The service is also available in your language. For translation, pressEnglish
Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
دسته بندی
زبان جغرافیایی و کانال

all posts رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

10 657-32
~1 274
~26
9.12%
رتبه کلی تلگرام
در جهان
47 862جایی
از 78 777
در کشور, ایران 
8 717جایی
از 13 357
دسته بندی
588جایی
از 857
همه انتشارات
#تجانس🪐 ـ چقدر دوستم داری؟ شیطنت کرد: ـ کی گفته من دوست دارم؟ ـ عوضیِ لعنتی! ـ چرا اِنقدر به کم راضیی؟ خودت را بیشتر تخلیه کن عزیزم. من ناراحت نمی‌شم احساس واقعیت رو بگو... ـ منتظر باش سه دور از روی تصمیم کبری بنویسی واسه غلط کردم گفتن‌هات.. میان شوخی و خنده یکهو جدی پرسید: ـ مهران چی بهت گفته؟ ته سوالش نگرانی بود و من بیم داشتم از گفتن تمام حقیقت که او شاید ظرفیت یکجا شنیدنش را نداشت. ـ چیزی نگفت. جدی‌تر پرسید: ـ چرت نگو آوّا چی بهت گفت؟ ـ کی بیرونت کرد؟ نرمش نشست میان صدایش و با صدا خندید. شنیدن صدایش دلچسب بود. ـ بیرونم نکرد، آزادم کرد. پر حرص جوابش را دادم: ـ خب همون. ـ دیروز ناهار رو با مهکام خوردم. چیزی میان قفسه‌ی سینه‌ام فرو ریخت چیزی که شاید اسمش قلب بود. به سرعت آزاد شده بود و این همه دیر به سراغم آمده بود؟ دلخور گفتم: ـ یهو امروز هم نمی‌اومدی؟ صادقانه گفت: ـ مهران گفت به تنهایی بیشتر از من نیاز داری. راست گفته بود فایترِ عوضی. اما این حالم را خوب نمی‌کرد. کامران نباید می‌گذاشت او برای رابطه‌یمان تعیین تکلیف کند. با سرعت از ماشین شاسی بلندی سبقت گرفتم و صدای اعتراض کامران را در آوردم: ـ مراقب باش آوّا..
ادامه مطلب ...
547
9
#تجانس🪐 ـ دوست دارم کامران. ـ دختر عاصی‌ها و پسر در مسجدی؟ یه کم عجیب نیست؟ شبیه خواب می‌مونه. دستکش‌هایم را از دستم بیرون کشیدم و روی صورتش گذاشتم لمس زبری ته ریشش حال خوشی داشت وقتی قرار بود حالمان کنار هم خوب باشد. ـ اونی که شبیه خوابه داشتن دوتا مزرعه‌ی آفتابگردونه . مهربان نگاهم کرد و گرم مرا بوسید: ـ بریم که یه نصف روز مال من باشی؟ ـ بریم اما... ـ اما نداریم تازه بازی شروع شده. اخم کرد: ـ آوّا جان این موتور سنگینه، من تسلیم اشتباه کردم اون سری بهت گفتم بهت نمیاد این کاره باشی. باشه فهمیدم بلدی خیلی هم بلدی..اما شکمت پر از بخیه‌است.. بدون اینکه به حرف‌هایش اهمیتی بدهم برگشتم و فرمان موتور را توی دستم گرفتم و گفتم: ـ از این به بعد قراره من به تو تکیه کنم؛ یه نصف روز تو به من تکیه کن. وقتی تنش چفت تنم شد و موتور از زمین کنده شد خندان گفتم: ـ یه امروز رو جان من کارایی داشته باش موتور رو نخوابونن؟ با صدا خندید: ـ هنوز تعلیقم! شیطنت کردم: ـ یعنی اگه نبودی زیر آبی می‌رفتی؟ خودش را بیشتر به من چسباند: ـ زیر آبی بیشتر از اینکه الان تو بغلمی؟ ـ متهم‌تم مگه؟ ـ تو عشقمی آوّا.. آنقدر صادقانه گفت که ذوب شدم میان گرمی خواستنش. به موتور شتاب بیشتری دادم و میان ماشین‌ها گم شدیم: ـ کامران؟ بلند جوابم را داد تا صدایش میان سرعت و سوسوی باد گم نشود: ـ جان
ادامه مطلب ...
527
9
بریم واسه یه تخفیف عالی به مناسبت تولدم🥰 اونم تخفیف 🔥25٪🔥 قبل از هر چیزی بگم رمانهای من فایل قانونی نداره و تنها راه حلال و سریع خوندنشون عضویت در کانال‌های vip هست🥰 این تخفیف روی کانالهای حق العضویتی بنده قرار می‌گیره که من لیستش رو پایین خدمتتون عرض می‌کنم. ❌و فقط تا هفت روز برقراره❌ تجانس قیمت قبل از تخفیف❌35000❌تومان بوی جنگلهای‌افرا قیمت قبل از تخفیف ❌40000❌تومان گل سرخ قیمت قبل از تخفیف❌45000❌تومان 🔥پکیج یک🔥 تجانس + بوی جنگلهای افرا+ گل سرخ قیمت قبل از تخفیف 120000 تومان🤌 قیمت بعد از تخفیف 90000 تومان🤌 ❤️‍🔥پکیج دو❤️‍🔥 تجانس + بوی جنگلهای افرا قیمت قبل از تخفیف 75000 تومان❤️‍🔥 قیمت بعد از تخفیف 57000 تومان😱😱😱❤️‍🔥 ❤️‍🔥پکیج سه❤️‍🔥 بوی جنگلهای افرا+گل سرخ قیمت قبل از تخفیف85000 تومان 🥰قیمت بعد از تخفیف 64000 تومان😱😱😱🥰 🔥پکیج 4🔥 تجانس + گل سرخ قیمت قبل از تخفیف 80000💃🏼 قیمت بعد از تخفیف 60000 😱💃🏼 کانالهای هر رمان هم به صورت تکی عضو گیر خواهد داشت البته مثل سابق با آف بیست درصدی. پس برای تجانس مبلغ 28000تومان🤌 بوی جنگلهای افرا 32000تومان🤌 و در نهایت گل‌سرخ36000 😱❤️‍🔥خواهد بود. برای استفاده از این فرصت کافیه پکیج مورد علاقه‌تون رو انتخاب کنید و مناسب با مبلغ بعد از تخیفش هزینه رو به شماره حساب 6037691616993010 بانک صادرات به نام زیبا سلیمانی واریز کنید و شات واریزیتون رو به آیدی زیر ارسال کنید و لینک کانالهای مربوط رو دریافت کنید. ❌توجه بفرمایید این تخفیف فقط تا 25 شهریور برقراره 👌👌👌❌ از همراهی تمام شما عزیزان کمال تشکر رو دارم❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥
ادامه مطلب ...
1 268
0
#تجانس🪐 آرام حرف می‌زدم اما صدایم میان سوسوی باد و بوق ماشین‌های که از کنارمان با حیرت رد می‌شدند پژواک می‌شد: ـ برو به فایتر بگو آخر هفته باید بیاد خواستگاری این تنها راه که من بیایم تو بازیش... پیشانی‌اش چسبید به پیشانی‌ام: ـ آوّا...آوّا.... ـ تازه باید کت و شلوار هم بپوشی، جناب عاصی بزرگ به پسر قرشمال دختر نمی‌ده. خندید و من میان خنده‌اش گم شدم. گم شدن همین بود. اینکه در اوج تناقض به یک مسیر مشترک برسی. من در کامران، در خنده‌ها و اخم‌هایش در رسالت افکارش گم شده بودم. ـ یه امروزت مال من؟ دلبری کرد: ـ از امروز تا همیشه‌ام مال تو.. به ساعت مچی‌ام اشاره کردم: ـ البته تا ظهر چون ساعت سه جلسه دارم. لبش به گونه‌ام چسبید: ـ لعنتی وسط عشق و حال از شور شدن آش خاله‌ات نگوو بوسیدمش. به خدا که حرمت داشت بوسیدن کسی که شاید یک روز ترکش کردم اما رهایش نه. که فرق داشت رها کردن و ترک کردن. که رها کردن او برایم ممکن نبود حتی اگر هزار بار ترکش می‌کردم: ـ قول بده کامران...قول بده همیشه باشی.. سوالی پرسید که شاید برایش حکم همان آش شورِ وسط حال خوب را داشت و در هر لحظه از زندگی رهایش نمی‌کرد: ـ از من بهشون گفتی؟ گفته بودم از او و از تمام گذشته‌ی که شاید پاشنه آشیل احساساتش بود، اما از نقابش نه: ـ اِنقدر که لازم بود بدونن گفتم. ـ خب؟ خال بالای ابرویش را بوسیدم: ـ خب که فکر کنم یه شام عروسی افتادیم. اینبار میان آغوشش فشرده شدم، جای که بی‌شک پناهِ آخرم بود. توی چشمانش نگاه کردم میان گرگ و میش هوا دل انگیز بود حالِ مزرعه‌ی خوش رنگِ نگاهش.
ادامه مطلب ...
1 058
12
#تجانس🪐 همین که دستش روی پلهویم قرار گرفت لب زدم: ـ محکم بشین. خندید، شیرین و دل‌انگیز، خبر نداشت که آوّایش با اشک‌ها خداحافظی کرده بود. خبر نداشت که آوّا با وجدانش اتمام حجت کرده و اصلا" خبر نداشت دردش در جانم نفوذ کرده و من آوّای گریان را پشت اشکها جا گذاشته بودم تا او بخندد. به ثانیه‌ی موتور از زمین کنده شد و در خلوت صبحگاهی اندرزگو محو شدیم. ـ چشام رو بستم. صدای شلیک خنده‌ام محو شد میان صدای اگزوزی که دست کاری شده بود. وسط ممنوعه‌ها خندیدن، شیرین بود: ـ نخوریم زمین؟ دلم یک دور درجای پرهیجان می‌خواست و یک بوسه وسط خیابانی که دوربین‌هایش به یک شب بازداشت‌گاه فرستادن‌های فایتر دهن کجی کند و به او بگوید چه کسی قانون بازی را می‌نویسد. دلم را دیگر از هیچ چیزی محروم نکردم. وقت محروم کردن‌ها می‌رسید به وقتش که وقت بود و سخت. وسط اتوبان صدر بودیم که چرخیدیم و لمس دستان او اینبار حامیانه بود وقتی دستش محکم‌تر دور پلهویم حلقه شد و میان گوشم لب زد: ـ موتور سنگینه آوّا مراقب پهلوت هستی؟ نگرانی همیشه شیرین است. هر کسی جز این را بگوید طعم شیرین عشق را نچیده که بداند نگرانی معشوق برای عاشق هزار بار شیرین‌تر است از عسل. قرار نبود با او مراقب چیزی باشم. قرار بود به لبخندها تکیه کنم. سرخوشانه خندیدم: ـ به نظرت اینجا دوربین داره نه؟ آوّا گفتنش پر از حیرت بود و من پر از نیاز. آخرین دور را زدم و وقتی کف پایم آسفالت خیابان را لمس کرد که نظم اتوبان را برهم زده بودم برای بوسه‌ی..پشت به فرمان و رو به او، روی زین موتور نشسته بودم. دنیا میان دستانم بود. نفسم که میان نفسش خالی شد، خنده اینبار توی چشمانش بود. حتی میان لمس پر مهر دستانش: ـ فایتر باید یاد بگیره با قانون ما پیش بره، اینطور نیست؟ دستانش قاب صورتم بود و سردی هوا میان گرمی نفسش هیچ: ـ به ابد و یک روز می‌ارزه این لحظه...
ادامه مطلب ...
930
12
فقط دو روز از این تخفیف باقی مونده👌❤️
877
0
بریم واسه یه تخفیف عالی به مناسبت تولدم🥰 اونم تخفیف 🔥25٪🔥 قبل از هر چیزی بگم رمانهای من فایل قانونی نداره و تنها راه حلال و سریع خوندنشون عضویت در کانال‌های vip هست🥰 این تخفیف روی کانالهای حق العضویتی بنده قرار می‌گیره که من لیستش رو پایین خدمتتون عرض می‌کنم. ❌و فقط تا هفت روز برقراره❌ تجانس قیمت قبل از تخفیف❌35000❌تومان بوی جنگلهای‌افرا قیمت قبل از تخفیف ❌40000❌تومان گل سرخ قیمت قبل از تخفیف❌45000❌تومان 🔥پکیج یک🔥 تجانس + بوی جنگلهای افرا+ گل سرخ قیمت قبل از تخفیف 120000 تومان🤌 قیمت بعد از تخفیف 90000 تومان🤌 ❤️‍🔥پکیج دو❤️‍🔥 تجانس + بوی جنگلهای افرا قیمت قبل از تخفیف 75000 تومان❤️‍🔥 قیمت بعد از تخفیف 57000 تومان😱😱😱❤️‍🔥 ❤️‍🔥پکیج سه❤️‍🔥 بوی جنگلهای افرا+گل سرخ قیمت قبل از تخفیف85000 تومان 🥰قیمت بعد از تخفیف 64000 تومان😱😱😱🥰 🔥پکیج 4🔥 تجانس + گل سرخ قیمت قبل از تخفیف 80000💃🏼 قیمت بعد از تخفیف 60000 😱💃🏼 کانالهای هر رمان هم به صورت تکی عضو گیر خواهد داشت البته مثل سابق با آف بیست درصدی. پس برای تجانس مبلغ 28000تومان🤌 بوی جنگلهای افرا 32000تومان🤌 و در نهایت گل‌سرخ36000 😱❤️‍🔥خواهد بود. برای استفاده از این فرصت کافیه پکیج مورد علاقه‌تون رو انتخاب کنید و مناسب با مبلغ بعد از تخیفش هزینه رو به شماره حساب 6037691616993010 بانک صادرات به نام زیبا سلیمانی واریز کنید و شات واریزیتون رو به آیدی زیر ارسال کنید و لینک کانالهای مربوط رو دریافت کنید. ❌توجه بفرمایید این تخفیف فقط تا 25 شهریور برقراره 👌👌👌❌ از همراهی تمام شما عزیزان کمال تشکر رو دارم❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥
ادامه مطلب ...
861
0
#تجانس🪐 گوشم را جلوتر بردم و آوای توی آینه کارت آخر این بازی را رو کرد: ـ به خودت دروغ نگو،تو آزادی خواه نیستی. تو یه فاشیستی. انگار چیزی محکم به قفسه‌ی سینه‌ام خورد و دردش در تمام جانم پخش شد. خودم را عقب کشیدم. کوبش قلبم چند برابر شده بود و نفس‌هایم داشت به شماره می‌افتاد. دستم را روی قفسه‌ی سینه‌ام گذاشتم و دیگر به آوای خشمگین توی آینه نگاه نکردم. صدایم انگار از زیر خروارها بتن می‌آمد خفیف و زخمی: ـ تا آخر این پرونده بهش فرصت می‌دم تا بدونی منم برای عشق هزینه می‌دم. آوای توی آینه با صدا خندید، متمسخرانه و تلخ. روی تخت چمباتمه زدم و دست آخر به این فکر کردم اگر معین از رابطه‌ی من و کامران چیزی نداند تهش رسوایی دارد و بس. پس سر حرفم می‌ماندم حتی اگر مردی چون فایتر از دستم ناراحت می‌شد و حتی اگر اسمم در کور سوی وجدانم به ناحق «فاشیست» می‌شد. ساعت پنج صبح بود که پیامش روی گوشی‌ام ظاهر شد: ـ می‌شه بیای دم در؟ لبخند در وسیع‌ترین حالت ممکن آمد و نشست روی لبم. ترس و تردید را کنار گذاشتم و با تمامم به سراغش رفتم. وقتش رسیده بود که اینبار من او را ببرم به دنیایی که متعلق به من اما پنهان از او بود. هودی مشکی‌ام را تن زدم و کلاه کاسکتم را برداشتم و برایش نوشتم: ـ آماده‌ای؟ حالت خندان چهر‌ه‌اش را می‌توانستم تصور کنم وقتی در جوابم گفت: ـ یا خود خدا، چه خوابی برام دیدی دختر؟ حتی تکان دادن سر و چشمک زدنش را هم می‌توانستم متصور شوم. جوابش را ندادم و ترجیح دادم که آمادگی‌ام را ببیند تا بخواند. به سراغ پارکینگ رفتم و سوزکی مشکی رنگ اولین گزینه‌ام بود برای با او بودن. صدای اگزوزش که سکوت نیمه شب را شکست دستان کامران روی موهایش نشست و به سمت دربِ ماشین رویِ خانه چرخید و متعجب لب زد: ـ نه!! شیشه‌ی کاسکتم را بالا دادم و چشمک زدم: ـ آره. قدمی جلو آمد و دستش را بند بازویم کرد و پرسید: ـ موتور سنگین آخه؟ لبه‌ی کاسکت را پایین کشیدم و کاسکت دیگری به دستش دادم. یک دور دیگر گاز دادم و صدای دل‌انگیزش کوچه را پر کرد. می‌دانستم صبح روز بعدش بابا یک عالمه اخم خواهد داشت برای این ناپرهیزی اما به لبخند شگفته روی لب زیباترین غمم می‌ارزید: ـ بپر بالا.. کاسکت را با خنده روی سرش گذاشت و شیطنت کرد: ـ من هنوز جوونم رابین. به رسم خودش چشمک دیگری زدم و او اینبار با لمس دوباره‌ی لبخندها ترک موتوری نشست که یک روز قرار بود جور دیگری امتحانش کند.
ادامه مطلب ...
1 007
14
#تجانس🪐 ته این ماجرا مشخص نبود اما چیزی که برایم مسجل بود این بود که چه انتهای این مسیر به نور ختم شود چه نه امسال راستین در کالبد ذهنی‌ام دلیل موجهی برای ماندن در مقامشان نداشتند. چرا که در هر دو صورت بازنده‌ی بازی آنها بودند. ما عمری به امنیت آنها اعتماد کرده بودیم و حالا کدام گوری بودند که بچه‌یمان، پاره‌ی تنمان، به خون خودش آغشته می‌شد و آنها به وقتش که باید نبودند. وقتش رسیده بود که با خودم صادق باشم. بلند شدم و مقابل آینه ایستادم. زیر نور کم سوی آباژور تصویر تاریکی از من نمایش داده می‌شد که دوست داشت حقیقت را بداند. از خودم به آرامی پرسیدم، اما پژواک صدایم دیوار قلبم را تکان داد: ـ آوا تو این پسره‌ی آفتاب گردونی رو می‌خوای یا نه؟ مثل تابش خورشید عیان بود که من راستین را می‌خواستم اما شغلش را نه. توی آینه به خودم خیره شدم و با اطمینان جواب آنِ درونم را دادم: ـ معلومه که می‌خوام. آوای واقع بین قد علم کرد و جواب اطمینانم را با تمامیت خودش داد: ـ غلط اضافه نکن.. خواستنِ با قید و شرط به لعنت خدا هم نمی‌ارزه. انگشتم را به نشانه‌ی تهدید مقابله آینه گرفتم: ـ من هزینه دادم... آوای توی آینه خشمگین‌تر از آن بود که صبر کند حرفم کامل شود. با دلخوری و تمسخر میان کلامم رفت: ـ سفسطه نکن. هر کسی به اندازه‌ی خودش هزینه داده. اونم داده. از پلاتین پاش خجالت نمی‌کشی؟ آوای واقعی داشت، آوای عاشق را به سخره می‌گرفت: ـ چرت نگو خب؟ شغلش بوده و حتی ممکن بوده بمیره. این کجاش فهمش سخته؟ ـ از آدم کم شعوری مثل تو توقع نداشتم به این مهم اشاره کنه. وقتی به خاطر جونش از شغلش نگذشته به خاطر تو بگذره؟! حرصی دندان به هم سابیدم: ـ چی داری می‌گی برای خودت؟ اصلا" تا حالا عاشق شدی.. آوای واقع بین چشمانش را تنگ کرد: ـ بیخود دم از آزادی نزن، تو حتی نمی‌تونی به پارتنرت حق انتخاب بدی. گوشت رو بیار جلو آوّا عاصی..
ادامه مطلب ...
1 049
13
بریم واسه یه تخفیف عالی به مناسبت تولدم🥰 اونم تخفیف 🔥25٪🔥 قبل از هر چیزی بگم رمانهای من فایل قانونی نداره و تنها راه حلال و سریع خوندنشون عضویت در کانال‌های vip هست🥰 این تخفیف روی کانالهای حق العضویتی بنده قرار می‌گیره که من لیستش رو پایین خدمتتون عرض می‌کنم. ❌و فقط تا هفت روز برقراره❌ تجانس قیمت قبل از تخفیف❌35000❌تومان بوی جنگلهای‌افرا قیمت قبل از تخفیف ❌40000❌تومان گل سرخ قیمت قبل از تخفیف❌45000❌تومان 🔥پکیج یک🔥 تجانس + بوی جنگلهای افرا+ گل سرخ قیمت قبل از تخفیف 120000 تومان🤌 قیمت بعد از تخفیف 90000 تومان🤌 ❤️‍🔥پکیج دو❤️‍🔥 تجانس + بوی جنگلهای افرا قیمت قبل از تخفیف 75000 تومان❤️‍🔥 قیمت بعد از تخفیف 57000 تومان😱😱😱❤️‍🔥 ❤️‍🔥پکیج سه❤️‍🔥 بوی جنگلهای افرا+گل سرخ قیمت قبل از تخفیف85000 تومان 🥰قیمت بعد از تخفیف 64000 تومان😱😱😱🥰 🔥پکیج 4🔥 تجانس + گل سرخ قیمت قبل از تخفیف 80000💃🏼 قیمت بعد از تخفیف 60000 😱💃🏼 کانالهای هر رمان هم به صورت تکی عضو گیر خواهد داشت البته مثل سابق با آف بیست درصدی. پس برای تجانس مبلغ 28000تومان🤌 بوی جنگلهای افرا 32000تومان🤌 و در نهایت گل‌سرخ36000 😱❤️‍🔥خواهد بود. برای استفاده از این فرصت کافیه پکیج مورد علاقه‌تون رو انتخاب کنید و مناسب با مبلغ بعد از تخیفش هزینه رو به شماره حساب 6037691616993010 بانک صادرات به نام زیبا سلیمانی واریز کنید و شات واریزیتون رو به آیدی زیر ارسال کنید و لینک کانالهای مربوط رو دریافت کنید. ❌توجه بفرمایید این تخفیف فقط تا 25 شهریور برقراره 👌👌👌❌ از همراهی تمام شما عزیزان کمال تشکر رو دارم❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥
ادامه مطلب ...
408
0
#تجانس🪐 به محض سین کردن پیامم جوابش می‌آمد. انگار که از قبل بداند که چه چیزی انتظارش را می‌کشد و جواب توی آستین داشته باشد: ـ دوست ندارم بازنده‌ی این بازی باشی. ـ من قانون بازی رو بلدم پس اگه قراره من بازی کنم تو نگران برد و باختم نباش. ـ اینجا توی این صفحه من قانون بازی رو تعیین می‌کنم. بدون تعارف برایش نوشتم: ـ پس لعنت به تو قانونت بیاد. پوزخندش را می‌توانستم از پشت گوشی ببینم همین قدر برایم ملموس بود. ـ ممنونم عروس! کفری جواب عروس گفتنش را دادم: ـ هیچ مردی عروسش رو نمی‌فرسته حجله یکی دیگه؛ اونی که این کار رو می‌کنه نامرده نه مرد. بدون اینکه بدانم چه برایش نوشتم هر آنچه ذهنم را آزار داده بود تایپ کرده و برایش فرستاده بودم. بی‌خبر از اینکه یک کلمه او را تا قهقرای دوباره‌ها می‌برد« نامرد». بعدها مهکام به من از عمق درد این کلمه برای او گفت. دردی که برای او هرگز کم نشده بود. بعدها مثل خیلی چیزهای دیگر شرم کردم از نگاه کردن در چشمان مردی که نامرد نبود. نه آن لحظه و نه هیچ وقت در زندگی‌اش نامرد نبود. ـ دیگه هیچی نگو عروس. جوابش یک «خفه‌شو» مودبانه بود. گوشی را پرت کردم به انتهای تخت. هر چه فاصله‌ی گوشی از من دورتر می‌شد احساس می‌کردم راحتتر نفس می‌کشم و این حس تمامم را مال خودش می‌کرد. اصل اول هر رابطه‌ی صداقت بود. آدمی مثل راستین که عمری میان تردیدها رها شده بود، حقش این نبود که از آن سوی ماجرای من و معین چیزی نداند. درستش این بود که به قاعده، روشنش کنم که به دل خطر زدن چه عواقبی خواهد داشت. اینطور او هم با من همگام می‌شد. قطع به یقین زور دو نفرمان بیشتر به فایتر می‌رسید.
ادامه مطلب ...
1 063
14
#تجانس🪐 اینکه دقایق را چطور سپری کردم خودش داستان هزار دستان بود. وقتی توی اتاقم بودم برای فایتر پیام فرستادم و خواستم که ناهار روز بعدش را کنار هم باشیم چرا که حامل خبر بسیار مهمی بودم که در همان چند ساعت دوری از کامران به دستم رسیده بود. سعیدی پیام داده بود و من باید قبل از هر تصمیمی خبر را به فایتر می‌رساندم. مهم تر از هر چیزی رو راستی با خودم بود. باید آن شب یک دله می‌شدم. چرا که قدم گذاشتن در مسیری که سختی‌اش از پیش برایم عیان بود دو دلی و تردید بر نمی‌داشت. چشمانم را بستم و به دنیای نوجوانی‌هایم پرت شدم. به آن روزها که ساعت‌ها با باران راه می‌رفتیم و بزرگترین دغدغه‌یمان این بود که آخر هفته را چطور بگذرانیم. از همان روزها رویای شیرینی در سرم داشتم که شاید هرگز در ظاهرم نمود پیدا نکرده بود. اطرافیانم مرا به دور از رویا می‌دیدند و بیشتر آوای حقیقت طلب آشنایشان بود. آوای که رویا در سر داشت برایشان دور بود و شاید ناشناس. من اما رویای تاج و توری سفید داشتم که حالا داشت رنگ واقعیت می‌گرفت. همانطور که با چشمان بسته به رویاهایم فکر می‌کردم فایتر پیام داد و صدای دینگ گوشی موبایلم چشمان بسته‌ام را باز کرد: ـ فردا ناهار شعبه الهیه می‌بینمت. لطفا" به قول و قرارهامون پایبند باش. دوست داشتم سرم را بکوبم توی دیوار و بگویم« قول و قرارهایم با تو، رویاهایم را به تاراج می‌برد». اما به جای همه‌ی اینها نفسم را پر شتاب بیرون دادم و برایش نوشتم: ـ من یه شرط دارم. بلافاصله در جوابم نوشت: ـ از همین الان بهت می‌گم که ممکن نیست. ازدواج تو و راستین در این برحه‌ی زمانی امکان پذیر نیست. از طرفی راستین آدم عقب کشیدن نیست ازش سو استفاده نکن. اینکه ذهنم را جلوتر از خودم می‌خواند تلخ بود. دستانم را مشت کردم و لبم را محکم به هم فشردم. میل عجیب به فوش دادن در من بلوا به پا کرده بود. وقتی سرانگشتانم صفحه را لمس کرد که مطمئن بودم، من برای این رابطه قانون می‌گذارم نه او: ـ رابطه‌ی من و معین هم اونطوری که تو فکر می‌کنی نیست، پس مقاومت نکن.
ادامه مطلب ...
957
14
رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید توجه بفرمایید این قصه به هیچ عنوان فایل حلال و قانونی نداره و تنها راه کامل خوندنش عضویت در کانال vip هست. نحوه‌ی عضویت کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان به شماره حساب ❌ 6037691616993010 ❌ واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻
1 353
1
#تجانس🪐 وقتی بوسه‌اش روی پیشانی‌ام نشست دست برد و یقه ی خیسم را از تنم فاصله داد. پدر بود آخر نگران سرما خوردنم بود. مثل مادری که مادر بود می‌دانست آغوش پدر این لحظه مرحم دردهایم خواهد بود مادرانه کنار ایستاده بود. ـ خضرت رو گم کردی یا موسی‌ت رو بابا؟ تلخ بود اما جوابش را با همان صدای خسته‌ از تنهایی‌ام دادم: ـ خودم رو گم کردم بابا.. بوسه‌اش اینبار روی سر انگشتم نشست و گفت: ـ ای که مرا خوانده‌ی راه نشانم بده. در شب ظلمانی‌ام ماه نشانم بده یوسف مصری ز چاه گشت چنان پادشاه گر که طریق این بود چاه نشانم بده. بابا بلد بود مرا. مثل تمام شعرهای که در تمام ادوار زندگی‌ام خوانده بود بلد بود مرا. دستانم دور تنش حلقه شد و صدای هق هق مامان بلند شد. مسیر پیش رویم تاریک بود و باید با دو چراغ زندگی‌ام مشورت می‌کردم و چه کسی بهتر از آن دو؟ با همان تن خیس و موهای پریشانم نشستم کف خانه و برایشان از راه و چاهی گفتم که به درستی‌شان ناآشنا بودم. گفتم و گفتم و گفتم خالی شدم. از مزرعه آفتاب گردان نگاه پسری گفتم که مسیر زندگی‌اش در تناقض با من بود یکهو تا به خودم آمدم دیدم در تجانسش قرار گرفتم و هیچ فاصله‌ی بینمان نیست. از شهر بهشتی گفتم که محبوبم اهل آن بود و ذره ذره آب شدن را به جان خریدم تا او سرش خم نشود یکهو از بی‌مهری روزگار. نقابش را اما برای خودم نگه‌داشتم نقابش حرمتی بود در حریم دونفریمان که شکستنش کار من نبود. چشمان مامان پر تر شد و بابا دستش مشت شد و من به گرمی مهرشان چنگ زدم: ـ تهش هر چی شما بگید! نه نمی‌آرم روی حرفتون.. مامان پشت دستش را کشید روی صورتش گفت: ـ بند بند جونم نگرانت می‌مونه مامان.. بابا کف دستش را روی صورتش کشید و بلند شد و بعد از مدتها تن به سیگار داد و پشت پنجره شب را نظاره کرد مکثش که طولانی شد بی‌حرف کنارش ایستادم پوک آخر را به سیگار زد و پرسید: ـ توی روشن‌ترین نقطه‌ی زندگیت ایستادی، چرا حس می‌کنی تاریکه؟ سوالش بوی انسانیت می‌داد و شرافت. تلخی اشک‌های آخرم را امیدِ در صدای بابا شست و با خودش برد. وقتی دستم دور تنش حلقه شد که ایمان داشتم فردا روز بهتری خواهد بود. ـ آقا کامرانتون نمی‌خواد بیاد رسما" دخترمون رو خواستگاری کنه؟! بابا از گذشته‌ی کامران گذشته بود و مامان پر مهر نگاهم می‌کرد دست مامان را گرفتم و به حلقه‌ی آغوش خودم و بابا اضافه کردم و لب زدم: ـ کامرانِ ارزش اعتمادتون رو داره. مامان قاطعانه جواب داد: ـ وقتی تو اینو بگی حتما همینطوره. روشنی در قلب خانواده‌ام جا داشت و من چه کسی بودم که دریچه‌های نور را ببندم؟ آن شب وقتی دم دم‌های صبح به کامران پیام دادم هرگز فکرش را نمی‌کردم به سرعت او بشود بندِ جان پدر و مادری که دیگر فقط تنها پدر و مادر من نبودند.
ادامه مطلب ...
1 016
14
#تجانس🪐 دست مامان که روی شانه‌ام نشست کف دستم را بالا گرفتم و اجازه دادم صدای هق هق خفه‌ام میان صدای شرشر آب و سردی یخها شکسته شود. مامان عقب نشست و شیر آب را بست و بعد صدایش را از زیر آب می‌شنیدم معلق و رها... ـ کاش بدونی داری با من چی کار می‌کنی.. کاش بدونی مادر بودن جرم نیست عزیزم. شرم حضور داشتم برای مادرانه‌هایش که تمام و کمال خرجم کرده بود و من دختر خوبی برایش نبودم. سرم را وقتی از زیر یخ‌ها بیرون کشیدم که صدای نفسهای او تمام دنیایم را پر کرده بود. اویی که صبح چشمک زده و کوتاه اما عمیق به من اعتماد به نفس تزریق کرده بود و حالا نبود. همان موقع بابا از در خانه وارد شد و با دیدن سر و صورت خیسم دستش روی دستگیره‌ی در شل شد و پرسید: ـ خیر باشه. خیر و شرش را نمی‌دانستم فقط می‌دانستم اگر به من بود همین کار را با وان حمام می‌کردم و تنم را به سرما می‌دادم تا گرمای تنش را فراموش کنم. آخر سراغ معین رفتن که کامران داشتن بر نمی‌داشت. فایتر از آن سوی رابطه‌ی من و معین هیچ نمی‌دانست. کامران طاقت نمی‌آورد و خودم هم. برای خودم که کم طاقت‌تر از همیشه بودم و برای کامران که در بی‌خبری بود آخرین اشکهایم را ریختم. صورت سردم، عصیان گرمی اشکها به تاراج برد و بابا نزدیک شد و خودم را توی بغلش پرت کردم: ـ غلط و درست رو گم کردم بابا.. دستش روی موهای چسبیده به کنار صورتم نشست و سخاوتمندانه بغلم کرد. صدایش پژواک حقیتی بود که مرا در خودش محو می‌کرد وقتی میان گوشم مثل همیشه مسخ کننده می‌خواند: ـ «من و جام می ومعشوق الباقی اضافات است اگر هستی که بسم الله در تاخیر آفات است.. مرا محتاج رحم این و آن کردی خودت محتاج خواهی شد باور کن‌جهان دار مکافات است ز من اقرار با اجبار می‌گیرند باور کن شکایتهای من از عشق از این دست اعترافات است میان خضر و موسی چون فراق افتاد فهمیدم که گاهی واقعیت با حقیقت در منافات است.. اگر در اصل دین حُب است و در اصل حب دین بی شک به جز دلدادگی هر مذهبی عین خرافات است.».
ادامه مطلب ...
1 103
17
#تجانس🪐 آوا( فایتر) همه چیز به سرعت پیش رفته بود. آنقدر که حتی فکرش را هم نمی‌کردم. از فایتر که جدا شدم حس کردم دوتا چشم همیشه همراهم خواهد بود. به طرز عجیبی این حس آنقدر بر من مستولی شد که حتی وقتی وارد شرکت شدم از عسگری خواستم دروبین‌ها را یک دور چک کند و اگر فرد مشکوکی به چشمش آمد به من خبر بدهد. اولش عاقل اندر سفیه نگاهم کرد اما بعد یک کلمه گفت و رفت سراغ کارش« چشم خانم». فایتر گفته بود نیازی نیست به سراغ کامران بروم و خودش او را آزاد خواهد کرد اما چیزی که درونم به جوش می‌آمد هشدارش از دیدار مجدد من و کامرانی بود که یک دنیا سوال نپرسیده از او داشتم. گوشی همراهش خاموش بود و من جز یک باری که تماس گرفته و صدای اپراتور را شنیده بودم و ته دلم خالی شده بود، دیگر سراغش را نگرفته بودم که خوب می‌دانستم خودش زودتر از آنچه فکرش را بکنم به سراغم خواهد آمد. اگرچه فایتر گفته بود آن شب را منتظر راستین نمانم اما من منتظر کامران بودم کامران من از راستین او جدا بود. جلسه‌ی فوری و فوتی هولدینگ را با کمترین تمرکز راه انداختم و بعدش خودم را به خانه رسانده تلاطم و تشویش درونی بلوای عجیبی در من به راه انداخته بود. به طوری که به محض رسیدنم به خانه حس می‌کردم دمای بدنم بیش از حد نرمال بالا رفته. وارد آشپزخانه شدم و اولین کاری که کردم این بود که در پوش سینک را فیکس کنم و آبِ سرد را باز کردم تا سینک پر شود. به سمت یخچال برگشتم و یخ‌ساز را بیرون کشیدم و تمام یخ های موجود توی باکسش را توی سینک خالی کردم و بدون فکر کردن سرم را میان یخ و آب فرو بردم. میان صدای بهم خوردن یخ‌ها و جریان آبی که داشت توی سینک پر می‌شد صداهای توی سرم خاموش شد و انگار سرما کار خودش را کرد و خون دیگر با شتاب توی رگهایم ندوید و من حس کردم نبض شقیقه‌ام آرام تپیدن گرفت. نفسم را توی آب و یخ رها کردم و خودم را به خلسه‌ی از فراموشی سپردم. باید این ذهن مشوش را آرام می‌کردم. دستم روی لبه‌ی سینک شروع به لرزیدن کرد و من به کم از خودم قانع نشدم و سرم را پایین‌تر بردم و گذاشتم سرمای آب گرمای حوادث را بشوید و ببرد. مامان که متوجه حضورم شد نگران لب زد: ـ آوا مامان داری چی کار می‌کنی؟! سرم را از آب بیرون نکشیدم و میان قطراتِ سرد آب، گرمی اشکهایم را هدیه دادم تا به قول فایتر لیایی باشم که مدام می‌خندد. راست می‌گفت فایتر کامران از اشکها و افسوس‌ها به لبخندها پناه آورده بود و حقش این نبود که مرا مدام گریان ببیند.
ادامه مطلب ...
1 036
16
#تجانس🪐 ـ یکی جانماز آب بکشه که پرونده‌اش اِنقدر پیش من پر نباشه. خجالت بکش از اینکه یه بچه‌ی زخمی رو انداختی بازداشگاه. اون تازه داره تیکه تیکه‌های خودش رو بند می‌زنه. تازه داره با خاطره‌های تلخ خداحافظی می‌کنه. درمون نیستی درد نباشه.. به همین قانع نشد و در ویس بعدی بیشتر خشمش را عیان کرد: ـ امیدوارم متوجه عواقب کارای که می‌کنی باشی مهران.. آوا از فردا دوزار برای اون بچه تره خرد می‌کنه که تو یه کتی وایستادی انداختیش بازداشگاه؟ گوشی موبایلش را انداخت ته کیفش و چند نفس عمیق کشید دست خودش نبود اگر با هر اخم راستین بند دلش پاره می‌شد حتی اگر می‌دانست مهران در برابر او درست‌ترین کار را انجام داده. وقتی پشت فرمان نشست افکار منفی را به دورترین نقطه‌ی ذهنش فرستاد و سعی کرد آرام باشد و به مهمانی شب فکر کند به اینکه چطور به علی و دلوان بگوید جواب آزمایشاتش آمده و آمادگی پذیرش جنینشان را دارد؟ ذوق چشمان حامی دلش را غنج می‌برد حتی اگر تلخی آن روز زیادی توی ذوقش می‌زد.
ادامه مطلب ...
966
15
#تجانس🪐 دست مامان که روی شانه‌ام نشست کف دستم را بالا گرفتم و اجازه دادم صدای هق هق خفه‌ام میان صدای شرشر آب و سردی یخها شکسته شود. مامان عقب نشست و شیر آب را بست و بعد صدایش را از زیر آب می‌شنیدم معلق و رها... ـ کاش بدونی داری با من چی کار می‌کنی.. کاش بدونی مادر بودن جرم نیست عزیزم. شرم حضور داشتم برای مادرانه‌هایش که تمام و کمال خرجم کرده بود و من دختر خوبی برایش نبودم. سرم را وقتی از زیر یخ‌ها بیرون کشیدم که صدای نفسهای او تمام دنیایم را پر کرده بود. اویی که صبح چشمک زده و کوتاه اما عمیق به من اعتماد به نفس تزریق کرده بود و حالا نبود. همان موقع بابا از در خانه وارد شد و با دیدن سر و صورت خیسم دستش روی دستگیره‌ی در شل شد و پرسید: ـ خیر باشه. خیر و شرش را نمی‌دانستم فقط می‌دانستم اگر به من بود همین کار را با وان حمام می‌کردم و تنم را به سرما می‌دادم تا گرمای تنش را فراموش کنم. آخر سراغ معین رفتن که کامران داشتن بر نمی‌داشت. فایتر از آن سوی رابطه‌ی من و معین هیچ نمی‌دانست. کامران طاقت نمی‌آورد و خودم هم. برای خودم که کم طاقت‌تر از همیشه بودم و برای کامران که در بی‌خبری بود آخرین اشکهایم را ریختم. صورت سردم، عصیان گرمی اشکها به تاراج برد و بابا نزدیک شد و خودم را توی بغلش پرت کردم: ـ غلط و درست رو گم کردم بابا.. دستش روی موهای چسبیده به کنار صورتم نشست و سخاوتمندانه بغلم کرد. صدایش پژواک حقیتی بود که مرا در خودش محو می‌کرد وقتی میان گوشم مثل همیشه مسخ کننده می‌خواند: ـ «من و جام می ومعشوق الباقی اضافات است اگر هستی که بسم الله در تاخیر آفات است.. مرا محتاج رحم این و آن کردی خودت محتاج خواهی شد باور کن‌جهان دار مکافات است ز من اقرار با اجبار می‌گیرند باور کن شکایتهای من از عشق از این دست اعترافات است میان خضر و موسی چون فراق افتاد فهمیدم که گاهی واقعیت با حقیقت در منافات است.. اگر در اصل دین حُب است و در اصل حب دین بی شک به جز دلدادگی هر مذهبی عین خرافات است.».
ادامه مطلب ...
1
0
رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید توجه بفرمایید این قصه به هیچ عنوان فایل حلال و قانونی نداره و تنها راه کامل خوندنش عضویت در کانال vip هست. نحوه‌ی عضویت کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان به شماره حساب ❌ 6037691616993010 ❌ واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻
601
0
رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید توجه بفرمایید این قصه به هیچ عنوان فایل حلال و قانونی نداره و تنها راه کامل خوندنش عضویت در کانال vip هست. نحوه‌ی عضویت کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان به شماره حساب ❌ 6037691616993010 ❌ واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻
1 452
0
#تجانس🪐 ـ مهکام بابا اجازه بده خودش بیاد بهت توضیح بده.. مهکام کلافه پالتویش را چنگ زد و جواب داد: ـ خودش بیاد چی رو توضیح بده؟ دختری که دوسش داشته و بهش محرم بوده رو بوسیده این کجاش جرمه که انداختش بازداشگاه؟ ـ اونجا پر دوربینه مهکام؟ ـ به من داری لوکیشن آگاهی رو می‌دی یا کافه رو؟ ـ مهکام.. مهکام پالتویش را تن زد و سویچ ماشینش را به دست گرفت و گفت: ـ تا ساعت دو راستین خونه‌است علی وگرنه... علی میان کلامش رفت: ـ شلوغش نکن. بذار مهران کارش رو بکنه.. ـ اون همه‌ی کاراش اینطوریه یه روز هم وایستاد منو قیمه قیمه کردن بعد اومد گفت ببخش مهکامم اما این راستینه من اجازه نمی‌دم جلوی دختری که دوسش داره خردش کنه بعد بهش بگه برو خودت رو بند بزن. علی شمرده شمرده و محکم جوابش را داد: ـ حق با مهرانِ مهکام، راستین صد در صد اشتباه کرده این بی‌احتیاطی از یه نیروی کارشته مثل اون بعیده. ـ مرده شور واجا و نیروهاش رو یه جا ببرن ... راستین رو تا ساعت دو می‌فرستی خونه. علی کلافه پوفی کشید و لب زد: ـ بذار ببینم چی کار می‌تونم بکنم. ـ من دارم می‌رم دنبال بنی. ـ برو حلش می‌کنم. مهکام تماس را خاتمه داد و بالافاصله رفت به سراغ صفحه‌ی چت خودش و مهران و ویس فرستاد:
ادامه مطلب ...
2 103
12
#تجانس🪐 آوا دست به سینه ایستاد: ـ الان می‌خوای پدرشوهر بازی در بیاری فایتر؟ مهران با صدا خندید و آوا تخس ادامه داد: ـ هنوز رابطه‌ی من‌و پسرت اِنقدر جدی نشده که تو توی نقش خودت این همه جدی فرو رفتی. مهران قدمی جلو گذاشت که آوا تای ابروی بالا انداخت و گفت: ـ من حتی اگه به کامران جواب مثبت بدم با شغل راستین کنار نمی‌آم پس اِنقدرها هم دلت خوش نباشه و بدون که پسرت انتخاب سختی پیش روشه. چشمان مهران رد باریکی گرفت و نفسش را کوتاه بیرون داد و گفت: ـ توی این بازی تو بازنده‌ی پس خودت رو به زحمت ننداز.. ـ خواهیم دید. مهران دستش را روی شانه‌ی آوا گذاشت: ـ من دلم می‌خواد تو همیشه برنده باشی. اصلا" زنی که همیشه برنده‌ است یه مرد قدرتمند رو کنارش داره. آدم دوزاری به کارم نمی‌آد. پس یه جوری باش که مردِ کنارت همیشه محکم و قوی باشه و تو برنده. ـ من لیات رو نمی‌شناسم فایتر اما می‌دونم من یه فرق بزرگتری هم با لیات دارم و اونم اینکه من هیچ وقت فراموش نمی‌کنم. چه درست چه غلط اونی که قلب بارانِ‌من رو سوراخ کرده کسی بوده که یا مثل شما بوده یا لباس شما تنش بوده که در هر دو صورت مقصرش شمایید چون شما مسئول امنیت این کشورید. انگشتش را روی سینه‌ی مهران گذاشت و با تحکم ادامه داد: ـ شما مسئولید، شما. مهران تلخ چشم بست و به این فکر کرد که عدالت کجای این ماجرا خودش را استتار کرده است. به موازات آن دو مهکام در حالی که گوشی را بین گوش و سرشانه‌اش نگهداشته بود با عصبانیت علی را مخاطب قرار داد: ـ یعنی چی که بازداشته؟ مگه بچه بازیه!؟
ادامه مطلب ...
1 693
13
رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید توجه بفرمایید این قصه به هیچ عنوان فایل حلال و قانونی نداره و تنها راه کامل خوندنش عضویت در کانال vip هست. نحوه‌ی عضویت کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان به شماره حساب ❌ 6037691616993010 ❌ واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻
2 116
0
#تجانس🪐 مکث کرد و پر مهر به او خیره شد: ـ لیا همیشه می‌خندید تو اما همیشه چشمات بارونیه. راستین به دختر شاد و محکم می‌خواد و می‌دونم انقدر عاقل هستی که این رو من بهت نگم. و آوا شیطنت کرد: ـ کامران! و مهران با صدا خندید: ـ بهتره بگیم کامی! اینبار لب آوا به لبخندی تلخ باز شد و لب زد: ـ باران دوسِت داشت به حرمت دوست داشتنش نذار خیلی از کارهای که انجام داده رسانه‌ی بشه. و مهران کوتاه پلک زد: ـ خیالت راحت. به اندازه‌ی کافی برادرش روی کارهای جسورانه‌ی این دختر موج سواری کرده. دیگه اجازه نمی‌دم یه بار دیگه اسمش بیافته روی زبونها.. ـ ممنونم سر.. ـ من سردار نیستم آوا توی این مملکت برای سردار شدن باید سالها بدویی من یه سربازم.. ـ ولی شبیه سردارهای فایتر... ـ بهم بگو فایتر بگو مهران بگو گاندو اما سردار نه.. من اندازه‌ش نیستم.. ـ بهم یه قول بده فایتر قول بده ته ماجرا جا نزنی. مهران اینبار دندانما خندید و لب زد: ـ بهت قول می‌دم دختر عنکبوتی. و بعد بلند شد و به طبع او آوا هم ایستاد. با صدای که محکم بود و راسخ قلب دخترک را توی مشتش گرفت و چلاند: ـ تا اطلاع ثانوی راستین رو هم نمی‌بینی تا من راجع به خیلی چیزاها روشنش کنم. آوا چینی به بینی انداخت و لب زد: ـ شِت.. مهران چرخید و نوک انگشتش را روی بینی او زد و گفت: ـ عشق و عاشقی تعطیل مفهومه؟!
ادامه مطلب ...
1 853
15
#تجانس🪐 تو سرش هزار سوال بود که یک سوال مهران رشته‌ی افکارش را پاره کرد: ـ باران به دارک وب دسترسی داشت؟ اونی که به دل خطر می‌زد واسه رعد؛ باران بود. نه؟ بند دلش با این سوال پاره شده و پرت شد به سالهای دوری که یک سرش می‌رسید به باران و سر دیگرش خطرهای که او به جان می‌خرید. مات و مبهوت به صورت مرد مقابلش خیره شد و بریده بریده پرسید: ـ دنبال... چی ...می‌گردی؟ خاکستر پوسیده باد دادن فایده نداره سردار.. مهران دستش را پشت صندلی که او نشست بود قرار داد و نزدیک‌تر شد. از این فاصله مردمک چشمان آوا شفاف‌تر بود. توی چشمانش اگرچه ترس رخنه کرده بود اما جسارت خودش را بیشتر از هر چیزی به تکاپو می‌انداخت. سرش را پس کشید و کف دستش را روی صورتش کشید و پر درد لب زد: ـ آخ لیا... همین دو کلمه‌ی به ظاهر ساده، تمام جانش بود از این ماجرا که او یک روز لیایش را داده بود در مسیری که درستی و روشنی‌اش به فرداها گره نمی‌خورد. فاصله‌ها را به هیچ رساند و دست آوا را میان دستانش گرفت. گرم و برادرانه فشرد و ذره ذره اعتماد در جان دخترک ریخت. ـ همینطوری دل پسرم رو بردی نه؟ همینطوری که شب و روزش رو یادش رفته و تا کامی صداش نکنی جوابت رو نمی‌ده؟! دستان آوا میان دستش لرزید این لرز اوی را می‌کشت. اویی که یک روز تن لرزانِ مهکام را دیده و از خودش بیزار شده بود. فشار دستش را به آرامی بیشتر کرد و گفت: ـ این همه شبیه بودن خوب نیست...توی زیادی شبیه لیایی منی.. دو قطره‌ی درشت از اشک روی صورت آوا راه گرفت که او دست انداخت دور شانه‌ی آوا و لب زد: ـ به خانواده‌ی کوچیک اما پر مهر ما خوش اومدی عزیزم. آوا میان آغوش او هق زد و گفت: ـ من از ته این ماجرا می‌ترسم. ـ من مطمئنم تو می‌تونی لیایِ‌من بشی و با هم از سخت‌ترین‌ها بگذریم. آوا سرش را رو به بالا گرفت و مردد پرسید: ـ لیا؟ مهران سرش را بالا و پایین تکان داد و گفت: ـ بهترین دوستی که تا به حال داشتم لیا بود یه دختری شبیه به تو با یه تفاوت مهم..
ادامه مطلب ...
1 290
13
#تجانس🪐 آوا سرش را به نشانه‌ی انکار به طرفین تکان داد و لب زد: ـ دوست ندارم باور کنم امنی. ـ آزادی که هر طور دوست داری فکر کنی. زمان خیلی چیزها رو تغییر می‌ده. ـ من اما دوست ندارم تغییر کنم. سعی کرد کمی آرامش کند: ـ اینجا خاورمیانه‌است آوا. عجیب‌ترین جغرافیای جهان، آدما اینجا محکومن به محکم بودن. هر روزی که می‌گذره حوادث عجیبی ممکنه پیش بیاد و کل باور روز قبلت رو زیر سوال ببره پس باید محکم باشی. ـ ربط مرگ باران رو به معین نمی‌دونم و این گیجم می‌کنه. ـ نمی‌خوام الان بیشتر از این راجع به این موضوع حرف بزنیم و تحت فشارت بذارم اما بدون که هر روز و هر لحظه ممکنه یه فرصت باشه که از دست دادنش جبران ناپذیره. صدای هیاهوی اطرافشان به اوج خودش رسیده بود. مهران اما حالا دلش گرم بود که دختری که فکورانه به رینگ نگاه می‌کند تاسش را میان صفحه‌ی بازی آنها خواهد ریخت. با اطمینان بیشتری به پشتی صندلی تکیه داد و پرسید: ـ با یه کلیه خوبی؟ آوا گیج از آنچه می‌پرسید سری به طرفین تکان داد و پرسید: ـ نمی‌شه که من یهو برم به معین بگم این کامرانمونه از توی لپ لپ در آوردمش بذار بیاد توی دست و بالت باشه... معین آدم محتاطیه.. ـ الان ذهنت رو از همه‌ی اینا آزاد کن آوا. چند ساعت به خودت زمان بده.. آوا کماکان سر تکان داد و لب زد: ـ نه اینطوری نمی‌شه معین به منی که این همه بهش نزدیک بودم انقدری اعتماد نداره که جوابم رو بده بعد من چطور یه نفر رو ببرم توی بازیش... توی این بازی پیش پیش بازنده‌ایم.
ادامه مطلب ...
1 466
14
#تجانس🪐 ـ این یه بازی تو می‌تونی تاست رو اینجا نزیزی اما بدون جای بهتر هم برای بازی نیست. ـ من اهل بازی نیستم. مهران کلافه پوفی کشید: ـ تو اهل باخت هم نیستی. ـ واضح و بدون حاشیه بهم بگو از من چی می‌خوای؟ - می‌خوام اگه دوست داشتی و خودت رو آماده‌ی این بازی دیدی راستین رو بکشی توی دار و دسته‌ی پرتو. اینبار آوا برنده جوابش را داد: ـ نمی‌تونم باور کنم توالی این حوادث و رسیدن به تو می‌تونه یه اتفاق باشه. ـ می‌تونی به این فکر کنی که یکی اون بالاست که خواسته همه چی به دسته همونی باز بشه که یه روزی ناخواسته باهاش گره خورده. آوا پوزخند زد: ـ باران اگه می‌دونست تو پلیسی تو روت، نگاه هم نمی‌کرد. ـ نمونه‌ی بارز باران جلوم نشسته که داره بال بال می‌زنه از اینجا بره بیرون تا بره سراغ یکی که لنگه‌ی منه. ـ من باید فکر کنم. ـ حتما" این کار رو بکن. اگر هم دوست داری وصلت کنم به کسی که تخصصش روشن کرده کسایی که فکر می‌کنن وسط بازین اما در واقع در پرت‌ترین مختصات بازی قرار دارن. ـ بعدش چی می‌شه؟ ـ بعدی نداره. بعدش دست ماست. ـ معین اونی که شما فکر می‌کنید نیست. ـ خیلی خب هانی، معین اونی که ما فکر می‌کنیم نیست. کمک کن بشناسیمش به خاطر اون پنج‌تا چوبه‌ی داری که عادلانه نیست. آوا دستی روی صورتش کشید مکث کرد و نفسش را با صدا بیرون داد. ـ گفتی اهل معامله نیستی بعدش پرونده‌ی رعد چی می‌شه؟! مهران چشمکی زد: ـ از چی داری حرف می‌زنی؟ آوا متعجب نگاهش کرد و مهران ادامه داد: ـ چه تو این کار رو برای ما بکنی چه نه. من نمی‌دونم از کدوم پرونده و ماجرا حرف می‌زنی؟ لبش به لبخند کش‌آمد و لب زد: ـ وقتی از مصادر به مطلوب حر ف می‌زنم یعنی همین. این همون بی‌قانویه که برای منِ مرد قانون عین قانونه آوا.
ادامه مطلب ...
1 440
12
رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید توجه بفرمایید این قصه به هیچ عنوان فایل حلال و قانونی نداره و تنها راه کامل خوندنش عضویت در کانال vip هست. نحوه‌ی عضویت کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان به شماره حساب ❌ 6037691616993010 ❌ واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻
1 018
0
#تجانس🪐 آوا پر بغض لب زد: ـ تناقض داری سردار نمی‌شه به محتوای قانونی معترض بود اما ازش سرپیچی نکرد.. چینی روی بینی مهران افتاد و با صدای بمش جواب داد: ـ من سردار نیستم آوا عاصی.. آوا صورتش را تلخ جمع کرد و دیگر هیچ نگفت.چند دقیقه سکوت بینشان را فقط صدای فریادها و هیجان آدمهای توی سالن پر می‌کرد که آوا آرام پرسید: ـ من باید چی کار کنم؟ ـ نمی‌خوام کاری کنی آوا... آوا سری به تاسف تکان داد. مهران تکیه‌اش را به پشتی صندلی داد و پرسید: - یه نگاه بهشون بنداز به نظرت چند نفر از اینا مسلحن. آوا چشمان خیسش را پاک کرد و ابتدا متعجب به او خیره شد و بعد سرش را چرخاند و به هیاهوی سالن نگاه کرد به جماعتی که مملو از هیجان بودند. خیلی‌هایشان چهره‌ی موجه‌ی داشتن و به نظر مسلح نمی‌آمدند: _ اینا سلاحشون مشتشون باید باشه. مهران تای ابروی بالا داد و با سرانگشتش ته ریشش را لمس کرد: - اشتباهت درست همینجاست، اینا شاید به نظر تو یه مشت آدم عادی بیان اما حقیقت اینه که اینا تکلیف خیلی چیزها رو توی همون تعادل اقتصادی و توازن اجتماعی مشخص می‌کنن و نقش مهره‌ی اصلی رو بازی می‌کنن. برخلاف تصورت من می‌تونم شرط ببندم حداقل یک پنجمشون مسلحن. لحظه به لحظه بر تعجب آوا افزوده می‌شد که پرسید: - خب چرا نمی‌گیرینشون؟ مهران لبش انحنای شبیه به لبخند گرفت: ـ از سوپاپ اطمینان چی می‌دونی؟ ـ دارید هیجانات کاذبشون رو توی اینجا تخلیه می‌کنید؟ ـ بهتر بگیم داریم به هیجانات کاذبشون مسیر بهتری می‌دیم. اما نباید فراموش کنیم مسیر درست همیشه به انتحای خوب ختم نمی‌شه ... گاهی راه درسته، هدف مشخص، اما مقصد نامعلومه.
ادامه مطلب ...
1 342
13
رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید توجه بفرمایید این قصه به هیچ عنوان فایل حلال و قانونی نداره و تنها راه کامل خوندنش عضویت در کانال vip هست. نحوه‌ی عضویت کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان به شماره حساب ❌ 6037691616993010 ❌ واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻
1 944
1
#تجانس🪐 آوا دستانش را در هم گره زد تا لرزشش را پنهان کند: ـ گاهی توی یه مسیر درست با هدفی مشخص بنزین تموم می‌کنی و همون می‌شه نقطه‌ی سقوطت. ـ چی می‌خوای بگی؟ ـ رعد مسیرش درست بوده هدفش هم مشخص اما بنزین تموم کرده. ـ اما... مهران کف دستش را بالا گرفت: ـ فرض کن پرونده رو به ما ندن؛ یه مأمور دیگه که در راستای ما فکر نمی‌کنه پیگیر ماجرا بشه تهش می‌دونی چیه؟ آوا سری به طرفین تکان داد: ـ به عنوان یه مجری قانون بهت می‌گم ماجرا به اینجا ختم نمی‌شه، رعد می‌شه یه گروه مفسد اقتصادی و با بزرگ نمایی کارهای هم که نکرده می‌ریزن رو سرش. آدمهای که منتظر بودن آب گل‌آلود بشه به این ریسمان چنگ می‌زنن برای نجات خودشون. شما می‌شید یکی مثل سلطان سکه صدها سلطان دیگه‌ی که شاید فقط یه نماد بودن از یه گروه اون وقت نه تنها مصلح اجتماعی شناخته نمی‌شید که برعکس مجرم معرفی می‌شید و حداقل حکمتون اعدامه. به پنج‌تا چوبه‌ی داری فکر کن که عادلانه نیست.. لب آوا شروع به لرزیدن کرد و سعی کرد با نفس‌های کوتاه خودش را کنترل کند، این لرزشهای عصبی و هیستریک آخر او را می‌کشت. مهران کوتاه مکث کرد و اینبار با اطمینان بیشتری در چشمان او زل زد و گفت: ـ آب گل‌آلود واسه خیلی از ضابطین قضایی خوشاینده. ـ شما که ادعای امنی.. مهران مصمم میان کلامش رفت: ـ هیچ باغچه‌ی بدون کرم نیست آوا. حتی تنومندترین درختها هم به این بیماری مبتلان... ـ ته حرفت چیه؟! ـ من نمی‌خوام بذارم کسی از رعد ارتزاق کنه. ـ من قراره سوپاپ اطمینان بشم...؟
ادامه مطلب ...
1 479
13
رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید نحوه‌ی عضویت کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان به شماره حساب ❌ 6037691616993010 ❌ واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻
947
0
#تجانس🪐 مهران آرام جوابش را داد: ـ داری به چی فکر می‌کنی؟حق نداری راجع به احساس اون اشتباه فکر کنی. آوا عصبی به سمتش چرخید صدایش به یکبار اوج گرفت: ـ بارانِ من دوست داشت. کاش این یه جمله رو بفهمی...اِنقدر دوست داشتنش شریف و پاک بود که وقتی فهمید زن داری با فرشید تن به یه خودکشی عاطفی داد تا به تو صدمه نزنه.. ـ من مقصر احساس کسی نیستم دخترِ خوب. کما اینکه بهش احترام می‌ذارم، به عنوان یه هم وطن و حتی یه انسان. و شما فکر کن که کسی در مخیله‌ش می‌گنجید که به رابطه‌ی احساسی من صدمه بزنه.. آوا عصبی فریاد کشید: ـ من رو برای چی آوردی اینجا؟ ـ آوردم اینجا بدونی زیر پوست این شهر چه خبره! ـ چه خبره مهرانِ جم، سرآشپزِ رستوارنِ شایلی، مالکِ تمام و کمال رستوارنهای زنجیره‌ی شایلی اینجا چه خبره؟ مافیا فقط سر از آستین ما در می‌آره یا نه تو هم یه بخشی از این مافیایی فایتر.. مهران اینبار مصمم جوابش را داد: ـ روزی که من اینجا وسط رینگ بودم و از قضا دو تا چشم منو رو رصد می‌کرده، زن داشتم. احساس داشتم و قلب...زنم رو سر همین قانون شکنی برده بودن و من بعد از سالها اومده بودم روی رینگ الان اگه مالکِ رستوارن شایلی بودن برات محل سواله می‌تونم یه رزومه سخت کاری بهت نشون بدم که حتی توی یه خطش قانون شکنی نبوده و نیست، پس اگه از مافیا می‌خوای حرف بزنه بسم الله بشین بهم دقیق بگو باران اونی بود که به دارک‌وب وصلتون می‌کرد.؟ ـ ما یه هکر داریم... ـ من مافوق راستینم دخترِ خوب فکر نکن منم مثل اون می‌تونی بازی بدی. به من نوشخارهای مغزیت رو تحویل نده. شروین قد این حرفها نیست. هکره؛ کار بلده؛ درست. اما اندازه‌ی این صوبتا نیست. جسارت این مهم رو نداره. کی قد این کارا بود که زدید و بردید هر چی بیت‌کوین غیرقانونی بودَ رو، و کسی نتونست یقه‌تون رو بگیره و کله‌تون کنه. نفس آوا توی سینه بکس و باد می‌شد که مهران مچ دستش را گرفت و نشاندش روی صندلی کنارش و گفت: ـ من یه دختر دارم، حتی قبل از اینکه یه دختر داشته باشم برای دخترای این مملکت سالها دویدم و منتی سرشون نیست که نیست که کاش می‌شد خیلی قانون‌ها رو عوض کرد که منم مثل تو موافق اینم یه نخسه رو نمی‌شه واسه سالها پیچید. اعتراض به محتوای قانون توی منم هست اما سرپیچی از همین قانونی که بهش معترضم نه، یه چند دقیقه هیچی نگو و به این فکر کن آوردمت جای که ماجرا از اونجا شروع شده. بعد اگه خواستی ادامه می‌دیم.
ادامه مطلب ...
2 064
14
#تجانس🪐 ـ چرا؟ مهران دست به سینه شد و نگاهش دوخته شد به نورهای رقصان توی فضا و آدمهای که انگار جهان زیر پاهایشان بود و دنیا در کف اقبالشان. مهران به ساعت مچی‌اش اشاره کرد و گفت: ـ تازه ساعت یازده صبحه. این سالن رو خوب نگاه کن.. پر از پنجره‌است اما اگه بخوان تاریکش بکنن جوری این کار رو می‌کنن که تو فکر می‌کنی نیمه شب اومدی اینجا.. آوا خیره نگاهش کرد و چشمانش رد باریکی گرفت. صدای توی گوشش زنگ زد« آوا فقط باید توی قفس ببینی‌اش... معرکه‌است معرکه». چشمانش که به بار نشست بغض که صدایش را زخمی کرد مهران نچی کشید و لب زد: ـ نچ... فکر می‌کردم زودتر از اینا بشناسیم.. بهت ناباوری و تشویش میان صدا و اشکهای دخترک موج می‌زد که کف هر دو دستش را گذاشت روی صورتش و هق زد. مهران دستش را روی بازوی او کشید و چینی به بینی انداخت و گفت: ـ هی آوا... فکر می‌کردم محکم‌تر از اینا باشی.. صدای هق هق آوا میان صدای هیاهو گم شد. ـ متاسفم برای اتفاقی که برای دوستت افتاده. ـ تاسف تو باران رو بهم بر نمی‌گردونه فایتر.. فایتر را با خشم و نفرت ادا کرده بود. مهران زیر لب آرام زمزمه کرد: ـ فایتر... انگشت آوا به سمت رینگ چرخید و لب زد: ـ همین جا دیدت نه؟ مهران سرش را تکان داد و آوا دستی روی اشکهایش کشید و لب زد: ـ چقدر ترسناکید. کدوم وجه‌تون خود واقعیتونه؟ هان؟ باران عاشق یه فایتر شد بود که دست بر قضا رستوران دار بود و حالا...سرهنگی؟ سرداری؟ چی تو؟ مهران سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد: ـ من یه سربازم آوا آوا روی صندلی خودش را رها کرد و پرسید: ـ کامران هم با نقشه اومده جلو؟آره!
ادامه مطلب ...
1 434
14
رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید نحوه‌ی عضویت کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان به شماره حساب ❌ 6037691616993010 ❌ واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻
1 889
0
#تجانس🪐 ـ بذار بدون تعارف بهت بگم اگه باران دولتشاهی به ضرب مستقیم گوله‌ی نظامی هم می‌مرد از نظر قانونی و موقعیت که مقتول درش قرار داشته و با توجه به سوابقی که داشته؛ عملا" خطر قابل توجهی یقه‌ی ضابط قضایی رو نمی‌گرفت. من نمی‌خوام بهت اینجا توضیح بدم که محتوای قانون عادلانه‌است یا نه، که اون یه بحث جداست.می‌خوام بهت بگم اون فرد نخواسته کسی پی به هویتش ببره و گرنه کشتن باران دولتشاهی توی اون شب خاص برای اون مامور دردسر چندانی نداشته. پس دوتا فاکتور می‌مونه... یا کسی که به باران شلیک کرده مامور نبوده یا هدف دیگه‌ی داشته. چشمان آوا رد باریکی گرفت و به نیم رخ او زل زد. مهران ماشین را به داخل مجتمع بزرگ و لوکسی برد و گفت: ـ حالا اگه تو فکر می‌کنی قطره چکونی حرف بزنی و کمتر اطلاعات بدی بیشتر به نتیجه می‌رسی به مسیر خودت ادامه بده. ماشین را که توی اولین جایِ‌پارک متوفق کرد قاطعانه گفت: ـ این عکس رو راستین ندیده و قرار هم نیست ببینه و بهتره که تو هم در موردش چیزی بهش نگی. یه سری چیزها در هر مرام و مسلک و سلیقه‌ی هم که باشی آوانگارده دیدن کسی که دوسش داری بغل یکی دیگه از همون دسته‌است. پس بهتره راستین چیزی ازش ندونه. دستش به سمت دستگیره‌ی در رفت. از ماشین پیاده شد و رو به آوا گفت: ـ نمی‌خوای پیاده بشی؟ آوا مردد در ماشین را باز کرد و از ماشین پیاده شد. جاده‌ی مقابلش بیش از قبل مه‌اندود شده بود. راستین به او درست گفته بود. دست مرد مقابلش پر‌تر از اینها بود که او حتی فکرش را می‌کرد. دقایقی بعد میان نورهای تند و تیز سالنی که در تاریکی مطلق فرو رفته و صدای هیجانش مثل انفجار وسط سکوت بود ایستاده بودند. آوا خیره به دو مردی که وسط رینگ به هم ضربه می‌زدند شد و پرسید: ـ اینجا کجاست؟ ـ مسابقات MMA اینبار آوا پرسشگرانه نگاهش کرد و او به تکان دادن سرش اکتفا کرد و به دیوار پشت سرش تکیه داد: ـ خوب نگاهشون کن..
ادامه مطلب ...
1 843
12
#تجانس🪐 آوا کلافه شد و مهران خم شد از داشبور ماشین عکسی بیرون کشید و به سمتش گرفت و گفت: ـ این عکس یه نفر سومی داره. اون نفر سوم کیه. آوا عکس را توی دستش گرفت و به خودش میان آغوش معین نگاه کرد. لبخندِ روی لبش حقیقی‌ترین لبخند تمام عمرش بود. نفسش را آه مانند بیرون داد که مهران پرسید: ـ باران عکس رو ازتون گرفته درسته؟ آوا سرش را بالا و پایین تکان داد: ـ بله تنها باران و برادرم از رابطه‌ی من و معین خبر داشتن. ـ پرتو آدم محافظه کاریه، آسه هم رفته آسه هم اومده چطور تونستی بهش نزدیک بشی؟ ـ با هم توی یه حزب بودیم دیدارهای پشت پرده‌ی ستادهای انتخاباتی و بعدش هم رابطه‌مون رنگ دیگه‌ی گرفت. ـ خب؟ آوا کلافه‌تر شد: ـ خب نداره. مهران پدال گاز را فشرد و در حالی که آرام رانندگی می‌کرد پرسید: ـ دوست داری قاتل باران پیدا بشه؟ ـ دلیل این همه سوال و جواب و ربطشون به مرگ باران رو نمی‌دونم... ـ هر چیزی که از نظر تو بی‌ارزشه برای ما ممکنه کلید یه معما باشه. ـ من یه زمانی اصلاح طلب بود و بعد فهمیدم اصلاحات کارساز نیست رهاش کردم. معین اما سرجاش موند. نشد ادامه بدیم. مهران دور برگردان را پیچید و پرسید: ـ چقدر ازش استفاده می‌کردید؟ ـ باور کن جز موارد کوچیک و شاید کم اهمیت چیز بیشتری نبود. و مهران ترجیح داد مسیر بحث را به جای دیگری ببرد: ـ گوش کن دختر خوب، یه ضابط قضایی با اسحله‌ی که نظامی نبوده وسط شلوغی‌های شهر صاف زده تو قلب یه دختر و به قتل رسونده‌اش. دلیل این قتل شاید برای شما و برادر نون به نرخ روز خورِ اون مرحوم مطالبه‌گری باشه اما برای من نیست.. آوا پوزخندی زد: ـ کی دست از تکرار سناریوهای تکراری برمی‌دارید؟ خودتون چندشتون نمی‌شه؟!
ادامه مطلب ...
1 245
12
⭕️ آکادمی «شهر قصه» در دوره‌های پیشرفته برگزار می‌کند: ⚜️کارگاه آموزشیِ رمان‌نویسیِ پیشرفته با «زیبا سلیمانی» 📍ایده‌پردازی و کمک به بسط ایده‌های ذهنی شما. 📍پرداخت درست شخصیت با شناخت عناصر اصلی در شخصیت پردازی. 📍 پرداخت درست ضد قهرمان با تکیه بر توانایی‌های آن جهت ایجاد کنشی درست در داستان. 📍کمک به تیپ سازی در خلق شخصیت‌های فرعی‌. 📍بررسی پلات‌های شما و‌ مشارکت در پلات‌نویسی 📍هم خوانی و نقد و بررسی رمانهای در حال تایپ 📍این کارگاه به صورت‌ماهانه و هفته‌ی یکبار برگزار می‌شود. 📍شایان ذکر است تمام آموزش‌های بنیادی نویسندگی در کلاس‌های مبتدی آکادمی شهر قصه، آموزش داده شده است. برای اطلاع از نحوه‌ی شرکت در این دوره به آیدی زیر پیام دهید.
ادامه مطلب ...
1 459
1
رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید نحوه‌ی عضویت کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان به شماره حساب ❌ 6037691616993010 ❌ واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻
1 343
0
#تجانس🪐 آوا تا آمد جوابی بدهد مهران قاطعانه لب زد: ـ راه بیافتید تا بیشتر از این گند نزدید.. و دقایقی بعد در حالی پشت فرمان ماشین می‌نشست که مقصدش جای بود که حقایق زیادی را در دل خود جای داده بود. آوا که کنارش نشست آرام پرسید: ـ کامران رو برای چی بازداشت کردید؟ دستش دور فرمان ماشین مشت شد و سری به طرفین تکان داد و گفت: ـ جوابش قطعا" مطلوب تو نیست. آوا دستانش را در هم حلقه کرد و گفت: ـ هنوز هم نمی‌خوای بگی کجا داریم می‌ریم؟ ـ می‌خوایم بریم یه مسابقه رو تماشا کنیم. ـ مسابقه؟ ـ بله یه مسابقه که شاید از همون جا خیلی چیزها شروع شد. آوا لبانش را به هم فشرد و سکوت کرد. کمی که از مسیر گذشت؛ مهران پرسید: ـ اطلاعات دارک‌وب رو کی بهتون می‌داد؟ آوا متعجب و خیره نگاهش کرد. ـ جواب همین سوالهای ساده شاید بشه جواب کل مسئله. ـ شما چیزی هست که ندونی؟ ـ من آدم صبوری‌ام و به دلیل صبر زیادم بین خیلی‌ها به گاندو معروفم.. وقتی هم بخوام کاری رو از اول شروع کنم هیچ چیزی نمی‌تونم تمرکزم رو بهم بزنه. ـ آدم وقتی مقابل شما می‌شینه به جرم‌های نکرده هم اعتراف می‌کنه و این عادلانه نیست.. ـ از دارک‌وب بگو...از پرتو بیشتر.. آوا مکث کرد و دستش به سمت شیشه‌ی ماشین رفت و کمی شیشه را پایین کشید و هوا تازه را به ریه‌هایش دعوت کرد: ـ این دیدار اسمش چیه؟ بازجویی؟ مهران پشت چراغ قرمز روی ترمز زد و به سمتش چرخید. دست به سینه شد و خیره نگاهش کرد و آرام جواب داد: ـ این یه گفتگوی دوستانه‌است من متهمین رو به دیدن یه مسابقه دعوت نمی‌کنم.
ادامه مطلب ...
1 218
17
#تجانس🪐 سر مهران به سمتش چرخید: ـ کی بود از عدالت و محکمه‌ی عادلانه حرف می‌زد؟ احیانا" تو نبودی؟ آوا جسورانه مقابلش ایستاد: ـ آره من بودم و الان این حداقل‌ترین حق طبیعی منه که بدونم قراره کجا بریم. و مهران اینبار پوزخندی زد و گفت: ـ به حق طبیعی شما هم می‌رسیم.. و بعد چرخید و در نگاه راستین خیره شد. نگاهش مخلوطی بود از دلخوری و خشم و نکوهش. راستین کوتاه چشم بست و کوتاه لب زد: ـ حق داری هر چی بگی، راجع بهش بعدا" حرف می‌زنیم... و مهران آرام اما پر عتاب روی شانه‌اش ضرب گرفت: ـ مشکل اینجاست که من حرف نمی‌زنم عمل می‌کنم. راستین کوتاه‌تر از قبل چشم بست و آوا به حرکت دست مهران روی سرشانه‌ی او خیره شد و مهران با همان خشم توی کلامش لب زد: ـ این پرونده رو میذاری تو اتاق بعدش ته راهرو دست چپ پله‌ها رو می‌ری پایین خودت رو معرفی می‌کنی. و اینبار راستین زیر لبی غرید: ـ شِت!! مهران که رو به جلو قدم برداشت او مسخ شده سرجایش ایستاد و فهمید اینبار تنها اطاعت به کارش می‌آید. رو به آوا پلکی زد و گفت: ـ نگران نباش برو.. و آوا نگران و بی خبر پرسید: ـ تو چی؟ راستین قدمی جلو آمد و تا آمد دست روی سرشانه‌ی آوا بگذارد صدای مهران به گوشش رسید: ـ اینجا هم دوربین داره الاغ.. دست راستین روی هوا ماند و فکر کرد آمدنی هم دست آوا را توی همین اداره گرفته بود و سخت چشم بست و آوا خیره نگاهش کرد و راستین زد به شوخی خنده: ـ سند لازم شدم برو برام سند بیار...
ادامه مطلب ...
1 510
16
رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید نحوه‌ی عضویت کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان به شماره حساب ❌ 6037691616993010 ❌ واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻
1 801
3
#تجانس🪐 همان موقع سرباز وظیفه‌ی نزدیک مهران شد و پا کوبید و گفت: ـ سرگرد حامدی این پرونده رو دادن بدم به شما جناب سر.. مهران کف دستش را بلند کرد و نگذاشت ادامه‌ی حرفش را بزند. ـ دستت درد نکنه. پرونده را از دستش گرفت. سرباز دوباره پا کوبید و آوا پرسشگرانه نگاه کرد و راستین جلو آمد: ـ کجا دارید می‌رید..؟ مهران اعتنای به او نکرد و همین بند دلش را پاره کرد که وخامت اوضاع خرابتر از آن است. چرا که نگاه از او می‌دزد. آوا شانه‌ی بالا انداخت و مهران با گامهای بلند به سمت در پشتی آگاهی قدم برداشت. آوا وقتی با او همگام می‌شد پرسید: ـ این سوال منم هست. مهران سری تکان داد و شماره‌ی گرفت و از آن ور خطی پرسید: ـ چی شد؟ و جواب گرفت: ـ حلش کردم. ـ دمت گرم، این گوساله رو هم بده بندازن بازداشگاه حالش جا بیاد. دست راستین همان لحظه نشست روی صورتش. فهمید مخاطب مهران کیست.صدای علی از آن ور خط توی گوش مهران نشست: ـ جلوی این دختره نزن تو پرش. من خودم باهاش حل می‌کنم. و از ذهن مهران زشت‌ترین‌ها گذشت تا نثار اویی کند که بی‌احتیاطی کرده بود اما خود خوری کرد. سرجایش ایستاد و سعی کرد کوتاه نفس بکشد تا دستش جلوتر از زبانش حال اویی را که دوربین‌های کافه را به هیچ انگاشته و آوا را برای ریکاوری به آنجا برده بود را به بدترین شکل ممکن نگیرد. نفسش را کلافه بیرون داد و در نگاه راستین خیره شد: ـ تصمیم نداری که تا مقصد ما رو همراهی کنی؟ خشم میان کلامش را راستین بیش از هر زمانی متوجه شد و سری تکان داد و پرسید: ـ فقط... و مهران اینبار میان کلامش رفت برنده پرسید: ـ فقط؟ و آوا مداخله کرد: ـ من نباید بدونم کجا می‌ریم؟
ادامه مطلب ...
1 793
18
#تجانس🪐 - اونجا که دوربین نداشت؟ ـ ببخش داداش اگه ازت اجازه نگرفتن واسه نصب دوربین. ـ لعنتی! علی نگرانی‌ش را از پشت خط حس کرد و زد به شوخی خنده: ـ دستور از بالا اومده بود. خودش قاضیه دادا دیگه جلوش چهارتایی نیایی که اینبار تو و عاملِ ماجرا رو کت بسته می‌فرسته جای که عرب نی انداخت.. صدای خندان علی هم نتوانست خشمش را از این بی‌احتیاطی کم کند. لبش را از تو مکید و گفت: ـ دمت گرم. صدای خنده‌ی علی به اوجش رسید و به زحمت خودش را کنترل کرد و گفت: ـ کار رو تو کردی دم خودت گرم. حرصی جواب شوخی علی را داد: ـ زر نزن... ـ ببین آماده باش یه دوسال دم پرش نباشی.. پیشنهاد می‌کنم ماموریت داوطلبی بری لب مرز. نفسش را پر صدا بیرون داد و پرسید: ـ مطمئنی همون یه دوربین رو داشت؟ ـ والا من فقط کافه رو پاک سازی کردم دیگه شما و لیدی شهر رو آباد نکرده باشید صلوات..! زیر لبی و محکم نامش را غرید: ـ علی!! ـ چیه ترش کردی؟ اگه حاجیمون حواسش نبود که الان هدر رفته بودی...برو خدات رو شکر کن اهل حال بوده فهمیده رفتی پی چی. تا آمد جوابش را بدهد. در باز شد. مهران که با قدمهای بلند از اتاقی که آوا در آن قرار داشت بیرون آمد نفسش توی سینه بکس و باد شد و هول هولکی با علی خداحافظی کرد. حس کرد اینبار اوست که در این دوباره‌ها آزموده می‌شود. ایستادنش یک حرکت غیرارادی بود. چشمانِ نگرانش رفت روی دستهای مهران که کتش را حمل می‌کرد و سری تکان داد و مهران نگاه دزدید و او انگار همان جا خودش را تمام شده دید. قدمی جلو رفت و با دیدن آوای که پشت سر مهران راه افتاده بود کوتاه پرسید: ـ کجا؟
ادامه مطلب ...
1 157
18
⭕️ آکادمی «شهر قصه» در دوره‌های پیشرفته برگزار می‌کند: ⚜️کارگاه آموزشیِ رمان‌نویسیِ پیشرفته با «زیبا سلیمانی» 📍ایده‌پردازی و کمک به بسط ایده‌های ذهنی شما. 📍پرداخت درست شخصیت با شناخت عناصر اصلی در شخصیت پردازی. 📍 پرداخت درست ضد قهرمان با تکیه بر توانایی‌های آن جهت ایجاد کنشی درست در داستان. 📍کمک به تیپ سازی در خلق شخصیت‌های فرعی‌. 📍بررسی پلات‌های شما و‌ مشارکت در پلات‌نویسی 📍هم خوانی و نقد و بررسی رمانهای در حال تایپ 📍این کارگاه به صورت‌ماهانه و هفته‌ی یکبار برگزار می‌شود. 📍شایان ذکر است تمام آموزش‌های بنیادی نویسندگی در کلاس‌های مبتدی آکادمی شهر قصه، آموزش داده شده است. برای اطلاع از نحوه‌ی شرکت در این دوره به آیدی زیر پیام دهید.
ادامه مطلب ...
1 560
0
سلام عزیزای دلم تنها راه قانونی و حلالِ خوندنِ رمان‌های من عضویت در کانالهای خصوصی این رمان‌ها یا عضویت در کانالهای عمومی هست. رمان گل سرخ در vip رو به اتمامه و ما در فصل پایانی قرار داریم🌹این فرصت رو براتون تمدید کردم که دیگه بعدها بهانه‌ی نباشه برای خوندن غیرقانونی رمان. و قطعاً به این زودی این فرصت دوباره تمدید نمی‌شه. ممنونم که همراه منید.🙏🏻❤️‍🔥
1 404
0
به درخواست مکررتون بریم واسه یه تخفیف جذاب 🌹🌹 به مناسبت روز قلم اونم با تخفیف 🔥25٪🔥 این تخفیف روی کانالهای حق العضویتی بنده قرار می‌گیره که من لیستش رو پایین خدمتتون عرض می‌کنم. ❌و فقط تا هفت روز برقراره❌ تجانس قیمت قبل از تخفیف❌35000❌تومان بوی جنگلهای‌افرا قیمت قبل از تخفیف ❌40000❌تومان گل سرخ قیمت قبل از تخفیف❌40000❌تومان 🔥پکیج یک🔥 تجانس + بوی جنگلهای افرا+ گل سرخ قیمت قبل از تخفیف 115000 تومان🤌 قیمت بعد از تخفیف 87000 تومان🤌 ❤️‍🔥پکیج دو❤️‍🔥 تجانس + بوی جنگلهای افرا قیمت قبل از تخفیف 75000 تومان❤️‍🔥 قیمت بعد از تخفیف 57000 تومان😱😱😱❤️‍🔥 ❤️‍🔥پکیج سه❤️‍🔥 بوی جنگلهای افرا+گل سرخ قیمت قبل از تخفیف 80000 تومان 🥰قیمت بعد از تخفیف 60000 تومان😱😱😱🥰 🔥پکیج 4🔥 تجانس + گل سرخ قیمت قبل از تخفیف 75000💃🏼 قیمت بعد از تخفیف 57000 😱💃🏼 کانالهای هر رمان هم به صورت تکی عضو گیر خواهد داشت البته مثل سابق با آف بیست درصدی. پس برای تجانس مبلغ 28000تومان🤌 بوی جنگلهای افرا 32000تومان🤌 و در نهایت گل‌سرخ🌹 32000تومان 😱❤️‍🔥خواهد بود. برای استفاده از این فرصت کافیه پکیج مورد علاقه‌تون رو انتخاب کنید و مناسب با مبلغ بعد از تخیفش هزینه رو به شماره حساب 6037691616993010 بانک صادرات به نام زیبا سلیمانی واریز کنید و شات واریزیتون رو به آیدی زیر ارسال کنید و لینک کانالهای مربوط رو دریافت کنید. ❌توجه بفرمایید این تخفیف فقط تا پایان هفته‌ی جاری برقراره 👌👌👌❌ از همراهی تمام شما عزیزان کمال تشکر رو دارم❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥
ادامه مطلب ...
1 244
1

sticker.webp

1
0

sticker.webp

1
0
#تجانس🪐 « دوباره‌ها دوباره‌ها» ذهنش پر از بلوا بود و نگاهش پر از ترس که مبادا اویی که به مسلخ دوباره‌ها می‌رود آوای او باشد. خطِ فکری مهران را خوب می‌شناخت و می‌دانست برای حقیقت از تمامش می‌گذرد و این اوج شرافت بود برای مردی که در دوباره‌های تاریخ سربلند بیرون آمده بود. دستی میان موهای پرش کشید و انتظار کشنده‌ی را به تماشا نشست. انتظاری که سالها پشت پنجره‌ی خانه‌ی بهشت مشقش کرده بود تا کسی بیاید از فراسوی هستی و او را به آغوش بکشد و ببرد از آن خانه که برایش شبیه به همه چیز بود الا بهشت. صداها توی سرش دوران گرفته بود، گاهی مهکام بود که به او نوید زندگی می‌داد« هر روز که چشمات رو باز می‌کنی زندگی یه فرصت دوباره بهت می‌ده و این زیباترین حقیقت کتمان ناپذیر دنیاست». گاهی زنی در اوج مستی وسط کازابلانکا می‌خواند « ای همسفر ای همسفر.. بی من مکن قصد سفر ...هرجا می‌خوای بر برو اما منو با خود ببر.» تهش هم با همان صدای مخمور یک «برای پسرم راستین» می‌چسباند و اوی دیوانه را دیوانه‌تر می‌کرد چرا که دوست داشت فریاد بزند« اوی که به این سفر رفته تویی نه من» و گاهی دختری با صدای پر بغض توی گوشش لب می‌زد« کامی!». وسط دوباره‌های تاریخ ایستاده بود جای که حتی فراموش نکرده بود یک روزی به التماس به حجار گفته بود« مهشید بیا و بگو دروغه» و مهشیدی که سرد و سنگی در چشمانش نگاه کرده بود و گفته بود «عین حقیقته». حالا دختری توی اتاق کنار مردی نشسته بود که یک روز او را از سیاه‌چال زندگی‌اش بیرون کشیده و به نور رسانده بود و اگر چه یقن داشت که برای آوا هم نور خواهد داشت اما دلشوره داشت از بغضی که می‌رفت در سینه‌ی آوا برای هزارمین بار بشکند شکستن آوا قلبش را می‌شکست. صدای ویبره‌ی گوشی موبایلش حواس پرتش را به آن داد و دستش را برد توی جیبش و موبایلش را بیرون کشید و به نام علی خیره شد. انگشتش وقتی روی صفحه به حرکت در آمد که هنوز توی سرش پر بود از صدا. ـ جلوی قاضی و ملق بازی؟ گیج از آنچه می‌شنید پلکی زد و کف دستش را روی صورتش کشید و گفت: ـ چی شده؟ علی با خنده جوابش را داد: ـ چیزی نیست بابا خودت رو خیس نکن دادم دوربین کافه رو برات دلیت کردن. کف دستش را اینبار عصبی روی صورتش کشید و پر خشم گفت:
ادامه مطلب ...
1 812
15
#تجانس🪐 دلچرکین شدم: ـ کامی بهت از میعن گفته؟ ـ مهم این نیست که کی گفته مهم اینکه یه زمانی معین پرتو انقدر بهت حال داده که الان نتونی به سادگی ازش بگذری..اینطور نیست؟ عصبی شدم: ـ نه نیست. چینی به بینی انداخت: ـ به چه قیمتی؟ به قیمت خون باران.. تنم یخ کرد. دستانم به وضوح لرزید حرف باران وسط ماجرای رعد چه کار می‌کرد؟ ـ معین تو رعد نبود.. ـ پس تو به پشتوانه‌ی کی زمردی که قاچاق وارد می‌شد رو می‌بردی می‌فروختی و پولش رو می‌ریختی توی اون اتحاد تا به خیال خودت یه مصلح اجتماعی باشی و ژست اپوزسیون بگیری و از برابری مدنی دم بزنی؟ دستش زیادتر از آنچه کامران گفته بود پر بود و من تهی بودم مقابل اوی که مرا مثل دفترخاطراتش خوب می‌خواند و بلد بود. استیصالم را که دید یک لیوان آب ریخت و به سمتم آمد روی صندلی کنارم نشست و لیوان را به دستم داد: ـ به خاطر تو دارم از اول شروع می‌کنم.. صداقت داشت کلامش. لیوان را از دستش گرفتم و گفتم: ـ 23... نگذاشت حرفم کامل شود نفسی بیرون داد و گفت: ـ می‌دونم 2310 خانواده داره از پولشوی تمیز تو ارتزاق می‌کنه.. ـ اون پولها می‌تونست بره توی جیب یه دم کلفت و به جای ایجاد تعادل اجتماعی بیشتر از قبل توازن رو بهم بزنه و اختلاف طبقاتی ایجاد کنه من فقط اندازه توانم این پولها رو رسوندم دست اونایی که بهشون احتیاج داشتن.. سرش را بالا و پایین تکان داد: ـ حالا وقتشه من ازت بپرسم، تو کی؟ پلیس مبارزه با مفاسد اقتصادی؟ مصلح اجتماعی؟ کی هستی تو؟ اتحاد لو رفته بود. ته دلم خالی خالی بود و دستم خالی‌تر. باران نبود حاصل اعتمادم به آدمها تنهای بود. دستِ تنها تا کجا می‌توانستم از اتحاد و آرمانمان دفاع کنم؟ ـ من همونی‌ام که بهم گفتی از ایران برم. ـ برای حفظ جونت... اینبار من نگذاشتم حرفش کامل شود: ـ توجیه قشنگیه! پوزخند زد: ـ سفسطه رو خوب بلدی آوا عاصی.. ـ می‌خوای چی کار کنی؟ می‌خوای حکم پلمپ اتحاد رو بدی؟ پرونده‌ام رو بفرستی دادگاه و تهش چی بشه؟ زندانی بشم. باشه من جرم کردم و دندم نرم تاوانش رو می‌دم. اما تو قبل از امضای اون برگه و پلمپ اتحاد لطفا" برای 2310 نفر کار پیدا کن.. این شهر خسته شده از دیدن زباله گرد.. سرش به سمتم چرخید و در برمودای نگاهش نوری درخشید: ـ من شاید اهل معامله نباشم ام اهل بازی چرا.. خیره نگاهش کرد و او اینبار از جایش بلند شد و محکم گفت: ـ دنبالم بیا آوا..باید بریم جایی. بلند شدم. پاهایم دیگر مال من نبود که دنبال او جریان گرفته بود. پاهایم امتداد خطی بود در تجانس کامرانی که متصل بود به او.
ادامه مطلب ...
1 438
15
سلام عزیزای دلم تنها راه قانونی و حلال خوندن رمان های من عضویت در کانالهای خصوصی این رمان ها یا عضویت در کانالهای عمومی هست. رمان گل سرخ در vip رو به اتمامه و ما در فصل پایانی قرار داریم🌹این فرصت رو براتون تمدید کردم که دیگه بعدها بهانه ی نباشه برای خوندن غیرقانونی رمان. و قطعا به این زودی این فرصت دوباره تمدید نمیشه. ممنونم که همراه منید.🙏🏻❤️‍🔥
1 105
2
به درخواست مکررتون بریم واسه یه تخفیف جذاب 🌹🌹 به مناسبت روز قلم اونم با تخفیف 🔥25٪🔥 این تخفیف روی کانالهای حق العضویتی بنده قرار می‌گیره که من لیستش رو پایین خدمتتون عرض می‌کنم. ❌و فقط تا هفت روز برقراره❌ تجانس قیمت قبل از تخفیف❌35000❌تومان بوی جنگلهای‌افرا قیمت قبل از تخفیف ❌40000❌تومان گل سرخ قیمت قبل از تخفیف❌40000❌تومان 🔥پکیج یک🔥 تجانس + بوی جنگلهای افرا+ گل سرخ قیمت قبل از تخفیف 115000 تومان🤌 قیمت بعد از تخفیف 87000 تومان🤌 ❤️‍🔥پکیج دو❤️‍🔥 تجانس + بوی جنگلهای افرا قیمت قبل از تخفیف 75000 تومان❤️‍🔥 قیمت بعد از تخفیف 57000 تومان😱😱😱❤️‍🔥 ❤️‍🔥پکیج سه❤️‍🔥 بوی جنگلهای افرا+گل سرخ قیمت قبل از تخفیف 80000 تومان 🥰قیمت بعد از تخفیف 60000 تومان😱😱😱🥰 🔥پکیج 4🔥 تجانس + گل سرخ قیمت قبل از تخفیف 75000💃🏼 قیمت بعد از تخفیف 57000 😱💃🏼 کانالهای هر رمان هم به صورت تکی عضو گیر خواهد داشت البته مثل سابق با آف بیست درصدی. پس برای تجانس مبلغ 28000تومان🤌 بوی جنگلهای افرا 32000تومان🤌 و در نهایت گل‌سرخ🌹 32000تومان 😱❤️‍🔥خواهد بود. برای استفاده از این فرصت کافیه پکیج مورد علاقه‌تون رو انتخاب کنید و مناسب با مبلغ بعد از تخیفش هزینه رو به شماره حساب 6037691616993010 بانک صادرات به نام زیبا سلیمانی واریز کنید و شات واریزیتون رو به آیدی زیر ارسال کنید و لینک کانالهای مربوط رو دریافت کنید. ❌توجه بفرمایید این تخفیف فقط تا پایان هفته‌ی جاری برقراره 👌👌👌❌ از همراهی تمام شما عزیزان کمال تشکر رو دارم❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥
ادامه مطلب ...
1 016
2
#تجانس🪐 ـ چی خب؟ من که علم غیب ندارم بدونم از چی می‌پرسی؟! ـ از اونی که نمی‌خوای کسی ازش چیزی بدونه.. ـ رعد رو ،بیوگرافی و رزومه‌ی تمام بچه‌هاش رو که دارید دیگه چی می‌خواید؟ دستش را محکم روی میز کوبید و تقریبا" فریاد کشید: ـ کی بهتون اطلاعات می‌داد، به جز فرشید صداقت کی توی تیمتون بود که این همه اطلاعات محرمانه بهتون داده و شما آش رو با جاش بردید و نه خانی اومده نه خانی رفته؟ بزاقم را بلعیدم: ـ کسی نبود که شما نشناسی. فرشید هم توی گروهمون نبود. ـ دارم از رانت حرف می‌زنم آوا عاصی نه از دزدی. پر خشم نگاهش کردم و پر کینه جواب دادم: ـ کسی نبود و نیست. ـ برادرت بود؟ ـ این کارت سوخته‌است یه کارت دیگه رو کن... ـ می‌تونم بابت همین کارت سوخته سالها بندازمت زندان.. مصمم جوابش را دادم: ـ نمی‌تونی دستت خالیه. اگه می‌تونستی من الان اینجا نبودم. ـ قطعا" که برای اثبات توانای‌هام اینجا نیستم. صدایش انگار توی ذهنم زنگ زد، خودش بود همانی که گفته بود کشورم را ترک کنم این را می‌دانستم اما از نزدیک که می‌شنیدم انگار چیزی بیشتر از صاحب این صدا بود. انگار نگاهش با من حرف می‌زد و من ناتوان از شناختش بودم: ـ توانای‌هاتون احیانا" اندازه بیرون کردن من از ممکلتم که نیست؟ شستش خبر دار شد از چه چیزی حرف می‌زنم. سری به طرفین تکان داد و نچی بلند بالا کشید: ـ نچ...... فکر می‌کردم باهوش‌تر از این حرفها باشی اما نیستی. ـ من شاید اونی که می‌خوای نباشم اما.. عینکش را از روی چشمش برداشت و زل زد به صورتم: ـ اما و اگر رو بذار کنار...از معین پرتو بگو؟
ادامه مطلب ...
1 521
14
#تجانس🪐 آوای جسور او یک شب میان مرگ و زندگی معلق شده بود و او حالا به یک بار و دو بار قانع نمی‌شد ترس را میان بوسیدن‌های مکررش پرپر می‌کرد. وقتی رهایم کرد و کوتاه چشم بست و محکم گفت « برو» آوای او یک هدف دیگر برای برگشتن داشت. دلیلی به اندازه‌ی تکرار لذتِ چشیدن آن لحظات. قدم‌هایم حالا ترسی نداشت من ترس را میان بوسه‌‌های گرم او جا گذاشته بودم. وقتی مقابل میزش قرار گرفتم که چشمان جستجوگرش در تناقض با لبخند روی لبش بود. کامرانی دیگر کنارم نبود. خودم تنها به مصاف آمده بودم. ـ بیست دقیقه بیشتر نشد... ـ تایم ریکاوری رو منظورتونه؟ دوست داشتم با پشت دست محکم توی دهانش بزنم چرا که حس می‌کردم خوب فهمیده این ترک بیست دقیقه‌ی برای چه بوده. دستانم را مهار کردم تا آن کاری که مطلوبش بود را نکند. تای ابروی بالا داد و پرسید: ـ بابت اون ده دقیقه‌ی که زودتر اومدی که جایزه نمی‌خوای؟ افعال بینمان مفرد شده بود و این حاصل آن ترسی بود که ریخته شده بود. جسورانه نگاهش کردم و گفتم: ـ تعلیقش کردید! ـ پس اهل معامله‌ی؟ خیره نگاهش کردم: ـ فکر کنید هستم. ـ اُکی من هر سوالی بپرسم جواب می‌دی تهش هم می‌ری خونتون و یادت می‌مونه من اهل معامله نبودم. لعنتی عوضی، دست گذاشته بود روی نقطه‌ ضعفم: ـ و اگه جواب ندم؟ مذبوحانه خندید و مصمم جوابم را داد: ـ جواب می‌دی! پر خشم نگاهش کردم و او که دید جوابش را نمی‌دهم نچی کشید و پرسید: ـ خب؟
ادامه مطلب ...
1 163
14
به درخواست مکررتون بریم واسه یه تخفیف جذاب 🌹🌹 به مناسبت روز قلم اونم با تخفیف 🔥25٪🔥 این تخفیف روی کانالهای حق العضویتی بنده قرار می‌گیره که من لیستش رو پایین خدمتتون عرض می‌کنم. ❌و فقط تا هفت روز برقراره❌ تجانس قیمت قبل از تخفیف❌35000❌تومان بوی جنگلهای‌افرا قیمت قبل از تخفیف ❌40000❌تومان گل سرخ قیمت قبل از تخفیف❌40000❌تومان 🔥پکیج یک🔥 تجانس + بوی جنگلهای افرا+ گل سرخ قیمت قبل از تخفیف 115000 تومان🤌 قیمت بعد از تخفیف 87000 تومان🤌 ❤️‍🔥پکیج دو❤️‍🔥 تجانس + بوی جنگلهای افرا قیمت قبل از تخفیف 75000 تومان❤️‍🔥 قیمت بعد از تخفیف 57000 تومان😱😱😱❤️‍🔥 ❤️‍🔥پکیج سه❤️‍🔥 بوی جنگلهای افرا+گل سرخ قیمت قبل از تخفیف 80000 تومان 🥰قیمت بعد از تخفیف 60000 تومان😱😱😱🥰 🔥پکیج 4🔥 تجانس + گل سرخ قیمت قبل از تخفیف 75000💃🏼 قیمت بعد از تخفیف 57000 😱💃🏼 کانالهای هر رمان هم به صورت تکی عضو گیر خواهد داشت البته مثل سابق با آف بیست درصدی. پس برای تجانس مبلغ 28000تومان🤌 بوی جنگلهای افرا 32000تومان🤌 و در نهایت گل‌سرخ🌹 32000تومان 😱❤️‍🔥خواهد بود. برای استفاده از این فرصت کافیه پکیج مورد علاقه‌تون رو انتخاب کنید و مناسب با مبلغ بعد از تخیفش هزینه رو به شماره حساب 6037691616993010 بانک صادرات به نام زیبا سلیمانی واریز کنید و شات واریزیتون رو به آیدی زیر ارسال کنید و لینک کانالهای مربوط رو دریافت کنید. ❌توجه بفرمایید این تخفیف فقط تا پایان هفته‌ی جاری برقراره 👌👌👌❌ از همراهی تمام شما عزیزان کمال تشکر رو دارم❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥
ادامه مطلب ...
1 222
0
#تجانس🪐 ـ چی کار کنم؟! دو دستش را قاب صورتم کرد و با همان چشمان آفتاب سوخته‌اش خیره شد در نگاهم و لب زد: ـ دستش پره انقدر که دستای من بسته‌ است. سرم را کوتاه تکان دادم و او ادامه داد : ـ نترس و عین حقیقت رو بگو حتی اونایی که نمی‌خوای کسی بشنوه رو بگو.. ترسیده بودم و ترس نه فقط در نگاهم که در لرزش دستانم هم نشسته بود؛ لبم را از تو مکیدم و لب زدم: ـ من اما می‌ترسم کامران. و یکهو حجم عظیمی از نفسهایم میان نفسهای پر صدایش خالی شد و من کنده شدم از زمین و زمان و انگار ارتفاع همان‌جا بود و پیش از آن هر چه بود سوتفاهم بود و تازه معنی پریدن را می‌فهمیدم، گرم، مطبوع و‌ پر از آدرنالین. لبهایش که از لبهایم کنده شد تازه فهمیدم پرش از ارتفاع چه هیجان پر از لذتی دارد، دو دستش روی سرشانه‌ام ضرب گرفت و با اطمینان لب زد: ـ برو آوّا.. برو، تو می‌تونی مثل همیشه! ـ تعلیقت کرد؟ لبش را مزه مزه کرد: ـ به چشیدنش می‌ارزید. اولین بار بود که نفس‌هایمان میان هم گم می‌شد و بوسه معنی دیگری پیدا می‌کرد من پر بود از هیجان و او پر بود از لذت. ـ حرف رعد وسطه کامران.. نگذاشت حرف بزنم نگذاشت ترسم را به زبان بیاروم، رسالتش انگار چیزِ دیگری بود. یک بار دیگر مرا بدون دعوت به قداست بوسه‌ها برد و خودش مخمور از آنچه اتفاق می‌افتاد میان گوشم لب زد: ـ آوای ترسو مطلوب من نیست. اون آوایی رو بهم تحویل بده که کل پرواز آبادان تهران رو می‌ترسیدم از مواجه شدن باهاش..
ادامه مطلب ...
1 359
14
#تجانس🪐 سربازش حرفش را شنیده بود اما صدای پر تمنای مرا کجا دلش می‌گذاشت؟ هان؟ بلند شد و مچ دستم را به بند کشید و رو به مافوقش گفت: ـ نیم ساعت..نیم ساعت دیگه برش می‌گردونم... مافوقش نچ بلند بالایی کشید و گفت: ـ مثل اینکه یادت رفته... کامران نگذاشت حرفش کامل شود. ـ خواهش می‌کنم! به خاطر من داشت خواهش می‌کرد؟ دلم حق نداشت بلرزد؟ حتی اگر او مصبب تمام بدبختی‌هایم بود؟ فکش قفل شده بود و صورتش دیگر شوخ نبود. کامران همان پسر جدی بود که مرا بازداشت کرد و پشت قهوه‌خانه‌ی نصرت گوش بر با من مصمم و قاطعانه اتمام حجت کرد. ـ لطفا"... باز به خاطر من خواهش کرده بود؟ مافوش کلافه پوفی کشید و خیلی جدی به او با دست اشاره کرد جلو برود. کامران دستم را آرام رها کرد و بعد دست برد پشت کمرش و اسلحه‌ی بیرون کشید. فکر نمی‌کردم مسلح آمده باشد و تعجب کردم. همان کارت هولوگرام دارش را هم با اسلحه روی میز گذاشت بعد در صدم ثانیه مرا با خودش به بیرون از اتاق برد. تا آمدم حرفی بزنم آرام اما پر تحکم لب زد: ـ حرف نزن رابین ..حرف نزن.. تعلیق شده بود. برای نیم ساعت تاخیر در تحویل دادنم. به همین سادگی. کافه‌ی روبروی آگاهی جای که حتی فکرش را هم نمی‌کردم جای امنی بود برای تنهای من و او. در کافه را پشت سرش بست و رو به کافی من با چشم اشاره‌ی کرد. همین اشاره کافی بود تا تنها بشویم و من حیرت زده نگاهش کنم و بپرسم؟
ادامه مطلب ...
1 695
14
فقط ۴۸ ساعت تا پایان این آف زمان باقی مونده🙏🏻❤️‍🔥
865
0
بریم واسه یه تخفیف جذاب 🌹🌹 به مناسبت عید بزرگ غدیر اونم با تخفیف 🔥25٪🔥 این تخفیف روی کانالهای حق العضویتی بنده قرار می‌گیره که من لیستش رو پایین خدمتتون عرض می‌کنم. ❌و فقط تا هفت روز برقراره❌ تجانس قیمت قبل از تخفیف❌35000❌تومان بوی جنگلهای‌افرا قیمت قبل از تخفیف ❌40000❌تومان گل سرخ قیمت قبل از تخفیف❌40000❌تومان 🔥پکیج یک🔥 تجانس + بوی جنگلهای افرا+ گل سرخ قیمت قبل از تخفیف 95000 تومان❤️‍🔥 قیمت بعد از تخفیف 72000 تومان😱😱😱❤️‍🔥 ❤️‍🔥پکیج دو❤️‍🔥 تجانس + بوی جنگلهای افرا قیمت قبل از تخفیف 115000 تومان🤌 قیمت بعد از تخفیف 87000 تومان🤌 ❤️‍🔥پکیج سه❤️‍🔥 بوی جنگلهای افرا+گل سرخ قیمت قبل از تخفیف 80000 تومان 🥰قیمت بعد از تخفیف 60000 تومان😱😱😱🥰 🔥پکیج 4🔥 تجانس + گل سرخ قیمت قبل از تخفیف 75000💃🏼 قیمت بعد از تخفیف 57000 😱💃🏼 کانالهای هر رمان هم به صورت تکی عضو گیر خواهد داشت البته مثل سابق با آف بیست درصدی. پس برای تجانس مبلغ 28000تومان🤌 بوی جنگلهای افرا 32000تومان🤌 و در نهایت گل‌سرخ🌹 32000تومان 😱❤️‍🔥خواهد بود. برای استفاده از این فرصت کافیه پکیج مورد علاقه‌تون رو انتخاب کنید و مناسب با مبلغ بعد از تخیفش هزینه رو به شماره حساب 6037691616993010 بانک صادرات به نام زیبا سلیمانی واریز کنید و شات واریزیتون رو به آیدی زیر ارسال کنید و لینک کانالهای مربوط رو دریافت کنید. ❌توجه بفرمایید این تخفیف فقط تا پایان هفته‌ی جاری برقراره 👌👌👌❌ پیشاپیش عیدغدیر مبارک❤️‍🔥❤️‍🔥 از همراهی تمام شما عزیزان کمال تشکر رو دارم❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥
ادامه مطلب ...
862
1
#تجانس🪐 از میان پرونده برگه‌ی را بیرون کشید و روی میز مقابلش پرت کرد و گفت: ـ 16 تا سرقت کلان بدون شکایت، دلیل کافیه برای بازداشت و بازجوییتون، نیست؟ ـ من هنوز نمی‌دونم با کی دارم حرف می‌زنم. صدایش برنده‌تر شد و احساس من بیشتر ترک خورد: ـ اینجا اونی که سوال می‌کنه منم. اشکِ‌نا به هنگام از گوشه‌ی چشم چپم پایین ریخت. سخت چشم بستم و کامران صدایم زد: ـ آوا...؟ دلم می‌خواستم برگردم توی صورتش بکوبم و بگویم « آوا و درد، آوا و مرض تو مرا به این روز انداختی، می‌مُردی چند کلام به من قبل از اینجا آمدن می‌گفتی علت بازداشتم چیست؟ می‌مردی مرا آماده می‌کردی تا اینطور یکه نخورم وقتی از سرقتهای رعد می‌گوید؟» همه اینها را توی دلم می‌گفتم و باز دلم به گفتن حقیقیشان نمی‌آمد. ابروان پهن و خوش ترکیب مرد مقابلم بهم گره خورد و اینبار قاطعانه دستور داد: ـ برو بیرون راستین. کامران تکانی نخورد و همانطور سرجایش نشست و وقتی نگاه مرد مقابلش به او کنده نشد نیم نگاهی به من انداخت. به سمتش چرخیدم و گفتم: ـ کامی... حرف رعد بود و افشای حقایقی که تلخ بود و گفتنش برای من مثل مرگ تدریجی بود. بغض صدایم مثل دختر بچه‌ی لوسی بود که از مادرش کمک بخواهد یا به آغوش پدرش پناه ببرد. چشمان کامران از التماس در صدایم گرد شد و با همان چشمان گردش گفت: ـ رابین... رابین می‌گفت تا بدانم رابین او قرص و محکم است و این طور وا نداده در مقابل چند سوال به ظاهر ساده و متزلزل نشده است. او هم از من توقع این تمنا را نداشت. ـ نشنیدی سرباز؟
ادامه مطلب ...
1 772
16
#تجانس🪐 لبم را با زبانم تر کردم و پرسیدم: ـ چی رو؟ دستانش در هم حلقه شد و چند دقیقه نگاهم کرد. حس می‌کردم دارد مغزم را اسکن می‌کند نگاهش کدر بود و ناخوانا. ـ شما بگید چی برای شنیدن دارید که ما تا حالا نشنیدیم؟ هوم؟ ـ من چیزی برای گفتن ندارم. شما خواستید بیام، اومدم. ـ از آدمهای باهوش خوشم میاد اما از اونای که احمق فرضم کنن نه..انتخاب با شماست دوست دارید جز کدوم دسته باشید؟ ـ چه فرقی می‌کنه؟ لبخندِ تلخی زد و رو به کامران گفت: ـ شما بهتره بیرون باشی. کامران سری به طرفین تکان داد و گفت: ـ خوبه، هستم. لبش میان دندانش بازی گرفت و من به این فکر کردم کجا این غول درشت هیکل خوش تیپ را دیده‌ام؟ ذهنم در تکاپوی یادآوری و شناختش بود. ـ هنوز هم نمی‌خوای حرفی بزنی؟ چه می‌گفتم؟ از کجا حرف می‌زدم که بند را به آب نمی‌دادم؟ اصلا از چه باید می‌گفتم؟ ـ من هنوز نمی‌دونم برای چی اینجام، من رو قطعا" اشتباه گرفتنید. برنده و قاطع جوابم را داد: ـ کی همچین حرفی زده که ما شما رو اشتباهی گرفتیم؟ نگاهش قلبم را می‌لرزند و خبرهای خوبی به من نمی‌داد. لرزان از جایم بلند شدم و رو به او، انگشت اشاره‌ی لرزانم را گرفتم، ترس بر من مستولی شده بود: ـ شما پلیس مبارزه با مفاسد اقتصادیید؟ پلیس امنیتید؟ چید شما؟
ادامه مطلب ...
1 459
17
عزیزای به خواست مکررتون این تخفیف تا ۷۲ ساعت دیگه تمدید شد.❤️‍🔥🙏🏻 ممنونم از همراهی پر مهرتون❤️‍🔥🙏🏻
609
0
#تجانس🪐 ـ یعنی چی؟ سوال پرسیدنم همزمان شد با باز کردن در اتاقی که درونش چند قفسه از پرونده‌های مختلف بود و یک میز و چند صندلی. بطری آب معدنی کوچکی که همراهم بود را باز کردم و کمی آب نوشیدم و گفتم: ـ جوابم رو ندادی؟ دستش را پشت کمرم گذاشت و مرا به داخل هدایت کرد: ـ برو تو آوا.. این دختر رنگ پریده شبیه رابین من نیستا! حواست هست؟ هنوز خیره‌ی چشمانش بودم که صدای قرص و محکمی دیوار احساسم را ترک زد و ریخت روی زمین؛ درست زیر کفشهای محکمش: ـ بفرماید بشینید خانم عاصی. پشت یکی از قفسه‌ها بود و حالا بیرون آمده و مرا به نشستن دعوت می‌کرد. نگاهم روی قد و قامتش بود. قد بلند بود. خیلی قد بلند و بهتر است بگویم از آن درشت هیکل‌های که نمونه‌اش را در خیابان میان شلوغی‌ها زیاد دیده بودم سیاه پوش و شاید ترسناک اما اینجا او مقابلم ایستاده بود خبری از آن وحشت میان خیابان نبود اما آرامش هم نبود. شلوار جین مشکی و پیراهن مردانه‌ی همرنگش پوشیده و موهایش را بالا شانه زده و عینک بزرگی روی صورتش بود. دکمه‌ی بالای لباسش؛ آخرین دکمه باز بود. گرنبند مشکی رنگی توی گردنش بود انگار عقد قرار داد بسته بود با رنگهای مشکی که حتی چشمان مشکی‌رنگش هم برمودای داشت آشنا و من ذهنم یاری نمی‌کرد کجا دیدمش. صدایش را شنیده بودم اما خودش را انگار در تاریخی دور دیده بودم و یادم نمی‌آمد. راستین یعنی همان کامران خودم، مرا به سمت صندلی مقابل او راهنمای کرد و او پرونده‌ی بزرگی که دستش بود را روی میز گذاشت و اشاره کرد بنشینیم. هر دو مقابلش نشستیم و او پرسید: ـ خب؟ چشمانم به سمت کامران چرخید و دستانم در هم گره خورد. کامران کوتاه و تلخ چشم بست اما به سمتم برنگشت و مرد مقابلم پرونده را باز کرد و روی برگه‌ی مقابلش چیزی نوشت و گفت: ـ می‌شنوم.
ادامه مطلب ...
1
0
بریم واسه یه تخفیف جذاب 🌹🌹 به مناسبت عید بزرگ غدیر اونم با تخفیف 🔥25٪🔥 این تخفیف روی کانالهای حق العضویتی بنده قرار می‌گیره که من لیستش رو پایین خدمتتون عرض می‌کنم. ❌و فقط تا هفت روز برقراره❌ تجانس قیمت قبل از تخفیف❌35000❌تومان بوی جنگلهای‌افرا قیمت قبل از تخفیف ❌40000❌تومان گل سرخ قیمت قبل از تخفیف❌40000❌تومان 🔥پکیج یک🔥 تجانس + بوی جنگلهای افرا+ گل سرخ قیمت قبل از تخفیف 95000 تومان❤️‍🔥 قیمت بعد از تخفیف 72000 تومان😱😱😱❤️‍🔥 ❤️‍🔥پکیج دو❤️‍🔥 تجانس + بوی جنگلهای افرا قیمت قبل از تخفیف 115000 تومان🤌 قیمت بعد از تخفیف 87000 تومان🤌 ❤️‍🔥پکیج سه❤️‍🔥 بوی جنگلهای افرا+گل سرخ قیمت قبل از تخفیف 80000 تومان 🥰قیمت بعد از تخفیف 60000 تومان😱😱😱🥰 🔥پکیج 4🔥 تجانس + گل سرخ قیمت قبل از تخفیف 75000💃🏼 قیمت بعد از تخفیف 57000 😱💃🏼 کانالهای هر رمان هم به صورت تکی عضو گیر خواهد داشت البته مثل سابق با آف بیست درصدی. پس برای تجانس مبلغ 28000تومان🤌 بوی جنگلهای افرا 32000تومان🤌 و در نهایت گل‌سرخ🌹 32000تومان 😱❤️‍🔥خواهد بود. برای استفاده از این فرصت کافیه پکیج مورد علاقه‌تون رو انتخاب کنید و مناسب با مبلغ بعد از تخیفش هزینه رو به شماره حساب 6037691616993010 بانک صادرات به نام زیبا سلیمانی واریز کنید و شات واریزیتون رو به آیدی زیر ارسال کنید و لینک کانالهای مربوط رو دریافت کنید. ❌توجه بفرمایید این تخفیف فقط تا پایان هفته‌ی جاری برقراره 👌👌👌❌ پیشاپیش عیدغدیر مبارک❤️‍🔥❤️‍🔥 از همراهی تمام شما عزیزان کمال تشکر رو دارم❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥
ادامه مطلب ...
447
0
#تجانس🪐 ـ یعنی چی؟ سوال پرسیدنم همزمان شد با باز کردن در اتاقی که درونش چند قفسه از پرونده‌های مختلف بود و یک میز و چند صندلی. بطری آب معدنی کوچکی که همراهم بود را باز کردم و کمی آب نوشیدم و گفتم: ـ جوابم رو ندادی؟ دستش را پشت کمرم گذاشت و مرا به داخل هدایت کرد: ـ برو تو آوا.. این دختر رنگ پریده شبیه رابین من نیستا! حواست هست؟ هنوز خیره‌ی چشمانش بودم که صدای قرص و محکمی دیوار احساسم را ترک زد و ریخت روی زمین؛ درست زیر کفشهای محکمش: ـ بفرماید بشینید خانم عاصی. پشت یکی از قفسه‌ها بود و حالا بیرون آمده و مرا به نشستن دعوت می‌کرد. نگاهم روی قد و قامتش بود. قد بلند بود. خیلی قد بلند و بهتر است بگویم از آن درشت هیکل‌های که نمونه‌اش را در خیابان میان شلوغی‌ها زیاد دیده بودم سیاه پوش و شاید ترسناک اما اینجا او مقابلم ایستاده بود خبری از آن وحشت میان خیابان نبود اما آرامش هم نبود. شلوار جین مشکی و پیراهن مردانه‌ی همرنگش پوشیده و موهایش را بالا شانه زده و عینک بزرگی روی صورتش بود. دکمه‌ی بالای لباسش؛ آخرین دکمه باز بود. گرنبند مشکی رنگی توی گردنش بود انگار عقد قرار داد بسته بود با رنگهای مشکی که حتی چشمان مشکی‌رنگش هم برمودای داشت آشنا و من ذهنم یاری نمی‌کرد کجا دیدمش. صدایش را شنیده بودم اما خودش را انگار در تاریخی دور دیده بودم و یادم نمی‌آمد. راستین یعنی همان کامران خودم، مرا به سمت صندلی مقابل او راهنمای کرد و او پرونده‌ی بزرگی که دستش بود را روی میز گذاشت و اشاره کرد بنشینیم. هر دو مقابلش نشستیم و او پرسید: ـ خب؟ چشمانم به سمت کامران چرخید و دستانم در هم گره خورد. کامران کوتاه و تلخ چشم بست اما به سمتم برنگشت و مرد مقابلم پرونده را باز کرد و روی برگه‌ی مقابلش چیزی نوشت و گفت: ـ می‌شنوم.
ادامه مطلب ...
1 184
16
#تجانس🪐 مهربان نگاهم کرد: ـ جوجو هم مثل تو یه وقتایی بهم می‌گه کامی... ـ مامانم هم بهت می‌گه کامی.. خندید مثل شاخه گلی که داشت نرم و آهسته باز می‌شد. ـ کامران هم اسم قشنگیه. ـ اون سری که داشتین منو می‌بردین ته دلم خالی بود. انقدر خالی که حس می‌کردم با سر خوردم زمین و سِرم و خودم خبر ندارم اما الان.. مکث کردم و در چشمان خوش رنگش نگاه کردم: ـ دلم گرمه که هستی. سرش را جلو آورد و پیشانی‌ام را بوسید: ـ نترس و نگران هیچی نباش. سرم را کوتاه تکان دادم و او نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت و گفت: ـ اگه قرار بازداشت موقت صادر بشه هم نگران نباش، سند همراهم هست. نمی‌ذارم بمونی.. ـ اونی که قراره بریم پیشش کیه؟ بازپرسه؟ دادستانه؟ افسرپرونده‌است چی کاره‌است؟ ـ مهم این نیست که اون کیه مهم اینکه به یه نفر قول داده از صفر شروع کنه. سعی کردم آرامشم را حفظ کنم و با تکرار سوالاتی که او به نحوه‌ی از جواب دادن به آنها طفره می‌رفت ذهن هر دویمان را مشوش نکنم. سرم را که به پشتی صندلی تکیه دادم ماشین به آرامی به حرکت در آمد و ربع ساعت بعد همانجایی بودم که او گفته بود. محوطه‌ی شلوغ و پر سر و صدا ذهنم را از آرامش دور می‌کرد و می‌فرستاد به جایی که ترس در آن خانه داشت. دست کامران را که میان دستانم بود محکم فشردم و گفتم: ـ کاش می‌ذاشتی به آرش بگم. همانطور که مصمم قدم بر می‌داشت جوابم را داد: ـ نیازی نیست کسی رو نگران کنی.. ـ تو که گفتی پرونده دست ما نیست الان چطوره که منو رو آوردی اینجا.. ـ الان هم می‌گم پرونده دست ما نیست. اما قول می‌دم که پسش بگیرم. ـ و اگه نگیرید؟ ـ قرار نیست که ما همیشه اونی باشیم که بقیه فکر می‌کنن..
ادامه مطلب ...
1 447
16
عزیزای من فقط تا آخر شب این تخفیف برقراره❤️‍🔥
743
0
بریم واسه یه تخفیف جذاب 🌹🌹 به مناسبت عید بزرگ غدیر اونم با تخفیف 🔥25٪🔥 این تخفیف روی کانالهای حق العضویتی بنده قرار می‌گیره که من لیستش رو پایین خدمتتون عرض می‌کنم. ❌و فقط تا هفت روز برقراره❌ تجانس قیمت قبل از تخفیف❌35000❌تومان بوی جنگلهای‌افرا قیمت قبل از تخفیف ❌40000❌تومان گل سرخ قیمت قبل از تخفیف❌40000❌تومان 🔥پکیج یک🔥 تجانس + بوی جنگلهای افرا+ گل سرخ قیمت قبل از تخفیف 95000 تومان❤️‍🔥 قیمت بعد از تخفیف 72000 تومان😱😱😱❤️‍🔥 ❤️‍🔥پکیج دو❤️‍🔥 تجانس + بوی جنگلهای افرا قیمت قبل از تخفیف 115000 تومان🤌 قیمت بعد از تخفیف 87000 تومان🤌 ❤️‍🔥پکیج سه❤️‍🔥 بوی جنگلهای افرا+گل سرخ قیمت قبل از تخفیف 80000 تومان 🥰قیمت بعد از تخفیف 60000 تومان😱😱😱🥰 🔥پکیج 4🔥 تجانس + گل سرخ قیمت قبل از تخفیف 75000💃🏼 قیمت بعد از تخفیف 57000 😱💃🏼 کانالهای هر رمان هم به صورت تکی عضو گیر خواهد داشت البته مثل سابق با آف بیست درصدی. پس برای تجانس مبلغ 28000تومان🤌 بوی جنگلهای افرا 32000تومان🤌 و در نهایت گل‌سرخ🌹 32000تومان 😱❤️‍🔥خواهد بود. برای استفاده از این فرصت کافیه پکیج مورد علاقه‌تون رو انتخاب کنید و مناسب با مبلغ بعد از تخیفش هزینه رو به شماره حساب 6037691616993010 بانک صادرات به نام زیبا سلیمانی واریز کنید و شات واریزیتون رو به آیدی زیر ارسال کنید و لینک کانالهای مربوط رو دریافت کنید. ❌توجه بفرمایید این تخفیف فقط تا پایان هفته‌ی جاری برقراره 👌👌👌❌ پیشاپیش عیدغدیر مبارک❤️‍🔥❤️‍🔥 از همراهی تمام شما عزیزان کمال تشکر رو دارم❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥
ادامه مطلب ...
748
2
فقط ۴۸ ساعت تا پایان این آف زمان باقی مونده🙏🏻❤️‍🔥
473
0
بریم واسه یه تخفیف جذاب 🌹🌹 به مناسبت عید بزرگ غدیر اونم با تخفیف 🔥25٪🔥 این تخفیف روی کانالهای حق العضویتی بنده قرار می‌گیره که من لیستش رو پایین خدمتتون عرض می‌کنم. ❌و فقط تا هفت روز برقراره❌ تجانس قیمت قبل از تخفیف❌35000❌تومان بوی جنگلهای‌افرا قیمت قبل از تخفیف ❌40000❌تومان گل سرخ قیمت قبل از تخفیف❌40000❌تومان 🔥پکیج یک🔥 تجانس + بوی جنگلهای افرا+ گل سرخ قیمت قبل از تخفیف 95000 تومان❤️‍🔥 قیمت بعد از تخفیف 72000 تومان😱😱😱❤️‍🔥 ❤️‍🔥پکیج دو❤️‍🔥 تجانس + بوی جنگلهای افرا قیمت قبل از تخفیف 115000 تومان🤌 قیمت بعد از تخفیف 87000 تومان🤌 ❤️‍🔥پکیج سه❤️‍🔥 بوی جنگلهای افرا+گل سرخ قیمت قبل از تخفیف 80000 تومان 🥰قیمت بعد از تخفیف 60000 تومان😱😱😱🥰 🔥پکیج 4🔥 تجانس + گل سرخ قیمت قبل از تخفیف 75000💃🏼 قیمت بعد از تخفیف 57000 😱💃🏼 کانالهای هر رمان هم به صورت تکی عضو گیر خواهد داشت البته مثل سابق با آف بیست درصدی. پس برای تجانس مبلغ 28000تومان🤌 بوی جنگلهای افرا 32000تومان🤌 و در نهایت گل‌سرخ🌹 32000تومان 😱❤️‍🔥خواهد بود. برای استفاده از این فرصت کافیه پکیج مورد علاقه‌تون رو انتخاب کنید و مناسب با مبلغ بعد از تخیفش هزینه رو به شماره حساب 6037691616993010 بانک صادرات به نام زیبا سلیمانی واریز کنید و شات واریزیتون رو به آیدی زیر ارسال کنید و لینک کانالهای مربوط رو دریافت کنید. ❌توجه بفرمایید این تخفیف فقط تا پایان هفته‌ی جاری برقراره 👌👌👌❌ پیشاپیش عیدغدیر مبارک❤️‍🔥❤️‍🔥 از همراهی تمام شما عزیزان کمال تشکر رو دارم❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥
ادامه مطلب ...
696
0
فقط ۷۲ ساعت تا پایان این آف زمان باقی مونده🙏🏻❤️‍🔥
547
0
بریم واسه یه تخفیف جذاب 🌹🌹 به مناسبت عید بزرگ غدیر اونم با تخفیف 🔥25٪🔥 این تخفیف روی کانالهای حق العضویتی بنده قرار می‌گیره که من لیستش رو پایین خدمتتون عرض می‌کنم. ❌و فقط تا هفت روز برقراره❌ تجانس قیمت قبل از تخفیف❌35000❌تومان بوی جنگلهای‌افرا قیمت قبل از تخفیف ❌40000❌تومان گل سرخ قیمت قبل از تخفیف❌40000❌تومان 🔥پکیج یک🔥 تجانس + بوی جنگلهای افرا+ گل سرخ قیمت قبل از تخفیف 95000 تومان❤️‍🔥 قیمت بعد از تخفیف 72000 تومان😱😱😱❤️‍🔥 ❤️‍🔥پکیج دو❤️‍🔥 تجانس + بوی جنگلهای افرا قیمت قبل از تخفیف 115000 تومان🤌 قیمت بعد از تخفیف 87000 تومان🤌 ❤️‍🔥پکیج سه❤️‍🔥 بوی جنگلهای افرا+گل سرخ قیمت قبل از تخفیف 80000 تومان 🥰قیمت بعد از تخفیف 60000 تومان😱😱😱🥰 🔥پکیج 4🔥 تجانس + گل سرخ قیمت قبل از تخفیف 75000💃🏼 قیمت بعد از تخفیف 57000 😱💃🏼 کانالهای هر رمان هم به صورت تکی عضو گیر خواهد داشت البته مثل سابق با آف بیست درصدی. پس برای تجانس مبلغ 28000تومان🤌 بوی جنگلهای افرا 32000تومان🤌 و در نهایت گل‌سرخ🌹 32000تومان 😱❤️‍🔥خواهد بود. برای استفاده از این فرصت کافیه پکیج مورد علاقه‌تون رو انتخاب کنید و مناسب با مبلغ بعد از تخیفش هزینه رو به شماره حساب 6037691616993010 بانک صادرات به نام زیبا سلیمانی واریز کنید و شات واریزیتون رو به آیدی زیر ارسال کنید و لینک کانالهای مربوط رو دریافت کنید. ❌توجه بفرمایید این تخفیف فقط تا پایان هفته‌ی جاری برقراره 👌👌👌❌ پیشاپیش عیدغدیر مبارک❤️‍🔥❤️‍🔥 از همراهی تمام شما عزیزان کمال تشکر رو دارم❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥
ادامه مطلب ...
556
0
#تجانس🪐 ـ اون آوا وقتی نشست توی ون سیاه، چشم بند داشت. دیگه هیچ جا رو ندید و وسط یه محوطه پیاده شد و رفت توی یه سالن. اما این آوا داره می‌بینه کجا می‌ره. اینبار نوبت او بود که کوتاه بخند و بند دلم را به بازی بگیرد: ـ همینطوره اون آوا می‌رفت حفاظت و قرار نبود به همین سادگی بیاد بیرون و این آوا داره می‌ره آگاهی.. اون آوا متهم به مشارکت در قتل یه آدم سیاسی بود پس اون آوا با این آوا مسیرشون خیلی فرق داره. ـ بگم قانع نشدم خیلی بده؟ فرمان را چرخاند و دور آخر را زد: ـ نه چرا بد باشه؟ به هر حال تو فرق بین جرایم و نحوه‌ی برخورد با هر مجرمی رو نمی‌دونی.. ـ الان جرم من چیه سرگرد؟ با صدا خندید: ـ من سرگرد نیستم رابین.. میان خنده و شوخی حرف اصلی که قلبم را به درد آورده بود به زبان راندم: ـ دارم کم کم ازت می‌ترسم کامی، تو لایه‌های شخصیتی زیادی داری که این من‌و می‌ترسونه. ماشین را در اولین جای پارک، متوقف کرد و چرخید به سمتم. دستم را میان دستانش گرفت. با آرامش و مهربان گفت: ـ قبلا" هم بهت گفتم از من نترس، ترس باعث می‌شه توی شناختم به مشکل بخوری و نتونی منِ واقعی رو تشخیص بدی. ـ تو واقعی چه شکلیه کامران؟ دستم را بالا آورد و روی نبضم را بوسید: ـ منِ واقعی نه کامی، نه کامران. منِ واقعی راستینی که تو هنوز باورش نداری. دوست داشتم دستم را روی صورتش بگذارم و لمسش کنم. حس لمس کردنش آن دیوار پر از سردرگمی درونم را فرو می‌ریخت و مرا به یقین می‌رساند که درست در روزهای که چشم انتظار معین بودم تا بیاید و من خیالم راحت بشود که او بدون نیاز من تا ته ماجرا را می‌رود اویی آمده بود که من حالا باید ذره ذره و لایه به لایه کشفش می‌کردم و همین کشف کردن زیبا بود. تجربه‌ی این حس را از خودم دریغ نکردم و دستم را روی صورتش گذاشتم و حس کردم جریان شیرینی درونم غلیان گرفت و نگرانی‌ها را برد: ـ من از کامران اقدسی رسیدم به راستین اندروزگو..
ادامه مطلب ...
1 854
18
#تجانس🪐 صبح روز بعدش وقتی توی ماشین کنارش نشسته بودم که خبری از تشویش نبود و می‌دانستم باید بروم جایی که شاید نهان‌های زیادی برایم آشکار شود شاید هم من کارت آخر این بازی را بازی کنم. دستانم را در هم گره کردم و به آرامشش حین رانندگی خیره شدم. قبل‌ترها هم این کار را کرده بودم او هر بار مرا خیره‌ی خودش نگهداشته بود. فرمان را جوری توی دستش نگهداشته بود که حس می‌کردی شئی با ارزشی را توی دستانش دارد و درست همان لحظه که مطمن بودی با تمام وجودش دارد از آن محافظت می‌کند یکهو رهایش می‌کرد و دستش را میان موهایش فرو می‌برد. مصم بود و مسیر مستقیم را طوری می‌رفت که باز فکر می‌کردی تا ابد قرار است مستقیم براند و به یقین نرسیده نرم و آهسته می‌پیچید و تو شگفت زده می‌شدی که حتی ساده‌ترین کارهایش را هم نمی‌توانی پیش بینی کنی. کامران برایم مثل کلاف ساده‌ی بود که کافی بود میل دستت بگیردی و بخواهی ببافی‌اش. با تو راه می‌آمد تا جایی که خودش می‌خواست و کافی بود نخواهد جوری پیچ می‌خورد که باز کردنش محال بود. نگاهم همچنان گیر نیم رخش بود که سرش را چرخاند و چشمک زد: ـ پسنده؟ خندیدم نرم و کوتاه. ـ قشنگ می‌خندی. نگاهم را از او نگرفتم و همانطور که نگاهش می‌کردم پرسیدم: ـ کامی، می‌شه بهم بگی داریم کجا می‌ریم؟ یک تای ابرویش را بالا داد و دستش را از فرمان ماشین جدا کرد و میان موهایش برد و گفت: ـ دیشب که بهت گفتم. سری تکان دادم و دم کوتاهی گرفتم. هوای ا،و هوای خوبی بود. ریه‌هایم را پر از عشق می‌کرد و چه کاری شیرین‌تر از عاشقی؟ ـ آره دیشب گفتی بازداشتم اما دلیلش رو نگفتی. کوتاه پلک زد و در لحظه‌ی که فکر می‌کردم همچنان مستقیم می‌خواهد براند به راست پیچید و گفت: ـ صبور باش. ـ اون سری اما انقدر شیک نبردینم یادته؟ ـ حرف آخرت رو اول بزن آوا..! لبم را از تو مکیدم. حس‌می‌کردم سوالی که قرار است بپرسم مکدرش می‌کند به همین دلیل برای پرسیدنش دل دل می‌کردم که دست آخر دل زدم به دریا: ـ فرق آوایی که متهم بود با آوایی که عاشقته چیه؟ برخلاف تصورم نه کلافه شد نه عصبی بلکه کاملا" آرام جوابم را داد: ـ اون آوا متهم بود و درست حین ارتکاب جرم گرفته بودنش این آوا ازش خواسته شده بیاد چندتا سوال جواب بده و بره. رمانتیکش نکن ربطی به عشق و عاشقی نداره.
ادامه مطلب ...
1 373
17
عزیزای من روزهای پایانی این تخفیف رو داریم سپری می‌کنیم و خب معلوم نیست باز از این نوع تخفیف‌های خفن داشته باشیم🙏🏻❤️‍🔥
1 014
0
بریم واسه یه تخفیف جذاب 🌹🌹 به مناسبت عید بزرگ غدیر اونم با تخفیف 🔥25٪🔥 این تخفیف روی کانالهای حق العضویتی بنده قرار می‌گیره که من لیستش رو پایین خدمتتون عرض می‌کنم. ❌و فقط تا هفت روز برقراره❌ تجانس قیمت قبل از تخفیف❌35000❌تومان بوی جنگلهای‌افرا قیمت قبل از تخفیف ❌40000❌تومان گل سرخ قیمت قبل از تخفیف❌40000❌تومان 🔥پکیج یک🔥 تجانس + بوی جنگلهای افرا+ گل سرخ قیمت قبل از تخفیف 95000 تومان❤️‍🔥 قیمت بعد از تخفیف 72000 تومان😱😱😱❤️‍🔥 ❤️‍🔥پکیج دو❤️‍🔥 تجانس + بوی جنگلهای افرا قیمت قبل از تخفیف 115000 تومان🤌 قیمت بعد از تخفیف 87000 تومان🤌 ❤️‍🔥پکیج سه❤️‍🔥 بوی جنگلهای افرا+گل سرخ قیمت قبل از تخفیف 80000 تومان 🥰قیمت بعد از تخفیف 60000 تومان😱😱😱🥰 🔥پکیج 4🔥 تجانس + گل سرخ قیمت قبل از تخفیف 75000💃🏼 قیمت بعد از تخفیف 57000 😱💃🏼 کانالهای هر رمان هم به صورت تکی عضو گیر خواهد داشت البته مثل سابق با آف بیست درصدی. پس برای تجانس مبلغ 28000تومان🤌 بوی جنگلهای افرا 32000تومان🤌 و در نهایت گل‌سرخ🌹 32000تومان 😱❤️‍🔥خواهد بود. برای استفاده از این فرصت کافیه پکیج مورد علاقه‌تون رو انتخاب کنید و مناسب با مبلغ بعد از تخیفش هزینه رو به شماره حساب 6037691616993010 بانک صادرات به نام زیبا سلیمانی واریز کنید و شات واریزیتون رو به آیدی زیر ارسال کنید و لینک کانالهای مربوط رو دریافت کنید. ❌توجه بفرمایید این تخفیف فقط تا پایان هفته‌ی جاری برقراره 👌👌👌❌ پیشاپیش عیدغدیر مبارک❤️‍🔥❤️‍🔥 از همراهی تمام شما عزیزان کمال تشکر رو دارم❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥
ادامه مطلب ...
1 003
0
#تجانس🪐 نگاهم کشیده شد به چشمانش که مصمم این حرف را گفته بود و مهکام پرسید: ـ مگه با آوا نیستی؟ ـ چرا با آوام. ـ خب پس چرت نگو.. شیطان خندید و چشمک زد: ـ خب با آوا می‌آم. و مهکام کوتاه خندید و کامران گفت: ـ بذار از ناصری بپرسم ببینم خبری ازش نداره بهت خبر می‌ده.. ـ بین خودمون بمونه به آوا چیزی نگی‌ها با ناصری نیست..مهران با حامدی رفته سر صحنه جرمی که باران رو توش زدن.. کامران تلخ چشم بست و من دلم لرزید: ـ دیگه دیره، شنید چی گفتی. ـ راستین کی می‌خوای یاد بگری روی اسپیکر جواب تماس ندی؟ ـ شماره حامدی رو داری برام بفرست.. نگران پرسیدم: ـ حامدی کیه کامران؟ صدایم را مهکام شنید و به جای کامران جواب داد: ـ آوا جان شما خودتون رو درگیر نکنید من اشتباه کردم که الان بهتون زنگ زدم. حامدی هم مسئول پرونده‌ی بارانه. کامران جواب داد: ـ پی‌اش رو می‌گیرم و بهت خبر می‌دم. تماسش را قطع کرد و مرا به سمت خودش کشاند و گفت: ـ مهران وقتی بهت قول بده روی قولش می‌مونه. الان هم رفته سراغ قولی که بهت داده.. پلکم پرید و بریده بریده گفتم: ـ می‌خوای چی بگی کامران..؟ دستش دور گردنم حلقه شد و گفت: ـ همه‌اش احتماله. برای احتمالات خودت رو اذیت نکن.. گیج شده بودم و گنگ و او وسط آغوشش بدترین خبر دنیا را داد: ـ متاسفانه باید بگم حکم جلبت صادر شده و فردا باید با هم بریم برای پاره‌ی از توضیحات.. و او باز مرا به عجیب‌ترین شکل ممکن بازداشت می‌کرد. بهت زده نگاهش کردم و او از همان فاصله‌ی کم در چشمانم خیره شد و گفت: ـ آوّا عاصی بازداشتی. اینبار وقتش بود که من از تکه کلامش استفاده کنم: ـ شِت..
ادامه مطلب ...
1 804
16
#تجانس🪐 ـ معلومه که شوکه می‌شم! سرش را به تایید تکان داد و باز پرسید: ـ اگه زمانِ بین اینکه بفهمی من می‌خوام بزنمت تا وقتی که گوله بخوری اِنقدر کوتاه باشه که نتونی به احساسات غلبه کنی به نظرت بیشتر ترس توی چشمات نمود پیدا می‌کنه یا بهت؟ دلخور به عقب تکیه دادم و پرسیدم: ـ معلومه که بیتشر شوکه می‌شم چون فرصت ترسیدن پیدا نمی‌کنم تو غربیه نیستی که ازت بترسم اگه غریبه بودی شاید اول می‌ترسیدم بعد شوکه می‌شدم. بشکنی زد: ـ همینه. تای ابروی بالا دادم: ـ کامران این سوالا برای چیه؟ قاطعانه گفت: ـ پزشکی که باران رو کالبد شکافی کرده به خاطره عواقب سیاسی که این پرونده داشته خوب باران رو یادشه و مدعی که حالت چشم باران هنگام مرگ مثل کسی بوده که بیشتر از اینکه بترسه شوکه بوده. پوف کلافه‌ی کشیدم: ـ سناریوهای تکراری، باشه شما نزدید ما هم اوسگلیم خودی زدیم. دستش را گذاشت روی چانه‌ام صورتم را به سمت خودش چرخاند: ـ کی گفته خودی شما نمی‌تونه از ما باشه؟ چشمک زد و ادامه داد: ـ کی مرز بین خودی..غیرخودی رو مشخص می‌کنه؟ شوکه نگاهش کردم. زبانم بند آمده بود کامران داشت از یک زاویه‌ی دیگر به قتل باران نگاه می‌کرد. لبم را به زخمت تکان دادم تا آمدم جوابش را بدهم گوشی موبایلش زنگ خورد و اسم حبیبتی روی آن نمایان شد و کامران از بهتم خندید و تماسش را روی اسپیکر جواب داد و گفت: ـ جونم عزیزم. صدای نگران مهکام خانه را پر کرد: ـ راستین از مهران خبر نداری؟ اولین بار آنجا بود که اسم مهران را شنیدم اما هرگز فکر نمی‌کردم این مهران همانی‌ست که یک روز باران در خیالات دخترانه‌اش به او دل بسته بود. این همه بازی تقدیر و گره خوردن به هم در باورم نبود. کامران گوشی را به لبش نزدیک کرد و گفت: ـ چیزی شده؟ ـ نه..یعنی نمی‌دونم جواب تماس نمی‌ده.. بچه‌ها هم ازش خبر نداشتن. ـ نگران نباش اولین بارش که نیست جواب تماس نمی‌ده. ـ یه کم روبه‌راه نبود آخه! ـ می‌خوای بیام؟
ادامه مطلب ...
1 356
16
#تجانس🪐 کنارش نشستم و باهم غذایی را که او دوست داشت را خوردیم یک اتفاق ساده اما پر از حرف بود برای او و شاید هم برای من. بعدش وقتی روی کاناپه نشستیم که کامران ظرف‌ها را با هزار مدل غر زدن شسته بود تکیه‌اش را به پشتی کاناپه داد و غر زدن از سر گرفت: ـ تو خونه مهکام من از این کارا نمی‌کنم.. چینی به بینی انداختم و ریزخندیدم.جوجو با او قهر بود و حتی با خرید یک ست کامل از عروسکهای یونیکورن هم قانع نشده و آشتی نکرده بود. بی‌ربط به حرفش پرسیدم: ـ جوجو باهات آشتی کرد؟ ـ دمار از روزگارم در آورده. ـ حق داره بچه یهو غیب شدی! خم شد و از روی میز چایی برداشت و همانطور که به لبش نزدیک می‌کرد گفت: ـ یه کم این پرونده پیش بره بتونیم یه کارای بکنیم حتما" باید جدی راجع به همه چیز برنامه ریزی کنیم. با تای ابروی بالا رفته پرسیدم: ـ پرونده رو مگه بهتون دادن؟ ـ نه اما ما هم داریم کارای خودمون رو می‌کنیم... ـ کی منو زده می‌دونید؟ سرش را مطمئن تکان داد و گفت: ـ آره می‌دونیم. نمی‌دانم دلچرکین شدم یا نه از اینکه می‌دانست چه کسی مرا زده و صبور ایستاده بود اما می‌دانم کم کم صبور بودن را از او یاد گرفتم.ریکوردی که توی خانه‌ی فرشید پنهان کرده بودم را با کمکش پیدا کرده بودیم و در اختیارشان قرار داده بودم. ـ چیزی از اون ریکوردر بیرون اومد؟ سرش را قدر شناسانه تکان داد و پرسید: ـ آوا اگه من همین الان یه اسحله بذارم روی شقیقه‌ات و بزنمت چه حسی بهت دست می‌ده.. بهت زده نگاهش کردم و پرسیدم: ـ یعنی چی؟ لبش را با زبانش تر کرد و چشمانش رد باریکی گرفت. چشمک زد و پرسید: ـ شوکه می‌شی نه؟
ادامه مطلب ...
1 482
15
#تجانس🪐 چشمانم پر بود نمی‌توانستم خودم را کنترل کنم سعی کردم یک لیوان آب بنوشم و خودم راکنترل کنم که خودش لیوان آب به دستم داد و گفت: ـ بهش گفتم من آرزوم اینه که یه بار دست پخت مامانم رو بخورم. دنیا روی سرم خراب شد و صدای او پژواک غریبی گرفت که آوا از او رها کردن و رها شدن را نخواه که او یک عمر رها شده است. دستم دور لیوان چفت شد و کامران یک قاشق غذا به سمتم گرفت و گفت: ـ رویا از اونجا رفت، عمه‌اش یه روز اومد و بردش. من اما هیچ وقت دست پخت مامانم رو نخوردم.. یک قطره‌ی درشت اشک از چشمم جریان گرفت و او لبخند تلخی زد و گفت: ـ اما دست پخت تو طعم دست پخت مامانا رو می‌ده.. نتوانستم همانطور بنشینم و نگاهش کنم بلند شدم و خودم را به او رساندم که او و آغوشش آرامش بود برای منی که غربت را داشتم جور دیگری مزه مزه می‌کردم. دستش میان موهایم به رقص در آمد و لب زد: ـ حالا تو به من بگو دختر عاصی شهر که کار سخته رو که نذاشتی برای من؟ هوم؟ به بابات از گذشته‌ی من چی گفتی؟! لبم چسبید به پیشانی‌اش: ـ مهم نیست. مهم الان توئه امروزی که هستی و می‌شه بهش تکیه کرد. ـ آوّا من یاد گرفتم با مشکلاتم مواجه بشم و حلشون کنم. زندگی توی تنهایی بهم یاد داده هیچ مسئله‌ی رو حل نشده رها نکنم. این موضوع حتما برای خانواده‌ات مهمه و من خودم رو آماده می‌کنم که با عواقبش رو به رو بشم. سرم را روی شانه‌اش گذاشتم: ـ به بابا گفتم محرمیم. با صدا خندید: ـ بابات عشقه به خدا. خندیدم وسط یک دنیا بغض و اشک: ـ مطمئن باش که بهت اعتماد کرده که هیچی نگفت.. دست کامران دو تنم حلقه شد و گفت: ـ حالا یه بار هم که دستپختی شبیه دست پخت مامانا قسمت من شده تو هی غمزه بریز و نذار بخورمش..
ادامه مطلب ...
1 114
14
بریم واسه یه تخفیف جذاب 🌹🌹 به مناسبت عید بزرگ غدیر اونم با تخفیف 🔥25٪🔥 این تخفیف روی کانالهای حق العضویتی بنده قرار می‌گیره که من لیستش رو پایین خدمتتون عرض می‌کنم. ❌و فقط تا هفت روز برقراره❌ تجانس قیمت قبل از تخفیف❌35000❌تومان بوی جنگلهای‌افرا قیمت قبل از تخفیف ❌40000❌تومان گل سرخ قیمت قبل از تخفیف❌40000❌تومان 🔥پکیج یک🔥 تجانس + بوی جنگلهای افرا+ گل سرخ قیمت قبل از تخفیف 95000 تومان❤️‍🔥 قیمت بعد از تخفیف 72000 تومان😱😱😱❤️‍🔥 ❤️‍🔥پکیج دو❤️‍🔥 تجانس + بوی جنگلهای افرا قیمت قبل از تخفیف 115000 تومان🤌 قیمت بعد از تخفیف 87000 تومان🤌 ❤️‍🔥پکیج سه❤️‍🔥 بوی جنگلهای افرا+گل سرخ قیمت قبل از تخفیف 80000 تومان 🥰قیمت بعد از تخفیف 60000 تومان😱😱😱🥰 🔥پکیج 4🔥 تجانس + گل سرخ قیمت قبل از تخفیف 75000💃🏼 قیمت بعد از تخفیف 57000 😱💃🏼 کانالهای هر رمان هم به صورت تکی عضو گیر خواهد داشت البته مثل سابق با آف بیست درصدی. پس برای تجانس مبلغ 28000تومان🤌 بوی جنگلهای افرا 32000تومان🤌 و در نهایت گل‌سرخ🌹 32000تومان 😱❤️‍🔥خواهد بود. برای استفاده از این فرصت کافیه پکیج مورد علاقه‌تون رو انتخاب کنید و مناسب با مبلغ بعد از تخیفش هزینه رو به شماره حساب 6037691616993010 بانک صادرات به نام زیبا سلیمانی واریز کنید و شات واریزیتون رو به آیدی زیر ارسال کنید و لینک کانالهای مربوط رو دریافت کنید. ❌توجه بفرمایید این تخفیف فقط تا پایان هفته‌ی جاری برقراره 👌👌👌❌ پیشاپیش عیدغدیر مبارک❤️‍🔥❤️‍🔥 از همراهی تمام شما عزیزان کمال تشکر رو دارم❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥
ادامه مطلب ...
1 296
0
#تجانس🪐 دستش یک لحظه از حرکت باز ماند و باز دوباره عشق بازی را شروع کرد. ـ یه روزی می‌رسه که دیگه اینا خواب و رویا نیست واقعیت زندگیمونه. ـ یه خبر خوب بدم؟ ـ تو که هر روز داری بهم خبر خوب می‌دی! ـ بابا می‌خواد باهات حرف بزنه. ـ شِت این خبره خوبه؟ آدمی که حکم جلبش اومده رو اینطور غافلگیر نمی‌کننا..! یاد لحظه‌ی افتادم که کارت هولگرام بدون اسمی را مقابلم گرفت و گفت« آوا عاصی بازداشتی».. ـ همه مثل شما تبحر خاص در بازداشت ندارن که.. خودش را از من جدا کرد و نگاهش را به میز کشاند و گفت: ـ خدایی تو فکر می‌کردی از اون بازداشت برسیم به این میز شام که بابتش مجبور شدم دو دور مهکام رو سه دور جوجو رو دور بزنم که برسم بهش؟ با صدا خندیدم و او به سمت سرویس بهداشتی رفت و دست و صورتش را شست و برگشت. مقابلم روی صندلی نشست. برایش غذا کشیدم و پرسیدم: ـ خوبی؟ پق خنده‌اش رفت روی هوا: ـ خوبی رو اول ماجرا می‌پرسنا... ـ بده اول سعی می‌کنم خوبت کنم بعد بپرسم؟ یک قاشق پر غذا توی دهانش گذاشت و بی‌ربط گفت: ـ بچه که بودم یه دختری اونجا پیشمون بود که اسمش رویا بود.. « اونجا» منظورش خانه بهشت بود و من بند دلم پاره شد از اینکه او داشت از خانه‌ی کودکی‌هایش اینطور یاد می‌کرد: ـ رویا پدر و مادرش رو توی تصادف از دست داده بود و یه عمه داشت. اون موقع هم مثل الان نبود که به عمه حضانت بدن و فلان دوندگی زیاد داشت. خلاصه که عمه‌اش می‌اومد بهش سر می‌زد براش غذای خونگی می‌آورد.. من و رویا دوست بودیم و من دوست داشتم یه عمه داشته باشم که بیاد بهم سر بزنه.. مکث کرد و مکثش جانم را گرفت: ـ خب عمه که سهله من انگاری یه ستاره هم توی آسمون نداشتم. یه روز عمه‌ی رویا ازم پرسید«آروزت چیه؟». می‌دونی آرزوم چی بود؟
ادامه مطلب ...
1 180
14
#تجانس🪐 گامی جلو رفتم و دستم را انداختم دور گردنش. حالا دیگر می‌دانستم دو سال را برای ماموریتی به آبادان رفته و آنجا کنار اعراب آبادان زندگی کرده و همین هم باعث شده زبان عربی‌اش خوب شود البته که کامران به چند زبان مسلط بود و وقتی ازش علتش را پرسیدم گفت« وقتی ندونی مادرت کیه بهش شک داشته باشی. زبون مادریت رو نمی‌دونی چیه. ناخودآگاه دنبالش می‌گردی» و من قلبم سوراخ شده بود برای اوی که زبان مادری‌اش را نمی‌دانست و حس می‌کردم شهناز اگر واقعا" مادر او باشد آنطور در خفا مردن نمی‌توانسته جزای ظلم او در حق کامران باشد و حتما" باید به شقی‌ترین حالت ممکن می‌مرده و خودم هم به قساوت قلبم وقتی پای کامران میان می‌آمد تعجب می‌کردم: ـ یه روز با هم می‌ریم آبادان.. لبش چسبید به پیشانی‌ام و گفت: ـ اروند رو باید از نزدیک ببینی. سرم را روی سینه‌اش گذاشتم: ـ مطمئنم خیلی با شکوه. دستش دور تنم حلقه شد و گفت: ـ درست مثل تو.. ـ کامران؟ نفسش را با صدا بیرون داد: ـ شِت ...هنوز که کامرانم. دلم نیامد همان موقع جوابش را بدهم به همین دلیل کوتاه سینه‌اش را بوسیدم و گفتم: ـ یخ کرد غذا... ـ جون تو باورم شد می‌خواستی از غذا بگی! لمسش کردم و حس کردم این لمس کردن خودِ زندگی‌است و خیره در چشمانش کوتاه گفتم: ـ عجیبه اما یه جوری دوست دارم که جون، تن رو دوست داره. دستش میان موهایم بازی گرفت و گفت: ـ عجیب تر اینکه من حس می‌کنم دارم خواب می‌بینم. سرم را بلند کردم و زیر چانه‌اش را بوسیدم: ـ کاش این خواب واسه هر دومون ادامه‌دار بشه.
ادامه مطلب ...
1 332
15
رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید نحوه‌ی عضویت کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان به شماره حساب ❌ 6037691616993010 ❌ واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻
1 442
1
#تجانس🪐 اسم هر معشوقی رو گوشی عاشق متفاوت است، اسم کامران اما توی گوشی من تغییر نکرد.نه؛ هانی بود، نه عزیزم، نه عشقم. کامران؛ کامران بود حتی راستین هم‌ نبود. زنگ که‌می‌زد بند دلم پاره می‌شد تا صدایش همانی باشد که چند دقیقه‌ی قبل و یا چند ساعت قبل به رسم خودش به من گفته بود«می‌بوسمت». اسلحه پر کمرش داشت و آخرین باری که از خانه رفته بود با عجله خشاب سلاحش را چک کرده بود و من چندبار یا علی گفته بودم تا سالم برگردد را نمی‌دانم اما مامان که برایم غذا می‌گذاشت. مامان که زنگ می‌زد حالم را می‌پرسد بغض چنبره می‌زد به راه تنفسی ام که آوّا راستین غذایش گرم است؟ خانه‌اش مرتب؟ کسی نگران اوست؟ و همان لحظه قلبِ پاره پاره‌ی باران جلوی چشمانم ورق می‌خورد و دیوار هزار بغض را می‌شکست که نگران کِ شده‌ای آوا؟ وسط خانه‌اش نشستم. مستاصل، درمانده و مبتلا سرم را میان دستانم گرفتم و بغضم را دیگر فرو نخوردم و اجازه دادم آرام آرام اشک ببارد روی گونه‌ام. این عشق آمده بود منه به صلح رسیده با خودم را به تناقض بکشاند باید هر طور شده دوباره با خودم به صلح می‌ رسیدم. آنچه برای من مسجل بود این بود که من هرگز به شغل کامران ایمان نداشتم که هیچ، در تضاد با او هم بودم پس کامران باید انتخاب می‌کرد میان من و شغلش بعد این من بودم که تمامم را برای او صرف می‌کردم. فقط یه چیزی این وسط میزان نبود و آن هم این بود که این پرونده و این پروژه بیشتر از اینکه برای کامران مهم باشد برای من مهم بود و لاجرم تا پایان آن باید از موضع خودم عقب نشینی می‌کردم. باید تکلیف خیلی چیزها مشخص می‌شد تا من با کامران خداحافظی کنم و با راستین یک زندگی جدید را شروع. ساعتی بعد من تهی از هر خشمی با خودم با آوّای عاشق به صلح رسیده بودم و مسیرم مشخص بود من تمام و کمال او را می‌خواستم به شرطی که او هم مرا تمام و کمال بخواهد. بابت این خواستن هزینه‌هم می‌دادم حتی اگر او شرط می‌کرد در ازای گذشتن از شغلش من هم از رعد بگذرم چرا که من به اندازه‌ی خودم رسالتم را در رعد و بعدش در لفافه و پنهانی در اتحاد انجام داده بودم و اگر بودنم در رعد کامران را ناراحت می‌کرد حاضر بودم از این مهم هم بگذرم. زرشک پلو وقتی خوش رنگ و لعاب روی میز جای گرفت که خانه‌ی کامران بوی زندگی می‌داد. عود روشن بود و خودش پیام داده بود تا چند دقیقه‌ی دیگر می‌رسد. چند پاف از عطرم را روی نبضم پاشیدم و رژ لبم را تمدید کردم و منتظر شدم. آرام صدای قدمهایش را که انگار توی قلبم بر می‌داشت را زمزمه ...یک ...دو ...سه..صدای زنگ واحد بلند شدو من خندیدم به اوی که کلید خانه داشت اما زنگ می‌زد. در را که باز کردم چشمانش چسبید به چشمم و من دلم سوخت برای هر دویمان که در عجیب‌ترین نقطه‌ی تاریخ عاشق شده بودیم. لبش را به دندان گرفت و کوتاه گفت: ـ حبیبتی.
ادامه مطلب ...
1 343
16
#تجانس🪐 جان از تنم در می‌رفت وقتی او پیام می‌داد« تو ماموریتم خودم بهت زنگ می‌زنم». تنها که می‌شدم دردم می‌شد که مبادا ترحم را با عشق اشتباه گرفته‌ام و باز روز از نو روزی از نو، زمان برد که بدانم عشق مجموعه‌ی از تمام احساسات متناقض است و اصلا" اساس عشق به گم شدن در خودم محو شدن در دیگری است که من آن روزها کامل صرفش کرده بودم. کامران آخ از کامران که بعد از اینکه یک به یک دیوارها را برداشتیم چقدر خوب و زیبا حدّش را می‌شناخت و اویی که بی‌پروایی می‌کرد من بودم. این همه ابتلا مرا نگران می‌کرد که مبادا آنچنان غرق او شوم که فراموش کنم کجای این بازی و کجای این ماجرا ایستاده‌ام و یک آن به خودم بیایم و ببینم که خبری از آوا نیست هر چه هست را او در تجانسش برده و یک دست شده‌ام کامران. گله می‌کرد و دوست داشت راستین صدایش کنم اما من حقیقتا" معلق بودم بین انتخاب او و کامران. من که راستین را نمی‌شناختم، یک روزی او با صدای نفسهایش جهانم را پر کرده بود؛ روزی هم که درست مثل حالا میان زمین و هوا معلق بودم به دادم رسیده و مرا نجات داده بود تا برود و از دنیای من خارج شود. گفته بود کامران را به فراموش بسپارم اما من که تعارف نداشتم من به خانه‌ی کامران رفته و منتظرش شده بودم من برای کامران نوشته بودم و او با راستین برگشته بود. این بلاتکلیفی آخر مرا می‌کشت. وقتی به خانه‌اش رسیدم. خانه مرتب بود و این نشان می‌داد که حرفم را گوش داده و اندازه‌ی سر سوزن به خانه رسیده‌است. موبایلم را برداشتم و برایش پیام فرستادم: ـ « شام زرشک پلو می‌ذارم، عجله نکن کارت رو با حوصله انجام بده بعد بیا خونه.» خونه؟ به پیامم که نگاه می‌کردم پیام یک همسر برای همسرش بود نه کمتر نه بیشتر، فقط آن بخشش که نگران بودم مبادا عجله کند و در کارش به مشکل بخورد نشان از این می‌داد من دوستش دارم و این عشق عجیب بود و مرا به حیرت وا می‌داشت. پیامم سین خورد و جوابش به آنی آمد: ـ ببوسمت؟ لبخند روی لبم آمد و نوشتم: ـ ببوس. گیفتی از بوسه برایم فرستاد.
ادامه مطلب ...
1 237
16
رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید نحوه‌ی عضویت کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان به شماره حساب ❌ 6037691616993010 ❌ واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻
1 816
2
#تجانس🪐 به طرز مفتضحانه‌ی از خودم دور شده بودم و تا می‌رفت پیام می‌دادم« دلم تنگ شد» و تا دو تیک سین کنار پیامم می‌خورد یک ربع بعدش کارم از دلتنگی می‌گذشت و به گریه می‌رسید. مامان نگرانم می‌شد و مدام می‌پرسید چه اتفاقی برایم افتاده و من یک روز توی چشمانش نگاه کردم و رک و راست گفتم« عاشق شدم» خندیده بود. از ته دلش خندیده بود برایش قابل باور نبود من دل داده باشم و اینطور برای دلدادگی از خودم بگذرم و خودم را یک هیچ بزرگ کنم در مقابل خواسته‌های عجیب غریب قلبم و علنا" به کامران پیام بدم.« بیا من همین الان باید بغلت کنم» و او می‌آمد نه برای بغل کردنم که این عطش انگار در جان منی بود که روزهای زیادی را با پافرش سر کرده بودم منی که درها قلبم را بسته بودم و او آمده و با صدای نفسهای گرمش بازش کرده بود تا به من ثابت کند آدمی بنده‌ی تغییر است. من تمنا می‌کردم او را و او می‌آمد برای روشن کردنم که آوّا می‌دانی عاشق چه کسی شده‌ی؟ و من پشت پا می‌زدم به تمام آرمانم و فقط بغلش می‌کردم. دختران نوبلوغ چهارده ساله هم مثل من عاشق نمی‌شدند و این فقط تقصیر من نبود؛ تقصیر او هم بود که مرا در اوج نیاز و تمنا رها می‌کرد و می‌رفت و من در تب داشتنش می‌سوختم. تمام روز اینطور سپری می‌شد و شب اما خواب باران را می‌دیدم. در دشت سبزی می‌دوید و خون از جای پاهایش چکه می‌کرد. لبش می‌خندید اما قلبش سوراخ بود. صبحش بین بهشت زهرا و خیابانی که باران را زده بودند سرگردان بودم و خودم را پیدا نمی‌کردم. خودم گم شده بودم این گم شدن را حتی کامران هم فهمیده بود که مدام می‌گفت« با خودت این کار رو نکن آوّا». یک روز این سوگ مرا می‌کشت که آوّا بی‌خیال «وّ» آوا گفتن‌هاش شو، او در تضاد با توست و این تن‌طلبی‌است که تو را به این روزگار کشانده و بعد سیلی محکمی توی صورتم می‌خورد که اگر تن طلبی است چرا نگرانش می‌شوی؟ چرا به بابا از او می‌گوی؟ می‌خوای برای چه کسی پسر خانه‌ی بهشت را توجیه کنی؟ چرا گرنبند علی را از گردنت در آوردی و گردنش انداختی و گفتی« همیشه مراقبم بوده از این به بعد مراقب تو باشه؟» بابا می‌گفت« همین که وسط خنده بغض می‌کنی و بلعکسش، یعنی گرفتارش شدی و این گرفتاری همونی که حافظ بهش می‌گه عشق». آرش که مرا با معین دیده بود می‌گفت« تو معین رو ول کردی ککت نگزید این پسره چی کار کرده آوا که اومدی به بابا گفتی محرمش شدم؟، حیات کجا رفته؟». حیا برای من معنی صداقت داشت با والدی که با جانشان مرا بزرگ کرده بودند و دروغ عین بی‌حیایی بود و به بابا گفته بودم محرمش شده‌ام تا بداند هنوز هم وقتی می‌گویم « به علی» حرفم همان است به همان اندازه پاک و مطهر که به این عشق ردای هوس نمی‌آمد. یکتا که می‌دید دلمه‌های مامان را قبل از اینکه خودم تست کنم توی ظرف می‌چینم و برای کامران می‌فرستم می‌خندید و می‌گفت« تو خوابم نمی‌دیدم تو از این کارا کنی». یکتا هیچ چیزی از او نمی‌دانست و من می‌مردم برای اویی که خانه‌ی گرم و چشمی منتظر رویایش بود.
ادامه مطلب ...
1 746
16
#تجانس🪐 روی پاشنه‌ی پا بلند شده بودم و با بوسه‌ی قربان صدقه‌ی آفتاب‌گردان نگاهش رفته و فقط نگاهش کرده بودم. چطور از تغییر نگاهم به خودش حرف می‌زد مگر نه اینکه او کودکی از سرزمین بهشت بود که دست غذا خدا دستانم را سنجاق دستانش کرده بود؟ دستش میان دستم مشت شده و چشمانش پر. هزار و یک قصه دارم برات بگم یکی یکی اما بگو که بعد تو دردام‌و من بگم به کی؟ به کی بگم که رفتنت جونم رو پر تب می‌کنه روشنی‌های قلبم رو تاریک‌تر از شب می‌کنه؟ به کی بگم وقتی می‌ری باغ تنم می‌میره؟ دلم تو بغض و بی‌کسی اسیر می‌شه می‌گیره؟ شهناز از هزار یک قصه درد می‌گفت اما از درد دستان پسرش در سومین دهه‌ از زندگی‌اش خبر نداشت که میان دستانم لرز گرفته بود. بوسه‌ی دیگرم میان خیابان جایی که مادرش دستانش را رها کرده و خدا دستان او را گرفته بود بی‌شک روی دستانش بود.دستش دور تنم حلقه شده بود اما اندوه نگاهش و بغض صدایش کم نشده بود. مشت محکی روی فرمان ماشین کوبیدم و خودم را به فریادی مهمان کردم: ـ چراااا؟؟؟؟؟ جوابی برای سوالم نداشتم وداشتم اَلو می‌گرفتم و آخ از کامرانی که با این درد سالها زندگی کرده بود و من چقدر مقابلش متزلزل بودم و خبری از آوّایِ او، که جسور بود و محکم؛ نبود. نرفته بودم و پشت در همان خانه بهشت مانده بودم و او هر بار پر تمنا خواسته بود بروم من به جایش به یک بوسه مهمانش کرده بودم تا شاید بغضِ خودم آب شود و او دست بردارد از شناساندن گذشته‌اش به من. همان روز به من گفته بود مرا تمام و کمال می‌خواهد تا یک روز و یک شب را با او بگذرانم و گفته بودم کمی فقط و فقط کمی صبر کند تا همه چیز محیایِ با او بودن باشد. همه چیز میان قلب و عقلم اتفاق می‌افتاد اگر قرار بود محیا شوم باید این قلب را با عقل همسو کرده و برای پذیرش تمام و کمال او محیا می‌شدم. فرمان ماشین توی دستم داشت تماشا می‌کرد ذره ذره خرد شدنم را و من هر بار که بین انتخاب مسیر خانه‌ی او و خانه‌یمان تردید می‌کردم چشم می‌بستم و راه نشان قلبم می‌شد و مقصد، خانه‌ی او.‌ رابطه‌یمان به سرعت رنگ دیگری گرفته بود. کامران بودنش یک درد بود و نبودش هزار درد.
ادامه مطلب ...
1 174
16
رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید نحوه‌ی عضویت کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان به شماره حساب ❌ 6037691616993010 ❌ واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻
2 286
2
لینک کانال دوممون هست که توی اون گل‌سرخ جذابم رو می تونید تا انتها به صورت رایگان بخونید❤️‍🔥
1 718
0
-بله خانم دکتر! دکتر بود؟! یا محمد داشت مثل همیشه شوخی می‌کرد؟ چرا تا به آن روز فکرش را نکرده بودم محدثه شغلش چیست و اصلا" تحصیلاتش چیست؟ چرا تا به آن روز محدثه برایم تا این اندازه پررنگ نبود؟ چه مرگم شده بود؟ ـ او کو تا دکتری هنوز رزیدنتم نیستم آقا محمد. آقا محمد! داشتم در بیداری محض و در هوشیاری کامل کابوس می‌دیدم کسی که چشمانِ عسل رنگ و صورت زیبایش دل می‌برد با زنگ صدایی که منحصر به فرد بود، پر از متانت و احترام به پاره تنم می‌گفت« آقا محمد». این آقا محمد گفتن درد نداشت‌ ها درد درست از جایی شروع می‌شد که صدای حاج کمال توی گوشم اوج می‌گرفت« برای محمد دختر درخور شان خودش انتخاب کردم. یه پارچه خانمه محدثه.» سرگردان بین صدای توی ذهنم و اتفاقات اطرافم صدای محمد بود که هوشیارم کرد: ـ امروز نه فردا بالاخره مطب می‌زنی و روپوش سفید می‌پوشی. پس پزشکی می‌خواند. کلاهم را قاضی می‌کردم محدثه لایق‌تر بود برای محمد نه به خاطر درس و خانواده و زیبایی و متانت نه ...هیچ کدام اینها دلیل بر ارجحیت او بر منی که شیدای محمد بودم نبود. بلکه آنچه او را لایق‌تر از من می‌کرد عقبه و پیشنه‌اش بود
ادامه مطلب ...
رمان‌های زیباسلیمانی(گل‌سرخ🌹)
خالق آثار 📚✒ ماه غروب می‌كند🌙❣(نشر شقايق) شیدایی💜🔮(نشر علی) رقص تاس🎲♦️ و دونه‌ی الماس💎💙مهکام🌒فورهند🏸(زير چاپ نشرعلی) بوی جنگلهای افرا( آنلاین) كپي پيگرد قانونی دارد⛔️❗ پست گذاری روزهای زوج📇🌻 لينك اينستاگرام: www.instagram.com/ziba_soliemani
1 648
8
#تجانس🪐 آوا « عاشق شدم» پشت فرمان ماشین نشسته بودم و صدای شهناز فضا را پر کرده بود. اینکه آن روزها مدام شهناز گوش می‌دادم و در سرچ‌های گوگل‌ام بیشتر از هر چیزی بیوگرافی و زندگی‌نامه‌ی شهناز به چشم می‌خورد یک اتفاق درونی بود که نمود بیرونی نداشت و من نمی‌گذاشتم کامران از آن چیزی بداند فقط خودم بارهای بار می‌رفتم بیوگرافی زنی را می‌خواندم که از قضا در هیچ کجای زندگی‌اش حرفی از ازدواج و زندگی مشترک نبود اما از شواهد پیدا بود که پسری داشت رعنا. از فردای روزی که تمامش با کامران سپری شده بود، من دیگر خودم نبودم. دختری بودم معلق در باورها و اعتقادات عمیق قلبی‌اش که حسی ناشناس به تمام یاخته‌هایش هجوم برده و همه را برده بود زیر سوال. ای همسفر ای همسفر بی من مکن قصد سفر هر جا می‌خوای بری برو اما منو با خود ببر. شهناز می‌خواند و من بغض لانه کرده در چشمان پسری در نگاهم جان می‌گرفت که مرا برده بود دم در خانه بهشت و زده بود روی ترمز و گفته بود: ـ هر چی بخوای از من پیدا کنی اینجا پیدا می‌شه. جهان من همین اندازه کوچیکه آوّا.. شهناز با تمام قوایش با صدای که مثل کریستال شفاف بود گیرا می‌خواند و قلبم را از جا می‌کند و من به دستانی می‌رسیدم که گره می‌خورد در دستهای کامران و هیچ حرفی از بینم دو لبم خارج نمی‌شد و به جای آن ورق ورق بغض در سینه‌ام انباشه می‌شد: اگه می‌خوای بری برو فدای عزم رفتنت هر چی می‌خوای بگی بگو قربون قصه گفتنت من زخمی ساز توام صدای آواز توام تو آسمون بی‌کسی من جفت پرواز توام. او یک روز از زندگی کودک شیرخواری رفته و حالا داشت از قصه گفتن‌های کسی برای رفتن می‌خواند، من که صد هیچ دور بودم از شهناز قلبم گنجایش این بی‌مهری را نداشت چه برسد به کامران که به من گفته بود شهناز همین آهنگش را یک روز در کنسرتی در لاس و‌گاس تقدیم پسرش راستین کرده و فریاد زده« برای پسرم راستین». ـ برو آوّا... برو خونه و جای که من بزرگ شدم رو ببین اما وقتی اومدی بیرون بدون من از تغییر نگاهت ناراحت نمی‌شم.
ادامه مطلب ...
1 568
15
#تجانس🪐 ـ نه یه چیز دیگه گفتی. ـ کامران من از یه رابطه‌ی تموم شده گفتم چون احساس کردم حق توئه که همه چی رو در مورد من بدونی. همونطور که من همه چیز رو در موردت فهمیدم.. دو دستش را روی بازوی آوا گذاشت و مصرانه پرسید: ـ نه آوّا یه چیزی این وسطا گفتی اون رو دوباره بگو.. آوا گیج سری به طرفین تکان داد و گفت: ـ گفتم متاسفم که قضاوت.. ـ نه آوّا گفتی از چی خوشحالی...؟ و قلب آوا کنده شد از جایش و پرت شد زیر پاهای اوی که حالا می‌فهمید از چه حرف می‌زند و منتظر شنیدن چیست. روی پاشنه‌ی پا بلند شد و لبش چسبید به خال بالای ابروی او و عمیق بوسید نشان او از مادرش را و گفت: ـ خوشحالم که محرمتم، تو لایق تکیه دادنی. و جهان اینبار بر کام او گشت اویی که دنیا یک زندگی معمولی را به او بدهکار بود. دستانش که دور آوا حلقه شد بینشان خدا حاکم بود حتی اگر می‌رسید به این نقطه که وارد مازی پیچیده شده با شنیدن اسم آقازاده‌ی که یک روز معشوق آوا بوده.
ادامه مطلب ...
1 152
13
⭕️ آکادمی «شهر قصه» برگزار می‌کند: ⚜️کارگاه آموزشیِ رمان‌نویسیِ «زیبا سلیمانی» هم در دوره‌ی مقدماتی و هم در دوره‌ی پیشرفته هنرجو می‌پذیرد. 📍برای تحقق بخشیدن به رویای نویسندگی و چاپ اثر، چه باید کرد؟ 📍نویسنده کیست؟ 📍آیا تنها داشتن استعداد برای خلق یک داستان  کافی است؟ 📍 دیالوگ‌نویسی و گفت‌و‌گونویسیِ هدفمند چگونه است؟ 📍پلات و پیرنگ چگونه شما را از دام بن بستِ داستانی نجات می‌دهند؟ 📍قهرمان داستان کیست؟ 📍تعلیق چیست و چگونه خط روایی داستان را حفظ کنیم تا مخاطب همواره کنارمان باشد؟ 📍شروع و پایان داستان چه نقشی در شکل گیری قصه ایفا می‌کنند؟ 📍آیا پس از تعادل ثانویه قصه پایان می‌یابد؟ 📍آشنایی با انواع زوایه‌ی دید و راوی 📍شخصیت فرعی کیست و چه نقشی در داستان دارد؟ 📍کلیشه‌ها چطور می‌توانند ما را در دنیا قصه شگفت زده کنند؟ 📍خرده‌پیرنگ‌ها چگونه در ایجاد تعلیق به داد ما می‌رسند؟ 🔸آموزش اصول و مبانی نویسندگی، و همراهی از سوژه‌یابی تا چاپ اثر و عقدِ قرارداد با ناشرین معتبر. 🔸شروع کلاس‌ها از ابتدای تیر ماه می‌باشد و کلاس‌ها به صورت کارگاهی و مجازی در هشت جلسه‌ی دو ساعته در دوره‌ی مقدماتی برگزار می‌شود. 🔶کلاس‌های دوره‌ی پیشرفته هفته‌ی یک بار دوساعت در آپلیکیشن الوکام‌ به صورت مجازی برگزار می‌شود. 🔸هزینه‌ی دوره‌ی مقدماتی: مبلغ ۸۰۰هزارتومان می‌باشد. 🔶هزینه‌ی دوره‌ی پیشرفته به صورت ماهانه یک میلیون تومان می‌باشد.   تعداد هنرجوها محدود بوده و الویت با اولین‌ها خواهد بود❤️‍🔥 🖋مدرس زیبا سلیمانی 📚دوره دیده در محضر اساتید بزرگی چون استاد جعفر گودرزی استاد سعید نعمت الله، محمد حسن شهسواری، شاهین کلانتری، مژگان زارع، مصطفی مردانی و سایر اساتید صاحب نام این حرفه. 📚برای ثبت‌نام به آیدی زیر مراجعه کنید:
ادامه مطلب ...
image
1 818
3
رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید نحوه‌ی عضویت کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان به شماره حساب ❌ 6037691616993010 ❌ واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻
1 843
0
#تجانس🪐 گوش‌هایش منتظر صدای شنیدن در بود و رفتنی که انگار از ازل همزاد اویی بود که حسرت بودنها را می‌کشید. درست همان لحظه که حس کرد آوّا از جایش بلند شده تمام جانش گوش شد و چشم بست تا رفتن جانش را به چشم نبیند که آوّا به سمتش قدم برداشت و دستش را روی بازوی او گذاشت: ـ از اینکه یه روز ناخواسته قضاوتت کردم معذرت می‌خوام و امیدوارم که یه روز بتونی من‌رو ببخشی فقط.. منتظر بود آوا خداحافظی کند که چشم بست و لب زد: ـ من ازت ناراحت نمی‌شم عزیزم... آوّا اجازه نداد حرفش کامل شود و گفت: ـ من قبل از تو توی یه رابطه‌ی جدی بودم. یه رابطه‌ی محافظه کارانه و جدی...اسمش معین بود. اونی که رابطه رو تموم کرد من بودم اما هیچ وقت فراموشش نکردم. وقتی رفتی بهش پیام دادم که ببینمش چون اون یه آدم معمولی نیست..پیامم رو دید اما جواب نداد و من ... نمی‌دونم شاید اصلا" نباید بهش پیام می‌دادم و اشتباه کردم اما معین شاه کلید خیلی از مشکلاته و همین امیدوارم کرده بود که بتونه برام کاری کنه.. درسته از کات کردن اون رابطه سالها می‌گذره اما اونم من‌رو فراموش نکرده وانمود می‌کنه که فراموش کرده اما توی بیمارستان کسی که اون گل‌ها رو می‌فرستاد معین بود. الان من اصلا" درست و غلط هیچ چیزی رو نمی‌تونم تشخیص بدم.... دلم گواه بد می‌ده کامران گواه اینکه شاید بازی یه طور دیگه رقم خورده باشه. دیشب شروین بهم پیام داد رکنی اونی که ما فکر می‌کنیم نیست و من الان یه کم شوکه‌ام اما خوشحالم که بهم حقیقت رو گفتی همین باعث می‌شه که مطمئن بشم اشتباه نکردم که موندم و اشتباه نکردم که با تو هم تجانس شدم... گوش‌هایش انگار اشتباه می‌شنید از تمام حرفهای که او گفته بود فقط همین تیکه‌ی آخرش برایش مهم بود« خوشحالم که بهم حقیقت رو گفتی همین باعث می‌شه که مطمئن بشم اشتباه نکردم که موندم و اشتباه نکردم که با تو هم تجانس شدم». آوا داشت حرف می‌زد و او فقط در همان جمله مانده بود انگار روی دور تکرار بود صداها که یک نفر خوشحال بود با او هم تجانس شده است. چرخید و در نگاه آوا خیره شد و پرسید: ـ یه بار دیگه بگو چی گفتی؟ ـ گفتم که اون یه آدم پر نفوذه... الان دیگه می‌شه بهش گفت آقازاده... سری به طرفین تکان داد و گفت:
ادامه مطلب ...
1 585
16
#تجانس🪐 ـ یه روزی بهم گفتی اینایی که توی خیابونن بی‌پدر و مادرن و خانواده ندارن می‌خوام بگم من اونا رو نمی‌دونم اما من یکی از همونایی‌ام که حسرت داشتن خانواده رو از وقتی خودم رو شناختم داشتم اما مهکام یه شب اومد و شد همه زندگیم. شد پدرم، مادرم و خواهر و برادرم. شد هویتم و من دیگه بچه‌ی‌ خونه‌ی بهشت نبودم، راستینِ مهکام بودم. بهت تمام آوا را در بر گرفت و لبش لرزید و چشمانش قرار از دست داد. یک روزی توی خانه‌یشان دیده بود این پسر با شنیدن نام خانه بهشت چطور دگرگون شده و حالا دوست داشت زمان را به عقب برگرداند و دیگر از مادرش سوالی نپرسد که پاسخش برسد به خانه بهشت. راستین سرانگشتانش را بالا گرفت و بوسید: ـ این محرمیت اگه به اندازه‌ی همین یه شب باشه و تو نخوای که با کسی مثل من باشه به اندازه‌ی بوسیدن دست می‌ارزید آوّا. برای همین یک شب، برای همین بوسه ازت ممنونم. خم شد و سرشانه‌ی آوا را بوسید و ادامه داد: ـ این حقیقت منه، می‌دونم فرق بینمون از زمین تا آسمونه. راستین رو بشناس و انتخاب کن بین موندن و ... دلش نیامد ادامه دهد حرفش را. آوا متحیر از آنچه می‌شنید در اوج استیصال و بهت در حالی که پر از تردیدی بود لب زد: ـ پس شهناز... لب راستین به تلخ خندی کشیده شد و سری به طرفین تکان داد: ـ آوّا...آوّا...آوّا... ـ من فقط توی خونه سی‌دی‌هاش رو دیدم ... می‌دونم نباید این کار رو می‌کردم اما به خدا ... کلافه توی چشمان راستین نگاه کرد و با همان استیصال ادامه داد: ـ نمی‌خواستم توی زندگی خصوصیت فضولی کنم..فقط نشونه‌ها رو دنبال کردم همین. ـ باهوش جذاب من. راستین این را گفت و از کنارش بلند شد و حس کرد قلبش کنار او جا ماند. جانی در بدنش نمانده بود. آوا می‌رفت. این را قلبی می‌گفت که دلتنگ بوسه‌ی دیگر از او بود و حالا که نقابها افتاده بود شرم داشت. به سمت پنجره رفت و پرده را کنار کشید، حتما" که دلش برای خانه‌ی که بوی آوا می‌داد، برای عطر زندگی و طعم دارچین چایی حتی خورشت قیمه تنگ می‌شد. بعد از آوا اولین کاری که می‌کرد رفتن از این خانه بود و شاید باز برمی‌گشت به آبادان و باز میان نخلستانهای آنجا غربت ودلتنگی را می‌بارید.
ادامه مطلب ...
1 350
15
رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید نحوه‌ی عضویت کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان به شماره حساب ❌ 6037691616993010 ❌ واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻
1 793
0
Last updated: ۱۱.۰۷.۲۳
Privacy Policy Telemetrio