Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
دسته بندی
زبان جغرافیایی و کانال

audience statistics 🔥جهنمی بنام عشق...🔥

رمان جنجالی "جهنمی بنام عشق" به قلم آراز طالبی آیدی ادمین👇👇👇  @SBMTcanada4226791  آدرس ما در روبیکا:👇👇👇  https://rubika.ir/JahanamiBenameEshg  
17 554-22
~6 662
~17
31.42%
رتبه کلی تلگرام
در جهان
37 407جایی
از 78 777
در کشور, ایران 
6 512جایی
از 13 357
دسته بندی
2 775جایی
از 5 475

جنسیت مشترکین

می توانید بفهمید که چند زن و مرد در این کانال مشترک هستند.
?%
?%

زبان مخاطب

از توزیع مشترکین کانال بر اساس زبان مطلع شوید
روسی?%انگلیسی?%عربی?%
تعداد مشترکین
چارت سازمانیجدول
D
W
M
Y
help

بارگیری داده

طول عمر کاربر در یک کانال

بدانید مشترکین چه مدت در کانال می مانند.
Up to a week?%Old Timers?%Up to a month?%
رشد مشترکین
چارت سازمانیجدول
D
W
M
Y
help

بارگیری داده

Hourly Audience Growth

    بارگیری داده

    Time
    Growth
    Total
    Events
    Reposts
    Mentions
    Posts
    Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine

    sticker.webm

    2 119
    1
    ❌شاهد خیانت شاهرخ شوهرم بودم‼️ من هم همراه با شوهر سابقم با بچه ای که از شاهرخ داشتم ، از دستش فرار کردم‼️ هیچ وقت نمی ذاشتم دستش به بچمون برسه‼️ کیسه های خرید را میان دستانم جا به جا کردم. کلید در قفل انداختم و پا به خانه ای که دیشب شاهد عشق بازی و حال خوب من و شاهرخ بود ، گذاشتم. می خواستم شام رویایی دست و پا کنم. شاهرخ مرصع پلوهای مرا دوست داشت. صدای خنده زنانه ای از میان سالن ، باعث شد ، در را نیمه باز رها کنم. کیسه های خرید را همان جلوی در گذاشتم. شاید مهلا آمده بود به ما سری بزند. از راهرو گذشتم و تصویر نفرت انگیز برابرم شبیه یک کابوس به چشم هایم کوبیده شد. نگاه شاهرخ به نگاهم نشست و دست هایش از گرد کمر دختری که نیمه برهنه به گردنش آویخته بود ، فرو افتاد. دختر چرخید. چشم هایم لبالب از اشک پر بود. شاهرخ قدم جلو گذاشت. سمت در دویدم. ⁃ راحیل؟ صدای دادش را پشت سر گذاشتم. صدای دختر را هم شنیدم که گفت : شاهرخ ولش کن…بیا پیش من. من حامله بودم. من فرزند شاهرخ را در بطن وجودم داشتم. اشک هایم می ریخت. میان خیابان دویدم. ماشینی برابر پایم ترمز کرد. مجتبی بود. شاهرخ صدایم زد. نامم را فریاد کشید. در ماشین را گشودم. مجتبی بهت زده نامم را به زبان راند. نالیدم که برود. فقط برود. ⛔️🛑اثری متفاوت از نویسنده نودهشتیا ، شازده کوچولو ، خالق بگذار آمین دعایت باشم ، طلاهای این شهر ارزانند و…‼️✌🏻😍
    ادامه مطلب ...
    هانیه‌وطن‌خواه|رمان ۲۸ گرم
    رمان #۲۸_گرم پارت گذاری : ۴ پارت در هفته نویسنده : هانیه وطن خواه « شازده کوچولوی نودهشتیا» نویسنده رمان بگذار آمین دعایت باشم،طلاها و… عیارسنج رمان #گلوگاه و #ماز در کانال موجود است • این رمان ها حق عضویت دارند
    620
    0
    مغرور بودم! به ثروتم! به قدرتم! به جذابیت و تیپ و ظاهرم! به پایین‌تر از خودم حتی نگاهم نمی‌نداختم! زن‌ها رو برای فقط تخت خواب می‌خواستم؛ اونم فقط برای یه شب! تا اینکه تو یه شب زیر نور آتیش بازی محسور یه دختر فقیر شدم! یه دختر با یه جفت چشم‌های فریبنده و افسونگر! یه دختر با زبون تند و تیز و موهای بلند خرمایی! فکر کردم اونم از خدا خواسته قبول می‌کنه با من باشه؛ ولی بر خلاف تصورم با نه گفتنش همه معادلاتم و بهم زد! ولی من آدم کم آوردن نیستم! باید جلوی من سر خم کنه! شده باشه اسیرش می‌کنم تا فقط از من اطاعت کنه!
    ادامه مطلب ...
    263
    1
    صدام می‌زد «جوجه‌اردک زشت» و نمی‌دونست قلبم براش می‌تپه… من قاتی اون یکی نوه‌های قشنگِ عمارتِ شاه‌بابا، هیچ‌وقت به چشم امیرپارسا نمی‌اومدم. هرچی بزرگ‌تر شدم، بهم بی‌توجه‌تر شد! وقتی برای دوره‌ی «جواهرشناسی» رفت آمریکا، تصمیم گرفتم شبانه‌روز تلاش کنم و قهرمان تکواندو بشم. دلم می‌خواست یه روزی به چشمش بیام و دوستم داشته باشه. چند سال بعد، از آمریکا برگشت، ولی جذاب‌تر و سرسخت‌تر و مغرورتر از قبل! حالا مثل یوزارسیفْ چشم همه‌ی زنا دنبالش بود و اون از جنس مخالف فرار می‌کرد🫠 اسم هر دختری می‌اووردن می‌گفت نه! کم‌کم شایعات زیاد شد. مردم می‌گفتن تو آمریکا با زن دیگه‌ای بوده. شاه‌بابا دستور داد برای بستنِ دهن بقیه‌ام که شده فورا با دخترخاله‌م ازدواج کنه! 💔 شبی که تو اتاقم گریه می‌کردم، امیر اومد سراغم… یه عروسک قوی سفید گذاشت پشت پنجره‌ و پیام داد: «چه‌جوری به این آدما بفهمونم دل من پیش جوجه‌اردکِ زشت دیروز و قوی قشنگِ امروز گیره، پناه‌خانم؟» عاشقانه‌ای هیجانی پر از اتفاقات غیرقابل‌پیشبینی که تا الان بیش از ۷۰ هزار مخاطب داره❌
    ادامه مطلب ...

    IMG_2450.MP4

    378
    1
    #پارت_۱۲۰ همینجوری که نوک سینم رو میک می‌زد دستش رو بین پام برد و شروع به مالیدن کرد که با صدای نق سمانه هردوتامون تکون سختی خوردیم و توی همون پوزیشن خشکمون زد! اول یه نق ریز و بعد قلت زد.‌ ماهم همین طوری مونده بودیم به خیال اینکه الان خوابش می‌بره. ولی کم‌کم نق زدناش تبدیل به گریه شد. انقدر قلت زد تا سرش سمت ما اومد و با دیدن من گریه‌ش بلند‌تر شد. نمی‌فهمیدم چرا اما این دختر همین یه روزه عجیب مهرش به دام افتاده بود. توماج پوفی‌ کشید و از پشتم بیرون اومد. _ برو بگیرش همینجوری لخت خودمو جلوتر کشیدم و سمانه رو توی بغلم کشیدم که بی‌قرار دستش رو روی سینم گذاشت و خودشو سمتم سوق داد تا بتونه سینمو به دهن بگیره. مک می‌زد و ملچ و مولوچ می‌کرد. انگار نه انگار که سینه من شیر نداره... ولی از چشمای بازش معلوم بود که قرار نیست دوباره بخوابه... _پــــدرســـگ! باید همش برینه تو عیـــش و نوشمـــون... یک لحظه از حرفش خنده‌ام گرفت. ولی می‌دونستم خندیدن من یعنی خراب شدن عصبانیتش و برای همین سرم رو پایین انداختم و سعی کردم بی سر و صدا کارمو بکنم... چند دقیقه گذشت ولی انگار سمانه واقعاً خوابش پریده بود و تازه دلش بازی می‌خواست. توماج پوفی کشید و شونم رو به سمت پایین هل داد تا یه جورایی روی سمانه سایه بندازم و بهش دید نداشته باشه.‌ _مراقب باش بچه اینورو نبینه بزار کارمو بکنم. یک لحظه انگار یه چیزی از دلم هری ریخت پایین... سینم دست سمانه بود و این‌بار بهراد بود که خودش رو به من می‌مالید و می‌خواست خودش رو داخل بفرسته. کمی از کلفتش رو داخل فرستاد که ناخودآگاه ناله‌ای کردم و گوشه بالشت رو توی مشتم گرفتم. سمانه با صدای من چشمای گنده‌ش رو بالا اورد و همینجوری که میک می‌زد نگاهم کرد. توماج ذره ذره داخل فرستاد و گردنم رو بوسید و دم گوشم پچ زد: _ لعنت بهت لاکردار انقدر تنگی که داره منفجر میشه! انگار نه انگار خریدمت و ازون جنده خونه اومدی... انگار دیگه نتونست تحمل کنه که یهو تا آخر خودش رو داخلم.... دوقلوهای مزاحم نوبتی وسط عشق و حالشون پارازیت میندازن و مجبورن....💦🫠😂 پرمخاطب‌ترین رمان صحنـــه‌دار سال که هـــرجایــی درز نکرده❌⚠️🔞
    ادامه مطلب ...
    322
    0
    جهنمی بنام عشق... نویسنده : آراز_طالبی با تعجب تو صورت خانم بهاری براق میشمو می پرسم : _مریض ؟مریضشون کیه ؟ کدوم اتاقه ؟ مشکلش چیه؟ _اجازه بدین پرونده شون  رو ببینم دقیق بگم خدمتتون خانم بهاری بعد از گشتن توی پرونده ها و بیرون کشیدن فایل مربوط به اونا و باز کردن و نگاه کردن بهش می گه : _اقایی به اسم هاوار جمشیدی رو اینجا بستری کردن که عمل کمر داره مثل اینکه اسیب نخاعی دیده مریض دکتر هاشم نژاد هستش از مهاباد معرفیش کردن  ، مثل اینکه از بلندی افتاده اونجا نتونستن کاری براش بکنن مستقیم اعزامش کردن تهران برای جراحی و ... دیشب عمل شده اینم توضیحات کاملش بفرمایین مطالعه کنید... پرونده پزشکی هاوار رو از پرستار می گیرمو و مفصل می خونم و با اینکه برای هاوار ناراحتم ولی خوشحالم که اینا دنبال ما نبودن بلکه اتفاقی ما رو پیدا کردن ... ولی هنوز نمی دونم که ایا ایاز و رزگار میدونن من تو این بیمارستانم یا نه ؟ بدون اینکه نظر کسی رو به خودم جلب کنم اروم بخش رو ترک می کنمو به اتاق ویزیت می رم تا مریضامو ویزیت کنم ... ولی قبلش شماره دکتر هاشم نژاد رو می گیرم تا هم از احوالات هاوار باخبر بشم و هم بدونم کی قراره مرخص بشه و اینا کی قراره برگردن شهرشون و این کابوس تموم بشه ... بعد از تماس با دکتر هاشم نژاد متوجه میشم هاوار تا دو هفته دیگه بیمارستان  بستری هست و طبق گفته های اون حالا حالا ها خلاصی از دست این قوم امکان نداره ... روز سخت و شلوغ و پر کارم تموم میشه  و بلند میشم تا بعد از جمع و جور کردن وسایلم سمت خونه برم که : _سلام یتیم قطب الدین ... خدایا باز هم این صدای نفرت انگیز ... شما تا حالا حاجی دو رگه دیدی؟😂🥺 اقاااا یه حاج سبحان چش رنگی و سکسی قشنگ داریم که نگم براتون🤭❤️‍🔥 یه آقای ناموس پرست و متعصب😎 میر سبحانی که یک محله بهش ناموس میسپرن و به سرش قسم میخورن! آدمی که همه دخترا آرزو دارن یه نیم نگاه از جانب چشای قشنگش ببینن🤤 امااااا نیمه شبی زمستانی، یه خوشگل خانم در خونه‌ی حاجی و میزنه و بمب💃 یه دختر سکسی و لوند که توی این شهر غریبه و بی پناهه! ادامه 👇👇
    ادامه مطلب ...
    432
    4
    ویدئوی آموزشی👆👆👆 سلام دوستان بعد پایان یافتن پروژه نات کوین حالا پروژه ای بر بستر سولانا آمد که با لینک زیر می تونی ثبت نام کنید و کوین استخراج کنید در نظر داشته باشید که این کوین آینده خوبی داره. و هر چند وقت یک بار با تاچ کردن می تونید کوین استخراج کنید. 🎁 +2.5k Shares as a first-time gift

    file

    710
    0
    زن صیغه ایش بودم. قرار نبود عاشقش بشم ؛ قرار نبود برم خونه‌اش. من فقط قرار بود یه سرپوش روی کثافت کاریاش باشم اما…اما عاشقش شدم. مهمون تختش شدم. نمی دونست دختری با آرزوهای زیادم و من به تنم بابت این عشق چوب حراج زدم. وقتی خواستم خبر بارداریمو، بهش بدم ، تو بغل یه زن دیگه پیداش کردم. از خونش رفتم ؛ بدون هیچ رد و نشونی ؛ رفتم و سه سال تنهایی بچمو بزرگ کردم. اما اون مارو پیدا کرد ؛خشمگین و لبریز انتقام ما رو پیدا کرد.
    427
    1

    sticker.webm

    422
    1
    ✅جلد اول رابطه ی پسری از خاندان سلطنتی با دختری که به سرزمینی دیگر دزدیده میشود و هیچ حس جنسی ای تا به حال نداشته است. عاشقانه ای از جنس کنجکاوی های نوجوانی و کشش و جاذبه ای غیرعادی که منجر به اتفاقات ناگواری شده است. ✅جلد دوم عشق ممنوعه ی پادشاه با جادوگری که سالها مخفیانه زنده مانده و اکنون زندگی اش در دستان پادشاهست تا دیگر نژادها او را نکشند. شخص اول سرزمین پری ها پس از جداشدن از معشوقه اش با دیدن عکس دختر هر لحظه بیشتر تحریک میشد تا جایی که شخصا در ملأ عام به ملاقاتش می رود. ✅جلد دو و نیم رابطه ی دختر پری با پلیس انسان جذابی که هر بار او را رد میکند ولی دختر با وجود اختلاف سنی زیادشان پا پس نمیکشد. بوسه ی ناغافل دخترک، مرد را هیپنوتیزم میکند و تمام احساساتی که سال ها سرکوب کرده بود، به یک باره هجوم می آورند. سه جلد کامل ❌ بدون حذفیات❌ در  : ⚫️بخشی از جلد دو و نیم بن :« ازش خوشت میاد؟» خنده ی سکسی ای کرد. تسا :« امم خیس ترم ... می کنه.» کلمه ی "خیس" گناه آلود و شهوت آمیز از بین لب های خندانش خارج شد. شور و هیجانی که با بوسه هایش و حرکات دستانش درون موهایم به من منتقل می کرد، من را برانگیخته تر می کرد و باعث می شد بخواهم هر چه زودتر برهنه و تصاحبش کنم. ⚜مجموعه رمان های سرزمین پری ها⚜ نویسنده : کیا بیگی 🔴ژانر : معمایی/اروتیک/ماورایی/عاشقانه
    ادامه مطلب ...
    2 650
    6
    ‍ کنارش دراز کشید، سرش را روی سینه های سفت و پهن امیر گذاشت. خودش به چیزی که یادش امده بود خندید، مرد موهای دخترک را پشت گوشش زد و پرسید - به‌ چی میخندی؟! کمی و عشوه به لحن و صدایش بخشید. - به منم یاد بده چیکار کنم تا سینه هام مثل تو سفت بشه مرد متعجب پاسخ داد. - کن! دختر واقعا بی حیا بود، با بی پروایی و آری از حتی کمی خجالت دهن باز کرد. - مثلا چه ورزشایی؟ انجام میشه یا انفرادی؟ میشناخت این عروسک ریزه میزه را - تو خیلی دختر! صورتش را جمع کرد و با اخمی مصنوعی شروع به دست پیش گرفتن کرد. - واقعا که، تو میگی ورزش کن منم پرسیدم چجوری باشه؟ این میشه بی‌حیایی؟ استغفرالله، از شما بعیده این فکرا آقای رادش! بعد از تمام شد حرف نیلی بلندش کرد و دستش رو دور کمر ظریف دختر حلقه کرد.. نیلی دختر یتیم و البته شری که بعد از بیرون انداخته شدن از یتیم‌خونه در هجده سالگی برای کار وارد خونه امیر رادِش یکی از پولدار ترین مرد های خاورمیانه میشه؛ در یکی از همین زمان ها امیر شرطی میذاره که نیلی باید نقش نامزدش رو بازی کنه و.... ❗️توجه: این رمان بعد از دوسال پارت گذاری میشود عضو گیری محدوده❗️
    ادامه مطلب ...
    attach 📎
    2 208
    7
    -چیکار میکنی؟ خواستم خودم را آزاد کنم اما تلاشم بی فایده بود. -میلاد! فکم را محکم تر فشرد، طوری که ساکت شدم. +ااا دکتر، چرا اسم کوچیک بیمارتو بدون پیشوند میگی؟ باز خودم را تکان دادم. دست هایم را به سینه ام فشرد و روی تنم نیم خیز شد. +جواب آزمایشتون چیشد خانوم دکتر؟! -ولم کن. صورتم را کج کرده بودم تا بی محلی کنم. طوری صورتش را نزدیک کرد که نوک بینی اش پوستم را لمس میکرد. با اینکه قلبم جایی میان دهانم ضرب گرفته بود به روی خودم نیاوردم. بینی اش را از کنار چشم تا کنار لبم کشید. عضلاتم منقبض شده بودند.سعی میکردم آرام نفس بکشم. فشار مقطعی به فکم داد. +جوابمو بده. خودم را بیشتر به تخت فشردم. -ولم کن. دندان هایش روی چانه ام نشست. من هنوز دنبال تکلیف بودم و او پیش روی میکرد. شدید تر از قبل تقلا کردم. +یه سوال پرسیدم جوابش انقدر سخت نیست. گردن کشیدم تا چانه ام را از دسترسش دور کنم.ولی انگار همه جا در دسترسش بود. -گرفتم گرفتم...ولم کن. +جواب؟ کمی فاصله گرفته بود تا به چشم هایم نگاه کند. سرم را سمتش چرخاندم. -مثبت بود...خیالت راحت شد؟حالا برو اون ور. چند لحظه فقط نگاهم میکرد. مچ دست هایم را از تنم فاصله داد و دوباره به سینه ام کوبید. ناله ای بین گلویم جان گرفت. +چرا دروغ میگی؟ -خودت جواب خواستی منم جوابتو دادم. با پوزخند سرش را تکان داد. +پس منفی بوده..... میلاد بیمار روانی که با دکترش وارد رابطه میشه و.... پارت واقعی🔥🔥
    ادامه مطلب ...
    3 729
    7
    زن صیغه ایش بودم. قرار نبود عاشقش بشم ؛ قرار نبود برم خونه‌اش. من فقط قرار بود یه سرپوش روی کثافت کاریاش باشم اما…اما عاشقش شدم. مهمون تختش شدم. نمی دونست دختری با آرزوهای زیادم و من به تنم بابت این عشق چوب حراج زدم. وقتی خواستم خبر بارداریمو، بهش بدم ، تو بغل یه زن دیگه پیداش کردم. از خونش رفتم ؛ بدون هیچ رد و نشونی ؛ رفتم و سه سال تنهایی بچمو بزرگ کردم. اما اون مارو پیدا کرد ؛خشمگین و لبریز انتقام ما رو پیدا کرد.
    3 463
    5

    sticker.webm

    3 191
    1
    ‍ کنارش دراز کشید، سرش را روی سینه های سفت و پهن امیر گذاشت. خودش به چیزی که یادش امده بود خندید، مرد موهای دخترک را پشت گوشش زد و پرسید - به‌ چی میخندی؟! کمی و عشوه به لحن و صدایش بخشید. - به منم یاد بده چیکار کنم تا سینه هام مثل تو سفت بشه مرد متعجب پاسخ داد. - کن! دختر واقعا بی حیا بود، با بی پروایی و آری از حتی کمی خجالت دهن باز کرد. - مثلا چه ورزشایی؟ انجام میشه یا انفرادی؟ میشناخت این عروسک ریزه میزه را - تو خیلی دختر! صورتش را جمع کرد و با اخمی مصنوعی شروع به دست پیش گرفتن کرد. - واقعا که، تو میگی ورزش کن منم پرسیدم چجوری باشه؟ این میشه بی‌حیایی؟ استغفرالله، از شما بعیده این فکرا آقای رادش! بعد از تمام شد حرف نیلی بلندش کرد و دستش رو دور کمر ظریف دختر حلقه کرد.. نیلی دختر یتیم و البته شری که بعد از بیرون انداخته شدن از یتیم‌خونه در هجده سالگی برای کار وارد خونه امیر رادِش یکی از پولدار ترین مرد های خاورمیانه میشه؛ در یکی از همین زمان ها امیر شرطی میذاره که نیلی باید نقش نامزدش رو بازی کنه و.... ❗️توجه: این رمان بعد از دوسال پارت گذاری میشود عضو گیری محدوده❗️
    ادامه مطلب ...
    attach 📎
    760
    1
    میلاد مردی خشن با اختلالات روانی که پدرو مادر خودش رو به قتل رسونده... به تشخیص دادگاه باید داخل تیمارستان بستری بشه مردی غیر قابل کنترل و خطرناک که هیچ کس جرات قبول کردن پروندش رو نداره. یلدا دکتر جسور و تابو شکنی که توی کارش روشای خاص خودشو داره زندگی یلدا با قبول این پرونده به طرز عجیبی دست خوش تغییر میشه... از راز هایی با خبر میشه که هیچ کس حتی شهامت صحبت کردن از اون هارو نداره حتی توی اولین دیدارشون .....❗️🔥 💯💯💯
    ادامه مطلب ...
    959
    0
    میستی دختر کاملا ساکت و مطیعی بود. با اینکە من همیشە شخص درگیری بودم اما او با زیرکی راهی پیدا میکرد تا باهم وقت بگذرانیم. در دورەی کار آموزی در قصر، کە از صبح تا شب در قصر بودم، صبح ها با من بیدار می شد.  مرا میبوسید و رهسپار میکرد. ادامه رمان به صورت رایگان:👇🏻 🔱مجموعه سرزمین پری ها🔱 جلد اول کامل ✔️ جلد دوم کامل✔️ جلد جدید کامل✔️ تخیلی🕯/اروتیک🔞/عاشقانه❤️‍🔥/ ❌بدون حذفیات❌

    file

    871
    0
    سلام دوستان بعد پایان یافتن پروژه نات کوین حالا پروژه ای بر بستر سولانا آمد که با لینک زیر می تونی ثبت نام کنید و کوین استخراج کنید در نظر داشته باشید که این کوین آینده خوبی داره. و هر چند وقت یک بار با تاچ کردن می تونید کوین استخراج کنید. 🎁 +2.5k Shares as a first-time gift
    7 770
    8

    sticker.webp

    4 604
    2
    من اروندم؛اروند شهسواری!وکیل پایه یک دادگستری که هیچ پرونده ای از زیر دستش بدون موفقیت بیرون نیومده!❌ من تو همه پروژه های زندگیم همیشه برنده بودم؛تا اینکه اونو دیدم... افسون؛دختر 18 ساله ریره میزه ای که مثل اسمش با چشماش می تونست آدم رو جادو کنه!🔥 من یه مرد متاهل بودم که زنم به خاطر سرد بودنم تو رابطه ازم زده شده بود... ولی افسون! اون دختر قدرت اینو داره که فقط با نگاهش منو تا مرز ارضا شدن پیش ببره و من باید اونو به دست بیارم...💦😈 حتی اگه مجبور باشم به خاطرش قید آبروی چندین و چند سالم رو بزنم🔥🔞 هشدار❗️این رمان دارای محدودیت سنی زیر 18 سال می باشد...
    ادامه مطلب ...
    949
    1
    +خوشت میاد مردا باهات لاس بزنن؟ داریوش جلوتر می‌رفت، زیر لب غر می‌زد و زمرد مثل کودکی دنبالش راه افتاده بود: _آقا... لطفا... داریوش به یک باره ايستاد، برگشت و زمرد که سر به زیر راه می‌رفت، او را ندید و محکم به قفسه‌ی سینه‌ی ستبرش برخورد کرد. قبل از اینکه زمرد بتواند عذرخواهی کند، داریوش با صدای نسبتا بلندی پرسید: آقا لطفا چی؟ ها زمرد؟ زمرد سرش را بالا گرفت و چشمان درشتش را به داریوش دوخت که قلبِ سنگیِ مرد محکم تپید: _لطفا یکم آروم‌تر راه برین. شما تازه پاهاتون بهتر شده و تونستین از روی ویلچر بلند شین، دکتر گفته که باید بیشتر مراقب باشـ... داریوش با به یادآوردن هیزبازی‌های دکتر که مدام چشمش روی زمرد می‌چرخید، آمپر چسباند و تقریبا عربده کشید: دکتر گوه خورد با... با حس اینکه تمام کسانی که در خیابان هستند حالا نگاهشان میخ او و زمرد شده، تن صدایش را پائین آورد: +...با هفت جد و آبادش. من بهتر وضعیت خودم رو می‌دونم یا اون مرتیکه‌ی لاشی؟ داریوش که می‌دانست زمرد قرار نیست جوابی بدهد، خودش ادامه داد: اصلا واسه چی وقتی اون دکتر عوضی ازت پرسید تو خدمتکارمی، با پشت دست نخوابوندی توی دهنش؟ زمرد با صدای ضعیفی پرسید: چرا باید این کار رو می‌کردم؟ مگه حرف بدی زده بودن؟ داریوش کلافه دستی روی صورتش کشید و عصبی از اینکه این دختر تا این حد ساده است، خندید: +حرف بد؟ زمرد تو زن منی نه خدمتکارم! چرا اجازه میدی یه نفهمی مثل اون به چشم ناجور بهت نگاه کنه!؟ حقش بود می‌گرفتم دهن مرتیکه رو همونجا جر می‌دادم! زمرد لبه‌ی مانتویش را چنگ زد و به سختی جواب داد: شما خودتون گفتین ما قراره از هم طلاق بگیریم! برای همین با خودم فکر کردم اگه مردم از اول متوجه نشن که ما با هم زن و شوهریم برای وجه‌تون بهتر باشه. بالاخره یکی مثل من لیاقت بودن کنار شما رو نداره! قلب داریوش با شنیدن این حرف تیر کشید، دخترک هنوز حرفی که یک سال و نیم پیش به او زده بود را به یاد داشت. آن زمان ازدواج‌شان بیشتر شبیه یک قراداد بود و داریوش هیچ وقت فکرش را نمی‌کرد قرار است قلبش را به این دخترک ظریف و دست و پاچلفتی ببازد، که اگر می‌دانست، هرگز زمرد را تهدید نمی‌کرد که به او دل نبندد! +یکی مثل تو؟! مگه تو چته دختر؟ بغض به گلوی زمرد چنگ انداخت: _خب... من لباسام همه کهنه‌ان، اگه بگم همسر شما هستم براتون بد میشه، ببخشید که لباس بهتری نداشتم بپوشم! داریوش عصبی بود، زن 18 ساله‌اش هیچ وقت از او هیچ چیزی نمی‌خواست و داریوش این را پای این می‌گذاشت که او همه چیز دارد! بدون هیچ حرفی انگشتانش را دور مچ ظریف زمرد پیچید و دخترک را دنبال خودش کشید. با دیدن اولین مغازه‌ی لباس فروشی وارد آن شد. به سمت زمرد چرخید و گفت: تو زبون نداری زمرد؟ نمی‌تونی بهم بگی چی می‌خوای؟ بعد رو به فروشنده‌ای که برای کمک نزدیک‌شان شده بود کرد، با دست محدوده‌ی بزرگی از لباس‌ها را نشان کرد و گفت: از اینجا... تا اینجا... هر چی لباس هست، سایز این خانوم برام بیارین... فروشنده با شنیدن این حرف شوکه شد، درست مثل زمرد: _اما آقا... اینجا مغازه‌ی گرونی به نظر می‌رسه... داریوش در گلو خندید و به سمت او خم شد: +آه جواهر خنگ من! من خان یه روستام، ده‌ها شرکت توی ایران و آمریکا دارم و توی حسابم انقدر پول دارم که حتی نمی‌دونم چند تا صفر داره، بعد تو نگرانی که ممکنه لباس‌ها گرون باشن؟ تو اگه اراده کنی من کل اینجا رو برات می‌خرم، فقط کافیه ازم بخوای! زمرد سرش را بالا آورد: _چرا این کارا رو می‌کنین؟ داریوش بدون توجه به فروشنده‌های درون مغازه خم شد و زمرد را بوسید: چون تو زن منی... جواهرم...! زمرد، جواهرِ داریوش محمودی بود، رئیس مافیای سقوط کرده‌ای که فکرش را نمی‌کرد قرار است دلش را به همسر اجباری‌اش ببازد اما باخته بود. ولی دقیقا زمانی که زندگی داشت روی خوشش را به آنها نشان می‌داد، سر و کله‌ی بزرگ‌ترین دشمن داریوش پیدا شد و جواهرش را دزدید. و حالا بعد از دو سال که داریوش زمین و زمان را برای پیدا کردن جواهرش بهم ریخته بود، زمردش را در یک مهمانی دید، در حالی که کنار دشمنِ داریوش ایستاده بود، همان لباسی که داریوش برایش خریده بود بود را به تن داشت، می‌خندید و... یک نوزاد را در آغوشش نگه داشته بود...🫢🔞
    ادامه مطلب ...
    〘رقــص بــ‌ا اوهــ‌ام‌⚚〙‌
    ﷽ خواندن این رمان به افراد زیر 18 سال توصیه نمی‌شود📵 پارت‌گذاری روزانه، به جز روزهای تعطیل و پنجشنبه🍷 به قلم: Miah
    910
    3
    - دست زده بهت؟ - نه - پس چرا تو بغلش بودی؟ بوسیدت؟ - ن.‌.نبودم دستش را رفت و آمدی روی لبم کشید: - رژت پخش شده! نگاهش مانند سیخ داغ در تمام جانم نفوذ می‌کرد می‌دانستم دارد نقشه قتلش را در ذهن می کشد! - ب... بخدا هیچ‌کاری نکرد. با پشت دو انگشت اشاره و وسط گونه ام را نوازش کرد - تو بغلش می‌لرزیدی! حواست نبود یکی از اون دور نگاهتون می کنه؟ آب دهانم را فرو دادم و او خیره به لب هایم گفت - بوسیدت! بهم دروغ گفتی! نگاه وحشت زده ام اطراف را پایید و لرزیدم، از سردی لحنش و حرص نگاهش. - بهش کاری نداشته باش! گردنش را کج کرد و لبخند یک طرفه ترسناکی زد: - جلو من از اون بی ناموس دفاع می‌کنی؟ دستم رفت روی بازو اش و ملتمس گفتم - نه... نه بخدا. هوم کشیده ای گفت و سرش را جلو اورد و دستش میان موهای فر شده ام نشست و نجوا کرد - پس اگه خونشو بریزم مشکلی نداری؟ نگاه وحشت زده ام بالا آمد در چشم های سردش نشست، لب هایم می‌لرزید اما گفتم - خودتو تو دردسر ننداز. جلوتر آمد و سر پایین اورد بینی اش بینی ام را لمس کرد و نفس گرمش در صورتم پخش شد، قلبم بی امان خودش را به سینه ام می‌کوبید. خطی فرضی روی کمر بازم کشید و گفت - تو بغل اونم انقدر بی تاب بودی؟ من مبینم عاشق دختر عموی کوچولوم شدم اما یه ترس لعنتی... ترس از بیماریم باعث شد اون مثل ماهی از لای دستام سر بخوره و دل بده به رقیبم! اما من قرار نبود کنار بکشم، اون دختر یا مال من می‌شد یا مال خودم می‌کردمش!
    ادامه مطلب ...
    1 333
    0
    تور لباس عروسمو بالا گرفتم و با احتیاط رفتم سمت تخت و آروم نشستم، هم استرس داشتم هم هیجان زده بودم! حتما طول می‌کشید تا سهیل از حموم بیاد ولی باز می‌خواستم منتظر بمونم لباسم رو خودش باز کنه نمی‌دونم چقدر گذشت که بالاخره سهیل با حوله‌ای که دور کمرش بسته بود سرو کله‌ش پیدا شد! نیم نگاهی بهم انداخت که شرمگین سر به زیر انداختم - چرا اینجوری نشستی؟ بعد از مکثی طولانی جوابش رو دادم - منتظر بودم خودت بیای...که... صدای پوزخند زدنش باعث شد سر بالا بگیرم و نگاهش کنم - دوساعته نشستی که بیام و لباستو درآرم؟ تا بعدشم رو اون تخت یه شب قشنگ مثل یه زوج خوشبختو بگذرونیم؟ بهار تو حواست هست من فقط به خاطر اصرار پدرم باهات ازدواج کردم؟ اصلا میلم نمیکشه حتی بهت نگاه کنم بعد تو انتظار داری باهات بخوابم؟ بغض کرده گفتم - من...فکر می‌کردم حالا که قبول کردی شاید... - شاید چی؟ شاید عاشقت شده باشم؟ مگه یادت رفته من عاشق فرنوشم؟ یادت رفته تو برام فقط و فقط دخترعمومی که به ریشم بستنش و مجبورم تحملش کنم؟ خودتو چی فرض کردی بهار؟ - اما فرنوش مرده، بسه دیگه سهیل تا کی میخوای به خاطر کسی که زیر خاکه با م... انگار این حرفم زیاد به مذاقش خوش نیومد که به تندی بهم رسید و گلومو محکم فشار می داد - خفه شو تا خفت نکردم! می‌زنم دندوناتو خورد می‌کنم اسم فرنوشو حتی به زبون بیاری، امشب بلائی سرت بیارم تا عمر داری یادت نره!...😱🔞
    ادامه مطلب ...
    بهار عاشقی
    جهت رزرو تبلیغات (به مبلغ40هزارتومن)به آیدی @Parva1313 پیام بدین. لینک ناشناس 👇 https://telegram.me/BChatBot?start=sc-940117 چنل پاسخگویی👇 @bahar67909
    718
    0
    من ایزد توتونچیم! خلبان و وارث شایگان ها که به اجبار پدر بزرگم با دختری ازدواج کردم که بهش علاقه نداشتم ۵ سال تحمل کردم تا پدر بزرگم مرد و اینبار با الناز ازدواج کردم و اونو آوردم به خونه م در حالیکه هوران هنوز زنم بود هر روز جلوی چشماش با الناز معاشقه میکردم و شکنجه ش میدادم تا اینکه یروز تحملش تموم شد و رفت فکر می کردم بدون اون خوشحالم اما به خودم که اومدم دیدم در به در تمام شهر و دنبالش میگردم... واااااای😭😭😭از پارت اولش خودم دارم میمیرم براش😭
    557
    0

    sticker.webp

    831
    0
    #کاور_لباس_و_کفش ♥♥ اگه دوست داری وقتی جاکفشی یاکمد لباساتو بازکنی نفس راحتی بکشی وبگی آخیییییش😅 حتما کاورها رو داشته باش👌👌👌 🟢میدونی چراااا؟؟؟؟👇👇 ✅ لباسای مجلسیت و...تمیز و مرتب میمونه ✅ جاکفشیتم همیشه مرتبه🤤🤩 بپر تو چنلش تا لینکش باطل نشده👇🏿👇🏿👇🏿
    1 252
    0
    من هامون نامورم! مرد خشنی که از رابطه های یه شبه برای ارضای وجودم خسته بودم و به هیچ زنی کشش نداشتم. تا اینکه کیمیا رو دیدم !اون ترین دختری بود که تو عمرم دیده بودم. خیلی مغرور و چموش بود منم حوصله ناز کشی نداشتم.❌به هزار مکافات دزدیمش و رفتم جایی که دست هیشکی بهمون نرسه. درست وقتی که دستم رفت سمت لباسش تف کرد تو صورتم و گفت که من حروم زاده ام ! دست گذاشت رو نقطه ضعفم ، حرفی زد که کسی جرئت نداره به زبون بیاره ! خون جلوی چشمامو گرفت و..
    1 611
    0
    -فتبارک الله و و احسن الخالقین خدا چی ساخته..ماشالا تنت عین برف می مونه مادر....از بس که سفید و خوش فرمه.. مرام با شنیدن حرف های حاج خانم چای در گلویش می پرد و سخت به سرفه می افتد که خنده ام را می خورم و یقه تاپ را که سینه هایم را به نمایش گذاشته بالا تر می کشم.... مامان پری بی خیال روبه من ادامه می دهد... - قربونه اون چشمای سبزت برم من.. حیف تو نیست با این بر و رویی که داری انقدر خواستگاراتو رد می کنی...؟! خدا نکنه ای می گویم که مجدد نگاهش را به اخم های پسرش می دهد و روبه من غر می زند: - این پسر منو می بینی.. یه وقتا فکر می کنم قبل از اینکه بدنیا بیاد خدا سلیقه و چشاشو ازش گرفته.. از بس که کج سلیقست و با دخترای پروتزی می گرده.. با حرفش مرام استکان را روی میز هُل می دهد و با چشمان گشاد شده می نالد:- چی می گی مامان..؟ لب هایم را از زور خنده تقریبا می جَوَم که مامان پری حق به جانب پشت چشم برای پسرش نازک می کند : - مگه دروغ میگم..؟ اینایی که تو میری باهاشون خاک برسری می کنی.. هیچ کدوم هشتادو پنج اصل نیستن.. ولی نگاه کن ماشالا دخترم همش مال خودشه و طبیعیه... سپس روبه من می پرسد:- طبیعیه دیگه مامان جان..؟ در حالی که هم از خنده و هم از شدت خجالت تقریبا گر گرفته ام روبه پری خانم که تازه همسر پدرم شده... سر تکان میدهم..که چشمانش برق میزند و روبه مرام چشم و ابرو می آید.. - دیدی گفتم..بچم کاملا نشراله... مرام پوکر فیس مادرش را نگاه می کند:- اون نچراله..حاج خانوم.. خنده های ریز ریزم ادامه پیدا می کند که پهلویم نامحسوس زیر دست مرام فشرده می شود و مامان پری با صدای زنگ موبایلش از جا بلند می شود... - حالا هرچی من دیگه رفتم.. جهان پایین منتظرمه... شب خونه فامیل دعوتیم.. نگاه متاسفی به مرام می اندازد و می گوید:- اینو گفتم تا ببینم میتونی امشب این دخترو عروس من کنی یا بازم از این عرضه ها نداری که نداری... با صدای بسته شدن در مرام خونسرد مشغول باز کردن دکمه لباس هایش می شود... از یاد آوری آخرین رابطمان.. پر شیطنت می خندم که می گوید:- آره بخند... وقتی همین روزا از داداش ناتنی تبدیل به شوهر شدم و جای سالم برات نذاشتم گریتم می بینیم... - خیلی بیشعوری.. اگر به مامانت نگفتم پسرش خیلی وقته حجله عروسشو گرفته..و زنش کرده.. با یک حرکت پیراهنش را در می آورد و سینه پهن و بی عیب و نقصش مقابل نگاهم قرار می گیرد.. - بگو عزیزم چون نه تنها مامانم... بلکه بزودی همه میفهمن تو مال منی و خیلی وقته همه وجودت و فتح کردم... مکثی کرد و خیره به چشمانم ادامه می دهد : -جااان اونجوری نگاه نکن.. میمیرم برات.. ضربان قلبم از قربان صدقه ی غلیظ و پر محبتش تند می شود که به سمتم خیز برمیدارد ووو... ویژه
    ادامه مطلب ...
    1 466
    3
    من ایزد توتونچیم! خلبان و وارث شایگان ها که به اجبار پدر بزرگم با دختری ازدواج کردم که بهش علاقه نداشتم ۵ سال تحمل کردم تا پدر بزرگم مرد و اینبار با الناز ازدواج کردم و اونو آوردم به خونه م در حالیکه هوران هنوز زنم بود هر روز جلوی چشماش با الناز معاشقه میکردم و شکنجه ش میدادم تا اینکه یروز تحملش تموم شد و رفت فکر می کردم بدون اون خوشحالم اما به خودم که اومدم دیدم در به در تمام شهر و دنبالش میگردم... واااااای😭😭😭از پارت اولش خودم دارم میمیرم براش😭
    2 645
    6

    sticker.webp

    2 531
    2
    Last updated: ۱۱.۰۷.۲۳
    Privacy Policy Telemetrio