Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
دسته بندی
زبان جغرافیایی و کانال

audience statistics تَـــژگاه | آرزونامداری

کانال رسمی رمان تژگاه از : آرزونامداری نویسنده ی رمانهای:زهار_شوگار_زئوس این رمان چاپی است،فایل‌نمیشود،کپی وخواندن فایل آن حرام❌ این کانال تنها مکان رسمی برای پارتگذاری رمان تژگاه میباشد و دنبال کردن آن در هر کانال دیگری غیرمجاز و از انسانیت به دور است❌ 
نمایش توضیحات
41 392-70
~10 972
~27
23.37%
رتبه کلی تلگرام
در جهان
21 402جایی
از 78 777
در کشور, ایران 
3 440جایی
از 13 357
دسته بندی
206جایی
از 857

جنسیت مشترکین

می توانید بفهمید که چند زن و مرد در این کانال مشترک هستند.
?%
?%

زبان مخاطب

از توزیع مشترکین کانال بر اساس زبان مطلع شوید
روسی?%انگلیسی?%عربی?%
تعداد مشترکین
چارت سازمانیجدول
D
W
M
Y
help

بارگیری داده

طول عمر کاربر در یک کانال

بدانید مشترکین چه مدت در کانال می مانند.
Up to a week?%Old Timers?%Up to a month?%
رشد مشترکین
چارت سازمانیجدول
D
W
M
Y
help

بارگیری داده

Hourly Audience Growth

    بارگیری داده

    Time
    Growth
    Total
    Events
    Reposts
    Mentions
    Posts
    Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
    میانبر پارت‌ها🌹 رمان زئوس45الی50(تمام شده درvip)  زهار+زئوس80الی85(تمام شده در vip) نَسَـ♚ـبـــ45الی50(دوبرابرکانال‌عمومی) شوگار45الی50(تمام شده در vip) 5892101407120183 به حساب آرزونامداری لطفا از پرسیدن هرگونه سؤال بی‌مورد بپرهیزید🙏
    3 659
    0

    sticker.webp

    3 392
    0
    -خانومتون بر اثر تصادف سختی که داشتن دیگه نمی تونن باردار بشن! سرم را پایین می اندازم و صدای ناباور صبور بلند می شود: -یعنی چی خانم دکتر؟ توی بیمارستان تمام آزمایشاتش خوب بودن، حتی گفتن رحمش سالمه! دکتر دستش را در هم قفل می کند و توضیح می دهد: -ببینید گاهی باید یه زمانی بگذره تا یه سری علائم خودشونو بروز بدن! خانم شما خون ادرار نکردید بعد از اون سانحه؟ سرم را آرام تکان می دهم: -علاوه بر اون درد زیادی توی زیر شکمم داشتم برای همین هم اومدیم دکتر! با تاثر نگاهم می کند و لب می زند: -رحمت خیلی ضعیف شده عزیزم، تخمک های خودت برای بارداری کافی نیستن اما الان اون قدری علم پیشرفت کرده که می تونید با تخمک سازی تزریق باردار بشید! تذکر می دهد: -البته که با این حال هم براتون خیلی سخت خواهد بود! نگاهی با صبور رد و بدل می کنم و او مصمم رو به دکتر می گوید: -برای من بچه مهم هست اما نه اون قدری که زنم برام مهمه! امکان داره که جون خودش توی خطر بیفته با این کار؟ برای نگرانی و جدیتش می میرم و دکتر لب می زند: -نه خطری نداره اما اول باید بگم که موندن جنین اونم سالم ریسکه و حتی ممکنه سقط بشه باید خودتونو آماده کنید! رو به نگاه عمیقش سری تکان می دهم... من بچه ای از وجود او می خواستم حتی اگر تا این حد ناتوان بودم و همه چیز ریسک پذیر بود! پس از چند ماه تزریق و انجام تمام مراحل باز هم هیچ اتفاقی نیفتاد و خبری از بارداری من نبود! -صبور الان این چندمین باره که داری امتحات می کنی این راهو پسرم؟ زنت نمی تونه بهت بچه بده از خون خودت... بیا و با دخترخاله‌ت ازدواج کن، هم سال هاست دوستت داره و هم می تونه بهت بچه بده! پشت ستون قایم می شوم و می بینم که این بار صبور چیزی نمی گوید... پس موافق بود با دختر خاله اش ازدواج کند! -حق داری عشقم، ببخشید اونی که می خواستی نتونستم بهت بدم! (سه سال بعد) -دخترکم ندو مامان، میخوری زمین! کفش کوچکش را روی زمین می کوبد و دندان های موشی اش را روی هم می گذارد و جیغ می زند: -قیـــژ قیــــژ! به شیرین زبانی اش می خندم و لپش را می بوسم! -آخ قربون اون زبونت نیم وجبیِ من... آره دخترم قیژ قیژ صدا می دن کفشای خوشگلت! دست داخل دهانش می کند و مستانه می خندد... گوشی ام زنگ می خورد و یک لحظه حواسم می رود سر تماس که همان لحظه پاره ی تنم را در یک قدمی پله ها می بینم! جیغی می کشم و به سمتش می دوم اما قبل از اینکه به او برسم مردی که از پله ها بالا آمده بود دخترکم را سریع در آغوشش می گیرد: -وای که تو منو کشتی دختر، یه لحظه ازت غاقل شدم سمت پله ها چی میکردی؟ -توتیا خودتی؟ تازه چشمم به او می افتد... به کسی که عشقم بود، پدر دخترم بود! -باباااااا.... 🦉
    ادامه مطلب ...
    ڤیان
    ✍🏻یاسمن علی‌زاده✍🏻 دختران مزرعه سیب (نشرعلی)🍎 روبِن (نشرعلی)💑 مُغیث🕊 ڤیان🦉 https://instagram.com/yasamanalizadeeh
    2 297
    1
    حنا دختری نابیناست درست وقتی که رخت سیاه عزای پدر رو بر تن داره توسط نامادری و خواهرش به مردی غریبه و مرموز فروخته میشه. مردی که مجبورش می‌کنه ندیده به عقدش در بیاد و اون رو به عنوان همسری قبول کنه؛ اما درست وقتی که حنا به شرایطش عادت کرده می‌فهمه آدمای شریک در سرنوشتش براش خواب‌های سهمگین‌تری دیدن.... رنگ بنفش دیوار کوب‌ها جای لوستر کریستالی روشنایی اتاق را که بر عهده گرفتند و پیراهنش را در آورد و کنارم روی تخت نشست. نامحسوس خودم را کمی عقب کشیدم و سرمای اتاق را بهانه‌ی پنهان شدنم در زیر لحاف کردم. به تاج تخت تکیه داد و به طرفم چرخید و با دستش موهایم را پشت گوشم داد. - خیلی سعی کردی بزرگ شدنت رو به همه مخصوصاً من ثابت کنی؛ ولی متأسفانه باید بگم موفق نبودی چون هنوز همون حنایی! وقتی بهت گفتم توی اون دوران اسارت عاشقت شدم منظورم از چشم و ابروت نبود، این معصومیت و مهربونیت اسیرم کرد. مهربونی که امشب با چشم خودم دیدم هنوز هم با وجود اون همه سختی و ظلم از بین نرفته. خودش را بیشتر سمتم کشاند و آرام در گوشم زمزمه کرد: - امشب از اینکه دلم عاشقته به خودم افتخار کردم. هرم نفس‌هایش و برخورد لب‌هایش به گوشم حرارت تنم را بالا میبرد؛ اما خیره به سینه ستبرش که نزدیک صورتم بود سرسختانه لحاف را بیشتر در مشتم فشردن و هیچ تلاشی برای پاک کردن اشک‌هایم نکردم. بوسه‌ای به گوشم زد و بدون برداشتن لب‌هایش این بوسه را تا روی گونه‌ام ادامه داد و اشکم را مکید. - از روزی که فهمیدی عشقت همون مرد زندانبانته خیلی حس‌ها رو با هم تجربه کردیم؛ ولی هیچ وقت نفهمیدی اون دو هفته من زندانبانت نبودم، من یه همبند بودم که تموم تلاشم رو برای آزادی هردومون کردم‌. عاشقانه‌ای معمایی دیگری به پاخواسته از قلم فاطمه سالاری
    ادامه مطلب ...
    924
    0
    پارت واقعی(vip) ••••••••••••••••••••••••••••••••••• آن روز جهنمی را هرگز فراموش نخواهم کرد..! همان روزی که او و مادرش روبروی هم از زنش..زنی غیر از من سخن گفتن و ساعتی بعد در حضور همه خود او مرا با خاک یکسان کرده بود ..مرا..قلبم را..عشقم را… آن رو ز باور نکردم شنیده ها را پی آنها رفتم .. وقتی مرا دیده بود خیره در چشمان پف کرده زلالم خیره شد..اول نگاهش را دزدید ..زن عمو هم کنارش بود خوب یادم است وقتی به النا نگاه کردم ..رینگی طلایی در انگشت دست چپش بود..رنگ طلایی که برقش مثل خاری در چشمم فرو رفت..اما تا آنجا هم باور نکرده بودم ..! وقتی دوباره نگاه اشکی ام او را نشانه رفت و اخمی کرد..نفسش را با صدا بیرون داد..! -با اجازتون مطلبی و من و سردار جان میخواستیم بگیم البته باید زودتر میگفتیم ولی منتظر بودیم کمی حال چیدا جان بهتر بشه..! بلاخره یه سیب میندازی بالا هزارتا چرخ میخوره تا پایین بیاد ..!قسمتشون نبود..! درست نبود..نه پسرم ..تو میگی .. -تمومش کن مامان .. دستی به صورتش میکشد..! رعایت حال مرا میکردن!؟الان یعنی بعد از یک هفته درستش بود !؟ -سردار و النا با هم نامزد شدن ..یعنی محرمن..یک هفته ای هست..! سالن در سکوت فرو می رود ..! دیدید اشک چشم را..!؟در این لحظه قلب من گریست ..قلبم اشک ریخت ..باور نداشت این بی وفایی را..! دیگر نمی دانم چه شد ..عمه جیغ کشیده خانجون بر صورت خود زده..و آقاجان که روبروی او ایستاده و سیلی در گوشش نواخته ..!
    ادامه مطلب ...
    🦋چیدا🦋
    زمان و تاریخ:نه دقیقه مانده به ۱۸/۶/۱۴۰۲ تقدیم با مهر…!
    2 403
    8
    -اگه ببینمت، قلبت رو می‌بوسم. دلم برای صداش تنگ شده! خوابم نمیاد، حس می‌کنم آرامشم رو گم کردم! می‌خواهم پاکش کنم اما انگشت لعنتی‌ام روی دکمۀ ارسال می‌خورد و چشم‌هایم از شدت شوک گرد می‌شوند. من دقیقا چه غلطی کرده بودم؟ ساعت دو نیمه شب، برای یک شیر درّنده که شش ماه است فقط شب‌ها را با خیال من توی مأموریت صبح کرده همچین پیام احمقانه‌ای فرستاده بودم، آن هم توی خانۀ بابا حاجی که از این سر اتاق تا آن سر اتاق آدم خوابیده است! گوشی‌ام زنگ می‌خورد و قلبم یک ایست لحظه‌ای را تجربه می‌کند. برای اینکه کسی بیدار نشود، گوشی را به سرعت کنار گوشم می‌گذارم، اما نمی‌توانم نفس های تندم را به خاطر استرس پنهان کنم! -جون... نفس نفسِت چی می‌گه عروسکم؟ اشک توی چشم‌هایم جمع می‌شود و دلم می‌خواهد زمین دهن باز کند! -تو چت که قصد جونم رو کرده بودی! حالا که بی‌طاقت شدم زبونت رو موش برده؟ باز هم سکوت می‌کنم و او با یک تک خندۀ کوتاه، بم و خش‌دار زمزمه می‌کند: -کوچولوی پدر... پدرم عموی خودش است، برای همین ناخودآگاه یک «هین » کوتاه می‌کشم و اسباب خندۀ او را دوباره فراهم می‌کنم. -پنج شنبست و دوباره شب خوابیدید خونۀ بابا حاجی! مگه نه؟ سکوت کوفتیت هم برای همینه. هوم؟ برو حداقل یه جایی بتونم صدات رو بشنوم! زود باش عروسک... بلند می‌شوم و خودم را کورمال کورمال به باغ می‌رسانم و با همان نفس نفس می‌گویم: -چرا زنگ زدی آیین؟ الان یکی می‌فهمه! همۀ خونواده اینجان... -واسه اینکه دلتنگی امون برام نذاشته، واسه اینکه تو داشتی با پیامات سکته‌م می‌دادی! اطراف را نگاه می‌کنم و می‌گویم: -باشه! کاری نداری؟ من برم؟ نفسش را عمیق بیرون می‌دهد و می‌گوید: -همون چیزی که نوشتی رو بگو. می‌خوام بشنوم. با شرم می‌گویم نه و می‌خواهم گوشی را قطع کنم که می‌گوید: -اگه نگی اونقدر زنگ می‌زنم که همه بیدار شن. اگه گوشیت رو خاموش کنی زنگ می‌زنم عمو فرخ. اگه اون بر نداشت، میام در خونه حاجی دنبالت! حالا چیکار می‌کنی! میگی یا بیام؟
    ادامه مطلب ...
    1 786
    2
    تژگاه #۸۶۹ صدای زمزمه مانند معراج ، قلب دخترک را به تقلا می اندازد... هنوز از جایش تکان نخورده... هنوز روی سینه ی برهنه ی معراج لم زده است... یک تنش وحشتناک را پشت سر گذاشته و هنوز نمیتواند روی عکس العمل هایش کنترل داشته باشد... معراج پر از حال خوب است... پر از یک حس موذی و سؤاستفاده گر: _دیگه فکر کن این انگشتا بخوان دکمه های لباسمو باز کنن...چه شوددد...! این همان مردی نیست که برای یک ذره نفس ، تمام جانش به تقلا افتاده بود...؟ ضعیف نیست... به هیچ وجه ضعیف نیست و در عین حال...مثل یک یوز از فرصت هایش نهایت استفاده را میبرد... نگاهش بیشتر و بیشتر افسار پاره میکند... فشار دستهایش لحظه به لحظه بیشتر میشود و دخترک به خودش می آید... به خودش می آید و تا میخواهد اولین تلاش را برای خلاصی از آغوش فریبنده و پر از گرمای معراج بکند ، چانه اش بیشتر اسیر شده و لبهایش قفل لبهای داغ و پر از عطش معراج میشود... معراج برای لمس این لبها ، برای این وصل پر التهاب همه چیز را به جان خریده... به تازگی یک شوک را پشت سر گذاشته و سینه ی دردناکش ، حالا باز هم بدون نفس ساکن میشود... معراج فقط گرمی ، نرمی و شیرینی آن لبها را میخواهد... لبهایش را با قلبی که به وحشتناک ترین شکل ممکن ضرب گرفته ، به بازی میگیرد و چانه ی کوچکش را محکم در بر گرفته... مبادا فرار کند... همینگونه روی سینه اش لم بدهد و معراج تا آنجایی که سیر بشود ، او را ببوسد... سیر که نمیشود... سیر نمیشود و هر لحظه تب این خواستن بیشتر میشود... در شگفت است که آرام هیچ تلاشی برای بیرون آمدن از آغوشش انجام نمیدهد... دخترک نفسهای به شماره افتاده اش را لابه لای بوسه ها ، از بینی خارج میکند و معراج تازه آن طعم را پیدا کرده... بعد از مدتها پیدایش کرده و مگر ول میکند...؟ فقط یک ثانیه...یک ثانیه برای جابه جا کردنش. یک ثانیه برای عوض شدن جای خودش با آرام... آرام نفس نفس میزند و حالا او به جای معراج ، روی کمر افتاده و معراج رویش با کمی فاصله خیمه زده است. با دستی که کنار سرش ستون کرده. شدت بوسه ها بیشتر شده و گرمای دیوانه کننده ای از تن هایشان ساطع میشود.
    ادامه مطلب ...
    3 729
    25
    میانبر پارت‌ها🌹 رمان زئوس45الی50(تمام شده درvip)  زهار+زئوس80الی85(تمام شده در vip) نَسَـ♚ـبـــ45الی50(دوبرابرکانال‌عمومی) شوگار45الی50(تمام شده در vip) 5892101407120183 به حساب آرزونامداری لطفا از پرسیدن هرگونه سؤال بی‌مورد بپرهیزید🙏
    4 873
    0

    sticker.webp

    670
    0
    -فلفل نریز تو غذا مگه نمیدونی معشوقه آقا بهش حساسیت داره؟ لیلی بهت زده دستش متوقف میشود -چی...چی؟! دخترک چشم غره‌ای میرود -تو‌ چته امروز دختر؟!... تو اسمون سیر میکنی یا رو هوا راه میری؟! لیلی با صدای لرزانی میگوید: -مگه... مگه اون دختره... اومده اینجا؟! دخترک شانه‌ای بالا میاندازد. -من که ندیدمش ولی بچه‌ها میگفتن شنیدن آقا دارن قربون صدقش می‌ره.... آقا رو‌ که با به من عسل هم نمیشه خورد... قربون صدقه کی جز اون وزوز جادو می‌ره؟! خودش جواب خودش را میدهد -هیچکی لیلی بغض میکند. دیشب را به یاد می‌آورد! لحظات عاشقانیشان رو! مرد قربان صدقه‌ی او هم رفته بود! -راستی تو هم زودتر برو تا تموم نشده شیرین رو از سیاوش خان بگیر لیلی پلک زده و گنگ به زن رو به رویش مینگرد -شیرینی چی؟! دخترک ریز ریز میخندد -از دنیا عقبیا... چطور نفهمیدی؟!... آقا از خوشحال رو زمین بند نیست... خانم حامله‌ست. دنیا می‌ایستد. زمین از حرکت وای‌میستد. چه شد؟! معشوقه‌ی شوهرش باردار است؟! قاشق از دستش رها شده و او بی‌توجه به صدای اعتراض آمیز دخترک از آشپزخانه خارج میشود -هوس انار کردم سیاوش... برام بگیر دخترک نگاهش را به مرد و زنی که برایش شوهرش عشوه می‌آید می‌دوزد -فکر کن بچمون پسر باشه!... میشه وارث تو‌ سیاوش... بچمون سیاوش نگاهش را به دخترک می‌دوزد -اره عشقم میگوید عشقم و صدای شکستن قلب دخترک را میشنود. -هی دختر؟!... چیه اونجا ایستادی؟!... نمیگی یهو میبینمت میترسم بچم یه چیزیش میشه؟! دخترک لبخند تلخی میزند -ببخشید خ.. خانم... اومده بودم...‌تبریک... بگم همین که میخواهد گامی به سمت سروناز و مرد بردارد زن جیغ میکشد -وایستا همونجا ببینم... بوی گند میدی نزدیکم نیا حالم بده میشه مرد همزمان با زجر دخترک زجر میکشد. ولی از این زجر لذت میبرد. او را چه به دل دادن به لیلی؟! نباید دل دهد. این دختر همان است که در اوج دلدادگی به او خیانت کرد! بوی گند؟! او که جان میدهد برای یک نفس از بوی دخترک تشر میزند -سروناز زن با چشمانی گرد شده به مرد مینگرد -بله سیاوش... چیه؟!... واسه این دختره پاپتی صدات رو سر من بلند میکنی؟ مرد لب میزند: -تمومش کن زن از جایش کنده شده و به سمت دخترک خیز بر میدارد -نگاش کن... چی داره این دهاتی که هنوز انقدر دیوانه‌وار دوسش داری؟!... من زنتم... من!... بفهم سیاوش اونی که ازت حامله است منم نه این که آدم با دیدن سر و وضعش دلش میخواد عق بزنه. پس چرا مرد جز زیبایی درون دخترک چیزی نمی‌بیند دخترک دلش برای چشمان سرخ شده مرد میسوزد -لطفا... زن دخترک را وحشیانه به عقب هول میدهد -خفه شو عوضی لیوان درون دست مرد از شدت فشار  شکسته و خون از دستش جاری میشود دخترک ترسیده جیغی می‌شده و به سمت مرد می‌دود -س...سیاوش. سروناز با دیدن این صحنه دخترک به عقب هول داده و دخترک سرش به شدت به ستون پشت سرش برخورد میکند. خون از سر دخترک روی دیوار نقش میاندازد دخترک با نگاهش لرزان به مرد که به او خیره است لبخند زده و چشمانش روی هم می‌افتد. مرد ناباور زمزمه میکند: -لیــــلی! بدگمان با یه جمله توصیف میشه: همه چیز از یه شک ساده و بددلی شروع میشه... شکی که زندگی دو تا زوج عاشق رو تحت تاثیر قراره میده و...
    ادامه مطلب ...
    بــَــBADــد گـُمـان
    ﻭَ ﻧــﻭﺭ اﺯ ﻣـﺣﻟ ﺯﺧـﻣ ﻫاﻳـﻣاﻧ ﻭاﺭﺩ ﻣﻳـﺷﻭﺩ✨ به قلمِ سمانه قربانی پارت گذاری: هر روز به جز ایام تعطیل شروع رمانِ بَد گُمان https://t.me/c/1635256763/4 ارتباط با نویسنده⁦👇🏻⁩ https://telegram.me/BChatcBot?start=sc-vsBfDZiWPI
    435
    2
    ⁠ - نباید به مو فرفریا بگید بَبَعی. - بَبَعی! - جناب توتونچی شما در حدی نیستید که منو اینجوری خطاب کنید! - بَبَعی؟ - میگم نگید! - نگم بَبَعی؟ با حالت گریه گفتم: - نگو بَبَعی. یه حلقه از موهای مشکی فر شده‌م کشید که مثل فنر برگشت سرجاش. با ذوق دوباره کشیدش و گفت: - آخه انقدر بَبَعی. چطور نگم بَبَعی؟ - خوبه منم واسه چشات افعی صدات کنم؟ سرشو کج کرد و با نیشخند چشای زمرد وحشیش رو تو چشام براق کرد: - دوست دارم افعی صدام کنی تا هرم غذاییمونو حفظ کنم! گیج سر تکون دادم: - هرم چیچی؟ روی میز شرکتش نشست. دستشو نوازش وار روی گونه‌م کشید: - افعی چی میخوره؟ بی حواس گفتم: - بَبَعی؟ تای ابرویی بالا انداخت با نیشخند جذابی گفت: - تو چی هستی؟ مثل خنگا تکرار کردم: - بَبَعی؟ به قهقهه افتاد: - خوشم میاد قبول کردی بَبَعی هستی. جیغ کشیدم و مشتی به سینش زدم: - جاااوید. نگو اینجوری بهم. نگاهش جدی شد دستمو محکم سمت خودش کشید و بی مقدمه لبمو به دندون کشید. حتی نتونستم نفس بگیرم. همون موقع تقه ای به در اتاق خورد و منشی وارد شد. - هین... جناب رئیس دارید چکار... جاوید خونسرد سر عقب کشید. لبشو توی دهنش کرد و با لذت چشم بست. از خجالت خشکم زده بود. ولی اون پررو تر از این حرف ها خیلی ریلکس سمت منشی بخت برگشته چرخید: - خانوم شمس شما اخراجی. این جاوید رسماً دهن‌سرویس‌کنه اونقدری که کراشِ جذابیه😂😂🔥🔥
    ادامه مطلب ...
    1 107
    0
    #پارت۲۸ _وای ممد صورتشو ببین. اون لب پایینتو بده،  شاید سیر شدم کاری به غذاهات نداشتم! _ولش کن. خیس کرد شلوارشو بچه! زبری سیمان پشتم را خراش داد و ذهنم،  کابوس های شبانه ام را پلی کرد. آن صدا ها... آن لمس ها! چانه ام لرزید: _با من... با من کاری نداشته باشین! _اوووف... پسر بخدا این بدچیزیه! _مسخره بازی درنیار ایمان.نزدیک خیابونیم ولش کن بریم! نرفت. بلکه با آن نگاه زشت و کریهش جلوتر آمد: _ببین چطور با اینکه می‌ترسه کیسه شو سفت گرفته!غذا می‌فروشه حتما دستپختشم خوبه من اینو می‌خوام ممد. زنم می‌شی؟ می گوید و زیر خنده می‌زند. نمی‌خواهم. دیگر آن کیسه ی غذای پخش زمین شده را نمی‌خواهم. پولش را هم نمیخواهم از دیوار فاصله می‌گیرم که بروم،  اما بی پدر مچ دستم را از پشت قفل می‌کند: _وایسا با صحبت حلش کنیم دیگه. من تا سیر نشم از این کوچه دل نمی‌کنم! _ولم کن آشغااال.. ولم کننن... _ممد ولش کن تا دردسر نشده. ممد با تواممم.. با دست دیگرش بازوی چپم را گرفت و من دیگر داشتم از شدت ترس،  جان می‌دادم. شش هایم توانایی دم و بازدم نداشتند. نزدیک شد. خیلی نزدیک _کاریش ندارم که. می‌خوام اون لبشو از نزدیک ببینم. بیا کوچولو. نترس تو کوچه کسی بهت تجاوز نمیکنه! تنم داشت یخ می‌بست دلم گرفت... از تنهایی ام... از بی کسی ام... از ظلم زمانه دلم گرفت. چرا در این کشور غریب تنها گیر افتاده بودم؟ خدا تنهایی ام را می دید؟ کم کم پس می افتادم که صدای غرش یک موتور در کوچه پیچید صدای ترمز... چشمانم هیچ چیز نمی‌دید. فقط متوجه شدم رهایم کرد. عقب عقب به دیوار برخورد کردم و همانجا پایین سر خوردم _چه غلطی می‌کنید بی‌شرفا؟ صدای خرناس مردانه ای، توانست آرام و قرار پر گرفته ام را، کمی بازگرداند گمانم خدا، کسی را برای نجاتم فرستاد _یه بار دیگه این طرفا پیداتون شه خیکتون رو می کشم پایین. فهمیدین؟ صدای دویدن. صدای قدم های آهسته ای که به من نزدیک می‌شد _خانم؟خانم کوچولو؟خوبی؟ لبهای نیمه بازم را به هم چسباندم و پلک هایم را از هم باز کردم. صدای بم و مردانه ای بود که امنیت القا می‌کرد بغض کردم و چشمانم کاملا باز شدند روبه رویم، روی زانوهایش نشسته بود و داشت در یک بطری آب معدنی را باز می‌کرد _بچه هم هستی که! تو این کوچه ی خلوت چکار می‌کنی اول صبح؟ در بطری را که باز کرد،چشم در چشمم دوخت _بیا یه کم آب بخور و برگرد خونه‌تون چشمانم در نگاهش گیر کردند در دید اول،  یک کلمه در ذهنم شکل گرفت ابهت... کلمه ی بعدی؟ جدیت...مردانگی... امنیت! دستم را که به زمین ستون کرده بودم برداشتم و تازه توانستم سوزشش را حس کنم بطری را به دستم داد و من بالاخره توانستم چیزی بگویم _مـ... ممنونم موهایی که روی پیشانی اش افتاده بودند را پس زد و با تاسف سری تکان داد _می‌تونی پاشی؟ نگاه از آن نقطه گرفتم و تند سر تکان دادم _آره... یـ... یعنی بله! _می‌خوای برات یه تاکسی بگیرم؟ صدایش گیرا بود. چهره اش هم... اوف لعنت به ذهنیت مزخرف ما دخترها! نگاهم به موتور گنده ای که وسط کوچه بود افتاد که همان لحظه لب زد _برسونمت خونه؟ خونتون کجاست؟ شماره اش را می‌توانستم بگیرم؟ لب پایینم را گاز گرفتم لعنت به دختری که به ناجی خودش چشم داشته باشد. _نـ... نه ممنونم خیلی...خیلی لطف کردید الان خوبم بطری اش را پس دادم و با هیجانی که به تنم وارد شده بود،از جایم بلند شدم نگاهم به طرف کیسه پخش زمین شده چرخید بی شرف ها با آن پاهای گنده شان، از روی غذاهای نازنینم رد شده بودند خط نگاه من را گرفت _یا زودتر برگرد خونتون، یا وقتی می‌خوای بری بازار حتما سوار یه ماشین امن شو به طرف کیسه رفت و چند ظرف یکبارمصرفی که پخش زمین شده بودند را هم داخلش انداخت بلند شد و آن ها را در سطل آشغال بزرگ کنار دیوار انداخت یک پیراهن مردانه توسی رنگ به تن داشت. روی شلوار کتان مشکی چهارشانه به نظر می‌رسید و این یعنی ممکن بود اهل ورزش باشد چقدر محترم چقدر مؤدب چقدر... توف! ساکت باش دست در کیسه میان انگشتانم کردم و یکی از بسته ها را بیرون کشیدم رویش نوشته بود شامی کباب _لطفا اینو قبول کنید نگاهی به ساعتش انداخت داشتم وقتش را تلف می‌کردم _به عنوان تشکر ممنون میشم قبولش کنید یک نگاه به صورتم انداخت احتمالا سرخ شده بودم از خجالت سر تکان داد و بدون تعارف، بسته را گرفت _مطمئنی نمیخوای برسونمت؟ او سوار موتورش شده بود و منتظر از اینکه من از کوچه خارج شوم دیاری که پوستش داغ شده بود و هرازگاهی به عقب می‌نگریست تا باز هم آن ژست لعنتی اش را روی موتور ببیند همانگونه که یک پایش روی زمین بود و با نگاهی حمایتگر، من را بدرقه می‌کرد او که بدون کلاه کاسکت،گاز زد و از آن جا دور شد کاش حداقل نامش را میپرسیدم ❌❌❌ دو ماه بعد...
    ادامه مطلب ...
    نَسَــ♚ـبـــ | آرزونامداری
    پارتگذاری منظم بنرها همگی برگرفته از رمان
    509
    1
    -دیدی عکس نیلوفر با عماد عابد همه جا پخش شده؟! اونم تو چه وضعیتی. صدای پچ پچ همکلاسی هایش کل کلاس را فرا گرفته بود، حتی از مرز پچ پچ هم گذشته و صدایشان بلند شده بود. پسرها با پوزخند و دختر ها با تنفر نگاهش می کردند. هنوز نفهمیدند که عکسشان چطور در آن مهمانی کوچک و خودمانی با آن امنیت زیاد پخش شده بود و عماد در به در دنبال کسی که این کار را کرده بود  می گشت. چشمانش پر از اشک شده بود و از اینکه به حرف عماد گوش نداده و بعد از دو هفته به دانشگاه آمده بود، پشیمان شد. قطره ی اشکش چکید و دیگر تحمل نداشت، کیفش را چنگ زد و از کلاس بیرون زد ولی لحظه ی آخر صدای آرزو که از اول از او متنفر بود را شنید. -دختره ی هرزه چه راحت در رفت، بریم به حسابش برسیم. قدم هایش را تند برداشت و وارد حیاط شد، همه به او ذل زده بودند و پچ پچ می کردند. هنوز چند قدم به درب بزرگ خروجی دانشگاه مانده بود که مقنعه اش از پشت کشیده می شود و حس خفگی گریبانش را می گیرد. بعد آن موهایش در چنگال آرزو گیر می کند و هرچه می کند نمی تواند موهایش را رها کند. آقای امیری که تا دیروز در حال التماس به او بود تا دوستی اش را قبول کند، حالا پوزخند زنان نگاهش می کند. -سرت تو یه آخور دیگه گرم بود که مارو نمیدیدی؟! همه مشغول چرت و پرت گفتن و خندیدن بودن. بالاخره موهایش را آزاد کرد که صورتش سوخت، ناباور روی صورتش دست کشید و به دستش که کمی خونی شده بود نگاه کرد. آرزو با آن ناخن های مانیکور شده اش به صورتش چنگ کشیده بود. آرزو دوباره دستش را بالا می آورد تا در صورتش بکوبد که، دستانش بین چنگال قدرتمندی اسیر می شود. -داری چه گهی می خوری؟! با شنیدن صدای عماد، اشکش دوباره می چکد. همه با دیدن هنرپیشه ی معروفشان، ماست هایشان را کیسه کرده و با ذوق نگاهش می کردند. قیافه ی کبود آرزو و چهره ی پرخشم عماد نشان میداد که مچ دستش از زور فشار در حال خورد شدن است. حراستی که تا به حال در حال تماشا بود با خود شیرینی  جلو می آید. -سلام جناب عابد، تو رو خدا بفرمایید داخل مشکل و حل کنیم، از شما بعیده... عماد عصبی وسط حرفش می پرد. -گوه خوردین که این بلا رو سر زن من آوردین ، پدر همتون در میارم...این دانشکده رو رو سرتون خراب می کنم... همه هنگ کرده نگاهشان می کنند. -اون زنشه؟!
    ادامه مطلب ...
    1 232
    1
    میانبر پارت‌ها🌹 رمان زئوس45الی50(تمام شده درvip)  زهار+زئوس80الی85(تمام شده در vip) نَسَـ♚ـبـــ45الی50(دوبرابرکانال‌عمومی) شوگار45الی50(تمام شده در vip) 5892101407120183 به حساب آرزونامداری آیدی قبلی ادمین دچار مشکل شده ، فعلا اگر لینک‌هاتون دریافت نکردید به این آیدی مراجعه کنید و لطفا از پرسیدن هرگونه سؤال بی‌مورد بپرهیزید🙏
    1 898
    0

    sticker.webp

    1 111
    1
    حواسش پرت می شود و دیالوگ را اشتباه می گوید، کارگردان کات می دهد و با دیدن پریشانی اش فرصت تنفس می دهد. هرچه به خانه زنگ می زند، نیلوفر جوابش را نمی دهد...تا الان باید از مدرسه تعطیل و خانه می بود. دوباره تماس می گیرد و با جواب دادنش عصبی می توپد. -الو نیلوفر!! چه غلطی می کردی تا حالا؟! صدای هق هقش را که می شنود، بند دلش پاره میشود. -نیلو ...نیل ...چته؟! باگریه می نالد. -بیا خونه فقط ...تو رو خدا. بدون درنگ سوئیچش را بر میدارد و به صدا زدن های بقیه توجهی نمی کند.سوار میشود و با تمام توان پایش را روی گاز می فشارد. - چش شده؟! خدایا ... مغزش درد گرفته و میگرن لعنتی اش دوباره برگشته. نگهبان با دیدنش درب حیاط را باز کرده و او ماشین را تا دم در خانه می برد. با عجله پیاده میشود و پله ها را دوتا یکی بالا می رود. به محض باز کردن در بدن ظریف نیل، مانند گلوله ای در آغوشش پرتاب می شود. دستان نیل به دور گردنش می پیچد و سرش درون گردن عماد فرو می رود. او را بالا تر می کشد و بلندش می کند و به سمت مبل میرود و می نشیند و نیل را روی پاهایش می نشاند. -چی شده فدات؟! نیل می داند که عماد فقط با او اینطور صحبت می کند و در مقابل همه گارد سخت و خشنی دارد، برای همین لقبش مرد یخی سینماست. از خبر هایی که شنیده و از تصور محبت عماد نسبت به زنی دیگر اشک هایش بیشتر فرو می چکد. -بگو چی شده عزیزم؟! با فریاد نیل، عماد جا خورده و متعجب نگاهش می کند. - همه ی بچه ها تو دانشگاه می گفتن که تو داری ازدواج می کنی!!  با اون بازیگره ، زیبا حکمت... تو کل اینستا هم عکستونو گذاشتن،دروغه مگه نه؟؟!  تو فقط مال منی...ماله نیلی. تازه متوجه می شود که نیل همه چیز را فهمیده، دیگر نمی توانست جلوی غرایزش نسبت به نیل را بگیرد، برای همین می خواست ازدواج کند ...آخر نیل کوچکش حیف بود برای او ...کوچک بود و خام. اخم هایش در هم می رود و بلند می شود و رو به نیل می ایستد. -باور کن من  تو این سن دیگه باید ازدواج کنم ...همسن و سالای من بیشترشون بچه هم دارن...من هم یه احتیاجاتی دارم...تو دیگه ۱۸ سالته این چیزا رو می فهمی. نیل وسط حرفش می پرد و التماس آمیز یقه اش را چنگ می زند. -من همه چیزت می شم عماد...زنت میشم ...برات بچه بیارم ...تو رو خدا. رگ های پیشانی اش کش می آیند...می خواهد بگوید، تو الان هم همه چیز عمادی ...نفس و عمر عمادی . ولی به جایش اخم می کند و سیلی آرامی بر صورت دخترکش فرود می آورد. -گمشو تو اتاقت نیل...دختره بی چشم و رو. نیل همسرش است، هفت سال  است که او را صیغه کرده، درست بعد از رسیدنش به بلوغ،  ولی نمی خواهد او را وارد گندآب زندگیش بکشاند. نیل گریان به سمت اتاقش می دود. خودش را روی مبل پرت می کند و قرص میگرنش را بدون آب می خورد و نمی فهمد کی به خواب می رود ...چشمانش را که باز می کند هوا رو به تاریکی رفته. هول شده از جا بر می خیزد...نباید به نیلش سیلی میزد، باید آرام تر او را قانع می کرد. به اتاقش می رود تا از دلش در بیاورد اما با اتاق خالی رو به رو میشود و کاغذی که به در چسبانده شده. -من رفتم، چون نمی تونستم حضور یه زن دیگه رو تحمل کنم، خوشبخت شو ... می شود.
    ادامه مطلب ...
    1 303
    2
    -این همون دختره ست که نزدیک بود بچه ش سقط بشه؟ می‌شنوم و خودم را به خوابیدن زده ام. صدایشان نزدیک است و اشک در چشمانم حلقه می‌زند. -آره... میگن شوهره دست بزن داره این بدبختو گرفته زده.‌ انگار نمی‌دونسته زنش بارداره. وقتی هم فهمید زنش بارداره یه حالی شده بود که نگم برات. -همون پسره که کل بیمارستانو گذاشته بود رو سرش؟ بهش نمی‌خورد زنشو زده باشه که! خیلی ادای عاشقا رو در می‌آورد. فکم قفل میشود و قطره ای اشک از چشمانم سر می‌خورد. -آره حتی خودم دیدم داشت گریه میکرد. خدا شفاش بده. میگیره زنشو میزنه بعد گریه می‌کنه؟ بنده خدا این طفل معصوم و نطفه تو شکمش! پس باردار بودم! تمام این مدت باردار بودم. وقتی انگ خیانت بهم زد و مرا تحقیر کرد و به باد کتک گرفت، بچه اش را درون شکمم داشتم. چشمانم که باز میشود، پرستار سریع متوجه میشود: -خانم خانما بیدار شدی؟ شوهرت کشت ما رو انقد سراغتو گرفت! سیاوش؟ سیاوش سراغم را گرفت؟ حتما به خاطر نطفه داخل رحمم حالم برایش مهم شده بود. بی حرف چشمانم را می‌بندم و دقایقی میگذرد. این بار وقتی صدای باز و بسته شدن در را می‌شنوم، هیچ تلاشی برای باز کردن چشمانم نمی‌کنم. اما.... اما بوی عطر تلخش زیر بینی ام می‌نشیند و تمام وجودم می‌لرزد. او آمده سراغم. کاش نمی‌فهمید بیدار شده ام.‌‌ او آمده و تمام تنم به لرزه افتاده. -میدونم بیداری... باز کن چشماتو! لحنش ترسناک شده یا من از او میترسم؟ نفس گرمش روی صورتم میخورد و ناخودآگاه چشمان خیس و لرزانم را باز میکنم. نگاه تلخ و پوزخندش اولین چیزیست که از او میبینم. -بچه ی منو تو شکمت داشتی و رفتی با آرمین؟ نطفه من تو رحمته و بهم خیانت کردی؟ لبانم می‌لرزد و پوزخندی می‌زند: -کُشتی منو لیلی... نابودم کردی با کارت. می‌دونی می‌خوام باهات چیکار کنم؟ چشمان سیاه و براقش را به منِ ترسیده می‌دوزد و نزدیک تر می‌آید. حالا شراره های آتش را بهتر میتوانم در نگاهش ببینم. -گفته بودم میخوام ذره ذره آدمت کنم؟ ذره ذره رامت کنم؟ عین بچه ای که تازه میخواد تربیت بشه؟ گفته بود! اما حالا هزار برابر بیشتر از حرفش می‌ترسم. او دیوانه شده و تقاص عشق دیوانه وارش به خودم را می‌خواهد از خودم بگیرد.‌ -انقدر آدمت میکنم که دلت برای حالِ الآنت تنگ بشه لیلی. دلت برای سیاوش عاشقی که یه روز جونشم برات میداد و الان فقط به فکر انتقامه تنگ بشه. لرزان مینالم: -چطوری میتونی انقدر بی رحم باشی؟ طره ای از موهایم را پشت گوشم رانده و پچ می‌زند: -انقدر بی رحم میشم که سیاوشِ عاشق از یادت بره! از حرفش دلم به هم می‌پیچد و با تیری که زیر دلم می‌کشد، آخ پر دردی میگویم و اشک از چشمانم سرازیر می‌شود. میبینم لحظه ای هول می‌شود و فریاد گونه پرستار را صدا میکند. چشمان به خون نشسته و سرخش را می‌بینم و میدانم این تازه شروع انتقامِ او از من است. انتقامی که اگر بفهمد من بی گناه بوده ام و پاکی ام به او ثابت شود، این من هستم که او را نمی‌بخشم. به علت ژانر خاص مناسب افراد زیر 18 سال نمی‌باشد❌🔞 بنر فیک نیست و پارت واقعی رمانه
    ادامه مطلب ...
    بــَــBADــد گـُمـان
    ﻭَ ﻧــﻭﺭ اﺯ ﻣـﺣﻟ ﺯﺧـﻣ ﻫاﻳـﻣاﻧ ﻭاﺭﺩ ﻣﻳـﺷﻭﺩ✨ به قلمِ سمانه قربانی پارت گذاری: هر روز به جز ایام تعطیل شروع رمانِ بَد گُمان https://t.me/c/1635256763/4 ارتباط با نویسنده⁦👇🏻⁩ https://telegram.me/BChatcBot?start=sc-vsBfDZiWPI
    454
    1
    ⁠ - نباید به مو فرفریا بگید بَبَعی. - بَبَعی! - جناب توتونچی شما در حدی نیستید که منو اینجوری خطاب کنید! - بَبَعی؟ - میگم نگید! - نگم بَبَعی؟ با حالت گریه گفتم: - نگو بَبَعی. یه حلقه از موهای مشکی فر شده‌م کشید که مثل فنر برگشت سرجاش. با ذوق دوباره کشیدش و گفت: - آخه انقدر بَبَعی. چطور نگم بَبَعی؟ - خوبه منم واسه چشات افعی صدات کنم؟ سرشو کج کرد و با نیشخند چشای زمرد وحشیش رو تو چشام براق کرد: - دوست دارم افعی صدام کنی تا هرم غذاییمونو حفظ کنم! گیج سر تکون دادم: - هرم چیچی؟ روی میز شرکتش نشست. دستشو نوازش وار روی گونه‌م کشید: - افعی چی میخوره؟ بی حواس گفتم: - بَبَعی؟ تای ابرویی بالا انداخت با نیشخند جذابی گفت: - تو چی هستی؟ مثل خنگا تکرار کردم: - بَبَعی؟ به قهقهه افتاد: - خوشم میاد قبول کردی بَبَعی هستی. جیغ کشیدم و مشتی به سینش زدم: - جاااوید. نگو اینجوری بهم. نگاهش جدی شد دستمو محکم سمت خودش کشید و بی مقدمه لبمو به دندون کشید. حتی نتونستم نفس بگیرم. همون موقع تقه ای به در اتاق خورد و منشی وارد شد. - هین... جناب رئیس دارید چکار... جاوید خونسرد سر عقب کشید. لبشو توی دهنش کرد و با لذت چشم بست. از خجالت خشکم زده بود. ولی اون پررو تر از این حرف ها خیلی ریلکس سمت منشی بخت برگشته چرخید: - خانوم شمس شما اخراجی. این جاوید رسماً دهن‌سرویس‌کنه اونقدری که کراشِ جذابیه😂😂🔥🔥
    ادامه مطلب ...
    1 037
    2
    #پارت۲۸ _وای ممد صورتشو ببین. اون لب پایینتو بده،  شاید سیر شدم کاری به غذاهات نداشتم! _ولش کن. خیس کرد شلوارشو بچه! زبری سیمان پشتم را خراش داد و ذهنم،  کابوس های شبانه ام را پلی کرد. آن صدا ها... آن لمس ها! چانه ام لرزید: _با من... با من کاری نداشته باشین! _اوووف... پسر بخدا این بدچیزیه! _مسخره بازی درنیار ایمان.نزدیک خیابونیم ولش کن بریم! نرفت. بلکه با آن نگاه زشت و کریهش جلوتر آمد: _ببین چطور با اینکه می‌ترسه کیسه شو سفت گرفته!غذا می‌فروشه حتما دستپختشم خوبه من اینو می‌خوام ممد. زنم می‌شی؟ می گوید و زیر خنده می‌زند. نمی‌خواهم. دیگر آن کیسه ی غذای پخش زمین شده را نمی‌خواهم. پولش را هم نمیخواهم از دیوار فاصله می‌گیرم که بروم،  اما بی پدر مچ دستم را از پشت قفل می‌کند: _وایسا با صحبت حلش کنیم دیگه. من تا سیر نشم از این کوچه دل نمی‌کنم! _ولم کن آشغااال.. ولم کننن... _ممد ولش کن تا دردسر نشده. ممد با تواممم.. با دست دیگرش بازوی چپم را گرفت و من دیگر داشتم از شدت ترس،  جان می‌دادم. شش هایم توانایی دم و بازدم نداشتند. نزدیک شد. خیلی نزدیک _کاریش ندارم که. می‌خوام اون لبشو از نزدیک ببینم. بیا کوچولو. نترس تو کوچه کسی بهت تجاوز نمیکنه! تنم داشت یخ می‌بست دلم گرفت... از تنهایی ام... از بی کسی ام... از ظلم زمانه دلم گرفت. چرا در این کشور غریب تنها گیر افتاده بودم؟ خدا تنهایی ام را می دید؟ کم کم پس می افتادم که صدای غرش یک موتور در کوچه پیچید صدای ترمز... چشمانم هیچ چیز نمی‌دید. فقط متوجه شدم رهایم کرد. عقب عقب به دیوار برخورد کردم و همانجا پایین سر خوردم _چه غلطی می‌کنید بی‌شرفا؟ صدای خرناس مردانه ای، توانست آرام و قرار پر گرفته ام را، کمی بازگرداند گمانم خدا، کسی را برای نجاتم فرستاد _یه بار دیگه این طرفا پیداتون شه خیکتون رو می کشم پایین. فهمیدین؟ صدای دویدن. صدای قدم های آهسته ای که به من نزدیک می‌شد _خانم؟خانم کوچولو؟خوبی؟ لبهای نیمه بازم را به هم چسباندم و پلک هایم را از هم باز کردم. صدای بم و مردانه ای بود که امنیت القا می‌کرد بغض کردم و چشمانم کاملا باز شدند روبه رویم، روی زانوهایش نشسته بود و داشت در یک بطری آب معدنی را باز می‌کرد _بچه هم هستی که! تو این کوچه ی خلوت چکار می‌کنی اول صبح؟ در بطری را که باز کرد،چشم در چشمم دوخت _بیا یه کم آب بخور و برگرد خونه‌تون چشمانم در نگاهش گیر کردند در دید اول،  یک کلمه در ذهنم شکل گرفت ابهت... کلمه ی بعدی؟ جدیت...مردانگی... امنیت! دستم را که به زمین ستون کرده بودم برداشتم و تازه توانستم سوزشش را حس کنم بطری را به دستم داد و من بالاخره توانستم چیزی بگویم _مـ... ممنونم موهایی که روی پیشانی اش افتاده بودند را پس زد و با تاسف سری تکان داد _می‌تونی پاشی؟ نگاه از آن نقطه گرفتم و تند سر تکان دادم _آره... یـ... یعنی بله! _می‌خوای برات یه تاکسی بگیرم؟ صدایش گیرا بود. چهره اش هم... اوف لعنت به ذهنیت مزخرف ما دخترها! نگاهم به موتور گنده ای که وسط کوچه بود افتاد که همان لحظه لب زد _برسونمت خونه؟ خونتون کجاست؟ شماره اش را می‌توانستم بگیرم؟ لب پایینم را گاز گرفتم لعنت به دختری که به ناجی خودش چشم داشته باشد. _نـ... نه ممنونم خیلی...خیلی لطف کردید الان خوبم بطری اش را پس دادم و با هیجانی که به تنم وارد شده بود،از جایم بلند شدم نگاهم به طرف کیسه پخش زمین شده چرخید بی شرف ها با آن پاهای گنده شان، از روی غذاهای نازنینم رد شده بودند خط نگاه من را گرفت _یا زودتر برگرد خونتون، یا وقتی می‌خوای بری بازار حتما سوار یه ماشین امن شو به طرف کیسه رفت و چند ظرف یکبارمصرفی که پخش زمین شده بودند را هم داخلش انداخت بلند شد و آن ها را در سطل آشغال بزرگ کنار دیوار انداخت یک پیراهن مردانه توسی رنگ به تن داشت. روی شلوار کتان مشکی چهارشانه به نظر می‌رسید و این یعنی ممکن بود اهل ورزش باشد چقدر محترم چقدر مؤدب چقدر... توف! ساکت باش دست در کیسه میان انگشتانم کردم و یکی از بسته ها را بیرون کشیدم رویش نوشته بود شامی کباب _لطفا اینو قبول کنید نگاهی به ساعتش انداخت داشتم وقتش را تلف می‌کردم _به عنوان تشکر ممنون میشم قبولش کنید یک نگاه به صورتم انداخت احتمالا سرخ شده بودم از خجالت سر تکان داد و بدون تعارف، بسته را گرفت _مطمئنی نمیخوای برسونمت؟ او سوار موتورش شده بود و منتظر از اینکه من از کوچه خارج شوم دیاری که پوستش داغ شده بود و هرازگاهی به عقب می‌نگریست تا باز هم آن ژست لعنتی اش را روی موتور ببیند همانگونه که یک پایش روی زمین بود و با نگاهی حمایتگر، من را بدرقه می‌کرد او که بدون کلاه کاسکت،گاز زد و از آن جا دور شد کاش حداقل نامش را میپرسیدم ❌❌❌ دو ماه بعد...
    ادامه مطلب ...
    نَسَــ♚ـبـــ | آرزونامداری
    پارتگذاری منظم بنرها همگی برگرفته از رمان
    643
    0
    رمان جدید آرزو افتتاح شد😍🥰🔥
    1 205
    0
    میانبر پارت‌ها🌹 رمان زئوس45الی50(تمام شده درvip)  زهار+زئوس80الی85(تمام شده در vip) نَسَـ♚ـبـــ45الی50(دوبرابرکانال‌عمومی) شوگار45الی50(تمام شده در vip) 5892101407120183 به حساب آرزونامداری آیدی قبلی ادمین دچار مشکل شده ، فعلا اگر لینک‌هاتون دریافت نکردید به این آیدی مراجعه کنید و لطفا از پرسیدن هرگونه سؤال بی‌مورد بپرهیزید🙏
    2 463
    1

    sticker.webp

    2 312
    0
    #پارت۲۸ _وای ممد صورتشو ببین. اون لب پایینتو بده،  شاید سیر شدم کاری به غذاهات نداشتم! _ولش کن. خیس کرد شلوارشو بچه! زبری سیمان پشتم را خراش داد و ذهنم،  کابوس های شبانه ام را پلی کرد. آن صدا ها... آن لمس ها! چانه ام لرزید: _با من... با من کاری نداشته باشین! _اوووف... پسر بخدا این بدچیزیه! _مسخره بازی درنیار ایمان.نزدیک خیابونیم ولش کن بریم! نرفت. بلکه با آن نگاه زشت و کریهش جلوتر آمد: _ببین چطور با اینکه می‌ترسه کیسه شو سفت گرفته!غذا می‌فروشه حتما دستپختشم خوبه من اینو می‌خوام ممد. زنم می‌شی؟ می گوید و زیر خنده می‌زند. نمی‌خواهم. دیگر آن کیسه ی غذای پخش زمین شده را نمی‌خواهم. پولش را هم نمیخواهم از دیوار فاصله می‌گیرم که بروم،  اما بی پدر مچ دستم را از پشت قفل می‌کند: _وایسا با صحبت حلش کنیم دیگه. من تا سیر نشم از این کوچه دل نمی‌کنم! _ولم کن آشغااال.. ولم کننن... _ممد ولش کن تا دردسر نشده. ممد با تواممم.. با دست دیگرش بازوی چپم را گرفت و من دیگر داشتم از شدت ترس،  جان می‌دادم. شش هایم توانایی دم و بازدم نداشتند. نزدیک شد. خیلی نزدیک _کاریش ندارم که. می‌خوام اون لبشو از نزدیک ببینم. بیا کوچولو. نترس تو کوچه کسی بهت تجاوز نمیکنه! تنم داشت یخ می‌بست دلم گرفت... از تنهایی ام... از بی کسی ام... از ظلم زمانه دلم گرفت. چرا در این کشور غریب تنها گیر افتاده بودم؟ خدا تنهایی ام را می دید؟ کم کم پس می افتادم که صدای غرش یک موتور در کوچه پیچید صدای ترمز... چشمانم هیچ چیز نمی‌دید. فقط متوجه شدم رهایم کرد. عقب عقب به دیوار برخورد کردم و همانجا پایین سر خوردم _چه غلطی می‌کنید بی‌شرفا؟ صدای خرناس مردانه ای، توانست آرام و قرار پر گرفته ام را، کمی بازگرداند گمانم خدا، کسی را برای نجاتم فرستاد _یه بار دیگه این طرفا پیداتون شه خیکتون رو می کشم پایین. فهمیدین؟ صدای دویدن. صدای قدم های آهسته ای که به من نزدیک می‌شد _خانم؟خانم کوچولو؟خوبی؟ لبهای نیمه بازم را به هم چسباندم و پلک هایم را از هم باز کردم. صدای بم و مردانه ای بود که امنیت القا می‌کرد بغض کردم و چشمانم کاملا باز شدند روبه رویم، روی زانوهایش نشسته بود و داشت در یک بطری آب معدنی را باز می‌کرد _بچه هم هستی که! تو این کوچه ی خلوت چکار می‌کنی اول صبح؟ در بطری را که باز کرد،چشم در چشمم دوخت _بیا یه کم آب بخور و برگرد خونه‌تون چشمانم در نگاهش گیر کردند در دید اول،  یک کلمه در ذهنم شکل گرفت ابهت... کلمه ی بعدی؟ جدیت...مردانگی... امنیت! دستم را که به زمین ستون کرده بودم برداشتم و تازه توانستم سوزشش را حس کنم بطری را به دستم داد و من بالاخره توانستم چیزی بگویم _مـ... ممنونم موهایی که روی پیشانی اش افتاده بودند را پس زد و با تاسف سری تکان داد _می‌تونی پاشی؟ نگاه از آن نقطه گرفتم و تند سر تکان دادم _آره... یـ... یعنی بله! _می‌خوای برات یه تاکسی بگیرم؟ صدایش گیرا بود. چهره اش هم... اوف لعنت به ذهنیت مزخرف ما دخترها! نگاهم به موتور گنده ای که وسط کوچه بود افتاد که همان لحظه لب زد _برسونمت خونه؟ خونتون کجاست؟ شماره اش را می‌توانستم بگیرم؟ لب پایینم را گاز گرفتم لعنت به دختری که به ناجی خودش چشم داشته باشد. _نـ... نه ممنونم خیلی...خیلی لطف کردید الان خوبم بطری اش را پس دادم و با هیجانی که به تنم وارد شده بود،از جایم بلند شدم نگاهم به طرف کیسه پخش زمین شده چرخید بی شرف ها با آن پاهای گنده شان، از روی غذاهای نازنینم رد شده بودند خط نگاه من را گرفت _یا زودتر برگرد خونتون، یا وقتی می‌خوای بری بازار حتما سوار یه ماشین امن شو به طرف کیسه رفت و چند ظرف یکبارمصرفی که پخش زمین شده بودند را هم داخلش انداخت بلند شد و آن ها را در سطل آشغال بزرگ کنار دیوار انداخت یک پیراهن مردانه توسی رنگ به تن داشت. روی شلوار کتان مشکی چهارشانه به نظر می‌رسید و این یعنی ممکن بود اهل ورزش باشد چقدر محترم چقدر مؤدب چقدر... توف! ساکت باش دست در کیسه میان انگشتانم کردم و یکی از بسته ها را بیرون کشیدم رویش نوشته بود شامی کباب _لطفا اینو قبول کنید نگاهی به ساعتش انداخت داشتم وقتش را تلف می‌کردم _به عنوان تشکر ممنون میشم قبولش کنید یک نگاه به صورتم انداخت احتمالا سرخ شده بودم از خجالت سر تکان داد و بدون تعارف، بسته را گرفت _مطمئنی نمیخوای برسونمت؟ او سوار موتورش شده بود و منتظر از اینکه من از کوچه خارج شوم دیاری که پوستش داغ شده بود و هرازگاهی به عقب می‌نگریست تا باز هم آن ژست لعنتی اش را روی موتور ببیند همانگونه که یک پایش روی زمین بود و با نگاهی حمایتگر، من را بدرقه می‌کرد او که بدون کلاه کاسکت،گاز زد و از آن جا دور شد کاش حداقل نامش را میپرسیدم ❌❌❌ دو ماه بعد...
    ادامه مطلب ...
    نَسَــ♚ـبـــ | آرزونامداری
    پارتگذاری منظم بنرها همگی برگرفته از رمان
    1 209
    0
    -این همون دختره ست که نزدیک بود بچه ش سقط بشه؟ می‌شنوم و خودم را به خوابیدن زده ام. صدایشان نزدیک است و اشک در چشمانم حلقه می‌زند. -آره... میگن شوهره دست بزن داره این بدبختو گرفته زده.‌ انگار نمی‌دونسته زنش بارداره. وقتی هم فهمید زنش بارداره یه حالی شده بود که نگم برات. -همون پسره که کل بیمارستانو گذاشته بود رو سرش؟ بهش نمی‌خورد زنشو زده باشه که! خیلی ادای عاشقا رو در می‌آورد. فکم قفل میشود و قطره ای اشک از چشمانم سر می‌خورد. -آره حتی خودم دیدم داشت گریه میکرد. خدا شفاش بده. میگیره زنشو میزنه بعد گریه می‌کنه؟ بنده خدا این طفل معصوم و نطفه تو شکمش! پس باردار بودم! تمام این مدت باردار بودم. وقتی انگ خیانت بهم زد و مرا تحقیر کرد و به باد کتک گرفت، بچه اش را درون شکمم داشتم. چشمانم که باز میشود، پرستار سریع متوجه میشود: -خانم خانما بیدار شدی؟ شوهرت کشت ما رو انقد سراغتو گرفت! سیاوش؟ سیاوش سراغم را گرفت؟ حتما به خاطر نطفه داخل رحمم حالم برایش مهم شده بود. بی حرف چشمانم را می‌بندم و دقایقی میگذرد. این بار وقتی صدای باز و بسته شدن در را می‌شنوم، هیچ تلاشی برای باز کردن چشمانم نمی‌کنم. اما.... اما بوی عطر تلخش زیر بینی ام می‌نشیند و تمام وجودم می‌لرزد. او آمده سراغم. کاش نمی‌فهمید بیدار شده ام.‌‌ او آمده و تمام تنم به لرزه افتاده. -میدونم بیداری... باز کن چشماتو! لحنش ترسناک شده یا من از او میترسم؟ نفس گرمش روی صورتم میخورد و ناخودآگاه چشمان خیس و لرزانم را باز میکنم. نگاه تلخ و پوزخندش اولین چیزیست که از او میبینم. -بچه ی منو تو شکمت داشتی و رفتی با آرمین؟ نطفه من تو رحمته و بهم خیانت کردی؟ لبانم می‌لرزد و پوزخندی می‌زند: -کُشتی منو لیلی... نابودم کردی با کارت. می‌دونی می‌خوام باهات چیکار کنم؟ چشمان سیاه و براقش را به منِ ترسیده می‌دوزد و نزدیک تر می‌آید. حالا شراره های آتش را بهتر میتوانم در نگاهش ببینم. -گفته بودم میخوام ذره ذره آدمت کنم؟ ذره ذره رامت کنم؟ عین بچه ای که تازه میخواد تربیت بشه؟ گفته بود! اما حالا هزار برابر بیشتر از حرفش می‌ترسم. او دیوانه شده و تقاص عشق دیوانه وارش به خودم را می‌خواهد از خودم بگیرد.‌ -انقدر آدمت میکنم که دلت برای حالِ الآنت تنگ بشه لیلی. دلت برای سیاوش عاشقی که یه روز جونشم برات میداد و الان فقط به فکر انتقامه تنگ بشه. لرزان مینالم: -چطوری میتونی انقدر بی رحم باشی؟ طره ای از موهایم را پشت گوشم رانده و پچ می‌زند: -انقدر بی رحم میشم که سیاوشِ عاشق از یادت بره! از حرفش دلم به هم می‌پیچد و با تیری که زیر دلم می‌کشد، آخ پر دردی میگویم و اشک از چشمانم سرازیر می‌شود. میبینم لحظه ای هول می‌شود و فریاد گونه پرستار را صدا میکند. چشمان به خون نشسته و سرخش را می‌بینم و میدانم این تازه شروع انتقامِ او از من است. انتقامی که اگر بفهمد من بی گناه بوده ام و پاکی ام به او ثابت شود، این من هستم که او را نمی‌بخشم. به علت ژانر خاص مناسب افراد زیر 18 سال نمی‌باشد❌🔞 بنر فیک نیست و پارت واقعی رمانه
    ادامه مطلب ...
    بــَــBADــد گـُمـان
    ﻭَ ﻧــﻭﺭ اﺯ ﻣـﺣﻟ ﺯﺧـﻣ ﻫاﻳـﻣاﻧ ﻭاﺭﺩ ﻣﻳـﺷﻭﺩ✨ به قلمِ سمانه قربانی پارت گذاری: هر روز به جز ایام تعطیل شروع رمانِ بَد گُمان https://t.me/c/1635256763/4 ارتباط با نویسنده⁦👇🏻⁩ https://telegram.me/BChatcBot?start=sc-vsBfDZiWPI
    664
    2
    - انگشتر نشون دست توئه؟ میگن جاوید سفارش داده به بهترین جواهر ساز هند واسه این دختره بسازن با دهانی نیمه باز به کسی که این حرف را زد نگاه کردم جاوید گفته بود اشب فقط یک تولد ساده‌ است از کدام انگشتر حرف می‌زد؟ جرئت تکذیب هم نداشتم چانه‌ام لرزید وقتی نگاهم به روی آرزو، آن دخترک لوند آویزان از بازوی جاوید نشست و گفتم: - آره دست منه! جواهر دست ساز هندی شوهر من بود و دختر دیگری امشب قرار بود مالکش شود! جلوی چشم من! مادر آرزو، دوست دختر جاوید، کنارم نشست. با لبخند دستم را گرفت - خوبی ایوا جان؟ با چشمانی مات و بی روح نگاهش کردم. او با ذوق ادامه داد: - چه تصمیم خوبی گرفتید عزیزم از جاوید شنیدم طبق رسمتون امشب قراره تو حلقه نامزدی رو دست آرزو کنی. به هر حال حق خواهری گردن جاوید داری! ناباور سرم را چرخاندم و به جاوید نگاه کردم. کدام رسم؟ در کدام خراب شده‌ای زن عقدی، حلقه‌ی نشان دست دوست دختر شوهرش می‌انداخت؟ او نمی‌توانست تا این حد نامرد باشد او حق نداشت من را تا این اندازه جلوی خودم خرد کند لبخند زورکی و بی روحی به صورت زن پاشیدم. ظرفیت من، برای تمام طول مدت زندگی با جاوید، بالاخره امشب پر شده بود! امشب باید کاری می‌کردم من زن عقدی جاوید بودم! و او می‌خواست زن دیگری را مادر آرزو دستم را با همان لبخند ملیح گرفت. - بی حس نگاهش کردم آرمان پسرش بود برادر زن آینده‌ی جاوید! با همان نگاه سرد منتظر ماندم تا حرفش را ادامه دهد - دخترم ما بخوایم شما رو از بزرگترت خواستگاری کنیم باید از کی رخصت بگیریم؟ بی رحم شدم مثل جاوید! وقتی کار را به اینجا رسانده بود حقش بود تلنگر بخورد حقش بود خواستگار زنش را به خودش حواله دهم تا بلکه آن غیرت همایونی‌اش کمی به جوش و خروش بیفتد لبخند کم جانی روی لبم نقش گرفت لب زدم - می‌دونید که بعد از فوت پدرم آقا جاوید قیم قانونی من شدن در اصل، همسر قانونی من! اما وقتی اولتیماتوم داده بود که کسی نفهمد، من هم نمی‌گذاشتم کسی بفهمد! من هم هم خونش بودم. خون مسموم و شیطانی او، در رگ های من هم می‌جوشید. دختر عمو پسر عمو بودیم دیگر! با همان خباثت سر برآورده زمزمه کردم - چشمان زن درخشید و من برای بار آخر در دلم به جاوید فرصت دادم. با خوشحالی سمت جاوید پاتند کرد. او را کناری کشید و من حض می‌بردم از اخم های جاوید که هر لحظه بیش از پیش درهم می‌شد! کم چیزی نبود! زنش را از او خواستگاری کردند! لبخندی که روی لبم نقش بست غیرارادی بود. مادر آرزو چشمش به من افتاد و او هم لبخند شیرینی به رویم زد. جاوید رد نگاهش را دنبال کرد و وقتی به من رسید، جهنم خدا را با آن عظمت در چشمانش دیدم! انگار که دیگر چیزی برایم مهم نبود، خنده‌ام عمق گرفت و او بی توجه به مادر آرزو که حرفش نیمه مانده بود، با رگ گردنی برجسته، عصبی سمتم پا تند کرد. - ببند اون دهنتو تا پر خونش نکردم. بازویم را کشید و سمت راهرو هولم داد. از بین دندان های چفت شده در صورتم غرید: - چه غلطی کردی که این زنیکه اومده تو رو از من از من لذت می‌بردم وقتی حتی تلفظ واژه ی خواستگاری هم برایش سخت بود با خونسردی و جرئتی که نمی‌دانم از کجا به جانم تزریق شده بود گفتم - خواستگاری کرده؟ آدم که به مادر زن آینده‌ش نمی‌گه زنیکه جاویدخان یکه خورد توقع نداشت از ماجرای نامزدی خبر داشته باشم دوست داشتم انکار کند اما سکوت کرد و قلب من بیشتر فشرده شد اخم هایش اما همچنان در هم بود - برا من بلبل زبونی نکن ها برو یه جوری این زنیکه رو دست به سر کن یه بار دیگه بیاد جلو من این مزخرفاتو بگه یه کاری دستش میدم - چرا؟ خوبه که فامیل می‌شیم در آینده من می شم زن برادر خانومت! روی اعصابش راه می‌رفتم چشمانش به خون افتاده بود وقتی گفت - به خداوندی خدا میزنم تو دهنت یه کلمه دیگه ادامه بدی حالیت نیست شوهر داری شعورت نمی‌رسه تو روی شوهرت واستادی زر مفت می‌زنی؟ پوزخندی زدم و با تمسخر گفتم - حرف بعدی در دهانم ماسید وقتی آنگونه جنون آمیز به جان لب هایم افتاد و با لب هایش صدایم را خفه کرد انگار زمان و مکان را فراموش کرده بود که آنطور دیوانه وار مرا میبوسید انگار می‌خواست نشانم دهد رابطه‌ی بینمان را عمیق میبوسید که با صدای جیغ وحشت زده‌ی مادر آرزو از من جدا شد - کثافت داری چه غلطی میکنی تو خونه من؟
    ادامه مطلب ...
    1 524
    1
    هفت ساله از روی ناچاری صیغه ی مردی هستم که چیزی از عشق و علاقه نمیدونه...سرد، مغرور و کم حرف و جدی. با این حال مردم عاشقشن برای یک لحظه دیدنش حاضرن هر کاری بکنن. اون یک فرد معمولی نیست...هنرپیشه ی معروف ایرانی که تا به حال تو هیچ مصاحبه ای شرکت نکرده و هیچ حاشیه ای  براش پیش نیومده. داستان از اونجا شروع میشه که عکس های خصوصی  ما از روی عمد توسط یک آدم پخش میشه و این خبر مثل بمب منفجر میشه. میخوام از زندگیش برم تا همه چی به صورت شایعه بمونه...هرچی نباشه اون ناجی روز های سخت من و تنها عشق زندگیمی. امااا...وقتی می خوام ترکش کنم اون روی دیگشو می بینم...رویی که برام غیرقبل باوره. تازه میفهمم که پشت نقاب هنرپیشگیش  چه آدم قدرتمندی وجود داره که هیچکس نمیتونه حریفش بشه... اون یه...
    ادامه مطلب ...
    1 890
    5
    من نباتم. یه دختر هجده ساله و نازپرورده‌ی کل خاندان... شهر دیگه دانشگاه قبول می‌شم و اونجا من رو می‌فرستن پیش امیررضا، پسر عموم که از کل خاندان طرد شده، اونم بخاطر رابطه با زنِ...! بابام می‌گه حتی نباید بیشتر از یه سلام، حرفی بینمون رد و بدل شه! اما اون با همه تصوراتم فرق می‌کرد! یه مرد منزوی و خشن بود که آدمم حسابم نمی‌کرد و... من عاشق این شدم که پا بذارم روی خط قرمز پدرم و امیررضا رو عاشق خودم کنم وقتی دیدم با محبت‌هام نمی‌تونم دلش رو نرم کنم، دست گذاشتم روی نقطه ضعفش و.... یعنی امیررضای خشن و بی اعصابمون با نبات لوند و شیطون چیکار می‌کنه🙊😟
    ادامه مطلب ...
    2 564
    0
    من نباتم. یه دختر هجده ساله و نازپرورده‌ی کل خاندان... شهر دیگه دانشگاه قبول می‌شم و اونجا من رو می‌فرستن پیش امیررضا، پسر عموم که از کل خاندان طرد شده، اونم بخاطر رابطه با زنِ...! بابام می‌گه حتی نباید بیشتر از یه سلام، حرفی بینمون رد و بدل شه! اما اون با همه تصوراتم فرق می‌کرد! یه مرد منزوی و خشن بود که آدمم حسابم نمی‌کرد و... من عاشق این شدم که پا بذارم روی خط قرمز پدرم و امیررضا رو عاشق خودم کنم وقتی دیدم با محبت‌هام نمی‌تونم دلش رو نرم کنم، دست گذاشتم روی نقطه ضعفش و.... یعنی امیررضای خشن و بی اعصابمون با نبات لوند و شیطون چیکار می‌کنه🙊😟
    ادامه مطلب ...
    2 326
    2

    sticker.webp

    3 794
    0
    _ واینسا اونجا بیا این کت و پهن کن رو صندلی ماشین بشین دیر شد آیه مظلوم نگاهش کرد: _ من ...من نمیتونم کتت کثیف میشه.. تیرداد عصبی زیرلب غرید: _ پس چه غلطی بکنم الان؟ ساعت ۱۰ شد همه منتظرن آیه بغضش گرفت هنوز روبروی بیمارستان بودند... نیم ساعت پیش مرخص شده بود ۳۰ دقیقه زمان برد تا با وجود درد زیاد تواند خودش را به ماشین برساند... دیشب بدترین اتفاق زندگی اش را تجربه کرده بود... دیگر دختر نبود آن هم به لطف این مرد...!! زن عقدی او بود اما هرگز حتی در هوشیاری هم پا از حد فرا نمی گذاشت. با صدایی مرتعش لب زد: _ تو برو ... من حالم خوبه تاکسی میگیرم میرم خونه... تیرداد خیره نگاهش کرد.دودل بود.‌..! باید چه کار میکرد!؟ لعنت به این ازدواج صوری...لعنت به دیشب که مست بود... اصلا قرار نبود ارتباطی با دخترک داشته باشد! آیه آرام زمزمه کرد: _ برو ... نگران من نباش نگران نبود! فقط عذاب وجدان داشت. صدای گوشی تیرداد بلند شد...بی حوصله آیکون سبز را لمس کرد. یادش نبود موبایل به سیستم ماشین وصل است... صدای کیان در فضا پیچید: _ تیرداد ؟ کجایی تو مرتیکه؟ بابا خیرسرت نامزدیت محسوب میشه... همینطوریشم بابای ماهور وقتی فهمید حاجی مجبورت کرده اون دختر آویزونه رو عقد کنی میخواست قرارو بهم بزنه حالا ده شب شد هنوز تشریف فرما نشدی.... تیرداد عصبی پوفی کشید: _ بسه دیگه دارم میام.... آیه بغض کرده سرش را پایین انداخت. دختره‌ی آویزان آیه را میگفت دیگر نه؟ کیان بی خبر خندید: _ امشب به دختره بگو قرار نیست بیای.. زودم از زندگیت بندازش بیرون..جونِ خودت چون رفیقمی میگم نه چون پسرخاله‌ی ماهور... اون دختره دهاتی حرف زدن بلد نیست. آدم روش نمیشه جایی بگه زنِ رفیقم این..... تیرداد با خشم تماس را قطع کرده زیرلب غرید: _ هر زری به دهنش میاد رو تف میکنه بیرون احمق سرش را که بالا گرفت با لب های لرزان آیه مواجه شد.دلش به حال مظلومیت دخترک سوخت: _ بشین میذارمت خونه بعد میرم... آیه آب دهانش را قورت داد آرام پچ زد: _ نمی‌خوام ، اونجا خیلی بزرگه تنها که می‌مونم شب می‌ترسم.دوستت راست میگه...منِ دهاتی از حاشیه‌ی تهرون اومدم...عادت ندارم به این خونه های مجلل دست مرد دور فرمان ماشین مشت شد: _ آیه... آیه بینی اش را بالا کشید..سنی نداشت که...فقط ۱۹ سالش بود که دل داده بود به این مرد..روز عقد شان در آسمان سیر میکرد حالا... _ من حالم خوبه سعی کرد لبخند بزند: _ برو به کارت برس‌.هوا روشن شد میخوابم من عادت کردم به بی‌خوابی از وقتی چشم باز کردم از کتکای بابام نمیتونستم بخوابم تیرداد ساعت  نگاه کردده و ربع...عاقد تا ده و ربع بیشتر نمی‌ماند.قرار بود امشب صیغه محرمیت بین او و ماهور بخواند: _ فقط.. صدای دخترک می‌لرزید.با خجالت گفت: _ میشه بهم یکم پول بدی؟ آخه  آخه لباس خونه‌ای تنمه کارت اتوبوس ندارم اگه وقت دیگه ای بود پیاده میرفتم...ولی درد دارم خانواده‌ی ماهور سند زمینای شهرک چالوس رو خواسته بودند برای مهریه و او بی چون و چرا قبول کرده بود... ولی حالا زن عقدی و رسمی اش پول نداشت! با اعصابی خورد کیف پولش را برداشت: _ لعنتی...پول نقد ندارم فقط کارت...بشین واست آژانس میگیرم اینترنتی میزنم دخترک با مظلومیت در کیف او سرک کشید: _ همون دوتومنیه بسه..با اتوبوس از دهن مرد در رفت : _ اونو گذاشته بودم صدقه بدم! قطره اشک ناخواسته روی صورت آیه چکید. تلخ لبخند زد: _اشکال نداره! صدقه‌ی نامزدی شوهرم با عشقش برای من! خم شد و با درد دوتومنی را بیرون کشید. پچ زد: _ خدافظ دختر رفت تیرداد با خشمی بی سابقه ماشین را از جا کنده فریاد زد: _ لعنت بهت حاج اتابک لعنت به روزی که راضی شدم این دختر بیچاره رو عقدم کنی لعنت به دیشب که خونه خرابش کردم... بیشتر گاز داد.آرواره هایش تیرمیکشید _ لعنت به تو آیه که اینقدر مظلومی و گیر من افتادی دخترک درد داشت.ضعیف شده بود.... اگر مزاحمش میشدند؟ اگر اتفاقی برایش می افتاد...؟ اصلا این ساعت اتوبوس بود؟ عروسِ خانواده‌ی تاجیک قرار بود از بیمارستان با اتوبوس به خانه برگردد...! ناخواسته راه آماده را برگشت ماشین رادور زد دخترک را که میرساند بعد میرفت! با چشم دنبال آیه گشت. دختری کم سن با اندام ظریف و بی جان...اما با دیدن چندنفری که کنار خیابان جمع شده بودند روی ترمز کوبیده بدون قفل کردن در از ماشین بیرون پرید... صدای متاسف زنی بلند شد: _ دخترم تو پدرمادر نداری؟ سرت خورده به جوب پیشونیت خون میاد مرد جوانی اضافه کرد: _ آره خانم سرت شکسته...نمیشه تنها بری کس و کارت کیه؟...زنگ بزنیم بیاد دنبالت صدای تحلیل رفته ی آیه همزمان شد با دویدنِ تیرداد: _ من هیچکسو ندارم بهش زنگ بزنم توروخدا کمکم کنید بشینم تو ایستگاه تا اتوبوس برسه بهتر می‌شم...
    ادامه مطلب ...
    "بِئوار"
    °| ﷽ |° پارت گذاری هرروز تمامی بنرها پارت رمان هستن کپی‌ ممنوع❌ شروع رمان👇 https://t.me/c/1316300007/20557 ّبئوار به در گویش لری به معنای غریب و بی وطن . . . نویسنده هیچ رضایتی مبنی بر کپی و انتشار این رمان ندارد.
    2 398
    1
    Last updated: ۱۱.۰۷.۲۳
    Privacy Policy Telemetrio