#پارتسیصدوشصتونهممغرورعاشقکش
#فصلدوم
من: شاهان بزار بمونه!
شاهان: چقد زود ب همه اعتماد میکنی!
من: زندگیش مث منه!
شاهان: خودتو با همه مقایسه نکن!
یکم تو فکر فرو رفتم! ینی قابل اعتماد نیس!؟ نمیدونم...
شاهان از آشپز خونه رف بیرون و افسون رو زد و با خودش بردتش اتاق!
"شاهان" :
رو ب روش ایستادم و گفتم: میدونی ک ی اشتباهی ازت سر بزنه میکشمت؟
سرشو پایین انداخت و گف: اره!
من: خوبه!
چند قدم اومد نزدیکم و یهو دستمو گرفت و گف: تا شما هوامو داشته باشین هیچ اشتباهی ازم سر نمیزنه!
دستمو از میون دستاش بیرون کشیدم و گفتم: اخرین بارت باشه ب من دست زدی!
لبخند کجی زد و چنو قدم نزدیکم شد و گف: چرا؟
مث خودش لبخند کجی زدم و ی قدمم من نزدیکش شدم و درست و چند سانتی متریش ایستادم و گفتم: چون خوشم نمیاد نزدیکم شی!
یکمم اون جلو اومد! دیگ فاصله ای باهم نداشتیم و اگ حرف میزد مطمئن بودم لباش با لبام برخورد میکنه!
نفس حرص داری کشیدم و ازش دور شدم و گفتم: گمشو بیرون!!
مستانه خندید و گف: قراره خیلی خوشبگذره!
و ی بوسه روی گونم کاشت و میخواست از اتاق برع بیرون و با عربده من وایساد: وایسا ببینم!
برگشت و نگام کرد!
من: تمنا زنه منه! من اونو مث وجود خودم دوسش دارم! و دوس ندارم کسی غیر اون ب من نزدیک شه! فقط ی بار... فقط ی بار دیگ ب من نزدیک شو، اون وخ میبینی مرگت از دست کی میشه دختره عوضی. حالام گمشو نبینمت!
با اخم نگام کرد و شونه بالا انداخت و از اتاق بیرون رفت!
کلافه دستی تو موهام کشیدم!
حالم اصلا خوب نبود!
اصلا ب این دختره اعتماد نداشتم ولی نمیتونستم دل تمنام رو بشکنم!
وختی گف اونم مث منه دوس داشتم بمیرم! دوس نداشتم تمنا گذشتشو بخاطر بیاره!
گذشته ای ک هم من و باباش ریده بودیم توش!
دیگ باید کاری میکردم زندگی تمنام خوب میشد!
تو این فکرا بودم ک در اتاق با شتاب باز شد و تمنا با چشتی ب خون نشسته اومد تو اتاق!
من: جانم عزیزم؟ چیزی شده؟
تمنا: ببین منو. منو گذشتی رفتی بخشیدم. هر غلطی کردی بخشیدم. ولی مطمئن باش خیانت رو نمیبخشم!
هاج و واج نگاش کردم!!
ادامه مطلب ...