El servicio también está disponible en su idioma. Para cambiar el idioma, presioneEspañola
Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
دسته بندی
زبان جغرافیایی و کانال

all posts Adelleh. Hoseini(شاه‌بیت)

کانال رسمی عادله.حسینی آثار چاپ شده: نیمرخ، آچمز، سمفونی، ایمان‌بیاور، سونامی، لوکیشن، ثانیه‌ی هشتادو ششم 👈در دست چاپ: آنتیک لینک کانال  https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk  
نمایش توضیحات
23 158-15
~6 685
~22
29.81%
رتبه کلی تلگرام
در جهان
36 140جایی
از 78 777
در کشور, ایران 
6 250جایی
از 13 357
دسته بندی
429جایی
از 857
همه انتشارات
دوستان این بنر تبلیغ نیست و نهایت ساعت ۱۰ پاک می‌شه فقط برای اون دوستانی که از دیروز مدام پیوی من برای لینک پیام می‌دن👌
1 057
0
خواستم وارد شوم که صدای دوستش دستم را در نزدیکی دستگیره‌ی در خشک کرد. _زمان با این دختره صنمی داری؟ نگفته بودی‌‌! _کدوم دختره؟‌ _کدوم دختره؟ همین که الان اینجا بود. تا جوابش را بشنوم، قلبم را توی دهانم احساس کردم.‌ _چرا شر و ور میگی؟ چه صنمی؟ امان از صدای خنده‌ی دوستش: _چرا عصبی می‌شی؟ حس کردم باهاش صمیمی رفتار می‌کنی آخه. _رفیق ماجانه. صدای دوستش پر از شطینت بود:‌ _فقط رفیق ماجان؟‌ _کی دیدی من با بچه‌ها بپرم بیشعور؟‌ قلبم با سر زمین خورد و پایین افتاد!‌‌‌ ناباور پلک زدم، به من گفته بود بچه؟! _یعنی می‌خوای بگی نفهمیدی چطوری نگات می‌کنه؟ بابا دختره می‌بیندت رنگش می‌پره چشاش چراغ میده. _نفهم که نیستم. این چیزا تو این سن طبیعیه، اولین پسری که یه کم بهشون توجه می‌کنه سریع پیش خودشون فکر و خیال می‌کنن، بزرگ میشه یادش میره‌! _خب توجه نکن برادر من، کِرم از خودته‌.‌ * * *‌ دست‌هایش را از هم باز کرد. _بیا اینجا‌ ببینم! دلم تاب خورد اما یک لحظه هم تردید نکردم، جلو رفتم و قبل از‌ این‌که برسم به بغلش، دستم را گرفت، به طرف خودش کشیدم و توی آغوشش فرو بُردم. دستش که بین موهایم رفت بی‌طاقت صدایش زدم: _زمان؟ سرش را کمی عقب کشید و مرز بین پیشانی و موهایم را بوسید. _جونم _من خیلی می‌ترسم، همیشه می‌ترسم. _از چی؟ _از این‌که یه اتفاق بدی بیفته، از این‌که یه چیزی بشه که دیگه نداشته باشمت.‌ نگاهم کرد؛ طولانی، عمیق، ویرانگر. بعد با صدای خَش‌دارش دلم را بُرد: _من هستم لیلی، نه خودم جایی می‌رم نه می‌ذارم تو جایی بری.‌.. عاشقانه‌ای یواشکی با قرارهای پنهانی
ادامه مطلب ...
image
970
8
#ویژه_توصیه_می‌شود👌
1 289
2
سفر به دوران دهه هشتاد... گوشی‌های دکمه‌ای، عروسی‌های شلوغ، همسایه های فضول، دوران دبیرستان و روزهای نوجوونی، خونه تکونی‌های پر خاطره، تابستون و پشه‌بند و خوابیدن روی پشت بوم، مجله‌های رنگارنگ خانواده سبز و روزهای زندگی، صحبت‌های درگوشی با دخترای فامیل، تعصب های تو مخی برادر بزرگتر. خانواده‌ای که هم جمعیتش زیاد بود و هم صفا و صمیمیتش. اهل قربان صدقه رفتن نبودیم اما به قول مادر جانمان برای هم در میرفت. همه در رمان «یک رؤیای کوتاه» و بهترین و خاص ترینِ اتفاقِ هفده سالگی‌ام. آمدن «زمان» به زندگی‌ام و قرارهای یواشکی‌ام با او، موبایل قایمکی و رابطه پنهانی و پر از شور و هیجانمان. و هر بار قشنگ خانوم گفتن‌هایش که دلم را می‌لرزاند و اتفاقی که همه چیز را دگرگون کرد...
ادامه مطلب ...
1 035
4
#ویژه_توصیه_می‌شود👌
1 000
0
#پارت_۲۸۳ دلواپس بودم نکند گلستان خانم یا هما خانم بیایند و او را توی آشپزخانه ببینند و فکر اشتباهی بکنند.‌ ‌ یک سبد استیل از توی کابینت برداشتم و از هر کیسه چند میوه توی سبد انداختم.‌ سنگینی نگاهش را احساس می‌کردم، از پهلو به لبه‌ی اجاق تکیه داده بود و چشمانش رویم بود.‌ سبد میوه را توی سینک گذاشتم، آب را رویشان باز کردم و او هنوز داشت نگاهم می‌کرد.‌ زورم گرفته بود از این‌که من نمی‌توانستم برای چند ثانیه‌ی متوالی به او زل بزنم اما او بی‌پروا چشمانش را میخ صورت من کرده بود.‌ ‌ همانطور که سیب سبزی را می‌شستم دندان‌هایم را روی هم فشار دادم و توی دلم شروع کردم به شمردن.‌ به عدد ده که رسیدم تحملم را از دست دادم، برگشتم و با نگاه تند و تیز و لحن پرخاشگرانه‌ای گفتم: _می‌شه یه ور دیگه رو نگاه کنی؟‌‌ ‌ با همان خونسردی که اعصابم را خُرد کرده بود، سرش را بالا انداخت: _نه اخم‌هایم را درهم کشیدم و حرصی گفتم: _چرا اونوقت؟ ‌ خیلی دلم می‌خواست بگویم «یعنی اینقد تو کفمی که نمی‌تونی نگاتو از روم برداری؟!»‌ ‌اما بدبختانه یا خوشبختانه من به اندازه‌ی او گستاخ‌ نبودم!با آن نگاه مفرّح و لحن خاصش گفت: _چون دلم می‌خواد نگات کنم‌ ‌‌ قلبم تپید و مات شدم!‌ طول کشید تا توانستم از دامش بگریزم و نگاهم را بچرخانم.‌ انگشت شستم را روی سیب کشیدم و باصدای ضعیفی گفتم: _من دلم نمی‌خواد...‌ ‌ _واقعا؟‌ ‌ نگاهم پایین نیامده دوباره به طرفش برگشت، گُنگ نگاهش کردم.‌ _‌واقعا دلت نمی‌خواد نگات کنم؟‌ ‌‌ این عوضی داشت مرا بازی می‌داد! داشت گیجم می‌کرد! سکوت مرا که دید قدمی جلو آمد و با لحن فریبنده‌ای گفت: _آره لیلی؟ نمی‌خوای؟‌ ‌ لیلی گفتنش قلبم را از نو به تپش انداخت.‌ از این همه جسارت او و ضعف خودم به تنگ آمدم.‌ ‌ صدایم را صاف کردم و سعی کردم لحنم محکم باشد: _فراموشی گرفتی؟ ‌‌ دوباره تای ابرویش را بالا برد. عجیب بود که می‌توانستم معنی هر حرکتش را بفهمم.‌ ‌ آب دهانم را قورت دادم و گفتم: _انگار آخرین حرفامونو یادت رفته‌...‌با همان ابروی بالا رفته یک دور کامل سر تا پایم را برانداز کرد، با طمأنیه و صبر.‌ عصبی از حرکتش دستم را جلو بردم و به صورت افقی، با فاصله جلوی چشم‌هایش گرفتم‌‌.‌‌ نگاهش کمی کدر شد. با لحنی که اندک خشم قاتی‌اش شده بود گفت: _نه! هیچ‌وقت یادم نمیره‌ بچه‌ها اگه به قصه‌های شلوغ و گرم و فضاهای خانوادگی علاقه دارین این رمان خیلی خیلی جذاب با قلم قوی رو از دست ندین‌. ‌فضاسازی‌ها و عاشقانه‌هاش و حسِ خوبِ نوستالژی که توی رمانه، فوق‌العاده زیباست 🫠😍
ادامه مطلب ...
1 105
13
#ویژه_توصیه_می‌شود👌
1 244
1
#پارت_۱۱۸ گوشی فاطی دوباره لرزید، این بار فوری جواب داد و عصبانی گفت: _تویی دنبال ما؟‌ صدای بهادر را واضح نشنیدم اما عربده‌اش به گوشم رسید، و بعد صدای پر از خشم و نفرت فاطی بلند شد: _غلط کردی، نمی‌خوام ببینم‌ و باز فریادهای بهادر و این بار صدای جیغ فاطی: _باز زده به سرت؟ نیا دنبال ما دیوونه، گمشو، فقط گمشو برو.‌ فاطی تلفن را قطع کرد‌؛ ‌اما دیوانه بازی‌های بهادر ادامه داشت. سرعتش را زیاد کرده و این بار پهلو به پهلویمان شد و چند لحظه بعد ماشینش را به به ماشین ما کوباند.‌ ماشین روی خیابان خیس و لیز سر خورد و به سمت چپ کشیده شد.‌ من و فاطی بی اختیار جیغ کشیدیم و او فرمان را محکم گرفت و عصبانی و بی‌مهابا بهادر را فحش داد: _پدر سگ‌ بی‌شرف دوباره خودش را به کنارمان کشاند و باز با کوبیدن به پهلوی ماشین از مسیر منحرف‌‌مان کرد. صدای گریه‌ی فاطی بلند شده و قلب من آمده بود توی دهانم. این چه شری بود که دامن گیرمان شده بود.‌ فاطی گوشی به دست شماره‌اش را گرفت‌.‌ متوجه شدم که سرعت ماشین‌ دارد کم می‌شود، خودم را جلو کشیدم و ترسیده گفتم: _داری چیکار می‌کنی؟‌ صدایش بالا رفت: _وایسم ببینم این الاغ چه مرگشه‌ فاطی گریه کنان گفت: _ جواب نمیده، براش توضیح بدم... نه تو رو خدا واینسا، یه بلایی سرت میاره، داشت تو گوشی تهدید می‌کرد.‌ ماشین را به حاشیه خیابان کشاند و خونسرد گفت: _ هیچ گهی نمی‌تونه بخوره.‌ حس کردم فشارم به شکل شدیدی افت کرده و دست‌ و پایم یخ بسته‌. توی سرم هزار بلا چرخ می‌خورد که اگر کمترین‌شان هم به واقعیت می‌پیوست نابود می‌شدیم. فکر کردم  اگر سر و صدا می‌شد و کار به پلیس و خانواده‌ها می‌کشید چه؟ یا بدتر از آن، اگر بهادر نفهم روانی آسیبی به او می‌رساند چه؟ وای خدایا! از تصورش تمام وجودم لرزید!‌ فاطی جیغ کشید: _تو رو خدا ولش کن، این روانیه، عصبانی میشه کنترلش دست خودش نیست، تو رو خدا برو، خواهش می‌کنم برو.‌ برگشت و با چهره‌ای که تا به حال از او ندیده بودم رو به فاطی غرید: _برم که یه هل دیگه بده تا ته خیابون سُر بخوریم کله پا شیم؟‌ سرعت ماشین بهادر زیاد بود و چندین متر جلوتر از ما ترمز کرد.‌ در راننده باز شد و بهادر بی‌مغز با قفل فرمانی در دستش بیرون آمد.‌ فاطی دوباره جیغ کشید و من قالب تهی کردم‌‌.‌ فاطی در ماشین را باز کرد تا پیاده شود که صدای قاطع‌اش توی ماشین پیچید: _پیاده نشو تو... نترس سگی که واق میکنه گازه نمی‌گیره‌.‌ آنقدر مسلط و آرام گفته بود که انگار بهادر را مثل کف دست می‌شناخت.‌ قفل کمربندش را باز کرد و دستگیره‌ی در را کشید که... ‌‌
ادامه مطلب ...
1 513
5
#توصیه‌ی_ویژه
878
0
من کادوی گرون نمی خوام 😎 کادو میخواما 😁 از اینا می خوام 🤓👇 https://t.me/+SeTGV5NCNBAzYjQ0 https://t.me/+SeTGV5NCNBAzYjQ0 صفحه اولش هم برام بنویس : برای لبخندت موقع بو کردن برگه هاش 😍 حالا که فهمیدی من چقدر قانعم بیا توی این کانال و برام بخرشون 😎🥹 https://t.me/+SeTGV5NCNBAzYjQ0 https://t.me/+SeTGV5NCNBAzYjQ0
947
0
#توصیه‌ی_ویژه
871
0
کسی هست کتابای آزیتا خیری رو نخونده باشه ؟ 🥹 رمانخون باشی و ما ماه و ماهی بودیم رو نخونده باشی ؟ 😍 وای نگو که بانوی قصه رو نخوندی 🫠 بوی درختان کاج چی ؟ 🥰 آخرین رمان هما پور اصفهانی هم نخوندی لابد 🥺 بیا تا کتابای نخونده ات زیادتر نشدن ، بخونشون 🤓 از کجا؟ از اینجا ؟ 👇 https://t.me/+SeTGV5NCNBAzYjQ0 https://t.me/+SeTGV5NCNBAzYjQ0 فهیمه رحیمی رو یادته ؟ دخترش اومده و کتاباشو دوباره چاپ کرده 😍 از اینجا بگیرشون 🥹🥰
888
3
#توصیه‌ی_ویژه
1 144
1
#توصیه‌ی_ویژه
713
0
تاکسی سواری رو سروش صحت نوشته 😍 هنر شفاف اندیشیدن و هنر خوب زندگی کردن رو عادل فردوسی پور ترجمه کرده 🥹 تاریخ عشق رو ترانه علیدوستی ترجمه کرده 🥰 شیلا خداداد کلی کتاب کودک ترجمه کرده 🥹 کأن لم یکن رو امیر علی نبویان 😍 نوشته 💫 همه این کتاب ها و کلی کتاب دیگه رو از اینجا بگیر 😎😍 https://t.me/+SeTGV5NCNBAzYjQ0 https://t.me/+SeTGV5NCNBAzYjQ0 رمان های آزیتا خیری،لیلانوروزی،زهرا ارجمند نیا و کلی نویسنده دیگه که توی کانالاشون عضوی هم از اینجا بگیر 😍🤓 https://t.me/+SeTGV5NCNBAzYjQ0 https://t.me/+SeTGV5NCNBAzYjQ0
ادامه مطلب ...
1 545
11

sticker.webp

2 166
0
درد تمام چیزی بود که احساس می‌کردم. تنم خسته‌تر از هر وقتی بود و با تمام وجود دلم خواب می‌خواست. با ضربه‌ای که به صورتم خورد کمی اطراف را واضح‌تر نگاه کردم. تنها نیرویی که نگهم داشته بود چشم‌های روبه رویم بود. چشمهای تیره‌ی مردی که می‌دانستم اگر در دنیایش نباشم هیچ‌کس نمی‌تواند از خشمش در امان بماند. بلند رو به کسی فریاد زد: _پس دکترِ لعنتی کدوم گوری موند؟ اطرافم پر از صدا بود، پر از هیاهو و همهمه اما از بین همه‌ی آن‌ها چشم‌هایم فقط او را می‌دید و خاطراتمان را... گوش‌هایم فقط او را می‌شنید و صدای آرام ویالونی که در پس زمینه‌ی خاطراتم پخش می‌شد. پیشانی‌اش را روی پیشانی‌ام گذاشت و با دستش بیشتر روی زخم بزرگ شکمم را فشار داد: _با من بمون آواز...مبادا ترکم کنی! بی‌حال فقط نگاهش کردم. روی صورتم را نوازش کرد. دستش خونی بود و با نوازشش، من هم گرمای خون را روی پوست صورتم احساس کردم. این عشق چه بود که از هر جایش می‌گرفتم باز هم بوی خون می‌داد؟ _حق نداری ترکم کنی آواز...حق نداری بری! صدایش می‌لرزید... مردی که تا به حال ضعفش را ندیده بودم حالا صدایش به وضوح می‌لرزید: _می‌دونی اگه خیال ترک کردنمو داشته باشی چی میشه؟ تک تک این آدمایی که اینجان و نتونستن ازت مراقبت کنن رو سلاخی می‌کنم...تک تکشون رو با لبخند می‌کشم و انتقامت رو از خودم و دنیا می‌گیرم. تو هیچوقت مرگ کسی رو نمی‌خواستی یکی یه دونه‌ی من...پس اینبارم بی‌رحم نباش...برای نمردن بقیه، خودت برای من زنده بمون. به سختی دست بی‌حسم را بالا آوردم و روی گونه‌اش گذاشتم. سر خم کرد و کف دستم را چندبار پشت سر هم بوسید. تلاش کردم حرفی بزنم اما فقط هوا در سینه‌ام در حال گردش بود. متوجه تقلایم شد و گوشش را نزدیک‌تر آورد: _جانم عزیزدلم؟ جانم؟ به سختی زمزمه کردم: _منو ببخش...خواهش...می‌کنم...نمی‌خوام...در حالی برم که ازم دلخوری! سر روی سینه‌ام گذاشت و می‌فهمیدم که چه تلاشی برای اسارت اشک‌هایش می‌کرد. درمانده زمزمه کرد: _لعنتی! این کارو با من نکن...نمی‌تونی انقدر راحت همه چیزو ول کنی و بری! نمی‌تونی... صدای قدم های سریع کسی را از دور می‌شنیدم. دستم هنوز روی گونه‌اش بود اما تمام سرم اینبار پر شده بود از صدای ویالون... پر شده بود از خاطرات دور و آوازی که دیگر نمی‌شناختمش... کنعان مردی بشدت قدرتمند و‌ جذاب ... اون یکی از بزرگترین مافیای ايتالياست پسر دو رگه ای ایرانی ایتالیایی اما انقدر توکارش خشن و دقیقه که هیچ کس جرعت نزدیک شدن بهش رو نداره تا اینکه یه دختر بی پناه ایرانی رو پیدا میکنه و اون دختر میشه خط قرمز کنعان نصیری .... طوری اگه کسی چپ نگاهش کنه ...
ادامه مطلب ...
آواز رویا و خاکستر🕯دیانا حسنجانی
به نام خالق نور🕯 کانال رمان‌های دیانا حسنجانی روزهای زوج: سه پارت 🌬❄ آواز رویا و خاکستر[ آنلاین] دریای خون و بوسه[ بزودی] ناجی هور[ تمام شده] اینستاگرام نویسنده:@dianaa_book
649
1
#هدیه حالم نزار بود. امیرعلی دقیقا هفت روز و پنج ساعت بود که تمام زنگ‌ها و پیام‌هایم را نادیده می‌گرفت... در خانه را با کلید باز کردم. مامان گفته بود خانه نیلوفر بمانم چون خودشان تا دیروقت بیرون هستند اما حوصله نیلوفر را نداشتم. آمدم خانه تا کمی خلوت کنم. انتظار چراغ خاموش را داشتم اما خانه روشن بود. انتظار سکوت داشتم اما صدای درهم برهم جمع می‌آمد. همان جا کنار در میخکوب شدم وقتی صدای امیرعلی را تشخیص دادم... عمو گفت: - به‌به... چه چایی خوشرنگ و عطری... حقا که چایی عروس خانم خوردن داره... مگه نه امیرعلی؟ ناقوس مرگ در مغزم صدا داد وقتی صدای خنده شرمگین ترانه و ممنون گفتنش با صدای خفه و سرسنگین امیرعلی همراه شد که در جواب پدرش گفت: - بله. مثل آواره‌ی بعد از بیرون آمدن از خرابه‌های یک زلزله نه ریشتری، قدم روی زمین کشیدم و تنم را جلو بردم تا به چشم خود ببینم. امیرعلی که تا هفت روز قبل جانش به جانم وصل بود، با گل و شیرینی آمده به خواستگاری خواهرم... و خواهرم... و خواهری که در این هفت روز من را در آغوش می‌کشید و شانه‌هایش را در اختیارم می‌گذاشت تا اشک بریزم، با لبخند شیرین و لپ‌های گل انداخته روبروی امیرعلی ایستاده و چایی خواستگاری‌اش را تعارف می‌کرد... مامان گفته بود به خانه نیایم... مامان هم با آن‌ها همدست بود... مامان هم خنجر زده بود... اما چرا؟... فرق من و ترانه چه بود؟ مگر نمی‌گفت من هم مانند دختر خودش هستم؟ من هنوز آنجا ایستاده بودم و هیچ‌کس نمی‌دید که با هر حرف عمو و هر تعریفش از ترانه و هر نگاه زیر چشمی امیرعلی به ترانه و دلبری‌های ترانه برای امیرعلی، من ذره ذره فرومی‌ریختم... دختر و پسر برای حرف بلند شدن. مسیرشان سمت اتاق مشترکم با ترانه بود. همان جایی که امیرعلی می‌گفت دوست دارد یک روز ببیند اتاقم چه شکلیست... داشت می‌رفت که روی تخت من روبروی ترانه بنشیند و حرف‌هایی که به من زده بود از آینده، از خوشبخت کردنم، از خانه‌مان، از بچه‌هایمان، به ترانه بگوید... در مسیر اتاق بودند که نگاه امیرعلی به من خراب شده افتاد. سرعتش رفته رفته کم شد تا به ایست کامل رسید... تکیه دادم به دیوار برای تحمل وزنم. اشک از چشم چپم ریخت... به دنبال ذره‌ای پشیمانی در چشمانش بودم، فقط یک ذره تا روح به تنم برگردد اما دو گوی مشکی چشمانش خالی بود... سرم را آرام تکان دادم و زیر لب با لب‌های خیس از اشک زمزمه کردم: - چرا...؟... واقعا چرا؟... چرا با من بازی کرده بود؟ ترانه نگاهش به من بود اما نگاه پر ستیز و نفرتش: - آقا امیر... چرا وایسادید؟ باز لبخند شیرین اما کریه‌اش را زد: - خواهش می‌کنم بفرمایید... امیرعلی نگاه بی‌تفاوتش را از من گرفت و به دنبال ترانه راه افتاد... و این پایان یک عشق بود... 👈 سرآغاز رمان دیگری از نویسنده فصل‌های نخوانده عشق 👈 موضوعی متفاوت و پر از کشمکش 👈 پارت‌گذاری همه روزه و به‌طور منظم 👈 تمام بنرهای تبلیغاتی واقعی و بخشی از پارت‌های رمان هستند
ادامه مطلب ...
✨ کانال عم‍ــومی س‍ـــ‌آغْآزْ‍ـــر ✨
پارت‌گذاری هر شب یک پارت برای رفتن به پست اول رمان روی لینک کلیک کنید https://t.me/c/1767855958/286 لینک کانال https://t.me/+n4qXw-6ChxdlNjA0
986
5
- از من نمی‌ترسی؟ - چرا باید بترسم؟ - نشنیدی میگن من به یه دختره تجاوز کردم؟ به دختر عمم! آترا قدمی به عقب برداشت و تای ابرو بالا انداخت. - باید باور کنم؟ سپهر قدمی به جلو برداشت. - دختر خوبی باشی نه تنها باور می‌کنی بلکه مثل همه فرار می‌کنی ازم. آترا دست‌هایش را دو طرف صورت او گذاشت. - نیستم! پای تو که می‌رسه دختر خوبی نیستم. https://t.me/+A4TLqeNA_Mc1NzI0 https://t.me/+A4TLqeNA_Mc1NzI0 -گفت دیگه هیچ کس باورم نداره. باهاش برم، برم پیش اون. گفت برم پیشش. بازهم نفس عمیق و رساندن صدایش به گوش آترا. -گفت کسی نمی خوادت. همه طردت کردن...گفت بیا، جبران می کنم. سپهر پنجه میان موهایش فرو برد. -گفت برگرد، رویاهاتو بهت بر می‌گردونم. بغض کرده لب گزید: -گفت خاطره هامونو بر می گردونم. عمیق نفس گرفت: -گفت برگرد، زن سابقتو بهت بر می گردونم. https://t.me/+A4TLqeNA_Mc1NzI0 ❌آترا بینا، دانشجوی روانشناسی غرق تو رویای مهاجرت، با عشق و علاقه‌ی بسیار پاش به یکی از معروف ترین بیمارستان های اعصاب و روان باز می‌شه و وجود سپهر سروش، روانشناس حاذق اما مرموز بیمارستان، تمام معادلات ذهنی آترا رو به هم می‌ریزه...
ادامه مطلب ...
1 060
0
‍ 💫💫شیب_شب - چرا دست از سرم بر نمی داری؟؟؟ از روی کاپوت ماشین پایین پرید و گوشه ی ابرویش را خاراند نگاه بی تفاوتش را در چشمانم ریخت - برو وسیله هات رو جمع کن منتظرم......؟؟!!!!! - نمی فهمی؟ یا خودت رو زدی به نفهمی؟؟؟ هجوم ناگهانی اش را به چشم ندیدم تنها در  صدم ثانیه گریبانم را گرفت و به سمت ماشین کشید - لیاقت احترام نداری....‌ شوکه از فضای غیر قابل پیشنی میانمان جیغم به هوا رفت - ولم کن نامرد عوضی....!!!! سرش را تکان داد - اوکی .....نگران نباش، اونم به موقعش... !!!! منظورش چه بود؟؟؟ نگاهش را در صورت بهت زده ام چرخاند - قرار نیست آش نخورده دهن سوخت بشم که .....هوم؟؟ دستانش بی قرار چرخی روی لباسم زد و انگشتانش دکمه های کت پاییزی ام را با اشاره ای باز کرد - می دونی ریرا؟؟؟؟ وسط هیاهوی گیتی جون و نارشین  برای اینکه بندازنت به من، تنها چیزی آرومم  می کرد سرش را پایین آورد و کنار گوشم پچ زد - فکر کردن به پستی بلند ی های هیکلت بود پایم را محکم به ساق پایش کوبیدم در ماشین را باز کرد و پرتم کرد داخل ...... - وحشی بازی دوست داری عشقم.... اوکی، منم بدجور پایه ام که اون لب های لامصبت و از جا بکنم...!!! هنوز نفس گرمش به صورتم نرسیده بود که با التماس لب زدم : - حسام ...... نگاهش روی چشمهایم ماند آب دهانش را قورت داد - جان دل حسام .....عمر حسام -اذیتم نکن باشه -  دِ آخه من خاکبرسر کی اذیت کردم؟!! من که جونمو برات می دم..... تویی که آویزون اون بی غیرت شدی و..... جمله اش تمام نشده بود که یقیه اش از پشت کشیده شد بی کی می گی بی غیرت مرتیکه ی بی ناموس.......؟؟!!!! 💘💘💘💘💘💘
ادامه مطلب ...
رمان شیب شب/آزاده ندایی
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy اینستاگرام نویسنده: @anedaee31 https://www.instagram.com/p/C64TkmtKqxm/?igsh=bnpzZ3NlMzV2ZGc2
584
1

sticker.webp

592
0
😍😍 #گفته بودید یه فروشگاه آنلاین معتبر براتون معرفی کنم #گالری_مهتاب کاملا مورد اطمینانه😍😍 برای دیدن قیمت ها و کارهای جدید عضو کانال شوید و تنوع لباس هامونو ببینید و طبق سلیقه خودتون انتخاب کنید کارهای های ترند امسال که تو اینستا می‌بینید همه رو ما داریم رو بهتون میدیم.   گالری مهتاب یک گالری بی نظیر با چندین سال سابقه انلاین فروشی عرضه کننده مستقیم از تولید به مصرف می‌باشد. وتا فراموش نکردم بگم این گالری #ارسال_رایگان گذاشته به همه جای کشور با بهترین قیمت ها می‌تونید داخل کانال انتخاب کنید و به راحتی سفارش بدید🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 و پاییزه هم در راهه👆😍
ادامه مطلب ...
195
0
“بازی” خنديدم: -يه سوال خارج عرف. -شما دو تا خارج عرف بپرس. لبخندي زدم: -شما پسرا تو ديت اول به چي دقت مي‌كنيد؟ يك تاي ابرو بالا داد: -فرقت با دختراي ديگه داره بیش‌تر مي‌شه‌ها. چشمکي ردم: -من كه گفتم. دستم رو گرفت و سمت كاناپه برد. به خيال خودش آروم آروم و نامحسوس بهم نزديك مي‌شد ولي من اين جماعت رو از بر بودم. هم سروشي رو كه دو هفته باهاش سر كرده بودم و هم اين راياني كه الان بي ترس توي خونه‌اش، كنارش روي كاناپه نشسته بودم. دستش رو دور شونه‌ام انداخت و گفت: جفت ابروها بالا رفت: -كم‌كم دارم جدي‌تر ازت خوشم ميادا. وحشي مي‌زني انگار. من هم ابرو بالا دادم: -نه ديگه، ايست كن! من همون فيلم ملي‌اي هستم كه به نفعته تماشاش نكني. -ولي يه سكانسشو مي‌شه ببينم، هوم؟ مدل خودش گفتم: باز بلند خنديد. لبخندي بهش زدم و گفتم: -جواب سوالم موندا. قرار بود راحت باشي. -پسرا تريك دارن. يه فني مي‌زنن از توش در ميارن دختره تا كجا پايه‌اس. -چه تريكي؟ -جالب؟ تابلوعه دختر! -نيست! تو جواب منو كامل بده، منم عوضش اطلاعات مفيد مي‌دم بهت واسه ديت‌هاي بعديت.
ادامه مطلب ...
كانال نگار. ق (بازي)
لينك كانال : https://t.me/+ABpkN3EfiFoxYjc0 اثر هاي ديگر : سي سالگي (موجود در باغ استور) تيغ بي قرار رستاخيز (موجود در باغ استور) تمساح خوني يك آكواريوم را بلعيد ( موجود در باغ استور ) هشتگ ضربه ي شمشير شواليه ام كرد
300
0
_ خوشت میاد با غیرت من بازی می‌کنی نه؟ با تعجب نگاهش کردم: _ چی میگی؟! چی شده مگه؟ با چشمان خشمگینش نگاهم می‌کرد و به زور صدایش را کنترل کرد: _ چی میگم؟ چی شده؟! عروسی خواهرته یا برادرت؟ اخمی کردم: _ چه ربطی داره؟ _ این چه سر و وضعیه؟! حق به جانب گفتم: _ مگه چشه؟ دستی درون موهایش کشید و مستأصل گفت: _ خیلی خوبه! با بهت گفتم: _ چی؟ تند تند و با صورت سرخ از عصبانیت تکرار کرد: _ چون خیلی خوبه... چون خیلی قشنگ شدی... _ ایرادش چیه؟ _ دلم نمی‌خواد بقیه نگات کنن... دوست ندارم کسی سر تا پاتو وجب کنه! با قلبی که تند تر از هر وقتی می‌زد پرسیدم: _ چرا؟ _ چون... چون... خاطره‌تو می‌خوام! _ ها؟ پوفی کشید: _ آخر شب، بیا ته باغ، حرف می‌زنیم... راستی؟ _ دیگه برای کسی جز من رژ زرشکی نزن! بعد میان بهتم شالم را جلو کشید و در گوشم گفت: _ دوست دارم! https://t.me/+2auQuRtNnH42Zjlk https://t.me/+2auQuRtNnH42Zjlk https://t.me/+2auQuRtNnH42Zjlk قصه‌ی عشق یه #پسرحاجی جدی و یه #دخترشیطون ! 😍 پسر مغروری که وارث خاندان بزرگ محققی بود، جوری گرفتار عشق یه دختر شیطون و موفرفری میشه که بخاطرش... #خاطرات_کاغذی
ادامه مطلب ...
فاطمه‌ مفتخر| خاطِرات‌ِ کاغَذی📸
به‌نام‌خالق‌مهر 🌻 شما را به دقایقی لبخند، به میزبانی دخترکِ امیدوارم دعوت می‌کنم! #خاطرات‌کاغذی به قلم #فاطمه_مفتخر 📸📚📜🗳📝🌻🌙 همرازروزهای‌تنهایی‌ و نیم‌نگاه |دردست‌چاپ تب‌واگیر و خاطرات‌کاغذی |درحال‌نگارش #کپی_ممنوع
350
0
پسر نابغه‌ی فامیل و مهندس رباتیک دانشگاه امیرکبیر بود. نور چشمی بزرگ‌ترها عاقل، جذاب، دوست‌داشتنی و متین. همه‌ی فامیل روی سرش قسم می‌خوردن و دخترها برای به دست آوردن توجهش، هرکاری می‌کردن. اون اما توی یک روز زمستونی سرد، وسط حیاط خونه‌ی پدربزرگم، درحالی که دوتا بچه اردک کوچولو توی بغلم بود، به چشمام زل زد و گفت از موهای فرفریم خوشش میاد. عاشقم شده بود. عاشق منی که سر به هوا ترین نوه ی فامیل بودم. کسی که همه به خاطر شیطنت‌هاش ازش دوری می‌کردن. تصمیمش عین بمب توی فامیل سروصدا به پا کرد...
ادامه مطلب ...
500
1

sticker.webp

556
0
بازی تكيه به صندلي دادم كه صدايي بغل گوشم گفت: -نگهبانو گول زدي. بقيه رو مي‌خواي چه كني؟ ابروم بالا رفت. لبخندم رو فرو رفتم و با قيافه‌اي گيج سمتش چرخيدم: -جان؟ صداي مليحم خودم رو هم شگفت زده كرد. من كجا و اين صداي مصنوعي كجا؟ تيام لبخند زد: -مطمئني اومدي كنسرت؟ -مكان اين‌طور مي‌گه. -بي توجهيت ولي اين‌طور نمي‌گه. متعجب گفتم: -بي توجهي؟ دهانم رو براي مثلا اعتراض باز كردم كه نگذاشت و گفت: -ايرپادم كه تو گوشت و... نگاهي به اپل واچم انداخت و گفت: -موسيقيم كه داره پلي مي‌شه. اين يكي انگار تيزتر از بقيه بود. توي دل براي خودم كف زدم. موفق بودم. تك به تك كارهايي كه انجام داده بودم توي چشمش رفته بود. واقعا اگه جا داشت تيز بودنش رو براش تحسين مي‌كردم. لب‌هام رو تو جمع كردم و گفتم: -اوپس. لو رفتم كه. بعد خنده‌ي آرومي كردم و گفتم: ابرو بالا داد: -خوبه انكار نمي‌كني. لبخندي زدم كه گفت: -ولي من مي‌خوام گوش بدم. اگه يه كم از سر و صداتون كم شه البته. بعد نگاه از من گرفت و به روبه‌رو دوخت. ابروهام بالا پريد. نفس آرومي كشيدم و من هم نگاهم رو به خواننده‌اي دوختم كه هيچي از آهنگش نشنيده بودم. آهنگ اول تموم شد. همه كف زدن و نيما شروع به صحبت كرد: -آهنگ خوش آمد گويي رو دوست داشتيد؟ مخاطبا جيغ زدن و نيما خنديد. بعد شروع به معرفي نوازنده‌ها و اعضاي تيمش كرد و آخر سر گفت: بعد دستش رو جلوي تيام گرفت. تيام از جا بلند شد. لبخندي به روش زد و دستش رو به نشانه‌ي احترام كمي بالا برد. نيما نفر بعدي رو معرفي كرد: -كامران جان عزيز كه معرف حضور همه هستن و رفيق كودكي من. درسته الان رقيبيم، ولي واسه من هميشه عزيزه. جمعيت باز جيغ زدن. -شنيدم كه خانوم سيلان هم اينجا هستن. يه كف هم به افتخار خانوم ايلاي سيلان بزنيم كه با حضورشون منور كردن. با لبخند از جا بلند شدم. سري براي خودش و بعد جمعيت تكان دادم. دستم رو روي سينه گذاشتم، كمي خم شدم و باز روي صندلي نشستم.
ادامه مطلب ...
كانال نگار. ق (بازي)
لينك كانال : https://t.me/+ABpkN3EfiFoxYjc0 اثر هاي ديگر : سي سالگي (موجود در باغ استور) تيغ بي قرار رستاخيز (موجود در باغ استور) تمساح خوني يك آكواريوم را بلعيد ( موجود در باغ استور ) هشتگ ضربه ي شمشير شواليه ام كرد
195
0
_ حاجی خبر داره خانم کوچیکش پسرا رو تور می‌کنه؟ پوزخندی زد و ادامه داد: _ چند تا چند تا برمی‌داری دختر حاجی ؟ برای ماهم بزار! چشمان زیبایش حالم را بهم می‌زد! چطور این قدر منفور بود؟! با حرص گفتم: _ دهنتو ببند! موهای لختش را با ناخن های لاک خورده‌‌اش پشت گوش زد و گفت: _ حرف حق درد داره؟ به پشت سرم نگاه کرد و لحنش را تغییر داد و با مظلومیتی ساختگی گفت: _ چرا اینجوری می‌کنی اخه؟ چرا محمد باید قربانیِ تو بشه؟ مگه نگفته بودی عاشقشی؟ چرا الان اینجوری می‌کنی؟ فشارم داشت بالا می‌رفت و کنترلی روی عصابم نداشتم! ناباور گفتم: _ معلومه داری چی میگی؟! _ چی شده؟ صدای مردانه‌‌ای از پشت سرم بلند شد. به سمتش برگشتم که دوباره تکرار کرد: _ اینجا چه خبره؟ قبل از اینکه حرفی بزنم، زن با آن صدای نازک و آغشته به بغضی تصنعی گفت: _ ئه تو اینجایی علی؟ نمی‌فهمم والا چرا اینجوری می‌کنه این دختره؟ یادته به محمد گفته بود عاشقشه؟ الان با اینکه شنیده تو قراره بیای خواستگاری من، چسبیده به تو! نالیدم: _ بس کن! با ترسی ساختگی به طرفِ علی رفت و بازویش را گرفت که دیگر تحمل نکردم و اشکم چکید. علی دستش را از درون دستان دختر بیرون کشید و جلو آمد و مرا در آغوش مردانه‌اش گرفت. دختر با تنفر نگاهم کرد و داد زد: _ خراب! مرد همانطور که جسم لرزان مرا در آغوش ورزیده‌اش داشت به طرفش برگشت و عربده کشید: _ خفه‌خون‌ بگیر! به چه حقی باهاش اینجوری حرف می‌زنی؟! با زار صدایش زدم: _ تو رو خدا... دوباره داد زد: _ دیگه بسته! همتون گوش کنین، این دختر... در گوشش گفتم: _ تو رو قران نگو! لب به گوشم چسباند و گفت: _ هیچی نمیشه! و با صدای بلندتری ادامه داد: _ این دختر زن منه! محمدی که تازه آمده بود، نگاه ناباورش روی ما دوتا که در آغوش هم بودیم خشک شد. وای.‌.. وای... بدبخت شده بودیم! خون‌مان حلال بود... زدم زیر گریه: _ ما رو می‌کشن! به خدا ما دوتا رو می‌کشن! با دستان بزرگش کمرم را چنگ زد و در حالی که نگاهش به محمد بود، گفت: _ هیچکس جرات نداره دستش به ناموس خاندان محققی بخوره! https://t.me/+Q2wqjpwG1xA1Yjc0 https://t.me/+Q2wqjpwG1xA1Yjc0 https://t.me/+Q2wqjpwG1xA1Yjc0 همه چیز از خونه‌ی حاجی شروع شد! دختر شیطون خانواده بعد از چند سال دوباره برگشته بود به اون عمارت بزرگ! دختری گستاخ و سرکش و نترس که با اومدنش پرده از راز های قدیمی خانواده برمی‌داره و از پسر محبوب خانواده دل می‌بره! در حالی که عشق مابین اون ها به معنای واقعی کلمه ممنوعه هست! https://t.me/+Q2wqjpwG1xA1Yjc0 https://t.me/+Q2wqjpwG1xA1Yjc0 https://t.me/+Q2wqjpwG1xA1Yjc0
ادامه مطلب ...
198
0
_ یه روز همین جا می‌بوسمت دردانه. هروقت تنها می‌شدیم این را زمزمه می‌کرد، حالا اما فقط صدایش توی گوشم مانده بود و خودش توی راه فرودگاه بود تا برای همیشه از این کشور برود. بسته‌ی قرص را توی آب حل کردم و با گرفتن شماره‌اش روی تخت نشستم. صدای بوق می آمد و لیوان بین دستانم سنگینی می کرد، گذاشت بوق ها بخورند و لحظه ی آخر صدای گرفته اش را شنیدم: _ دردونه؟ تلخی لبخندم عمیق تر شد. هنوز به من می گفت دردونه و حاضر شده بود رهایم کند؟ _ داری می ری عشقم؟ صدای غیرعادی ام، باعث شد زمزمه کند: _کجایی؟ _حتما رسیدید فرودگاه، آره؟ _ برمی گردم، راضیشون می کنم و برمی گردم، کجایی تو بچه‌م؟ پوزخندی زدم، به لیوان قرص چشم دوختم و لب هایم آرام لرزید: _ نباید تنهام می‌ذاشتی. حال خودش هم خوب نبود. _موقتیه، باید محکم باشی تا برگردم. _گفتم اگه بری زنده نمی مونم... ترس، وحشت، هر آنچه می شد توی صدایش نشست: _نترسونم دردانه، برمی گردم عروسک، آتیش بزرگ‌ترا که بخوابه برمی گردم، بعد اون طور که شایسته‌ی عزیز دل منه می برمت خونه ی خودم، نه پنهونی و نه یواشکی... لیوان را چسباندم به لب‌هایم، اشک ها روی گونه هایم ریختند، می دانستم خانواده های پرکینه ی ما رضایت نمی دهند. امید واهی داشت که خودش را از منی که از کودکی دوستش داشتم دور می کرد. لیوان را سر کشیدم... ممتد و بی وقفه و بین صدازدن های پروحشت او، تنها نالیدم: _ دوستت داشتم، رفیق بچگیم.... اسمم را حالا داشت با ترس و نگرانی فریاد می کشید، من اما می خواستم آخرین نگاهم.... پسر نابغه‌ی فامیل و مهندس رباتیک دانشگاه امیرکبیر بود. نور چشمی بزرگ‌ترها عاقل، جذاب، دوست‌داشتنی و متین. همه‌ی فامیل روی سرش قسم می‌خوردن و دخترها برای به دست آوردن توجهش، هرکاری می‌کردن. اون اما توی یک روز زمستونی سرد، وسط حیاط خونه‌ی پدربزرگم، درحالی که دوتا بچه اردک کوچولو توی بغلم بود، به چشمام زل زد و گفت از موهای فرفریم خوشش میاد. عاشقم شده بود. عاشق منی که سر به هوا ترین نوه ی فامیل بودم. کسی که همه به خاطر شیطنت‌هاش ازش دوری می‌کردن. تصمیمش عین بمب توی فامیل سروصدا به پا کرد...
ادامه مطلب ...
image
379
0
😍😍 #گفته بودید یه فروشگاه آنلاین معتبر براتون معرفی کنم #گالری_مهتاب کاملا مورد اطمینانه😍😍 برای دیدن قیمت ها و کارهای جدید عضو کانال شوید و تنوع لباس هامونو ببینید و طبق سلیقه خودتون انتخاب کنید کارهای های ترند امسال که تو اینستا می‌بینید همه رو ما داریم رو بهتون میدیم.   گالری مهتاب یک گالری بی نظیر با چندین سال سابقه انلاین فروشی عرضه کننده مستقیم از تولید به مصرف می‌باشد. وتا فراموش نکردم بگم این گالری #ارسال_رایگان گذاشته به همه جای کشور با بهترین قیمت ها می‌تونید داخل کانال انتخاب کنید و به راحتی سفارش بدید🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 و پاییزه هم در راهه👆😍
ادامه مطلب ...
178
0

sticker.webp

1 235
0
_ یه روز همین جا می‌بوسمت دردانه. هروقت تنها می‌شدیم این را زمزمه می‌کرد، حالا اما فقط صدایش توی گوشم مانده بود و خودش توی راه فرودگاه بود تا برای همیشه از این کشور برود. بسته‌ی قرص را توی آب حل کردم و با گرفتن شماره‌اش روی تخت نشستم. صدای بوق می آمد و لیوان بین دستانم سنگینی می کرد، گذاشت بوق ها بخورند و لحظه ی آخر صدای گرفته اش را شنیدم: _ دردونه؟ تلخی لبخندم عمیق تر شد. هنوز به من می گفت دردونه و حاضر شده بود رهایم کند؟ _ داری می ری عشقم؟ صدای غیرعادی ام، باعث شد زمزمه کند: _کجایی؟ _حتما رسیدید فرودگاه، آره؟ _ برمی گردم، راضیشون می کنم و برمی گردم، کجایی تو بچه‌م؟ پوزخندی زدم، به لیوان قرص چشم دوختم و لب هایم آرام لرزید: _ نباید تنهام می‌ذاشتی. حال خودش هم خوب نبود. _موقتیه، باید محکم باشی تا برگردم. _گفتم اگه بری زنده نمی مونم... ترس، وحشت، هر آنچه می شد توی صدایش نشست: _نترسونم دردانه، برمی گردم عروسک، آتیش بزرگ‌ترا که بخوابه برمی گردم، بعد اون طور که شایسته‌ی عزیز دل منه می برمت خونه ی خودم، نه پنهونی و نه یواشکی... لیوان را چسباندم به لب‌هایم، اشک ها روی گونه هایم ریختند، می دانستم خانواده های پرکینه ی ما رضایت نمی دهند. امید واهی داشت که خودش را از منی که از کودکی دوستش داشتم دور می کرد. لیوان را سر کشیدم... ممتد و بی وقفه و بین صدازدن های پروحشت او، تنها نالیدم: _ دوستت داشتم، رفیق بچگیم.... اسمم را حالا داشت با ترس و نگرانی فریاد می کشید، من اما می خواستم آخرین نگاهم.... پسر نابغه‌ی فامیل و مهندس رباتیک دانشگاه امیرکبیر بود. نور چشمی بزرگ‌ترها عاقل، جذاب، دوست‌داشتنی و متین. همه‌ی فامیل روی سرش قسم می‌خوردن و دخترها برای به دست آوردن توجهش، هرکاری می‌کردن. اون اما توی یک روز زمستونی سرد، وسط حیاط خونه‌ی پدربزرگم، درحالی که دوتا بچه اردک کوچولو توی بغلم بود، به چشمام زل زد و گفت از موهای فرفریم خوشش میاد. عاشقم شده بود. عاشق منی که سر به هوا ترین نوه ی فامیل بودم. کسی که همه به خاطر شیطنت‌هاش ازش دوری می‌کردن. تصمیمش عین بمب توی فامیل سروصدا به پا کرد...
ادامه مطلب ...
image
865
2
#پارت_1 نامه‌ی‌اول: مرگ! _ چی باید بگم، چی باید بنویسم؟ من اصلاً نمی‌دونم چجوری باید نامه بنویسم اما اگه قرار باشه یه تیتر برای این یاداشت انتخاب کنم، فقط می‌شه یک کلمه، مرگ! من مُردم، من‌و نیمه شب کُشتَن. چی بگم؟ زیر بار این درد هر روز دارم می‌میرم و زنده می‌شم. بابام اگر بفهمه سکته می‌کنه، مامانم دق می‌کنه، داداشم دیوونه می‌شه، خواهر جون آروم و قرار نمی‌گیره. کن‌فیکون می‌شه زندگی خانواده‌ام. مثل زندگی خودم که نابود شد، مثل خودم که مُردم اما محمد، آقا محمدِ من. آخ بمیرم برای عشق پاکمون! کاش ماموریت نمی‌رفتی محمد، کاش عقد کرده بودیم. کاش شیرینی خورده‌ی هم نبودیم، کاش انقدر عاشقت نبودم آقا محمد جانم. کاش انقدر تو پاک و عاشق نبودی، محمدم چی می‌شه اگه بفهمی دختر نشون کردت چی به سرش اومده؟ کاش این سرنوشتِ من نبود. محمد، آخ محمد کاش هیچ وقت نفهمی. اصلاً کاش وقتی از ماموریت اومدی سراغم رو نگیری. کاش عاشق یه دختر دیگه بشی تو همون شهر. به خدا قول میدم دق نکنم. محمدم، کاش وقتی رسیدی سراغ دختری که نشونش کرده بودی رو نگیری. یا... یا اگه آدرس سنگ قبرم رو بهت دادن گریه نکن. اگر شنیدی من رفتم ناراحت نشو محمد، اصلاً می‌دونین‌‌؟ مامان، بابا‌، آبجی، داداش، محمدجانم من بار سفر بستم قراره برم. سراغم رو نگیرین، زندگی کنید بعد از من. نمی‌دونم این نامه رو کی می‌خونه و اصلاً مخاطب این نامه کی هست، به دست کسی می‌رسه یا نه. سعی کردم این نامه رو خوب بنویسم، دلم می‌خواست یک نفر بدون قضاوت قصه‌ی منو بشنوه. راستش منو کشتن، به خدا من مُردم. من فقط دختری هستم که قربانی شهوت‌های حیوانی یه مرد شدم، روح من کشته شد. من رو کشتن. من دلم می‌خواست زندگی کنم‌ اما من رو کشتن. اگر این نامه رو خوندی لطفاً... https://t.me/+kMmIjD-pBK5mZTU0 https://t.me/+kMmIjD-pBK5mZTU0 https://t.me/+kMmIjD-pBK5mZTU0
ادامه مطلب ...
فاطمه‌ مفتخر| خاطِرات‌ِ کاغَذی📸
به‌نام‌خالق‌مهر 🌻 شما را به دقایقی لبخند، به میزبانی دخترکِ امیدوارم دعوت می‌کنم! #خاطرات‌کاغذی به قلم #فاطمه_مفتخر 📸📚📜🗳📝🌻🌙 همرازروزهای‌تنهایی‌ و نیم‌نگاه |دردست‌چاپ تب‌واگیر و خاطرات‌کاغذی |درحال‌نگارش #کپی_ممنوع
306
4
😍😍 #گفته بودید یه فروشگاه آنلاین معتبر براتون معرفی کنم #گالری_مهتاب کاملا مورد اطمینانه😍😍 برای دیدن قیمت ها و کارهای جدید عضو کانال شوید و تنوع لباس هامونو ببینید و طبق سلیقه خودتون انتخاب کنید کارهای های ترند امسال که تو اینستا می‌بینید همه رو ما داریم رو بهتون میدیم.   گالری مهتاب یک گالری بی نظیر با چندین سال سابقه انلاین فروشی عرضه کننده مستقیم از تولید به مصرف می‌باشد. وتا فراموش نکردم بگم این گالری #ارسال_رایگان گذاشته به همه جای کشور با بهترین قیمت ها می‌تونید داخل کانال انتخاب کنید و به راحتی سفارش بدید🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 و پاییزه هم در راهه👆😍
ادامه مطلب ...
496
2
سمتم خم شد. يك راست سمت لب‌هام اومد كه خودمو عقب كشيدم. حرف هميشگي رو زدم: -اهل لب نيستم، من... اما حرفم نصفه موند. كيا صبر نكرد، منتظر نموند، به حرفم اهميت نداد، اصلا هيچ احترامی قائل نشد. دو دستم رو با يك دستش گرفت و لب‌هاش روي لب‌هام نشست... نفسم تو ثانيه‌ی اول رفت. از بهت، از وحشت، از حس عجيبي كه سال‌ها نداشتمش… اين لب‌ها سال‌ها بود لمس نشده بود. آخرين بار همين آدم بود كه تصاحب كرده بود... كيا دست‌هام روول نمی‌كرد و من هم انگار عاجز بودم از تقلا براي آزادی... كيا... خاطره‌ها بهم حمله كردن و چشم‌هام رو بستن... دخترك رو می‌ديدم نشسته روی تاب... تا پسرك بياد. دخترك رو می‌ديدم كه همراهي مي‌كرد تا نكنه پسرك رو از دست بده... دخترك رو می‌ديدم... دخترك بيچاره، بدبخت... كيا محكم‌تر می‌بوسيد... جوري چسبيده بود بهم كه ترسش مشخص بود. من هنوز چشم‌هام بسته بود و توي سال‌ها قبل سير مي‌كردم. لب‌ها خاطره داشتن. من از اين خاطره بازي بيش‌تر از همه چي هراس داشتم. تمام اين سال‌ها هراس داشتم و حالا كيا چيره شده بود... نفس نداشتم و كيا اهميت نمی‌داد. خودش بي نفس نشده بود؟ تقلا رو شروع كردم. تمام تنم براي اکسيژن مي‌جنگيد و كيا امون نمي داد..‌. انقدر تقلاها زياد شد كه با چهره‌ای زيادي كلافه و پر حرص جدا شد و گفت: -انقدر... تكون... نخور. نفس نفس زدم و توي چشم‌هاش نگاه كردم. پسرك بزرگ شده بود. مرد شده بود. و من... اين‌بار مردي رو ديدم كه هراس داشت. اين‌بار مرد ترس داشت از دست . ايلاي، دختر سرايدار ساختماني كه با روياي ثروت دل به رابطه با پسر يكي از همسايه ها مي ده تا روياش به حقيقت بپيونده... اما...... درست زمانی که فکر میکنه همه چیز تموم شده! با رفتن ناگهانی کیاشا به خارج از کشور  همه چیز خراب میشه... و ايلاي میمونه با و لکه ننگی که با فهمیدن خانواده ها رو دامنش می افته! وای از روزی که کیاشا برگرده...
ادامه مطلب ...
كانال نگار. ق (بازي)
لينك كانال : https://t.me/+ABpkN3EfiFoxYjc0 اثر هاي ديگر : سي سالگي (موجود در باغ استور) تيغ بي قرار رستاخيز (موجود در باغ استور) تمساح خوني يك آكواريوم را بلعيد ( موجود در باغ استور ) هشتگ ضربه ي شمشير شواليه ام كرد
350
1
فردا بعد از ظهر پارت ها پاک میشه و نام کانال تغییر میکنه. انشالله که کسی جا نمونده🌸🌸🌸
6 066
4

sticker.webp

2 763
0
_میشه منم دعوت کنی عروسی‌ت؟ سلول به سلولش به عروسی با مادر این دختر بچه فکر می کرد. _چه اشکالی داره ... تو که لباستم آماده ست... بیا. عاطفه کف دستانش را محکم بر هم کوبید و بی خبر از مکنونات قلبم او گفت: _چه خوب ... خب میشه مامانم‌‌م بیاد؟ می دونی که من تنهایی نمی تونم بیام. ساواش شرورانه لبخند زد :_اون که حتما ... خودش یه جور مهمون اختصاصیه... عاطفه اگر می دانست مرد جوان دیوانه وار عاشق مادرش است چه؟ چشمان دخترک گرد شد:_جدا ؟! تو خیلی مهربونی ! می خوای  به مامانم بگم برای تو هم سیب زمینی سرخ کنه ؟ ساواش قهقهه وار خندید:_بعید می دونم مامانت کوفتم بده من بخورم. قصه‌ی می خواهم حوایت باشم قصه‌ی رزا و محمد ... قصه‌ی ساواش و سمانه‌ست.  عاشقانه ای طنز و دلبر و پر از هیجان بیش از ۷۷۰ پارت داخل کانال گذاشته شده . قصه‌ی ما حالا بذار بهت بگم که قراره با این قصه تا می تونی بخندی و بعضی جاهاشم بغض کنی و دلت گریه بخواد. یه قصه ترش و شیرین با یه طعم ملس که با خوندنش شخصیت ها رو هیچ وقت فراموش نمی کنی🏃‍♀🏃
ادامه مطلب ...
1 450
0
امیر سپهبد مرد خشن و جذابی که خیلی مرموز و اسرار انگیزه و به مرد نقاب دار بزرگ معروفه🤤 مردی که با مرگ نامزدش، کسی جرات نزدیک شدن به اون رو نداشت. بعد از اون شبی که جنازه نامزدش رو پیدا کرد و فهمید تو عمارت شایان‌ها عزیز دردونه اش بخاطر تجاوز، جون داده با تموم وجودش فرو ریخت. شد یک گرگ زخمی که دنبال انتقام و دریدن کسی بود که به عزیزترینش تعرض کرده بود و باعث مرگش شده بود. ولی تو روزایی که از زمین و زمان گله و شکایت داشت خواهر دشمنش وارد زندگیش میشه. دختری که قرار بود از اون انتقام بگیره ولی نمیدونست که یه روزی به تنها کسی که تو روزهای سختش کنارش بود دل می‌بنده!! دختری که آزار و اذیتش میکرد تا دل زخم خورده‌اش آروم بگیره. ولی نمی‌دونست با دیدن اشکای اون دختر فقط خودش اذیت میشه 🔥
ادامه مطلب ...

file

1 081
0
#پارت130 جیغ های نازدارِ پناه، نه فقط اتاق، بلکه کل عمارت را پُر کرده بود. _ آییی… آییی درد داره… _ تحمل کن دردت به جونم! این لباسِ لعنتیت تنگه! الان دستتو می‌بندم. دیگه تموم می‌شه. پیرزن و خدمتکار ناباورانه پشتِ در ایستادند! این آقا امیرپارسا بود که تا این حد مهربان و عاشقْ حرف می‌زد و دخترکوچولو را دلداری‌اش می‌داد که درد نکشد؟! ناریه خطاب به بی‌بی گفت: _ دیدید گفتم این‌جا خبراییه بی‌بی؟ نگفتم این دختر، دمِ عروسیِ شازده، با دلبری و بی‌حیایی، آقا رو از راه به در می‌کنه!! زخمِ دستشو بهانه کرده و امیرخانو کشونده اتاق خودش! بی‌بی رنگ به رو نداشت. چه خبر شده بود؟ یعنی واقعا امیرپارسا، نوه‌ی خلفِ علی‌شاه که از قضا فردا شب قرار بود با دختر حاجی ازدواج کند، حالا داشت با دخترعمه‌ی وزه و پرشورش وقت می‌گذراند؟ همان دخترِ کوچک و موطلایی که در این خانه بزرگ شده بود وهیچ‌کس به حسابش نمی‌آورد؟؟ به گونه‌ی خود کوبید: _ پسرِ عزب دمِ نامزدیش، داره با دختری که… لعنت بر شیطون! از امیرپارساخان بعید بود! این همه سال به هیچ ‌زنی نگاه چپ نکرد. الان فریبِ یه الف بچه رو‌ می‌خوره…؟؟ _ دل که این چیزا حالیش نمیشه بی‌بی! همه مون فهمیدیم آقا امیرپارسا دلش پیش پناه بود… ‌مرد سی ساله یه خواسته‌هایی‌ام داره. من که می‌گم امیرخان تا عمر داره جز پناه با هیشکی نمی‌مونه. حتی زنش! اگر یزدان‌خان می‌فهمید پوست پناه را می‌کَند. اگر هلن بانو میفهمید سکته می‌کرد! امیر این‌بار جدی شده بود. که غرید: _ باید زخمتو بشورم! ساکت بشین سر جان و اون روی سگ منو بالا نیار پناه! وگرنه بیش‌تر خون می‌آد. _ آیییی درد داره… آیییی نمی‌خوام…. اصلا به تو چه؟؟؟ تو‌برو بیرون! پیرزن به گونه‌ی خود کوبید! عجب جرأتی داشت پناه! فقط او بود که می‌توانست با امیرپارسا این‌طور صحبت کند! _ نعوذوبالله! این خلوت ممکنه به گناه و خبطی برسه. دوتا جَوونن و نفرِ سوم شیطونه که میاد سراغشون! صدای ملوس پناه را شنید که نفس‌زنان می‌گفت: _ من دیگه نمی‌تونم! دیگه نمی‌خوام امیر! آیییی دستم آی! درد داره! همان لحظه صدای قدم‌های محکم یزدان و پشت سرش هلن‌بانو آمد. بی‌بی سعی کرد جلویشان را بگیرد. نتوانست.نازلی کنارشان بود و مثل اسفند روی آتش جلزولز می‌کرد: _ شوهر من این‌جا داره چی‌کار می‌کنه؟؟ یزدان یک‌دفعه کفری در را هل داد و وارد شد. با صحنه‌ی مقابل، همه خشکشان زد. امیرپارسا برگشت سمت در و پناه دردکشان، دست زخمی‌اش را از بین دستان گرم امیر بیرون کشید. خون روی زمین ریخته بود. _ شماها… شما… امیرپارسا کت‌شلوار تن داشت. عصبانی بود و دلش تابِ دیدن دردکشیدن پناه را نداشت… پناهی که تمام وجود مردانه‌اش را با یک اخم کوچکِ خود می‌لرزاند. پناهی که برای او حکم زندگی داشت… ولی مجبور بود فردا شب کنار دخترِ دیگری خطبه‌ی عقدش خوانده شود! اخم‌آلود پرسید: _ چه خبر شده همه ریختید این‌جا؟ عصبانی بود و یزدان فهمید به خاطر درد دست پناه است… یزدان می‌دانست دلِ پسرش از مدت‌ها پیش گیر این دختر است. ولی پناه لایق شازده‌ی او‌ نبود! یتیم بود. کسی را نداشت! دردانه پسر او، وارث او، امیرپارسا جواهریان کجا و پناهِ بی‌کس کجا…. عقد پناه و نازلی باید فردا شب انجام میشد! بی‌بی به آتلِ صورتی و کوچکی که دست امیر بود و دقایقی پیش تلاش می‌کرد دست باندپیچی شده‌ی پناه را توی آن بندازد نگاه کرد. پناه حالا بغض داشت. امیر دوباره سعی کرد دست زخمی اش را بگیرد. ولی پناه ضربه‌ی محکمی زیر آن زد و با چشمی پر از بین همه گذشت و رفت… نگاه امیرپارسا و قلبش پشت سر او‌ ماند… بوی تن دخترک زیر شامه‌اش بود… پناه موبایلش را درآورد. با صورتی خیس از اشک خطاب مردی غریبه و مرموزی گفت: _ تصمیممو گرفتم… می‌خوام صبح از خونه فرار کنم… نمیتونم عروسی کردن اونا رو ببینم… اگه ببینم می‌میرم… کمکم میکنی؟ _ کجا؟؟ صدای امیر باعث شد از جا بپرد… تو‌ گرگ‌ومیشِ هوا، با یه ساکِ کوچیک فرار کردم. نمی‌خواستم داماد شدنِ عشقمو ببینم... نمی‌خواستم تا اخر عمر، جلوی زنش خم و راست می‌شدم! رفتم که از دردِ عروسش نَمیرم… سه سال بعد، وقتی برگشتم ایران همه‌چی عوض شده بود... اون تبدیل شده بود به یه مردِ زخم‌خورده‌ی بداخلاق و منْ زنِ تنها و زیبایی که هیچ شباهتی به گذشته نداشت. قوی و پولدار شده بودم. دیگه اون دخترِ یتیمی که تو عمارت، حتی دایی و خاله‌ی خودشم بهش رحم نمی‌کردن نبودم! ولی قلبم هنوز شکسته بود. نمی‌تونستم فراموشش کنم. می‌گفتن زنش‌و ترک کرده. می‌گفتن شبا به یادمه و خیلی دنبالم گشته. ولی من می‌خواستم انتقام بگیرم! می‌خواستم اون عمارت و آدماش‌و به خاطر گذشته مجازات کنم، اما اتفاقی افتاد که…😳🔥❌❌
ادامه مطلب ...
1 003
2
دکتر «ملک»… مرد پر رازی که که هیچ دختری اجازه‌ی وارد شدن به اتاق‌خوابش رو نداشت… از زن‌ها دوری می‌کرد. شایعه‌‌ای می‌گفت که اون از زن‌ها بیزاره و هر دختری که وارد حریمش بشه، زنده برنمی‌گرده! من یه خدمتکار ساده تو ساختمونی بودم که اون مدیرش بود. دنیای ساده و بی‌آلایش من با جهان سیاه و مرموز اون مرد فاصله داشت، اما روزی که ناچاراً و اتفاقی، پا به حریمش گذاشتم، همه‌چیز عوض شد… اون مرد مچم رو درست وقتی که احمقانه روی تختش خوابم برده بود، گرفت! وقتی چشم باز کردم، نگاه به نگاهش دراومدم و قلبم ایستاد. داشتم فاتحه‌ی خودمو می‌خوندم که یه‌دفعه بغلم کرد و شروع کرد به بوسیدن موهام و اسمم رو صدا زد… اون مرد منو می‌شناخت. مردی که از زن‌ها متنفر بود و بعدها فهمیدم من عامل این نفرت بودم. منی که حافظه‌م رو از دست داده بودم و خبر نداشتم که دراصل دختر یه خانواده‌ی مهم بودم و زنِ اون مرد… مردی که هیچ زنی در غیاب من، نتونسته بود حتی یک شب جام رو پر کنه! https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8 https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8 قصه‌ی پرشور و عاشقانه‌ای که بی‌قرارتون می‌کنه. شخصیت مرد این رمان، یه مجنون به تمام معناست!
ادامه مطلب ...
1 481
11

sticker.webp

398
0
#پارت_244 -پدر شما محکوم به قاچاق مواد مخدر شده خانم. اشاره می‌کند از مقابل در کنار بروم. اما من خشک شده‌ام. -بی‌جهت نمی‌بریمش که راهمون رو سد کردید. برید کنار خانم، راه رو باز کنید. دستان بابا می‌لرزد و لبانش سفید شده است. آب دهانم خشک شده، اما کوتاه نمی‌آیم و به سختی می‌گویم: -اشتباه شده جناب، دسیسه کردن، پدر من مدیر عامل این شرکته، اصلا همچین چیزی امکان نداره. -تو کلانتری مشخص می‌شه. با تردید و پاهای لرزان از مقابل در کنار می‌روم. بابا همانطور که همراه مرد پیش می‌رود رو به من می‌گوید: -زنگ بزن به رضا و معین. جمله‌اش در گوشم زنگ می‌خورد و او را می‌برند. چرخی در اتاق بابا می‌زنم و ناخن به دندان می‌گیرم. بلافاصله شماره رضا را می‌گیرم و صدای خانمی که می‌گوید دستگاه مورد نظر خاموش است خط بطلان می‌کشد روی خوش‌خیالی‌ام. کی توانسته بودیم او را پیدا کنیم که بار دوم باشد؟ بابا گفته بود معین! سری به طرفین تکان می‌دهم. اما اصلا نمی‌خواهم به معین حکمت فکر کنم. حدود یک هفته بود با من سرسنگین شده بود، تنها به این خاطر که با مهندس سروری قرار کوهنوردی گذاشته بودم. اما نمی‌دانست که من سر قرار آن روز نرفته بودم. فکر می‌کردم بی‌توجهی این مدتش نشان از این دارد که مرا می‌خواهد به خاطر آن قرار تنبیه کند اما با رفتارهایش در این مدت انگار خیال خام کرده بودم که او هم مثل من دل داده است. اما حالا چاره‌ای ندارم. پدرم را برده بودند. شماره‌اش را می‌گیرم و با بوق‌هایی که در گوشم می‌نشیند تپش قلب می‌گیرم و چشم می‌بندم. حتی ندیده هم قلب بی‌جنبه‌ام برای او در این شرایط بازی سر می‌دهد. بعد از بعد پنج بوق پاسخ می‌دهد: -بله؟ صدای خنده‌ی زنانه‌ای در پس صدایش تمام توجه‌ام را جلب می‌کند و اصلا یادم می‌رود به چه دلیل زنگ زده‌ام. -تویی خانم مهندس؟ همیشه مرا خانم مهندس صدا می‌زند و من دلم را به همین لحن خانم مهندس گفتنش باخت داده بودم. «معین بیا دیگه، چی‌کار می‌کنی؟» تمام تنم می‌لرزد و می‌خواهد گریه‌ام بگرید ای کاش تماس نمی‌گرفتم. با الو گفتن معین به سختی لب می‌لرزانم: -س... سلام... من... صدایش بلافاصله جدی می‌شود. -زودتر حرفت رو بگو کار دارم. یعنی تمام آن توجه‌هایی که داشت و نفس به نفس همراهم بود، بازی بود؟ این صدای زنانه چه می‌گوید که او را معین خطاب می‌کند؟ -من فقط زنگ زدم بگم... نمی‌توانم تمرکز کنم، از یک طرف شرایط بابا و از طرف دیگر صدای زنانه و سردی او... «معینم، بیا دیگه، من رو این‌جا کاشتی چی‌کار؟» معینم؟ پوزخندی به خوش‌خیالی‌ام می‌زنم. چرا فکر می‌کردم بعد از آن نامزدی ناموفقم با کامیار آشنایی‌ام با معین معجزه بوده و او می‌تواند مرد زندگی‌ام باشد و تن و روح خسته مرا جلا ببخشد؟ اشک‌هایم فرو می‌ریزند و تلاش می‌کنم لحنم نشان ندهد گریه می‌کنم: -هیچی به کارتون برسید. اما تلاشم بی‌فایدس که صدای گریه‌ام را می‌شنود و در میان شهرزاد شهرزاد گفتنش تماس را قطع می‌کنم. دوباره بغضم می‌ترکد. بلند گریه می‌کنم از اینکه هیچ‌کاری از دستم بر نمی‌آید، حتی برای بابا. معین چندبار تماس می‌گیرد و من در میان تماسش گوشی را خاموش می‌کنم‌ و زمزمه می‌کنم: -به خوشی‌هات برس معین حکمت. فکر می‌کردم او را از دست داده‌ام و هرگز گمان نمی‌کردم او بعد از نیم‌ساعت باشنیدن صدای گریه‌ام خودش را به شرکت برساند و در اتاق بابا مرا در میان چهارچوب تنش حبس کرده و گریه‌هایم روانی‌اش کند... ❌پارت واقعی خود رمانه، هر گونه کپی و الهام گرفتن از این پارت رو حتما و بلافاصله پیگیری می‌کنم❌ بی‌نفس‌درگرداب اثری جدید از زهرا سادات رضوی👇
ادامه مطلب ...
168
1
تابوت ماه سرگرد هامون شریعتی که تجربه ی یک شکست رو تو زندگیش داره،از ایلار دختر عموش خواستگاری میکنه و ایلاری که مجبور میشه این خواستگاری رو قبول کنه ولی ....... ایدا باقری زندگی هم خونه ای و ازدواجی اجباری _از این به بعد موقع خواب رو درنیار. اگه نمیتونی، از این به بعد حق نداری تو اتاق بخوابی. همه ی سعیش را کرده تا با جدیت بگوید و خجالت مانعش نشود، نمی داند چقدر موفق شده اما، هامون که گیج و با چهره ای درهم نگاهش می کند، پوفی می کشد و زیرپوش دستش را به طرفش پرت می کند. هامون شوکه می خندد : _شبا نخواب. از این... از این های بدنت بدم میاد. نمی خوام ببینمشون! با کلافگی و خجالت کمرنگی می گوید و هامون، تازه دوهزاری اش جا میوفتد! ی این دختر، با همان نیم تنه ی از جا بلند می شود و روبروی ایلاری که با اخم و نگاهش می کند، می ایستد: _بدت میاد؟  از باشه؟ به های من میگی نقاشی مهندس؟! پوزخند ایلار لبخندش را عمق می بخشد. بود... خیلی زیاد! _فعلا که از خدام نیست! خیلی مشکل داری و نمیتونی یه تیکه پارچه رو تحمل کنی، بفرما برو پیش بخواب. _اون وقت مامانم نمیگه چیشده تنها ول کردی و اومدی ور دل من؟ ایلار کلافه و عصبی دستش را روی سینه اش می کوبد تا فاصله بگیرد اما، وقتی تنش بین تن او و کمد می شود، آشفته چشم می بندد و... هامون از هر فرصتی برای او استفاده می کند! _اگه پرسید بگم زنم حالش ازم به هم می خوره؟ یا حتی دلش خواد منو ببینه؟ بگم اینارو بهش؟ هامون! ایلار با غیظ صدایش می کند و هامون، سر خم کرده، همانطور که لب های تب دارش را روی های لرزان او با حالتی شبیه نوازش می کشد، با شیفتگی می گوید : _جون هامون! تو هرچی می خوای من اصلا ! زیرپوش که سهله، می خوای با کت و شلوار دامادیم بخوابم؟!
ادامه مطلب ...
«تابوت ماه»Aydawriter
بقول افشین یداللهی یک روز می‌آیی که من دیگر دُچارت نیستم میای دلبر، میای. برای تبلیغات پیام بدین : @Baran6850 «وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ» 
434
1
-حاج‌ابراهیم آدم روونه کرده و پیغام داده مهریه‌ی فخری حاضره و نوه‌ش می‌خواد متارکه کنه. گفته این نوبه نمی‌خواد حرف روی حرف شهریار بیاره. زمزمه کرد: -گفته اگه بنا بود کنار بیان با هم تا حالا اومده بودن! کمربند را رها کردم: -متارکه؟ آدم روونه کرده؟ چه وقت؟ نور سری به تایید تکان داد: -آره... فخری داره خودش رو می‌کُشه. دو روزه یه بند گریه‌‌وزاری می‌کنه! خودش را روی مبل انداخت و چشم از من دزدید: -چه فکر و خیالاتی تو سر شهریاره؟ تو که گفته بودی دیگه جرئت نداره بیاد طرف ما! داد زدم: -معلومه که جرئت نداره، هنوزم می‌گم. خودم را به کنارش رساندم: -عمه‌خانوم رو خبردار کردن؟ اون نمی‌ذاره شهریار فخری رو طلاق بده. فیصله می‌ده! یک‌دفعه گلدسته در را باز کرد: -عمه‌خانوم کجا بود فیصله بده؟ سالاری دیشب بدون عمه‌خانوم اومد و آب پاکی رو ریخت روی دست طلعت، گفت صد باره هست حرف متارکه شده و هر بار پا پیش گذاشتن، این نوبه نمی‌خوان... چشم درشت کرد و به طرفمان آمد: -عمه‌خانوم و سالاری رضایت دارن، کجای کارید... با اخم ضربه‌ای به پایم زد: -وقتی می‌گم یه چند وقته نیا اینجا، بگو چشم!
ادامه مطلب ...
383
0
ـ اینو از سرت بردار بذار موهای قشنگت رو ببینم! دست به مقنعه‌‌ام بردم و بر سرش فریاد کشیدم: ـ دستتو بکش کنار! از مقاومت من برآشفته شد. بازویم را محکم کشید و مرا جلوی خود نگه داشت. کنار گوشم پچ زد: ـ یا با زبون خوش چیزی که ازت می‌‌خوام بهم می‌‌دی یا به زور... در حالی‌‌که تقلا می‌‌کردم بازویم را از زیر دستش بیرون بکشم بر سرش فریاد زدم: ـ غلط می‌‌کنی بخوای به زور منو وادار به کاری کنی! فشار شدیدتری بر بازویم وارد کرد که از درد ضعف کردم. زود داخل سرویس رفتم و در را قفل کردم. در مدتی که خودم را در اینجا حبس می‌‌کردم باید از کسی کمک می‌‌گرفتم. همان لحظه تصویر علی در نظرم نقش بست. مگر نه این بود که او پلیس بود و وظیفه‌‌اش نجات جان و نوامیس مردم بود؟ با دستی لرزان شماره‌‌ی او را در گوشی‌‌ لمس کردم.  پس از چند بوق جواب داد: ـ بله؟ گوشی را به گوش چسپاندم و گفتم: ـ علی آقا، سلام! با مکثی که معلوم بود به خاطر شنیدن صدای پراسترس و غیرعادی من بوده، جواب داد: ـ سلام دل‌‌آرا خانم. حالتون خوبه؟ با لحنی پرتمنا گفتم: ـ علی آقا من یه جا گیر افتادم. خواهش می‌‌کنم کمکم کنید. از ترس و وحشت توی صدایم پی به بحرانی بودن وضعیتم برد. با اینکه حس می‌‌کردم تا چه حد نگرانم شده اما سعی داشت به من آرامش منتقل کند: ـ حتماً کمکت می‌‌کنم. بگو کجایی؟ قلبم از ترس داشت توی دهانم می‌‌آمد. با آشفتگی جواب دادم: ـ من تو یه دفتر سینمایی گیر افتادم. کسی که باهاش قرار مصاحبه داشتم روم نظر بد داره. در آپارتمان رو روم قفل کرده. نمی‌‌تونم از دستش فرار کنم. تا چند ثانیه هیچ صدایی از علی به گوشم نرسید جز نفس‌‌های تند و عصبی او. حالا آرامش از صدایش رفته و جای آن خشم و غیرت مردانه نشسته بود: ـ کدوم دفتر سینمایی هستی؟؟؟ زود آدرس بده!!!
ادامه مطلب ...
جاذبه ❤ راضیه نعمتی
❤﷽❤ رمان جاذبه نویسنده: راضیه‌ نعمتی رمان‌های چاپ‌ شده رها شده/نشر پرسمان حامی/نشر البرز سهمی از عشق/نامه مهر آنلاین: عشق باشکوه/عطر پارتگذاری: روزانه یک الی دو پارت غیر از جمعه‌ها آیدی نویسنده @raziyeh_nemati لینک کانال https://t.me/+9DI3nXGCGfthNjI0
121
0

sticker.webp

556
0
- زیبا بود ، جوراب نازک پوشیده بود و خدمتکار خانه خوشش نیامده بود که‌ در گوشش پچ پچ می کرد: والله که لخت و عور بچرخی بهتره، تا با اون جوراب ساق پات رو بکنی تو چشم! کمربند پیراهنش را مرتب کرد. به سمتش رفتم خدمتکار همچنان نجوا کنان می‌گفت: -به فکر مردای این خونه هم باش، اونا کی می‌ذارن زناشون این‌طوری بپوشن، فکر می‌کنن داری براشون دلبری می‌کنی؛ شهریار خان هم که همین‌طوری‌ش سر و گوشش می‌جنبه، هوایی‌ش کنی خودت ضرر می‌کنیا، گفته باشم. خدمتکار بینوا خبری از وجود من پشت سرش نداشت که این دختر را تنها گیر آورده بود و در مورد من هشدار می‌داد فکر می‌کرد او را فقط با جوراب نازکش دیده‌ام! -زن صیغه‌ایش رو هم که دیدی دست به سر کرده، حالا تو سرخاب‌سفیداب کن، مو افشون کن و جلوش قر و قمیش بیا، ببین چه کارت می‌کنه!
ادامه مطلب ...
441
0
ـ اینو از سرت بردار بذار موهای قشنگت رو ببینم! دست به مقنعه‌‌ام بردم و بر سرش فریاد کشیدم: ـ دستتو بکش کنار! از مقاومت من برآشفته شد. بازویم را محکم کشید و مرا جلوی خود نگه داشت. کنار گوشم پچ زد: ـ یا با زبون خوش چیزی که ازت می‌‌خوام بهم می‌‌دی یا به زور... در حالی‌‌که تقلا می‌‌کردم بازویم را از زیر دستش بیرون بکشم بر سرش فریاد زدم: ـ غلط می‌‌کنی بخوای به زور منو وادار به کاری کنی! فشار شدیدتری بر بازویم وارد کرد که از درد ضعف کردم. زود داخل سرویس رفتم و در را قفل کردم. در مدتی که خودم را در اینجا حبس می‌‌کردم باید از کسی کمک می‌‌گرفتم. همان لحظه تصویر علی در نظرم نقش بست. مگر نه این بود که او پلیس بود و وظیفه‌‌اش نجات جان و نوامیس مردم بود؟ با دستی لرزان شماره‌‌ی او را در گوشی‌‌ لمس کردم.  پس از چند بوق جواب داد: ـ بله؟ گوشی را به گوش چسپاندم و گفتم: ـ علی آقا، سلام! با مکثی که معلوم بود به خاطر شنیدن صدای پراسترس و غیرعادی من بوده، جواب داد: ـ سلام دل‌‌آرا خانم. حالتون خوبه؟ با لحنی پرتمنا گفتم: ـ علی آقا من یه جا گیر افتادم. خواهش می‌‌کنم کمکم کنید. از ترس و وحشت توی صدایم پی به بحرانی بودن وضعیتم برد. با اینکه حس می‌‌کردم تا چه حد نگرانم شده اما سعی داشت به من آرامش منتقل کند: ـ حتماً کمکت می‌‌کنم. بگو کجایی؟ قلبم از ترس داشت توی دهانم می‌‌آمد. با آشفتگی جواب دادم: ـ من تو یه دفتر سینمایی گیر افتادم. کسی که باهاش قرار مصاحبه داشتم روم نظر بد داره. در آپارتمان رو روم قفل کرده. نمی‌‌تونم از دستش فرار کنم. تا چند ثانیه هیچ صدایی از علی به گوشم نرسید جز نفس‌‌های تند و عصبی او. حالا آرامش از صدایش رفته و جای آن خشم و غیرت مردانه نشسته بود: ـ کدوم دفتر سینمایی هستی؟؟؟ زود آدرس بده!!!
ادامه مطلب ...
جاذبه ❤ راضیه نعمتی
❤﷽❤ رمان جاذبه نویسنده: راضیه‌ نعمتی رمان‌های چاپ‌ شده رها شده/نشر پرسمان حامی/نشر البرز سهمی از عشق/نامه مهر آنلاین: عشق باشکوه/عطر پارتگذاری: روزانه یک الی دو پارت غیر از جمعه‌ها آیدی نویسنده @raziyeh_nemati لینک کانال https://t.me/+9DI3nXGCGfthNjI0
133
0
_مگه مرخصی نداشتی لحنش ، صداش برخلاف صورت عصبی و اخمالودش آروم و همراه با جديت رگه‌هایی از مهربونی هم داره ؛ لبخندی می‌زنم و سلامی می‌کنم ، با نیم نگاهی به داخل فروشگاه با شیطنت قدم کوتاهی جلوتر می‌رم و با صدای آرام ولی با صداقت می‌گم _دلم تنگ شد گره اخمهای درهمش از هم باز می‌شه و ابروهاش بالا می‌ره و لبخند محوی روی صورت جدیش می‌شینه و منتظر ادامه‌ی حرفم نگاه می‌کنه که می‌گم _بریم تو و خودم جلوتر راه می‌افتم که بازوم رو محکم میگیره و با با همون قیافه‌ی تخسش که شیطنت داره می‌گه _خوب بقیه‌اش.... داشتی می‌گفتی به زور جلوی خنده‌ام رو می‌گیرم و به معنای چی سری تکون می‌دم و همزمان نگاهی به اطراف می‌کنم.......... و با خودم فکر می‌کنم من از کی این‌قدر نترس و پر جرئت شدم که می‌تونم با رئیسم کل‌کل کنم ، منی که حتی موقع کلاس‌های آموزشی از ترس اینکه مبادا استاد ازم سئوالی بپرسه و من نتونم جوابش رو بدم با وجود قد کوتاهم همیشه آخر کلاس می‌نشستم تا زیاد جلوی دید نباشم .....واقعا راست می‌گن که عشق آدم رو قوی و جسور می‌کنه . _شریعتی حرفت رو کامل بگو با لبخند به طرفش برمی‌گردیم و بی ربط به سئوالش می‌گم _اولین روز کاری هم مثل امروز با همدیگه رودررو شدیم ، یادتونه انگار که اون هم داره به اون روز فکر میکنه که قیافش متفکر و جدی می‌شه ، با اومدن یکی از نیروهای خدماتی به طرف در ، بازوم رو رها می‌کنه و با باز شدن در اشاره می‌کنه تا داخل شم . با همدیگه وارد سالن فروش می‌شیم که با صدای آرومی می‌گه _اون‌ روز برای جریمه یک ساعت بیشتر موندی اخم می‌کنم و با سلامی به بچه‌ها به طرف آسانسور می‌ریم که با خنده و بدجنسی می‌گه _اصلا اون قیافه‌ی ترسیده و ناراحتت که کم مونده بود گریه‌ات بگیره هيچ وقت یادم نمی‌ره با چشم غره ای نگاهش می‌کنم که با لذت دست به سینه به دیوار آسانسور تکیه می‌ده و  نگاهم می‌کنه ؛ حال عجیبی دارم ، حالی شبیه رویا انگار که هنوز هم خوابم و نمی‌تونم باور کنم این حس و حالی که هست واقعیه  ، نگاه گرمش به قدری سنگین و عمیق هست که طاقت نمیارم و سرم رو پایین می‌اندازم ، دستم که مشت می‌شه و قلبم انگار که از ارتفاع سقوط کرده باشه یکی در میان می‌زنه. جلوتر که میاد از ترس یکه ای می‌خورم و قدمی رو به عقب برمی‌دارم که لبخندی می‌زنه ، ترسیده نگاهش می‌کنم که بی‌توجه بهم دست مشت شده‌ام رو می‌گیره و انگشتام رو با آرامش و یکی یکی از هم باز می‌کنه و به هرکدومش بوسه‌ای میزنه ، نمی‌فهمه و نمی‌بینه که من چطور دارم جان می‌دم تا بتونم سرپا بایستم ، که بتونم نفس بکشم. در آسانسور باز می‌شه و من نگاه وحشت زده‌ام رو به بیرون می‌دم تا کسی مارو در این حال نبینه ولی شاهین شوکت توجهی نمی‌کنه و قدمی .
ادامه مطلب ...
image
495
1
#پارت_واقعی_آینده👇 -لازانیا بلدی درست کنی؟ نیم نگاهی به هیکل ورزشکاری‌اش می‌اندازم. با گوشه ناخن ابرویم را می‌خارانم و با اشاره به بدنش می‌گویم: -من کمک سرآشپز این رستورانم و تقریبا هر غذایی رو بگی بلدم، ولی لازانیا جایی تو رژیم غذاییت داره؟ لبخند می‌زند و تکیه به میز و رو من قرار می‌گیرد، دست به سینه می‌شود و سر خم می‌کند، گوش‌های شکسته‌اش که نماد کشتی‌گیر بودنش است بیشتر در رأس نگاهم قرار می‌گیرد: -تا الان برای مشتری‌های این رستوران غذا درست کردی، حالا یه بار اختصاصی برای من درست کن ببینم چند مرده حلاجی. نگران رژیم منم نباش سرآشپز. نزدیکش می‌شوم، خیلی خیلی نزدیک، خم می‌شوم و در حالی که سعی دارم تنم به تنش کشیده نشود، چاقو را از پشت سرش برمی‌دارم. از نزدیکی یک‌باره‌ام لبخند رو لبش می‌نشیند و خیال این را می‌کند می‌خواهم در آغوشش فرو بروم. با لبخند معناداری چاقو را از پشت سرش برمی‌دارم و فاصله می‌گیرم. با ابروهای بالا رفته نگاهم می‌کند و من قارچ‌های سفید و تمیز را روی تخته خرد می‌کنم. سرعت دستانم بالاست و حضور او با وجود اینکه نمی‌خواهم نشان دهم، اما تمرکزم را می‌گیرد وقتی این‌گونه خیره به من می‌شود. -مواظب دستت باش... تنها همین حرفش کافی‌ست که چاقو متمایل به انگشتانم شود و در یک آن، قارچ‌های خرد شده آغشته به خون شود. سریع انگشتم را می‌چسبم. -ببینمت؟ زدی خودت‌و ناقص کردی... پر حرص نگاه می‌دهم به چشمان نگرانش: -خب برو بیرون دیگه، هر وقت آماده شد میارم برات. خنده‌اش گرفته و همزمان که دستم را بررسی می‌کند می‌گوید: -سرآشپز ما رو باش. بلد نیستی درست کنی و می‌زنی خودت‌و ناقص می‌کنی چرا من‌و مقصر می‌دونی؟ نمی‌توانم بگویم در حضور تو‌ این گونه از خود بی خود می‌شوم. انگشتم را از میان دستش بیرون می‌کشم: -آخرین باری که دستم‌و زخمی کردم یادم نمیاد. چون حین غذا درست کردن کسی کنارم نیست تمرکز‌م‌و به هم بزنه. سمت کمد چسبیده در گوشه آشپزخانه می‌رود. چسب زخم بیرون می‌کشد و دوباره کنارم قرار می‌گیرد. همزمان که انگشتم را گرفته و دوباره مشغول بررسی و چسب زدن می‌شود، زمزمه می‌کند: -پس من تمرکز‌ت‌و به هم می‌زنم آره؟ کارش که تمام می‌شود اجازه فاصله گرفتن نمی‌دهد و دستان پر قدرتش دور کمرم چنگ می‌شود. از فاصله نزدیک بینمان و نفسی که روی صورتم پخش می‌شود، کوبش قلبم به آسمان می‌رسد و او با مهربانی بینی به بینی‌ام می‌مالد. نفس گرفته زمزمه می‌کنم: -ولم کن، می‌خوام لازانیا رو درست کنم تا بفهمی طعم واقعی غذا چیه! -من قبلا همه غذاهایی که درست کردی‌و چشیدم سرآشپز. مشکوک می‌پرسم: -یادم نمیاد اومده باشی این‌جا و تست کنی. دستانش روی کمرم بالا و پایین می‌رود و همان نفس اندکم را هم حبس سینه‌ام می‌کند. -این‌جا نیومدم، ولی چند مدتی به عنوان مشتری می‌اومدم این‌جا و تأکید اکید می‌کردم که حتما جانان خانم اون غذایی که سفارش می‌دم درست کنه! با حیرت پچ می‌زنم: -پس اون شخص تو بودی؟! لبخند به از روی لبانش به چشمانش هم سرایت می‌کند: -به عنوان مشتری غذارو با لذت می‌خوردم و حتی پولش‌و هم حساب می‌کردم. -تو صاحب این کافه رستورانی، چطور غذاهای خودت‌و حساب می‌کردی. می‌خندد: -اولش که کسی نمی‌دونست صاحب این رستوران منم، مخصوصا تو... بهت و حیرتم را از نظر می‌گذارند و با شیطنت می‌گوید: -همه غذاهایی که درست کردی‌و امتحان کردم به جز یه چیز... گیج شده از حقیقتی که شنیده‌ام لب می‌زنم: -چی؟ -طعم لب‌هایی که مطمئنم مزه توت فرنگی می‌دن! خودت اجازه می‌دی یا با بی‌رحمی از زور بازوم استفاده کنم؟ قبل از اینکه جمله‌اش را درک کنم و بفهمم منظورش چیست، سر پایین می‌کشد و لبانش هم‌آغوش لبانم می‌شود... کافه رستوران بلوط اثری جذاب و خواندنی دیگر از زهرا سادات رضوی 😍👇 جانان شکوری، دختری از یک خانواده معمولی هست که در منطقه پایین شهر و قدیمی تهران به همراه خانواده‌اش سکونت داره، جانان کمک سرآشپز در کافه رستوران بلوطِ که زندگی زیبا و ساده‌ش وقتی که صاحب رستوران اعلام می‌کنه که قراره رستوران فروخته بشه و حتی هویت مکان هم تغییر کنه، دگرگون می‌شه و در ادامه ماجراها خواهیم داشت... « هر گونه کپی و ایده‌برداری از این پارت‌ و رمان‌و ممنوع اعلام می‌کنم و پیگیری خواهم کرد، ممنون می‌شم حق‌الناس‌و رعایت کنید، حتی شما دوست عزیز...»
ادامه مطلب ...
182
0

sticker.webp

938
0
#پارت_244 -پدر شما محکوم به قاچاق مواد مخدر شده خانم. اشاره می‌کند از مقابل در کنار بروم. اما من خشک شده‌ام. -بی‌جهت نمی‌بریمش که راهمون رو سد کردید. برید کنار خانم، راه رو باز کنید. دستان بابا می‌لرزد و لبانش سفید شده است. آب دهانم خشک شده، اما کوتاه نمی‌آیم و به سختی می‌گویم: -اشتباه شده جناب، دسیسه کردن، پدر من مدیر عامل این شرکته، اصلا همچین چیزی امکان نداره. -تو کلانتری مشخص می‌شه. با تردید و پاهای لرزان از مقابل در کنار می‌روم. بابا همانطور که همراه مرد پیش می‌رود رو به من می‌گوید: -زنگ بزن به رضا و معین. جمله‌اش در گوشم زنگ می‌خورد و او را می‌برند. چرخی در اتاق بابا می‌زنم و ناخن به دندان می‌گیرم. بلافاصله شماره رضا را می‌گیرم و صدای خانمی که می‌گوید دستگاه مورد نظر خاموش است خط بطلان می‌کشد روی خوش‌خیالی‌ام. کی توانسته بودیم او را پیدا کنیم که بار دوم باشد؟ بابا گفته بود معین! سری به طرفین تکان می‌دهم. اما اصلا نمی‌خواهم به معین حکمت فکر کنم. حدود یک هفته بود با من سرسنگین شده بود، تنها به این خاطر که با مهندس سروری قرار کوهنوردی گذاشته بودم. اما نمی‌دانست که من سر قرار آن روز نرفته بودم. فکر می‌کردم بی‌توجهی این مدتش نشان از این دارد که مرا می‌خواهد به خاطر آن قرار تنبیه کند اما با رفتارهایش در این مدت انگار خیال خام کرده بودم که او هم مثل من دل داده است. اما حالا چاره‌ای ندارم. پدرم را برده بودند. شماره‌اش را می‌گیرم و با بوق‌هایی که در گوشم می‌نشیند تپش قلب می‌گیرم و چشم می‌بندم. حتی ندیده هم قلب بی‌جنبه‌ام برای او در این شرایط بازی سر می‌دهد. بعد از بعد پنج بوق پاسخ می‌دهد: -بله؟ صدای خنده‌ی زنانه‌ای در پس صدایش تمام توجه‌ام را جلب می‌کند و اصلا یادم می‌رود به چه دلیل زنگ زده‌ام. -تویی خانم مهندس؟ همیشه مرا خانم مهندس صدا می‌زند و من دلم را به همین لحن خانم مهندس گفتنش باخت داده بودم. «معین بیا دیگه، چی‌کار می‌کنی؟» تمام تنم می‌لرزد و می‌خواهد گریه‌ام بگرید ای کاش تماس نمی‌گرفتم. با الو گفتن معین به سختی لب می‌لرزانم: -س... سلام... من... صدایش بلافاصله جدی می‌شود. -زودتر حرفت رو بگو کار دارم. یعنی تمام آن توجه‌هایی که داشت و نفس به نفس همراهم بود، بازی بود؟ این صدای زنانه چه می‌گوید که او را معین خطاب می‌کند؟ -من فقط زنگ زدم بگم... نمی‌توانم تمرکز کنم، از یک طرف شرایط بابا و از طرف دیگر صدای زنانه و سردی او... «معینم، بیا دیگه، من رو این‌جا کاشتی چی‌کار؟» معینم؟ پوزخندی به خوش‌خیالی‌ام می‌زنم. چرا فکر می‌کردم بعد از آن نامزدی ناموفقم با کامیار آشنایی‌ام با معین معجزه بوده و او می‌تواند مرد زندگی‌ام باشد و تن و روح خسته مرا جلا ببخشد؟ اشک‌هایم فرو می‌ریزند و تلاش می‌کنم لحنم نشان ندهد گریه می‌کنم: -هیچی به کارتون برسید. اما تلاشم بی‌فایدس که صدای گریه‌ام را می‌شنود و در میان شهرزاد شهرزاد گفتنش تماس را قطع می‌کنم. دوباره بغضم می‌ترکد. بلند گریه می‌کنم از اینکه هیچ‌کاری از دستم بر نمی‌آید، حتی برای بابا. معین چندبار تماس می‌گیرد و من در میان تماسش گوشی را خاموش می‌کنم‌ و زمزمه می‌کنم: -به خوشی‌هات برس معین حکمت. فکر می‌کردم او را از دست داده‌ام و هرگز گمان نمی‌کردم او بعد از نیم‌ساعت باشنیدن صدای گریه‌ام خودش را به شرکت برساند و در اتاق بابا مرا در میان چهارچوب تنش حبس کرده و گریه‌هایم روانی‌اش کند... ❌پارت واقعی خود رمانه، هر گونه کپی و الهام گرفتن از این پارت رو حتما و بلافاصله پیگیری می‌کنم❌ بی‌نفس‌درگرداب اثری جدید از زهرا سادات رضوی👇
ادامه مطلب ...
291
1
⁠ ‌‌_ سرمتو برات می‌زنم، یکم استراحت کنی حالت خوب می‌شه. چیز خاصی نیست، این حالت‌ها تو دوران ماهانه هر طبیعیه. فقط سعی کن کمتر به خودت استرس وارد کنی، آرامش و استراحت بهترین کاره. تموم تنم در یک آن یخ زد. مبهوت و خجالت زده نگاه‌ام رو هامون که با هرچه تموم به صحبت های پرستار گوش می‌کرد، گرفتم و چشم‌هام رو با درد روی هم فشار دادم. پرستار ادامه داد: _شما هم تو این مدت یه خرده بیشتر مراعات حال رو بکنید جناب. بدن خانومتون خیلی ضعیفه و دردهای خفیف هم به این حال و روز می‌اندازنش.ع غذاهای خون‌ساز مثل جگر و اینا براش خوبه. درکل باید حواستون خیلی به این خانوم باشه. حتی نمی‌تونستم نفس بکشم! دلم می‌خواست بلند شم و بلند رو به پرستار داد بزنم که خفه شه! که تمومش کنه! که مطلقا هر مردی که همراه یه زنه، شوهرش نیست هم ناهار بردمت ! داشت ! مطمئن بودم که اون دکتر جدی و مرد که کارش طعنه زدن بود، داشت به من و وضعیتم می‌خندید. و چقدر خوش‌شانس بودم من! ایلار دختر خودساخته ای که میخواد روی پای خودش بایسته،سر کار میره و قراره با پسرعموش ازدواج کنه ولی.... 😍
ادامه مطلب ...
«تابوت ماه»Aydawriter
بقول افشین یداللهی یک روز می‌آیی که من دیگر دُچارت نیستم میای دلبر، میای. برای تبلیغات پیام بدین : @Baran6850 «وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ» 
528
0
ـ اینو از سرت بردار بذار موهای قشنگت رو ببینم! دست به مقنعه‌‌ام بردم و بر سرش فریاد کشیدم: ـ دستتو بکش کنار! از مقاومت من برآشفته شد. بازویم را محکم کشید و مرا جلوی خود نگه داشت. کنار گوشم پچ زد: ـ یا با زبون خوش چیزی که ازت می‌‌خوام بهم می‌‌دی یا به زور... در حالی‌‌که تقلا می‌‌کردم بازویم را از زیر دستش بیرون بکشم بر سرش فریاد زدم: ـ غلط می‌‌کنی بخوای به زور منو وادار به کاری کنی! فشار شدیدتری بر بازویم وارد کرد که از درد ضعف کردم. زود داخل سرویس رفتم و در را قفل کردم. در مدتی که خودم را در اینجا حبس می‌‌کردم باید از کسی کمک می‌‌گرفتم. همان لحظه تصویر علی در نظرم نقش بست. مگر نه این بود که او پلیس بود و وظیفه‌‌اش نجات جان و نوامیس مردم بود؟ با دستی لرزان شماره‌‌ی او را در گوشی‌‌ لمس کردم.  پس از چند بوق جواب داد: ـ بله؟ گوشی را به گوش چسپاندم و گفتم: ـ علی آقا، سلام! با مکثی که معلوم بود به خاطر شنیدن صدای پراسترس و غیرعادی من بوده، جواب داد: ـ سلام دل‌‌آرا خانم. حالتون خوبه؟ با لحنی پرتمنا گفتم: ـ علی آقا من یه جا گیر افتادم. خواهش می‌‌کنم کمکم کنید. از ترس و وحشت توی صدایم پی به بحرانی بودن وضعیتم برد. با اینکه حس می‌‌کردم تا چه حد نگرانم شده اما سعی داشت به من آرامش منتقل کند: ـ حتماً کمکت می‌‌کنم. بگو کجایی؟ قلبم از ترس داشت توی دهانم می‌‌آمد. با آشفتگی جواب دادم: ـ من تو یه دفتر سینمایی گیر افتادم. کسی که باهاش قرار مصاحبه داشتم روم نظر بد داره. در آپارتمان رو روم قفل کرده. نمی‌‌تونم از دستش فرار کنم. تا چند ثانیه هیچ صدایی از علی به گوشم نرسید جز نفس‌‌های تند و عصبی او. حالا آرامش از صدایش رفته و جای آن خشم و غیرت مردانه نشسته بود: ـ کدوم دفتر سینمایی هستی؟؟؟ زود آدرس بده!!!
ادامه مطلب ...
جاذبه ❤ راضیه نعمتی
❤﷽❤ رمان جاذبه نویسنده: راضیه‌ نعمتی رمان‌های چاپ‌ شده رها شده/نشر پرسمان حامی/نشر البرز سهمی از عشق/نامه مهر آنلاین: عشق باشکوه/عطر پارتگذاری: روزانه یک الی دو پارت غیر از جمعه‌ها آیدی نویسنده @raziyeh_nemati لینک کانال https://t.me/+9DI3nXGCGfthNjI0
265
0
-برو شهریار! قدمی به جلو برداشت: -نمی‌شه دست خالی برم‌! سریع سر خم کرد و دستش را هم به حالت آماده باش کنار شانه‌ی نیل نگه داشت تا در صورت فاصله گرفتن و مقاومت احتمالی، بتواند او را محکم نگه دارد و به حفظ تعادلش کمک کند. طولش نداد و گونه‌ی نیل را به نرمی بوسید و حین عقب آمدن، ته‌ریشش را به صورتش مالید و به سرعت عقب کشید. پشت کرد و دستش را برایش بالا آورد: -حالا می‌تونم برم! پشت رل نشست. نیل هنوز مقابل در ایستاده و با دستانی که دو طرف بدنش افتاده بود، نگاهش می‌کرد. باید اتول رابه جلو می‌برد و دور می‌زد. اما نمی‌خواست تصویر پیش‌رویش را خراب کند و یا نیل را وادار کند به خودش فشار بیاورد و پایش را حرکت بدهد، آن هم وقتی که تازه بوسیده شده بود و نباید از او انتظار کارهای سخت داشت! عقب‌عقب رفت و به انتهای کوچه رسید. نفسش را با لبخند رها کرد؛ باری سنگین، غمبادی پرحجم، همراه همان تک نفسی که بیرون داد از سینه‌اش خارج شد. لبخند زد و و نفس عمیقی کشید. انگشت شستش را بالا برد و روی لبش کشید و زیر لب گفت: -بوسیدمش واقعاً!
ادامه مطلب ...
516
1
#پیام_ناشناس سلام.ببخشید مزاحم شدم قبلا یک کانال معرفی کردین پر از کتاب و رمان چاپی بود از هر نویسنده ای. قیمت هاش خیلی خوب بود ولی متاسفانه اکانتم دیلیت خورد و اون کانال رو دیگه پیدا نکردم. لطفا یک بار دیگه اون کانال رو بذارید😭😭😭 ** بفرما عزیزم 🤩 : Link :
1 127
1
#پیام_ناشناس سلام.ببخشید مزاحم شدم قبلا یک کانال معرفی کردین پر از کتاب و رمان چاپی بود از هر نویسنده ای. قیمت هاش خیلی خوب بود ولی متاسفانه اکانتم دیلیت خورد و اون کانال رو دیگه پیدا نکردم. لطفا یک بار دیگه اون کانال رو بذارید😭😭😭 ** بفرما عزیزم 🤩 : Link :
1 160
1

sticker.webp

2 472
1
می‌گویم: الان منو اذیت کردی، آروم شدی؟ و همزمان از سوزش سوختگی پایم اشک می‌ریزم. روی تخت دراز کشیده و سیگار دود می‌‌کند، با ناراحتی نوچی می‌کند و می‌گوید: - من که هنوز کاریت نکردم. دندان‌هایم را بهم می‌فشارم، می‌غرم: - خونوادمو ازم روندی، شغلمو ازم گرفتی، آوارم کردی، گربه‌مو به کشتن دادی، حالام که زندانیم کردی تو خونه‌ت و داری اینجوری اذیتم می‌کنی! پوزخند می‌زند: - کارایی که‌ باهات کردم، حتی نصف اون بلاهاییم نیست که اون سرم آورد. به هق هق می‌افتم. عصبی کوسن روی کاناپه را به سمتش پرتاب می‌کنم و فریاد می‌کشم: - به من چه عوضی! برو سراغ خودش! برو یقه‌ی خودشو بگیرم. من این وسط چی کارم؟ کوسن محکم توی صورتش می‌خورد و او بی‌حرکت می‌ماند. انگار برای لحظه‌ای همه‌چیز فریز می‌شود. نفسم حبس می‌شود و منتظر می‌مانم تا او فریاد بکشد. عصبی کوسن را از صورتش پس می‌زند و از جایش بلند می‌شود. چیزی نماند از ترس قالب تهی کنم. به سمتم می‌آید، فکر می‌کنم این بار دیگر سر و ته عصبانیتش با چپه شدن قهوه‌اش روی پایم هم نمی‌آید و دق و دلی‌اش را از همه سر من خالی می‌کند. با عصبانیت روی زمین می‌نشیند مقابلم می‌نشیند و به سمت پایم دست دراز می‌کند. ترسیده خودم را عقب می‌کشم و او باز جلو می‌آید. با گریه می‌گویم: - می‌خوای چی کار کنی؟ ولم کن. پایم را می‌گیرد، همان پایی که با قهوه‌ی داغ سوخته بود را. با هق هق می‌گویم: - ولم کن، ببخشید. پایم را نگه می‌دارد و با عصبانیت در پمادی که روی میز عسلی‌ست را باز می‌کند. در کمال ناباوری شروع می‌کند به مالیدن پماد به پایم. از لا به لای دندان‌های بهم فشرده‌اش می‌غرد: - اینقدر گریه نکن نورا، اینقدر ازم نترس. آهسته با انگشتش پماد خنک را روی پایم پخش می‌کند: - همیشه همین‌طوری کن. چنگ بکش، چیز پرت کن. فحش بده. بذار دلم بیاد اذیتت کنم. بذار دلم بیاد انتقام اون عوضی که بهم‌ خیانت کرده بود رو ازت بگیرم. به چشم‌های اشکی‌ام نگاه می‌کند و می‌گوید: - این‌طوری که مظلوم میشی، اینطوری دلم می‌خواد... حرفش را به پایان نمی‌رساند، هجوم می‌آورد به سمتم و صورت اشکی‌ام را می‌بوسد. زندگی من سراسر پر از تصمیمات بده و همیشه تن به بدترین‌ها سپردم. بدترین رشته رو انتخاب کردم، با خونواده‌م بد کردم و دل به یه مرد بد سپردم.
ادامه مطلب ...
1 006
1
-صیغه بخونیم یا برات فرقی نداره ! نفسم می رود.چه چیزی در موردم فکر کرده‌بود.من زنی بودم که  با آبرویم بازی شده بوود درست ولی عرف و شرع برایم مهم بود.مقید بودم.اگر مجبور نبودم یک لحظه با او نمی‌ماندم. -چرا فکر کردی چون یک نامرد آزارم داده میتونم هر لحظه خودم‌و در اختیارتون‌ بزارم! موهای شقیقه‌اش سفید شده ولی چیزی از جذابیتش کم نکرده بود. نزدیکم میشود دکمه‌های پیراهنش را باز می کند. -چون من به این چیزا معتقد‌ نیستم ! خش‌دار زمزمه می‌کند: -چون یک نامرد بهت آزار رسونده دلیل نمیشه جسم و روحت برام بی ارزش باشه بفهم این‌و لطفا ! ❌زنی  و شکسته که مجبور میشه به عقد مردی جذاب در بیاد که زن داره ولی عاشقانه به  دختر ما دل می‌بنده که حجب و حیاش زبانزده❌
ادامه مطلب ...
1 176
1
اگه دلتون یه عاشقانه میخواد که: 1:دختر قصه یه شخصیت شاد داشته باشه و تو سری‌خور نباشه و برای خودش احترام زیادی قائل باشه 2:پسر قصه جای فحش و کتک،با احترام با زنی که دوسش داره برخورد کنه و جنتلمن باشه 3: پسر قصه زودتر عاشق شه و دختره ندونه😍😍😍😍 4:دلتون ضعف بره از عاشقانه های قصه😍❤️‍🔥 5: قهقهه بزنید و یه دل سیر بخندید😁😂😂 پس میرا رو از دست ندید که سرتون کلاه میره. جوری که همه عاشقش شدن و دوسش دارن😌😌❤️ مرا بین در و خودش گیر انداخت با خنده گفت: -کجا مصیبت؟ -نه دیگه برم،مزاحمِ آسایشت نشم! دستش رویِ پهلویم نشست و مرا به سمتِ خودش کشید: -بمون حالا؛دوست دارم آسایشم بهم بخوره! لبم به خنده باز شد اما بلافاصله با یاداوری اینکه در باشگاه هستیم،محکم به لبم کوبیدم: -هیییین،تو باشگاهیم. زشته! اما اهمیتی نداد و از پشت سرش را در گودی گردنم برد: -چقدر غر می زنی تو آتیش پاره!
ادامه مطلب ...

file

1 448
2
#التیام با دستور عکاس، به نرمی و از ته دل، لبانش را به روی تیغه ی شانه ی رعنا گذاشت و از لرزش ناشی از ترس که به جان تن رعنا افتاد حظی برد. دستانش را به آرنج رعنا رساند و او را در آغوشش قفل کرد. رعنا از ترس تمام موهای تنش بلند شد. از این همه نزدیکی، قوس غیر ارادی به شانه هایش داد. _ خیلی شوکه نشو پرنسس! تو که مطمئن بودی من خودمو بهت تحمیل نمی کنم! شاهرخ از این بازی حسابی لذت می برد. به زمزمه اش ادامه داد: _ تو که می گفتی پی همه چیو به تنت مالیدی! می خوام همه چیو نشونت بدم! صدای دوربین عکاسی سارا رعنا را به خود آورد. _ عالی شد. شاهرخ یه پوزیشن دیگه رو امتحان کن. خودت انجام بدی بهتره. دوست ندارم امر و نهی کنم. شاهرخ از خدا خواسته، دستانش را از آرنج رعنا به سمت ساعدش سراند. انگشتانش را با پنجه اش محکم قفل کرد و به روی کمر رعنا گذاشت. _‌ ضربان قلبت از پشت قشنگ معلومه...پس دو حالت داره...یا ترسیدی... مکث طولانی اش وحشت رعنا را بیشتر کرد. لابلای موهایش نفس عمیقی کشید و با تمسخر حرف هایش را در گوش او ادامه داد: _ یا اینکه...خوشت اومده؟! به خوبی می دانست که لرزشی که به تن رعنا افتاد، نشان از ترس بود. مانند طعمه ای بی دفاع در چنگال شیر افتاده بود. صدای کلیک دوربین عکاسی روی اعصابش رژه می رفت. امان از دستان هدایت گر شاهرخ که راهشان را از کمرش به سمت پایین تر ادامه می دادند. شاهرخ دستانش را رها کرد و به پهلویش چنگ زد. زمزمه ی خشنش باز گوشش را پر کرد: _‌ چرا می لرزی؟ مگه به مروت من اعتماد نکرده بودی؟ زانوان مرتعشش پیغام سقوط می دادند. نفسش تنگ شده بود و سینه اش سنگینی می کرد. به سختی توانست کلمات را ردیف کند: _تو قول دادی... _ من هیچ قول و تضمینی ندادم. یادت نره‌. فشار دستان شاهرخ روی پهلویش بیشتر شد. لبانش را به شقیقه ی او رساند و برای رد گم کنی بوسه ی ریزی زد. بوسه ای که خون را در رگ های رعنا منجمد کرد و لحظه به لحظه به انقباض تنش می افزود. رعنا حقیقت ناگهانی کاری که کرده بود بر سرش فرود آمد. چقدر مشتاق رهایی بود که خود را از قفس زیبای پدر رهانیده بود تا وارد قفسی شود که هیچ تضمینی برای آزاد شدنش وجود نداشت. شاهرخ به او هشدار داده بود و حال می فهمید که او آن دژبان مهربان قصه نیست... خلاصه: ، دختر دکتر مهراب معظم و آفاق زرین، صاحب بیمارستان زرین است. دختری که پس از جدا شدن توافقی پدر و مادرش، به بدترین نحو، پی به خیانت پدرش می برد. با خود عهد می کند تا انتقام این خیانت را از مهراب و معشوقه اش بگیرد. ، مردی است که در پی از دست دادن پدرش بار خانواده ی پنج نفره اش را به دوش می کشد و مردانه به روی خواسته های خود پا می نهد. مردی که پس از دریافت پیشنهاد وسوسه برانگیز از طرف رعنا، پا به روی تمام خط قرمز هایش می گذارد تا... رمانی جذاب با ژانر انتقامی عاشقانه که خیلیا رو اسیر خودش کرده. با ۸۰۰پارت اماده در کانال و تموم شده در vip
ادامه مطلب ...
924
2

sticker.webp

733
1
اگه دلتون می‌خواد یه رمان جذاب بخونید پیشنهاد من به شما همین رمانه. همین الان عضو کانالش شین و شروع کنید🫠 -مسخره بازی چی بود جلو قاضی درآوردی؟ عین آدم سرتو می‌ندازی پایین و زیر برگه‌های طلاق و امضا می‌کنی . نفس حبس شده‌ام را آزاد کردم: -خودت شنیدی قاضی گفت باید تست بارداری بدم. -می‌گفتی مطمئنم باردار نیستم اون مهر طلاق و می‌زد. -عجله داری منو از زندگیت بیرون کنی؟ زل زد در چشمانم سرد و بدون هیچ احساسی گفت: -ازت متنفرم. کاش صدایش می‌لرزید یا حداقل مردد می‌شد، بی‌توجه به قلب بی‌قرار من ادامه داد: -دوتامون خوب می‌دونیم خبری از بچه نیست. نگاهم را دزدیدم و آرام لب زدم: -ولی من حامله‌ام! سکوت طولانی‌اش وادارم کرد سربلند کنم. متحیر و عصبی زل زده بود به صورتم. -سقطش کن!!! #پایان_خوش #توصیه‌ی_ویژه‌ی_امروز_کانال_ما
ادامه مطلب ...
346
1
_منتظر کسی هستین آقا؟ نگاهی به دختر کرد که حرف می زد اما سرش هنوز پی جا می چرخید. _باید باشم؟ جدی گفت و گونه‌ی بی رنگ دختر گل انداخت. _ببخشید، آخه تمام صندلیا رو گرفتن، اینجا دوتا صندلی هست... میشه بشینم؟ _جای دیگه پیدا کن!...قبلا رزرو کردم. عمدا امده بود میز دو نفره که تنها بنشیند، بی مزاحم. _جا نیست، یه دیقه ست، غذامو بخورم میرم، حرفم نمی زنم... واقعا جا نبود، به ساعتش نگاه کرد، گارسون غذایش را می اورد، سبزی پلو با ماهی... _بشین فقط...حرف نزن. زیر چشمی او را نگاه کرد، ساده بود و معمولی، همه چیزش...لبخند زد و تشکر کرد. _خیلی ممنون، اون آقا اونور خیلی بد رفتار کردن. دقیق تر نگاهش کرد، یعنی اخم و تخمش را ندیده بود؟ جواب نداد. گارسون دیس ماهی و برنج و مخلفات را گذاشت. کمی معذب بود با یک غریبه. _نوش جون، مراقب تیغ ماهی باشید. مثلا گفته بود حرف نزند! خیره نگاهش کرد اما دخترک فقط لبخند زد. _ببخشید! میدونم پرچونگیه، اخه من بدترین خاطره هام مربوط به ماهی و این چیزاست. ناخوداگاه نگاهش روی انگشت دخترک رفت، جای یک حلقه خالی بود. بدجنسانه گفت. _کسی بهت نگفته با غریبه ها حرف نزنی؟ من مراقب تیغ ماهی هستم. کمی با غذا بازی کردهر چند بابد زودتر به کلینیکش می رفت، شاید غذای دختر هم بیاید، بدجنس بود که آنقدر بد حرف زد. غذای دخترک آمد، بوی کباب قاطی بوهای دیگر... _ببخشید! من وقتایی که استرس دارم پر حرفم. باز زیر چشمی نگاهش کرد، بانمک بود، حتی بدون آرایش، اما بنظر مضطرب نمی امد. سر پایین انداخت که تکه ای کباب داخل بشقابش گذاشته شد... _شرمنده من واقعا گشنمه ولی این کباب بو داره، عزیزجونم خدابیامرز می‌گفت غذای بو دار و یکم به همسایه بدین...شمام همسایه‌ی من حساب می شید ... تکیه زد و به او خیره شد، خواست حرفی بزند اما انگار نگاه دخترک خیره به جایی لرزید و سر پایین انداخت و صندلی اش را کشید روبروی او. _شرمنده، میشه یه جور بشینید منو نبینن؟ شاید ان برق اشک باعث شد تندی نکند، برگشت و روی صندلی های بیرون زن و مردی را دید، می خندیدند... _میشناسیشون؟ نگاهش روی ظرف غذای او ماند، حتی یک لقمه هم نخورد... _نامزدمه...یعنی سابق...اونم دختر خالمه... انگشتان کوچک و لرزانش روی جای حلقه نشست...حدسش خیلی سخت نبود که بفهمد چه شده...قاشقی از غذا را به دهان برد. _کی به کی خیانت کرد؟ خونسرد پرسید، اما خوب می دانست حس خیانت دیدن چگونه است. _اون...یه هفته قبل عروسی گفت از اولم از من خوشش نمیومده. _پس حرومزداه‌س ...غذاتو بخور جای ناله کردن... اونا اصلا به تو فکر نمی کنن...درضمن برگرد سر جات، مثل موش ترسو قایم نشو. قاشق و چنگال دختر را برداشت و کبابها را تکه تکه کرد، دخترک برگشت سر جایش، در معرض دید. یاد خودش افتاد... _حالا غذاتو بخور خانم همسایه، فکر کن ندیدیشون. بدون خنده و جدی گفته بود، وضع دخترک خودش را یادش می انداخت. _نباید میومدم اینورا، مطب دکتری که میخوام برم اینجاست... اونم مغازه‌ش همینوراست...شانس و می بینید؟ صدایش لرزید، اما نگاهش را از بیرون گرفته بود، غذا می‌خورد. _دکترت اینجاست، بخاطر اون نمی خواستی بری؟...ماهی میخوری جای کبابت بدم؟ _یا خدا، من و دید...
ادامه مطلب ...
361
1
وقتی تفنگ رو گذاشتن روی سر عشقم مجبورشدم از پای سفره عقد بلند شم و...😭💔 آب دهانش را قورت داد و لبخندش بیشتر رنگ گرفت. آدم صبوری کردن نبود. کمی سرش را سمت مرد کنارش کشید و لب زد: - عاشقتم! مرد خندید. - دختر عجول، صبر کن حداقل عقد خونده بشه! لبان رژ خورده‌اش بیشتر کش آمد. - خونده بشه یا نشه، عاشقتم. عاقد بسم‌اللهش را گفته بود که... صدای شلیک آمد و صدای لگدی که به در خورد. چند مرد داخل کلبه ریختند، کلبه‌ای که بیش از بیست نفر جا نداشت. یکی بلند گفت: - کی جرئت کرده عروس منو بنشونه مقابل عاقد؟ جمع به هم ریخت و رنگ از روی عاقد پرید. مردی با قد و هیکل بلند به سمت عروس حرکت کرد. داماد سریع مقابلش ایستاد و بدون نگاه کردن به عروس گفت: - فرار کن. عروس اما تکانی نخورد. مرد یقه‌ی داماد را گرفت و کشید. - گورت رو گم می‌کنی و برمی‌گردی به همون خرابه‌ای که ازش اومدی. و مردی دیگر اسلحه گذاشت روی سر داماد و رو به عروس گفت: - یا بی‌سروصدا با ما میای یا اینو می‌کشیم. داماد گفت: - نایست فرار کن. عروس جیغ کشید. - فرار نمی‌کنم... ولش کنید گفتم. مرد اول به سمتش برگشت. - با اختیار خودت با ما بیای همه در امانن. داماد داد کشید. - نه! و صدای نه‌ی داماد در صدای گلوله‌ی شلیک شده گم شد. جیغ از ته دل عروس هر دو صدا را تحت الشعاع خودش قرار داد. داماد گیر چندین مرد روی زمین بود و خونی که روی کف چوبی کلبه می‌ریخت... مرد گردن کشید. - این رو که زدم به دستش... و اسلحه را گذاشت روی سرش و گفت: - بعدی تو سرشه. و گلنگدن اسلحه را کشید. عروس جیغ کشید. - نزن... نزن.... میام. و نگاه دامادی که پای مرد تنومندی روی سینه‌اش گذاشته شده بود، سمت عروسش کشیده شد. - این کارو نکن! مردی که پا روی سینه‌ی داماد داشت، پوزخندی زد و رو به پیرمرد عاقد گفت: - مشدی کجا؟ عاقد ایستاد و با لحنی لرزان گفت: - به خدا من تو جریان هیچی نبودم. پوزخند مرد غراتر شد. - تو جریان چیزی بودی یا نبودی مهم نیست. بگیر بشین عقدت رو بخون، اما اسم دوماد با اسم پسر من عوض می‌شه. و نگاهش به عروسی رفت که دست به دیوار گرفت تا نیفتد و ادامه داد: - حیفه دیگه، عروس آماده، عاقد حاضر... مهمونا هم... و لبش کشیده شد. - بخون!!! و عاقد نشست و خطبه را خواند... چند روز بعد... -دستت بهم بخوره، خودمو می‌کشم! مرد نزدیکتر آمد: -زنمی، حواست هست؟ قلبش از شدت بغض و تنفر لرزید: - هیچ عقدی من و تو رو به هم محرم نمی‌کنه!
ادامه مطلب ...
عروس‌بلگراد / اکرم حسین زاده
﷽ اکرم‌حسین‌زاده #چاپ‌شده:طواف‌وعشق/توهم‌عاشقے/فرصتےدیگر/نفس‌آخر/‌اعجاز/‌کات/آهوی‌وحشے/فایتر/بازنده‌هانمے‌خندند/اوتای #فایل:طواف‌وعشق #کانالVIP:توهم‌عاشقے،نفس‌آخر،ریسک،کات،عروس‌بلگراد،پولاریس 🚫کپی‌حتے‌با‌اسم‌‌‌‌‌نویسنده‌ممنوع‌‌مےباشد❌
261
1
- لعنتی من از کجا میدونستم بارداری! -باردار بودنم رو خبر نداشتی اینکه شوهر دارم چی؟ نمی‌دونستی داری با زندگی یه زن شوهردار بازی میکنی؟ نمی‌دونستی اون چیزی که اسباب بازی دست تو و داداشت شده آبروی منه؟ - نهال... -وای به مادرت چی بگم؟ بگم پسرتون منو انداخت بیرون پناه بردم به اون یکی پسرتون؟تهش نفهمیدم چی شد نگاهش را از من میگیرد -به نظرم نگو پیش من بودی! وقتی منِ وا رفته را میبیند ،آرام میگوید:من صلاحتو میخوام رمانی که نمیشه نخوند بحث تبلیغات نیست نظرهرکسی که خونده -چرا از همسرتون جدا شدین؟ نگاهش میشود، بی تفاوت میگویم: -به برادرش نظر داشتم! بهت زده میپرسد: -کارفرمات؟ -نه، کارفرمام داداش بزرگه بود، شوهرم ته تغاری، داشتم به پسر وسطی خانواده زیادی فکر میکردم که طلاق گرفتم. ❄️❄️❄️
ادامه مطلب ...

file

280
1

sticker.webp

495
0
_منتظر کسی هستین آقا؟ نگاهی به دختر کرد که حرف می زد اما سرش هنوز پی جا می چرخید. _باید باشم؟ جدی گفت و گونه‌ی بی رنگ دختر گل انداخت. _ببخشید، آخه تمام صندلیا رو گرفتن، اینجا دوتا صندلی هست... میشه بشینم؟ _جای دیگه پیدا کن!...قبلا رزرو کردم. عمدا امده بود میز دو نفره که تنها بنشیند، بی مزاحم. _جا نیست، یه دیقه ست، غذامو بخورم میرم، حرفم نمی زنم... واقعا جا نبود، به ساعتش نگاه کرد، گارسون غذایش را می اورد، سبزی پلو با ماهی... _بشین فقط...حرف نزن. زیر چشمی او را نگاه کرد، ساده بود و معمولی، همه چیزش...لبخند زد و تشکر کرد. _خیلی ممنون، اون آقا اونور خیلی بد رفتار کردن. دقیق تر نگاهش کرد، یعنی اخم و تخمش را ندیده بود؟ جواب نداد. گارسون دیس ماهی و برنج و مخلفات را گذاشت. کمی معذب بود با یک غریبه. _نوش جون، مراقب تیغ ماهی باشید. مثلا گفته بود حرف نزند! خیره نگاهش کرد اما دخترک فقط لبخند زد. _ببخشید! میدونم پرچونگیه، اخه من بدترین خاطره هام مربوط به ماهی و این چیزاست. ناخوداگاه نگاهش روی انگشت دخترک رفت، جای یک حلقه خالی بود. بدجنسانه گفت. _کسی بهت نگفته با غریبه ها حرف نزنی؟ من مراقب تیغ ماهی هستم. کمی با غذا بازی کردهر چند بابد زودتر به کلینیکش می رفت، شاید غذای دختر هم بیاید، بدجنس بود که آنقدر بد حرف زد. غذای دخترک آمد، بوی کباب قاطی بوهای دیگر... _ببخشید! من وقتایی که استرس دارم پر حرفم. باز زیر چشمی نگاهش کرد، بانمک بود، حتی بدون آرایش، اما بنظر مضطرب نمی امد. سر پایین انداخت که تکه ای کباب داخل بشقابش گذاشته شد... _شرمنده من واقعا گشنمه ولی این کباب بو داره، عزیزجونم خدابیامرز می‌گفت غذای بو دار و یکم به همسایه بدین...شمام همسایه‌ی من حساب می شید ... تکیه زد و به او خیره شد، خواست حرفی بزند اما انگار نگاه دخترک خیره به جایی لرزید و سر پایین انداخت و صندلی اش را کشید روبروی او. _شرمنده، میشه یه جور بشینید منو نبینن؟ شاید ان برق اشک باعث شد تندی نکند، برگشت و روی صندلی های بیرون زن و مردی را دید، می خندیدند... _میشناسیشون؟ نگاهش روی ظرف غذای او ماند، حتی یک لقمه هم نخورد... _نامزدمه...یعنی سابق...اونم دختر خالمه... انگشتان کوچک و لرزانش روی جای حلقه نشست...حدسش خیلی سخت نبود که بفهمد چه شده...قاشقی از غذا را به دهان برد. _کی به کی خیانت کرد؟ خونسرد پرسید، اما خوب می دانست حس خیانت دیدن چگونه است. _اون...یه هفته قبل عروسی گفت از اولم از من خوشش نمیومده. _پس حرومزداه‌س ...غذاتو بخور جای ناله کردن... اونا اصلا به تو فکر نمی کنن...درضمن برگرد سر جات، مثل موش ترسو قایم نشو. قاشق و چنگال دختر را برداشت و کبابها را تکه تکه کرد، دخترک برگشت سر جایش، در معرض دید. یاد خودش افتاد... _حالا غذاتو بخور خانم همسایه، فکر کن ندیدیشون. بدون خنده و جدی گفته بود، وضع دخترک خودش را یادش می انداخت. _نباید میومدم اینورا، مطب دکتری که میخوام برم اینجاست... اونم مغازه‌ش همینوراست...شانس و می بینید؟ صدایش لرزید، اما نگاهش را از بیرون گرفته بود، غذا می‌خورد. _دکترت اینجاست، بخاطر اون نمی خواستی بری؟...ماهی میخوری جای کبابت بدم؟ _یا خدا، من و دید...
ادامه مطلب ...
406
1
اگه دلتون می‌خواد یه رمان جذاب بخونید پیشنهاد من به شما همین رمانه. همین الان عضو کانالش شین و شروع کنید🫠 -مسخره بازی چی بود جلو قاضی درآوردی؟ عین آدم سرتو می‌ندازی پایین و زیر برگه‌های طلاق و امضا می‌کنی . نفس حبس شده‌ام را آزاد کردم: -خودت شنیدی قاضی گفت باید تست بارداری بدم. -می‌گفتی مطمئنم باردار نیستم اون مهر طلاق و می‌زد. -عجله داری منو از زندگیت بیرون کنی؟ زل زد در چشمانم سرد و بدون هیچ احساسی گفت: -ازت متنفرم. کاش صدایش می‌لرزید یا حداقل مردد می‌شد، بی‌توجه به قلب بی‌قرار من ادامه داد: -دوتامون خوب می‌دونیم خبری از بچه نیست. نگاهم را دزدیدم و آرام لب زدم: -ولی من حامله‌ام! سکوت طولانی‌اش وادارم کرد سربلند کنم. متحیر و عصبی زل زده بود به صورتم. -سقطش کن!!! #پایان_خوش #توصیه‌ی_ویژه‌ی_امروز_کانال_ما
ادامه مطلب ...
284
0
-شبا کابوس میبینم، کابوس بچه. هر وقت میرم تو اینستا کلیپ های #سقط جنین میبینم. از این انیمیشن هایی که نشون میده پنس میره تو رحم یه زن و بچه توی شکمش رو تیکه تیکه میکنه. مکث میکنم، اشکی از گوشه چشمم سُر میخورد. -من خواب بچه ای کشتم رو میبینم، بچه ای که نمیدونستم برای شوهرمه یا برادرشوهرم. من بچمو کشتم چون میترسیدم، میترسیدم باباش شوهرم نباشه! -کاوه باهات کاری کرد؟ هق میزنم. -نمیدونم من هیچی نمیدونم. فقط یه حفره خالی توی دلم حس میکنم. گاهی زیر شکمم نبض میزنه و بعدش میفهمم توهم زدم. تکانی میخورم. -من یه جنازه ام دکتر، توی یه سوییت بیست و پنج متری زندگی میکنم، من توی چشم های کیهان نگاه کردم و گفتم بهش خیانت کردم، من به بابام گفتم یه زن کثیفم، من زندگیمو باختم، کیهان رو باختم، آبرو و شرفم رو باختم. -از کاوه نپرسیدی؟ به صورت دکتر دقیق میشوم. اثر جدید شادی جمالیان نویسنده رمان های و این رمان برای افراد زیر 13 سال مناسب نیست
ادامه مطلب ...
تلبیس
❤️میخــواهـمــت آن قَـــدر که انـــدازه نــدانــم.. 🍁شادی جمالیان🍁 📚مفتون «نشر علی» 📚دلم پرواز میخواهد «صدای معاصر» لبخند/ مألوف/ تیمار/ رستن/ فرجود/ قربانی بس است/ منفصل/ نیلوفر بی ریشه و ....
177
0
پسره رو بی خبر می‌برن خاستگاری دختر همسایه اما عصبی می‌شه و مراسم رو به هم می‌زنه و اما بعدش می‌فهمه چه اشتباهی کرده....😑🫠 دکمه‌ی پیراهن سفیدش را بست و برای بار هزارم غر زد. - مامان آخه من برای چی؟ راحله مقابلش ایستاد و نگاه مهربانش را روی سرتاپای امیر کشید. دست بالا برد و یقه‌ی مرتب پیراهنش را دوباره مرتب کرد. - قربون قد و بالات، چه ماه شدی! جفت لپ امیر پر باد شد و نگاه کلافه‌اش را به سقف داد. - مامانم اصلاً شنیدی چی گفتم؟ دقیقاً من برای چی باید بلند شم همراه شما بیام منزل حاجی؟ - وای امیر چقدر حرف می‌زنی! خب ساحل افتاده پاش ضرب دیده می ریم احوال‌پرسی! سریع دنباله حرفش را گرفت: - راستی بهت گفته بودم که دو شب پیش بله‌برونش بود؟ حس ناخوشایندی از این خبر در دلش نشست واخم روی صورتش آمد اما سعی کرد قوی باشد. - بله‌برونش به هم خورده شکر خدا! چشمان امیر گرد شد.زبانش خلاف حال دلش چرخید: - به هم خوردن مراسم یه نفر شکر خدا داره یعنی؟ دقایقی بعد در خانه حاجی بودند. میان افکارش غرق بود که باحرف مادر ساحل سرش به ضرب بالاامد. - الان ساحل رو صداش می‌کنم، فقط دیگه ببخشید باید چای رو من بیارم. ساحل هنوز نمی‌تونه درست پاش رو زمین بذاره. نگاه امیر کمی متعجب سمت مادرش رفت. مگر نیامده بودند عیادت؟ خب چرا باید با پای مریضش چای می‌گرفت و تازه مادرش به‌خاطر نیاوردن او عذر بخواهد؟مجلس کمی مشکوک نبود؟ با ورود ساحل کمی مجلس سنگین شده بود. راحله نفس عمیقی کشید وسریع مجلس را به دست گرفت: - دیگه گفتن نداره، نه معرفی می‌خواد و نه توضیح. بیش از سی ساله هم ما ساکن اینجاییم و هم شما. به جیک و پیک زندگی‌مون واردین و از کم و بیش‌مون با خبر هستین. امیرم رو هم خوب می‌شناسید، می‌دونم تو محل همه ازش حساب می‌برن... امیر شتاب زده از جا برخواست و حرف مادرش را قطع کرد .درست بود که از ساحل خوشش می آمد اما آنجا جای او نبود! - حاجی من اومده بودم عیادت دخترتون و از علت این مجلس بی‌خبر بودم. وگرنه این‌قدر هم بی‌جنبه نیستم که دیروز یه جمله ازم تعریف کرده باشین، امروز به خودم این جسارت رو بدم در خونه‌تون رو بزنم برای خواستن عزیزترین کس‌تون! شرمنده!!! و گامی از مبل فاصله گرفت. - مامان هر وقت عیادت‌تون تموم شد، من دم در منتظرتونم! و نفسش را طولانی و محکم بیرون داد. - با اجازه! و از در بیرون زد. راحله با چشم‌های اشکی بلند شد. - شرمنده‌تونم به خدا!
امیرخان جسور نه بزرگ خاندانه و نه حرف اول تجارت جهان و تو دار دنیا هم کل داراییش یه موتوره و بعد مرگ پدرش مردونه واستاده پای خرج مادر و برادرش که دانشگاه ازاد درس میخونه... اما این پسر ماه یه عیب بزرگ داره اونم اینکه سربه راه نیست! از اون پسرای قلدر جنوب تهرانه، از اونایی که یه محل ازش حساب میبرن، الا مادرش!!! 
با سی و یک سال سن دور ازدواج یه خط قرمز تند کشیده و کل زندگیش  باشگاهه و آموزش جودو!
اما یه مادر باحال داره که به بهونه‌ی عیادت از همسایه برش میداره و اونو بی خبر می‌بره خواستگاری دختر همسایه..
. 
و سرنوشت عجیبی که زندگی این پسر رو زیر و رو می کنه

ادامه مطلب ...
کانال‌رسمی‌اکرم‌حسین‌زاده.ریسک
﷽ اکرم‌حسین‌زاده #چاپ‌شده:طواف‌وعشق/توهم‌عاشقے/فرصتےدیگر/نفس‌آخر/‌اعجاز/‌کات/آهوی‌وحشے/فایتر/بازنده‌هانمے‌خندند/ #فایل:طواف‌وعشق #کانالVIP:اوتاے،توهم‌عاشقے،نفس‌آخر،ریسک،کات 🚫کپی‌حتے‌با‌اسم‌‌‌‌‌نویسنده‌ممنوع‌‌مےباشد❌
190
0

sticker.webp

1 012
0
_پرتقال خانم! ... هی دختر نارنجی... دنبال صدای مردانه می گردم، فقط یک موتور بزرگ و قشنگ جلوی چشمم است و دستی که از پشت ان تکان می خورد. _با منین؟ دست تکان می خورد و من بزور صورتی از پشت موتور می بینم. _جز تو مگه پرتقالی اینجاست؟... اون آچار و می دی؟ افتاده اونور دستم نمی‌رسه. اطراف را نگاه می کنم، کسی نیست جز من و او، آچار را با پا به طرفش هول می دهم، از بین چرخ موتور دست دراز می کند که برش دارد. _این وقت نمی گی تو کوچه خلوت کسی مزاحمت می شه؟ شانه بالا می اندازم، از خانه زده بودم بیرون، آمده بودم سمت خانه‌ی عمویم که سالها بود ندیده بودمش، چرا؟ _مردم مگه بیکارن مزاحم من بشن؟ بعدم اینجا فکر کنم خونه‌ی عموم باشه، آدرس قدیمی که اینجاست. زنگ در را چند بار زده بود اما دریغ از یک صدا یا یک اثر از ادم زنده. _به هر حال اینجا پرنده پر نمی زنه، این خونه ام که زنگشو زدی خالیه. پس واقعا کسی نبود؟ آماده بودم که به عمویم اخطار بدهم که حرف اقاجان دم مرگم را جدی نگیرد، پیرمرد آخر عمری میخواست برای عذاب وجدان من را قربانی کند. _شما اهل این خونه رو می شناسید؟ مرد از پشت موتور سرک می کشد، صورتش سیاه شده، خیلی هم پیر نیست. موتورش که باید گران باشد، ولی مهم نبود. _پسرشون رفیقمه...کاری باهاشون داری؟ گفتی عموت اینجا بوده؟ جلوتر می روم و سرک می کشم به کار مرد. دست سیاهش را به بینی اش می کشد و با لبخند نگاهم می کند، فکر کنم ادم مهربانی ست. _اره، میشه شماره پسرشونو بدین؟ راستش بچه که بودم عموم اینا دیگه رابطه رو بریدن. بالاخره انگار کار مرد تمام می شود و صاف می ایستد، قد بلند است، استین ها را بالا داده، چشم ریز می کند و ابرو در هم. _اونوقت تو خانم پرتقالی اینجا چکار می کنی؟ کاپشن و کفشهایم را دست می اندازد، اما اهمیت نمی دهم، خودم دوستشان دارم. _شما اگر واقعا می شناسید، شماره رو بدین من برم، کلی گشتم تا اینجارو پیدا کردم. مرد گوشی اش را بیرون می اورد، از ان گوشی های خیلی گران است، انگار دنبال شماره می گردد. _شماره‌ی عباس‌و و یادداشت کن... لبخند می زنم، اسم پسر عمویم عباس بود، گوشی قدیمی ام را در می آورم. گوشی ام را از دستم می گیرد. _برات شمارشو میزنم، ولی قبلش بگو چکارش داری؟ عباس ادم پر مشغله ایه. دست داخل جیبهایم می کنم. _آقاجونم یعنی اقا جون هر دومون میخواد دم مرگ زور کنه من و اون ازدواج کنیم، اومدم بگم من نمیخوام، بعدم به من چه اقاجون حق پسرشو پامال کرده؟ ابروهایش بالا می رود، شاید اگر آدم اهل پسر بازی بودم از این ادم خوشم می امد، ولی حوصله ‌ی پسرها را نداشتم. _عباس و اصلا دیدی؟ شاید از هم خوشتون اومد، پرتقالی خانم. به گوشی اشاره کردم که شماره را بده. _میشه اینقدر پرتقالی نگین، من ادم بزرگم ، بچه که نیستم... بعدم مطمئنا کسی خوشش نمیاد بقیه بخاطر کینه و آشتی الکی زندگیشو بازی بدن. گوشی را به سمتم می گیرد. _بیا خانم بزرگ نارنجی پوش، شمارشو برات زدم، حالا برو که اینجا زیادی خلوته. به شماره ای که بنام پسر عمو عباس ذخیره کرده نگاه می کنم، بعدا زنگ می زنم. _ راستی تمام صورتتون سیاه شده. لبخند می زند و خداحافظی می کنم، کمی جلوتر یادم می افتد که تشکر نکرده ام، سر برمی گردانم و بهت زده می بینم که موتور را به داخل حیاط خانه‌ی عمویم می برد...گفته بود خانه خالی ست... گوشی ام را در می اورم و شماره اش را می گیرم...پسر عمو عباس... _جانم نارنجی خانم...
ادامه مطلب ...
570
1
وقتی یه پسره مذهبی و قلدر شیطنتش گل می‌کنه و برای اولین بار به نامزدش زنگ می زنه....😂😍👇 نفس بلندی کشید و برای احتیاط هم که شده اول پیام داد. - بیداری؟ جواب خیلی سریع رسید. - فرشته؟!!!! چشمانش روی جواب گرد شد. انگشتی گوشه‌ی لبش کشید و دوباره نوشت. - بله؟... الان این یعنی خوابی یا بیدار؟ نکنه خوابی و فرشته‌ای چیزی خواب می‌بینی؟ دوباره جواب به همان سرعت آمد. - فرشته فقط من دستم بهت برسه می‌دونم چیکارت کنم. ابروهایش به بن موهایش چسبید. نفسش را پرخنده فوت کرد و نوشت. - یا خدا... نکنه اسم رمزه این... تا دیروز امیرخان بودم که! کسی پیش‌ته می‌خوای نفهمن منم؟! جواب‌هایش بدون ثانیه‌ای تعلل می‌رسید. - من یه امیرخانی نشونت بدم، کشتی منو تو! بیشعور چند تا سیم‌کارت داری؟ امیر متعجب از این جواب‌های پرت روی زمین نشست تا از خنده روی زمین ولو نشود. دستش را محکم روی صورتش کشید و نوشت. - الان با من بودی یعنی؟ جون خودت نباشه، جون خودم من یه سیم‌کارت بیشتر ندارم. حالا واسه چی تا این حد عصبانی هستی؟ به خدا شماره‌ت رو نداشتم الان از مامان گرفتم. و در پیام بعدی سریع نوشت. - اونم به زور البته!!! این بار جواب با کمی مکث رسید. - فرشته جون هر کی دوست داری سربه‌سرم نذار. هر دفعه صد بار مردم و زنده شدم تا جوابت رو بدم. با ذهن درگیری نوشت. - زنگ بزنم حرف بزنیم؟ مکث بین جواب باز بیشتر شد. - فرشته داره قلبم می‌ایسته، دستام شده یخ... جون هر کی دوست داری بگو تویی و داری شوخی می‌کنی! نفس پری کشید و صورتش پر از خنده شد. اینجا خبری بود. با شیطنت تایپ کرد. - خیلی خب، تو اعتراف کن عاشق امیری، منم اعتراف کنم کی‌ام! جواب این بار تندتر رسید. - این دو روز هزار بار اعتراف گرفتی، باشه اینم روش، من عاشق امیرم. الان هم محض رضای خدا این‌قدر دیوونه‌م نکن، هر بار غش می‌کنم من! بذار برم کپه مرگم رو بذارم خیر سرم. خنده شانه‌هایش را لرزاند، راحت می‌شد فهمید احتمالاً یکی از رفقایش مدام سربه‌سرش گذاشته. با نوشتن: - نخوابی‌ ها! سریع شماره‌ی ساحل را گرفت و موبایل را دم گوشش گذاشت. ابروهای ساحل به هم دوخته شده بود. در تردید بین جواب دادن یا جواب ندادن، ضربان قلبش به بالاترین حد خود رسیده بود. با نگاه به موبایل و شماره‌ی ناآشنا برخاست و پر استرس چند قدم به جلو برداشت. دست روی دهانش گذاشت و فکر کرد اگر واقعاً امیر باشد چه! تماس قصد قطع شدن نداشت و همچنان می‌زد. وسط اتاق ایستاد و دست روی قلبش گذاشت، نه بابا! قرار بود امیر تماس بگیرد این دو روز می‌گرفت! ولی امان از اضطراب دیوانه‌کننده‌ای که گریبان‌گیرش شده بود. یک دست روی قلبش گذاشت تا از جا کنده نشود و با دست دیگرش تماس را برقرار کرد و موبایل را نزدیک گوشش برد، ولی در خودش قدرت حرف زدن نیافت. امیر متعجب از برقراری بی‌حرف تماس، موبایل را از گوشش فاصله داد تا از قطع نشدنش مطمئن شود و با اطمینان از اتصال دوباره کنار گوشش نگه داشت. - سلام! با شنیدن سلام امیر، نفس کشیدن برایش مشکل شد. یا خدا واقعا امیر بود!!! نیشگون کوچکی از صورت خود گرفت تا مطمئن شود بیدار است... از دلش گذراند؛ «فرشته خدا بگم چیکارت کنه!» دست لرزانش را بالا برد و روی دست دیگرش گذاشت تا گوشی از دستش رها نشود. هنوز صدایش را برای جواب باز نیافته بود که امیر گفت: - طبق شریعت اسلام و سنت پیامبر جواب سلام از اوجب واجباته! صدایش عین برگ درخت زیر باد شدید لرز داشت. - وای... سلام. امیر چشم روی هم گذاشت و هر کاری کرد خنده اش را کنترل کند، نشد و خنده در لحنش پخش شد. - پس و پیش سلام باز تا جایی که من می‌دونم، سلام علیکم... علیکم‌السلام... یا خیلی بخوایم عاشقانه‌اش کنیم سلام عزیزم یا سلام عشششقم هست... وای سلام نشنیدم تا حالا! و کلمه‌ی عشقم را حسابی کشید. ساحل حس کرد پاهایش قدرت تحمل وزنش را ندارد، حتی توان رفتن تا تختش. همان‌جا وسط اتاق روی زمین نشست که نه، در واقع وا رفت. در لحنش کلی استیصال بود، وقتی تقریباً نالید. - امیرخان!!! صدای خنده‌ی امیر بلند شد. - فکر نمی‌کردم اولین تماسم با همسرم این‌قدر پر احساس رقم بخوره! تو #پست43و49‌
حاج خانوم تصمیم می‌گیره برای پسرمذهبی‌ اش که سنش داره می‌ره بالا زن بگیره پس پسرش رو به بهونه عیادت  می کشونه خونه دختر حاجی معتمد محل! 
اما خبر نداره که وقتی ازاین قراره خواستگاری خبردار می‌شه مراسم رو به هم می‌زنه  ولی طولی نمی‌کشه که می‌فهمه دلش برای اون دختر رفته ومجبوره پا پیش بذاره....
😌😎👇
ادامه مطلب ...
کانال‌رسمی‌اکرم‌حسین‌زاده.ریسک
﷽ اکرم‌حسین‌زاده #چاپ‌شده:طواف‌وعشق/توهم‌عاشقے/فرصتےدیگر/نفس‌آخر/‌اعجاز/‌کات/آهوی‌وحشے/فایتر/بازنده‌هانمے‌خندند/ #فایل:طواف‌وعشق #کانالVIP:اوتاے،توهم‌عاشقے،نفس‌آخر،ریسک،کات 🚫کپی‌حتے‌با‌اسم‌‌‌‌‌نویسنده‌ممنوع‌‌مےباشد❌
275
0
وارد خونه شدم اما با دیدن پانیذ وسط خونه‌م جا خوردم. لباس راحتی پوشیده و داشت برای هسرم دلبری می‌کرد. -اینجا چه خبره؟ پانیذ چشمکی زد: -وقتشه دیگه از این خونه بری. مات و مبهوت به چهره‌ی پیروزش نگاه کردم. -تو اصلا خودت چه کاره‌ای گمشو از خونه‌ی م بیرون. لبخندش عممیق تر شد. -بهتره از البرز بپرسیم این خونه جای کیه؟ تو که زنشی یا منی که دوست دختر سابقه‌شم. نگاهم به البرز که داشت از حمام بیرون می‌آمد افتاد و همزمان زیردلم تیر کشید. مرا که دید ابروانم را در هم کشید. -مگه پیغاممو نگرفتی؟ گیج شده بودم، داد زد: -گمشو از خونه‌ی من بیرون. زیر دلم دوباره تیر کشید. دکتر گفته بود دوران بارداری پرخطری در پیش دارم. با این وضعیت و این بچه کجا باید می‌رفتم؟ من پسری بودم که خیلیا دلشون می‌خواست باهام باشن اما دل بستم به دختر مظلوم و ریزه میزه‌ای که هیچ کس و تو دنیا نداشت غافل از اینکه اون دختر....
ادامه مطلب ...
519
3
_به چه حقی رفتی سر گوشی من؟ _نمی‌دونم کیهان. حتما خواسته برای یکی دیگه بفرسته. _من رو خر فرض نکن ؛ چرا باید برادر من به زن من بگه عشقم؟ جیغ کشیدم: چندثانیه بعد صدای ضبط شده‌ای را پخش کرد. "نهالم، عشقم. جواب آزمایش رو گرفتم. باورم نمی‌شه دارم پدر میشم. باور نمیشه بچه من .. ثابت در جایم ماندم توان هیچ حرکتی نداشتم .... _کیهان بذار توضیح بدم... - همین الان هم دیر شده خانوم. هر ثانیه که میگذره بی عرضگی منو نشون میده که دختر تربیت کردنم افتضاحه! دلم نمیخواهد سیر تا پیاز زندگی ام را تعریف کنم. زندگی من همینطوری بی تعریف است، مثلا بروم به بابا بگویم کیهان سال تا سال به من دست نمی‌زند. بروم بگویم خودم برای رابطه پا پیش میگذارم و مرا پس میزند؟ بروم بگویم وقتی به خاطر فشار عصبی خون دماه میشوم میخواهد مرا بکشد؟ حتی اشک هم نمیریزم، انگار تازه میفهمم خانه پدری هم پناه من نیست. -نمیدونم این ذلیل مرده از کجا پیداش شد، من اینجا عزادار مامان بودم، آقا برای من خانوم میبرده خونه! مهناز با لحنی که سعی میکند دلسوزانه به نظر برسد میگوید: -کتی جان باز بگم خودت مقصری داداشات منو میخورن ولی باید بگم. خواهر من چهلم مادرت یه هفته پیش بوده، از روز خاکسپاری اینجایی، شوهرت رو ول کردی به امون خدا توقع چی داری؟ قبلش هم که به تیپ و تاپ هم زده بودین، فکر نمیکنی باید یه سر به زندگیت میزدی؟
ادامه مطلب ...
247
1

sticker.webp

2 064
0
_کاریت به جایی رسیده که درخواسته طلاق میدی؟ فکر کردی دوروز به حاله خودت ولت کردم یعنی هر غلطی میتونی بکنی؟ کلافه دستی به لباسم کشیدم و سعی کردم هرجارو نگاه کنم به جز چشمای عصبیه‌ البرز _بهتره تمومش کنیم دیگه هردومون‌ حقه زندگی داریم ... با فریاد حرفمو قطع کرد و لیوانی سمت دیوار پرتاب کرد که جیغه خفه ای از ترس کشیدم _غلط میکنی بری سرِ خونه و زندگیه خودت مگه الکیه؟؟ جنون زده مچ دستمو کشید و تو صورتم غرید _مگه روزی که داشتی بهم بله میدادی نگفتم با لباسه سفید میای با کفن میری بغض دوباره تمام راهه تنفسمو‌ بست _آره گفتی.‌.ولی اینو نگفتی که قراره بری پی عشق و حاله خودت و فراموش کنی منی هم وجود داره حس میکردم از خشم رگای‌ بدنش الان منفجر میشه _من رفتم پی عشق و حالم عقیق؟؟ من؟؟ منی که تا صبح با پیرهنت‌ میخوابم؟ خودت گفتی برو چشمه اشکم بالاخره جوشید محکم زدم روسینش و جیغم حنجرمو‌ خش انداخت _من گفتم ولی تو نباید میرفتی نباید البرز میفهمی؟؟ نباید میرفتی! فرصت داشتی که برگردی ولی برنگشتی به جاش با رفیقه من شبه تولدش عکس گذاشتی تو کافه میسوزونمت‌ البرز منم مثله تو با رفیقت... طوری لبهامو گاز می‌گرفت و میمکید که حس میکردم الان از جاش کنده میشن با نفس نفس کمی عقب کشید که هوارو با شدت بلعیدم _عقیق تو سهمه من از تموم این دنیایی بفهمم نامهربونی هامو نسبت به خودت جبران کردی دوتامونم میکشم به علی نمیزارم زنده بمونی... عقیق و البرز که طی اتفاقاتی رابطشون‌ بهم میخوره و دچاره‌ طلاقه عاطفی میشن با درخواسته‌ طلاقی که عقیق میده دوباره همه چی شروع میشه ....♨️ https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
ادامه مطلب ...
دامنگیـــــر|هانیه وطن خواه
🌈به نام خداوند رنگین کمان🌈 پارت گذاری : از شنبه تا سه شنبه ، روزانه یک پارت.
499
1
#نعره زد: -تو اینجا چه غلطی می‌کنی؟ اهمیتی ندادم و با آخرین سرعتم جلو رفتم. با هر دو دست بازوهایش را گرفتم و تلاش کردم مانع صدمه زدن بیشترش به پریوش بشوم. پریوش مظلومانه در خود جمع شده و لباسش غرق خون بود. برخلاف همیشه فحش نمی‌داد. حتی در مقابل لگدهای شوهرش ناله هم نمی‌کرد. چند ضربه‌ای هم نثار من شد! هر چه داریوش را قسم می‌دادم، هر چه التماسش می‌کردم، حرفهایم را نمی‌شنید. یک‌باره میان خشم و طغیان، روی زمین ولو شد، ضجه زد و فریاد سر داد: -تو می‌دونستی... می‌دونستی بچه از من نیست... الان خیلی خوشحالی؟ دلت خنک شد؟ به جای هر حرفی، همانطور که مثل او اشک می‌ریختم دست‌ بزرگش را نوازش کردم. گریه‌اش به هق‌هق تبدیل شد. مثل کودکی ترسیده و بی‌پناه سر روی شانه‌ام گذاشت و های‌وهای گریست. ناواضح نالید: -با این رسوایی چی‌کار کنم؟ چه خاکی تو سرم بریزم؟ https://t.me/+Sb5K2M1aFYtr9CV3 پیشنهاد می‌کنم بخونید و از زیبایی داستان و قلم نویسنده لذت ببرید. _پس عملا از قصد داری منو سوق میدی به سمت ؟ درست فهمیدم؟ با حفظ همان لبخند، سرش را بالاپایین کرد. من هم تبسمی روی صورتم نشاندم؛ هر چند مصنوعی: _اشتباه گرفتی... من اهلش نیستم.‌ جدی شد: _حتی اگه خودم بخوام؟ من مشکلی ندارم! _من مشکل دارم! جدای از زن داشتن، آقاداریوش به درد من نمی‌خوره. از هیچ نظری... سنی، اقتصادی، اجتماعی، هر چی که فکرش رو بکنی به هم نمی‌یایم... اما بهت قول میدم با این شیوه بی‌تفاوتی و کم‌محلی که تو در موردش داری، بدون اینکه خودت بخوای تلاش کنی، دیر یا زود یکی میاد تو ! با حسرت سری تکان داد: _اگه خودش عرضه داشت که تو این چند سال یکی اومده بود و من راحت شده بودم! نه قیافه داره، نه هیکل داره، نه اخلاق داره، نه شعور داره... فقط پول و جایگاه داره. اینم از بدبختی منه دیگه. هیچ حاضر نیست روش سرمایه‌گذاری کنه! چشمانم از دفعه‌ی قبل گردتر شد: _بی‌انصافی نکن... شوهرت خیلی ... به خدا حتی بدون پول و جایگاهش، آرزوی خیلیاست. خودش شرف داره و نمی‌کنه.‌ خندید و نوک انگشتانش را ریتمیک به هم زد: _پیشکش تو! زل زدم به چشمانش: _منو قاطی بازیتون نکن. دو هفته به اصرار خانومی اینجا می‌مونم و بعدش میرم ردّ کارم. نگاهش به بازی انگشتانش بود. لحن به صدایش داد و گفت: _به چشم یه موقعیت کاری بهش نگاه کن. دو هفته زمان خیلی خوبیه... نمی‌خوام پیشش بخوابی که این‌جوری نگام می‌کنی... فقط رو ، یه کاری کن بشه.‌ داریوش تو رو خیلی قبول داره، براش محترمی... یه ذره تلاش کنی از مرحله محترم بودن می‌رسی به مرحله شدن. بعد شرط بذار که تا زن داره، زنش نمیشی! بتونی رو بگیری یه سرویس برلیان خیلی سنگین دارم همون رو میدم بهت.
ادامه مطلب ...
1 082
6
سربه‌هوا و عاشق بودم. شب‌ها خوابش را می‌دیدم و روزها با خیالش می‌گذشت. هوا سرد بود. برف می‌بارید اما من حواسم نه به برف بود و نه به یخ‌زدگی. همین احساسات کار دستم داد و یک‌باره روی برف‌ها سر خوردم و‌ چنان افتادم روی زمین که نیش اشک چشمم را سوزاند. درست پشت در خانه‌شان بودم و با خواهرش قرار داشتم. افتادنم با باز شدن در و بیرون آمدن او هم‌زمان شد. حتی فرصت متعجب شدن را پیدا نکرد. تنها نگرانی بود که از چشمانش بیرون ریخت. انگار برف را یادش رفته بود که بی‌احتیاط قدم تند کرد سمتم و کمک کرد بلند شوم. بعد نچ‌نچ کرد و دستم را که خونی شده بود گرفت میان دستش. حین نوازش دستم پرسید: _درد می‌کنه؟ داره خون می‌آد. تا شب حالم معلق بود، بین خوشی و لذت و یک حس عجیب. نمی‌دانم عذاب‌وجدان بود یا احساس گناه یا ناباوری... اولین‌بار بود که توسط یک مرد، آن هم کسی که همیشه در رویای شب و روزم بود لمس می‌شدم. لمس که نه، یک نوازش نرم و ملایم. و آن بوسهٔ نرم و داغ پشت دستم عجیب‌ترین اتفاق زندگی‌ام شده بود. آن‌قدر نزدیکم شده بود که حواسم به بوی عطرش نبود و تا مدت‌ها فکر می‌کردم، برف آن روز آن‌قدر خوش‌بو بود. بعدها دوباره مقابلم ظاهر شد. صبح روز تولدم بود. میان برف و سرما زده بودم بیرون و وقتی به سمت ایستگاه اتوبوس می‌رفتم با بوقی که بیخ گوشم بلند شد از جا پریدم و با اخم برگشتم. با دیدن او و ماشینش مبهوت خم شدم. او هم خم شد و در جلو را باز کرد و گفت: _سوار شین لطفاً. حیرت‌زده پرسیدم: _واسه چی؟ او گفت: _سرده سوار شین. بی‌اختیار صاف ایستادم و به دو طرفم نگاه کردم. هیچ‌کس نبود. حتی پرنده‌ای که پر بزند یا کلاغی که بخواهد یک کلاغ، چهل کلاغ کند. تا نشستم توی ماشین بوی عطرش زد زیر دماغم و مرا برد به همان روزی که او دستم را گرفت و نچ‌نچ کرد. راه که افتاد گفتم: _چیزی شده؟ _امروز تولدتونه! با حیرت به نیم‌رخش نگاه کردم. او هم سر چرخاند سمتم و جدی گفت: _تولدتون مبارک! مبهوت و ناباور لب زدم: _ممنون. قلبم تازه یادش آمد که باید بتپد. تند و بی‌قرار. کلاسورم را چسباندم به سینه‌ام و زل زدم به روبه‌رو و برفی که روی شیشۀ جلو می‌نشست و با حرکت تند شیشه پاک کن محو می‌شد. زیرچشمی به دستش که روی فرمان بود نگاه کردم. آستینش را دو بار تا زده بود و دستش فرمان را محکم می‌فشرد. حتی نمی‌دانستم باید چه چیزی بگویم یا چه کاری انجام بدهم. با دیدن اتوبوسی که از ماشین سبقت گرفت یکباره گفتم: _نگه دارین. سر چرخاند سمتم و پرسید: _برای چی؟ -کلاس دارم. باید با اتوبوس... -خودم می‌رسونمت. دهانم باز ماند. خنگ شده بودم. لب زدم: _واسه چی؟ سرعتش را کم و کمتر کرد و ماشین را کشید حاشیۀ خیابان. کمربندش را باز کرد و کامل چرخید طرفم. نگاهش را انداخت روی چشمانم. آن‌قدر عادی و ساده که من دستپاچه شدم و زل زدم به دستانم. آهسته گفت: _تارا! حالا از خانم «تارا»یی که همیشه می‌گفت، رسیده بود به نگاه. چشمانم را با بهت بالا کشیدم و او گفت: _بگم دوسِت دارم چه فکری می‌کنی در موردم؟ پلک زدم و با دهان باز نگاهش کردم. حرفش را جور دیگری تکرار کرد: _من دوسِت دارم تارا! https://t.me/+hsDzS3PH3k9hNWRk https://t.me/+hsDzS3PH3k9hNWRk https://t.me/+hsDzS3PH3k9hNWRk
ادامه مطلب ...
زینب بیش‌بهار "صد سال دلتنگی"
﷽ نویسنده رمان‌های: 🖋️صد سال دلتنگی 🖋️می‌آفرینمت 🖋️خوب‌ترین حادثه 🖋️التهاب خواندن رمان‌های زینب‌ بیش‌بهار به هر طریقی و خارج از این کانال با رضایت نویسنده همراه نیست. 🌱🌸✍️ ارتباط با نویسنده:🌱👇 https://instagram.com/bishbaharr
541
3
محمد را همان حوالی دیده بودم؛ نشسته بود ترک موتورش و از دور منتظر بود ما راهی شویم بعد او برود به کارش برسد. فاطمه شیطنت کرده بود «غیرتش برنمیداره ما بمونیم کنار خیابان، اون بره دنبال کارش!» آخرش هم از سر غیرت بود یا مردانگی یا تعصب یا... یا عشق! نمی‌دانم! آمده بود جلو و با اخمی تند گفته بود«بشینید خودم میرسونمتون!» فاطمه نشسته بود وسط، اما من بلد نبودم بنشینم پشت موتور. محمد با نگرانی نگاهم کرده و پرسیده بود «سفت نشستی؟ جات محکمه؟ نیفتی کار دستمون بدی!» خندیده بودم؛ اخم کرده بود، اما کمی جلوتر میان گرمای خرداد کنار بساط دست‌فروشی خیابان سپه برایمان نوشمک خریده بود؛ با طعم پرتقالی و خنکای شیرین آن شده بود دارویی که ترس و دلهرۀ امتحان ریاضی را از جانم بدر برده بود. داستانی که این روزها حسابی غوغا کرده.یه عاشقانه خانوادگی زیبا با شخصیت‌های ملموس و دوست داشتنی با فضای سنتی 😍
ادامه مطلب ...
1 015
4

sticker.webp

616
2
-سید صدرا شب عروسیش تو اتاق نوعروسش نرفت؟ -نه! گذاشت از خونه رفت پیش آیدا. بین خودمون باشه خواهر ولی میگن خیلی وقته صیغه‌اش کرده. -خاک بر سرم پس این دختره اینجا چیکار می‌کنه؟ دختر حاج فرشچیان بزرگو ول کرد رفت پیش یه زن دیگه؟ -یادتون رفته همین دختر چه گندایی بالا اورد؟ کی اخه با همچین دختری ازدواج میکنه دلت خوشه. بره خداشو شکر کنه صدرا مردونگی کرد و گرفتش وگرنه معلوم نبود می‌خواست تخم حروم تو شکمشو به کی نسبت بده! -تخم حروم؟ المیرا دختر حاجی فرشچیان حامله ست؟ این که مجرده! -ای بابا خواهر... تو هم امروز تو این دنیا نیستیا. مگه فقط زن متاهل حامله میشه؟ دختره یه تنه گند زد به ابرو و اعتبار پدرش. سرشو تو بازار زیر انداخت تا آخر سر مرد بیچاره بخاطر بی آبرویی این دختر سکته کرد و مرد. زن گفت و بقیه تاسف خوردند و من پشت ستون وسط سالن خانه‌ی سید صدرا  با بغضی به قواره یک گردو در گلو خشکم زد و دستم روی شکمم مشت شد. فرزند حلال مرا می‌گفتند حرام؟ چه کسی از فرزند صدرا حلال‌تر؟ - -همون دیشب که تو اتاق گذاشتش و رفت معلوم شد این ازدواج فقط از مردونگیه صدراست وگرنه کدوم مردی دست یه زن دست‌خورده که حامله هم هست میگیره و میاره تو خونه و زندگیش؟ معلوم نیست تخم حروم کدوم آشغالی رو می‌خواد ببنده به اسم صدرا! اشک به چشمم دوید. چطور دلشان می‌آمد در مورد من و بچه‌ای که در شکمم بود چنین حرفی بزنند. آب دهانم را بلعیدم تا بغضم را همراهش قورت دهم. حق داشتند. وقتی صدرا مرا نمی‌کرد. وقتی او قبول نداشت فرزندش را حامله هستم از دیگران چه انتظاری می‌توانستم داشته باشم؟ جمله‌ی اخر زن همسایه تیر بود برای عاشقی‌ام. -میگن میخواد دخترعموش رو عقد کنه. همون دختر خوشگله که هزارتا خواستگار داره. میگن دختره از خداشم هست. الله وکیلی کی ایدا با اون همه کمالات رو ول میکنه بیاد همچین دختری رو بگیره؟ چشمم کف پاش انگار از خود بهشت افتاده وسط زمین. و من... با همان جمله مردم. به‌خدا که مردن قلب عاشقم را به چشم دیدم. آیدا؟ همان دختری که صدرا می‌گفت عشق بچگی‌اش بوده؟ پس به خاطر او مرا ول کرده بود؟ کاش می‌مردم اما این خبر را نمی‌شنیدم. دستم را روی شکمم گذاشتم و با بغض زمزمه کردم. - چند ساعت بعد. دکتر برگه را مقابل صدرا گرفت. -المیرا فرشچیان از شما حامله‌س آقای صفاریان‌. این ازمایش ثابتش می‌کنه. صدرا با بهت به دکتر نگاه‌ کرد. المیرا از او حامله بود و او با تمام بی‌رحمی دیشب میان آن همه ادم سنگ روی یخش کرده بود؟ سوار ماشینش شد و تخته گاز با پشیمانی‌ای که بیخ گلویش را گرفته بود به سمت خانه راند اما... در اتاق را که باز کرد دیگر نه خبری از المیرا بود و نه وسایلش. تنها از او و بچه‌اش یک یادداشت جا مانده بود. "خوشبختیت آرزومه صدرا. میرم تا تو حالت خوب باشه. قول میدم بچه‌مون رو خوب بزرگ کنم." صدرا روی زمین اوار شد و تا چند سال بعد..... دختره رو به خاطر اینکه فکر میکنه خیانت کرده و از کس دیگه‌ای بارداره ول میکنه و وقتی میفهمه که دیر شده. چند سال بعد وقتی اونا رو میبینه که....
ادامه مطلب ...
493
1
♥️🍃🌺🍃♥️ #پشیمانی_بعداز_جدایی -بابایی  اگه مامان با اون آقاهه ازدواج کنه  بازم اجازه میدی برم پیشش؟ دخترکم چه می‌گفت ؟ از تصورش تمام تنم به رعشه می‌افتد‌‌. جلوی خانه توقف می‌کنم. دخترکم آخر هفته‌ها را با مادرش می‌گذراند. سعی دارم به اعصابم مسلط باشم و آرامشم را حفظ کنم. نرم‌ می‌پرسم: - عزیزم کی گفته مامانت قراره ازدواج کنه؟ با کدوم آقاهه؟ - خودم شنیدم خاله گفت... با همون آقاهه رئیس اداره! مردک فرصت‌طلب را چند باری دیده بودم. سر ساعتی که قرارمان بود در را باز می‌کند. هر بار با دیدنش لبریز خواستن می‌شوم. چطور می‌توانستم اجازه دهم عشقم را مرد دیگری تصاحب کند؟ - عزیزم شما تو ماشین باش تا برگردم. هرچه نقش نخواستنش را بازی کردم کافی است.پیاده می‌شوم. عصبی سمتش قدم برمی‌دارم، با دیدنش بی‌تاب آغوشش می‌شوم ولی  بدون سلام و بی مقدمه  می‌پرسم: -  معلومه داری چه غلطی می‌کنی؟ -یعنی چی؟ - می‌خوای ازدواج کنی؟ -  چه اشکالی داره یه خانم تنها ازدواج کنه! پس واقعیت دارد. صدای شکستن قلبم در سینه را می‌شنوم : - توی لعنتی کجات تنهاست؟ پس من چه خری‌ام؟ به‌دخترکم اشاره می‌کنم که خرسش را بغل گرفته بود و از آن فاصله با نگرانی نگاه‌مان می‌کرد: - مگه خیر سرت مادر اون فرشته کوچولو نیستی؟ لعنت به من! چشمان زیبایش نمناک می‌شود. دلم را زیر و رو می‌کند وقتی لب‌های خوش فرمش می‌لرزد: - من و تو مدتهاست با هم نسبتی نداریم.... طاقت نداشته‌ام به پایان می‌رسد.... تمام وجودم خواستنش را فریاد می‌زند... نامرد عالمم اگه اشکش سرازیر بشه ... #عشق‌_بعداز_جدایی ❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌
ادامه مطلب ...
📱میسکال 📱
✍#کیوان‌عزیزی‌ عضوانجمن‌اهل‌قلم،خانه‌ی‌کتاب‌ایران Www.Ahleghalam.ir ۶ اثر چاپی رمان جدید و متفاوت میسکال شامل دو بخش‌ و حق عضویتی است. 🔴صرفاً رمان پارت‌گذاری می‌شود. کانال سیاسی نیست.
146
0
🦋🦋🦋 َتان -من به اندازه ی موهای سرت دختر دیدم تو زندگیم. پس وقتی یه چیزی می گم بدون که درسته.. -تو مگه موهای منو دیدی؟ شاید کچل باشم! 🧚‍♂🧚 لبم به انحنایی نازک کشیده شد. دوست داشتم به یاد این خاطره ی در سرم شکل گرفته، قاه قاه بخندم. اما امان از بخت سیاهی که از ابتدا جور دیگری نوشته شده بود.. من یک لاقبایِ آویزان تنها برای او یک مرد عبوری بودم! **** قصه از کجا شروع شد؟ از همون پاییز ۱۴۰۱ شلوغی ها، اعتراضات، جوون های زخمی و بگیر و ببندهای خیابونی🤦‍♂ حالا این وسط یه شازده ی زخمی اولین جایی که به ذهنش می رسه برای فرار کردن و پناهندگی دفتر یه خانم وکیله.. البته قضیه به همین راحتی ها هم نیست.. نه فقط نیروهای امنیتی که یه زن هم دنبال این پسره.. زنی که همه ی آدما واسش بازیچه هستن برای رسیدن به خواسته هاش.. این قصه، قصه ی بازیچه هاست! قراره تا آخر میخکوبتون کنه.. یه جدید تازه از راه رسیده که با همون سه پارت اول غوغا کرده💃 قبول نداری؟ امتحانش مجانیه😉 ششمین اثر
ادامه مطلب ...

file

251
1
سیروان مجد؛ صاحب یه گالری طلای معروف کسی که شدت بیشعوریش قابل تخمین زدن نیست و از قضا کراش یه جماعت مخاطب تو این کانال شده، کسی که خودش رو استاد مخ زنی می‌دونه و دورش پر از دختره تا جایی که روی حرمسراش اسم مزرعه گذاشته یهو پاش به دارک‌ترین ماجراها باز می‌شه🫠😂 دختری قدم تو زندگیش می‌ذاره که دقیقاً قطب مخالف اونه... سرد؛ تاریک و مرموز!👀🔥 دختری که قراره آقا سیروان رو با چشماش بد به زانو در بیاره؛ مَردی که تفریح زندگیش سر کردن با دخترهای مختلفه پاش وسط یه حمام خون باز می‌شه و این بشر که همه چیز رو مسخره می‌دونه... اصلا کل زندگی رو شوخی و مسخره می‌دونه وسط یه ماجرای مافیایی خطرناک تا خودش رو به کشتن نده که دست بردار نیست...😂😈❤️‍🔥 یکی از پرطرفدارترین رمان های تلگرام که لینک خصوصیش دوباره اما به مدت محدود در دسترس قرار گرفته😍 رمانی که قراره نفستون رو از هیجان و خنده بند بیاره😎❤️‍🔥 #عاشقانه‌ای_حال_خوب_کن_و_پرهیجان
ادامه مطلب ...

IMG_6461.MOV

466
1

sticker.webp

651
0
-آروم‌ باش مامانم. داریم میریم پیش بابایی! دستانش از سرما می‌لرزند. باردار بود. از آمین. پسری که عاشقش بود و به خاطر او از خانواده طرد شده بود... با لبخندی کم جان با جنینش حرف می‌زند و تنش از سرما می‌لرزد. -مطمئنم بابات وقتی ما رو ببینه خیلی خوشحال میشه. اون مثل بابابزرگ نیست که ما رو از خونه‌ش بیرون کنه. نگران نباش مامانی چیزی نمونده که بعد چند روز غذا بخوریم. بابات تا الانم نمیدونست تو اومدی تو زندگیمون وگرنه هیچ وقت ما رو ول نمیکرد و میومد دنبالمون. با این حرف‌ها به خودش و جنین کوچکش دلداری می‌دهد و خودش را پشت در خانه‌ی آمین می‌رساند. از داخل خانه صداهایی می‌آید. صدایی مانند جشن و پایکوبی. اما آیه به خودش امید می‌دهد. "حتما صدا از خونه‌ی همسایه‌س." در می‌زند و با باز شدن در، قامت بلند و چهارشانه‌ی آمین در چهارچوب پدیدار می‌شود. آمین جذابی که کل دانشگاه منتظر یک گوشه چشم از او بودند... -آمین؟ پر بغض صدایش می‌زند اما با اخم آمین و صدای بلندش شوکه می‌شود. -تو که باز پیدات شد! تو چقدر سیریشی دختر؟ من به خانواده‌ت لوت دادم که دیگه این‌ورا پیدات نشه! باز تو پاشدی اومدی اینجا؟ چی می‌خوای از زندگی من آخه آیه؟ آیه خشکش می‌زند. جواب سونوگرافی درون دستانش می‌ماند و امین بی رحمانه باز هم به تن بی جان و گشنه‌ی او می‌تازد.! جای کتک‌های پدرش درد می‌گیرند و قلبش تیر می‌کشد. او برای آمین فقط یک بازیچه بود؟ او و فرزند بی‌گناهش؟ از سر و صدای آمین دوستانش که در خانه بودند بیرون می‌ایند و او به توهین و تحقیرهایش ادامه می‌دهد. -من نمی‌تونم با تو باشم چون همه چی یه بازی بود. یه نگاه به خودت و من بنداز؟ کجامون به هم دیگه می‌خوره؟ چطور باورت شد مردی مثل من می‌تونه تو رو دوست داشته باشه؟ اونم کسی که همه دخترها براش له له می‌زنن! می‌خواستم بدونم زیر اون چادر سیاهی که دورت پیچیدی چی داری اما همچین مالی هم نبودی! زود دلمو زدی... حالا هم از اینجا برو تا زنگ نزدم اون بابای گیرت بیاد و بازم بگیرتت زیر مشت و لگد. آیه وسط راهرو خشکش می‌زند‌. انگار یک لگن آب یخ رویش پاشیده باشند. نفسش می‌رود از حرف‌های آمین... چطور می‌توانست اینقدر وقیح باشد؟... خدای من... آیه عاشقش بود و او..‌. -من ... آمین ...من اما امین اجازه نمی‌دهد. با عصبانیت داد می‌کشد و نمی‌داند روزی چهره‌ی آن لحظه‌ی آیه عذاب سال‌های بی خبری‌اش خواهد شد. -برو دیگه اه! چی می‌خوای از جون من با اون قیافه‌ت؟ کم زشت بودی باباتم کتکت زده بدتر شدی. دیگه حتی آدم رغبت نمیکنه نگاهت کنه! می‌گوید و با خنده‌ی بلند دوستانش غش غش می‌خندد و قلب آیه با خنده‌هایش تکه پاره می‌شود. -گمشوو از اینجا دخترک بی حیا! آیه به او نگاه می‌کند. به اویی که هنوز هم با دیدنش عاشق‌تر میشود. اشک‌هایش را پاک می‌کند و برای اخرین بار هم قدم پیش می‌گذارد. -از زندگیت میرم آمین موحدی! اماا امشب رو یادت باشه! تو دختری که صادقانه عاشقت بود رو از خودت روندی. من میرم اما مطمئنم پشیمون میشی و اون روز دیگه خیلی دیره چون ما..... آمین بی حوصله میان جمله‌ی او می‌پرد. -چه اعتماد به نفسی داری تو دختر! من پشیمون بشم؟ برو خدا روزیتو جای دیگه بده برو. می‌گوید و با خنده‌ی بلند دوستانش داخل می‌رود و برگه‌ی سونوگرافی از میان مشت آیه روی زمین می‌افتد و خودش از در روی زانو خم می‌شود. آیه با همان حال بدش می‌رود و آمین می‌ماند و برگه‌ی سونوگرافی‌ای که چند ساعت بعد پیدا می‌کند و حسرت دیدن آیه و فرزندش.... دختره بعد از سال‌ها برگشته. تنها هم نه. با بچه‌ش! دختر آمین موحدی.😱 آمینی که بعد رفتن آیه پشیمون سال ها دنبالش گشته اما پیداش نکرده و حالا... آیه و بچه‌ش رو کنار یه مرد همه چی تموم دیگه میبینه..... اما دست تقدیر اونا رو باز هم مقابل هم قرار میده و....
ادامه مطلب ...
251
1
🗣 اگر دنبال یک قصه ی پر هیجان و اتفاقات غیر قابل پیش بینی هستی، سریع بزن رو لینک و معطلش نکن😉 شما فقط کلیپ 👆 و نگاه کن تا بفهمی این فقط یک تبلیغ نیست. پیشنهاد همه ی رمان خون ها👏👏 اگر واقعا از قصه های تکراری با موضوعات کلیشه خسته شدی،‌کافیه ده تا پارت اول رو بخونی تا همه چیز دستت بیاد😍 در ضمن قصه قرار داد چاپ داره و احتمالا سانسور های زیاد.. پس قبل چاپ بخون و لذتش و ببر☺️

file

151
0
#پارت84 شیشه‌ی سمت راننده را پایین می‌دهد، نیشخندی که روی لبش می‌نشیند آتش افتاده به جانم را شعله‌ورتر می‌کند. در یک حرکت غافلگیرانه کلید داخل دستم را به بدنه‌ی ماشین گران قیمت و زیبایش می‌کشم و از صدای جیغ کلید روی بدنه‌ی ماشین لوکسش وجودم غرق لذت می‌شود! به چهره‌ی بهت زده‌اش نگاه می‌کنم و صدای خنده‌ی هیستریکم در فضا بلند می‌شود. خشکش زده است و با مردمک‌هایی گشاد شده نگاهم می‌کند. با حرص و غضب دوباره کلید را روی بدنه‌ی ماشین می‌کشم و صدایم را بالا می‌برم: _ پول داری دیگه؟ می‌تونی یکی دیگه‌ش رو بخری... یکی قشنگ‌ترش... یکی بهترش. کینه توزانه نگاهش می‌کنم و باز هم فریاد می‌کشم: _ حالا بگو ببینم در اون حدی هستم که ماشینت رو خط بندازم؟! یه دختر بچه سالِ پاپتی در حدی هست که ماشین یه خان زاده رو خط بندازه؟ دیر فهمیدم در افتادن با اون مرد بودن چقدر می‌تونه برام خطرناک باشه!گذشته‌ی تاریکش می‌تونست خط پایان زندگیم باشه... #روایتی_جنجالی_از_عشقی_سیاه_و_نفس‌گیر❤️‍🔥 کافیه فقط پارت های جنجالی و طوفانی اولش رو بخونی🫣🥹 #توصیه_ویژه
ادامه مطلب ...
399
1
♥️🍃🌺🍃♥️ #پشیمانی_بعداز_جدایی -بابایی  اگه مامان با اون آقاهه ازدواج کنه  بازم اجازه میدی برم پیشش؟ دخترکم چه می‌گفت ؟ از تصورش تمام تنم به رعشه می‌افتد‌‌. جلوی خانه توقف می‌کنم. دخترکم آخر هفته‌ها را با مادرش می‌گذراند. سعی دارم به اعصابم مسلط باشم و آرامشم را حفظ کنم. نرم‌ می‌پرسم: - عزیزم کی گفته مامانت قراره ازدواج کنه؟ با کدوم آقاهه؟ - خودم شنیدم خاله گفت... با همون آقاهه رئیس اداره! مردک فرصت‌طلب را چند باری دیده بودم. سر ساعتی که قرارمان بود در را باز می‌کند. هر بار با دیدنش لبریز خواستن می‌شوم. چطور می‌توانستم اجازه دهم عشقم را مرد دیگری تصاحب کند؟ - عزیزم شما تو ماشین باش تا برگردم. هرچه نقش نخواستنش را بازی کردم کافی است.پیاده می‌شوم. عصبی سمتش قدم برمی‌دارم، با دیدنش بی‌تاب آغوشش می‌شوم ولی  بدون سلام و بی مقدمه  می‌پرسم: -  معلومه داری چه غلطی می‌کنی؟ -یعنی چی؟ - می‌خوای ازدواج کنی؟ -  چه اشکالی داره یه خانم تنها ازدواج کنه! پس واقعیت دارد. صدای شکستن قلبم در سینه را می‌شنوم : - توی لعنتی کجات تنهاست؟ پس من چه خری‌ام؟ به‌دخترکم اشاره می‌کنم که خرسش را بغل گرفته بود و از آن فاصله با نگرانی نگاه‌مان می‌کرد: - مگه خیر سرت مادر اون فرشته کوچولو نیستی؟ لعنت به من! چشمان زیبایش نمناک می‌شود. دلم را زیر و رو می‌کند وقتی لب‌های خوش فرمش می‌لرزد: - من و تو مدتهاست با هم نسبتی نداریم.... طاقت نداشته‌ام به پایان می‌رسد.... تمام وجودم خواستنش را فریاد می‌زند... نامرد عالمم اگه اشکش سرازیر بشه ... #عشق‌_بعداز_جدایی ❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌
ادامه مطلب ...
📱میسکال 📱
✍#کیوان‌عزیزی‌ عضوانجمن‌اهل‌قلم،خانه‌ی‌کتاب‌ایران Www.Ahleghalam.ir ۶ اثر چاپی رمان جدید و متفاوت میسکال شامل دو بخش‌ و حق عضویتی است. 🔴صرفاً رمان پارت‌گذاری می‌شود. کانال سیاسی نیست.
158
0
میانبر پارت‌ها امیدوارم با وجود این همه اطلاع رسانی هیچ عزیزی جا نمونده باشه. جمعه پست ها پاک میشن🙏
9 176
5

sticker.webp

1 750
0
♥️🍃🌺🍃♥️ #پشیمانی_بعداز_جدایی -بابایی  اگه مامان با اون آقاهه ازدواج کنه  بازم اجازه میدی برم پیشش؟ دخترکم چه می‌گفت ؟ از تصورش تمام تنم به رعشه می‌افتد‌‌. جلوی خانه توقف می‌کنم. دخترکم آخر هفته‌ها را با مادرش می‌گذراند. سعی دارم به اعصابم مسلط باشم و آرامشم را حفظ کنم. نرم‌ می‌پرسم: - عزیزم کی گفته مامانت قراره ازدواج کنه؟ با کدوم آقاهه؟ - خودم شنیدم خاله گفت... با همون آقاهه رئیس اداره! مردک فرصت‌طلب را چند باری دیده بودم. سر ساعتی که قرارمان بود در را باز می‌کند. هر بار با دیدنش لبریز خواستن می‌شوم. چطور می‌توانستم اجازه دهم عشقم را مرد دیگری تصاحب کند؟ - عزیزم شما تو ماشین باش تا برگردم. هرچه نقش نخواستنش را بازی کردم کافی است.پیاده می‌شوم. عصبی سمتش قدم برمی‌دارم، با دیدنش بی‌تاب آغوشش می‌شوم ولی  بدون سلام و بی مقدمه  می‌پرسم: -  معلومه داری چه غلطی می‌کنی؟ -یعنی چی؟ - می‌خوای ازدواج کنی؟ -  چه اشکالی داره یه خانم تنها ازدواج کنه! پس واقعیت دارد. صدای شکستن قلبم در سینه را می‌شنوم : - توی لعنتی کجات تنهاست؟ پس من چه خری‌ام؟ به‌دخترکم اشاره می‌کنم که خرسش را بغل گرفته بود و از آن فاصله با نگرانی نگاه‌مان می‌کرد: - مگه خیر سرت مادر اون فرشته کوچولو نیستی؟ لعنت به من! چشمان زیبایش نمناک می‌شود. دلم را زیر و رو می‌کند وقتی لب‌های خوش فرمش می‌لرزد: - من و تو مدتهاست با هم نسبتی نداریم.... طاقت نداشته‌ام به پایان می‌رسد.... تمام وجودم خواستنش را فریاد می‌زند... نامرد عالمم اگه اشکش سرازیر بشه ... #عشق‌_بعداز_جدایی ❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌
ادامه مطلب ...
📱میسکال 📱
✍#کیوان‌عزیزی‌ عضوانجمن‌اهل‌قلم،خانه‌ی‌کتاب‌ایران Www.Ahleghalam.ir ۶ اثر چاپی رمان جدید و متفاوت میسکال شامل دو بخش‌ و حق عضویتی است. 🔴صرفاً رمان پارت‌گذاری می‌شود. کانال سیاسی نیست.
559
1
-آروم‌ باش مامانم. داریم میریم پیش بابایی! دستانش از سرما می‌لرزند. باردار بود. از آمین. پسری که عاشقش بود و به خاطر او از خانواده طرد شده بود... با لبخندی کم جان با جنینش حرف می‌زند و تنش از سرما می‌لرزد. -مطمئنم بابات وقتی ما رو ببینه خیلی خوشحال میشه. اون مثل بابابزرگ نیست که ما رو از خونه‌ش بیرون کنه. نگران نباش مامانی چیزی نمونده که بعد چند روز غذا بخوریم. بابات تا الانم نمیدونست تو اومدی تو زندگیمون وگرنه هیچ وقت ما رو ول نمیکرد و میومد دنبالمون. با این حرف‌ها به خودش و جنین کوچکش دلداری می‌دهد و خودش را پشت در خانه‌ی آمین می‌رساند. از داخل خانه صداهایی می‌آید. صدایی مانند جشن و پایکوبی. اما آیه به خودش امید می‌دهد. "حتما صدا از خونه‌ی همسایه‌س." در می‌زند و با باز شدن در، قامت بلند و چهارشانه‌ی آمین در چهارچوب پدیدار می‌شود. آمین جذابی که کل دانشگاه منتظر یک گوشه چشم از او بودند... -آمین؟ پر بغض صدایش می‌زند اما با اخم آمین و صدای بلندش شوکه می‌شود. -تو که باز پیدات شد! تو چقدر سیریشی دختر؟ من به خانواده‌ت لوت دادم که دیگه این‌ورا پیدات نشه! باز تو پاشدی اومدی اینجا؟ چی می‌خوای از زندگی من آخه آیه؟ آیه خشکش می‌زند. جواب سونوگرافی درون دستانش می‌ماند و امین بی رحمانه باز هم به تن بی جان و گشنه‌ی او می‌تازد.! جای کتک‌های پدرش درد می‌گیرند و قلبش تیر می‌کشد. او برای آمین فقط یک بازیچه بود؟ او و فرزند بی‌گناهش؟ از سر و صدای آمین دوستانش که در خانه بودند بیرون می‌ایند و او به توهین و تحقیرهایش ادامه می‌دهد. -من نمی‌تونم با تو باشم چون همه چی یه بازی بود. یه نگاه به خودت و من بنداز؟ کجامون به هم دیگه می‌خوره؟ چطور باورت شد مردی مثل من می‌تونه تو رو دوست داشته باشه؟ اونم کسی که همه دخترها براش له له می‌زنن! می‌خواستم بدونم زیر اون چادر سیاهی که دورت پیچیدی چی داری اما همچین مالی هم نبودی! زود دلمو زدی... حالا هم از اینجا برو تا زنگ نزدم اون بابای گیرت بیاد و بازم بگیرتت زیر مشت و لگد. آیه وسط راهرو خشکش می‌زند‌. انگار یک لگن آب یخ رویش پاشیده باشند. نفسش می‌رود از حرف‌های آمین... چطور می‌توانست اینقدر وقیح باشد؟... خدای من... آیه عاشقش بود و او..‌. -من ... آمین ...من اما امین اجازه نمی‌دهد. با عصبانیت داد می‌کشد و نمی‌داند روزی چهره‌ی آن لحظه‌ی آیه عذاب سال‌های بی خبری‌اش خواهد شد. -برو دیگه اه! چی می‌خوای از جون من با اون قیافه‌ت؟ کم زشت بودی باباتم کتکت زده بدتر شدی. دیگه حتی آدم رغبت نمیکنه نگاهت کنه! می‌گوید و با خنده‌ی بلند دوستانش غش غش می‌خندد و قلب آیه با خنده‌هایش تکه پاره می‌شود. -گمشوو از اینجا دخترک بی حیا! آیه به او نگاه می‌کند. به اویی که هنوز هم با دیدنش عاشق‌تر میشود. اشک‌هایش را پاک می‌کند و برای اخرین بار هم قدم پیش می‌گذارد. -از زندگیت میرم آمین موحدی! اماا امشب رو یادت باشه! تو دختری که صادقانه عاشقت بود رو از خودت روندی. من میرم اما مطمئنم پشیمون میشی و اون روز دیگه خیلی دیره چون ما..... آمین بی حوصله میان جمله‌ی او می‌پرد. -چه اعتماد به نفسی داری تو دختر! من پشیمون بشم؟ برو خدا روزیتو جای دیگه بده برو. می‌گوید و با خنده‌ی بلند دوستانش داخل می‌رود و برگه‌ی سونوگرافی از میان مشت آیه روی زمین می‌افتد و خودش از در روی زانو خم می‌شود. آیه با همان حال بدش می‌رود و آمین می‌ماند و برگه‌ی سونوگرافی‌ای که چند ساعت بعد پیدا می‌کند و حسرت دیدن آیه و فرزندش.... دختره بعد از سال‌ها برگشته. تنها هم نه. با بچه‌ش! دختر آمین موحدی.😱 آمینی که بعد رفتن آیه پشیمون سال ها دنبالش گشته اما پیداش نکرده و حالا... آیه و بچه‌ش رو کنار یه مرد همه چی تموم دیگه میبینه..... اما دست تقدیر اونا رو باز هم مقابل هم قرار میده و....
ادامه مطلب ...
1 001
0
🗣 اگر دنبال یک قصه ی پر هیجان و اتفاقات غیر قابل پیش بینی هستی، سریع بزن رو لینک و معطلش نکن😉 شما فقط کلیپ 👆 و نگاه کن تا بفهمی این فقط یک تبلیغ نیست. پیشنهاد همه ی رمان خون ها👏👏 اگر واقعا از قصه های تکراری با موضوعات کلیشه خسته شدی،‌کافیه ده تا پارت اول رو بخونی تا همه چیز دستت بیاد😍 در ضمن قصه قرار داد چاپ داره و احتمالا سانسور های زیاد.. پس قبل چاپ بخون و لذتش و ببر☺️

file

421
1
مریم خوش بر و رو بود، درسته ژنده پوش بود ولی زیباییش به چشم یه محله می‌اومد! از بخت بدش سرنوشتش گره خورده بود با یه محله‌ی شر و پدر معتاد... خونه‌ش تو بن بست "شادی" بود ولی چشم‌هاش رو همیشه پر از غم می‌دیدی!‌ به چشم‌هاش که نگاه می‌کردی مرگ هزارتا آرزو رو می‌تونستی ببینی... قبل از اینکه پای اون مَرد تو زندگی مریم باز بشه، شهرام کله‌خر بد خاطرخواهش بود، همه می‌دونستن اون دست گذاشته روی مریم و کسی تو محله جرئت نداشت چپ به انتخاب شهرام نگاه کنه، آخه حرف یه محله بود و ترسش از شهرام کله‌خر که عجیب سر نترسی داشت! اما مریم دلش با اون کله‌خر نبود، حق هم داشت آخه وصله‌ی ناجور بودن و به هم نمی‌اومدن... اون همه زیبایی و معصومیت فقط بغل دست یکی مثل اون مَرد خوش قد و قامت به چشم می‌اومد که یهو از ناکجاآباد سر و کله‌ش وسط آشفته بازار زندگی مریم پیدا شده بود! جدیدترین اثر ص.مـرادی ❤️‍🔥 رمانی که تو همین مدت کم حسابی خودش رو تو دل مخاطب‌هاش جا کرده🥰 کافیه فقط پارت های جنجالی و طوفانی اولش رو بخونی🫣🥹 #توصیه_ویژه
ادامه مطلب ...
919
2
ـ اینو از سرت بردار بذار موهای قشنگت رو ببینم! دست به مقنعه‌‌ام بردم و بر سرش فریاد کشیدم: ـ دستتو بکش کنار! از مقاومت من برآشفته شد. بازویم را محکم کشید و مرا جلوی خود نگه داشت. کنار گوشم پچ زد: ـ یا با زبون خوش چیزی که ازت می‌‌خوام بهم می‌‌دی یا به زور... در حالی‌‌که تقلا می‌‌کردم بازویم را از زیر دستش بیرون بکشم بر سرش فریاد زدم: ـ غلط می‌‌کنی بخوای به زور منو وادار به کاری کنی! فشار شدیدتری بر بازویم وارد کرد که از درد ضعف کردم. زود داخل سرویس رفتم و در را قفل کردم. در مدتی که خودم را در اینجا حبس می‌‌کردم باید از کسی کمک می‌‌گرفتم. همان لحظه تصویر علی در نظرم نقش بست. مگر نه این بود که او پلیس بود و وظیفه‌‌اش نجات جان و نوامیس مردم بود؟ با دستی لرزان شماره‌‌ی او را در گوشی‌‌ لمس کردم.  پس از چند بوق جواب داد: ـ بله؟ گوشی را به گوش چسپاندم و گفتم: ـ علی آقا، سلام! با مکثی که معلوم بود به خاطر شنیدن صدای پراسترس و غیرعادی من بوده، جواب داد: ـ سلام دل‌‌آرا خانم. حالتون خوبه؟ با لحنی پرتمنا گفتم: ـ علی آقا من یه جا گیر افتادم. خواهش می‌‌کنم کمکم کنید. از ترس و وحشت توی صدایم پی به بحرانی بودن وضعیتم برد. با اینکه حس می‌‌کردم تا چه حد نگرانم شده اما سعی داشت به من آرامش منتقل کند: ـ حتماً کمکت می‌‌کنم. بگو کجایی؟ قلبم از ترس داشت توی دهانم می‌‌آمد. با آشفتگی جواب دادم: ـ من تو یه دفتر سینمایی گیر افتادم. کسی که باهاش قرار مصاحبه داشتم روم نظر بد داره. در آپارتمان رو روم قفل کرده. نمی‌‌تونم از دستش فرار کنم. تا چند ثانیه هیچ صدایی از علی به گوشم نرسید جز نفس‌‌های تند و عصبی او. حالا آرامش از صدایش رفته و جای آن خشم و غیرت مردانه نشسته بود: ـ کدوم دفتر سینمایی هستی؟؟؟ زود آدرس بده!!!
ادامه مطلب ...
جاذبه ❤ راضیه نعمتی
❤﷽❤ رمان جاذبه نویسنده: راضیه‌ نعمتی رمان‌های چاپ‌ شده رها شده/نشر پرسمان حامی/نشر البرز سهمی از عشق/نامه مهر آنلاین: عشق باشکوه/عطر پارتگذاری: روزانه یک الی دو پارت غیر از جمعه‌ها آیدی نویسنده @raziyeh_nemati لینک کانال https://t.me/+9DI3nXGCGfthNjI0
225
0
Last updated: ۱۱.۰۷.۲۳
Privacy Policy Telemetrio