Сервис доступен и на вашем языке. Для перевода нажмитеРусский
Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
دسته بندی
زبان جغرافیایی و کانال

audience statistics شبی در پرروجا|ساراانضباطی

«﷽» معجزه‌ای به نام تو (فایل شده) شبی در پروجا (در حال تایپ) به قلم: "سارا انضباطی" نحوه پارتگذاری: شنبه‌ تا پنجشنبه پارت اول:  https://t.me/peranses_eshghe/100587  شرایط vip:  https://t.me/peranses_eshghe/107332  ارتباط با ادمین:  @samne77  
نمایش توضیحات
14 3900
~0
~0
0
رتبه کلی تلگرام
در جهان
46 948جایی
از 78 777
در کشور, ایران 
8 536جایی
از 13 357
دسته بندی
577جایی
از 857

جنسیت مشترکین

می توانید بفهمید که چند زن و مرد در این کانال مشترک هستند.
?%
?%

زبان مخاطب

از توزیع مشترکین کانال بر اساس زبان مطلع شوید
روسی?%انگلیسی?%عربی?%
تعداد مشترکین
چارت سازمانیجدول
D
W
M
Y
help

بارگیری داده

طول عمر کاربر در یک کانال

بدانید مشترکین چه مدت در کانال می مانند.
Up to a week?%Old Timers?%Up to a month?%
رشد مشترکین
چارت سازمانیجدول
D
W
M
Y
help

بارگیری داده

Hourly Audience Growth

    بارگیری داده

    Time
    Growth
    Total
    Events
    Reposts
    Mentions
    Posts
    Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
    خلاصه می‌گم قشنگ ترین رمان هایی می خوندم رو امروز براتون آوردم😍🔻 ▪️بانوی رنگی 🧜‍♀ ▪️آبان سرد ❄️ ▪️کافه دارچین ☕️ ▪️یک عاشقانه بی صدا 🔕 ▪️اوتای 🌀 ▪️شبی در پروجا 🌃 ▪️شاپرک تنها 🦋 ▪️ز مثل زن 👩‍🦰 ▪️فودوشین 🏖 ▪️کابوس پر از خواب 🪫 ▪️سایه های مست 🥂 ▪️شب فیروزه ای 🌃 ▪️دنیای هپروت 🪐 ▪️آلوین 🌈 ▪️ماه عمارت 🌝 ▪️این شهر مرا با تو نمی خواست 🌆 ▪️یک روز شیدایی 🍃 ▪️تاختن برای باختن 🏇 ▪️باران عشق و غرور ⛈ ▪️راز مبهم ✍ ▪️آواز قو 🦢 ▪️درست همونی که نباید عزیزم شد 🥂 ▪️پناهگاه طوفان 🌪 ▪️منتهی به خیابان عشق 🛣 ▪️یه بغل رمان 🗂 ▪️عطر شکوفه های لیمو 🍋 ▪️اسپار 🎡 ▪️سایه مجنون 🍭 ▪️عروسک آرزو 🪆 ▪️منشور عشق 📑 ▪️آهو 🦌 ▪️کوارا 🐹 ▪️عشق انفرادی 🎗 ▪️تصاحب ♥️ ▪️سایه سرخ 🪭 ▪️روایت های عاشقانه 💌 ▪️تنهایی ⭐️
    ادامه مطلب ...
    0
    0
    اگه دنبال یه رمان خوب می‌گردین این رمانو بهتون توصیه میکنم، فقط کافیه روی لینک بزنید و عضو بشین👌 روی پنجه‌ی پا بلند شدم و با چشمانی بسته برای اولین بار بوسیدمش.. با استرس آب دهانم را قورت دادم، صدای نفس‌های ممتدش به گوش می‌رسید اما واکنشی نشان نمی‌داد، با تردید چشمانم را گشودم و نگاهش کردم. هنوز شوکه بود و انگار در زمان و مکانی ناشناس سیر می‌کرد. سکوت طولانی بینمان ناامیدم کرد، خواستم عقب بکشم که مانع شد، با پنجه‌های قوی‌ش مچم را گرفت و به سرعت با حلقه کردن دستانش دور کمرم، تنش را به تنم چسباند. ضربان قلبم اوج گرفت. سرش را جلو آورد: -بهم حسی داری؟ سرم را به معنی «آره» تکان دادم و گفتم: -با اینکه می‌دونم بهم نمی‌رسیم، با اینکه می‌دونم حتی اگه توام دوستم داشته باشی این رابطه آینده‌ای نداره. -ولی من دوستت دارم. مات نگاهش کردم و تا آمدم حرفی بزنم لبش را روی لبم قرار داد...نه خواب بود و نه خیال! او مرا بوسیده بود...دختره عاشق پسرعموی شوهر سابقش می‌شه، ولی فکر می‌کنه پسره بهش هیچ حسی نداره تا اینکه یک اتفاق این رابطه رو سمت و سوی دیگه‌ای میده...
    ادامه مطلب ...
    0
    0

    sticker.webp

    0
    0
    _نباید برمیگشتی…با برگشتنت به ایران گند زدی به زندگی جفتمون هامون… پر تفریح به دلوین چشم می دوزد…حرص خوردن هایش،هامون را به وجد می آورد… _اونوقت تو جواب همه اونایی رو میدادی که مدام زنگ میزدن میگفتن بیا زنتو بردار ببر… _وقتی جوابشونو نمیدادی بیخیال میشدن… هامون نیشخند بلندی میزند: _خب حالا چه فرقی به حال تو کرد؟با کی میخواستی ازدواج کنی بهتر از من؟! دلوین غمگین نگاهش میکند: _با کسی که دوستم داشته باشه…دوسش داشته باشم…نه واسه حرف چهارتا بزرگ‌تر که بیست سال پیش ما رو بستن به ریش هم… هامون نزدیکش می‌شود و دست زیر چانه اش میبرد،نگاه به نگاهش میدوزد: _از کجا میدونی واسه حرف اون چهارتا برگشتم؟! چندپهلو حرف زدنش بیشتر دلوین را اذیت میکند که پوزخند صداداری میزند: _تابلوعه… خودش را بیشتر به دخترک نزدیک میکند و کنار لاله ی گوشش نفسش را فوت میکند،نزدیکی بیش از حد دلوین را سست میکند ولی هامون را به عقب می راند: _چرا انقد میچسبی بهم؟! لبخندی چاشنی صورتش میکند که باعث می‌شود گوشه ی چشمش چین بیوفتد: _چون زنمی… دلوین دوباره کلافه او را به عقب هل می‌دهد : _خسته شدم از بس این جواب مزخرف و بهم دادی، باید تکلیف زندگیمون مشخص بشه، فردا میرم واسه طلاق اقدام میکنم… هامون دستش را به کمر دخترک بند میکند و آرام به پایین می راند و ضربه ای به باسنش میزند: _حالا تا فردا بازم زنمی… … هامون لبش را نزدیک لبان سرخ دلوین میکند و مخمور لب میزند: _بعد از طلاقم تا سه ماه و ده روز بازم زنمی… https://t.me/+akmXByqE2P03YmY0 https://t.me/+akmXByqE2P03YmY0
    ادامه مطلب ...
    #همخونہ_اخمـ‌وے_مـن
    و یڪ تُ تا ابد براے مـــــن... میسنـا_میم پیـج اینستـاے مـا رو دنبـال ڪنیـد: 🆔 https://instagram.com/ghalbe_khamosh_061?igshid=YmMyMTA2M2Y=
    0
    0
    زنشو توی مستی پیشکش رفیقش میکنه🥺😱 با بهش نگاه کردم که داشت میزد ، اشکی که از خنده ی زیاد ، گوشه ی چشمش جمع شده بود و پاک کرد و با لحن کننده ای گفت : _ چی با خودت فکرکردی ؟؟؟؟ هومم ؟؟ هوا برت داشته ؟؟؟ فکرکردی چون باهات خوابیدم و شیدات شدم ؟؟؟ رو به دوستش با لحن پر از تمسخری گفت : _ میبینی تیام ؟؟ اینم برا من ادم شده !!! شاتی که توی دستش بود و به ضرب بالا رفت و ادامه داد _ بردار ببرش ، دیگه واسم لذتی نداره با شنیدن این حرفش دلم از ترکید ، با و فریاد زدم _ بی غیرت من هنوز زنتم !!! بچه ات هنوز توی شکمم منه !!! چطور میتونی منو پیشکش رفیقت کنی ؟؟؟ بی ناموس عوضی ... با چشمهای پر نگاهم کرد و با غرید _ بی ناموس ؟؟؟ دامن ناموس منو داداش کثافتت لکه دار کرد ، الان شدم دقیقا مثل خودتون ... پوزخندی زد _ آدم که از خودش بدش نمیاد نه ؟؟؟ میاد ؟؟؟ تموم جونم از میلرزید ، دیگه حتی بچه ای که به جونم وصل بود هم برام مهم نبود نگاهم روی روی میز گره خورد ، رفیقش با دیدن مسیر نگاهم ترسیده بلند شد _ هی هی ، نمیفهمه چی میگه !!! به این فکر کن ، مگه من میتونم به تو به چشم دیگه ای نگاه کنم دیوونه ؟؟؟ شاهرخ به خودت بیا عوضی ... چاقو رو برداشتم و رو به شاهرخی که داشت با وحشت نگاهم میکرد با تنفر لب زدم _ کاری میکنم که شب و روزت یکی بشه و وقتی یادم میوفتی از عذاب وجدان بمیری !!! و بقیه تف هم توی روت نندازن !!! چاقو رو روبروی شکمم گرفتم و .... پارت اصلی رمان کپی ممنوع ❌ 💦🔥بیش از 220 پارت بلند و طولانی 🤤💦
    ادامه مطلب ...
    0
    0
    پارت واقعی رمان - کجایی ماهلین؟ - این پایینم، پرت شدم، زیر پام دره‌ست دارم میوفتم. صدای دادش اینقدر بلند بود که چشم بستم و از توهم اینکه امکان داره مثل فیلما الان بهمن بیاد و زیرش خفه‌ بشیم مُردم. - اون پایین چه غلطی می‌کنی تو؟ لعنتی تو اصلاً چرا اینوری دوئیدی؟ بغص کردم اما جوابش رو دادم. - هر غلطی که می‌کنم به خودم ربط داره، ایشالا بمیرم تو راحت بشی. بچه بازی بود می‌دونستم اما خوب حالم اینقدر خوب نبود که بتونم روی رفتارم تمرکز داشته باشم، داشتم میمردم این چیز کمی نبود. ولی چیزی که گفتم انگار کار ساز بود که دیگه صدایی ازش نشنیدم و روون شدن سنگ ریزه‌ها و ماسه هایی که توی سر و صورتم خورد بهم فهموند که فهمیده کجام. نمی‌دیدمش اما چند لحظه بعد صداش از خیلی نزدیک‌تر به گوشم رسید. - ماهلین؟ بغضم تو گلو شکست نالیدم: - اینجام، اینجا.... دستم درد می‌کنه دارم میوفتم. بازم کلی سنگریزه روی سرم ریخت و خیلی زود سرش رو دیدم، روی سینه دراز کشیده بود و صورتش واسه اولین بار پر از وحشت بود، وحشت افتادن من به این حال درش آورده بود؟ دستش رو سمتم دراز کرد و لرزش صداش بهم فهموند واقعاً واسه منه که ترسیده. - دستت‌و بده من، نترسیا خوب؟ می‌کشمت بالا فقط خودت‌و محکم نگه دار. قطره اشکم روی اون حجم خاکی که صورتم رو گرفته بود به سختی پایین ریخت و با یه نگاه به فاصله تقریباً زیاد دستش تا دستم نالیدم: - نمی‌تونم که، دوره دستت. خودش رو جلوتر کشید، حالا تا سر شونه‌هاش تو دیدم بود و اینبار با لحن مهربون‌تری گفت: - می‌تونی نازار می‌تونی، خودت‌و یه کم بکش بالا. سعی کردم با فشار به اون درختچه خودمو بالا بکشم اما انگار کمی از ریشه کنده شد که تکون سختی خوردم و جیغ کشید‌م - وای صداش رو بلند‌تر به گوشم رسوند تا انعکاس جیغ خودم به گوشم برنگرده و من‌و وحشت زده‌تر نکنه. - هیششش، هیششش، چیزی نشد دردِت وِلیم به من نگاه کن. (دردت به تنم) توی اون حالم از خودم متنفر بودم که کُردی نمی‌فهمیدم، دقیقاً چی گفته بود خدا؟ - دستم دیگه حس نداره. تشر زد و من هق زدم. - حس داره، غلط می‌کنه نداشته باشه، ماهی‌گلی، من اینجام می‌دونی دیگه، سرم بره نمی‌ذارم ناجیم نفس نکشه، می‌فهمی من‌و می‌شنوی؟ لب‌هام رو به هم فشردم، تا همین الانم اون محرک خودش بود که زنده بودم و پرت نشده بودم با بغص لب زدم: - می‌خواستم ازت مخافظت کنم. دیدم که پیشونیش رو با حرص روی برف گذاشت، ولی زود سر بلند کرد و اون انحنای کوچیک کنج لبش...‌ آخ...دقیقاً همونجا مُردم... - من خیلی کله خر تر از اینام، تو حالا حالاها باید باشی و به ناجی بودنت ادامه بدی، اصلاً مگه تو فرشته نیستی؟ فرشته‌ها که نمی‌میرن.فقط دل بده به دلم نازار، کاری که می‌گم و بکن همین. واسه رسیدن دستش به دست داغونم خودش رو جلوتر کشید که حجم زیاد خاک تو صورت و چششم پاشیده شد و از درد سوختم. - آی.. آی. - چه بی؟( چی‌شد) ماهلین چی شدی؟ - آخ چشمام... کور شدم، آی. پر حرص لب زد و دیگه تعداد انفجار‌های قلبم از دستم در رفته بود، من تک به تک این کلمات رو حفظ می‌کردم تا بدونم چه معنی میدن. - مالم بوده نذرت چاویلت، بده دستتو بهم رسیدم بهت. (زندگیم بشه نذر چشمات) داشت میوفتاد و انگار همینم محرک شد برام، اصلاً صحبت مرگش که میشد انگار من یه روح دیگه تو تنم دمیده میشد، دست چپم‌ رو آزاد کردم و با کمک دست راست با یه جهش دستم رو توی دست های مثل یخش گذاشتم بلافاصه فریاد زد: - خاص گرفتمت. انگار این استرس بهش اجازه نمی‌داد به زبون مادریش حرف نزنه، شایدم یادش رفته بود من کُرد نیستم، اما با شناختی که ازش داشتم اگه یک درصد احتمال می‌داد من می‌فهمم چی می‌گه قطعاً خون به جیگرم می‌کرد. تنش با ضرب سمت پایین کشیده شد و من ترسیده نالیدم: - اگه سنیگنم ولم کن داری میوفتی، تو رو خدا. فشار دستش زیاد بود و داشت سعی می‌کرد من‌و بکشه بالا اما تو همون حالم باید ثابت می‌کرد شاه هژاست، یه شاه دیکتاتور. - دهنتو ببند، بالا که کشیدمت زیر مشت ولگد می‌گیرمت که اینقدر نرینی به اعصابم. لب گزیدم و بغضم رو فرو خوردم، با فریاد من‌و چند سانت بالا کشید و من با دیدن تخته سنگی که سمت چپم بود با عجله پام رو روش گذاشتم. - ماهلین پاهاتو به یه جایی بند کن بکش بالا خودت‌و زود باش‌. خواستم کاری که گفت رو بکنم اما دسمتم از تو دستش.. ماهلین دختر مهربونی که تو یه آسایشگاه روانی کار می‌کنه، طی یه اتفاق متوجه اتاق ممنوعه‌ای می‌شه که هیچکس حق نداره پا توش بذاره. کنجکاوی باعث میشه پا روی خط قرمز بذاره و وارد اون اتاق بشه و زندگیش دستخوش تغیراتی بشه که هیچوقت فکرش رو نکرده.زندگیش با رئیس باند مافیایی بزرگ گره می‌خوره
    ادامه مطلب ...
    0
    0
    - چرا جلوی تیشرتت خیسه؟ با این شکم ظرف می‌شستی؟ نمیگی‌ سرما می‌خوره بچه؟ احمقی؟ از کلام پر از سرزنشش به گریه می‌افتم: - بچه‌م از صبح #لگد نمی‌زنه آمین... منو ببر بیمارستان! با رنگِ پریده و بی جان هق می‌زنم و او از پشت میز بلند می‌شود... نگاهش اول به شکم برآمده‌ام می‌افتد و بعد، به چشمانم: - باز خودتو زدی به موش‌مردگی؟ دلم آتش می‌گیرد و همزمان تیر بدی از کمرم می‌گذرد: - آمین... هر کاری بگم می‌کنم... لطفا... لطفا بچه‌مو نجات بده! خودکار در دستش را روی ورقه‌ها رها می‌کند: - از صبح این حال رو داشتی و وایسادی به ظرف شستن؟ زانوهایم می‌لرزند: با خشم داد می‌زند: - #دهنتو ببند! از درد و فریادش نفس می‌برم و کم مانده زانو خم کنم که با یک قدم بلند خودش را به من می‌رساند و بازوهایم را می‌گیرد: - برو دعا کن یه مو از سر بچه‌م کم نشده باشه وگرنه #خونت پای خودته! "#بچه‌م"... حتی یک کلمه به من اشاره نمی‌کند! من حتی اگر بمیرم هم مهم نیست... - تیشرتت و دربیار! میان آن همه درد، با ترس نگاهش می‌کنم: - چ... چرا؟ از لکنتی که ناشی از ترس است، خشمگین‌تر می‌شود: - نمی‌خوام بهت تجاوز کنم که! با این تیشرت خیس می‌خوای بری بیمارستان؟ و امان نمی‌دهد... یکی از تیشرت‌های خودش را از کشو بیرون می‌کشد و قبل از اینکه فرصت کاری را داشته باشم، دست پایین تیشرتم می‌گذارد و آن را بالا می‌کشد... چشم می‌بندم و چنان لبم را گاز می‌گیرم که لبم خون می‌افتد. - #لبت و گاز نگیر سوگل... خیلی درد داری؟ توجه‌اش هر چقدر هم کم، داغ قلب عاشقم را تازه می‌کند: - خیلی... نفسش را صدادار بیرون می‌فرستد و حین پوشاندن تیشرتش به تنم که بلندی آن تا بالای زانویم می‌رسد، می‌گوید: - بهت گفتم هیچی مهم‌تر از جون این بچه نیست... نگفتم جوجه؟ دلم برای جوجه گفتن‌هایش یک ذره شده بود! - گفتی... کاش‌... کاش #بمیرم آمین! کاش وقتی این بچه از وجودم جدا شد، بمیرم... رنگ نگاهش عوض می‌شود: - #خفه شو سوگل! راه بیفت باید بریم بیمارستان! حرف‌های تلخ و توهین‌هایش توانم را ذره ذره کم می‌کنند... سرم گیج می‌رود. قدم اول را که برمی‌دارم، کم مانده از درد و ضعف زمین بخورم که در یک حرکت سریع دست زیر زانوها و کمرم می‌برد و روی دست بلندم می‌کند: - سوگل... نبند چشماتو! به من نگاه کن... او با تمام توانش می‌دود و من به سختی از میان پلک‌های نیمه‌بازم نگاهش می‌کنم: - من... من احمقم که... که هنوزم دوسِت دارم! سیب گلویش پایین می‌رود و مستقیم سمت پارکینگ ویلا می‌دود: - فرصت خوبیه... نه؟ خوب می‌دونی که تو این وضعیت کاریت ندارم و می‌خوای تا داغه بچسبونی؟ - اگه #بمیرم... ناراحت میشی؟ از میان دندان‌هایش جواب می‌دهد: - دهنتو ببند... و من در حالی که قندم بدون شک زیر ۷۰ رسیده، میان دردم می‌خندم: - میشه... میشه به بچه‌م نگی با... با مادرش چطور بودی؟ وارد حیاط می‌شود و هنوز به ماشینش نرسیده که گرمی خون را حس می‌کنم و چشم می‌بندم... لب‌هایم نیمه‌جان تکان می‌خورند: - واسه‌... واسه بچه‌م... پدری کن #کاپیتان! و آخرین چیزی که می‌شنوم، فریاد پردردش است: - سوگل! پا به پای برانکارد می‌دود و بی‌توجه به غروری که جان سوگلش را به خطر افتاده، مردانه اشک می‌ریزد: - دکتر... تو رو خدا زن و بچه‌م رو نجات بده! هر کاری بگی انجام میدم... برانکارد وارد اتاق عمل می‌شود و دست آمین از دست سوگلش جدا... دکتر با تاسف نفسش را بیرون می‌فرستد: و وارد اتاق عمل می‌شود و آمین همان جا زانو خم می‌کند: - من چیکار کردم باهات سوگل؟ چیکار کردم جوجه‌ی من؟ ظرفیت جوین محدود‼️👆
    ادامه مطلب ...
    0
    0
    اولین بار من بودم که تصمیم گرفتم عشقم را اعتراف کنم، من کسی بودم که برا اولین بار او را بوسیدم و او هم، همان‌جا در شبی که ماه از همیشه نورانی‌تر بود مرا بوسید. اما هرگز عشقش را اعتراف نکرد... نسترن، دختری که از بعد طلاق و جدایی از شوهر خیانتکارش حسام توی شهر و کوچه بدنام و بی‌آبرو می‌شه به ناچار سعی می‌کنه تنهایی گلیم خودش رو از آب بکشه بیرون. اما باز هم به خاطر اجبارهای خانواده و اشتباه خودش تا پای عقد با دشمن خونی شوهر سابقش، بهنام می‌ره. بهنام همیشه به جوون‌مردی و آرام بودن معروف بود توی این ماجرا به‌خاطر اشتباه نسترن حس می‌کنه بهش ظلم شده، ازش متنفر می‌شه و به هیچ عنوان راضی به عقد نمی‌شه ولی باز هم بخاطر شرایط بد نسترن کوتاه می‌آد و راضی می‌شه کمکش کنه. نسترن مجذوب مرام و مردونگی بهنام می‌شه سعی می‌کنه از زندگیش بیرون بره تا دیگه براش دردسر درست نکنه آ این‌طوری اشتباه رو جبران کنه. حالا چند سال گذشته. نسترن مستقل شده و دیگه اون دختر توسری خور نیست. بهنام هم اون پسر خوش اخلاق سابق نیست. و این دو دوباره سر راه هم قرار گرفتن...
    ادامه مطلب ...
    139
    0
    خلاصه می‌گم قشنگ ترین رمان هایی می خوندم رو امروز براتون آوردم😍🔻 ▪️بانوی رنگی 🧜‍♀ ▪️آبان سرد ❄️ ▪️کافه دارچین ☕️ ▪️یک عاشقانه بی صدا 🔕 ▪️اوتای 🌀 ▪️شبی در پروجا 🌃 ▪️شاپرک تنها 🦋 ▪️ز مثل زن 👩‍🦰 ▪️فودوشین 🏖 ▪️کابوس پر از خواب 🪫 ▪️سایه های مست 🥂 ▪️شب فیروزه ای 🌃 ▪️دنیای هپروت 🪐 ▪️آلوین 🌈 ▪️ماه عمارت 🌝 ▪️این شهر مرا با تو نمی خواست 🌆 ▪️یک روز شیدایی 🍃 ▪️تاختن برای باختن 🏇 ▪️باران عشق و غرور ⛈ ▪️راز مبهم ✍ ▪️آواز قو 🦢 ▪️درست همونی که نباید عزیزم شد 🥂 ▪️پناهگاه طوفان 🌪 ▪️منتهی به خیابان عشق 🛣 ▪️یه بغل رمان 🗂 ▪️عطر شکوفه های لیمو 🍋 ▪️اسپار 🎡 ▪️سایه مجنون 🍭 ▪️عروسک آرزو 🪆 ▪️منشور عشق 📑 ▪️آهو 🦌 ▪️کوارا 🐹 ▪️عشق انفرادی 🎗 ▪️تصاحب ♥️ ▪️سایه سرخ 🪭 ▪️روایت های عاشقانه 💌 ▪️تنهایی ⭐️
    ادامه مطلب ...
    1
    0

    sticker.webp

    1
    0
    زنشو توی مستی پیشکش رفیقش میکنه🥺😱 با بهش نگاه کردم که داشت میزد ، اشکی که از خنده ی زیاد ، گوشه ی چشمش جمع شده بود و پاک کرد و با لحن کننده ای گفت : _ چی با خودت فکرکردی ؟؟؟؟ هومم ؟؟ هوا برت داشته ؟؟؟ فکرکردی چون باهات خوابیدم و شیدات شدم ؟؟؟ رو به دوستش با لحن پر از تمسخری گفت : _ میبینی تیام ؟؟ اینم برا من ادم شده !!! شاتی که توی دستش بود و به ضرب بالا رفت و ادامه داد _ بردار ببرش ، دیگه واسم لذتی نداره با شنیدن این حرفش دلم از ترکید ، با و فریاد زدم _ بی غیرت من هنوز زنتم !!! بچه ات هنوز توی شکمم منه !!! چطور میتونی منو پیشکش رفیقت کنی ؟؟؟ بی ناموس عوضی ... با چشمهای پر نگاهم کرد و با غرید _ بی ناموس ؟؟؟ دامن ناموس منو داداش کثافتت لکه دار کرد ، الان شدم دقیقا مثل خودتون ... پوزخندی زد _ آدم که از خودش بدش نمیاد نه ؟؟؟ میاد ؟؟؟ تموم جونم از میلرزید ، دیگه حتی بچه ای که به جونم وصل بود هم برام مهم نبود نگاهم روی روی میز گره خورد ، رفیقش با دیدن مسیر نگاهم ترسیده بلند شد _ هی هی ، نمیفهمه چی میگه !!! به این فکر کن ، مگه من میتونم به تو به چشم دیگه ای نگاه کنم دیوونه ؟؟؟ شاهرخ به خودت بیا عوضی ... چاقو رو برداشتم و رو به شاهرخی که داشت با وحشت نگاهم میکرد با تنفر لب زدم _ کاری میکنم که شب و روزت یکی بشه و وقتی یادم میوفتی از عذاب وجدان بمیری !!! و بقیه تف هم توی روت نندازن !!! چاقو رو روبروی شکمم گرفتم و .... پارت اصلی رمان کپی ممنوع ❌ 💦🔥بیش از 220 پارت بلند و طولانی 🤤💦
    ادامه مطلب ...
    1
    0
    پارت واقعی رمان - کجایی ماهلین؟ - این پایینم، پرت شدم، زیر پام دره‌ست دارم میوفتم. صدای دادش اینقدر بلند بود که چشم بستم و از توهم اینکه امکان داره مثل فیلما الان بهمن بیاد و زیرش خفه‌ بشیم مُردم. - اون پایین چه غلطی می‌کنی تو؟ لعنتی تو اصلاً چرا اینوری دوئیدی؟ بغص کردم اما جوابش رو دادم. - هر غلطی که می‌کنم به خودم ربط داره، ایشالا بمیرم تو راحت بشی. بچه بازی بود می‌دونستم اما خوب حالم اینقدر خوب نبود که بتونم روی رفتارم تمرکز داشته باشم، داشتم میمردم این چیز کمی نبود. ولی چیزی که گفتم انگار کار ساز بود که دیگه صدایی ازش نشنیدم و روون شدن سنگ ریزه‌ها و ماسه هایی که توی سر و صورتم خورد بهم فهموند که فهمیده کجام. نمی‌دیدمش اما چند لحظه بعد صداش از خیلی نزدیک‌تر به گوشم رسید. - ماهلین؟ بغضم تو گلو شکست نالیدم: - اینجام، اینجا.... دستم درد می‌کنه دارم میوفتم. بازم کلی سنگریزه روی سرم ریخت و خیلی زود سرش رو دیدم، روی سینه دراز کشیده بود و صورتش واسه اولین بار پر از وحشت بود، وحشت افتادن من به این حال درش آورده بود؟ دستش رو سمتم دراز کرد و لرزش صداش بهم فهموند واقعاً واسه منه که ترسیده. - دستت‌و بده من، نترسیا خوب؟ می‌کشمت بالا فقط خودت‌و محکم نگه دار. قطره اشکم روی اون حجم خاکی که صورتم رو گرفته بود به سختی پایین ریخت و با یه نگاه به فاصله تقریباً زیاد دستش تا دستم نالیدم: - نمی‌تونم که، دوره دستت. خودش رو جلوتر کشید، حالا تا سر شونه‌هاش تو دیدم بود و اینبار با لحن مهربون‌تری گفت: - می‌تونی نازار می‌تونی، خودت‌و یه کم بکش بالا. سعی کردم با فشار به اون درختچه خودمو بالا بکشم اما انگار کمی از ریشه کنده شد که تکون سختی خوردم و جیغ کشید‌م - وای صداش رو بلند‌تر به گوشم رسوند تا انعکاس جیغ خودم به گوشم برنگرده و من‌و وحشت زده‌تر نکنه. - هیششش، هیششش، چیزی نشد دردِت وِلیم به من نگاه کن. (دردت به تنم) توی اون حالم از خودم متنفر بودم که کُردی نمی‌فهمیدم، دقیقاً چی گفته بود خدا؟ - دستم دیگه حس نداره. تشر زد و من هق زدم. - حس داره، غلط می‌کنه نداشته باشه، ماهی‌گلی، من اینجام می‌دونی دیگه، سرم بره نمی‌ذارم ناجیم نفس نکشه، می‌فهمی من‌و می‌شنوی؟ لب‌هام رو به هم فشردم، تا همین الانم اون محرک خودش بود که زنده بودم و پرت نشده بودم با بغص لب زدم: - می‌خواستم ازت مخافظت کنم. دیدم که پیشونیش رو با حرص روی برف گذاشت، ولی زود سر بلند کرد و اون انحنای کوچیک کنج لبش...‌ آخ...دقیقاً همونجا مُردم... - من خیلی کله خر تر از اینام، تو حالا حالاها باید باشی و به ناجی بودنت ادامه بدی، اصلاً مگه تو فرشته نیستی؟ فرشته‌ها که نمی‌میرن.فقط دل بده به دلم نازار، کاری که می‌گم و بکن همین. واسه رسیدن دستش به دست داغونم خودش رو جلوتر کشید که حجم زیاد خاک تو صورت و چششم پاشیده شد و از درد سوختم. - آی.. آی. - چه بی؟( چی‌شد) ماهلین چی شدی؟ - آخ چشمام... کور شدم، آی. پر حرص لب زد و دیگه تعداد انفجار‌های قلبم از دستم در رفته بود، من تک به تک این کلمات رو حفظ می‌کردم تا بدونم چه معنی میدن. - مالم بوده نذرت چاویلت، بده دستتو بهم رسیدم بهت. (زندگیم بشه نذر چشمات) داشت میوفتاد و انگار همینم محرک شد برام، اصلاً صحبت مرگش که میشد انگار من یه روح دیگه تو تنم دمیده میشد، دست چپم‌ رو آزاد کردم و با کمک دست راست با یه جهش دستم رو توی دست های مثل یخش گذاشتم بلافاصه فریاد زد: - خاص گرفتمت. انگار این استرس بهش اجازه نمی‌داد به زبون مادریش حرف نزنه، شایدم یادش رفته بود من کُرد نیستم، اما با شناختی که ازش داشتم اگه یک درصد احتمال می‌داد من می‌فهمم چی می‌گه قطعاً خون به جیگرم می‌کرد. تنش با ضرب سمت پایین کشیده شد و من ترسیده نالیدم: - اگه سنیگنم ولم کن داری میوفتی، تو رو خدا. فشار دستش زیاد بود و داشت سعی می‌کرد من‌و بکشه بالا اما تو همون حالم باید ثابت می‌کرد شاه هژاست، یه شاه دیکتاتور. - دهنتو ببند، بالا که کشیدمت زیر مشت ولگد می‌گیرمت که اینقدر نرینی به اعصابم. لب گزیدم و بغضم رو فرو خوردم، با فریاد من‌و چند سانت بالا کشید و من با دیدن تخته سنگی که سمت چپم بود با عجله پام رو روش گذاشتم. - ماهلین پاهاتو به یه جایی بند کن بکش بالا خودت‌و زود باش‌. خواستم کاری که گفت رو بکنم اما دسمتم از تو دستش.. ماهلین دختر مهربونی که تو یه آسایشگاه روانی کار می‌کنه، طی یه اتفاق متوجه اتاق ممنوعه‌ای می‌شه که هیچکس حق نداره پا توش بذاره. کنجکاوی باعث میشه پا روی خط قرمز بذاره و وارد اون اتاق بشه و زندگیش دستخوش تغیراتی بشه که هیچوقت فکرش رو نکرده.زندگیش با رئیس باند مافیایی بزرگ گره می‌خوره
    ادامه مطلب ...
    1
    0
    #پارت_116 - نمی‌تونی داخل بشی! زنت داره وضع حمل می‌کنه... روا نیست که مرد داخل اتاق بشه... آبان به نفس نفس افتاده بود. نفس‌های کوتاه، خشمگین، نگران و بریده بریده: - الان؟ هنوز زوده... هنوز وقتش نیست... و دستانش را مشت کرد که جسم و روح او را از هم ندرند. نقره‌اش داشت درد می‌کشید و ضاربش با غرور روبرویش ایستاده بود. - باید منتظر بمونی... کاری ازت ساخته نیست! جیغ دردناک نقره دوباره بلند شد و آبان روبروی پدرش قد علم کرد: - خودت زدیش و خودت امر و نهی می‌کنی؟ به چه حقی؟ فریاد دردناکش ستون‌های خانه را لرزاند: - روا بود که دست روش بلند کنی اما روا نیست که کنارش باشم؟ پدرش با خشم قدمی جلو گذاشت که خواهرش آفاق میانشان قرار گرفت و التماس کرد: - بسه... شما رو به خدا بسه! می‌ترسه... اون طفل معصوم می‌ترسه... از دیروز صبح داره درد می‌کشه... خدا رو خوش نمیاد! از دیروز صبح... این یعنی که نقره‌اش نزدیک دو روز در حال درد کشیدن بود و او نمی‌دانست. او خبر نداشت و نقره‌اش بی‌کس بود... دقیقا همان لحظه بود که جیغ نقره بدتر از قبل بلند شد و ناگهان خاموش... نفس در سینه‌ی آبان گره خورد و فکش عصبی شروع به لرزیدن کرد: - ن... نقره... و دستش سمت در رفت تا بازش کند ولی چیزی طول نکشید که در باز شد و قابله‌ی پیر با نوزادی پیچیده میان پارچه در آغوشش بیرون آمد. نوزادی کبود و کوچک‌تر از کف دست... نگاهش را بین آبان و امیر تومان و آفاق چرخاند و پارچه را روی سر نوزاد کشید و به جای آبان، با استرس رو به امیر تومان کرد: - طفل... طفل بی‌جان بدنیا اومد! حال مادر خوب نیست... پی طبیب بفرستید وگرنه تا صبح دوام نمیاره! پارت واقعی رمانه و تو چنل هم آپ شده😍👆 جوین شو و #پارت_116 رو سرچ کن😎 آبان، پسر یکی از سرشناس قاجاره... مردی جذاب، تحصیل‌کرده و پیانیست که حتی ساز زدنش در اون زمان هنجارشکنی بزرگی بوده چه برسه به ازدواج مخفیانه‌ش با نقره، دخترِ یه !🥲 اما چی میشه اگه آبان و نقره، دوباره صد و چند سال بعد و در زمان حال شده باشن؟😍 نقره (ژینو) به عنوان یه دانشجوی طراحی لباس و آبان (یاحا) یه موسیقی جذاب که تو دانشگاه تدریس می‌کنه😍🔥 سرنوشت، چطور اونا رو دوباره روبروی هم قرار میده؟🥲 ژینو، روایتی جذاب و متفاوت از تناسخ و عشق و هنجارشکنیه!🔥
    ادامه مطلب ...
    هاله بخت‌یار | ژینو
    نویسنده: هاله بخت‌یار 🚫کپی ممنوع🚫 پارت اول⬅ #پارت1 چاپی⬅بی‌دفاع،سیاه‌پوش فایل فروشی⬅در آغوش آتش،فرش قرمز، سایکو، آدمکش پارت‌‌گذاری رمان‌ِ⬅ژینو برنامه‌ پارت‌گذاری⬅سه روز در هفته اینستاگرام نویسنده👇 instagram.com/hale.bakhtyar
    1
    0
    _نباید برمیگشتی…با برگشتنت به ایران گند زدی به زندگی جفتمون هامون… پر تفریح به دلوین چشم می دوزد…حرص خوردن هایش،هامون را به وجد می آورد… _اونوقت تو جواب همه اونایی رو میدادی که مدام زنگ میزدن میگفتن بیا زنتو بردار ببر… _وقتی جوابشونو نمیدادی بیخیال میشدن… هامون نیشخند بلندی میزند: _خب حالا چه فرقی به حال تو کرد؟با کی میخواستی ازدواج کنی بهتر از من؟! دلوین غمگین نگاهش میکند: _با کسی که دوستم داشته باشه…دوسش داشته باشم…نه واسه حرف چهارتا بزرگ‌تر که بیست سال پیش ما رو بستن به ریش هم… هامون نزدیکش می‌شود و دست زیر چانه اش میبرد،نگاه به نگاهش میدوزد: _از کجا میدونی واسه حرف اون چهارتا برگشتم؟! چندپهلو حرف زدنش بیشتر دلوین را اذیت میکند که پوزخند صداداری میزند: _تابلوعه… خودش را بیشتر به دخترک نزدیک میکند و کنار لاله ی گوشش نفسش را فوت میکند،نزدیکی بیش از حد دلوین را سست میکند ولی هامون را به عقب می راند: _چرا انقد میچسبی بهم؟! لبخندی چاشنی صورتش میکند که باعث می‌شود گوشه ی چشمش چین بیوفتد: _چون زنمی… دلوین دوباره کلافه او را به عقب هل می‌دهد : _خسته شدم از بس این جواب مزخرف و بهم دادی، باید تکلیف زندگیمون مشخص بشه، فردا میرم واسه طلاق اقدام میکنم… هامون دستش را به کمر دخترک بند میکند و آرام به پایین می راند و ضربه ای به باسنش میزند: _حالا تا فردا بازم زنمی… … هامون لبش را نزدیک لبان سرخ دلوین میکند و مخمور لب میزند: _بعد از طلاقم تا سه ماه و ده روز بازم زنمی… https://t.me/+akmXByqE2P03YmY0 https://t.me/+akmXByqE2P03YmY0
    ادامه مطلب ...
    #همخونہ_اخمـ‌وے_مـن
    و یڪ تُ تا ابد براے مـــــن... میسنـا_میم پیـج اینستـاے مـا رو دنبـال ڪنیـد: 🆔 https://instagram.com/ghalbe_khamosh_061?igshid=YmMyMTA2M2Y=
    1
    0
    -گفته بودی عادت داری با همه خوب باشی اما عادتت غلطه، خوب بودن زیادی باعث می‌شه از رفتات بد برداشت بشه. می‌دونی تو شخصیت عجیبی داری،  سعی می‌کنی به جنس مخالف نزدیک نشی ولی همه کار براش می‌کنی! کم‌کم حالت چهره‌اش عوض شد و خبری از بی‌تفاوتی لحظات قبلش نبود.ابروهایش را بالا برده و به نظر می‌رسید از این گفت‌گو لذت می‌برد. سکوتش مجبورم کرد ادامه دهم: -جنس مخالف دوست نمی‌شه، همه رفتارا بین دو طرف از سر احساسه. -موافقم آدما خواه ناخواه بهم وابسته می‌شن و حتی از هم خوششون میاد. -منظورم اینه، این محبت‌ها بین هم‌جنس‌ها قشنگه اما بین یک زن و مرد ممکنه باعث سوتفاهم شه. لب‌هایش کش آمدند. -باعث سو تفاهم کی شدم؟ نفسم کوتاه در سینه‌ام حبس شد، زده بود به سرم که این بحث را شروع کردم و حالا باید تا آخر ادامه می‌دادم. -من... شوکه از حرفم دهانم را روی هم فشار دام. کاش به رویم نمی‌آورد اما بی‌رحمانه گفت: -الان اعتراف کردی؟ سکوتم باعث شد در طول اتاق راه برود و مقابلم بایستد. اعتراف غیر مستقیمم  زیادی مستقیم بود -خب من فقط می‌خوام بدونی رفتار غلط و باعث برداشت غلط می‌شه. -و اگه برداشتت غلط نباشه؟! -غل... تازه متوجه‌ی جمله‌اش شدم و بهت زده نگاهش کردم، نزدیک‌تر شد و فاصله بینمان کمتر از یک وجب بود. چهره‌اش کاملا جدی بود. -می‌خواستم من اولین نفری باشم که اعتراف می‌کنم. هضم آنچه می‌شنیدم دشوار بود...
    ادامه مطلب ...
    کانال سمیرا ایرتوند/حوالی این شهر
    نویسنده‌ی‌ رمان‌های طعم گس زیتون دهلیز پاییزسال بعد اطلسی‌های‌خیس ارتباط بانویسنده https://instagram.com/samira_iratvand کپی ممنوع⛔ کانال vip هم داریم😊
    251
    0
    خلاصه می‌گم قشنگ ترین رمان هایی می خوندم رو امروز براتون آوردم😍🔻 ▪️بانوی رنگی 🧜‍♀ ▪️آبان سرد ❄️ ▪️کافه دارچین ☕️ ▪️یک عاشقانه بی صدا 🔕 ▪️اوتای 🌀 ▪️شبی در پروجا 🌃 ▪️شاپرک تنها 🦋 ▪️ز مثل زن 👩‍🦰 ▪️فودوشین 🏖 ▪️کابوس پر از خواب 🪫 ▪️سایه مست 🥂 ▪️شب فیروزه ای 🌃 ▪️دنیای هپروت 🪐 ▪️آلوین 🌈 ▪️ماه عمارت 🌝 ▪️این شهر مرا با تو نمی خواست 🌆 ▪️یک روز شیدایی 🍃 ▪️تاختن برای باختن 🏇 ▪️باران عشق و غرور ⛈ ▪️راز مبهم ✍ ▪️آواز قو 🦢 ▪️آناهیل 🥂 ▪️پناهگاه طوفان 🌪 ▪️منتهی به خیابان عشق 🛣 ▪️یه بغل رمان 🗂 ▪️عطر شکوفه های لیمو 🍋 ▪️اسپار 🎡 ▪️سایه مجنون 🍭 ▪️عروسک آرزو 🪆 ▪️منشور عشق 📑 ▪️آهو 🦌 ▪️کوارا 🐹 ▪️عشق انفرادی 🎗 ▪️تصاحب ♥️ ▪️سایه سرخ 🪭 ▪️روایت های عاشقانه 💌 ▪️تنهایی ⭐️
    ادامه مطلب ...
    1
    0

    sticker.webp

    187
    0
    - چرا جلوی تیشرتت خیسه؟ با این شکم ظرف می‌شستی؟ نمیگی‌ سرما می‌خوره بچه؟ احمقی؟ از کلام پر از سرزنشش به گریه می‌افتم: - بچه‌م از صبح #لگد نمی‌زنه آمین... منو ببر بیمارستان! با رنگِ پریده و بی جان هق می‌زنم و او از پشت میز بلند می‌شود... نگاهش اول به شکم برآمده‌ام می‌افتد و بعد، به چشمانم: - باز خودتو زدی به موش‌مردگی؟ دلم آتش می‌گیرد و همزمان تیر بدی از کمرم می‌گذرد: - آمین... هر کاری بگم می‌کنم... لطفا... لطفا بچه‌مو نجات بده! خودکار در دستش را روی ورقه‌ها رها می‌کند: - از صبح این حال رو داشتی و وایسادی به ظرف شستن؟ زانوهایم می‌لرزند: با خشم داد می‌زند: - #دهنتو ببند! از درد و فریادش نفس می‌برم و کم مانده زانو خم کنم که با یک قدم بلند خودش را به من می‌رساند و بازوهایم را می‌گیرد: - برو دعا کن یه مو از سر بچه‌م کم نشده باشه وگرنه #خونت پای خودته! "#بچه‌م"... حتی یک کلمه به من اشاره نمی‌کند! من حتی اگر بمیرم هم مهم نیست... - تیشرتت و دربیار! میان آن همه درد، با ترس نگاهش می‌کنم: - چ... چرا؟ از لکنتی که ناشی از ترس است، خشمگین‌تر می‌شود: - نمی‌خوام بهت تجاوز کنم که! با این تیشرت خیس می‌خوای بری بیمارستان؟ و امان نمی‌دهد... یکی از تیشرت‌های خودش را از کشو بیرون می‌کشد و قبل از اینکه فرصت کاری را داشته باشم، دست پایین تیشرتم می‌گذارد و آن را بالا می‌کشد... چشم می‌بندم و چنان لبم را گاز می‌گیرم که لبم خون می‌افتد. - #لبت و گاز نگیر سوگل... خیلی درد داری؟ توجه‌اش هر چقدر هم کم، داغ قلب عاشقم را تازه می‌کند: - خیلی... نفسش را صدادار بیرون می‌فرستد و حین پوشاندن تیشرتش به تنم که بلندی آن تا بالای زانویم می‌رسد، می‌گوید: - بهت گفتم هیچی مهم‌تر از جون این بچه نیست... نگفتم جوجه؟ دلم برای جوجه گفتن‌هایش یک ذره شده بود! - گفتی... کاش‌... کاش #بمیرم آمین! کاش وقتی این بچه از وجودم جدا شد، بمیرم... رنگ نگاهش عوض می‌شود: - #خفه شو سوگل! راه بیفت باید بریم بیمارستان! حرف‌های تلخ و توهین‌هایش توانم را ذره ذره کم می‌کنند... سرم گیج می‌رود. قدم اول را که برمی‌دارم، کم مانده از درد و ضعف زمین بخورم که در یک حرکت سریع دست زیر زانوها و کمرم می‌برد و روی دست بلندم می‌کند: - سوگل... نبند چشماتو! به من نگاه کن... او با تمام توانش می‌دود و من به سختی از میان پلک‌های نیمه‌بازم نگاهش می‌کنم: - من... من احمقم که... که هنوزم دوسِت دارم! سیب گلویش پایین می‌رود و مستقیم سمت پارکینگ ویلا می‌دود: - فرصت خوبیه... نه؟ خوب می‌دونی که تو این وضعیت کاریت ندارم و می‌خوای تا داغه بچسبونی؟ - اگه #بمیرم... ناراحت میشی؟ از میان دندان‌هایش جواب می‌دهد: - دهنتو ببند... و من در حالی که قندم بدون شک زیر ۷۰ رسیده، میان دردم می‌خندم: - میشه... میشه به بچه‌م نگی با... با مادرش چطور بودی؟ وارد حیاط می‌شود و هنوز به ماشینش نرسیده که گرمی خون را حس می‌کنم و چشم می‌بندم... لب‌هایم نیمه‌جان تکان می‌خورند: - واسه‌... واسه بچه‌م... پدری کن #کاپیتان! و آخرین چیزی که می‌شنوم، فریاد پردردش است: - سوگل! پا به پای برانکارد می‌دود و بی‌توجه به غروری که جان سوگلش را به خطر افتاده، مردانه اشک می‌ریزد: - دکتر... تو رو خدا زن و بچه‌م رو نجات بده! هر کاری بگی انجام میدم... برانکارد وارد اتاق عمل می‌شود و دست آمین از دست سوگلش جدا... دکتر با تاسف نفسش را بیرون می‌فرستد: و وارد اتاق عمل می‌شود و آمین همان جا زانو خم می‌کند: - من چیکار کردم باهات سوگل؟ چیکار کردم جوجه‌ی من؟ ظرفیت جوین محدود‼️👆
    ادامه مطلب ...
    1
    0
    پارت واقعی رمان - کجایی ماهلین؟ - این پایینم، پرت شدم، زیر پام دره‌ست دارم میوفتم. صدای دادش اینقدر بلند بود که چشم بستم و از توهم اینکه امکان داره مثل فیلما الان بهمن بیاد و زیرش خفه‌ بشیم مُردم. - اون پایین چه غلطی می‌کنی تو؟ لعنتی تو اصلاً چرا اینوری دوئیدی؟ بغص کردم اما جوابش رو دادم. - هر غلطی که می‌کنم به خودم ربط داره، ایشالا بمیرم تو راحت بشی. بچه بازی بود می‌دونستم اما خوب حالم اینقدر خوب نبود که بتونم روی رفتارم تمرکز داشته باشم، داشتم میمردم این چیز کمی نبود. ولی چیزی که گفتم انگار کار ساز بود که دیگه صدایی ازش نشنیدم و روون شدن سنگ ریزه‌ها و ماسه هایی که توی سر و صورتم خورد بهم فهموند که فهمیده کجام. نمی‌دیدمش اما چند لحظه بعد صداش از خیلی نزدیک‌تر به گوشم رسید. - ماهلین؟ بغضم تو گلو شکست نالیدم: - اینجام، اینجا.... دستم درد می‌کنه دارم میوفتم. بازم کلی سنگریزه روی سرم ریخت و خیلی زود سرش رو دیدم، روی سینه دراز کشیده بود و صورتش واسه اولین بار پر از وحشت بود، وحشت افتادن من به این حال درش آورده بود؟ دستش رو سمتم دراز کرد و لرزش صداش بهم فهموند واقعاً واسه منه که ترسیده. - دستت‌و بده من، نترسیا خوب؟ می‌کشمت بالا فقط خودت‌و محکم نگه دار. قطره اشکم روی اون حجم خاکی که صورتم رو گرفته بود به سختی پایین ریخت و با یه نگاه به فاصله تقریباً زیاد دستش تا دستم نالیدم: - نمی‌تونم که، دوره دستت. خودش رو جلوتر کشید، حالا تا سر شونه‌هاش تو دیدم بود و اینبار با لحن مهربون‌تری گفت: - می‌تونی نازار می‌تونی، خودت‌و یه کم بکش بالا. سعی کردم با فشار به اون درختچه خودمو بالا بکشم اما انگار کمی از ریشه کنده شد که تکون سختی خوردم و جیغ کشید‌م - وای صداش رو بلند‌تر به گوشم رسوند تا انعکاس جیغ خودم به گوشم برنگرده و من‌و وحشت زده‌تر نکنه. - هیششش، هیششش، چیزی نشد دردِت وِلیم به من نگاه کن. (دردت به تنم) توی اون حالم از خودم متنفر بودم که کُردی نمی‌فهمیدم، دقیقاً چی گفته بود خدا؟ - دستم دیگه حس نداره. تشر زد و من هق زدم. - حس داره، غلط می‌کنه نداشته باشه، ماهی‌گلی، من اینجام می‌دونی دیگه، سرم بره نمی‌ذارم ناجیم نفس نکشه، می‌فهمی من‌و می‌شنوی؟ لب‌هام رو به هم فشردم، تا همین الانم اون محرک خودش بود که زنده بودم و پرت نشده بودم با بغص لب زدم: - می‌خواستم ازت مخافظت کنم. دیدم که پیشونیش رو با حرص روی برف گذاشت، ولی زود سر بلند کرد و اون انحنای کوچیک کنج لبش...‌ آخ...دقیقاً همونجا مُردم... - من خیلی کله خر تر از اینام، تو حالا حالاها باید باشی و به ناجی بودنت ادامه بدی، اصلاً مگه تو فرشته نیستی؟ فرشته‌ها که نمی‌میرن.فقط دل بده به دلم نازار، کاری که می‌گم و بکن همین. واسه رسیدن دستش به دست داغونم خودش رو جلوتر کشید که حجم زیاد خاک تو صورت و چششم پاشیده شد و از درد سوختم. - آی.. آی. - چه بی؟( چی‌شد) ماهلین چی شدی؟ - آخ چشمام... کور شدم، آی. پر حرص لب زد و دیگه تعداد انفجار‌های قلبم از دستم در رفته بود، من تک به تک این کلمات رو حفظ می‌کردم تا بدونم چه معنی میدن. - مالم بوده نذرت چاویلت، بده دستتو بهم رسیدم بهت. (زندگیم بشه نذر چشمات) داشت میوفتاد و انگار همینم محرک شد برام، اصلاً صحبت مرگش که میشد انگار من یه روح دیگه تو تنم دمیده میشد، دست چپم‌ رو آزاد کردم و با کمک دست راست با یه جهش دستم رو توی دست های مثل یخش گذاشتم بلافاصه فریاد زد: - خاص گرفتمت. انگار این استرس بهش اجازه نمی‌داد به زبون مادریش حرف نزنه، شایدم یادش رفته بود من کُرد نیستم، اما با شناختی که ازش داشتم اگه یک درصد احتمال می‌داد من می‌فهمم چی می‌گه قطعاً خون به جیگرم می‌کرد. تنش با ضرب سمت پایین کشیده شد و من ترسیده نالیدم: - اگه سنیگنم ولم کن داری میوفتی، تو رو خدا. فشار دستش زیاد بود و داشت سعی می‌کرد من‌و بکشه بالا اما تو همون حالم باید ثابت می‌کرد شاه هژاست، یه شاه دیکتاتور. - دهنتو ببند، بالا که کشیدمت زیر مشت ولگد می‌گیرمت که اینقدر نرینی به اعصابم. لب گزیدم و بغضم رو فرو خوردم، با فریاد من‌و چند سانت بالا کشید و من با دیدن تخته سنگی که سمت چپم بود با عجله پام رو روش گذاشتم. - ماهلین پاهاتو به یه جایی بند کن بکش بالا خودت‌و زود باش‌. خواستم کاری که گفت رو بکنم اما دسمتم از تو دستش.. ماهلین دختر مهربونی که تو یه آسایشگاه روانی کار می‌کنه، طی یه اتفاق متوجه اتاق ممنوعه‌ای می‌شه که هیچکس حق نداره پا توش بذاره. کنجکاوی باعث میشه پا روی خط قرمز بذاره و وارد اون اتاق بشه و زندگیش دستخوش تغیراتی بشه که هیچوقت فکرش رو نکرده.زندگیش با رئیس باند مافیایی بزرگ گره می‌خوره
    ادامه مطلب ...
    1
    0
    زنشو توی مستی پیشکش رفیقش میکنه🥺😱 با بهش نگاه کردم که داشت میزد ، اشکی که از خنده ی زیاد ، گوشه ی چشمش جمع شده بود و پاک کرد و با لحن کننده ای گفت : _ چی با خودت فکرکردی ؟؟؟؟ هومم ؟؟ هوا برت داشته ؟؟؟ فکرکردی چون باهات خوابیدم و شیدات شدم ؟؟؟ رو به دوستش با لحن پر از تمسخری گفت : _ میبینی تیام ؟؟ اینم برا من ادم شده !!! شاتی که توی دستش بود و به ضرب بالا رفت و ادامه داد _ بردار ببرش ، دیگه واسم لذتی نداره با شنیدن این حرفش دلم از ترکید ، با و فریاد زدم _ بی غیرت من هنوز زنتم !!! بچه ات هنوز توی شکمم منه !!! چطور میتونی منو پیشکش رفیقت کنی ؟؟؟ بی ناموس عوضی ... با چشمهای پر نگاهم کرد و با غرید _ بی ناموس ؟؟؟ دامن ناموس منو داداش کثافتت لکه دار کرد ، الان شدم دقیقا مثل خودتون ... پوزخندی زد _ آدم که از خودش بدش نمیاد نه ؟؟؟ میاد ؟؟؟ تموم جونم از میلرزید ، دیگه حتی بچه ای که به جونم وصل بود هم برام مهم نبود نگاهم روی روی میز گره خورد ، رفیقش با دیدن مسیر نگاهم ترسیده بلند شد _ هی هی ، نمیفهمه چی میگه !!! به این فکر کن ، مگه من میتونم به تو به چشم دیگه ای نگاه کنم دیوونه ؟؟؟ شاهرخ به خودت بیا عوضی ... چاقو رو برداشتم و رو به شاهرخی که داشت با وحشت نگاهم میکرد با تنفر لب زدم _ کاری میکنم که شب و روزت یکی بشه و وقتی یادم میوفتی از عذاب وجدان بمیری !!! و بقیه تف هم توی روت نندازن !!! چاقو رو روبروی شکمم گرفتم و .... پارت اصلی رمان کپی ممنوع ❌ 💦🔥بیش از 220 پارت بلند و طولانی 🤤💦
    ادامه مطلب ...
    1
    0
    _نباید برمیگشتی…با برگشتنت به ایران گند زدی به زندگی جفتمون هامون… پر تفریح به دلوین چشم می دوزد…حرص خوردن هایش،هامون را به وجد می آورد… _اونوقت تو جواب همه اونایی رو میدادی که مدام زنگ میزدن میگفتن بیا زنتو بردار ببر… _وقتی جوابشونو نمیدادی بیخیال میشدن… هامون نیشخند بلندی میزند: _خب حالا چه فرقی به حال تو کرد؟با کی میخواستی ازدواج کنی بهتر از من؟! دلوین غمگین نگاهش میکند: _با کسی که دوستم داشته باشه…دوسش داشته باشم…نه واسه حرف چهارتا بزرگ‌تر که بیست سال پیش ما رو بستن به ریش هم… هامون نزدیکش می‌شود و دست زیر چانه اش میبرد،نگاه به نگاهش میدوزد: _از کجا میدونی واسه حرف اون چهارتا برگشتم؟! چندپهلو حرف زدنش بیشتر دلوین را اذیت میکند که پوزخند صداداری میزند: _تابلوعه… خودش را بیشتر به دخترک نزدیک میکند و کنار لاله ی گوشش نفسش را فوت میکند،نزدیکی بیش از حد دلوین را سست میکند ولی هامون را به عقب می راند: _چرا انقد میچسبی بهم؟! لبخندی چاشنی صورتش میکند که باعث می‌شود گوشه ی چشمش چین بیوفتد: _چون زنمی… دلوین دوباره کلافه او را به عقب هل می‌دهد : _خسته شدم از بس این جواب مزخرف و بهم دادی، باید تکلیف زندگیمون مشخص بشه، فردا میرم واسه طلاق اقدام میکنم… هامون دستش را به کمر دخترک بند میکند و آرام به پایین می راند و ضربه ای به باسنش میزند: _حالا تا فردا بازم زنمی… … هامون لبش را نزدیک لبان سرخ دلوین میکند و مخمور لب میزند: _بعد از طلاقم تا سه ماه و ده روز بازم زنمی… https://t.me/+akmXByqE2P03YmY0 https://t.me/+akmXByqE2P03YmY0
    ادامه مطلب ...
    #همخونہ_اخمـ‌وے_مـن
    و یڪ تُ تا ابد براے مـــــن... میسنـا_میم پیـج اینستـاے مـا رو دنبـال ڪنیـد: 🆔 https://instagram.com/ghalbe_khamosh_061?igshid=YmMyMTA2M2Y=
    1
    0
    #آهو راه می روم ، راه می روم و باز هم راه می روم . انقدر که از سرما بدنم خشک می شوم و از خستگی پاهایم به لرزه می افتد . ساعت از ده شب گذشته که به خانه می رسم . کلید را داخل در می اندازم و وارد می شوم فقط می خواهم به اتاقم بروم و بخوابم . تا ابد بخوابم و دیگر بیدار نشوم . در آپارتمان را که باز می کنم . امیر طاها را جلوی در می بینم توی تمام مدتی که در خیابان سرگردان بودم  یک بار هم به امیر طاها فکر نکردم  و الان که او را جلویم می بینم تازه متوجه تاخیرم می شوم ولی خسته تر از آن هستم که بخواهم چیزی بگویم . امیر طاها با چشم هایی که از عصبانیت سرخ شده به من خیره می شود . می خواهم از کنارش رد شوم که بازویم را می گیرد و به داخل هال پرتم می کند . به سختی جلوی افتادنم را می گیرم . صدای فریادش توی خانه می پیچد: -  کجا بودی تا حالا؟ ** ** جوابی نمی دهم ولی او دوباره داد می زند: -  کجا بودی ؟ با کی بودی این وقت شب؟ باز هم جواب نمی دهم نای جواب دادن ندارم . به سمتم می آید و توی صورتم بُراق می شود -  مگه با تو نیستم . کجا بودی؟ -  هیج جا داشتم توی خیابون راه می رفتم -  تو خیابون راه می رفتی تو این سرما -  آره -  فکر کردی من خرم ؟ با کی بودی؟ هان ؟ -  با هیچ کس . -  آهو آنقدر می زنمت تا خون بالا بیاری . بگو کجا بودی؟ با کی بودی؟ ** ** دیگر طاقت نمی آورم تمام عقده و ناراحتی که این چند مدت درونم پر شده است را بالا می آورم و فریاد می زنم : -  بیا بزن ، بیا بزن . مگه مهمه . مگه من آدمم که بودنم ، نبودنم ، فکرم ، خواسته ام ارزش داشته باشه . من فقط یه کلفتم . که حق زندگی ندارم . حتی حق ناراحت شدنم ندارم . می دونی چرا ؟ چون فقیرم . فقیر . بیا بزن ولی نه انقدر که خون بالا بیارم . آنقدر بزن که بمیرم . بمیرم و از دست این زندگی نکبت خلاص بشم . نه اصلا چرا تو بزنی که خسته بشی خودم می زنم . دستهایم را بالا می برم و توی صورت خودم می کوبم ضربه اول را آرام می زنم ولی انگار ضربات بعدی دست خودم نیست بی رحمانه توی سر و صورت خودم می کوبم ، موهایم را می کشم توی صورتم چنگ می اندازم و فریاد می زنم ، زجه می زنم و از ته دل گریه می کنم . نمی فهمم کی امیر طاها دستم را می گیرد و من را داخل آغوشش می کشد ، کی آرام می شوم و کی به خواب می روم فقط وقتی بیدار می شوم روی تخت امیر طاها خوابیده ام و نور خورشید تمام اتاق را روشن کرده است . ** ** برای رسیدن به هدفهات باید بجنگی. باید مبارزه کنی و خسته نشی ولی نه یه جنگ کور و بی هدف باید استراتژی داشته باشی. باید قدم به قدم و با برنامه جلو بری.   
    ادامه مطلب ...
    606
    0
    این لیست جذاب وخفن عضویت دارد❌ ✨🔻✨🔻✨ ✨! ✨میشه ✨ ! ✨..
    ادامه مطلب ...
    101
    0

    sticker.webp

    330
    0
    دنبال یه رمان جدید پر از هیجان می گردی؟ قصه ای که تو رو میخکوب کنه؟ بیا اینجا👇فقط ۱۰۰ پارت دیگه مونده تا قصه تموم بشه✔️ 🍎روی صندلی کنار هم نشسته بودیم..کمی از آستینم ناخواسته بالا رفت و به نظرم دستبند مهره ایش را میان مچم دید که نجواگونه پچ زد.. -یادگاری هام و نگه می داری و اونوقت برای بودن باهام ناز می کنی؟ دستی به گوشه ی شالم کشیدم و دعا کردم دیگر با این لحن شیطنت آمیزش ادامه ندهد..اما زهی خیال باطل! -عیب نداره! به زودی باهات حسابام و تسویه می کنم دختر ایرانی.. حتی اگر کسی گوش تیز می کرد هم متوجه نمی شد.. بلد بود این جور موقع ها چطور با تغییر زبان شرایط را به نفع خودش تغییر دهد.. صدای آخ مانندش که به بیرون پرید، متعجب به سمتش چرخیدم.. ظاهرا آرنج آراز به پهلویش خورده بود..البته به عمد.. -الان باید بگی بله... صدای خنده ی همگی بلند شد..طفلک تنها باید اطاعت می کرد..چه می دانست از این رسم و راه و قاعده.. هول هولکی بله ی نصفه ای گفت و مات سمت من چرخید.. تا خواستم به خودم بیایم، سر جلو کشیده بود و.... دوماد که خارجی بشه، کار و شرایط هم واسش سخت میشه..خصوصا اگه دینش هم متفاوت باشه😊 فقط یه عاشق واقعی سختی ها رو به جون می خره تا برسه به عشقش😉 اگه دوست داری یه روایت متفاوت از عشق بخونی، فوری بزن رو لینک زیر... تنها با ۱۰۰ پارت اولش قرارداد چاپش بسته شده...
    ادامه مطلب ...
    "رمان عاشک" الهام فتحی
    به نام خدای عشق❤ طور سینا (در دست چاپ)☕ مهلا(در دست چاپ)🌙 عاشک(در دست چاپ)🎤🎵 دستم را بگیر(حق عضویتی)🤝 بی بازگشت(در حال تایپ)🧳 اینستاگرام نویسنده👇 @ elham_fathi66
    264
    0
    صدای بوسه ای که به زور از لبانش جدا شده بود در فضا پیچید و حال مهلا را بهم زد: _خیلی آشغالی،توام هیچ فرقی با اون شهروز کثافت حیوون نداری،همتون مثل همید با بغض رو گرداند و به سمت باغ پاتند کرد دوید و پشت یکی از درخت ها پناه گرفت ، صدای هاکان را شنید که به آرامی قدم برمیداشت: _یادت رفته اینجا باغ بابای منه،آره ؟ قلبش در سینه میکوبید و مدام سر می چرخاند که با هرم نفس های گرم کنار گوشش،نفسش بند آمد: _گفتم که اینجا باغ بابامه،حتی جای سوراخ موشاشم بلدم… تنه اش را به درخت کوبید و بدون معطلی دست به پیراهنش انداخت و از تنش بیرون کشید،لباس زیرش را با خشونت پایین کشید ندید چشمانی را که التماسش می کردند!!! مگر آنها به گلبرگش رحم کردند… تکیه گاه کمر مهلا درخت بود و ران پاهایش را در هوا نگه داشت تا هم قدش شود…. لبانش را محکم چفت کرد،پرحرص بر تنش تاخت… پاهایش میان دستان بزرگش مچاله میشد مهلا با اشک،خیره در چشمانش دست بر شانه اش گذاشت تا مانعش شود: _هاکان..خواهش میکنم… با رها کردن ناگهانی مهلا،تن عریانش روی برگ های خشک شده ی کف باغ افتاد شلوارش را روی بدنش تنظیم کرد و به دخترک نزدیک شد،بدون توجه به خونریزی‌اش ،چانه اش اسیر چنگالش شد: _لباساتو بپوش و گورتو گم کن،اینم تقاص کاری که با خواهرم کردیدبی حساب شدیمپارت ۳۰ تا ۳۸ رمانشه پارت اصلی رمان جوین شو با جزییات بیشتری بخون😈 محدودیت سنی رعایت بشه🔞
    ادامه مطلب ...
    ماسکـــ🎭ـــِ‌مرئی
    لینک چنل https://t.me/+ycDHFdiDO6o5YzE0 پارتگذاری روزانه گاهأ دو پارت در روز کپی از رمان ممنوع
    329
    0
    با شیطنت خم شدم و لیسی به بستنی در دستش زدم و اوهوم کشداری گفتم :- خیلی خوبهههه! یه تای ابرویش را بالا برد و با نگاهی عجیب گفت: - یعنی انقدر خوشمزه ست؟ خنده ای کردم و ابروهایم را بالا انداخت: - خودت بخور تا بفهمی! دستی که بستنی در آن بود را به سمتم گرفت :- بیا، واسه تو من نمیخوام. واقعا؟ سرش را تکان داد:- آره شانه ای بالا انداختم و همینکه خواستم بستنی را بگیرم دستش را عقب کشید اخم هایم را درهم کردم که خندید: - از دست خودم بخور! لبخندی زدم و خیره به چشمانش سرم را جلو بردم و با عشوه گردنم را کج و بین لبانم فاصله انداختم و زبانم را بیرون آوردم. بدون پلک زدن خیره ام بود. زبانم را به آرومی یک دور روی بستنی چرخاندم و چشمانم را بستم و گفتم: - اوهومممممم! :- یعنی انقدر خوشمزهست. زبانم را روی لبم پایینم کشیدم و چشمکی زدم:- خیلییییی! سیبک گلویش تکانی خورد و با صدای گرفته ی گفت:- من هم دلم خواست! چشمان خمارش بالا آورد و با نگاهی که دلم را زیر و رو میکرد زل زد در چشمانم و گفت: - من هم مال تو رو بخورم. تعجب کردم. من که بستنی نداشتم؟ با چشمان گرد شده گفتم:- من که بستنی ندارم. چی میخوای بخوری! خودش را به سمتم خم کرد و با نگاهی تب دار گفت :- تو رو عزیزم! دستش را پشت گردنم برد و مرا به سمت خود کشید. چشمانش را بست و لبانم را به دهان گرفت و محکم مکید. داستانی عاشقانه با کلی اتفاقات هیجان انگیز ❌️پارت گذاری به صورت هفتگی❌️
    ادامه مطلب ...
    283
    0
    -نامحرم کجا بود آخه، شوهرمه دیگه -پس راحت در بیار آلا کلافه به هامین نگاه کرد که در رختخواب دراز کشیده بود و هندزفری در گوشش بود داشت موزیک گوش می کرد، نگاهش به خانجون افتاد که منتظر نگاهش می کرد، عصبی از دست خودش نگاه دزدید و گفت: -باشه در میارم، حداقل چراغا خاموش بشه پشه ها برن خانجون رو به شهاب گفت: -بیا این طرف رو ببند، زنت بره زیر پشه بند انقدر بهونه نیاره -برو زیرش -آره مادر برو زیرش اون مانتو رو در بیار خانجون ریز ریز خندید و آلا چرخید پشت به شهاب خجالت زده یکی یکی دکمه هایش را باز کرد، لب زیر دندان کشید و چشمانش را با درد روی هم فشرد، سریع مانتو را در آورد به کناری پرت کرد، پتو را چنگ زد رویش کشید و سر جایش خوابید. خانجون کنار هامین خوابید و شهاب با اتمام کارش خم شد زیر پشه بند رفت، خانجون رو به هامین گفت: -مادر این ماسماسک چیه دستت، بذار کنار برات قصه بگم -آخ جون قصه کمی گذشته بود که خانجون به یک باره گفت: آلا از خجالت داشت آب می شد و شهاب گفت: -سردم بشه میرم زیر پتو فعلا نمی خوام خانجون -نمیشه که، از قدیم گفتن زنو شوهر یا با هم باید پتو بندازن برن زیرش یا بی پتو شهاب کلافه و آرام غرید: -دهن اون قدیمیا -چی مادر؟ -هیچی، میگم الان میرم زیر پتو خانجون یا علی گفت نیم خیز شد نگاهشان کرد، آلا خشکش زد و خانجون گفت: -مادر تو که بیداری شل کن اون پتورو شوهرت بیاد زیرش دیگه شهاب لبخند زوری زد رو به آلا که هنوز پشتش به او بود چرخید، آرام پتو را کشید و گفت: -خیالت تخت خانجون، دارم میرم زیرش آلا نمی دانست به زور گویی مادر بزرگش، لحن شهاب یا به حال زار خودش گریه کند یا بخندد، با حس اینکه شهاب زیر پتو آمد، نفسش حبس شد، پتو را بین دندانش گرفت و خانجون با خیال راحت مابقی قصه را تعریف کرد... آلا با سکوت خانجون چشم بست تا بتواند بخوابد اما شهاب همچنان چشمانش باز بود به دختر پشت به او خیره بود و انگشتانش هنوز داشت موهای اور را لمس می کرد، یک ساعتی گذشته بود و او کنجکاو گفت: -آلا جوابی نشنید، سر جلو برد و آهسته گفت: -خوابی؟ کمی سر از بالشت بلند کرد لحظه ای خانجون را دید که نگاهش می کند، جا خورد تا دهان باز کرد خانجون گفت: -چیزی می خوای پسرم؟ -نه...یعنی آلا یکم ازم دور بود خوابم نبرد -خب مادر می دونم، چرا خجالت می کشی، من خوشحالم میشم کنارش باشی، بیا جلو مادر بیا خجالت نکش، بچسب بهش شهاب بهت زده نگاهش می کرد و خانجون غرید: -بیا دیگه شهاب کلافه خودش را جلوتر کشید، به یک باره تنش به تن آن دختر که چسبید...
    ادامه مطلب ...
    رد خون کانال رسمی کمند(مریم روحپرور) گرگم به هوا
    رمان‌های #ماهی #حامی #ترنج #طعم‌جنون #رخپاک #زمردسیاه #عشق‌خاموش #معجزه‌دریا #تاونهان #آغوش‌آتش #متهوش #چتر_بی_باران پارت گذاری رمان های #گرگم_به_هوا و #رد_خون یک شب در میون از یک رمان، به جز تعطیلات رسمی کپی حتی با ذکر نام پیگرد قانونی دارد❌❌❌
    524
    0
    پارت جدید🤍
    1 691
    1
    #part_229 با رفتنش حوا بی‌هوا خندید. _ وا اینم جنیه بی‌چاره ثمین خوبه بنده خدا نیست وگرنه از حالا پشیمون می‌شد با این انتخابش... چشه؟ سرم رو به پشتی تخت تکیه دادم. _ نمیدونم لابد از آهنگت خوشش نیومده شایدم ناراحته که بعد از این همه خستگی به خاطر هوس سرکارالیه و سولماز مجبور شده با داداشش وایسه کباب باد بزنه. حوا ریز خندید و سرش رو روی پای من گذاشت. _وایی حنا دقت کردی هر وقت الیاس میاد من و تو مسائل رو می‌بریم روی مثبت هجده؟ اون از حرف استادم که ترجمه کرد اون از فیلمه که تو می‌دیدی اونم از این آهنگ بوسیدم بوسیدم رسما داریم به داداشم فشار میاریم اینم که سینگل و چشم و گوش بسته حالا که دارم فکر می‌کنم واقعا حق داره بنده خدا اخم کنه. با یادآوری اون دفعه و فیلمی که گذاشت و الیاس مچم رو باهاش گرفت حرصی به سرش زدم. _ من یا تو؟ منحرف آبرو واسه من نذاشتی یه کار کردی داداشِ چشم و گوش بستت آمپر بچسبونه. ریز ریز خندید. _ وایی فکر کن الیاس بنده خدا تا مزدوج بشه از این آهنگا و فیلمایی که ما می‌ذاریم و از شانس خوشمون مچمونو هر دفعه می‌گیره انقدر بهش فشار بیاد که بعد از ازدواج جون و تن نذاره برای زنش. خنده‌ام گرفت و چپ‌چپ نگاهش کردم. _ توی مغزت چیه حوا؟! فقط فیلم خاکبرسری؟ یکم کافور بخور دخترجان. _وایی حتی تصورشم خنده‌داره... به جان خودم من فقط نگران آمپر داداشمم کاش زودتر عروسی کنه می‌دونی چقدر تحت فشاره؟ به یوسف پیامبر گفته زکی فکر کنم فیلم و اینام نمی‌بینه که فشارش رو کمتر بشه. پق خنده رو زد و چنان ریسه رفت که من رو هم به خنده انداخت. این دختر واقعا دیوانه و سرخوش بود. ادامه داد: _ بیچاره ثمین اینم سید رگش بگیره دیگه سر ماه حامله‌اس.
    ادامه مطلب ...
    1 688
    10
    Last updated: ۱۱.۰۷.۲۳
    Privacy Policy Telemetrio