The service is also available in your language. For translation, pressEnglish
Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
دسته بندی
زبان جغرافیایی و کانال

all posts قـۘۘقـنـ℘ـوس ⃟🐦‍🔥༻

«‌ترجیح میدهم به ذوقِ خویش دیوانه باشم تا به میلِ دیگران عاقل» ... زندگی یعنی همین ! ... عشق از سر دیوانگی ... و دیوانگی از سر عشق  https://t.me/joinchat/pUAcCdYhSmxjNjE0  ✨✅تبلیغات درکانال پذیرفته میشود  @Anjel_1377  
نمایش توضیحات
13 175+12
~1 142
~21
7.97%
رتبه کلی تلگرام
در جهان
47 108جایی
از 78 777
در کشور, ایران 
8 566جایی
از 13 357
دسته بندی
1 168جایی
از 2 164
همه انتشارات
ذوقِ قلبِ کوچک منی!🥹♥️🌿 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
108
3
🤍✨. 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
78
1
‏از هر آجری براتون دیوار نمیشه! اینو وقتی تکیه بدید، میفهمید. 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
70
0
🍊دوباره پاییز و بوی عطر نارنگی 😍 🍊ان شاءالله با آمدن پاييز 🍊هر يک برگ که ميافته 🍊يک دونه از غمهاي دلتون کم بشه 🍊و ديگه هيچوقت ناراحت نباشيد... 🍊پیشاپیش پاییزتون مبارك ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅

file

66
0
💜GOOD 💜MORNING صبحتون بخير 😍✋ آرزو ميكنم امروز 😁 دليلى براى لبخند زدن داشته باشى🥰 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
62
0
سوپر گروه دختران‌ و پسران‌ مذهبی‌ ولایی🤩👇 !♥️ -------------------------------------------------------- آرامشی با خُداوند 🌿 قفلیام موزیکام 🧡 استوری گرافیکی 🌿 حس خوب 🧡 بیو عربی 🌿 رمان‌های ممنوعه 🧡 حرفهایم با خداوند 🌿 استوریای مود 🧡 دانستنی زناشویی عاشقان اباصالح وکتور رایگان 🌿 ترفند آشپزی 🧡 شعر و کپشن 🌿 ولآدت‌امام‌صادق 🧡 غذاهای ایرانی 🌿 انگلیسی از 0تا100 اطلاعات عمومی 🌿 محمد رسول‌الله 🧡 اکسسوری پاییزی 🌿 دنیایی عاشقی 🧡 کپشن و استوری 🌿 آموزش ترکی 🧡 شادی‌های کوچک 🌿 فال کائنات 🧡 رمانسرای ممنوعه 🌿 جرعه ای آرامش 🧡 استوری1403 🌿 پروفایل دخترونه 🧡 عکس عاشقانه 🌿 شعر دلبرانه 🧡 انرژی مثبت 🌿 سرای موزیکات 🧡 سرزمین دخترا 🌿 استوري کربلاا 🧡 ویس گیتاری 🌿 بیو امیدواری 🧡 به عشق پدر 🌿 جذابترین کانال 🧡 حسرت عشق 🌿 سخنان دلنشین 🧡 بیو انگلیسی 🌿 ؛🅢🅣🅞🅡🅨 مذهــبۍ 🧡  دلبری‌یادبگیر 🌿 عاشقونه‌های عربی 🧡 نواهای مذهبی 🌿 دلنوشته دلتنگی 🧡 تکست های دلبرونه 🌿 استوری سیاسي! 🧡 عشق ابدی 🌿  ایده‌های کاربردی 🧡 حافظ،مولآنا 🌿 موزیک فرانسوی 🧡 امام جعفرصادق 🌿 آقــاے نویسندھ 🧡 بینهایت عشق 🌿 غذاهای فوری 🧡 شمیم عشق 🌿 آشپزی مدرن دلبرانه یار 🌿 کلیپهای غمگین  🧡 آهنگهایی🅝🅔🅦 🌿 کلیپ اهنگ 🌿 اهنگهای اینستاگرام 🧡 طب سنتی 🧡 عاشقتم مادرم 🌿 زیباترین سخنان 🧡 بیو کوتاه 🌿 فال روزانه 🧡 آموزش آشپزی 🌿 دادگاه دلم 🧡 ڪلیپھای ‌ولادت 🌿 تجویز انگیزه 🧡 دنس رقص 🌿 اشعار ڪمیاب 🧡 تکست غمگین 🌿 ماسک خونگی 🧡  شکوه زیبایی 🌿 کلیپهای اینستاگرام 🧡 هوشنگ ابتهآج 🌿 کتابخونه آبی 🧡 میوه درمانی 🌿 عجایب جهان آشپزی حرفه‌ای 🌿 طنز اینستاگرام 🧡 کیک قابلمه‌ای 🌿 استوریجآت ولآدت 🧡 تولدت مبارک  🌿 نوشته‌های بهشتی 🧡 استوری آیه‌گرافی 🌿 آشپزی فوری 🧡 قلبهایی عاشق 🌿 استوری رویایی 🧡 آشپزی ایرانی 🌿 حـضرت مـولانـا 🧡 آشپز باشی 🌿 استوری‌ویژه‌ولادت‌پیامبراکرم[ص] •🧡🥳• -------------------------------------------------------- استوری مخصوص ولادت پیامبر اکرم[ص] رسید👇🏻💛
ادامه مطلب ...
115
1
سوپر گروه دختران‌ و پسران‌ مذهبی‌ ولایی🤩👇 !♥️ -------------------------------------------------------- آرامشی با خُداوند 🌿 قفلیام موزیکام 🧡 استوری گرافیکی 🌿 حس خوب 🧡 بیو عربی 🌿 رمان‌های ممنوعه 🧡 حرفهایم با خداوند 🌿 استوریای مود 🧡 دانستنی زناشویی عاشقان اباصالح وکتور رایگان 🌿 ترفند آشپزی 🧡 شعر و کپشن 🌿 ولآدت‌امام‌صادق 🧡 غذاهای ایرانی 🌿 انگلیسی از 0تا100 اطلاعات عمومی 🌿 محمد رسول‌الله 🧡 اکسسوری پاییزی 🌿 دنیایی عاشقی 🧡 کپشن و استوری 🌿 آموزش ترکی 🧡 شادی‌های کوچک 🌿 فال کائنات 🧡 رمانسرای ممنوعه 🌿 جرعه ای آرامش 🧡 استوری1403 🌿 پروفایل دخترونه 🧡 عکس عاشقانه 🌿 شعر دلبرانه 🧡 انرژی مثبت 🌿 سرای موزیکات 🧡 سرزمین دخترا 🌿 استوري کربلاا 🧡 ویس گیتاری 🌿 بیو امیدواری 🧡 به عشق پدر 🌿 جذابترین کانال 🧡 حسرت عشق 🌿 سخنان دلنشین 🧡 بیو انگلیسی 🌿 ؛🅢🅣🅞🅡🅨 مذهــبۍ 🧡  دلبری‌یادبگیر 🌿 عاشقونه‌های عربی 🧡 نواهای مذهبی 🌿 دلنوشته دلتنگی 🧡 تکست های دلبرونه 🌿 استوری سیاسي! 🧡 عشق ابدی 🌿  ایده‌های کاربردی 🧡 حافظ،مولآنا 🌿 موزیک فرانسوی 🧡 امام جعفرصادق 🌿 آقــاے نویسندھ 🧡 بینهایت عشق 🌿 غذاهای فوری 🧡 شمیم عشق 🌿 آشپزی مدرن دلبرانه یار 🌿 کلیپهای غمگین  🧡 آهنگهایی🅝🅔🅦 🌿 کلیپ اهنگ 🌿 اهنگهای اینستاگرام 🧡 طب سنتی 🧡 عاشقتم مادرم 🌿 زیباترین سخنان 🧡 بیو کوتاه 🌿 فال روزانه 🧡 آموزش آشپزی 🌿 دادگاه دلم 🧡 ڪلیپھای ‌ولادت 🌿 تجویز انگیزه 🧡 دنس رقص 🌿 اشعار ڪمیاب 🧡 تکست غمگین 🌿 ماسک خونگی 🧡  شکوه زیبایی 🌿 کلیپهای اینستاگرام 🧡 هوشنگ ابتهآج 🌿 کتابخونه آبی 🧡 میوه درمانی 🌿 عجایب جهان آشپزی حرفه‌ای 🌿 طنز اینستاگرام 🧡 کیک قابلمه‌ای 🌿 استوریجآت ولآدت 🧡 تولدت مبارک  🌿 نوشته‌های بهشتی 🧡 استوری آیه‌گرافی 🌿 آشپزی فوری 🧡 قلبهایی عاشق 🌿 استوری رویایی 🧡 آشپزی ایرانی 🌿 حـضرت مـولانـا 🧡 آشپز باشی 🌿 استوری‌ویژه‌ولادت‌پیامبراکرم[ص] •🧡🥳• -------------------------------------------------------- استوری مخصوص ولادت پیامبر اکرم[ص] رسید👇🏻💛
ادامه مطلب ...
1
0
برشی از کتابهای معروف !🌱 وای این تیکه کتابا جون میده واسه پروف ! تیکه کتاب یه خطی واسه بیو :) پاتوق هرچی کتاب خونِ.
432
1
در سکوت شب نقش رویاهایت را به تصویر بکش ایمان‌داشته باش به خدایی که نا امید نمی کند و رحتمش بی پایان است شب بخیر⭐️ 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
424
2
رمان قسمت سیصدوپنجم تو رینگ اونجوری که من ازش دیدم هرکاری ازش برمیاد. تو یه مسابقه اشو دیدی من صد تا ... اگر شده یک.... اگر اسمش شده شیرژیان صد تا دلیل پشتشه ! آدمهایی رو به خاک نشونده که تو اگر از صدفرسخی ببینیشون دمتو میذاری رو کولت و میری ! تو کلوپ صداش میکنن امپراطور ، اما همه بهش میگن گراز وحشی! میدونی چرا چون رحم نداره ... از خون حالش بد نمیشه . صدای شکستن استخون آدمها واسش لذت بخشه . چون اون بالاست و قدرت داره! تو چی از الیاس میدونی ؟! وقتی اون بالاست یه ادم دیگه است . امیرعلی به سر انگشتهایش فشار آورد پوست دستش سفید شده بود . با صدای گرفته ای گفت: الیاس اونی که شما میگید نیست ! اون یه پوسته است که .... حرفش را قطع کرد: اره پوسته است . نگاه چپ به کسی نداره اما تاوقتی کسی پا رو دمش نذاره . من تو این مدت یه چیزی و خوب ازش فهمیدم . یه آدم منزوی که به هرچیزی چنگ میزنه که دیده بشه ... همه ببیننش... مشهور بشه ... تعریف کنن ازش.... از قدرتش... از قیافش... از تیپش... از ظاهرش.. از شگردش... از فن و حریف و به خاک مالوندنش! واسه این تعریف و تمجید ها هم از هیچی دریغ نمیکنه! ازهیچی ! از جون مایه میذاره . امیرعلی آب دهانش را قورت داد و ناباورانه گفت: امکان نداره . الیاس هنوز انقدر نبریده . اونقدر نبریده که از زخمی کردن لذت ببره و تشنه تر بشه ... محاله! جانا با حرص داد زد: تو چه میفهمی یه آدم بریده وقتی پاش به این جور جاها میرسه چه کارها که نمیکنه واسه دیده شدن ... خیال میکنی احمقه اما احمق نیست ... خیال میکنی ساده است اما ساده نیست . اتفاقا برعکس مار خورده افعی شده ! به وقتش نیش میزنه زهر میریزه. میزنه ... عصبانی باشه هیچی جلودارش نیست . میدونی چند بار تو این مدت به نزدیک ترین آدم های افشار صدمه زده؟! یا خود من ... امیرعلی به سمتش چرخید . جانا دگمه ی پالتویش را باز کرد، بافتش را پایین کشید و سرشانه اش را که جایزخم رویش مانده بود را نشانش داد : اینو ببین .هنر برادرزاده اته ... اما مدیونی فکر کنی ازش کینه به دل گرفتم نه ! حقم بود خوردم . نوش جونم . چشمهایش را از سرشانه ی جانا به رو به رو دوخت . مغزش دیگر قدرت حلاجی کردن نداشت . دیگر کار نمیکرد . استعفا داده بود انگار ... صدای جانا آمد : دارم بهت میگم الان اونقدر قوی هست که یهو تصمیم بگیره یکی و به خاک بزنه و بزنه واقعا بزنه ! یهو تصمیم بگیره گردن یکی و بشکنه و بشکنه واصلا براش مهم نباشه . تو نمیفهمی معنی قدرت داشتن یعنی چی ! اگر بهش میگفتم، یادگار اومده سراغش ... دیگه خدا رو هم بنده نبود دم و دستگاه افشار ومیریخت بهم ... کنترلش غیرممکن میشد ... اون وقت افشار هم ساکت نمینشست ... یه گندی میخورد خر بیار وباقالی بار کن! امیرعلی جلوی کافه ترمز کرد رو به جانا که نفس نفس میزد گفت: باید چیکار کنم؟! جانا فقط لب زد: بشین تو ماشین تا برگردم ! پا تند کرد و به کافه رسید . انتظار داشت همه جا بهم ریخته باشد، اما گلی پشت سیستم بود و مهیار مشغول ثبت سفارش بود . چند لحظه به اطراف نگاه کرد ، هیچ صدای داد و دعوایی نمی آمد. گلی با دیدنش سالم کرد و پرسید: دستت چی شده؟ بی توجه به سوالش گفت: الیاس اومده؟ -آره . پایینه . چطور؟ -هیچی... خودش را به سمت پله های مارپیچ کشید وبه طبقه ی پایین رفت، یکی از پسرها روی میز بیلیارد خم شده بود و توپی را نشانه گرفته بود با دیدن جانا کمرش را صاف کرد : به به جانای زیبا... کم پیدایی خانم جوان. لبخندی زد: هستم . پسر دیگری گفت: برای دیدن جانا باید خلوص نیت داشته باشی. جانا اشاره ای به او کرد: دقیقا زدی به هدف. ادامه دارد ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
ادامه مطلب ...
413
6
رمان قسمت سیصدوچهارپ خداحافظی کند ... باران تند تند گام برمیداشت .کمی سر جا جا به جا شد که بالاخره به او رسید، کتابی توی دستش بود . رو به رویش ایستاد و با اخمی گفت: چند تا مسئله مشکل دارم .بپرسم؟ -الان؟ به چشمهای امیرعلی زد و پرسید: کی؟ -الان دارم میرم جایی... باران آب دهانش راقورت داد: امتحان فردام مهمه .میان ترم پنج نمره ای . معادلات دارم ... همشم انتگراله ! سردرنمیارم ازشون. جانا دوان دوان از خانه بیرون آمد روی سنگ فرشها میدوید . خودش را رساند و رو به امیرعلی که محو باران بود گفت: بریم؟ چشم از باران کند و رو به باران گفت: برگشتم همشو باهم کار میکنیم. -زود میای؟! از لحنش لبخندی زد: سعی میکنم زود بیام . -مثلا کی؟! جانا باز سوال کرد: امیرعلی بریم؟ از این که اسمش را انقدر راحت ادا میکرد موهای تنش سیخ شدند . باران اخمهایش توی هم رفت وامیرعلی گفت: عصر میام و خداحافظی نثارش کرد. جانا هم به تبعیت از او خداحافظی کرد و با هم به سمت دورازه رفتند . باران نگاهش به جفتشان بود ... به جان پوست لبش افتاد و به سلامتش را قورت داد . کاش این دختر برود و برنگردد ! جانا توی پرشیا نشست ،چند بار شماره ی الیاس را گرفت . جواب نمیداد . امیرعلی کلافه از اینکه مدام گوشی را دم گوشش میبرد، نوچی کرد و جانا پر اضطراب گفت: وقتی فهمید چطوری شد ؟ خوشحال شد؟! -فکر کنم . -یعنی چی؟ خب آدم یا خوشحال میشه یا ذوق زده یا ناراحت دیگه ... -خوشحال شد ضربه ای به زانویش زد: ای کاش به تو هم نمیگفتم . امیرعلی به دست بانداژ شده اش نگاهی کرد با همان دست کوبیده بود زیر لب زمزمه کرد: مراقب زخمتون باشید. جانا انگار با خودش حرف بزند بی ربط گفت : الان خیال میکنه من از قصد بهش نگفتم. -مگه غیر از اینه؟ جانا فورا به سمتش چرخید : نگفتنم هزار و یک دلیل داشت . -هزارویکمین دلیلتون چی بود؟! -واسه خاطر خودش بود . اولین و اخرین دلیلم واسه خاطر خودش بود . خود خودش ! امیرعلی تکرار کرد: خود خودش.... جانا بی توجه به لحنش پرسید: دیگه چی گفت؟ -نمیدونم درمورد بدهیش و ... اینکه فقط همون دویست تا رو باید پس بده ! جانا بغض گلویش را گرفته بود: محاله . افشار کوتاه نمیاد . -اسم یه آدمی هم آورد .... هدایت ... -دولت! امیرعلی سرش را تکان داد و جانا مکث کرد: کامل بگو چی گفت؟ -گفت همون دویست تا رو باید پس بدم دولت نمیدونم چی با افشار تسویه میکنه یه همچین چیزی ! جانا با دست بانداژ شده اش پیشانی اش را لمس کرد: میدونستم مرتیکه ی دوزاری ! داره تور میندازه . پس با خودش هم حرف زده! -اینم میدونستید و مثل اون حرفتون نگفتید نه ؟! جانا تند گفت: اگر میگفتم ، مثل امروز از کوره در میرفت یه بلای بدتر سر خودش یا یه نفر دیگه میاورد . مقروض باشه بهتر از اینه که به خاطر یه عصبانیت یا هرچیزی بزنه یکی رو بکشه ! امیرعلی دفاع کرد: بکشه؟ الیاس آزارش به مورچه هم نمیرسه . بکشه ....؟! جانا سر تکان داد: اون الیاسی که تو میشناختی بله .... اما آدمی که پاشو گذاشته ادامه دارد ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
ادامه مطلب ...
396
5
رمان قسمت سیصدوسوم دیدی؟ حتی همین خانمی هم که بهش اعتماد داری و رفیقته هم بهت همه چیز و نمیگه . به همین راحتی نیست پسر... به همین سادگیا نیست الیاس . محض رضای خدا دو روز گند نزن ! اصلا میشنوی ؟کجایی؟! هرجا بود ، آنجا نبود ... هوش و حواسش پیش حرفهای امیرعلی نبود . به قفسه ی سینه ی ستبرش نگاه میکرد . تند بالا و پایین میشد . پره های بینی اش به شدت باز و بسته میشدند . کمی گونه هایش قرمز شده بودند . صدای بازدم های پر حرصش را میشنید . -الیاس ما باید فکرامون رو .... مثل فشنگ از جلویش رد شد ؛دررا باز کرد و جوری سوار کاوازکی سیاه شد واز خانه با ویراژ بیرون زد که احساس کرد قلبش الان کنده میشود . خواب از سرش پریده بود . این چرا مثل دیوانه ها گذاشت رفت؟ گوشی را از جیبش بیرون کشید و شماره ی الیاس را گرفت، جواب نمیداد . درب خانه هنوز باز بود .کمی این پا و آن پا کرد وشماره ی جانا را گرفت. بعد از دو تک بوق صدای الو گفتنش توی گوشش پیچید . -بیاید بیرون یه لحظه کارتون دارم . بدون حرفی قطع کرد، زود بیرون آمد ، از پله ها پایین دوید و خودش را به امیرعلی رساند وپرسید: چی شده؟ -یهو رفت ! جانا چینی به بینی انداخت :چرا؟! دعواتون شد . امیرعلی با اخم گفت: بهش یه چیزی گفتم انگار خبر نداشت به مزاجش خوش نیومد . جانا دسته ی شالش را روی شانه پرت کرد : چی؟ -اینکه یادگار اسمشو برده ! جانا دستش روی شانه ی مخالف، روی شالش ماند . لبش بلافاصله زیر دندان رفت و امیرعلی لبخند کجی زد: خبر نداشت نه؟! فکر کردم درجریانه ! ولی انگار نمیدونست . خوشحالم شد. اصلا یه جوری خوشحال شد و چشمهاش برق زد که .... جانا پوفی کشید: یه راکن هم موقع غذا خوردن غذاشو خیس میکنه بعد قورتش میده . امیرعلی دستهایش را توی جیبش کرد: نباید میگفتم؟! -خدایا . من نمیدونم چطوری ممکنه یه چیزی رو انقدر راحت لو بدی . امیرعلی صورتش را نزدیک جانا کرد: حتی فکر میکنه قرضش همون دویست تای اولیه است ! شما فکر کردید بی کس وکاره که بدوشیدش؟! فکرکردید باباش سرگنج نشسته یا کل باغ ارثیه اشه؟! جانا عصبی از این بندی که به آب داده بود گفت: میدونی چه گندی زدی؟!تازه دوقرتونیمت هم باقیه؟! امیرعلی خودش را به سمت در کشید که جانا با هول گفت: منم میام . -کجا؟! -بیام ببینم بهش توضیح بدم. -چیو؟! جانا نالید: من دروغ ندارم بهش بگم . اگر نگفتم دلیل دارم! -چه دلیلی؟ جانا درمانده ، شماره ای گرفت و امیرعلی لب زد: جواب نمیده . گوشی را توی جیبش انداخت و رو به امیرعلی گفت: میره پیش افشار . -مطمئنی؟ -نود درصد میره یقه اشو بگیره ... من این جا واسطه ام . خبرا به گوشم میرسه . حالا اگر بگم یا نگم چه فرقی به حالش میکنه افشار باید راضی بشه که نمیشه . امیرعلی سری تکان داد : میرم دنبالش.... جانا صدایش زد: امیرعلی... باران از درب خانه ی طلعت بیرون آمد ، امیرعلی به جانا گفت: شما بفرماییدتو خودم میرم سراغش. -نه نه ... دو دقیقه صبرکن میام الان . لطفا یه خداحافظ بگم اومدم . امیرعلی نگاهش به باران افتاد ، جانابا قدم های تندی داخل خانه شد و تا ادامه دارد ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
ادامه مطلب ...
391
6
رمان قسمت سیصدودوم الیاس آرام گفت: به جون امیر نزول نبود قرضه ! امیرعلی کلافه گفت: -میری زیر یوغ دولت . بدهکار اون میشی! -بدهکاری نیست . حکمه .سنده ... بازی میکنم میبرم ! سر همین واسش یکم! خواست بگوید یک بودن همیشه خوب نیست اما زبان به دهان گرفت . سردرد بی خوابی امانش را بریده بود. الیاس توضیح داد: -من بدهکار نیستم . الا همون دویست تا که اونم جوره... یکمی کم آوردم که اونم رو دوتا مسابقه جورش میکنم و خلاص . سفته هامو پس میگیرم . امیرعلی توپید: -بعدش چی؟! افشارم میذاره تو راحت دربیای. -دربیام برا چی؟! از جوابش ماند . میخواست تا آخر عمر امپراطور آن کلوپ مسخره باشد؟! سر خونش شرط بندی کنند؟! یا حسین ... جانا مگر نمیگفت خسته است و میخواهد دل بکند ! این که توی صدایش دل کندن نبود ... خستگی نبود ... همه اش شور و شعف ویک بودن بود! چنگی به موهایش زد و با گرفته ترین صدای ممکن گفت: الیاس... دربیای... دربیای که بری.... -کجا برم؟کجا نون دربیارم بهتر از اینجا ؟! من که کارو بار ندارم . تا دیپلم بگیرم درس بخونم خودش شیش ساله ! امیرعلی توی چشمهای سیاهش خیره شد : -برای اینکه بری تو تیم ملی ! -ها ؟!!! امیرعلی از جا بلند شد ،خواست به سمت خانه برود که الیاس سد راهش شد و رو به امیرعلی گفت: یادگار منم خواسته؟! چشمهایش دو دو میزد . پر استفهام به صورت امیرعلی چشم دوخته بود . امیرعلی خمیازه ای کشید: یادگار دیگه کیه؟! دولت کیه؟! من افشارم به زورمیشناسم ! الیاس موهای مزاحمش را عقب راند وبا حال هیستریکی پرسید: -یادگار ... همون دلاله ! هر پنج شیش تا بازی میاد .منم خواسته ... ؟! چشمهایش پر سوال بود . امیرعلی جواب نداد ، داشت صورتش را تحلیل میکرد الیاس غرید: با توام .... منم خواسته؟ منو خواسته از افشار؟! امیرعلی شانه ای بالا داد : حتما خواسته دیگه ! -تو از کجا میدونی؟ -همکارت بهم گفت . لب زد: همکارم؟! -همکارت ! وبا ابروهایش به ساختمان اشاره کرد . الیاس پلکهایش تا جایی که ممکن بود باز شد و اسمش را هجی کرد: جانا ؟! امیرعلی خواست ردش کند که الیاس باز گفت: جانا بهت گفته منو خواسته؟! گفته اسم منو ؟! ِکی خواسته ؟ ِکی گفته؟! تو بازی دیده؟! کجا دیده؟ تو این ماه ؟ امیرعلی عصبی ازا ین همه پیگیری توپید: برو از خودش بپرس... الیاس چشمهایش پر آب شده بود ، پلکی زد: جون خاتون داری میگی ؟! توازکجا میدونی ؟ِکی شنیدی؟! امیرعلی جویده جویده گفت: -دیشب خود همکار محترمت بهم گفت ! یه دلالی هست میاد کیس هاشو انتخاب میکنه میبره ... یهو شاید از تیم سردربیارن شاید از باشگاه... یه همچین چیزی . الیاس فقط به صورت امیرعلی نگاه میکرد . مات مات بود . امیرعلی از سکوتش ، دستش را به بازویش زد و پرسید: چت شد ؟! نگاهش توی صورت امیرعلی چرخید : بهم نگفته بود اینو ! امیرعلی نفسش را فوت کرد : خبر نداشتی؟! -نه. امیرعلی با لحن مواخذه گری گفت: ادامه دارد ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
ادامه مطلب ...
404
5
رمان قسمت سیصدویکم سرش را بلند کرد و جواب طلعت را داد: خوبم بابا . حاج باقر تسبیحش را توی دستهایش نگه داشته بود: ولی خوب نیستی ها اقا امیر... صورتت برافروخته است . و همانطور که به سمت اتاقک میرفت بلند گفت: نوری من غذا رو داغ کنم ؟ نوری جوابش را داد و الیاس جلویش روی زمین زانو زد : تو دردت امپراطوره ؟! یا جردن؟! پول شرط بندی نیست . پول خونمه! پول جونمه .... از حلالم حلال تره! تو دردت چیه این وسط؟ امیرعلی توی چشمهایش خیره شد : تو چی فکر میکنی؟! دردم چیه الیاس؟! الیاس رک توی توصورتش پرت کرد: -دردت اینه که من با بارون حرف میزنم دلت میخواد استخونامو له کنی ! اما جلو خودتو میگیری ... از جوابش پلکهایش رابست . الیاس پرسید: -همینه دردت؟! هنوز دو به شکی؟! امیرعلی خسته گفت: بس کن الیاس... بسه خب؟! من گفتم آبروی حاجی و نبر ... تو چی داری میگی؟! -میگم اعتماد کن داداش . امیرطعنه زد و با ارام ترین صدای ممکن گفت : به تویی که نزول کردی؟! به تویی که دستت کج رفته تو خونه ی عمه ات! الیاس مثل یک مجسمه خشک شد . نگاهش به جانا رفت و امیرعلی با حرص و غیظ گفت: -میدونی که حساب کتاب داره ؟! هر یه دونه برنجش..... حساب داره الیاس ! هر یکی.... ! میدونی این شبا چند نفر چشمشون به در این خونه است ... الیاس با توام ... ! چشم از جانا برداشت و رو به امیرعلی گفت : واسه همینه سه شبه نخوابیدی؟ امیرعلی پنجه هایش را مشت کرد: رفتی نزول کردی الیاس.... توی احمق باید تا آخر اسفند ....خاتون باز بلند گفت: پسرا ما میریم بساط نهار و بچینیم ... بیاید تو سرده هوا .... و صدایشان می آمد که جانا را دوره کرده بودند تا نهار بماند . باران خیلی وقت بود که توی خانه ی طلعت هرازگاهی از پنجره بیرون را تماشا میکرد . امیرعلی خواست رقم را روی زبانش بیاورد که الیاس میان حرفش آمد : همون دویست تایی که قرض کردمه امیرعلی ! امیرعلی پنجه هایش شل شد . باغ خلوت شده بود. الیاس نگاهش به جانا افتاد که انگار زیر آن همه تعارف نتوانسته بود نه بیاورد .... تو رفته بود. الیاس آب دهانش راقورت داد و با لحنی که به صدایش می آمد آشتی باشد گفت: افشار سفته هامو پس میده . اونطوری نامرد و نالوطی نیست. مرد خوبیه . دستمو گرفت ... منم دستشو گرفتم. کلوپش الان تو تهران خیلی معروفه . واس خاطر من ! نشنیدی بهم چی میگن؟! امپراطورش منم .... الیاس ... به خدا نزول نیست . همون دویست تا رو باید پسش بدم. اونم جوره . یکم کم و زیاد دارم اما جوره! امیرعلی وا رفته بود . -دروغ میگی.... الیاس خندید . امیرعلی خواست برای این خنده اش که کنار چشمهایش را دو چین می انداخت بمیرد و خدا را شکر کند ونماز شکر به جا آورد . امیدوارانه نگاهش میکرد و الیاس با همان لبخند که دندان هایش را نشان میداد گفت: نه داداش ... میدونی دولت منو چند میخره واسه باشگاهش؟! واسه کلوپش؟! من همین الانم از زیر بدهیش میتونم درآم. همین الان . اراده کنم ... دولت میره سفته هامو میگیره ازش ! امیرعلی چشمهایش رابست ، همان روزنه هم سوخت و کور شد . میدانست راحت نیست ... میدانست! آن مردک بی شرف میدانست کجا بخوابد که زیرش آب نرود . الیاس ساده دلش را جوری توی تار انداخته بود که نمیتوانست جم بخورد که جم خوردنش هم حکایت پرت شدنش توی دره ی دیگری بود! ادامه دارد ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
ادامه مطلب ...
449
5
نرم نرمک میرسد پائیز ز راه 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
542
3
‏مخلص کلوم این‌که، مارا به سخت جانیِ خود، این گمان نبود! 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
558
2
‏یاداوری: اگه به قیمت آرامشت تموم میشه، خیلی گرونه.🌿✨ 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
542
3
دیدی چه ساده باورت کردم منِ مجنونِ بیچهاره:) 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅

file

601
1
سلام اجازه هست نیشتون بزنم؟ 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
586
4
و من‌ او را طوری‌ نگاه‌ می‌کردم که‌ اِنگار آخرین‌ گُلی‌ بود؛ که‌ در‌ جهان‌ باقی‌ مانده‌ بود!🌹🍃 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
545
2
سلام روز بخیر🧡 تمام عشق تقدیم کسانی که از شدت خوب بودنشان احساس کردیم خدا دوستمان دارد... 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
520
3
توصیف تو در شأن کسی نیست بجز من تعریف شراب از دهن مست قبول است   🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
584
1
🔥 لیلا مهدی احمدوند 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅

Mehdi Ahmadvand - Leila.mp3

534
4
سوپر گروه دختران‌ و پسران‌ مذهبی‌ ولایی🤩👇 !♥️ -------------------------------------------------------- ترشی پاییزی [⛅️] قفلیام موزیکام [♥️] رمان‌های ممنوعه [⛅️] حس خوب [♥️] .... آشپزی فوری [⛅️] قلبهایی عاشق [♥️] تولدت مبارک   [⛅️] استوریای مود [♥️] نوشته‌های بهشتی [⛅️] .... طنز اینستاگرام [⛅️] آشپزی حرفه‌ای [♥️] عجایب جهان [⛅️] وکتور رایگان [♥️] اکسسوری پاییزی [⛅️] کپشن و استوری [♥️] .... تکست غمگین [⛅️] کتابخونه آبی [♥️] آموزشگاه قنادی [⛅️] ماسک خونگی [♥️] دادگاه دلم [⛅️] جرعه ای آرامش [♥️] .... هوشنگ ابتهآج [⛅️] اشعار ڪمیاب [♥️] کلیپهای اینستاگرام [⛅️] میلاد پیامبر (ص) [♥️] استوریجات ولادت [⛅️] تجویز انگیزه [♥️] .... دنس رقص [⛅️] فال روزانه [♥️] عاشقتم مادرم [⛅️] آموزش آشپزی [♥️] کلیپ اهنگ [⛅️] دلنوشته قشنگ [♥️] .... دل نوشته [⛅️] زیباترین سخنان [♥️] دلنوشته دلتنگی [⛅️] غذاهای فوری [♥️] شمیم عشق [⛅️] انگیزه درسخوندنت [♥️] .... ؛🅢🅣🅞🅡🅨 مذهبۍ [⛅️] اهنگهای  اینستاگرام [♥️]  ولآدت امام‌صادق[ع] [⛅️ عشق ابدی [♥️] طب سنتی [⛅️] آقاے نویسندھ [♥️] .... غذاهای فوری [⛅️] بینهایت عشق [♥️] موزیک فرانسوی [⛅️] فاضل نظری [♥️] حافظ،مولانآ [⛅️] ایده‌های کاربردی [♥️] .... تکست های دلبرونه [⛅️] انگیزشی امیدواری [♥️] نواهای مذهبی [⛅️] عشق پزشکیهآ [♥️] سخنان دلنشین [⛅️] کلیپهای غمگین  [♥️] .... آشپزی مدرن [⛅️ عاشقونه‌های عربی [♥️ حسرت عشق [⛅️] بیو انگلیسی [♥️] ڪلیپھای ‌ولادت [⛅️] استوري کربلاا [♥️] .... آهنگهایی🅝🅔🅦 [⛅️] به عشق پدر [♥️] جذابترین کانال [⛅️] پروفایل دخترونه [♥️] عکس عاشقانه [⛅️] ویس گیتاری [♥️] .... انرژی مثبت [⛅️]  شعر دلبرانه [♥️] رمانسرای ممنوعه [⛅️] استوری1403 [♥️] دلبرانه یار [⛅️] دنیایی عاشقی [♥️] .... فال کائنات [⛅️] میوه درمانی [♥️] شادی‌های کوچک [⛅️] سرای موزیکات [♥️] آموزش ترکی [⛅️] انگلیسی از 0تا100 [♥️] .... اطلاعات عمومی [⛅️] جمعه‌های امام زمانی [♥️] شعر و کپشن [⛅️] ترفند آشپزی [♥️] باقلوا تابه‌ای [⛅️] عاشقان اباصالح [♥️] .... دانستنی زناشویی [⛅️] استوری رویایی [♥️] بیو عربی [⛅️] استوری گرافیکی [♥️] آشپزی ایرانی [⛅️] آرامشی با خُداوند [♥️] استوری‌ویژه‌ولادت‌پیامبراکرم(ص) 💚🎉•• -------------------------------------------------------- استوری مخصوص ولادت پیامبر اکرم[ص] رسید👇🏿💛
ادامه مطلب ...
308
1
توصیف تو در شأن کسی نیست بجز من تعریف شراب از دهن مست قبول است  
3
0
🔥 لیلا مهدی احمدوند

Mehdi Ahmadvand - Leila.mp3

4
0
سلام روز بخیر🧡 تمام عشق تقدیم کسانی که از شدت خوب بودنشان احساس کردیم خدا دوستمان دارد...
4
0
♥️⬿انواع ژستهای عڪـآسی برای تولدِت ﹝🎂 ﹞ 💙⬿ژست‌های عڪاسے با رفـیـقِ صمیمیت ﹝👭🏻 ﹞ 🖤⬿اپلیکیشن‌های مخصوص عـڪـآسـے ﹝📱 ﹞ 📸⬿ژست عڪاسے بدون ِ چهره👩🏻 ••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• ꃻ🫀تڪست 𝐁𝐢𝐎 ꃻ🔮تـم تلگرآمت ꃻ✨آهنگای اینستاگرام ꃻ🌸روتین پینترستی ꃻ👩🏻ترفندای آرایشی ꃻ💗سرزمین دخترونه ꃻ🧿سالیوان من ꃻ🟨آهنگ𝙍𝙤𝙤𝙯 ꃻ🌱استوری بهاری ꃻ🍷بـیـو/𝐏𝐑𝐎𝐅 ꃻ👩🏻‍❤‍💋‍👨🏻آغوشٰ یاٰرَمٖ ꃻ🦹🏻‍♀انگیزه‌های تابستونی ꃻ🏋🏻‍♀دُختـرآیِ قـووی ꃻ👩🏻‍🦰انگیزشی/موفقیت ꃻ🌝دلیل لبخندت ꃻ💋کـٰاپِلی/ پـٰارتنِـرت ꃻ🎀دختران امروزی ꃻ🍃اشعارهاے ناب ꃻ🌓تڪبیتے 𝐦𝐨𝐨𝐧 ꃻ📲فیلترشڪن ᗩᑭᑭ ꃻ🫂لانگ دیستنس ꃻ🌕بیوهاۍ تڪخطي ꃻ🔞ممنؤعۂ هآی𝗠ٰ𝗢ٰ𝗼ٰ𝗗 ꃻ💜پروفایل بنفش ꃻ⭕️رمانهای ممنوعه ꃻ🟪مدرسه و ڪنڪوریآ ꃻ🐥جوجو‌ مَن ꃻ🍊منبع بکگراند ꃻ📘انگیزه درسخوندنت ꃻ♥️ملڪه‌هایِ بآانگیزه ꃻ😌عاشقونه‌های عربی ꃻ📝 کپشن مود ꃻ❤️منبع استوری ꃻ💼روانشناسی جیبی ꃻ🟪مهرماه و درسخونآ ꃻ🩸بیو مودی ꃻ🔏تڪست تلــخ ꃻ📗خوشبختی موفقیت ꃻ👫🏻سواد رابطه ꃻ🍇 سیاره انگیزشے ꃻ🌵تکست مووود ꃻ🦄انگیزشے➕دخترونه ꃻ👩🏻‍⚕متن‌ِ روانشناسی ꃻ📒بچه کنکوری ꃻ🤍اشعار شاملـو ꃻ🪽تیڪه تڪـخطی ꃻ🩸بـیوُ غَمّگین ꃻ📻رادیو پادکست ꃻ🩶𝐉𝐀𝐃𝐈𝐃بیـوهای ꃻ🥹مولانای جآن ꃻ👩🏻‍⚕روانشناسان کنکوری ꃻ🔐آهنگای قفلی ꃻ🔳مشکي 𝙈𝙊𝙊𝘿 ꃻ💍بیوهاے عاشقانہ ꃻ☘️ڪپشن انگیزشۍ ꃻ🦁خودشناسی آگاهی ꃻ👠باکلاس باش ꃻ🩵گـیف ‌‌𝗚𝗜𝗙 ꃻⓂ️مولانامولانا ꃻ🎧آهنگهای جدید ꃻ📵رمانکده 𝐕𝐈𝐏 ꃻ☁️فکت دخترونه ꃻ🥁روانشناسی دخترونه @NOZHACHANEL •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• برشی از کتابهای معروف !🌱 وای این تیکه کتابا جون میده واسه پروف ! تیکه کتاب یه خطی واسه بیو :) پاتوق هرچی کتاب خونِ.
ادامه مطلب ...
436
1
شبی✨ رویایی همراه با✨ آرامش و یاد خدا❣✨ براتون آرزومندم شبتون پرستاره✨ در پناه خدا باشید✨🌙 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
880
6
رمان قسمت سیصدم الیاس خندید : رفع دلتنگیه ! خاتون . خاتون جواب داد : خدا نکنه دلتنگ هم باشید .بیاید چایی بریزم .سماور و آوردیم باغ . چای ذغالی دارچینه . بیاید قربون قد جفتتون ! جانا نگاهشان میکرد . توی دلش انگار رخت میشستند . گارد الیاس را میشناخت . گارد گرفته بود چرا؟! امیرعلی دستش را روی شانه اش گذاشت و باز صدایش کرد: الیاس ... من باهات دعوا ندارم . الیاس دستش را پس زد: منم ندارم . امیرعلی خفه گفت: هرکاری میکنی بکن اما سفره ی حاجی حرمت داره ... خودت میدونی که از کم فروش وگرون فروش و دولاپهنا حساب کن خرج این ده شب و نمیگیره . خودت میدونی امین و معتمد داره ، کل محل به سرش ، به ریشش قسم میخورن... اعتمادشو نشکن . از جیب داره میذاره . حلال واری میاد جلو ... پارچه تو بازار به قیمت خون مردمه ... نکشیده بالا ... کلی ضرر گلوشو گرفته اما دم نمیزنه میگه کم فروشی و گرون فروشی تو مرامم نیست . یه عمر سر همین سرش بالا بوده . سبکش نکن جلو مردم لغز خون الیاس ! داداشم.... پسر خوب.... عزیز دل ... کوتاه بیا! الیاس ساکت بود و امیرعلی آرام گفت: بالاخره چی درست میشه ... من پشتتم . کمکت میکنم ! الیاس فک روی فک میسایید . اصلا امیرعلی چه میگفت؟ چه کمکی؟ چه پشتی؟! حاج باقر گونی دیگری را آورد، امیرعلی خم شد، گونی را برداشت وکنار تاب گذاشت، الیاس خودش را جلو کشید: به من اعتماد داری؟! امیرعلی کمرش را راست کرد . الیاس موهای سیاهش را عقب راند تکرار کرد: اعتماد داری داداش؟! دروغ میگفت؟! وا رفت و جواب داد : به چی میخوای برسی الیاس؟! خندید : نداری نه؟! امیرعلی آهی کشید: الیاس... کوتاه بیا . خستم به خدا . سه شبه نخوابیدم به چشمهای خون آلودش نگاه کرد . میدانست ... اما چرایش را نه ! -اعتماد نداری؟! -الیاس سوزنت گیر کرده ؟! تهشو بگو ... مطلب چیه؟ -مطلب جوابه . جواب میخوام . امیرعلی دستی به چانه اش کشید و حاج باقر درب حیاط را بست .به شش تا گونی بیست کیلویی نگاه کرد و رو راست گفت : نه ! الیاس جا خورد . امیرعلی دست از چانه اش به گلویش برد : ولی اگر بگی اینا حلاله . نه نمیارم توش ... دست دوباره روی شانه ی الیاس گذاشت : تو که بچه ی مسجدی... پا منبری نشین بودی... حوصله میکردی با حاجی میرفتی با حاجی برمیگشتی ... اگر بگی آره . میگم آره . حرفت حجته واسم ... ! هنوز حرفت حجته ! -ولی اعتماد نداری اما حرفم حجته واست.... ! -الیاس یه چینی میفته لب پر میشه .... از ریخت میفته . نمیفته؟! -اعتمادت از ریخت افتاده الان؟! -داداش به خدا جون ندارم میخوام لش کنم رو تخت چشمامو ببندم یه ساعت بمیرم فقط ! صدایش آنقدر گرفته بود که چشمهایش را به چشمهای امیرعلی بدوزد و بخواهد بگوید غلط کردم ! به اندازه ی سه سال بگوید غلط کردم! امیرعلی خسته توی صورت کوبید: -الیاس تو کمر منو شکستی ... الیاس نفسش را حبس کرد: من و نامزدت ربط نداشتیم بهم . نداشتیم داداش ! تو با بی اعتمادیت کمر منو شکستی ! طلعت از آن سوی حیاط داد زد: چاییتون یخ کردا ... حکایتتون تموم نشد ؟! امیرعلی عقب رفت، لبه ی تاب نشست و دولا سرش را توی دستهایش گرفت . با کف دست شقیقه هایش را فشار میداد . طلعت بلند گفت: اوا خاک برسرم.... داداش چی شده خوبی ادامه دارد ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
ادامه مطلب ...
598
7
رمان قسمت دویستونودونهم توی چشمهای امیرعلی زل زده بود و لب زد: خب حالا حرفتو بزن! امیرعلی رو به حاج باقر که همه ی کیسه ها را کنار هم میگذاشت توپید : حاجی گفتم که همه رو یه جا نذار اینا رو سوا کن . میام کمکت . حاج باقری سری تکان داد و از در بیرون رفت . امیرعلی نگاهش برگشت توی نگاه الیاس ... الیاس نیشخندی حواله اش کرد و امیرعلی تند گفت: سر این یکی باهات شوخی ندارم ! -میدونم نداری . من و تو خیلی وقته با هم شوخی نداریم ! امیرعلی آب دهانش را قورت داد: سفره ی حسینه درست . ولی حق نداری... میان کلامش داد زد: خاتون .... خاتون جواب داد : جان دل خاتون؟ -میخوام یه گاو هم بزنم زمین ! خاتون لبخند زد: دور سرت بگردم حاجی مقصودش هست .تاسوعا ایشالا .... -ظهر عاشورا منم میخوام بزنم خاتون . خاتون چشمهایش میخندید ولیلا پرسید: مادر نذره ؟! -نذر نیست ... ولی عاشورا ظهرش میخوام بزنم به حساب و هزینه ی خودم ! طوری که نیست! طلعت ماشاللهی گفت و خاتون جواب داد : چه طوری مادر . اجرت با حسین . اگر نذر وحاجته ایشالا حاجت روا بشی ! یا باب الحوائج نظری به دل این بچه بکن ... خواسته اش اجابت بشه ... زن ها گفتند: الهی آمین . الیاس سر تکان داد: میگفتی ...! امیرعلی انگشت اشاره اش را بالا آورد و درحالی که با اخم تماشایش میکرد گفت: لج نکن الیاس ! حاج باقر گونی ای را سوا گذاشت و الیاس تشر زد: حاجی اینا رو کنار همینا بذار . مگه میوه است درشت و کوچیکشو سوا میکنی؟! درهمه! حاج باقر کمر راست کرد: اخه آقا امیر.....میانه ی کلامش گفت: اقا امیر واسه خودش میگه . برنجها رو درهم بذار. همشون دونه بلند وهاشمین . برنج اصل ایرونی . دم سیاه وشکسته قاطیش نیست ! بذار کنار دست اینا ... با هم قل قل کنن تو دیگ ! امیرعلی پلک هایش را بست ، حاج باقرگونی را کشان کشان نزدیک بقیه آورد و امیرعلی گفت: با من لج میکنی ؟ ده شب کوتاه بیا. به پیراهن مشکی و شلوار مشکی تنش نگاهی کرد و لبهایش تکان خوردند: حرمت پیراهن سیاهی که تنته رو نگه دار! صدایش کلفت شد : -حرمتشو خوب دارم . -حرمت داری پس کوتاه بیا . -کوتاه نمیام چون خدا روشکر قد خودم واسه خودم اعتقاد دارم هنوز. امیرعلی طعنه زد: تو اگر اعتقاد داشتی که تا خرخره تو لجن نمیرفتی ! میدونی که : قُل یا عبادی... ِ - به آنها بگو اى بندگان من که بر خودتان اسراف و ستم کرده اید! از رحمت خداوند نومید نشوید که خدا همه گناهان را مى بخشد که او بخشنده و مهربان است«! امیرعلی دلش میخواست محکم در اغوشش بگیرد ... از این که بی غلط خواند از اینکه صدایش هنوز گرم بود ... از اینکه خاطرش بود . اما فقط نالید: الیاس... بازصدایش را توی گلو انداخت : خاتون ... واسه شب وفات علی اکبر شام چیه؟! خاتون لب زد: زرشک پلو مادر . -مرغش با من باشه؟! طلعت روی پای لیلا زد: پسرت چه لارج شده این محرمی... زن ها خندیدند و خاتون گفت: الهی زودتر به حاجتت برسی دور سرت بگردم . نگاهش را به خاتون انداخت : به حاجت نرسیدم اما نذر وادا میکنم . طلعت خنده روی لبهایش ماسید ، لیلا آهی کشید و خاتون اشک کنج چشمش را پاک کرد: شما دو تا باز یک ساعته چی اختلاط میکنید با هم ادامه دارد ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
ادامه مطلب ...
579
7
رمان قسمت وویستونودوهشتم عینک دودی روی صورتش بود و یک دست سیاه به تنش نشسته بود و اندام ترکه ای اش را لاغرتر نشان میداد . در را باز کرد و پیاده شد. دقیقا مقابل پارکینگ نگه داشته بود . بی اهمیت به او که داشت نگاهش میکرد درب صندوق و درب صندلی های عقب را باز کرد و رو به حاج باقر گفت: میگید آقا الیاس بیاد کمک ؟! تنه اش را جلو کشید از دیدنش شوکه شد ؛ هینی ظریفی کشید و با لبخندی گفت: سلام . الان ماشین و حرکت میدم بیای تو . -سلام رانندگیتون خطرناکه ! جانا خندید : دیدم تویی دیدم خلوته گفتم شوخی کنم باهات . نگاهی به کیسه های برنج انداخت ، روی همه شان مهر هاشمی و دانه بلند خورده بود . صدای جانا می آمد که با حاج باقر سلام و علیک گرمی میکرد . حتی به خاطر کلاه پشمی مشکی اش با او شوخی کرد و گفت: به خدا داره گرمم میشه این چیه سرتون . -بابا کله ام طاسه . -مرد طاس قشنگه حاجی . من که میپسندم. حاج باقر میخندید و جانا هم ... چنگی به موهایش زد ، صدای خاتون را میشنید که قربان صدقه میرفت ... حاج باقر با خنده گفت: خانم مهندس چه خبره ... دستتون درد نکنه اجرتون با امام حسین . خاتون هن و هن کنان رو به جانا گفت: اومدی دخترم . خوش اومدی صفا آوردی... چرا انقدر زحمت کشیدی. جانا با متانت گفت: چه حرفیه . منم دوست داشتم بعد از سالها که تو مراسم عزاداری شرکت میکنم یه سهمی داشته باشم .کمی و بدیشو به بزرگی خودتون ببخشید . سفره اتون پر برکت! خاتون رو به امیرعلی گفت: مادر کمک کن اینا رو بیارید تو ... دستت درد نکنه . بیا تو دخترا هستن . دارن لپه و عدس پاک میکنن . بیادخترم خوش اومدی...جانا تو رفت و حاج باقر کلاه پشمی مشکی اش را روی سرش جا به جا کرد، لبهایش به لبخند باز بود رو به امیرعلی گفت: چطوری بابا؟ امیرعلی از هپروتی که تویش بود بیرون آمد و رو به حاج باقر گفت: الان میام کمک ... و بی هوا توی خانه رفت میخواست با جانا حرف بزند . با چشم دنبالش گشت.کنار حوض با طلعت و لیلا مشغول احوال پرسی بود . باران ونوری لبه ی تخت نشسته بودند از همین فاصله اخم باران را میدید بی اهمیت به صورت درهم و برهمش چشمش به گونی های برنجی افتاد که در وهمسایه اورده بودند روی زمین جمع شده بود . با دیدن الیاس که دست از جا به جای دیگ ها برداشت احساس کرد قلبش تند میزند . خاتون بلند گفته بود: برو به حاج باقر کمک کن مادر . این همکارت حسابی شرمنده امون کرده ... الیاس لبخندی زد و با قدم های تندی به سمت دروازه آمد . بی توجه به امیرعلی از کنارش خواست رد شود که امیرعلی مچ دستش را گرفت و وادارش کرد بایستد . اخم هایش توی هم گره خورد . حاج باقر دو گونی را تو آورد و کنار باقی بساطی که همسایه ها جور کرده بودند گذاشت . امیرعلی رو به حاج باقر گفت: اینا رو سوا بذار حاجی الان خودم میام کمکت ! چشمهایش را به چشمهای سیاه الیاس انداخت و با آرامش گفت: حرف بزنیم؟ الیاس نگاهش تیز بود .برنده بود ... امیرعلی نفسش را آرام آرام از سینه بیرون داد و باز گفت: دو کلوم حرف بزنیم داداش؟ دستش را ازدست امیرعلی بیرون کشید و رو به خاتون با صدای بلندی گفت: خاتون .... میدونستی این کیسه برنج هایی که جانا خانم آورده منم توش شریکم ! خاتون خندید : ماشالا پسر ... دستت درد نکنه . حسین نگهدارتون باشه ... زن ها گفتند : الهی آمین ادامه دارد ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
ادامه مطلب ...
547
7
رمان قسمت دویستونودوهفتم بشن یکی هم میفرستن تعقیبشون کنه ببینن سر از کجاها درمیارن . بذار کوروش برگرده بعد میشینیم فکرامون رو میریزیم رو هم ... امیرعلی سرش را به پشتی صندلی تکیه داد : خستم سام. -برو بخواب داداش . -از این وضع اسفناک خستم . با خوابیدن درست نمیشه! -با نخوابیدن هم درست نمیشه . امیرعلی بابا وا بده خودش گند زده خودش درستش کنه ! تو به فکر خودت باش. راستی یه خبرایی تو پالایشگاه شنیدم بهت نگفتم! امیرعلی اخم کرد: چی شده باز؟ -میگم شب دینی چند وقته تو کوک توئه ... راحت مرخصی میده . ککش نمیگزه توباشی نباشی. هواتو حسابی داره ! امیرعلی بی حوصله گفت: برو رد کارت سام ... سام چشمکی زد: یعنی بی شوخی خوشت نمیاد ازش؟! دختر خوبیه ها ... امیرعلی پوفی کرد: سام دهنتو ببند . -خواهرشه یا دختر عموش؟ من گفتم این دختره تو این جو مردونه گروه خونیش نمیخوره نگو شب دینی آوردتش شوهرش بده ! به جون امیر ازدواج کنی باهاش نونت تو روغنه ! البته قیافش زشته ولی خب موقعیتش خوبه . قد و هیکلش بهت میخوره همچین بلنده ! امیرعلی لبخند کج و معوجی تحویلش داد : تو کی یاد میگیری راجع به دختر مردم درست صحبت کنی ! سام خندید: حالا نکه تو بدت میاد . -بس کن سام . -خیلی خب بابا . یعنی داری میمیری از خواب فقط من این الیاس و ببینم ... دهنشو سرویس میکنم . امیرعلی تک سرفه ای زد: سام ... -جونم داداش؟! -میگم نکنه تو کارای دیگه هم رفته من خبرندارم؟!سام وارفت: باز من اومدم تو رو بکشم یه سمتی مثل کش تنبون برگشتی سرجات . بیخیال دیگه ... تو این این دو سه روز باهاش حرف زدی؟ قهر بودند . طبق یک اصل از پیش تعیین شده توی لاک خودش بود و او هم جرات نزدیک شدن را نداشت . میترسید جدی جدی یک بلایی سرش بیاورد! قهربود ... مثل پسربچه های دبیرستانی قهر کرده بود! قهربود و حالا زورش می آمد به سام بگوید قهرند ... زورش می آمد به سام بگوید که بعد از اینکه توی رینگ نمایشش را دیده بود حتی یک بار هم مخاطبش قرار نداده بود . زورش می آمد به سام بگوید این همه سنگش رابه سینه میزند اما توی این چند وقت یک بار هم با او چشم تو چشم نشده است ! یک بار هم همکلام نشده بودند ... حتی محض رضای خدا یک سلام هم توی دهانش نچرخیده بود! -نه چیزی نگفتم بهش. -خوبه . فعلا آروم باش ببینیم چی میشه دیگه توکل به خدا و مشتقاتش ! کار نداری؟ -خداحافظ. سام سری تکان داد و حینی که دسته ی چمدانش را بالا میکشد برایش گردنش را جلو و عقب کرد . پایش را روی پدال گاز فشار داد ، باید یک سری به هاتف میزد . این چند وقت بابت محرم آنقدر خانه شلوغ بود که هیچ کنج خلوت و دنجی پیدا نمیکرد تا یقه اش را بگیرد ! همه ی آتش ها از گور او بلند میشد . صدای عمو عباس کل ماشین را برداشته بود و توی مغزش صدای ظریف جانا میپیچید و اتفاقا قدش هم بلند بود ! با حرص ضبط را خاموش کرد و به ثانیه شمار چراغ راهنمایی و رانندگی خیره شد . توی پیچ کوچه که پیچید ، یک پژوی آلبالویی سبقت گرفت و جوری روی ترمز زد و جلوی خانه ایستاد که دود از لاستیک هایش بلند شد . با دیدن اندام زنانه اش که از پشت رل پیاده شد ، پایش را روی گاز گذاشت و پشت سر پژوی آلبالویی نگه داشت .ادامه دارد ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
ادامه مطلب ...
570
7
رمان قسمت دویستونودوششم باهاش.... امیرعلی داد کشید: خفه شو .... سام لبهایش را بست . یک تای ابرویش را بالافرستاد و دست به سینه به بیرون زل زد . امیرعلی دنده ی سفت پرشیا را جا زد ، ضبط را روشن کرد صدای نوحه کل ماشین را برداشته بود . از پارکینگ فرودگاه بیرون آمد و وارد خیابان اصلی شد . سام نگاهی به صورت قرمزش انداخت و با لحنی که دعوا نداشت گفت : داداش من منظوری نداشتم . فقط دارم روشنت میکنم که تو این دوره زمونه دلت واسه کی بسوزه ... واسه کی تره خرد کنی... واسه کی از خودت مایه بذاری ! این آدمی که تو داری زندگیتو فداش میکنی شب و روز و به خودت حروم میکنی ارزششو نداره ! از من میشنوی نداره . حالا خود دانی ! امیرعلی ساکت بود. سام بلند نفس کشید: حالا چه گندی زده ؟! امیرعلی بی هوا جواب داد : نزول کرده ... -اوه ! امیرعلی آهی کشید: رقمشم کم نیست . -چقدره؟ -هشتصد میلیون ! سام لبهایش را زیر دندان هایش فرستاد و امیرعلی با طعنه گفت: البته تا اخر اسفند. بیست و نه اسفند بشه یک فروردین میشه یک میلیارد وششصد! سام گونه اش را خارش داد وگفت: فعال بریم یه چیزی بریزیم تو این خندق بلا ... بعد فکر میکنیم . هرچند تو که داری پولشو ! امیرعلی شوکه نگاهش کرد: پول سود حجره ها رو بریزم تو دست و پای اون مرتیکه ی دو زاری ؟! پول مفته مگه . -خب میخوای چیکار کنی پس؟! -میخوام برم با پسرعمه ات حرف بزنم سام چشمهایش را گرد کرد : داداش کوتاه بیا . امر به معروف و نهی از منکر تو این طایفه جواب نیستا ! بفهمن میزنن تو و برادرزاده اتو ناک اوت میکنن ! از زندگی محو میشید جفتتون . حالا الیاس که حقشه ... تو حیفی داداش ! من حوصله ی همخونه ی جدید ندارم. امیرعلی چپ چپ نگاهش کرد و سام کلافه گفت: بی شوخی پای پلیس بیاد وسط دیگه نمیشه هیچ جوره جمع و جورش کرد . بعدم یارو اگر نزول خور درپیتی نباشه آشنا زیاد داره ! خودشو خلاص میکنه تو وبرادرزاده ات گیر میفتید ! امیرعلی با طعنه گفت: درپیت نیست اتفاقا . خیلی هم آدم تو دست و بالشه . -پس میخوای چیکار کنی؟ -برای همین به خودم زحمت دادم تا فرودگاه اومدم دنبالت که به جای پاسگاه رفتن بریم خونه ی پسرعمه ات! -کوروش فکر کنم سفره .بذار برگرده . باشه . ولی امیرعلی مطمئنی؟ -تو راه حل بهتری سراغ داری؟ سام به رو به رو خیره شد: نه ... ولی امیرعلی... نزول دهنده و گیرنده جفتشون حبس و حد دارن ها ! میخوای الیاس وبندازی زندان؟! امیرعلی دست به پیشانی اش کشید و سام پرسید: میخوای برادر زاده اتو بندازی زندان؟! نگاهش را از رو به رو به نیم رخ سام فرستاد و لب زد:بره زندان حبسشو بکشه ... مثل آدم دربیاد بیرون زندگی کنه واسش بهتره ! سام نمیدانست چه بگوید . حق داشت سه روز نخوابد ! رو به سام که چمدانش را بیرون میکشید گفت: این ده شب نمیای؟ سام لبخند زد: میدونی که من با عزاداری میونه ای ندارم . امیرعلی سر تکان داد: خود دانی. -دوستان به جای ما ؛ التماس دعا ! -محتاجیم به دعا . سام سری برایش تکان داد و رو به امیرعلی گفت: نری نیروانتظامی همه چیز و بذاری کف دستشون ها ... امیرعلی مراقب باش . اینجور آدما به یکی مشکوک ادامه دارد ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
ادامه مطلب ...
622
7
حاضری بدون اینترنت اینجا زندگی کنی؟ 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
649
6
🌱✨ یک دوست داشتن هایی هم هست ؛ که از دور است و در سکوت ... که دلت برایش از دور ضعف میرود ... که وقتی حواسش نیست .. چشمانت را ببندی و در دل دعایش کنی .. و با یه بوسه به سویش روانه کنی .. که وقتی بی هوا نگاهت با نگاهش یکی میشود .. انگار کسی به یکباره نفس کشیدن را ممنوع می کند .. یک دوست داشتن هایی هست ... که به یکباره بی مقدمه پا در دلت میگذارند و جا خوش میکنند .. و از دست تو کاری بر نمی آید .. جز از دور دوست  داشتن .. !!! یک دوست داشتن هایی است ... که ساکت است ... آرام است ... خوب است ... گم است ... یه چیزی مثل دوست داشتن تو ...🩵 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
ادامه مطلب ...
655
10
کافه‌های جهان آکادمی‌های عاشقی هستند هرگاه بسته شوند فرهنگ عشق پایان می‌یابد 📝 نزار قبانی 📕 به بیروت با عشق 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
656
2
زمان درداتو رقیق میکنه صبر داشته باش پونه جان🌿 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
742
2
«عیناک قدري؛ لا احد یهرب من قدره...» چشمانت سرنوشتِ من است هیچکس از سرنوشت خود نمی‌گریزد... 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
738
1
به مَن صُبح بخیر نگو فَقط  لبخند بزن لبخندَت ، تمام عُمرم را بِخیر می کُند ...
784
2
پنجشنبه ۲۹ شهریور  ۱۴۰۳ 🖇پیامی برای امروز :             ••••••••••••••••••••••••••••••••••••• یه نقشه ی گنج داشته باش گنجی به با ارزشی ِ هدف و آرزوت نقشه ی گنجت رو روی قلبت حک کن و هر روز و هر روز و هر روز برای اونچه در قلبت حک شده قدمی بردار...
710
6
سلام عزیزان جسارتا میشه به عشق امام زمان(عج)٣٠نفرتون اینجا‌عضوبشین دوستمون برسه به٣٧٢٠٠😍👇 🙃👆🏻 -------------------------------------------------------- آرامشی با خُداوند 🩵 قفلیام موزیکام 🚎 آشپزی ایرانی 🩵 گرافیکی دلگرمی 🚎 بیو عربی 🩵 رمان‌های ممنوعه 🚎 دانستنی زناشویی 🩵 حرفهایم با خداوند 🚎 غذاهای ایرانی 🩵 اموزش ادیت 🚎 شعر و کپشن 🩵 استوریای مود 🚎 عاشقان اباصالح 🩵 ترفند آشپزی 🚎 عاشقانه های  خداوند 🩵 انگلیسی از 0تا100 🚎 اطلاعات عمومی 🩵 دنیایی عاشقی 🚎 استوریجات ولادت 🩵 کپشن و استوری 🚎 آموزش ترکی 🩵 شادی‌های کوچک 🚎 فال کائنات 🩵 رمانسرای ممنوعه 🚎 جرعه ای آرامش 🩵 استوری1403 🚎 ولادت امام‌صادق(ع) 🩵 پروفایل دخترونه 🚎 عکس عاشقانه 🩵 شعر دلبرانه 🚎 انرژی مثبت 🩵 سرای موزیکات 🚎 سرزمین دخترا 🩵 استوري کربلاا 🚎 دلنوشته قشنگ 🩵 ویس گیتاری 🚎 بیو امیدواری 🩵 به عشق پدر 🚎 جذابترین کانال 🩵 حسرت عشق 🚎 سخنان دلنشین 🩵 بیو انگلیسی 🚎 ؛🅢🅣🅞🅡🅨 مذهــبۍ 🩵 دلبری‌یادبگیر 🚎 عاشقونه‌های عربی 🩵 نواهای مذهبی 🚎 دلنوشته دلتنگی 🩵 قشـنگیآت مذهبۍ 🚎 تکست های دلبرونه 🩵 استوری سیاسي! 🚎 عشق ابدی 🩵 ایده‌های کاربردی 🚎 ریمیکسای‌ِقفلی 🩵 حافظ،مولآنا 🚎 موزیک فرانسوی 🩵 آقــاے نویسندھ 🚎 بینهایت عشق 🩵 غذاهای فوری 🚎 شمیم عشق 🩵 ولادت پیامبراکرم 🚎 آشپزی مدرن 🩵 کلیپهای غمگین 🚎 زنگ موبایل 🩵 کلیپ اهنگ 🚎 اهنگهای اینستاگرام 🩵 طب سنتی 🚎 ڪلیپهای‌‌مذهبی 🩵 عاشقتم مادرم 🚎 دنس رقص 🩵 زیباترین سخنان 🚎 دل نوشته 🩵 ماسک خونگی 🚎 فال روزانه 🩵 تجویز انگیزه 🚎 آموزش آشپزی 🩵 کتابخونه آبی 🚎 دادگاه دلم 🩵 اشعار ڪمیاب 🚎 کلیپهای اینستاگرام 🩵 هوشنگ ابتهآج 🚎 شکوه زیبایی 🩵 آشپزی حرفه‌ای 🚎 تکست غمگین 🩵 طنز اینستاگرام 🚎 نوشته‌های بهشتی 🩵 تولدت مبارک 🚎 روانشناسی 𝐓𝐚𝐍𝐛𝐀𝐋𝐢 🩵 اکسسوری ارزون 🚎 کیک قابلمه‌ای 🩵 میوه درمانی 🚎 عجایب جهان 🩵 رفآقت با خُداوند 🚎 آشپزی فوری 🩵 حس خوب 🚎 استوری رویایی 🩵 قلبهایی عاشق 🚎 بیو تلگرامت 🩵 آشپز باشی 🚎 عکاس حرم امام‌رضا💛🕊 •• -------------------------------------------------------- دلبری‌ و ازدواج به سبک مذهبی♥️💍
ادامه مطلب ...
321
0
پاتوق دخترای هات🤤🧡 آموزش خط چشمای هات🖊️💕 حاضر جوابی به سبک دخترای هات🤐👄 اینجا لولت بالا میره دخترم 🖖🏻🥵
556
0
دعا می ڪنم در این شب زیبا زیر این سقف بلند روےدامان زمین خدا یارو یاورتان شبتون زیبا...💫 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
695
3
رمان قسمت دویستونودوپنجم آرنجش را لبه ی پنجره گذاشت ، پژواک صدای ظریفش توی ذهنش میپیچید . جمله "اگر خواسته ات فقط چای باشه! " رگ پیشانی اش را میسوزاند . از آن شنبه های کسل کننده بود ... توی سالن انتظار کماکان راه میرفت . شماره ی پروازهایی که به زمین مینشست اعلام میشد ؛ یک ساعت بود علاف شده بود و خاتون مدام زنگ میزد . گوشی را سایلنت کرد و با چشم سالن را می پایید که از دستش در نرود . گردن دراز کرده بود و آدم ها را از نظر میگذراند که دستی محکم روی شانه اش فرود آمد ، به عقب چرخید با دیدن سام اخمی کرد: یک ساعته من و اینجا کاشتی! سام خندید : قربون داداش . دستت درد نکنه اومدی. بغلش زد و متعجب از پیراهن سیاه و کت مشکی اش لب زد: خدا بد نده طوری شده امیر؟! امیرعلی دستی به پیراهن اتو کشیده ی مشکی اش کشید: اول محرمه ها . سام آهانی کرد و نفسش را فوت کرد . ترسیده نگاهش را به چشمهای او دوخت و گفت: فکر کردم خبر بدی شده . امیرعلی سری تکان داد، سوئیچ را توی دستش چرخاند و یکی از ساک های سام را برداشت: خبر بد زیاد دارم خوب شد برگشتی سام. سام نگاهی به صورتش انداخت، به نظر چند شبی می آمد که نخوابیده است . شکل وشمایلش شبیه روزهایی شده بود که تازه با هم همخانه شده بودند . همانقدر بی حوصله و کسل... همانقدر عصبی و دمدمی . پا به پایش به سمت درب خروجی حرکت میکرد، بالاخره دلش طاقت نیاورد و پرسید: چی شده؟! امیرعلی نگاهش کرد: خبر زیاده . بگو از کدومش بگم ! -همونی که نذاشته شب قبل و درست و حسابی بخوابی ! امیرعلی با حرص گفت:شب قبل؟ من سه شبه نخوابیدم سام چهار شبه ! سام از این هتریکش ماتش برد . لبهایش را روی هم مالید: باز چی شده؟ قضیه ی برادرزاده اته؟ من دستم به این بشر نرسه . دستش را پشت گردنش فرستاد و کمی عضلاتش را مالش داد : کره خر یکی دو تا گند نزده ! سام پوفی کرد ، امیرعلی پشت پرشیا رفت و صندوقش رابالا داد، ساک سام را توی صندوق گذاشت و سام درب صندلی عقب را باز کرد ، حینی که چمدان را روی صندلی میخواباند پرسید: من از روز اول بهت گفتم این پسره سر به راه نیست تو خودتو مقصر میدونستی میگفتی کوتاهی از منه ! امیرعلی درب صندوق را کوبید در این که کوتاهی کرده بود شک نداشت . پشت رل قرار گرفت و رو به سام که روی صندلی شاگرد مینشست گفت: قضیه ی سه سال پیش که نیست . قضیه ی الانه . -حالا شکم کیو بالا آورده ! امیرعلی چنان به سمتش چرخید که سام دستهایش را بالا آورد : خیلی خب بابا . هششش.. آروم باش. چته ؟! -گفتم گند زده ... نگفتم آبرو ریخته که ! گندم زده به زندگی خودش زده . -خوش به حال تو... دیگه چرا شدی کاسه ی داغ تر از آش. خودش حل وفصلش میکنه دیگه ! امیرعلی کلافه از لرزش موبایلش توپید : د اگر میتونست که من انقدر آتیش نمیگرفتم ! سام خونسرد پرسید: داداش خدایی دلت واسه کسی که نامزدتو از چنگت درآورده میسوزه؟! من جای توبودم تو روش نگاه هم نمیکردم! امیرعلی چشم غره ای به سام رفت و سام گفت: جون تو .... یعنی اگر سالار یه روز ازدواج کنه و بچه دار بشه و اتفاقا بچه اش هم سن و سال من باشه و نامزد منو از چنگم دربیاره ... سرشو میذارم رو سینه اش . خونش حلاله بعد تو تازه پیگیری که چرا به زندگیش گند زده؟ به جهنم که زده ... به تو چه . -خانوادمه سام . خانواده ! میفهمی؟! -خانواده ی آدم به آدم خیانت نمیکنه امیرعلی ! خانواده ی آدم ناموس آدمو ازش نمیگیره . خانواده ی آدم به زن آدم چپ نگاه نمیکنه ... نظر نداره روش... ادامه دارد ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
ادامه مطلب ...
677
7
رمان قسمت دویستونودوچهارم جانا بی حال جواب داد: یهو سرم گیج رفت . الان بلند میشم خودم . به دستش نگاهی کرد هنوز خونریزی داشت، از رنگ پریده اش فهمید که فشارش پایین است . خودش را به سمت پذیرش کشاند و بالاخره کمک بهیاری آمد و جانار ا بلند کرد تا به اتاقی برود . پزشک شیفت درمانگاه نسخه ای نوشته بود و دختری که پشت سکو بود رو به امیرعلی گفت: این مسکن ها رو داریم خودمون اگر دفترچه دارن بگم دکتر تو دفترچه بنویسه براشون که برید از داروخانه بگیرید وگرنه آزاد حساب میشه که اگر آزاد بخواین بخرین هم ما خودمون داریم. امیرعلی کارتش را روی پیشخوان گذاشت: اگر دارید که از همین جا تهیه میکنم ممنون . دختر سرتکان داد کارت را برداشت و لب زد: رمزتون . -سیزده شصت و پنج ! دختر موی مش شده اش را توی مقنعه اش فرستاد و رو به امیرعلی گفت: سال تولدتونه؟ امیرعلی نگاهش کرد و دختر ریز خندید : هیچ وقت رمز شتابتون رو سال تولدتون نذارید خطرناکه ! کارت را تحویلش داد و امیرعلی با لا اله الا اللهی از پیشخوان فاصله گرفت . این چه وضعی بود دیگر ! روی صندلی های انتظار نشسته بود ، درب اتاق بالاخره باز شد ، با دیدن جانا که دستش بانداژ شده بود ، کیسه ی مسکن ها را از کنار پایش برداشت و به سمتش رفت، جانا شرمنده از ماندش گفت: هنوز که اینجایی... کاش میرفتی خونه . -حالا میرم . دستتون چند تا بخیه خورد؟! -فکر کنم هفت تا ... امیرعلی ابروهایش را توی هم برد و جانا خونسرد گفت: بریم؟ -بریم . همپایش از ساختمان بیرون آمد ، توی ماشین که نشستند جانا به نیمرخش نگاهی کرد و بی هوا پرسید: چرا موندی؟ببخشید؟ -پرسیدم چرا موندی؟ امیرعلی پایش را روی پدال گاز فشار داد : خب چرا باید میرفتم؟ من شما رو رسوندم درمانگاه باید بعدش هم برسونمتون خونتون دیگه! چرا نداره؟ -منظورم اینجا نیست . جلوی در خونمه . چرا جلوی در موندی ! میخواستی بیای تو ؟ امیرعلی از حرفش نگاهی به صورتش انداخت و جانا با تعللی لب زد: میخواستی مهمونم باشی ؟ میدونی که من تنها زندگی میکنم . امیرعلی تک سرفه ای کرد: ببخشید؟ -مهم نیست بگذریم . امیرعلی با اخم گفت: راجع به من چه فکری کردید خانم؟! لبهایش را تکان داد : خانم ... نگاهی به امیرعلی انداخت : با حسین و حسن و علی که نسبتی نداری داری؟! امیرعلی فقط نگاهش میکرد . مرد تنها ! دارم بدون قضاوت ازت یه سوال میپرسم به جای اینکه ُگر بگیری جواب بده منم از طایفه ی زهرا و زینب نیستم ! دو تا آدمیم . من یه زن تنها ... تو هم یه . همین ! سخت نیست . امیرعلی مقابل خانه ترمز کرد، جانا تشکری کرد، امیرعلی کیسه ی داروها راروی پایش گذاشت و گفت: طبق دستور العمل مصرف کنید. جانا لبخندی نثارش کرد: بفرما یه چایی در خدمتت باشم! امیرعلی آب دهانش را قورت داد و جانا عادی گفت: البته اگر خواسته ات فقط چای باشه . نفسش را تند از سینه بیرون داد جانا هومی کشید: باشه خیلی ممنون . شب خوش . پیاده شد و بدون هیچ حرفی در را بست ، در مقابل چشمهای ناباور امیرعلی که سوالش مثل پتک توی سرش کوبیده میشد ، کلید انداخت توی در انداخت و وارد خانه شد . امیر علی دنده عقب گرفت و از کوچه بیرون آمد ادامه دارد ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
ادامه مطلب ...
657
7
رمان قسمت دویستونودوسوم مگه رابطه ی شما تموم نشده؟ چرا باید بهتون سر بزنه ! جانا لبخندی زد و با طعنه گفت: میگم میخوای فقط به مشکلات الیاس رسیدگی کن هوم؟! نظرت چیه؟ امیرعلی لبهایش را فشار داد تا چیزی نگوید . جانا بیحال سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و امیرعلی از در دیگری وارد شد: اون شب توی کلوپ بهم گفتید توی رینگ رفتنش مزیت هم داره . مزیتش چیه؟! -یه دلالی هست میاد این بازی ها رو میبینه ... دلال که چه عرض کنم ... به قول خودش استعداد پیدا میکنه . امیرعلی کنجکاو شده بود سرتاپایش گوش بود . میان آن همه حرف که سر دلش مانده بود و هنوز هضمشان نکرده بود شنیدن یک خبر خوب احوالش را بهتر میکرد . جانا لبهایش خشکش را زبان زد چقدر تشنه بود با این حال ادامه داد : بازی الیاس و که دید خواست ازش بره یه جایی تست بده . -تست چی؟ -داریم راجع به بوکس حرف میزنیم امیرعلی میشه کل تمرکزتو بذاری روش من واقعا حوصله ندارم دوباره توضیح بدم! امیرعلی سر تکان داد و جانا گفت: یه باشگاه داره زیر نظر تربیت بدنی ... آدمایی که به نظر خودش لیاقتشو دارن میبره ... از همین کلوپ و این جور جاها هم چند نفری رو برده ... -میبره کجا؟ -به عنوان مربی بدنسازی تو باشگاه ها ... یا اگر استعدادشو داشته باشن تو تیم ملی ! چنان پایش را روی ترمز گذاشت و چنان وسط خیابان پشت چراغ زرد ترمز کرد که جانا به جلو پرت شد و نالید: چه خبرته ! امیرعلی با چشمهایی که برق میزد رو به جانا که اخم هایش از درد و بی حالی توی هم بود خیره شد و گفت: تیم ملی؟ تیم ملی ایران یعنی؟ یعنی تیم ملی مثلا چه رشته ای؟ بوکس؟!جانا شانه اش را بالا انداخت : نمیدونم . آره دیگه ... ولی تا به حال کسی از امپراطور و نبرده . حرف الیاس و پیش کشید که اونم نشد ! امیرعلی وا رفته پرسید: چرا نشد؟! جانا لبخندی زد و با حرص گفت: چون من از سر شب دارم برات قصه ی حسین کرد شبستری رو تعریف میکنم! برای همین نشد که بشه! مقابل درمانگاه شبانه روزی نگه داشت ، جانا در را باز کرد رو به امیرعلی که پیاده شده بود گفت: من خودم میرم . ممنون که منو رسوندی. امیرعلی دزدگیر را زد و بی توجه به حرفش، کنارش ایستاد و گفت: بفرمایید . به ساختمان نگاهی کرد و گفت: فکر کنم از این طرف... جانا یک لنگه ی ابرویش را بالا داد ، این یکی هم مثل الیاس پیگیر بود . با این حال دست از تندخویی برداشت و لبخندی زد: من کارامو تنهایی انجام میدم . دیروقته برو خونه . امیرعلی رک توی صورتش زمزمه کرد: من برم خونه گردن اون پسره رو میشکنم ! جانا از حرفش بلند خندید ، امیرعلی متعجب نگاهش کرد و جانا میان خنده هایش گفت: چه غلطا .... امیرعلی بهت زده نگاهش کرد و جانا توضیح داد: آخه به سیست نمیاد ! امیرعلی فقط نگاهش می کرد. جانا لبهایش را جمع و جور کرد: منظورم از سیس .... امیرعلی میان حرفش آمد : سیستم میدونم! جانا چشمهایش گردشد :اصلا بعید بود بدونی به خدا . بهت نمیاد . امیرعلی سری تکان داد و جانا راه افتاد، هنوز داشت میخندید . پشت سرش حرکت میکرد، جانا پله ها را بالا رفت ، سرگیجه امانش را بریده بود اما آنقدر خندیده بود که توی چشمهایش اشک جمع بود . روی یکی از صندلی های انتظار با خستگی نشست وامیرعلی نگران پرسید: طوری شد؟ ادامه دارد ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
ادامه مطلب ...
618
8
رمان قسمت دویستونودودوم خاکی دقیقا باید توی سرش میریخت؟! هنوز جلوی در بود ،توی کوچه ... به بدنه ی ماشین تکیه زده بود و دستهایش توی جیب هایش فرو رفته بودند . سایه ی جانا را از پشت پرده میدید که توی خانه این سو و آن سو میرود . خواست برود اما نفهمید چرا خودش را جلو کشید ؛ مقابل آیفون که ایستاد دید چراغ خاموش شد صدای در آمد و از پشت شیشه های درب ورودی سایه اش را حس کرد ؛ در را که باز کرد با دیدن امیرعلی مقابل خانه جا خورد . ترسیده نگاهش میکرد. امیرعلی نگاهش را از چشمهایش پایین آورد با دیدن حوله ای که دور دستش پیچیده بود و هنوز انگار خون ریزی داشت نفسش را کلافه فوت کرد: من که گفتم بریم درمانگاه! جانا جلو آمد در را بست : هرکاری کردم خونش بند نیومد . -بیاین با ماشین بریم . جانا به سر خیابان اشاره کرد: اینجا یه کلینیک هست . آمدنی دیده بود کجا را میگوید ... خونسرد لب زد: شبانه روزی نیست الانم ساعت دوازدهه . باید یه جای شبانه روزی باشه . جانا من من میکرد . نمیخواست سوار شود، امیرعلی درب جلو را باز کرد و گفت :بفرمایید . جانا شرمنده بود نمیدانست چرا ... از صراحت و رک بودن افشار شاید ... از این وضع نا به هنجار ... از نگاه های امیرعلی که مدام به زمین دوخته میشد ... از خودش... از این زندگی . امیرعلی دوباره صدایش زد: جانا خانم . کلافه پا رو زمین کوبید. گوشهایش به شنیدن خانم آلرژی داشتند . به شنیدن خانم وقتی که افشار کنار لفظی دیگر استفاده اش میکرد عادت داشت . احترام را خیلی سال بود از یاد برده بود . امیرعلی نگاهش میکرد، چشمهایش به جوی وسط کوچه بود و پوست صورتش از رنگ پریدگی به سفیدی میزد .... مژه های بلندش روی صورتش سایه انداخته بود و آنقدر نگاهش بغض داشت که خیال کند مثل یک دختر بچه ی لوس بالاخره بغضش میترکد و همان جا زانو میزند . خودش را جلوکشید: تشریف نمیارید؟ جانا خسته گفت: مزاحم شما نمیشم . زنگ میزنم رعنا بیاد . امیرعلی لبخندی زد: فکر کنم ایشون هنوز جلوی در خونه ی ماست ! جانا از لبخندش ابروهایش بالا رفت، مستقیم به امیرعلی خیره شد : من عادت ندارم مزاحم زندگی دیگران بشم . کارامو خودم انجام میدم. امیرعلی سرتکان داد : متوجه شدم بهم دروغ گفتید ! -من دروغی نگفتم. امیرعلی عاقل اندر سفیه نگاهش میکرد . جانا چینی به بینی اش انداخت و امیرعلی با اشاره ی سر به صندلی شاگرد ، وادارش کرد بالاخره گام بردارد . روی صندلی قرار گرفت حوله ی لیمویی دور دستش کاملا خونی شده بود . در را رویش بست و خودش هم پشت فرمان قرار گرفت، پنجه هایش را قلاب فرمان کرد و حینی که دنده عقب میگرفت گفت: بهر حال دروغ ؛ دروغه دیگه! -ببین به من لطف کردی گفتی کاری با ماشین داری انجام بده . شب برام بیارش ... ازم پرسیدی شب چطوری برمیگردی گفتم دخترعمم میاد . اون تایمی که این سوال و جواب دادم واقعا قرار بود بیاد حالا شب نتونست بیاد و من قرار شد با اسنپ برگردم و بعدم به شام دعوت شدم و اینا ... کار نداریم توی اون تایم دروغی نگفتم! رعنا قرار بود بیاد دنبالم ! امیرعلی سری تکان داد و گفت: متوجهم . وارد خیابان اصلی شد و جانا رویش را به سمت شیشه برگرداند ، اصلا چه لزومی داشت برای این مرد توضیح بدهد ؟! امیرعلی کنجکاو پرسید: همیشه اذیتتون میکنه؟ نپرسید کی ... میدانست از چه کسی حرف میزند . -افشار کم بهم سرمیزنه ادامه دارد ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
ادامه مطلب ...
647
7
رمان قسمت دویستونودویکم افشار چاقویی را زیر گلویش بیرون کشید . برای لحظه ای قالب تهی کرد اما خودش را نباخت .تیزی و سرمای نوک چاقوی ضامن دار را زیر گردنش حس میکرد . افشار تلخ گفت: دفعه ی دیگه بخوای از این قرمساق بازیا واسه من دربیاری تکلیفتو روشن میکنم ! خودتو بکش کنار . من حوصله ی دردسر ندارم . امیرعلی ساکت نگاه میکرد و جانا بالاخره گفت: افشار کوتاه بیا ... عموی الیاسه یادت رفته؟ افشار خندید: میخوام یه درس عبرت درست و حسابی بهش بدم که بفهمه با کی طرفه ... امیرعلی با اخم نگاهش میکرد : شما دارید از بچه های مردم سو استفاده میکنید . برادرزاده ی منم اولیش... این مملکت اونقدرها هم که فکر میکنید شهر هرت نیست ! قانون داره . من ازتون شکایت میکنم. جانا کلافه نالید: بس کن امیرعلی.... افشار نگاهش کرد: تو باز با هر از راه نرسیده صمیمی شدی هرجایی؟ امیرعلی داد کشید: درست صحبت کنید ! افشاربه چشمهای برافروخته اش زل زد و با کج خندی پرسید: درست صحبت نکنم چی میشه مثلا؟! جانا میانه را گرفت: افشار تو رو جان هرکسی که میپرستی... جون عزیزت غلافش کن . افشار تند گفت: میخوام این بچه قرتی به اصطلاح برادر بسیجی بشینه سرجاش که یاد بگیره نون مردم و آجر نکنه ! امیرعلی طعنه زد: نون نزول منظورتونه؟! افشار مستقیم توی چشمهایش خیره شد: میدونی میتونم با برادرزاده هات چیکار کنم ؟ دور کلوپ و باشگاه منو خط بکش پسر جون با بد کسی درافتادی ... جانا خودش را دخالت داد ، دستش را روی چاقوی زیرگردن امیرعلی گذاشت وبا ناله گفت: تمومش کن . فهمید . چشم . درست میگی! ببخش. افشار با طعنه گفت: بوی شهادت میدی برادر بسیجی . یه وقت حواستو جمع کناز شربتای ما نخوری ! میدونی که چه بلایی سرت میاد! قبل از جواب امیرعلی ؛ جانا باز دخالت کرد: افشار خواهش میکنم .... افشار چاقو را از پوست زیر گلویش فاصله داد ، دست جانا تسلیم وار باالا بود و از نوک چاقو چندان فاصله ای نداشت. حائل شده بود و مثل سپر میخواست خط به این پسر بسیجی نخورد ! رو به جانا گفت: تو هم دفعه آخرت باشه با این رزمنده های اسلام میری تو یه خط... و بی هوا کف دستش خط انداخت وضامن چاقو توی صدای ناله ی خفه ی جانا پایین آمد و چاقو توی دسته اش فرو رفت. دستهایش را توی جیبش کرد و رو به جانا گفت: اومده بودم یکی از چکاتو بهت بدم . لیاقت نداری ! این ماه از سودم خبری نیست . و با قدم های بلندی به سمت سر کوچه رفت. جانا لبهایش تکان خوردند : به جهنم ! پنجه ی خون الودش را مشت کرده بود ، امیرعلی نگران پرسید: دستتون زخمی شد؟ جانا به قطره ی خونی که از الی انگشتهایش میچکید نگاهی کرد و جواب داد : چیز مهمی نیست . شب خوش. خودش را به سمت در کشید که امیرعلی صدایش زد: جانا خانم ... جانا از سرشانه نگاهش کرد و امیرعلی گفت: شاید نیاز به بخیه داشته باشه! جانا بی تفاوت جواب داد : خودم وسایل پانسمان دارم . به سلامت . پله ی جلوی ساختمانش را بالا رفت ، کلید را توی قفل در انداخت، میدانست امیرعلی هنوز همان پشتش ایستاده بود . سرش را به سمتش چرخاند و گفت: افشار خطرناکه . حواستو جمع کن . خداحافظ. و درب را تقی کوبید و چند لحظه ی بعد چراغ سالنش روشن شد و امیرعلی به دیوار پشت سرش تکیه داد . پاهایش میلرزید و سرش در حال انفجار بود . چه ادامه دارد ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
ادامه مطلب ...
666
8
هنوز موهاتو ساده میبافی؟😐💔 کل تابستون پرخوری کردی و چاق شدی؟🤦🏻‍♀ همش خط چشمتو کج‌و کوله میکشی؟👀 همش بو عرق میگیری؟🤢دندونات زرده؟😬 خز استایل میزنی و اصول استایل زدن نمیدونی؟ اینجا همه آموزشارو گذاشته👆🏾🤩بدو بیا:))
521
0
خسته نشیا !! 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
687
1
🌻🧡 بسان نسیمی سیاه سوار بر موج گندم زار در آستانه ء غروب یاد تو میخزد در اندیشه هایم و قلب دردمند مرا به آغوش سرد سکوت فرا می خواند ؛ باد گذر میکند و می رود من میمانم و جهانی پر از نیستی ، کران تا کران دلتنگی  ...!!
703
0
نیازمندی :)🌱 نیازمند استنشاق هوای شادمانی‌ام!
691
1
عصر ِ من... مزه ی لبخندِ تو را کم دارد...☺️💋♥️ 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
734
2
در وصف چشم هاش بگو: اما چشم‌هایت قشنگند دیوانه‌اند، وحشی‌اند مثلِ حیوانی که از جنگلی آتش گرفته زده باشد بیرون... 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
727
1
هنوزم وایبش قشنگه🙂🩵 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅

file

1 037
3
اسپویل : تا آخرِ عمر ماهِ خودم میمونی . 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
723
0
انتي قمري أحبك في کل مراحلك.. «تو ماهِ منی من تو را در تمامِ مراحلت دوست دارم..» 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
1
0
♥️پیشا‌پیش 🧡فرا رسیدن پاییز ♥️فصل رنـگِ 🧡نارنجی وقرمز ♥️فصلِ خرمالو 🧡فصلِ نارنگی ♥️فصلِ کدو تنبل 🧡فصلِ باران ♥️بر شما مبارک باد 🧡پاییز را براتون شاد آرزومندم 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
741
8
نیایش صبحگاهی بـگشـای خـــدایــا کـه گشـایـنـده تـویـی صبحتون سبز💚🌿 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅

file

730
6
سلام عزیزان جسارتا میشه به عشق امام زمان(عج)٣٠نفرتون اینجا‌عضوبشین دوستمون برسه به٣٧٢٠٠😍👇 🙃👆🏻 •○•○•○•○•○•○•○•○•○•○•○•○•○•○•○•○• آشپز باشی 🌸 قفلیام موزیکام 🫧 بیو تلگرامت 🌸 رمان‌های ممنوعه 🫧 حس خوب 🌸 آشپزی فوری 🫧 رفآقت با خُداوند 🌸 نوشته‌های بهشتی 🫧 استوریای مود 🌸 کپشن و استوری 🫧 تولدت مبارک 🌸 عجایب جهان 🫧 طنز اینستاگرام 🌸 اموزش ادیت 🫧 آشپزی حرفه‌ای 🌸 شکوه زیبایی 🫧 هوشنگ ابتهآج 🌸 جرعه ای آرامش 🫧 روانشناسی 𝐓𝐚𝐍𝐛𝐀𝐋𝐢 🌸 کیک قابلمه‌ای 🫧 اکسسوری ارزون 🌸 کتابخونه آبی 🫧 اشعار ڪمیاب 🌸 کلیپهای اینستاگرام 🫧 ماسک خونگی 🌸 تجویز انگیزه 🫧 ولادت پیامبر (ص) 🌸 آموزش آشپزی 🫧 دنس رقص 🌸 کلیپ اهنگ 🫧 زیباترین سخنان 🌸 اهنگهای اینستاگرام 🫧 ؛🅢🅣🅞🅡🅨 مذهبۍ 🌸 طب سنتی 🫧 آقاے نویسندھ 🌸 غذاهای فوری 🫧 بینهایت عشق 🌸 موزیک فرانسوی 🫧 فاضل نظری 🌸 ریمیکسای‌ِقفلی 🫧 حافظ،مولانآ 🌸 ایده‌های کاربردی 🫧 تکست های دلبرونه 🌸 کلیپهای غمگین 🫧 آشپزی مدرن 🌸 بیو انگلیسی 🫧 استوری مذهبی 🌸 عاشقونه‌های عربی 🫧 سخنان دلنشین 🌸 نواهای مذهبی 🫧 بیو امیدواری 🌸 ڪلیپهای‌‌مذهبی 🫧 استوري کربلاا 🌸 ویس گیتاری 🫧 سرزمین دخترا 🌸 استوری1403 🫧 پروفایل دخترونه 🌸 انرژی مثبت 🫧 شعر دلبرانه 🌸 رمانسرای ممنوعه 🫧 میوه درمانی 🌸 عاشقانه های خداوند 🫧 شادی‌های کوچک 🌸 آموزش ترکی 🫧 اطلاعات عمومی 🌸 شعر و کپشن 🫧 انگلیسی از 0تا100 🌸 غذاهای ایرانی 🫧 ترفند آشپزی 🌸 حرفهایم با خداوند 🫧 عاشقان اباصالح 🌸 دانستنی زناشویی 🫧 استوری رویایی 🌸 گرافیکی دلگرمی 🫧 بیو عربی 🌸 آشپزی ایرانی 🫧 آرامشی با خُداوند 🌸 عکاس حرم امام‌رضا💛🕊 🕌•• •○•○•○•○•○•○•○•○•○•○•○•○•○•○•○•○• دلبری‌ و ازدواج به سبک مذهبی♥️💍
ادامه مطلب ...
360
0
استوری های مفهومی ساعت ۲۳ شب :) ! ‹ @StoryNab ✨🌙تک بیتی ابتهاج برای بیوت بردار عزیزم ..@BioGraphi ♥️🌱نوشته‌های‌قشنگ‌برای‌چسبوندن‌به‌دیواراُتاقت@Caption 📖🔖  › پروفایل ست کاپلی | زوجِ پیشی معروف :@Loveism ♥️💍
440
0
حتی وقتی به یادش نیستی به یادت هست ... (خدارو میگم) شبتون در پناه خداوند ❤️ 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
749
6
.
759
8
گ
697
7
.
659
7
.
663
7
.
740
7
گر هزاران دام باشد در قدم چون تو بامایی نباشد هیچ غم.. 👤مولانا 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
772
2
‏از دلبرونه های پاییزی بگم براتون: 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
770
3
اگه همه اشتباهن، تو درستِ من باش! 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
783
2
بریم برا یکم حس خوب 🌿🌺 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅

file

1 101
4
‌ مثل درختی که به سوی آفتاب قد می‌کشد، همه وجودم دستی شده است و همه دستم خواهشی : خواهشِ تو ...♥️ 🦢🍃 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
798
6
قشنگ ترین تعریفی که از  تعهد شنیدم تو یکی از دیالوگ های فیلم Before You Go بود میگفت: اگه به یکی متعهد باشی دیگه به خودت این اجازه رو نمیدی که خوبی رو در کسی دیگه پیدا کنی." به همین قشنگی... 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
793
5
پرسید؛ این همه زخم چرا بر راه است؟ گفت؛ زخم‌ها نشانه‌اند، راه را نشان می‌دهند.✨❤️ 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
789
5
«دیدم که پوست تنم از انبساط عشق ترک می‌خورد» -فروغ 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
779
1
روزتون خوشرنگ 🌺🍃 صبحتون دلنشین 🌼🍃 امروزتون زیبا 🌸🍃 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
786
8
سوپر گروه دختران‌ و پسران‌ مذهبی‌ ولایی🤩👇 !♥️ -------------------------------------------------------- آرامشی با خُداوند 🦋 قفلیام موزیکام 🌵 آشپزی ایرانی 🦋 بیو عربی 🌵 رمان‌های ممنوعه 🦋 قلبهایی عاشق 🌵 دانستنی زناشویی 🦋 شعر و کپشن 🌵 اموزش ادیت 🦋 حرفهایم با خداوند 🌵 استوریای مود 🦋 عاشقان اباصالح 🌵 باقلوا تابه‌ای 🦋 ترفند آشپزی 🌵 انگلیسی از 0تا100 🦋 کپشن و استوری 🌵 اطلاعات عمومی 🦋 آموزش ترکی 🌵 دنیایی عاشقی 🦋 عاشقانه های  خدایی 🌵 شادی‌های کوچک 🦋 فال کائنات 🌵 رمانسرای ممنوعه 🦋 جرعه ای آرامش 🌵 استوری1403 🦋 مناجآت با خداونـد 🌵 عکس عاشقانه 🦋 شعر دلبرانه 🌵 سرای موزیکات 🦋 انرژی مثبت 🌵 سرزمین دخترا 🦋 استوري کربلاا 🌵 دلنوشته قشنگ 🦋 ویس گیتاری 🌵 بیو امیدواری 🦋 به عشق پدر 🌵 جذابترین کانال 🦋 دلبر جانم 🌵 سخنان دلنشین 🦋 بیو انگلیسی 🌵 ؛🅢🅣🅞🅡🅨 مذهــبۍ 🦋 دلبری‌یادبگیر 🌵 عاشقونه‌های عربی 🦋 نواهای مذهبی 🌵 دلنوشته دلتنگی 🦋 تکست های دلبرونه 🌵 استوری سیاسي! 🦋 عشق ابدی 🌵 ایده‌های کاربردی 🦋 ریمیکسای‌ِقفلی 🌵 حافظ،مولآنا 🦋 موزیک فرانسوی 🌵 آقــاے نویسندھ 🦋 بینهایت عشق 🌵 غذاهای فوری 🦋 شمیم عشق 🌵 آشپزی مدرن 🦋 کلیپهای غمگین 🌵 زنگ موبایل 🦋 کلیپ اهنگ 🌵 اهنگهای اینستاگرام 🦋 طب سنتی 🌵 ڪلیپهای‌‌مذهبی 🦋 عاشقتم مادرم 🌵 دنس رقص 🦋 زیباترین سخنان 🌵 ماسک خونگی 🦋 فال روزانه 🌵 تجویز انگیزه 🦋 آموزش آشپزی 🌵 کتابخونه آبی 🦋 تکست غمگین 🌵 اشعار ڪمیاب 🦋 کلیپهای اینستاگرام 🌵 هوشنگ ابتهآج 🦋 آشپزی حرفه‌ای 🌵 تکست غمگین 🦋 طنز اینستاگرام 🌵 نوشته‌های بهشتی 🦋 تولدت مبارک 🌵 روانشناسی 𝐓𝐚𝐍𝐛𝐀𝐋𝐢 🦋 اکسسوری پاییزی 🌵 آموزشگاه قنادی 🦋 میوه درمانی 🌵 عجایب جهان 🦋 رفآقت با خُداوند 🌵 آشپزی فوری 🦋 حس خوب 🌵 استوری رویایی 🦋 بیو تلگرامت 🌵 گرافیکی روانشناسی 🦋 آشپز باشی 🌵 عکاس حرم امام‌رضا💛🕊 •• -------------------------------------------------------- دلبری‌ و ازدواج به سبک مذهبی♥️💍
ادامه مطلب ...
389
0
امشب بـرایتان دعـا میکنم خدای بزرگ نصیبتان کند هر آنچه ازخوبیها آرزو داریـد لحظه‌هاتون آروم شبتون پر از مهر خــــ🌸ـــدا 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅

file

820
5
رمان قسمت دویستوهشتادوپنجم به امیرعلی خیره شد و امیرعلی دندان قروچه ای کرد: این که نشد کار... جانا شانه ای بالا انداخت : بازی اول الیاس دو تا هرکول و گنده لات و زد زمین . به فینال که رسید سر باختش صد میلیون شرط بستن! افشار فکر نمیکرد ببره . اما وقتی برد و چکش به افشاررسید ... میدونی چیکار کرد؟ -الیاس؟ جانا خندید : افشار یه چک سی میلیونی همون شب داد به الیاس ! تو بازی اول . پاگیر شد . بابکم سر رقابت خودشو کشید بالا . الان زیر بیست میلیون روشون نمی بندن ! از این بیست تومن هم سه چهار میلیون شبی دستشون برسه برابری میکنه با حقوق یه ماه تو ! امیرعلی چنگی به موهایش زد و جانا چهره اش توی هم رفت: همش همین نیست ولی .... امیرعلی مضطرب نگاهش کرد و پرسید: تو کار خلاف هم هستن؟! جانا ساکت بود . امیرعلی با حال سکته ای که داشت گفت: میشه خواهش کنم زودتر برید سر اصل مطلب ! -اصل مطلب و گفتم ! امیرعلی کلافه گفت: ولی انگار یه چیز دیگه هم هست ! -خیلی چیزا هست . امیرعلی کمی سرعت گرفت و جانا نگاهی به وان یکادی که از آینه آویزان بود انداخت ، نفسش را فوت کرد . رویش را به سمت امیرعلی چرخاند: میشه بزنی کنار . امیرعلی مخالفت نکرد، راهنما زد و کنج خیابان نگه داشت . ساعت نزدیک یازده بود . چشمهایش را به نگاه امیرعلی دوخت و با صدای آرامی پرسید: آرومی؟ حالت خوبه؟! امیرعلی فکر کرد الان سکته میکند . اما جواب داد: بله بفرمایید. جانا پنجه هایش را توی هم قالب کرد وبا صدایی که سعی میکرد آرام نگهشدارد و آرام پیش برود شمرده شمرده گفت: پارسال سال بدی بود . پارسال الیاس دقیقا از فروردین ماه 96 شروع میشه ! امیرعلی پنجه هایش را دور فرمان قالب کرد . نگاهش به چشمهای شبق زده ی جانا پرت شد و جانا ملایم ، مثل یک نسیم خنک لبهای گلبهی کمرنگش که عاری از هر رنگ غیر طبیعی بودند را تکان داد : پارسال هم سال بدی براش بود. یعنی از فروردین که شروع شد .... تا ... میان کلامش غرید: شما که گفتید یازده ماهه ! جانا پلکی زد: یازده ماهه تو رینگه ! -شما گفتید یازده ماه... یازده ماه ... یعنی خودتون ... جانا کلافه از این آشفتگی که میدانست وضع بدتر هم میشود، سعی کرد آرامشش را حفظ کند : اینکه خانواده ی شما با هم یه جا زندگی میکنن اما از درد هم بیخبرن که مشکل من نیست هست ؟! امیرعلی ساکت شد . فکر کردچه ربطی دارد ؟! جانا دستی به پیشانی اش کشید : الیاس پارسال تا حالا خودشو به آب و آتیش زده ... نه اینکه من دیده باشم ... نه ... ولی برام گفته . میدونی آدم وقتی کارد به استخونش برسه یهو تو اتوبوس باشه یا تو تاکسی... طرفش غریبه باشه یا آشنا ... دوست باشه یا دشمن یهو لب باز میکنه و میناله از همه چی ! تا حالا شده بنالی از همه چی؟! ... امیرعلی فکر کرد شده ... برای سام نالیده بود ! آب دهانش را قورت داد چرا جانا به آخرش نمیرسید . جانا مقدمه چید: الیاس هم رسیده بود به همون نقطه . به مرز انفجار ... به مرزی که کارد به استخونش رسیده ... آدم وقتی حالش خوب نباشه سر پا نباشه که نمیفهمه مرز ورد کرده .یهو به خودت میای میبینی خط و رد کردی... مثل نقاشی رنگ کردن میمونه با مداد رنگی از خط زدی بیرون ... پاک هم نمیشه بعضی رنگا ! جاش میمونه . امیر علی خواست داد بزند : جانا جان بکن و بگو ! اما جانا فقط گفت : الیاس هم تو مرز یهو پاشو از خط گذاشت اون ور .. عین ادامه دارد ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
ادامه مطلب ...
782
8
رمان قسمت دویستوهشتادوچهارم حتی امیرعلی هم لبهایش به نوش جان چرخید . سر میز بود ، کمی برای خودش سالاد کشید که پریچهر لب زد: یه سوال بپرسم ؟ -بله عروس خانم. پریچهر موهایش را از جلوی صورتش کنار زد: با همسرتون فامیل بودید؟ -نه غریبه ایم ... تو دانشگاه مقطع کارشناسی آشنا شدیم . باران ابروهایش بالا رفت و پرسید: پس عشق و عاشقی بوده ؟! چطوری به طلاق رسید . ببخشید البته فضولیه . جانا لبخندی زد :من و شوهرسابقم با هم دوست بودیم . دوستیمون هم خیلی زود به ازدواج رسید ... بعد نتونستیم ادامه بدیم جدا شدیم. به همین سادگی . امیرعلی یک تکه تافتون توی دهانش گذاشت و باران هومی کشید : آهان . که اینطور . گفتنش البته راحته حتما براتون سخت بوده ! جانا به صورت امیر علی که خیره اش بود وتمام وجودش گوش و چشم بود ، نگاهش را دوخت و لب زد: زندگی کردن باهاش سخت نبود یه سری مشکالت پیش اومد من و افشار هم توانایی مقابله باهاشو نداشتیم برای همین تصمیم گرفتیم جدا بشیم ! امیرعلی لقمه ی توی دهانش را نتوانست قورت دهد نه توانست بیرون بفرستد . جایی میان گلو و نای و حلقش مانده بود ! همان جا ... راه نفسش را بسته بود و به صورت بی خیال جانا نگاه میکرد ! سوگلی افشار... آچارفرانسه ی افشار... همه کاره ی افشار ... ! جانا زن سابق افشار بود ؟! جانا مستقیم توی صورتش خیره ماند و پرسید: امیرعلی حالت خوبه ؟ حتی دیگر نمیتوانست سرفه کند . داشت خفه میشد ... نمیتوانست دهانش را باز کند ... هوا ی ذخیره توی ریه هایش کم کم تمام میشد . الیاس تکه نانی که توی دستش بود را توی سفره رها کرد و با صدای بلندی داد زد: داره خفه میشه به رو به رو نگاه میکرد، آرنجش لبه ی پنجره جا خوش کرده بود ، سر پنجه هایش به گونه اش بود و به موسیقی ملایمی که از رادیو آوا پخش میشد ، گوش میداد . آهنگ ها نم نم بوی غم گرفته بودند . دنده را جا زد و بالاخره سکوت را بعد از پنج دقیقه شکست : ما قرار بود یه صحبتی با هم داشته باشیم جانا خانم! از خانمی که ته اسمش میچسباند نیشخندی زد ، و گفت: گلوت بهتره ؟! دستی به گلویش کشید، حس خفگی حس بدی بود اما رفع شد . -ممنون ! جانا سرش را بالا و پایین کرد و امیرعلی متعجب پرسید: یعنی خفه شم؟! جانا نگاهش کرد ، نیم رخ گیج و هاج و واج این مرد با آن موهای قهوه ای موج دار وچشمهای قهوه ای که جلو را میکاویید ، از او یک مرد ساده و دوست داشتنی ساخته بود. چیزی که دور وبرش کمتر به چشمش میخورد . دلش نیامد اذیتش کند لبهایش را تکان داد : خب صحبت کنیم چی بگیم؟! امیرعلی اخم کرده بود جوابش را نداد ، جانا به سمتش مایل شد دقایقی پیش نزدیک بود جدی جدی از دست برود اگر پریچهر ماهرانه ضربه نمیزد امشب جوری دیگری تمام شده بود . گردنش را جلو برد و رو به امیرعلی گفت: اول بابک اومد تو کلوپ . امیرعلی گوشهایش تیزشدند . -بعد یهو سر و کله ی الیاس پیدا شد . امیرعلی لب زد: از کجا پیدا شد؟ -نمیدونم . یهو اومد ... میخواست عضو باشگاه جردن بشه . برای بیلیارد . اون تایم افشار جا نداشت . اعضا کامل بودن. بابک براش البی کرد ، عضو شد . سر یه ماه هم شد ... دو هفته نکشید ریختن تو باشگاه .سر چک و شرط بندی . اون شب بابک و الیاس دمار از روزگار هرکی که اومده بود درآوردن . کم مونده بود خون راه بیفته. افشارم دید چه لعبت هایی گیرش اومده ... بردشون امپراطور. شدن چپ و راست افشار ! هم تو جردن هم تو کلوپ ! بدم نمیگذشت . بازی میکردن نهار و شامشون به راه بود . پولم میگرفتن ! بد بود مگه ؟ بده مگه؟ ادامه دارد ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
ادامه مطلب ...
749
7
رمان قسمت دویستوهشتادوسوم جانا نگاهش به امیرعلی افتاد وگفت: بده تو هم پیش دستی تو برات بکشم .دیگه ساقی الویه شدم ! امیرعلی خواست ممانعت کند که باران گفت: من نزدیک ترم بدین من بکشم ! امیرعلی سر تکان داد پیش دستی اش را به باران داد و باران قاشقی برایش توی پیش دستی گذاشت و جانا برای اینکه سکوت را بشکند گفت: -دیگه آدم تنها زندگی کنه ، شکمو هم باشه اشپزیت خود به خود خوب میشه . باران طعنه زد: البته ادمایی که از خودشون تعریف میکنن خیلی کاراشون خوب در نمیاد . مورد بوده که میگم ! جانا لبخندی نثارش کرد : من رو دو تا چیز ادعا دارم بگید چی... امیرعلی منتظر نگاهش میکرد و باران سوال کرد : چی ؟ -اولی آدم شناسی .... لبخندی روی لبهایش امد : مثلا از صد فرسخی میتونم بهت بگم این آدم خائن هست یا نه ... دو رو هست یانه ... اهل دوز و کلک هست یانه! باران پنجه هایش را دور لیوان آب قلاب کرده بود ، پریچهر گوجه ای توی دهانش گذاشت و امیرعلی پرسید : دومی چیه؟ - دومی هم آشپزی ! رو این دوتا بد ادعا دارم . باران کمی آب نوشید : پس همسرتون خیلی باید خوشبخت باشه که آشپزیتون خوبه؟ جانا خندید: رو همون تست کردم دیگه . انقدر غذای سوخته و جزغاله به خوردش دادم که بیچاره طلاق گرفت ازم! پریچهر به سرفه افتاد و جانا با همان خنده لقمه ای برای خودش درست کرد . امیرعلی دهانش نمیچرخید لقمه توی گلویش مانده بود و فقط داشت به جانا نگاه میکرد . باران کنجکاو پرسید: اصلا بهتون نمیاد. -به کجام نمیاد؟! طلاق مگه لباسه به آدم بیاد یا نیاد ... البته چرا واقعا تو این دوره زمونه ، بیوه بودن از مطلقه بودن خیلی بهتره! باران تک سرفه ای کرد حین اب خوردن پر استهزا گفت : یعنی بهتر بودمیمرد؟! شما چقدر با عشق از همسرتون حرف میزنید؟! جانا در جوابش خونسرد گفت: حالا باز من یه سه سال زندگی با عشق و تجربه کردم پس زده شدن که خیلی بده ! آب توی گلوی باران و لقمه تو گلوی پریچهر پرید و آنی از حرفش لبخند زد . باران نفسش را فوت کرد : زندگی با عشق اگر باشه قاعدتا به جدایی ختم نمیشه ! -چرا . آدم نتونه مشکلاتشو هندل کنه یهو به خودت میای میبینی گیر افتادی مجبوری دل بکنی ! من سعی کردم حل کنم نشد . انشالا تو زندگی بعدیم بیشتر تلاش میکنم. الیاس لب زد: انشالا. جانا لبخندی نثارش کرد و پریچهر گفت: ولی بهتون نمیاد اصلا ! جانا متاسف گفت: احتمالا باید رو صورتم یه برچسب باشه؟! که بیاد بهم ؟ یا هزار تا خط عمیق ؟! ولی به هرحال بعد از متارکه وبیوه شدن و نامزدی بهم خورده به آدم مثل جنس دست دوم نگاه میکنن . تاناکورا ! پریچهر لبخند زد: دقیقا . امیرعلی چپ چپ نگاهش کرد ، پریچهر زود چشمهایش را پایین انداخت ، جانا نگاهش به الیاس افتاد که میخواست شیشه ی ابلیمو را از روی میز بردارد ، با چنگال روی دست الیاس کوبید و آخش را درآورد . تذکر داد : از این ترش تر . اون آبلیمو و از دست این دور کنید . پریچهر مانده بود چرا و آنی فکر کرد برادرش عاشق آبلیمو است چرا جانا مانع میشد ! الیاس پوفی کشید و جانا لقمه ای از کتلت برای خودش گرفت : خدایی دستپخت مامانت خیلی خوبه الیاس قدرشو بدون . باران کلافه از اینکه جلویش کم می آورد مشغول غذای خودش شد، دقایقی به سکوت گذشت . جانا با تکه نانی پیش دستی اش را تمیز کرد وحینی که توی دهانش میگذاشت گفت: دستتون درد نکنه . من همیشه شام و نهارام تنهام. دور هم خوردیم چسبید . پریچهر جواب داد: نوش جان ادامه دارد ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
ادامه مطلب ...
709
7
رمان قسمت دویستوهشتادودوم باران پاهایش را حرکت داد ، از آشپزخانه که بیرون آمد دید که با اختلاف یک صندلی امیرعلی کنار جانا نشسته بود و آنی پنجه هایش را توی هم قلاب کرده بود . پوفی کشید و از خانه بیرون رفت . با حرص روی سنگفرشها راه میرفت که الیاس صدایش زد: باران ... باران ایستاد ، الیاس چراغ زیر زمین را خاموش کرد، از پله ها بالا آمد . یک پلیور طوسی روی شلوار سیاهش تن داشت . به کبودی بالای لبش نگاهی کرد و متاسف گفت: خیلی صورتت درد میکنه ؟! الیاس بی توجه به سوالش پرسید: این بابک یهو چطوری سر وکله اش پیدا شد؟ باران گیج گفت: یهو میاد گند میزنه دیگه ... بابکه نمیشناسیش؟! خواست برود که الیاس سد راهش شد : چطوری رفت تو .. چرا تو و پری نرفتید؟ باران توی چشمهای الیاس نگاهی کرد و لبهایش را تکان داد : فکر کنم پری در وبراش باز کرد . والا ما هم نفهمیدیم قضیه چیه . فردا با خودش حرف بزن با عصبانیت و دعوا چیزی درست نمیشه که ... الیاس من و منی کرد و خواست چیزی بگوید که باران با ارامش گفت: چیزی هم نشده . امیدوارم را توی دلش زمزمه کرد . سری تکان داد و رو به باران گفت: کجا میری؟ -الویه رو بیارم ! الیاس نفسش را فوت کرد ، چند ثانیه رفتن باران را تماشا کرد ؛ بدنش را به سمت خانه چرخاند با دیدن امیرعلی روی ایوان نگاهش را از او که خط چشمهایش دنباله روی باران بود برداشت و به سمت پله ها رفت. پریچهر با کمک جانا میز را چیده بود. آنی خجالت زده صورتش را با حوله خشک کرد و پشت میز نشست. الیاس حتی نگاهش هم نمیکرد . امیرعلی آرامش کرده بود درست میشود .امشب بگذرد فردا صحبت میکند امافردا دیر بود . آشتی الیاس را الان میخواست نه فردا ! امیرعلی به میز نگاه میکرد ، با سلیقه چیده شده بود. یک ظرف الویه را با چیپس خلالی مثل جوجه تیغی درست کرده بودند . کتلت ها هم با سس قرمز دور تا دور دیسش را کادر بسته بودند .روی باقی ظرفهای چیپس هم سس زده بودند و سفره ی کاملی بود . جانا حینی که پشت میز نشسته بود ، دست دراز کرد قاشقی الویه توی پیش دستی اش گذاشت و رو به آنی که داشت بازی میکرد گفت: پیش دستیتو بده برات بکشم . من نزدیکم . آنی تو هپروت بود . جانا صدایش زد: آناهیتا ... آنی هانی کرد و جانا دستش را به سمتش گرفت و گفت: پیش دستی تو بده . آنی خجالت زده گفت: خودم میکشم. -بده بابا ... پیش دستی را به سمتش گرفت و جانا قاشق را توی ظرف الویه کرد و حینی که برایش میکشید گفت: من به جای ریش ریش کردن مرغ تیکه های نگینی فیله میندازم .البته الویه های من پر سس تره . پریچهر لب زد: اگر سس میخواین بیارم . -نه خوبه اینم . حالایه بار دعوتتون میکنم خونم . براتون انواع سالاد وبه سبک خودم براتون درست میکنم . باران پرسید: به سبک خودتون؟ -آره . سالاد میگو... سزار... اندونزی... پیش دستی را به سمت آنی گرفت. آنی تشکری کرد و باران هومی کشید: پس آشپزیتون خوبه . پریچهر دخالت کرد: تمام تزیین ها رو جانا جون الان انجام دادن. جانا خندید : به اسم من جون مون نچسبون ! بهش نمیخوره . همون جانای خالی . جانی هم بهم میگن . امیرعلی لب زد: جان جان ادامه دارد ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
ادامه مطلب ...
716
7
رمان قسمت دویستوهشتادویکم گفت: برکت خدا از نون خالی تا هرچیز دیگه قابل داره قطعا. امیرعلی ابروهایش بالا رفت و جانا ادامه داد: ممنون از تعارفتون . لطف کردید . من رفع زحمت میکنم. مزاحمتون نباشم ... با اجازه ... الیاس با صدای خش داری گفت : تو که الویه دوست داری بمون . امیرعلی هم سر تکان داد : بله بمونید . پریچهر از تعارف امیرعلی جا خورد و جانا یک تای ابرویش را بالا داد و خیلی راحت گفت: امشب بنظر بزرگای خونه نیستن اینطور نیست؟ امیرعلی سر تکان داد وپریچهربه رسم ادب گفت: بمونید خوشحال میشیم.به تلافی اون شبی که نشد در خدمتتون باشیم. جانا آهانی کرد به چشمهای آبی بی نظیر پریچهر خیره ماند وجواب داد: اره . اون شب الیاس یهو ناغافل زد بیرون . دل نداشتم بمونم دنبالش رفتم. نشد ته چین بخوریم و باقالی پلوی نامزدی ، اقا دوماد خوبه؟! این روزا خیلی روزای خوبیه لذتشو ببرید! پریچهر پنجه اش را مشت کرد، لحنش کمی تند بود خواست جوابی بدهد که امیرعلی دخالت کرد : بمونید امشبو . آخر شب خودم شما رو میرسونم ! پریچهر نگاهش را میان سه نفرشان چرخاند ، جانا عادی جواب داد: باشه من خونه کسی منتظرم نیست . پریچهر سری تکان داد ورو به جانا گفت: پس همراهم بیاین . جانا ریز خندید و لب زد: میگم عروس خانم دست راستتو رو سر ما هم بکش ! پریچهر خواست بگوید دو تا دوتا زیر بغل داری اما لبهایش را روی هم دوخت و به لبخندی اکتفا کرد . کاش الیاس انقدر تیز نگاهش نمیکرد کاش امیرعلی انقدر سرسنگین نبود! کاش انقدر بخاطر هیچ و پوچ خجالت نمیکشید! وارد خانه که شد با دیدن آناهیتایی که آنقدر گریه کرده بود که پلکهایش متورم بودند ، چند ثانیه همان جلوی در ماند . زیپ نیم بوت های بندی اش را پایین کشید و آن ها را جلوی در جفت کرد . آنی متعجب نگاهش میکرد جانا لبخندی زد: سلام . باران شوکه از کنار شومینه بلند شد . پریچهر دستش را پشت جانا گذاشت وهدایتش کرد تا وسط سالن قرار بگیرد . نگاهی به این وضع اشفته انداخت و رو به آناهیتا گفت: حالت چطوره خوبی؟ آنی آب دهانش را قورت داد، اصلا دلش نمیخواست یک غریبه این شمایلش را تماشا کند .موهایش را پشت گوشش فرستاد و جواب داد: خیلی ممنون. جانا کمی معذب پنجه هایش را توی هم قلاب کرد و گفت : ببخشید بدموقع مزاحم شدم . پریچهر توی آشپزخانه بود ، آناهیتا به رسم مهمدانداری جواب داد : نه خواهش میکنم بفرمایید . جانا میخواست برود .فکرش را هم نمیکرد بحث الیاس با آناهیتا باشد . خودش را روی مبلی کشید و لبه اش نشست . باران خودش را به آشپزخانه رساند ، رو به پریچهر که با قیچی به جان نان های تافتون افتاده بود گفت: این اینجا چیکار میکنه؟! پریچهر شانه ای بالا داد : اومده الویه و کتلت بخوره . میری بیاری ظرفشو از یخچال بیاری باران؟ باران هاج وواج نگاهش میکرد . پریچهر لبش را گزید: دختره مهمون الیاسه . اینجا هم خونه ی دایی خسروئه ! خونه ی الیاس اینا . مثلا من میگفتم نه نیاد؟ باران اخم کرد: خب ما بریم خونه ی زن دایی طلعت . -شام و میخوریم میریم دیگه . حالا یه دقیقه اتش بس اعلام شده ها . باران به خدا از گرسنگی دارم میمیرم. و با حرص به تافتونی ناخنک زد و دورش را کند و توی دهانش گذاشت . پریچهر تشر زد : برو دیس الویه رو بیار تا یه کم گوجه خیارشور درست میکنم . این کتلت ها داغ شد؟ نمیدونم زن دایی لیلا قاشق چنگال هاشو کجا میذاره ... آناهیتا .... آنی یه دقه بیا ... و همانطور که دور خودش میچرخید رو به باران گفت: برو دیگه ادامه دارد ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
ادامه مطلب ...
796
7
❤️‍🩹💋🌿 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
819
0
سبز ماندن میان اینهمه ویرانی ریشه می خواهد🍊🌱🥰 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
820
4
اتفاقا یه جاهایی باید اجازه بدی بهت بربخوره و با خودت بگی: گور بابای دلم، من ارزشم خیلی بالاتر و مهمتر از حسیه که دارم... 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
812
4
« آری، همه باخت بود سرتاسرِ عمر، دستی که به گیسوی تو بردم، بُردم! » -هوشنگ‌ابتهاج 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
838
5
من اگر مرد بودم دست زنی را میگرفتم پا به پایش فصل ها را قدم میزدم ، و برایش از عشق و دلدادگی میگفتم ! تا لااقل یک دختر در دنیا از هیچ چیز نترسد ... 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
887
8
مداد رنگي هایت را بردار ... امروز قلبت را عاشق تر رنگ کن ♥️ آسمان دلت را آبي تر 🩵 و خط لبخندت را عمیق تر 😊 امروز یک نفسِ عمیق تر بکش و لحظاتت را از نگاه خدا نقاشي کن🌈 صبحتـون قشنگــــــ🌸🍃 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
870
9
سلام عزیزان جسارتا میشه به عشق امام زمان(عج)٣٠نفرتون اینجا‌عضوبشین دوستمون برسه به٣٧٢٠٠😍👇 🙃👆🏻 ------------------------------------------------------------- 🧁آشپز باشی ✨قفلیام موزیکام 🧁رمان‌های ممنوعه ✨بیو تلگرامت 🧁قلبهایی عاشق ✨آشپزی فوری 🧁حس خوب ✨رفآقت با خُداوند 🧁استوریای مود ✨عجایب جهان 🧁نوشته‌های بهشتی ✨اکسسوری پاییزی 🧁آشپزی حرفه‌ای ✨اموزش ادیت 🧁کیک قابلمه‌ای ✨تولدت مبارک 🧁طنز اینستاگرام ✨روانشناسی 𝐓𝐚𝐍𝐛𝐀𝐋𝐢 🧁کپشن و استوری ✨هوشنگ ابتهآج 🧁تکست غمگین ✨شکوه زیبایی 🧁فال کائنات ✨ماسک خونگی 🧁جرعه ای آرامش ✨کلیپهای اینستاگرام 🧁اشعار ڪمیاب ✨کتابخونه آبی 🧁استورے خدایی ✨آموزش آشپزی 🧁تجویز انگیزه ✨کلیپ اهنگ 🧁دنس رقص ✨عاشقتم مادرم 🧁زیباترین سخنان ✨اهنگهای اینستاگرام 🧁؛🅢🅣🅞🅡🅨 مذهبۍ ✨طب سنتی 🧁شمیم عشق ✨آقاے نویسندھ 🧁غذاهای فوری ✨بینهایت عشق 🧁موزیک فرانسوی ✨فاضل نظری 🧁ریمیکسای‌ِقفلی ✨حافظ،مولانآ 🧁ایده‌های کاربردی ✨تکست های دلبرونه 🧁نواهای مذهبی ✨عشق ابدی 🧁دلنوشته دلتنگی ✨عاشقونه‌های عربی 🧁کلیپهای غمگین ✨سخنان دلنشین 🧁آشپزی مدرن ✨بیو انگلیسی 🧁ڪلیپهای‌‌مذهبی ✨استوري کربلاا 🧁بیو امیدواری ✨به عشق پدر 🧁زنگ موبایل ✨فال روزانه 🧁جذابترین کانال ✨سرزمین دخترا 🧁ویس گیتاری ✨انرژی مثبت 🧁شعر دلبرانه ✨استوری1403 🧁عکس عاشقانه ✨ڪپشن مذهبۍ 🧁دنیایی عاشقی ✨رمانسرای ممنوعه 🧁عاشقانِ خُدایی ✨آموزش ترکی 🧁میوه درمانی ✨اطلاعات عمومی 🧁انگلیسی از 0تا100 ✨ترفند آشپزی   🧁عاشقان اباصالح ✨غذاهای ایرانی 🧁حرفهایم با خداوند ✨دانستنی زناشویی 🧁استوری رویایی ✨شعر و کپشن 🧁بیو عربی ✨آشپزی ایرانی 🧁گرافیکی روانشناسی ✨آرامشی با خُداوند عکاس حرم امام‌رضا💛🕊 -------------------------------------------------------------- دلبری‌ و ازدواج به سبک مذهبی♥️💍
ادامه مطلب ...
374
0
موزیڪ جدید متنـوع و جذاب برای هرسلیقه ᝰ❤️‍🔥 🍷> انواع آهنگ، محلی،کوردی،لری،ایرانی،خارجی ᝰ🥁 🎻> معدن زنگخورای ناب وکمیاب،هوش‌مصنوعی ᝰ🎞 📲> سبکهای کلاسیڪ،پاپ،رپ،ریمیڪس خفن
572
2
در تاریکی شب فانوسی برایتان روشن میکنم آنگاه از خدا میخواهم اگر در تاریکی غم اسیر تنهایی شدید فانوس امیدتان روشن بماند شبتون پر امید 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
1 125
9
رمان قسمت دویستوهشتادم از آن فاصله نگاهش میکرد؛ موهای مشکی رنگش زیر شال مشکی گم بودند ، پنجه های سفیدش را میدید .پالتوی طوسی تنش بود و یک کیف قرمز کوچک که کج انداخته بود . بی غل و قش به نظر می آمد. شانه ای بالا داد : بدک نیست . چطور مگه ؟ -اگر این دوست دختر الیاس باشه ... پریچهر نگاهش کرد ، منتظر ادامه ی حرفش بود ، اما جمله اش را توی دهانش نگه داشته بود . پریچهر منتظر گفت: خب؟ -واکنشت چیه؟ پریچهر راحت گفت: -خوشحال میشم. باران نگاهش کرد، با ابروهای بالا رفته ... وا رفته پرسید: واقعا؟ -خیلی خوشحال میشم که الیاس جفتشو پیدا کنه ! واسه عروسیش احتمالا خودکشی کنم بس که کار انجام بدم . باران گیج نگاهش میکرد و پریچهر لبخند زد: الیاس اگر ازدواج کنه من یکی یه باری از رو دوشم برداشته میشه انگار . حالم خوب میشه. راحت میشم . نمیدونم ... نمیتونم بگم چه حسی... ولی خیلی خیلی خیلی خوشحال میشم که ازدواج کنه با یکی که خیلی هم دوستش داشته باشه . باران آب دهانش را قورت داد : امشب قسمش دادی به جون خودت ... لب گزید: ترسیدم یه کاری بکنه پشیمونی به بار بیاد . خودم دم دست بودم ! باران پوزخند زد: ولی نعمته یکی مثل الیاس دوست داشته باشه آدمو ! بی حد و اندازه ... پریچهر جوابی نداد . رامین هم خب دوستش داشت فقط جنس و مدلش فرق میکرد .الیاس جور دیگری بود رامین جور دیگری... آدمها فرق داشتند . دست و پا و شکل و شمایلشان فرق داشت حتی دوست داشتنشان هم فرق داشت . صدای باران افکارش را بهم ریخت پرسیده بود اصلا منو دوست داشت ؟! خواست بپرسد کی اما زبان به دهان گرفت و به چشمهای پرآبش نگاهی کرد و پر استفهام گفت: باران داری گریه میکنی؟ با پشت دست اشکش را پاک کرد و جواب داد : نه ... رویش را از حیاط گرفت و از ایوان فاصله گرفت، پریچهر فکر کرد امشب چه شب دیوانه کننده ای است ! کتانی های سفیدش را دم ایوان گذاشته بود، آنها را پاکرد و از پله ها پایین آمد . امیرعلی هنوز داشت تاب میداد و خط دود سیگار الیاس را میدید. با قدم های آهسته ای جلو رفت. آنقدر که سلام بفرستد و جانا دستی برایش تکان دهد و بگوید: سلام عروس خانم ! عروس خانم گفتنش نگاه الیاس را به سمتش کشاند . صدای ظریف و لوندی داشت . لبخندی زد : خوش اومدید . -ببخشید سر زده اومدم . پریچهر لبخندی زد و رو بهشان گفت: ما میخوایم بساط شام و راه بندازیم . جانا اوه اوهی کرد : من دیگه رفع زحمت کنم . امیرعلی مرسی پیاده میشم همین جا ! امیرعلی دست از تاب دادن برداشت و از پشت تاب خودش را کنار کشید . پریچهررو به جانا که از نیمکت پایین پرید گفت: دوست داشتید شام و با ما بخورین خوشحال میشیم . اون شب مهمونی که انگار سعادت نداشتیم کنارمون باشید ! جانا لبخندی نثارش کرد: همیشه آمار مهمون هاتون رو دارید ؟! پریچهر شانه ای بالا انداخت : بالاخره حواسمون جمعه . جانا رو به رویش ایستاد : من آدم بی تعارفی ام . پریچهر هومی کشید و با این حال تعارفی زد تا زودتر شرش کنده شود آنقدر گرسنه بود که فقط بنشیند و یک تکه نان خالی توی دهانش بگذارد . - کتلت هست و الویه . چیز قابل داری نیست . جانا نگاهش به الیاس افتاد که دومین فیلتر سیگارش را روی زمین پرت کرد ادامه دارد ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
ادامه مطلب ...
807
7
رمان قسمت دویستوهفتادونهم جانا به زور پاهایش را روی زمین گذاشت تاب سنگین بود نمیتوانست خیلی اوج بگیرد . امیرعلی بدنش را تکان داد و پشت تاب ایستاد، نیمکت سفید تاب را تا جایی که میتوانست بالا آورد و رو به جانا گفت: سفت بشینید امشب به اندازه ی کافی مصدوم دادیم ! جانا خندید و امیرعلی صندلی را رها کرد ، صدای یوهو گفتن هایش کل باغ را برداشته بود . پریچهر با جارو و خاک انداز به جان شیشه ها افتاده بود ، یک چشمش به آنی بود که سرش روی زانوهایش بود ، یک چشمش هم به باران بود که جلوی ایوان بدون شیشه ایستاده بود و انگار ارکان بدنش سوز و سرما را حس نمیکردند . با لرزی که توی تنش نشسته بود ، سعی کرد آخرین دور خاک انداز را توی کیسه ی زباله خالی کند . از گرسنگی دلش مالش میرفت . جاروبرقی را به برق زد و تمام قسمت هایی که خیال میکرد شیشه خرده ممکن است روی زمین افتاده باشد را جارو کرد . آنی سر بلند کرد ، با دیدن پریچهر از جا بلند شد و رو به او گفت: بده من میکشم. پریچهر غرغر کرد : تموم شد دیگه . ولی آنی خیلی گرسنمه . برو چهار تا دونه کتلت داغ کن بخوریم مردیم از گشنگی. آنی سر تکان داد و پریچهربه صدای مکیدن جارو برقی که شیشه خرده ها دولپی میخورد گوش میداد . به نظرش کف خانه امن شده بود . جارو را خاموش کرد، سیمش را جمع کرد و زیر پله کنار تشت و باقی وسایل گذاشت . به سمت باران رفت و کنارش ایستاد. میخکوب بود . با صدای ارامی لب زد: باران . بیا این ور دیگه سرما میخوری... باران دست به سینه فقط نگاه میکرد . پریچهر خط نگاهش را دنبال کرد . اصولا این تیپ صحنه ها ، مثل تماشای ستاره ی هالی در آسمان بود .با دهن نیمه باز نگاهی به نیمرخ باران که سرد و مسکوت نگاه میکرد انداخت و پرسید: ایندختره کیه؟ کی اومد ؟ باران با حرص جواب داد : نمیشناسیش؟ نگاهش را باریک کرد، به خاطرش آمد که او را دیده اما هرچه فکر کرد یادش نیامد کجا . باران عطسه ای کرد: همکار الیاسه ! پریچهر هومی کشید: آهان آره . یه اسم خوبی هم داشت . باران جواب داد : جانا ! پریچهر سر تکان داد ، یادش آمد .روی پاکتی که هدیه آورده بود نوشته بود از طرف جانا دوست و همکار الیاس ، لبهایش را روی هم مالید و گفت: بیا برو کنار شومینه بشین یخ کردی باران . باران با صدای گرفته ای پرسید: امیرعلی تاحالا تو رو هل داده ؟! -منظورت تابه؟ -آره . -نه . الیاس هلم داده ! باران سر تکان داد ونگاهی به پریچهر انداخت : منم همیشه الیاس هل میداد . امیرعلی میگفت این بچه بازی ها چیه ! پریچهر ساکت بود و باران اضافه کرد: اون موقع که نامزد بودیم یه بار بهش گفتم بریم تاب سوارشیم گفت من خجالت میکشم هلت بدم . از سن وسال ما گذشته پریچهر چی بگم واللهی تحویلش داد ورو به باران گفت: برو تو کنار شومینه بشین . آنی داره شام داغ میکنه .برو ... باران رو به پریچهر پرسید: پری.... -هان؟! -دختره خوشگله؟! پریچهر سعی کرد زوایای صورتش را به خاطر بیاورد ، توی مهمانی یک گوشه نشسته بود ، حتی بعدها طلعت گفت که برای شام هم نمانده بود و زود خداحافظی گفته بود ورفته بود ... ادامه دارد ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
ادامه مطلب ...
777
7
رمان قسمت دویستوهفتادوهشتم نه بابا همین چشه مگه . جانا از ارامش صدایش آرام شد و گفت: خب حالا از پیراهنت بگذریم . بگو ببینم با کی دعوات شده؟! این عموت که حالش خوبه تیپ آلاگارسونیش هم نشون میده باهات دست به یقه نشده ! ماجرا از چه قراره هان؟! الیاس خفه گفت: بریم بیرون ؟ جانا هومی کشید خواست موافقت کند که نگاهش به امیرعلی افتاد که با ابروی باالا رفته انگار میخواست به او بفهماند نروند .همین جا... توی همین باغ حل وفصلش کنند . جانا شانه ای بالا انداخت نگاهش به تاب افتاد ، با هیجان گفت: اون شب مهمونی من انقدر هوس کردم رو این تابه بشینم روم نشد . بشینیم روش الیاس؟ امیرعلی لبخند کمرنگی نثارش کرد . جانالبش را گزید : بشین بهم بگو قضیه چیه کی پیراهن خوشگلی که من برات خریدمو به این روز انداخته فقط اسم و نشونی بگو ببین پدرشو در میارم یا نه. خب؟! الیاس بی حرف قدمش را به سمت کج برداشت و جانا هم خودش را به سمت تاب کشید . امیرعلی نفس عمیقی کشید . خبر داشت که می آید تا سوئیچ پرشیا را تحویلش دهد.حتی خبر هم داشت که دخترعمه اش پشت در توی ماشین منتظرش است و او بیخیال تمام هم و غمش را گذاشته بود تا بفهمد چه بلایی سر پیراهن اهدایی ای که برای الیاس خریده بود آمده است ! روی تاب که نشستند ،جانابا هیجان گفت : محکمه ؟نیفتیم لت و پار بشیم. الیاس ساکت نگاهش کرد. جانا پاهایش را توی هوا تکان تکان داد و با خنده گفت: خیلی وقته تاب سوار نشده بودم خدایی تو پارک روم نمیشه . میگن دختره ی خرس گنده تاب سواریش گرفته . نگاهش به زنجیر تاب افتاد و با استرس باز پرسید: این محکمه؟ الیاس تو سنگینی پاشو بذار من تنها بشینم . این میفته ها ....الیاس بالاخره یک لبخند زد و از جا بلند شد و گفت: هلت بدم؟ جاناوسط نشست درحالی که پنجه هایش را به دو طرف فیکس میکرد گفت : وای اره دمت گرم . به قول خودت حال میدی اگر هل بدی ! الیاس پشت تاب ایستاد تمام قدرتش را توی دستهایش ریخت تاب را عقب که برد درد بدی توی کتف و بازویش پیچید و با صدای ناله ای که از گلویش بیرون آمد جانا به عقب چرخید. نگران و وحشت زده از جا بلند شد و گفت: وای چی شد ؟ نمیخواد هلم بدی، بیا این ور. بیا ببینمت . بازوته ؟! اون مرتیکه یه جوری پیچوندت که گفتم شکست . لعنت شده ! بریم درمونگاهی جایی؟ الیاس جواب داد: یه کم کوفته است . خوب میشه . جانا لب زد : پماد سالیسیلات آوردم برات . یادم بنداز بهت بدمش خب؟ الیاس سر تکان داد. جانا لبه ی تاب نشست و الیاس تاب را دور زد، رو به رویش لبه ی حوض نشست و از توی جیب کتش دنبال پاکت سیگارش میگشت . امیرعلی جلو آمده بود . نخی کنج لبش گذاشت ، دنبال فندک بود که جانا دست توی کیفش کرد و از توی کیف قرمزی که کج انداخته بود فندکی بیرون آورد و به سمت الیاس پرت کرد . الیاس توی هوا قاپید و سر سیگارش را روشن کرد . جانا رو به امیرعلی تشر زد: اونجوری بیکار واینستا ... بیا منو هل بده . یه ذره تاب بخورم بعد ببینم قضیه چیه . امیرعلی لبهایش را روی هم فشار میداد . جانا توپید: باتو اما مجسمه ی ابوالهول! هنوز سرجایش بود ، جانا با خنده به الیاس گفت: این همیشه همینقدر ماست و شل و وله ؟! همیشه مثل شیربرنجه ؟! الیاس تند گفت: صد رحمت به شیربرنج . جانا با صدای بلندی خندید . مستانه سرش را عقب داد و لبهای قرمزش از هم باز شدند و صدای خنده اش کل باغ را گرفت ادامه دارد ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
ادامه مطلب ...
719
8
رمان قسمت دویستوهفتادوهفتم الیاس با پشت دست خون بالای لبش را پاک کرد : من بهت بدهکار نیستم! امیرعلی نفسش را سنگین بیرون داد : هستی الیاس .بهم بدهکاری... خودتم میدونی که چقدر بدهکاری ! -از جلو رام برو کنار میخوام برم . -کجا ؟! -قبرستون میای؟! امیرعلی لبخند زد: بری بیرون چی میشه؟! باز خیابون ها رو متر کنی ؟! الیاس بند ساک را از روی شانه اش پایین آورد، دست به دستش کرد و جواب داد : ببین داداش . تو این سه سال سرت تو لاک خودت بود. آسه میرفتی ... آسه میومدی ... برگرد تو لاکت . این بیرون هیچ خبری نیس ! باشه؟! دمت گرم حال دادی از جلو رام بکش کنار وگرنه یه جوری دق و دلیمو سر تو خالی میکنم که نفهمی از کجا خوردی! آنقدر تند حرف زد که امیرعلی کمی خودش را عقب بکشد و الیاس با خداحافظی از کنارش رد شود . درب را که باز کرد جانا دستش توی هوا مانده ، نرسیده به زنگ بود. با دیدن الیاس که تا یک ساعت پیش حتی یک خراش هم روی صورتش نبود هاج و واج صدایش کرد: الیاس؟! چشمهایش را بست ، این اینجا چه کار میکرد ؟ جانا آب دهانش را قورت داد و نگران تو آمد . در را پشت سرش بست و مضطرب پرسید: چی شده؟ با کی دعوا کردی؟ امیرعلی با دیدن جانا سلام کرد . جانا جوابش را داد و رو به الیاس گفت: تو که خوب بودی ؟! -میری کنار رد شم . جانا گیج از امیرعلی پرسید: این چشه؟! امیرعلی غرولند کرد: نمیدونم . فقط میخواد بره . جانا با آرامش سوال کرد : میخواستی بیای پیش من؟! الیاس توی چشمهایش خیره ماند . چند ثانیه ی کوتاه . جانا همانطور که مردمکهایش را توی حدقه میچرخاند گفت: آره الیاس؟ داشتی میومدی پیش من ؟! الیاس قدمی عقب رفت و ساک سنگینش را روی زمین پرت کرد . از صدای برخوردش با زمین ، امیرعلی سر جایش جابه جا شد . قدمی جلو آمد و جانا مضطرب توی صورت الیاس کندوکاو کرد و بالاخره به زبان آورد: چی شده الیاس؟ چرا اینطوری شدی؟ الیاس فقط تکرار کرد : از جلو رام بروکنار میخوام برم . جانا لبخند زد، با لحن آرامی گفت: اگر بخوای میتونی پرتم کنی ولی جلوت واستادم . کی زده تو صورتت بزنم ناکارش کنم . الیاس پوزخند زد: نکه زورشو داری. -به خدا میزنم لت و پارش میکنم . چنگ میزنم چشمهاشو از کاسه درمیارم . خودش را جلوتر کشید، یقه ی پیراهن پاره اش را توی دست گرفت و دگمه ی کنده شده ی دوم از بالا را لمس کرد و با لحنی که رنجیده بود پرسید :این همون پیرهنی نیست که تولدت خریدم واست ؟ الیاس نگاهش کرد، چشمهایش دمغ شده بودند . باصدایی که گرفته بود اما جواب داد : هنوز میشه پوشیدش. میدم مامانم بدوزه یقه اشو ... جانا اخم کرد : از کادوی من اینطوری مراقبت میکنی ؟! و انگشت کشید روی خونی که روی پیراهنش رد انداخته بود . الیاس عصبانی از ناراحتی اش توضیح داد : -دگمه دارم میزنم بهش . یقشو درست میکنم . میندازم تو وایتکس سفید بشه عین روز اولش ! جانا نگاهش کرد . کمی از آن همه طوفانی بودن درآمده بود . قرمزی گونه هایش کمرنگ شده بود . تلخ گفت: نمیخوام . برند بود . کلی پولامو جمع کردم تا بخرم واست ! الیاس سر پایین انداخت و امیرعلی ساکت به گفتگویشان دل و گوش وچشم داده بود و نگاهش را بینشان رد و بدل میکرد . جانا لبخند زد: عیب نداره یکی دیگه لنگه همین واست میخرم ادامه دارد ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
ادامه مطلب ...
722
7
رمان قسمت دویستوهفتادوششم امیرعلی زانو زد کنار الیاس.... رو به آنی پرسید: این پسره ی لااوبالی بابک وفرستاده سراغ تو ؟ الیاس به نیمرخ امیرعلی خیره شد .میدانست؟! آنی هق زد: عمو امیر چرا اینکار و کردی... همینو میخواستی؟ میدونی چقدر تحقیرم کرد ... امیرعلی حیران باز پرسید: اون بابک و فرستاده سراغت؟ آره آنی؟! الیاس پیشانی دردناکش را فشار داد و نالید : قورباغه نمیگی چی شده ؟ آنی با تمام وجودش داد کشید: به من نگو قورباغه ! الیاس ساکت شد . خودش را بالا کشید : باشه . باشه ... خیلی خب. بگو چی شده ؟! خودت بگو ... منتظر نگاهش کرد. چند ثانیه به سکوت گذشت . امیرعلی درمانده گفت: بابک چی بهت گفت عمو؟! آنی بینی اش را بالا کشید و فقط به امیرعلی خیره شد . امیرعلی چشمهایش را زمین انداخت و الیاس گفت: این چیه این میدونه من نمیدونم ! آنی شرمنده چشمهایش را پایین دوخت . الیاس با کف دست محکم به پیشانی اش کوبید و آنی با گریه گفت: داداش نزن خودتو .... الیاس ضربه ی دوم را محکم تر به پیشانی اش زد ، آنی آرنجش را گرفت با گریه گفت: داداش قربونت برم نکن اینجوری.. الیاس خودش را عقب کشید و از جا بلند شد ، دستهایش را به کمرش چسباند وتوی همان فضای میان مبل ها رژه میرفت . آرام نمیگرفت. داشت میمرد ... درد توی تمام بدن کوفته اش منتشر شده بود . آنی دست امیرعلی را فشار داد : عمو امیر.... الیاس میان نفس نفس هایش، نیشخندی زد: عمو امیرت واست محرم تر از منیه که داداشتم دیگه؟! آنی هاج و واج شد و الیاس لب هایش را تکان داد: اصلا خواهربرادری چیه آنی صدا زد : داداش الیاس الان سکته میکنی جون مامان آروم باش!.... کف دستش را از کمرش جدا کرد و روی سر داغش گذاشت و رو به آنی گفت: مهمه مگه ؟! مگه مهمه واست ؟! گور بابای الیاس ... کشتید همتون الیاسو .... سکته ... اره دارم سکته میکنم مگه بار اولمه ؟! تو این سه هفته این سومیشه ! باشه نگو ... نگو ! نگو.... نه الان بگو نه بعدا بگو ... هیچ وقت نگو ! آنی هق زد: داداش جونم .... -مرد دیگه . مرد . به عموت بگو از این به بعد ! هرچی شد ... هرچی بود به عموت بگو . -داداش غلط کردم به خدا .... عمو امیر... تو یه چیزی بگو ! بی توجه به مویه هایش ، کتش را برداشت ، کفش هایش را پا زد و از روی شیشه خرده ها رد شد . امیرعلی رو به آنی گفت: بابک چی بهت گفت عمو؟! باران لبه ی مبلی نشسته بود و پریچهر نفسش را فوت کرد . خواست امیر را صدا کند که باران پیش دستی کرد: بهتره برید دنبال الیاس! امیرعلی نفهمید چرا به سمتش چرخید و نیشخندی نثارش کرد. باران لبش را گزید . الان وقت قضاوت بود؟! امیرعلی از جلوی آنی بلند شد و رو به پریچهر گفت: یه آب دست آنی بده . و بی توجه به نگاه روی زمین نشسته ی باران ، از خانه بیرون رفت. الیاس ساکش را که روی زمین بود را روی شانه انداخت ، دنبالش راه افتاد .پا به پایش پیش میرفت، نزدیکای در رسید که دست انداخت و شانه اش را گرفت و وادارش کرد بایستد . بدقلقی نکرد . امیرعلی دورش زد و رو به رویش قرار گرفت و با ارام ترین لحنی که میتوانست گفت: حرف بزنیم؟ الیاس توی چشمهایش خیره شد . از این نگاه الیاس کلافه غر زد: میدونی چقدر بهم بدهکاری که حرف بزنی ؟! هیچ میدونی ؟! ادامه دارد ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
ادامه مطلب ...
797
7
🤍🌸             ••••••••••••••••••••••••••••••••••••• دل شکسته شدن و ناراحت شدنت رو از آدما هرگز جبران نکن! هرگز شبیه شون نشو! و البته که هر آدمی یک روز با خودش رو به رو می شه! زندگی، همیشه آینه ای در دست داره... 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
779
2
♡🪴♡ خلوت ڪرده‌‌ایم، من و چاے و عطرِ خیالت.. 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
766
2
Last updated: ۱۱.۰۷.۲۳
Privacy Policy Telemetrio