The service is also available in your language. For translation, pressEnglish
Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
دسته بندی
زبان جغرافیایی و کانال

all posts دیار عروسک‌ها

﷽ دیار عروسک‌ها به قلم یارا پیج اینستاگرام www.instagram.com/saman_novels کپی نکنید❌ 
21 983-34
~12 922
~24
41.81%
رتبه کلی تلگرام
در جهان
29 425جایی
از 78 777
در کشور, ایران 
4 898جایی
از 13 357
دسته بندی
797جایی
از 1 674
همه انتشارات
🧞‍♀طلسم جدایی بین دو نفر ۲۴ ساعته 🧞‍♀بازگشت معشوق و بختگشایی 🧞‍♀دفع_دعا و جادو و چشم نظر 🧞‍♀فروش_ملک و آپارتمان معامله 🧞‍♀جذب پول و رونق کسب و کار 🧞‍♀گره_گشایی در مشکلات زندگی 💥جهت عضو شدن و دیدن رضایت مشتریان روی لینک زیر کلیک کنید👇👇 ♦️همین الان پیام بده👇9👇o👇 ارتباط مستقیم با استاد سید حسینی 🆔 ☎️  09213313730 ☯

file

197
1
- ممه هام زخم شدن دارن خوووون مییییاااان! ترسیده و رنگ پریده جیغ کشیدم و پیمان پشت در حمام ظاهر شد! - چی‌شده خورشیدجان؟ کجات خونریزی کرده؟ نوک سینه‌ام می‌سوخت اما لب گزیدم. پیمان شوهر من بود اما نه شوهری که با او همبستر شده باشم ما فقط توی یک خانه زندگی می‌کردیم! چند ضربه به در زد و گفت: - خورشید جان خوبی؟ آرام جواب دادم: - می‌سوزه! بعد با دست رویِ دهانم کوبیدم. خب خاک بر سرم کنند اگر در را باز کنم که من را لخت می‌بیند و ای وااای! عصبی می‌شود انگار ضربه ای به در می زند و می‌گوید: - باز کن خورشید داری نگرانم می‌کنی! گریه‌ام می‌گیرد و با صدای بلند می‌گویم: - خوبم پیمان. سرم داد میزند: - کجاتو بریدی باز کن این در کوفتیو. با گریه لای در را باز می‌کنم و یک دستم را رویِ سینه‌ام فشار می‌دهم که خونش بند بیاید. در را هل می‌دهد و وارد حمام می‌شود، از خجالت دارم می‌میرم، نگاهش به دستِ خونی‌ام می‌افتد و می‌گوید: - خودکشی کردی؟ دستم را برمیدارم دستپاچه می‌گویم: - نه ببین دستم سالمه! نگاهش به سینه‌ی لختم میفتد و تازع میفهمم چه غلطی کردم. انگشتش را آرام رویِ زخمم می‌کشد و می‌گوید: - اینجا رو چطوری بریدی؟ - داشتم موهای ریزشو شیو می‌کردم... یخ کردن دست و پایم را حس می‌کنم، تحریک شدع ام و نوک سینه‌ام سیخ ایستاده مقابلش! سرم را با خجالت پایین انداخته ام و او از طبقه‌س حمام وسایل پزشکی را می‌آورد و روی زخمم سرم شستشو می ریزد، بدنم یخ می‌کند و دستش را محکم می‌گیرم و زیر لب می‌گویم: - آخ! آب دهانش را قورت می‌دهد و روی زخمم چسب زخم می‌زند و می‌گوید: - لباس بپوش بیا... دارد به سمت در حمام می‌رود اما برمی گردد وضعیت معذب کننده بینمان دارد از خجالت من را می‌کشد... - مواظب زخمت باش... تو پارت بعدی چه اتفاقی میفتهههه؟❤️💋
ادامه مطلب ...
627
2
💦🌸💦🌸 🌸💦🌸 💦🌸 🌸 🔞🔥 _پوزیشن موردعلاقم 69 نظر تو چیه؟ تا حالا تو دهن هر دختری کردم راضی بوده میتونی از بقیه دانش آموزا بپرسی. با غیض سرمو تو کتابم کردم تا خودش بی خیال بشه. چقدر رک میگه همه دخترای مدرسه زیرخوابشن و حالا میخواد منو تست کنه. صدای خنده اشو شنیدم و کفششو روی صندلیم گذاشت و به سمتم خم شد و با تمسخر گفت: _میگن دو هموطن تو کشور غریب باید هوای همو داشته باشن بیا بریم دستشویی وقتی دارم لای پاتو میمکم تو وقتی از شدت شهوت میخوای غش کنی من هواتو دارم. دوستاش پشت سرش با این حرفش قهقهه زدن. اوپس پس حالا من سوژه قلدر و محبوب مدرسه شده بودم؟ نگاه همه روی ما جلب شده بود و اون با مرموزی خودکارشو زیر دامنم فرستاد که با حرص دستشو پس زدم. _پسر عجب رون سفید و توپری داری! الحق که دختر ایرونی گوشتی هستی مثل این دخترای خشک و شکستنی نیستی. ضربه ای به پاش زدم و از جا بلند شدم و سرمو بالا گرفتم تا این پسر محبوب مدرسه  و خوب ببینم که داشت با غرور و تحسین از سد تا پامو رصد میکرد. _ولی دخترا میگفتن زودانزالی داری که منم نمیتونم با پسری که زودی آبش میاد بخوابم. نگاهمو با تمسخر به سینه ورزشکاریش که بخاطر کروات شل و دکمه های باز پیراهنش پیدا بود، انداختم و با چندش گفتم: _ترجیح میدم پسر شاگرد اول مدرسه باهام لاس بزنه تا پسری که سه بار مشروط شده و هنوز تو مقطع دبیرستان گیر گرده. ریحانه تو مدرسه اسپانیا درس میخونه و خیلی خوشگل و محبوبه و دیان پسر قلدر و چندسال مشروطیِ مدرسه که با همه سکس داشته و با دست رد ریحانه به سینه اش یه روز اونو تو دستشویی مدرسه خفت میکنه و...🙊🔞💦
ادامه مطلب ...
447
1
❌داخل سوتینش پارچه می‌زاره می‌ره سر قرار تا سینه هاش بزرگتر دیده بشن🔞 نگاهش بین صورتم و سینه هام در گردش بود اصلا برای به رخ کشیدن این دوتا تیکه گوشت اومده بودم اینجا بزار انقدر نگاه کنه تا بمیره... متعجب به نظر می‌رسید و مشکوک... به سینه هام اشاره کرد... جاوید:چیکارشون کردی؟ ابروهام بالا رفتن...هی دست هدیه خانوم درد نکنه با این پسر بزرگ کردنش،حاج بابام رو اسم جاوید قسم میخورد و می‌گفت با حجب و حیا تر از جاوید نداریم... پوزخندی زدم...هی حاج بابا کجایی؟ بیا و تحویل بگیر ،جناب سرگردت داره در مورد سایز سینه های دخترت می‌پرسه... تو محل جوری میگشت و رفتار میکرد که همه فکر میکردن از این سر به زیر تر تو دنیا وجود نداره همش با اخم پاچمو می‌گرفت و نمیزاشت با بیتا بیرون بریم... بیتا آخرین بار بهم گفت جاوید ازت خوشش نمیاد دیگه نیا خونمون منم نمیزاره باهات بگردم چون میگه مثل تو زبون دراز و چشم سفید میشم...البته بیتا بدبخت همه اینارو با گریه گفته بود... آبمیوه رو سمت خودم کشیدم و با پر رویی گفتم... آماندا:دو تا دست کاربلد پیدا کردم که خوب میمالتشون و بهشون رسیدگی می‌کنه... بعد شنیدن این حرفم شد مثل شمر... مثل همونی که تو تعزیه نقششو بازی می‌کنه...جاوید شمر... اخماش تو هم رفت و صورتش قرمز شد... از جاش بلند شده و دست داخل جیبش برد که که من تو همون موقعیت هم نگاهم به خشتکش افتاد لامصب دیشب فیلم مثبت هجده دیده بودیم با بیتا البته قایمکی چون جاوید دیشب مأموریت بود ... چندتا اسکناس پنجاهی در آورد و انداخت رو میز و با تشر ازم خواست بلند بشم... بگم مثل سگ پشیمون شده بودم و مثل همون حیوون باوفا ترسیده بودم دروغ نگفتم...این چه حرفی بود که از این دهن بی درو پیکر خارج شد؟ با همون قدبلند و هیکل عضلانیش که جون میداد ازش آویزون بشی و رابطه سرپایی رو تجربه کنی بالا سرم ایستاده بود... با حرفش هوش و حواسم جمع شد،دستپاچه نگاهش کردم یه حسی می‌گفت می‌دونه تو ذهن مریضم چی میگذره جاوید :یالا راه بیفت چشم سفید... جوری فریاد زد که فکرامم نصف و نیمه موند...سوار پرشیای سفیدش شد و منتظر موند منم سوار بشم...بدبخت شدم حالا می‌بره منو تحویل حاج بابا میده البته همراه فایل صوتی که پیشش دارم حاج بابا اگه اون فایل صوتی رو که برای جاوید فرستاده بودمو بشنوه اول منو می‌کشه بعد خودشو... بعد اینکه نشستم ماشینو روشن کرد و با عصبانیت از اون منطقه خارج شد...هرچی بیشتر می‌رفتیم انگار بیشترم از تمدن و زندگی شهری دور میشدیم...تا اینکه بجایی رسیدیم که خبری از آسفالت و انسان و ماشین نبود‌‌‌..‌. ماشینو نگه داشت و یهویی از گلوم گرفت منو سمت خودش کشید... جاوید:به کدوم پدر سگی اجازه دادی که به سینه هات دست بزنه که اینجوری قلمبه شده؟ پس منو آورده بود اینجا خفتم کنه،جووون دیگه چی می‌خوام من؟کور از خدا چی میخواد؟دو چشم بینا...روپاهاش رفتم لبامو رو لباش گذاشتم...مشغول باز کردن مانتو و پیراهنم شدم... آماندا:هیشکی جرات نداره به این دوتا دست بزنه این دوتا مال دستای خودتن ببین چه کوچیکن برام بزرگشون کن... با دیدن پارچه های که از داخل سوتینم افتاد بیرون چشماش گرد شد... آیا کارای من تجاوز محسوب میشد؟ تو این پارت ببین دختره چیکار کرده😐👆 ❌جاوید پسری که همه رو اسمش قسم میخورن و سر به زیری و درستکاریش زبون زد همه‌‌ست عاشق دختر همسایشون میشه دختری که زمین تا آسمون باهاش فرق داره...اونم از بس شیطون و لجبازه همش سر به سر جاوید میزاره عاشقانه این دوتا بدون سانسور و حذفیات🔞
ادامه مطلب ...
279
1
عه..عه رو تخت آقا چه گوهی میخوری بچه؟! با صدای عصبی اکرم چشمان بی‌حالش هول کرده باز شد _حتما باید اینجارو نجس می‌کردی تخـ*ـم حروم؟! تا به خودش بیاید دست اکرم موهای بلند طلایی رنگش را وحشیانه چنگ زد و کشید که  تنش محکم به زمین کوبیده شد _پاشو گمشو... آقا ببینه چه غلطی کردی خودت هیچی...ننه باباتم تو گور خاک میکنه... اینجا پرورشگاه نیست بچه 15 16 ساله‌ی کر و لال نگه داریم... هررری دخترک از درد ناله‌ای کرد بازهم مثل این چند روز صدایی خفه از لب های لرزانش بیرون امد اکرم با دیدن بی‌حالی غیر طبیعی مروارید و رنگ پریده‌اش بی حوصله لگدی به بدنش کوبید نمیدانست دخترک هر شب سر روی سینه‌ی همان اقایی که می‌گوید می‌گذاشت _دارم داد میزنم... بازم نمیشنوی؟!... پاشو گمشو بیرون تا خودم همراهیت نکر.... یکدفعه با دیدن روتختی خیس تخت خشکش زد‌ _چکار کردی حرومزاده؟!... تـ..و میدونی چه غلطی کردی؟! دخترک وحشت زده سر بالا اورد با دیدن تخت زرد شده چشمان زمردی‌اش پر شد و خودش را عقب کشید خودش را...خیس کرده بود؟ دیشب بدن ریزش در آغوش مرد گم شده بود که توانسته بود بعد از یک ماه بخوابد حتما وقتی صبح زود رفته بود بازهم وحشت سراغش امده بود و... بدنش لرز گرفت مرد کنار گوشش پچ‌ زده بود دخترک 16 ساله شیشه‌ی عمر ایلیاست و این یعنی نمی‌کشتش؟! اکرم عصبی سمتش هجوم آورد و موهایش را وحشیانه چنگ زد گردنش را به زور به طرف تخت خم کرد و فریاد از گلویش نعره کشید _ببین چه گوهی خوردی حرومزاااده.. هم تورو میکشه هم منو.. ببییین مروارید پر بغض لرز تنش بیشتر شد بازهم ان غده‌ی لعنتی نترکید _داری چیکار می‌کنی اکرم؟ صدای شوکه مریم خانوم از پشتشان آمد و اکرم بی‌توجه موهای دخترک را سمت باغ کشید مریم هول کرده به سمتشان قدم تند کرد _یه ماهه از شوک نمیتونه گریه کنه و حرف بزنه... کر نیست اکرم عصبی نیشخند زد و تن لرز گرفته‌ی مروارید را محکم کف باغ انداخت دختر زیادی آرام با ان موهای طلایی و چشمان درشت زمردی چطور ایلیاخان همه‌ی شان را کشته بود اِلا این دختر؟! _آره میدونم لال شده... چون دیده آقا همه‌ی کس و کارش و جلوش کشته همه‌ی اتاقا بوی سگ مرده گرفته.. بسه هر چقدر تحمل کردم این چند روز مروارید بی‌پناه در خودش جمع شد و گلویش از بغض تیر کشید کاش همان مرد که همه آقا صدایش می‌کردند، بود برخلاف رفتارش با بقیه.. با او خیلی مهربان بود مریم با ترحم لب زد _ولش کن اکرم... وسواسات و رو این بچه پیاده نکن... ببین داره میلرزه... چند روزه هیچی نتونسته بخوره... آقا خودشـ.....هیع اکرم که یکدفعه شلنگ اب زیادی یخ باغ را روی دخترک گرفت حرف در دهان مریم ماسید و دخترک خشکش زد قلبش تیر کشید بازهم همان درد لعنتی که وقتی مینالید ایلیا هم با همان اخم های درهم نگران نگاهش می‌کرد _باشه بمونه.. اما خودم این توله گربه‌ی خیابونی و تمیز می کنم تا همه‌جا بوی طویله نده مریم خانوم خواست لب باز کند که اکرم تشر زد و شلنگ را کنار انداخت سر خدمتکار بود _برو سر کارت مریم مروارید با بدن لرز گرفته ملتمس نگاهش کرد اما مریم سر پایین انداخت _ببخشید دخترک با وحشت خودش را عقب کشید آن مرد دروغ گفته بود که دیگر نمی‌گذارد کسی  آزارش دهد همه‌ی شان اذیتش می‌کردند اکرم روبه خدمتکار ها غرید _بیاین لباساش و در بیارین... معلوم نیست توی جوب چه مرضایی گرفته و ما تو خونه راش دادیم... میره رو تخت اقا هم میخوابه خانوم سمتش امدند و دست و پایش را به زور گرفتند از شدت تحقیر ها آن غده در گلویش هم بزرگ تر شد باغ پر از بادیگارد بود جلوی چشم همه‌ی شان لباس هایش را به زور از تنش دراوردند اکرم بی‌توجه به لرز تن هیستریکش، بدنش را وارسی کرد _خوبه... لباساشو بپوشونین... نشان خدمتکارای آقا هم سریع داغ کنید دخترک با وحشت سر بالا اورد همان سوختگی روی مچ خدمتکارها که شکل خاصی داشت؟! یکی از خدمتکارها بلند شد _الان خانوم بغض در گلویش بزرگ تر شد و سرش را جنون وار تکان داد هرموقع میخواستند دست دختری را بسوزانند به سینه‌ی مرد می‌چسبید و تکان نمیخورد صدای جیغشان... با تقلا از زیر دست خدمتکار ها بیرون امد که یکدفعه صورتش سوخت _کدوم گوری میری؟ محکم به زمین کوبیده شد انگار سنگ فرش های باغ در سرش فرو رفت اکرم تشر زد _بگیرینش دیگه.. دوتا زن گنده از پس یه بچه بر نمیان؟ داغی خون را روی پیشانی‌اش حس کرد بازهم به زور بلندش کردند آستینش را بالا زدند که چشمان بی‌حالش روی آن آهن سرخ شده ماند هقی از گلویش بیرون آمد و بدنش جنون وار میان دستانشان لرزید نفسش در سینه گره خورد همینکه اکرم خواست آهن داغ شده را بچسباند کسی مچش را چنگ زد و صدای غریدن پر تهدید همان مرد _حس می‌کنم خیلی علاقه داری خودتو زنده زنده بسوزونم که داری گوه اضافه میخوری اکرم ادامه‌ی پارت🔥🖤👇 پارت رمان❌
ادامه مطلب ...
مرواریـღـد
﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌ https://t.me/Novels_tag
661
1
سک.س خشن رئیس مافیا با زن دوستش❌🔞 دختره عشق سابقش بوده و چون با رفیقش ازدواج کرده اونو می دزده و هر شب توی تخت ازش پذیرایی می کنه💦 💯

animation.gif.mp4

287
0

sticker.webp

198
0
به محض باز کردن درِ خانه ی مجردی شوهرش صدای آه و ناله ی ضعیفی به گوشش میرسد. حس بد تمام وجود کژال را در بر گرفته است. میراث چند ماه بود درست و حسابی خانه نمی آمد و فکر کژال به هر جایی میرفت الا خیانت. با کمترین سر و صدا در را می‌بندد که صداها نزدیکتر می‌شوند: _اون دختره رو بندازش بیرون..وگرنه این آخرین ملاقاتمون میشه میراث... به آنی اشک در چشمانش حلقه می‌زند. صدای یک زن از خانه ی مجردی شوهرش می آمد. شکمش منقبض می‌شود. دستش را به دیوار می‌گیرد و جلوتر می‌رود: _یه نازا رو میخوای چیکار؟! اون حتی نمیتونه واست بچه بیاره...اما من میتونم... به شوهر او پیشنهاد بچه دار شدن میدادند. چون آنها ماهها برای بچه دار شدن تلاش کرده بودند و هر بار به در بسته خورده بودند و حال... حال او حامله شاهد خیانت شوهرش بود. صدای میراث نازکش است. او هر گز ناز کژال را نکشید و حال... _نسیم صد بار با هم راجبش حرف زدیم عشقم... گواهی نازا بودنشو بگیرم فوراً دادخواست طلاق میدم... دلش هزار و یک تکه شد. حامله بود. بچه دختر بود...هزاران نذر و نیاز کرده بود و به خدا التماس کرده بود فرزندشان دختر شود زیرا میراث عاشق دختر بچه ها بود. چهار ماهش شده بود که تازه متوجه حاملگی اش شده بود. زیرا هر بار نشانه‌های حاملگی اش پیدا میشد مادر شوهرش طعنه ی نازا بودن به او میزد و کژال از مطمعن شدن منصرف میشد. شاید اگر چهار ماه قبل متوجه باردار بودنش میشد حال شاهد خیانت میراث نیز نبود. تیر های شکمش هشدار دهنده و پر درد بود اما مصرانه جلو رفت: _حداقل صیغه کنیم من نمیتونم اینجوری ادامه بدم... پشت در می‌ایستد. جنون آمیز گریه می‌کند و ثابت می‌ماند. می‌خواهد با چشمان خودش ببیند خیانت شوهرش را... مرگ عشقش را... خیانت پدرِ بچه اش را... خیانت مردی که تنها پناه و کس و کارش در این دنیا بود.. صدای کلافه ی میراث بلند می‌شود: _نسیم گفتم باید اول از شر کژال راحت شم... شوهر او می‌خواهد از شرش راحت شود. میراث با معشوقه اش او را شر خوانده و خودش را به زمین و آسمان میزند تا از او طلاق بگیرد. میرفت. میرفت و فرزندش را خودش به تنهایی بزرگ میکرد. هرگز اجازه نمیداد میراث از وجود این بچه خبردار شود. قبل از اینکه صدای هق هق هایش به گوش میراث خائن و خیانت کار برسد در را با یک حرکت باز کرد و... غرورش ، شخصیتش ، احساسش ، علاقه اش ، همه ی وجودش خورد شد از دیدن دختری با لباس خواب بی بند و بار و نیم بند... برگه ای از دست میراثِ مبهوت و کپ کرده زمین افتاد و برای بار دوم در یک روز شکسته شد... آن برگه را خیلی خوب میشناخت. همانی بود که با آن متوجه حاملگی اش شده بود و حال... نفس هایش تند شده و انقباصات شکمش شدیدتر شد. طوری که از درد جیغ کشیده و خم میشود. انگار چیزی از شکمش بیرون کشیده میشود. _ک...کژال...کژال چیشدی؟! ای...این چیه؟! چشمان کژال با دیدن خون جاری شده از بدنش گرد شده و بغض آلود و با گریه ناله می‌کند: _بچه‌ام... زمزمه ی بهت زده ی میراث به گوشش می‌رسد: _حا...حامله ای؟! مگه...مگه تو نازا... جمله اش با جیغ کژال ناتمام می‌ماند. درد شکمش عین صاعقه در تن کژال پیچیده بود و نسیم با خوشحالی و رضایت سقط شدن بچه ی زن میراث را تماشا می‌کرد. می‌خواست فقط خودش از میراث بچه داشته باشد و خودش با مادر میراث نقشه چیده بودند که کژال را به این خانه بفرستد...
ادامه مطلب ...
کـــژال | "سودا ولی‌نسب"
°| ﷽ |° نویسنده: سودا ولی نسب | ✨️𝐒𝐄𝐕𝐃𝐀 کـــــــژال ●آنلاین ● ~کژال‌ومیراث~ ژیــــــان ●به زودی... ● طــــوق ●حق عضویتی ●
193
0
شونزده ساله بودم که عاشقش شدم. اون دوست برادرم بود و یه آدم موفق توی شغل و رشته ی تحصیلیش... من و فقط خواهر کوچولوی رفیقش می دید و هیچ وقت به چشمش نمی اومدم. به خاطر اون، توی همون رشته ای درس خوندم که اونم می خوند، ولی وقتی از ایران رفت... اولین شکست زندگیم و تجربه کردم. حالا اون برگشته، بعد هفت سال... اون حالا استاد منه، مردی که حتی من و یادش نیست ولی من، هنوز عاشقانه دوسش دارم.‌‌... پارت یک قصه👇 ــ درد داری؟ لب‌هایم را محکم به هم چسباندم تا چیزی نگویم، اما رعد بعدی باعث شد "لعنتی" زمزمه و همزمان با برخاستن از جایش نجوا کند: ــ تقصیر بی‌احتیاطی خودت بود و سعی نکن با اون نگاهت بهم عذاب‌وجدان بدی! این بار نگاهش کردم، با همان چشمان سرخ که هنوز خیس بودند و لرزی که تمامی نداشت. نگاهی که چهره‌اش را سخت‌تر کرد و چشمانش را کلافه بست و باز کرد. ــ تو واقعاً یه دردسری دختر، یه دردسر بزرگ! بلند شدن صدای زوزه‌ی حیوانی، نگاهم را از رویش برداشت. خودش هم کمی جلو رفت، از پناهگاه سنگی نزدیک کوهپایه خارج شد و با نگاهی عمیق و کاونده در اطراف، نفس عمیقی کشید. ــ صدای گرازه، نترس طرف کوه نمی‌آن! سمت جنگل‌های بلوطه. بعد دوباره آن نگاه عجیب و پرحرفش را دوخت به منی که داشتم از این سرما و خشم و غصه‌ی توامان می‌لرزیدم ــ یکم دیگه تحمل کن، بارون که بند بیاد می‌ریم. توی خودم جمع شدم. عاصی شده بود از سکوتم و این را دستی که مرتب پشت گردنش را می‌فشرد، نشان می‌داد. لحظاتی بعد آرام برگشت. با همان چند لحظه ایستادن زیر باران خیس شده بود و کاپشنش روی شانه‌های من سنگینی می‌کرد. وقتی نشست روی زمین سرد و نزدیک به من، چشمانم را بستم و چانه‌ام را چسباندم به سینه‌ام، بعد هم با حرکت دست و تکان دادن شانه‌ام، کاپشن او سقوط کرد روی زمین و نگاهش  روی آن چرخید. منتظر ماندم حرفی بزند اما به‌جای هر کلامی کاپشن را برداشت، به تن کشید و خیره به منظره‌ی خیس مقابلش زمزمه کرد: ــ تو داری با خودت لج می‌کنی، نه من! لرز بیشتری حالا به تن زخمی‌ام نشسته بود. صدای باران و غرش آسمان ترسناک بودند توی این لحظه‌ای که در آن گرفتار بودم. ــ قهر کردی خواهر کوچولوی فرهاد؟ نمی‌دانستم چرا، اما قفل زبانم آنجایی شکست که مرا شبیه آن روزها، خواهر کوچولوی فرهاد صدا کرده بود. ــ دلم می‌خواد باز برگردم به اون روزا که فقط خواهر کوچولوی فرهاد بودم و تو هم... خیره‌اش ماندم و او در سکوت و اخم منتظر ماند تا جمله‌ام را تمام کنم. جمله‌ای که حین ادا کردنش یک قطره اشک از گوشه‌ی چشمانم سر خورد و خراش روی پوستم را سوزاند. ــ این‌قدر بی‌رحم نبودی! تیرگی نگاه و غلظت اخم‌هایش که بیشتر شد، چشم‌هایم بیشتر سوخت و تنم بیشتر لرزید. وسط باران، توی جنگل‌های بلوط زاگرس، کنار کسی اسیر شده بودم که دوستش داشتم ولی او دوست داشتن را بلد نبود. ــ البته باید ببخشید که جسارت کردم استاد، من فقط شاگرد پردردسر شمام و حق ندارم این‌طوری با شما حرف بزنم؛ حتی اگر مثل الان آسیب دیده باشم، حتی اگر ترسیده باشم و حتی اگر خیلی حالم بد باشه هم نباید به شما توهین کنم چون شما... شبیه ماهی بیرون‌زده از تنگ آبی لرزیدم و جان دادم وقتی فاصله‌ی بین‌مان را پر کرد و با کشیدن تن مجروح من سمت خودش، سرم را محکم چسباند به سینه‌اش.صورتم از خیسی اشک‌ها در امان نبود وقتی با التماس خواستم رهایم کند، چون من با خاطره‌ی این آغوش می‌مردم. ــ ولم کن، ولم کن.... دستش محکم‌تر سرم را فشرد به تنش و صدایش گرفته‌تر از وقتی بود که تمام سراشیبی را با سرعت پایین آمده بود تا من سقوط‌کرده را ببیند و ایمان بیاورد به سالم بودنم. ــ هیش، هیچی نگو، این‌قدر لجوج نباش، بذار آرومت کنم! مشت کم‌جانم....
ادامه مطلب ...
image
101
0
وسط جلسه با دیدن حسام الدینی قد بلند و جهارشانه که کت و شلوار رسمی فیت تنش پوشیده.... و یقه پیراهنش تا روی سینه عضلانی و برنزش بازه و گردن کشیدش حالی به حالی میشه و بین پاش نبض می گیره... نگاش تا دستاش و پاهای بلندش میاد که بین پایش هم دست کمی از خودش ندارد که تا معرض جر خوردگی می رفت.... دوباره برمی گرده روی دستایی که قبلا چند بار باهاش ارضا شده... -ختم جلسه.... سوالی هست بفرمایید...! همهمه ای ایجاد میشه و چشمان حسام پی گل گیسی میره که بدجور سرخ شده و عرق کرده... اخم کرد... کسی سوالی نداشت... زن و مرد بیرون رفتند و گلی هم پشت سرشان که حسام سمتش قدم تند کرد و توی راهرو ایستاد و جلوی چشم منشی صدایش زد اما دخترک انگار نشنید که حسام قدم هایش را بلند و تند برداشت. بهش رسید و بازویش را کشید... -با توام گلی...! دخترک متعحب برگشت... -وای آقا حسام الدین...؟! حسام ابرو بالا انداخت. -آقا حسام الدین دیگه چه کوفتیه... من حسامم در ضمن حالت خوب نیست احساس می کنم پریشونی...؟! گلی اب دهان بلعید و درجا سرخ شد. اگر حسام می فهمید ابرویش می رفت. -پریشون نه...! اشتباه می کنین من خیلیم خوبم...! حسام نگاه دقیق تری بهش کرد. -اینطور نمی بینم من... گونه هاتم سرخ شده...! گرمته...؟! گرم...؟! داغ کرده بود و خودش نمی دانست دقیقا چه مرگش شده و فقط دوست داشت التهاب وجودش را کم کند... -درسته هوا گرمه گونه هام سرخ شده...!!! حسام چشم باریک کرد. -چه گرمایی دختر وسط زمستونیم و تو هم سرمایی... این سرخی گونه هات نکنه تب داری...؟! دستش را بلند کرد و خواست روی پیشانی اش بگذارد که دخترک یک قدم عقب رفت. -حا... لم خوبه... تبم ندارم...! دست حسام روی هوا ماند و زیر نظرش گرفت. حالت چشمانش هم خمار شده بودند. -آخه وقت پریودیت هم نیست که بگم خونریزی داری...! گلی لب گزید و سر پایین انداخت. -وای آقا حسام من... من برم... کار دارم...! گلی زیر نگاه سنگین حسام تن داغ شده اش را عقب کشید اما دوباره نگاهش به گردن برنزه وکلفت مرد افتاد و اب دهان فرو داد... نگاهش باز پایین آمد و روی یقه باز و سینه ستبرش افتاد، لامصب بد چیزی بود مخصوصا وقتی هنگام تقلا هایش برای ارضا شدن خیس عرق می شد و هوش از سر دخترک می برد.، یک بار تجربه خوابیدن و دادن بکارتش به او شده بود فانتزی های سکسی و بین پایی که حسابی خیس شده و باید فرار میکرد وگرنه ابرویش می رفت... تا امد قدم از قدم بردارد دستش اسیر دست حسام شد. مضطرب نگاهش کرد. مرد کج خندی روی لبش داشت. -چته گلی...؟! چشات خماره و گونه هات سرخ... اینا اگه نشونه تب و گرما نیست پس چیه...؟! لب زیر دندان مشید. -من... باید... پوشه ها رو... حسام بی توجه به حرفش دستش را کشید و سمت اتاق خودش کشاند و در را هم جلوی چشمان متعجب منشی بست... دخترک را به دیوار کوببد و با حرص کفت... -مثل آدم بگو چته و چرا دائم نگات رو گردن و سینه منه... گلی از این نزدیکی حالش بدتر شد و دیگر داشت به گریه می افتاد. با نمی که توی چشمانش جمع شده بود، بغض کرد. -هی... چی...؟! حسام نیشخند زد و بدون هیچ حرفی دست روی سینه دخترک گذاشت که چشمانش در ان واحد گشاد شده و سپس با فشردنش ناله ای از دهانش خارج شد... حسام شرورانه بازم فشار داد که دخترک نالید و توی آغوشش وا رفت... -حالت خرابه دختر...! سپس مانتویش را کنار زد که گلی خواست اعتراض کند که بی توجه دست داخل شورتش برد و با خیسی وحشتناک بین پایش چشمانش درشت شد... -توله سگ چیکار کردی که اینقدر خیسی...؟! گلی شل شده و ملتمس پیراهن مرد را چنگ زد... -حسام تو رو خدا ارضام کن...!!! حسام تا انگشت خواست فرو ببرد گلی باز اعتراض کرد. -با انگشت نه خودت رو می خوام حس کنم...!!!! حسام با یک حرکت بلندش کرد و در حالیکه دخترک را روی میزش می گذاشت لختش کرد که با دیدن صحنه خیس مقابلش.....
ادامه مطلب ...
260
0
- بیشتر جیغ بزن، صدای جیغ هات حالم رو بهتر می کنه.😈🔥💧 بعد از تموم شدن حرفش ضربه ی محکمی به ته رحمم زد که از شدت درد جیغ زدم و ناخن هام رو توی کمرش فرو کردم. سرش رو توی گردنم فرو کرد و بی پروا گردنم رو گاز گرفت، از بس جیغ زده بودم صدام در نمی اومد. چنگی به سینه ام زد و با شهوت به چشم هام خیره شد، با ضربه ی بعدیش جیغ بلندتری کشیدم و گریون لب زدم: -توروخدا بسه... آی... سیروان... توروخدا بسه... درد دارم... خیلی درد دارم... سیروان بی اعتنا سرعت ضربه هاش رو بیشتر کرد و خیره به چشم هام لب هام رو محکم بوسید. - خودت خواستی پا توی جهنم من بذاری آرامش... باید تحمل کنی... این چیزی بود که خودت خواستی... زیر دلم تیر می کشید و حالت تهوء امونم رو بریده بود. بغض کرده نالیدم: -توروخدا آرومت... آیییییی... با کنار رفتنش نفس راحتی کشیدم،بالاخره تموم شد. خواستم از جا بلند شم که با یه حرکت پام رو کشید و با نیشخند گفت: -عجله برای چیه آرامش؟هنوز کلی کار داریم. گیج بهش نگاه کردم که من رو با یه حرکت روی تخت خوابوند و صورتم رو به بالشت فشار داد، چنگی به پشتم زد که رنگم پرید. - هنوز اینجا آکه!وقتش نیست ازش استفاده کنیم؟ آب دهنم رو قورت دادم و با استرس لب زدم: -سیروان وایسا... من... من دیگه نمی تونم، توروخدا از پشت نه... من... من نمی تونم دیگه. بی خیال انگشتش رو یهویی واردم کرد که از شدت درد تمام کمرم تیر کشید. - قبلا هم بهت گفته بودم! وقتی دختر خوبی باشی کار برای جفتمون راحت میشه ولی اگه بخوای بی خودی مقاومت کنی تنها نفری که درد می‌کشه تویی! انگشتش رو داخلم تکون داد که درد ناک کمرم رو قوس دادم و با هق هق نالیدم: -نمی خوام دیگه... ولم کن... - داری عصبیم می کنی! انگشت دومش رو هم اضافه کرد که سریع گفتم: -غلط کردم، سروان توروخدا غلط کردم دیگه چیزی نمیگم... خیلی درد داره...وایسا نمی تونم دیگه. - می خوای چربش کنم؟ اگه باز بگی نه مجبور میشم همین جوری خشک خشک ادامه بدم. چشم هام رو محکم بستم و با اکراه لب زدم: -چ... چربش...کن...لطفا... راحت می تونستم نیشخند مسخره اش رو روی لب هاش تصور کنم، از اینکه همه چیز طبق میل و اراده ی خودش پیش می رفت لذت می برد و حالا... خودش رو بهم چسبوند که یهو از جا پریدم، با جفت دستش من رو نگه داشت و با لذت گفت: -یادم رفت بگم، چرب خوشم نمیاد، این بار هم تحمل کن. تا خواستم چیزی بگم یهو خودش رو درونم کوبید که....🍆💦🔥 #بدون‌سانسور‌💦🔥👅#بنرا‌پارت‌های‌واقعی‌رمانن‌‌‌🔞😈💦 #محدودیت‌سنی🔞باپارتاش‌شورتتم‌خیس‌میکنی‌🤤💧👅
ادامه مطلب ...
140
0
سک.س خشن رئیس مافیا با زن دوستش❌🔞 دختره عشق سابقش بوده و چون با رفیقش ازدواج کرده اونو می دزده و هر شب توی تخت ازش پذیرایی می کنه💦 💯

animation.gif.mp4

422
0

sticker.webp

287
0
_تو رو خدا نزنید ناهید خانم...آخ بچه‌ام...خداااا... دست هایش را به دور شکمش حلقه کرده بود تا ضربه های دست و لگد های مادر میراث به شکمش برخورد نکنند. می‌ترسید از جانِ نصفه و نیمه ی جنینش! با لگدی که به مهره های دردمند کمرش برخورد کرد جیغی ناخودآگاه از درد کشیده و برای بار هزارم با التماس میراث را صدا می‌زند: _میراث...میراث به خدا بچه ی خودته... میراث اما روی مبل نشسته و نظاره گر له شدنش زیر پاهای مادرش بود. مادری که به قصد سقط او را کتک می‌زد. مادرش اینبار پهلویش را نشانه می‌گیرد و یک لگد کاری و سپس صدای پر نفرتش بلند می‌شود: _خفه شو...نمیتونی توله ی حرومیتو به پسر من بچسبونی... کژال هق هق کنان تکرار می‌کند: _به خدا اشتباه شده...من به غیر از میراث با هیچکس نبودم.... از وقتی نمونه ی جنین با میراث نخوانده بود و مطابقت نداشت ، مادرش به جان کژال افتاده و در پی سقط جنینِ بی گناهش بود. صدای میراث کور سوی امیدی برای کژال می‌شود اما حرفهایش در لحظه آن امید را خاموش می‌کنند: _مادر...حتما باید اینکارو بکنی؟! بندازینِش بیرون دست خودتونو آلوده نکنید... ناهید خانم با غیظ نگاهی به کژال می‌اندازد: _کسی بشنوه عروس حاجی تخم حرومی تو شکمش داشته آبرو و حیثیت واسمون نمی‌مونه... نسیم فورا خودش را به میراث رسانده و او را عقب می‌کشد. چشمان دخترک مدام پر و خالی می‌شوند. هنوز از میراث جدا نشده مادرِ میراث دخترِ دوست حاجی را برای میراث نشان کرده است. دست نسیم روی بازوی میراث می‌نشیند و عین خار در چشمِ کژال فرو می‌رود: _عشقم معطل چی هستی؟! امضاش کنن گم شه بره این زنیکه ی زناکار... میراث بالاخره خودکار را برداشته و روی همان برگه ای که با کتک ، مادرش کژال را مجبور کرد برگه های طلاق توافقی را امضا کند را امضا کرد. حواسِ کژال پرتِ میراث بود که دیگر هیچ جوره او را نمی‌دید که با کشیده شدن موهایش غیر ارادی دستهایش شکمش را رها کرده و ریشه ی موهایش را چسبیدند. و این همانی بود که مادر میراث می‌خواست. فورا لگد هایش در شکمش فرود آمدند. جیغ کژال بالا رفت و سعی کرد ممانعت کند اما دیر شده بود. انقباضات شدید پایین شکمش و دردی که در آن می‌پیچید باعث شده بود خم شده و بی توجه به خونی که از بدنش خارج می‌شد جیغ بکشد. مادر میراث بازوی کژال را گرفته و به زور به طرف در می‌کشید: _حالا برو گمشو بیرون... توله ی بی پدرتم دیگه نیس که بخوای آبرومونو ببری... نگاه کژال خیره به میراث بود که تنها نظاره گر بود. مگر نه اینکه او زنش بود و پدر این بچه نیز خودش بود؟! مسئول مرگ بچه‌ی شان میراث بود که جلوی مادرش را نگرفت! میراث قاتل بچه ی خودش بود! کژال در خون جنینِ مظلومش غرق بود و حتی به سختی نفس می‌کشید اما قبل از بسته شدن همیشگیِ چشمانش خیره در چشمان میراث لب زد: _قاتل... قبل از اینکه ناهید خانم کامل کژال را به طرف در بکشاند ، سلیم ، دست راست میراث دوان دوان خودش را رساند: _آقا...روم سیاه...گفتن اشتباهی شده بوده...نتیجه ی آزمایش شما 99.9 درصد مطابقت داشته!
ادامه مطلب ...
کـــژال | "سودا ولی‌نسب"
°| ﷽ |° نویسنده: سودا ولی نسب | ✨️𝐒𝐄𝐕𝐃𝐀 کـــــــژال ●آنلاین ● ~کژال‌ومیراث~ ژیــــــان ●به زودی... ● طــــوق ●حق عضویتی ●
243
0
شونزده ساله بودم که عاشقش شدم. اون دوست برادرم بود و یه آدم موفق توی شغل و رشته ی تحصیلیش... من و فقط خواهر کوچولوی رفیقش می دید و هیچ وقت به چشمش نمی اومدم. به خاطر اون، توی همون رشته ای درس خوندم که اونم می خوند، ولی وقتی از ایران رفت... اولین شکست زندگیم و تجربه کردم. حالا اون برگشته، بعد هفت سال... اون حالا استاد منه، مردی که حتی من و یادش نیست ولی من، هنوز عاشقانه دوسش دارم.‌‌... پارت یک قصه👇 ــ درد داری؟ لب‌هایم را محکم به هم چسباندم تا چیزی نگویم، اما رعد بعدی باعث شد "لعنتی" زمزمه و همزمان با برخاستن از جایش نجوا کند: ــ تقصیر بی‌احتیاطی خودت بود و سعی نکن با اون نگاهت بهم عذاب‌وجدان بدی! این بار نگاهش کردم، با همان چشمان سرخ که هنوز خیس بودند و لرزی که تمامی نداشت. نگاهی که چهره‌اش را سخت‌تر کرد و چشمانش را کلافه بست و باز کرد. ــ تو واقعاً یه دردسری دختر، یه دردسر بزرگ! بلند شدن صدای زوزه‌ی حیوانی، نگاهم را از رویش برداشت. خودش هم کمی جلو رفت، از پناهگاه سنگی نزدیک کوهپایه خارج شد و با نگاهی عمیق و کاونده در اطراف، نفس عمیقی کشید. ــ صدای گرازه، نترس طرف کوه نمی‌آن! سمت جنگل‌های بلوطه. بعد دوباره آن نگاه عجیب و پرحرفش را دوخت به منی که داشتم از این سرما و خشم و غصه‌ی توامان می‌لرزیدم ــ یکم دیگه تحمل کن، بارون که بند بیاد می‌ریم. توی خودم جمع شدم. عاصی شده بود از سکوتم و این را دستی که مرتب پشت گردنش را می‌فشرد، نشان می‌داد. لحظاتی بعد آرام برگشت. با همان چند لحظه ایستادن زیر باران خیس شده بود و کاپشنش روی شانه‌های من سنگینی می‌کرد. وقتی نشست روی زمین سرد و نزدیک به من، چشمانم را بستم و چانه‌ام را چسباندم به سینه‌ام، بعد هم با حرکت دست و تکان دادن شانه‌ام، کاپشن او سقوط کرد روی زمین و نگاهش  روی آن چرخید. منتظر ماندم حرفی بزند اما به‌جای هر کلامی کاپشن را برداشت، به تن کشید و خیره به منظره‌ی خیس مقابلش زمزمه کرد: ــ تو داری با خودت لج می‌کنی، نه من! لرز بیشتری حالا به تن زخمی‌ام نشسته بود. صدای باران و غرش آسمان ترسناک بودند توی این لحظه‌ای که در آن گرفتار بودم. ــ قهر کردی خواهر کوچولوی فرهاد؟ نمی‌دانستم چرا، اما قفل زبانم آنجایی شکست که مرا شبیه آن روزها، خواهر کوچولوی فرهاد صدا کرده بود. ــ دلم می‌خواد باز برگردم به اون روزا که فقط خواهر کوچولوی فرهاد بودم و تو هم... خیره‌اش ماندم و او در سکوت و اخم منتظر ماند تا جمله‌ام را تمام کنم. جمله‌ای که حین ادا کردنش یک قطره اشک از گوشه‌ی چشمانم سر خورد و خراش روی پوستم را سوزاند. ــ این‌قدر بی‌رحم نبودی! تیرگی نگاه و غلظت اخم‌هایش که بیشتر شد، چشم‌هایم بیشتر سوخت و تنم بیشتر لرزید. وسط باران، توی جنگل‌های بلوط زاگرس، کنار کسی اسیر شده بودم که دوستش داشتم ولی او دوست داشتن را بلد نبود. ــ البته باید ببخشید که جسارت کردم استاد، من فقط شاگرد پردردسر شمام و حق ندارم این‌طوری با شما حرف بزنم؛ حتی اگر مثل الان آسیب دیده باشم، حتی اگر ترسیده باشم و حتی اگر خیلی حالم بد باشه هم نباید به شما توهین کنم چون شما... شبیه ماهی بیرون‌زده از تنگ آبی لرزیدم و جان دادم وقتی فاصله‌ی بین‌مان را پر کرد و با کشیدن تن مجروح من سمت خودش، سرم را محکم چسباند به سینه‌اش.صورتم از خیسی اشک‌ها در امان نبود وقتی با التماس خواستم رهایم کند، چون من با خاطره‌ی این آغوش می‌مردم. ــ ولم کن، ولم کن.... دستش محکم‌تر سرم را فشرد به تنش و صدایش گرفته‌تر از وقتی بود که تمام سراشیبی را با سرعت پایین آمده بود تا من سقوط‌کرده را ببیند و ایمان بیاورد به سالم بودنم. ــ هیش، هیچی نگو، این‌قدر لجوج نباش، بذار آرومت کنم! مشت کم‌جانم....
ادامه مطلب ...
image
145
1
- بیشتر جیغ بزن، صدای جیغ هات حالم رو بهتر می کنه.😈🔥💧 بعد از تموم شدن حرفش ضربه ی محکمی به ته رحمم زد که از شدت درد جیغ زدم و ناخن هام رو توی کمرش فرو کردم. سرش رو توی گردنم فرو کرد و بی پروا گردنم رو گاز گرفت، از بس جیغ زده بودم صدام در نمی اومد. چنگی به سینه ام زد و با شهوت به چشم هام خیره شد، با ضربه ی بعدیش جیغ بلندتری کشیدم و گریون لب زدم: -توروخدا بسه... آی... سیروان... توروخدا بسه... درد دارم... خیلی درد دارم... سیروان بی اعتنا سرعت ضربه هاش رو بیشتر کرد و خیره به چشم هام لب هام رو محکم بوسید. - خودت خواستی پا توی جهنم من بذاری آرامش... باید تحمل کنی... این چیزی بود که خودت خواستی... زیر دلم تیر می کشید و حالت تهوء امونم رو بریده بود. بغض کرده نالیدم: -توروخدا آرومت... آیییییی... با کنار رفتنش نفس راحتی کشیدم،بالاخره تموم شد. خواستم از جا بلند شم که با یه حرکت پام رو کشید و با نیشخند گفت: -عجله برای چیه آرامش؟هنوز کلی کار داریم. گیج بهش نگاه کردم که من رو با یه حرکت روی تخت خوابوند و صورتم رو به بالشت فشار داد، چنگی به پشتم زد که رنگم پرید. - هنوز اینجا آکه!وقتش نیست ازش استفاده کنیم؟ آب دهنم رو قورت دادم و با استرس لب زدم: -سیروان وایسا... من... من دیگه نمی تونم، توروخدا از پشت نه... من... من نمی تونم دیگه. بی خیال انگشتش رو یهویی واردم کرد که از شدت درد تمام کمرم تیر کشید. - قبلا هم بهت گفته بودم! وقتی دختر خوبی باشی کار برای جفتمون راحت میشه ولی اگه بخوای بی خودی مقاومت کنی تنها نفری که درد می‌کشه تویی! انگشتش رو داخلم تکون داد که درد ناک کمرم رو قوس دادم و با هق هق نالیدم: -نمی خوام دیگه... ولم کن... - داری عصبیم می کنی! انگشت دومش رو هم اضافه کرد که سریع گفتم: -غلط کردم، سروان توروخدا غلط کردم دیگه چیزی نمیگم... خیلی درد داره...وایسا نمی تونم دیگه. - می خوای چربش کنم؟ اگه باز بگی نه مجبور میشم همین جوری خشک خشک ادامه بدم. چشم هام رو محکم بستم و با اکراه لب زدم: -چ... چربش...کن...لطفا... راحت می تونستم نیشخند مسخره اش رو روی لب هاش تصور کنم، از اینکه همه چیز طبق میل و اراده ی خودش پیش می رفت لذت می برد و حالا... خودش رو بهم چسبوند که یهو از جا پریدم، با جفت دستش من رو نگه داشت و با لذت گفت: -یادم رفت بگم، چرب خوشم نمیاد، این بار هم تحمل کن. تا خواستم چیزی بگم یهو خودش رو درونم کوبید که....🍆💦🔥 #بدون‌سانسور‌💦🔥👅#بنرا‌پارت‌های‌واقعی‌رمانن‌‌‌🔞😈💦 #محدودیت‌سنی🔞باپارتاش‌شورتتم‌خیس‌میکنی‌🤤💧👅
ادامه مطلب ...
171
1
-کاندوم بزار.... دخترک لب گزید و با خجالت گفت: -نمیشه آخه شوهرم از این بادکنکا خوشش نمیاد...! خانوم دکتر ابرویی بالا انداخت. -خب خودت قرص ال دی بخور...! دخترک باز هم خجالت کشید. -اخه اینم شوهرم قدغن کرده و بفهمه دور از چشمش قرص مصرف می کنم من و می کشه... هیچ راه دیگه ای نیست...؟! ابروهای خانوم دکتر در هم رفت. دخترک کم مانده بود به پایش بیفتد... -واسه چی اینقدر می ترسی؟!اصلا برای چی زنش شدی؟! دخترک لب گزید و سکوت کرد. خانوم دکتر اما دست بردار نبود... -مجبورت کرده؟! بگو بهم من می تونم کمکت کنم! با زور زنش شدی...؟! چشم افسون را غم گرفت. -مجبور شدم...! خانوم دکتر نگاه عمیقی بهش انداخت. -چرا مجبور شدی...؟! اصلا فکر نکنم حتی هجده سالتم شده باشه...؟! دخترک مظلومانه گفت: برای حفظ جونم مجبور شدم اما قرار بود فقط محرمش باشم نه اینکه.... رویش نشد بگوید میمیرد برای خوابیدن با او... خانوم دکتر چشم باریک کرد. -اذیتت که نمی کنه...؟! افسون مظلومانه سر پابین انداخت... یاد پاشا و وحشی بازی هایش افتاد... حتی به اندازه یک نفس هم امان نمی داد. -راستش خیلی خشنه جوری که بعدش نمی تونم تا دو روز راه برم...! خانوم دکتر کنجکاو پرسید. -در چه حد سکس دارین...؟! افسون دستی به شالش کشید. -حدش والا شروعش دست خودشه و تموم شدنش با خدا...!!! زن متعجب به صندلی اش تکیه داد. -عجب... انگار شوهرت زیادی اتیشش تنده...! با این روندی که میگی حاملگیت صد در صده...! افسون داغ دلش تازه شد. -منم برای همین اومدم اینجا...! خانوم دکتر نفسش را بیرون داد. -خب از شوهرت بخواه طبیعی جلوگیری کنین...! لب گزید... -والا خانوم دکتر یه بارش و نمیریزه اما دفعه دوم و سوم دیگه به بیرون کشیدن، قد نمیده...! دکتر فکری کرد... -اگه اینطوره بیا برات آیودی بزارم.... دخترک خواست حرف بزند که در با صدای بدی باز شد و حرف در دهان دخترک ماند. افسون با دیدن صورت سرخ شده پاشا لب زیر دندان کشید و نکاهش به پایین تنش کشیده شد... یاد تلافی هایش افتاد که ان هم به تخت و سکس ختم می شد و تا سرحد جنون می بردش و ارضایش نمی کرد... پاشا با خشم و صورتی برافروخته از عصبانیت جوری نعره زد که صدایش در اتاق دکتر پیچید... - آوردم پایین_تنش و معاینه کنی یا مغزش و به کار بگیری؟! دکتر با حرص جواب داد: مجبورش کردی که صیغت بشه و داری ازش سواستفاده میکنی...! مرد سر کج کرد. -والا اونی که داره ازش سواستفاده میشه منم نه این نیم وجب ادم...!!!پدر سگ شب و روز برام نذاشته از بس که همش لای پاش خیسه...! زن نگاهی به هیکل تنومند و عضلانی مرد انداخت که عین یک گوریل گنده بود و بعد با حالتی دلسوزانه نگاه دخترک کرد که زیادی ظریف و کوچولو بود... اخم کرد. -دروغ میگی.... ببخشید اقا یه نگاه به خودت و این دختر بنداز... به نظر نمیاد حتی بتونه زیرتون دووم بیاره...!!! مرد نگاهی به افسون انداخت و با حرص رو به خانوم دکتر گفت:شما رو هم با مظلوم نماییش به اشتباه انداخت،اره...؟! نگاه به کوچولو بودنش نکن، کمر برام نذاشته بیشرف تا سه بار ارضا نشه نمیزاره از روش کنار برم...! حانوم دکتر متعجب به دخترک نگاه کرد... -اما اون که گفت نمیتونه تحمل کنه و نمی خواد حامله بشه...! پاشا نوچی کرد. -بیشرف نمی خواد حامله بشه که بتونه دائم زیرم باشه و ارضاشه وگرنه نه کاندوم دوست داره نه قرص...!!! زن نگاهی به افسون کرد و با دهانی باز گفت: پس چرا بهم دروغ گفتی....؟! افسون لب گزید. -خجالت کشیدم اما نمی دونم دست خودم نیست وقتی می بینمش... بین پایش نبض گرفت و بی اراده پایش را بهم چسباند و با چشمانی سرخ و پر نیاز نگاه پاشا کرد.... -پاشا اصلا بریم خونه حالم خوب نیست....! پاشا چشم بست و فحشی زیر لب داد. سمت دخترک رفت و دستش را گرفت. حین رفتن رو به دکتر که با دهانی باز بهشون خیره بود، گفت: خانوم دکتر من زنم رو می شناسم نمیزاره به خونه برسه، اتاق خالی دارین...؟! ♨️مردی خشن و یاغی که عاشق یه دختر ریزه میزه میشه و به اجبار صیغش می کنه اما این دختر زیادی حشری و شروره که بعد از عقد خیس می کنه و دست شوهرش رو نی گیره و فرو می کنه توی شورتش.... 😐😂🔞
ادامه مطلب ...
307
1
تقابلِ دور رئیسِ مافیا... زن و مردی مغرور و پر از خشم، که با وجودِ دشمنیشون مجبور به ازدواج می‌شن و...🔞💦 🔞

animation.mp4

473
1

sticker.webp

621
0
_آقا داماد همسر اول رضایت دادن به عقد؟! میراث بدون مکث سری تکان داده و در جواب عاقد می‌گوید: _بله بله...ایشون راضی ان...شما خطبه رو بخونید حاج آقا... به تازه عرویش لبخند می‌زد. شوهر من بعد از دزدیده شدنم بدون آنکه دنبالم بگردد ، خواهرم را داشت عقد می‌کرد. عاقد شروع به خواندن خطبه کرد: _بسم الله الرحمن الرحیم الحمدُ ِلله الذی أحَلَّ النِکاحَ و حَرَّمَ السّفاحَ و الزِّنا، و اَلَّفَ بینَ القلوب بعدَ الفِراق و الشِقاق، و آنسَهُم بالرأفه و الصَلاحِ... گریه کنان از پشت دیوار تماشایشان می‌کنم. عقد شوهر و خواهرم را... پدر و مادرم را... همان پدر و مادری که مرا از خانه بیرون انداختند. همان مادری را که می دانست حامله هستم و مرا به خانه راه نداد... همان خواهرم را که همدست دسیسه های مادر شوهرم بود و مرا با بچه ی درون شکمم پیش چشم شوهرم بد جلوه می داد تا خودش زنش شود... دو برادری که مرا با کتک از خانه بیرون انداخته بودند حالا کت و شلوار پوشیده و لبخند بر لب شاهد عقد خواهرم و پدر بچه ی من بودم. طفل بی گناهم هم انگار درون شکمم گریه می کرد. مدام دست و پا می زد و بی قراری می کرد _چهار هزار سکه ی تمام بهار آزادی... مهریه ی من هیچ بود و شوهرم برای عقد خواهرم چهار هزار سکه مهر گذاشته بود. _دویست مثقال طلا... با التماس کارهای خانه ی مادر شوهرم را انجام می دادم تا مرا از خانه بیرون نیندازند و با گرسنگی جنینم سقط نشود و شوهرم امروز برای عقد خواهدم مثقال مثقال طلا مهر میگذاشت! _شش دانگ خانه ی مسکونی واقع در نیاوران... من با جنینم شبها را در پارک سر می کردم و خواهرم نیامده صاحب خانه و زندگی ام شده بود... دستم را به شکمم گرفته و نگاهم میخ صورت میراث بود. در تمام طول زندگی با من یکبار هم روی خوشش را نشانم نداد و حال اینطور از ته دل لبخند می زند! _عروس خانم وکیلم؟! صدای کل کشیدن آمد. _عروس رفته گل بچینه... احساس می‌کردم شکمم منقبض شده. بار دوم و سوم نیز دختر خاله و عموهایم رسم و رسومات را به جا می‌آوردند. قند میسابیدند برای شیرینی زندگی شان... هیچکس دستانش را در هم گره نزده بود... با نخ و سوزن پارچه ی بالای سرشان را میدوختند تا شوهر من و خواهرم را محکم به هم اسیر کنند... مراسمی که هیچ کدامشان را برای من به جا نیاوردند! _با اجازه ی پدر و مادرم بله... اشکهایم یکی پس از دیگری راه می‌گرفتند. کل کشیدن بعدی موقع جواب "بله"ی میراث بود. همان موقعی که جان از تنم رفت و زیر پایم خالی شد. پشت دیوار افتاده شاهد شادی شان بودم. صدای کفش های پاشنه بلندی آمد: _ت...تو...تو اینجا چه غلطی میکنی؟! نگاه خیسم بالا آمد. لباس سفیدی که هرگز در تن من نرفت... شاید حق با مادرم بود که همیشه میگفت سیاهی بختش من هستم...من سیاه بخت بودم... دیگر اینجا جای من نبود. به سختی از جا بلند می شوم: _نترس...نیومدم چیزیو خراب کنم... پوزخند و تمسخر نگاه کسی که یک روزی خواهرم بود درد آور است. جلو می آید و بازویم را میگیرد: _هه؟! از تو بترسم؟! فکر کردی کسی باور می‌کنه خودت فرار نکردی و تو رو دزدیدن؟ محکم تکانم میدهد و اشکهایم از کنترلم خارج میشوند: _فک کردی اگه بگی از دست دزدا فرار کردی و اومدی خونه ما بیرونت کردیم میراث باور میکنه؟! فکر کردی بگی توله ات از خودشه باور میکنه؟! صدای فریاد آشنای مردی با هُل دادنم توسط پریسا در هم آمیخته می‌شود. درد در تنم میپیچد. پایین تنه ام خیس میشود. نگران طفل بی کسم هستم اما نای بلند شدن ندارم. گرمای آغوش آشنایی را حس می‌کنم که در برم می‌گیرد: _کژال...عزیزم؟! عزیزدلم...چشماتو نبند میرسونمت بیمارستان...نمیذارم بچمون چیزیش بشه...آروم باش... برای هر گونه تلاش و جبرانی دیر است. وقتی دکتر ماهها قبل گفت به خاطر بیماری قلبی ام باید طفل را سقط کنم و نکردم می دانم زنده ماندنم غیر ممکن است. تار میبینمش اما نمی خواهم نگفته از دنیا بروم: _م...م...من...دو...سِ...ت...دا...شتم...هی...چو...قت...بهت...خی...ا...نت...نک...ر...دم... چشمانم بی توجه به اویی که مدام اسمم را صدا می زند برای همیشه بسته میشنوند و...
ادامه مطلب ...
کـــژال | "سودا ولی‌نسب"
°| ﷽ |° نویسنده: سودا ولی نسب | ✨️𝐒𝐄𝐕𝐃𝐀 کـــــــژال ●آنلاین ● ~کژال‌ومیراث~ ژیــــــان ●به زودی... ● طــــوق ●حق عضویتی ●
282
0
- بیشتر جیغ بزن، صدای جیغ هات حالم رو بهتر می کنه.😈🔥💧 بعد از تموم شدن حرفش ضربه ی محکمی به ته رحمم زد که از شدت درد جیغ زدم و ناخن هام رو توی کمرش فرو کردم. سرش رو توی گردنم فرو کرد و بی پروا گردنم رو گاز گرفت، از بس جیغ زده بودم صدام در نمی اومد. چنگی به سینه ام زد و با شهوت به چشم هام خیره شد، با ضربه ی بعدیش جیغ بلندتری کشیدم و گریون لب زدم: -توروخدا بسه... آی... سیروان... توروخدا بسه... درد دارم... خیلی درد دارم... سیروان بی اعتنا سرعت ضربه هاش رو بیشتر کرد و خیره به چشم هام لب هام رو محکم بوسید. - خودت خواستی پا توی جهنم من بذاری آرامش... باید تحمل کنی... این چیزی بود که خودت خواستی... زیر دلم تیر می کشید و حالت تهوء امونم رو بریده بود. بغض کرده نالیدم: -توروخدا آرومت... آیییییی... با کنار رفتنش نفس راحتی کشیدم،بالاخره تموم شد. خواستم از جا بلند شم که با یه حرکت پام رو کشید و با نیشخند گفت: -عجله برای چیه آرامش؟هنوز کلی کار داریم. گیج بهش نگاه کردم که من رو با یه حرکت روی تخت خوابوند و صورتم رو به بالشت فشار داد، چنگی به پشتم زد که رنگم پرید. - هنوز اینجا آکه!وقتش نیست ازش استفاده کنیم؟ آب دهنم رو قورت دادم و با استرس لب زدم: -سیروان وایسا... من... من دیگه نمی تونم، توروخدا از پشت نه... من... من نمی تونم دیگه. بی خیال انگشتش رو یهویی واردم کرد که از شدت درد تمام کمرم تیر کشید. - قبلا هم بهت گفته بودم! وقتی دختر خوبی باشی کار برای جفتمون راحت میشه ولی اگه بخوای بی خودی مقاومت کنی تنها نفری که درد می‌کشه تویی! انگشتش رو داخلم تکون داد که درد ناک کمرم رو قوس دادم و با هق هق نالیدم: -نمی خوام دیگه... ولم کن... - داری عصبیم می کنی! انگشت دومش رو هم اضافه کرد که سریع گفتم: -غلط کردم، سروان توروخدا غلط کردم دیگه چیزی نمیگم... خیلی درد داره...وایسا نمی تونم دیگه. - می خوای چربش کنم؟ اگه باز بگی نه مجبور میشم همین جوری خشک خشک ادامه بدم. چشم هام رو محکم بستم و با اکراه لب زدم: -چ... چربش...کن...لطفا... راحت می تونستم نیشخند مسخره اش رو روی لب هاش تصور کنم، از اینکه همه چیز طبق میل و اراده ی خودش پیش می رفت لذت می برد و حالا... خودش رو بهم چسبوند که یهو از جا پریدم، با جفت دستش من رو نگه داشت و با لذت گفت: -یادم رفت بگم، چرب خوشم نمیاد، این بار هم تحمل کن. تا خواستم چیزی بگم یهو خودش رو درونم کوبید که....🍆💦🔥 #بدون‌سانسور‌💦🔥👅#بنرا‌پارت‌های‌واقعی‌رمانن‌‌‌🔞😈💦 #محدودیت‌سنی🔞باپارتاش‌شورتتم‌خیس‌میکنی‌🤤💧👅
ادامه مطلب ...
163
0
پسر نابغه‌ی فامیل و مهندس رباتیک دانشگاه امیرکبیر بود. نور چشمی بزرگ‌ترها عاقل، جذاب، دوست‌داشتنی و متین. همه‌ی فامیل روی سرش قسم می‌خوردن و دخترها برای به دست آوردن توجهش، هرکاری می‌کردن. اون اما توی یک روز زمستونی سرد، وسط حیاط خونه‌ی پدربزرگم، درحالی که دوتا بچه اردک کوچولو توی بغلم بود، به چشمام زل زد و گفت از موهای فرفریم خوشش میاد. عاشقم شده بود. عاشق منی که سر به هوا ترین نوه ی فامیل بودم. کسی که همه به خاطر شیطنت‌هاش ازش دوری می‌کردن. تصمیمش عین بمب توی فامیل سروصدا به پا کرد...
ادامه مطلب ...
127
0
-کاندوم بزار.... دخترک لب گزید و با خجالت گفت: -نمیشه آخه شوهرم از این بادکنکا خوشش نمیاد...! خانوم دکتر ابرویی بالا انداخت. -خب خودت قرص ال دی بخور...! دخترک باز هم خجالت کشید. -اخه اینم شوهرم قدغن کرده و بفهمه دور از چشمش قرص مصرف می کنم من و می کشه... هیچ راه دیگه ای نیست...؟! ابروهای خانوم دکتر در هم رفت. دخترک کم مانده بود به پایش بیفتد... -واسه چی اینقدر می ترسی؟!اصلا برای چی زنش شدی؟! دخترک لب گزید و سکوت کرد. خانوم دکتر اما دست بردار نبود... -مجبورت کرده؟! بگو بهم من می تونم کمکت کنم! با زور زنش شدی...؟! چشم افسون را غم گرفت. -مجبور شدم...! خانوم دکتر نگاه عمیقی بهش انداخت. -چرا مجبور شدی...؟! اصلا فکر نکنم حتی هجده سالتم شده باشه...؟! دخترک مظلومانه گفت: برای حفظ جونم مجبور شدم اما قرار بود فقط محرمش باشم نه اینکه.... رویش نشد بگوید میمیرد برای خوابیدن با او... خانوم دکتر چشم باریک کرد. -اذیتت که نمی کنه...؟! افسون مظلومانه سر پابین انداخت... یاد پاشا و وحشی بازی هایش افتاد... حتی به اندازه یک نفس هم امان نمی داد. -راستش خیلی خشنه جوری که بعدش نمی تونم تا دو روز راه برم...! خانوم دکتر کنجکاو پرسید. -در چه حد سکس دارین...؟! افسون دستی به شالش کشید. -حدش والا شروعش دست خودشه و تموم شدنش با خدا...!!! زن متعجب به صندلی اش تکیه داد. -عجب... انگار شوهرت زیادی اتیشش تنده...! با این روندی که میگی حاملگیت صد در صده...! افسون داغ دلش تازه شد. -منم برای همین اومدم اینجا...! خانوم دکتر نفسش را بیرون داد. -خب از شوهرت بخواه طبیعی جلوگیری کنین...! لب گزید... -والا خانوم دکتر یه بارش و نمیریزه اما دفعه دوم و سوم دیگه به بیرون کشیدن، قد نمیده...! دکتر فکری کرد... -اگه اینطوره بیا برات آیودی بزارم.... دخترک خواست حرف بزند که در با صدای بدی باز شد و حرف در دهان دخترک ماند. افسون با دیدن صورت سرخ شده پاشا لب زیر دندان کشید و نکاهش به پایین تنش کشیده شد... یاد تلافی هایش افتاد که ان هم به تخت و سکس ختم می شد و تا سرحد جنون می بردش و ارضایش نمی کرد... پاشا با خشم و صورتی برافروخته از عصبانیت جوری نعره زد که صدایش در اتاق دکتر پیچید... - آوردم پایین_تنش و معاینه کنی یا مغزش و به کار بگیری؟! دکتر با حرص جواب داد: مجبورش کردی که صیغت بشه و داری ازش سواستفاده میکنی...! مرد سر کج کرد. -والا اونی که داره ازش سواستفاده میشه منم نه این نیم وجب ادم...!!!پدر سگ شب و روز برام نذاشته از بس که همش لای پاش خیسه...! زن نگاهی به هیکل تنومند و عضلانی مرد انداخت که عین یک گوریل گنده بود و بعد با حالتی دلسوزانه نگاه دخترک کرد که زیادی ظریف و کوچولو بود... اخم کرد. -دروغ میگی.... ببخشید اقا یه نگاه به خودت و این دختر بنداز... به نظر نمیاد حتی بتونه زیرتون دووم بیاره...!!! مرد نگاهی به افسون انداخت و با حرص رو به خانوم دکتر گفت:شما رو هم با مظلوم نماییش به اشتباه انداخت،اره...؟! نگاه به کوچولو بودنش نکن، کمر برام نذاشته بیشرف تا سه بار ارضا نشه نمیزاره از روش کنار برم...! حانوم دکتر متعجب به دخترک نگاه کرد... -اما اون که گفت نمیتونه تحمل کنه و نمی خواد حامله بشه...! پاشا نوچی کرد. -بیشرف نمی خواد حامله بشه که بتونه دائم زیرم باشه و ارضاشه وگرنه نه کاندوم دوست داره نه قرص...!!! زن نگاهی به افسون کرد و با دهانی باز گفت: پس چرا بهم دروغ گفتی....؟! افسون لب گزید. -خجالت کشیدم اما نمی دونم دست خودم نیست وقتی می بینمش... بین پایش نبض گرفت و بی اراده پایش را بهم چسباند و با چشمانی سرخ و پر نیاز نگاه پاشا کرد.... -پاشا اصلا بریم خونه حالم خوب نیست....! پاشا چشم بست و فحشی زیر لب داد. سمت دخترک رفت و دستش را گرفت. حین رفتن رو به دکتر که با دهانی باز بهشون خیره بود، گفت: خانوم دکتر من زنم رو می شناسم نمیزاره به خونه برسه، اتاق خالی دارین...؟! ♨️مردی خشن و یاغی که عاشق یه دختر ریزه میزه میشه و به اجبار صیغش می کنه اما این دختر زیادی حشری و شروره که بعد از عقد خیس می کنه و دست شوهرش رو نی گیره و فرو می کنه توی شورتش.... 😐😂🔞
ادامه مطلب ...
298
0
🧞‍♀طلسم جدایی بین دو نفر ۲۴ ساعته 🧞‍♀بازگشت معشوق و بختگشایی 🧞‍♀دفع_دعا و جادو و چشم نظر 🧞‍♀فروش_ملک و آپارتمان معامله 🧞‍♀جذب پول و رونق کسب و کار 🧞‍♀گره_گشایی در مشکلات زندگی 💥جهت عضو شدن و دیدن رضایت مشتریان روی لینک زیر کلیک کنید👇👇 ♦️همین الان پیام بده👇8👇o👇 ارتباط مستقیم با استاد سید حسینی 🆔 ☎️  09213313730 ☯

file

1 159
0
پارت بالاتر ❤️
768
0
‍ _چالت میکنم به قرآن… بعد از یک هفته … بعد از آن امضای طلاق… این تنها پیام نامجو بود… نمیدانم چرا ولی استرس میگیرم… _به من خیانت کردی…وقتی که زن من بودی…به من خیانت کردی…جلو در خونتونم…بیا پایین… سراسیمه پشت پنجره میدوم… انگار که حرکت بعدی ام را حدس زده بود… به ماشین تکیه زده و نگاهش میخ پنجره ی اتاقم است… با دیدنم سریع دست تکان میدهد که پایین بروم… سری به طرفین تکان میدهم… عمه اجازه نمیدهد… خودش خوب میدانست… بعد از آن فضاحت!!! بعد از آن همه عذاب…بعد از آن همه کتک و ناسزا و خنک شدن دل مادرش… نامجو حق نداشت حتی از کنارم گذر کند… عقب می‌روم که سنگی به پنجره میخورد و گوشی درون دستم می لرزد… پاسخ میدهم… _نیای پایین…با آجر کل شیشه هاتونو میارم پایین …میدونی که میکنم این کارو… شالی روی سرم می اندازم… ترسیده و با عجله از خانه بیرون میزنم… عمه نبود…تا برگشتنش میتوانستم با نامجو ملاقات کنم… تکیه اش هنوز به ماشین است و سرش پایین… با دیدنم دست از چانه ش می کشد و سمت ماشین برمیگردد و خیلی خشک می گوید: _بشین … پاتند میکنم…خدا نکند که عمه سر برسد… دست به دستگیره ی در که می اندازم…صدایی آشنا متوقفم میکند: _مارال خانوم… امیر بود…پسر دوست صمیمی عمه!!! کسی که نامجو از او متنفر بود… _سلام… تنها جوابم است… نامجو سوار شده بود و با اخم و منتظر به من نگاه میکرد… اخم های امیر هم در هم بود: _فرخنده خانوم نگفتن امشب مهمون دارید؟!… تعجب میکنم…عمه که نگفته بود…ولی او از کجا خبر داشت!!!مهمان خانه ی ما چه دخلی به او داشت!!! پنجره ی ماشین از سمت من پایین میرود و نامجو یکبار دیگر تک کلمه ای اش را تکرار میکند: _بشین… عذرخواهی میکنم از امیر که شانه جلو میکشد: _مگه از این آقا جدا نشدید؟!…این وقت شب…تو این کوچه ی خلوت…براتون حرف درمیارن… _به تو چه بی ناموس…مفتش محلی…تو حرف درنیاری کسی جرات نمیکنه زر مفت بزنه…بشین مارال… رگ گردنش باد کرده بود… سرخ بود از عصبانیت… میخواهم بشینم که امیر سمت من می آید… به من نرسیده یقه ش توسط نامجو چنگ میخورد… سکندری خوردنش…جیغم را بلند میکند: _نامجو… _از کی تا حالا دنبال ناموس مردم راه میوفتی آمار میگیری؟!… امیر خیره در چشمانش لب میزند: _ از وقتی که دیگه ناموس تو نیست و قراره ناموس من بشه…قراره برم خواستگاریش امشب… گفته نگفته مشت نامجو روی دهانش می نشیند… باز هم جیغ میزنم:_نامجو ولش کن… خون و ناسزا و مشت و لگد… باز هم امیر نمک می پاشد روی زخم نامجو: _بار آخرت باشه باهاش قرار میذاری…کل محل میدونن زورکی گرفتیش تا اذیتش کنی دل ننت خنک بشه…لیاقتشو نداشتی…هنوزم نداری… نامجو فقط میزند و من فقط اشک میریزم تا فریاد عمه بلند میشود: _چه خبره اینجا؟!…نامجووووو… نامجو کمر صاف میکند: _اومدم زنمو ببرم…به هفته نکشید…داری شوهرش میدی فرخنده خانوم؟!… عمه صریح می گوید: _مارال هیچ جا با شما نمیاد…برو تو مارال… می گوید و نمیبیند چقدر دلم با جمله ی نامجو سخت در سینه ام می تپد… می‌روم و عمه پشت سرم و نامجو هم پشت او… پوزخند میزند عمه فرخنده ای که هیچوقت عادت به این رفتارها ندارد: _برو پسر…برو دنبال زندگیت…دست و پا نزن واسه کسی که هیچوقت نخواستیش… از در عبور میکنم که اشکم می چکد… راست میگفت هیچوقت مرا نخواسته بود اما بغض صدایش متوقفم میکند: _میخوامش فرخنده خانوم…الان میخوامش…به ناموسم که خودشه…به عزیزترین کسم که خودشه قسم… مارالتو میخوام فرخنده خانوم…مارالمو بهم برگردون… ادامه👇🏿👇🏿👇🏿👇🏿👇🏿👇🏿👇🏿
ادامه مطلب ...
image
474
2
#پارت۳۴۸ - اون پسر منه‌. مالک تمام ثروت خاندانم. - بعد از ده سال یادت اومد که پسر داری؟ می‌دونی من توی در و همسایه چقدر حرف شنيدم؟ می‌دونی به اون پسر انگ حرومزادگی زدن؟ مشت کوبيد روی میز.. - گه خوردن رگ گردنش ورم کرده بود. چشمان زیبای خاکستری رنگش سرخ شده بود. برای من غیرتی شده بود؟ هنوز هم روی من تعصب داشت؟ - برو بچه رو بیار هانيه... ميدوني میتونم به زور از اون لونه موشی که مخفی کردی بیارمش تو عمارتم... ميدوني میتونم هانيه - اون بچه منه... من... کجابودی تو این ده سال وقتی به بدبختي و توی فقر بزرگش کردم؟ کجا بودی لعنتی؟ تو خواب ببینی پسرم رو بهت بدم‌. جای دیگه دنبال وارث باش. من اون پسر رو با يه شناسنامه سفید تو یه خانواده مذهبی به دندون نکشیدم که تو از راه برسی و به دنبال وارث باشی. با خشم و عصبانیت گفت: - اون... پسره... منه به جنون رسیدم‌. - مگه نگفتی عقیمی؟ مگه نگفتی بچه‌ت نمیشه؟ اصلا اون بچه تو نیست، بچه پسرداییم... یک طرف صورتم سوخت. خواستم از اتاقش فرار کنم که از پشت بغلم کرد و محکم به خودش فشرد. سرش رو توی گردنم فرو برد. خاطرات برایم زنده شد. بارها من رو تو همين اتاق و در همین حالت بغل کرده بود. هنوز هم‌عاشقش بودم. - تو هیچ جا نمیری هانيه... اگر اون پسردایی پفیوزت رو یه بار دیگه دور و اطرافت ببینم از پا آویزونش می‌کنم. حق نداری زر زیادی بزنی. من حتی میدونم اون بچه حاصل کدوم شبه - تو... تو حق نداری. ده سال من رو رها کردی و الان اومدی تعیین تکلیف میکنی؟ از قصد کمرم رو به خودش فشرد و پهلوم رو ناز داد. دلم ضعف رفتم و ناخواسته بهش تکيه دادم. لاله گوشم رو بوسيد و با اون صداي خشن و جذابش لب زد: - تو هنوزم زن منی... محرم منی... با لمس من ضعف می‌کنی... پس جات همینجاست. به سختي پلک گشوده و از دستش فرار کردم. باید از ایران می‌رفتم، نباید به این راحتی وا می‌دادم. اون ما رو رها کرد و رفت... باید انتقام بگیرم. - این همه سال پسرش رو از همه مخفی کرده. میگن دختره یه پسره ده ساله داره و واسه ما اداي دختر بودن در می‌آورده - بلا به دور باشه از دخترهای ما... چادر چاقجور میکنه، مسجد میاد، بعد خبر بچه همه جا پیچیده پسر من پاک و حلال بود. کسی نباید راجع بهش اينجور حرف بزنه. - من می‌خواستم خواستگاریش کنم برای پسر برادرم. خدارو هزار مرتبه شکر که زود فهمیدم دختره اصلا دختر نیست. - فیلم رابطه‌ش همه جا پخش شده. زن همسایه به گونه‌ش کوبید. - توبه، استغفرالله... راستی میگی؟ - پسرم خودش دیده فیلم رو دروغ می‌گفت، فیلمی در کار نبود. ايليا نامزدم بود. کسی خبر نداشت. دور از چشم همه محرم شدیم و وقتی دید فقیر و بی‌پولم و نمیتونم جهیزیه بخرم من رو رها کرد و رفت خارج. و حالا برگشته بود... بعد از ۱۰ سال! وقتی فهمیده بود پسری این سر دنیا داره و می‌تونه وارث تمام ثروتش باشه. همه فکر می‌کردند عقیم باشه، خودش هم‌می‌گفت عقیمم... بچه‌م نمیشه... واسه همین جلوگیری نکرد! اون به پاکی من ایمان داشت. مطمئن بود این بچه از خودشه... می‌دونست بعد از ده سال هنوز محرم هستیم. حالا برگشته و پسرش رو می‌خواد. اما من کاری کردم اینبار اون به دنبال ما همه دنیا رو بگرده...
ادامه مطلب ...
1 307
2
-من تو رو نمیخوام. یکی دیگه رو دوست دارم. **** خریدهای شب نامزدی را با شوق در دستانم جابه‌جا می‌کنم و از تاکسی پیاده می‌شوم. با دیدن در باز خانه ابرویم بالا می‌پرد. این وقت روز در چرا باز بود؟ آنقدر ذوق زده‌ام که سرسری می‌گذرم و به محض ورود به حیاط صدای بلند آرمان سر جا نگه‌م می‌دارد. -اون در حد و اندازه‌ی من نیست. خجالت می‌کشم بخوام باهاش تو خیابون راه برم. من امروز خودم همه چی رو تموم می‌کنم. چرا نمیخواین بفهمین؟ با شنیدن صدایش قلب عاشق دلتنگم بنای تپیدن می‌گذارد. کی برگشته بود؟ -این راهش نیست آرمان، اون دختر از دست میره. توروخدا رعایت حالش رو بکن. تو که می‌دونی اون جونش برای تو در میره! نمیدانم چرا اضطراب به قلبم هجوم می‌آورد و دلم گواهی بد می‌دهد. از چه حرف می‌زدند. کدام دختر؟ از چه حرف می‌زدند؟ چرا دستانم می‌لرزید؟ صدای گریه‌ی نسیم بالا می‌رود. -این دختر مگه کم سختی کشیده؟ از بچگی بی پدر و مادر بزرگ شده الان همه امیدش تویی. تو رو به خاک بابا قسم شر به پا نکن آرمان جان. قلبم...وای از قلبم که با این جمله‌ها از عرش به فرش سقوط می‌کند. اما کلمه‌های بعدی آرمان خنجری می‌شود که صاف نفسم را نشانه می‌رود. -من یکی دیگه رو دوست دارم. الانم زنگ زدم بهش بیاد اینجا. چه شما بخوای چه نخوای من چشمان رو دوست ندارم، ازش خوشم نمیاد. خودتون این نامزدی رو به پا کردین حالا من و الناز با هم بهش می‌گیم و به همش می‌زنیم. چقدر گفتم نه؟ مگه گوش کردین‌؟ از اینجا به بعدش به من هیچ ربطی نداره.  نفسم قطع می‌شود. مرا دوست نداشت؟ چرا؟ مگر چه کم داشتم؟ مگر نمی‌دید جانم برای او در می‌رود؟ الناز از کجا سبز شده بود وسط زندگیمان... وسط مراسم نامزدیمان‌... اشک به چشمم می‌دود و همین لحظه صدای زنگ خانه بلند می‌شود. -فکر کنم النازه رسید. نسیم هراسان زیر گریه می‌زند. - صدای باز شدن در نگاهم را از ساختمان جدا میکند. گیج و منگ به عقب می‌چرخم و با دیدن دختری زیبا و قد بلند که پا درون حیاط می‌گذارد قلبم از حرکت می‌ایستد. او الناز است؟ آرمان حق دارد. من کجا و او کجا؟ چقدر زیبا است.... صدای طنازش پر تحقیر در خانه می‌پیچد: -شما باید دختر ناصر باشی درسته؟ دیگر نمی‌توانم بایستم و زانوانم خم می‌شود. -چشمان؟ از کی اینجایی؟ سرم به طرف آرمان می‌چرخد. پس بالاخره من بینوا را دیده بودند. سعی می‌کنم محکم باشم. او مرا پس زده بود اما من نمی‌گذاشتم بیشتر از این خردم کند. می‌خواهم لب باز کنم که صدایی قبل از من می‌گوید. -چشمان با من اومده. اومده وسیله‌هاش رو جمع کنه تا از این خونه بریم. سرم به طرف او برمی‌گردد. مردی که باز هم ناجی‌ شده بود. مثل تمام این روزها... می‌بینم که آرمان اخم می‌کند اما او، با همان قد بلند و جذابیت بی‌اندازه‌ش جلو می‌آید و .... چشمان بهمنش دختری که پدرش را از دست داده و حالا تنها و بی‌کس به آرمان دل می‌بندد. غافل از اینکه آرمان او را دوست ندارد و برای تحقیرش دست به هر کاری می‌زند.... کاری بی‌نظیر از مینا شوکتی🧡
ادامه مطلب ...
696
2
#پارت_486 _بهش تجاوز کنید سه مرد هیکلی با بهت به میعاد نگاه می‌کنند و صدای جیغ های کر کننده‌ی مهسا در گلو خفه می‌شود.. _چیکار کنیم اقاا؟ میعاد سیگاری آتش می‌زند و پک عمیقی می‌گیرد.. نگاهی به چهره‌ی رنگ پریده‌ی دخترک می‌اندازد و با بی‌رحمی تمام لب می‌زند: _هر سه نفرتون بهش تجاوز کنید علی یکی از آن سه مرد هیکلی رو به میعاد می‌کند و با تعجبی که در صدایش آشکار بود لب می‌زند: _آقاا مگه.. مگه خانم زنتون نیستن؟! میعاد نگاه نفرت بارش را به مهسای دست و پا بسته می‌اندازد و پر خشم میغرد: _اره زنمه ولی فقط روی کاغذ این دختر قاتله قاتل زن و بچه‌ی مظلوم و بی‌گناه من هربلایی که سرش بیاااد حقشه سه مرد نگاهی پر تردید بهم می‌اندازند و نگاه مرددشان را به دخترکی که از ترس روح در بدن نداشت می‌دهند.. _می..میعااد؟ صدای وحشت‌زده و ناباور مهسا را می‌شنود و بی‌توجه به حال و روز وخیمش رو به آن سه نفر می‌غرد: _پس چرا وایسادید؟ کاری که بهتون گفتم و بکنید دیگه نترسید شوهرش منم مشکلی برای شماها پیش نمیاد میگوید و پوزخندی به گفته‌ های خودش می‌زند.. میگفت شوهرش بود؟! چه شوهری همچین کار وحشتناکی با زنش انجام می‌داد؟. _میعاااد نههه میعااااد تورووووخداااااا نهههه دستانش توسط آن سه مرد گرفته می‌شود و جسم دردناکش کشان کشان روی زمین کشیده می‌شود.. قلب میعاد از دیدن این صحنه ها به درد می‌آید ولی.. هیچ کاری برای جلوگیری آنهااا نمی‌کند.. هر کاری که می‌کرد.. هربلایی که بر سر این دختر می‌آورد قلب زخم خورده‌اش آرام نمی‌گرفت.. _میعاااااد تورووووو به هرکییی میپرستییییی نکننننن بخدااا من کااری نکردمممم به امام حسین من کااری نکردممممم پشیمون میشی میعاااااد به مرگ من پشیموووون میشییییییییی دخترک زجه می‌زد و صدای جیغ و ناله‌هایش کل انباری متروکه را برداشته بود.. دخترک هوااار می‌کشید و صدایش به گوش های میعاد نمی‌رسید.. مرد با حالی خراب شده از انباری بیرون می‌زند و هنوز چند قدم بیشتر برنداشته است که تلفنش زنگ می‌خورد.. با دیدن نام نیما سریع تماس را وصل می‌کند و این نعره‌ی نیماست که در گوش هایش میپیچد و پاهایش را خشک می‌کند: _میعاااااااااااااااد تورو جون ناموست بگووو بلایی سر اون بچه نیاوردیییی؟ میعاااد بیگناهههههه میعاد به خاک الهه بی‌گناهه از کلانتری زنگ زدن گفتن قاتل اصلی رو پیدا کردن میعاااااد کاری نکنی باهاشاااااا دارم میام پیشتون موبایل از دستش بر زمین می‌افتد و با پاهایی لرزان راه آمده را به داخل انباری می‌دود.. وارد اتاقک کوچک انباری می‌شود و با دیدن صحنه‌ی مقابلش… ادامه‌ی رمان😱👇🏻 به چند نفر سپرد که به زنش تجاوز کنن و..🥺💔
ادامه مطلب ...
1 317
1
#دیارعروسک‌ها _آره می‌شم. ‌_بابا عجب لاشی‌ای هستیا. دارم این‌جوری میگم که یکم اون رحم و شفقت نداشته‌ی تو وجودت خودش‌و نمایان کنه، هیچی؟ _بیا یه کار دیگه کنیم. من گفتم امشب گردن می‌گیرمت، نگفتم که دقیقا کجا می‌ذارمت. بذار پرتت کنم تو راهروی دم در بخوابی. به سمتش رفتم تا از خانه به بیرون پرتش کنم، که با حالتی نمایشی پایه های مبل را چسبید. _به رفیق چند ساله‌ت رحم کن! من گناه دارم مظلومم، با این سر اگه برم خونه سلطان جون به سپهبد دستور میده سرِ گستاخم‌و از روی تنم قطع کنن. بیا و من‌و با والده سلطان و سپهبد در ننداز. _پس خفه شو نق نزن! ایلماه را از گوشه‌ی چشم دیدم. چهره‌اش شبیه علامت سوال شده بود. ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست. تمام احساساتش را می‌شد از صورتش خواند. بهرام هم متوجه حالت چهره ایلماه شد. احتمالا او هم همین‌طور فکر می‌کرد، چون با لبخندی کنترل شده شروع به توضیح دادن کرد. _سلطان منظورم مامانمه، اسم مامانم فاطمه سلطانه! بعد خواستگار هرچی داشته گزینش می‌کردن ببینن ترکیب اسم کی باهاش خفن می‌شه، اصلا تعریف می‌کرد یه خواستگار به اسم "کوچک" اومده بوده براش، این طفلی قربانی انتخاب اسم های عجیب و غریب والدین در زمان مامان باباها شده بوده، خلاصه، هم‌زمان بابای منم از مامانم خواستگاری کرده. طفلی کوچیک کِیس خوبی بوده هااا، پسر یکی از آشناها هم بوده، اما مامان بزرگ و بابا بزرگم گفتن با اینکه دوستت داریم ولی نه کوچیک جون مرسی از خواستگاریت. اون زمان هنوز "مشکل از تو نیست، ما لیاقت خوبی هات‌و نداریم" اختراع نشده بود. یک مقدار خشن رد می‌کردن مردم‌و. کوچیک به‌خاطر مسئله‌ای که دست خودش نبود رد شد، بابای من‌و برگزیدن. یعنی سپهبد خان. اصلا تا شنیدن اسمش‌و سپهبده گفتن حاجی راست کار خودمونه! این‌جوری شد که والده‌ی بنده، فاطمه سلطان جونِ عزیز، و فرمانده لشکر، سپهبد جمشیدی، توی خونه انتظار میکشن منه بدبخت دست از پا خطا کنم. در vip بیش از پارت جلوتریم عزیزان 😍❤️ یعنی یک سال جلوتر از کانال عمومی 😮 کلی اتفاق هیجان انگیز بین ایلماه و جاوید افتاده 🤪 برای عضویت به ادمین پیام بدید. اختلاف پارت‌ها بیشتر بشه، هزینه عضویت متاسفانه بیشتر میشه. فعلا ۲۸ تومان هست
ادامه مطلب ...
2 091
11
ناگهان کسی گفت: _هوی! و جلویمان پرید. «هین» بلندی گفتم و دست روی قلبم گذاشتم. جاوید دستش را روی شانه‌ام گذاشت و چشم غره‌ی غلیظی به سارا رفت. _وحشی! ترسوندیش! سارا ابرویی بالا انداخت. _اوهوع! کیشته بابا! دلم خواست بترسونمش! دوست خودمه اصلا! جاوید هم ابرو بالا انداخت و گفت: _دوستت زن منه! سارا حق به جانب گفت: _قبل از این‌که زن تو باشه دوست من بود! جاوید پوزخندی زد و گفت: _در واقع، قبل از این‌که دوست تو باشه زن من شد! سارا جوابی نداشت و چشمانش را ریز کرد و نگاه بدی به جاوید انداخت. من هم مطمئنن سرخ شده بودم چون احساس می‌کردم حرارت از گونه‌ام بیرون می‌زند. تنها کسی که با لبخندی پیروزمندانه ایستاده بود جاوید بود. سارا با همین چشمان ریز شده دستش را دور دست من حلقه کرد و گفت: _بریم حرف بزنیم! جاوید با همان لبخند اعصاب خرد کن دستش را دور شانه‌ام انداخت و مرا به سمت خودش کشید. _خیر! ایلماه خسته‌ست، می‌خواد یه‌کم بخوابه! شب حرف می‌زنید. بیایید ویپ ببینیم چه خبره تو عمارت سالاری‌ها😁 آیدی ادمین برای گرفتن شماره کارت و ارسال شات. حتما بگید برای چه رمانی بهشون پیام دادید.
ادامه مطلب ...
2 073
0
پارت جدید بالاتر
155
1
شهاب اریا نخبه ای که یه شب تو مستی به دانش اموزش تجاوز میکنه و...😳💯♨️ دختره بخاطر تجاوز مجبور میشه صیغه اش بشه اما وقتی میبینه هنوز تو فکر عشق سابقشه یه شب مست میکنن و باهم میخوابن ولی از اون شب به بعد پسره عوض میشه و...🔞💦💯 💯🔞

animation.mp4

57
1
شهاب اریا نخبه ای که یه شب تو مستی به دانش اموزش تجاوز میکنه و...😳💯♨️ دختره بخاطر تجاوز مجبور میشه صیغه اش بشه اما وقتی میبینه هنوز تو فکر عشق سابقشه یه شب مست میکنن و باهم میخوابن ولی از اون شب به بعد پسره عوض میشه و...🔞💦💯 💯🔞

animation.mp4

239
0

sticker.webp

277
0
_ نمی‌بینی مانتوت خونیه که باز پوشیدیش؟ سام با بالاتنه برهنه بالای سرش ایستاده بود گلبرگ خجالت زده سرش رو پایین انداخت تا به حال به چشم های مرد نامحرم مستقیم نگاه نکرده بود و بخاطر هزینه کنکور راضی به هم‌خوابگی با این مرد شده بود _ دیشب با همین لباس ها اومدم چیز دیگه ای با خودم‌ نیاوردم که بپوشم _ تو کمد من لباس هست این کثافتو بنداز ماشین بشوره لب گزید _ میخوام برم مدرسه امروز امتحان دارم اخم کرد و غرید _ هیچ کس تا حالا صبح بعد از رابطه با من از این خونه بیرون نرفته با التماس سر بلند کرد _ من مدرسه دارم سامیار خان اگه امتحانم رو پاس نکنم دیگه راهم نمیدن سام با بی‌تفاوتی گفت _روزی که تصمیم گرفتی پا تو تخت من بذاری باید به این چیزا فکر میکردی دخترجون از جا بلند شد _ من ، من هفده سالمه مدرسه دارم شما روز اول این رو میدونستید خودتون من رو با این شرایط قبول کردید _ مدرسه ای بودن یا نبودنت ربطی به شرط و شروط من نداره دخترجون ! اگه پولتو میخوای باید تا ساعت ۱۲ بمونی و به ادامه ی وظایفت برسی وگرنه راهت بازه همین الان برو مدرسه ت دیگه هم این دور و اطراف پیدات نشه گلبرگ حیرت زده اشک ریخت با وجود تمام محدودیت هایش بخاطر آنکه بتواند هزینه ی کلاس هایش را پرداخت کند تا اخراج نشود خودش را تمام و کمال در اختیار این مرد گذاشته بود _ ولی، ولی این بی‌انصافیه سامیار خان من ، من به اون پول احتیاج دارم سام با تشر توپید _ ده دوازده ساله میری مدرسه هنوز اونقدر سواد نداری دو خط اون قرارداد رو بخونی میخوای یه سال بیشتر بخونی کجا رو بگیری؟ روز اول امضا کردی که ۱۲ ظهر از این خونه بیرون میزنی و پولتو تحویل میگیری گلبرگ میان اشک هایش پلک زد قرارداد را خوانده بود، اما فکرش راهم نمیکرد که این مرد آنقدر بی‌رحم باشد که بخاطر چند ساعت پولش را پرداخت نکند مظلومانه نالید _ ولی من هیچ چیز براتون کم نذاشتم _ یه دختر بچه ی ضعیف و صفر کیلومتر اونقدر ارزش نداره که بخاطرش از شرط و شروطام بگذرم بی‌انصافی بود رابطه اش با این دختر چیزی دلچسب تر از تصورش بود اما اهمیت نداشت ساعت هشت امتحان داشت و عقربه های ساعت هفت و چهل و پنج دقیقه را رد کرده بود گلبرگ به هق هق و التماس افتاد تمام رویایش درس و مدرسه اش بود و با این غیبت و نرساندن پول همه چیزش را از دست میداد _ بذارید امروز برم قول میدم ، با اینکه توبه کرده بودم اولین و آخرین گناه کبیره ام دیشب باشه ولی قسم میخورم به روح داداشم قسم میخورم هر شب دیگه ای بگید میام سام دسته ای تراول را در هوا تکان داد _ اینا رو میخوای؟ گلبرگ با حقارت پلک بست ‌.‌‌.. _ تا سه میشمرم ، جواب ندادی میرم! قدمی نزدیک تر شد _ یک ... دخترک بینی اش را بالا کشید سام پوزخند زد _ دو ... _ بله! سام ابرو بالا انداخت و تراول ها را توی جیب شلوارش برگرداند _ پس تا ۱۲ بمون! گلبرگ که تازه امید گرفته بود با این‌حرفش بی‌نفس و حیران پلک زد سام با نگاهی خیره به چهره ی مات دخترک از اتاق بیرون زد دخترک مجبور بود بماند و از امتحانش جا می‌ماند ... حتی اگر میرفت هم چون پول کلاس های چند جلسه اش را پرداخت نکرده بود اخراج میشد! هدف او هم همین بود ... نابود کردن زندگی و تمام رویاهای دختر هفده ساله ی داریوش کامیاب! دقایقی بعد درحالی که منتظر بود گلبرگ بیاید و دوباره التماس کند یا بگوید بخاطر پولی که حقش بود می‌ماند اما صدای باز و بسته شدن در ورودی خانه را شنید از اتاقش بیرون زد اطرافش چشم چرخاند دخترک رفته بود! پوزخند زد به مدیر مدرسه سپرده بود به هیچ وجه گلبرگ کامیاب را بدون پول راه ندهد! و محال بود کسی از دستورات سام پژمان سرپیچی کند! ساعتی بعد موبایلش به صدا در آمد _ بگو ساحل با هیجان جواب داد _ داداش نبودی ببینی گلبرگ چطور جلوی همه سکه ی یه پول شد! هم پول نیاورده بود هم دیر کرده بود سر جلسه راهش ندادن همونطور هم که خواستی مدیر از مدرسه انداختش بیرون حتی شهریور هم این امتحان رو ازش نمیگیرن ساحل از رسیدن به هدف چندماهه برادرش و نابودی دختر داریوش میگفت و ذهن او جایی کنار چهره ی معصوم دخترک گیر کرده بود همه چیز دقیقا همانطور که میخواست شده بود ولی خبری از ارضای آن حس انتقام جویی و پیروزی اش نبود _ اگه میدیدی با چه حالی از مدرسه بیرونش کردن حتی جون نداشت سر پا بایسته دختری که نمره اول کل مدرسه بود جلو چشم همه پرت کردن بیرون راستی داداش دوستم میگفت اگه فیلم رابطه ی دیشبتون رو پخش کنی دیگه هیچ جا راهش نمیدن خون به مغزش نرسید و عربده زد _ خفه شو ساحل خفه شــو تلفن را قطع کرد و از خانه بیرون زد دخترک دیشب خونریزی زیاد داشت جایی هم نداشت که برود با آن حالش کجا رفته بود؟
ادامه مطلب ...
317
0
_فرهان جونم فکر کنم پریود شدم بیا شورتمو بشور! مرد بهت زده از شنیدن حرف دخترک وارد اتاقش شد. _چی گفتی؟ دخترک برگشت و پشت شلوارش نشانش داد. _نگاه کن شلوارم خونیه این مگه نشونه‌ی بلوغ نیست؟ ترسیده سر تکان داد و سریع جلو رفت. _ولی... تو الان واسه‌ت زوده دختر حالا من چه غلطی بکنم؟ دخترک با خجالتی دخترانه سرش را پایین انداخت. _من خودم بلدم چیکار کنم. فقط میشه واسه‌م نوار بهداشتی بخری و لباسمو بشوری؟ با شنیدن لحن پر نازش نفسش بند آمد. _تو... تو نباید این حرفا رو به دوست بابات بزنی گندم! گندم با ناراحتی نگاهش کرد. _پس به کی بگم؟ مامان بابام که سر کارن! لب‌هایش از بغض لرزید. _من فقط یکمی درد داشتم و کثیف بودم... ببخشید اگه اذیتت کردم! سریع جلو رفت و دوطرف بازوی دخترک را گرفت. _بغض نکن دورت بگردم اذیت نشدم فقط میگم خوب نیست این حرفا رو به مردای دیگه‌ای بزنی باشه؟ من الان میرم واسه‌ت نوار بهداشتی و مسکن میخرم همینجا بمون! دخترک ترسیده و خجالت زده سریع دستش را دور کمرش پیچید و خودش به مرد فشرد. _من... من الان دیگه بزرگ شدم فرهان؟ فرهان نگاهی به جثه‌ی ظریف و کوچک دخترک در آغوشش انداخت و با نگرانی نوازشش کرد. _آره دیگه خانوم شدی دختر خوب... نباید منو اینجوری بغل کنی! دخترک سرش را بالا گرفت و بعد از تر کردن لب‌های کوچک و صورتی‌اش خیره در چشمان فرهان با لحن خاصی گفت: _پس من میتونم باهات ازدواج کنم؟! * * * _فرهان خان از فرنگ اومده دختر زودباش برو لباسات رو عوض کن! گندم نگاه مغرور و خاصش را به خاله‌اش دوخت و گفت: _چرا باید لباسم رو عوض کنم؟ مگه کی داره میاد؟ آرزو چپ‌چپی نگاهش کرد و به‌سوی اتاق هلش داد. _حالا که حسابی خرش تو تجارت برو داره بابات خیلی بهش احتیاج داره باید تاثیر خوبی روش بذاریم زود باش برو یه لباس خوب بپوش! دندان‌هایش را به‌هم فشرد. با ناراحتی وارد اتاق خواب شد و شروع به در آوردن لباس‌هایش کرد. همین که بلوزش را از تنش بیرون کشید در اتاق باز شد و مردی قوی هیکل با صورتی خسته و درهم وارد شد. به‌محض دیدنش جیغی کشید. _وای تو اینجا چیکار میکنی برو بیرون! مرد با دیدن بالا تنه‌ی برهنه‌اش چندلحظه مات و مبهوت ماند. _گندم... خودتی؟ دخترک خجالت زده با دست سینه‌هایش را پوشاند. _ف... فرهان خان خواهش میکنم برید بیرون ممکنه یکی ما رو با هم ببینه! مرد با خونسردی در را پشت سرش بست و وارد شد. _خب ببینه مگه چی میشه! در نگاهش گرما و شیطنتی عجیب موج میزد. _چقدر بزرگ شدی دختر سینه‌هات همیشه انقدر خوش فرم بود؟ دخترک با صورتی سرخ از خجالت گفت: _فکر کردی کی هستی که باهام اینجوری حرف میزنی؟ نگام نکن زودباش از اتاقم برو بیرون! مرد قدمی به جلو برداشت و به‌آرامی دستش را به تن لخت و ظریف دخترک رساند. از چیزی که یادش بود پرتر و زنانه‌تر به‌نظر می‌رسید و همین تنش را داغ کرده بود. _من رییس باباتم گندم کوچولو کسی که وقتی اولین بار پریود شدی بهت کمک کرد پد بهداشتی بذاری و تو هم بهش قول ازدواج دادی... چشمکی زد که باعث لرزیدن تن دخترک دستش را روی بند لباس زیرش گذاشت و با لحن جدی گفت: _حالا لباستو عوض میکنی یا اینم خودم بهت کمک کنم کوچولو؟ فرهان خان مردی سکسی و هات که هیچ زنی رو به تختش راه نمیده و از جنس مخالف فراریه!🔥 اون یه تاجر قدرتمند و خطرناک که فقط یه نقطه ضعف توی زندگیش داره! دختر کوچولوی بهترین رفیقش! دختری که چهارده ازش کوچیکتره و چشاش بدجوری منحنی‌های تن ظریفشو گرفته جوری که یه شب طاقت نمیاره و یه رابطه اجباری و هات رو با دختر کوچولوش شروع میکنه...! میخوای یه رابطه زناشویی سکسی و داغ بین دختر دبیرستانی و رئیس باباش بخونی جوین شو که از همون پارت اول...💦🤤
ادامه مطلب ...
151
0
_سکس خواننده ی معروف با طرفدارش؟ بیخیال پسر. مرد به سمت تارخ نیم خیز میشه و میگه _جون تو راست میگم داداش! دختره انگار فاحشه ست چسبیده به زندگی من، هر کنسرتی دارم هستش... ردیف اول میشینه و هر بار گل میاره، امشب بهش گفتم بیاد هتل و قبول کرد... فکر کرده قراره باهاش بخوابم! نمیدونه میخوام تحقیرش کنم دختره رو... ولی زنم گیر داده انگار یه بو هایی برده. تارخ خونسرد به دوستش که یه خواننده ی معروف بود چشم دوخت و اون ادامه داد. _برو سراغش امشب... یه جوری بهش بفهمون من زنمو زندگیمو دوس دارم، زهر چشم بگیر بترسونش دیگه نیاد سمت من. تارخ سیگارشو آتیش زدو پوزخند زد. _بکش عقب بچه، فکر کردی من اومدم خاله بازی؟ _جون تارخ فقط خودت از پسش برمیای! یه رفاقت کن دیگه واسه من... دختره وحشیه فقط تو میتونی رامش کنی. پک عمیقی به سیگارش زد و به فکر فرو رفت، از رام کردن دخترای وحشی زیادی خوشش میومد! دخترک با ذوق وارد اتاق هتل شد، وسط اتاق ایستاد و خدمتکار گفت _چند دقیقه ی دیگه اقای خواننده تشریف میارن. با ذوق سرشو تکون داد و به دور تا دور اتاق نگاه کرد، بالاخره قرار بود با خواننده ی مورد علاقش دیدار داشته باشه. با خودش زمزمه کرد. _میدونی چند سال عکساتو نگه داشتم؟ همه ی کنسرتاتو یکی یکی اومدم... حتی عکسات با خانواده ات و زنت هم دور تا دور اتاقم چسبوندم. با ذوق به بالا و پایین پرید، باورش نمیشد امشب میتونه باهاش عکس بگیره و ازش امضا بگیره. بیشتر به خاطر مصاحبه ای که میخواست باهاش بکنه و توی پیج بذاره خوشحال بود، قطعا خیلی معروف میشد! اما غافل از اینکه اون خواننده همه چیز رو بد برداشت کرده بود و فکر میکرد این دختر خیابونیه.... صدای به هم خوردن در اومد، با ذوق رفت روی مبل بشینه اما همون لحظه مانتوی تور‌یش به تیزی شیشه ی میز گیر کرد و تا کمرش پاره شد! هینی کشید و مانتو رو از تنش در اورد، با غصه بهش نگاه کرد که با شنیدن صدای تارخ به خودش اومد. _میبینم که حاضر و آماده با تاپ منتظر نشستی! با دیدن تارخ هینی کشید و دستشو روی چاک سینه اش گذاشت. _شما اینجا چکار میکنین؟ پوزخند زد و به سمتش رفت، بازوش رو گرفت و جلو کشید. _چیه عزیزم؟ منتظر کسی دیگه بودی؟ با تعجب به رفتار های تارخ نگاه کرد، سعی کرد پسش بزنه اما دقیقا دو برابر هیکلش بود و نمیتونست. _چیکار میکنی؟ برو عقب. خودش رو به دختر چسبوند. _چرا برم عقب؟ فکر کردی با خواننده ی مملکت میخوابی و پس فردا ازش حامله میشی زنشو طلاق میده میاد تورو میگیره هرزه؟ بغض کرده بود، ترسیده پرسید. _چی میگی اقا؟ من برای امضا و مصاحبه اومده بودم توروخدا برو عقب. تارخ روی مبل پرتش کرد، دوروغ گفتن های دختر عصبیش کرده بود، خون جلوی چشماشو گرفت و کمربندشو باز کرد _اره دیگه! اولش امضا و مصاحبه..‌بعدش یکم عشق بازی و سکس نه؟ روی دختر خیمه زد و به اشک چشمش اهمیتی نداد، با اولین ضربه ای که زد خون از بین پاهای دخترک جاری شد، تارخ با حیرت به دخترک و خونی که جاری بود نگاه کرد. _باکره بودی؟ همون لحظه پیامکی برای گوشی دخترک اومد، تارخ گوشی رو برداشت و پیامک رو خوند. _چیشد دخترررر مصاحبه رو کردی؟ امضاتو گرفتی؟ برگرد خونه دیگه دیر وقت نشه. با خشم گوشی رو به دیوار کوبید، به سمت دختر رفت و بازوش رو گرفت. _تو چرا اینجا بودی؟ جواب بده! با درد و گریه لب زد. _از بچگی... طرفدارشم... اومدم باهاش مصاحبه کنم پیجم بالا بره و معروف بشم... دخترک تو دستای تارخ از حال رفت... بکارت این دختر رو گرفته بود و حالا باید عقدش میکرد! غیرت تارخ اجازه نمیداد همچین بلایی سر یه دختر بی گناه بیاره...
ادامه مطلب ...
239
0
- صیغه‌م شو تا اجازه بدم از بچه خواهرت پرستاری کنی! داشت پیشنهاد می‌داد که صیغه‌ش بشم؟ صیغه‌ی شوهر خواهرم؟ با صدای بلندی گفتم: - چ..چی؟ تو دیوونه شدی؟ سرش رو تکون داد و نزدیک‌تر اومد. یک قدم عقب رفتم که خندید: - اگه می‌خوای تو خونه‌ی من رفت و آمد کنی و از خواهرزاده‌ت پرستاری کنی، باید محرمم بشی!! با نفرت به صورتش نگاه کردم. کل خانواده روی سر این آدم قسم می‌خوردن؟ اگه می‌فهمیدن که به خواهر زن خودش هم چشم داره باز هم مریدش بودن؟ - من به خواستگارم جواب بله دادم یعنی الان یه جورایی نامزد دارم، بعد تو داری میگی صیغه‌ی تو بشم؟ شونه بالا انداخت و گفت: - تصمیم با خودته... دوست داشتم یکی میزدم تو صورتش تا لال بشه... یا از اون ریش مرتبش می‌گرفتم و می‌کشیدم تا حرصم خالی بشه. - چرا برای نگهداری از خواهرزاده‌م باید با تو صیغه کنم؟ تسبیحش رو داخل جیبش فرستاد و به خودش اشاره کرد: - چون من پدر اون بچه م و تو خاله شی. هر کاری رو که بخوام انجام می‌دم! چرخید و سمت اتاقش رفت. قبل این که وارد اتاقش بشه گفت: - اگه خواستگارت رو انتخاب کردی دیگه هیچ وقت حق نداری بیای اینجا و کیارا رو ببینی. فکر کن اونم توی تصادف با خواهرت مرد! فکر کنم کیارا هم مثل خواهرم مرده؟ از عصبانیت نفس‌هام کشدار شده بود. خودم رو بهش رسوندم و یقه ی لباسش رو تو مشتم گرفتم و داد زدم: - ساکت شو عوضی ساکت شو... برای رسیدن به هوا و هوس خودت، بچه‌ت رو داری پل میکنی؟ چشم‌هاش رو بست و نفس عمیقی کشید. با تعجب بهش نگاه کردم که با خنده چشم‌هاش رو باز کرد و گفت: - وقتی شب خواستگاری تو رو دیدم دلم رو به تو باختم. ولی نتونستم چیزی بگم و با خواهرت ازدواج کردم. ولی حالا بعد از چند سال می‌تونم امیدوار باشم که تو مال خودم میشی! دستام شل شد و یقه ی لباسش از بین دستام آزاد شد. داشت راست می‌گفت؟ قلبم تیر کشید و چشم‌هام سیاهی رفت. بریده بریده گفتم: - ت..و دا..ری در..وغ می..گی! - نه من اهل دروغ نیستم. برای من زن کم نیست ولی دل من تورو می‌خواد. حرفم همونه که گفتم ... اگه می‌خوای از بچه خواهرت مراقبت کنی، باید صیغه‌ی من بشی! من نمی‌تونستم خواهرزاده‌م رو زیر دست نامادری ببینم... خواست وارد اتاقش بشه که لب‌هام تکون خورد و قبل این که روی زمین سقوط کنم گفتم: - باشه زنت میشم!
ادامه مطلب ...
هـــ♡ـــاوژیـــ♡ـــن
کپی حتی با نام نویسنده حرام است. پایان خوش😌♥️
122
0
شهاب اریا نخبه ای که یه شب تو مستی به دانش اموزش تجاوز میکنه و...😳💯♨️ دختره بخاطر تجاوز مجبور میشه صیغه اش بشه اما وقتی میبینه هنوز تو فکر عشق سابقشه یه شب مست میکنن و باهم میخوابن ولی از اون شب به بعد پسره عوض میشه و...🔞💦💯 💯🔞

animation.mp4

455
1

sticker.webp

288
0
_سکس خواننده ی معروف با طرفدارش؟ بیخیال پسر. مرد به سمت تارخ نیم خیز میشه و میگه _جون تو راست میگم داداش! دختره انگار فاحشه ست چسبیده به زندگی من، هر کنسرتی دارم هستش... ردیف اول میشینه و هر بار گل میاره، امشب بهش گفتم بیاد هتل و قبول کرد... فکر کرده قراره باهاش بخوابم! نمیدونه میخوام تحقیرش کنم دختره رو... ولی زنم گیر داده انگار یه بو هایی برده. تارخ خونسرد به دوستش که یه خواننده ی معروف بود چشم دوخت و اون ادامه داد. _برو سراغش امشب... یه جوری بهش بفهمون من زنمو زندگیمو دوس دارم، زهر چشم بگیر بترسونش دیگه نیاد سمت من. تارخ سیگارشو آتیش زدو پوزخند زد. _بکش عقب بچه، فکر کردی من اومدم خاله بازی؟ _جون تارخ فقط خودت از پسش برمیای! یه رفاقت کن دیگه واسه من... دختره وحشیه فقط تو میتونی رامش کنی. پک عمیقی به سیگارش زد و به فکر فرو رفت، از رام کردن دخترای وحشی زیادی خوشش میومد! دخترک با ذوق وارد اتاق هتل شد، وسط اتاق ایستاد و خدمتکار گفت _چند دقیقه ی دیگه اقای خواننده تشریف میارن. با ذوق سرشو تکون داد و به دور تا دور اتاق نگاه کرد، بالاخره قرار بود با خواننده ی مورد علاقش دیدار داشته باشه. با خودش زمزمه کرد. _میدونی چند سال عکساتو نگه داشتم؟ همه ی کنسرتاتو یکی یکی اومدم... حتی عکسات با خانواده ات و زنت هم دور تا دور اتاقم چسبوندم. با ذوق به بالا و پایین پرید، باورش نمیشد امشب میتونه باهاش عکس بگیره و ازش امضا بگیره. بیشتر به خاطر مصاحبه ای که میخواست باهاش بکنه و توی پیج بذاره خوشحال بود، قطعا خیلی معروف میشد! اما غافل از اینکه اون خواننده همه چیز رو بد برداشت کرده بود و فکر میکرد این دختر خیابونیه.... صدای به هم خوردن در اومد، با ذوق رفت روی مبل بشینه اما همون لحظه مانتوی تور‌یش به تیزی شیشه ی میز گیر کرد و تا کمرش پاره شد! هینی کشید و مانتو رو از تنش در اورد، با غصه بهش نگاه کرد که با شنیدن صدای تارخ به خودش اومد. _میبینم که حاضر و آماده با تاپ منتظر نشستی! با دیدن تارخ هینی کشید و دستشو روی چاک سینه اش گذاشت. _شما اینجا چکار میکنین؟ پوزخند زد و به سمتش رفت، بازوش رو گرفت و جلو کشید. _چیه عزیزم؟ منتظر کسی دیگه بودی؟ با تعجب به رفتار های تارخ نگاه کرد، سعی کرد پسش بزنه اما دقیقا دو برابر هیکلش بود و نمیتونست. _چیکار میکنی؟ برو عقب. خودش رو به دختر چسبوند. _چرا برم عقب؟ فکر کردی با خواننده ی مملکت میخوابی و پس فردا ازش حامله میشی زنشو طلاق میده میاد تورو میگیره هرزه؟ بغض کرده بود، ترسیده پرسید. _چی میگی اقا؟ من برای امضا و مصاحبه اومده بودم توروخدا برو عقب. تارخ روی مبل پرتش کرد، دوروغ گفتن های دختر عصبیش کرده بود، خون جلوی چشماشو گرفت و کمربندشو باز کرد _اره دیگه! اولش امضا و مصاحبه..‌بعدش یکم عشق بازی و سکس نه؟ روی دختر خیمه زد و به اشک چشمش اهمیتی نداد، با اولین ضربه ای که زد خون از بین پاهای دخترک جاری شد، تارخ با حیرت به دخترک و خونی که جاری بود نگاه کرد. _باکره بودی؟ همون لحظه پیامکی برای گوشی دخترک اومد، تارخ گوشی رو برداشت و پیامک رو خوند. _چیشد دخترررر مصاحبه رو کردی؟ امضاتو گرفتی؟ برگرد خونه دیگه دیر وقت نشه. با خشم گوشی رو به دیوار کوبید، به سمت دختر رفت و بازوش رو گرفت. _تو چرا اینجا بودی؟ جواب بده! با درد و گریه لب زد. _از بچگی... طرفدارشم... اومدم باهاش مصاحبه کنم پیجم بالا بره و معروف بشم... دخترک تو دستای تارخ از حال رفت... بکارت این دختر رو گرفته بود و حالا باید عقدش میکرد! غیرت تارخ اجازه نمیداد همچین بلایی سر یه دختر بی گناه بیاره...
ادامه مطلب ...
247
0
- گیلا بیا این کت من رو بگیر پشت مانتوت لکه خونه... گیلا از خجالت سرخ شد. اصلان با مردانگی‌ای که مختص خودش بود، سمتش آمد و بین شلوغی جمعیت حاضر در سالن، زیر گوشش گفت: - اشکال نداره... پیش میاد این چیزا. لازم نیست به خاطر طبیعی ترین طبیعت بدنت خجالت بکشی! گیلا اما احساس می‌کرد از گونه هایش آتش بیرون می‌زند. توان حرف زدن نداشت. اصلان با دیدن رنگ پریده‌اش، خودش کتش را درآورد و دور کمرش پیچید. سمت سرویس بهداشتی انتهای تالار راهنمایی‌اش کرد. - وسیله همراهت هست؟ گیلا با سری که از شدت خجالت سوت می‌کشید، گیج نگاهش کرد. اصلان لبش را با زبانش تر کرد و آرام ادامه داد: - منظورم نوار بهداشتیه... داری همراهت؟ گیلا بیش از پیش سرخ شد. با لکنت جواب داد: - را... راستش... نه. ندارم. گیلا با لحنی مردانه و حمایت گر گفت: - تو مگه تاریخ پریودیت و نمیدونی که نوار همراهت برنداشتی؟! دنیا سر به زیر و خجالتی، در حالی که از شدت شرم اشک در چشمانش حلقه زده بود، معذب گفت: - آخه... آخه سه چهار ماهه تاریخم بهم ریخته... اصلان از سهل انگاری دخترک عاصی شده تشر زد: - دکتر رفتی؟ سکوت و سر پایین افتاده‌ی دنیا خشمش را بیشتر کرد. یک قدم سمتش برداشت و زیر گوشش غرید: - د آخه مگه من مردم که نمیگی یه دکتر ببرمت؟ انقدر غریبم برات گیلا؟ تو توی خونه‌ی منی! مسئولیتت با منه! تمام قندهای رو به آب شدن در دل گیلا، ناگهان با شنیدن کلمه‌ی "مسئولیت" منجمد شدند. لب گزید. حرفی نداشت در قبال مسئولیت های قلنبه شده‌ی این مرد بزند. اصلان دست سمت صورتش برد و چانه‌اش را گرفت‌. با دقت خیره خیره نگاهش کرد و گفت: - صورتت هم جوش زده! احتمالا هورمونات نامیزونه... قبلا هم اینجوری شدی؟ - نه. اصلان بی حواس به چشم های گریزان دخترک گفت: - خودت و سرکوب میکنی واسه همینه! گیلا خنگ پرسید: - منظورتون چیه؟ - باید ارضا شی، وقتی حسات برانگیخته میشه و سرکوبشون می‌کنی؛ این میشه وضعیتت! چشم گیلا با شنیدن حرف مستقیم و پر تحکم اصلان گرد شد. و اصلان تیر خلاص را زد: - این دفعه پریودیت تموم شد میام اتاقت. درمانت فقط دست منه...
ادامه مطلب ...
145
0
- تخمشو داری به بابام بگی منو میخوای؟ عصبی دستاشو توی جیباش فرو کرد. - ببین بچه جون... من لخت تورو وقتی بچه بودی دیدم. د لاکردار من شیشه شیر کردم دهنت. بغض کرده دستم رو بند کرواتش کردم و گفتم: - شیر دادی بهم یعنی؟ به خاطر همینه دوست دارم. دستاش رو روی قفسه ی سینم گذاشت و هلم داد که مات و مبهوت نگاهش کردم. - منو نمیخوای؟ - نه نه نه، بی صاحاب من جای عموتم خجالت بکش. اشکم روی گونم چکید. از همون بچگی دوسش داشتم با این که رفیق بابام بود. خودش بزرگم کرد. حتی گاهی خودش لباسامو عوض میکرد... همه جام رو دیده بود و... - نکنه فکر میکنی زشتم؟ عصبی سرش رو سمتم چرخورد و فحشی زیر لب داد که ادامه دادم: - من دیگه کوچیک نیستم بالغ شدم. سینه هام بزرگ شده. باسن دراوردم ببین... سریع مانتوم رو کندم و انداختم جلوش. فقط یه تاپ تنم بود. یکم بنداشو شل کردم که سینم بیشتر مشخص بشه و رفتم جلوش ک الارم بدم. - نگاه کن. سایزم ۷۵. از هم سنام بیشتر به خدا راست میگم. عصبی زل زد بهم و بعد با کف دست ضربه ی محکمی به سینه هام زد که مات موندم. - درخواست دوستی میدی یا هم خوابی؟ - دارم نشونت میدم بچه نیستم. - گندم منو چی فرض کردی؟ سیب زمینی؟ من مردم. برو بیرون حالمو خراب کردی‌. نیشخندی زدم. البته این جزوی از برنامم نبود من نمی خواستم باهاش بخوابم. ولی شاید این تنها راهم بود. - تا یکم پیش که جا بچت بودم و عموم بودی. چی شد با یه سایز سینه دلت رفت؟ انگشتو تهدیدوار جلو صورتم تکون داد. - به ولای علی میکشمت گندم. برو بیرون بچه گیری افتادم باهات. بابات بفهمه اتیشمون میزنه. من و چه به دختر بچه. شل شده بود پس مرزو شکستم و گردنشو بوسیدم. - نترس. کسی نمیفهمه. لبامو روی لباش گذاشتم که... 🔥از بچگی عاشق صمیمی‌ترین رفیق بابام بودم ولی اون بهم محل نمیداد و باهام مثل یه دختر بچه ناز نازی رفتار میکرد. وارث ثروت شایان‌ها بود و لقبش ولیعهد! حتی بابامم جلوش خم و راست میشد. میخواستم اغواش کنم تا فقط مال من بشه ولی من واسش فقط یه دختر بچه بودم! تا این که قرار شد برم خونش و واسش غذا ببرم ولی نمیدونست وقتی مسته توی دام من میفته و قراره خودمو به عنوان غذا بهش تقدیم کنم تا بکارتم رو بگیره و مجبور شه باهام...❌🔥💦
ادامه مطلب ...
172
0
_شبا بغل کی میخوابی که اینقدر دیر میای مدرسه؟ خجالت زده و ناباور لب زدم _ این حرفها چیه میزنی شیوا؟ منظورتو نمیفهمم! برو کنار دیرم شده امتحان دارم ... دم در مدرسه بودیم و شیوا که هیکلش دو برابر من بود نمیذاشت داخل برم _ ما نمی‌خوایم یه دختر خراب مثل تو توی مدرسمون باشه! دیروز والدین جلسه داشتن ، همه پدر مادرا از حضور تو توی این مدرسه شاکی ان حیرت زده نگاهش کردم میدونستم شیوا از من خوشش نمیاد اما نه در این حد فکر میکردم طبق معمول فقط داره اذیتم میکنه که گفتم _ ا ... الان وقت خوبی نیست شیوا ... دیرم شده بعدا هرچی دوست داشتی بگو شیوا نیشخند زد _ دیرت شده؟ جای تو دیگه تو این مدرسه نیست! خانم مدیر همون دیروز پرونده ت رو جدا کرد تا امروز بزنه زیر بغلت حالا تو نگران امتحانتی؟ _ چه خبره اینجا؟ چرا سروصدا راه انداختی اسدی؟ کی دم دره؟ با شنیدن صدای معاون روحیه گرفتم اون با من خوب بود ، حتما کمکم میکرد قبل از اینکه شیوا دوباره حرفی بزنه خودم رو جلو کشیدم _ نمیذاره بیام داخل خانم بسطامی، هرچی میگم امتحان دارم کنار نمیره ... معاون با شنیدن صدام جلو اومد برخلاف همیشه ، سر تا پام رو با انزجار نگاه کرد و گفت _ اینجا چی میخوای کامیاب؟ ناباور جواب دادم _ مدرسمه ... یکم دیر کردم ولی... نذاشت حرفم رو ادامه بدم و توپید _ دختره ی چشم سفید روت شد یبار دیگه بیای اینجا؟ یا نمیدونستی دستت رو شده که چه کثافتی هستی؟ مبهوت از اونچه میشنیدم جواب دادم _ نمیفهمم منظورتون رو ... _ حنات دیگه رنگی نداره کامیاب! مدتها بود بچه ها میگفتن با یه مرد در ارتباطی ، ما باور نمی‌کردیم! گول ظاهر مظلوم نماتو خورده بودیم اما هممون دیدیم چند شبه داری از خونه ی مرد غريبه میری و میای! با پوزخندی ادامه داد _ البته باید زودتر از اینها می‌فهمیدیم! تو که نه کس و کاری داری و نه خانواده ای محاله بتونی از پس شهریه های اینجا بیای پس پولتو با همخوابه شدن جمع میکردی! رو به شیوا که با لبخندی پیروزمندانه نگاهم میکرد گفت _ برو پرونده ش رو از خانم نخعی بگیر بیار! مات و مبهوت سر جا خشک شده بودم حتی نمیتونستم از خودم دفاع کنم قبل از اینکه به خودم بیام صدای مردونه ای رو از پشت سرم شنیدم _ گلبرگ؟ کتابتو توی ماشین جا گذاشتی مو به تنم سیخ شد! صبح که میخواستم بیام مدرسه سام هم میخواست بره شرکتش و به اصرار مادرش من رو هم تا مدرسه رسونده بود معاون در رو کامل باز کرد و با دیدن سام پژمان ، کسی که چندماه بود به عنوان پرستار مادرش تو خونشون کار میکردم، بل گرفته رو به من گفت _ شاهد از غیب رسید! هنوز میخوای خودتو بزنی به نفهمی؟ از شدت خجالت داشتم آب میشدم دعا میکردم جلوی سام پژمان ادامه نده دلم نمیخواست چنین تهمت زشتی که بهم زده بودن رو بشنوه اما شانس باهام یار نبود و معاون به طرف سام چرخید پرونده ام رو جلوی پام انداخت _ شما دوست پسر جدید گلبرگی؟ دست دوست دخترت رو بگیر و از اینجا ببرش! مدرسه ما جای دخترای بی‌آبرویی مثل گلبرگ نیست اشک از چشمام جاری شده بود روم نمیشد سرم رو بلند کنم از تصور فکرهایی که سام ممکن بود درباره م بکنه اشک با شدت بیشتری از چشمام جاری میشد دلم نمی‌خواست به چشم بدی بهم نکنه ... با اینکه عاشق سام بودم اما هیچوقت حتی روم نشده بود مستقیم بهش نگاه کنم ، حالا زور بود شنیدن تهمت ناروایی که بهم میزدن و حتی نمیتونستم جواب بودم منتظر بودم سام واکنش بدی نشون بده یا حتی بگه دیگه نمیتونم خونشون کار کنم اما لحن تندش خطاب به بسطامی بود که میخکوبم کرد _ حرف دهنتو بفهم زنیکه! وقتی اسم گلبرگ رو میاری اول دهنتو آب بکش دندون روی هم سابید و گوشه کیفم رو گرفت و عقب کشید پرونده م رو برداشت و رو به معاون که ماتش برده بود توپید _ جای گلبرگ توی بهترین مدارس شهره نه این خراب شده به طرف ماشینش راه افتاد با دیدن من که همونجا سر جا خشک شده بودم گفت _ چرا وایسادی؟ راه بیفت گلبرگ ... همین امروز بهترین مدرسه ی شهر ثبت نامت میکنم
ادامه مطلب ...
318
0

sticker.webp

510
0
_سکس خواننده ی معروف با طرفدارش؟ بیخیال پسر. مرد به سمت تارخ نیم خیز میشه و میگه _جون تو راست میگم داداش! دختره انگار فاحشه ست چسبیده به زندگی من، هر کنسرتی دارم هستش... ردیف اول میشینه و هر بار گل میاره، امشب بهش گفتم بیاد هتل و قبول کرد... فکر کرده قراره باهاش بخوابم! نمیدونه میخوام تحقیرش کنم دختره رو... ولی زنم گیر داده انگار یه بو هایی برده. تارخ خونسرد به دوستش که یه خواننده ی معروف بود چشم دوخت و اون ادامه داد. _برو سراغش امشب... یه جوری بهش بفهمون من زنمو زندگیمو دوس دارم، زهر چشم بگیر بترسونش دیگه نیاد سمت من. تارخ سیگارشو آتیش زدو پوزخند زد. _بکش عقب بچه، فکر کردی من اومدم خاله بازی؟ _جون تارخ فقط خودت از پسش برمیای! یه رفاقت کن دیگه واسه من... دختره وحشیه فقط تو میتونی رامش کنی. پک عمیقی به سیگارش زد و به فکر فرو رفت، از رام کردن دخترای وحشی زیادی خوشش میومد! دخترک با ذوق وارد اتاق هتل شد، وسط اتاق ایستاد و خدمتکار گفت _چند دقیقه ی دیگه اقای خواننده تشریف میارن. با ذوق سرشو تکون داد و به دور تا دور اتاق نگاه کرد، بالاخره قرار بود با خواننده ی مورد علاقش دیدار داشته باشه. با خودش زمزمه کرد. _میدونی چند سال عکساتو نگه داشتم؟ همه ی کنسرتاتو یکی یکی اومدم... حتی عکسات با خانواده ات و زنت هم دور تا دور اتاقم چسبوندم. با ذوق به بالا و پایین پرید، باورش نمیشد امشب میتونه باهاش عکس بگیره و ازش امضا بگیره. بیشتر به خاطر مصاحبه ای که میخواست باهاش بکنه و توی پیج بذاره خوشحال بود، قطعا خیلی معروف میشد! اما غافل از اینکه اون خواننده همه چیز رو بد برداشت کرده بود و فکر میکرد این دختر خیابونیه.... صدای به هم خوردن در اومد، با ذوق رفت روی مبل بشینه اما همون لحظه مانتوی تور‌یش به تیزی شیشه ی میز گیر کرد و تا کمرش پاره شد! هینی کشید و مانتو رو از تنش در اورد، با غصه بهش نگاه کرد که با شنیدن صدای تارخ به خودش اومد. _میبینم که حاضر و آماده با تاپ منتظر نشستی! با دیدن تارخ هینی کشید و دستشو روی چاک سینه اش گذاشت. _شما اینجا چکار میکنین؟ پوزخند زد و به سمتش رفت، بازوش رو گرفت و جلو کشید. _چیه عزیزم؟ منتظر کسی دیگه بودی؟ با تعجب به رفتار های تارخ نگاه کرد، سعی کرد پسش بزنه اما دقیقا دو برابر هیکلش بود و نمیتونست. _چیکار میکنی؟ برو عقب. خودش رو به دختر چسبوند. _چرا برم عقب؟ فکر کردی با خواننده ی مملکت میخوابی و پس فردا ازش حامله میشی زنشو طلاق میده میاد تورو میگیره هرزه؟ بغض کرده بود، ترسیده پرسید. _چی میگی اقا؟ من برای امضا و مصاحبه اومده بودم توروخدا برو عقب. تارخ روی مبل پرتش کرد، دوروغ گفتن های دختر عصبیش کرده بود، خون جلوی چشماشو گرفت و کمربندشو باز کرد _اره دیگه! اولش امضا و مصاحبه..‌بعدش یکم عشق بازی و سکس نه؟ روی دختر خیمه زد و به اشک چشمش اهمیتی نداد، با اولین ضربه ای که زد خون از بین پاهای دخترک جاری شد، تارخ با حیرت به دخترک و خونی که جاری بود نگاه کرد. _باکره بودی؟ همون لحظه پیامکی برای گوشی دخترک اومد، تارخ گوشی رو برداشت و پیامک رو خوند. _چیشد دخترررر مصاحبه رو کردی؟ امضاتو گرفتی؟ برگرد خونه دیگه دیر وقت نشه. با خشم گوشی رو به دیوار کوبید، به سمت دختر رفت و بازوش رو گرفت. _تو چرا اینجا بودی؟ جواب بده! با درد و گریه لب زد. _از بچگی... طرفدارشم... اومدم باهاش مصاحبه کنم پیجم بالا بره و معروف بشم... دخترک تو دستای تارخ از حال رفت... بکارت این دختر رو گرفته بود و حالا باید عقدش میکرد! غیرت تارخ اجازه نمیداد همچین بلایی سر یه دختر بی گناه بیاره...
ادامه مطلب ...
341
0
_نکن فرهان مامان میفهمه امشب تو اتاقت خوابیدم! گاز محکمی از گردنم که صدای ناله‌ام بلند شد با چشم‌هایی خمار نگاهم کرد. _تا وقتی خودت مثل دست و پا چلفتیا لو ندی کسی نمیفهمه! با بغض نگاهش کردم. _اون همه کبودی که روی تنم میذاری رو چجوری پنهون کنم؟ اخمی کرد و کف دستانش را زیر تاپم فرو برد. _مجبوری جلوشون لخت بشی که عالم و آدم بفهمن نصف شبی مورد عنایت لب و دهن من قرار گرفتی؟ لبم را گاز گرفتم. _میترسم فرهان بیا انجامش ندیم! سرش را میان گردنم فرو برد و با نفس داغی پوستم را مکید. _آرومم میکنی یا برم پیش یکی دیگه؟ اشک در چشمانم حلقه زد. _نه... نرو فرهان ببخشید اشتباه کردم! عصبی چنگی به کمرم زد و تاپم را بیرون کشید. _ببین چجوری میزنی تو حال آدم! بار دیگر گردنم را مکید و دستش را از زیر تاپ بالاتر کشید که نفسم بند آمد. _حداقل... گردنم رو کبود نکن فرهان! نفس عصبی کشید و با حرکتی سریع تاپم را از تنم بیرون کشید. _نرین به اعصاب من گندم اول و آخرش که مال منی...! پاهات رو باز کن ببینم! با بدنی لرزان و پربغض پاهایم را برایش باز کردم که با ضرب خودش را درونم کوبید و... *** بیبی چک را درون مشتم فشردم و با بدنی لرزان وارد خانه شدم با دیدن مامان که درحال پخش کردن شیرینی بود سریع پرسیدم: _مامان آقا فرهان کجاست؟ مامان ذوق زده نگاهم کرد. _اول دهنت رو شیرین کن تا بگم کجاست! سریع شیرینی را برداشتم و سوالی به دهانش خیره شدم. _بگو باهاش یه کار ضروری دارم. لبخندش پررنگ‌تر شد. _ای بابا بهت نگفته؟ حتما دلش نیومد ازت خداحافظی کنه! بیبی چک را محکم میان دستانم فشردم. _چی؟ منظورت چیه مامان؟ مگه کجا رفته که بخواد باهام خداحافظی کنه؟ دستی به سرم کشید و چشمانش برق زد. _کارهای شعبه دوم شرکتش درست شد. امروز صبح پرواز کرد به سمت انگلیس! خون در رگ‌هایم یخ زد و بیبی چک از دستم افتاد. رفته بود؟ به همین راحتی؟ پس قول و قرارهایمان چه؟ _خدا مرگم بده گندم این بیبی چک برای کیه؟ چرا جوابش مثبته؟! اون مرد وحشی بهترین دوست بابام بود! یه مرد جذاب و قدرتمند بود که با وجود دخترای لوند دورش هرشبش رو با من صبح میکرد و تنم رو کبود میکرد!🔥 ازش حامله شدم و وقتی رفتم تا بهش خبر بدم فهمیدم ترکم کرده پس تصمیم گرفتم بچش رو ازش پنهون کنم ولی با برگشتنش...❌🙈♨️
ادامه مطلب ...
184
0
- تو دیگه بزرگ شدی نمیشه پیش من بخوابی! گیج و منگ نگاهش کرد، ابرو بالا انداخت و لب ورچید: - چرا من نمیتونم پیشت بخوابم اصلان؟ چه فرقی داره؟ چون قدم درازتر شده نمیتونم پیشت بخوابم؟ حتی نسبت به چند سال گذشته ام چاق ترم نشدم که بخوام جاتو تنگ کنم. اصلان کلافه روی تخت نشست و لبهایش را بهم فشرد. آن موقع یک دختر بچه کوچک بود نه حالا که برجستگیهای تنش از زیر لباس‌ هم به راحتی قابل لمس بود. چطور توقع داشت کنارش خواب به چشمانش بیاید؟ - گیلا تو بزرگ شدی... نباید تو بغل من یا هر پسر دیگه ای بخوابی فهمیدی؟ لب و لوچه اش آویزان شد و با چشمانی ناراحت به اصلان خیره شد. اصلان هیچ وقت او را از خودش نمی‌راند، حتی خودش بود که همیشه بغلش می‌کرد، نوازشش می‌کرد و برایش می‌خواند تا بخوابد. - تو حتی منو از کنارت خوابیدن محروم می‌کنی پس چرا نذاشتی برم؟ گذاشتی اینجا بمونم تا بهم بفهمونی که عوض شدی اصلان؟ چشم‌های غمگینش، قلب اصلان را آتش کشید. در مقابل او بی‌صلاح ترین بود! - اینجوری نکن قربون چشمات برم... من هر چی میگم به خاطر خودت می‌گم گیلا! تو کنار من خوابت نمی‌بره! نتوانست بگوید که این چند شب اصلا نتوانسته ربع ساعت هم چشم روی هم بگذارد! بد خواب بود و خودش را به او می‌مالید و هی تکان تکان می‌خورد! چقدر دیگر باید تحمل می‌کرد؟ - چرا بهم نمیگی که بد خوابم و نمی‌ذارم راحت بخوابی اصلان؟ برای همین نمی‌ذاری پیشت بخوابم، آره؟ اصلان پوفی کشید و دست لای موهایش برد. اخلاقهای گیلا را خوب می‌دانست، تا به آن چیزی که می‌خواست نمی‌رسید بیخیال نمیشد! - من وقتی یه چیزی میگم دلیل دارم گیلا! گیلا زیر گریه می‌زند و می‌گوید: - تو دیگه دوستم نداری اصلان! داری اینجوری می‌کنی که من خودم برم؟ باشه! راه آمده را برگشت و کاپشنش را چنگ زد و پوشید. در خانه را باز کرد و بیرون زد. اصلان با خشم دستش را کشید و غرید: -‌ کدوم گوری میری نصف شبی؟ گیلا همانطور گریه می‌کرد. با صدایی که می‌لرزید: - مگه نمی‌خواستی برم؟ دارم میرم دیگه، چه مرگته اصلان؟ با غضب و چشم‌های سرخ به چشم‌های اشکی گیلا نگاه کرد و او را دنبال خودش کشید. داخل خانه هولش داد که گیلا روی زمین افتاد. بهت زده سر چرخاند سمتش و گفت: - منو زدی؟ منو هول دادی اصلان؟ دوباره به گریه افتاد. اصلان موهایش را چنگ زد و کلافه به گیلا چشم دوخت. - زبون نفهم وقتی میگم بزرگ شدی یعنی اندام‌ زنونه‌ت نمی‌ذاره فکر کنم همون دختر بچه‌ی کوچیکی تو بغلم! گیلا اشکش را پاک کرد و تعجب کرده پرسید: - ها؟ اصلان خم شد و از بازویش گرفت. از لای دندانهای چفت شده‌اش گفت: - وقتی کنار می‌خوابی، از بس خودتو بهم می‌مالی نمی‌ذاری بخوابم! تموم حسای مردونه‌امو بیدار می‌کنی! لعنت بهت که مجبورم میکنی همه چی رو واست توضیح بدم گیلا!
ادامه مطلب ...
143
0
_شبا بغل کی میخوابی که اینقدر دیر میای مدرسه؟ خجالت زده و ناباور لب زدم _ این حرفها چیه میزنی شیوا؟ منظورتو نمیفهمم! برو کنار دیرم شده امتحان دارم ... دم در مدرسه بودیم و شیوا که هیکلش دو برابر من بود نمیذاشت داخل برم _ ما نمی‌خوایم یه دختر خراب مثل تو توی مدرسمون باشه! دیروز والدین جلسه داشتن ، همه پدر مادرا از حضور تو توی این مدرسه شاکی ان حیرت زده نگاهش کردم میدونستم شیوا از من خوشش نمیاد اما نه در این حد فکر میکردم طبق معمول فقط داره اذیتم میکنه که گفتم _ ا ... الان وقت خوبی نیست شیوا ... دیرم شده بعدا هرچی دوست داشتی بگو شیوا نیشخند زد _ دیرت شده؟ جای تو دیگه تو این مدرسه نیست! خانم مدیر همون دیروز پرونده ت رو جدا کرد تا امروز بزنه زیر بغلت حالا تو نگران امتحانتی؟ _ چه خبره اینجا؟ چرا سروصدا راه انداختی اسدی؟ کی دم دره؟ با شنیدن صدای معاون روحیه گرفتم اون با من خوب بود ، حتما کمکم میکرد قبل از اینکه شیوا دوباره حرفی بزنه خودم رو جلو کشیدم _ نمیذاره بیام داخل خانم بسطامی، هرچی میگم امتحان دارم کنار نمیره ... معاون با شنیدن صدام جلو اومد برخلاف همیشه ، سر تا پام رو با انزجار نگاه کرد و گفت _ اینجا چی میخوای کامیاب؟ ناباور جواب دادم _ مدرسمه ... یکم دیر کردم ولی... نذاشت حرفم رو ادامه بدم و توپید _ دختره ی چشم سفید روت شد یبار دیگه بیای اینجا؟ یا نمیدونستی دستت رو شده که چه کثافتی هستی؟ مبهوت از اونچه میشنیدم جواب دادم _ نمیفهمم منظورتون رو ... _ حنات دیگه رنگی نداره کامیاب! مدتها بود بچه ها میگفتن با یه مرد در ارتباطی ، ما باور نمی‌کردیم! گول ظاهر مظلوم نماتو خورده بودیم اما هممون دیدیم چند شبه داری از خونه ی مرد غريبه میری و میای! با پوزخندی ادامه داد _ البته باید زودتر از اینها می‌فهمیدیم! تو که نه کس و کاری داری و نه خانواده ای محاله بتونی از پس شهریه های اینجا بیای پس پولتو با همخوابه شدن جمع میکردی! رو به شیوا که با لبخندی پیروزمندانه نگاهم میکرد گفت _ برو پرونده ش رو از خانم نخعی بگیر بیار! مات و مبهوت سر جا خشک شده بودم حتی نمیتونستم از خودم دفاع کنم قبل از اینکه به خودم بیام صدای مردونه ای رو از پشت سرم شنیدم _ گلبرگ؟ کتابتو توی ماشین جا گذاشتی مو به تنم سیخ شد! صبح که میخواستم بیام مدرسه سام هم میخواست بره شرکتش و به اصرار مادرش من رو هم تا مدرسه رسونده بود معاون در رو کامل باز کرد و با دیدن سام پژمان ، کسی که چندماه بود به عنوان پرستار مادرش تو خونشون کار میکردم، بل گرفته رو به من گفت _ شاهد از غیب رسید! هنوز میخوای خودتو بزنی به نفهمی؟ از شدت خجالت داشتم آب میشدم دعا میکردم جلوی سام پژمان ادامه نده دلم نمیخواست چنین تهمت زشتی که بهم زده بودن رو بشنوه اما شانس باهام یار نبود و معاون به طرف سام چرخید پرونده ام رو جلوی پام انداخت _ شما دوست پسر جدید گلبرگی؟ دست دوست دخترت رو بگیر و از اینجا ببرش! مدرسه ما جای دخترای بی‌آبرویی مثل گلبرگ نیست اشک از چشمام جاری شده بود روم نمیشد سرم رو بلند کنم از تصور فکرهایی که سام ممکن بود درباره م بکنه اشک با شدت بیشتری از چشمام جاری میشد دلم نمی‌خواست به چشم بدی بهم نکنه ... با اینکه عاشق سام بودم اما هیچوقت حتی روم نشده بود مستقیم بهش نگاه کنم ، حالا زور بود شنیدن تهمت ناروایی که بهم میزدن و حتی نمیتونستم جواب بودم منتظر بودم سام واکنش بدی نشون بده یا حتی بگه دیگه نمیتونم خونشون کار کنم اما لحن تندش خطاب به بسطامی بود که میخکوبم کرد _ حرف دهنتو بفهم زنیکه! وقتی اسم گلبرگ رو میاری اول دهنتو آب بکش دندون روی هم سابید و گوشه کیفم رو گرفت و عقب کشید پرونده م رو برداشت و رو به معاون که ماتش برده بود توپید _ جای گلبرگ توی بهترین مدارس شهره نه این خراب شده به طرف ماشینش راه افتاد با دیدن من که همونجا سر جا خشک شده بودم گفت _ چرا وایسادی؟ راه بیفت گلبرگ ... همین امروز بهترین مدرسه ی شهر ثبت نامت میکنم
ادامه مطلب ...
308
0
🧞‍♀طلسم جدایی بین دو نفر ۲۴ ساعته 🧞‍♀بازگشت معشوق و بختگشایی 🧞‍♀دفع_دعا و جادو و چشم نظر 🧞‍♀فروش_ملک و آپارتمان معامله 🧞‍♀جذب پول و رونق کسب و کار 🧞‍♀گره_گشایی در مشکلات زندگی 💥جهت عضو شدن و دیدن رضایت مشتریان روی لینک زیر کلیک کنید👇👇 ♦️همین الان پیام بده👇7👇o👇 ارتباط مستقیم با استاد سید حسینی 🆔 ☎️  09213313730 ☯

file

965
0
پارت داریم ❤️
632
0
- یا باهام میای امارات یا هرشب که اونجام باهات ویدیو کال میکنم لخت میشی با خودت ور میری تا من ارضا شم. چشم گرد کرد و تلفن را وحشت زده پایین آورد. حاج بابایش داشت اخبار نگاه می‌کرد و نقره خانم در آشپزخانه بود. آب دهانش را قورت داد و با لکنت گفت: - اُ... استاد... من... من نمی‌تونم این کلاس ها رو شرکت کنم. صدای خسته‌ی یزداد در گوشی پیچید: - دلی؟ حوصله ندارم الان وایسم نازتو بکشم. فردا صبح ساعت هشت پرواز دارم امارات. یه جلسه مهم از طرف شرکته با یه کشور عربی می‌خوایم قرارداد ببندیم. نمیدونم کی برمیگردم و میخوام تو رو با خودم ببرم. رنگ دلهره با دیوار پشت سرش فرقی نداشت. حاج بابا توجهش جلبش شد. عینکش را درآورد و با دقت نگاهش کرد. - خوبی بابا؟ از استرس به سرفه افتاد. یزداد عصبی غرید: - جمع کن خودتو دلهره! چه مرگته؟ لب گزید و ترسیده از عصبانیت یزداد، سریع به خودش مسلط شد. با لبخند لرزانی گفت: - خوبم بابا جان... حاج بابا مشکوک پرسید: - کیه زنگ زده؟ دلهره به نفس نفس افتاده بود. یزداد با تشر گفت: - خنگ بازی درنیار! مثل آدم بگو استاد حکیمی پشت خطه! حرف یزداد را که تکرار کرد، گل از گل حاج بابایش شکفت. با ذوق گفت: - سلام برسون بابا... بگو تشریف بیارید خونه در خدمت باشیم جناب حکیمی. خیلی وقته منور نکردید خونه ما رو... دلهره مات به حاج بابایش نگاه کرد. و یزداد دوباره تشر زد. - دلهره مثل آدم رفتار کن وگرنه خدا شاهده پامیشم نصف شبی میام دم در خونتون خرکش می‌برمت. گیج بازیا چیه درمیاری؟ به خودش آمد و تصنعی یزداد تعارف زد: - استاد... حاج بابا میگن تشریف بیارید. یزداد جدی گفت: - بزن رو اسپیکر! نفس دلهره یک لحظه از استرس قطع شد. بلند گفت: - چی؟ یزداد سعی کرد به خودش مسلط باشد. شمرده شمرده تکرار کرد: - میگم بزن رو اسپیکر! با دست لرزان کاری که گفت را انجام داد. حاج بابا سریع پیشدستی کرد: - سلام جناب حکیمی... میگم تشریف بیارید اینورا خوشحال میشیم. - احوال شریف حاج آقای پناهی؟ ممنون از تعارفتون. ولی راستش من فردا باید برم شیراز برای یه سمینار‌. بعد از اونم کلاس های ده روزه فوق برنامه‌اس قراره اجرا شه، انشالله بعدش مزاحمتون میشم. دلهره با چشم گرد شده به تلفن خیره شد. واقعا این مرد شیطان را درس میداد! حاج بابایش با کنجکاوی گفت: - به سلامتی... چی هست کلاسا؟ - والا در اصل برای همین به دلهره جان زنگ زدم. میخواستم اگه امکانش باشه توی این دوره شرکت کنه، برای کنکورش فوق العادس! دلهره لب گزید. برای کنکورش فوق العاده بود یا زیر شکم یزداد حکیمی؟ حاج بابایش وسوسه شده گفت: - مطمئنه این سفر جناب حکیمی؟ یزداد با اطمینان گفت: - خیالتون راحت باشه. سرپرست این سفر خودم هستم! و حاج بابای بیخبر از همه جا با لبخند گفت: - خب اگه شما هستید که عالیه... خیالم تخته. اگه زحمتی نیست کارهای دلهره هم کنید این ده روز تحت سرپرستی خودتون بیاد شیراز! طفلک نمی‌دانست این سرپرستی مختص تخت خوابش هم بود! و قرار بود دخترک به اصطلاح چشم و گوش بسته‌اش را به سفر خارجه ببرد و در بهترین هتل هفت ستاره‌ی عربی، هرشب ترتیبش را به بهانه‌ی کنکور بدهد! یزداد پیروز گفت: - چشم خیالتون راحت باشه. من اوکی میکنم. فقط دلهره جان وسایلش رو آماده کنه، ساعت دو صبح پروازه من یک ساعت دیگه میام دنبالش. دوباره چشم دلهره گرد شد. حاج بابا اشاره زد خودش با یزداد هماهنگ شود. و دلهره بهت زده تلفن را به گوشش چسباند و سریع در اتاق چپید. بهت زده گفت: - یزداد؟ واقعا؟ - چی واقعا؟ ببین تو مثکه یزداد حکیمی رو دست کم گرفتی بچه! من یه گردان آدمو سر انگشتم میچرخونم! حاج بابای تو که آب خوردنه. دلهره با استرس پوست لبش را کند و گفت: - مگه نگفتی صبح ساعت هشت پروازه؟ پس چرا به باباحاجی گفتی یه ساعت دیگه میای؟ و صدای خبیث یزداد که در گوشی پیچید: - میخوام بیام الان ببرمت آپارتمانم، یه راند تو ایران بکنمت، یه راند هم تا رسیدیم امارات!
ادامه مطلب ...
487
1
-داداش گردن باباشو تبر نمی زنه انقدر گردن کلفته! بعد تو می گی به خاطر پولت بهت نزدیک شده؟! گلاس ویسکی را ته بالا می رود و می غرد: -وقتی خودشو معرفی نکرده من از کجا بدونم بابای نسناسش کیه! داشت آتش می گرفت! باز دوباره شماره اش را می گیرد و خاموش است! پیام هزارم را برایش می فرستد: «گوشی لعنتیتو روشن کن... باید حرف بزنیم!» گلس دیگری بالا می رود و کیوان با لحن حرص دراری طعنه می زند: -الان مثلا عذاب وجدان داره خفت می کنه؟ عادتته عین تریلی از رو آدما رد شی... حقت بود گذاشتتو رفت! با خشم رو به عقیل و کیوان می غرد: -اگه چیزی می دونی دهنتو باز کن اگه نه جفتتون خفه خون بگیرین اعصاب ندارم من! عقیل با آرامش اعصاب خرد کنی تکیه می زند و می گوید: -همین که اینجوری انگار تو خشتکت آتیش روشن کردن بسته! خر چه داند قیمت نقل و نبات؟ به سیم آخر می زند! از جا می جهد و با چشمان خون گرفته اش یقه ی عقیل را می گیرد: -وقت سر به سر گذاشتن من نیست! اگه چیزی می دونی بگو لعنتی! من دارم آتیش می گیرم... نذار روی تو تخلیه شم! کیوان دستش را می گیرد و از یقه ی عقیل دورش می کند... -دیوونه شدی کیان؟ این کارا چیه مرد حسابی؟ کیان انگار دیوانه شده... با خشم رو به عقیلی که کجخندی گوشه ی لبش بود می توپد: -با من ور نرو... به رفاقتمون قسم اگه بفهمم که چیزی می دونی و به من نگفتی چشامو می بندم و نابودت می کنم! عقیل با لبخند می گوید: -از دست رفتی؟ بالاخره یکی اومد دل داش ما رو برد؟ -فقط بنال چی می دونی! -فقط اعتراف کن که از دست رفتی! بعدش من قولم به اون دخترو می شکونم و بهت می گم که کجاست! نعره ی پر خشمش در فضا می پیچد و مشتش را روی دیوار می کوبد. کم چیزی نبود که... مردی که یک عمر همه ی دختر ها برایش سر و دست شکانده بودند حالا؟ گیر یک جفت چشم آبی و دلبر شده بود که با تصور نبودش با تصور از دست دادنش نفسش بند می آمد. به سمت عقیل می دود و دوباره یقه اش را می گیرد. -عقیل من اون بی شرفو می خوام... اون دختره ی خیره سر مال منه... باید مال من شه... نمی ذارم ازم دور شه...! صدایش رفته رفته رو به التماس می رود... -اگه بفهمم تو می دونستی و چیزی به من نگفتی روزگارتو سیاه می کنم عقیل! دیگه تو روتم نگاه نمی کنم... من باید پیداش کنم... نمی تونم از دستش بدم... نمی تونم... قلبم داره وامیسته عقیل! عقیل لبخند مضطربی می زند و آب دهانش را قورت می دهد: -دو ساعت دیگه پرواز داره به لندن... همین الان اگه راه بیفتیم می تونیم بهش... قلبش با وحشت به سینه اش می کوبد... سوییچ را از روی میز چنگ می زند و می دود... -وایسا مرتیکه... وایسا من ببرمت... مستی الان... گوش هایش نمی شنوند... می دود و کیوان و عقیل هر دو به دنبالش... *** دو ساعت بعد: دخترک اشک هایش را پاک می کند و پاسپورت را به دست زن می دهد و او بعد از چک کردن لبخند می زند: -سفر خوشی داشته باشید خانوم! اشک هایش با سرعت بیشتری سرازیر می شوند... -بی معرفت... بی معرفت... منه احمق چطوری به تو اعتماد کردم؟ دستش را روی شکمش می کشد و بدون نگاهی به پشت سر از گیت عبور می کند... -شیفته... شیفته... هق می زند... انقدر حالش خراب بود که داشت توهم می زد... صدای شیفته گفتن های کیان در سرش بود! انگار داشت اسمش را فریاد می زد... -شیفته...! دیگر طاقت نمی آورد و با قدم های بلندی سالن را ترک می کند و... ادامه👇
ادامه مطلب ...
600
2
صدای گریه ی نوزاد تو عمارت پیچیده بود نوزادی که مادر نداشت و هیچ کسیم نمی‌دونست مادر این بچه کیه! تنها پدر بچه بود که آقای این عمارت بود و اگه خار تو چشم این نوزاد می‌رفت همرو به فلک می‌کشید و حالا من نمی‌دونستم چیکار کنم! در اتاق بچرو باز کردم و صدای جیغ نوزاد تو گوشم پیچیده شد و داد زدم: - دایه؟ دایه کجایی بچه خودشو کشت! دایه؟ نبودش! زنی که دایه این بچه بود نبودش و ناچار وارد اتاق شدم و به نوزاد پسری که گوش فلک و کر کرده بود خیره شدم و بغلش کردم و لب زدم: - جانم؟ چی شده چرا این جوری می‌کنی؟ صدای گریش کمتر شد و با چشمای اشکی مشکیش خیره شد تو چشمام. اکه بچه ی منم سر زایمان ازم جدا نمی‌کردن و بچم نمی‌مرد الان دقیقا چهار ماهش بود. ناخواسته بغض کردم که با دستای کوچیکش به سینم چنگ زد و گشنش بود؟ من که دیگه قطعا شیرم خشک شده بود تقریبا اما با این حال لباسمو بالا زدم و گوشه ی پنجره نشستم و سینمو تو دهن کوچیکش قرار دادم و اون شروع کرد مکیدن. احساس می‌کردم شیر وارد دهن کوچولوش داره میشه حالا با چشمای خیسش به چشمای نیمه اشکی من خیره بود و تند تند میک می‌زد اما به یک باره صدای جدی مردونه ای منو تو جام پروند. - چیکار می‌کنی؟ کی گفته بیای اینجا تو‌ مگه شیر داری؟ ترسیده نگاهش می‌کردم و سینم از دهن پسرش بیرون کشیده شده بود و صدای گریه نوزاد بلند شده بود و من لباسمو سریع پایین کشیدم اما اون نگاهش به دور دهن پسر که شیری بود کشیده شد و متعجب نگاهم کرد: - تو‌ یه زنی؟! ترسیده چسبیدم به پنجره که اخماش بیشتر توهم رفت: - پس مثل ماست واس چی واستادی لباستو بده بالا به بچم شیر بده خودشو کشت ازین مرد می‌ترسیدم با ترس لب زدم: - شما برید من من... غرید: - یالا... شیرش بده به اجبار  لباس گلدارمو دادم بالا عرق سرد و روی کمرم حس کردم و بچه که سینمو به دهن گرفت روم نمیشد به چشمای مرد روبه روم خیره شم که ادامه داد: - کن فکر می‌کردم دختری! بچت شیر خوار کجاست؟ لکنت گرفتم: - سر زا گفتن مرده و بر بردنش روی تخت نشست: - شوهر نداشتی پس بهت نمیاد بد کاره باشی سرم دیگه بیشتر از این خم نمی‌شد: - نیستم آقا نیستم، کسیو ندارم پسر عموم بد تا کرد باهام همین بچمونو فروخت منم فروخت نیم نگاهی به نگاه خیرش کردمو سریع سر انداختم پایین اما نوزادش تو بغل من حالا خواب خواب بود سینمو ول کرد و من سریع لباسمو دادم پایین که از جاش پاشد. بچش رو از آغوشم بیرون کشیدو تو تختی که کنار تخت بزرگ چوبی خودش بود گذاشت و خواستم برم که غرید: - واستا بینم... اول منم سیر کن بخوابون بعد برو وا رفتم و چشمام گرد شد که سمتم اومد، دستمو گرفت کشوندم سمت تخت: - حالا که دختر نیستی نیازی نیست احتیاط کنی توام نیازی داری درسته؟ بدنم یخ بود می‌تونستم با این آدم و این قدرت مخالفت کنم، کافی بود منو از عمارت پرت کنه بیرون تا توی ده دوباره سرگردون شم... ترسیده لب زدم: - خواهش میکنم... - هیششش... فقط می‌خوام منم مثل پسرم تو آغوشت آروم شم نقره... نقره بودی مگه نه؟ حواسمو چند روزی پرت کردی اما دنبال شر نبودم حالا راحت ولی تو یه زنی من یه مرد روی تخت خوابوندم و لباسمو داد بالا که چشمامو‌ بستمو حالا اون بود که سینه ای که تو دهن پسرش بود و به دهنش گرفت و مک زد و ناخواسته آخی گفتم که دستش سمت شلوارش رفت و سرشو بالا کرد و گفت: - تو منو سیر منو با این تورو.... و با پایان حرفش‌‌‌‌..... ادامش👇🏻😈 لینک چنل
ادامه مطلب ...
1 174
3
چهار تا پسر با چهار تا دخترو تصور کن که ساعت دو شب گیر کردن تو یه اتاق ۹ متری و درم باز نمیشه😂❌ کامران_ الان باید چه غلطی کنیم؟ طاها نگاهی به دخترا کرد و آروم گفت: _میگن بین یه دختر و پسر نفر سوم شیطونه!... خدا به دادمون برسه ماها که چهار تا نر و ماده ایم! محسن ضربه ای به پشت گردن طاها زد و چپ چپ نگاهش کرد و گفت: _خفه شو صدات‌و میشنون گوساله!... اون مهسا بدبخت که رنگ به رو نداره همین الانش، حرفای تورم بشنوه دیگه هیچی! سینا_کثافت چرا میزنیش؟ من که از خودم مطمعنم چون به رابطه تری‌سام، فورسا و یا حتی گروپ علاقه ای ندارم!... بعدشم همون اون دختره ساحل تا صبح ماهارو حامله نکنه ول نمی‌کنه، نترس! طاها از حرفای سینا پوفی کشید و سمت دخترا رفت و گفت: _تا صبح مثل این که اینجا موندگاریم تا یکی بیاد در این خراب شدرو باز کنه! و بعد تنه‌ای به کامران زد و پر حرص گفت: - د بکش کنار جام تنگه. شهرزاد اخمی کرد و گفت: _با شما چهار تا، تا صبح این جا باید بمونیم؟!... من بمیرم بهتره برام! با پایان جملش حرصی بلند شد و سمت در اتاق رفت و محکم خودش و بهش کوبوند و گفت _باز شو لعنتی، باز شو! کامران دستش رو به صورت ضربدری جلوی بدنش گرفت و رو به هستی گفت: - نگام نکن، حامله میشم. ـــــــــــ یکی دیگه نالید؛ - داداش امید یه ملتی، امیدارو نا امید نکن. و پشت بندش یکی از ته کلاس داد زد: - امیدت به خدا باشه برادر، طاها فقط وسیله‌ست. و نصفی‌ها از خنده پاچیدن! طاها که تا اون موقع مشغول نوشتن چیزی بود، سرش رو از روی برگه‌ش بلند کرد و رو به کل کلاس گفت: - منو قاطی بازی کثیف‌تون نکنید، من یکی دیگه توبه کردم. و باز سرش رو وارد برگه‌ش کرد. همه مات نگاهش کردیم؛ اگه اون کلاسو بهم نریزه صددرصد اسدی امتحانو می‌گیره! با استرس به دخترا نگاه کردم که دیدم مهسا و هستی با قسم به آل علی از بچه‌های جلویی و عقبی می‌خواستن که بهشون تقلب برسونن. تا این رو گفت چند نفری مشغول زنگ زدن شدن که محسن از جاش بلند شد و در حالی که بارونی‌ای به تن داشت، به سمت تخته رفت که توجه همه به سمتش جلب شد. توی این گرما چرا همچین لباسی پوشیده؟! با لبخند دست‌هاش رو بالا برد و گفت: - خب دوستان توجه کنید. لعنتی بخوای نخوای توجه‌ها رو جلب می‌کنی، دیگه چه نیازی به گفتنه؟ همه منتظر نگاهش کردن و اون در حالی که دکمه‌های بارونیش رو باز می‌کرد  ادامه داد: اخرین دکمه رو هم باز کرد و لبه‌های بارونیش رو از هم فاصله داد که در عین ناباوری، کلی کاغذ ریز و درشت که روش تقلب نوشته شده بود رو به آسترش سنجاق کرده بود. کلاس لحظه‌ای در سکوت فرو رفت و بعد، عین انبار باروت منفجر شد. دست و جیغ دخترا و سوت بلبلی پسرا، محیط رو ترکوند و محسن با افتخار سینه ستبر کرد و با بالا بردن دست‌هاش، به تشویق بچه‌ها جواب می‌داد. طاها مات نگاهش رو به محسن دوخت و بعد برگه‌ای رو که تمام مدت روش چیزی یادداشت می‌کرد رو مچاله کرد و به سمت محسن پرت کرد و بلند گفت: - یعنی بمیری تو، چهار ساعته من دارم این کوفتیو می‌نویسم چرا نگفتی زیر اون بی‌صاحاب تقلب جاساز کردی؟ ♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️ پـــــاره، اینا دیگه کی‌ان؟🤣🤣🤣😂😂😂 ببین تو چهار تا پسر شر و خواننده رو در نظر بگیر که یکیشون شیطونه، اسمشم آقا طاها؛ یکیشون مغز متفکره که اسمش کامرانه اما بخاطر رتبه‌ی هشتادش صداش می‌کنن هشتادی! یکی دیگه‌شون‌هم شر و دعواییه، به اسم محسن، اون اخری هم مغروره به اسم سینا! که تازه رفتن دانشگاه بعد چند سال، و حالا تو سن بیست‌وچهار سالگی سال اولی‌ان و از بقیه‌ی هم کلاسی هاشون بزرگترن و به همه زور میگن😂🔥 این رمان خــــداست یعنی. چهارتا پــسر شاخ شمشاد، از اون خفن تو دل بروها داره که محاله روشون کراش نزنی😌🤤💦 طنزِ ناب و دانشگاهی می‌خوای جوین بده
ادامه مطلب ...
image
1 116
4

sticker.webp

51
0
یه خنگ صفر کیلومتر مو فرفری داریم که دوتا دوست خنگ تر از خودش داره... 😐😂 اینا تصمیم میگیرن بازی کنن اونم بازی جرات و حقیقتی که میگن اولین نفری که از در داخل شد افسون باید ببوستش.... حالا کی میاد که بوسیده میشه...؟! رییس مافیایی که هویتش از همه پنهانه و بسیار خطرناک... و با دیدن دخترمون سنسورای حسیش یهو فعال میشه.... 🔥😈🍆

giphy.mp4

118
0
پسره می‌خواد به زنِ رقیبش تجاوز کنه و اونم بعد از این‌که شوهرش و کشت🔞👇 پیراهن سفید رنگِ ستیا را او را از وسط اتاق برداشت و به طرف صندلیِ راکِ کنارِ پنجره رفت. به روبدوشامبرش که روی صندلی بود چنگ زد و هر دو را به سمتش پرتاب کرد‌. -بپوش. با من میای غنیمت. همین چند لحظه‌ی پیش می‌خواست به دختر تجاوز کند، اما دوباره خونسرد و آرام شده بود. طوری که به حقیقتِ لحظاتی پیش و اتفاقی که داشت بینشان می‌افتاد، شک می‌کردی. دست درونِ جیب‌هایش فرو برد و هیکل ورزیده و عضلات بازویش را بیشتر به رخ کشید. او به خانه‌ی یکی از تُجارِ معروف حمله کرده بود، اما جز تفریح و لذت هیچ نشانی از ترس در صورتش پیدا نمی‌کردی. دخترک با تنی لرزان، به سختی پیراهنش را پوشید‌. اما حقیقتا، جانِ خم شدن و برداشتنِ روبدوشامبرش را نداشت. -من فقط بلدم جر بدم. مثلا لباست و تو تنت. می‌پوشی یا برگردیم سرِ کارمون و جر بدم؟! با حرفش، دست از ایستادن و اشک ریختن برداشت و عجولانه به روبدوشامبرِ کنار پایش چنگ زد. اوهام بلاخره فرصت پیدا کرد و نگاهش دور اتاق گشت. تختی دو نفره، یک میز آرایش و دو پاتختیِ کوچک در سمت چپ و راست، که رویش پر از کتاب بودند. این‌جا شبیه به اتاق یک زن و شوهر نبود. -شوهرت این‌جا ترتیبت و می‌داد؟! ستیا خودش را با پوشیدن روبدوشامبر سرگرم کرد. در حالی که نگاهش با در و دیوار برخورد می‌کرد، پچ زد: -نه! با درد و به‌سختی جوابِ این سوال شخصی را داده بود، چون خوب می‌دانست سکوت کردن در مقابل این مرد حماقتِ محض است. دوست داشت بگوید، زنِ تو امان نمی‌داد شوهرم به من نزدیک شود. بگوید، که او از من نفرت داشت و حتی یک بار هم نزدیکم نشده بود. اما زبان به دهان گرفت، تا عرصه را بر خود تنگ‌تر نکند. -فکر نکنی از خِیرت گذشتما. برنامه دارم برات. اما تو خونه‌ی خودم... نزدیکِ او شد و کنارش ایستاد. نیشخندی به دخترک که پر از وحشت بود زد و کنارِ گوشش زمزمه کرد. -رو تختِ خودم... برای خودند این بنر رمان و سرچ کنید. 🔞
ادامه مطلب ...
72
0
#پارت_اینده❌❌❌ _پسرِ توله سگت رو میندازم تو انباری! شانه ی پسرکم را گرفتم، دارا از ترس می لرزید و من با حیرت به مادر شوهرم چشم دوختم. به سمت شاهینِ هفت ساله رفت. _مامان بزرگ فدات بشه درد داری؟ پیشونیت خون اومده. دارا پسرک پنج ساله‌ام، هیچکس در این خانه دوستش نداشت! شاهین پسرِ اول شوهرم بود، از زنی دیگر! زنی که عاشقش بود و با دست های خودش به خاک سپرده بود. _بگو دارا باهات چیکار کرده شاهین! اشتباه من بود. نباید با او ازدواج می کردم! نباید از  آوار های یک زندگی خوشبختی طلب میکردم! دارای مرا نه پدرش دوست داشت، نه مادر شوهرم. _مامانی من کاری نکردم. صدای کودکم بود. مادرشوهرم به سمت دارا خیز برداشت. _چیکار میکنین بانو؟ به خودتون بیاین دارا فقط پنج سالشه. _ سر شاهین قرمزه خونی شده چه غلطی کرده پسرت! بغض کردم؟ نه! بعد از سال ها شنیدن توهین دیگر اشکی نبود. مچ دارا را کشید، من اما به تن پسرکم چنگ زدم. _این بار نه! این بار حق نداری بچمو بندازی تو انباری! صدایم از حد معمول بالا تر رفته بود، اولین بار بود که سپر می شدم برای کودکم و نمیترسیدم. _زنگ میزنم شاهرخ بیاد خونه!! شاهرخ! شوهرِ عزیزم که هنوز در عزای همسر اولش نشسته بود. مردی که بعد از به دنیا آمدن دارا هرگز با من همخواب نشد! _دارا کاری نکرده بانو، پسر من به شاهین آسیب نمیزنه. به شاهین نگاه کردم، من حتی او را هم دوست داشتم، اما شاهین نمی خواست برایش  مادری کنم. _شاهین، دارا کاری کرد باهات؟ شاهین سکوت کرد و من چرخیدم _دارا خودت بگو، داداشی رو کاری کردی؟ فریاد شاهین بلند شد. _اون داداش من نیست بندازیدش تو انباری، نذارید بیاید نزدیکم. بانو با بدن تنومندش هولم داد، پسرکم را از دستم جدا کرد و به سمت انباری برد. اشک ریختم و خودم را آویزانش کردم و روی زمین کشیده شدم. _ولش کن پسرمو بانو، میترسه تو انباری. صدای جیغ دارا قلبم را پاره پاره کرد. _ مامان توروخدا نذار منو ببره. در انباری را قفل کرد و من به در تکیه زدم. _دارا مامانی، نترسیا، من اینجام، بیا مامان برام قصه بگو. مادرشوهرم غرید. _شاهرخ بیاد تکلیف تو رو مشخص میکنه! بچه ی منو میزنین بی پدرا! تنها چیزی که می شنیدم صدای هق هق کودکم بود. _چه خبره! این همه سر و صدا چیه؟ با صدای شاهرخ انگار جان تازه ای به پاهایم دادند، به سمت او پرواز کردم. _شاهرخ، بانو پسرمو تو انباری زندانی کرده، شاهرخ بچمونو در بیار، میترسه دارا! شاهرخ با تعجب نگاهش را بین ما چرخاند، به سمت بانو رفت و غرید. _ زندانی کردن پسرم یعنی چی؟ نگاهش اما این میان به شاهین خورد! پیشانی و موهایش را که قرمز دید جلو رفت و با ترس روی زمین نشست. _شاهین؟ امانتیه بابا سرت چی شده؟؟ امانتی! منظورش از امانتی ثمره ی عشقش بود. عشقی که به خاک سپرد. _شاهرخ متوجهی چی میگم! دارا رو توی انباری زندانی کردن! باز هم مثل همیشه شاهین را اول می دید! به سمتم چرخید و غرید _چرا شاهین خونیه؟ دارا کرده؟ انگار که پسرکم بچه ی او نبود! _شاهین بابایی، دارا اینکار رو باهات کرده؟ به نیشخند بانو نگاه کردم و سوختم. _چرا از شاهین میپرسی؟ چرا از دارا نمیپرسی که آیا این کار رو کرده یا نه؟ صدایم بالا تر رفت. _پسر من مگه دوروغ میگه؟ صدای او هم بلند شد. _چیزی که دارم میبینم اینه که پسر من خونیه دیار! اما فریاد من ستون خانه را لرزاند. _مگه دارا پسر تو نیست شاهرخ؟ بعد از فریادم سکوت همه جا را فرا گرفت، این اولین باری بود که بعد از شش سال اعتراض می کردم! _تو نمیدونی دارا به هیچکس آسیب نمیزنه؟ همیشه این شما بودین که به پسر من آسیب زدین! این چندمین باره که مادرت تو انباری زندانیش میکنه و تو اصلا فهمیدی؟ هیچ میدونی دارا شب ادراری گرفته؟ تو!! تویی که ادعای پدر بودن داری چقدر برای پسر من پدری کردی! نفسی گرفتم. _من مطمئنم پسرم بی گناهه! ولی اون وقتی که تو اینو میفهمی خیلی دیر شده شاهرخ! ما رو از دست دادی. جلوی بانو ایستادم، کلید انباری را از دستش چنگ زدم و پسرم را از انباری در آوردم و محکم در آغوش کشیدم. شلوارش خیس بود. به سمت شاهرخ رفتم. آرام زیر گوشم لب زد. _مامانی به کسی نگو شلوارم خیسه. نگاه شاهرخ اما خیره به خیسیِ شلوار دارا بود، سرش را که پایین آورد خیره به چیزی روی زمین شد، جلو تر رفت و خم شد، از زیر مبل چیزی بیرون کشید و سر پا ایستاد قوطی رنگ بازی در دستش بود! قرمزی پیشانی شاهین رنگ بود! به سمت دارا آمد و لب زد. _بابایی چرا نگفتی خون نبوده و رنگ بوده؟ قبل از اینکه دستش به کمر دارا برسد عقب کشیدم. جلویش ایستادم و غریدم. _دیگه نمیخوام آخرین نفر زندگیت باشم شاهرخ! ازت طلاق میگیرم... حضانت دارا رو ازت میگیرم... انگار تیری در قلبش، نگاهش لرزید و جا خورد. انتظار نداشت! انتظار نداشت دیاری که آنقدر عاشقش بود او را ترک کند...
ادامه مطلب ...
به رنگ خاکستر
بنر ها واقعی هستن پارت گذاری منظم هفته ای پنج پارت+هدیه عاشقانه ای پر احساس #عاشقانه #اجتماعی #روانشناسی پایان خوش @nilooftn ❌کپی پیگرد قانونی دارد حتی با ذکر منبع ❌ 🍀نیلوفر فتحی🍀 https://t.me/+3OGlcfA3y5E5Y2E8 https://t.me/+5zJyesLWTAY1Mjhk
121
0
- تو زن داری لعنتی نیا سمت من! زنت خواهر من کثافت! دندون سابید بهم و تو کت و شلوار دومادیش چه جذاب شده بود نه؟ یه جذاب حروم لقمه که باطن کفتار داشت، نگاهی به لبام کرد و غرید: - شوهر خواهرتو معشوقه ی سابق تو... یادته که اومدی خونه ی من کوبیدم تو صورتش! سرش کج شد و چطور من عاشق همچین کثافت رذلی شده بودم؟ بدنم می‌لرزید و اون با نیشخندی به صورتم نگاه کرد: - هنوزم خشن دوست داری؟ یک قدم رفتم عقب: - داری زر می‌زنی من کی باتو همخواب شدم؟ این زرارو چرا وسط نامزدی خواهر بیچاره ی من داری می‌زنی؟ خفه شو سعی کن خواهرمو خوشحال نگه داری سری به تایید تکون داد و لب زد: - خواهرتم لعنتی مثل خودت خوب چیزیه! میگی یادت نمیاد؟ خب بزار یادت بیارم! بعد مهمونی وهاب مست کردی... اوردمت تو خونه و تو حال خودت نبودی! چرت و پرت می‌گفتیو لباساتو... چسبیدم به دیوار پشتم و جیغ زدم: - خب که چی؟ آخرش یادم نمیاد اتفاقی افتاده باشه آخرش با همون حال مست از خونت فرار کردم که نیشخندی زد: - آره ولی فیلم همچین چیزی وسط نامزدی خواهرت دست به دست بین مهمونا پخش بشه کسی نمیگه آخرش چی شد که! میگه؟ مان زده نگاهش کردم و ادامه داد: بابات سکترو میزنه خواهرت تا عمر داره متنفر میشه ازت پونزده ثانیه فیلمی که ازت دارم و داری برام لخت میشی کافیه اصلا از نظرم با بدنی لرزون لب زدم: - حروم زاده... مثل سگی که فقط واق زدنو بلده داری قلف میای نیشخندش پر رنگ تر شد و این مرد انتقام چیو از من یا از ما می‌گرفت؟ بیمار بود؟ روانی بود؟ یک قدم اومد سمتم: - قلف؟! به نظرت مردیم که فقط قلف بزنم؟ صدای رقص و موزیک همه جا بود و مامان روبهم توپید و نیشگونی از رون پام گرفت: - چه مرگته؟ مثل ماست شدی این قدر رنگت پریده مثلا عروسی آبجیت مردم چی میگن؟ پاشو یکم برقص جوابی ندادم و نگاهم به صفحه مانیتور روبه روم همین جور زوم بود و زر زد نه؟ چیزی پخش نشد و شام آوردن و من داشتم نفس راحت می کشیدم که پچ پچا و نگاهای دورم زیاد شد و به یک باره صدای جیغ خواهرم تو سالن پیچید و مامانم گوشه ای افتاد... بابام هوار میزدو مردا سعی داشتن آرومش کنن وَ داماد کجا غیبش زده بود؟ زیر نگاها داشتم ذوب می‌شدم و از جام پاشدم که خواهرم با لباس عروس و صورت اشکی سمتم اومد: - این فیلم چیه؟ چیه لعنتی؟ بگو الکی بگو دروغ بگو فیلم بگو فتوشاپ؟ چیکار کردی باهام؟ چیکار کردی؟ من خواهرت بودم آشغال بدنم رو ویبره بود و صداهای اطراف تو گوشم می پیچید: - وای دختره ی هرزه به خواهرشم رحم نکرد - همون از اول مجلس مثل برج زهرمار بود - بدبخت مرده که گول این عفریته خوش خط و خالو خورده دستو دلش لرزیده چرا من مقصر بودم؟ پس داماد چی؟ اون حروم زاده کثافت؟ - داری اشتباه می‌کنی همه چیو... به یک باره هولم داد و جیغ زد خفه شوو وَ من پرت شدم به عقبو سرم بود که به لبه ی میز خورد و گیج و منگ شدم و تمام زندگیم دور سرم چرخید و سیاهی مطلق اما صدای داد داماد مجلس به گوشم رسید: - چیکار می‌کنی؟ برو اونور؟ و صدای خواهرم: - من زنتم امیر؟ داد زد: - هری خونه ی بابات دستم که بهت نخورده خورده؟ این دختر... و تو آغوش گرم نفرت انگیزی فرو رفتم و که به یکباره صدای داد و بیداد با اومدن...
ادامه مطلب ...
°|•سـآرویـْــن•|°🌙
✨الـْٰٓهی بــه امــید تو... ✨ ✍️ : "ﻧﻓﻳﺳ" بدون سـانسور🔞 تمامی بنرها واقعی می‌باشند🔥 پارت گذاری منظم🧸
47
0
- یا باهام میای امارات یا هرشب که اونجام باهات ویدیو کال میکنم لخت میشی با خودت ور میری تا من ارضا شم. چشم گرد کرد و تلفن را وحشت زده پایین آورد. حاج بابایش داشت اخبار نگاه می‌کرد و نقره خانم در آشپزخانه بود. آب دهانش را قورت داد و با لکنت گفت: - اُ... استاد... من... من نمی‌تونم این کلاس ها رو شرکت کنم. صدای خسته‌ی یزداد در گوشی پیچید: - دلی؟ حوصله ندارم الان وایسم نازتو بکشم. فردا صبح ساعت هشت پرواز دارم امارات. یه جلسه مهم از طرف شرکته با یه کشور عربی می‌خوایم قرارداد ببندیم. نمیدونم کی برمیگردم و میخوام تو رو با خودم ببرم. رنگ دلهره با دیوار پشت سرش فرقی نداشت. حاج بابا توجهش جلبش شد. عینکش را درآورد و با دقت نگاهش کرد. - خوبی بابا؟ از استرس به سرفه افتاد. یزداد عصبی غرید: - جمع کن خودتو دلهره! چه مرگته؟ لب گزید و ترسیده از عصبانیت یزداد، سریع به خودش مسلط شد. با لبخند لرزانی گفت: - خوبم بابا جان... حاج بابا مشکوک پرسید: - کیه زنگ زده؟ دلهره به نفس نفس افتاده بود. یزداد با تشر گفت: - خنگ بازی درنیار! مثل آدم بگو استاد حکیمی پشت خطه! حرف یزداد را که تکرار کرد، گل از گل حاج بابایش شکفت. با ذوق گفت: - سلام برسون بابا... بگو تشریف بیارید خونه در خدمت باشیم جناب حکیمی. خیلی وقته منور نکردید خونه ما رو... دلهره مات به حاج بابایش نگاه کرد. و یزداد دوباره تشر زد. - دلهره مثل آدم رفتار کن وگرنه خدا شاهده پامیشم نصف شبی میام دم در خونتون خرکش می‌برمت. گیج بازیا چیه درمیاری؟ به خودش آمد و تصنعی یزداد تعارف زد: - استاد... حاج بابا میگن تشریف بیارید. یزداد جدی گفت: - بزن رو اسپیکر! نفس دلهره یک لحظه از استرس قطع شد. بلند گفت: - چی؟ یزداد سعی کرد به خودش مسلط باشد. شمرده شمرده تکرار کرد: - میگم بزن رو اسپیکر! با دست لرزان کاری که گفت را انجام داد. حاج بابا سریع پیشدستی کرد: - سلام جناب حکیمی... میگم تشریف بیارید اینورا خوشحال میشیم. - احوال شریف حاج آقای پناهی؟ ممنون از تعارفتون. ولی راستش من فردا باید برم شیراز برای یه سمینار‌. بعد از اونم کلاس های ده روزه فوق برنامه‌اس قراره اجرا شه، انشالله بعدش مزاحمتون میشم. دلهره با چشم گرد شده به تلفن خیره شد. واقعا این مرد شیطان را درس میداد! حاج بابایش با کنجکاوی گفت: - به سلامتی... چی هست کلاسا؟ - والا در اصل برای همین به دلهره جان زنگ زدم. میخواستم اگه امکانش باشه توی این دوره شرکت کنه، برای کنکورش فوق العادس! دلهره لب گزید. برای کنکورش فوق العاده بود یا زیر شکم یزداد حکیمی؟ حاج بابایش وسوسه شده گفت: - مطمئنه این سفر جناب حکیمی؟ یزداد با اطمینان گفت: - خیالتون راحت باشه. سرپرست این سفر خودم هستم! و حاج بابای بیخبر از همه جا با لبخند گفت: - خب اگه شما هستید که عالیه... خیالم تخته. اگه زحمتی نیست کارهای دلهره هم کنید این ده روز تحت سرپرستی خودتون بیاد شیراز! طفلک نمی‌دانست این سرپرستی مختص تخت خوابش هم بود! و قرار بود دخترک به اصطلاح چشم و گوش بسته‌اش را به سفر خارجه ببرد و در بهترین هتل هفت ستاره‌ی عربی، هرشب ترتیبش را به بهانه‌ی کنکور بدهد! یزداد پیروز گفت: - چشم خیالتون راحت باشه. من اوکی میکنم. فقط دلهره جان وسایلش رو آماده کنه، ساعت دو صبح پروازه من یک ساعت دیگه میام دنبالش. دوباره چشم دلهره گرد شد. حاج بابا اشاره زد خودش با یزداد هماهنگ شود. و دلهره بهت زده تلفن را به گوشش چسباند و سریع در اتاق چپید. بهت زده گفت: - یزداد؟ واقعا؟ - چی واقعا؟ ببین تو مثکه یزداد حکیمی رو دست کم گرفتی بچه! من یه گردان آدمو سر انگشتم میچرخونم! حاج بابای تو که آب خوردنه. دلهره با استرس پوست لبش را کند و گفت: - مگه نگفتی صبح ساعت هشت پروازه؟ پس چرا به باباحاجی گفتی یه ساعت دیگه میای؟ و صدای خبیث یزداد که در گوشی پیچید: - میخوام بیام الان ببرمت آپارتمانم، یه راند تو ایران بکنمت، یه راند هم تا رسیدیم امارات!
ادامه مطلب ...
29
0
یه خنگ صفر کیلومتر مو فرفری داریم که دوتا دوست خنگ تر از خودش داره... 😐😂 اینا تصمیم میگیرن بازی کنن اونم بازی جرات و حقیقتی که میگن اولین نفری که از در داخل شد افسون باید ببوستش.... حالا کی میاد که بوسیده میشه...؟! رییس مافیایی که هویتش از همه پنهانه و بسیار خطرناک... و با دیدن دخترمون سنسورای حسیش یهو فعال میشه.... 🔥😈🍆

giphy.mp4

245
0

sticker.webp

178
0
ازدواجشون صوریه و مادربزرگه شک کرده می‌خواد مچشون و بگیره😂😂👇 یک قدم به جلو برداشتم و صدایِ یک ضربه‌ی دیگر با عصا بر زمین به گوشم رسید. قدمی دیگر برداشتم و دوباره همان صدا. حدس می‌زدم ماه‌پری باشد. صداها که نزديک‌تر شد، دیگر یقین پیدا کردم. ماه پری داشت به طرفِ اتاقِ ما می‌آمد. -شِت! پریشان به طرفِ هامون چرخیدم تا بیدارش کنم. اما او را با چشمانی کاملا باز، خیره به سقف یافتم. متوجهِ نگاهم شد که مردمک‌هایش را از سقف گرفت و به من دوخت. -تا من و تو رو، تو هم نبینه آروم نمی‌گیره. قلبم تندتر از هر زمانی می‌کوبید و وقتی خطِ فکریمان را در یک مسیر دیدم، آشفته‌تر شدم. -چکار کنم؟! کلافه روی تخت نشست. -بِکَن! گیج نگاهش کردم و او با انگشت ثبابه به لباس‌هایم اشاره زد. -لخت شو. حوصله داری هر روز بخوای زن و شوهری بهش ثابت کنی؟! چشم‌غره‌ای نثارش کردم و خونسرد دوباره دراز کشید. -خیلی خوشگلی، همه‌شم قایم کردی. دستم مشت شد و محکم به رانم کوبیدم. آنقدر غد و یک‌دنده بود که برای حلِ چنین بحرانی‌ هم باید دل به دلِ راهِ حل‌های مردم آزارش می‌دادم. گریه‌ام گرفته بود، زیرا که صداها در نزدیک‌ترین حالتِ ممکن قرار داشت. یقه‌اسکی‌ام را بیرون آوردم و روی صورتش پرت کردم. در کسری از ثانیه نیم خیز شد. بلوزم را از روی صورتش برداشت و به گوشه‌ای پرتاب کرد. تا به خود بجنبم دستم را کشید و مرا روی تخت انداخت. هینِ آرامم، با خیمه زدنِ او روی تنم یکی شد. پتو را رویمان کشید و صدایِ عصا کامل قطع شد. او رسیده بود. -نکشمون با این مدل جاسوسیش. اما همه‌ی حواسِ من به رویای زودگذرِ ذهنم بود. رویایِ ماندن بینِ بازوهایش. آرنج دو دستش را دو طرفِ بازوهایم تکیه زده بود و در اسارتِ او بودم. صورت‌هایمان مقابلِ هم، با فاصله‌ی کمی قرار داشت و مردمک‌هایم از بی‌قراری یک‌جا ثابت نمی‌ماندند. داغی پوستش را حتی با بلوزم حس می‌کردم و به تنِ لرزان و آشوبم می‌رسید. نتوانستم... تاب نیاوردم و سرم را به پهلو چرخاندم تا از چشمانش فرار کنم. از تیله‌های سیاه رنگش آتشِ سرخ ساطع می‌شد. -بازم بدهکارم شدی. زبانم از زدنِ هر حرفی عاجز بود و سینه‌هایم از فرطِ هیجان، به شدت بالا و پایین می‌شد. بینِ ما دو نفر خیلی وقت بود، که کِششی عجیب و غریب جرقه می‌زد. جرقه‌ای که امشب آتش شد و وای به ادامه‌ی روزهایمان. جرقه‌ای به نامِ هوس که شعله کشید و می‌دانستم کار دستمان می‌دهد. -چرا نمی‌ره؟! ناچار و عاجز به دنبالِ راهِ حل بودم، که فقط این لحظات تمام شود. -ناله کن! تا نشنوه نمی‌ره.... با غیض پچ زدم: -چی؟! دستش به پایین خزید و دندان‌هایش زیر گلویم نشست: -جیغ نزن، فقط ناله... تا به خود بجنبم دستش بین پایم خزید و... 🔞
ادامه مطلب ...
150
1
- یا باهام میای امارات یا هرشب که اونجام باهات ویدیو کال میکنم لخت میشی با خودت ور میری تا من ارضا شم. چشم گرد کرد و تلفن را وحشت زده پایین آورد. حاج بابایش داشت اخبار نگاه می‌کرد و نقره خانم در آشپزخانه بود. آب دهانش را قورت داد و با لکنت گفت: - اُ... استاد... من... من نمی‌تونم این کلاس ها رو شرکت کنم. صدای خسته‌ی یزداد در گوشی پیچید: - دلی؟ حوصله ندارم الان وایسم نازتو بکشم. فردا صبح ساعت هشت پرواز دارم امارات. یه جلسه مهم از طرف شرکته با یه کشور عربی می‌خوایم قرارداد ببندیم. نمیدونم کی برمیگردم و میخوام تو رو با خودم ببرم. رنگ دلهره با دیوار پشت سرش فرقی نداشت. حاج بابا توجهش جلبش شد. عینکش را درآورد و با دقت نگاهش کرد. - خوبی بابا؟ از استرس به سرفه افتاد. یزداد عصبی غرید: - جمع کن خودتو دلهره! چه مرگته؟ لب گزید و ترسیده از عصبانیت یزداد، سریع به خودش مسلط شد. با لبخند لرزانی گفت: - خوبم بابا جان... حاج بابا مشکوک پرسید: - کیه زنگ زده؟ دلهره به نفس نفس افتاده بود. یزداد با تشر گفت: - خنگ بازی درنیار! مثل آدم بگو استاد حکیمی پشت خطه! حرف یزداد را که تکرار کرد، گل از گل حاج بابایش شکفت. با ذوق گفت: - سلام برسون بابا... بگو تشریف بیارید خونه در خدمت باشیم جناب حکیمی. خیلی وقته منور نکردید خونه ما رو... دلهره مات به حاج بابایش نگاه کرد. و یزداد دوباره تشر زد. - دلهره مثل آدم رفتار کن وگرنه خدا شاهده پامیشم نصف شبی میام دم در خونتون خرکش می‌برمت. گیج بازیا چیه درمیاری؟ به خودش آمد و تصنعی یزداد تعارف زد: - استاد... حاج بابا میگن تشریف بیارید. یزداد جدی گفت: - بزن رو اسپیکر! نفس دلهره یک لحظه از استرس قطع شد. بلند گفت: - چی؟ یزداد سعی کرد به خودش مسلط باشد. شمرده شمرده تکرار کرد: - میگم بزن رو اسپیکر! با دست لرزان کاری که گفت را انجام داد. حاج بابا سریع پیشدستی کرد: - سلام جناب حکیمی... میگم تشریف بیارید اینورا خوشحال میشیم. - احوال شریف حاج آقای پناهی؟ ممنون از تعارفتون. ولی راستش من فردا باید برم شیراز برای یه سمینار‌. بعد از اونم کلاس های ده روزه فوق برنامه‌اس قراره اجرا شه، انشالله بعدش مزاحمتون میشم. دلهره با چشم گرد شده به تلفن خیره شد. واقعا این مرد شیطان را درس میداد! حاج بابایش با کنجکاوی گفت: - به سلامتی... چی هست کلاسا؟ - والا در اصل برای همین به دلهره جان زنگ زدم. میخواستم اگه امکانش باشه توی این دوره شرکت کنه، برای کنکورش فوق العادس! دلهره لب گزید. برای کنکورش فوق العاده بود یا زیر شکم یزداد حکیمی؟ حاج بابایش وسوسه شده گفت: - مطمئنه این سفر جناب حکیمی؟ یزداد با اطمینان گفت: - خیالتون راحت باشه. سرپرست این سفر خودم هستم! و حاج بابای بیخبر از همه جا با لبخند گفت: - خب اگه شما هستید که عالیه... خیالم تخته. اگه زحمتی نیست کارهای دلهره هم کنید این ده روز تحت سرپرستی خودتون بیاد شیراز! طفلک نمی‌دانست این سرپرستی مختص تخت خوابش هم بود! و قرار بود دخترک به اصطلاح چشم و گوش بسته‌اش را به سفر خارجه ببرد و در بهترین هتل هفت ستاره‌ی عربی، هرشب ترتیبش را به بهانه‌ی کنکور بدهد! یزداد پیروز گفت: - چشم خیالتون راحت باشه. من اوکی میکنم. فقط دلهره جان وسایلش رو آماده کنه، ساعت دو صبح پروازه من یک ساعت دیگه میام دنبالش. دوباره چشم دلهره گرد شد. حاج بابا اشاره زد خودش با یزداد هماهنگ شود. و دلهره بهت زده تلفن را به گوشش چسباند و سریع در اتاق چپید. بهت زده گفت: - یزداد؟ واقعا؟ - چی واقعا؟ ببین تو مثکه یزداد حکیمی رو دست کم گرفتی بچه! من یه گردان آدمو سر انگشتم میچرخونم! حاج بابای تو که آب خوردنه. دلهره با استرس پوست لبش را کند و گفت: - مگه نگفتی صبح ساعت هشت پروازه؟ پس چرا به باباحاجی گفتی یه ساعت دیگه میای؟ و صدای خبیث یزداد که در گوشی پیچید: - میخوام بیام الان ببرمت آپارتمانم، یه راند تو ایران بکنمت، یه راند هم تا رسیدیم امارات!
ادامه مطلب ...
76
0
با چشم دنبال دختر ۴ سالش گشت و جلوی در مهدکودک دیدش! تخس ایستاده بود جلو درو با اون موهای خرگوشی که امروز خودش برایش بسته بود بازی می‌کرد و هرزگاهی زبونش رو برای بچه ها بیرون می‌آورد. امیرحسام از ماشین گران قیمتش بیرون اومدو سمت دخترش رفت و سعی کرد از لحن همیشه خشنش کم کند: - به به علیک سلام چطوری خانم کوچولو؟ کیفت و بده بریم یه پیتزای خوشمزه بهت بدم. دخترش مثل خودش تخس بود و رو اعصاب! بدون این که جواب پدر تازه از راه رسیدش رو بده سرش رو کج کرد و بی اعتنایی کرد. پوفی کشید و لب زد: - حقی که عین مامانتی... با شمام کودکانه و گستاخانه جواب داد: - مامانم گفته با غریبه ها حرف نزنم عینکش رو از روی چشمانش برداشت و روی زانوهایش نشست تا هم قد و قواره ی دخترش شود: - الان من غریبم؟ کودکانه بغض کرد: - آره هستی من گول تورو خوردم! مامانم و کجا بردی؟ اون منو هیچ وقت تنها نمی‌زاشت ازت خوشم نمیاد برو دیگه چندبار باید بگم...‌ پیتزام نمی‌خوام کلافه به ساعت مچی تو دستش نگاهی کرد و قرارش داشت دیر می‌شد. آدم با حوصله ای هم نبود برای همین مچ دستان دخترش را گرفت: - مامانت رفته مسافرت میاد عزیزم شما فعلا با من می‌مونی. خودش هم شک داشت به حرفش! فعلا؟ عمرا اگر بچش رو ول می‌کرد. آروم کشیدش سمت ماشینش اما به یک باره دندان های کوچک و تیز دخترک در گوشت دستش فرو رفت و صدای هوارش وسط خیابان پیچید. دست دخترش رو ناخواسته ول کرد و دخترک با جیغ های بچه گانش توجه همرو جلب کرد: - کمک دزد! دزد این آقاهه بچه دزد می‌خواد منو بدزده کمک چشمان امیرحسام تو بهت رفته بود و همه دورشان جمع شده بودن و یکی از پدر بچه ها گفت: - آقا داری چه غلطی می‌کنی ول کن دست بچرو... ول کن بینم اخمانش پییچد تو هم و همون لحظه نگهبان مهد از مهد بیرون اومدو دخترش بدو رفت سمتش! دستی روی صورتش کشید و خطاب به اون همه چشم‌ گفت: - بنده پدرشم با پایان جمله کوتاهش غضب ناک نگاهی به دخترش کرد و گفت: - دخترم بیا بریم داری چیکار می‌کنی؟ بچه گانه چسبید به نگهبانو حق داشت که پدرش را غریبه بداند: - دروغ میگه به خدا دروغ میگه... مامانم گفته بابام سقط شده مرده رفته زیر خاک! دستانش مشت شد! مادرش؟ سوین رو می‌گفت؟ حق داشت؛ حق داشت به خاطر دل پرش این حرف هارا بزند به دخترشان‌... با پایان جمله دخترش نگهبان بود که ادامه داد: - من الان زنگ میزنم ۱۱۰ تکلیف شما مشخص شه آقا نزارید جم بخوره فرار کنه نیشخندی ازین نمایش زد و سمت در مهد‌کودک رفت و لب زد: - تا شما زنگ می‌زنی بنده با مدریت حرف دارم _مامانمو دزدیده... منم برد به دستم سوزن زدن ازم خون گرفتن دردم گرفت گریه کردم من مامانمو می‌خوام دلش کباب شد برای گریه های دخترش... امیرحسامی که اشک هیچ بنی بشری برایش مهم نبود! دستی به صورتش کشید و روبه مدیر مهد گفت: - من با مادرشون متارکه کردم حدود چهار سال و از وجود دخترم خبر نداشتم اون خونیم که این میگه آزمایش ابوت بوده همین وکیلم تا ده دقیقه دیگه مدارک و میاره با پایان جملش به دخترش که چسبیده بود به مربیش و مثل ابر بهار اشک می‌ریخت خیره شد و مدیر مهد لب زد: - مادرشون الان کجان؟ خسته بود و قصد جواب دادن نداشت. با سکوتش صدای هق هقای دخترش بیشتر بلند شد و پایش را کوباند با زمین: - من مامانمو می‌خوام امیرحسام ناراحت از جایش پاشد و دخترش رو از بغل مربیش بیرون کشید دخترش این بار تو آغوشش رفت و سرش رو روی شونه پهنش گذاشت و همین طور که محکم به خودش چسبانده بودتش در گوشش لب زد: - خانوم کوچولو مامانتم میارم صحیح و سالم می‌زارم وَر دلت فقط گریه نکن...
ادامه مطلب ...
82
0
#پارت_اینده❌❌❌ _پسرِ توله سگت رو میندازم تو انباری! شانه ی پسرکم را گرفتم، دارا از ترس می لرزید و من با حیرت به مادر شوهرم چشم دوختم. به سمت شاهینِ هفت ساله رفت. _مامان بزرگ فدات بشه درد داری؟ پیشونیت خون اومده. دارا پسرک پنج ساله‌ام، هیچکس در این خانه دوستش نداشت! شاهین پسرِ اول شوهرم بود، از زنی دیگر! زنی که عاشقش بود و با دست های خودش به خاک سپرده بود. _بگو دارا باهات چیکار کرده شاهین! اشتباه من بود. نباید با او ازدواج می کردم! نباید از  آوار های یک زندگی خوشبختی طلب میکردم! دارای مرا نه پدرش دوست داشت، نه مادر شوهرم. _مامانی من کاری نکردم. صدای کودکم بود. مادرشوهرم به سمت دارا خیز برداشت. _چیکار میکنین بانو؟ به خودتون بیاین دارا فقط پنج سالشه. _ سر شاهین قرمزه خونی شده چه غلطی کرده پسرت! بغض کردم؟ نه! بعد از سال ها شنیدن توهین دیگر اشکی نبود. مچ دارا را کشید، من اما به تن پسرکم چنگ زدم. _این بار نه! این بار حق نداری بچمو بندازی تو انباری! صدایم از حد معمول بالا تر رفته بود، اولین بار بود که سپر می شدم برای کودکم و نمیترسیدم. _زنگ میزنم شاهرخ بیاد خونه!! شاهرخ! شوهرِ عزیزم که هنوز در عزای همسر اولش نشسته بود. مردی که بعد از به دنیا آمدن دارا هرگز با من همخواب نشد! _دارا کاری نکرده بانو، پسر من به شاهین آسیب نمیزنه. به شاهین نگاه کردم، من حتی او را هم دوست داشتم، اما شاهین نمی خواست برایش  مادری کنم. _شاهین، دارا کاری کرد باهات؟ شاهین سکوت کرد و من چرخیدم _دارا خودت بگو، داداشی رو کاری کردی؟ فریاد شاهین بلند شد. _اون داداش من نیست بندازیدش تو انباری، نذارید بیاید نزدیکم. بانو با بدن تنومندش هولم داد، پسرکم را از دستم جدا کرد و به سمت انباری برد. اشک ریختم و خودم را آویزانش کردم و روی زمین کشیده شدم. _ولش کن پسرمو بانو، میترسه تو انباری. صدای جیغ دارا قلبم را پاره پاره کرد. _ مامان توروخدا نذار منو ببره. در انباری را قفل کرد و من به در تکیه زدم. _دارا مامانی، نترسیا، من اینجام، بیا مامان برام قصه بگو. مادرشوهرم غرید. _شاهرخ بیاد تکلیف تو رو مشخص میکنه! بچه ی منو میزنین بی پدرا! تنها چیزی که می شنیدم صدای هق هق کودکم بود. _چه خبره! این همه سر و صدا چیه؟ با صدای شاهرخ انگار جان تازه ای به پاهایم دادند، به سمت او پرواز کردم. _شاهرخ، بانو پسرمو تو انباری زندانی کرده، شاهرخ بچمونو در بیار، میترسه دارا! شاهرخ با تعجب نگاهش را بین ما چرخاند، به سمت بانو رفت و غرید. _ زندانی کردن پسرم یعنی چی؟ نگاهش اما این میان به شاهین خورد! پیشانی و موهایش را که قرمز دید جلو رفت و با ترس روی زمین نشست. _شاهین؟ امانتیه بابا سرت چی شده؟؟ امانتی! منظورش از امانتی ثمره ی عشقش بود. عشقی که به خاک سپرد. _شاهرخ متوجهی چی میگم! دارا رو توی انباری زندانی کردن! باز هم مثل همیشه شاهین را اول می دید! به سمتم چرخید و غرید _چرا شاهین خونیه؟ دارا کرده؟ انگار که پسرکم بچه ی او نبود! _شاهین بابایی، دارا اینکار رو باهات کرده؟ به نیشخند بانو نگاه کردم و سوختم. _چرا از شاهین میپرسی؟ چرا از دارا نمیپرسی که آیا این کار رو کرده یا نه؟ صدایم بالا تر رفت. _پسر من مگه دوروغ میگه؟ صدای او هم بلند شد. _چیزی که دارم میبینم اینه که پسر من خونیه دیار! اما فریاد من ستون خانه را لرزاند. _مگه دارا پسر تو نیست شاهرخ؟ بعد از فریادم سکوت همه جا را فرا گرفت، این اولین باری بود که بعد از شش سال اعتراض می کردم! _تو نمیدونی دارا به هیچکس آسیب نمیزنه؟ همیشه این شما بودین که به پسر من آسیب زدین! این چندمین باره که مادرت تو انباری زندانیش میکنه و تو اصلا فهمیدی؟ هیچ میدونی دارا شب ادراری گرفته؟ تو!! تویی که ادعای پدر بودن داری چقدر برای پسر من پدری کردی! نفسی گرفتم. _من مطمئنم پسرم بی گناهه! ولی اون وقتی که تو اینو میفهمی خیلی دیر شده شاهرخ! ما رو از دست دادی. جلوی بانو ایستادم، کلید انباری را از دستش چنگ زدم و پسرم را از انباری در آوردم و محکم در آغوش کشیدم. شلوارش خیس بود. به سمت شاهرخ رفتم. آرام زیر گوشم لب زد. _مامانی به کسی نگو شلوارم خیسه. نگاه شاهرخ اما خیره به خیسیِ شلوار دارا بود، سرش را که پایین آورد خیره به چیزی روی زمین شد، جلو تر رفت و خم شد، از زیر مبل چیزی بیرون کشید و سر پا ایستاد قوطی رنگ بازی در دستش بود! قرمزی پیشانی شاهین رنگ بود! به سمت دارا آمد و لب زد. _بابایی چرا نگفتی خون نبوده و رنگ بوده؟ قبل از اینکه دستش به کمر دارا برسد عقب کشیدم. جلویش ایستادم و غریدم. _دیگه نمیخوام آخرین نفر زندگیت باشم شاهرخ! ازت طلاق میگیرم... حضانت دارا رو ازت میگیرم... انگار تیری در قلبش، نگاهش لرزید و جا خورد. انتظار نداشت! انتظار نداشت دیاری که آنقدر عاشقش بود او را ترک کند...
ادامه مطلب ...
به رنگ خاکستر
بنر ها واقعی هستن پارت گذاری منظم هفته ای پنج پارت+هدیه عاشقانه ای پر احساس #عاشقانه #اجتماعی #روانشناسی پایان خوش @nilooftn ❌کپی پیگرد قانونی دارد حتی با ذکر منبع ❌ 🍀نیلوفر فتحی🍀 https://t.me/+3OGlcfA3y5E5Y2E8 https://t.me/+5zJyesLWTAY1Mjhk
139
0
یه خنگ صفر کیلومتر مو فرفری داریم که دوتا دوست خنگ تر از خودش داره... 😐😂 اینا تصمیم میگیرن بازی کنن اونم بازی جرات و حقیقتی که میگن اولین نفری که از در داخل شد افسون باید ببوستش.... حالا کی میاد که بوسیده میشه...؟! رییس مافیایی که هویتش از همه پنهانه و بسیار خطرناک... و با دیدن دخترمون سنسورای حسیش یهو فعال میشه.... 🔥😈🍆

giphy.mp4

261
1

sticker.webp

318
0
به خونه‌ی دشمنش حمله می‌کنه و زنش و غنیمت می‌گیره😱👇 وارد اتاق شد و نگاهش دورِ آن گشت، تا به او رسید. دختری ظریف، پوشیده در ساتنی کوتاه و سفید. مردمک‌هایش را از پاهای خوش‌تراش و مرمر‌ی‌اش بالا کشید و روی سینه‌های گرد و پُرش مکث کرد. دنبال یک نقص در او می‌گشت، تا بفهمد چرا باید مورد خیانت قرار بگیرد‌، اما از نظرش همین سینه‌های گرد و درشت برای یک رابطه‌ی هات کافی بود. دختر معذب از نگاه سنگینِ او در خود جمع شد و او با نیشخندی ریز، پلک‌هایش را بالاتر کشید. -من... من گناهی ندارم. طبقِ تعریف‌ها و آن چیزی که در عکس‌ها دیده، حتی صدایش هم تحریک کننده بود، اما نه برایِ او. نزدیک‌تر شد. آرام و آهسته، آنقدر که خواب کاملا از چشمانِ خمارِ دختر فراری شود. سپس فاصله را کمتر کرد. به قدری که فاصله به صفر برسد، بینی‌ِ او به سینه‌اش بچسبد و رعشه‌ی وجودش را حس کند. او امشب به اندازه‌ی یک عمر از ترسِ اعضای این خانه تغذیه کرده بود. هُرم نفس‌های داغِ سِتیا از تیشرت سیاه رنگِ تنش عبور کرد و روی پوست ملتهبش نشست‌. -فقط اجازه بده من برم. نیشخندش عمق گرفت و دست مردانه و زمختش، روی تنِ او شروع به حرکت کرد. کوتاه و گذرا باسن برجسته‌ و گردِ او را لمس کرد و کم‌کم بالا کشید. آن‌قدر که به موهای ابریشمی و لختش رسید و آن‌ها را به چنگ گرفت‌. آخی که از میان لب‌هایش خارج شد، برایش دلنشین بود. امشب قرار بود این دختر، تا خودِ صبح التماس کند. همان‌طور که همسرش، زیرِ تنِ شوهرِ او ناله می‌کرد و لذت می‌برد. اما قرار نبود برای ستیا لذتی رقم بخورد. او قرار بود تاوان زود جان دادنِ شوهرش را به بدترین شکلِ ممکن پس بدهد. چنگش را محکم‌تر کرد. سرش را با فشاری عقب کشید و نگاهش روی اشکی که در کاسه‌ی چشمانِ ستیا می‌لغزید مکث کرد. -کجا بری؟! تازه به‌هم رسیدیم سکسی. سیب گلویش بالا و پایین شد و بغضش را فرو خورد. -منم بُکش. جایی برای رفتن نداشت. تنها راهش مردن بود. البته اگر این مرد می‌توانست، تا این حد بخشنده باشد. -حیفِ این تن بره زیرِ خاک. از پاسخِ این مردِ وحشتناک، که حتی جرات نمی‌کرد به چشمانش خیره شود، روحش به زانو در آمد و رنگش صد برابر پرید. اوهام موهایش را با هُلِ آرامی رها و مردمک‌هایش جز‌به‌جزء صورتِ هوس‌انگیزش را رصد کردند. -با من می‌خوابی یا سربازام؟! برای خوندن همین بنر و رمان و سرچ کنید🔥 🔞
ادامه مطلب ...
211
0
- یا باهام میای امارات یا هرشب که اونجام باهات ویدیو کال میکنم لخت میشی با خودت ور میری تا من ارضا شم. چشم گرد کرد و تلفن را وحشت زده پایین آورد. حاج بابایش داشت اخبار نگاه می‌کرد و نقره خانم در آشپزخانه بود. آب دهانش را قورت داد و با لکنت گفت: - اُ... استاد... من... من نمی‌تونم این کلاس ها رو شرکت کنم. صدای خسته‌ی یزداد در گوشی پیچید: - دلی؟ حوصله ندارم الان وایسم نازتو بکشم. فردا صبح ساعت هشت پرواز دارم امارات. یه جلسه مهم از طرف شرکته با یه کشور عربی می‌خوایم قرارداد ببندیم. نمیدونم کی برمیگردم و میخوام تو رو با خودم ببرم. رنگ دلهره با دیوار پشت سرش فرقی نداشت. حاج بابا توجهش جلبش شد. عینکش را درآورد و با دقت نگاهش کرد. - خوبی بابا؟ از استرس به سرفه افتاد. یزداد عصبی غرید: - جمع کن خودتو دلهره! چه مرگته؟ لب گزید و ترسیده از عصبانیت یزداد، سریع به خودش مسلط شد. با لبخند لرزانی گفت: - خوبم بابا جان... حاج بابا مشکوک پرسید: - کیه زنگ زده؟ دلهره به نفس نفس افتاده بود. یزداد با تشر گفت: - خنگ بازی درنیار! مثل آدم بگو استاد حکیمی پشت خطه! حرف یزداد را که تکرار کرد، گل از گل حاج بابایش شکفت. با ذوق گفت: - سلام برسون بابا... بگو تشریف بیارید خونه در خدمت باشیم جناب حکیمی. خیلی وقته منور نکردید خونه ما رو... دلهره مات به حاج بابایش نگاه کرد. و یزداد دوباره تشر زد. - دلهره مثل آدم رفتار کن وگرنه خدا شاهده پامیشم نصف شبی میام دم در خونتون خرکش می‌برمت. گیج بازیا چیه درمیاری؟ به خودش آمد و تصنعی یزداد تعارف زد: - استاد... حاج بابا میگن تشریف بیارید. یزداد جدی گفت: - بزن رو اسپیکر! نفس دلهره یک لحظه از استرس قطع شد. بلند گفت: - چی؟ یزداد سعی کرد به خودش مسلط باشد. شمرده شمرده تکرار کرد: - میگم بزن رو اسپیکر! با دست لرزان کاری که گفت را انجام داد. حاج بابا سریع پیشدستی کرد: - سلام جناب حکیمی... میگم تشریف بیارید اینورا خوشحال میشیم. - احوال شریف حاج آقای پناهی؟ ممنون از تعارفتون. ولی راستش من فردا باید برم شیراز برای یه سمینار‌. بعد از اونم کلاس های ده روزه فوق برنامه‌اس قراره اجرا شه، انشالله بعدش مزاحمتون میشم. دلهره با چشم گرد شده به تلفن خیره شد. واقعا این مرد شیطان را درس میداد! حاج بابایش با کنجکاوی گفت: - به سلامتی... چی هست کلاسا؟ - والا در اصل برای همین به دلهره جان زنگ زدم. میخواستم اگه امکانش باشه توی این دوره شرکت کنه، برای کنکورش فوق العادس! دلهره لب گزید. برای کنکورش فوق العاده بود یا زیر شکم یزداد حکیمی؟ حاج بابایش وسوسه شده گفت: - مطمئنه این سفر جناب حکیمی؟ یزداد با اطمینان گفت: - خیالتون راحت باشه. سرپرست این سفر خودم هستم! و حاج بابای بیخبر از همه جا با لبخند گفت: - خب اگه شما هستید که عالیه... خیالم تخته. اگه زحمتی نیست کارهای دلهره هم کنید این ده روز تحت سرپرستی خودتون بیاد شیراز! طفلک نمی‌دانست این سرپرستی مختص تخت خوابش هم بود! و قرار بود دخترک به اصطلاح چشم و گوش بسته‌اش را به سفر خارجه ببرد و در بهترین هتل هفت ستاره‌ی عربی، هرشب ترتیبش را به بهانه‌ی کنکور بدهد! یزداد پیروز گفت: - چشم خیالتون راحت باشه. من اوکی میکنم. فقط دلهره جان وسایلش رو آماده کنه، ساعت دو صبح پروازه من یک ساعت دیگه میام دنبالش. دوباره چشم دلهره گرد شد. حاج بابا اشاره زد خودش با یزداد هماهنگ شود. و دلهره بهت زده تلفن را به گوشش چسباند و سریع در اتاق چپید. بهت زده گفت: - یزداد؟ واقعا؟ - چی واقعا؟ ببین تو مثکه یزداد حکیمی رو دست کم گرفتی بچه! من یه گردان آدمو سر انگشتم میچرخونم! حاج بابای تو که آب خوردنه. دلهره با استرس پوست لبش را کند و گفت: - مگه نگفتی صبح ساعت هشت پروازه؟ پس چرا به باباحاجی گفتی یه ساعت دیگه میای؟ و صدای خبیث یزداد که در گوشی پیچید: - میخوام بیام الان ببرمت آپارتمانم، یه راند تو ایران بکنمت، یه راند هم تا رسیدیم امارات!
ادامه مطلب ...
100
0
با چشم دنبال دختر ۴ سالش گشت و جلوی در مهدکودک دیدش! تخس ایستاده بود جلو درو با اون موهای خرگوشی که امروز خودش برایش بسته بود بازی می‌کرد و هرزگاهی زبونش رو برای بچه ها بیرون می‌آورد. امیرحسام از ماشین گران قیمتش بیرون اومدو سمت دخترش رفت و سعی کرد از لحن همیشه خشنش کم کند: - به به علیک سلام چطوری خانم کوچولو؟ کیفت و بده بریم یه پیتزای خوشمزه بهت بدم. دخترش مثل خودش تخس بود و رو اعصاب! بدون این که جواب پدر تازه از راه رسیدش رو بده سرش رو کج کرد و بی اعتنایی کرد. پوفی کشید و لب زد: - حقی که عین مامانتی... با شمام کودکانه و گستاخانه جواب داد: - مامانم گفته با غریبه ها حرف نزنم عینکش رو از روی چشمانش برداشت و روی زانوهایش نشست تا هم قد و قواره ی دخترش شود: - الان من غریبم؟ کودکانه بغض کرد: - آره هستی من گول تورو خوردم! مامانم و کجا بردی؟ اون منو هیچ وقت تنها نمی‌زاشت ازت خوشم نمیاد برو دیگه چندبار باید بگم...‌ پیتزام نمی‌خوام کلافه به ساعت مچی تو دستش نگاهی کرد و قرارش داشت دیر می‌شد. آدم با حوصله ای هم نبود برای همین مچ دستان دخترش را گرفت: - مامانت رفته مسافرت میاد عزیزم شما فعلا با من می‌مونی. خودش هم شک داشت به حرفش! فعلا؟ عمرا اگر بچش رو ول می‌کرد. آروم کشیدش سمت ماشینش اما به یک باره دندان های کوچک و تیز دخترک در گوشت دستش فرو رفت و صدای هوارش وسط خیابان پیچید. دست دخترش رو ناخواسته ول کرد و دخترک با جیغ های بچه گانش توجه همرو جلب کرد: - کمک دزد! دزد این آقاهه بچه دزد می‌خواد منو بدزده کمک چشمان امیرحسام تو بهت رفته بود و همه دورشان جمع شده بودن و یکی از پدر بچه ها گفت: - آقا داری چه غلطی می‌کنی ول کن دست بچرو... ول کن بینم اخمانش پییچد تو هم و همون لحظه نگهبان مهد از مهد بیرون اومدو دخترش بدو رفت سمتش! دستی روی صورتش کشید و خطاب به اون همه چشم‌ گفت: - بنده پدرشم با پایان جمله کوتاهش غضب ناک نگاهی به دخترش کرد و گفت: - دخترم بیا بریم داری چیکار می‌کنی؟ بچه گانه چسبید به نگهبانو حق داشت که پدرش را غریبه بداند: - دروغ میگه به خدا دروغ میگه... مامانم گفته بابام سقط شده مرده رفته زیر خاک! دستانش مشت شد! مادرش؟ سوین رو می‌گفت؟ حق داشت؛ حق داشت به خاطر دل پرش این حرف هارا بزند به دخترشان‌... با پایان جمله دخترش نگهبان بود که ادامه داد: - من الان زنگ میزنم ۱۱۰ تکلیف شما مشخص شه آقا نزارید جم بخوره فرار کنه نیشخندی ازین نمایش زد و سمت در مهد‌کودک رفت و لب زد: - تا شما زنگ می‌زنی بنده با مدریت حرف دارم _مامانمو دزدیده... منم برد به دستم سوزن زدن ازم خون گرفتن دردم گرفت گریه کردم من مامانمو می‌خوام دلش کباب شد برای گریه های دخترش... امیرحسامی که اشک هیچ بنی بشری برایش مهم نبود! دستی به صورتش کشید و روبه مدیر مهد گفت: - من با مادرشون متارکه کردم حدود چهار سال و از وجود دخترم خبر نداشتم اون خونیم که این میگه آزمایش ابوت بوده همین وکیلم تا ده دقیقه دیگه مدارک و میاره با پایان جملش به دخترش که چسبیده بود به مربیش و مثل ابر بهار اشک می‌ریخت خیره شد و مدیر مهد لب زد: - مادرشون الان کجان؟ خسته بود و قصد جواب دادن نداشت. با سکوتش صدای هق هقای دخترش بیشتر بلند شد و پایش را کوباند با زمین: - من مامانمو می‌خوام امیرحسام ناراحت از جایش پاشد و دخترش رو از بغل مربیش بیرون کشید دخترش این بار تو آغوشش رفت و سرش رو روی شونه پهنش گذاشت و همین طور که محکم به خودش چسبانده بودتش در گوشش لب زد: - خانوم کوچولو مامانتم میارم صحیح و سالم می‌زارم وَر دلت فقط گریه نکن...
ادامه مطلب ...
112
0
#پارت_اینده❌❌❌ _پسرِ توله سگت رو میندازم تو انباری! شانه ی پسرکم را گرفتم، دارا از ترس می لرزید و من با حیرت به مادر شوهرم چشم دوختم. به سمت شاهینِ هفت ساله رفت. _مامان بزرگ فدات بشه درد داری؟ پیشونیت خون اومده. دارا پسرک پنج ساله‌ام، هیچکس در این خانه دوستش نداشت! شاهین پسرِ اول شوهرم بود، از زنی دیگر! زنی که عاشقش بود و با دست های خودش به خاک سپرده بود. _بگو دارا باهات چیکار کرده شاهین! اشتباه من بود. نباید با او ازدواج می کردم! نباید از  آوار های یک زندگی خوشبختی طلب میکردم! دارای مرا نه پدرش دوست داشت، نه مادر شوهرم. _مامانی من کاری نکردم. صدای کودکم بود. مادرشوهرم به سمت دارا خیز برداشت. _چیکار میکنین بانو؟ به خودتون بیاین دارا فقط پنج سالشه. _ سر شاهین قرمزه خونی شده چه غلطی کرده پسرت! بغض کردم؟ نه! بعد از سال ها شنیدن توهین دیگر اشکی نبود. مچ دارا را کشید، من اما به تن پسرکم چنگ زدم. _این بار نه! این بار حق نداری بچمو بندازی تو انباری! صدایم از حد معمول بالا تر رفته بود، اولین بار بود که سپر می شدم برای کودکم و نمیترسیدم. _زنگ میزنم شاهرخ بیاد خونه!! شاهرخ! شوهرِ عزیزم که هنوز در عزای همسر اولش نشسته بود. مردی که بعد از به دنیا آمدن دارا هرگز با من همخواب نشد! _دارا کاری نکرده بانو، پسر من به شاهین آسیب نمیزنه. به شاهین نگاه کردم، من حتی او را هم دوست داشتم، اما شاهین نمی خواست برایش  مادری کنم. _شاهین، دارا کاری کرد باهات؟ شاهین سکوت کرد و من چرخیدم _دارا خودت بگو، داداشی رو کاری کردی؟ فریاد شاهین بلند شد. _اون داداش من نیست بندازیدش تو انباری، نذارید بیاید نزدیکم. بانو با بدن تنومندش هولم داد، پسرکم را از دستم جدا کرد و به سمت انباری برد. اشک ریختم و خودم را آویزانش کردم و روی زمین کشیده شدم. _ولش کن پسرمو بانو، میترسه تو انباری. صدای جیغ دارا قلبم را پاره پاره کرد. _ مامان توروخدا نذار منو ببره. در انباری را قفل کرد و من به در تکیه زدم. _دارا مامانی، نترسیا، من اینجام، بیا مامان برام قصه بگو. مادرشوهرم غرید. _شاهرخ بیاد تکلیف تو رو مشخص میکنه! بچه ی منو میزنین بی پدرا! تنها چیزی که می شنیدم صدای هق هق کودکم بود. _چه خبره! این همه سر و صدا چیه؟ با صدای شاهرخ انگار جان تازه ای به پاهایم دادند، به سمت او پرواز کردم. _شاهرخ، بانو پسرمو تو انباری زندانی کرده، شاهرخ بچمونو در بیار، میترسه دارا! شاهرخ با تعجب نگاهش را بین ما چرخاند، به سمت بانو رفت و غرید. _ زندانی کردن پسرم یعنی چی؟ نگاهش اما این میان به شاهین خورد! پیشانی و موهایش را که قرمز دید جلو رفت و با ترس روی زمین نشست. _شاهین؟ امانتیه بابا سرت چی شده؟؟ امانتی! منظورش از امانتی ثمره ی عشقش بود. عشقی که به خاک سپرد. _شاهرخ متوجهی چی میگم! دارا رو توی انباری زندانی کردن! باز هم مثل همیشه شاهین را اول می دید! به سمتم چرخید و غرید _چرا شاهین خونیه؟ دارا کرده؟ انگار که پسرکم بچه ی او نبود! _شاهین بابایی، دارا اینکار رو باهات کرده؟ به نیشخند بانو نگاه کردم و سوختم. _چرا از شاهین میپرسی؟ چرا از دارا نمیپرسی که آیا این کار رو کرده یا نه؟ صدایم بالا تر رفت. _پسر من مگه دوروغ میگه؟ صدای او هم بلند شد. _چیزی که دارم میبینم اینه که پسر من خونیه دیار! اما فریاد من ستون خانه را لرزاند. _مگه دارا پسر تو نیست شاهرخ؟ بعد از فریادم سکوت همه جا را فرا گرفت، این اولین باری بود که بعد از شش سال اعتراض می کردم! _تو نمیدونی دارا به هیچکس آسیب نمیزنه؟ همیشه این شما بودین که به پسر من آسیب زدین! این چندمین باره که مادرت تو انباری زندانیش میکنه و تو اصلا فهمیدی؟ هیچ میدونی دارا شب ادراری گرفته؟ تو!! تویی که ادعای پدر بودن داری چقدر برای پسر من پدری کردی! نفسی گرفتم. _من مطمئنم پسرم بی گناهه! ولی اون وقتی که تو اینو میفهمی خیلی دیر شده شاهرخ! ما رو از دست دادی. جلوی بانو ایستادم، کلید انباری را از دستش چنگ زدم و پسرم را از انباری در آوردم و محکم در آغوش کشیدم. شلوارش خیس بود. به سمت شاهرخ رفتم. آرام زیر گوشم لب زد. _مامانی به کسی نگو شلوارم خیسه. نگاه شاهرخ اما خیره به خیسیِ شلوار دارا بود، سرش را که پایین آورد خیره به چیزی روی زمین شد، جلو تر رفت و خم شد، از زیر مبل چیزی بیرون کشید و سر پا ایستاد قوطی رنگ بازی در دستش بود! قرمزی پیشانی شاهین رنگ بود! به سمت دارا آمد و لب زد. _بابایی چرا نگفتی خون نبوده و رنگ بوده؟ قبل از اینکه دستش به کمر دارا برسد عقب کشیدم. جلویش ایستادم و غریدم. _دیگه نمیخوام آخرین نفر زندگیت باشم شاهرخ! ازت طلاق میگیرم... حضانت دارا رو ازت میگیرم... انگار تیری در قلبش، نگاهش لرزید و جا خورد. انتظار نداشت! انتظار نداشت دیاری که آنقدر عاشقش بود او را ترک کند...
ادامه مطلب ...
به رنگ خاکستر
بنر ها واقعی هستن پارت گذاری منظم هفته ای پنج پارت+هدیه عاشقانه ای پر احساس #عاشقانه #اجتماعی #روانشناسی پایان خوش @nilooftn ❌کپی پیگرد قانونی دارد حتی با ذکر منبع ❌ 🍀نیلوفر فتحی🍀 https://t.me/+3OGlcfA3y5E5Y2E8 https://t.me/+5zJyesLWTAY1Mjhk
215
1
🧞‍♀طلسم جدایی بین دو نفر ۲۴ ساعته 🧞‍♀بازگشت معشوق و بختگشایی 🧞‍♀دفع_دعا و جادو و چشم نظر 🧞‍♀فروش_ملک و آپارتمان معامله 🧞‍♀جذب پول و رونق کسب و کار 🧞‍♀گره_گشایی در مشکلات زندگی 💥جهت عضو شدن و دیدن رضایت مشتریان روی لینک زیر کلیک کنید👇👇 ♦️همین الان پیام بده👇6👇o👇 ارتباط مستقیم با استاد سید حسینی 🆔 ☎️  09213313730 ☯

file

1 120
0
من ســردار زرگـــران... ناخلف‌ترین و عاصی‌ترین پسر فرهادخان! بعد از ده سال برگشتم تا آتیش بندازم تو دامان خاندان دیکتاتور زرگران... اما دلم گیر دختری شد که ممنوعه بود! زن عقدی و ناموس برادرم! عاشقش شدم و....🔥💦
453
0

sticker.webp

418
0
_دختره ی هرزه باکره نبودی! شلوارش رو پوشید و از موهای دختر گرفت ستاره ملافه رو به خودش پیچید. _داری اشتباه میکنی بخدا!... توروخدا آبروم رو نبر. در رو باز کرد و جلوی زنای خاندان ستاره رو بیرون پرت کرد. _این عروس هرزه رو جمع کنین! امشب خون رنگین نداریم... حاشا به غیرتتون. با صدای دادش مردا هم پایین پله ها جمع شدن... پدرش با شکستگی به ستاره خیره شده بود. مادرش به بازوی دختر چنگ زد. _تو چیکار کردی ذلیل مردهما با این آبروی رفته چیکار کنیم. بهراد داد کشید. _آب ریخته شده رو نمیشه جمع کرد! از روستا گورتونو گم کنین! این دختر ننگ این روستاست. در اتاق رو باز کرد اما قبل از اینکه بره صدای پسرعموش بلند شد! شهاب آریا...  مردی که سال ها تو آلمان پزشکی می خوند وحالا یک هفته ست که برگشته تا به پدر مریضش که رو به موته سر بزنه... خانِ روستا! _از کجا فهمیدی این دختر بکارت نداره؟ بهراد غرید. _این چیزا به تو نیومده دکتر! از فرنگ اومدی نه غیرت میشناسی نه ناموس! شهاب دست در جیب از پله ها بالا رفت. _من شاید غیرت و ناموس سرم نشه! اما یه عمر تو همون فرنگی که تو میگی پزشکی خوندم... برعکس تو خوب میفهمم یه دختر بکارت داره یا نه! زنای خاندان زیر لب زمزمه کردن. _یعنی چی؟ مرد به این گندگی دکتر زنان زایمانه؟ بهراد تخت سینه اش کوبید و شهاب قدمی عقب نرفت! _میخوای دست عروسِ خان رو بگیری و ببری تو اتاق معاینه اش کنی؟ شهاب یک تای ابروش رو بالا داد و پوزخندی زد. _تا جایی که میدونم خان هنوزم نفس میکشه! با این تفاوت که روی تخت افتاده... همش چند سال نبودم پسرعمو! خودت رو جانشین بابای من کردی؟ بهراد به نگهبان علامت داد. _بیاید ببرید این هرز گو رو! نگهبان ها از جاشون تکون نخوردن! یکیشون داد کشید. _همه میدونن جانشین اصلی خان آقا شهابه! شما فقط عموزاده‌ی شهاب خان هستین. ستاره از روی زمین بلند شد تا از این موقعیت دور بشه اما با اولین قدم بازوش اسیر دست شهاب شد. _آبروی این دختر رو بردی پسرعمو! به سمت جمع چرخید و داد کشید. _همه میدونین من آلمان پزشکی خوندم، با اجازه ی پدرش میخوام این دختر رو چک کنم تا بهتون بگم بکارت داره یا نه! مادرش تو صورتش کوبید. _پسرِ خان تو رو الله ول کن دخترمو... ستاره آخرین باری که شهاب رو دیده بود پونزده سالش بود... پسر تخسی که به اون گردبند مادرش رو هدیه داده بود و ازش قول گرفته بود تا زمانی که برمیگرده از این گردنبند نگهداری کنه... پدر ستاره داد کشید. _معاینه کن دکتر! من به دخترم اعتماد دارم... معاینه کن دکتر ولی قبلش صیغه ی محرمیت میخونم... بعد از اینکه صیغه رو خوند وارد اتاق شدن، ستاره روی تخت دراز کشید و شهاب بین پاهاش نشست. _چرا اینکارو میکنی؟ چرا ازم دفاع میکنی؟ چی میخوای از جونم؟ با بغض حرف میزد، شهاب شروع به معاینه کردنش کرد. _هنوز اون گردنبند رو داری؟ با برخورد دستش به تن دختر، آهی کشید و زبونش رو گاز گرفت. _دارم! هر روز نگاش می کردم تا برگردی! ولی برنگشتی... _برگشتم! _به خاطر پدرت برگشتی! ببین منو تو چه موقعیتی انداختی پسرِ خان... حالا داری چی رو معاینه میکنی؟ مگه ما نبودیم که پونزده سالگیمون با هم خوابیدیم؟ مگه قول ندادی برمیگردی. از بین پاش بلند شد و جلو رفت، پیشونیش رو بوسید و زمزمه کرد. _نجاتت میدم عشقِ بچگیِ پسر خان! از اتاق بیرون رفت و داد کشید. _این دختر پرده ی ارتجاعی داره! پرده ی ارتجاعی پاره نمیشه و برای همین خون نمیاد! به پسر عموش نگاه کرد. _برای پاک شدن این ننگ! پسرِ خان این دختر رو عقد میکنه... مراسم طلاقش از این مرتیکه رو زود حاضر کنین. شهاب آریا... پسرِ خان که توی پونزده سالگی میره آلمان تا پزشکی بخونه... قبل از اینکه بره با معشوقه ی بچگیش قرار میذاره تا منتظرش بمونه! اما درست وقتی از آلمان برمیگرده که ستاره ی بی گناه رو به اجبار شوهر دادن و حالا شوهرش اونو به خاطر دختر نبودنش عذاب میده... پس شهاب به ستاره کمک میکنه و طلاقش رو میگیره و اونو عقد خودش میکنه!
ادامه مطلب ...
1 047
1
به خونه‌ی دشمنش حمله می‌کنه و زنش و غنیمت می‌گیره😱👇 وارد اتاق شد و نگاهش دورِ آن گشت، تا به او رسید. دختری ظریف، پوشیده در ساتنی کوتاه و سفید. مردمک‌هایش را از پاهای خوش‌تراش و مرمر‌ی‌اش بالا کشید و روی سینه‌های گرد و پُرش مکث کرد. دنبال یک نقص در او می‌گشت، تا بفهمد چرا باید مورد خیانت قرار بگیرد‌، اما از نظرش همین سینه‌های گرد و درشت برای یک رابطه‌ی هات کافی بود. دختر معذب از نگاه سنگینِ او در خود جمع شد و او با نیشخندی ریز، پلک‌هایش را بالاتر کشید. -من... من گناهی ندارم. طبقِ تعریف‌ها و آن چیزی که در عکس‌ها دیده، حتی صدایش هم تحریک کننده بود، اما نه برایِ او. نزدیک‌تر شد. آرام و آهسته، آنقدر که خواب کاملا از چشمانِ خمارِ دختر فراری شود. سپس فاصله را کمتر کرد. به قدری که فاصله به صفر برسد، بینی‌ِ او به سینه‌اش بچسبد و رعشه‌ی وجودش را حس کند. او امشب به اندازه‌ی یک عمر از ترسِ اعضای این خانه تغذیه کرده بود. هُرم نفس‌های داغِ سِتیا از تیشرت سیاه رنگِ تنش عبور کرد و روی پوست ملتهبش نشست‌. -فقط اجازه بده من برم. نیشخندش عمق گرفت و دست مردانه و زمختش، روی تنِ او شروع به حرکت کرد. کوتاه و گذرا باسن برجسته‌ و گردِ او را لمس کرد و کم‌کم بالا کشید. آن‌قدر که به موهای ابریشمی و لختش رسید و آن‌ها را به چنگ گرفت‌. آخی که از میان لب‌هایش خارج شد، برایش دلنشین بود. امشب قرار بود این دختر، تا خودِ صبح التماس کند. همان‌طور که همسرش، زیرِ تنِ شوهرِ او ناله می‌کرد و لذت می‌برد. اما قرار نبود برای ستیا لذتی رقم بخورد. او قرار بود تاوان زود جان دادنِ شوهرش را به بدترین شکلِ ممکن پس بدهد. چنگش را محکم‌تر کرد. سرش را با فشاری عقب کشید و نگاهش روی اشکی که در کاسه‌ی چشمانِ ستیا می‌لغزید مکث کرد. -کجا بری؟! تازه به‌هم رسیدیم سکسی. سیب گلویش بالا و پایین شد و بغضش را فرو خورد. -منم بُکش. جایی برای رفتن نداشت. تنها راهش مردن بود. البته اگر این مرد می‌توانست، تا این حد بخشنده باشد. -حیفِ این تن بره زیرِ خاک. از پاسخِ این مردِ وحشتناک، که حتی جرات نمی‌کرد به چشمانش خیره شود، روحش به زانو در آمد و رنگش صد برابر پرید. اوهام موهایش را با هُلِ آرامی رها و مردمک‌هایش جز‌به‌جزء صورتِ هوس‌انگیزش را رصد کردند. -با من می‌خوابی یا سربازام؟! برای خوندن همین بنر و رمان و سرچ کنید🔥 🔞
ادامه مطلب ...
435
1
-باز این دختره‌ی چشم سفید بی‌دین رو آوردی تو خونه‌ای که ما توش نماز می‌خونیم؟! مرد با حرص فک روی هم سایید. -آروم‌تر مادر من... می‌خوای دختره بشنوه؟! ناسلامتی همخون خودته... زرین‌بانو عصبی‌تر از قبل صداش‌و بالا بزد. -دختر سپیده‌ی دریده، نمی‌تونه نسبتی با ما داشته باشه. یه عمر دست رو سر این دختره گرفتی تهشم هار شد پاچه‌ت رو گرفت. فک مرد منقبض شد و زرین‌بانو از بازوی شیرمردش آویزان شد تا برای بیرون انداختن دخترک نرمش کند. -بکن و بنداز دور این دندون لق رو... یه‌بار رفتی از پاسگاه جمعش کردی، یه ماه نمی‌تونستیم سرمون‌و تو محل بالا بیاریم. اجازه‌ی صحبت به بوران نداد. -دفعه بعد قراره با شکم بالا اومده بیاد سروقتت و بندازه بیخ ریشت؟! بوران عاصی از دست مادرش، کنار کشید و با نیم‌نگاهی به مسیر احتمالی آمدن دخترک یتیم خسرو، غرید: -همش بیست سالشه مامان. بس می‌کنی یا نه؟! باباش دم مرگ سپردش دست من، منم بذارمش سر خیابون؟! زرین‌بانو چشم درشت کرد و تشر زد. -مگه بچه‌ست که نگرانی از گشنگی بمیره؟! نترس این راه ننه‌ی دربه‌درش‌و میره... جا خوابش هم پیدا می‌کنه نمی‌شد. آن دخترک نازک‌نارنجی و موفرفری برایش مهم بود و نمی‌توانست بیرونش کند. -د بس کن مامان. اگه داری اینارو میگی که من‌و با پروانه جفت و‌جور کنی کور خوندی! زرین‌بانو با آوردن اسم پروانه... انگار سوژه‌ی خوبی پیدا کرد. -چیه؟! نکنه برای تو هم دلبری کرده که پات براش لغزیده و طرفش‌و می‌گیری؟! -من پونزده سال ازش بزرگترم مادر... امانته دستم. دخترک همان گوشه‌کنار کز کرده و صدای مادر و پسر را می‌شنید. لب به دندان گرفت و قلبش به درد آمد. -قسم بخور که دوسش نداری. بگو‌که فقط چون باباش سپردش دستت می‌خوای هواش‌و داشته باشی! قلبش از سوال عمه‌خانم گرفت و با همه‌ی توان گوش شد تا جواب مردی را بشنود که از کودکی عاشقش بود. -مگه بچه بازیه؟! یادگار خسروئه... خودم بزرگش کردم. اصلا مگه می‌تونم عاشق یکی همسن دخترم بشم؟! نفس در سبنه‌ی سوفیا متوقف شد. راست می‌گفت، بوران کجا و اوی بیست ساله کجا؟! نامزد داشت  هربار قلبش جان می‌داد برای همان مردی که تنها حامی‌اش بود... -شاید تو‌کور باشی اما خودم دیدم عکست‌و انداخته صفحه گوشیش... خودم شنیدم ورپریده به دوستش میگفت برات دامن کوتاه پوشیده با ترس از چیزی که عمه‌خانم لو داده بود، زانوهایش لرزید. بوران دوستش نداشت و حالا... وای راز مگویش فاش شده بود! -سوفی گفته؟! اون عکس من‌و...؟! دامن کوتاه برای من؟! قبل از فرار به اتاقش، زانوهای لرزانش کار دستش داد و به گلدان برخورد کرد. شکسننش سر هردو را به همان سمت سوق داد. -مادرت شد دروغگو؟! بیا اینجا ذلیل مرده... بیا اون گوشی رو نشونش بده ببینه کلش شده عکس‌های استخر رفتنش... بگو یواشکی دشت دیوار ازش فیلم گرفتی... نگاهش به چشم‌های سیاه بوران قفل شد و لکنت گرفت. -من... من... عمه‌خانم اش... اشتباه... زرین‌بانو با صدای بلند بین حرفش پرید و بوران نگران سرخی بیش از حد گونه‌های سوفیایی شد که خودش بزرگش کرده بود. -ساکت شو سلیطه... به مادرت رفتی دیگه. پسرم این دختر بی‌حیا رو بفرست خونه باباش. سوفیا خجول و ترسیده سرپایین انداخت. بوران صبر نکرد، دستش را کشید و در اتاقش پرت کرد. صدایش بلند نبود اما ترسناک چرا... بند دل دخترک پاره شد. -جواب بده ببینم... گوشیت پر فیلمای منه؟! وقتی تو استخر بودم ازم عکس گرفتی؟! -ب بوران... من... پیش رفت و چندقدم مانده به تن لرزانش، ایستاد. -راستش‌و بگو کاریت ندارم. فقط می‌خوام بدونم اینکارو کردی یا نه؟! واسه من دامن تنت کردی؟! وحشت‌زده به خون دویده در چشمان بوران نگاه کرد. چه باید می‌گفت؟! که بزرگم کردی و عاشقت شدم؟! که نامزد داشتنت روی قلبم سنگینی می‌کند؟! -من فقط... می‌خواستم دوستام دست از سرت بردارن. فقط خواستم فکر کنن که تو... بوران خیره به وحشت دختری که مثل کف دست می‌شناخت، نیشخند زد. -یادگارِ خسرو... نگرانه من به رفیقاش پا بدم؟! فاصله‌ی بینشان را کمتر کرد و حالا جای صدای بلند و ترسناک دقایق قبل، نفس‌های مردانه‌ی بوران سکوت بینشان را می‌شکست. -زیادی برام کوچیکی... ظریفی... حیفی... بوران سر دخترک را بالا آورد و انگار سوفیا ناخواسته لب باز کرد. -بوران... اگه... یه‌بار دیگه کنار پروانه یا هر زن دیگه‌ای ببینمت، دیگه تحمل نمیارم. من... -هیشششش.... دست مرد پشت گردن دخترک ....
ادامه مطلب ...
༄ دیاموند ๑ˎˊ˗
Diamond:الماس ما شآءَ اللَّهُ لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ الّا بِاللَّهِ؛ به قول نزار قبانی کاش یکی بود چشمامون‌و می‌فهمید، وقتی ناراحت میشدیم، به سینه‌ش اشاره می‌کرد و می‌گفت اینجا وطن توست...♥️
588
1
🔴توجه🔴 این رمان بر اساس سرگذشت واقعی نوشته شده و محدودیت سنی دارد!‼️ دوربین گوشی رو طوری روی میز کار گذاشت که چهره‌ی هیچکدوممون توی کادر نیفته و بعد کاملا برهنه به سمتم اومد. جز یه ‌شورت توری مشکی و سوتین ستش چیزی تنم نبود اما احساس می‌کردم معذبم! اولین باری نبود که من و امیر داشتیم سکس میکردیم اما این بار فرق می‌کرد. این اولین باری بود که کاملا برهنه جلوی دوربین بودیم و قرار بود دوربین کل سکس ما رو ضبط کنه! امیر روی تنم خیمه زده و توی چشمام نگاه کرد. اضطرابم رو می‌فهمید. زیر گوشم پچ زد: - نترس عشق من، هیچی نمیشه! چهره‌امون که توی فیلم مشخص نیست. دردسر نمیشه برامون. ما به پولش نیاز داریم! با بوسه های ریز روی سر و گردنم، تونست افکارم رو پراکنده کنه و احساس امنیت بهم بده. تن داغش که به تن سردم برخورد کرد، آروم شدم. لباش رو به لبام نزدیک کرده و آروم شروع کرد بوسیدنم اما من همونطور که به بوسه هاش جواب میدادم، زیر چشمی نگاهم به دوربین بود! تصمیم گرفتم افکار منفی رو کنار بذارم و به پولی که قرار بود بابت این ویدئو دریافت کنیم فکر کنم. چشمام رو بسته و به بوسه های امیر جواب میدادم و دست امیر با خشونت روی سینه هام به حرکت در اومد. دو سال از ازدواجمون می‌گذشت و امیر هنوزم توی سکس باهام، همون شور و اشتیاق روزهای اول رو داشت. طوری با ولع به بدن برهنه‌ام نگاه می‌کرد که انگار اولین باره! سوتینم رو از تنم در آورد و زیر گوشم پچ زد: - فکر کن دوربین اونجا وجود نداره و ما خیلی عادی داریم سکس میکنیم. خب؟! تنم داغ شده بود و پر از خواستن! احساس می‌کردم شورت توریم حالا کمی خیسه. تند سر تکون دادم که امیر دستش رو پایین برده و لای پام رو لمس کرد. با حس خیسی نیشخند زد. وحشیانه شورتم رو از تنم بیرون کشید و خودش رو لای پام تنظیم کرد. صدای خیس بوسه‌هامون، سکوت اتاق رو میشکست. بی مقدمه، یکجا واردم کرد که جیغی از هیجان کشیده و نالیدم: - آروم... دردم اومد. خندید و شروع کرد ضربه زدن بهم. انگار حضور دوربین هورنی ترش کرده بود چون با هیجانی غیر نرمال، کارش رو انجام می‌داد. شاید حدودا ده دقیقه هر دو بی وقفه ناله میکردیم و یادمون رفته بود دوربین داره تموم این صحنه هارو ضبط میکنه. یادمون رفته بود دوربین اونجاست و شده بودیم همون پروانه و امیری که سوای از همه‌ی مشکلاتشون، توی تخت خواب بهمدیگه رحم نمیکردن! بدنم رو غرق بوسه کرد و گفت: - تموم شد خانومم... تموم شد. با احتیاط از روم بلند شده و فیلم رو قطع کرد. نشست کنارم. فیلم سکسمون رو با هم تماشا کردیم و از چیزی که فکر می‌کردیم هم هات تر شده بود. امیر- دیدی؟ هیچ جاش قیافه‌مون نیفتاده. مضطرب پتو رو دور تن برهنه ام کشیده و گفتم: - آره. خب الان باید چیکار کنیم؟ نفس عمیقی کشید و سایت پ*ورن رو باز کرد. داخل سایت، حساب کاربری با یه اسم مستعار ساخت و بعد، مردد بهم نگاه کرد. امیر- به پولش نیاز داریم. بغضم رو فرو داده، با لبخند سر تکون دادم و امیر فیلم سکسمون رو توی سایت پ*ورن، آپلود کرد! اسم من پروانه ست و اسم شوهرم امیر من و شوهرم، تفریحمون این بود گاهی وقتا واسه اینکه خیلی بیشتر تحریک بشیم باهم پ*ورن می‌دیدیم. یه روز که طبق معمول، یه پ*ورن ایرانی نگاه میکردیم، چشممون به تبلیغ سایت خورد. نوشته بود از سکس خودتون برامون ویدئو ارسال کنید و مبلغ 120 دلار تقدیم شما میشه. مبلغ وسوسه انگیزی بود! تصمیم گرفتیم ما هم از سکس خودمون فیلم بگیریم. جوری که قیافه هامون مشخص نباشه... ما فیلم رو برای سایت ارسال کردیم و اس ام اس واریز 120 دلار برامون اومد. ما یک شغل جدید پیدا کرده بودیم! با یه درآمد دلاری فوق العاده! ما هر روز باهم سکس میکردیم و از س*کسمون برای سایت پ*ورن ویدئو میفرستادیم تا اینکه یه ایمیل عجیب و غریب برای شوهرم اومد...🔞🔞🔞 ‼️ سرگذشت واقعی زن و شوهر ایرانی که قربانی سایت های پ.ورن میشن ‼️ ❌بر اساس واقعیت
ادامه مطلب ...
پَـرتـگاهِ لـِذتـــ
🔴این رمان بر اساس واقعیت می‌باشد!🔴 🔴توجه: رمان شامل صحنه هایی‌ست که ممکن است مناسب هر سنینی نباشد! 🔴ژانر: درام، اروتیک🔞، معمایی 🔴به قلم: شاین✨ بقیه رمان های من👇🏼 @shinenovels تبلیغات👇🏼 @shinetabliq
1 204
1
پارت بالاتر
157
0
❤️‍🔥ده دقیقه بعد زایمانم فهمیدم شوهرم و بچم نیست! من موندم و سینه های پر شیر که نمی‌دونستم شیره ی وجودشونو تو دهن کی بریزم... تا این که اون مرد رو دیدم. مرد خداشناسی که به خاطر مردن خواهرش شده بود آوراه شده بود تا برای پسر خواهرش یه دایه پیدا کنه ازم خواست شیر بدم به بچه ای که...
371
0

sticker.webp

239
0
_ از اونجام داره خون میاد ، شورتم کثیف شده دارم میمیرم؟ ساواش با اخم تو موبایل زمزمه کرد _تو جلسه‌ام ، قطع کن صدای لادن از ترس می‌لرزید _توروخدا قطع نکن از جا بلند شد و با جدیت روبه مدیران گفت _از خودتون پذیرایی کنید لطفا ، برمیگردم از اتاق خارج شد و به منشی اشاره زد بیرون بره _حرفت رو بزن لادن نالید _بیا پیشم ساواش اخم کرد دختربچه ای که برای انتقام دزدیده بود حالا 17ساله بود! بزرگ شده بود و وابستگی شدیدی به شکنجه گرش داشت به خودش پوزخند زد شایدم اونطور که باید شکنجه گر نبود! حتما نبود که حالا دختربچه بهانشو میگرفت _تا آخر هفته نمیتونم بیام صدای دختر پر از ناز و التماس شد _ساواش جونم توروخدا جون لادن بیا دیگه کلافه غرید _قسم نخور! _میای؟ تشر زد _ نه! دفعه آخرته وقتی کار نداری مزاحمم میشی لادن _ اخه این گوشی جز شماره تو شماره دیگه ‌ای نمیگیره که! به جون خودم راست میگم داره ازم خون میاد خیلی ترسیدم توروخدا بیا ساواش گیج اخم کرد _چه بلایی سر خودت آوردی؟ _درد دارم ده سال پیش الیاس به ساحل تجاوز کرد و فرداش ساحل خودش رو کشت ساواش دنبال انتقام بود میخواست به خواهر الیاس تجاوز کنه تا رو از بدن خواهر الیاسم تشخیص بدن تا الیاسم مثل ساواش نابود بشه پس دستور دزدیده شدن خواهرش رو داد اما وقتی دختر رو پیشش آوردن سرش سوت کشید‌ دختربچه 7 ساله بود! دختر کوچولوی ریزه میزه ای که مثل جوجه های زیر بارون مونده از شدت سرما و ترس میلرزید! ساواش هیچ راهی نداشت! نه وجدانش اجازه میداد به بچه تجاوز کنه و نه میتونست دختر رو سالم پیش خانوادش برگردونه پس تصمیمی گرفت که زندگی خودش و لادن رو به این نقطه رسوند دختربچه رو برای 10سال تو ویلا زندانی کرد و اجازه نداد حتی برای یک دقیقه با دنیای بیرون ارتباط بگیره دختری که تمام دنیاش از 7 سالگی به بعد خلاصه شد تو یک آدم ، ساواش دانش پژوه _دوباره هوس آشپزی به سرت زد؟ مگه ممنوع نکرده بودم؟ مگه نگفتم بادیگاردا برات غذا میارن؟ _آشپزی نکردم به خدا خودمو نبردیم دستمم نسوزوندم اما دلم درد میکنه صبح که بیدار شدم تو شورتم خون بود! ساواش کرواتش رو شل کرد گرمش شده بود! دخترک ازش ذره ای خجالت نمیکشید به خودش تشر زد چرا باید از تو خجالت بکشه؟ 10سال زندانیش کردی تنها کسی که تو زندگیش دیده تو و بادیگارداتین تو براش همه کسی دخترکوچولوت خجالت کشیدن یاد نگرفته! آروم غرید _اولین باره اینطوری میشی؟ _اوهوم _میدونی بهم دروغ بگی چی میشه مگه نه؟ _اوهوم _خیلی خب برو دوش بگیر _تو میای؟ _نمیام بهت گفتم تا آخر هفته نمیشه ناگهان بغض دخترک منفجر شد _بیا ساواش بهت زده پوف کشید پریود شدن اینطور دل نازکش کرده بود؟! _ برای چی زار میزنی الان؟ نگفتم از گریه بدم میاد؟ پیشم بودی یک فصل کتک میخوردی تا اشکات الکی حروم نشه لادن نالید _من میترسم خونش قطع نمیشه بیا پیشم _هیچ بلایی سرت نیومده فقط پریود شدی _ ساواش پوف کشید ده سال دخترک رو دور از دنیای بیرون نگه داشته بود! _یعنی در ماه یک هفته خونریزی میکنی به بچه ها میگم برات پد بیارن لادن زمزمه کرد _بعد چیکارش کنم؟ ساواش تشر زد _لادن وباره به گریه افتاد _بیا دیگه من دارم میمیرم بادیگاردا نیان از اونا خجالت میکشم ناخواسته لبخند زد _نو خجالتم میدونی چیه؟! پس چرا از من خجالت نمیکشی؟ لادن شونه بالا انداخت _ چون تو ، تویی! حالا میای؟ ساواش نفهمید چی شد که زمزمه کرد _تا یک ساعت دیگه میرسم برو تو حموم جایی رو کثیف نکنی لادن با خنده تماس رو قطع کرد و ساواش عصبی موهاشو چنگ زد بی توجه به جلسه ای نیمه رهاش کرده بود سوار اتومیبلش شد و به جاسوییچی که ده سال پیش ساحل بهش هدیه داده بود خیره شد مشتش رو روی فرمون کوبید _قرار بود انتقام بگیری دختره رو زجر بدی نابودش کنی خودش جواب خودش رو داد _بچه بود! صدایی از اعماق وجودش جواب داد _دیگه که بچه نیست وقتشه این انتقام ده ساله تموم بشه وارد ویلا شد و در رو مثل همیشه قفل کرد خوب میدونست به حرفش گوش داده سمت حمام رفت لادن بغض کرده نالید _اومدی؟ ساواش به پاهای خون آلودش نگاه کرد با این وضع میتونست کارشو بکنه؟ سعی کرد بشه همون ساواشی که جنازه خواهرش رو دیده بود همونقدر بی رحم تا بتونه کارش رو بکنه تا فراموش کنه خودش این دختربچه رو بزرگ کرده دوش آب رو باز کرد و لب زد _در بیار لباساتو تو دلش به دختر التماس کرد که مقاومت کنه اما لادن مثل همیشه گوش به فرمانش بود شلوار و شورت خونی رو درآورد و معذب دستش رو بین پاهاش گرفت _همه جام خونیه! ساواش چشماشو بست و دستشو سمت کمربندش دراز کرد قرار بود این خون بیشترم بشه... ادامه👇🔞😭😭
ادامه مطلب ...
265
0
⁠ ⁠ ‌‌‌‌‌‌‌- شوکه بار دیگر پیام را خواندم. این مرد چه‌طورش بود؟ با صدای زنگ در از جا پریدم. تنها نیم‌تنه و شلوارک جذبی به تن داشتم. چادر رنگی را برداشتم و روی سرم کشیدم. در را باز کردم و با دیدن سهند که تنها یک حوله دور کمرش بسته بود؛ جا خوردم. زندگی در کانادا، روشن‌فکرش کرده بود شاکی گفت: چرا جواب پیامم رو نمیدی؟ چشم درشت کردم و سعی کردم نگاهم روی عضلات او نماند. -چ‌...چی؟ سرخ شدم. این‌مرد زیادی بود. بریده بریده جواب دادم. - دستش را میان موهایش برد و آن هارا بهم ریخت. - این صد بار من توی این ساختمان دیگه مسافر تور نیستم هی نگو شما... سهندم سهندد .... اینو تکرار کن یادت نره... او را پس زد و وارد خانه شد. - نگفتی الان ابت ه... در را بست و دو قدم بلند برداشت و جلویش ایستاد. تند گفت: اب بله وصله... بشکنی زد. - خب بار اول بگو دیگه... من برم حموم جلسه ام دیر شد... به طرف حمام‌چرخید که صدای سرو بلند شد. -نههههه برید واحد خودتون...یعنی خودت... بی توجه به سرو وارد حمام شد. - در چهارچوب حمام ایستاد. - اخه درست نیست...شما...اینجا... سهند لبخند گشادی زد و دوش را باز کرد. - هینی کشید و سرخ شد. سهند در را بست و قهقهه ای زد. - چشم درشت کرد و نگاهی به خودش انداخت، چادرش را بالا و پایین سر کرده بود و انقدر نازک بود که تمام دار و ندارش پیدا بود. جیغ خفه ای کشید و با شنیدن صدای سهند رسما مرد. - سرو ببین چی اینجاست؟ سوتین قرمزته.... 🤤 😐🤣 .... 🔥😌 😼🔞 دختره کارمند پسر و واحد روبروییشه یهو پسره میاد خونه‌اش بره ....😐😐😐😂😂😂
ادامه مطلب ...
93
0
#پارت1 با لحن بدی گفت: دهنتو باز کن بگو کدوم گوری بودی هرزه مردمک چشمام لرزید؛ لبالب از اشک شد و لرزون گفتم: باور میکنی؟ نیشخندی زد و گفت: اگر راستشو بگی چرا که نه!! -من... فقط رفته بودم چندتا رنگ و قلمو بگیرم. حتی... از اسنپ مشخصه.... توی گوشیم هنوز هست... فریاد کشید: تو فکر کردی من خرم؟ تا کی میخوای با آبروی من بازی کنی؟ تا کجـــــــــا؟؟؟ قطره های اشکم از هم سبقت گرفتن و چونم لرزید گفتم: میفهمی چی داری میگی؟ من چه بازی ای با ابروی تو میکنم؟ من پامو کج نمیذارم؛ میفهمی من حاملم؟؟ قدمی جلو اومد؛ از حرص قفسه ی سینش به شدت بالا و پایین میشد -به محض دنیا اومدنش... ازش تست دی ان ای میگیرم تا بفهمم چه کلاهی سرم رفته. بعدم طلاقت میدم بری به جهنم! کمرم به دیوار چسبید و ناباور لب زدم : بهم اعتماد نداری؟ پیشونیشو کنار سرم روی دیوار گذاشت و با بیچارگی نالید: من حتی به خودمم اعتماد ندارم لب باز کردم تا چیزی بگم که انگار توی یه ثانیه آتیش گرفت از بین دندوناش غرید:من اگه غیرت داشتم خودم و تو و این خونه رو باهم آتیش میزدم دستمو بالا آوردم تا روی سینه ی پهنش بذارم و بگم هنوزم میشه از نو بسازیمش؛ بگم عشق بینمون الان آتیشِ زیر خاکستره، روشن میشه، شعله میگیره دوباره. درستش میکنیم اما... دستمو از ساعد گرفت و لحظه به لحظه بیشتر فشرد؛ تا حدی که دستم از شدت درد سفید و صورتم کبود شد آخ بلندی از بین لبام خارج شد که با دست دیگش روی دهنم زد و گفت: -نمی‌خوام صداتو بشنوم. حالیته؟میفهمی حالم ازت به هم میخوره؟ از خودم و از تو متنفرم شادی بفهم اینو با ته مونده ی انرژیم لب زدم: دستم... دستمو محکم به دیوار کوبید که صدای شکستن استخونم با جیغ دردناکم قاطی شد همزمان فریاد کشید: ببر صداتو لعنتی! امشب یا تو رو میکشم یا خودمو سیلی محکمش روی صورتم فرود اومد و فهمیدم باز بساط تکراری این چند وقت به راهه و چقدر احمق بودم که میخواستم از عشقم به امیر صحبت کنم؛ که امید داشتم به درست شدن اوضاع!! انقد به تن بی جونم ضربه زد تا خسته شد و کنار دیوار سر خورد سرشو به دیوار کوبید و زیرلب گفت: ببین ما رو به کجا رسوندی شادی!!این بود زندگی رویاییمون؟که اینجوری بیفتم به جونِ زن حاملم؟ کِی تو مرامم بود که به زن چپ نگاه کنم؟حالا کتک میزنم زن خودمو؟؟ داشت توجیح میکرد؛ میخواست وانمود کنه پشیمونه! پشیمون؟ چه پشیمونی وقتی دو روز دیگه دوباره همین آش و همین کاسه رو داریم؟ به سختی از زمین بلند شدم که درد طاقت فرسایی توی دستم پیچید و لبمو زیر دندون فشردم تا صدام در نیاد سگ جون شده بودم!! گوشه‌ی لباسمو گرفت و آروم گفت: کجا میری؟ دست آسیب دیده‌م رو توی بغلم گرفتم و نالیدم: دست از سرم بردار پیرهنمو ول نکرد؛ محکم تر گرفت و گفت : بیا منو بزن. بیا تلافی کن بیا.... بین حرفش گفتم: که دوباره بیفتی به جونم؟ من بُریدم امیرحسین یزدانی!من تموم شده‌ام. خوبه که امیدی به مادری کردنم نداری تنمو جلو کشیدم و اینبار امیر مقاومتی نکرد خودمو به اتاق خواب رسوندم و گوشی نیمه شکسته ام رو از گوشه ی دیوار برداشتم کار نمی‌کرد... اشک دیدمو تار کرده بود اما با سماجت نگاهمو چرخوندم گوشی امیر روی کنسول بود رفتم سمتش و شماره حنا رو گرفتم پشت دست سالمم رو روی صورت خیسم کشیدم و سعی کردم نفس عمیق بکشم تا دردی که کل تنم رو به گز گز انداخته بود کمتر کنم صدای حنا توی گوشم پیچید و بغضم سنگین تر شد؛ به حدی که نمیتونستم حرف بزنم! حنا: سلام. خوبی امیرحسین؟ زبونم سنگین و دهنم خشک بود؛ انگار از اول عمرم لال بودم! حنا دوباره گفت: الو حسین؟ داری صدامو؟ کمی مکث کرد و با تردید گفت: شادی؟تویی قربونت برم؟ بغضم شکست و با هق هق گفتم: حنا.... حنا بیا به دادم برس دارم میمیرم نگران گفت: چی شده قربونت برم؟حالت بده؟تنهایی خونه؟ امیر نیست؟درد زایمانه؟ -دستم... فکر کنم شکسته... بیا حنا تو رو خدا بیا زودتر -همین الان میام قربونت برم.باز دعواتون شد؟ -بیا بهت میگم... امیر وارد اتاق شد و عصبی گفت:با کی داری حرف میزنی؟به کی آمار میدی؟ بدون اینکه تماس رو قطع کنم لرزون گفتم -اگه... اگه بهم دست بزنی انقد جیغ میکشم تا زودتر از حنا بابام و حاجی بیان به دادم برسن جلوتر اومد؛ به قدری عصبانی بود که پره های بینیش تکون میخورد گفت : تا من نخوام هیچکس نمیتونه پاشو بذاره اینجا حالیته؟ من از هیشکی نمی‌ترسم اینو تو گوشت فرو کن...حتی اون حاج بابای حروم‌لقمه‌ات... میکشمت شادی... نمیذارم اون توله رو پس بندازی عوضی... ادامه رمان 👇🏻 پارت اول رمانه سرچ کن❤️‍🔥 اگر نبود لفت بده 🫠
ادامه مطلب ...
135
0
دختره خدمتکاره یه هتله موقع تمیز کردن اتاق کاندوم پر اسپرم یک میلیارد و برمیدا تا باهاش حامله شه😱 جاروی دسته بلند را به دیوار تکیه دادم و بی‌حوصله پشت گردنم را ماساژ دادم. نگاهی دور تا دور اتاق لوکس کردیم‌ و خسته آهی کشیدم. ملحفه‌ی چروکیده را مچاله کردم و با نیشخند در سبد رخت چرک‌ها انداختم. زرورق مکعبی پاره شده‌ی کاندوم که روی زمین افتاده بود را با چندش برداشتم و در سطل زباله‌ی همراهم انداختم. توت فرنگی؟! چرا میوه‌‌ای به آن دوست داشنتی را زیر سوال میبردند؟! اتاق دیشب برای یکی از خر پول‌های زمانه رزرو بود. از بچه‌های لاندری روم شنیده بودم که هرازگاهی وقتی به کیش می‌آید و می‌خواهد خلوت داشته باشد این اتاق را رزرو می‌کند. مرفه‌ی بی‌درد عالم بود که برای زن بازی‌هایش هم هتلِ به‌نام و پرستاره‌ی ما را در اختیار می‌گرفت. توی دلم حسرت تمام نداشته‌هایم را کشیدم و دختری که یک روزی زنِ این مرد تاجر می‌شد و مادر بچه‌هاش... بدون شک خوشبخت بودن. -باز که رفتی تو فکر... دست بجنبون کلی کار مونده. سطل زباله را برداشتم و تا برای منیژه سر تکان دادم موبایلم ویبره رفت. اسم و شماره‌ی موسی چهارستون تنم را لرزاند. معلوم نبود باز چی از جانم می‌خواست. -بله... سلام. صدای خمار از موادش گوشم را آزرد. -تنِ لَشتو جمع کن آخر هفته بیا خواستگاری و شیرینی خورونته. بغض تمام گلوم را پر کرد. می‌خواستند من را به آن پیرِ خرفت شوهر بدهند که جیره‌یِ کثافت کاری خودشان جور باشد و این وسط با قربانی کردن من به نوایی برسند. فریاد زد: -نشنیدم بگی چشم؟ لبم را گزیدم و برای ده سال هر روز کتک خوردن و تحقیر شدنم به زور گفتم: -چشم. بدون هیچ حرف دیگری قطع کردم و نگاهم بی‌اختیار به کاندوم پر و گره خورده‌ افتاد. -منیژه؟ با این که چندشم می‌شد ولی برداشتم و چند ثانیه زمان برد تا داخل سطل انداختمش. -بگو. از فکرِ توی سرم ترسیدم... ولی مرگ یک بار و شیون هم یک بار... یا می‌شد یا خودم را می‌کشتم تا اسیر آن مرد هفتاد ساله نشوم. این زندگی کوفتی که من داشتم فقط به درد ریسک کردن می‌خورد چون حتی اگر می‌بردی هم بازنده بودی. -چقدر طول میکشه تا بفهمی حامله شدی؟ با حسرت جوابم را داد. -سه هفته... یک ماه... چطور پرسیدی؟ کاندوم را لمس کردم... داخلش میلیون‌ها اسپرم از یک تاجر میلیاردر بود. چیزی شبیه یک برگ برنده‌ی بزرگ داخل این اتاق جا مانده بود. صدای توی سرم را بلند بلند برای خودم تکرار کردم: "باید حامله بشم" ➿️این رمان از یک ماجرای واقعی در آمریکا اقتباس شده است➿️
ادامه مطلب ...
250
0
- نوک سینتو پشه نیش زده؟ با خجالت بهش نگاه کردم. - نه. بچه دندون داره گاز زده چیزی نیست. نوچی کرد و نزدیکم شد. سینمو گرفت تو دستش که با نفس قطع شده نالیدم: - اقا امین. - جان. بذار نگاش کنم پماد بزنم. با حرارت لب زدم: - این کار درست نیس... با نشستن لباش دور سینم... ❌دایه بچه‌ای شدم که داییش دلش پیش من گیر بود و..‌
456
1

sticker.webp

315
0
_ از اونجام داره خون میاد ، شورتم کثیف شده دارم میمیرم؟ ساواش با اخم تو موبایل زمزمه کرد _تو جلسه‌ام ، قطع کن صدای لادن از ترس می‌لرزید _توروخدا قطع نکن از جا بلند شد و با جدیت روبه مدیران گفت _از خودتون پذیرایی کنید لطفا ، برمیگردم از اتاق خارج شد و به منشی اشاره زد بیرون بره _حرفت رو بزن لادن نالید _بیا پیشم ساواش اخم کرد دختربچه ای که برای انتقام دزدیده بود حالا 17ساله بود! بزرگ شده بود و وابستگی شدیدی به شکنجه گرش داشت به خودش پوزخند زد شایدم اونطور که باید شکنجه گر نبود! حتما نبود که حالا دختربچه بهانشو میگرفت _تا آخر هفته نمیتونم بیام صدای دختر پر از ناز و التماس شد _ساواش جونم توروخدا جون لادن بیا دیگه کلافه غرید _قسم نخور! _میای؟ تشر زد _ نه! دفعه آخرته وقتی کار نداری مزاحمم میشی لادن _ اخه این گوشی جز شماره تو شماره دیگه ‌ای نمیگیره که! به جون خودم راست میگم داره ازم خون میاد خیلی ترسیدم توروخدا بیا ساواش گیج اخم کرد _چه بلایی سر خودت آوردی؟ _درد دارم ده سال پیش الیاس به ساحل تجاوز کرد و فرداش ساحل خودش رو کشت ساواش دنبال انتقام بود میخواست به خواهر الیاس تجاوز کنه تا رو از بدن خواهر الیاسم تشخیص بدن تا الیاسم مثل ساواش نابود بشه پس دستور دزدیده شدن خواهرش رو داد اما وقتی دختر رو پیشش آوردن سرش سوت کشید‌ دختربچه 7 ساله بود! دختر کوچولوی ریزه میزه ای که مثل جوجه های زیر بارون مونده از شدت سرما و ترس میلرزید! ساواش هیچ راهی نداشت! نه وجدانش اجازه میداد به بچه تجاوز کنه و نه میتونست دختر رو سالم پیش خانوادش برگردونه پس تصمیمی گرفت که زندگی خودش و لادن رو به این نقطه رسوند دختربچه رو برای 10سال تو ویلا زندانی کرد و اجازه نداد حتی برای یک دقیقه با دنیای بیرون ارتباط بگیره دختری که تمام دنیاش از 7 سالگی به بعد خلاصه شد تو یک آدم ، ساواش دانش پژوه _دوباره هوس آشپزی به سرت زد؟ مگه ممنوع نکرده بودم؟ مگه نگفتم بادیگاردا برات غذا میارن؟ _آشپزی نکردم به خدا خودمو نبردیم دستمم نسوزوندم اما دلم درد میکنه صبح که بیدار شدم تو شورتم خون بود! ساواش کرواتش رو شل کرد گرمش شده بود! دخترک ازش ذره ای خجالت نمیکشید به خودش تشر زد چرا باید از تو خجالت بکشه؟ 10سال زندانیش کردی تنها کسی که تو زندگیش دیده تو و بادیگارداتین تو براش همه کسی دخترکوچولوت خجالت کشیدن یاد نگرفته! آروم غرید _اولین باره اینطوری میشی؟ _اوهوم _میدونی بهم دروغ بگی چی میشه مگه نه؟ _اوهوم _خیلی خب برو دوش بگیر _تو میای؟ _نمیام بهت گفتم تا آخر هفته نمیشه ناگهان بغض دخترک منفجر شد _بیا ساواش بهت زده پوف کشید پریود شدن اینطور دل نازکش کرده بود؟! _ برای چی زار میزنی الان؟ نگفتم از گریه بدم میاد؟ پیشم بودی یک فصل کتک میخوردی تا اشکات الکی حروم نشه لادن نالید _من میترسم خونش قطع نمیشه بیا پیشم _هیچ بلایی سرت نیومده فقط پریود شدی _ ساواش پوف کشید ده سال دخترک رو دور از دنیای بیرون نگه داشته بود! _یعنی در ماه یک هفته خونریزی میکنی به بچه ها میگم برات پد بیارن لادن زمزمه کرد _بعد چیکارش کنم؟ ساواش تشر زد _لادن وباره به گریه افتاد _بیا دیگه من دارم میمیرم بادیگاردا نیان از اونا خجالت میکشم ناخواسته لبخند زد _نو خجالتم میدونی چیه؟! پس چرا از من خجالت نمیکشی؟ لادن شونه بالا انداخت _ چون تو ، تویی! حالا میای؟ ساواش نفهمید چی شد که زمزمه کرد _تا یک ساعت دیگه میرسم برو تو حموم جایی رو کثیف نکنی لادن با خنده تماس رو قطع کرد و ساواش عصبی موهاشو چنگ زد بی توجه به جلسه ای نیمه رهاش کرده بود سوار اتومیبلش شد و به جاسوییچی که ده سال پیش ساحل بهش هدیه داده بود خیره شد مشتش رو روی فرمون کوبید _قرار بود انتقام بگیری دختره رو زجر بدی نابودش کنی خودش جواب خودش رو داد _بچه بود! صدایی از اعماق وجودش جواب داد _دیگه که بچه نیست وقتشه این انتقام ده ساله تموم بشه وارد ویلا شد و در رو مثل همیشه قفل کرد خوب میدونست به حرفش گوش داده سمت حمام رفت لادن بغض کرده نالید _اومدی؟ ساواش به پاهای خون آلودش نگاه کرد با این وضع میتونست کارشو بکنه؟ سعی کرد بشه همون ساواشی که جنازه خواهرش رو دیده بود همونقدر بی رحم تا بتونه کارش رو بکنه تا فراموش کنه خودش این دختربچه رو بزرگ کرده دوش آب رو باز کرد و لب زد _در بیار لباساتو تو دلش به دختر التماس کرد که مقاومت کنه اما لادن مثل همیشه گوش به فرمانش بود شلوار و شورت خونی رو درآورد و معذب دستش رو بین پاهاش گرفت _همه جام خونیه! ساواش چشماشو بست و دستشو سمت کمربندش دراز کرد قرار بود این خون بیشترم بشه... ادامه👇🔞😭😭
ادامه مطلب ...
311
0
-آن چیست که تخم دارد اما پرنده نیست، مار هست اما خزنده نیست، میله نیست اما پرده می‌زند.🔞 رباب با چشمانی گرد شده به من نگاه می‌کرد. خندیدم. -خب بگو دیگه رباب جون… چیستانه. لب گزید‌ و لپ‌هایش سرخ شد. چارقدش را جلو کشید. -حیا کن دختر این چیزا چیه میگی؟! بی مقاومت خندیدم و قری به سرم دادم و به موهای بلندم پیچ و تابی دادم. -رباب جون یه امروز پسر بدخلق شما نیستا…بدو بگو چی میشه خب یکم شیطنت که به جایی برنمیخوره. -ببخشید میون چیستانتون برگشتم… رباب شناسنامه منو ندیدی؟ وحشت زده سر جا خشک شدم. صدای سهند بود. رباب هل شده گفت: -چ…چرا تو اتاقه… الان میرم بیارم. و به دنبال این حرف با سرعت از پذیرایی بیرون رفت. صدای پای سهند روی سرامیک های خانه اکو میشد. سایه اش که روی صورتم افتاد، نفس در سینه ام حبس شد و زمزمه اش، تیر خلاصی بر نفس هایم بود. -موقعی استخدامت کردم نگفته بودی اینقدر چیستان بلدی که‌ به‌ مادر پیر من بگی کوچولو. چشمانم روی هم افتاد و سرش نزدیک تر امد. -ادامه چیستانت رو میخوای من‌ ادامه ‌بدم؟ لبم را محکم به دندان گرفتم. این روی شیطنت امیزش را ندیده بود مه به لطف گاف خودم انلاک شده بود. -مثلا سوراخ‌ میکنه اما مته نیست، میسوزونه اما آتیش نیست، آب میده اما شلنگ‌ نیست، سفته اما چوب نیست. حالا چیه؟ گونه‌هایم انگار آتیش گرفته بود که اینطور میسوخت. -حالا تا اینجا اومدیم، باید خودت جواب بدی تا اجازه ادامه‌ کارتو‌ داشته باشی. رنگ از چهره ام‌ پرید و‌ ترسیده ‌نگاهش کردم و نالیدم. -سهندخان… سری به دو طرف تکان داد. -یا اسمشو بگو یا بهش اشاره کن… زودباش وقت تنگه تا رباب میاد وقت داری این شغل رو برای خودت حفظ کنی. لبم را آنقدر محکم گزیده بودم که طعم شوری خون ‌را در دهانم‌ احساس می‌کردم. مردد مانده بودم‌که پچ زد. -دست بذار روش… حیران در چشمانش زل زدم. -سهند… -ه…هیس… دست بذار روش. قلبم آنقدر تند میتپید که صدایش گوش خودم کور کرده بود. با تنی گر گرفته سر پایین انداختم. به برجستگی روی شلوارش خیره شدم و لعنت به من که خودم این بازی خطرناک را شروع کرده بودم. دست لرزان و یخ زده ام را بالا آوردم و روی برجستگی زیر شلوارش گذاشتم. از گرمی‌اش کف دستم گرم شد و پچ پچ گرم و پر حرارتش، جان از تنم برد. -همینی که دستتو گذاشتی روش می‌خوادت… مخصوصا با این‌ موهای بلند و سوتین سرخی که از زیر تیشرت نازکت توی چشم میزنه… امشب بعد‌ خوابیدن رباب نوبت سر زدنت به اتاق منه. با یاداوری لباس تنم وحشت زده هینی کشیدم و سهند با چشمانی شیطنت آمیز نگاهم‌کرد. صدای رباب از دور می آمد که خبر از پیدا شدن شناسنامه‌ میداد. هنوز در تعلل فرار بودم که به یک باره صورت سهند جلو آمد و گونه ام داغ شد و با صدای متحیر رباب به یک‌ باره زیر پاهایم خالی شد. -تو چیکار کردی سهند؟؟؟!!! 🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞 داره دختره رو بوس میکنه که یهو ‌مادر مذهبیش سر می‌رسه و توی پارت بعدی مجبورشون میکنه تا…🔞
ادامه مطلب ...
126
0
#پارت1 با لحن بدی گفت: دهنتو باز کن بگو کدوم گوری بودی هرزه مردمک چشمام لرزید؛ لبالب از اشک شد و لرزون گفتم: باور میکنی؟ نیشخندی زد و گفت: اگر راستشو بگی چرا که نه!! -من... فقط رفته بودم چندتا رنگ و قلمو بگیرم. حتی... از اسنپ مشخصه.... توی گوشیم هنوز هست... فریاد کشید: تو فکر کردی من خرم؟ تا کی میخوای با آبروی من بازی کنی؟ تا کجـــــــــا؟؟؟ قطره های اشکم از هم سبقت گرفتن و چونم لرزید گفتم: میفهمی چی داری میگی؟ من چه بازی ای با ابروی تو میکنم؟ من پامو کج نمیذارم؛ میفهمی من حاملم؟؟ قدمی جلو اومد؛ از حرص قفسه ی سینش به شدت بالا و پایین میشد -به محض دنیا اومدنش... ازش تست دی ان ای میگیرم تا بفهمم چه کلاهی سرم رفته. بعدم طلاقت میدم بری به جهنم! کمرم به دیوار چسبید و ناباور لب زدم : بهم اعتماد نداری؟ پیشونیشو کنار سرم روی دیوار گذاشت و با بیچارگی نالید: من حتی به خودمم اعتماد ندارم لب باز کردم تا چیزی بگم که انگار توی یه ثانیه آتیش گرفت از بین دندوناش غرید:من اگه غیرت داشتم خودم و تو و این خونه رو باهم آتیش میزدم دستمو بالا آوردم تا روی سینه ی پهنش بذارم و بگم هنوزم میشه از نو بسازیمش؛ بگم عشق بینمون الان آتیشِ زیر خاکستره، روشن میشه، شعله میگیره دوباره. درستش میکنیم اما... دستمو از ساعد گرفت و لحظه به لحظه بیشتر فشرد؛ تا حدی که دستم از شدت درد سفید و صورتم کبود شد آخ بلندی از بین لبام خارج شد که با دست دیگش روی دهنم زد و گفت: -نمی‌خوام صداتو بشنوم. حالیته؟میفهمی حالم ازت به هم میخوره؟ از خودم و از تو متنفرم شادی بفهم اینو با ته مونده ی انرژیم لب زدم: دستم... دستمو محکم به دیوار کوبید که صدای شکستن استخونم با جیغ دردناکم قاطی شد همزمان فریاد کشید: ببر صداتو لعنتی! امشب یا تو رو میکشم یا خودمو سیلی محکمش روی صورتم فرود اومد و فهمیدم باز بساط تکراری این چند وقت به راهه و چقدر احمق بودم که میخواستم از عشقم به امیر صحبت کنم؛ که امید داشتم به درست شدن اوضاع!! انقد به تن بی جونم ضربه زد تا خسته شد و کنار دیوار سر خورد سرشو به دیوار کوبید و زیرلب گفت: ببین ما رو به کجا رسوندی شادی!!این بود زندگی رویاییمون؟که اینجوری بیفتم به جونِ زن حاملم؟ کِی تو مرامم بود که به زن چپ نگاه کنم؟حالا کتک میزنم زن خودمو؟؟ داشت توجیح میکرد؛ میخواست وانمود کنه پشیمونه! پشیمون؟ چه پشیمونی وقتی دو روز دیگه دوباره همین آش و همین کاسه رو داریم؟ به سختی از زمین بلند شدم که درد طاقت فرسایی توی دستم پیچید و لبمو زیر دندون فشردم تا صدام در نیاد سگ جون شده بودم!! گوشه‌ی لباسمو گرفت و آروم گفت: کجا میری؟ دست آسیب دیده‌م رو توی بغلم گرفتم و نالیدم: دست از سرم بردار پیرهنمو ول نکرد؛ محکم تر گرفت و گفت : بیا منو بزن. بیا تلافی کن بیا.... بین حرفش گفتم: که دوباره بیفتی به جونم؟ من بُریدم امیرحسین یزدانی!من تموم شده‌ام. خوبه که امیدی به مادری کردنم نداری تنمو جلو کشیدم و اینبار امیر مقاومتی نکرد خودمو به اتاق خواب رسوندم و گوشی نیمه شکسته ام رو از گوشه ی دیوار برداشتم کار نمی‌کرد... اشک دیدمو تار کرده بود اما با سماجت نگاهمو چرخوندم گوشی امیر روی کنسول بود رفتم سمتش و شماره حنا رو گرفتم پشت دست سالمم رو روی صورت خیسم کشیدم و سعی کردم نفس عمیق بکشم تا دردی که کل تنم رو به گز گز انداخته بود کمتر کنم صدای حنا توی گوشم پیچید و بغضم سنگین تر شد؛ به حدی که نمیتونستم حرف بزنم! حنا: سلام. خوبی امیرحسین؟ زبونم سنگین و دهنم خشک بود؛ انگار از اول عمرم لال بودم! حنا دوباره گفت: الو حسین؟ داری صدامو؟ کمی مکث کرد و با تردید گفت: شادی؟تویی قربونت برم؟ بغضم شکست و با هق هق گفتم: حنا.... حنا بیا به دادم برس دارم میمیرم نگران گفت: چی شده قربونت برم؟حالت بده؟تنهایی خونه؟ امیر نیست؟درد زایمانه؟ -دستم... فکر کنم شکسته... بیا حنا تو رو خدا بیا زودتر -همین الان میام قربونت برم.باز دعواتون شد؟ -بیا بهت میگم... امیر وارد اتاق شد و عصبی گفت:با کی داری حرف میزنی؟به کی آمار میدی؟ بدون اینکه تماس رو قطع کنم لرزون گفتم -اگه... اگه بهم دست بزنی انقد جیغ میکشم تا زودتر از حنا بابام و حاجی بیان به دادم برسن جلوتر اومد؛ به قدری عصبانی بود که پره های بینیش تکون میخورد گفت : تا من نخوام هیچکس نمیتونه پاشو بذاره اینجا حالیته؟ من از هیشکی نمی‌ترسم اینو تو گوشت فرو کن...حتی اون حاج بابای حروم‌لقمه‌ات... میکشمت شادی... نمیذارم اون توله رو پس بندازی عوضی... ادامه رمان 👇🏻 پارت اول رمانه سرچ کن❤️‍🔥 اگر نبود لفت بده 🫠
ادامه مطلب ...
152
0
-زنت ام اس داره، این بیماری به خاطر فکر و خیال زیاد و ضعف سیستم ایمنی ایجاد میشه، چه بلایی سر این دختر اومدا؟! شادمهر شوکه سر بلند کرد و به خواهرش نگاه کرد. -چی؟! شادی پوزخندی زد و با حرص نگاه به برادرش کرد. -دس خوش آقای دکتر. تو که خودت بهتر می‌دونی این بیماری قابل درمان نیست. چرا گذاشتی به اینجا بکشه که....باید کنترلش می‌کردی. شادمهر کفری از حرف هایی که اصلاً از آن سر در نمی اورد چنگی به موهایش زد و در صورت شادی براق شد. -چی میگی شادی؟ کی ام اس داره؟ زن من؟ سپیده!؟ -بله! آقای غافل! منم همین امروز فهمیدم. داشت از دوستش می‌پرسید ببینه بهزیستی یا کمیته امداد کمک میکنه واسه امپول؟ شادمهر تو این همه ثروت داری! زنت لنگِ پولِ آمپولشه؟ داشت می گفت دیروز خونه نبودید تشنج کرده.... گوش های شادمهر شروع به سوت کشیدن کرد و دیگر هیچس نشنید. با عجله دوتا یکی پله هارا باز کرد و درِ اتاق را با شدت باز کرد. سپیده ترسیده از جا پرید و قامت رعنای شادمهر را نگاه کرد. -سلام آقا! کی اومدید؟ چی شده!؟ شادمهر نفس زنان مقابل زن ایستاد. -چرا بهم نگفتی!؟ -چیو!؟ عصبی از طفره رفتنش گلدانِ روی میز را روی زمین کوبید و عربده کشید. -چرا بهم نگفتی ام اس داری؟ چرا نگفتی بیماریت انقدر پیشرفت کرده که تشنج می‌کنی؟ چرا نگفتی لنگ داروهاتی ها با وجودِ اینکه منِ بی غیرت شوهرتم میخوای از بهزیستی و کمیته امداد کمک بگیری!؟هااااا!؟ شانه‌های زن از ترس جمع شد، از کجا فهمید...نکند... -آقا...توروخدا آروم باش...کی...کی بهتون گفته. شادمهر عصبی به سمتش رفت و بازوهایش را گرفت و محکم تکان داد. -الان این مهمه؟ اینکه من از کجا فهمیدم؟ جواب منو بده سپیده، چند وقتِ قهمیدی و به منِ بی شرف نگفتی!؟ سپیده دیگر مقاوتی به برای نگه داشتنِِ اشک هایش نکرد. با گریه لب زد: -آقا توروخدا به خودتون فحش ندید. ارزششو نداره. عصبی در صورتش داد زد: -چی ارزش نداره؟ اینکه زنم ام اس پیشرفته داره؟اینکه جونش در خطره!؟ اشک های دخترک بیشتر شدت گرفت. دست روی سینه‌ی شادمهر گذاشت و سعی کرد ارامش کند. اما این مرد ارام و قرار در کارش نبود. -چرا بهم نگفتی...چرا بهم نگفتی لعنتی...چرا داروهاتو، آمپولاتو به موقع مصرف نکردی که انقدر پیشرفته شه. به خاطر پول؟ انقدر منو کم دیدی سپیده؟ انقدر کم دیدیم که حاضر نشدی بهم بگی؟ -نگو اینجور آقا. شما مگه کم به من لطف کردید؟ بچه‌ی مُردمو خاک کردید، از شوهر معتادم طلاقمو گرفتید. اوردیتم تو این عمارت، بهترین غدا بهترین لباس....یه ادم مگه چقدر میتونه سربار باشه؟ من بمیرم شما هم یه نفس راحت از دستم بک.... و این سیلی محکم شادمهر بود که نطقش را برید و اجازه نداد ادامه دهد. چشم های مرد به اشک نشسته شده بود و در حالی که از خشم داشت منفجر می‌شد عربده زد. -ببند دهنتو....ببند دهنتو. کور بودی اون همه عشق منو ندیدی؟ ندیدی اگه نباشی، اگه از سر کار میام تو استقبالم نیای، با اون دستپختِ خوشمزه‌ت برام غذا درست نکنی من می خوام چیکار کنم؟ هان لعنتی؟ تو رحمت به من نیومد؟ حالا دیگر شادمهر هم بی محابا اشک می‌ریخت و خشمش را روی وسایل خالی می کرد. ترسیده بود، ترسیده بود از نبود این زنِ مظلوم و ارام که منبع ارامشش شده بود. اینه‌ی میز ارایش را که شکست دست خودش هم همزمان برید و سپیده گریان به سمتش دوید. -آقا...توروخدا، مرگ من..نکن اینکارو.... شادمهر همزمان با سپیده روی زمین اوار شد و شانه هایش از هق هق مردانه لرزید. سپیده به خواب هم نمی‌دید این مرد انقدر گرفتارش شود و همین حالش را بد کرده بود. احساس گیجی داشت، یک حالت آشنا...نه! داشت تشنج می کرد. قبل از این فرصت کاری پیدا کند بدنش شروع به لرزیدن کرد. با افتادنش روی زمین شادمهر وحشت زده دست و پایش را بین پاهایش قفل کرد و همان طور که دستش را لای دندان های سپیده می گذاشت داد زد. -شادییی....زنگ بزن اورژانش...یا ابلفضل....
ادامه مطلب ...
312
1
#دیارعروسک‌ها چشم غره‌ای به معنی «خفه شو! جلوی دختره همه چی نگو.» رفتم و وقتی به معنای «اوکی داداش، دهنم‌و می‌بندم چشم رو هم گذاشت.» از اتاق بیرون رفتم. کارهای ترخیصش را انجام دادم و به اتاق برگشتم. هنوز کمی گیج بود پس از نزدیک مراقب بودم روی زمین نیفتد. با صدای آرامی که ایلماه قادر به شنیدنش نبود دم گوشم گفت: _داداش حالا جدی جواب فاطمه سلطان‌و چی بدم؟ نصف شب با سر شکافته برم خونه؟ _نه. می‌برمت خونه خودم. با حالتی نمایشی به سمتم برگشت. _یعنی من‌و گردن می‌گیری؟ _اگه دهنت‌و نبندی نه! سوار ماشین شدیم و با سرعت به سمت خانه راندم. دوباره سردرد داشت سراغم می‌آمد. وقتی رسیدیم کلید را به ایلماه دادم و اشاره کردم جلوتر برود و در را باز کند تا بهرام را که عمدا خودش را آویزانم کرده بود و ادای بد حال ها را در می‌آورد کشان کشان داخل ببرم. وارد خانه که شد خودش را روی مبل انداخت و اعلام کرد. _من رو تخت می‌خوابم! _خوابش‌و ببینی. _یه‌کم آدم باش. من مجروحم می‌فهمی؟ یعنی راضی می‌شی رفیقت که تو قمه کشی کتک خورده رو زمین بخوابه؟ در vip بیش از پارت جلوتریم عزیزان 😍❤️ یعنی یک سال جلوتر از کانال عمومی 😮 کلی اتفاق هیجان انگیز بین ایلماه و جاوید افتاده 🤪 برای عضویت به ادمین پیام بدید. اختلاف پارت‌ها بیشتر بشه، هزینه عضویت متاسفانه بیشتر میشه. فعلا ۲۸ تومان هست
ادامه مطلب ...
3 133
10
ناگهان کسی گفت: _هوی! و جلویمان پرید. «هین» بلندی گفتم و دست روی قلبم گذاشتم. جاوید دستش را روی شانه‌ام گذاشت و چشم غره‌ی غلیظی به سارا رفت. _وحشی! ترسوندیش! سارا ابرویی بالا انداخت. _اوهوع! کیشته بابا! دلم خواست بترسونمش! دوست خودمه اصلا! جاوید هم ابرو بالا انداخت و گفت: _دوستت زن منه! سارا حق به جانب گفت: _قبل از این‌که زن تو باشه دوست من بود! جاوید پوزخندی زد و گفت: _در واقع، قبل از این‌که دوست تو باشه زن من شد! سارا جوابی نداشت و چشمانش را ریز کرد و نگاه بدی به جاوید انداخت. من هم مطمئنن سرخ شده بودم چون احساس می‌کردم حرارت از گونه‌ام بیرون می‌زند. تنها کسی که با لبخندی پیروزمندانه ایستاده بود جاوید بود. سارا با همین چشمان ریز شده دستش را دور دست من حلقه کرد و گفت: _بریم حرف بزنیم! جاوید با همان لبخند اعصاب خرد کن دستش را دور شانه‌ام انداخت و مرا به سمت خودش کشید. _خیر! ایلماه خسته‌ست، می‌خواد یه‌کم بخوابه! شب حرف می‌زنید. بیایید ویپ ببینیم چه خبره تو عمارت سالاری‌ها😁 آیدی ادمین برای گرفتن شماره کارت و ارسال شات. حتما بگید برای چه رمانی بهشون پیام دادید.
ادامه مطلب ...
3 012
1
- نوک سینتو پشه نیش زده؟ با خجالت بهش نگاه کردم. - نه. بچه دندون داره گاز زده چیزی نیست. نوچی کرد و نزدیکم شد. سینمو گرفت تو دستش که با نفس قطع شده نالیدم: - اقا امین. - جان. بذار نگاش کنم پماد بزنم. با حرارت لب زدم: - این کار درست نیس... با نشستن لباش دور سینم... ❌دایه بچه‌ای شدم که داییش دلش پیش من گیر بود و..‌
316
1

sticker.webp

388
0
⁠ - شرطتت قبول. 700 میلیون کلیه‌ام رو میفروشم بهت... برای صاف کردن بدهی بابام میخوامش سهند پا روی پا انداخت و خودش را جلو کشید. - به عواقبش فکر کردی؟ جدیت سهند، به لکنت انداختتش. - ب... بله آقا... به مامانم نمیگم... پوزخند زد. - شکلات ک قرار نیس دراری که به مامانت نگی، کلیه اس... بگی نگی میفهمن... - نه... میخوام بگم دو سه هفته میرم سر یه کاری یه شهر دیگه... - بعد عمل میخوای کجا بری؟ بیمارستان فقط چند روز نگهت میداره. سر پایین انداخت. - اگر اجازه بدین بیام عمارت... سهند به پشتی صندلی‌اش تکیه داد. - بیای عمارت زرین؟ مگه کاروانسراست؟ - از 700 تومن کم کنین پولش رو... سهند نچی کرد. -نه... این هزینه اش با بقیه هزینه ها فرق می کنه... من پول نقد قبول نمیکنم، یه جوردیگه باید بپردازیش. لب گزید. - چه طوری؟ دستش را زیر چانه‌اش قفل کرد. - صیغه میشی... سنگکوب کرد. قفل کرده بود. در جا خشک شد. سهند از پشت میزش بلند شد و به طرفش آمد. روبرویش ایستاد. سرو اولین حرفی ک به زبانش آمد را گفت: - آقا.... من.... من دخترم.... اجازه پدرم... سهند میان حرفش پرید: - فروختت.. چشم درشت کرد: - چی؟ دمی گرفت. - پیش پای تو اینجا بود گفت دخترم رو میدم، بدهی‌ام رو صاف کن. گفتم باش. امضا کرد و رفت. بغض بختک شد و به جانش افتادنفس کم آورده بود. او میخواست کلیه اش را برای صاف کردن بدهی پدرش بفروشه و پدرش دنبال مشتری برای فروختن خودش بود... هیستریک خندید. سهند قدمی جلو گذاشت و بازوهایش را گرفت. نگران گفت: - سرو..به من نگاه کن. می لرزید و تعادل نداشت. سهند زیر لب کلافه گفت: خدا لعنتت کنه محمود. سرو با ضرب او را کنار زد و از جدا شد. عصبی دستش را روی دکمه اولش گذاشت و ان را باز کرد. - داری چه غلطی می کنی؟ پر بغض و هیستریک خندید. - کاری که بابام دوست داره... میخوام زن خوبی برات باشم... دستش را میان موهایش برد و کلافه گفت: - بس کن سرو... بی توجه به سهند مانتویش را در آورد. شالش را باز کرد و کنار انداخت. موهایش را باز کرد موهای خرماییو شلاقی اش دورش را گرفتند. - بسه... تلو تلو میخورد و اشک جلو دیدگانش را گرفته بود. دستش روی دکمه شلوارش که نشست سهند قدم های باقی مانده را بلند برداشت و او را محکم در اغوش کشید لبهایش را جمع کرد. اشک در چشمانش حلقه زده بود. - ببخشید من همینقدر بلدم... اخه... قبل از این بابام نفروخته بودتم... ولی نگران نباش یاد میگیرم... تمکینت میکنم محکم در آغوش فشردتش. -هیس... اون غلط کرد... میفهمی؟ اون غلط کرد.... میای عمارت میشی ملکه اون قصر... آرزو دیدنت رو به دلشون میذارم... 🔞♨️ خلاصه❌👇🏻 ❌ سرو روزبه دختری که‌توی بهزیستی بزرگ‌شده و اون عاشق سهندخان سهرابیان میشه و این اولشه... سرو حاضر میشه از جون خودش بگذره و زیر تیغ عمل #جراحی بره... به قیمت چی؟ پرداخت بدهی بابای معتادش اما نمیدونه که پدرش اون رو به سهند #فروخته و مجبوره که زنش بشه اما... ❌
ادامه مطلب ...
142
0
#پارت1 با لحن بدی گفت: دهنتو باز کن بگو کدوم گوری بودی هرزه مردمک چشمام لرزید؛ لبالب از اشک شد و لرزون گفتم: باور میکنی؟ نیشخندی زد و گفت: اگر راستشو بگی چرا که نه!! -من... فقط رفته بودم چندتا رنگ و قلمو بگیرم. حتی... از اسنپ مشخصه.... توی گوشیم هنوز هست... فریاد کشید: تو فکر کردی من خرم؟ تا کی میخوای با آبروی من بازی کنی؟ تا کجـــــــــا؟؟؟ قطره های اشکم از هم سبقت گرفتن و چونم لرزید گفتم: میفهمی چی داری میگی؟ من چه بازی ای با ابروی تو میکنم؟ من پامو کج نمیذارم؛ میفهمی من حاملم؟؟ قدمی جلو اومد؛ از حرص قفسه ی سینش به شدت بالا و پایین میشد -به محض دنیا اومدنش... ازش تست دی ان ای میگیرم تا بفهمم چه کلاهی سرم رفته. بعدم طلاقت میدم بری به جهنم! کمرم به دیوار چسبید و ناباور لب زدم : بهم اعتماد نداری؟ پیشونیشو کنار سرم روی دیوار گذاشت و با بیچارگی نالید: من حتی به خودمم اعتماد ندارم لب باز کردم تا چیزی بگم که انگار توی یه ثانیه آتیش گرفت از بین دندوناش غرید:من اگه غیرت داشتم خودم و تو و این خونه رو باهم آتیش میزدم دستمو بالا آوردم تا روی سینه ی پهنش بذارم و بگم هنوزم میشه از نو بسازیمش؛ بگم عشق بینمون الان آتیشِ زیر خاکستره، روشن میشه، شعله میگیره دوباره. درستش میکنیم اما... دستمو از ساعد گرفت و لحظه به لحظه بیشتر فشرد؛ تا حدی که دستم از شدت درد سفید و صورتم کبود شد آخ بلندی از بین لبام خارج شد که با دست دیگش روی دهنم زد و گفت: -نمی‌خوام صداتو بشنوم. حالیته؟میفهمی حالم ازت به هم میخوره؟ از خودم و از تو متنفرم شادی بفهم اینو با ته مونده ی انرژیم لب زدم: دستم... دستمو محکم به دیوار کوبید که صدای شکستن استخونم با جیغ دردناکم قاطی شد همزمان فریاد کشید: ببر صداتو لعنتی! امشب یا تو رو میکشم یا خودمو سیلی محکمش روی صورتم فرود اومد و فهمیدم باز بساط تکراری این چند وقت به راهه و چقدر احمق بودم که میخواستم از عشقم به امیر صحبت کنم؛ که امید داشتم به درست شدن اوضاع!! انقد به تن بی جونم ضربه زد تا خسته شد و کنار دیوار سر خورد سرشو به دیوار کوبید و زیرلب گفت: ببین ما رو به کجا رسوندی شادی!!این بود زندگی رویاییمون؟که اینجوری بیفتم به جونِ زن حاملم؟ کِی تو مرامم بود که به زن چپ نگاه کنم؟حالا کتک میزنم زن خودمو؟؟ داشت توجیح میکرد؛ میخواست وانمود کنه پشیمونه! پشیمون؟ چه پشیمونی وقتی دو روز دیگه دوباره همین آش و همین کاسه رو داریم؟ به سختی از زمین بلند شدم که درد طاقت فرسایی توی دستم پیچید و لبمو زیر دندون فشردم تا صدام در نیاد سگ جون شده بودم!! گوشه‌ی لباسمو گرفت و آروم گفت: کجا میری؟ دست آسیب دیده‌م رو توی بغلم گرفتم و نالیدم: دست از سرم بردار پیرهنمو ول نکرد؛ محکم تر گرفت و گفت : بیا منو بزن. بیا تلافی کن بیا.... بین حرفش گفتم: که دوباره بیفتی به جونم؟ من بُریدم امیرحسین یزدانی!من تموم شده‌ام. خوبه که امیدی به مادری کردنم نداری تنمو جلو کشیدم و اینبار امیر مقاومتی نکرد خودمو به اتاق خواب رسوندم و گوشی نیمه شکسته ام رو از گوشه ی دیوار برداشتم کار نمی‌کرد... اشک دیدمو تار کرده بود اما با سماجت نگاهمو چرخوندم گوشی امیر روی کنسول بود رفتم سمتش و شماره حنا رو گرفتم پشت دست سالمم رو روی صورت خیسم کشیدم و سعی کردم نفس عمیق بکشم تا دردی که کل تنم رو به گز گز انداخته بود کمتر کنم صدای حنا توی گوشم پیچید و بغضم سنگین تر شد؛ به حدی که نمیتونستم حرف بزنم! حنا: سلام. خوبی امیرحسین؟ زبونم سنگین و دهنم خشک بود؛ انگار از اول عمرم لال بودم! حنا دوباره گفت: الو حسین؟ داری صدامو؟ کمی مکث کرد و با تردید گفت: شادی؟تویی قربونت برم؟ بغضم شکست و با هق هق گفتم: حنا.... حنا بیا به دادم برس دارم میمیرم نگران گفت: چی شده قربونت برم؟حالت بده؟تنهایی خونه؟ امیر نیست؟درد زایمانه؟ -دستم... فکر کنم شکسته... بیا حنا تو رو خدا بیا زودتر -همین الان میام قربونت برم.باز دعواتون شد؟ -بیا بهت میگم... امیر وارد اتاق شد و عصبی گفت:با کی داری حرف میزنی؟به کی آمار میدی؟ بدون اینکه تماس رو قطع کنم لرزون گفتم -اگه... اگه بهم دست بزنی انقد جیغ میکشم تا زودتر از حنا بابام و حاجی بیان به دادم برسن جلوتر اومد؛ به قدری عصبانی بود که پره های بینیش تکون میخورد گفت : تا من نخوام هیچکس نمیتونه پاشو بذاره اینجا حالیته؟ من از هیشکی نمی‌ترسم اینو تو گوشت فرو کن...حتی اون حاج بابای حروم‌لقمه‌ات... میکشمت شادی... نمیذارم اون توله رو پس بندازی عوضی... ادامه رمان 👇🏻 پارت اول رمانه سرچ کن❤️‍🔥 اگر نبود لفت بده 🫠
ادامه مطلب ...
172
0
Last updated: ۱۱.۰۷.۲۳
Privacy Policy Telemetrio