#گلامور
#مریم_دماوندی
#پارت_227
محکم تکانم میدهد و عربده میزند
- بگو تو نبودی ... باهاش نرفتی ...سر از تختش درنیاوردی ، بگو من دارم اشتباه میکنم ، توهم میزنم...زنم رو ... مادر بچه ام رو از این خراب شده جمع نکردم .
وحشت کلمات را از خاطرم می برد و دهانم بدون هیچ آوایی باز و بسته میشود
او توهم نزده بود
من دروغ گفته بودم ...
اینجا بودم ، روی آن تخت بودم و حالا چگونه ثابت میکردم که با تهدید در آن عکس لبخند زده ام!؟
که به خاطر جان بچه ام با هادی همراهی کرده ام.!؟
مردمک های منتظرش روی لبهایم ثابت مانده است ..
و انگار که امید دارد ...دفاع کنم ...بگویم منی که مقابلش ایستاده ام دروغ نگفته ام ...با هادی نبوده ام و به او خیانت نکرده ام .
جان میکنم ...برای نجات خودم ...بچه ام ...تمام توانم را به کار میبرم و زمزمه میکنم
- اون ...
هنوز دهانم باز نشده است که صدای مهلا از پشت سرم بلند میشود
- داداش ...
می چرخد ...نگاهش را میگیرد به سمت او میدهد و مهلا است که ماشین را دور میزند
به طرف او می آید ...تلفن همراه را به سمت او میگیرد و ترسیده زمزمه میکند
- هادی ، داره بهت زنگ میزنه..!
ادامه مطلب ...