بخاطر حرف های مادرش باید زنش رو طلاق بده، ببین چه اتفاقی میفته🥺😞
https://t.me/joinchat/UQaGRFAj0ONhYmVk
در خانه که باز شد، با این فکر که نیما برگشته است دست از خرد کردن پیازها برداشتم.
طولی نکشید که صدای کفش های پاشنه بلندی سکوت خانه را شکست.
با ترس چاقو را برداشتم.
صدای کفش ها که قطع شد، صدای آشنا و پرعشوه ی دختری در خانه طنین انداز شد.
-
اِ وا مادر جون جهیزیه های این دختره که هنوز اینجاست!
- کارگر می گیرم بیان خونه رو تخلیه کنن عزیزم! بخاطر این آت آشغال ها نگران نباش شیوا جون!
تمام تنم یخ بست.
صدا متعلق به مادرشوهرم بود
"شیوا" هم که دختر دایی همسرم!
دختری که قرار بود با نیما ازدواج کند، اما اتفاق شب پارتی باعث ازدواج من و نیما شده بود.
آن ها در خانه ی من چکار می کردند؟!
اصلا چرا کلید خانه را داشتند؟!
"زن دایی" گفتن شیوا تبدیل شده بود به "مادر جون" و در خانه ی من، مرا "این دختره" خطاب می کرد...
حرف هایشان درباره ی جهیزیه ی من...
هیچ کدامِ این ها نشانه ی خوبی نبود!
چاقو در دستم فشرده شد.
صدای خنده ی شیوا به گوشم رسید.
-
وای مرسی! حالا بنظرتون عروسی رو کجا بگیریم مادر جون؟!
با جواب مادرشوهرم احساس کردم قلبم از حرکت ایستاد.
-
هر کجا که خودت و نیما دوست دارین عروس خوشگلم!
من هنوز همسر نیما بودم
و آن ها داشتند برای خودشان خیالبافی می کردند؟!
خشم سراسر وجودم را فراگرفته بود...
می خواستم از آشپزخانه خارج شوم و از خانه بیرونشان کنم که صدای نیما باعث شد سر جایم بمانم.
-
خونه رو که دیدین، بریم دیگه.
پاساژها می بندن نمیشه حلقه خریدها شیوا خانوم!
حلقه؟!
چه بلایی داشت سر زندگی ام می آمد؟!
انگشتانم به سوزش افتادند.
شیوا با لحن لوسی گفت: خونه رو که کامل ندیدم هنوز! باید سرویس خوابمون با رنگ کاغذ دیواری اتاق خواب هماهنگ باشه...
صدای پاهایی داشت به آشپزخانه نزدیک میشد و صدای پرتمسخر مادرشوهرم...
- میگم نیما... این زنت سلیقه نداشتا... بوی پیاز میاد از خونه!
مادر شوهرم که نگاهش به من افتاد هینی کشید.
شیوا هم وارد آشپزخانه شد.
با صدای جیغ مانندش گفت: تو اینجا چه غلطی می کنی؟!
و من از شدت بغض و حقارت نتوانستم دهان باز کنم!
تنها توانستم حرصم را با فشردن چاقو خالی کنم.
شیوا صدایش را بالاتر برد.
-
نیما نیما این اینجا چیکار می کنه؟ مگه کلیدهای خونه رو عوض نکردی؟
شیوا با غیظ نگاهی به من انداخت.
- گفته باشما من حاضر نیستم این حتی به عنوان کلفت تو خونه مون باشه!
نیما وارد آشپزخانه شد.
با دیدن من، شیوا را با عصبانیت کنار زد.
- خفه شو!
به سمتم آمد.
- آهو. توضیح میدم عزیزم!
شیوا نزدیک تر شد.
- عزیزت؟! تو چه توضیحی می خوای به این بدی؟!
- گفتم خفه شو شیوا!
شیوا با حرص و عجله کاغذی را از کیفش درآورد.
کاغذ را مقابل صورتم گرفت.
- صیغه نامه ی من و نیما! محض اطلاعت آهو خانومِ عزیزش!
ناباورانه به نیما نگاه کردم که سرش را پایین انداخت.
دستم را بالا بردم تا کاغذ را از دست شیوا بگیرم که با لبخند بدجنسی چاقو را از دستم کشید.
سوزش انگشتانم بدتر شد و ...
😱👇
https://t.me/joinchat/UQaGRFAj0ONhYmVk
https://t.me/joinchat/UQaGRFAj0ONhYmVk
https://t.me/joinchat/UQaGRFAj0ONhYmVkادامه مطلب ...