El servicio también está disponible en su idioma. Para cambiar el idioma, presioneEspañola
Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
دسته بندی
زبان جغرافیایی و کانال

audience statistics «شوک‌ شیرین» مژگان قاسمی

و عشق اگر با حضور همین روزمرگی‌ها عشق بماند ! عشق است... 💕💕💕 راه ارتباط اینستاگرامی ما:  https://instagram.com/ghasemi_roman?igshid=1g5fvj847rjp9  آثار: سازناکوک (در دست چاپ) صبح غروب کرده‌ام (فایل فروشی) حکم نظربازی (در دست چاپ) شوک شیرین(آنلاین) 
نمایش توضیحات
13 4520
~0
~0
0
رتبه کلی تلگرام
در جهان
49 044جایی
از 78 777
در کشور, ایران 
8 946جایی
از 13 357
دسته بندی
1 211جایی
از 1 674

جنسیت مشترکین

می توانید بفهمید که چند زن و مرد در این کانال مشترک هستند.
?%
?%

زبان مخاطب

از توزیع مشترکین کانال بر اساس زبان مطلع شوید
روسی?%انگلیسی?%عربی?%
تعداد مشترکین
چارت سازمانیجدول
D
W
M
Y
help

بارگیری داده

طول عمر کاربر در یک کانال

بدانید مشترکین چه مدت در کانال می مانند.
Up to a week?%Old Timers?%Up to a month?%
رشد مشترکین
چارت سازمانیجدول
D
W
M
Y
help

بارگیری داده

Hourly Audience Growth

    بارگیری داده

    Time
    Growth
    Total
    Events
    Reposts
    Mentions
    Posts
    Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine

    sticker.webp

    0
    0
    زنشو توی مستی پیشکش رفیقش میکنه🥺😱 با بهش نگاه کردم که داشت میزد ، اشکی که از خنده ی زیاد ، گوشه ی چشمش جمع شده بود و پاک کرد و با لحن کننده ای گفت : _ چی با خودت فکرکردی ؟؟؟؟ هومم ؟؟ هوا برت داشته ؟؟؟ فکرکردی چون باهات خوابیدم و شیدات شدم ؟؟؟ رو به دوستش با لحن پر از تمسخری گفت : _ میبینی تیام ؟؟ اینم برا من ادم شده !!! شاتی که توی دستش بود و به ضرب بالا رفت و ادامه داد _ بردار ببرش ، دیگه واسم لذتی نداره با شنیدن این حرفش دلم از ترکید ، با و فریاد زدم _ بی غیرت من هنوز زنتم !!! بچه ات هنوز توی شکمم منه !!! چطور میتونی منو پیشکش رفیقت کنی ؟؟؟ بی ناموس عوضی ... با چشمهای پر نگاهم کرد و با غرید _ بی ناموس ؟؟؟ دامن ناموس منو داداش کثافتت لکه دار کرد ، الان شدم دقیقا مثل خودتون ... پوزخندی زد _ آدم که از خودش بدش نمیاد نه ؟؟؟ میاد ؟؟؟ تموم جونم از میلرزید ، دیگه حتی بچه ای که به جونم وصل بود هم برام مهم نبود نگاهم روی روی میز گره خورد ، رفیقش با دیدن مسیر نگاهم ترسیده بلند شد _ هی هی ، نمیفهمه چی میگه !!! به این فکر کن ، مگه من میتونم به تو به چشم دیگه ای نگاه کنم دیوونه ؟؟؟ شاهرخ به خودت بیا عوضی ... چاقو رو برداشتم و رو به شاهرخی که داشت با وحشت نگاهم میکرد با تنفر لب زدم _ کاری میکنم که شب و روزت یکی بشه و وقتی یادم میوفتی از عذاب وجدان بمیری !!! و بقیه تف هم توی روت نندازن !!! چاقو رو روبروی شکمم گرفتم و .... پارت اصلی رمان کپی ممنوع ❌ 💦🔥بیش از 220 پارت بلند و طولانی 🤤💦
    ادامه مطلب ...
    0
    0
    - چرا جلوی تیشرتت خیسه؟ با این شکم ظرف می‌شستی؟ نمیگی‌ سرما می‌خوره بچه؟ احمقی؟ از کلام پر از سرزنشش به گریه می‌افتم: - بچه‌م از صبح #لگد نمی‌زنه آمین... منو ببر بیمارستان! با رنگِ پریده و بی جان هق می‌زنم و او از پشت میز بلند می‌شود... نگاهش اول به شکم برآمده‌ام می‌افتد و بعد، به چشمانم: - باز خودتو زدی به موش‌مردگی؟ دلم آتش می‌گیرد و همزمان تیر بدی از کمرم می‌گذرد: - آمین... هر کاری بگم می‌کنم... لطفا... لطفا بچه‌مو نجات بده! خودکار در دستش را روی ورقه‌ها رها می‌کند: - از صبح این حال رو داشتی و وایسادی به ظرف شستن؟ زانوهایم می‌لرزند: با خشم داد می‌زند: - #دهنتو ببند! از درد و فریادش نفس می‌برم و کم مانده زانو خم کنم که با یک قدم بلند خودش را به من می‌رساند و بازوهایم را می‌گیرد: - برو دعا کن یه مو از سر بچه‌م کم نشده باشه وگرنه #خونت پای خودته! "#بچه‌م"... حتی یک کلمه به من اشاره نمی‌کند! من حتی اگر بمیرم هم مهم نیست... - تیشرتت و دربیار! میان آن همه درد، با ترس نگاهش می‌کنم: - چ... چرا؟ از لکنتی که ناشی از ترس است، خشمگین‌تر می‌شود: - نمی‌خوام بهت تجاوز کنم که! با این تیشرت خیس می‌خوای بری بیمارستان؟ و امان نمی‌دهد... یکی از تیشرت‌های خودش را از کشو بیرون می‌کشد و قبل از اینکه فرصت کاری را داشته باشم، دست پایین تیشرتم می‌گذارد و آن را بالا می‌کشد... چشم می‌بندم و چنان لبم را گاز می‌گیرم که لبم خون می‌افتد. - #لبت و گاز نگیر سوگل... خیلی درد داری؟ توجه‌اش هر چقدر هم کم، داغ قلب عاشقم را تازه می‌کند: - خیلی... نفسش را صدادار بیرون می‌فرستد و حین پوشاندن تیشرتش به تنم که بلندی آن تا بالای زانویم می‌رسد، می‌گوید: - بهت گفتم هیچی مهم‌تر از جون این بچه نیست... نگفتم جوجه؟ دلم برای جوجه گفتن‌هایش یک ذره شده بود! - گفتی... کاش‌... کاش #بمیرم آمین! کاش وقتی این بچه از وجودم جدا شد، بمیرم... رنگ نگاهش عوض می‌شود: - #خفه شو سوگل! راه بیفت باید بریم بیمارستان! حرف‌های تلخ و توهین‌هایش توانم را ذره ذره کم می‌کنند... سرم گیج می‌رود. قدم اول را که برمی‌دارم، کم مانده از درد و ضعف زمین بخورم که در یک حرکت سریع دست زیر زانوها و کمرم می‌برد و روی دست بلندم می‌کند: - سوگل... نبند چشماتو! به من نگاه کن... او با تمام توانش می‌دود و من به سختی از میان پلک‌های نیمه‌بازم نگاهش می‌کنم: - من... من احمقم که... که هنوزم دوسِت دارم! سیب گلویش پایین می‌رود و مستقیم سمت پارکینگ ویلا می‌دود: - فرصت خوبیه... نه؟ خوب می‌دونی که تو این وضعیت کاریت ندارم و می‌خوای تا داغه بچسبونی؟ - اگه #بمیرم... ناراحت میشی؟ از میان دندان‌هایش جواب می‌دهد: - دهنتو ببند... و من در حالی که قندم بدون شک زیر ۷۰ رسیده، میان دردم می‌خندم: - میشه... میشه به بچه‌م نگی با... با مادرش چطور بودی؟ وارد حیاط می‌شود و هنوز به ماشینش نرسیده که گرمی خون را حس می‌کنم و چشم می‌بندم... لب‌هایم نیمه‌جان تکان می‌خورند: - واسه‌... واسه بچه‌م... پدری کن #کاپیتان! و آخرین چیزی که می‌شنوم، فریاد پردردش است: - سوگل! پا به پای برانکارد می‌دود و بی‌توجه به غروری که جان سوگلش را به خطر افتاده، مردانه اشک می‌ریزد: - دکتر... تو رو خدا زن و بچه‌م رو نجات بده! هر کاری بگی انجام میدم... برانکارد وارد اتاق عمل می‌شود و دست آمین از دست سوگلش جدا... دکتر با تاسف نفسش را بیرون می‌فرستد: و وارد اتاق عمل می‌شود و آمین همان جا زانو خم می‌کند: - من چیکار کردم باهات سوگل؟ چیکار کردم جوجه‌ی من؟ ظرفیت جوین محدود‼️👆
    ادامه مطلب ...
    0
    0
    _نباید برمیگشتی…با برگشتنت به ایران گند زدی به زندگی جفتمون هامون… پر تفریح به دلوین چشم می دوزد…حرص خوردن هایش،هامون را به وجد می آورد… _اونوقت تو جواب همه اونایی رو میدادی که مدام زنگ میزدن میگفتن بیا زنتو بردار ببر… _وقتی جوابشونو نمیدادی بیخیال میشدن… هامون نیشخند بلندی میزند: _خب حالا چه فرقی به حال تو کرد؟با کی میخواستی ازدواج کنی بهتر از من؟! دلوین غمگین نگاهش میکند: _با کسی که دوستم داشته باشه…دوسش داشته باشم…نه واسه حرف چهارتا بزرگ‌تر که بیست سال پیش ما رو بستن به ریش هم… هامون نزدیکش می‌شود و دست زیر چانه اش میبرد،نگاه به نگاهش میدوزد: _از کجا میدونی واسه حرف اون چهارتا برگشتم؟! چندپهلو حرف زدنش بیشتر دلوین را اذیت میکند که پوزخند صداداری میزند: _تابلوعه… خودش را بیشتر به دخترک نزدیک میکند و کنار لاله ی گوشش نفسش را فوت میکند،نزدیکی بیش از حد دلوین را سست میکند ولی هامون را به عقب می راند: _چرا انقد میچسبی بهم؟! لبخندی چاشنی صورتش میکند که باعث می‌شود گوشه ی چشمش چین بیوفتد: _چون زنمی… دلوین دوباره کلافه او را به عقب هل می‌دهد : _خسته شدم از بس این جواب مزخرف و بهم دادی، باید تکلیف زندگیمون مشخص بشه، فردا میرم واسه طلاق اقدام میکنم… هامون دستش را به کمر دخترک بند میکند و آرام به پایین می راند و ضربه ای به باسنش میزند: _حالا تا فردا بازم زنمی… … هامون لبش را نزدیک لبان سرخ دلوین میکند و مخمور لب میزند: _بعد از طلاقم تا سه ماه و ده روز بازم زنمی… https://t.me/+akmXByqE2P03YmY0 https://t.me/+akmXByqE2P03YmY0
    ادامه مطلب ...
    #همخونہ_اخمـ‌وے_مـن
    و یڪ تُ تا ابد براے مـــــن... میسنـا_میم پیـج اینستـاے مـا رو دنبـال ڪنیـد: 🆔 https://instagram.com/ghalbe_khamosh_061?igshid=YmMyMTA2M2Y=
    0
    0
    پارت واقعی رمان - کجایی ماهلین؟ - این پایینم، پرت شدم، زیر پام دره‌ست دارم میوفتم. صدای دادش اینقدر بلند بود که چشم بستم و از توهم اینکه امکان داره مثل فیلما الان بهمن بیاد و زیرش خفه‌ بشیم مُردم. - اون پایین چه غلطی می‌کنی تو؟ لعنتی تو اصلاً چرا اینوری دوئیدی؟ بغص کردم اما جوابش رو دادم. - هر غلطی که می‌کنم به خودم ربط داره، ایشالا بمیرم تو راحت بشی. بچه بازی بود می‌دونستم اما خوب حالم اینقدر خوب نبود که بتونم روی رفتارم تمرکز داشته باشم، داشتم میمردم این چیز کمی نبود. ولی چیزی که گفتم انگار کار ساز بود که دیگه صدایی ازش نشنیدم و روون شدن سنگ ریزه‌ها و ماسه هایی که توی سر و صورتم خورد بهم فهموند که فهمیده کجام. نمی‌دیدمش اما چند لحظه بعد صداش از خیلی نزدیک‌تر به گوشم رسید. - ماهلین؟ بغضم تو گلو شکست نالیدم: - اینجام، اینجا.... دستم درد می‌کنه دارم میوفتم. بازم کلی سنگریزه روی سرم ریخت و خیلی زود سرش رو دیدم، روی سینه دراز کشیده بود و صورتش واسه اولین بار پر از وحشت بود، وحشت افتادن من به این حال درش آورده بود؟ دستش رو سمتم دراز کرد و لرزش صداش بهم فهموند واقعاً واسه منه که ترسیده. - دستت‌و بده من، نترسیا خوب؟ می‌کشمت بالا فقط خودت‌و محکم نگه دار. قطره اشکم روی اون حجم خاکی که صورتم رو گرفته بود به سختی پایین ریخت و با یه نگاه به فاصله تقریباً زیاد دستش تا دستم نالیدم: - نمی‌تونم که، دوره دستت. خودش رو جلوتر کشید، حالا تا سر شونه‌هاش تو دیدم بود و اینبار با لحن مهربون‌تری گفت: - می‌تونی نازار می‌تونی، خودت‌و یه کم بکش بالا. سعی کردم با فشار به اون درختچه خودمو بالا بکشم اما انگار کمی از ریشه کنده شد که تکون سختی خوردم و جیغ کشید‌م - وای صداش رو بلند‌تر به گوشم رسوند تا انعکاس جیغ خودم به گوشم برنگرده و من‌و وحشت زده‌تر نکنه. - هیششش، هیششش، چیزی نشد دردِت وِلیم به من نگاه کن. (دردت به تنم) توی اون حالم از خودم متنفر بودم که کُردی نمی‌فهمیدم، دقیقاً چی گفته بود خدا؟ - دستم دیگه حس نداره. تشر زد و من هق زدم. - حس داره، غلط می‌کنه نداشته باشه، ماهی‌گلی، من اینجام می‌دونی دیگه، سرم بره نمی‌ذارم ناجیم نفس نکشه، می‌فهمی من‌و می‌شنوی؟ لب‌هام رو به هم فشردم، تا همین الانم اون محرک خودش بود که زنده بودم و پرت نشده بودم با بغص لب زدم: - می‌خواستم ازت مخافظت کنم. دیدم که پیشونیش رو با حرص روی برف گذاشت، ولی زود سر بلند کرد و اون انحنای کوچیک کنج لبش...‌ آخ...دقیقاً همونجا مُردم... - من خیلی کله خر تر از اینام، تو حالا حالاها باید باشی و به ناجی بودنت ادامه بدی، اصلاً مگه تو فرشته نیستی؟ فرشته‌ها که نمی‌میرن.فقط دل بده به دلم نازار، کاری که می‌گم و بکن همین. واسه رسیدن دستش به دست داغونم خودش رو جلوتر کشید که حجم زیاد خاک تو صورت و چششم پاشیده شد و از درد سوختم. - آی.. آی. - چه بی؟( چی‌شد) ماهلین چی شدی؟ - آخ چشمام... کور شدم، آی. پر حرص لب زد و دیگه تعداد انفجار‌های قلبم از دستم در رفته بود، من تک به تک این کلمات رو حفظ می‌کردم تا بدونم چه معنی میدن. - مالم بوده نذرت چاویلت، بده دستتو بهم رسیدم بهت. (زندگیم بشه نذر چشمات) داشت میوفتاد و انگار همینم محرک شد برام، اصلاً صحبت مرگش که میشد انگار من یه روح دیگه تو تنم دمیده میشد، دست چپم‌ رو آزاد کردم و با کمک دست راست با یه جهش دستم رو توی دست های مثل یخش گذاشتم بلافاصه فریاد زد: - خاص گرفتمت. انگار این استرس بهش اجازه نمی‌داد به زبون مادریش حرف نزنه، شایدم یادش رفته بود من کُرد نیستم، اما با شناختی که ازش داشتم اگه یک درصد احتمال می‌داد من می‌فهمم چی می‌گه قطعاً خون به جیگرم می‌کرد. تنش با ضرب سمت پایین کشیده شد و من ترسیده نالیدم: - اگه سنیگنم ولم کن داری میوفتی، تو رو خدا. فشار دستش زیاد بود و داشت سعی می‌کرد من‌و بکشه بالا اما تو همون حالم باید ثابت می‌کرد شاه هژاست، یه شاه دیکتاتور. - دهنتو ببند، بالا که کشیدمت زیر مشت ولگد می‌گیرمت که اینقدر نرینی به اعصابم. لب گزیدم و بغضم رو فرو خوردم، با فریاد من‌و چند سانت بالا کشید و من با دیدن تخته سنگی که سمت چپم بود با عجله پام رو روش گذاشتم. - ماهلین پاهاتو به یه جایی بند کن بکش بالا خودت‌و زود باش‌. خواستم کاری که گفت رو بکنم اما دسمتم از تو دستش.. ماهلین دختر مهربونی که تو یه آسایشگاه روانی کار می‌کنه، طی یه اتفاق متوجه اتاق ممنوعه‌ای می‌شه که هیچکس حق نداره پا توش بذاره. کنجکاوی باعث میشه پا روی خط قرمز بذاره و وارد اون اتاق بشه و زندگیش دستخوش تغیراتی بشه که هیچوقت فکرش رو نکرده.زندگیش با رئیس باند مافیایی بزرگ گره می‌خوره
    ادامه مطلب ...
    0
    0

    sticker.webp

    1
    0
    _نباید برمیگشتی…با برگشتنت به ایران گند زدی به زندگی جفتمون هامون… پر تفریح به دلوین چشم می دوزد…حرص خوردن هایش،هامون را به وجد می آورد… _اونوقت تو جواب همه اونایی رو میدادی که مدام زنگ میزدن میگفتن بیا زنتو بردار ببر… _وقتی جوابشونو نمیدادی بیخیال میشدن… هامون نیشخند بلندی میزند: _خب حالا چه فرقی به حال تو کرد؟با کی میخواستی ازدواج کنی بهتر از من؟! دلوین غمگین نگاهش میکند: _با کسی که دوستم داشته باشه…دوسش داشته باشم…نه واسه حرف چهارتا بزرگ‌تر که بیست سال پیش ما رو بستن به ریش هم… هامون نزدیکش می‌شود و دست زیر چانه اش میبرد،نگاه به نگاهش میدوزد: _از کجا میدونی واسه حرف اون چهارتا برگشتم؟! چندپهلو حرف زدنش بیشتر دلوین را اذیت میکند که پوزخند صداداری میزند: _تابلوعه… خودش را بیشتر به دخترک نزدیک میکند و کنار لاله ی گوشش نفسش را فوت میکند،نزدیکی بیش از حد دلوین را سست میکند ولی هامون را به عقب می راند: _چرا انقد میچسبی بهم؟! لبخندی چاشنی صورتش میکند که باعث می‌شود گوشه ی چشمش چین بیوفتد: _چون زنمی… دلوین دوباره کلافه او را به عقب هل می‌دهد : _خسته شدم از بس این جواب مزخرف و بهم دادی، باید تکلیف زندگیمون مشخص بشه، فردا میرم واسه طلاق اقدام میکنم… هامون دستش را به کمر دخترک بند میکند و آرام به پایین می راند و ضربه ای به باسنش میزند: _حالا تا فردا بازم زنمی… … هامون لبش را نزدیک لبان سرخ دلوین میکند و مخمور لب میزند: _بعد از طلاقم تا سه ماه و ده روز بازم زنمی… https://t.me/+akmXByqE2P03YmY0 https://t.me/+akmXByqE2P03YmY0
    ادامه مطلب ...
    #همخونہ_اخمـ‌وے_مـن
    و یڪ تُ تا ابد براے مـــــن... میسنـا_میم پیـج اینستـاے مـا رو دنبـال ڪنیـد: 🆔 https://instagram.com/ghalbe_khamosh_061?igshid=YmMyMTA2M2Y=
    1
    0
    #پارت_116 - نمی‌تونی داخل بشی! زنت داره وضع حمل می‌کنه... روا نیست که مرد داخل اتاق بشه... آبان به نفس نفس افتاده بود. نفس‌های کوتاه، خشمگین، نگران و بریده بریده: - الان؟ هنوز زوده... هنوز وقتش نیست... و دستانش را مشت کرد که جسم و روح او را از هم ندرند. نقره‌اش داشت درد می‌کشید و ضاربش با غرور روبرویش ایستاده بود. - باید منتظر بمونی... کاری ازت ساخته نیست! جیغ دردناک نقره دوباره بلند شد و آبان روبروی پدرش قد علم کرد: - خودت زدیش و خودت امر و نهی می‌کنی؟ به چه حقی؟ فریاد دردناکش ستون‌های خانه را لرزاند: - روا بود که دست روش بلند کنی اما روا نیست که کنارش باشم؟ پدرش با خشم قدمی جلو گذاشت که خواهرش آفاق میانشان قرار گرفت و التماس کرد: - بسه... شما رو به خدا بسه! می‌ترسه... اون طفل معصوم می‌ترسه... از دیروز صبح داره درد می‌کشه... خدا رو خوش نمیاد! از دیروز صبح... این یعنی که نقره‌اش نزدیک دو روز در حال درد کشیدن بود و او نمی‌دانست. او خبر نداشت و نقره‌اش بی‌کس بود... دقیقا همان لحظه بود که جیغ نقره بدتر از قبل بلند شد و ناگهان خاموش... نفس در سینه‌ی آبان گره خورد و فکش عصبی شروع به لرزیدن کرد: - ن... نقره... و دستش سمت در رفت تا بازش کند ولی چیزی طول نکشید که در باز شد و قابله‌ی پیر با نوزادی پیچیده میان پارچه در آغوشش بیرون آمد. نوزادی کبود و کوچک‌تر از کف دست... نگاهش را بین آبان و امیر تومان و آفاق چرخاند و پارچه را روی سر نوزاد کشید و به جای آبان، با استرس رو به امیر تومان کرد: - طفل... طفل بی‌جان بدنیا اومد! حال مادر خوب نیست... پی طبیب بفرستید وگرنه تا صبح دوام نمیاره! پارت واقعی رمانه و تو چنل هم آپ شده😍👆 جوین شو و #پارت_116 رو سرچ کن😎 آبان، پسر یکی از سرشناس قاجاره... مردی جذاب، تحصیل‌کرده و پیانیست که حتی ساز زدنش در اون زمان هنجارشکنی بزرگی بوده چه برسه به ازدواج مخفیانه‌ش با نقره، دخترِ یه !🥲 اما چی میشه اگه آبان و نقره، دوباره صد و چند سال بعد و در زمان حال شده باشن؟😍 نقره (ژینو) به عنوان یه دانشجوی طراحی لباس و آبان (یاحا) یه موسیقی جذاب که تو دانشگاه تدریس می‌کنه😍🔥 سرنوشت، چطور اونا رو دوباره روبروی هم قرار میده؟🥲 ژینو، روایتی جذاب و متفاوت از تناسخ و عشق و هنجارشکنیه!🔥
    ادامه مطلب ...
    هاله بخت‌یار | ژینو
    نویسنده: هاله بخت‌یار 🚫کپی ممنوع🚫 پارت اول⬅ #پارت1 چاپی⬅بی‌دفاع،سیاه‌پوش فایل فروشی⬅در آغوش آتش،فرش قرمز، سایکو، آدمکش پارت‌‌گذاری رمان‌ِ⬅ژینو برنامه‌ پارت‌گذاری⬅سه روز در هفته اینستاگرام نویسنده👇 instagram.com/hale.bakhtyar
    1
    0
    پارت واقعی رمان - کجایی ماهلین؟ - این پایینم، پرت شدم، زیر پام دره‌ست دارم میوفتم. صدای دادش اینقدر بلند بود که چشم بستم و از توهم اینکه امکان داره مثل فیلما الان بهمن بیاد و زیرش خفه‌ بشیم مُردم. - اون پایین چه غلطی می‌کنی تو؟ لعنتی تو اصلاً چرا اینوری دوئیدی؟ بغص کردم اما جوابش رو دادم. - هر غلطی که می‌کنم به خودم ربط داره، ایشالا بمیرم تو راحت بشی. بچه بازی بود می‌دونستم اما خوب حالم اینقدر خوب نبود که بتونم روی رفتارم تمرکز داشته باشم، داشتم میمردم این چیز کمی نبود. ولی چیزی که گفتم انگار کار ساز بود که دیگه صدایی ازش نشنیدم و روون شدن سنگ ریزه‌ها و ماسه هایی که توی سر و صورتم خورد بهم فهموند که فهمیده کجام. نمی‌دیدمش اما چند لحظه بعد صداش از خیلی نزدیک‌تر به گوشم رسید. - ماهلین؟ بغضم تو گلو شکست نالیدم: - اینجام، اینجا.... دستم درد می‌کنه دارم میوفتم. بازم کلی سنگریزه روی سرم ریخت و خیلی زود سرش رو دیدم، روی سینه دراز کشیده بود و صورتش واسه اولین بار پر از وحشت بود، وحشت افتادن من به این حال درش آورده بود؟ دستش رو سمتم دراز کرد و لرزش صداش بهم فهموند واقعاً واسه منه که ترسیده. - دستت‌و بده من، نترسیا خوب؟ می‌کشمت بالا فقط خودت‌و محکم نگه دار. قطره اشکم روی اون حجم خاکی که صورتم رو گرفته بود به سختی پایین ریخت و با یه نگاه به فاصله تقریباً زیاد دستش تا دستم نالیدم: - نمی‌تونم که، دوره دستت. خودش رو جلوتر کشید، حالا تا سر شونه‌هاش تو دیدم بود و اینبار با لحن مهربون‌تری گفت: - می‌تونی نازار می‌تونی، خودت‌و یه کم بکش بالا. سعی کردم با فشار به اون درختچه خودمو بالا بکشم اما انگار کمی از ریشه کنده شد که تکون سختی خوردم و جیغ کشید‌م - وای صداش رو بلند‌تر به گوشم رسوند تا انعکاس جیغ خودم به گوشم برنگرده و من‌و وحشت زده‌تر نکنه. - هیششش، هیششش، چیزی نشد دردِت وِلیم به من نگاه کن. (دردت به تنم) توی اون حالم از خودم متنفر بودم که کُردی نمی‌فهمیدم، دقیقاً چی گفته بود خدا؟ - دستم دیگه حس نداره. تشر زد و من هق زدم. - حس داره، غلط می‌کنه نداشته باشه، ماهی‌گلی، من اینجام می‌دونی دیگه، سرم بره نمی‌ذارم ناجیم نفس نکشه، می‌فهمی من‌و می‌شنوی؟ لب‌هام رو به هم فشردم، تا همین الانم اون محرک خودش بود که زنده بودم و پرت نشده بودم با بغص لب زدم: - می‌خواستم ازت مخافظت کنم. دیدم که پیشونیش رو با حرص روی برف گذاشت، ولی زود سر بلند کرد و اون انحنای کوچیک کنج لبش...‌ آخ...دقیقاً همونجا مُردم... - من خیلی کله خر تر از اینام، تو حالا حالاها باید باشی و به ناجی بودنت ادامه بدی، اصلاً مگه تو فرشته نیستی؟ فرشته‌ها که نمی‌میرن.فقط دل بده به دلم نازار، کاری که می‌گم و بکن همین. واسه رسیدن دستش به دست داغونم خودش رو جلوتر کشید که حجم زیاد خاک تو صورت و چششم پاشیده شد و از درد سوختم. - آی.. آی. - چه بی؟( چی‌شد) ماهلین چی شدی؟ - آخ چشمام... کور شدم، آی. پر حرص لب زد و دیگه تعداد انفجار‌های قلبم از دستم در رفته بود، من تک به تک این کلمات رو حفظ می‌کردم تا بدونم چه معنی میدن. - مالم بوده نذرت چاویلت، بده دستتو بهم رسیدم بهت. (زندگیم بشه نذر چشمات) داشت میوفتاد و انگار همینم محرک شد برام، اصلاً صحبت مرگش که میشد انگار من یه روح دیگه تو تنم دمیده میشد، دست چپم‌ رو آزاد کردم و با کمک دست راست با یه جهش دستم رو توی دست های مثل یخش گذاشتم بلافاصه فریاد زد: - خاص گرفتمت. انگار این استرس بهش اجازه نمی‌داد به زبون مادریش حرف نزنه، شایدم یادش رفته بود من کُرد نیستم، اما با شناختی که ازش داشتم اگه یک درصد احتمال می‌داد من می‌فهمم چی می‌گه قطعاً خون به جیگرم می‌کرد. تنش با ضرب سمت پایین کشیده شد و من ترسیده نالیدم: - اگه سنیگنم ولم کن داری میوفتی، تو رو خدا. فشار دستش زیاد بود و داشت سعی می‌کرد من‌و بکشه بالا اما تو همون حالم باید ثابت می‌کرد شاه هژاست، یه شاه دیکتاتور. - دهنتو ببند، بالا که کشیدمت زیر مشت ولگد می‌گیرمت که اینقدر نرینی به اعصابم. لب گزیدم و بغضم رو فرو خوردم، با فریاد من‌و چند سانت بالا کشید و من با دیدن تخته سنگی که سمت چپم بود با عجله پام رو روش گذاشتم. - ماهلین پاهاتو به یه جایی بند کن بکش بالا خودت‌و زود باش‌. خواستم کاری که گفت رو بکنم اما دسمتم از تو دستش.. ماهلین دختر مهربونی که تو یه آسایشگاه روانی کار می‌کنه، طی یه اتفاق متوجه اتاق ممنوعه‌ای می‌شه که هیچکس حق نداره پا توش بذاره. کنجکاوی باعث میشه پا روی خط قرمز بذاره و وارد اون اتاق بشه و زندگیش دستخوش تغیراتی بشه که هیچوقت فکرش رو نکرده.زندگیش با رئیس باند مافیایی بزرگ گره می‌خوره
    ادامه مطلب ...
    33
    0
    زنشو توی مستی پیشکش رفیقش میکنه🥺😱 با بهش نگاه کردم که داشت میزد ، اشکی که از خنده ی زیاد ، گوشه ی چشمش جمع شده بود و پاک کرد و با لحن کننده ای گفت : _ چی با خودت فکرکردی ؟؟؟؟ هومم ؟؟ هوا برت داشته ؟؟؟ فکرکردی چون باهات خوابیدم و شیدات شدم ؟؟؟ رو به دوستش با لحن پر از تمسخری گفت : _ میبینی تیام ؟؟ اینم برا من ادم شده !!! شاتی که توی دستش بود و به ضرب بالا رفت و ادامه داد _ بردار ببرش ، دیگه واسم لذتی نداره با شنیدن این حرفش دلم از ترکید ، با و فریاد زدم _ بی غیرت من هنوز زنتم !!! بچه ات هنوز توی شکمم منه !!! چطور میتونی منو پیشکش رفیقت کنی ؟؟؟ بی ناموس عوضی ... با چشمهای پر نگاهم کرد و با غرید _ بی ناموس ؟؟؟ دامن ناموس منو داداش کثافتت لکه دار کرد ، الان شدم دقیقا مثل خودتون ... پوزخندی زد _ آدم که از خودش بدش نمیاد نه ؟؟؟ میاد ؟؟؟ تموم جونم از میلرزید ، دیگه حتی بچه ای که به جونم وصل بود هم برام مهم نبود نگاهم روی روی میز گره خورد ، رفیقش با دیدن مسیر نگاهم ترسیده بلند شد _ هی هی ، نمیفهمه چی میگه !!! به این فکر کن ، مگه من میتونم به تو به چشم دیگه ای نگاه کنم دیوونه ؟؟؟ شاهرخ به خودت بیا عوضی ... چاقو رو برداشتم و رو به شاهرخی که داشت با وحشت نگاهم میکرد با تنفر لب زدم _ کاری میکنم که شب و روزت یکی بشه و وقتی یادم میوفتی از عذاب وجدان بمیری !!! و بقیه تف هم توی روت نندازن !!! چاقو رو روبروی شکمم گرفتم و .... پارت اصلی رمان کپی ممنوع ❌ 💦🔥بیش از 220 پارت بلند و طولانی 🤤💦
    ادامه مطلب ...
    7
    0

    sticker.webp

    494
    0
    _نباید برمیگشتی…با برگشتنت به ایران گند زدی به زندگی جفتمون هامون… پر تفریح به دلوین چشم می دوزد…حرص خوردن هایش،هامون را به وجد می آورد… _اونوقت تو جواب همه اونایی رو میدادی که مدام زنگ میزدن میگفتن بیا زنتو بردار ببر… _وقتی جوابشونو نمیدادی بیخیال میشدن… هامون نیشخند بلندی میزند: _خب حالا چه فرقی به حال تو کرد؟با کی میخواستی ازدواج کنی بهتر از من؟! دلوین غمگین نگاهش میکند: _با کسی که دوستم داشته باشه…دوسش داشته باشم…نه واسه حرف چهارتا بزرگ‌تر که بیست سال پیش ما رو بستن به ریش هم… هامون نزدیکش می‌شود و دست زیر چانه اش میبرد،نگاه به نگاهش میدوزد: _از کجا میدونی واسه حرف اون چهارتا برگشتم؟! چندپهلو حرف زدنش بیشتر دلوین را اذیت میکند که پوزخند صداداری میزند: _تابلوعه… خودش را بیشتر به دخترک نزدیک میکند و کنار لاله ی گوشش نفسش را فوت میکند،نزدیکی بیش از حد دلوین را سست میکند ولی هامون را به عقب می راند: _چرا انقد میچسبی بهم؟! لبخندی چاشنی صورتش میکند که باعث می‌شود گوشه ی چشمش چین بیوفتد: _چون زنمی… دلوین دوباره کلافه او را به عقب هل می‌دهد : _خسته شدم از بس این جواب مزخرف و بهم دادی، باید تکلیف زندگیمون مشخص بشه، فردا میرم واسه طلاق اقدام میکنم… هامون دستش را به کمر دخترک بند میکند و آرام به پایین می راند و ضربه ای به باسنش میزند: _حالا تا فردا بازم زنمی… … هامون لبش را نزدیک لبان سرخ دلوین میکند و مخمور لب میزند: _بعد از طلاقم تا سه ماه و ده روز بازم زنمی… https://t.me/+akmXByqE2P03YmY0 https://t.me/+akmXByqE2P03YmY0
    ادامه مطلب ...
    #همخونہ_اخمـ‌وے_مـن
    و یڪ تُ تا ابد براے مـــــن... میسنـا_میم پیـج اینستـاے مـا رو دنبـال ڪنیـد: 🆔 https://instagram.com/ghalbe_khamosh_061?igshid=YmMyMTA2M2Y=
    206
    0
    زنشو توی مستی پیشکش رفیقش میکنه🥺😱 با بهش نگاه کردم که داشت میزد ، اشکی که از خنده ی زیاد ، گوشه ی چشمش جمع شده بود و پاک کرد و با لحن کننده ای گفت : _ چی با خودت فکرکردی ؟؟؟؟ هومم ؟؟ هوا برت داشته ؟؟؟ فکرکردی چون باهات خوابیدم و شیدات شدم ؟؟؟ رو به دوستش با لحن پر از تمسخری گفت : _ میبینی تیام ؟؟ اینم برا من ادم شده !!! شاتی که توی دستش بود و به ضرب بالا رفت و ادامه داد _ بردار ببرش ، دیگه واسم لذتی نداره با شنیدن این حرفش دلم از ترکید ، با و فریاد زدم _ بی غیرت من هنوز زنتم !!! بچه ات هنوز توی شکمم منه !!! چطور میتونی منو پیشکش رفیقت کنی ؟؟؟ بی ناموس عوضی ... با چشمهای پر نگاهم کرد و با غرید _ بی ناموس ؟؟؟ دامن ناموس منو داداش کثافتت لکه دار کرد ، الان شدم دقیقا مثل خودتون ... پوزخندی زد _ آدم که از خودش بدش نمیاد نه ؟؟؟ میاد ؟؟؟ تموم جونم از میلرزید ، دیگه حتی بچه ای که به جونم وصل بود هم برام مهم نبود نگاهم روی روی میز گره خورد ، رفیقش با دیدن مسیر نگاهم ترسیده بلند شد _ هی هی ، نمیفهمه چی میگه !!! به این فکر کن ، مگه من میتونم به تو به چشم دیگه ای نگاه کنم دیوونه ؟؟؟ شاهرخ به خودت بیا عوضی ... چاقو رو برداشتم و رو به شاهرخی که داشت با وحشت نگاهم میکرد با تنفر لب زدم _ کاری میکنم که شب و روزت یکی بشه و وقتی یادم میوفتی از عذاب وجدان بمیری !!! و بقیه تف هم توی روت نندازن !!! چاقو رو روبروی شکمم گرفتم و .... پارت اصلی رمان کپی ممنوع ❌ 💦🔥بیش از 220 پارت بلند و طولانی 🤤💦
    ادامه مطلب ...
    234
    0
    پارت واقعی رمان - کجایی ماهلین؟ - این پایینم، پرت شدم، زیر پام دره‌ست دارم میوفتم. صدای دادش اینقدر بلند بود که چشم بستم و از توهم اینکه امکان داره مثل فیلما الان بهمن بیاد و زیرش خفه‌ بشیم مُردم. - اون پایین چه غلطی می‌کنی تو؟ لعنتی تو اصلاً چرا اینوری دوئیدی؟ بغص کردم اما جوابش رو دادم. - هر غلطی که می‌کنم به خودم ربط داره، ایشالا بمیرم تو راحت بشی. بچه بازی بود می‌دونستم اما خوب حالم اینقدر خوب نبود که بتونم روی رفتارم تمرکز داشته باشم، داشتم میمردم این چیز کمی نبود. ولی چیزی که گفتم انگار کار ساز بود که دیگه صدایی ازش نشنیدم و روون شدن سنگ ریزه‌ها و ماسه هایی که توی سر و صورتم خورد بهم فهموند که فهمیده کجام. نمی‌دیدمش اما چند لحظه بعد صداش از خیلی نزدیک‌تر به گوشم رسید. - ماهلین؟ بغضم تو گلو شکست نالیدم: - اینجام، اینجا.... دستم درد می‌کنه دارم میوفتم. بازم کلی سنگریزه روی سرم ریخت و خیلی زود سرش رو دیدم، روی سینه دراز کشیده بود و صورتش واسه اولین بار پر از وحشت بود، وحشت افتادن من به این حال درش آورده بود؟ دستش رو سمتم دراز کرد و لرزش صداش بهم فهموند واقعاً واسه منه که ترسیده. - دستت‌و بده من، نترسیا خوب؟ می‌کشمت بالا فقط خودت‌و محکم نگه دار. قطره اشکم روی اون حجم خاکی که صورتم رو گرفته بود به سختی پایین ریخت و با یه نگاه به فاصله تقریباً زیاد دستش تا دستم نالیدم: - نمی‌تونم که، دوره دستت. خودش رو جلوتر کشید، حالا تا سر شونه‌هاش تو دیدم بود و اینبار با لحن مهربون‌تری گفت: - می‌تونی نازار می‌تونی، خودت‌و یه کم بکش بالا. سعی کردم با فشار به اون درختچه خودمو بالا بکشم اما انگار کمی از ریشه کنده شد که تکون سختی خوردم و جیغ کشید‌م - وای صداش رو بلند‌تر به گوشم رسوند تا انعکاس جیغ خودم به گوشم برنگرده و من‌و وحشت زده‌تر نکنه. - هیششش، هیششش، چیزی نشد دردِت وِلیم به من نگاه کن. (دردت به تنم) توی اون حالم از خودم متنفر بودم که کُردی نمی‌فهمیدم، دقیقاً چی گفته بود خدا؟ - دستم دیگه حس نداره. تشر زد و من هق زدم. - حس داره، غلط می‌کنه نداشته باشه، ماهی‌گلی، من اینجام می‌دونی دیگه، سرم بره نمی‌ذارم ناجیم نفس نکشه، می‌فهمی من‌و می‌شنوی؟ لب‌هام رو به هم فشردم، تا همین الانم اون محرک خودش بود که زنده بودم و پرت نشده بودم با بغص لب زدم: - می‌خواستم ازت مخافظت کنم. دیدم که پیشونیش رو با حرص روی برف گذاشت، ولی زود سر بلند کرد و اون انحنای کوچیک کنج لبش...‌ آخ...دقیقاً همونجا مُردم... - من خیلی کله خر تر از اینام، تو حالا حالاها باید باشی و به ناجی بودنت ادامه بدی، اصلاً مگه تو فرشته نیستی؟ فرشته‌ها که نمی‌میرن.فقط دل بده به دلم نازار، کاری که می‌گم و بکن همین. واسه رسیدن دستش به دست داغونم خودش رو جلوتر کشید که حجم زیاد خاک تو صورت و چششم پاشیده شد و از درد سوختم. - آی.. آی. - چه بی؟( چی‌شد) ماهلین چی شدی؟ - آخ چشمام... کور شدم، آی. پر حرص لب زد و دیگه تعداد انفجار‌های قلبم از دستم در رفته بود، من تک به تک این کلمات رو حفظ می‌کردم تا بدونم چه معنی میدن. - مالم بوده نذرت چاویلت، بده دستتو بهم رسیدم بهت. (زندگیم بشه نذر چشمات) داشت میوفتاد و انگار همینم محرک شد برام، اصلاً صحبت مرگش که میشد انگار من یه روح دیگه تو تنم دمیده میشد، دست چپم‌ رو آزاد کردم و با کمک دست راست با یه جهش دستم رو توی دست های مثل یخش گذاشتم بلافاصه فریاد زد: - خاص گرفتمت. انگار این استرس بهش اجازه نمی‌داد به زبون مادریش حرف نزنه، شایدم یادش رفته بود من کُرد نیستم، اما با شناختی که ازش داشتم اگه یک درصد احتمال می‌داد من می‌فهمم چی می‌گه قطعاً خون به جیگرم می‌کرد. تنش با ضرب سمت پایین کشیده شد و من ترسیده نالیدم: - اگه سنیگنم ولم کن داری میوفتی، تو رو خدا. فشار دستش زیاد بود و داشت سعی می‌کرد من‌و بکشه بالا اما تو همون حالم باید ثابت می‌کرد شاه هژاست، یه شاه دیکتاتور. - دهنتو ببند، بالا که کشیدمت زیر مشت ولگد می‌گیرمت که اینقدر نرینی به اعصابم. لب گزیدم و بغضم رو فرو خوردم، با فریاد من‌و چند سانت بالا کشید و من با دیدن تخته سنگی که سمت چپم بود با عجله پام رو روش گذاشتم. - ماهلین پاهاتو به یه جایی بند کن بکش بالا خودت‌و زود باش‌. خواستم کاری که گفت رو بکنم اما دسمتم از تو دستش.. ماهلین دختر مهربونی که تو یه آسایشگاه روانی کار می‌کنه، طی یه اتفاق متوجه اتاق ممنوعه‌ای می‌شه که هیچکس حق نداره پا توش بذاره. کنجکاوی باعث میشه پا روی خط قرمز بذاره و وارد اون اتاق بشه و زندگیش دستخوش تغیراتی بشه که هیچوقت فکرش رو نکرده.زندگیش با رئیس باند مافیایی بزرگ گره می‌خوره
    ادامه مطلب ...
    492
    0
    - چرا جلوی تیشرتت خیسه؟ با این شکم ظرف می‌شستی؟ نمیگی‌ سرما می‌خوره بچه؟ احمقی؟ از کلام پر از سرزنشش به گریه می‌افتم: - بچه‌م از صبح #لگد نمی‌زنه آمین... منو ببر بیمارستان! با رنگِ پریده و بی جان هق می‌زنم و او از پشت میز بلند می‌شود... نگاهش اول به شکم برآمده‌ام می‌افتد و بعد، به چشمانم: - باز خودتو زدی به موش‌مردگی؟ دلم آتش می‌گیرد و همزمان تیر بدی از کمرم می‌گذرد: - آمین... هر کاری بگم می‌کنم... لطفا... لطفا بچه‌مو نجات بده! خودکار در دستش را روی ورقه‌ها رها می‌کند: - از صبح این حال رو داشتی و وایسادی به ظرف شستن؟ زانوهایم می‌لرزند: با خشم داد می‌زند: - #دهنتو ببند! از درد و فریادش نفس می‌برم و کم مانده زانو خم کنم که با یک قدم بلند خودش را به من می‌رساند و بازوهایم را می‌گیرد: - برو دعا کن یه مو از سر بچه‌م کم نشده باشه وگرنه #خونت پای خودته! "#بچه‌م"... حتی یک کلمه به من اشاره نمی‌کند! من حتی اگر بمیرم هم مهم نیست... - تیشرتت و دربیار! میان آن همه درد، با ترس نگاهش می‌کنم: - چ... چرا؟ از لکنتی که ناشی از ترس است، خشمگین‌تر می‌شود: - نمی‌خوام بهت تجاوز کنم که! با این تیشرت خیس می‌خوای بری بیمارستان؟ و امان نمی‌دهد... یکی از تیشرت‌های خودش را از کشو بیرون می‌کشد و قبل از اینکه فرصت کاری را داشته باشم، دست پایین تیشرتم می‌گذارد و آن را بالا می‌کشد... چشم می‌بندم و چنان لبم را گاز می‌گیرم که لبم خون می‌افتد. - #لبت و گاز نگیر سوگل... خیلی درد داری؟ توجه‌اش هر چقدر هم کم، داغ قلب عاشقم را تازه می‌کند: - خیلی... نفسش را صدادار بیرون می‌فرستد و حین پوشاندن تیشرتش به تنم که بلندی آن تا بالای زانویم می‌رسد، می‌گوید: - بهت گفتم هیچی مهم‌تر از جون این بچه نیست... نگفتم جوجه؟ دلم برای جوجه گفتن‌هایش یک ذره شده بود! - گفتی... کاش‌... کاش #بمیرم آمین! کاش وقتی این بچه از وجودم جدا شد، بمیرم... رنگ نگاهش عوض می‌شود: - #خفه شو سوگل! راه بیفت باید بریم بیمارستان! حرف‌های تلخ و توهین‌هایش توانم را ذره ذره کم می‌کنند... سرم گیج می‌رود. قدم اول را که برمی‌دارم، کم مانده از درد و ضعف زمین بخورم که در یک حرکت سریع دست زیر زانوها و کمرم می‌برد و روی دست بلندم می‌کند: - سوگل... نبند چشماتو! به من نگاه کن... او با تمام توانش می‌دود و من به سختی از میان پلک‌های نیمه‌بازم نگاهش می‌کنم: - من... من احمقم که... که هنوزم دوسِت دارم! سیب گلویش پایین می‌رود و مستقیم سمت پارکینگ ویلا می‌دود: - فرصت خوبیه... نه؟ خوب می‌دونی که تو این وضعیت کاریت ندارم و می‌خوای تا داغه بچسبونی؟ - اگه #بمیرم... ناراحت میشی؟ از میان دندان‌هایش جواب می‌دهد: - دهنتو ببند... و من در حالی که قندم بدون شک زیر ۷۰ رسیده، میان دردم می‌خندم: - میشه... میشه به بچه‌م نگی با... با مادرش چطور بودی؟ وارد حیاط می‌شود و هنوز به ماشینش نرسیده که گرمی خون را حس می‌کنم و چشم می‌بندم... لب‌هایم نیمه‌جان تکان می‌خورند: - واسه‌... واسه بچه‌م... پدری کن #کاپیتان! و آخرین چیزی که می‌شنوم، فریاد پردردش است: - سوگل! پا به پای برانکارد می‌دود و بی‌توجه به غروری که جان سوگلش را به خطر افتاده، مردانه اشک می‌ریزد: - دکتر... تو رو خدا زن و بچه‌م رو نجات بده! هر کاری بگی انجام میدم... برانکارد وارد اتاق عمل می‌شود و دست آمین از دست سوگلش جدا... دکتر با تاسف نفسش را بیرون می‌فرستد: و وارد اتاق عمل می‌شود و آمین همان جا زانو خم می‌کند: - من چیکار کردم باهات سوگل؟ چیکار کردم جوجه‌ی من؟ ظرفیت جوین محدود‼️👆
    ادامه مطلب ...
    439
    0
    با شیطنت خم شدم و لیسی به بستنی در دستش زدم و اوهوم کشداری گفتم :- خیلی خوبهههه! یه تای ابرویش را بالا برد و با نگاهی عجیب گفت: - یعنی انقدر خوشمزه ست؟ خنده ای کردم و ابروهایم را بالا انداخت: - خودت بخور تا بفهمی! دستی که بستنی در آن بود را به سمتم گرفت :- بیا، واسه تو من نمیخوام. واقعا؟ سرش را تکان داد:- آره شانه ای بالا انداختم و همینکه خواستم بستنی را بگیرم دستش را عقب کشید اخم هایم را درهم کردم که خندید: - از دست خودم بخور! لبخندی زدم و خیره به چشمانش سرم را جلو بردم و با عشوه گردنم را کج و بین لبانم فاصله انداختم و زبانم را بیرون آوردم. بدون پلک زدن خیره ام بود. زبانم را به آرومی یک دور روی بستنی چرخاندم و چشمانم را بستم و گفتم: - اوهومممممم! :- یعنی انقدر خوشمزهست. زبانم را روی لبم پایینم کشیدم و چشمکی زدم:- خیلییییی! سیبک گلویش تکانی خورد و با صدای گرفته ی گفت:- من هم دلم خواست! چشمان خمارش بالا آورد و با نگاهی که دلم را زیر و رو میکرد زل زد در چشمانم و گفت: - من هم مال تو رو بخورم. تعجب کردم. من که بستنی نداشتم؟ با چشمان گرد شده گفتم:- من که بستنی ندارم. چی میخوای بخوری! خودش را به سمتم خم کرد و با نگاهی تب دار گفت :- تو رو عزیزم! دستش را پشت گردنم برد و مرا به سمت خود کشید. چشمانش را بست و لبانم را به دهان گرفت و محکم مکید. داستانی عاشقانه با کلی اتفاقات هیجان انگیز ❌️پارت گذاری به صورت هفتگی❌️
    ادامه مطلب ...
    612
    1

    sticker.webp

    689
    0
    دنبال یه رمان جدید پر از هیجان می گردی؟ قصه ای که تو رو میخکوب کنه؟ بیا اینجا👇فقط ۱۰۰ پارت دیگه مونده تا قصه تموم بشه✔️ 🍎روی صندلی کنار هم نشسته بودیم..کمی از آستینم ناخواسته بالا رفت و به نظرم دستبند مهره ایش را میان مچم دید که نجواگونه پچ زد.. -یادگاری هام و نگه می داری و اونوقت برای بودن باهام ناز می کنی؟ دستی به گوشه ی شالم کشیدم و دعا کردم دیگر با این لحن شیطنت آمیزش ادامه ندهد..اما زهی خیال باطل! -عیب نداره! به زودی باهات حسابام و تسویه می کنم دختر ایرانی.. حتی اگر کسی گوش تیز می کرد هم متوجه نمی شد.. بلد بود این جور موقع ها چطور با تغییر زبان شرایط را به نفع خودش تغییر دهد.. صدای آخ مانندش که به بیرون پرید، متعجب به سمتش چرخیدم.. ظاهرا آرنج آراز به پهلویش خورده بود..البته به عمد.. -الان باید بگی بله... صدای خنده ی همگی بلند شد..طفلک تنها باید اطاعت می کرد..چه می دانست از این رسم و راه و قاعده.. هول هولکی بله ی نصفه ای گفت و مات سمت من چرخید.. تا خواستم به خودم بیایم، سر جلو کشیده بود و.... دوماد که خارجی بشه، کار و شرایط هم واسش سخت میشه..خصوصا اگه دینش هم متفاوت باشه😊 فقط یه عاشق واقعی سختی ها رو به جون می خره تا برسه به عشقش😉 اگه دوست داری یه روایت متفاوت از عشق بخونی، فوری بزن رو لینک زیر... تنها با ۱۰۰ پارت اولش قرارداد چاپش بسته شده...
    ادامه مطلب ...
    "رمان عاشک" الهام فتحی
    به نام خدای عشق❤ طور سینا (در دست چاپ)☕ مهلا(در دست چاپ)🌙 عاشک(در دست چاپ)🎤🎵 دستم را بگیر(حق عضویتی)🤝 بی بازگشت(در حال تایپ)🧳 اینستاگرام نویسنده👇 @ elham_fathi66
    525
    0
    صدای بوسه ای که به زور از لبانش جدا شده بود در فضا پیچید و حال مهلا را بهم زد: _خیلی آشغالی،توام هیچ فرقی با اون شهروز کثافت حیوون نداری،همتون مثل همید با بغض رو گرداند و به سمت باغ پاتند کرد دوید و پشت یکی از درخت ها پناه گرفت ، صدای هاکان را شنید که به آرامی قدم برمیداشت: _یادت رفته اینجا باغ بابای منه،آره ؟ قلبش در سینه میکوبید و مدام سر می چرخاند که با هرم نفس های گرم کنار گوشش،نفسش بند آمد: _گفتم که اینجا باغ بابامه،حتی جای سوراخ موشاشم بلدم… تنه اش را به درخت کوبید و بدون معطلی دست به پیراهنش انداخت و از تنش بیرون کشید،لباس زیرش را با خشونت پایین کشید ندید چشمانی را که التماسش می کردند!!! مگر آنها به گلبرگش رحم کردند… تکیه گاه کمر مهلا درخت بود و ران پاهایش را در هوا نگه داشت تا هم قدش شود…. لبانش را محکم چفت کرد،پرحرص بر تنش تاخت… پاهایش میان دستان بزرگش مچاله میشد مهلا با اشک،خیره در چشمانش دست بر شانه اش گذاشت تا مانعش شود: _هاکان..خواهش میکنم… با رها کردن ناگهانی مهلا،تن عریانش روی برگ های خشک شده ی کف باغ افتاد شلوارش را روی بدنش تنظیم کرد و به دخترک نزدیک شد،بدون توجه به خونریزی‌اش ،چانه اش اسیر چنگالش شد: _لباساتو بپوش و گورتو گم کن،اینم تقاص کاری که با خواهرم کردیدبی حساب شدیمپارت ۳۰ تا ۳۸ رمانشه پارت اصلی رمان جوین شو با جزییات بیشتری بخون😈 محدودیت سنی رعایت بشه🔞
    ادامه مطلب ...
    ماسکـــ🎭ـــِ‌مرئی
    لینک چنل https://t.me/+ycDHFdiDO6o5YzE0 پارتگذاری روزانه گاهأ دو پارت در روز کپی از رمان ممنوع
    426
    2
    -نامحرم کجا بود آخه، شوهرمه دیگه -پس راحت در بیار آلا کلافه به هامین نگاه کرد که در رختخواب دراز کشیده بود و هندزفری در گوشش بود داشت موزیک گوش می کرد، نگاهش به خانجون افتاد که منتظر نگاهش می کرد، عصبی از دست خودش نگاه دزدید و گفت: -باشه در میارم، حداقل چراغا خاموش بشه پشه ها برن خانجون رو به شهاب گفت: -بیا این طرف رو ببند، زنت بره زیر پشه بند انقدر بهونه نیاره -برو زیرش -آره مادر برو زیرش اون مانتو رو در بیار خانجون ریز ریز خندید و آلا چرخید پشت به شهاب خجالت زده یکی یکی دکمه هایش را باز کرد، لب زیر دندان کشید و چشمانش را با درد روی هم فشرد، سریع مانتو را در آورد به کناری پرت کرد، پتو را چنگ زد رویش کشید و سر جایش خوابید. خانجون کنار هامین خوابید و شهاب با اتمام کارش خم شد زیر پشه بند رفت، خانجون رو به هامین گفت: -مادر این ماسماسک چیه دستت، بذار کنار برات قصه بگم -آخ جون قصه کمی گذشته بود که خانجون به یک باره گفت: آلا از خجالت داشت آب می شد و شهاب گفت: -سردم بشه میرم زیر پتو فعلا نمی خوام خانجون -نمیشه که، از قدیم گفتن زنو شوهر یا با هم باید پتو بندازن برن زیرش یا بی پتو شهاب کلافه و آرام غرید: -دهن اون قدیمیا -چی مادر؟ -هیچی، میگم الان میرم زیر پتو خانجون یا علی گفت نیم خیز شد نگاهشان کرد، آلا خشکش زد و خانجون گفت: -مادر تو که بیداری شل کن اون پتورو شوهرت بیاد زیرش دیگه شهاب لبخند زوری زد رو به آلا که هنوز پشتش به او بود چرخید، آرام پتو را کشید و گفت: -خیالت تخت خانجون، دارم میرم زیرش آلا نمی دانست به زور گویی مادر بزرگش، لحن شهاب یا به حال زار خودش گریه کند یا بخندد، با حس اینکه شهاب زیر پتو آمد، نفسش حبس شد، پتو را بین دندانش گرفت و خانجون با خیال راحت مابقی قصه را تعریف کرد... آلا با سکوت خانجون چشم بست تا بتواند بخوابد اما شهاب همچنان چشمانش باز بود به دختر پشت به او خیره بود و انگشتانش هنوز داشت موهای اور را لمس می کرد، یک ساعتی گذشته بود و او کنجکاو گفت: -آلا جوابی نشنید، سر جلو برد و آهسته گفت: -خوابی؟ کمی سر از بالشت بلند کرد لحظه ای خانجون را دید که نگاهش می کند، جا خورد تا دهان باز کرد خانجون گفت: -چیزی می خوای پسرم؟ -نه...یعنی آلا یکم ازم دور بود خوابم نبرد -خب مادر می دونم، چرا خجالت می کشی، من خوشحالم میشم کنارش باشی، بیا جلو مادر بیا خجالت نکش، بچسب بهش شهاب بهت زده نگاهش می کرد و خانجون غرید: -بیا دیگه شهاب کلافه خودش را جلوتر کشید، به یک باره تنش به تن آن دختر که چسبید...
    ادامه مطلب ...
    رد خون کانال رسمی کمند(مریم روحپرور) گرگم به هوا
    رمان‌های #ماهی #حامی #ترنج #طعم‌جنون #رخپاک #زمردسیاه #عشق‌خاموش #معجزه‌دریا #تاونهان #آغوش‌آتش #متهوش #چتر_بی_باران پارت گذاری رمان های #گرگم_به_هوا و #رد_خون یک شب در میون از یک رمان، به جز تعطیلات رسمی کپی حتی با ذکر نام پیگرد قانونی دارد❌❌❌
    679
    0

    sticker.webp

    188
    0
    پسره به خاطر اینکه دوست دخترش حامله شده مجبوره عشقش و ول کنه😞 تاپ سفید و جذبش رو در آورد و اولین قطره اشکش چکید _هیچ وقت منو نخواستی....حتی وقتی که گفتی دوستم داری بازم به اون زن فکر می کردی... _بس کن نیشخندی زد و دستش به سمت قزن سوتینش رفت و با حوصله بازشون کرد _چیو بس کنم البرز خان؟ اونی که باید بس کنه تویی....تویی که این همه بی احساسی....تویی که نمی تونی از اون خانم دکتر مهربونت بکشی بیرون سوتینش رو گوشه ای پرت کرد و حالا با بالا تنه کاملا برهنه روبروی البرز و نگاه خیره اش ایستاده بود! _بهم گفتی باهاشی تا خلا های عاطفیت پر کنی.... باهاشی چون جای مامانت پر می کنه؟ بگو ببینم وقتی با حنا جون س*کس می کنی یاد چی می افتی؟ .یعنی وقتی باهاش می خوابی هم یاد مامانت می افتی؟ اینقدر بی شرفی؟ وجود البرز پر از خشم شد و فاصلشون رو به حداقل رسوند. مچ دستش رو گرفت و فشار داد که از درد آخی گفت و اشکش بیشتر چکید. طاقت دیدن اشکاش رو نداشت اما باید تمومش می کرد _چه زری زدی؟ غلط کردی که به مامانم توهین کردی....به کی گفتی بی شرف؟ هان؟ یه گهی خوردم گفتم ازت خوشم میاد رفتی فانتزی های احمقانه تو مغز کوچیکت ساختی که چی بشه؟ با حنا ازدواج می کنم می خوام ببینم چه غلطی می کنی چشمای مشکی دخترک حتی تیره تر هم شد. قلبش با هر کلمه البرز خردتر می شد _نامرد جیغ کشید و خودشو از دست البرز آزاد کرد _نامرد....بی شرف.... لیاقت تو همون دکتر جونته که خوب لنگاشو برات هوا می ده....تو اون قدر بدبخت و عقده ای هستی که با محبتای یه زن که چند سالم ازت بزرگ تره شدی بنده حلقه به گوشش....یادته بهم گفتی زن بابات بهت گفته بی نام و نشون، بی هویت؟ می دونی دقيقا حرف درست و اون زده انگار البرز رو آتیش زدند. دخترک رو به سمت تخت کشوند و روش خیمه زد _ولم کن.... ولم کن نامرد +مگه نمی خواستی جای دکی جون باشی؟ می خوام یه حال اساسی بهت بدم تا دیگه جرعت نکنی زر اضافی بزنی....امشب خودم خانمت 🔥می کنم گندم خانم.... اسمم البرز، البرز صرافیان حاصل یه رابطه نامشروع بودم و وقتی شش سالم بود مادرم منو پیش پدرم فرستاد و خودشم برای همیشه رفت سال ها گذشته و حالا من بالاخره عاشق شدم. عاشق اون دختر چشم مشکی اما وقتی فهمیدم دوست دخترم حامله است مجبور شدم که..... #فول_هیجانی_عاشقانه🔥🔥
    ادامه مطلب ...
    157
    2
    ⁠ _سر سکس باهام قمار کنین! نگاهه همه‌ی مردای هیز کازینو سمتم می‌چرخه و مست جلو می‌رم. _هرکس تو قمار شکستم بده می‌تونه منو...لارا جابرو...واسه یک شب...تمام و کمال داشته باشه! سرم گیج میره و قهقهه می‌زنم و پاتیل می‌شینم پشت میز. به مردایی‌ که توی کازینوان اشاره میکنم. _بیاید دیگه منتظرید گوسفند براتون ذبح کنم؟ همین که می‌خوام بیان جلو عربده‌ی بلند بالایی دیوارهای کازینو رو میلرزونه. _وایسید سرجاتون ببینم! کسی حق نداره یه سانتم از جاش تکون‌ بخوره... همه از صلابت حرفش خشک شده و کوچکترین تکونی نمیخورن. هیکل خوش‌فرمشو به رخ می‌کشه و درست روبه‌روی من اون ور میز پوکر جا میگیره و چشمای خوش رنگشو به صورت گُر گرفته‌ام میدوزه‌. _حالا که اینقدر تنت می‌خاره و آروم و قرار نداری واسه اون پایینی...چرا بقیه؟ خودم هم شکستت میدم و هم به اوج می‌رسونمت عروسک رُمی! بلند می‌خندم ‌ و موهای بلندمو پشت گوش می‌ندازم. _شروع کن ببینم چند مرده حلاجی مستر! پوزخند میزنه و مطمئن بازی رو شروع می‌کنه. کمتر از نیم ساعت طول نمی‌کشه که ضربه‌‌ی آخر و میزنه و من ماتِ اولین باخت عمرم میشم! بلند میشه و پیروزمندانه با برق چشم‌های خوش رنگ و لعابش‌ نیشخندی به روم می‌پاشه. _پای حرفت هستی دیگه؟ بُرد با من بود و باید تا صبح بهم سرویس بدی لارا! مست و لایعقل پا میشم و با غمزه خودمو به آغوشش میرسونم... چونه‌امو محکم و سفت میگیره و در حالی که نگاهش خیره‌ی لب‌های سرخمه رو به افراد حاظر در کازینو می‌غره: _پاشید گمشید بیرون....زود! لبامو محکم به کام می‌کشه و بعد پیراهن سفیدِ کوتاهمو توی تنم جر میده و لاشه‌ی مچاله‌اشو روی سرامیک می‌ندازه. همه که از کازینو بیرون میرن، سرشو توی گردنم فرو می‌بره و با لحن مرموزی زمزمه می‌کنه: _امشب پای برگه‌ی آبرو ریزی خانواده اتو امضا میزنی لارا...قراره باهم کلی خوش‌بگذرونیم عروسک رُمی! لارا جابر دختر فرهاد جابر معروف‌ترین بیزینس منِ ایتالیا ست! دختری که اعم از خانواده و جامعه اونو با انگشت نشون داده و صداش میکنن حرومزاده‌ی خانواده جابر! دختری طرد شده و محزون که بخاطر تنش‌های خانوادگی اش از مرد و ازدواج متنفره و از بد روزگار یک شب مست پا به کازینوی بزرگ رادین می‌ذاره و هم‌خوابه یک شبه‌ی رادین میشه و امان از اینکه رادین با نقشه‌ی قبلی به اون نزدیک شده و....
    ادامه مطلب ...
    -
    235
    1
    ‍ ‍ _ فکر می کردی خوشم میاد با مردی زندگی کنم که همش به فکر زن یه نفر دیگه است؟ می دونی چقدر عزت نفسمو خدشه دار کردم و غرورمو زیر پام گذاشتم تا جایی تو دلت برای من باز بشه؟ نزدیک تر آمد. با صدایی که رفته رفته تحلیل می رفت ادامه داد: _ اصلا من به درک... برای دخترت چی؟ از من بدت میاد از دخترتم بدت می آد؟ از چند سال پیش فهمیدم دیگه تو به درد زندگی نمی خوری ولی تحمل کردم...تحمل کردم به خاطر رعنا...گفتم بزرگتر بشه کمتر ضربه می خوره . راحتتر درک می کنه که پدرش چه آدم بی لیاقتیه. مهراب داد زد: _ بس کن این حرفا رو...اگه تو نمی خوای مسالمت آمیز حلش کنیم وکیل می گیرم و قانونی اقدام می کنم. پوزخند پیروزمندانه ای صورتش را پر کرد. با ابرویی بالا رفته گفت: _ برو بگیر ولی برای خودت بد می شه. علاوه بر مهریه ی من که باید بدی، نصف اموالتم باید به نامم بزنی. _ به جهنم. هر چی می خوای پرت می کنم جلوت... سوزش اشکی در چشمش نشست. هنوز هم مهراب را دوست داشت و او چه بی رحمانه از جدایی دم می زد. در حالی که صدایش از لرزش بغض ناموزون شده بود گفت: _ مرسی که مثل سگ می خوای پرت کنی جلوم! ولی لازم نیست. از شما زیاد به ما رسیده. فقط چند تا شرط دارم و دیگه نمی خوام ببینمت. از همین امشبم اجرا می شه. نمی خوام وقتی حرفم تموم میشه دیگه تو این خونه باشی. حداقل حرمت اینو دیگه نگه دار. از صدای لرزان آفاق و اشک هایی که در شرف جاری شدن بود ناراحت بود. از دست خودش، از دست دلش...از دست زمانه دلگیر بود. اما گلنار ارزشش را داشت. می توانست این ناراحتی را به دوش بکشد تا به گلنار برسد. کوتاه زمزمه کرد: _ باشه. دستی به سینه ی پر تپشش کشید و گفت: _ رعنا مال منه. تا فردا ظهر سه دنگ سهمت از خونه رو به اسم رعنا می زنی، سهامت از بیمارستانم واگذار می کنی به من. فقط در این صورت مهریه ازت نمی گیرم و توافقی جدا می شیم. دلیل طلاقمون رو هم خودت باید به رعنا بگی. من چیزی نمی گم. همین الان هم میگی و میری. سرگرم درآوردن حلقه ی ازدواجش شد. حلقه ای که تنها وقتی از خانه بیرون می رفت می پوشید. قبل از اینکه مهراب قدمی به عقب بردارد گفت: _ اینو بگیر. چند قدم فاصله ی میانشان را طی کرد و حلقه را در جیب پیراهن مردانه اش انداخت. خوب به مهراب نشان داد که نمی خواهد لمسش کند. درحالی که همیشه مشتاق لمس تنش بود. چیزی در دل مهراب تکان خورد. چیزی که بالاتر از پشیمانی بود. آفاق چرخید و پشتش را به او کرد. در دل خداخدا می کرد که دستش را بگیرد و نگذارد از او دور شود. همین که این فکر از ذهنش عبور کرد دستانش را مشت کرد و فحشی به دل احمقش فرستاد. تا کی به تمنای وصال دلی بود که خود در گرو دلی دیگر بود؟ مهراب به پشت لرزان آفاق خیره ماند. می دانست لرزشش از گریه های بی صدایی است که به آن عادت کرده بود. دست در جیب کرد و حلقه ی پر الماس را برداشت و روی میز کنار تخت گذاشت. آفاق صدای بسته شدن در را که شنید روی زمین آوار شد و دستان مشت شده اش را جلوی دهانش گذاشت و هق زد. توصیه ی اکید نویسنده 💯 400 پارت آماده و پارت‌‌گذاری منظم یکی از بهترین رمان های تلگرام 💯 #عاشقانه #همخونه‌ای #ازدواج‌اجباری🔞
    ادامه مطلب ...
    131
    1
    . ⁠ ⁠ - ما دیگه از دست شما خسته شدیم آقای سپهری! هر روز برای بخیه به جای چاقو میای شما... من بازوی شمارو بخیه نمیزنم. بفرمایید بیرون. آیه ناخودآگاه از جا بلند شده و سوی اتاق رفت. قلبش بنای بی‌قراری برداشته و قدم‌های سریع شد. از جلوی در نگاهی به اتاق انداخت. درست حدس زده بود، خاویر بود! خاویر با خشم از روی تخت برخاست و دکتر نجفی با خشم رو به پرستار ها کرد. - کسی دلش بسوزه و بخیه بزنه من می‌دونم و اون! دوست و آشناهاش که زیاده بره پیش همونا... خاویر پوزخند زد و سر بلند کرد. خواست جواب بدهد که آیه با صدای ضعیفی لب زد. - من بخیه میزنم. خاویر با اخم سر تا پایش را نگاه کرده و دست سالمش مشت شد. اردلان با عصانیت نگاهش کرد. - تو برو سر کارت لازم نکرده. آیه نگاهی به خاویر کرده و همانطور که چشمهای متعجب و سرگردان پسرک را وارسی میکرد، زمزمه کرد. - خونریزی داره دکتر... من بخیه میزنم. اردلان به بقیه اشاره کرد بیرون بروند و با خشم دوباره آیه را مخاطب قرار داد. - درو ببند صحبت کنیم. شماهم بفرما برو آقای سپهری اینجا دکتر یا پرستاری نیست که شمارو خوب کنه. آیه نگاهش به بازوی خاویر دوخته شد. بینی بالا کشید و جلو رفت. - دکتر نجفی لطفاً. خاویر پوزخند زد. - آیه این مرتیکه کیه که باید التماسش و بکنی! انجام بده باس برم. نجفی از عصانیت قهقهه سر داد. - آیه جان، عزیزدلم این آدم سر تا پا دردسره، ول کن. با خشم و غصب پاسخ داد. - دُکی بد داری خط میندازی مخمو! یه مشت بزنم خرج عملِ فک و چونه‌ت میفته گردنم وگرنه صورت عروسکیت و پایین آورده بودم! بخیه بزن بعد به هرکس میخوای زنگ بزن بیاد... مامور میاری یا هر پدر سگ دیگه‌ای که رسیدگی میکنه. کار و بار دارم نمیتونم تا صبح علافتون باشم. بخیه بزن آیه! جوری صحبت می‌کرد و امر نهی میکرد که گویا فراموشش شده بود از آخرین ملاقاتشان کمِ کم چهار سال گذشته. آیه گلویی صاف کرد. - دکتر نجفی لطفاً. مرد با دستش را در هوا تکان داد. - هرکار میکنی بکن آیه! به دنبال حرفش اتاق را ترک کرده و در را محکم بست. آیه به تخت اشاره کرد. - بشینید. - با این پسرِ دو هزاری نومزد کردی؟ پوزخند زده و درحالی که وسیله های لازم را آماده می‌کرد، سر تکان داد. - کلا استعداد خاصی تویِ جمع کردن آدمای دو هزاری دارم. خانومت خوبه؟ صورتش با اخمی بزرگ در بر گرفته و مسیر کلام را عوض کرد. - دیروز دیدمت، پرس و جو کردم گفتن اینجا کار می‌کنی. اومدی منو عذاب بدی؟ گزنده و با طعنه، لبش را به لبخندی باز کرد. - متاسفانه چون پولم کم بود، فقط اینجا تونستم خونه اجاره کنم. کار می‌کنم، خیلی سریع میرم. به آرامی شروع کرد باز کردن دستمالی که دور بازویش پیچیده بود. در همان حال، نیم نگاهی به صورت مرد انداخت. ریش های قهوه‌ای رنگش بیشتر از هر زمانی بلند شده بودند و حالا با سی‌سال سن، اندکی دور چشم‌هایش چروک شده و چند تار موی سفید کنار گوشش به چشم می خورد. خاویر نگاهی به صورتش انداخت و چشمهای سبز رنگش را اندکی تنگ کرد. - واسه چی قبول کردی دستمو بخیه بزنی؟ پنبه‌ای که به الکل آغشته کرده بود را محکم به زخم مالید. - هرکس دیگه بود همین کار و میکردم. طعنه آلود گفت: - یعنی کارایی که واسه من کردی و واسه همه می‌کنی؟ چشمهای درشت و مشکی رنگش را طولانی بهم فشرده و زمزمه کرد. - نه همه‌رو، آدم یکبار حماقت می‌کنه. مرد دردمند لب زد - پس ما شدیم حماقتت کوچیک خانم! کوچیک خانم می‌گفت بازهم؟! دخترک آب دهانش را قورت داده و نشست. - می‌خوام بخیه بزنم. - بزن. از دردِ حرفات که بیشتر نیست. واسه این مرتیکه انقد خوشگل کردی؟ متعجب گفت: - من هیچ آرایش نکردم که بخوام واسه کسی خوشگل کنم! لباسمم که روپوش روشه. خاویر هم به تبعیت، نگاهش را به زخم دوخت. - میگی کلا خوشگل شدی پس. ولی بدونم با این مرتیکه هستی، ناراحت میشم. خودتم میدونی اگه بهم بریزم این گل پسر ضرر می‌کنه! کلافه خندید. با تمسخر جوابگو شد. - چون می‌دونه من زندان نمی‌مونم. - درسته، یکی میاد به عهده میگیره بهت چاقو زده و تو کاملاً بی گناهی خاویر خان! یادم رفته بود. خواست خاویر حرفی بزند که دستش را بالا برد. - مثل غریبه ها باشیم، لطفاً. وقتی این را گفت، چشمهایش را خشم و دلخوریِ کهنه‌ای در بر گرفته و دیگر در سکوت، به ادامه کارش پرداخت. وقتی که تمام شد، خاویر برخاست. آستین تیشرتش را درست کرده و لب زد. - کاری داشتی بم بگو... دستت طلا! تنها سری تکان داد. پلک هایش را بهم فشرد. - خدا لعنت کنه دلِ زبون نفهم منو! گرم شدن دستش موجب شد با ترس چشم باز کند و... گنده لاتِ خشن و پرستارِ ریزه میزه🥹❤️ .
    ادامه مطلب ...
    336
    2

    sticker.webp

    231
    0
    ⁠ _سر سکس باهام قمار کنین! نگاهه همه‌ی مردای هیز کازینو سمتم می‌چرخه و مست جلو می‌رم. _هرکس تو قمار شکستم بده می‌تونه منو...لارا جابرو...واسه یک شب...تمام و کمال داشته باشه! سرم گیج میره و قهقهه می‌زنم و پاتیل می‌شینم پشت میز. به مردایی‌ که توی کازینوان اشاره میکنم. _بیاید دیگه منتظرید گوسفند براتون ذبح کنم؟ همین که می‌خوام بیان جلو عربده‌ی بلند بالایی دیوارهای کازینو رو میلرزونه. _وایسید سرجاتون ببینم! کسی حق نداره یه سانتم از جاش تکون‌ بخوره... همه از صلابت حرفش خشک شده و کوچکترین تکونی نمیخورن. هیکل خوش‌فرمشو به رخ می‌کشه و درست روبه‌روی من اون ور میز پوکر جا میگیره و چشمای خوش رنگشو به صورت گُر گرفته‌ام میدوزه‌. _حالا که اینقدر تنت می‌خاره و آروم و قرار نداری واسه اون پایینی...چرا بقیه؟ خودم هم شکستت میدم و هم به اوج می‌رسونمت عروسک رُمی! بلند می‌خندم ‌ و موهای بلندمو پشت گوش می‌ندازم. _شروع کن ببینم چند مرده حلاجی مستر! پوزخند میزنه و مطمئن بازی رو شروع می‌کنه. کمتر از نیم ساعت طول نمی‌کشه که ضربه‌‌ی آخر و میزنه و من ماتِ اولین باخت عمرم میشم! بلند میشه و پیروزمندانه با برق چشم‌های خوش رنگ و لعابش‌ نیشخندی به روم می‌پاشه. _پای حرفت هستی دیگه؟ بُرد با من بود و باید تا صبح بهم سرویس بدی لارا! مست و لایعقل پا میشم و با غمزه خودمو به آغوشش میرسونم... چونه‌امو محکم و سفت میگیره و در حالی که نگاهش خیره‌ی لب‌های سرخمه رو به افراد حاظر در کازینو می‌غره: _پاشید گمشید بیرون....زود! لبامو محکم به کام می‌کشه و بعد پیراهن سفیدِ کوتاهمو توی تنم جر میده و لاشه‌ی مچاله‌اشو روی سرامیک می‌ندازه. همه که از کازینو بیرون میرن، سرشو توی گردنم فرو می‌بره و با لحن مرموزی زمزمه می‌کنه: _امشب پای برگه‌ی آبرو ریزی خانواده اتو امضا میزنی لارا...قراره باهم کلی خوش‌بگذرونیم عروسک رُمی! لارا جابر دختر فرهاد جابر معروف‌ترین بیزینس منِ ایتالیا ست! دختری که اعم از خانواده و جامعه اونو با انگشت نشون داده و صداش میکنن حرومزاده‌ی خانواده جابر! دختری طرد شده و محزون که بخاطر تنش‌های خانوادگی اش از مرد و ازدواج متنفره و از بد روزگار یک شب مست پا به کازینوی بزرگ رادین می‌ذاره و هم‌خوابه یک شبه‌ی رادین میشه و امان از اینکه رادین با نقشه‌ی قبلی به اون نزدیک شده و....
    ادامه مطلب ...
    -
    342
    0
    🥃 خاویر سپهری، یه گنده لات جذاب و خشن!🥹 یه مرد بزرگ هیکل و باشرف که یک محله به سرش قسم میخورن و در عینِ حال ازش حساب می برن!🔗 یه مرد همه چیز تمام اما... این مرد خبط و خطایی داشته که گویا قرار است تا آخر عمر با او همراه باشد.. سالها پیش، عشقی آتشین او را محکوم به عشق بازی با لوند کرده و حالا که زن دارد آن دختر برگشته و در محله آنها در یک بیمارستان مشغول به کار شده و....🔥 - چرا انقد شیرینی برام کوچولو؟ آیه با شرم چشم بست و خاویر دم گوشش پچ زد. - آخ که همین شرم و حیا و نازکردنا پدر منو در آورده... بگو چی میخوای که اینطوری نفس نفس میزنی خانمم؟ بگو دورت بگردم. دخترک خودش را بالا کشید. زن سنتی و اجباری خاویر سپهری شدن اوایل چقدر مخفوف بود و حالا...! لاله‌ی گوش خاویر را آرام بوسید. - تورو می‌خوام. خاویر یک گنده لات خفنه که توی گذشته خیلی دخترباز بوده! حالا دوس دختر قبلیش برگشته، یه دختر پرستار ریزه میزه که خاویر گیرش میاره و...🥹🙊
    ادامه مطلب ...

    27988470_255248441679569_4243560155715687466_n.mp4

    317
    0
    پسره به خاطر اینکه دوست دخترش حامله شده مجبوره عشقش و ول کنه😞 تاپ سفید و جذبش رو در آورد و اولین قطره اشکش چکید _هیچ وقت منو نخواستی....حتی وقتی که گفتی دوستم داری بازم به اون زن فکر می کردی... _بس کن نیشخندی زد و دستش به سمت قزن سوتینش رفت و با حوصله بازشون کرد _چیو بس کنم البرز خان؟ اونی که باید بس کنه تویی....تویی که این همه بی احساسی....تویی که نمی تونی از اون خانم دکتر مهربونت بکشی بیرون سوتینش رو گوشه ای پرت کرد و حالا با بالا تنه کاملا برهنه روبروی البرز و نگاه خیره اش ایستاده بود! _بهم گفتی باهاشی تا خلا های عاطفیت پر کنی.... باهاشی چون جای مامانت پر می کنه؟ بگو ببینم وقتی با حنا جون س*کس می کنی یاد چی می افتی؟ .یعنی وقتی باهاش می خوابی هم یاد مامانت می افتی؟ اینقدر بی شرفی؟ وجود البرز پر از خشم شد و فاصلشون رو به حداقل رسوند. مچ دستش رو گرفت و فشار داد که از درد آخی گفت و اشکش بیشتر چکید. طاقت دیدن اشکاش رو نداشت اما باید تمومش می کرد _چه زری زدی؟ غلط کردی که به مامانم توهین کردی....به کی گفتی بی شرف؟ هان؟ یه گهی خوردم گفتم ازت خوشم میاد رفتی فانتزی های احمقانه تو مغز کوچیکت ساختی که چی بشه؟ با حنا ازدواج می کنم می خوام ببینم چه غلطی می کنی چشمای مشکی دخترک حتی تیره تر هم شد. قلبش با هر کلمه البرز خردتر می شد _نامرد جیغ کشید و خودشو از دست البرز آزاد کرد _نامرد....بی شرف.... لیاقت تو همون دکتر جونته که خوب لنگاشو برات هوا می ده....تو اون قدر بدبخت و عقده ای هستی که با محبتای یه زن که چند سالم ازت بزرگ تره شدی بنده حلقه به گوشش....یادته بهم گفتی زن بابات بهت گفته بی نام و نشون، بی هویت؟ می دونی دقيقا حرف درست و اون زده انگار البرز رو آتیش زدند. دخترک رو به سمت تخت کشوند و روش خیمه زد _ولم کن.... ولم کن نامرد +مگه نمی خواستی جای دکی جون باشی؟ می خوام یه حال اساسی بهت بدم تا دیگه جرعت نکنی زر اضافی بزنی....امشب خودم خانمت 🔥می کنم گندم خانم.... اسمم البرز، البرز صرافیان حاصل یه رابطه نامشروع بودم و وقتی شش سالم بود مادرم منو پیش پدرم فرستاد و خودشم برای همیشه رفت سال ها گذشته و حالا من بالاخره عاشق شدم. عاشق اون دختر چشم مشکی اما وقتی فهمیدم دوست دخترم حامله است مجبور شدم که..... #فول_هیجانی_عاشقانه🔥🔥
    ادامه مطلب ...
    198
    0
    ‍ ‍ _ فکر می کردی خوشم میاد با مردی زندگی کنم که همش به فکر زن یه نفر دیگه است؟ می دونی چقدر عزت نفسمو خدشه دار کردم و غرورمو زیر پام گذاشتم تا جایی تو دلت برای من باز بشه؟ نزدیک تر آمد. با صدایی که رفته رفته تحلیل می رفت ادامه داد: _ اصلا من به درک... برای دخترت چی؟ از من بدت میاد از دخترتم بدت می آد؟ از چند سال پیش فهمیدم دیگه تو به درد زندگی نمی خوری ولی تحمل کردم...تحمل کردم به خاطر رعنا...گفتم بزرگتر بشه کمتر ضربه می خوره . راحتتر درک می کنه که پدرش چه آدم بی لیاقتیه. مهراب داد زد: _ بس کن این حرفا رو...اگه تو نمی خوای مسالمت آمیز حلش کنیم وکیل می گیرم و قانونی اقدام می کنم. پوزخند پیروزمندانه ای صورتش را پر کرد. با ابرویی بالا رفته گفت: _ برو بگیر ولی برای خودت بد می شه. علاوه بر مهریه ی من که باید بدی، نصف اموالتم باید به نامم بزنی. _ به جهنم. هر چی می خوای پرت می کنم جلوت... سوزش اشکی در چشمش نشست. هنوز هم مهراب را دوست داشت و او چه بی رحمانه از جدایی دم می زد. در حالی که صدایش از لرزش بغض ناموزون شده بود گفت: _ مرسی که مثل سگ می خوای پرت کنی جلوم! ولی لازم نیست. از شما زیاد به ما رسیده. فقط چند تا شرط دارم و دیگه نمی خوام ببینمت. از همین امشبم اجرا می شه. نمی خوام وقتی حرفم تموم میشه دیگه تو این خونه باشی. حداقل حرمت اینو دیگه نگه دار. از صدای لرزان آفاق و اشک هایی که در شرف جاری شدن بود ناراحت بود. از دست خودش، از دست دلش...از دست زمانه دلگیر بود. اما گلنار ارزشش را داشت. می توانست این ناراحتی را به دوش بکشد تا به گلنار برسد. کوتاه زمزمه کرد: _ باشه. دستی به سینه ی پر تپشش کشید و گفت: _ رعنا مال منه. تا فردا ظهر سه دنگ سهمت از خونه رو به اسم رعنا می زنی، سهامت از بیمارستانم واگذار می کنی به من. فقط در این صورت مهریه ازت نمی گیرم و توافقی جدا می شیم. دلیل طلاقمون رو هم خودت باید به رعنا بگی. من چیزی نمی گم. همین الان هم میگی و میری. سرگرم درآوردن حلقه ی ازدواجش شد. حلقه ای که تنها وقتی از خانه بیرون می رفت می پوشید. قبل از اینکه مهراب قدمی به عقب بردارد گفت: _ اینو بگیر. چند قدم فاصله ی میانشان را طی کرد و حلقه را در جیب پیراهن مردانه اش انداخت. خوب به مهراب نشان داد که نمی خواهد لمسش کند. درحالی که همیشه مشتاق لمس تنش بود. چیزی در دل مهراب تکان خورد. چیزی که بالاتر از پشیمانی بود. آفاق چرخید و پشتش را به او کرد. در دل خداخدا می کرد که دستش را بگیرد و نگذارد از او دور شود. همین که این فکر از ذهنش عبور کرد دستانش را مشت کرد و فحشی به دل احمقش فرستاد. تا کی به تمنای وصال دلی بود که خود در گرو دلی دیگر بود؟ مهراب به پشت لرزان آفاق خیره ماند. می دانست لرزشش از گریه های بی صدایی است که به آن عادت کرده بود. دست در جیب کرد و حلقه ی پر الماس را برداشت و روی میز کنار تخت گذاشت. آفاق صدای بسته شدن در را که شنید روی زمین آوار شد و دستان مشت شده اش را جلوی دهانش گذاشت و هق زد. توصیه ی اکید نویسنده 💯 400 پارت آماده و پارت‌‌گذاری منظم یکی از بهترین رمان های تلگرام 💯 #عاشقانه #همخونه‌ای #ازدواج‌اجباری🔞
    ادامه مطلب ...
    166
    0
    Last updated: ۱۱.۰۷.۲۳
    Privacy Policy Telemetrio