هم بخوره! - شما حرفای ما رو... - همه‌شو شنیدم، نباید بهش التماس می‌کردی! یک مرد عجیب و غریب، خوشتیپ و جنتلمن، با همان ژست نشست روبه‌روی هنگامه. - آرزوی مادرم عروسی منه، روزای آخر زندگیشه به خاطر مادرم التماس کردم. - سرطان داره. - شما از کجا می‌دونین؟ واقعا تعجب کرده بود هم از حرف‌های آن مرد هم از حضورش و این‌ خلوتی کافه. - حدس زدم و حاضرم برات فداکاری کنم! سیگارش خاموش شد توی فنجان قهوه‌ی احمدرضا. - برای من؟ چه فداکاری آقا؟ - این کارت منه، اسمم سروش مهرآراست، فردا بیا مطب حرف بزنیم ساعت هفت! سروش مهرآرا پزشک مادرش! - د... دکتر مهرآرا؟ - فکر کنم شانس توه زنمو همین امروز زنم طلاق بگیره و با این پسره‌ی دکترا بریزه رو هم، باید حسرتتو بخوره، حسرتمو بخوره می‌فهمی؟ هاج و واج مانده بود که سروش لپش را کشید. - مطب ساعت هفت!
ادامه مطلب ...
198
0
هِناس یه اسم کردیه میدونی معنیش چیه؟ بیشتر تنشو لمس می‌کنم و تبدار پچ می‌زنم: "یعنی نفس یه مرد شدن" و دکمه‌های شومیزشو بی‌طاقت باز می‌کنم... من علیسانم؛ سرگرد ممکلت... پسر حاج مسلم، عزیز کرده‌‌ی یه خاندان... برادرم رو یه هفته مونده به عروسیش به خاطر کینه‌ی منِ لعنتی می‌کُشن و من قسم می‌خورم باعث و بانیشو پیدا کنم و تاوان دِل‌خُون مادرم و اشک‌های نُوعروسشو بگیرم... عالم و آدم به من به چشم "قاتل برادرم" نگاه می‌کنن. حاجی محکم میگه "من باید سایه‌ سر زن برادرم بشم، مَردش‌و گرفتم" توان مخالف ندارم ولی فقط بعد از پیدا کردن قاتلش سرسفره عقد می‌شینم. رد اون لعنتیو می‌زنم؛ اون یه نقطه ضعف بزرگ داشت... هِناس... افسونگری با دو چشم سیاه و صورت زیبایی که با نقاب می‌پوشوند... مخفیانه اون دخترو دزدیدم، شکنجه‌اش کردم و عاشقش کردم... برای چزوندنش سر سفره عقد زن برادرم نشستم... ولی اون افسونگر تاب نیاورد و شبونه از خونه‌م فرار کرد و حالا من تموم این شهر لعنتی رو بُو می‌کشم برای پیدا کردنش و دیوونه میشم وقتی شکم بَرجسته‌اشو می‌بینم...
ادامه مطلب ...

file

155
0
_ امروز پریود شدم بی‌بی ، نمیتونم بیام آزمایش بدم بی‌بی ابرو درهم کشید _ وا مادر آزمایش خون ازدواج چه ربطی به عادت ماهیانه داره؟ _ آزمایش ادرار هم میگیرن! بی بی پوفی کشید _ عیب نداره میگیم امروز فقط همون خون رو بگیرن بقیش باشه برای روز دیگه! کفری کوله مدرسه‌م رو گوشه ای انداختم بی‌بی قصد کوتاه اومدن نداشت سرم رو پایین انداختم و گفتم _ اصلا من نمیخوام ازدواج کنم بی‌بی، من از پسر منیر خانم خوشم نمیاد! _ پس دردت اینه و عادت شدنت هم بهونست! تا فردا صبرکن مادر امروز و فرداست که پسره از خارج بیاد ... منیرخانم گفت میان همینجا همو ببینین جلوتر اومد _ بعدشم مادر تو که یکبار هم تا حالا پسر منیر خانم رو ندیدی، چطور میگی ازش خوشت نمیاد؟ _ دقیقا مسئله همینه چون تا حالا ندیدمش نمیخوام باهاش ازدواج کنم! بی‌بی لب گزید _ وا مادر همه ما همینجوری ازدواج کردیم از قدیم همین بوده ، من و آقاجونت هم تو حجله تازه همو دیدیم. حتی سر سفره عقد هم پدر و عموهام وایساده بودن بالای سرمون رو سر منم تور بود یه نظر هم آقاجونت رو ندیدم! _ ولی الآن عهد بوق نیست مادرجون! همه دختر و پسرها قبل ازدواج تا چندسال باهم رفت و آمد دارن بی‌بی هینی گفت و روی صورتش کوبید _ خدامرگ بده من و دختر از دست تو! ما از این سبک سر بازی ها نداریم نبینم یکبار دیگه همچین حرفی بزنی که به گوش بابات برسه سرت رو بیخ تا بیخ میبره! بغض کرده به طرفم اتاقم رفتم بی‌بی کوتاه بیا نبود صداش رو از بیرون شنیدم _ لطف هایی که منیر خانم در حقمون کرده رو یادت رفته گلبرگ که حالا میخوای من رو پیشش روسیاه کنی؟ از روز اول که دیدت گفت این دختر نشون پسر من باشه در عوض تا هروقت میخواین تو این خونه بشینید بدون یه قرون پول! اشک روی صورتم رو پاک کردم حق با بی‌بی بود منیر خانم حتی گفته بود تمام مخارج مدرسه من رو از پسرش گرفته و داده! _ یادت نره اینکه الآن توی بهترین مدرسه ی شهر درس میخونی هم به لطف همین پسر منیر خانمه که میگی نمیخوای زنش بشی گوشیم رو برداشتم و وارد سایت مدرسه شدم همه امیدم به برنده شدنم توی مسابقه ای بود که جایزه ی چند میلیونی داشت اگه تو این مسابقه برنده میشدم میتونستم خرجایی که پسرمنیر خانم این مدت برام کرده بود بود رو بدم و ‌باقیش رو به عنوان سرمایه به بابا میدادم تا کم کم از این خونه هم بلند بشیم با استرس نگاهی به ساعت انداختم پنج دقیقه تا اعلام نتایج مونده بود صفحه رو رفرش کردم و با بالا اومدن لینک اعلام نتایج مسابقه ذوق زده باز کردمش اما نوشته‌ی روی صفحه بود که انگار سطل آب سردی روی سرم ریخت " برنده مسابقه مقاله ماه، خانم رویا خجسته" انگشتای سردم بی اراده روی جزئیات حساب کاربریم کشیده شد " مقاله شما توسط آقای سام پژمان رد شده. از حضورتان در مسابقه متشکریم" تمام رویا و آرزوهام نقش برآب شده بود سام پژمان ر‌و فقط دوبار دیده بودم سهامدار اصلی مدرسه که شنیده بودم چندین ساله آمریکاست و فقط سالی یکی دوبار برای جلسات خیلی ضروری میاد ایران از شدت حرص نفس نفس میزدم اگه سام پژمان رو به روم بود قطعا اون موهای خوش حالتش رو از ریشه میکندم و ناخن هام رو توی صورت جذابش فرو میکردم صدای زنگ خونه بلند شد و همزمان بغض من هم ترکید چاره ای نمونده بود باید با پسر منیر خانم ازدواج میکردم صدای احوالپرسی های بی‌بی با منیرخانم رو شنیدم و بی رمق از جا بلند شدم چادر گل‌دار بی‌بی رو روی سرم انداختم و به طرف حیاط رفتم منیرخانم با دیدنم ذوق زده به طرفم اومد و بغلم کرد بی‌بی چشم و ابرو میومد لبخند بزنم اما بی حس تر از اونی بودم که بتونم لبهام رو کش بدم منیر خانم که در حیاط رو باز کرد چشمم به ماشین خارجی آبی رنگی افتاد که زیادی آشنا بود! حس میکردم قبلا هم این ماشین رو توی پارکینگ مدرسه دیدم قطعا خودش بود آخه چندتا از این مدل ماشین خارجی با این رنگ خاص میتونست توی تهران باشه؟ منیرخانم توی کوچه‌ چشم چرخوند _ کجا رفت این پسر ذهنم هنوز درگیر تحلیل رنگ و مدل ماشین روبه روم بود که با قرار گرفتن قامت بلند و چهارشونه ای روبه روم سر بلند کردم شوکه و مبهوت از اونچه میدیدم پلک زدم فقط دوبار دیده بودمش اما چهره جذابش رو به خوبی یادم بود! _ اومدی پسرم؟ بیا داخل بشین گلبرگ و مادربزرگش منتظرن سرجا خشک شده بودم پسرمنیر خانم، کسی که مجبور بودم باهاش ازدواج کنم همون مردی بود که مقاله م رو رد کرده بود! مردی که تا دقایقی پیش آرزو میکردم مقابلم بود که ناخن هام رو توی صورتش فرو کنم حالا درست رو به روم ایستاده بود نگاه نافذش رو روی صورتم بالا پایین کرد و بی توجه به منی که هر لحظه ممکن بود از شدت شوک پهن زمین بشم با صدای بم و خونسردش رو به منیرخانم گفت _ وقت برای نشستن نیست تو مدرسه جلسه دارم بگو زودتر حاضر شن بریم آزمایشگاه!
ادامه مطلب ...
127
0
داستانی از دلِ محله سورو بندرعباس🤯 🦢🦢🦢🦢🦢 داستان درباره دختری به نام سوداست؛ دختری که به‌خاطر وجود دشمن‌هایی دندان تیز کرده، مجبور می‌شه، هومان،کارگر لنج پدرش رو به عنوان بادیگارد بپذیره. در نهایت، هر دو عاشق هم می‌شن؛ اما وقتی که هومان قصد اعلام عشق به سودا رو داره، لنج پدر سودا آتیش می‌گیره وبدبخت میشن این اتفاق باعث می‌شه که پدر سودا بدهی‌های زیادی بار بیاره و هومان به فکر قمار و کسب پول برای نجات اون میوفته تا زودتر بتونه برای عشقش پا پیش بذاره؛ اما قمارهای اون بی‌نتیجه می‌مونه و شخصیت شرور داشتان یعنی عطا، پیشنهاد کمک به پدر سودا می‌ده؛ اما با این شرط که سودا رو عقد کنه!
ادامه مطلب ...
376
0

sticker.webp

310
0
بستنیم رو لیس میزدم... با شوهر خواهرم اومده بودیم بستنی بخوریم صدای نق نق بچش تو بغلم بلند شد و گفتم: - بریم خونه نیواد، الان این بیدار میشه گریه می‌کنه شیشه شیرشم نیاوردم تو ماشین نشسته بودیم و سرم و سمتش برگردوندم که دیدم مات صورت من! بستنی دستگاهی تو دستمو از دهنم فاصله دادم و سری به چپ و راست تکون دادم: - چیه؟! بستنی می‌خوای؟ نگاه ازم گرفت خیره به روبه روش نفس عمیقی کشید و با یه دست به فرمون ماشینش ضربه زد و زمزمه کرد: - لعنت... ساکت ماند، ادامه نداد و سر سمتم برگردوند و خیره به لبام گفت: - فردا چهلم خواهرت می‌دونی که متعجب آره ای گفتم که ماشین و روشن کرد: - بابات گفته بعد چهلم خواهرت باید بری خونه‌ی خودتون دیگه گفت بهم بگردم دنبال پرستار پس خواستم تشکر کنم ازت که این چهل روز اومدی خونم ازمون مراقبت کردی و حواستم بود ناخواسته بغض کردم، این که از فندق جدا میشدم دیگه برام غمگین بود اما نگاهم به نیواد بود: - بابام اینو نگفت! نیم نگاهش و بهم داد و اخم کرد: -باز فال گوش وایسادی؟ سری به تایید تکون دادم و قطره اشکی رو صورتم افتاد که سری به چپ و راست تکون داد: - کی می‌خوای بزرگ شی آیه؟ چی شنیدی؟ - شنیدم بابام گفت می‌خوای دختر کوچیکمو به عقدت در میارم ولی باید مهرشو قبل عقد به من بدی! شنیدم گفت ما از خدامون تو داماد خانواده ما شی دوباره فقط سر کیسه‌ر‌ شل کن این یکی هم کم سن تر هم... بغضم شکست و با گریه من صدای گریه نوزاد تو آغوشمم بلند شد و از خواب پرید! نیواد هیچی نمی گفت و من درحالی که بچه‌رو تکون میدادم تا آروم شه ادامه دادم: -خوش به حال آبجیم، عاشقش شدی ازون زندگی نکبت بیرونش کشیدی طوری که مارم یادش رفته بود نمی‌اومد حتی سر بزن بهمون! دو سال کنارت زندگی کرد ولی فهمید معنی زندگی رو نیواد جلوی در خونه خودش پارک کرد و بستی تو دستمو گرفت و در حالی که اخم داشت لب زد: - هیش گریه نکن بچرو آروم کن دستی زیر چشمام کشیدم و پستونکی تو دهن نهال کوچولو گذاشتم که ساکت شد ولی من هنوز اشک می‌ریختم که غرید: - منم تو دهنت پستونک باید بزارم ساکت شی لیمو گاز گرفتم که گریه نکنم و اون ادامه داد: - نمی‌تونی تو خونه ی من بمونی دیگه من یه مردم تو تمام حرکاتت داره می‌ره همین الانش رو عصاب من مخصوصا که شبیه خواهرتی نگاهم و به چشماش دادم، دیوونه بود؟ - بزار بمونم نیواد تو میدونی خانواده ی من چه شکلیه! پرستاری بچتو میکنم من خاله‌ی این بچم. دلم به حالش می‌سوزه اما غریبه که نمی‌سوزه خیره تو صورتم نیشخندی زد، دستی لای موهاش کشید و بستنیم رو دستم داد و گفت: - اگه قرار باشه خونم بمونی باید عقدت کنم دختر خوب این یعنی زنم میشی می‌دونی زن شدن یعنی چی آخه؟ این بار ساکت موندم که با تردید ادامه داد: - اگه تو، تو مشکلی نداری با این موضوع من همین فردا بعد چهلم می‌برمت محضر خونه واسه عقد اما از من طلب عشق نکن من عشقمو یه بار به خواهرت دادم سر انداختم پایین و نمی‌دونستم باید چی بگم اما می‌دونستم نمی‌خوام برم تو اون خونه و خانواده. پس تنها باشه ی آرومی گفتم، خواستم از ماشین پیاده شم که مچ دستمو گرفت. نگاهم و بهش دادم که ادامه داد: -بستنیتو تموم کن متعجب شدم که با ابرو اشاره ای به بستنیم کرد و من بستنیم رو لیس زدم که کمی خم شد آخی گفت... اما نگاه ازم برنداشت و خیره به لبام گفت: - چهل روز جلوم رژه رفتی بچه! فردا همرو تلافی میکنم... من آیه‌م... خواهر بعد زایمان می‌میره و من میرم برای مراقبت از نوزادش... من و نوزاد خواهرم و شوهر خواهرم... مردی که شاید سالی یک بار می‌دیدمش! خانواده ی خودم وضعیت مالی خوبی ندارن ولی شوهر خواهرم وضعش خوب بود و خانواده ی من بعد چهلم منو دو دستی دادن به همون مرد، مردی که از خودم ۱۶ سال بزرگ تر بود و قبلا شوهر خواهرم بود... شوهری که عشق بهم نمی‌داد و فقط می‌خواست بچشو بزرگ کنم و تختش و گرم! اما...
ادامه مطلب ...
126
0
من آرن مقدمم... بزرگ‌ترین وارث خاندان مقدم... جراح خبره‌ی مغزواعصاب... کسی که تو آمریکا فارغ‌التحصیل شده و کل بیمارستانای کشور و خارج کشور واسه داشتنش سر و دست می‌شکونن... ولی من به خواست خودم تو آمریکا درس نخوندم... مجبور شدم برم... فرار کردم... وقتی نامزدم رو لخت و عور تو بغل رفیق از برادر عزیزترم دیدم از این ننگ فرار کردم... فرار کردم تا بخاطر مادرم قاتل نشم ولی با این فرار قاتل خودم و خانواده‌ی بعد از رفتن من از بین رفته شدم... حالا که سرد شدم، حالا که از دست خودم با عالم‌ و آدم عصبی‌ام برگشتم... بعد از سال‌ها برگشتم تو خونه‌ای که دیگه نمیشه اسمش رو خونه گذاشت... خونه‌ای که توش یه دختره ریزه میزه‌ هست... دختری که میگن پرستار مادرم و کسیه که اونا رو تو نبود من به زندگی امیدوار کرده... نمی‌دونم چطور اما یه باره دیگه دلم سُر می‌خوره و اسیر اون کوچولوی لعنتی میشه... دختری که مثل اسمش یه رویاست... رویایی که من نمی‌دونم با اون نامرد ناموس دزد... یک #عاشقانه_انتقامی فوقِ زیبا از عشقی قدیمی تا عشقی جدید و سوزان با قلمی کاربلد و کم‌نظیر
ادامه مطلب ...

file

219
0
- تو خیلی چاقی هنگامه! - من فقط هفتاد و سه کیلوئم... احمدرضا پوزخند زد و هنگامه خجل سر پایین انداخت. - من و تو اصلا به هم نمی‌خوریم دخترخاله! بر فرض محالم بخوای زن من شی! از در ماشینم رد می‌شی؟ - من چاق نیستم! از این تحقیر ناراحت بود ولی دلخوشی مادرش چه؟ - من اصلا دلم نمی‌خواد با حرف بزرگترا برم توی چاه، تو دیپلمه‌ای من دکترا دارم! - لیسانس می‌گیرم یعنی الان برای کنکور درس می‌خونم. از خودش متنفر بود که این‌قدر به احمدرضا اصرار می‌کند. آرزوی مادرش دیدن عروسی او بود... - حرف آخرمو زدم هنگامه. ساعت گران‌قیمتش را نگاه کرد و گفت: - من دیرم شده ساعت چهار کلاس دارم ایشالا توم با یکی دیگه خوشبخت بشی... رفتن احمدرضا بغضش را شکاند، سر گذاشت روی میز کافه‌ی خلوت و بلند بلند زیر گریه زد. - خانم؟ - ببخشید من... نتونستم خودمو کنترل کنم الان بلند می‌شم! یک مرد قدبلند بود با یک سیگار میان دو انگشت. - به نظر من شما اونقدر چاق نیستی که نامزدیت به هم بخوره! - شما حرفای ما رو... - همه‌شو شنیدم، نباید بهش التماس می‌کردی! یک مرد عجیب و غریب، خوشتیپ و جنتلمن، با همان ژست نشست روبه‌روی هنگامه. - آرزوی مادرم عروسی منه، روزای آخر زندگیشه به خاطر مادرم التماس کردم. - سرطان داره. - شما از کجا می‌دونین؟ واقعا تعجب کرده بود هم از حرف‌های آن مرد هم از حضورش و این‌ خلوتی کافه. - حدس زدم و حاضرم برات فداکاری کنم! سیگارش خاموش شد توی فنجان قهوه‌ی احمدرضا. - برای من؟ چه فداکاری آقا؟ - این کارت منه، اسمم سروش مهرآراست، فردا بیا مطب حرف بزنیم ساعت هفت! سروش مهرآرا پزشک مادرش! - د... دکتر مهرآرا؟ - فکر کنم شانس توه زنمو همین امروز زنم طلاق بگیره و با این پسره‌ی دکترا بریزه رو هم، باید حسرتتو بخوره، حسرتمو بخوره می‌فهمی؟ هاج و واج مانده بود که سروش لپش را کشید. - مطب ساعت هفت!
ادامه مطلب ...
239
1
_ شنیدی میگن آقای اصلانی ورشکسته شده و یه مرد پولدار پیدا شده کل سهام مدرسه رو ازش خریده؟ با استرس دستام رو درهم گره زدم و نیکی با دیدن حال آشفته م ادامه داد _ نگران نباش گلبرگ میگن این یارو خیلی خرپول و کله گنده ست قطعا نمیذاره دانش آموزی مثل تو بخاطر پول شهریه از مدرسه ش بره _ ولی اون آقای اصلانی بود که با این شرایط من رو قبول کرد معلوم نیست اینم همچین فکری داشته باشه _ میگفتن طرف خیلی جوونه زور بزنه سی و یکی دو سالش باشه! مطمئنا از اصلانی هم بهتره ناامید سر تکون دادم که ادامه داد _ اصلا چرا راضی به ازدواج با پسر صاحب خونتون نمیشی؟ مگه نگفتی طرف تحصیل کرده ست و چندساله خارج از کشوره؟ وضعشون هم که توپه دیگه چی میخوای؟ با یادآوری این موضوع اخمام درهم شد _ چی داری میگی نیکی من اصلا اونو دیدم که بخوام به ازدواج باهاش فکرکنم؟ بعدش هم مسئله فقط من نیستم! اون پسر هم به ازدواجمون راضی نیست و فقط بی‌بی و مادر اون هستن که میخوان ما هر طور شده باهم ازدواج کنیم نیکی آهی کشید و دیگه چیزی نگفت باهم به طرف دفتر رفتیم تقریبا همه ی دخترای مدرسه جمع شده بودن تا سهامدار جدید و خوش آوازه رو ببینن! پچ پچ هاشون به گوش می‌رسید : _ وای من تازه که با اون ماشین خارجیش اومد تو مدرسه دیدمش فکر کردم نامزد یکی از دخترای مدرسه ست حسودیم شده بود! _ کاش هر روز بیاد تو مدرسه هرچی دعا میکردیم اصلانی نیاد باید دعا کنیم این بیاد شاید بتونیم مخش رو بزنیم _ خوش خیالی؟ آخه این یارو میاد به ما نگاه کنه اصلا؟ خدا میدونه چندتا دوست دختر داره! به زور با نیکی از بین جمعیت راه باز کردیم باید هر طور شده خودم رو به اون مرد میرسوندم و باهاش حرف میزدم فصل امتحان ها رسیده بود و درست توی حساس ترین روزای سال باید شهریه میدادم تا بتونم توی امتحان ها شرکت کنم به طرف ناظم که بابداخلاقی به دخترا میتوپید برن توی کلاس و جلوی دفتر رو شلوغ نکنن رفتم _ خانوم سلیمی من باید با سهامدار جدید صحبت کنم میشه برم داخل دفتر؟ ناظم بدعنق توپید _ نه دخترخانم! برو سر کلاست ببینم الکی هم اینجا رو شلوغ نکن همون لحظه در دفتر باز شد همهمه بچه ها بالا رفت و مرد خوش پوش و جذابی از دفتر بیرون اومد اولین بار بود این مرد رو میدیدم و قطعا سهامدار جدید مدرسه هم همین مرد بود. با تشر ناظم هر یک از دخترا به طرف کلاسی پراکنده شدن و تنها من بودم که همچنان مصر سر جام ایستاده بودم ناظم کفری گفت _ تو چرا وایسادی؟ برو سرکلاست توجه مرد که مشغول صحبت با مدیر بود به طرفمون جلب شد _ باید با ایشون صحبت کنم کار مهمی دارم اینبار نگاه نافذ مرد مستقيم بهم خیره شد ولی قبل از من مدیر با لحن تحقیر آمیزی گفت _ باز تو اومدی برای شهریه ات التماس کنی؟ چه اصراری داری وقتی پول نداری تو مدرسه خصوصی درس بخونی؟ انگار سطل آب یخی روی سرم خالی شد جلوی اون مرد و بقیه کسایی که هنوز توی سالن بودن بدجور تحقیر شده بودم بغض گلوم رو گرفت و حتی زبونم برای ادای کلمه ای نچرخید سهامدارجدید اینبار بااخم ریزی نگاهم میکرد و من اما فقط تونستم تمام توانم روی توی پاهام بریزم و از اون مدرسه بیرون بزنم *** _ پاشو مادر یه آبی به دست و صورتت بزن الآن منیرخانم میاد زشته با این چشمای بادکرده بشینی جلوش بدون مخالفت از جا بلند شدم دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم و ازدواج اجباری با مردی که بارها به منیرخانم گفته بود من رو نمیخواد و تن به این ازدواج نمیده رو به یکبار دیگه پا گذاشتن توی اون مدرسه خصوصا دیدن نگاه اخم آلود اون مرد ترجیح میدادم آبی به صورتم زدم که زنگ در به صدا دراومد بی‌بی هراسون گفت _ گلبرگ مادر برو در رو باز کن دستم بنده به خیال اینکه منیرخانم دم دره با لباس توی خونه به طرف در رفتم و بازش ‌‌کردم اما به محض اینکه سرم رو بالا گرفتم انگار برق از تنم عبور کرد منیرخانم در ‌کنار مردی که امروز توی مدرسه دیده بودمش! همونی که برخلاف نگاه آخرش که پراخم بود حالا با حیرت نگاهم میکرد منیرخانم نگاه ناراحت و شرمنده اش رو به من دوخت _ گلبرگ جان مادربزرگت خونست؟ قبل از اینکه من جواب بدم بی‌بی به سرعت خودش رو بهمون رسوند و با خوشحالی احوالپرسی کرد منیرخانم نگاه شرمنده اش رو به بی بی داد _ توران خانم روم سیاهه این پسر از خر شیطون پایین نمیاد و راضی به این ازدواج نمیشه اومدم بگم مهمونای امشب رو... _ صبرکن مامنیر انگار که دنیا دور سرم چرخید امروز دوبار به بدترین نحو ممکن جلوی این مرد تحقیر شده بودم مردی که حالا تازه فهمیده بودم همونیه که بی‌بی یکساله اصرار داشت باید باهاش ازدواج کنم بی‌بی ناراحت نگاهشون کرد که مرد با نگاهی عجیب به سرتا پای منی ‌که با تاپ و شلوارک توی خونه جلوش ایستاده بودم گفت _ قرار ازدواج سرجاشه امشب برای بله برون میایم خونتون!
ادامه مطلب ...
153
1

sticker.webm

1 106
2
Last updated: ۱۱.۰۷.۲۳
Privacy Policy Telemetrio