Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
دسته بندی
زبان جغرافیایی و کانال

audience statistics ( دشمن جون و دژاوو ) novelz

رمان ارثیه مادر بزرگ به پایان رسیده فایل در کانال موجوده رمان ارغوان به پایان رسیده در دست بررسی رمان ژوان به پایان رسیده رمان دشمن‌جون در حال تایپ رمان دژاوو در حال تایپ Raaz36891 
نمایش توضیحات
13 0060
~0
~0
0
رتبه کلی تلگرام
در جهان
49 967جایی
از 78 777
در کشور, ایران 
9 118جایی
از 13 357
دسته بندی
1 235جایی
از 1 674

جنسیت مشترکین

می توانید بفهمید که چند زن و مرد در این کانال مشترک هستند.
?%
?%

زبان مخاطب

از توزیع مشترکین کانال بر اساس زبان مطلع شوید
روسی?%انگلیسی?%عربی?%
تعداد مشترکین
چارت سازمانیجدول
D
W
M
Y
help

بارگیری داده

طول عمر کاربر در یک کانال

بدانید مشترکین چه مدت در کانال می مانند.
Up to a week?%Old Timers?%Up to a month?%
رشد مشترکین
چارت سازمانیجدول
D
W
M
Y
help

بارگیری داده

Hourly Audience Growth

    بارگیری داده

    Time
    Growth
    Total
    Events
    Reposts
    Mentions
    Posts
    Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
    آقا این کانال فعلی منه تو تلگرام👇 این در روبیکا👇 تو ایتا👇
    رمان نیران
    ارغوان در دست چاپ ارثیه مامان بزرگ تمام شده فایل دشمن جون تمام شده فایل دژاوو در حال تایپ نیران در حال تایپ
    1 381
    6
    #p266 هوشنگ خان در ماشین را باز می‌کند و تعارف می‌کند بنشینم با اینکه همیشه از این مرد بد شنیده بودم ولی دلم نمی‌خواست قضاوتش کنم. با دو دلی در ماشینش می‌نشینم. - سلام... - سلام دخترم. حالت خوبه؟ نوه های من چه طورن؟ - ممنون همگی خوبیم. - من دورا دور از طریق ماهور و نرگس درباره تو رابطتت با رهام شنیدم. - رابطه ای که تموم شده البته. - نمی‌خوام مقدمه چینی کنم، من در حق بچه هام بدی های زیادی کردم ولی بدترین کارم بی توجهیم به رهام بود. پسرم همه امیدش همه کمبود هاش رو با ورزش و بوکس خالی می‌کرد اما جدید نمی‌تونه به درستی راه بره حتی. - و مقصر این اتفاقات منم؟ - نه ولی می‌تونی جلوی ضرر بیشترش رو بگیری. رهام خیلی عاشقته! - بله ولی مدل عشقش اینجوریه که بهم خیانت کنه! چه عشقی با بازیچه قرار دادن معشوق و رفتن دنبال هوا و هوس معنا پیدا می‌کنه؟ خیلی جلوی خودم را می‌گیرم که نگویم او نمونه تمام قد توست کسی که ادعای عاشقی دارد ولی هر کار دلش خواست می‌کند. هوشنگ خان متاسف نگاهم می‌کند سپس می‌گوید: من نمی‌خوام رهام تو هرزگی خودش غرق بشه تو تنها طناب نجاتش بود اما حالا که انقدر محکم می‌گی عشق و علاقه پسرم رو باور نداری و می‌خوای ازش جدا بشی باید تصمیم دیگه‌ای بگیرم. ته دلم از این حرف هوشنگ خان می‌لرزد اما غرور لگد مال شده ام اجازه اعتراض را نمیدهد. آهی می‌کشم و می‌گویم: من بارها از اشتباهات رهام گذشتم ولی اون هرچیزی رو بهونه کرد تا بهم خیانت کنه. حس می‌کنم اون نه از سر خشم و سرخوردگی بلکه بخاطر میل درونیش برگشت سمت هرزگی و خیانت. این وسط من موندم و یک اعتماد به نفس لگد مال شده و قلبی شکسته. دیگه ازم نخواید بهش برگردم چون راه ما دیگه جدا شده. این را می‌گویم و از ماشین پیاده می‌شود. با اینکه از درون می‌سوزم و بعض گلویم را پاره پاره کرده باز از کارم پشیمان نیستم. حتی هوشنگ خان برای پسرش جلو آمد اما خودش نه. کسی که خواب هست را می‌شود بیدار کرد اما کسی که خودش را به خواب زده را نه. رهام خودش می‌خواست مرا از زندگیش حذف کند. خودش می‌خواست با خیانت و فراموش کردنم انتقام گناه نکرده را از من بگیرد او همه پل های پشت سرش را خراب کرد. از هوشنگ خان فاصله می‌گیرم و او بعد از پنج دقیقه خیره نگاه کردن به مسیر من می‌رود. وقتی به خانه می‌رسم بغضم می‌شکند و شروع به گریه می‌کنم. انگار یک دنیا پیر شده بودم.
    ادامه مطلب ...
    2 877
    20
    #p265 دایی نگاهی به پسرش انداخته و می‌گوید: حریف عشق بچه ها نشدیم. مامان نگاهی سنگین و معنا دار بهم می‌اندازد و من سکوت می‌کنم. از اینکه بعد سالها فامیل خونی خودمان را پیدا کرده بودیم حس خوبی دارم، مخصوصا برای مامان چون او حالا حامی داشت و تنها نبود. دایی و مامان خیلی دلتنگ هم شده بودند و تا آخر شب مرور خاطرات می‌کردند. بعد از آن دایی ما را فردا شب برای آشنایی با طلا و امیرحسام به خانه‌اش دعوت کرد. آخر شب بعد رفتن دایی ژوان به سراغ من می‌آید: حالت خوبه. - آره دارم آخرین جزواتم رو مرور می‌کنم تا بالاخره لیسانس لعنتی رو بگیرم خیلی طول کشید چه اتفاقاتی که نیافتاد. - بنظرم این رفتارای تو هم کم از رهام نداره. بعد اون اتفاق هر دوتون دارید تفره می‌رید. - از چی تفره می‌ریم؟ اونکه الان حسابی خوش خوشانشه انگار منتظر بود کیوان منو بدزده و آزار بده اونم همین رو بهونه کنه تا بخواد ترکم کنه. - چرا اون قسمتی که رهام تا پای مرگ رفت رو فراموش کردی؟ هر دوی شما خیلی ترسیدید. هم اون بخاطر تو هم تو بخاطر اون برای همین از هم فرار می‌کنید. اون خودشو غرق کثافت کاری کرده تو هم داری سعی می‌کنی فراموشش کنی. - اون یک مرد بالغ ۳۷ سالست می‌دونی چرا جذبش شدم چون فکر می‌کردم سن زیادش باعث میشه عاقل باشه اما ... سکوت می‌کنم و در پس امای من هزاران حرف است. صبح زود بیدار می‌شوم، صبحانه بچه ها را آماده می‌کنم و دختر ها را به مدرسه می‌رسانم. در طول راه فکرم مشغول حرف های ژوان است. درباره رهام درست می‌گوید، او از من و واقعیت فرار می‌کرد باید فکری می‌کردم و با روشی او را به خودش میاوردم. دلم از رفتار هایش شکسته بود ولی هرچه که بود باید قبول می‌کردم او نزدیک به چهل سال در شرایط عجیب و با خانواده عجیبی بزرگ شده و تغییر یک شبه ممکن نیست. با دیدن یک ماشین مدل بالا نزدیک خانه یک لحطه جا می‌خورم، نکند کیوان یا پیمان باز هم با قصد انتقام آمده باشند. اما با باز شدن در ماشین و دیدن هوشنگ خان متعجب و شک زده می‌ایستم. 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
    ادامه مطلب ...
    2 413
    14
    #p264 دایی امیر حسین درست فتوکپی مامان هست، قد بلند و چهارشانه با پوست کمی تیره و صورت کشیده و چشم های مهربان و شبرنگ، که کنارش پر از چین و چروک بود. ریش های یک دست جوگندمی او را خوش تیپ و مردانه نشان می‌داد. مامان با دیدن برادرش در آغوشش فرو می‌برد و هر دو با صدای بلند به گریه می‌افتند. همراه دایی یک زن میانسان خوش چهره و کمی تپل دختری شبیه به مادرش به اسم حنانه و دو پسر جوان هستند. پسر ها خودشان را امیر علی و امیر محمد معرفی می‌کنند. به چهره امیرعلی می‌خورد حدودا ۱۷ -۱۸ سال داشته باشد. ولی امیر محمد پخته تر و مردانه تر است. زندایی طلعت بعد دایی مامان را در آغوش می‌کشد حالا دایی من و ژوان را می‌بیند و باز بساط گریه و آغوش و بوس برپا می‌شود. پسر کوچک دایی امیرعلی می گوید: آقاجون فیلم هندی رو ببریم داخل خونه جلوی در راهرو درست نیست. پدرش به شوخی می‌گوید" ای پدر صلواتی. مامان تازه به خودش می‌آید و تعارف می‌کند بریم داخل خانه. - داداش پس کو امیر حسام نمی‌بینمش. زن دایی می‌گوید: میاد امیرحسام مدتهاست تهران ساکنه خودش بخواد جدا از ما با موتور میاد. مامان می گوید: بین بچه های تو من امیرحسام رو فقط دیدم. امیرمحمدم دیدم اما یک ماهه بود که برای خداحافطی اومدیم خونتون. - آره آبجی اونم چه خدحافظی تلخ و طولانی. امیر محمد می‌گوید: عمه بابا همیشه یاد شما بود. مامان با غم می‌گوید: منم همیشه یادتون بودم. زن پسر خان که شدم پدرم همون سال اول تحمل نیاورد از دنیا رفت. مادرمم تا چند سال بعد زنده بود بعد به رحمت خدا رفت من بودم و تنها برادرم که از دیدنش محروم بودم. گاهی حاجی اجازه می‌داد من و پدرت یواشکی هم دیگر رو ببنیم. دایی با لحنی غمگین می‌گوید: من باعث مرگ پدر و مادرم شدم گاهی امیرحسام یا این دو تا که منو اذیت می‌کنن با خودم میگم این ها حقمه تازه کمم هست. اگر اون روز اجازه نمیدادم دعوای سبحان و عبدالله بالا بگیره این قتل اتفاق نمی افتاد. اگر جلوی ایل می‌ایستادم تا خواهرم خون بس نشه و هزار تا اگه دیگه... مامان دایی گرم گپ و گفت می‌شوند، مامان میپرسد: من پنج تا نوه دارم تو چی داداش نوه نداری؟ دایی لبخندی عمیق می‌زند و می‌گوید: نه اندازه شما ابجی خانم. امیرحسام که یک پسر داره پنج سالشه پیش مادرش زندگی می‌کنه. امیر محمدمونم که به تازگی با دختر سلیمان خان نامزد کرده. مامان متعجب می‌گوید: سلیمان خان برادر شوهر عمه دخترا؟ امیرمحمد با لبخند می‌گوید: به عمه جون نامزد من طلا خانم دختر نفیسه جاری عمه دختراتون میشه طلا خیلی دوست داشت بیاد اینجا ولی نگران بود شما رو مکدر کنه. مامان زیر لب چند بار اسم طلا را زمزمه می‌کند. مامان می‌گوید: خب امیرحسام چی اون گفتی بچه داره و پیش مادرش بچش؟ از همسرش جدا شده؟ دایی می‌گوید: امیرحسام استخوان توی گلوی منه لیلا. انگار ثمره همه‌ی بدی های من تو وجود این پسره. زن دایی طلعت با دلخوری می‌گوید: ای وای امیرحسین بده اینطوری نگو. مامان می‌خندد: چرا داداش مگه بچم چی‌کار کرده؟ - چند سال پیش تو کنکور جز رتبه های اول بود دانشجوی بهترین دانشگاه ایران مکانیک می‌خوند فرستادمش آلمان تا درسش رو ادامه بده. جای درس افتاد توی مسابقه و موتور سواری و سرعت. براش هزار تا آرزو داشتم ولی سرخود با یک دختر هفت خط ازدواج کرد و بعد یک سالم نشده با یک بچه سه ماهه از دختره جدا شد. حالام نه قبول می‌کنه ازدواج کنه نه دنبال کار درست و حسابیه فقط دنبال هیجان و زندگی خودشه. مامان آهی می‌کشد و مستقیم بهم نگاه می‌کند: بچه ها عادت دارن همیشه راه خودشون رو میرن و به هشدار های مادر و پدر توجهی نمی‌کنن. انگار باید خودشون تجربه کنن و درس بگیرن. این مدت همیشه تا فرصتی پیدا می‌کرد به من و اشتباهاتم طعنه می‌زد. خیلی دلم می‌خواست بگویم انتقام کیوان و پیمان از ما علتش عشق تو و بابا بود اما نمی‌خواستم نمک روی زخم مامان باشم. دایی می‌گوید: از قول عروسم طلا می‌گفت شهین گویا برای شما مشکل پیش آورده. - عروست با شهین در ارتباطن؟ چجوری سلمان خان قبول کرد طلا رو بده به پسر کسی پسر عموش عبدالله رو کشته؟
    ادامه مطلب ...
    2 148
    13
    https://t.me/+Slw4qlRHXoyI_n4I دژاوو رو به زودی میزارم اینجا فردا کل پارتای فعلی رو فایل میکنم از ادامه میزارم👆
    رمان نیران
    ارغوان در دست چاپ ارثیه مامان بزرگ تمام شده فایل دشمن جون تمام شده فایل دژاوو در حال تایپ نیران در حال تایپ
    8
    0
    به زودی رمان دژاوو رو تو vip تموم میکنم و براتون هر شب پارت پارت میرارم تا تموم بشه ولی رمانای بعدیم اینجاست
    2 128
    1
    آقا این کانال فعلی منه تو تلگرام این در روبیکا👇 تو ایتا👇
    2 152
    16
    دوستان من بعد تموم کردن این رمان ادامه فعالیتم تو روبیکا خواهد بود اگه دوست دارید برید عضو بشید رمان جدید رو اونجا شروع می‌کنم
    2 204
    9
    #p263 دایی امیر حسین و خانواده اش برای ساعت هشت شب به تهران می‌‌رسیدند. دل تو دل مامان نبود و از شب قبل چند مدل غذا و خوراک آماده کرده بود... با وجود گذشت سی سال هنوزم مامان از دیدن شهر قدیمی خودش وحشت داشت پس دایی قبول کرد به تهران و برای دیدن مامان بیاید. مامان وقتی مرا باردار بود آخرین بار دایی را دیده یعتی ۲۳ سال پیش پس برای دیدن برادرش خیلی استرس دارد. مدام در خانه راه می‌رود و یا جلوی آینه سر و وضع خودش را بررسی می‌کند. ژوان و من و بچه ها هم دست کمی از او نداریم. ژوان می‌خولست خانواده اهورا را هم  دعوت کند اما من اجازه ندادم. اصلا آمادگی دیدن خاله نسرین و نرگس خانم با آن نگاه شرمنده و ترحم برانگیز را نداشتم. و نریمان و ماهوری که انگار در پس نگاهشان هزاران حرف و پوزخند و طعنه بود. همه می‌دانستند بین من رهام رابطه‌ای عمیق بوده و حالا رهام به خاطر گناهی از خود رانده و در آپارتمانش را به روی همه دختر ها باز گذاشته و در قلبش را به روی من بسته. آخرین بار که مهمان خانه‌ی شان بودم مادرش گفت رهام لنگه پدرش هست و هرگز دل به محبت مردی چون او نبند. می‌گفت هوشنگ خانم آدم را حسابی امیدوار می کرد و سپس همه چیز را رها می‌کرد. ژوان نگاهی به ساعت می‌اندازد: ساعت ۶ بریم یکم استراحت کنیم. با صدای او از فکر بیرون می‌آیم. مامان با حالتی نگران می‌گوید: خورشت رو چشیدی؟ بد طعم نباسه؟ - نه مامان عالیه. ژله و سالادم آماده کردم. رویسا و ریرا رو هم فرستادم حمام. مامان نگاهی به رایبد و آرایان که کنار هم نشسته بودن و روی تخته جادویی نقاشی می‌کشیدند می‌اندازد: من حالا پنج تا نوه و داماد دارم برادرمم سه تا پسر و یک دختر حتما کلیم نوه و عروس. وقتی داشتم می‌رفتم به خونه خان اون تازه زن گرفته بود‌. بعد از قتل عبدلله پدر بزرگت اجازه نمی‌داد من زیاد ببنمش. هر دفعه قایمکی کنار رودخونه هم دیگر رو می‌دیدیم. ژوان لبخندی به مامان می‌زند: کاش اهورا اینجا بود. - اره لحظه نابی رو از دست داد. پرنیان هفت ماهه در آغوشم تکانی خورد و نق زد. پرنیان به شدت شبیه پدر و عموی محترمش بود چشم های خاکستری و پوست سفید و لپ های آویزان برخلاف او آریان شبیه ما شده بود پوست گندمی موهای خرمایی و کمی بور و صورت کشیده شبیه به ژوان. با به صدا در آمدن زنگ خانه مامان با خیال اینکه برادرش باشد سریع به سمت در پرواز می‌کند اما با دیدن فرانک و همسرش بی حوصله سلامی سرسری می‌کند. فرانک که موهای کوتاهش را مش زیبایی زده شالش را گوشه مبل رها کرده و با خنده می‌گوید: او زن عمو جون فکر کردی داداشته دیدی منم پفت خوابید. همسرش مودبانه سلام می‌کند و یک گوشه می‌نشینند. رایبد علاقه زیادی به فرانک دارد و این علاقه کاملا متقابل است هر دیگر را در آغوش می‌کشند و او مشغول شیرین زبانی برای عمه‌اش می‌شود. اخلاق فرانک از بعد ازدواج با آرش خیلی تغییر کرده بود. چندی پیش هم با کمک روش های پزشک توانسته بودند باردار شوند. همسر فرانک می‌گوید: کاش آقا اهورام اینجا بود. توی دلم می گویم: جای اهورا همیشه حس می‌شود اما رهام نه. از بس این پسر یاغی بود و هرگز در جمع و مهمانی های خانوادگی حضور نداشت. کسی حتی بود و نبودش را نمی‌فهمد جز منی که همه وجودم به یاد اوست. صدای زنگ می‌آید، مامان می‌گوید: ظاهرا اومدن. ادامه رمان 👇
    ادامه مطلب ...
    رمان نیران
    ارغوان در دست چاپ ارثیه مامان بزرگ تمام شده فایل دشمن جون تمام شده فایل دژاوو در حال تایپ نیران در حال تایپ
    4 188
    20
    #p264 او از نقشه کیوان می گوید و من از حماقت خودم بیزار می‌شوم. - کیوان اول اداره شرکت عموش رو به عهده گرفت بعد رفت سراغ هوشنگ خان. مرسانا خیلی دلش می‌خواست محبت کیوان رو جلب کنه قبول کرد نقش بازی کنه و به هوشنگ خان نزدیک بشه. هدف انتقامشون اصلا شماها نبودید تا اینکه اتفاقی تو رو توی تولد بزرگی که هوشنگ خان برای آریان گرفته بود دیدن. این فکر به ذهن کیوان رسید که تو و رهام نقطه مشترک دشمن های قدیمی هستیم پس بهت نزدیک شد. پیمان میان حرف مادرش می‌پرد: من مثل مامان فکر نمی‌کنم. کیوان آدم تخسی بود که مرگ پدرش و بی توجهی های خاله ازش یک آدم پر از عقده ساخته بود. تو رو که دید به بهونه انتقام نزدیکت شد اما وقتی اومد دانشگاه برای استادی از تو خوشش اومد. اما به خاطر  رهام نتونست بهت نزدیک بشه، بارها سعی کرد نظرت رو نسبت به اون عوض کنه اما نتونست. همین باعث شد از تو کینه کنه، حس می‌کرد تو هم مثل مادر دورش زدی. برای همین نقشه کشید تو رو توی شرکت گیر بندازه شاید به بهونه سفته و قرض باهاش قرار بذاری اما بازم تو دست رد بهش زدی. دستم را بالا میاورم: بسه دیگه کاری که کیوان کرد توجیهی نداره هر موقع هم پلیس پیداش کنه من باز ازش شکایت می‌کنم. فقط اومدم اینجا از گذشته پدرم و شما بدونم. هرچند شما مقصر این اتفاقات هستید اما سعی می کنم درکتون کنم. تحمل یک رقیب تو زندگی خیلی سخته، آدم هم توی سختی ها هرکاری ازش بر میاد. نگاهم را به پیمان می‌دوزم: امیدوار بودم فارق از کینه و دشمنی مادرت و مادرم می‌اومدی و جور دیگه ای با خواهرات آشنا می‌شدی. اما این نقشه مسخره تو و پسر خالت کیوان باعث شد به این نتیجه برسم که من برادری ندارم. می‌تونستی لذت داشتن دوتا خواهر و پنج تا خواهر زاده رو بچشی اما انگار انتخابت دشمنی و انتقام بوده. امیدوارم دیگه هرگز سر راه هم قرار نگیریم. نگاهم را به پرستو می‌دوزم: ما دیگه باهم ارتباط و دوستی و خویشاوندی ندارم. خداحافظ پیمان پشت سرم می‌آید ولی من او را جا می‌گذارم و می‌روم‌. حالا که همه چیز را می‌دانستم حس بهتری داشتم. احساس سبکی می‌کردم‌. ادامه رمان 👇 برای خوندن ۱۱۰ پارت جلو تر 👇👇👇
    ادامه مطلب ...
    3 308
    18
    #p263 دایی امیر حسین و خانواده اش برای ساعت هشت شب به تهران می‌‌رسیدند. دل تو دل مامان نبود و از شب قبل چند مدل غذا و خوراک آماده کرده بود... با وجود گذشت سی سال هنوزم مامان از دیدن شهر قدیمی خودش وحشت داشت پس دایی قبول کرد به تهران و برای دیدن مامان بیاید. مامان وقتی مرا باردار بود آخرین بار دایی را دیده یعتی ۲۳ سال پیش پس برای دیدن برادرش خیلی استرس دارد. مدام در خانه راه می‌رود و یا جلوی آینه سر و وضع خودش را بررسی می‌کند. ژوان و من و بچه ها هم دست کمی از او نداریم. ژوان می‌خولست خانواده اهورا را هم  دعوت کند اما من اجازه ندادم. اصلا آمادگی دیدن خاله نسرین و نرگس خانم با آن نگاه شرمنده و ترحم برانگیز را نداشتم. و نریمان و ماهوری که انگار در پس نگاهشان هزاران حرف و پوزخند و طعنه بود. همه می‌دانستند بین من رهام رابطه‌ای عمیق بوده و حالا رهام به خاطر گناهی از خود رانده و در آپارتمانش را به روی همه دختر ها باز گذاشته و در قلبش را به روی من بسته. آخرین بار که مهمان خانه‌ی شان بودم مادرش گفت رهام لنگه پدرش هست و هرگز دل به محبت مردی چون او نبند. می‌گفت هوشنگ خانم آدم را حسابی امیدوار می کرد و سپس همه چیز را رها می‌کرد. ژوان نگاهی به ساعت می‌اندازد: ساعت ۶ بریم یکم استراحت کنیم. با صدای او از فکر بیرون می‌آیم. مامان با حالتی نگران می‌گوید: خورشت رو چشیدی؟ بد طعم نباسه؟ - نه مامان عالیه. ژله و سالادم آماده کردم. رویسا و ریرا رو هم فرستادم حمام. مامان نگاهی به رایبد و آرایان که کنار هم نشسته بودن و روی تخته جادویی نقاشی می‌کشیدند می‌اندازد: من حالا پنج تا نوه و داماد دارم برادرمم سه تا پسر و یک دختر حتما کلیم نوه و عروس. وقتی داشتم می‌رفتم به خونه خان اون تازه زن گرفته بود‌. بعد از قتل عبدلله پدر بزرگت اجازه نمی‌داد من زیاد ببنمش. هر دفعه قایمکی کنار رودخونه هم دیگر رو می‌دیدیم. ژوان لبخندی به مامان می‌زند: کاش اهورا اینجا بود. - اره لحظه نابی رو از دست داد. پرنیان هفت ماهه در آغوشم تکانی خورد و نق زد. پرنیان به شدت شبیه پدر و عموی محترمش بود چشم های خاکستری و پوست سفید و لپ های آویزان برخلاف او آریان شبیه ما شده بود پوست گندمی موهای خرمایی و کمی بور و صورت کشیده شبیه به ژوان. با به صدا در آمدن زنگ خانه مامان با خیال اینکه برادرش باشد سریع به سمت در پرواز می‌کند اما با دیدن فرانک و همسرش بی حوصله سلامی سرسری می‌کند. فرانک که موهای کوتاهش را مش زیبایی زده شالش را گوشه مبل رها کرده و با خنده می‌گوید: او زن عمو جون فکر کردی داداشته دیدی منم پفت خوابید. همسرش مودبانه سلام می‌کند و یک گوشه می‌نشینند. رایبد علاقه زیادی به فرانک دارد و این علاقه کاملا متقابل است هر دیگر را در آغوش می‌کشند و او مشغول شیرین زبانی برای عمه‌اش می‌شود. اخلاق فرانک از بعد ازدواج با آرش خیلی تغییر کرده بود. چندی پیش هم با کمک روش های پزشک توانسته بودند باردار شوند. همسر فرانک می‌گوید: کاش آقا اهورام اینجا بود. توی دلم می گویم: جای اهورا همیشه حس می‌شود اما رهام نه. از بس این پسر یاغی بود و هرگز در جمع و مهمانی های خانوادگی حضور نداشت. کسی حتی بود و نبودش را نمی‌فهمد جز منی که همه وجودم به یاد اوست. صدای زنگ می‌آید، مامان می‌گوید: ظاهرا اومدن. ادامه رمان هام رو اینجا میزارم 👇
    ادامه مطلب ...
    2 826
    17
    دختری که اسیر اجبار های پدرشه و عاشق آواز برای راحت شدن از زندگی اجباری با مردی که دوست پدرشه ازواج می‌کنه تا طعم آزادی رو بچشه اما نمی‌دونه دوباره اسیر میشه. این رمان نویسنده دژاوو هست لطفا همتون عضو بشید پارتا همه آماده نوشته شده
    2 462
    5
    #p262 از اون روز مثل دیوانه ها شده بودم اصلا آروم و قرار نداشتم. پدرت هنوز منو دوست داشت اما وسوسه زندگی با مادرت و دیدن بچه جدیدش لحظه رهاش نمی‌کرد. مدتی از تولد ژوان گذشته بود، با وجود اینکه ژوان دختر بود باز هم خوب خودشو تو دل همه جا کرده بود. مادرت ژاله رو باردار بود و من تنها تر و شکسته تر از قبل شده بودم. پدرت حتی دیگه به زور بهم سر می‌زد، پدربزرگ مرحومت هم اون موقع بیمار بود و همه اداره زمین و مضارعش دست داماد و برادر زادش مسلم بود. پدرت از همون موقع ها معلم بود و خطاطی می‌کرد و علاقه ای به اداره مزارع نداشت. رفتم سراغ سلمان خان سلمان برادر همون عبدالله مرحوم بود. باهاش درد دل کردم و گفتم: خدا رو خوش میاد سبحان زندگی برادرت عبدالله رو گرفت و حالا دختر عموش جای خون بس شدن و تقاص پس دادن سوگلی شده و زندگی منو داره نابود می‌کنه. حرف های تحریک آمیزم روی سلمان تاثیر گذاشت و باعث ایجاد جنگ و جدال بر سر مادرت شد. مادر بزرگ و عمه هات رو تحریک کردم که اگه پدرت مادرت رو طلاق بده من خودم سرپرست ژوان و بچه ای که بارداره می‌شم. شاید بهم بگی آدم پستیم، شاید قضاوتم کنی، اما خودت رو بزار جای من زن ۳۰ ساله ای که ۱۵ سال در انتظار یک بچه سوخت و حالا هووش داشت دو تا دو تا پشت هم زایمان می‌کرد. حسادت و حسرت یک عمر انتظار کورم کرده بود. بعد از حرف های تحریک آمیزم و جنگ و جدالی که تو عمارت پدربزرگت راه انداختم پدرت که خبر نداشت این فتنه ها  از سمت منه دست مادرت رو گرفت و آوردش به خونه‌ای که تو شهر با هم داشتیم. تا قبل از اون با مادرت توی روستا بودن. مادرت اومد دقیقا ور دل من چیزی که اصلا تحملش رو نداشتم. اما حداقلش این بود پدرت پیشم بود. ماه آخرش بود که یک شب پدرت فرستادش روستای پدرش تا با والدینش بعد سالها دوری دیدار کنه. منم فرصت رو غنیمت شمردم و با هر ترفندی بود خودم رو به پدرت نزدیک کردم. آه می‌کشد و ادامه نمی‌دهد و من حدس می‌زنم تولد پیمان حاصل همان شب نبود مادرم و فرصت غنیمت شمردن شهین است. - اما پدرم چرا شما رو ترک کرد؟ می‌دونم پای مادرم وسط بود ولی پدرم مردی نبود که از بچه‌ خودش بگذره‌. شهین آهی می‌کشد و می گوید: دو هفته بعد از زایمان ژاله بود مادرت دوباره دختر دار شد و مادر بزرگت و عمه‌ت اومدن شهر و جار جنجال برای پدرت بر پا کردن که اگر سالمی این زن دختر زا رو طلاق بده و دوباره ازدواج کن. اما پدرت در طی یک دفاع جانانه از همسر عزیز دردونه‌اش اعتراف به اینکه عاشقشه، مادر و خواهرش رو از خونه بیرون کرد. توجه و علاقه پدرت به لیلا انقدر زیاد بود که دوباره آتش حسادت من رو داغ کرد و من..... رنگش سرخ می‌شود و شروع می‌کند به سرفه. چند پالس اسپری می‌زند پیمان از داخل ایوان صدای سرفه های مادرش را شنیده به سمتش می‌دود و بازویش را می‌گیرد: بسه مامان ادامه نده. شهین دستش را بالا میاورد و می‌گوید: نه باید بگم باید با اعتراف کردن گناهم رو سبک کنم. بارش رو یک عمر به دوش می‌کشم. این بار نگاهم روی پیمان جور دیگری است، یک نگاه عمیق با احساسات عجیب. پیمان قد بلند و موهای کمی روشن و خرمایی دارد، چشم های قهوه‌ای که گاهی به سبز می‌زند و یک بینی کمی گوشتی ولی خوش فرم لب های درست و نگاهی همیشه طلبکار و از بالا به پایین. نگاهم را از او جدا می‌کنم پرستو برای شهین آب میاورد و او مقداری می‌نوشد و با سختی ادامه: حسادت حتی زن با ایمانی مثل حضرت ساره رو که همسر پیامبر خدا بود به اشتباه انداخت، پس بهم حق بده دیوانه بشم و دست به کارای عجیبی بزنم. از دزدیدن ژاله و بردنش برای خودم به خونه مادر و پدرم که پدرت جلوم رو گرفت‌ تا ریختن سم توی غذای مادرت که اگر کمی بیشتر می‌خورد تموم می‌کرد. بعد از حرکت زشتم و ریختن سم توی غذاش، پدرت دیگه به سیم آخر زد و بی خبر و شبونه گذاشت و رفت تهران.
    ادامه مطلب ...
    2 519
    12
    عشق ها رمان استاد راهنما رو شروع کردم تو ایتا فعلا فسقلی پارت میزارم تا بعدا بزارم اینجا . اگه دوست ندارید اپ ایتا رو بریزید میتونید ایتا وب بزنید وارد سایتش بشید و بعد از دنبال کردن کانال هر موقعی خواستید بخونید
    ایتا - آدم و حوا 🍎
    پیام رسان ایرانی ایتا Eitaa
    3 342
    1
    ⁠ شب عروسی من و خان بود مادر شوهرم به رسم قدیم یک دستمال بهش دادن تا سند پاکیم رو نشون همه بده. خیلی وحشت داشتم، من کم سن و سال ضعیف بودم دیاکوخان هم خیلی قوی و چهارشونه بود و من پیشش تقریبا مثل فنچ بودم. دیاکوخان وارد حجله گاه شد، نیم نگاهی پر ابهتی به من که تو لباس عروس نشسته بودم انداخت و جلو اومد. از ترس همه بدنم به رعشه افتاد، ماشالله دیاکوخان قد بلند و چهارشونه بود. دست یخ زده‌ی منو گرفت و وادارم کرد بلند بشم بعد با نگاهی پر ابهتش گفت: می‌ترسی عروس خانم؟ سرم رو بالا آوردم و تکون دادم. پشت گونه‌ام رو نوازش کرد: ترس نداره عسلم قول میدم مراقبت باشم. -من نمی‌خوام میترسم خجالت می‌کشم. - نمیشه عزیزکم مردانگی من زیر سوال میره. منو به آغوشش هدایت کرد، قدرت و ابهتش بهم حس خوبی می‌داد.
    ادامه مطلب ...
    1 557
    6
    #p261 شهین خانم اشاره می‌کند که پرستو ساکت باشد. سپس می‌گوید: زمانی که با پدرت ازدواج کردم یک دختر ۱۶ -۱۷ ساله بودم. پدرت یک خان زاده روستایی بود من یک دختر شهری آفتاب مهتاب ندیده. نه می‌دونستم سختی زندگی روستایی چیه؟ نه از قوانین سنت های اونجا خبر داشتم. پدربزرگت و پدر من سر یک معامله با هم دوست شده بودن و گه گاه به خونه‌ی ما دعوت می‌شدن. پدرت رو اونجا تو مهمونی دیدم، یک جوان خوش قد و بالا بیست ساله اما با چهره‌ای پخته. برخلاف بقیه مردای روستا عاشق خطاطی و ادبیات و شعر بود و همین برای من متفاوتش کرده بود. پدرم بدون پرسیدن نظر من و مادرم قرار مدار ازدواج ما رو گذاشت اما مادرم اصلا راضی نبود. می‌گفت تفاوت فرهنگی داریم، می‌گفت زنای اون منطقه همه همپای مردا می‌جنگن و کار می‌کنن اما تو ضعیفی ظریفی طاقت نمیاری. اما من دل به عشقی ممنوعه سپرده بودم، دل به مردی که همه دنیام بود. بعد از ازدواج پا به روستای پدرت گذاشتم، مادرم راست می‌گفت زندگی توی اون جا سخت بود بارها تا پای شکست رفتم اما عشق پدرت بهم انرژی می‌داد‌. سال ازدواجمون که از یک و دو گذشت زمزمه ها شروع شد که کو بچه؟ چرا خبری نیست؟ از همون سالها مادربزرگ و پدر بزرگت شروع کردن به دشمنی با من و اصرار بر ازدواج دوم پدرت. پدرت که اون موقع خاطر منو خیلی می‌خواست و همون مرد عاشق پیشه روزای اول بود جلوی خانوادش ایستاد و گفت زنم سالمه و مشکل از منه. به بهونه درس خوندن و معلم شدن اومدیم شهر افتادیم پی دوا و درمون اما هر چقدر تلاش کردیم نشد که نشد. ایراد از من بود و دکتر گفته بود باید دارو مصرف کنم و منتظر معجزه باشم. اما من کم کم امیدم رو از دست دادم، بر تسکین خودم رفتم دنبال دوست و رفیق و سفر و پدرتم معلم مدرسه شد و وقت خودش رو گذاشت پای بچه ها. هم دیگه رو خیلی دوست داشتیم اما زندگی مون سرد شده بود دیگه مثل قدیم نبود. تا اینکه اون اتفاق شوم افتاد... دایی تو امیر حسین با پسر عموی پدرت عبدالله سر یک دختر جنگ شد و داییت سهوا عبدالله رو کشت. ما اون موقع تو ایل بودیم که این اتفاق افتاد، همه چیز یک شبیه بهم ریخت. پدر بزرگت و برادرش و پسراشون ریختن تو روستای مادرت دنبال داییت پدر مادرتم امیرحسین رو پنهان کرده بود و تحویل نمی‌داد. اونام قسم خوردن تا خونش رو نریزن آروم نگیرن. ترس از دشمنی و خون و خونریزی بود که باعث شد بزرگای دو طایفه و ریش سفیدا شورا کنن و از پدربزرگ هات خواستن جای دعوا یک فصله یا خون بس برای این ماجرا پیدا کنن. پدر مادرت مجبور شد تنها دخترش لیلا خانم ۱۵ ساله رو پیشنهاد بده، پدر بزرگتم که تنها خواستش دیدن نوه هاش بود فرصت رو غنیمت شمرد و پای پدرت رو وسط کشید‌. چشم باز کردم دیدن یک دختر بچه ۱۵ ساله اومده و شده هووم. من و پدرت ۱۵ سال با هم زندگی کردیم زحمت کشیدیم اون وقت یک بچه اومد و همه زندگی مون رو دست گرفت. هر زن دیگری هم بود تحمل هوو رو نداشت، منم شروع کردم به جنجال و غوغا و سعی کردم با هر روش و ترفندی پدرت رو از مادرت جدا کردن. با اصرار من دوباره برگشتیم شهر، اما من دلم با پدرت صاف نمی‌شد، هر وقت می‌رفت روستا به خانوادش سر بزنه من بدبین می‌شدم که یعنی رفته دیدن مادرت. یا سر طلاق دادنش بحث داشتیم. همین ها باعث شکاف بزرگی بین ما شده بود‌. منکه خیال می کردم پدرت بهم خیانت کرده و دنبال تلافی و انتقام بودم. بدون اجازه اون همراه شوهر خواهرم و دوستان قدیمم مون رفتم مهمانی‌. پدرت وقتی فهمید خیلی ازم خشمگین شد و با قهر به روستا رفت‌. نمی‌دونم برای تلافی کار من بود یا بالاخره افسون مادرت کارساز شد که پدرت و مادرت برای اولین بار با هم همبستر شدن و بعد از مدتی خبر بارداری مادرت به گوشم رسید.
    ادامه مطلب ...
    5 553
    13
    https://eitaa.com/joinchat/3033399661Cce36688bbf این لینک رمان روناهی که پارتاش تقریبا کامله و  تو ایتا می‌ذارم  اگر استقبال کنید ادامه میدم خلاصه رمانم: روناهی دختری ۱۸ ساله که عاشق پسر عزیز دردونه خان شده اما زن خان با دسیسه کاری می‌کنه روناهی با برادر خان که قبلا همسرش مرده و فاصله سنی زیادی با روناهی داره ازدواج کنه و...
    1 187
    4
    #p260 ژینا" پیمان برادری که حضورش با آشوب و بهم ریختگی همراه بود. نه از او برادری دیدم نه حسی نسبت بهش دارم. آن روز که پرستو سعی داشت ما را بهم نزدیک کند و من در خیال خودم جور دیگری برداشت کرده بودم، را خوب به خاطر دارم.... رفتار سرد پیمان، نگاه انتقام جویش را و آن نفرتی همیشه در چشمش بود و من نفهمیده بودم. بدون اینکه به بقیه بگویم یا مشورت بگیرم باید به دیدنش می‌رفتم. می‌خواستم از زبان خودشان بشنوم حالا که زندگی مرا بهم ریخته بودند و اموال هوشنگ خان را هم به تاراج برده بودند و پدر من را سکته داده بودند چه حسی دارند. آیا انتقام حس خوبی دارد؟ می‌دانستم کاری که می‌کنم ریسک بزرگی در پیش دارد د خطرناک است اما می‌روم باید جواب چرا هایم را می‌شنیدم. خاله توران یا همان شهین از طریق پرستو پیغامم را شنیده بود و قبول کرده بود مرا ببیند. یک مانتوی چرم مشکی با شلوار ساپورت چکمه و شالی مشکی ساده تیپ مرا تکمیل می‌کند... آرایش تیره می‌کنم و با خط چشم و مداد مشکی به چشمانم عمیق می‌دهم. با توران خانم در ویلای بزرگش قرار دارم. به محض اینکه جلوی ویلا پارک می‌کنم به ژوان پیامک می‌دهم و نقشه ام را می‌گویم ولی بعد گوشیم را بی صدا می‌کنم تا مزاحمم نشود. وارد باغ می‌شود، پرستو و پیمان را داخل ایوان می‌بینم با قدم های محکم جلو می‌روم این بار شهین خانم را جور دیگری از نظر می‌گذرانم... دیگر نه به عنوان خاله کیوان و یک آدم معمولی بلکه به عنوان اولین همسر و عشق پدرم. دستم را دراز می‌کنم ولی او اول سلا می‌دهد و دستم را می‌فشارد. توی پذیرایی هستیم، همان طور که انتظار داشتم خانه‌ش چیدمانی قدیمی دارد با وسایل عتیقه و کهنه. درست برازنده یک خان زاده قدیمی که سالهاست از ابهت و شکوهش گذشته. تابلو هایی از چهره اش در جوانی، چند تابلو کلاسیک یک دست مبل سلطنتی با طرح و رنگ قدیمی و یک دست راحتی که کمی دور تر قرار دارد. روی مبل می‌نشینم اول او تعارف می‌کند سپس خدمتکارش برای ما چای و پذیرایی میاورد. از ذهنم می‌افتد بابا زمانی داماد این خانه و شوهر دختر این خانواده اصیل بوده. بعد به کلمه اصیل پوزخند می‌زنم. - دخترم از زبون پرستو شنیدم چی شده و عمیقا متاسفم. سعی می‌کنم مودب باشم اما دست خودم نیست که با تلخی می‌گویم: پدرم از ترس شما منو فرستاد آلمان پیش خواهرم. به خاطر آخرین ملاقات با شما سکته کرد و از دنیا رفت. پسر خواهر شما با همکاری پسرت نامزد من تنها عشق زندگیم رو تا پای مرگ بردن منو گروگان گرفتن ترسی رو بهم وارد کردن که فراموش شدنی نیست. فقط می‌خوام بدونم دیگه چه بلایی مونده سر من بخاطر انتقام و کینه جویی شما بگیرن؟! اگه دلت از پدرم پر بود باید از اون توضیح می‌خواستی نه اینکه با دست گذاشتن روی زندگی دخترش خودت رو آروم کنی. اصلا مگه ندیدی خانواده ما چقدر از هم پاشیده؟! مگه ندیدی خواهر عزیزم جوون مرگ شد و سه تا یتیم رو دست ما گذاشت. مگه ندیدی داغ رامبد و ژاله کمر پدرم رو خم کرد؟ همین ها آرومت نکرد؟ درد کینه‌ت رو درمان نکرد؟ شهین خانم در تمام مدت سکوت کرده و با لبخندی تلخ نگاهم می‌کند. - تو بین تو و خواهرت تو بیشتر شبیه پدرتی. - مردی که کشتیدش؟ پرستو که در فاصله کمی از ما نشسته با هشدار می‌گوید: ژینا مودب باش.
    ادامه مطلب ...
    4 547
    10

    sticker.webp

    1 905
    0
    ‍ ‍ خوش تیپ کردم و رفتم وسط دانشگاه داد زدم: - آهای ملت من شوهر میخــوام‌، میفهمین شوهــر!!!!! هر کی میخواد شوهرم شه تست بده! یکیشون با خنده گفت: - چه نوع شوهری؟ تست چی؟ دست به کمر وسط دانشجوها بلند گفتم: - یکی که باشه، داشته باشه، ، ، و داشته باشه، از منم نخواد خونه تمیز کنم و جهیزیه بیارم...... همیـن 😂 همه از خنده سرخ شدن. پوفی کشیدم. شوهر گیرم نیومد باز! یه دفعه صدایی از بغل گوشم گفت: - یه آن برگشتم... آخ ننه یکی منو جمع کنه... پسر اینقدر جیگر؟ خوشگلیو نگاه آخه... ننه‌ش چی زاییده❗️ به هرکول و اودیسه گفته برین گم شین❗️ آب دهنم مثل رودخونه جاری شد. - آی ننه... تو هستی یا ؟ اصلا تموم کراش‌هام یه‌ور تو طرف خودم باش🥺🤦‍♀ همه مسخ شده با گوشی داشتن ازم فیلم می گرفتن گیج پرسیدم: - دستم رو جلو بردم لمسش کنم، روح نبود؟ تردید کردم. نیشخند جذابی روی لب‌هاش شکل گرفت دوست داشتم بپرم بغلش، ماچش کنم جیگرو...🤦🏻‍♀😂 سرش رو جلو آورد و بوی لعنتیش هوش از سرم برد. نفس عمیقی کشیدم اووو جووون عطر جنگلهای شمال و هیزم سوخته می‌داد... - میخوای نشونت بدم واقعیم؟ 🥢 لب‌های رژ خورده‌ام رو غنچه کردم گفتم: - آره آره... یکی از دخترا از شدت هیجان جیغ کشید - شرطتت رو بگو آق پسر آی بچه‌ها برید عاقد خبر کنید... دست‌به‌سینه فیگور گرفت و با یه حالت خاص گفت: - اخم کردم و چشم غره رفتم. - عمرا! تای ابروش رو بالا داد. رو بچه‌ها داخل سالن آوردن. - زنم میشی چون کلی فیلم ازمون گرفتن. تازه خودتم پیشنهاد دادی و منم قبول کردم... یه‌هو جلو اومد و با کاری که کرد سوت و دست و بچه‌ها رفت بالا که یه‌دفعه من‌....🤤♥️🤣🔥 رُز میره تو دانشگاه داد میزنه من شوهر سیکس‌پک‌دار و چشم رنگی میخوام😐🤣 همونجا خدا یکی از داف‌های جذابش رو میفرسته که میگه: بیا من دارم همه شرایطو فقط خودمو یه شرط دارم، اینکه...!🙈💕 وسط دانشگاه عقد میکنن😂♥️🙊🔥پ دختر حاج مرتضی حکمت رو پس میارن و حاجی ناراحت از این و حقارت، به تموم بازار می‌سپاره تا براش یه پیدا کنن رُز، که دخترِ امروزیه و با این مدل ازدواج ، دست به کار میشه تا خودش پیدا کنه پس هرچی جوون جذاب و قدبلند و پولداره تور میکنه تا بیان از دانشگاهش گرفته تا کسی که باهاش میکنه. جریان هرکدوم جداگونه یه جنجال و طنز فوق‌العاده‌ست😂🤦‍♀❤️ ✅پارت‌گذاری‌ منظم روزی 2 پارت ♥️با بیش از 450 پارت آماده در کانال
    ادامه مطلب ...
    image
    1 741
    3
    دختری نمونده آب خالی نکرده باشی روش بعد زنت باید با این جنگولکا خودشو خالی کنه؟ به شیء در دستم نگاهی می اندازد و اخم میکند. بی حوصله ویبراتور را به سمتش پرت میکنم _مال خودت که ناقص بود واسه ما اینم خراب شده سریع خودش را کنار میکشد تا مبادا با شیء ممنوعه برخورد کند . _ بیا جمعش کن اینو رو مخ من نرو شانه بالا می اندازم _ نیازش دارم زودتر راش بنداز تا مجبور نشدم از کوچه خیابون یه درستشو پیدا کنم با خشم از شر نگاه های داغم روی تنش پیرهنش را به تن میزند و می غرد _ تو الف بچه از کی نیاز سرت میشه؟ نگاهم به لباس خواب مشکی کنار تخت می افتد و دندان روی هم میسابم . به سمتش میروم و تا به خود بیاید دستش را میگیرم و روی پایین تنه ام میفشارم _ نیاز یعنی کمر زنت یه سره نبض بزنه و سوتین یه هرزه دیگه کنار تختت باشه با شدت کنارم میزند که بغض میکنم. حرف هایش را در صورتم میکوبد _ اولین مذکری که پیدا کردی بپر روش که عقدت کنه بعد شاید راضی شد باهات بخوابه ...تو که تجربشو داری ! سوئیچ ماشین را چنگ میزند و به سمت در میرود که از جا میپرم و جلوتر از او در اتاق را کلید میکنم . پوف میکشد _ با من بازی نکن لاره بد میبینی! با بغض جمع شده در گلویم کش شورتم را جلو میکشم و کلید اتاق را رها میکنم . _ اوپس ...افتاد قدم از قدم برنداشته ام که در یک حرکت دست روی سینه ام میگذارد و به در میکوبدم . _ با زبان خوش درو باز میکنی یا ... با لجبازی ابرو بالا می اندازم _ یا؟ نگاه داغش را روی چهره تخسم میگرداند _ خودت تنت میخاره سر جلو میآورد و برای اولین بار لبانم را به دهان میبرد ... از فشار دندانش روی لبان ظریفم جیغ خفه ای میکشم و او ادامه میدهد آنقدر که رد دندانش روی لبم باقی بماند ... چانه ام را بین دو انگشت میفشارد و صدای کلفتش در گوشم میپیچد _ یه بار که از درد از حال بری میفهمی با هم قدت بازی کنی ! دستش ناملایم داخل لباسم میخزد و دلم میریزد ...داغی پوست سینه برهنه اش گونه ام را میسوزاند . با حرکت دیوانه کننده دستش در لباس زیرم آهم را میان لب هایم خفه میکنم و ناخن هایم در بازویش فشرده میشوند ...
    ادامه مطلب ...
    1 132
    3
    - با من ازدواج کن اهورا. می بینم که آب دهانش را قورت می دهد و بهت زده می پرسد: - چی؟ کمند زده به سرت؟ تو نشون کرده‌ی هاکانی. دامن لباسم را بالا می گیرم و با خشم می گویم: - دو تا گزینه میذارم برات، یا با من ازدواج می کنی یا میرم تو کوچه به اولین مرد رهگذر پیشنهاد ازدواج میدم! پریدن رنگ از رخش را به وضوح احساس می کنم. - - اسم اون خائنو پیش من نیار. حالا دیگه نمی خوامش، می خوام بچزونمش! مهلت صیغه مونم تموم شده. من محرم کسی نیستم. جلو میروم. اهورا دوستم دارد. حتی عاشقم است. برای همین حتی اگر بخواهد هم نمی تواند تندی کند. - دوستم نداری اهورا؟ قدمی به عقب برمی دارد و وارفته به چشمانم و لبخند نازدارم نگاه می دوزد. - کمند، کمند، کمند... خواهش می کنم بس کن. برو بیرون از اتاقم. شیطان توی جلدم فرو می رود. دکمه های پیراهنم را باز می کنم و او با رنج می گوید: - نکن کمند، بیچاره ام نکن. نکن لعنتی... برای خوب پیش رفتن نقشه ام ترجیح میدهم پیراهنم جر بخورد و همین کار را هم می کنم. فروغ چشمانش می خوابد. - تو منو دوست داری اهورا، مگه نه؟ منو نمی خوای؟ می خوام خودمو مال تو کنم. پسردایی مظلوم من. با غصه یقه لباس را از هم فاصله میدهم و او از سر مردانگی پلک می بندد. - منو ببخش اهورا، باشه؟ .
    ادامه مطلب ...
    عشق انفرادی+1
    به نام خدا ای کمان‌ابرو به عاشق کن ترحم گاه گاهی ور نه روزی بر جهد از قلب مسکین تیر آهی 🔶عشق انفرادی+۱ نویسنده:ریحانه
    1 043
    7
    - با شورت از مکه اومده طواف کیرو کردی به سلامتی؟ تمام جمعیت نشسته دور میز شام، با چشم گرد شده سرشون یک ضرب سمت خانم بزرگ چرخید. خانم بزرگ با تک سرفه‌ای حرفشو اصلاح کرد: - طواف چه کسی را منظورمه؟ نمیدونستم با کی داره حرف میزنه تا اینکه با دیدن عصاش که تو هوا می‌چرخوندش و شورت قرمز خودم که سرش بود یه لحظه حس کردم قلبم ایستاد. شورت قرمزی که دیشب توی اتاق خواب پسر عموم، سیاوش جاش گذاشته بودم. سوگل خواهرم وحشت زده زیر لب بهم گفت: - سو... سوگند... اون همون شورتی نیست که خانم بزرگ برات از مکه آورد؟ با دیدن رنگ پریده‌ی من، مطمئن شد که اون شورت همونه. خان عمو با تعجب سمت خانم بزرگ برگشت و گفت: - خانم بزرگ این پیرهن عثمون چیه سر عصات؟ خدا خدا میکردم چیزی نگه که در کمال ناجوانمردی، با چشم و ابرو و تاسف به من و سیاوش اشاره زد. - از دسته گلای باغ صرافیان بپرس! با استرس به سیاوش نگاه کردم. مردمک گشاد شده‌ی چشمای اونم دست کمی از من نداشت. خان عمو از بین دندونای چفت شده غرید: - بنالید ببینم چه گهی خوردید شما دوتا جونور؟ این عصبانیت عمو تاوان داشت. با یه دو دوتا چهارتای ساده به این نتیجه رسیدم سیاوش هرچی نباشه تهش پسر عموئه پس خیلی کاریش نداره. پس با نقشه‌ای بس خبیثانه زدم زیر گریه و انگشت اشاره‌م رو سمت سیاوش گرفتم. - عمو بخدا تقصیر سیاوشه... چنان گریه‌ای میکردم که دل سنگ آب میشد و همه به سیاوش به چشم متجاوزِ جانی، و حتی جانی از نوع سینزش نگاه می‌کردن. بی توجه به چشمای از کاسه دراومده‌ی سیاوش با هق هق ادامه دادم: - بخدا... بخدا عمو من گفتم ما هنوز نامزد نشدیم این کارا درست نیست... قبول نکرد. به زور... به زور منو... سیاوش بهت زده داد کشید: - ای تف تو ذات آدم دروغگو! دستشو به کمرش زد و طلبکار پرسید: - تو نبودی نصف شب پاشدی اومدی تو اتاق من گفتی پاشو ببین خانجون چی برام آورده از مکه؟ زلیخا هم اینکارو با یوسف نکرد که تو با من کردی! از نگاه سرزنش گر جمع به تته پته افتادم. عمو چشم غره‌ای به من رفت و بعد رو به سیاوش غرید: - حالا اون اومد، تو چرا وا دادی؟ چه خاکی به سرمون کردی سیاوش؟ این بچه امانت بردار خدابیامرزم بود... سیاوش حق به جانب گفت: - والا حاج بابا من هنوز به اون درجه از ایمان، تقوا و عمل صالح شما نرسیدم که یه حوری نصف شب با شورت و کرست قرمز بیاد تو اتاق خواب بالا سرم بعد من دستش نزنم نکنه خش ورداره. حاجی میگم این اوضاعش از زلیخا منافی عفت تر بود. والا خود یوزارسیفم بود در اون شرایط پیغمبری رو میبوسید میذاشت کنار؛ پا میداد! من سرمو از خجالت تو یقم فرو کردم. خانم بزرگ محکم رو گونه خودش کوبید و به سیاوش توپید: - لال بمیر بچه... چیه این خزعبلات تو جمع میگی؟ سیاوش هم که کلا به این باور رسیده بود اب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب؛ پررو پررو به خانم بزرگ گفت: - والا شما شورت زن ما رو پرچم کردی تو جمع، حالا اَخ و بد ما شدیم؟ عمو تشر زد: - ساکت شو ببینم. تو کی اندر دریده شدی سیاوش؟ سیاوش هم با نیشخند به من اشاره زد: - والا کمال همنشین در من اثر کرد. وگرنه که من همان بچه سر به زیر حاجی صرافیان بودم که هستم. شایدم هستم که بودم. نمیدونم به هرحال. حالام که بحثش شد فکر کنم سوگندم حاملس ! خودتون یه کاریش کنید. خان عمو با رنگ پریده گفت: - حالا با یه بار که ایشالا طوری نمی‌شه. نه... من امید دارم.... و خانم بزرگ با گفتن یه جمله یه تنه امیدش رو ناامید و بلکم قهوه‌ای کرد: - تخم و ترکه شماها قویه مادر... من هر هفت هشتاتون رو با یه بار از بابای خدا بیامرزت حامله شدم. هول از شرایط پیش اومده گفتم: - نه... نه به خدا کاری نکردیم عمو... داره اذیتتون میکنه... بذارید من برم یه تنگ آب قند بیارم. و هول از جا بلند می‌شم که صندلی میز نهار خوری برمی‌گرده. سیاوش با شرارت گفت: - آروم عزیزم... مراقب بچمون باش. هرچی نباشه بالاخره تنها وارث پسری صرافیان ها رو حامله ای دیگه! خانم بزرگ دستشو به سرش گرفت و نشست. - خاک تو سر شدیم. دیدی چی شد؟ خان عمو غرید: - سیاوش رخت عزاتو بپوشم بچه. سیاوش هم نه گذاشت نه ورداشت رو به خانم بزرگ گفت: - تقصیر خودتونه دیگه، اگه همراه شورت سوگند یه بسته کاندوم اصل عربی هم برا من آورده بودین الان اینجوری نمی‌شد. چطور برا اون لباس مناسب اعمال خاک بر سری آوردین، لباس کار و کلاه ایمنی بچه منو یادتون رفت بیارین؟ مال سوگند خانم ماله مال ما خاره؟ حالام خودتون جور بچه رو بکشید. یه بارم نبوده تازه، از وقتی از مکه اومدید یه ده باری بوده. ده قلو حامله نباشه صلوات! پ.ن: گوشه‌ای کوچک از اتفاقات و مکالمات عمارت صرافیان ها🙂😂😂😂 از دستش ندید🔥
    ادامه مطلب ...
    مربـای پرتقال
    °•بِســـمِ ربــــِ عِشــــق•° ✍بـهـار مـحـمـدے نویسنده‌ی رمان های: #دیواری‌به‌ضخامت‌سکوت #دانهیل‌قرمز #حوالی‌هیچستان #قایم‌موشک #مربای‌پرتقال
    1 486
    5
    پارت های امشب ❤️ عزیزان برای خواندن پارتهای بیشتر اینجا عضو شید
    4 122
    4

    sticker.webp

    1
    0
    " و‌ قسم به قلم " پیچ و تاب کمرت، ایمان بیست ساله م را ربود... . من آن مجنونم که نمازم را شکستم و‌ در کمند گیسوانت لانه گزیدم! خلاصه رمان: محیا دختر قرتی و شیطونی که برای‌ درس خوندن از شیراز به کاشان میاد و‌ مجبوره خونه ی عموی پدرش بمونه. غلامرضا مردی که ۲۰ سال از محیا بزرگتره و هم بازی کودکی پدرش بوده پسر حاج بابا پیش نماز مسجد و به ظاهر متدین و سر به زیر. محیا برای اینکه بتونه از اون خونه بره و آزادانه زندگی کنه تصمیم میگیره پته ی غلام رو بریزه روی آب و نشون بده اون فقط جا نماز آبکشه! غافل از اینکه غلام رضا یه مرد عادی نیست، سادیسم داره و گذشته ش پر از تاریکیه که محیا رو مثل یه باتلاق داخل خودش فرو میکشه و...👇 غلام رضا عهد کرده بود هرگز برنگرده به زندگی گذشته ش اما حضور محیا ممنوعه های غلام رو زیر پا میذاره و باعث شکستن توبه اش میشه!
    ادامه مطلب ...

    file

    1
    0
    -واسه چی این اتاق رو آذین بستین؟! صدای فریاد بلندش، احتمالا تا چند محل دورتر می‌رفت ولی مهم نبود. مادرش سراسیمه سمتش اومد. -پسرم شب دامادیته... عروس رو فرستادیم تو حجله، نعره کشان اومدی اینجا که چی؟! کت دامادیِ تنش را بیرون آورد و از حرص به دیوار کوبید که مادرش هین کشید. -این زنیکه خیلی گوه خورده زن منه که شما براش تخت حجله رو کردین پر گل و شمع! سعی کرد از در ملایمت وارد شود. فرید همه‌ی وجودش پر از خشم بود و کل شب به زور آن دختر را تحمل کرده بود. -دختره... دل نداره؟! تو پای سفره بابات و تو بغل من بزرگ شدی، شیر و نون حروم نذاشتیم دهنت که وضعت اینه! هنوز تک و توک مهمان در سرسرا و در ایوون و حیاط خانه بود. چطور باید کنار ان زن تا صبح تحمل میکرد؟! -وضعم چشه؟! ریدین تو زندگی من... جهنمو آوردین تو حجله... من این دخترو نمیخوامش، میبینمش میخوام بالا بیارم. یهو صدای حاج بابا را از دور شنید و با عجله و عصاکوبان خودشو به فرید رسوند. پسرک باید لال میشد، لال... -تو خیلی بیجا کردی که دختره دسته گل رو نمیخوای! برو تو اتاق با دستمال رنگی دربیا. همه‌ی وجودش سراسر خشم بود. از این دختر و همه‌ی ایل و تبارش نفرت داشت. همان دختری که حتی ندیده بودش و به زور کنارش نشانده بودند. -آقاجون... مگه زوره؟! من اصلا رو این زن دهاتی تحریک هم نمیشم چه برسه دستمال قرمز خونی بیارم. مادرش در صورتش کوبید. -خدا منو مرگ بده از دستت راحت شم پسره‌ی ناخلف. خونبسه ولی آدمه... میشنوه ذلیل شده! دیگ بحث کردن فایده نداشت. کار از کار گذشته بود. سری از روی خشم تکون داد. -یه شبی براش بسازم که مرده‌هاشو یاد کنه. صبر کن. با عجله از کنارشان گذشت و وارد اتاق آذین بسته شد. این شب قرار نبود به راحتی صلح شود.! همان اندازه هم قرار بود به این دختربچه‌ی نیم متری سخت بگذرد. -هوی زنیکه... بتمرگ ببینم. از سر شب تو هزارتا چادر چاقچور پیچی هنوز ریختت هم ندیدم. از کوبیدن در و فریاد بلند فرید، مثل یه جوجه پرید و به لکنت افتاد. فرید هنوز نتوانسته بود صورتش را از پشت آن تور سفید ببیند. -آقا ببخشید... غلط کردم. من... همین امشب میرم خونه خودمون. نیشخند زد و جلو رفت. انگار در نبود فرید... مادرش خوب حالیش کرده بود که حالا نیمه برهنه در لباس خواب مقابلش بود. پشت به تورِ سفید ضجه میزد. -نه دیگه... امشب وقتی کاری کردم راهی بیمارستان شی، اونوقت میفهمی یه من ماست چقدر کره داره! پیش رفت و دخترک ترسیده به دیوار چسبید. فرید با زرنگی مسیرش را سد کرد و دست زیر چونه‌اش زد. بالاخره باید این دختربچه را می دید. -هی تو... دختر سرتو بگیر بالا ببینم چه تحفه‌ای رو عقدم کردن. تور را با خشونت کنار زد و با دیدنش....
    ادامه مطلب ...
    1
    0
    _کسی تو استخره زندایی؟ صدای بلندم را شنید و سرش را از لای در نیمه باز داخل آورد: _فکر نمی‌کنم. عارف رفته بیرون. اینا چیه جمع کردی؟ بعد از تن کردن آن بارانی بلند روی مایوی مشکی رنگ، زیپ ساک را بستم و آن را گوشه ی تخت هول دادم: _فردا برمیگردم! گفتم و به طرف آسانسور میان راهرو رفتم. آسانسوری که وصل به استخر و زیر زمین بود. _بیخود. اگر به خاطر برگشتن عارفه من بهش میگم خونه مجردی بگیره! چشم بستم. وقتی نامش به گوشم می‌خورد، موهای تنم دون دون می شد. آسانسور رسید و من داخل شدم. زندایی با نگاه اخمالودش خیره ی رفتن من. لبخند تلخی زدم: _اینجا خونه ی اونه. کسی که اضافیه منم! آسانسور پایین می‌رفت و بغض من بزرگ تر می‌شد. پس از سال ها، دوباره با هم روبه رو شده بودیم و او حتی در چشمانم نگاه نکرد. وارد سالن بزرگ استخر شدم.بوی دود سیگار زیر بینی ام خورد اما من، با فکری داغان، بارانی ام را از تن درآورده و روی سکو انداختم. مایوی سیاه رنگ، در کنار سفیدی پوست تنم مانند قرار گرفتن شب و روز در کنار هم بود. «_سیاه که می‌پوشی، انگار حالت چشمات وحشی تر می شه... یه جور دیوونه کننده که بهم التماس می‌کنه اون دختر وحشی رو تو دستام قفل کنم!» صدایش را که در گوشم زنگ می‌زد پس زدم. دستانم را بالا برده و از ارتفاع بلند، با شیرجه ای حرفه ای، داخل آب پریدم. «_رنگ سیاه از امروز رنگ مورد علاقه ی منه...» با سرعتی که هیچگاه درخودم سراغ نداشتم خودم را به سکوی کوتاه رساندم و سر از آب بیرون آوردم. اما چیزی که با آن روبه رو شدم، قطعا پاهایم را به کفی استخر چسباندند. _سیاه... مثل همیشه وحشی و دیوونه کننده! روی آن ننوی فلزی مشغول سیگار دود کردن بود و نگاه عمیقش، تنم را به رعشه می انداخت: _از... از کی اینجا بودی؟ سیگارش را در جا سیگاری له کرد و از جا برخواست. فقط مایوی یک تکه ای به تن داشت و عضلات بزرگش از خیسی آب برق می‌زدند: _نگو نمی‌دونستی من اینجام و فقط هوس استخر کردی. اونم با یه مایوی بی پدر سیاه! موهای خیسم را پشتم فرستادم و تا گردن زیر آب رفتم. بی فایده بود چون... قطعا او هنگام شیرجه زدنم همینجا بوده است: _روتو اون ور کن می‌خوام برم! بی توجه به من، دورخیز کرد و با یک شیرجه ی بلند، در آب پرید. فورا به طرف نرده های کنار استخر قدم برداشتم و درست وقتی که نزدیک بود برسم، دستی از زیر آب کمرم را چنگ زد و محکم به خودش کوبید. _شششش... یا نباید نیومدی، یا وقتی با یه تیکه پارچه که سر و تهشو بزنی نافت رو هم نمی پوشونه جلوی یه مرد پیدا می شی، پی اتفاقات بعدش رو هم به تنت بمال! مشت به سینه اش کوبیدم تا رهایم کند.اگر کیا می‌فهمید... اگر ما را در این وضعیت می‌دید؟ _حق نداری... حق نداری اینقدر به من نزدیک بشی! اگر... کف دستش از گودی کمرم پایین تر رفت و پیشانی اش، پیشانی ام را پیدا کرد: _من برگشتم... عارف برگشته که لیلای خودش رو از اون حرومزاده پس بگیره!
    ادامه مطلب ...
    1
    0
    پارمیس بزرگمهر طراح بزرگ ماشینای لوکسِ ایتالیاییِ طراحی که همه ی کله گنده ها ی مافیایی عاشق طراحیاشن! یه شب که داشت برمیگشت خونه  آریای زخمی رو میبینه و بی خبر از اینکه اون وارث یه خانواده بزرگ مافیایی نجاتش میده! ولی خب شناختن طراح ماشینایی که فقط 5 ،6 تا ازشون تو دنیا هست و از قضا یکیشون ماله توعه اصلا برای آریا سخت نیست ! همینطور برای دامونی که با زنده موندن آریا تیرش به سنگ خورده و این میشه یه جنجال جدید بین خانواده های مافیایی !
    1
    0
    پارت های امشب ❤️ عزیزان برای خواندن پارتهای بیشتر اینجا عضو شید
    1
    0
    Last updated: ۱۱.۰۷.۲۳
    Privacy Policy Telemetrio