-من نمیتونم عقدت کنم!
خشکم میزند. مبهوت نگاهش میکنم که دستانش را عصبی و کلافه در هوا تاب میدهد:
-خودت بهتر میدونی که تو، تو سلیقهی من نیستی دختر دایی! من یکی رو میخوام که حداقل تو شغل خودم باشه و بتونه چهار تا سمینار پزشکی باهام بیاد! آخه ما چیمون شبیه همه که بخوام بگم این زنِ منه؟
دامن پیراهن سفیدم از میان دستانم رها میشود و او با بیرحمی میگوید:
-تا اینجا هم که اومدم به خاطر مامان بود ولی بسه دیگه! من و تو هم اندازه هم نیستیم. یه قرار مسخرهی بین پدر و مادرامون نباید به اینجا میکشید ولی...
مستاصل به جان موهایش میافتد و نگاهم روی پیراهن سفیدی که پوشیده میماند. لبخند تلخی میزنم، کت و شلوار دامادی چه خوش به تنش نشسته است!
-خودت برو این عقدو بهم بزن. هر جور که بلدی.
اسید معده به طرف دهانم هجوم میآورد... مرا از طبقهی بالا و سفرهی عقد کشانده است پایین که اینها را بگوید؟ الان یادش افتاده است که مرا نمیخواهد؟
بیقرار به طرفش میروم و مهم نیست که پیراهن سفیدم زیر کفشهایم خاکی میشود.
-چی بگم؟
سوالم از بهت و ناباوریام است اما او جور دیگری برداشت میکند که میگوید:
-هر چی. هر بهانهای که دوست داری بیار. بگو دوستم نداری.. چه میدونم با هم تفاهم نداریم. هر چی میخوای بگو و بهم بزن مراسمو. اگر نه...
بغض مهمان چشمانم میشود و گردنم روی شانه خم:
-اگر نه؟
با تمسخر نگاهم میکند:
-
هنوز میپرسی اگر نه؟ انقدر آویزونی یعنی؟ خودم برم داخل بگم نمیخوامت؟ تو اینو میخوای؟
حالم خوب نیست. انگار دنیا دور سرم بچرخد، تلو تلو عقب میروم. چطور از من میخواهد بروم داخل و مقابل چشم آن همه مهمان عقد را به هم بزنم؟ دیوانه است؟
-من نمیتونم...
سرش را با خشم تکان میدهد:
-این مشکل توئه. خودت حلش کن دختردایی!
و مجال نمیدهد. سوار بر ماشینش گاز میدهد و دور میشود.
ماتم زده و شوکه به عقب میچرخم و به ساختمان دو طبقه نگاه میکنم. حالا باید چه میکردم. با چه رویی داخل میرفتم و میگفتم داماد مرا نمیخواهد!
قطرهی اشکم میچکد و همین که مامان را میبینم دستپاچه از پلهها پایین میآید، طی یک تصمیم ناگهانی، دامنم را بالا میگیرم و کنار حاشیهی خیابان راه میافتم.
نه نگاههای متعجب عابران مهم است، نه مهمانان حاضر در خانه و نه زنگهای پی در پی موبایلم اثری دارد... آنقدر بغض دارم که دلم فقط فرار میخواهد. رفتن و رفتن...
با صدای بوق بلند ماشینی که مقابلم ترمز میکند، ترسیده سر بلند میکنم و نگاهم در نگاه مسیح؛ پسرعموی ناخلفم میافتد.
اخمالود شیشه را پایین میکشد:
-بیا بشین.
نگاهم به موهای یک سانتی و صورت اخمویش است که ناخواسته اشکم میچکد.
نگاهش کمی مهربان میشود:
-بشین هر جا بخوای میرسونمت.
به چشمانش زل میزنم. به چشمان اویی که کل فامیل
#چشم دیدنش را ندارند و بابا همیشه مرا از نزدیکی به او
#منع کرده است... نمیدانم چی میشود که به طرفش میروم و علیرغم هشدارهای مغزم ، سوار ماشین غول پیکر
#ناخلفترین پسر فامیل میشوم. حتما دیوانه شدهام که با لباس
#سفید کنارش مینشینم و تا به خودم بیایم ماشین از جا کنده میشود...
https://t.me/joinchat/g8_ccysKjGo0MTNk
https://t.me/joinchat/g8_ccysKjGo0MTNk
https://t.me/joinchat/g8_ccysKjGo0MTNkادامه مطلب ...