-مادر من از دهاتکوره یه دختر پیدا کردی گیری دادی الا و بلا و حمدالله باید عقدش کنی! نمیخوام من زن نمیخوام
با دست کوبید تو صورتش و در اتاق و بست:
-صداتو بیار پایین میشنوه دختره! تو اصلا ببینمش بعد بگو نمیخوام نمیخوام
مثل فرشته ها میمونه نوزده سالش زیر دست خودت بزرگ میشه
کلافه دستی به پیشونیم کشیدم چون من همین الانم یه پسر دو ساله داشتم واسه بزرگ کردن:
- مادر من، من بعد اون خدا بیامرز دیگه دلم زن و زندگی نمیخواد پسرمو بزرگ کنم بسمه
-اره میدونم زن نمیخوای چون باز ر به ر دختر خراب و زن بدکاره میاری تو خونت!
چشمام گرد شد و غریدم:- آمار منم داری واسم بپا گذاشتی من دیگه بیست سالم نیستا مامان سی و سه سالم بچه دارم
حرص خورد: -درد منم همین، تو بچه داری درست به نظر خودت تو اون خونه هی زن خراب بیاری؟ یکیو بیار برای پسرت مادری کنه آشپزی کنه خونه تمیز کنه حالا ما لی دیگتم ببر بیرون خونه جلوی نوه ی طفل معصوم من این کارا رو نکن
رسما رفته بود خدنگ برای زندگی من پیدا کنه یه خدمتکار بدون حقوق و اخمام پیچید توهم:
- مامان ببر دختررو پیش خانوادش گناه داره عیبه گناه، چه گناهی داره بیاد خونه ی من کلفتی کنه جا خانومی
مثل من اخم کرد: -خبه خبه نمیخواد معلم اخلاق شی واسم، عیب چی؟
غریدم:- ببرش مامان
کلافه سمت در اتاق رفتم که بلند ادامه داد:
-دختره بیاد تو خونه ی تو زندگی کن عروس من شه واسش افتخار توام که زن نمیخوای این بچتو بزرگ میکنه پس فردام دوباره بچه خواستی برات یکی میاره به دختر بازیای توام مار نداره دختر روستا سرش همیشه پایین
مکث کردم، نامردی بود ولی اگه اونم از زندگی تو یه روستای بی امکانات خلاص میشد دوتامون سود میبردیم و بالاخره گفتم:
- باشه مامان ولم کن معلوم نی کدوم بیخانوادهبدبختی و رفتی برای من با این شرایط گرف...
در اتاق و باز کردم حرف تو دهنم ماسید با دیدن دختری که با چشمای سبز و اشکی بهم با ترس خیره بود!
اصلا شبیه تصورات ذهنم مثل یه دختر روستایی نبود و حرفای مارو شنیده بود؟!
با صورت اشکی که داشت جوابمو گرفتم و تا خواستم چیزی بگم یا بتوپم که چرا فال گوش واستادی دستی زیر چشماش کشید و با مظلومیت لب زد: - سلام
و من خیره بهش فقط زمزمه کردم: - سلام
https://t.me/+3ntkdZrUrwg3MGJk
قلبش مثل گنجشک میزد و ترسیده بود بازوم رو چنگ زد که سعی کردم آرومش کنم:
- هیش نمیخواهم بکشمت که خودتم خوشت میاد باز کن پاهاتو
آروم نگرفت، بدنش لرز گرفت و با گریه لب زد:
- وایسا امیرحسام یه لحظه وایسا
به چشمای سبزش خیره پوفی کشیدم و خودم و عقب کشوندم که سری روی تخت نشست و ملافرو کشید رو تنش که ادامه دادم:
- جان؟ بگو از چی میترسی
سعی میکرد نگاه به خاطر برهنگیم از بگیره و با بغض لب زد:
- تو... دلت سوخت منو گرفتی؟ یعنی منو گرفتی برای این که فقط کاراتو کنم و تو تو بری با دخترای دیگه...
هق هقش مانع حرفش شد و از این صحبتام و دیدار اولمون دو ماهی می گذشت و تازه حرفشو میزدم! وسط حجله... ادامه داد:
- من تا الآن هیچی نگفتم چون دلم می خواد واقعا این جا زندگی کنم تو تهران هر کاریم بخوای برات میکنم اما میخوام بدونم که داریم باهم یه معامله میکنیم یا یا واقعا زنتم!
برای جواب دادن تردید داشتم، پس به سبک خودم جوابشو دادم و دوبار روش خیمه زدم:
- از من توقع شوهر عاشق نداشته باش، زنونگی خرجم کنی مردونگی خرجت میکنم هر کار بخوایم شروع کنی پشتتم پس توام پشت بوم و زندگیم باش ولی به کارای من زیاد کار نداشته باش تا خودت اذیت نشی
نگاهش سرد شد: - پس معاملست
خودم رو بهش فشردم و دیگه جوابشو ندادم و قبل این که صدای جیغش بلند شع لباش رو بوسیدم و ذهنش رو به جای فکر به چیزایی که خودمم جوابشو درست نمیدونستم خالی کردم و لذت و درد رو بهش دادم طوری که ناخناش تو کتفم فرو رفت...
https://t.me/+3ntkdZrUrwg3MGJk
https://t.me/+3ntkdZrUrwg3MGJk
https://t.me/+3ntkdZrUrwg3MGJkادامه مطلب ...