Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
دسته بندی
زبان جغرافیایی و کانال

audience statistics ☘رُمانهایِ بَهارسُلطانی☘

﷽ کانال رسمی بهارسلطانی  #سیگارسناتور  در دست چاپ از نشرعلی🔰  #کلاغ‌سفیددرمرداب  در دست چاپ از نشرعلی و #درمسیربادبمان(فایل) #قلبِ_من_برایِ_تو(فایل) #شکاف(فایل) #دلریخته(فایل) #برزخ_سردفصل1و2(فایل) 
نمایش توضیحات
16 0890
~0
~0
0
رتبه کلی تلگرام
در جهان
44 029جایی
از 78 777
در کشور, ایران 
7 939جایی
از 13 357
دسته بندی
1 117جایی
از 1 674

جنسیت مشترکین

می توانید بفهمید که چند زن و مرد در این کانال مشترک هستند.
?%
?%

زبان مخاطب

از توزیع مشترکین کانال بر اساس زبان مطلع شوید
روسی?%انگلیسی?%عربی?%
تعداد مشترکین
چارت سازمانیجدول
D
W
M
Y
help

بارگیری داده

طول عمر کاربر در یک کانال

بدانید مشترکین چه مدت در کانال می مانند.
Up to a week?%Old Timers?%Up to a month?%
رشد مشترکین
چارت سازمانیجدول
D
W
M
Y
help

بارگیری داده

Hourly Audience Growth

    بارگیری داده

    Time
    Growth
    Total
    Events
    Reposts
    Mentions
    Posts
    Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine

    sticker.webp

    1
    0
    . من غزلم... دختر فقیر روستایی که کل سرگرمیم دوشیدن گاوها بود یک روز به شهر فرستاده میشم. فک میکردم برای خدمتکاریه ولی فهمیدم باید از بچه ای پرستاری کنم که مادر نداره.. ولی وقتی پدرش رو دیدم، آقا فرید خوش قد و بالا که شبیه بازیگرای هندی بود دلم رفت ولی اون منو یه دختر بد بو میدید که... -واسه چی این اتاق رو آذین بستین؟! صدای فریاد بلندش، احتمالا تا چند محل دورتر می‌رفت ولی مهم نبود. مادرش سراسیمه سمتش اومد. -پسرم شب دامادیته... عروس رو فرستادیم تو حجله، نعره کشان اومدی اینجا که چی؟! کت دامادیِ تنش را بیرون آورد و از حرص به دیوار کوبید که مادرش هین کشید. -این زنیکه خیلی گوه خورده زن منه که شما براش تخت حجله رو کردین پر گل و شمع! سعی کرد از در ملایمت وارد شود. فرید همه‌ی وجودش پر از خشم بود و کل شب به زور آن دختر را تحمل کرده بود. -دختره... دل نداره؟! تو پای سفره بابات و تو بغل من بزرگ شدی، شیر و نون حروم نذاشتیم دهنت که وضعت اینه! هنوز تک و توک مهمان در سرسرا و در ایوون و حیاط خانه بود. چطور باید کنار ان زن تا صبح تحمل میکرد؟! -وضعم چشه؟! ریدین تو زندگی من... جهنمو آوردین تو حجله... من این دخترو نمیخوامش، میبینمش میخوام بالا بیارم. یهو صدای حاج بابا را از دور شنید و با عجله و عصاکوبان خودشو به فرید رسوند. پسرک باید لال میشد، لال... -تو خیلی بیجا کردی که دختره دسته گل رو نمیخوای! برو تو اتاق با دستمال رنگی دربیا. همه‌ی وجودش سراسر خشم بود. از این دختر و همه‌ی ایل و تبارش نفرت داشت. همان دختری که حتی ندیده بودش و به زور کنارش نشانده بودند. -آقاجون... مگه زوره؟! من اصلا رو این زن دهاتی تحریک هم نمیشم چه برسه دستمال قرمز خونی بیارم. مادرش در صورتش کوبید. -خدا منو مرگ بده از دستت راحت شم پسره‌ی ناخلف. خونبسه ولی آدمه... میشنوه ذلیل شده! دیگ  بحث کردن فایده نداشت. کار از کار گذشته بود. سری از روی خشم تکون داد. -یه شبی براش بسازم که مرده‌هاشو یاد کنه. صبر کن. با عجله از کنارشان گذشت و وارد اتاق آذین بسته شد. این شب قرار نبود به راحتی صلح شود.! همان اندازه هم قرار بود به این دختربچه‌ی نیم متری سخت بگذرد. -هوی زنیکه... بتمرگ ببینم. از سر شب تو هزارتا چادر چاقچور پیچی هنوز ریختت هم ندیدم. از کوبیدن در و فریاد بلند فرید، مثل یه جوجه پرید و به لکنت افتاد. فرید هنوز نتوانسته بود صورتش را از پشت آن تور سفید ببیند. -آقا ببخشید... غلط کردم. من... همین امشب میرم خونه خودمون. نیشخند زد و جلو رفت. انگار در نبود فرید... مادرش خوب حالیش کرده بود که حالا نیمه برهنه در لباس خواب مقابلش بود. پشت به تورِ سفید ضجه میزد. -نه دیگه... امشب وقتی کاری کردم راهی بیمارستان شی، اونوقت میفهمی یه من ماست چقدر کره داره! پیش رفت و دخترک ترسیده به دیوار چسبید. فرید با زرنگی مسیرش را سد کرد و دست زیر چونه‌اش زد. بالاخره باید این دختربچه را می دید. -هی تو... دختر سرتو بگیر بالا ببینم چه تحفه‌ای رو عقدم کردن. تور را با خشونت کنار زد، اما دیدنش....
    ادامه مطلب ...
    گُـــلـــِ گــازانـــ🍃ـــیـــا
    🥃
    1
    0
    ⁠ ⁠ ⁠ ⁠ ‌‌‌- نذاشتن با دختری که میخوای ازدواج کنی نه؟ با شنیدن صدای مهلا خواهر شوهرم سینی چایی را روی میز رها میکنم و خودم را تا دم در آشپزخانه میکشم تا صدایشان را واضح بشنوم. هامون جواب سوالش را نمیدهد و مهلا دلسوزانه ادامه میدهد - بمیرم واسه دلت داداش ، کاش خودم اینجا بودم و نمیذاشتم این وصلت سر بگیره ..! نفس در سینه ام حبس میشود و بغض بدی بیخ گلویم می پیچد . انتظار داشتم هامون حرف بزند بگوید گذشته را فراموش کرده است و دیگر هیچ علاقه ای به آن دختر ندارد اما سکوت کرده بود . یک سکوت کشنده که داشت ذره ذره تمام جان من را میگرفت - میدونستی مروارید هنوز مجرده؟ مهلا می گوید و صدای متعجب هامون در سرم می پیچید - چی؟ - دخترخاله‌اش میگفت بعد از بهم خوردن نامزدیتون همه خواستگاراشو جواب کرده.با کسی ازدواج نکرده. از حرف‌های که میشنوم قلبم دیوانه وار به قفسه سینه ام می کوبد -اسمش که میاد چشمات برق میزنه ، تو هم هنوزم دوسش داری داداش؟ - بس کن مهلا . - چی رو بس کنم داداش؟ میخوای تا کی با زنی که هیچ علاقه‌ای بهش نداری زندگی کنی؟ طلاقش بده هم خودت راحت میشی هم اون.! کف دستان لرز گرفته ام را روی دهانم می فشارم و هق هق گریه ام را در گلو خفه میکنم ، دیگر طاقت شنیدن حرف‌هایشان را نداشتم . از اشپزخانه بیرون می آیم و بی توجه به صدا زدن های هامون خودم را به اتاقم میرسانم. بلافاصله با ورود به اتاق میخواهم در را قفل کنم که اجازه نمیدهد و پشت سرم وارد اتاق میشود . نگاه کلافه اش روی صورت خیس از اشکم میچرخد و عصبی می غرد - باز که سیل راه انداختی تو بچه؟ چیه چته؟ کی به پرنسس ما گفته بالا چشمت ابروعه؟ با لحن صدای گرفته از بغضی می گویم: - مهلا راست میگه نه؟تو ...تو هنوزم عاشق اون دختری؟ عاصی شده پلک میبندد - تمومش کن کمند ، بسه. مشتی به قفسه سینه اش میکوبم و جیغ میکشم - جوابمو بده تو هنوزم عاشق مرواریدی دوس.. میان حرفم میپرد و با خشم و عصبانیت عربده میزند - اره هنوزم دوسش دارم ...هنوزم میخوامش ، راحت شدی؟ جوابتو گرفتی؟ پاهای سست شده ام را به عقب میکشم ، قدمی از اویی که با نفرت به چشمانم زل زده بود فاصله میگیرم و با درد زمزمه میکنم: -گرفتم .! لب باز میکند چیزی بگوید که تقه ای به در اتاق میخورد و صدای مهلا در سرم می پیچید - داداش میای منو برسونی خونه؟ چشم از صورتم میگیرد و بدون حرف دیگری از اتاق بیرون می رود. صدای بسته شدن درب ورودی را که میشنوم به خودم میام . دست زیر چشمان خیس از اشکم میکشم و به سمت چادر و کیفم می روم. باید میرفتم ، برای همیشه از این خانه میرفتم ، حالا که نمیخواستم ، حالا که هنوز هم عاشق آن دختر بود مانعشان نمیشدم..میرفتم و برای همیشه گورم را از زندگی‌اش گم میکردم.
    ادامه مطلب ...
    1
    0
    رمانی با بیش از #۷۱۷ پارت و کامل شده و رایگان در کانال😍 عاشقانه عزیزان حیفم اومد این رمان فوق العاده عاشقانه و هیجانی رو بهتون توصیه نکنم. چند روز پیش سخت دلم گرفته بود و خواستم یه رمانی بخونم که هم محتوا داشته باشه هم قشنگ و عاشقانه و پر کشش باشه و هم کلی پارت آماده در کانال داشته باشه. چشم تون روز بد نبینه که هر کانالی رو باز می کردم نفسم از چرت و پرت بودن شون بند می اومد آخه تعریف از خود نباشه کمتر رمانی مثل رمان خودمون موضوعش دلبر و جذابه تا این که این رمان رو پیدا کردم. وقتی به خودم اومدم در دو شبانه روز این رمان کامل شده ی دلبر و جذاب رو یه کله خونده بودم. آخ مگه داریم از این همه شخصیت پردازی فوق العاده. بخصوص پسرش خیلی جذاب بود بماند که دختره اون قدر محکم و قوی بود که به مونث بودن خودم افتخار کردم. اینم لینکش. دلم نیومد بهتون معرفی نکنم عشقا 😋 شهلا خودی زاده عاشقانه نویس و خالق رمان‌های معروف شب ماه و فقط تو...بیاباهم رویاببافیم و بی قرارم کن😍🏃‍♀🏃‍♂ ژانرعاشقانه معمایی و هیجانی نظرسنجی از مخاطبین در فیلم کوتاه بنر قابل مشاهده هست😍
    ادامه مطلب ...

    file

    1
    0
    - چه خبره اونجا؟ کی افتاده توو استخر؟ با صدای ترسیده‌ی یکی از دخترها، کیامهر چوب بیلیارد را در دست چرخاند و به سمت پنجره‌های سراسری خانه باغ رفت. - توی این یخ‌بندون آدم مگه احمقه بره سمت استخر آخه؟ این را گفت اما با دیدن مرجان که لبه‌ی استخر ایستاده و بلند بلند به کسی که داخل آب دست و پا می‌زند می‌خندد، تنش لرزید. کیامهر چوب بیلیارد را همان‌جا رها کرد و به بیرون دوید. شک نداشت که تن ظریف هیلا در آب سرد استخر دارد می‌لرزد. از چشمان خشمگینش معلوم بود امشب بلایی سر دلبرکش می‌آورد. -  گمشو بیا این‌طرف تا سر خودت رو نکردم زیر همین آب! چند قدم به استخر مانده، داد و بیدادش را شروع کرد و مخاطب کسی نبود جز مزاحم همیشگی زندگی‌اش مرجان! شانه‌های دختر از صدای دورگه‌ و ترسناکش بالا پرید و هول زده قدمی فاصله گرفت. - من کاری نکردم... اما کیامهر نه چیزی می‌شنید، نه جز هیلا کسی را می‌دید. لبه‌ی استخر خم شد و دست زیر شانه‌ی او انداخت تا از استخر خارجش کند. هیلا ترسیده هق زد و به یقه‌ی لباس کیامهر چنگ انداخت. لب‌هایش از شدت سرما سر شده بود و قدمی تا بیهوشی فاصله نداشت. - کیا...سر...سردمه! کیامهر دست زیر زانوی او انداخت و به بغلش کشیدش. - هیش...تموم شد...الان گرم می‌شی. برایش مهم نبود که لباس‌های خودش هم خیس می‌شود و قطعا با این سوز هوا سرما می‌خورد. تا خانه دوید و هیلا را به اتاقش برد. بچه‌ها نگران پشتشان راه افتادند اما کیامهر عصبی در را بست و اجازه ی ورود نداد. - هیلا...بیدار بمون...هیلا عزیزم... برای اولین بار کیامهر هول شده بود و نمی‌دانست چکار کند. انگار با هر لرزشی که تن ظریف هیلا را می‌لرزاند، تکه‌ای از وجود او هم فرو می‌ریخت‌‌. - باید ببرمت حموم...اینجوری نمی‌شه، گرم نمی‌شی. سریع به حمام رفت و وان را از آب گرم پر کرد. دوباره جسم مچاله‌ شده‌ی هیلا را بلند کرد و به حمام برد. - نمی‌خوام...آب سرده نمی‌خوام! هیلا انگار درکی از اطرافش نداشت و به تن کیامهر چسبیده بود و از ترس جدا نمی‌شد. مرد کلافه لب روی هم فشرد و در حرکتی ناگهانی خودش هم همراه هیلا داخل وان رفت تا ترس هیلا بریزد و بفهمد آب گرم است. - الان گرم میشی عزیزکم... تموم شد... هیلا همچنان در آغوش کیامهر مچاله بود. آرام سر بالا آورد و مظلومانه به او چشم دوخت. - مرجان گفت من لیاقتت رو ندارم... گفتم عاشق کیامهرم...گفت تو بهم نگاه نمی‌کنی! انتظار هر حرفی را داشت جز اعتراف به عشق. ان هم وقتی با لباس هر دو داخل وان نشسته بودند! هیلایش دوستش داشت! - هیس...بعدا در موردش حرف می‌زنیم. هیلا هق زد و به سینه‌ی او کوبید‌. - توام حرف مرجان رو قبول داری نه؟ قبول داری آره...من لیاقتت رو... کیامهر بی طاقت و عصبی از شرایط موجود و لباس‌های نازک هیلا که به تنش چسبیده بودند، سر جلو برد و لب‌هایش را شکار کرد. - کافیه برای قانع شدن یا بازم ببوسمت؟ هیلا دختری مهماندار که قبول میکند تنها یک روز، به‌جای دوستش مهماندار پرواز خصوصی تاجری اقازاده شود...کیامهر معید! مردی جذاب و باصلابت...و به همان‌اندازه بی‌رحم! چی میشه اگر توی اون پرواز مدارک مهمی ازش به سرقت بره و هیلا تنها مظنون ماجرا باشه؟🔥 و اگر هیلا برای رد کردن اتهام مجبور به همکاری به کیامهر و شنیدن پیشنهاد عجیب و غریبش بشه چی؟🥲🙂
    ادامه مطلب ...
    1
    0

    sticker.webp

    92
    0
    پسره رو نمیخواد با دوستاش نقشه میکشن تا خاستگاری رو بهم بزنن ولی پسره...❌😂 -خلاصه که عسیسم فیس زیبا تو اولویت بنده قرار داره و اگه حتی یه خال کوچیک رو صورت کسی باشه اونو قبول نمیکنم...میدونین که؟ هر بار که دهنمو باز و بسته میکردم سعی داشتم قشنگ بوی پیاز توی اتاق بپیچه و خب، موفقم بودم... -د...درسته خانم لبمو می گزم تا خنده‌ی بی موقع‌ام منو لو نده... براش از زیبایی میگفتم ولی خودم... مثل کپک جلوش نشسته بودم با یه دماغ که به لطف گریم بزرگ شده بود... یه خال گوشتی درست روش بود و... و از همه بدتر اون چشایی که کجو کوله بودنش درست تو دید قرار میگیرفت...🤦🏻‍♀😂 -شمـ...ـما مسواک ندارین؟ گوشت رونمو  زیر دستام فشار میدم و کاش این خنده‌ی مزخرف کار دستم نده: -مسواک؟این چیه؟ گفته باشما عسیســـم من از مردای سوسولی که مسواک استفاده میکنن اصلا خوشم نمیاد! عرق روی پیشونیشو پاک میکنه و من میدونم قیافه ی سرخ شده‌اش بخاطر حبس کردن نفسشه -بازم راست میگین خانم... پنجره رو باز نمیکنین؟ چشمای لوچ شدمو بهش میدوزم و اون رژ نارنجی زیادی خزو تو چشاش فرو میکنم -باز کنم که در می ررررین... اصلا مشخصه تا رومو بر گردونم می رینو تنهام میزارین. دستمو زیر چشمام میکشم و با مظلومیت اشکای نداشتمو پاک میکنم: -چرا قیافه‌تون شبیه کساییه که از این خواستگاری ناراضی‌نه؟یعنی انقدر بد و غیر قابل تحملم؟ تیرم درست خورده بود تو هدفم با عذاب وجدان دستی به یقه‌اش می‌کشه و محجوب سرشو پایین می‌ندازه: -نـ...ـه نه خانم... من... من خیلی از شما خوشم اومده ولی اگه اجازه بدین من برم و شما جوابتونو بهم بدین؟ چطوره... نیشخند میزنم و... بخور باباجون... گفتم اگه این اقای به اصطلاح همه‌چی تمومو منصرف نکنم رزا نیستم... -حتما مستر محمد... اروم دستمال مرطوب رو روی صورتم میکشم و با نفس راحت به اون دوتا میگم -وایی... این چه قیافه‌ای بود... خودمم حتی چندشم شد...اییی تا میخوان حرفی بزنن در با شدت باز میشه و قیافه سرخ شده از خشم بابا جلوی چشمم میاد -خدا لعنت‌ت کنه رزا... این چه کاری بود... این چـــه ابرو ریزی بود...اخ خــــدا خیلی ریلکس از پشت میز بلند میشم -خودتون خواستین... مگه بهتون نگفتم همچین ازدواجیو قبول ندارم. خودتون اصرار کردین دستشو رو قلبش می‌زاره و چیزی می‌گه که تمام شریان های حیاطی‌مو قطع می‌کنه: -این کارو کردی چیو ثابت کنی؟بهت گفتم هرکاریم کنی اون پا پس نمیکشه... هفته‌ی دیگه قراره محضر دارین خودتو اماده کن... سقوط؟ قشنگ از بلندی فکرو خیال با مخ میخورم زمین... سقوط دیگه چیه در برابر این -میخواد با من ازدواج کنه؟ اخر هفته؟هه... بلند و بدون لحظه‌ای مکث میخندم -می‌کشمش... یه کاری میکنم سه طلاقم کنه... بخدا می‌کشمش... یه همخونه ‌ای طنزززز و عاشقانه
    ادامه مطلب ...
    1
    0
    . ⁠ ⁠ - ما دیگه از دست شما خسته شدیم آقای سپهری! هر روز برای بخیه به جای چاقو میای شما... من بازوی شمارو بخیه نمیزنم. بفرمایید بیرون. آیه ناخودآگاه از جا بلند شده و سوی اتاق رفت. قلبش بنای بی‌قراری برداشته و قدم‌های سریع شد. از جلوی در نگاهی به اتاق انداخت. درست حدس زده بود، خاویر بود! خاویر با خشم از روی تخت برخاست و دکتر نجفی با خشم رو به پرستار ها کرد. - کسی دلش بسوزه و بخیه بزنه من می‌دونم و اون! دوست و آشناهاش که زیاده بره پیش همونا... خاویر پوزخند زد و سر بلند کرد. خواست جواب بدهد که آیه با صدای ضعیفی لب زد. - من بخیه میزنم. خاویر با اخم سر تا پایش را نگاه کرده و دست سالمش مشت شد. اردلان با عصانیت نگاهش کرد. - تو برو سر کارت لازم نکرده. آیه نگاهی به خاویر کرده و همانطور که چشمهای متعجب و سرگردان پسرک را وارسی میکرد، زمزمه کرد. - خونریزی داره دکتر... من بخیه میزنم. اردلان به بقیه اشاره کرد بیرون بروند و با خشم دوباره آیه را مخاطب قرار داد. - درو ببند صحبت کنیم. شماهم بفرما برو آقای سپهری اینجا دکتر یا پرستاری نیست که شمارو خوب کنه. آیه نگاهش به بازوی خاویر دوخته شد. بینی بالا کشید و جلو رفت. - دکتر نجفی لطفاً. خاویر پوزخند زد. - آیه این مرتیکه کیه که باید التماسش و بکنی! انجام بده باس برم. نجفی از عصانیت قهقهه سر داد. - آیه جان، عزیزدلم این آدم سر تا پا دردسره، ول کن. با خشم و غصب پاسخ داد. - دُکی بد داری خط میندازی مخمو! یه مشت بزنم خرج عملِ فک و چونه‌ت میفته گردنم وگرنه صورت عروسکیت و پایین آورده بودم! بخیه بزن بعد به هرکس میخوای زنگ بزن بیاد... مامور میاری یا هر پدر سگ دیگه‌ای که رسیدگی میکنه. کار و بار دارم نمیتونم تا صبح علافتون باشم. بخیه بزن آیه! جوری صحبت می‌کرد و امر نهی میکرد که گویا فراموشش شده بود از آخرین ملاقاتشان کمِ کم چهار سال گذشته. آیه گلویی صاف کرد. - دکتر نجفی لطفاً. مرد با دستش را در هوا تکان داد. - هرکار میکنی بکن آیه! به دنبال حرفش اتاق را ترک کرده و در را محکم بست. آیه به تخت اشاره کرد. - بشینید. - با این پسرِ دو هزاری نومزد کردی؟ پوزخند زده و درحالی که وسیله های لازم را آماده می‌کرد، سر تکان داد. - کلا استعداد خاصی تویِ جمع کردن آدمای دو هزاری دارم. خانومت خوبه؟ صورتش با اخمی بزرگ در بر گرفته و مسیر کلام را عوض کرد. - دیروز دیدمت، پرس و جو کردم گفتن اینجا کار می‌کنی. اومدی منو عذاب بدی؟ گزنده و با طعنه، لبش را به لبخندی باز کرد. - متاسفانه چون پولم کم بود، فقط اینجا تونستم خونه اجاره کنم. کار می‌کنم، خیلی سریع میرم. به آرامی شروع کرد باز کردن دستمالی که دور بازویش پیچیده بود. در همان حال، نیم نگاهی به صورت مرد انداخت. ریش های قهوه‌ای رنگش بیشتر از هر زمانی بلند شده بودند و حالا با سی‌سال سن، اندکی دور چشم‌هایش چروک شده و چند تار موی سفید کنار گوشش به چشم می خورد. خاویر نگاهی به صورتش انداخت و چشمهای سبز رنگش را اندکی تنگ کرد. - واسه چی قبول کردی دستمو بخیه بزنی؟ پنبه‌ای که به الکل آغشته کرده بود را محکم به زخم مالید. - هرکس دیگه بود همین کار و میکردم. طعنه آلود گفت: - یعنی کارایی که واسه من کردی و واسه همه می‌کنی؟ چشمهای درشت و مشکی رنگش را طولانی بهم فشرده و زمزمه کرد. - نه همه‌رو، آدم یکبار حماقت می‌کنه. مرد دردمند لب زد - پس ما شدیم حماقتت کوچیک خانم! کوچیک خانم می‌گفت بازهم؟! دخترک آب دهانش را قورت داده و نشست. - می‌خوام بخیه بزنم. - بزن. از دردِ حرفات که بیشتر نیست. واسه این مرتیکه انقد خوشگل کردی؟ متعجب گفت: - من هیچ آرایش نکردم که بخوام واسه کسی خوشگل کنم! لباسمم که روپوش روشه. خاویر هم به تبعیت، نگاهش را به زخم دوخت. - میگی کلا خوشگل شدی پس. ولی بدونم با این مرتیکه هستی، ناراحت میشم. خودتم میدونی اگه بهم بریزم این گل پسر ضرر می‌کنه! کلافه خندید. با تمسخر جوابگو شد. - چون می‌دونه من زندان نمی‌مونم. - درسته، یکی میاد به عهده میگیره بهت چاقو زده و تو کاملاً بی گناهی خاویر خان! یادم رفته بود. خواست خاویر حرفی بزند که دستش را بالا برد. - مثل غریبه ها باشیم، لطفاً. وقتی این را گفت، چشمهایش را خشم و دلخوریِ کهنه‌ای در بر گرفته و دیگر در سکوت، به ادامه کارش پرداخت. وقتی که تمام شد، خاویر برخاست. آستین تیشرتش را درست کرده و لب زد. - کاری داشتی بم بگو... دستت طلا! تنها سری تکان داد. پلک هایش را بهم فشرد. - خدا لعنت کنه دلِ زبون نفهم منو! گرم شدن دستش موجب شد با ترس چشم باز کند و... گنده لاتِ خشن و پرستارِ ریزه میزه🥹❤️ .
    ادامه مطلب ...
    1
    0
    - من گوشت تو رو بخورم استخونتو دور نمی اندازم عشقم. چشمانم را به زور باز میکنم. بالای سرم ایستاده. مثل عجل معلق. - تاوان خیانت همینه. باید میکشتمت اما دلم نیومد. بدون آب و غذا ماندن زیادی سخت است. چانه ام می لرزد و با صدای تحلیل رفته پچ میزنم: - من بهت خیانت نکردم. نمی شنود. کنارم روی تخت می نشیند و من توی خودم جمع میشوم از ترس. - آدم چقدر میتونه بی وجود باشه که عشق خودشو دور بزنه؟ هان؟ دوباره تکرار میکنم: - من بهت خیانت نکردم. یکهو چانه ام را میگیرد و مرا جوری روی تخت می خواباند که از ته دل جیغ میکشم. روی تن زارم خیمه میزند و میغرد: - بی شرف. دارم از این میسوزم که عین سگ می خوامت. تو به من نارو میزنی و با دشمنم دست دوستی میدی ولی من هنوز می خوامت. هق میزنم. چانه ام را پرت میکند و با خشم سیگاری آتش می زند. - باید می کشتمت هیلا. باید می کشتمت تا خیانت کردن یادت بره. دوباره دیوانه می شود. بازویم را می گیرد و روی زمین پرتم میکند. به سختی جیغ میکشم: - نامرد بی وجدان. من خیانت نکردم. من فقط تو اون شرکت کوفتی دارم کار میکنم. من بهت نارو نزدم بفهم. توجه نمیکند. عربده میزند خفه شو و چنان لگدی به پهلویم میکوبد که جانم می رود. - خفه شو... خفه شو... خفه شو. با چشمای خودم دیدم، با گوشای خودم شنیدم داشتی باهاش برا من نقشه می کشیدی. درد زیادی دارم.دوباره لگد میزند و من زار میزنم. - نزن... نزن نامرد. پشیمون میشی، بخدا اون موقع دیگه به دست و پامم بیفتی نمی بخشمت. دوباره نعره میکشد: خفه شوووو! مچاله میشوم. درد امانم را بریده. پشت به من میکند و با صدایی بغض آلود میگوید: - گذشت دوره‌ی خر بودنم. عشق به پات ریختم، خیانت کردی. چالت میکنم، هیلا. به خدا قسم. سرازیر شدن مایعی گرم از میان پاهایم ترسناک است. شکمم را می چسبم. طفل دو ماهه ام. نکند بمیرد؟ - هیلا... این... این خون چی میگه؟ رنگش با گچ دیوار مو نمی زند. پشت پلکم میسوزد. هق بی جانی میزنم و او کنارم زانو می زند. - من که محکم نزدم. حرف بزن، بنال هیلا. خون از کجاته؟ خون چرا میاد؟ هق میزنم و مینالم: - منو کشتی. ما رو کشتی. نامرد. وحشت زده است. تا میخواهد چیزی بگوید در انباری بی هوا باز میشود. رفیقش است. نفس نفس زنان میگوید: - کیا دروغ بود. مدرک پیدا کردیم، واگذاری مدارک کار زنت نیست. پوزخند میزنم. کیامهر محکم تر مرا بغل میگیرد، با رنج میگویم: - خوش باش... زن و بچه اتو کشتی نامرد. هیچ وقت نمی بخشمت. چشمانم روی هم می افتد و در لحظه ی آخر صدایش را میشنوم که با بغض و عاجزانه عربده میکشد: - گوه خوردم... هیلا چشاتو نبند. حامله بودی مگه؟ گوه خوردم... غلط کردم... هیلا دختری مهماندار که قبول میکند تنها یک روز، به‌جای دوستش مهماندار پرواز خصوصی تاجری اقازاده شود...کیامهر معید! مردی جذاب و باصلابت...و به همان‌اندازه بی‌رحم! اونا عاشق هم میشن اما... چی میشه اگه توی یکی از پروازا مدارک مهمی از کیامهر معید به سرقت بره و هیلا تنها مظنون ماجرا باشه؟🔥 ❌🔥❌🔥❌🔥❌🔥❌🔥❌🔥❌🔥❌
    ادامه مطلب ...
    1
    0
    ⁠ - پیش زنت نمیری پسر؟ با شنیدن صدای پدرش سر بلند میکند ...نگاه بی تفاوتش را به چهره او می دوزد و کلافه می گوید - دست از سر ما بکش نوکرتم ...هی زن زن ، کدوم زن بابا؟ داریوش خان است که با حرص و خشم می غرد - همون که پای چشمشو کبود کردی ...همون که تن و بدن سالم براش نذاشتی ...نمیری شاهکارتو ببینی؟ حرفی نمیزند و این داریوش خان است که می غرد - رو تازه عروست دست بلند کردی خوش غیرت؟ رک و پی برده خیره در چشمان پدرش جواب میدهد -کردم ...بازم بخواد غلط اضافه کنه...بازم بخواد حد و حدودشو ندونه میکنم ...ولی دفعه بعد مراعاتشو نمیکنم حاجی طوری میزنمش که دیگه نفسش بالا نیاد...یه راست میفرستمش سینه قبرستون. - رحمت به اون شیری که خوردی پسر ... می گوید عصایش را به زمین میکوبد ...از روی مبل بلند میشود و صدا میزند - رها بابا ... چهره درهم میکشید ..لبخند پر حرصی بر لب می نشاند و این پدرش است که دوباره آن دخترک را صدا میزند - بیا دخترم...بیا دردونه...بیا که کارت دارم بابا.. چند دقیقه ای طول میکشد و بالاخره درب اتاق باز میشود و دخترک رضایت به بیرون آمدن از اتاق میدهد... نگاه نمیکند ...سربرنمی گرداند تا این که صدای پر بغض و لرزانش را میشنود. - بله باباجان؟ دست خودش نیست که سر می چرخاند ... که برمیگردد و پیش چشمانش صورت کبود شده و زخم گوشه لبش را می بیند .. دستانش مشت میشوند ... دلش برای لبهای که بارها بوسیده بود و حالا آغشته به خون بودند می رود و او این گونه دست روی دخترکی که حالا تمام زندگی اش در او خلاصه میشد بلند کرده بود؟ - میخوای اینجا بمونی دخترم؟ با حرفی که از جانب داریوش خان میشنود پوزخند مسخره ای روی لبهایش شکل میگیرد از عشق و علاقه این دختر به خودش مطمئن بود و محال بود دخترک راضی به رفتن شود او را نخواهد.. با اطمینان به نیم رخ دخترک چشم میدوزد و بالاخره این رها است که دهان باز میکند و با صدای خفه ای می گوید - من طلاق میخوام بابا ...میخوام برم ...برگردم شهرمون... نفس در سینه اش حبس میشود ...نگاه مات مانده اش چهره مصمم دخترک را زیر و رو میکند و اوست که ادامه میدهد - دیگه نمیخوام اینجا بمونم ...
    ادامه مطلب ...
    90
    0

    sticker.webp

    236
    0
    پسره رو نمیخواد با دوستاش نقشه میکشن تا خاستگاری رو بهم بزنن ولی پسره...❌😂 -خلاصه که عسیسم فیس زیبا تو اولویت بنده قرار داره و اگه حتی یه خال کوچیک رو صورت کسی باشه اونو قبول نمیکنم...میدونین که؟ هر بار که دهنمو باز و بسته میکردم سعی داشتم قشنگ بوی پیاز توی اتاق بپیچه و خب، موفقم بودم... -د...درسته خانم لبمو می گزم تا خنده‌ی بی موقع‌ام منو لو نده... براش از زیبایی میگفتم ولی خودم... مثل کپک جلوش نشسته بودم با یه دماغ که به لطف گریم بزرگ شده بود... یه خال گوشتی درست روش بود و... و از همه بدتر اون چشایی که کجو کوله بودنش درست تو دید قرار میگیرفت...🤦🏻‍♀😂 -شمـ...ـما مسواک ندارین؟ گوشت رونمو  زیر دستام فشار میدم و کاش این خنده‌ی مزخرف کار دستم نده: -مسواک؟این چیه؟ گفته باشما عسیســـم من از مردای سوسولی که مسواک استفاده میکنن اصلا خوشم نمیاد! عرق روی پیشونیشو پاک میکنه و من میدونم قیافه ی سرخ شده‌اش بخاطر حبس کردن نفسشه -بازم راست میگین خانم... پنجره رو باز نمیکنین؟ چشمای لوچ شدمو بهش میدوزم و اون رژ نارنجی زیادی خزو تو چشاش فرو میکنم -باز کنم که در می ررررین... اصلا مشخصه تا رومو بر گردونم می رینو تنهام میزارین. دستمو زیر چشمام میکشم و با مظلومیت اشکای نداشتمو پاک میکنم: -چرا قیافه‌تون شبیه کساییه که از این خواستگاری ناراضی‌نه؟یعنی انقدر بد و غیر قابل تحملم؟ تیرم درست خورده بود تو هدفم با عذاب وجدان دستی به یقه‌اش می‌کشه و محجوب سرشو پایین می‌ندازه: -نـ...ـه نه خانم... من... من خیلی از شما خوشم اومده ولی اگه اجازه بدین من برم و شما جوابتونو بهم بدین؟ چطوره... نیشخند میزنم و... بخور باباجون... گفتم اگه این اقای به اصطلاح همه‌چی تمومو منصرف نکنم رزا نیستم... -حتما مستر محمد... اروم دستمال مرطوب رو روی صورتم میکشم و با نفس راحت به اون دوتا میگم -وایی... این چه قیافه‌ای بود... خودمم حتی چندشم شد...اییی تا میخوان حرفی بزنن در با شدت باز میشه و قیافه سرخ شده از خشم بابا جلوی چشمم میاد -خدا لعنت‌ت کنه رزا... این چه کاری بود... این چـــه ابرو ریزی بود...اخ خــــدا خیلی ریلکس از پشت میز بلند میشم -خودتون خواستین... مگه بهتون نگفتم همچین ازدواجیو قبول ندارم. خودتون اصرار کردین دستشو رو قلبش می‌زاره و چیزی می‌گه که تمام شریان های حیاطی‌مو قطع می‌کنه: -این کارو کردی چیو ثابت کنی؟بهت گفتم هرکاریم کنی اون پا پس نمیکشه... هفته‌ی دیگه قراره محضر دارین خودتو اماده کن... سقوط؟ قشنگ از بلندی فکرو خیال با مخ میخورم زمین... سقوط دیگه چیه در برابر این -میخواد با من ازدواج کنه؟ اخر هفته؟هه... بلند و بدون لحظه‌ای مکث میخندم -می‌کشمش... یه کاری میکنم سه طلاقم کنه... بخدا می‌کشمش... یه همخونه ‌ای طنزززز و عاشقانه
    ادامه مطلب ...
    کانال اصلی❤️ میخواهم حوایت باشم❤️
    رمان میخواهم حوایت باشم ❤️ لینک پارت اول رمان https://t.me/c/1579347491/9 محمد و رزا ❤️ رمان به صورت رایگان و کامل در این کانال قرار خواهد گرفت. لینک میانبر https://t.me/c/1579347491/4513
    168
    0
    ⁠ ⁠ - کاری باهاش کردی که پاشو از اون اتاقشم نمیتونه بیرون بذاره داداش ... فک بر هم چفت میکند و خواهرش ادامه میدهد - یکی از تو میخوره دوتا از مامان و داداش هادی و بقیه... پر حرص می غرد - بسه مهلا .. مهلا اما ادامه میدهد - دیروز که خونه نبودی داداش هادی رو زنت کمربند کشیده...دیدی تنشو؟...دیدن که قطعا دیدی ...آخه یادمه دیشب نیومده رفتی سراغش صدای مشت و لگدای که به جونش می کوبیدی تمام خونه رو پر کرده بود ... چه میگفت مهلا؟ هادی روی او دست بلند کرده بود.؟ - دختره رو کردی کیسه بوکس ...مغزت که رد میده میفتی به جونش ...انقدر زدیش که دیروز وقتی بتادین میزدم رو زخماش جیکش درنمیومد ..میلرزید زیر دستم ..میترسید صداش دربیاد منم یه بلایی سرش بیارم... دستانش مشت میشوند و چهره مظلوم کمند پیش چشمانش نقش می بندد .. - میزنیش و بهونه ات اینه بچه ات رو کشته ...دلسا مگه فقط بچه تو بود داداش؟ کمند مادرش نبود؟ هنوز هم آن دختر را مقصر مرگ دخترکشان میدید... اگر مادر بود... اگر دلسوز بود و پی خوش گذرانی نبود که دخترک یکساله اشان از پله ها پایین پرت نمیشد ...نمیمرد... از یاداوری دلسا ...دخترک معصومش عربده میکشد - خفه شو مهلا ..گمشو از جلو چشمم مهلا اما به سیم اخر زده بود - یه زمان ادعای عشق و عاشقیت گوش فلک و کر کرده بود ...هر کی میدیدت میگفت جونته و کمند ...حالا کجان اون مردم ببینن داداش من سر اشتباه نکرده چه بلایی سر زنی که میگفت نفسش به نفسش بنده اورده!؟ چنگی به یقه مهلا میزند و محکم به دیوار می کوبدش...دستش که برای سیلی بالا می رود مهلا با بغض می گوید - میخوای منو بزنی بزن ..ولی بدون بلایی سر زنت اوردی که دیروز به دکتری که اورده بودم بالا سرش التماس میکرد یه کاری کنه بمیره ... فشار دستانش از دور گلوی مهلا کم میشود و مات و ناباور میخکوب چهره اش میماند ... چه شنیده بود؟ کمند... خواسته بود بمیرد؟ - دمت گرم داداش ...زنی که قرار بود خوشبختش کنی به روزی افتاده که التماس میکنه واسه مردن... سینه اش پر ضرب بالا و پایین میشود و نمیداند چگونه مهلا را از سر راه خود کنار میزند و خود را به اتاق کمند میرساند ... کلید را در قفل اتاقی که او را در آن زندانی کرده بود می چرخاند وارد اتاق میشود ... دخترک را می بیند که همچون جنینی روی سرامیک های کف زمین در خود مچاله شده بود ... از دیدنش در آن وضعیت سینه اش تیر میکشد چطور توانسته بود زنش را ... دختری که عاشقش بود را چندین ماه در این اتاقی که حتی یک فرش هم نداشت نگه دارد؟ در این سرما چگونه تحمل کرده بود؟ ناباور کنار دخترکی که به نظر خواب بود می نشیند صورت کبود شده اش ...زخم های تنش ...رد کمربند رو بازوها و قفسه سینه اش میتوانست از پا بی اندازش ... او مرد بود؟ مرد بود و زنش را به این روز انداخته بود؟ - هامون .. از شنیدن صدای ضعیف دخترک نگاهش به سمت پلک های بسته او کشیده میشود ... - من بچه‌امون رو نکشتم ... خواب بود و در خواب هزیان میگفت .. - نزن .... تو رو خدا نزن ... بغض‌گلویش را می فشارد ...درخواب هم التماس میکرد؟ دخترک هیستریک به خود می لرزد و او صدای زمزمه ضعیفش را میشنود - دیگه دوست ندارم هامون...
    ادامه مطلب ...
    104
    0
    . من غزلم... دختر فقیر روستایی که کل سرگرمیم دوشیدن گاوها بود یک روز به شهر فرستاده میشم. فک میکردم برای خدمتکاریه ولی فهمیدم باید از بچه ای پرستاری کنم که مادر نداره.. ولی وقتی پدرش رو دیدم، آقا فرید خوش قد و بالا که شبیه بازیگرای هندی بود دلم رفت ولی اون منو یه دختر بد بو میدید که... -واسه چی این اتاق رو آذین بستین؟! صدای فریاد بلندش، احتمالا تا چند محل دورتر می‌رفت ولی مهم نبود. مادرش سراسیمه سمتش اومد. -پسرم شب دامادیته... عروس رو فرستادیم تو حجله، نعره کشان اومدی اینجا که چی؟! کت دامادیِ تنش را بیرون آورد و از حرص به دیوار کوبید که مادرش هین کشید. -این زنیکه خیلی گوه خورده زن منه که شما براش تخت حجله رو کردین پر گل و شمع! سعی کرد از در ملایمت وارد شود. فرید همه‌ی وجودش پر از خشم بود و کل شب به زور آن دختر را تحمل کرده بود. -دختره... دل نداره؟! تو پای سفره بابات و تو بغل من بزرگ شدی، شیر و نون حروم نذاشتیم دهنت که وضعت اینه! هنوز تک و توک مهمان در سرسرا و در ایوون و حیاط خانه بود. چطور باید کنار ان زن تا صبح تحمل میکرد؟! -وضعم چشه؟! ریدین تو زندگی من... جهنمو آوردین تو حجله... من این دخترو نمیخوامش، میبینمش میخوام بالا بیارم. یهو صدای حاج بابا را از دور شنید و با عجله و عصاکوبان خودشو به فرید رسوند. پسرک باید لال میشد، لال... -تو خیلی بیجا کردی که دختره دسته گل رو نمیخوای! برو تو اتاق با دستمال رنگی دربیا. همه‌ی وجودش سراسر خشم بود. از این دختر و همه‌ی ایل و تبارش نفرت داشت. همان دختری که حتی ندیده بودش و به زور کنارش نشانده بودند. -آقاجون... مگه زوره؟! من اصلا رو این زن دهاتی تحریک هم نمیشم چه برسه دستمال قرمز خونی بیارم. مادرش در صورتش کوبید. -خدا منو مرگ بده از دستت راحت شم پسره‌ی ناخلف. خونبسه ولی آدمه... میشنوه ذلیل شده! دیگ  بحث کردن فایده نداشت. کار از کار گذشته بود. سری از روی خشم تکون داد. -یه شبی براش بسازم که مرده‌هاشو یاد کنه. صبر کن. با عجله از کنارشان گذشت و وارد اتاق آذین بسته شد. این شب قرار نبود به راحتی صلح شود.! همان اندازه هم قرار بود به این دختربچه‌ی نیم متری سخت بگذرد. -هوی زنیکه... بتمرگ ببینم. از سر شب تو هزارتا چادر چاقچور پیچی هنوز ریختت هم ندیدم. از کوبیدن در و فریاد بلند فرید، مثل یه جوجه پرید و به لکنت افتاد. فرید هنوز نتوانسته بود صورتش را از پشت آن تور سفید ببیند. -آقا ببخشید... غلط کردم. من... همین امشب میرم خونه خودمون. نیشخند زد و جلو رفت. انگار در نبود فرید... مادرش خوب حالیش کرده بود که حالا نیمه برهنه در لباس خواب مقابلش بود. پشت به تورِ سفید ضجه میزد. -نه دیگه... امشب وقتی کاری کردم راهی بیمارستان شی، اونوقت میفهمی یه من ماست چقدر کره داره! پیش رفت و دخترک ترسیده به دیوار چسبید. فرید با زرنگی مسیرش را سد کرد و دست زیر چونه‌اش زد. بالاخره باید این دختربچه را می دید. -هی تو... دختر سرتو بگیر بالا ببینم چه تحفه‌ای رو عقدم کردن. تور را با خشونت کنار زد، اما دیدنش....
    ادامه مطلب ...
    گُـــلـــِ گــازانـــ🍃ـــیـــا
    🥃
    88
    0
    - خانم محترم مگه اینجا مهدکودکه که انقدر دیر سر جلسه میاید؟ پاهای هیلا در آستانه‌ی ورود به اتاق کنفرانس خشک شد. باور نمی‌کرد! این کیامهر بود که این‌گونه روبه‌روی کارمندان دیگر سرش فریاد کشید؟ نگاه همگان را که روی خود دید، لب‌های وا رفته‌اش را جمع کرد و به سختی پاسخ داد. - ببخشید رئیس دیگه تکرار نمی‌شه! الان اگر اجازه بدید... دست کیا روی میز نشست و با لحن بدتری باز او را راند. - خیر اجازه نمی‌دم! بیرون تشریف داشته باشید تا بیام برای تسویه حساب صحبت کنیم! پوزخند مرجان که درست چسبیده به کیامهرش نشسته بود، قلبش را می‌سوزاند. کیامهر برای او بود... بعد از آن هم‌آغوشی دیشب...چطور می‌توانست او را اخراج کند. - چشم. بغض مانند غده‌ی بدخیمی به گلویش چسبیده و صدایش را مرتعش کرده بود. در را بست و به سمت آبدارخانه پا تند کرد. چه ذلتی کشید! در صندلی کوچک ابدار خانه نشست و بی‌توجه به موقعیتش گریه کرد. نمی‌دانست چقدر گذشت که با صدای مرجان از جا پرید. - هوی دختره...برو ببین رئیس چیکارت داره! بالاخره ذات واقعی تو رو شناخت انگار! می‌خواد با یه اردنگی پرتت کنه بیرون! زبانش حتی پیش این مار زهردار هم بسته بود دیگر. چه کردی با غرورش کیامهر؟ در اتاقش را کوبید  و با سری پایین وارد شد. - در خدمتم رئیس! باید برم حسابداری؟ کیامهر خشمگین و مضطرب خودکارش را روی میز می‌کوبید و به هیلا نگاه نمی‌کرد. - بیا بشین! هیلا امتناع کرد و جلو نرفت. باید عادت می‌کرد به دوری! همچنان لحنش را رسمی نگه داشت و مخالفت کرد. - وقتتون رو نمی‌گیرم...فقط بگید... با فریاد کیامهر از جا پرید و حرفش نصفه ماند. - می‌گم بیا بشین! چشمه‌ی اشکش دوباره جوشید و بی حرف روی دور ترین مبل نشست‌. - چرا دیر اومدی؟ چشم‌های اشکی هیلا از تعجب گرد شد. مگر وضعیت صبحش را ندید؟ - خودت که دیدی... حال جسمیم خوب نبود.‌.. درد داشتم. پوزخند کیامهر را نمی‌شد نادیده گرفت. - درد داشتی و استراحت کردی یا رفتی با اون نامزد سابقت دور دور؟ قلب هیلا از این شک هزار تکه شد. - چی می‌گی؟ کدوم نامزد کدوم دور دور؟ کیامهر با چهره‌ی برزخی از جا بلند شد و به سمتش رفت. - دروغ نگو... صبح خودم دیدم برات پیامک زده که می‌خواد ببینتت! هیلا دست داخل کیفش کرد و چند برگه در آورد. - می‌خوای بدونی کجا بودم که دیر اومدم؟ بیا...خوب نگاه کن! کسی که تا صبح لالایی عاشقانه برام خوند، کارش رو که تموم کرد ولم کرد و اومد به جلسه ش برسه! کاغذ ها را به سینه ی کیامهر کوبید و جیغ زد. - بیا...ببین! بعد از اولین تجربه با اون درد خودم تنها رفتم دکتر زنان... چون کسی که دوسش دارم فقط کار و شرکتش رو دوست داره! کیامهر بهت زده و پشیمان خواست به هیلا نزدیک شود اما او نگذاشت. پس تمام گفته‌های مرجان غلط بود. دروغ گفت که هیلا را با مرد دیگری دیده! - نزدیکم نیا! دیگه نمی‌خوام ببینمت... کیامهر اما مگر می‌گذاشت او برود، علارغم مخالفت هایش، در آغوشش گرفت. - هیس... آروم باش...آروم باش من غلط کردم! مدام موهای هیلا را بوسید و حصار بازوانش را تنگ تر کرد. - نمی‌ری مگه نه؟ ولم نکنی هیلا...ببخشید، فقط نرو! هیلا دختری مهماندار که قبول میکند تنها یک روز، به‌جای دوستش مهماندار پرواز خصوصی تاجری اقازاده شود...کیامهر معید! مردی جذاب و باصلابت...و به همان‌اندازه بی‌رحم! چی میشه اگر توی اون پرواز مدارک مهمی ازش به سرقت بره و هیلا تنها مظنون ماجرا باشه؟🔥 و اگر هیلا برای رد کردن اتهام مجبور به همکاری به کیامهر و شنیدن پیشنهاد عجیب و غریبش بشه چی؟🥲🙂
    ادامه مطلب ...
    رأس جـنون🕊
    بوسیدن تو لازمه‌ی زندگی‌ام شد افیون شدی، جای تو در این رگ و خون است... گفتی ته دیوانگی عشق و جنون چیست؟ آن‌جا که رسیدم به لبت، رأس جنون است!🕊 تبلیغات: : @tabligh_rasjonun پارت گذاری: روزانه به جز تعطیلات رسمی🌱💎 به قلم: moon🌙
    187
    1

    sticker.webp

    433
    0
    ❤️ رمان فصل انار❤️ فصل انار داستان یه دختر تنها، قوی و خاص به اسم نارگونه که خیلی اتفاقی پاش به یک عمارت قدیمیِ قجری باز می‌شه. کم‌کم متوجه می‌شه که این عمارت با گذشته رازآلود و نامعلوم خودش و پدر و مادرش ارتباط داره و کم کم پی به یک سری حقایق تکان‌دهنده می‌بره وسط این جریانات یک عشق و رابطه ممنوعه و پرماجرا براش با یه مرد خاص و جذاب اتفاق می‌افته که بدجوری با گذشته‌ش گره خورده و زندگیش رو تغییر می‌ده ولی... اگه دنبال یه رمان با موضوع فوق العاده خاص، متفاوت و جذاب با تلفیق زمان حال و گذشته هستی؛  به هیچ وجه فصل انار رو از دست نده😍❤️👇
    ادامه مطلب ...
    رمان فصلِ انار (نارگون)
    خوش‌ آمدین🌱💜 فصلِ انار، فقط یک داستان نیست؛ این رمان به ارزش‌های شما اضافه خواهد کرد... قدر دانِ همراهی‌ شما هستم🤍 ارتباط با نویسنده: @Heotse1996
    241
    0
    _اقا جونم مرد و اموالش به روهام رسید، همین روزا دیگه باید چمدونت و ببندی و بری...
    
    _پناه بخدا توضیح میدم عزیز دلم.
    بیا پایین قربونت برم خطرناکه...
    
    
    تلو تلو میخوردم و حرف های سارا در ذهنم اکو می شد.
    
    
    چرا؟!
    چرا درست وقتی فهمیدم عاشقش شدم، باید اینارو می فهمیدم؟!
    چرا الان باید می فهمیدم روهام با شرط آقا جون و برای گرفتن اموالش با من ازدواج کرده...
    چرا الان باید می فهمیدم همه اون حرف هاش و عاشقانه هاش ساختگی بوده...
    
    
    جیغ بلندی از درد قلبم کشیدم و داد زدم.
    _چرااااا...
    چراااا لعنتیییی...
    
    
    ارتفاع زیاد بود.
    نمی تونستم!
    نمی تونستم زنده بمونم و منتظر باشم بعد مراسم آقا جون ، روهام چمدونم و به دستم بده و بگه هِریی...
    
    
    با صورتی خیس از اشک قدم دیگه ای به جلو برداشتم که صدای نعره روهام بلند شد‌.
    _صبر کن دیوونهههه...
    جان روهام صبر کن!
    بخدا اون طور که تو فکر می کنی نیست!
    بیا پایین دورت بگردم.
    
    
    با صدایی که بخاطر گریه می لرزید، گفتم:
    _بمونم که دو روز بعد مراسم آقا جون ، دست سارا جون ، عشقت و بگیری و بهم بگی هری...
    مال و اموالم و گرفتم دیگه نمی تونم تحملت کنم؟!
    اره میخوای بمونم اینارو هم سرم بیاری ؟!
    
    
    _نه...بخدا داری اشتباه می کنی!
    من بهت توضیح میدم.
    دورت بگردم بیا پایین خطرناکه اونجا...
    بخدا اینا واسه اولش بود!
    بعدش من ع...
    
    
    نمی‌خواستم دروغاش و بشنوم!
    به چشم های آبی آسمونی آن نامرد خیره شدم و قدم آخر و برداشتم و...
    
    
    
    روهام، پسری که با شرط آقا جونش با پناه ازدواج میکنه تا اموال آقا جونش و بگیره...
    پناه دختر ساده و مظلومی که عاشق پناه میشه اما وقتی متوجه موضوع میشه...🥺💔
    
    
    ادامه مطلب ...
    163
    2
    ‍ پارت واقعی رمان👇👇👇 یک ماه از آمدن پرستار می‌گذشت و زندگی‌ام نظم نسبتأ خوبی گرفته بود؛ آوا بیقراری نمی‌کرد و شب‌ها راحت می‌خوابید، من هم در آرامش بیشتری به کارها و شرکت رسیدگی می‌کردم. با اینکه همه چیز خوب و رضایت‌بخش به نظر می‌رسید، پیمان تأکید داشت بدون اطلاع خانم شاکری برای خانه دوربین مدار بسته نصب کنم تا زمانی که خانه نیستم بتوانم از طریق تلفن همراه وضعیت آوا و پرستارش را زیر نظر داشته باشم؛ از این رو آخر هفته که خانم شاکری نبود، از یک شرکت برای نصب دوربین آمدند و برنامۀ مخصوص آن را در گوشی من راه اندازی کردند. ساعت یک بعد از ظهر در دفتر کارم نشسته بودم و کاری برای انجام دادن، نداشتم؛ وارد برنامه دوربین شدم تا نگاهی به وضعیت خانه و آوا بیاندازم. با فعال شدن برنامه، آوا را دیدم که روی کاناپه نشسته و با صدای بلند می‌خندد و با ذوق دست ‌می‌زند؛ ناگهان زنی پشت به دوربین با پیراهنی گلدار و نسبتاً کوتاه در حالیکه خودش را تکان می‌داد به او نزدیک شد و گونه‌اش را بوسید. چشمانم از تعجب گرد شده بودند، نمی‌توانستم آن زن را شناسایی کنم؛ همان طور که به صفحۀ موبایل خیره شده بودم، دوربین دیگری را که زاویهٔ بهتری داشت، فعال کردم؛ چیزی را که می‌دیدم باور نمی‌کردم؛ خانم شاکری با آن پیراهن بدون آستین و کوتاه برای آوا می‌رقصید! با هر چرخی که می‌زد چین‌های ریز پیراهنش تکان می‌خوردند و پاهای کشیده‌اش نمایان می‌شدند؛ کمر باریکش را با تبحر خاصی حرکت می‌داد، گویی سالها برای این کار آموزش دیده بود! شلوار جین‌های ساده و شومیز‌های آستین بلند همیشگی‌اش، تصویر دیگری از او در ذهنم ساخته بود؛ تصور می‌کردم که در تنهایی و خلوت هم، همین گونه لباس بپوشد یا نهایتاً یک بلوز و شلوار کاملاً راحتی و پوشیده تن کند. با اینکه تماشای یک زن تقریباً نیمه برهنه و غریبه، آن هم مخفیانه و بدون اطلاع خودش جزو خصایل و عادات من نبود، به صفحهٔ موبایل خیره شده بودم؛ حسی عجیب مرا برای انجام این کار ترغیب می‌کرد و دست از نگاه کردن نمی‌کشیدم. اندام موزون و هیکل بی‌نقصش با آن پیراهن خیره کننده بود و نظر هر مردی را جلب می‌کرد؛ احساس گرما و گر گرفتگی باعث شد تا در این فصل سرما، پنجره را باز کنم و سرم را بیرون ببرم؛ هوای سرد را با دمی عمیق وارد شش‌هایم کردم و سعی کردم با برخورد هوای سرد به صورتم از حرارت بدنم بکاهم؛ با صدای پیمان سرم را داخل آوردم و پنجره را بستم: -داداش! چی کار میکنی؟ میخوای مریض شی و بیوفتی تو خونه؟! میدونی چقدر کار ریخته سرمون؟! کلی طرح باید آماده کنیم برای دبی؛ قرارمون با فرهادی اوایل اسفنده، باید بریم دبی و طرحها رو نشونش بدیم، اون وقت تو این سرما کله‌ات رو از پنجره کردی بیرون که چی بشه؟! دستی میان موهایم کشیدم و سوییچ ماشین و موبایلم را از روی میز برداشتم و در حالیکه به سمت در می‌رفتم، گفتم: -می‌دونم پیمان، نمیخواد یادآوری کنی! تا اون موقع طرحها آماده میشه، نگران نباش! ولی الان میخوام برم خونه، خسته‌ام، فردا می‌بینمت! -جون پیمان، اتفاقی افتاده؟! آوا حالش خوبه؟ حاجی...عمه خانم، حالشون خوبه؟ پیمان در کمال تعجب و پشت سر هم، پرسیده بود و از نگاه کنجکاوش مشخص بود که منتظر جواب است؛ حوصلهٔ جواب دادن نداشتم؛ دلم می‌خواست هر چه زودتر به خانه برسم و از نزدیک او را با پیراهنی که به تن داشت ببینم، اما برای اینکه آماج سوألات بیشتری قرار نگیرم، پشت میزم نشستم و سیگاری روشن کردم. پک عمیقی به سیگار زدم که باعث تعجب پیمان شد، چشمان گرد شده‌اش را به من دوخت و بعد از مکث کوتاهی پرسید: -دوباره سیگار کشیدنو شروع کردی؟! چند وقته؟! تو که ترک کرده بودی! نکنه از وقتی سایه... به اینجا که رسید، حرفش را قطع کرد و ادامه نداد؛ خوب می‌دانست که یادآوری خاطرات سایه آزرده‌ام می‌کند!
    ادامه مطلب ...
    image
    225
    1
    - رابطه باهات یه تجربه‌ی چند شبه بود که تموم شد و رفت...از زندگیم برو دیگه برام جذابیتی نداری! گلشید متعجب نگاهش را بین بهترین دوست صمیمی‌اش و عشقش رد و بدل کرد: - چی داری میگی آرسان؟ این حرفا چیه؟ مرد اما پوزخندی زد دستش را دور کمر الناز پیچید: - میخوام نامزد جدیدم رو بهت معرفی کنم... دخترک مبهوت و بغض کرده نگاهش روی دست آرسان خشک شد. دوستش به او خیانت کرده بود او هم با کسی که می دانست گلشید دیوانه وار دوستش دارد؟ - بگو که این کثافتی که جلوم ایستاده تو نیستی الناز...بگو به از پشت بهم خنجر نزدی! اما الناز در جواب پوزخندی زد و بیشتر به آرسان چسبید، بغضِ توی گلوی گلشید بالا آمد و وجودش آتش گرفت زمانی که مرد دستش را بالا آورد اما نزد. در عوض غرید: - چفت و بند دهنت رو نگه دار گلشید...حق نداری با الناز اینجوری صحبت کنی! ولی نگاه گلشید روی دست بالا آمده‌ی آرسان بود. او از کی دست روی جنس ضعیف بلند می کرد؟ - روی زنت داری دست بلند میکنی؟ مرد بلند خندید: - زنم؟ کجای شناسنامه‌ام اسمت هست که توهم برت داشته؟ یه صیغه‌ی موقت بود که مابقی مدت صیغه رو همین امروز بخشیدم. دست گلشید روی قفسه‌ی سینه‌اش چنگ شد و با چکیدن اولین قطره‌ی اشک زمزمه کرد: - آره...درسته! آرسان بی توجه به حال دخترکش تیر آخر رو زد: - وسایلت رو همین الان جمع کن...شب با نامزدم میام نمی‌خوام اثری ازت توی خونه باشه! - پشیمون میشی آرسان...خیلی پشیمون میشی بابت کاری که با من کردی! نیشخند بلند مرد در گوشش زنگ زد: - رابطه باهات از همون اولم اشتباه بود گلشید...از این خیلی پشیمونم و الانم نمیخوام دوباره چیزی رو تکرار کنم...اومدم خونه باید رفته باشی! بی هیچ حرفی، لب گزید تا بتواند اشک هایش را مهار کند و نگاهش بدرقه راه مرد نامرد و سنگ دلش بود. به محض خروجشان، با عجله به سمت اتاق رفت و چمدانش را بیرون کشید. می رفت و عهد بست که جفتشان را پشیمان می‌کند غافل از اینکه چند ماه بعد، مردی جای جای این شهر را دیوانه وار دنبالش می گشت... 💫 واقعی_چاپی💫 💥روایتی از عاشقانه مردی که نیمی از جامعه او را به عنوان مرد قبول ندارند💥
    ادامه مطلب ...
    رمان "لوسیفر" به قلم " سحر فاطمی‌راد"
    💢رمان لوسیفر💢 🗒️چاپی🗒️ ✒️پارت گذاری: فقط روز‌های زوج💫✒️ 📌این یک داستان واقعی ست
    267
    2

    sticker.webp

    86
    0
    چند ماهی بود حسابدار   یکی از شرکتهای وابسته به هولدینگ ساختمانی جاوید شده  بودم  که متوجه اختلاس مدیر اجرایی شرکت  شدم ...به زحمت شماره مهندس جاوید که به فرعون بزرگ معروف بود رو به دست آوردم و باهاش تماس گرفتم و از اختلاسی که تو شرکت درو پنجره سازی هولدینگ می شد خبر دادم ولی نمی دونستم خودم رو تو چه هچل بزرگی خواهم انداخت  . 🌺🌺🌺🌺🌺🌺 وارد بيمارستان شدم ...بيمارستان تو اون صبح اول وقت پاييزى خلوت و كم رفت و آمد بود ... كنار تلفن همگانى ايستادم و بسم الله گويان شماره جاويد رو گرفتم . كمى بوق خوردو من پشيمان از اين بازى به راه افتاده قصد قطع كردن داشتم كه صداى خواب آلود و بم مردونه اى تو گوشى پيچيد . پرهيجان در حالى كه بخاطر لرزش دستم نزديك بود گوشى موبايلم از دستم بيافته دكمه پخش صدا رو زدم و صداى تغيير يافتم رو به گوشى تلفن همگانى نزديك كردم . . . دوباره صدا رو پخش كردم _من يكى از كاركنان شركتهاى شمام ...چند وقتي هست متوجه كم شدن بعضى از مواد اوليه از داخل كارخونتون شدم ولى نتونستم به كسى بروز بدم ...به سختى شمارتون رو بدست اوردم تا با خودتون مستقيماً تماس بگيرم دوباره قطع كردم و او كه انگار از تعجب شنيدن اين حرفها هوشيار شده بود ناباورانه پرسيد : _شما كى هستيد ؟ كدوم شركتهام ؟ بعد با دستپاچگى گفت: _يه لحظه صبر كنيد . بعداز چند ثانيه دوباره پرسيد: _كدوم شركتهام ؟ دوباره صدام رو پخش كردم : _شركتى كه مهندس چراغى مسيولش هست ...بارها ضايعات بارگيرى كردند و تو دفاترشون ثبت نشده مواد اوليه ريز و زير پوستى تو طول سال كم مى شه ...من نمى دونم چطور شما و حسابداراتون متوجه نشديد! ...بهتون نمياد كه يه كچل سرتون كلاه بذاره و شما متوجه نشيد ! صدا رو قطع كردم و تلفن رو سر جاش برگردوندم . راضى از (كچل خطاب كردن چراغى  )خنديدم و راهم رو بطرف خروجى بيمارستان كج كردم تا خودم رو هرچه زودتر به رمضانى و ماشين لعنتى اش برسونم . دل تو دلم نبود... توپ رو تو زمين جاويد انداخته بودم و حالا بايد روى نيمكت ذخيره ، بازى بين جاويد و چراغى رو به تماشا مى نشستم . از صداى بم و مردونه مقتدر مرد روبروم شوكه شديم و تقريباً لال شديم . تو يك نگاه شناختمش ...همونطور كه آنا گفته بود كه به محض ديدنش مى شناسمش . قد بلند و چهارشونه با چشمهاى آبى طوسى كه افتادگى كوچكى بالاى پلكش بود و موهاى بالا زدش و نگاه تيز و مقتدرش نشان از جاويد مى داد. ولى آنا نگفته بود كه صداش اينقدر بم و مردونه و جذابه. لعنتى فوق العاده بود حالا حرف بقيه رو مى فهميدم كه از جذابيت انكار نشدنيش مى گفتند و اورا مى ستودند. چشمهاش ناباور از شنيدن اين طرز برخورد من شعله كشيد و در لحظه خاموش شد . نمى دونم اون لبخند كذايى از كجا كنج لبم نشست . از اينكه حرصش رو دراورده بودم ته دلم غنج زد و باعث اون لبخند شد يا فرم صورت جذابش كه خشم باعث زيباتر شدنش مى شد  دل دخترونم رو لرزونده بود و منو به وجد اورده بود  . گوشه چشم چپش عصبى پريد و در حالى كه نگاه مقتدرش برام خط و نشون مى كشيد ازم رو گرفت و از جلوى در حسابدارى كنار رفت . مى دونستم كه درافتادن با جاويد يعنى( اخراج ) البته اصلاً برام فرقى نمى كرد اخراج بشم يا استعفا بدم . من از جبر سرنوشت محكوم به كنار كشيدن از دم و دستگاه شركت جاويد بودم و طريقه رفتن از اينكار برام فرقى نمى كرد . چند ماهی بود حسابدار   یکی از شرکتهای وابسته به هولدینگ ساختمانی جاوید شده  بودم  که متوجه اختلاس مدیر اجرایی شرکت  شدم ...به زحمت شماره مهندس جاوید که به فرعون بزرگ معروف بود رو به دست آوردم و باهاش تماس گرفتم و از اختلاسی که تو شرکت درو پنجره سازی هولدینگ می شد خبر دادم ولی نمی دونستم خودم رو تو چه هچل بزرگی خواهم انداخت . 🌺🌺🌺🌺🌺🌺 👈 پارتگذاری منظم 👈از شنبه تا پنجشنبه دو پارت طولانی عاشقانه ای زیبا و مهیج بین رییس و کارمند اثری جدید از مریم بوذری
    ادامه مطلب ...
    104
    0
    دزدی تو روز روشن؟! اونم از قاضی مملکت؟! نچ‌نچی کرد و سری به چپ و راست تکون داد و من خیره به ریش مشکی و چهره ی فوق جوونش شدم بیشتر میومد مدل باشه تا قاضی و لب زدم: - آ اگه تو قاضی مملکتی منم آنجلینا جولی هستم از سواحل قناری! با شنیدن صدای دخترونم نگاهش نشست روم! قیافم معلوم نبود ولی اون نگاهش تو چشمای سبز عسلیم زوم نشست‌ طوریکه سعید داد زد: -سوییچ ماشینتو موبایلتو بده بهم یالا ماشین؟! نه فقط قرار ما کیفو موبایل طرف بود. پسره خیره به سعید لب زد: -ندم؟! و سعید بود که با پشت قمش کوبید پشت گردن پسره که دادش پیچید تو کوچه خلوت و غرید: - زور گیری می‌دونی حکمش چیه؟ نگاهش به من که داشتم می‌لرزیدم بود و سعید دوباره زد پس سر پسره بطوری که این بار زخم عمیقی باز شد و سعید با قلدری همه چیز پسر رو غارت کرد و فحش زشتی هم بارش کرد! ولی من تا لحظه آخر خیره به زخم سر پسره که ازش خون میومد بودم و قبل این که فرار کنیم جیغ زدم: - میمیره... از سرش ببین چی جوری داره خون میاد این جا کسی نی به دادش برسه خونش میفتع گردن ما گوشیو بهش بده به یکی خبر بده سعید خیره شد بهم وغرید: -خفه شو تارای سوار شو گوشیش خداد تومنه نیم نگاهی به پسره که رو زمین افتاده بود کردم و جیغ زدم: - میمیره احمق میمیره و گوشی رو چنگ زدم و بی توجه به صدا زدناش گوشی رو کنار پسره که گیج بود گذاشتم و بعد ترسیده بدو سمت سعید دویدم هق هقم شکست. حبس یا اعدام برای زورگیری!!... خدایا چه غلطی بود کردم؟! اگه حبس پنج ساله بدن؟! خدایا گیر افتادم اونم سر هیچ و پوچ با هق هق ته بازداشتگاه نشستم و زنی که همانجا بازداشت بود همراه من خیره بهم شد. -د مرگ! در زهر مار چته هی عر میزنی... توجه ای نکردم و همین که صدام زدن چشمامو بستم و با صدای آزادی چشمام باز شد و همین که بیرون اومدم نگاهم تو جفت چشمای مشکی آشنا نشست و صدای سربازی که طرفو قاضی صدا زد تو سرم پیچید.... نگاهش روم نشست و با اخم باریکی لب زد: -بجا آوردین سرکار علیه آنجلینا از سواحل قناری؟ قاضی و ملق بازی آخه دختر جان؟!
    ادامه مطلب ...
    ❤️❤️تارای سرکش❤️❤️
    پارتگذاری شبی یک پارت کپی برداری ممنوع
    192
    1
    - از کجا می‌دونی تاریخ عادت ماهانه من کیه؟ - پنج سال الکی الکی باهات همخونه نبودم که از حالتای عصبی بودنت نفهمم! حرصی از این روی همسر سابقم دست به کمر شدم. - خودم دست داشتم می‌رفتم بگیرم. خونسرد زمزمه کرد: - بین اینهمه مرد نشسته تو ویلا حتما با پلاستیک مشکی می‌خواستی بیای داخل؟ قانع شده بودم اما قصد عقب نشینی هم نداشتم. نیم ساعتی بود که غیبش زده بود و لعنتی...او که ادعای فراموش کردن مرا داشت پلاستیک در دستش چه می‌کرد؟ - ممنون اما دلم نمی‌خواد تکرار بشه...چون با هم صنمی نداریم که خیلی عادی برای من وسیله می‌گیری! پوزخندی زد. - نکنه دلتو به چیزای دیگه خوش کرده بود؟ نگران نباش فقط به احترام پنج سال کنار هم بودن رفتم اینکارو واست کردم! از حرص و عصبانیت لب بهم فشرد و تا خواستم به سمتش بروم پای چپم به چیزی گیر کرد و با جیغی از درد رو زمین نشستم که تندی به سمتم آمد. - چت شد؟ دستش جلو آمد و با اخمی درهم مچ پایم را در دست گرفت. - همیشه‌ی خدا باید یکی حواسش بهت باشه کار دست خودت ندی...کی به جون خودت اهمیت می‌دادی که الان دومین بارت باشه؟ بغضی از شنیدن غرهای از سر نگرانی‌اش لب باز کردم: - درد می‌کنه خب! پوفی کرد و نگاهش را به چشمانم دوخت. - خون منو توی نیم وجبی تو شیشه می‌کنی. جلو امد و دست گرد تنم انداخته روی دستانش بلندم کرد که جیغ خفیفی کشیدم. - فراز چیکار میکنی؟ - میبرمت بیمارستان ببینم چه بلایی سر خودت آوردی! - جلوی اینهمه مرد؟ سر پایین آورد و بینی به بینی‌ام چسباند. - الان حالِت از جون خودمم مهمتره چه برسه به آدمای اینجا! دکتر فراز طلوعی...کسی که کل بیمارستان چشمش دنبالشه! با این همه دبدبه و کبکه زنی رو که عاشقش بوده از دست داده و دقیقا اونو پنج سال بعد توی بیمارستان دور افتاده‌ای پیدا می‌کنه و باهاش همکار می‌شه😍 حالا برای به دست آوردن دوباره‌ش دست به هر کاری می‌زنه اما آمین ازش فرار می‌کنه...یه رازو ازش مخفی می‌کنه...این راز چیه؟ ممکنه پای یه بچه‌ی پنج ساله وسط باشه؟🥺💔
    ادامه مطلب ...
    99
    1
    +آی دستم...آی... مُردَم... پارت واقعی رمان💯🔞 موتوری که بهم زده بود چند قدمی با فاصله ازمن هنوز روی ترک موتورش نشسته بود و نگاهم می‌کرد. با جیغی از درد و عصبانیت گفتم: کوری مگه آشغال نفهم...تو که موتور سواری بلد نیستی برو خر سوارشو...یابو چند نفر دورم جمع شدند وصاحب سوپر مارکتی که جلوی مغازه اش پرت شده بودم پشت یقه مرد رو گرفت واز روی موتور پایین کشید. +مرتیکه مثل بز وایستاده به منه لت وپارشده نگاه می کنه! -زدی دختر مردم رو ناکار کردی مرد حسابی...یه نفر زنگ بزنه اورژانس... بلاخره به خودش تکون داد از موتور پایین اومدوقدبلندش خونمایی کردو کلاه ایمنی رو از سر برداشت موهای حالت دارش رو پیشونیش ریخت جلو اومد و بالای سرم ایستاد پشت به نور بود وصورتش رو واضح نمی دیدم و اما قد بلندش منو وادار کرد سرمو بالا تر بگیرم با پوزخندی گفت: عصبی از حرفش با حرص گفتم: خرو چه به خرسواری...اصول که رعایت نشه نتیجه اش میشه داغون کردن مردم...یکی زنگ بزنه پلیس...زنگ بزنید اورژانس...اخ خدا دارم می‌میرم از درد... البته که درحال مردن نبودم اما پرو بازی این مردک دراز باعث شد کولی بازی کنم. خانمی کنارم نشست وگفت: یه جوون مرد پیدا نمیشه این طفلکو ببره بیمارستان ؟ آقایی از پشت سرش رو به مردک دراز گفت: من ماشین دارم اما چون زدی باید همراهم بیایی...من تا جلوی بیمارستان می برمت _ این هیچیش نیست ...چرا باید ببریمش بیمارستان + من پدرت رو درمیارم... اخ مردم -الان بدنش داغه شاید خونریزی داخلی کرده باشه باحرف زن واقعا وحشت کردم اگه می مردم برای کی مهم بود؟ معلومه هیچ کس حتی همه هم راحت میشدن ومن اصلا همچین آدم بخشنده ای نبودم که اینو براشون بخوام     مردک دراز بد قواره مقابلم نشست وبا پوزخند گفت: حالا از ترس سکته نکنه خونش بیوفته گردن من! +بلایی سرم بیاد پدرتو درمیارم...میام سراغت -اگه زنده بمونی...که فکر نکنم وضعت خرابه... +بمیرم هم روحم میاد سراغت نگاهی به سر تا پام کرد وچشمکی زد وبا صدای آرومی گفت:خوب چیزی هستی خودت بیا + خفه شو... خنده ای کرد که بند اومد دراز جذاب چه خنده نفس گیری داشت آب دهنم رو قورت دادم می خواستم بگم من خفه میشم تو بخند...به لباش خیره بودم اخماش رو کشید توهم و بعد هم مثل گونی برنج منو زد زیر بغلش، دستم کشیده شد و از دردش جیغم در اومد -چیکار میکنی آقا آروم تر...بچه مردم رو کشتی! صورتش رو نمی دیدم اما جواب اون خانمی که اینو گفت رو اینطوری داد: بچه مردم حالش ازهمه ی ما بهتر اگه درد داشت زبونش صد اسب بخار کار نمی کرد. روبه خودم زمزمه کرد :با نگاهش بچه مردمو نمی خورد +رو دستم افتادم نه زبونم ...اخ... اخی که تنگ جمله ام چسبوندم برای خالی نبود عریضه بود .تا به خودم بیام منو انداخت توی ماشینی و ماشین حرکت کرد ❌❌ پسره با راننده ماشین دست به یکی می کنند و دختره رو تهدید می کنند که اگه صدات رو نبری توی یه کوچه خلوت .... 😱
    ادامه مطلب ...
    176
    2

    sticker.webp

    130
    0
    چند ماهی بود حسابدار   یکی از شرکتهای وابسته به هولدینگ ساختمانی جاوید شده  بودم  که متوجه اختلاس مدیر اجرایی شرکت  شدم ...به زحمت شماره مهندس جاوید که به فرعون بزرگ معروف بود رو به دست آوردم و باهاش تماس گرفتم و از اختلاسی که تو شرکت درو پنجره سازی هولدینگ می شد خبر دادم ولی نمی دونستم خودم رو تو چه هچل بزرگی خواهم انداخت  . 🌺🌺🌺🌺🌺🌺 وارد بيمارستان شدم ...بيمارستان تو اون صبح اول وقت پاييزى خلوت و كم رفت و آمد بود ... كنار تلفن همگانى ايستادم و بسم الله گويان شماره جاويد رو گرفتم . كمى بوق خوردو من پشيمان از اين بازى به راه افتاده قصد قطع كردن داشتم كه صداى خواب آلود و بم مردونه اى تو گوشى پيچيد . پرهيجان در حالى كه بخاطر لرزش دستم نزديك بود گوشى موبايلم از دستم بيافته دكمه پخش صدا رو زدم و صداى تغيير يافتم رو به گوشى تلفن همگانى نزديك كردم . . . دوباره صدا رو پخش كردم _من يكى از كاركنان شركتهاى شمام ...چند وقتي هست متوجه كم شدن بعضى از مواد اوليه از داخل كارخونتون شدم ولى نتونستم به كسى بروز بدم ...به سختى شمارتون رو بدست اوردم تا با خودتون مستقيماً تماس بگيرم دوباره قطع كردم و او كه انگار از تعجب شنيدن اين حرفها هوشيار شده بود ناباورانه پرسيد : _شما كى هستيد ؟ كدوم شركتهام ؟ بعد با دستپاچگى گفت: _يه لحظه صبر كنيد . بعداز چند ثانيه دوباره پرسيد: _كدوم شركتهام ؟ دوباره صدام رو پخش كردم : _شركتى كه مهندس چراغى مسيولش هست ...بارها ضايعات بارگيرى كردند و تو دفاترشون ثبت نشده مواد اوليه ريز و زير پوستى تو طول سال كم مى شه ...من نمى دونم چطور شما و حسابداراتون متوجه نشديد! ...بهتون نمياد كه يه كچل سرتون كلاه بذاره و شما متوجه نشيد ! صدا رو قطع كردم و تلفن رو سر جاش برگردوندم . راضى از (كچل خطاب كردن چراغى  )خنديدم و راهم رو بطرف خروجى بيمارستان كج كردم تا خودم رو هرچه زودتر به رمضانى و ماشين لعنتى اش برسونم . دل تو دلم نبود... توپ رو تو زمين جاويد انداخته بودم و حالا بايد روى نيمكت ذخيره ، بازى بين جاويد و چراغى رو به تماشا مى نشستم . از صداى بم و مردونه مقتدر مرد روبروم شوكه شديم و تقريباً لال شديم . تو يك نگاه شناختمش ...همونطور كه آنا گفته بود كه به محض ديدنش مى شناسمش . قد بلند و چهارشونه با چشمهاى آبى طوسى كه افتادگى كوچكى بالاى پلكش بود و موهاى بالا زدش و نگاه تيز و مقتدرش نشان از جاويد مى داد. ولى آنا نگفته بود كه صداش اينقدر بم و مردونه و جذابه. لعنتى فوق العاده بود حالا حرف بقيه رو مى فهميدم كه از جذابيت انكار نشدنيش مى گفتند و اورا مى ستودند. چشمهاش ناباور از شنيدن اين طرز برخورد من شعله كشيد و در لحظه خاموش شد . نمى دونم اون لبخند كذايى از كجا كنج لبم نشست . از اينكه حرصش رو دراورده بودم ته دلم غنج زد و باعث اون لبخند شد يا فرم صورت جذابش كه خشم باعث زيباتر شدنش مى شد  دل دخترونم رو لرزونده بود و منو به وجد اورده بود  . گوشه چشم چپش عصبى پريد و در حالى كه نگاه مقتدرش برام خط و نشون مى كشيد ازم رو گرفت و از جلوى در حسابدارى كنار رفت . مى دونستم كه درافتادن با جاويد يعنى( اخراج ) البته اصلاً برام فرقى نمى كرد اخراج بشم يا استعفا بدم . من از جبر سرنوشت محكوم به كنار كشيدن از دم و دستگاه شركت جاويد بودم و طريقه رفتن از اينكار برام فرقى نمى كرد . چند ماهی بود حسابدار   یکی از شرکتهای وابسته به هولدینگ ساختمانی جاوید شده  بودم  که متوجه اختلاس مدیر اجرایی شرکت  شدم ...به زحمت شماره مهندس جاوید که به فرعون بزرگ معروف بود رو به دست آوردم و باهاش تماس گرفتم و از اختلاسی که تو شرکت درو پنجره سازی هولدینگ می شد خبر دادم ولی نمی دونستم خودم رو تو چه هچل بزرگی خواهم انداخت . 🌺🌺🌺🌺🌺🌺 👈 پارتگذاری منظم 👈از شنبه تا پنجشنبه دو پارت طولانی عاشقانه ای زیبا و مهیج بین رییس و کارمند اثری جدید از مریم بوذری
    ادامه مطلب ...
    🌼🌼🌼كانال رسمى مريم بوذرى (تنهایی)🌼🌼🌼
    لاحول ولا قوة الا بالله لينك دعوت https://t.me/+ruLWbIlU2C1hN2M8
    111
    0
    - باز که تو اینجایی پرنسس مهربون! آوینا با ناز موهایش را کنار می‌زند و قطعا این سری پس از پوشاندن گند قبلی لو می‌روم. - آفلین...چه مَلد (مرد) خوبی شدی! بهم پلنسس می‌گی! اشک در چشمانم حلقه زد و دختر پنج ساله‌ی بی‌پدر من، چه سریع با یک مرد اُخت می‌گرفت. فراز با تک خنده‌ای روی زانو می‌نشیند و با محبت دستی به سرش می‌کشد. - چون یاد گرفتم به دخترای زیادی خوشگل پرنسس بگم. بغ کرده لبانش را به جلو می‌فرستد و بی‌خبر برای پدر واقعی‌اش دلبری می‌کند. - اما فقد من خیلی خوشجلم! فراز می‌خندد و جسم کوچک و تپلش را در آغوش می‌گیرد. دم عمیقی که از موهایش می‌گیرد جان از تنم بیرون می‌رود. نکند فهمیده باشد؟ - خوشبحال پدرت که همچین دختر خوشگلی داره پس! آوینا ناراحت از بغلش بیرون می‌آید. - ولی من که بابا ندالم. اشکم پایین می‌چکد و ستون را بیشتر چنگ می‌زنم. دخترک نمی‌دانست مرد روبه‌رویش همان پدر گمشده‌ی داستانش بود. لبخند فراز زیادی غمگین بود. - پس خودم بابات می‌شم! چشمان آوینا برق می‌زند و من مبهوت دست روی دهانم گذاشتم. - باشه پس بِلیم با مومونم آشنا بشیم. وحشت زده قدمی از ستون فاصله گرفتم. - همون خانمی که چند روز پیش تو بغلش بودی؟ دست کوچکش که در هوا می‌چرخد خودم را بدبخت می‌بینم. - نه اون که دوست مومونی بود بهش خاله آنا می‌گم...مومونم اسمش آمینه! با دهان باز و ترسی که در صورتم نشسته عقب تر رفتم که محکم به وسایل پشت سرم برخورد می‌کنم و همه‌شان روی زمین میریزند. - مومونی؟ ❌ پنج سال بود که از ترس اینکه دستش به من برسه و دخترمو ازم بگیره به یکی از روستاهای کردستان فرار کردم اما بی‌خبر از اینکه طی اتفاقی همکارم شد و با نامزدش...🔥 برای خوندن ادامه رمان روی لینک زیر کلیک کنید❌❤️
    ادامه مطلب ...
    °°بالی‌برای‌سقوط°°
    •﷽• خالق آثار: رنگ سال🍡 بالی‌برای‌سقوط🍂(آنلاین) رأس جنون❤️‍🔥(آنلاین) تبلیغات پر بازده کانال: @tablighbal آدرس پیج اینستاگرام نویسنده: https://www.instagram.com/moon__romancer
    98
    0
    دخترهٔ خنگ معنی نگاه خاک‌برسری پسره رو نمیفهمه😱😅 -به والله مثل پرچمی  بلند خندیدم گوشه بلوزم رو گرفتم و با خم کردن تِی، تعظیمی مقابل امیرحسین کردم راحیل رو به پشت سرم  گفت: جانم داداش؟ همونطور خم چرخیدم و به رامینی که خیره‌ی باسن من بود نگاه کردم به سرعت صاف شدم و از اون استایل که برای جناب جذاب و اخمالو نمایش گذاشته بودم و اون داشت ازش می‌برد خارج شدم. رامین اب دهنش رو قورت داد و با مکث نگاهش رو ازمن به راحیل داد گفت: بیاید حالا که دورهمیم راجب برنامه های مراسم شما حرف بزنیم. همه سر تکون دادن بیرون رفتن منم دنبال امیرحسین راه افتادم که رامین مچ دستم رو گرفت و نگه‌ام داشت. تا خواستم اعتراض کنم چشم غره‌ی جانانه‌ای رفت که دهنم رو بستم. دستش رو روی کمرم کشید وگفت: میخوای منو فریب بدی؟ +هان! نیشخندی زد -خودتو میزنی به اون راه یا واقعا خنگی...؟ +خنگ خودتی جذاب خندید -اگه این سیگنال‌ها رو نگیرم، اره منم خنگم. دستش روی میچرخید و پایین می‌اومد. چنگی به باسنم زد. لب باز کردم تا اعتراض کنم اما سرش رو پایین آورد با نگاه مسحور کننده‌اش دهنم رو بست. -قشنگی... آب دهنم رو قورت دادم و اون با صدای مخملیش ادامه داد: -قشنگ وجذاب داشت بند می‌اومد فشار دستش روی باسنم بیشتر می‌شد. +نریم پیش بقیه. کوتاه خندید سرش رو خم کرد و درست کنار لبم زمزمه کرد: -قشنگ و جذاب و خنگ. صدای بسته شدن در اومد و با اصابت داغش من بالاخره دست از خنگی برداشتم و...
    ادامه مطلب ...
    آسیه احمدی/ تمــام آنچــه دارمـ❤️ـــی
    پارت گذاری منظم😍 تمــام آنچــه دارمـ❤️ـــی امید محــ❤️‍🩹ــال (پنج شنبه ها و جمعه ها) بــ🍃ــاوَرهـا تَــرکــ بَـرمی دارَنـد [در دست چاپ] خــفـ🔥ـقـان [در دست چاپ] لینک پیام ناشناس: https://telegram.me/dar2delbot?start=send_ZmvjlP ادمین تبلیغات: @mery_a
    165
    0
    #تارای سرکش 121 با به حرکت در آوردن تخت، ترانه چشمانش را باز کرده که با دیدن دوباره من و دو پرستار کنارم متعجب نگاهی به ما کرده و گفت : _چی شده کجا می‌برید من و بذار بمونم اصلا من و مرخص کنید نمیخوام باهاتون بیام. تپش تند قلبش نشان دهنده ترسش بود طوریکه مجبور شدم دستور توقف بدم و از آنها بخواهم تا اتاق را ترک کنند. _هیشششش ترانه آروم باش ترانه من و نگاه ببین منو ترانه که مدام نفس نفس میزد با چشمان زیبای عسلی اش به صورتم نگاه کرد. _مگه نمیخوای جون داشته باشی به حسابم برسی ها نمیخوای تلافی کارام و سرم دربیاری؟ با این حرفم ترانه اشک از چشمانش ریخته و با گریه گفت : _نه نمیخوام ولم کن بذار برم پیش بچه هام تارا الان عصبی میشه فرهام تا حالا بدون من جایی نبود اصل.... اصلا جایی رو نداشتیم که بریم. من.... منکه رفتم دیگه چی میخوای از جون من یکم صبر کن بهت قول میدم این قلب خودش وایسه. پارت واقعیه که در وی ای پی پارت گذاری شده فرهاد بخاطر عشق اولش مجبور به ترک زنش میشه وقصد داره با دخترش به خارج برود که مادر و دخترش وقتی می‌فهمند شبانه از خانه خارج شده و خود را گم و گور می‌کنند این در حالی است که فرهاد در به در به دنبال آنها می‌گردد تا بلاخره آنها را پیدا می‌کند و می‌فهمد که..........
    ادامه مطلب ...
    ❤️❤️تارای سرکش❤️❤️
    پارتگذاری شبی یک پارت کپی برداری ممنوع
    177
    0
    Last updated: ۱۱.۰۷.۲۳
    Privacy Policy Telemetrio