- تو غلط میکنی بخوای بکُشیش.
صدای آشنا و مقتدرش در گوشم پیچید و مات ماندم. باورم نمیشد. اینجا چه میکرد؟ نگاهم کشیده شد روی چشمان خشمگین و ابروهای درهم کشیدهاش. لولهی تفنگ را چسبیده و مقابل عمو ایستاده بود.
- تو دیگه کی هستی مردک؟
بازوهای قدرتمندش به آنی اسلحه را پیچاند و از دست عمو درآورد. زل زد توی چشمهای او.
- من بابای همون بچهایام که تو شکم این زنه، همون که وجودش اینقدر دردت آورده.
دهانم باز ماند. منتظر توفان خشم عمو بودم که صورتش از سرخی کبود شده بود. هوارش گوشم را پر کرد.
- خجالت نمیکشی اومدی وایسادی تو روی من از گندکاریت حرف میزنی؟
- زنمه، حرفی داری؟ تو باید خجالت بکشی که میخواستی امانت داداش مرحومت رو بکشی.
صدایش بالا رفت.
- جرمش چیه؟ دلش نخواسته زن اون جعلنقی بشه که تو به زور میخواستی ببندی به ریشش. اسم خودتو گذاشتی مرد؟ رو زن حامله تفنگ میکشی؟
- تو همون عوضیای هستی که خبرش اومده بود با همید؟
- همونم، میخوای چه غلطی بکنی؟ اختیار این دختر دیگه دست تو نیست. زن منه.
عمو به صورتم زل زد.
- راست میگه؟
- بله.
- عقدنامهت کو؟ از کجا بدونم راست میگید؟
از ترس داشتم میمردم. هرلحظه انتظار داشتم عمو نگذارد بروم و باز بخواهد جان خودم و جنین توی شکمم را بگیرد.
یکدفعه او سیلی محکمی توی گوش عمو زد.
- این صفحهی اول عقدنامه.
تفنگ را بالا آورد و رو به او نشانه رفت.
- میخوای بقیهی صفحههاش هم ببینی آدمکش عوضی؟
رنگ عمو پرید و دستهایش را به حال تسلیم بالا آورد. هنوز کنج دیوار مچاله شده بودم و پهلویم از لگدهای عمو تیر میکشید. دستم را گرفت و به سمت در کشاند.
عمو با حرص گفت:
- میگیرنتون. جفتتون تحت تعقیبید. آدم کشتید، اون هم مأمور دولت.
پوزخند زد.
- این دیگه مشکل شما نیست تیمسار. خوشحال باش که تو خونهی تو نمیگیرنش.
وقتی سوار ماشین شدیم پایش را روی گاز گذاشت. با سرعتی میراند که وحشت کردم.
- یواشتر برو. همهجام درد میکنه.
سرعت را بیشتر کرد و نگاهی به من انداخت. با غیظ گفت:
- حساب تو رو بعداً میرسم. ساکت بمون تا فعلاً از اون جهنمی که توش بودی دور شیم.
از ترس چسبیدم به در. دنده را عوض کرد و غرید:
- رفتی خودت رو گموگور کردی بعد باید با شکم پر پیدات کنم.
از فریادش دلم پایین ریخت.
- باز رفته بودی سراغ اون نامرد؟
از درد زیر دلم و ساعتهای پر از وحشتی که گذرانده بودم آنقدر عصبی بودم که ترس یادم رفت.
- به تو مربوط نیست. چرا نذاشتی همونجا خلاصم کنه؟ واسه چی نجاتم دادی؟
مشتش روی دنده جوری سفت شد که بند انگشتانش به سفیدی زد.
- نجات؟! کور خوندی. از چاله دراومدی افتادی تو چاه. بلایی سرت بیارم که هزار بار آرزو کنی همونجا میمردی.
بند دلم پاره شد. انگار چیزی درونم فروریخت و پایین آمد. او شوخی نمیکرد. حرف که میزد عمل میکرد.
داد زد:
- من دوستت داشتم لعنتی. جونم برات درمیرفت. به خاطر تو از همهچی گذشتم، زندگیم نابود شد، ولی تو هیچوقت نخواستی منو ببینی. فقط چشمت دنبال اون نامرد عوضی بود که هزار بلا سرت آورده.
چرا این حرفها را اولین بار الان باید میشنیدم؟ آن هم با افعال گذشته! یعنی الان دیگر دوستم ندارد؟ دلم میخواست بگویم من هنوز هم دوستش دارم، هنوز جانم برایش درمیرود، هنوز حاضرم تا ته دنیا کنارش باشم، ولی انگار رمق از جانم رفته بود.
چشمانم سیاهی رفت و زیر دلم طوری تیر کشید که نالهام بلند شد. سرم روی گردنم لق خورد و به یک طرف مایل شد.
آخرین چیزی که شنیدم صدای یک ترمز شدید بود و فریادهای او که صدایم میزد.
- تابان! جواب بده دختر. تو رو خدا یه چیزی بگو. ای خدااا! این خون چیه داره ازش میریزه؟ تابان! تابان!
https://t.me/+5aAY3aZXMAljY2Jk
https://t.me/+5aAY3aZXMAljY2Jk
https://t.me/+5aAY3aZXMAljY2Jkادامه مطلب ...