Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
دسته بندی
زبان جغرافیایی و کانال

audience statistics آفــــت‌جــــان هــــدیــــه‌زنــــد

🧿لا حول ولا قوة الا بالله العلی العظیم🧿 
3 8940
~0
~0
0
رتبه کلی تلگرام
در جهان
70 596جایی
از 78 777
در کشور, ایران 
12 670جایی
از 13 357
دسته بندی
4 761جایی
از 5 475

جنسیت مشترکین

می توانید بفهمید که چند زن و مرد در این کانال مشترک هستند.
?%
?%

زبان مخاطب

از توزیع مشترکین کانال بر اساس زبان مطلع شوید
روسی?%انگلیسی?%عربی?%
تعداد مشترکین
چارت سازمانیجدول
D
W
M
Y
help

بارگیری داده

طول عمر کاربر در یک کانال

بدانید مشترکین چه مدت در کانال می مانند.
Up to a week?%Old Timers?%Up to a month?%
رشد مشترکین
چارت سازمانیجدول
D
W
M
Y
help

بارگیری داده

Hourly Audience Growth

    بارگیری داده

    Time
    Growth
    Total
    Events
    Reposts
    Mentions
    Posts
    Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine

    sticker.webp

    419
    0
    زیر لب زمزمه وارتر و هزیان وار لب زدم: _ به من دست نزن. هیچ وقت. حال بدم را متوجه شده بود. دستانش را تسلیم وار بالا آورد و با لحنی که لرزش داشت و شدیداً ناآرام بود لب زد: _ خیلی خب. آروم باش... کاریت ندارم. نگاهش که روی لب لرزانم نشست دست جلوی دهانم گرفتم و با زاری به سینه ام چنگ زدم و با تنفر و بهت و هراس گفتم. _ نزدیک من نشو...نشو..هیچ وقت...هی..یچ...وقققتت... آب دهانم در گلویم جهید و به شدت به سرفه افتادم. سرفه ای که بانی خیر شد و سد اشک چشمانم را شکست. آه کشیدم و با چند سرفه ی عمیق و دستی که کَفَش رو به اوستا بود تا نزدیکم نشود کمرم را به دیوار تکیه دادم و با نفس عمیقی سرم را به دیوار کوبیدم و چشمانم را بستم. کل بدنم را سرما فرا گرفته بود. تک تک سلول های بدنم می لرزیدند. باور این حقیقت دردناک کمرم را شکسته بود. منی که معتقد بودم، به حلال و حرام باور داشتم حالا می فهمیدم در ذهن مسموم اوستا نقش دیگری را ایفا می کردم. _ باورم شکست. از میان پلک های نیمه باز و چشمان خمار و اشکیم به اوستایی که به زمین خیره شده بود نگاه کردم. _ باورمو شکوندی. گوشه ی لبش را گزید و من با آهی که جگرم را سوزاند به سختی روی پاهای بی جانم صاف ایستادم. من مثال آدمکِ صافی بودم که از درون خمیده بود. به اتاقم رفتم و بعد از جمع کردن اندک وسایلم به طرف در رفتم. همچنان در جای قبلیش ایستاده بود و نگاه خیره اش زمین را رصد میکرد. با باز کردن در غمگین و فروخورده لب زدم: _ دیگه نمی خوام ببینمت. چرا تکذیب نمی کرد؟ چرا از خودش و حیثیتش دفاع نمی کرد. چرا مرا از اشتباه در نمی آورد؟ چرا آرامم نمی کرد؟ چرا؟ نگاهش زیر افتاده و شانه هایش شل و وا رفته بودند. خدایا این نگاه و این شرم؟!
    ادامه مطلب ...
    53
    0
    به من نظر داشت؟ به منی که همسر پدر مرحومش بودم؟ کل بدنم را عرق سردی فرا گرفته بود. اکسیژن کم داشتم و نفس کشیدن در این هوا برایم سنگین و طاقت فرسا بود. چشمانم اشکی شدند و قتی نگاهم به چشمان سرخ و اشکی اش نشست، تمام وجودم لرزید. نگاهم می کرد و من درد را میان نی نی نگاهش می دیدم. دردی که روی تن من هم درد نشانده بود. حقیقتی که کثیف بود و آزاردهنده. بوی تعفن می داد. بوی ماندگی و هوس! بوی عرق نشسته به روی تن از روی غریزه. آه کشیدم و دست جلوی دهانم گرفتم. دردناک ترین حقیقت زندگی ام بود بی شک. اینکه پسر همسر مرحومم نگاهش به من آلوده بود و من نمی دانستم. منی که راحت و آزادانه کنارش می خندیدم و لباس پوشیدم، پدرش را می بوسیدم... خدایا به بزرگیت قسم اگر این تصاویر کابوس است مرا از خواب بیدار کن. از رویا رهایم کن. از این زندان مخوف آزادم کن. از پوست نازک دستم نیشگون گرفتم و محکم دندان هایم را در لثه ام فرو کردم. طعم خون در دهانم نشست و درد جسمانی را به وضوح حس کردم. خواب نبودم. کابوس نبود. رویا نبود. حقیقت نحس زندگی دردناک من بود. سرم را با افسوس تکان دادم و بعد از نگاهی به اطراف به طرف در وروردی قدم تند کردم. جای من دیگر اینجا نبود. در نزدیکی مردی که... نگاهم را دید. ترسم را دید و انکار نکرد. دیگر این خانه ی آلوده جای امنی برای من نبود. طاقت و تحمل این قسمت از زندگی را نداشتم. یک قدمی در بودم که بازویم از پشت کشیده شد و من نا خواآگاه و از روی ترس جیغ بلندی کشیدم و دستم را با عصبانیت پس زدم. _ به من دست نزن. خودم را جمع کرده بودم و او مات نگاهم می کرد و دیدم که قطره اشکی از گوشه ی چشمش جاری شد. درد میان چشمانش زیادی خوانا بود. چرا انکار نمی کرد؟ چرا مرا از اشتباه در نمی آورد؟باورم نمی شد حدسیاتم درست است. حقیقت دارد. قلبم درد می کرد. اشک دیگری از گوشه ی چشمش سرازیر شد و او بدون انکه تلاشی برای پنهان کردنش کند نگاهم می کرد. نگاهی پر از حرف... پر از خواهش... این اشک نشانه ی چه بود؟ این سکوت؟ این درد عمیق میان چشمانش؟ این رنگ پاشیده شده میانمان؟
    ادامه مطلب ...
    51
    0

    sticker.webp

    272
    0
    پستای جدید🌻❤️
    34
    0
    حالا دلیل پول مهریه را که اوستا به حسابم واریز کرده بود درک میکردم! همان 80 میلیونی که 8 ماه در حسابم خاک خورد و در آخر بعد زلزله ی خانه خراب کن دلم خوش بود به بودنشان؟! لب ها ی پوسته پوسته شده و سوزانم را به هم زدم و پرسیدم: _ چرا؟ چرایم هزاران درد داشت و اَوستا هم متوجهش بود که بی قرار دستی به موهای خاکستری شقیقه اش کشید و مستاصل به من خیره نگاه کرد. زود نبود این رنگ برای مردی به سن و سال اوستا؟ زود بود. به خدا این وضعیت برای هر دوی ما زود بود. این مصیبت های بی صاحب برای ما زود بود. این بارش بدبختی برای ما و روح و روانمان زود بود. برای سنمان زود بود. برای دنیای ویران شده یمان زود بود. به خداوندی خدا زود بود. نالان دوباره پرسیدم. چرایم را به لغت دیگری مزین کردم و پرسیدم تا شاید به جوابی قانع کننده برسم و کمی آرام بگیرم. جوابی مثل وصیت افراسیاب و یا هزاران جواب دیگر به جز آنچه در ذهن من جولان میداد. دلم جواب دیگری جز جواب قرمز رنگ ذهنم می خواست. دلم توجیه می خواست. دلم... استیصالم از تک تک کلمات و لرزش صدایم عیان بود؟! نبود؟ _ چرا اوستا؟ چرا این کارا رو برای من کردی؟ عصبی شده بود یا بی قرار؟ رنگش هم پریده بود و هم سرخ گون؟ تضاد دردناکی بود. خصوصا وقتی مردمک های دو دو زده اش را دیدم تیره ی کمرم لرزید از افکاری که میان ذهنم در حال جولان دادن بود. در حال خوردن روح و روانم بودند و موریانه وار روی مغزم رژه می رفتند. اوستا به من نظر داشت؟! نکند آن بوی عطری که شب ها در کنارم حسش می کردم توهم نبود؟! نکند آن نوازش ها در بیمارستان خیال نبود؟!
    ادامه مطلب ...
    232
    1
    نکند ... اصلاً آن دفتر خاطرات و محتوایش... به سرعت به اتاق اَوستا رفتم و دفتری را که از روی شیطنت تجسس کرده بودم را از کشوی میز بیرون آوردم. برایم مهم نبود که اَوستا از دیدن این دفتر چه حسی نسبت به من پیدا میکند و حالش چگونه می شود من باید به خودم ثابت می کردم که اشتباه کرده ام. باید ذهنیتم را نسبت به اًوستا بازسازی می کردم. دیگر نباید نسبت به اَوستا بدبین می شدم. بس بود هر چه آزارش داده بودم. هر چه آزارم داده بود. این قصه باید برای خودش پایانی می داشت. نکند شرح دختری بود که نقش اولش را من در حقیقت بازی کرده بودم؟ آب دهانم را که پر درد بود به سختی و مشقت قورت دادم و فکر کردم به سطر به سطر آن دفتر. دستم مشت شده روی میز نشسته بود.تمام تلاشم را کردم تا تک تک لغات و کلمات و توصیفات و جملات را به خاطر آورم. دختر مو مشکی؟ من هم موهایم مشکی بود. چشم های قهوه ای تیره؟ من هم چشمانم قهوه ای تیره بود. قد کوتاه تا نزدیکی شانه های اَوستا؟ نگاهم را به اَوستا دوختم. من هم قدم... کلا از لحاظ ظاهری بیش از اندازه به نوشته های آن دفتر شباهت داشتم. فقط تنها چیز متناقض دیدار اول بود. من اوستا را در این خانه و بعد از عقد و آمدنم از محضر در این خانه دیدم و در آن دفتر اولین دیدار روز اول مهر ماه در کلیدر دانشگاه و در نزدیکی دفتر مدیریت بود. نوشته بود در سکوت به چشمانم نگاه کرده ولی من هیچ از روز اول مهر و تمام استرس هایی که به عنوان دانشجوی ترم اولی در سرم بود، به خاطر نمی آوردم. من اصلاً روز اول مهر هیچ پسر چشم رنگی ندیده بودم؛ چه برسد به رنگ چشمان وحشی اَوستا که رنگ خاص و منحصر به فردی داشت. شاید اشتباه از من بود. شاید توهمات آلوده ی ذهن شکاک من بود. ولی این نگاه؟ این شیفتگی؟ این سکوت؟ این شرمندگی؟ سال ها قبل را به خاطر آوردم. مهربانی عجیب و ناگهانیش. شانه کردن موهایم. بوسیدن گونه هایم. خریدن کادوهای گاه و بی گاه. خرید تاب و شلوارک سرخابی. آب دهانم را سخت قورت دادم و قدمی از اوستا و حتی افکارم فاصله گرفتم. نباید این گونه باشد. نباید بتی که در این مدت از اوستا برای خودم ساخته بودم بشکند. به سر تا پایش نگریستم. من محرمش بودم. محرمی که حرامش بود. نگاه بد به من حرام بود. لمسم به قصد لذت حرام بود. بوییدن عطر تنم از روی لذت حرام بود. منِ راه یار برای اوستا حرام بودم.
    ادامه مطلب ...
    35
    0
    پارت اول🪴
    180
    0

    sticker.webp

    181
    0
    سلام عزیزای دل❤️ الوعده وفا اینم پستای جدید و هیجانی آفت جان🪴🌻
    255
    0
    من که در این خانه سندی برای اثبات بی گناهیم پیدا نکرده بودم و اتفاقاً بی گناهی و دست نداشتن اوستا در اتفاقات سال های گذشته ی زندگیم برایم ثابت شده بود. پس باید می رفتم و دور می شدم. شاید اصلاً باید فراموش می کردم که روزی چه اتفاقی در زندگیم رخ داده بود و مرا نابود کرده بود. ولی مسئله این بود که کجا را داشتم برای رفتن؟! به کجا باید پناه می بردم؟! آن هم بدون پول!خصوصاً که حالا فهمیده بودم مهریه ای در کار نبوده و پولی که در حساب خاک می خورد هم متعلق به اوستا و محبتش است. محبتی که برای همسر پدرش انجام داده بود و من هیچ وقت انتظارش را نداشتم. حالا که فهمیده ام فقط جنبه ی عمومی حکمم را طی کرده ام و اوستا به نیابت از فرزند مرحوم افراسیاب فروزش برای آزادیم تلاش کرده است. دستی به موهای شلخته ی روی شانه هایم کشیدم و با بغضی که باید می شکست تا حرف بزنم لب زدم: _ نمیدونستم طرز فکرت نسبت به من انقدر آلوده است...نمیدونستم که منو به چشم یه ... نگذاشت جمله ام را کامل کنم و ضربتی به طرفم چرخید و دستش را شلاق وار در هوا تکان داد و با صدایی که به فریاد بی مانند نبود لب زد: _ خیلی بی چشم رویی که اومدی تو خونه ی من و دنبال سند و مدرک بودی تا منو بندازی هلفدونی... بلند زیر خنده زدم و سکوت کرد. بلندی خنده ام بغضم را پنهان کرده بود. من که چیزی برای از دست دادن نداشتم پس خوب می شد کمی زبان درازی می کردم. _ از قدیم گفتن طلا که پاکه... خنده ی عصبیِ بلندش زبان من را هم بند آورد. دو دیوانه بودیم که روبروی هم ایستاده و از شدت خشم به حرفهای حق هم فقط میخندیدیم. به طرفم آمد و در یک قدمی ام ایستاد و با خشونت عجیبی بازوهایم را میان دستانش فشرد: _ زبونت زیادی دراز شده زن بابا ولی من راه های خوبی برای کوتاه کردنشون دارم... زن بابا گفتنش مثل تیغ روی شریانم نشست و عصبی فریاد زدم: _ بابات زیر خاکه بچه جون... روی پیشانیش قطرات عرق بدجور خودنمایی میکردند، سر تکان داد: _ کاش زنده بود و بعضی واقعیتا رو به روش میاوردم. کاش زنده بود و میگفتم چه اجحاف بزرگی در حق من کرده. کاش زنده بود و با حرفم باعث مرگش می شدم.
    ادامه مطلب ...
    239
    2
    مات نگاهش کردم. او آرزوی مرگ افراسیاب را داشته؟! زبان خشکم را به سختی تکان دادم: _ این همه نفرت از چیه؟ از اینکه من جای مادرت... _ مادر؟! من اصلاً تو زندگیم مادرمو ندیدم که بخوام نسبت به حضور کسی که اومده مثلاً جای مادرم کنار پدرم قرار گرفته حساسیت به خرج بدم و به قولی تنفر قی کنم. لب زدم: _ پس این همه عصبانیت ریشش تو چیه؟ فریادش، صدایش، حرفش، تمام مغزم را پر کرد و باعث شد زیر پایم خالی شود به عقب تلو بخورم. _ انتخاب تو! "انتخاب تو!" "انتخاب تو!" "انتخاب تو!" در زندگی همه ی آدم ها لحظه هاییست به نام لحظه های نفرین شده! لحظه هایی که نخواستنش را فریاد زدی ولی بی توجه به وقوع پیوستند. لحظه هایی که از ازل تا زمان حال از آمدنشان میترسیدی و خودت را برای نرسیدنشان پنهان می کردی اما خوش خیالی محضت باعث می شد تا سریع تر رخ نمایان کنند. و من دقیقاً در آن زمان قرار داشتم. در زمانی که از رسیدنش هراس داشتم. لحظه ای که از بودنش خبر داشتم ولی خودم را به آن راه زده بودم. حتی همین حالا هم به دنبال دلایل جورواجور در ذهنم بودم برای فرار از شرایط موجود و این نگاهی که پر حرف و کلافه نگاهم می کرد. نگاهی که پشیمانی را از گفته اش در نی نی نگاه سبزش می دیدم ولی همان طور که از قدیم گفته اند حرف گفته شده مثل آب ریخته شده است راه حلی برای جمع و جور کردنش وجود ندارد. کاش نمی گفت. کاش فکر مسمومم برای خودم می ماند و رنگ حقیقت نمی پوشید. کاش این فکر فقط خودم را مسموم می کرد نه تمام دنیایم را! و من حالا نگاه های اَوستا را درک می کردم. نگاه هایی که گاه سرد می شد و گاه گرم و حالا من یک ویران شده ی تمام عیار بودم. یک آفت…
    ادامه مطلب ...
    255
    2
    عزیزای دلم با کلی شرمندگی سلام🥺 پارتای جدید آفت جان خدمت نگاه های دلبرتون💕 بابت بی نظمی در پارت گذاریا واقعا معذرت میخوام🥲 ان‌شاا… بعد از اتمام امتحانات دانشگاه از ۱۰ تیر به بعد یه نظم کلی به پارتگذاری میدم که شرمندتون نشم🥰 ممنون از همراهیتون❤️
    497
    0
    دیده ای بعضی کلمات چه تیشه ی تیزی برای بریدن ریشه ی قلبت دارند؟ کلماتی که بی هیچ نشانی از زخم، زخمی ات می کنند و شریان اصلیت را قطع! کلماتی که نفست را می برند و تو را تا مرز خفگی همراهی می کنند. کلماتی که کشتار جسمی ندارند ولی روح و روانت را به راحتی آب خوردن از بین می برند. کلماتی که برای گفتنشان مجازاتی وجود ندارد. نه قانون و نه تبصره ای! و تو راحت از این سلاحی که نه سرد است و نه گرم مدام استفاده میکنی...آن هم بی رویه! در این لحظه از زندگیم کلماتی را همچون زهر بی پادزهری سر کشیدم که جان در تنم هبوط کرد. دلم دل می زد و مغزم ضربه های متوالی برای ناباوریش. این حرف ها را از اوستا شنیدن همان قدر بعید بود که از بدترین دشمن خونیم بشنوم. _ انقدر... نتوانستم به راحتی خودش کلمات را کنار هم بچینم و به طرفش پرتاب کنم. نتوانستم چون زبانم گرفته بود و مغزم راهنماییش نمی کرد. چون غم مانع از ابراز احساساتم می شد. پشت به من دستی میان موهایش کشید و من چشم بستم به روی جذابیت های مردانه اش. فکر کردن به این مرد گناه بود درست. ولی من دیگر چه احمقی بودم که با شنیدن این حرف ها دل به جذابیت هایش می دادم؟! قدمی عقب گذاشتم. باید فکری به حال خودم می کردم. هرچند که همین امروز فهمیدم من در این خانه جایی برای ماندن ندارم. بس بود هر چه تحقیر شده بودم. پس بود هرچه احساساتم سرکوب شده بود و خرد و خاکشیر سرپا ایستاده بودم. هر چه بود باید تمام می شد و این تمام شدن به دست خود من باید رو به اتمام می رفت.
    ادامه مطلب ...
    322
    1
    _ چیزی شده؟ متعجب از شنیدن صدایش سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم. نگاهی که عمق داشت اما نمی توانست عمق افکار اوستا را رصد کند! خودش بود؟! او که قرار بود یک هفته ای در شمال با دوستانش باشد، چطور خودش را به منِ ویران شده رسانده بود؟! دیدن نگاه نگران و دو دو زده اش برایم مثل خط های کف دست بود. مثل آشنایی با پیچ و خم های مسیر خانه ی پدری.. لبخند تلخی روی لبانم نشست. فهمیده بود که آمده بود. فهمیده بود که هراسان خودش را رسانده بود. ولی چرا؟ من باید می ترسیدم نه او! منی که هیچ نداشتم و حالا از طریق وکیل و رفیق فابریک اَوستا کل واقعیت را فهمیده ام. واقعیتی که هم واقعی بودنش را دوست داشتم و هم دوست نداشتم. مثل صدای گنجشکی که صدایش را دوست داری ولی دم صبح و وقتی در تختخوابت هم آغوش خواب هستی نه! آن موقع آن صدای دلنشین برایت تبدیل به صدایی آزاردهنده میشود. _ راه یار! دست به زمین گرفتم و بی توجه به سرگیجه ی وحشتناکم بلند شدم و سینه به سینه اش ایستادم. نگاهم به به سرخی پیشانیش نشست بعد روی چشمان سرگردانش چشم چرخاندم و با خودم فکر کردم کاش واقعی نبود! این حجم از التهاب نشان از چه چیز داشت؟! چرا نگرانی از نگاهش شره می کرد و مرا نگران تر! نگاهم را تاب نیاورد. دستی به موهایش کشید و بعد دست به بازویم گرفت و من، من بی چاره لرزیدم. از چه را نمی‌دانم! اما لرزیدم و کنار لرزش دندانهایم غریدم: _ میفهمی چه غلطی کردی!
    ادامه مطلب ...
    312
    0
    پستای جدید آفت جان منتظر نظراتتون هستم🌻❤️
    359
    0
    🎧 آهنگیفای: جستجوی موزیک

    Giti Ashpaz Khooneh.mp3

    200
    1
    کمی نگاهم کرد و با کمی مکث که انگار عادتش هنگام جمله بندی بود زرهای اضافی و تکراری اش را زد: _ با بودن شما تو اون خونه اَوستا داره نابود میشه. کمی درک کنید! نمی دانست که قدرت درک من سال ها بود که نابود شده بود. نمی دانست و من باید از خیر نهفته در شر جمله اش می گذشتم و گذشتم. با نیشخند زهرداری خم شدم و کیفم را از روی میز برداشتم و خیره در نگاهش گفتم: _ تا زمانی که اَوستا مستقییماً عذرمو نخواد من تو اون خونه زندگی میکنم. به طرف در میرفتم که گفت: _ صیاد خوبی هستی ولی صیدتو اشتباهی انتخاب کردی. صید؟! والا که اگر من صید نمی شدم اَوستا در هیچ زمانی و هیچ شرایطی نمی توانست صید باشد. برازندگی اَوستا در صیاد بودنش بود. شکارچی ماهر و زبده ای بود و من با اینکه برای شکار آمده بودم؛ آن هم شکارِ یک شکارچی ترس داشتم از شکار شدنم. صیدی که تصمیم به صیاد شدن داشت. مستقیم نگاهش کردم و قاطع و محکم لب زدم: _ من صیاد نیستم. اینجام جنگل نیست. فکر کنم از لحاظ ادراک کمی دچار مشکل شدید. توصیه میکنم یه نگاهی به اطرافتون بندازید. با لب های روی هم فشرده و چشمان پر از خشمش نگاهم می کرد. منتظر بودم تا اگر پاتکی زد پاتک بدتری بزنم. اما سکوتش لبخندی روی لبانم نشاند. دستی به موهای سرکش روی پیشانیم کشیدم و با فرستادنشان به پشت گوشم " خداحافظی" لب زدم و با پیروزی از دفترش بیرون زدم.
    ادامه مطلب ...
    206
    1
    ** اتاق اَوستا برای من همان جعبه ی سحرآمیزی بود که از بچگی نداشتمش و برای دیدنش هر شب آرزویش را می کردم. این که اَوستا قبل از رفتنش در را قفل نکرده بود و با خیالی آسوده مرا و تمام زندگیش را رها کرده بود برایم به هیچ عنوان عجیب نبود. اَوستا با تمام قلدری هایش رگه های مهربانی هم داشت. رگه هایی که نمی دانستم به چه علت هایی مخفی نگهشان می داشت! تکه ای نان سنگگ را به دندان گرفتم و با آه عمیقی به شیر باز خیر شدم که در حال پر کردن سینک بود. باید گوجه و خیارهایی را که خریده بودم می شستم. کمی ریکا داخل آب ریختم و وقتی کمی کف کرد شیر آب را بستم و کیسه های خیار و گوجه ها را سر و ته کردم و داخل سینک خالیشان کردم و حتی توجهی به خیس شدن لباسم از پاشیدن آب نکردم. سرم درد می کرد و ذهنم مدام پرش داشت و من با صدای بلندی آهنگ گوش می دادم و به این فکر می کردم که اَوستا هیچ تقصیری در اتفاقی که برای من افتاده نداشته و اتفاقاً حسابی به من کمک کرده است. کمکی که از زبان وکیلش در رفته بود. کمکی که به قول خودش کمک نبود و فقط کاری را که باید می کرده را انجام داده است. قطره اشک سمجی که روی گونه ام سرازیر شده بود را پس زدم و عصبی به جان گوجه ی له شده افتادم. وقتی صبح از خونه میری هوای زندگی از خونه میره لحظه‌ها طولانی میشن چشای ساعتا رو خواب میگیره بینی ام را پر سرو صدا بالا کشیدم و با عصبانیت لبانم را به دندان گرفتم. برزخی که در آن قرار گرفته بودم تمام اعتماد به نفسم را گرفته بود و روحیه ام را مفلس و مفلس تر کرده بود.
    ادامه مطلب ...
    143
    1
    پیشِ بیداریِ ساعت هوای بی‌رمق از خونه میره رمقی برایم نمانده بود با همان دست و روی خیس روی کاشی سرد آشپزخانه نشستم و سرم را در آغوش گرفتم. با رگِ بی رنگ خونه تو باشی زندگی نبض همیشه‌س زندگی تو خونه بی تو یه ماهی توی بن‌بستِ یه شیشه‌س* چرا باید ماهی ای باشم که دور از دریا میان آبی که دریا نبود دست و پا برنم. چرا باید همان روزی که حقیقت را فهمیده ام اَوستا در خانه نباشد؟! _ چیزی شده؟ متعجب از شنیدن صدایش سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم. نگاهی که عمق داشت اما نمی توانست عمق افکار اوستا را رصد کند. خودش بود؟! او که قرار بود یک هفته ای در شمال با دوستانش باشد، چطور خودش را به منِ ویران رسانده بود؟! دیدن نگاه نگران و دو دو زده اش برایم مثل خط های کف دست بود. مثل آشنایی با پیچ و خم های مسیر خانه ی پدری.. لبخند تلخی روی لبانم نشست. فهمیده بود که آمده بود.
    ادامه مطلب ...
    200
    1
    من میمونم و یه برزخ میونِ انتظارِ تلخِ خونـه تلخی این لحظه‌ها رو اگه ندونی عکست خوب میدونه به عکس های روی یخچال نگاه کردم و با خودم فکر کردم چرا این عکسا را اَوستا از روی یخچال برنداشته است؟! چرا از وقتی پا در این خانه به قصد انتقام گذاشته ام هیچ چیز دستگیرم نشده جز چیزهایی که نمی خواستم؟! چه عذابی داره بی تو تنِ سنگ‌فرشا رو شستن واسه گم کردنِ لحظه دل به آشپزخونه بستن چرا هنوز ضبط آشپزخانه باید همین آهنگ را زمزمه کند؟! چرا اَوستا باید اینکار را با من و روحیه ی خود باخته ام بکند؟! باغچه رو آبپاشی کردن خونه رو جارو کشیدن میون آینه‌ی ظرفا طرحِ تنهایی رو دیدن نگاهم را به گلدان های حسن یوسف و سفید برفی کنارپنجره دادم و بغضم بیشتر به گلویم چنگ انداخت با دیدن کاغذ رنگی که کنار هر گلدان چسبانده بودم وزمان آبدهیشان را رویشان نوشته بودم، تنگی نفسم از بغض بیشتر شد. شب که بر میگردی خونه دوباره خونه زندگی میگیره
    ادامه مطلب ...
    141
    1
    پستای جدید آفت جان🌻
    411
    0
    خنده ی کوتاهی کردم و بعد خیره در چشمهایش جدی لب زدم: _ این خیلی خوبه که از احساسات موکلتون اطلاع دارید. توصیفم را تصحیح کرد: _ دوست. رفیق. برادر. نیشخندی زدم و دستانم را روی زانویم گذاشتم و کمی خم شدم: _ دوست. رفیق. برادر...اَوستا ازت خواسته که بیام اینجا؟ برای دک کردن من خودش زبون نداشت؟! کلافه نگاهم کرد: _ اَوستا از این ملاقات بی اطلاعه. تکیه به مبل خوبه ای گفتم و لب زدم: _ پس این وسط شما چتونه؟ دایه ی مهربون تر از مادر؟ خاله خرسه؟ چی هستی شما؟ کی هستی؟ این دلسوزی های بی مورد قراره شما رو به چی برسونه؟ زبان باز کرد و من با لحنی که عاصی بود دستی تکان دادم: _ دوست و رفیق و برادر رو بنداز دور. رک در صورتم گفت: _ من علت انتقامی که می خوای از اَوستا بگیری رو نمیدونم. ابرویی بالا انداختم و پر تعجب پرسیدم: _ انتقام؟...کی گفته من دنبال انتقامم؟ اونم از پسر همسر مرحومم! اینبار نوبت بدجنسی نگاه او بود. نیشخند زد: _ خبر رسانیتون به پلیس...نگاه های کینه توزانه...حضورتون تو یه قدمی اَوستا...خشم نگاهتون...بسه یا بازم قید کنم؟ دستی به گونه های ملتهبم کشیدم و سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم. _ من با دیدن اون سلاح ها ترسیدم. هر کی جای من بود با پلیس درمیون میذاشت. _ ترسیدی؟ _ بله ترسیدم...البته حقم داشتم که بترسم. ابرویی بالا انداخت و دستی دور لبش کشید.
    ادامه مطلب ...
    250
    2
    _ از خودش می پرسیدی!...یعنی تمام این مدتی که حق آب و گل داشتی از شغل اَوستا بی خبر بودی؟ _ من فقط میدونستم که اَوستا کارمند بانک...من از باشگاه داشتنش بی اطلاع بودم، چه برسه از دونستن حرفه اش. عصبی قبل از سوال ها و جواب های دیگر بلند شدم و خیره در نگاه مشکی هیرمند غریدم: _ من موظف نیستم که به سوالا و شک و شبه های شما پاسخ بدم. لبخندی زدم و خیره نگاهش کردم. او هم با کمی مکث و خشونت بلند شد. روبرویم سینه به سینه ایستاد و دست در جیب های شلوارش کرد. محکم گفت: _ از زندگی اَوستا برید بیرون. واقعاً درک حرف هایش برایم سخت و سخیف بود. به او چه ربطی داشت که من در خانه ی اَوستا روزها و شب هایم را سپری میکردم و کنگر انداخته و لنگر خورده بودم؟!او کجای پیاز بود که به من امر می کرد؟!چه کسی بود که به خودش جرئت می داد تا برای من تعیین و تکلیف کند؟! آن زمان که پدرم هم زنده بود من به نظراتش گوش نمی دادم. حالا مردی که وکیل دشمن بود. وکیل کسی بود که باعث نقص عضو و نازیایی ام شده بود برای من خط مشی تعیین می کرد و با صدای کلفت و بمی میگفت از زندگی اَوستا بیرون بروم؟! مگر آن که حقیقت زنگ روشن شده در ذهنم باشه. نمی دانست من در مرکز زندگی اَوستا قرار داشتم. همان مرکزی که با انفجارم تمام اَوستا نابود می شد. تمام اَوستا تحت الشعاع قرار می گرفت. نمی ترسید از انفجار من؟! چرا داشت مرا عصبانی و خشمگین می کرد؟! مات نگاهش کردم و با سردترین لحن ممکن پرسیدم: _ علت اصرارتون چیه؟
    ادامه مطلب ...
    280
    2
    پستای جدید آفت جان🌻🤍
    524
    0
    گیج و گنگ نگاهم کرد. انگار از موضوع کاملاً بی اطلاع بود و البته برای من عجیب بود که وکیل اَوستا از علت پاس شدن این چک بی خبر است. _ این چک زمانی که افراس زنده بود کشیده شد. چکی که قرار بود همون چند سال پیش پاس بشه و حالا به دلایل نامعلومی امسال درست وسط مشکلات من پاس شد. راستشو بخواید حتی فراموش کرده بودم که همچین چکی با این مبلغ از برگ دسته چک من کم شده. _ متوجه نمیشم. _ افراس به خاطر برگشت خوردن چکاش دسته چک نداشت و از دسته چک من برای پیشبرد کاراش استفاده می کرد. پس این بدهی که پاس شده درواقع بدهی اَوستا بود. هر چی باشه وارث دم و دستگاه افراس اَوستا شده. هیرمند چنگی میان موهایش زد و با تعجب ابرویی بالا انداخت و چانه جلو داد. دستی به صورت شش تیغه اش کشید و با اندکی مکث و خوردن قلپی از قهوه اش لب زد: _ اکی. حرف های شما متین...ولی حرفم من این نبود. آهی کشیدم و دست به سینه نگاهش کردم. _ خب؟ _ علت حضورتون تو خونه ی اَوستا... مانع از ادامه ی حرفش شدم: _ باید جواب بدم؟! مگه این موضوع به شما ارتباطی داره. نیشخندی زدم و ادامه دادم: _ هر چی باشه من جای مادر اَوستام. چینی به بینی ام دادم: _ یه دو سال حق آب و گل دارم. خورد و خوراک و رفت و روب و شستن لباساش با من بود. نمیتونم بگم شیرمو حلالش نمیکنم ولی میتونم بگم حلالش نمیکنم. از حرف های رگباریم اندکی با اخم نگاهم کرد و بعد از پشت میزش بلند شد و به طرفم آمد. دقیقاً روبرویم روی صندلی مشکی رنگش نشست و لب زد: _ حضور شما تو اون خونه باعث عذاب اَوستاست.
    ادامه مطلب ...
    468
    1
    هیرمند خیلی جدی و بدون کوچکترین تغییری در میمیک صورتش با کمی مکث لب زد: _ تمام سال های دوستیم با اَوستا فکر نمیکردم روزی جلوی زن باباش بشینم و از ناگفته هاش برای زن جوون پدرش حرف بزنم. _ فکر کنم این خیلی بده که منو به عنوان همسر پدر اَوستا نمیبینید و فقط به جنبه و تاکید زن بودنم می پردازید. لبخند محوی گوشه ی لبش نشست: _ پس فمنیست هستین؟ _ اگه احترامی که سعی دارم برای وجهه ام خریداری کنم نشان از فمنیست بودنمه بله من فمنیستم...ولی نه به اون شدتی که پرچم دارانش داره کرنش میکنن. هوفی کرد. و کمی آستین کتش را بالا کشید و روی میز خم شد: _ بحثمون مربوط به سیاست هایی که در جامعه و دنیا در جریانه مربوط نیست. _ من منتظر شنیدن حرفاتونم. _ چرا دوباره پا تو زندگی اَوستا کذاشتی. نیشخندی زدم. هر چند که از درون اژدهایی شعله های آتشش را به خرمن وجودم سرازیر کرد. _ اشتباه به عرضتون رسوندن آقای توانا. لحن خصمانه ام نگاه متعجبش را در پی داشت. _ ببخشید؟ دستی به موهای آزادم کشیدم و با کمی حرص که اصلاً نمی توانستم از لحن و تارو پود کلماتم حذف کنم لب زدم: _ چکی که اَوستا با پیگیریش پاس کرد، چک من نبود. هر چند من نامه ای برای کمک رسانی ارائه نداده بودم.
    ادامه مطلب ...
    394
    1
    پستای جدید منتظر نظراتتون هستیم🌻🤍
    437
    0
    *فصل هشتم با تعجب به دفتر کار هیرمند نگاه کردم و با آشفتگی منتظر رسیدن نوبتی شدم که به حرف زدن و گرفتن اطلاعات منجر می شد. قرار بود اینجا حرف هایی را بشنوم که دیدم را نسبت به اَوستا تغییر دهد. قرار بود حرف هایی را بشنوم که مدت ها منتظر شنیدنشان بودم. قرار بود... نگاهم را آشفته میان دفتر کار هیرمند گرداندم. به شدت بی روح و رسمی بود و چشم را آزار می داد. همیشه از رنگ های تیره متنفر بودم و حالا تمام تِم این دفتر 60 متره از رنگ های تیره ی خاکستری و قهوه ای و مشکی استفاده شده بود. نگاهم را به کفش های مشکی ام دوختم و انگشت شست دست راستم را روی عرق پیشانیم کشیدم. حال بد روحی و ترسی که داشتم معده ام را ملتهب کرده بود و هر لحظه انتظار بالا آوردن تمام محتویات نداشته ی معده ام بودم. نخوردن صبحانه هم مزید بر علت شده بود که فشارم پایین باشد و سرگیجه هم عذابم بدهد. ترس از چیزهایی که قرار بود بشنوم و نمی دانستم ارزششان چقدر است و قرار است چقدر مرا آرام کنند آنقدر حالم را دگرگون کرده بودند که از خودم متنفر شده بود. از مدیریت بحران نداشتنم. از بچه بودنم. از ادعایی که داشتم اما نبودم. از تمام زنجیره ای که مرا، راه یار مددجو را در خودش قفل و زنجیر کرده بود و مرا ضعیف تر از پیش... _ خانوم مددجو بفرمایید داخل. با شنیدن نامم از زبان منشی مرد آب دهانم را قورت دادم و با تردیدی که کل تنم را در بر گرفته بود؛ با قدم هایی آهسته و لرزان روبروی در چرم قرار گرفتم. در یک قدمی شنیدن حقایق دلم پاپس کشیدن می خواست اما... به آهستگی در را باز کردم و وارد اتاق شدم. اتاقی که فقط از دو رنگ مشکی و سفید در ان استفاده شده بود و تنها رنگ سفید موجود در آن رنگ سفید یکی از مبلمان بود. تمام دیوار های اتاق مشکی بود و تابلو های خطاطی شده در جای جای دیوار به چشم می خورد. با چشمانم کند و کاو می کردم و قدمی برای جلو رفتن برنمی داشتم. در باز بود و من متوجه نگاه خیره ی هیرمند روی خودم بود. تمام عکس العمل هایم را زیر نظر داشت و این رفتار من به راحتی تعلقات ذهنیم را لو می داد. نفس آرامی کشیدم و با بستن در روی صندلی سفید رنگ نشستم. نگاهم را به چشمان تیره ی هیرمند دوختم و در انتظار شروع ماندم.
    ادامه مطلب ...
    395
    0
    _ راه یار؟ _ بله؟ صدای نفسش در خطوط ارتباطیمان پیچید. _ من میترسم. خودم هم میترسیدم. از فکرهایی که در سرم در جریان بودند. از رفتارهای متفاوت اوستا. از نگاه هایش. از ... _ منم! _ خونت داره آماده میشه! نگاهم را به آینه ی روبرویم دادم. به جز به جز تصویرم خیره شدم. به چشم های گود رفتم. به بی فروغی نگاهم...به حال بد و آشفتگی روحم! _ اون خونه... آب دهانم را قورت دادم. صدایم لرزش داشت. لرزشی که دوستش نداشتم. از شوق نبود. از ترس بود. از ترس اتفاقاتی که از آن ها بی خبر بودم. _دلدار برام دعا کن. دعا کن اشتباه نرفته باشم. به سکوت پشت خط گوش سپردم و اندکی بعد دلدار لب زد: _ حالا می خوای چیکار کنی؟ _ حس میکنم وکیله حقیقتو بهم میگه. رک و راست. شاید... _ پیش پیش قضاوت نکن. شاید حقیقت اون چیزی نیست که ما فکر می کنیم. _ من از خدامه که حقیقت چیزی غیر از تفکرات من باشه. دلدار اگه ... _ بیا به چیزای بد فکر نکنیم. _ بد؟! نیمتونم به قطع بگم بدن...دلدار نمیدونم چطور بگم ...اما انگار ... _ درکت میکنم عزیزم. با صدای اوستا که داشت مرا صدا میکرد سریع از دلدار خداحافظی کردم و با کشیدن دستی به صورتم از اتاق بیرون رفتم. امشب به خاطر حال بد من اوستا خودش آشپزی کرده بود و از بوهایی که می آمد فهمیدم املت قارچ پخته است. با لبخندی تصنعی به آشپزخانه رفتم. تکیه به ورودی لب زدم: _ چه کردی؟!
    ادامه مطلب ...
    324
    0
    Last updated: ۱۱.۰۷.۲۳
    Privacy Policy Telemetrio