#پارت11
تمام شبو چشم رو هم نزاشتم
و همش تو فکر مامان بودم
قرار بود صبح عمل شه و من هیچ کاری جز صبر از دستم برنمیومد
میگفتن عملش ریسک بالایی داره و این منو بدجور میترسوند
صبح شد و داشتن مامان رو برا عمل اماده میکردن
اوردنش تا وارد اتاق عمل بشه
با خنده رو ب صورت ماهش گفتم
برو قوی تر و سالم تر از همیشه برگرد مامان خوشگلم
دستامو فشاری داد و ب لبخندی بسنده کرد
معلوم بود درد داره و این منو خیلی اذیت میکرد
..............
بعد پنج شیش ساعت ک برای من شش سال گذشت ، با هزار راز و نیاز و استرس و اظطراب عمل مامان تموم شده بود
منتظرِ ب هوش اومدنش بودیم ...
دیگ واقعا داشت حالم بد میشد
خواستم برم آبی ب دست و صورتم بزنم ک پرستار گفت مادرت ب هوش اومده و تورو صدا میزنه ...
با خوشحالی ب سمت اتاق مامان رفتم و غمامو پشت در جا گذاشتم :
_ بهههه مامان خوشگلم
خوبی خانممم
+ممنون مادر
_گشنت نیست دورت بگردم
دکترا گفتن نباید تا چند ساعت چیزی بخوری
+ ن مادر فقط یه سوال دارم
_جون دلم بپرس
+پول عمل به این گرونی رو چجور جور کردی و بعد سرفه ای کرد
_به خودت فشار نیار الان فقط اسراحت کن تا حالت خوبه خوب بشه
زمان برای اینجور بحث ها زیاده
الان هیچ چیز جز سلامتیت مهمتر نیست مامان قشنگم
ادامه مطلب ...