الخدمة متاحة أيضًا بلغتك. انقر للترجمةعربسكا
Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
Категория
Гео и язык канала

статистика аудитории 📚نفس باش به جانم 💥رمان های شایسته نظری📚

﷽ کپی پیگرد قانونی دارد  #کتاب‌های‌چا‌پی📗عقدغیابی💖بی  پناهی همراز شیفت شب📕بغض پنهان.. جدال عشق و غیرت  #تعرفه‌ی‌‌تبلیغات  👉💥  @aslllllli  ✅ثبت وزارت ارشاد  @nafaabaash  
Показать больше
26 324-40
~7 092
~24
19.38%
Общий рейтинг Telegram
В мире
25 935место
из 78 777
В стране, Иран 
4 272место
из 13 357
В категории
621место
из 2 067

Пол подписчиков

Если это ваш канал, тогда можете узнать какое количество женщин и мужчин подписаны на канал.
?%
?%

Язык аудитории

Если это ваш канал, тогда можете узнать какое распределение подписчиков канала по языкам
Русский?%Английский?%Арабский?%
Количество подписчиков
ГрафикТаблица
Д
Н
М
Г
help

Идет загрузка данных

Время жизни пользователя на канале

Если это ваш канал, тогда можете узнать как надолго задерживаются подписчики на канале.
До недели?%Старожилы?%До месяца?%
Прирост подписчиков
ГрафикТаблица
Д
Н
М
Г
help

Идет загрузка данных

Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine

AnimatedSticker.tgs

181
0
او محمد است ..! عمو زاده ی جذابم که از نوجونی عاشقش بودم .. اما اون هیچ وقت من و ندید ..! محمد عزیز خانواده و وارث حاج بابا پسری که مردانگی داره برای فامیل برای همه بجز من ..! نمیدونم این همه نفرتش از من برای چیه!؟ اون مورد علاقه دختران فامیل و محله است ..!به همه روی خوش نشون میده جز من..! روزی نبود که دختری با چادری گلدار به بهانه های مختلف در خانه ی بابا حاجی و مامان جون نباشد ..! هر بار دختری رو در خونه ی بابا حاجی میدیدم قلبم میگرفت بماند که محمد در آن محل برای همه لبخند داشت و تنها گویی چشم دیدن من و نداشت ..! حالا اون مرد در عمل انجام شده قرار گرفته... بابا حاجی پایش را در یک‌کفش کرده که یا مانا یا هیچکس من سالهاست که این دخترو رو عروس میبینم ..! ناچار بود تن بده به خواسته ی بابا حاجی بخاطر اون ارث کلون .... امشب عروسیمون بود شبی که از سر شب حتی نگاهی به من نکرده گره ابروش باز نشده نمی دونستم بدترین شب زندگیم و قرار کنارش سپری کنم! برای هر دختری شب عروسیش بهترین شبه مگه اینکه اجباری باشه اینبار اجبار برای من نبود برای داماد بود دامادی که از چشم های به خون نشسته اش فاتحه ی امشب و البته شبهای دیگه رو خونده بودم ..! شب عروسی به بدترین شکل بهم تجاوز کرد و تا الان که شش ماه گذشته دیگه نگاهم نکرده بود ! شش ماه پشت به من توی این تخت میخوابید و اشک‌های من و نمیدید .! شش ماه است در حسرت آغوش و بوسه ای از اون میسوزم و داغ خواسته ی حاج بابا بیشتر من و میسوزونه ..! -پس کی من نوه ام رو میبینم ..تا زنده ام یه نوه بدید من .. امشب برای دومین بار بود که مرد من همسرم باهام بود اما نه به خواست من یا خودش به خواست،حاج بابا بود .. بدون هیچ بوسه ای بدون هیچ نوازشی با خشونت با تحقیر .. اون تن و روحم و به غارت برد .. در رابطه تحقیر شدم .. همان لحظه قسم خوردم عشق این نامهربان. بی وفا رو تو وجودم بکشم، نمیرم،بمونم و سخت بشم مثل اون ..! مامان جون اسفند دود میکنه دردتون به جونم .. خدایا شکرت نمردم و نوه ام و میبینم .. اگر چه نه ماها به هم اومدیم ..نه مامان جون و حاج بابا موندن تا نوه اشون رو ببین و نه نوه ای بدنیا اومد .. اما اون شب شب آخری که مست خونه اومد ،شبی که تو مستی یادش اومده دیگه بعد این یک سال تحمل من و نداره فریاد میزد.. -ازت متنفرم ..گم شو از زندگیم یه ساله دارم تحملت میکنم ..میگم خودش دُمش و میزاره رو کولش و میره چسبیدی به زندگی گُهی من ول نمیکنی چقدر آویزونی.. بعد اون به تنم تاخته بود ..زیر دست و پاش داشتم جون میدادم یادم نیست چطور شد که دست کشید.... اما وقتی بیدار شدم نه منی مانده بود ازم و نه بچه ای و نه اون بود ..! کشته بود من و دیشب ... من با کتکش نمردم! وقتی مردم که حرفهاش خنجر شد و فرو رفت تو قلبم.... وقتی مردم که مامانی گفت چند روز تو تب میسوزم... وقتی که بچه ام از دستم رفت و درد بیشتر اینکه تو همون حال من و رها کرده بود و رفته بود ..! همون شب دوست دختر سابقش و دیده بود قول و قرار گذاشته بود .. رفته بود ..رفته بود.. همون موقع که توی بیمارستان چشم باز کردم مرده بودم ..!
Показать полностью ...
73
0
#part _دخترتون به شکم مدیر مدرسه‌ش محکم لگد زده آقای سلطانی کیارش شوکه گوش هایش سوت کشید اخم هایش درهم رفت امکان نداشت دخترک مظلومش... _رزا؟! معاون پر حرص ادامه داد _بله جناب، با وحشی گری به مدیر مدرسه هجوم برد البته ما بیشتر از این از یه دختر پرورشگاهی انتظار نداریم، همون اول سال نباید دخترتون و اینجا ثبت نام می‌کردیم، از کسی که تربیت درستی بالای سرش نبوده این بی بند و باریا بعید نیسـ.. عصبی سیگار برگش را در جا سیگاری انداخت و بین حرفش غرید _مواظب حرف زدنتون باشید، اون دختر زن منه نه دخترم، الان خودش کجاست؟! دیشب وقتی به عمارت برگشت دخترک با ذوق سمتش ندوید بی‌حال بود و بی‌حوصله _بهتر نیست از وضعیت خانوم مدیر بپرسید جناب سلطانی؟ با عجله از جا بلند شد و پالتویش را چنگ زد دخترک چشم زمردی را به جای راننده خودش رسانده بود صبح میان آن هودی بزرگ تنش گم شده بود تمام مسیر ساکت گوشه‌ی صندلی کز کرده بود نکند اذیتش کرده باشند؟! با تحکم پچ زد و قدم هایش بلند تر شد _حال اون دختر برام از هرچیزی مهم تره خانوم، اگر شکایتی دارین وکیلم رسیدگی میکنه، از این به بعد من طرف حساب شمام نه اون بچه خواست تماس را قطع کند که ناظم نیش زد _اگر اون دختر درست تربیت می‌شد تو شکم زن حامله لگد نمی‌کوبید، ایشون جنینشون و از دست دادن و اون دختر جلوی چشم خود خانومِ مدیر با یه پسر از مدرسه فرار کرد خشکش زد *** خدمتکار پالتویش را گرفت که عصبی غرید _رز برگشته؟ _بالا تو اتاقشونن تقه‌ای به در زد _باز کن درو‌ صدایی نیامد محکم تر مشت کوباند و توپید یادش رفته بود صدای دادش دخترک را می‌ترساند _باز کن این بی‌صاحابو تا نشکستمش صدای باز شدن اهسته‌ی در امد که در را محکم هول داد دخترک به زمین کوبیده شد که تازه نگاهش به صورت کوچکش افتاد خیس بود مظلومیتش اینبار دلش را به رحم نیاورد که خونسرد پرسید _امروز چه گوهی خوردی تو مدرسه؟! رزا با چانه‌ی لرزان خودش را عقب کشید _هیچـ..ی به خدا دستش روی کمربندش که نشست چشمان دخترک از وحشت سیاهی رفت نیشخند زد _گفته بودم اگر عروسک کیارش غلط اضافه بکنه چی میشه؟! هار شدی؟! چشمان زمردی‌ دخترک مات مانده بود ناباور خنده‌ی بی‌جانی کرد _منو..نمیـ.. زنی...خودت قول دادی...مگه نه؟ کمربندش را از شلوارش بیرون کشید که رزا با لرز گوشه‌ی دیوار جمع شد _او..ن روز تو پرورشگاه وقتـ..ی گفتم از هیکل گنده‌ت میترسم گفتی اذیتم نمی‌کنی کیارش کنارش زانو زد دستش را بالا برد که دخترک در خودش مچاله شد بازهم دلش به رحم نیامد آرام گونه‌‌ی کوچکش را ناز کرد ترسناک پچ زد _نگفته بودم اگر هارم بشی خودم رامت میکنم جوجه؟! لگد میزنی به شکم زن حامله؟! با یه پسر گورتو گم می‌کنی؟! بغض دخترک شکست و ملتمس مچش را چنگ زد _به خد..ا من کاری نکر..دم اخم هایش درهم رفت تب داشت؟! همیشه وقتی میترسید تب می‌کرد و بدنش بی‌حس می‌شد رزا مظلوم هق زد که صفحه‌ی موبایلش روشن شد ( رفتم مدرسه قربان، راست گفتن، مدیر بیمارستان بستریه و جنینش و از دست داده) دخترک وقتی خیره به موبایل دیدش امیدوار و با گریه خودش را جلو کشید _باور میکنی کیـ..ا جونم..مگه نـ... کیارش یکدفعه جوری محکم با پشت دست در دهانش کوبید که همان لحظه خون از لب و دماغش بیرون پاشید جیغ خفه‌ای کشید که اینبار تنش آتش گرفت فقط شانزده سال داشت در خودش جمع شد و بغضش شکست کیارش نعره زد و ضربه‌ی دوم را با تمام زورش کوبید خون از جای سگک کمربند بیرون زد _چه گوهی خوردی تو امروز؟! اشتباه کردم از اون گوهدونی اوردمت بیرون بری درس بخونی هرزه؟! دخترک‌ خواست بگوید که اصلا کاری نکرده بگوید وقتی ناظم سمتش هجوم اورده و گفته چرا در شکم مدیر لگد کوباندی ماتش برده بدنش هیستریک شروع به لرزیدن کرد _ادمت میکنم جـ*نده کوچولو، تو همین باغ اتیشت میزنم تا با یه پسر نری گوه خوری کیارش کمربند را محکم ‌تر کوبید و دخترک بی‌جان هق زد _درد..ش از کتکا...ی تو پرورشگاهم بیشتره نفهمید چند بار در مذاب داغ خواباندنش تنش از سرما میلرزید و جیغ هایش شده بود ناله های ارام دخترک که چشمانش بسته شد کیارش عصبی کمربند و گوشه‌ی اتاق انداخت دانه های درشت روی صورت کوچکش و لرز تنش یعنی بازهم تب کرده موبایلش زنگ خورد غرید _بعدا زنگ میزنم مارال _عه صبر کن، سورپرایز دارم برات، اون دختره رو دک کردم که با خبر ازدواجمون میخواست خودش و بکُشه، امروز تو مدرسه گفتم زده تو شکمم و بعد با یه پسر فرار کرده غش غش خندید و کیارش خشکش زد _الکی گفتم باردارم قیامت شد کیارش، ناظم محکم کوبوند تو صورتش و زنگ زد پرورشگاهش مارال مدیرش بود؟ کی مدیر دخترک عوض شده بود؟ یکدفعه با لرزیدن هیستریک دخترک گوشه دیوار و کفی که از دهانش بیرون ریخت... ادامه‌ی پارت👇🖤 پارت رمان🔥 کپی❌
Показать полностью ...
شیـ♠️ـطانی‌ عاشق‌ فرشته...
❤️‍🔥مروارید ⛓در آغوش یک دیوانه 🍷قاتل یک دلبر(به زودی) 🥃فرشته‌ی مشکی پوش(به زودی) @novels_tag ❌هرگونه کپی برداری و انتشار این رمان حرام و پیگرد قانونی دارد نویسنده و انتشارات با فرد متخلف به صورت جدی برخورد می‌کند❌ . .
139
0
. زن ذلیل مرده‌ت شیر کاکائوی این بچه رو خورده پسر جان . واسه همین این طفل معصوم گریه میکنه. با کلافگی چشم‌هایش را بست. دلش خوش بود که زن گرفته است. مادرش با توپ پر ادامه داد: -مثلا عقدش کردیم مادری کنه براش خودش بچه شده خرس گنده. خجالتم نمیکشه! دستی به سر پسرکش کشید که یک سره گریه میکرد. -بابایی گریه نکن خبر مرگم میرم برات شیر کاکائو میخرم. پسرک برای ثانیه ای با آن چشمان سیاه نگاهش کرد بعد انگار که به یاد شیر کاکائوی لعنتی افتاده باشد دوباره گریه را از سر گرفت. -شیر تاتائوی خودم و میخوام همونی که مهان خورده. هیستریک به پیشانی کوبید. -خودت داری میگی خورده دیگه پدر سگ . الان من چه غلطی کنم. اون شیر کاکائو رو سر قبر بابات بخوری آروم میگیری؟ مادرش دست پسر بچه ی گریان را کشید. -خوبه خوبه جای این که سر بچه داد بزنی برو اون خرس گنده رو ادب کن دیگه دست نزنه به خوراکی های این بچه... همان طور که پسرکش و صدای گریه اش دور می‌شد پلک های خسته اش را روی هم فشار داد. وقتی به مادرش گفت دختر ۱۷ ساله نه به درد همسری خودش می‌خورد نه مادری یک پسربچه ی ۴ ساله این روزها را می‌دید. صدای بسته شدن در که آمد صدای خسته اش را بالا کشید. -مهان بیا ببینم. جواب دخترک خیلی زود رسید. انگار همین دور و برها به کمین ایستاده بود. -غلط کردم... دوباره پلک هایش را فشار داد. این دختر روزی هزار بار او را به غلط کردم انداخته بود. -بدو بیا گفتم. ثانیه ای بعد دخترک مقابلش ایستاده بود. دقیق نگاهش کرد. هیچ نمیفهمید کجای این دختر بچه ی مدرسه ای با آن دامن کوتاه و موهای گوشی بسته شده اش شبیه همسر مردی شبیه به خودش بود. -شیرکاکائوی این بچه ... -گفتم که غلط کردم... دستش را به طرفش کش آورد. دخترک ترسیده بود. نمی‌دانست کدامشان را باید آرام کند. پسر ۴ ساله یا زن ۱۷ ساله اش را. -بیا اینجا ببینم بلای جون...شیر کاکائو میخواستی میگفتی خودم برات بخرم. تو نمیدونی اون زنگوله به خوراکیاش حساسه؟ چند ثانیه بعد دخترک لاغر اندام زیر خم بازویش جا گرفته بود. ریز نقش و بغلی بود و هرچقدر هم از او کفری بود نمی‌توانست منکر شب هایی بشود که همین دختر باعث شده بود روی تخت احساس جوانی کند. -آخه من از دست تو چیکار کنم بلای جون؟ من زن گرفتم یا بچه آخه... دخترک سرش را در گلوی امیر حسین فرو برد. چطور باید برایش از ویار وحشتناکش به کاکائو میگفت. جواب تست بارداری اش را بعد از مدرسه با لادن رفته و گرفته بود و برگه را از ترسش از همان وقت توی سوتینش جاساز کرده بود. جرات گفتن نداشت. حاملگی خط قرمز امیر حسین بود. -دیگه تکرار نمیشه. امیر حسین خسته پیشانی اش را بوسید. -من با تو چیکار کنم که هم دردی هم درمون آخه... حواسش نبود. فکرش پیش پیشنهاد لادن بود. گفته بود بی سر و صدا سقطش کند و شر را بخواباند. یک شبانه روز از ترس همان سقطی که لادن میگفت ده برابر درد پریود درد دارد گریه کرده بود. -حواست کجاست آتیش پاره؟ گفت و چانه ی دخترک را بالا کشید. -حالا که شیر کاکائو رو خوردی یه بوس بده ببینم بوست مزه ی کاکائو گرفته یا نه؟ به جای جواب با بغض لب جنباند. -اگه یه چیزی بگم من و نمیکشی امیر حسین؟ 👆
Показать полностью ...
°• تَــبــــــِ سَــــــــرد •°
❁﷽❁ ••°• تَــبــــــِ سَــــــــرد •°•• "ﻫاﻧﻳ زﻧﺩ"
112
0
- من شنا بلد نیستم. آب استخر پر از بچه قورباغه‌س می‌ترسم! حرکت قورباغه های کوچک و تازه به دنیا آمده را کف دست و پاهایش احساس می‌کرد. تمام بدنش از احساس منزجر کننده‌ای که داشت منقبض شده بود. در همین حال، یکی از محافظ های هخامنش صندلی مخصوصش را برایش بالای آب گذاشت و محافظ دیگری، چتر بزرگی را بالای سرش نگه داشته بود تا آفتاب نخورد. هخامنش با خونسردی روی صندلی غول پیکرش نشست و همانطور که پا رو پا می‌انداخت، کامی از سیگارش گرفت. با پوزخند گفت: - انداختمت تو اون آب که بترسی! ننداختمت که شنا کنی بچه... دست و پای دیگری زد که به خاطر تقلا کردنش، کمی از آب کثیف استخر وارد دهانش شد. با حالت انزجار عقی زد و نالید: - آب لجن استخر داره می‌ره توی دهنم! آب استخر پر از لجن بود و در حدی کدر شده بود که کف استخر مشخص نبود. هخامنش با خونسردی به تقلاهایش نگاه کرد و لب زد: - انتخاب با خودته که هر چه سریع‌تر از اون آب بیرون بیای... جواب سوالمو بده، منم دستور می‌دم بیارنت بیرون! از کی دستور گرفتی مزرعه‌ی منو آتیش بزنی؟ دخترک مذبوهانه بار دیگر دست و پا زد. حرکت جانواران درون آب را به وضوح احساس می‌کرد و هر لحظه ممکن بود قلبش از ترس بایستد. با گریه جیغ کشید: - لعنت بهت هزار بار پرسیدی، هزاربار گفتم هیچکس! می‌فهمی؟ هییییچکس! تو رو خدا بذار بیام بیرون... این... این... این قورباغه های کوفتی دارن خودشونو میزنن به کف پاهام چندشم می‌شه! اخم های هخامنش در هم رفت. - هیچ از لحنت خوشم نمیاد دختر جون... انگار بعد از این همه تنبیه هنوز آدم نشدی! هنوز نفهمیدی با هخانش دیوان‌سالار باید چطور حرف بزنی! آیسا با بیچارگی نالید: - بذار بیام بالا... خودت نشستی روی تخت پادشاهیت یکی هم داره بادت می‌زنه... از بیرون گود خوب می‌تونی ارد بدی! بذار بیام بالا باهم حرف بزنیم... هخامنش در سکوت به یکی از آدم هایش اشاره زد. مرد قدمی به استخر نزدیک شد و در حد چند ثانیه سر دخترک را زیر آب فرو برد. با اشاره‌ی سریع هخامنش سرش را از آب بیرون کشید. آیسا وحشت زده جیغ کشید و به گریه افتاد. - خدا... خدا الهی... لعنتتون کنه! بی کس و کار گیرم آوردید... هخامنش اینبار بدون ذره‌ای نرمش، خیره به چشمان رنگی آیسا، غرید: - از کی دستور گرفتی ده هکتار زمین زراعی منو آتیش بزنی؟ آیسا با خشم و گریه داد کشید: - از سگ دستور گرفتم! کری؟ می‌گم هیچکس! اشتباه شد... من نمی‌دونستم اصلا اون خار و خاشاک کوفتی صاحاب داره. نمی‌دونستم شیشصد میلیارد پول اون محصولات کوفتیه که آتیش زدم... وگرنه گوه می‌خوردم اصلا دست به گازوئیل و کبریت می‌زدم! ملتمس به چشمان هخامنش نگاه کرد و لب زد: - بیارم بالا... هخامنش کفری از زبان درازی های دخترک از جا بلند شد. به این سادگی ها به حرف نمی‌آمد. باید طور دیگری تنبیهش می‌کرد. با اشاره‌اش آیسا را از استخر لجن گرفته بیرون کشیدند. آیسا هنوز پایش را روی زمین نگذاشته بود که مثل گرگ زخمی سمت هخامنش حلمه‌ور شد و با یک حرکت درون آب هولش داد. همه چیز در کمتر از چند ثانیه اتفاق افتاد. اشتباه از هخامنش و محافظانش بود که این دخترک عشایر را دست کم گرفته بودند و او را با دوست دخترهای شهری هخامنش یکی می‌دانستند. یکی از محافظ ها سریع پشت سر هخامنش شیرجه زد و محافظ دیگر جفت دست آیسا را از پشت پیچاند‌ آیسا با کینه و نفرت رو به هخامنشی که درون آب لجن گرفته افتاده بود خندید و داد کشید: - من که نمی‌تونستم روی تخت پادشاهیت بشینم خانزاده... اما تو می‌تونی توی گند و کثافت بری و با شرایط برابر یک بار دیگه سوالتو بپرسی! هخامنش دست محافظش را پس زد و با سرعت از استخر بالا آمد. همانطور که سمت آیسا قدم برمی‌داشت، با چشمان به خون نشسته غرید: - با این گوه اضافی که خوردی، خودت حکم سلاخی کردنتو برام امضا کردی توله جن! آیسا، دختر هفده ساله‌ی عشایری هست که یه روز قبل از عقدش، می‌خواد خودشو چند صدمتر دورتر از چادر عشایریشون آتیش بزنه، اما از بخت بدش، لحظه‌ای که از خودسوزی پشیمون می‌شه، آتیش به مزرعه‌ی چند هکتاری خشخاش می‌رسه و این یعنی ضرر چند میلیون دلاری به هخامنش دیوان سالار! مردی که بخشش توی کارش نیست. حالا باید دید با دختر کوچولوی داستانمون قراره چی کار کنه و تقدیر چه خواب هایی برای جفتشون دیده.... بنر پارت یک رمان هست عاجزانه خواهش میکنم کپی‌ نکنید❌❌❌
Показать полностью ...
55
0
توجه
773
0

sticker.webp

546
0
- شهریه مهدکودک دخترتون رو ندادید خانوم فضلی... متاسفانه دیگه نمیتونه تو کلاس ها شرکت کنه حرف مدیر مهد تمام نشده یاس هول جلو کشید - خانوم محمدی توروخدا امروز جشنه جشن عید بود و دخترکش تمام دیشب از ذوق اجرای تئاتر نخوابیده بود و حالا - چند ماهه بدقولی کردید خانوم اینجا من هم کار میکنم نمیشه که یسنا جان نرو عزیزم شما دیگه نمیتونی بری تو کلاس دخترکش بق کرده با چشمان درشت سبز رنگش سمت او چرخید - مامانی! یاس پر درد دوباره به التماس افتاد - خانوم محمدی بخدا میارم صاحب خونه هم جواب کرده من یکم شرایط مالیم بده محمدی ناامید سرتکان داد - بچه آوردن این دردسر ها رو هم داره خانوم نمیشه که فقط دنیاش آورد این بی مسئولیتی شما و پدرشونه! پدر داره دیگه درسته؟ داشت دخترکش پدر داشت. پدری که او را حاصل خیانت می دید سه سال پیش نامدار بی حرف طلاقش داده بود چون حامله بود آن هم از مردی که همه می گفتند عقیم است از همان روز بدنامی خورده بود به اسمش و التماس هایش جواب نداده بود با گرفتن دست یسنا از مهد بیرون زد - مامانی من می‌خوام برم نمایش... من پرنسسم پر بغض سرتکان داد بود دخترکش با وجود پدری که در جواهرسازی نام بزرگی داشت پرنسس بود و باید به حقش می رسید - میام مامان خیلی زود میای مهد کودکت امروز ولی باید بریم. بریم پیش بابات! با توقف تاکسی جلوی عمارت پیاده شده و یسنا را بغل زد - خونه ی بابای یسنا اینجاست؟ گونه ی دخترکش را بوسید - آره مامان جان. اینجا خونه ی‌ باباته. گفته و زنگ را زد. می دانست در را باز نمی کنند تا نامدار دستور بدهد گوشی اش زنگ می خورد و مادرش پشت خط بود - الو مامان جان کجایی بیا این از خدا بیخبر همه اسباب و ریخت بیرون صاحب خانه! سه ماه بود بخاطر درد دستش‌نمی توانست در خانه های مردم کار کند و نتیجه اش شده بود این - میام مامان زود میام یسنا رو... با جیغ دخترکش هول سمتش چرخید دخترکش روی زمین افتاده بود - یسنا؟ مامانی چیشد؟ دخترکش با هق هق به او چسبید - چی می خوای اینجا با صدایش سر بالا کشید... چقدر دلتنگ مرد بی رحم مقابلش بود - اومدم ازت کمک بخوام. شرایطم بده نامدار نمی تونم از پس هزینه های یسنا بر‌ بیام امروز از مهد اخراجش کردن چون پول نداشتم من... - رو در این خونه نوشته کمیته امداد؟ پر درد لب گزید - بچته! نامدار نیشخندی زد - توله ی حرومی یکی دیگه رو به من نبند. جمع کن کاسه کوزتو گمشو من غذای سگامم به بچت نمی دم! فرو ریخت. او این مرد بی رحم را دوست داشت؟ هنوز دوست داشت اما حالا... - سه سال پیش هرچی التماس کردم گوش ندادی... سه سال هر روز گفتم یه روز میای دنبالم و نیومدی... آره بچه ی من از تو نیست! دیگه نیست... حتی اگه حاضر بشم بدمش به بهزیستی هیچ وقت دیگه نمی بینیش... هیچ وقت نامدار جهانشاهی! گفته و با چسباندن یسنا به خودش که دست سمت پدرش دراز کرده بود دور شد اما نامدار مات به دست دخترک نگاه می کرد به خال بزرگ کف دست دخترک که شبیه ش در دست او بود!
Показать полностью ...
426
2
#پارت_آینده🤤🤩 صدای جیغ بلندم در خانه پیچید و به گوش‌های خودم رسید. نفسم از درد رفته بود و حتی نمی‌دانستم کدام قسمت بدنم را فشار بدهم. -یا خدا ... این صدای چی بود؟ نگار؟ نگار چت شده؟ سجاد مادر... اشک گلوله گلوله‌ از چشمم می‌ریخت و حتی نمی‌توانستم زبان بچرخانم. صدای محجوب سجاد به گوشم رسید: -چی شده عزیز؟ صدای جیغ نگار خانم بود؟ -اره... جواب هم نمیده. نگار درو باز کردم مادر... ناله‌ای کردم که انگار به گوششان نرسید حاج خانم در حمام را باز کرد و از شرم و درد لب گزیدم. اگر هر وقت دیگری بود محال بود خجالت بکشم اما وضعیتم برای اولین بار خجالت زده‌ام کرده بود. صدای سیلی‌ای که حاج خانم به صورتش زد من را به خودم آورد. چشم باز کردم. -یا حسین... چه بلایی سر خودت آوردی دخترم؟ حاج خانم به هول و ولا افتاده بود که صدای سجاد از پشت در به گوشم رسید: -عزیز؟ حالشون خوبه؟ حاج خانم تند تند به نوه‌اش آمار می‌داد و من از درد به خودم می پیچیدم. -عزیز یه چیزی تنش کنین بیام ببرمش دکتر... اینطوری که فایده نداره. حاج خانم برای لحظه‌ای لبخند زد که صورتم گر گرفت. انگار من همان نگار همیشگی نبودم که به دنبال فرصت می‌گشت برای اذیت و ازار نوه‌ی سر به زیر و با خدای عزیز خانم. حاج خانم حوله را دور تنم کشید که ناله‌ام دوباره بلند شد. سجاد از پشت دیوار نگران گفت: -چی شد عزیز؟ تموم نشد؟ چرا هی جیغ میزنه؟ حاج خانم نگاهی به من انداخت و لبخند پرشیطنتی روی لبش آمد. حوله را بیشتر دور خودم پیچیدم. نفسم از شدت دردی که در کمر و پاهایم می‌پیچید رفته بود. -خب دیگه تمومه. سجاد مادر بیا تو..‌ ترسیده نه گفتم. حاج خانم انگار علتش را می‌دانست که موهایم را کنار زد: -قراره رو این سرامیک های یخ زده بمونی مادر؟ معلوم نیست دست و پات تو چه وضعیه... سجاد هم که غریبه نیست! محرمته. لبم را گزیدم. چطور می‌گفتم حتی آن محرمیت هم صوری بوده و نقشه من برای اذیت بیشتر نوه عزیز دردانه‌اش؟ -حاج خانم‌... تو رو خدا... -هیس... من که جون ندارم بلندت کنم. کس دیگه ای هم غیر سجاد اینقدر بهت محرم نیست. چشم‌هایم را محکم به هم فشار دادم که صدای یالله گفتن سجاد در گوشم پیچید. دست خودم نبود که در آن شرایط خنده‌ام گرفت. برای ورود به حمام هم یالله می‌گفت؟ دستش که دورم حلقه شد تکان محکمی خوردم و او سفت‌تر به خودش فشارم داد. آب دهانم را محکم بلعیدم. برای اولین بار بود که بدون اذیت و ازار در آغوشش بودم و تنم از این نزدیکی گر گرفته بود. نگاهم روی او چرخید. او هم دست کمی از من نداشت. صورتش قرمز شده بود و دانه‌های عرق روی پوستش می‌درخشید. -میرم تا آشپزخونه کیسه آب گرم و روغن براش بیارم. سجاد لباساشو بپوشون اگه خوب نشد ببریم دکتر. با رفتن حاج خانم روی مبل درازم کرد و خودش کنارم جا گرفت. -خوبین؟ نگاه به پایین دوخته‌اش شیطنتم را تکان داد. درد از یادم رفته بود اما به عمد آه و ناله کردم. -خیلی درد دارین؟ برم عزیزو صدا کنم بیاد لباس تنتون کنه... نیمخیز شد که دستش را گرفتم. -خجالت می‌کشم... پوفی کشید و با نگاهی به در دستش را به طرف حوله‌ام آورد. -چیکار کنم من با تو بلای جونم؟ خودم را زدم به آن راه و با ناز زمزمه کردم: -من مگه چیکار کردم؟ -من دیگه نمی‌خوام این نامزدی صوری رو ادامه بدم نگار خانم. تا بخواهم حلاجی کنم لبش به گوشه لبم چسبید: -زیبایی... نفسم بند میاد وقتی با اون لباسای پدر مادر ندارت جلوم می‌چرخی‌... اراده من تا همینجا بود... بیشتر از این نمی‌تونم با خودم بجنگم و ازت دوری کنم... فرار می‌کنم تا دلم هوایی نشه و خیانت نکنم در امانت اما...  بذار این صوری رو واقعی کنم
Показать полностью ...
389
2
از بچگی دلبری تو خُونش بود... وقتی شانزده سالش بود با اون موهای بلند و دامن کوتاه چین‌ چینش تو خونه ما جلوی دوتا پسر می‌ رقصید...من با غَضب و هامون تمام مدت با لذت و علاقه خیره‌ اش بود... اخم‌ هام تو هم رفت و عَصبی شدم و تُندی دستش‌ و کشیدم گوشه‌ دیوار. بغض‌ کرده با لَب‌ ولُوچه آویزان نگاهم کرد که غریدم: -دلبریت‌ و از تو خونه ما جمع کن، یالا ! نگاهم سمت لبش رفت و خال لامصبش هُوش حواسمو برد و عطش اون لب‌ تو دلم موند. حالا سالها گذشته و اون زیبا و پُرکِرشمه تر شده ولی پای دل داداشم عین بَچگیا وسطه و هاتف کَله‌ خراب فقط برای دل داداش عقب‌ کشیده و بَس...
Показать полностью ...
223
0
- این چیه پوشیدی؟ اینجا داهاتتون نیست که از این لباسا بپوشی! دخترک نگاهی به لباس‌های کوردی رنگی‌اش انداخت و دستی به دامنش کشید. - ولی... ولی اینا لباس محلیه عروس عمو.... مستانه با فیس و ادا چهره‌اش را جمع کرد. - صد دفعه گفتم به من نگو عروس عمو! بگو خانم! مستانه خانم! دخترک بغضش را برای بار هزارم قورت داد. چه بخت سیاهی داشت.... اگر پدرش نمیخواست او را به آن پیرمرد بدهد، هرگز مجبور نبود به پسرعموی تهرانی اش پناه بیاورد و این خفت را به جان بخرد... - چشم... مستانه خانم... در حالی که عملا دماغش را چین انداخته بود وارد آشپزخانه شد و در قابلمه را گشود. _ دستاتو شسته بودی که؟ چرا پیاز ریختی تو غذا؟ اه! نمیدونی من بوی پیاز بدم میاد؟ لج بازی میکنی؟ بغض کرده به سمتش چرخید و نالان نگاهش کرد. _ آخه مستانه خانوم بوی مرغ و با چی ببرم؟ باید با پیاز عطر دارش کنم خب. حرصی چشم غره‌ای رفت و با طلبکاری پاسخ داد: _ با من کل کل میکنی؟ والا مشکل داری برگرد دهاتت عزیزم. دعوت نامه فرستاده بودم مگه برات؟برو یه دوش بگیر توروخدا شب مامانم اینا میان بو پشگل ندی! لب هایش از شدت بغض لرزید و نگاهش به نم نشست. تا کی قرار بود این خفت ادامه دار باشد را نمیدانست اما... جانش به لب رسیده بود. دستکش آشپزخانه را روی سینک انداخت و خواست از آشپزخانه خارج شود که صدای تمسخر آمیزش را شنید. _ این شال و روسری مسخرت و هم شب ننداز سرت. با ناراحتی چرخید به سمتش و گفت: _ اما... من... من نمیتونم خانوم! مستانه اخمی کرد و با چندش پرسید: _ بلا به دور نکنه شپش داری؟ آره؟ یا نه... کچلی داری تو؟ _ چه خبره اینجا؟ باصدای جدی وریا که تازه از حمام خارج شده بود، مستانه چنگ انداخت به روسری ویان و با چندش غرید: _ برداشتی دخترعموعه چرک و مریضتو اوردی تو خونه زندگی من! این لای گاو و گوسفند بزرگ شده هزار تا درد و مرض داره وریا! الانم شالشو در نمیاره که ببینم شپش داره یا نه. وریا نگاهی به چشم‌های اشک آلود ویان انداخت و با تحکم گفت: _ دستتو بکش مستانه! طلبکار نگاهش کرد. _ چی چیو دستتو بکش؟ میگم این شپش داره... با حرص حوله را پرتاپ کرد و بین کلامش پرید: _ دستتو میکشی عقب یا بشکنمش مستانه؟ _ با منی وریا؟؟؟؟ با من؟؟؟ به خاطر این دختره‌‌ی داهاتی سر من داد می‌زنی؟؟ وریا با خشم جلو رفت و مچ دست همسرش را گرفت. _ این دختره‌ی داهاتی هم خون منه! دخترعموی منه!  حواست باشه داری چه گوهی میخوری. حرصی خندید و گفت: _ با منی؟ اشغال من زنتم! بفهم وریا! اصلا وردار این دختره چرک و بنداز از زندگی من بیرون کهیر میزنم میبینمش! در یک تصمیم آنی مچ دستان لرزان ویان را گرفت و او را به آغوش خود فشرد. سپس خیره در نگاه متعجب مستانه لب زد: _ ویان زن منه! فکر کردی کوردا انقدر بی غیرتن که ناموسشونو بدن نامحرم ببره شهر غریب؟! عقدش کردم که عموم اجازه داده بیارمش اینجا! شیش ماهه که شده زنم! خونه ای هم که دم ازش میزنی مال شوهر اونم هست! پس قد سهمت حرف بزن! ❌پارت رمان❌ ادامه😱👇 : وریا خسروشاهی. پسر کورد غیوری که تن به ذلت رسم ناف‌بری نداد، حتی به قیمت بدنام شدن دخترعمویش ویان! به تهران رفت، استاد دانشگاه شد و همان‌جا ازدواج کرد. حالا بعد از چندسال برادر کوچک‌تر وریا مسئول کشیدنِ جورِ برادر بزرگ‌تر خود شده! باید ویان را عقد کند که در شب نامزدی رسوایی به پا می‌شود...! ویان را در آغوش وریا می‌بینند و مجبورشان می‌کنند ازدواج کنند در حالی که وریا زن دارد....! ❌ عاشقانه‌ای جنجالی و ممنوعه ❌
Показать полностью ...
269
3

sticker.webp

167
0
دختره‌ی خنگگگ دست دکتر رو دندون می‌گیرهههه😂😂😂😂😐😐😐👇👇👇 - موسوی یه گاز بده! نازان با شیطنت به دست دراز شده‌ی آشور نگاه کرد. -فقط گاز؟ ... چشم دکتر. دست مردانه‌اش را گرفت و پیش چشمان متعجبش دندان‌های سفیدش را در گوشت دستش فرو برد. آشور با چشم گشاد شده از درد دستش را عقب کشید و داد زد: -آخ! ... چیکار می‌کنی توله سگ! ...گاز استریل رو گفتم احمق!!! لبش را با شیطنت گاز گرفت چشمش را برایش ریز کرد و نگرانی ساختگی گفت: -ببخشید ... درد میکنه؟ ... بدید بوسش کنم خوب شه. بیمار از خنده سرخ شده بود و آشور از عصبانیت. - نازان موسوی تو اخراجی!!! لبخند عریضش را قورت داد. اولین بار نبود که آشور اخراجش می‌کرد. تقریبا از روزی که به عنوان دستیارش درون کلینیک دندان پزشکی‌اش کار می‌کرد، روزی دوبار اخراج می‌شد. تقریبا به اخراج شدن عادت کرده بود و هربار با ناز و عشوه‌ و دلبری نظر آشور را برمی‌گرداند. با ناراحتی ساختگی و تته پته گفت: -آق ... آقای دکتر ... من معذرت می‌خوام ... الآن گاز می‌گیرم نه چیز ... گاز میارم . آشور فورسپس(ابزاری انبرمانند برای کشیدن دندان عقل) را توی سینی استیل پرت کرد و دوباره داد کشید: -نشنیدی چی گفتم؟! ... تو اخراجی! ...اخراج! نازان با تخسی صورتش را چرخاند و دست به سینه نشست. آشور نگاهِ عصبی اش را از دخترک گرفت که یکدفعه نازان مثل همیشه بعر از گند کاری‌اش زبان دومتری‌اش را از قلاف بیرون کشید: - اصلا می‌دونی چیه؟ کاش من دستیار دکتر احراری بودم ... هم خیلی کِراشه ... هم خیلی با دستیارش مهربونه ... تازه دندونای دستیارشم رایگان درست کرده. از جا بلند شد و مثل بچه ها بی آنکه به آشور نگاه کند، پا کوبان سمت در رفت. پیمان تمام زورش را می‌زد نخندد و اخمش را حفظ کند. نازان دوباره با تخسی گفت: -من دارم می‌رم ... شنیدی دکترررر آشور بزرگ!!! ... زنگ نزنی التماس کنی برگردما که نمیام! ... اگه می‌خوای بمونم همین الآن بخواه تا فرصتت نسوخته! این سری مثل هر سری نیستا، برم دیگه رفتم.... خودت می‌دونی! آشور برای آنکه حرصش را در بیاورد مشغول بیمارش شد: -درم پشت سرت ببند هوا سرده. نازان دهن کجی کرد و از یونیت خارج شد. به اتاق استراحت رفت تا لباس‌هاش را عوض کند. از حرص دوست داشت تک تک موهای خوش حالت آشور را از ریشه بکند. لباس فرمش را در آورد و روی زمین انداخت و با پا چند بار رویش کوبید. -تقصیر خودِ سگشه که دستاش اینقدر خوشگله ..‌.  دستاشو عوض کنه، چرا منو هی اخراج می‌کنه؟ صدای بم آشور از پشت سرش، از جا پراندش: -فقط دستام خوشگله موسوی؟! با جیغ خفیفی به سمتش برگشت و او را تکیه زده به چارچوب دید. آشور با تفریح به لباس‌های زرد و آبی و گلدار تنش نگاه کرد. هنوز مثل بچه ها لباس می‌پوشید: -با این لباسا نمی‌تونی مخمو بزنی. پررو جواب داد: -کی‌خواست مخ تو رو بزنه تا وقتی دکتر احراریِ زیبا و مهربان هس؟ سری تکان داد و با جدیت گفت: -اوکی.برو تسویه حساب و بعدم خدانگهدار! دخترک به هول و ولا افتاد.به سمتش پا تند کرد و از بازویش آویزان شد: - دکی جووووونمممم... مطمئنی؟ دوباره فکر کن... دلت براپ تنگ می‌شه. هااااا... -چرا دلم باید تنگ شه؟ ... یه دستیار خوشگل‌تر استخدام می‌کنم و اون جاتو پر میکنه. با غصه گفت: -نمی‌خوام برم ... میشه بمونم؟ تو رو خدا. آشور دست روی سینه قلاب کرد و عمدا با بی تفاوتی ظاهری برای دراوردن حرصش پرسید: -چرا نمی‌خوای بری؟! .‌‌.. اتفاقا دکتر احراری دستیار لازم داره! نازان با فشار دست‌های مرد را از هم باز کرد و در آغوشش خزید. از خجالت چشم‌هاش را بست و عطر خوش بویش را به ریه‌هاش کشید: -من ... بدون تو نمی‌تونم بخوابم ... غذا بخورم ... خرید برم ... کار کنم ... خوش بگذرونم ... دست آشور روی کمرش نشست: -عه پس سرکار علیه منو واسه بقای عمرش می‌خواد! نازان دندان قروچه‌ای کرد و پر حرص گفت: - بعد به من می گی کند ذهن! خودتو دیدی؟ چرا نمی‌فهمی؟ من دوستت دارم! ... زیاد! آشور سرش را به سمت پایین متمایل کرد و بوسه‌ی خیسی روی لپ دخترک کاشت و نازان از حرارت بوسه‌اش تن مچاله کرد. آشور با حرارت و شیطنت روی صورتش لب زد: -نظرت چیه جای دکتر و دستیار مطب یه رابطه دیگه رو استارت کنیم؟ نازان سرش را به عقب خم کرد تا با او چشم در چشم شود: -می‌خوام ...
Показать полностью ...
«پـُشتِ بـامِ طـْـهران»
. . تا انتها رایگان🔥
142
0
نباید اجازه بدی که کسی بفهمه تو خواهر منی . بذار همه چیز همون جوری که از بیرون دیده میشه ، به نظر برسه . بذار فکر کنن که تو برای من فقط یه برده ای .‌ تو اطاق رو در روی هم ایستاده بودیم ، اما نگاهش نکردم و فقط سر تکون دادم .‌ از کی بهش دل بستم ؟ نمی دونم . از کی از یه برادر به یه عشق تبدیل شد ؟ نمی دونم ‌. اصلاً مگه ماها خواهر برادرِ واقعی یا خونی بودیم که انقدر خواهر خواهر به خیک من می بست ؟ - فهمیدم . حالا باید چی کار کنم ؟ - فرهاد برای امشب یه برنامه ای ترتیب داده . نگاه ترسیدم به سرعت به سمت یزدان و ابروان درهم گره خورده اش کشیده شد : - برنامه ؟ از ...... از همون برنامه ها که هر فردی اسم پارتنرش و داخل کاغذی می نویسه و داخل گوی میندازه و بعد آخر مهمونی ، هر کی یدونه اسم از داخل گوی در میاره و شب و با همون دختر می گذرونه ؟؟؟ با ترس به چشمای سیاه و جدی و نامنعطفش خیره شدم .‌ هیچ وقت ازش لبخندی ندیدم . حتی بوسه هاش به روی موهام هم گاهی خشن میشد ........ اما با این حال می دونستم که تا چه حد براش مهمم .‌ - نگران نباش اجازه نمیدم انگشت کسی بهت بخوره . امشب قراره یه دختر دیگه رو هم با خودمون ببریم .‌ جای اسم تو ، اسم اون و می نویسم .‌ قلبم جایی میون حلقم می زد ....... راضی تر بودم اگر میشد که پام و تو برنامه های مزخرف اون فرهاد سادیسمی نذارم .‌ آدمی که انگار جنون های جنسی و برنامه های مزخرفش پایانی نداشتن . - یزدان ...... میشه ، میشه من نیام ؟؟؟ اصلاً تو هم نرو . ها ، باشه ؟؟؟؟ - نمی تونم نرم . اون مرتیکه روی تو حساس شده . فکر کنم بو برده که بین من و تو جز رابطه اربابی ، رابطه دیگه ای هم هست . - خب من و ببری نمیگه که چرا اسم من و داخل اون برگه نمی نویسی ؟ - می تونم بگم که عادت ماهیانه ای ...... هیج مردی تمایلی به برقراری رابطه جنسی با یه دختری تو چنین وضعیتی رو نداره . پلکم لرزید و گوشه لبم و گزیدم ....... هیچ وقت انقدر روم تو روی یزدان باز نشده بود که یزدان بخواد چنین مسائل خصوصی رو ، جلوم باز کنه ‌ . - اگه ...... اگه متوجه شدن که داریم فیلم بازی می کنیم چی ؟ - از کجا می خوان متوجه بشن ؟ مگر اینکه بخوان برای چک کردن ، برهنت کنن که اون وقت منم قسم می خورم که دست تمام کسایی که تن تو رو لمس کنه و از تنش جدا کنم ‌..... برای خوندن پارت به لینک زیر مراجعه کنید👇👇
Показать полностью ...
192
0
_ شبیه جای گاز یه حیوون وحشیه !! دستی به زخم و کبودی شدید گردنم کشیدم و چپ چپ نگاهش کردم _ گاز حیوون وحشی رو گردن من چیکار میکنه دقیقا ؟؟؟ گازی به سیب توی دستش زد و گفت : _ معلومه طرف از اون وحشیا بوده !! طوری مکیده انگار قصد جونتو داشته !! خوبه رگ ات #پاره نشده !! بالشت و پرت کردم سمتش که خندید و گفتم : _ منو ببین دارم از کی مشاوره میگیرم !! بلند شدم و جلوی آینه به گردنم نگاه کردم که صدای هین اش بلند شد _ خاک تو سرت آیین !!! راستشو بگو چه غلطی کردی ؟؟؟ با تعجب برگشتم و نگاهش کردم که ادامه داد _ کتف ات هم پره کبودیه !!! نیم رخ وایستادم و سعی کردم پشتم و ببینم ، کنارم وایستاد و گوشه ی جلویی تاپی که توی تنم و بود کشید پایین که با تشر مانع اش شدم _ چیکار میکنی ؟؟ با انگشت قفسه ی سینه امو نشون داد و بهت زده لب زد _ اینجا هم هست !! با یه حرکت تاپمو دراوردم که با دیدن لکه های کبود و خون مرده خشکم زد ضربه ی نسبتا محکمی به شکمم زد که درد شدیدی توی شکمم پیچید و با عصبانیت گفت : _ زود باش اعتراف کن چه گهی خوردی آیین !!! اونقدر درد شکمم زیاد و طاقت فرسا بود که دولا شدم و شکمم و چسبیدم _ آی _ درد !! واسه من ننه من غریبم بازی درنیار !! قبل اینکه بقیه بفهمن بگو چیکار کردی بتونیم ماسمالی کنیم کم مونده بود از شدت درد بیهوش بشم ، پاهام سست شد و به ضرب خوردم زمین صدای ترسیده اش بلند شد _ آیین ؟؟ بریده بریده لب زدم _ دارم ...میمیرم .. _ الان میریم دکتر نترس ... ******* _ چند وقتشونه ؟؟ بیحال نگاهی به دکتره انداختم و آنیا پرسید _ ۲۲ سالشه دکتره از بالای عینکش نگاه عاقل اندر سفیهی انداخت و گفت : _ منظورم جنین اشونه !! نه خودش !! هردو با شنیدن اسم جنین خشکمون زد که دکتر بدون توجه به ما با تاکید لب زد _ از این به بعد باید بیشتر مراقب باشین ، کوچکترین صربه یا کار سنگینی ممکنه به سقط منجر بشه ... دیگه ادامه ی حرفهاشو نشنیدم ، چشمهام بسته شد و ... آیین دختر مجردیه که با دیدن کبودی های غیرعادی توی نقاط مختلف بدنش ، اینو با دخترعموش درمیون میذاره اما بطور کاملا اتفاقی متوجه میشن که #حامله اس !!! در حالی که آیین #مجرده و با هیچ مردی در ارتباط نیست !!!
Показать полностью ...
201
0
_الان رستوران بالا شهر قراره بریم، این دختره بلده چطوری غذا بخوره؟ من جلوی رفیقام آبرو دارم. قلب حنا از تپش ایستاد و پشت در خشکش زد. _نمی فهمم برای چی اینو دعوت کردی؟ اون سری توی تولد بیژن کم ابرومون رو برد با اون سر و تیپش؟ حنا صدای ترک خوردن قلبش را می شنید.مگر لباس هایش چه مشکلی داشت؟ همان هایی که با سلیقه ی خواهر فواد خریده بود؟ صدای فریماه از اتاق آمد: -کی رو میگی؟ مردی دیگر با تمسخر و خنده جواب داد: _دوست دختر جدیدش! این صدای دوستش ماهان بود. -کی تو این خونه همه چیزش مسخره ست؟ این دیگه شهرستانی هم نیست باور کن. از ده کوره های پشت کوه اومده. در ماشین رو نمی تونست باز کنه ! چشم‌های زیبای حنا در کسری از ثانیه خیس شد.  صدای خنده ی فریماه را شنید: ـوای بیژن چقدر جلوی خنده ش رو گرفته بود اون شب. دور هم جمع شده بودند و دخترک را مسخره می کردند. همین فریماه نبود که حنا را به سمت برادرش هل می داد؟ که می گفت فواد از او خوشش آمده فقط نمی تواند ابراز کند؟ حالا چرا داشت پا به پای همین برادر حنای بیچاره را مسخره می کرد؟ -هی بهش بی محلی می کنه نمی فهمه. واقعا باید یه سرچی بکنم ببینم به دخترای شهرستانی چطور باید غیر مستقیم حالی کرد که نمی خوایشون. _گفتم دور و بر این دخترهای آفتاب مهتاب ندیده‌ی شهرستانی نچرخ... تازه رفتی انگشت گذاشتی رو این ؟ اینکه خواهرش اومده شده زن بابات؟  این چی داره مگه؟ اینم یکی لنگه ی همون اویزون بندال که منتظر ارث و‌ میراث بابات بهش برسه. پس فرداست که با آزمایش حاملگی بیاد و آویزونت بشه.. حنا با نفسی که در سینه حبس شده بود به جواب آزمایش داخل دستش نگاه کرد. همین یک ساعت پیش گرفته بودش. آمده بود خبر پدر شدنش را بدهد و اینطور کیش و مات شده بود! فریماه خندید و با تمسخر گفت: -اونم تو!! شرط می‌بندم حنا تا اسم بچه هم تو ذهنش رفته...اصلا دختره خیلی بیچاره‌ست. دری به تخته خورده یه دانشگاهی هم قبول شده حالا. فکر می کنه با ماتحت افتاده تو سطل عسل. بچه مایه دار تور کرده. تو اون روشنک دافو ول کردی افتادی دنبال این؟ که چیه می خوای از زن بابا انتقام بگیری! روشنک  دیگر کی بود؟ از کی حرف می‌زدند؟ فواد با حنا چه کرده بود؟ در حالی که فکر می‌کرد دوستش دارد همه چیز یک بازی بود برای انتفام گرفتن ازش؟ از اویی که بیگناه ترین آدم این قصه بود؟ اشک از گوشه‌ی چشمش چکید و گوشش با بیچارگی دنبال صدای او گشت تا شاید بگوید این حرف‌ها حقیقت ندارد و مزخرف است اما فواد با بی‌رحمی گفت: _ آخر هم انتقامم رو می گیرم. هم از خودش هم اون خواهر بندالش که مامان منو دق داد. به خیالش عاشقش شدم اما مگه مرده باشم که عاشق کسی مثل اون از قماش خواهر پتیاره ش  بشم. اینقدر ساده و بی‌دست و پاست که یه وقتایی حالمو به هم می‌زنه. تا الان هم کاری بهش نداشتم پررو شده. حنا دستی به شکمش کشید و با بغض راه امده را برگشت. چند سال بعد بلندگوهای بیمارستان پیجش می کردند: ـخانم دکتر ستوده به اورژانس. حنا پا تند کرد به طرف اورژانس و پرده را کنار کشید. -بیمار به هوشه خانم محمدی؟ فواد شوکه و مبهوت چشم‌هایش را باز کرد.درد سر و صورتش که فکر می کرد از همه طرف له و نابود شده از یادش رفته بود.  چقدر این صدا آشنا بود! این صدای آشنا متعلق به دختر کوچولوی خنگ روستایی که سال‌ها پیش گولش زده بود، که نبود، بود؟ همانی که فقط یک جواب آزمایش مثبت برایش جا گذاشته و رفته بود. حنا کوچولوی شهرستانی بی دست و پا، حامله بود... نگاه حنا روی صورت آسیب دیده‌ی فواد بود با اینحال به چشم هایش نگاه نمی کرد. خراش ها و بریدگی ها را بررسی می کرد . حنا بود؟ واقعاً خودش بود؟ همانی که او برایش نقشه ها داشت اما آب شده و در زمین فرو رفته بود و بعد از رفتنش انگار زندگی نکرده بود... با صدای خفه‌ای صدایش زد: -حنا... حنا پلک چشم چپش را گرفت و بالا کشید. درد تا مغزش رفت. نور را انداخت در چشم: ـصورتش پر از خرده شیشه ست. خونسرد گوشی پزشکی را از دور گردنش باز کرد و رو به پرستار دستور داد: -بفرستید سیتی اسکن. -عکساشو خودتون می‌بینید؟ _دکتر ابوذری میان. شیفت من تمام شده. فواد می خواست به دردش غلبه کند و دوباره صدایش بزند اما صدای زنگ موبایل حنا میانشان افتاد: ـجانم مامان؟آره مامان دارم میام. تا صد بشماری مامانی پیشته. حنا مقابل چشمان فراخ شده از حیرت فواد رو به پرستار کرد: _به دکتر هوشیار بگید من رفتم خونه و خودم کیک رو سر راه میگیرم برای تولد سام. سام؟ منظورش از سام بچه‌ی خودشان بود؟ حنا مادر شده بود؟ و او... تمام این سالها در به در دنبالش گشته بود؟
Показать полностью ...
دویدن در مه
✨پست گذاری منظم✨ نویسنده: فروغ همایون کپی ممنون🚫
106
0
دختره‌ی خنگگگ دست دکتر رو دندون می‌گیرهههه😂😂😂😂😐😐😐👇👇👇 - موسوی یه گاز بده! نازان با شیطنت به دست دراز شده‌ی آشور نگاه کرد. -فقط گاز؟ ... چشم دکتر. دست مردانه‌اش را گرفت و پیش چشمان متعجبش دندان‌های سفیدش را در گوشت دستش فرو برد. آشور با چشم گشاد شده از درد دستش را عقب کشید و داد زد: -آخ! ... چیکار می‌کنی توله سگ! ...گاز استریل رو گفتم احمق!!! لبش را با شیطنت گاز گرفت چشمش را برایش ریز کرد و نگرانی ساختگی گفت: -ببخشید ... درد میکنه؟ ... بدید بوسش کنم خوب شه. بیمار از خنده سرخ شده بود و آشور از عصبانیت. - نازان موسوی تو اخراجی!!! لبخند عریضش را قورت داد. اولین بار نبود که آشور اخراجش می‌کرد. تقریبا از روزی که به عنوان دستیارش درون کلینیک دندان پزشکی‌اش کار می‌کرد، روزی دوبار اخراج می‌شد. تقریبا به اخراج شدن عادت کرده بود و هربار با ناز و عشوه‌ و دلبری نظر آشور را برمی‌گرداند. با ناراحتی ساختگی و تته پته گفت: -آق ... آقای دکتر ... من معذرت می‌خوام ... الآن گاز می‌گیرم نه چیز ... گاز میارم . آشور فورسپس(ابزاری انبرمانند برای کشیدن دندان عقل) را توی سینی استیل پرت کرد و دوباره داد کشید: -نشنیدی چی گفتم؟! ... تو اخراجی! ...اخراج! نازان با تخسی صورتش را چرخاند و دست به سینه نشست. آشور نگاهِ عصبی اش را از دخترک گرفت که یکدفعه نازان مثل همیشه بعر از گند کاری‌اش زبان دومتری‌اش را از قلاف بیرون کشید: - اصلا می‌دونی چیه؟ کاش من دستیار دکتر احراری بودم ... هم خیلی کِراشه ... هم خیلی با دستیارش مهربونه ... تازه دندونای دستیارشم رایگان درست کرده. از جا بلند شد و مثل بچه ها بی آنکه به آشور نگاه کند، پا کوبان سمت در رفت. پیمان تمام زورش را می‌زد نخندد و اخمش را حفظ کند. نازان دوباره با تخسی گفت: -من دارم می‌رم ... شنیدی دکترررر آشور بزرگ!!! ... زنگ نزنی التماس کنی برگردما که نمیام! ... اگه می‌خوای بمونم همین الآن بخواه تا فرصتت نسوخته! این سری مثل هر سری نیستا، برم دیگه رفتم.... خودت می‌دونی! آشور برای آنکه حرصش را در بیاورد مشغول بیمارش شد: -درم پشت سرت ببند هوا سرده. نازان دهن کجی کرد و از یونیت خارج شد. به اتاق استراحت رفت تا لباس‌هاش را عوض کند. از حرص دوست داشت تک تک موهای خوش حالت آشور را از ریشه بکند. لباس فرمش را در آورد و روی زمین انداخت و با پا چند بار رویش کوبید. -تقصیر خودِ سگشه که دستاش اینقدر خوشگله ..‌.  دستاشو عوض کنه، چرا منو هی اخراج می‌کنه؟ صدای بم آشور از پشت سرش، از جا پراندش: -فقط دستام خوشگله موسوی؟! با جیغ خفیفی به سمتش برگشت و او را تکیه زده به چارچوب دید. آشور با تفریح به لباس‌های زرد و آبی و گلدار تنش نگاه کرد. هنوز مثل بچه ها لباس می‌پوشید: -با این لباسا نمی‌تونی مخمو بزنی. پررو جواب داد: -کی‌خواست مخ تو رو بزنه تا وقتی دکتر احراریِ زیبا و مهربان هس؟ سری تکان داد و با جدیت گفت: -اوکی.برو تسویه حساب و بعدم خدانگهدار! دخترک به هول و ولا افتاد.به سمتش پا تند کرد و از بازویش آویزان شد: - دکی جووووونمممم... مطمئنی؟ دوباره فکر کن... دلت براپ تنگ می‌شه. هااااا... -چرا دلم باید تنگ شه؟ ... یه دستیار خوشگل‌تر استخدام می‌کنم و اون جاتو پر میکنه. با غصه گفت: -نمی‌خوام برم ... میشه بمونم؟ تو رو خدا. آشور دست روی سینه قلاب کرد و عمدا با بی تفاوتی ظاهری برای دراوردن حرصش پرسید: -چرا نمی‌خوای بری؟! .‌‌.. اتفاقا دکتر احراری دستیار لازم داره! نازان با فشار دست‌های مرد را از هم باز کرد و در آغوشش خزید. از خجالت چشم‌هاش را بست و عطر خوش بویش را به ریه‌هاش کشید: -من ... بدون تو نمی‌تونم بخوابم ... غذا بخورم ... خرید برم ... کار کنم ... خوش بگذرونم ... دست آشور روی کمرش نشست: -عه پس سرکار علیه منو واسه بقای عمرش می‌خواد! نازان دندان قروچه‌ای کرد و پر حرص گفت: - بعد به من می گی کند ذهن! خودتو دیدی؟ چرا نمی‌فهمی؟ من دوستت دارم! ... زیاد! آشور سرش را به سمت پایین متمایل کرد و بوسه‌ی خیسی روی لپ دخترک کاشت و نازان از حرارت بوسه‌اش تن مچاله کرد. آشور با حرارت و شیطنت روی صورتش لب زد: -نظرت چیه جای دکتر و دستیار مطب یه رابطه دیگه رو استارت کنیم؟ نازان سرش را به عقب خم کرد تا با او چشم در چشم شود: -می‌خوام ...
Показать полностью ...
«پـُشتِ بـامِ طـْـهران»
. . تا انتها رایگان🔥
1
0

sticker.webp

133
1
_ شبیه جای گاز یه حیوون وحشیه !! دستی به زخم و کبودی شدید گردنم کشیدم و چپ چپ نگاهش کردم _ گاز حیوون وحشی رو گردن من چیکار میکنه دقیقا ؟؟؟ گازی به سیب توی دستش زد و گفت : _ معلومه طرف از اون وحشیا بوده !! طوری مکیده انگار قصد جونتو داشته !! خوبه رگ ات #پاره نشده !! بالشت و پرت کردم سمتش که خندید و گفتم : _ منو ببین دارم از کی مشاوره میگیرم !! بلند شدم و جلوی آینه به گردنم نگاه کردم که صدای هین اش بلند شد _ خاک تو سرت آیین !!! راستشو بگو چه غلطی کردی ؟؟؟ با تعجب برگشتم و نگاهش کردم که ادامه داد _ کتف ات هم پره کبودیه !!! نیم رخ وایستادم و سعی کردم پشتم و ببینم ، کنارم وایستاد و گوشه ی جلویی تاپی که توی تنم و بود کشید پایین که با تشر مانع اش شدم _ چیکار میکنی ؟؟ با انگشت قفسه ی سینه امو نشون داد و بهت زده لب زد _ اینجا هم هست !! با یه حرکت تاپمو دراوردم که با دیدن لکه های کبود و خون مرده خشکم زد ضربه ی نسبتا محکمی به شکمم زد که درد شدیدی توی شکمم پیچید و با عصبانیت گفت : _ زود باش اعتراف کن چه گهی خوردی آیین !!! اونقدر درد شکمم زیاد و طاقت فرسا بود که دولا شدم و شکمم و چسبیدم _ آی _ درد !! واسه من ننه من غریبم بازی درنیار !! قبل اینکه بقیه بفهمن بگو چیکار کردی بتونیم ماسمالی کنیم کم مونده بود از شدت درد بیهوش بشم ، پاهام سست شد و به ضرب خوردم زمین صدای ترسیده اش بلند شد _ آیین ؟؟ بریده بریده لب زدم _ دارم ...میمیرم .. _ الان میریم دکتر نترس ... ******* _ چند وقتشونه ؟؟ بیحال نگاهی به دکتره انداختم و آنیا پرسید _ ۲۲ سالشه دکتره از بالای عینکش نگاه عاقل اندر سفیهی انداخت و گفت : _ منظورم جنین اشونه !! نه خودش !! هردو با شنیدن اسم جنین خشکمون زد که دکتر بدون توجه به ما با تاکید لب زد _ از این به بعد باید بیشتر مراقب باشین ، کوچکترین صربه یا کار سنگینی ممکنه به سقط منجر بشه ... دیگه ادامه ی حرفهاشو نشنیدم ، چشمهام بسته شد و ... آیین دختر مجردیه که با دیدن کبودی های غیرعادی توی نقاط مختلف بدنش ، اینو با دخترعموش درمیون میذاره اما بطور کاملا اتفاقی متوجه میشن که #حامله اس !!! در حالی که آیین #مجرده و با هیچ مردی در ارتباط نیست !!!
Показать полностью ...
127
1
دختره‌ی خنگگگ دست دکتر رو دندون می‌گیرهههه😂😂😂😂😐😐😐👇👇👇 - موسوی یه گاز بده! نازان با شیطنت به دست دراز شده‌ی آشور نگاه کرد. -فقط گاز؟ ... چشم دکتر. دست مردانه‌اش را گرفت و پیش چشمان متعجبش دندان‌های سفیدش را در گوشت دستش فرو برد. آشور با چشم گشاد شده از درد دستش را عقب کشید و داد زد: -آخ! ... چیکار می‌کنی توله سگ! ...گاز استریل رو گفتم احمق!!! لبش را با شیطنت گاز گرفت چشمش را برایش ریز کرد و نگرانی ساختگی گفت: -ببخشید ... درد میکنه؟ ... بدید بوسش کنم خوب شه. بیمار از خنده سرخ شده بود و آشور از عصبانیت. - نازان موسوی تو اخراجی!!! لبخند عریضش را قورت داد. اولین بار نبود که آشور اخراجش می‌کرد. تقریبا از روزی که به عنوان دستیارش درون کلینیک دندان پزشکی‌اش کار می‌کرد، روزی دوبار اخراج می‌شد. تقریبا به اخراج شدن عادت کرده بود و هربار با ناز و عشوه‌ و دلبری نظر آشور را برمی‌گرداند. با ناراحتی ساختگی و تته پته گفت: -آق ... آقای دکتر ... من معذرت می‌خوام ... الآن گاز می‌گیرم نه چیز ... گاز میارم . آشور فورسپس(ابزاری انبرمانند برای کشیدن دندان عقل) را توی سینی استیل پرت کرد و دوباره داد کشید: -نشنیدی چی گفتم؟! ... تو اخراجی! ...اخراج! نازان با تخسی صورتش را چرخاند و دست به سینه نشست. آشور نگاهِ عصبی اش را از دخترک گرفت که یکدفعه نازان مثل همیشه بعر از گند کاری‌اش زبان دومتری‌اش را از قلاف بیرون کشید: - اصلا می‌دونی چیه؟ کاش من دستیار دکتر احراری بودم ... هم خیلی کِراشه ... هم خیلی با دستیارش مهربونه ... تازه دندونای دستیارشم رایگان درست کرده. از جا بلند شد و مثل بچه ها بی آنکه به آشور نگاه کند، پا کوبان سمت در رفت. پیمان تمام زورش را می‌زد نخندد و اخمش را حفظ کند. نازان دوباره با تخسی گفت: -من دارم می‌رم ... شنیدی دکترررر آشور بزرگ!!! ... زنگ نزنی التماس کنی برگردما که نمیام! ... اگه می‌خوای بمونم همین الآن بخواه تا فرصتت نسوخته! این سری مثل هر سری نیستا، برم دیگه رفتم.... خودت می‌دونی! آشور برای آنکه حرصش را در بیاورد مشغول بیمارش شد: -درم پشت سرت ببند هوا سرده. نازان دهن کجی کرد و از یونیت خارج شد. به اتاق استراحت رفت تا لباس‌هاش را عوض کند. از حرص دوست داشت تک تک موهای خوش حالت آشور را از ریشه بکند. لباس فرمش را در آورد و روی زمین انداخت و با پا چند بار رویش کوبید. -تقصیر خودِ سگشه که دستاش اینقدر خوشگله ..‌.  دستاشو عوض کنه، چرا منو هی اخراج می‌کنه؟ صدای بم آشور از پشت سرش، از جا پراندش: -فقط دستام خوشگله موسوی؟! با جیغ خفیفی به سمتش برگشت و او را تکیه زده به چارچوب دید. آشور با تفریح به لباس‌های زرد و آبی و گلدار تنش نگاه کرد. هنوز مثل بچه ها لباس می‌پوشید: -با این لباسا نمی‌تونی مخمو بزنی. پررو جواب داد: -کی‌خواست مخ تو رو بزنه تا وقتی دکتر احراریِ زیبا و مهربان هس؟ سری تکان داد و با جدیت گفت: -اوکی.برو تسویه حساب و بعدم خدانگهدار! دخترک به هول و ولا افتاد.به سمتش پا تند کرد و از بازویش آویزان شد: - دکی جووووونمممم... مطمئنی؟ دوباره فکر کن... دلت براپ تنگ می‌شه. هااااا... -چرا دلم باید تنگ شه؟ ... یه دستیار خوشگل‌تر استخدام می‌کنم و اون جاتو پر میکنه. با غصه گفت: -نمی‌خوام برم ... میشه بمونم؟ تو رو خدا. آشور دست روی سینه قلاب کرد و عمدا با بی تفاوتی ظاهری برای دراوردن حرصش پرسید: -چرا نمی‌خوای بری؟! .‌‌.. اتفاقا دکتر احراری دستیار لازم داره! نازان با فشار دست‌های مرد را از هم باز کرد و در آغوشش خزید. از خجالت چشم‌هاش را بست و عطر خوش بویش را به ریه‌هاش کشید: -من ... بدون تو نمی‌تونم بخوابم ... غذا بخورم ... خرید برم ... کار کنم ... خوش بگذرونم ... دست آشور روی کمرش نشست: -عه پس سرکار علیه منو واسه بقای عمرش می‌خواد! نازان دندان قروچه‌ای کرد و پر حرص گفت: - بعد به من می گی کند ذهن! خودتو دیدی؟ چرا نمی‌فهمی؟ من دوستت دارم! ... زیاد! آشور سرش را به سمت پایین متمایل کرد و بوسه‌ی خیسی روی لپ دخترک کاشت و نازان از حرارت بوسه‌اش تن مچاله کرد. آشور با حرارت و شیطنت روی صورتش لب زد: -نظرت چیه جای دکتر و دستیار مطب یه رابطه دیگه رو استارت کنیم؟ نازان سرش را به عقب خم کرد تا با او چشم در چشم شود: -می‌خوام ...
Показать полностью ...
«پـُشتِ بـامِ طـْـهران»
. . تا انتها رایگان🔥
77
1
_الان رستوران بالا شهر قراره بریم، این دختره بلده چطوری غذا بخوره؟ من جلوی رفیقام آبرو دارم. قلب حنا از تپش ایستاد و پشت در خشکش زد. _نمی فهمم برای چی اینو دعوت کردی؟ اون سری توی تولد بیژن کم ابرومون رو برد با اون سر و تیپش؟ حنا صدای ترک خوردن قلبش را می شنید.مگر لباس هایش چه مشکلی داشت؟ همان هایی که با سلیقه ی خواهر فواد خریده بود؟ صدای فریماه از اتاق آمد: -کی رو میگی؟ مردی دیگر با تمسخر و خنده جواب داد: _دوست دختر جدیدش! این صدای دوستش ماهان بود. -کی تو این خونه همه چیزش مسخره ست؟ این دیگه شهرستانی هم نیست باور کن. از ده کوره های پشت کوه اومده. در ماشین رو نمی تونست باز کنه ! چشم‌های زیبای حنا در کسری از ثانیه خیس شد.  صدای خنده ی فریماه را شنید: ـوای بیژن چقدر جلوی خنده ش رو گرفته بود اون شب. دور هم جمع شده بودند و دخترک را مسخره می کردند. همین فریماه نبود که حنا را به سمت برادرش هل می داد؟ که می گفت فواد از او خوشش آمده فقط نمی تواند ابراز کند؟ حالا چرا داشت پا به پای همین برادر حنای بیچاره را مسخره می کرد؟ -هی بهش بی محلی می کنه نمی فهمه. واقعا باید یه سرچی بکنم ببینم به دخترای شهرستانی چطور باید غیر مستقیم حالی کرد که نمی خوایشون. _گفتم دور و بر این دخترهای آفتاب مهتاب ندیده‌ی شهرستانی نچرخ... تازه رفتی انگشت گذاشتی رو این ؟ اینکه خواهرش اومده شده زن بابات؟  این چی داره مگه؟ اینم یکی لنگه ی همون اویزون بندال که منتظر ارث و‌ میراث بابات بهش برسه. پس فرداست که با آزمایش حاملگی بیاد و آویزونت بشه.. حنا با نفسی که در سینه حبس شده بود به جواب آزمایش داخل دستش نگاه کرد. همین یک ساعت پیش گرفته بودش. آمده بود خبر پدر شدنش را بدهد و اینطور کیش و مات شده بود! فریماه خندید و با تمسخر گفت: -اونم تو!! شرط می‌بندم حنا تا اسم بچه هم تو ذهنش رفته...اصلا دختره خیلی بیچاره‌ست. دری به تخته خورده یه دانشگاهی هم قبول شده حالا. فکر می کنه با ماتحت افتاده تو سطل عسل. بچه مایه دار تور کرده. تو اون روشنک دافو ول کردی افتادی دنبال این؟ که چیه می خوای از زن بابا انتقام بگیری! روشنک  دیگر کی بود؟ از کی حرف می‌زدند؟ فواد با حنا چه کرده بود؟ در حالی که فکر می‌کرد دوستش دارد همه چیز یک بازی بود برای انتفام گرفتن ازش؟ از اویی که بیگناه ترین آدم این قصه بود؟ اشک از گوشه‌ی چشمش چکید و گوشش با بیچارگی دنبال صدای او گشت تا شاید بگوید این حرف‌ها حقیقت ندارد و مزخرف است اما فواد با بی‌رحمی گفت: _ آخر هم انتقامم رو می گیرم. هم از خودش هم اون خواهر بندالش که مامان منو دق داد. به خیالش عاشقش شدم اما مگه مرده باشم که عاشق کسی مثل اون از قماش خواهر پتیاره ش  بشم. اینقدر ساده و بی‌دست و پاست که یه وقتایی حالمو به هم می‌زنه. تا الان هم کاری بهش نداشتم پررو شده. حنا دستی به شکمش کشید و با بغض راه امده را برگشت. چند سال بعد بلندگوهای بیمارستان پیجش می کردند: ـخانم دکتر ستوده به اورژانس. حنا پا تند کرد به طرف اورژانس و پرده را کنار کشید. -بیمار به هوشه خانم محمدی؟ فواد شوکه و مبهوت چشم‌هایش را باز کرد.درد سر و صورتش که فکر می کرد از همه طرف له و نابود شده از یادش رفته بود.  چقدر این صدا آشنا بود! این صدای آشنا متعلق به دختر کوچولوی خنگ روستایی که سال‌ها پیش گولش زده بود، که نبود، بود؟ همانی که فقط یک جواب آزمایش مثبت برایش جا گذاشته و رفته بود. حنا کوچولوی شهرستانی بی دست و پا، حامله بود... نگاه حنا روی صورت آسیب دیده‌ی فواد بود با اینحال به چشم هایش نگاه نمی کرد. خراش ها و بریدگی ها را بررسی می کرد . حنا بود؟ واقعاً خودش بود؟ همانی که او برایش نقشه ها داشت اما آب شده و در زمین فرو رفته بود و بعد از رفتنش انگار زندگی نکرده بود... با صدای خفه‌ای صدایش زد: -حنا... حنا پلک چشم چپش را گرفت و بالا کشید. درد تا مغزش رفت. نور را انداخت در چشم: ـصورتش پر از خرده شیشه ست. خونسرد گوشی پزشکی را از دور گردنش باز کرد و رو به پرستار دستور داد: -بفرستید سیتی اسکن. -عکساشو خودتون می‌بینید؟ _دکتر ابوذری میان. شیفت من تمام شده. فواد می خواست به دردش غلبه کند و دوباره صدایش بزند اما صدای زنگ موبایل حنا میانشان افتاد: ـجانم مامان؟آره مامان دارم میام. تا صد بشماری مامانی پیشته. حنا مقابل چشمان فراخ شده از حیرت فواد رو به پرستار کرد: _به دکتر هوشیار بگید من رفتم خونه و خودم کیک رو سر راه میگیرم برای تولد سام. سام؟ منظورش از سام بچه‌ی خودشان بود؟ حنا مادر شده بود؟ و او... تمام این سالها در به در دنبالش گشته بود؟
Показать полностью ...
دویدن در مه
✨پست گذاری منظم✨ نویسنده: فروغ همایون کپی ممنون🚫
61
1
نباید اجازه بدی که کسی بفهمه تو خواهر منی . بذار همه چیز همون جوری که از بیرون دیده میشه ، به نظر برسه . بذار فکر کنن که تو برای من فقط یه برده ای .‌ تو اطاق رو در روی هم ایستاده بودیم ، اما نگاهش نکردم و فقط سر تکون دادم .‌ از کی بهش دل بستم ؟ نمی دونم . از کی از یه برادر به یه عشق تبدیل شد ؟ نمی دونم ‌. اصلاً مگه ماها خواهر برادرِ واقعی یا خونی بودیم که انقدر خواهر خواهر به خیک من می بست ؟ - فهمیدم . حالا باید چی کار کنم ؟ - فرهاد برای امشب یه برنامه ای ترتیب داده . نگاه ترسیدم به سرعت به سمت یزدان و ابروان درهم گره خورده اش کشیده شد : - برنامه ؟ از ...... از همون برنامه ها که هر فردی اسم پارتنرش و داخل کاغذی می نویسه و داخل گوی میندازه و بعد آخر مهمونی ، هر کی یدونه اسم از داخل گوی در میاره و شب و با همون دختر می گذرونه ؟؟؟ با ترس به چشمای سیاه و جدی و نامنعطفش خیره شدم .‌ هیچ وقت ازش لبخندی ندیدم . حتی بوسه هاش به روی موهام هم گاهی خشن میشد ........ اما با این حال می دونستم که تا چه حد براش مهمم .‌ - نگران نباش اجازه نمیدم انگشت کسی بهت بخوره . امشب قراره یه دختر دیگه رو هم با خودمون ببریم .‌ جای اسم تو ، اسم اون و می نویسم .‌ قلبم جایی میون حلقم می زد ....... راضی تر بودم اگر میشد که پام و تو برنامه های مزخرف اون فرهاد سادیسمی نذارم .‌ آدمی که انگار جنون های جنسی و برنامه های مزخرفش پایانی نداشتن . - یزدان ...... میشه ، میشه من نیام ؟؟؟ اصلاً تو هم نرو . ها ، باشه ؟؟؟؟ - نمی تونم نرم . اون مرتیکه روی تو حساس شده . فکر کنم بو برده که بین من و تو جز رابطه اربابی ، رابطه دیگه ای هم هست . - خب من و ببری نمیگه که چرا اسم من و داخل اون برگه نمی نویسی ؟ - می تونم بگم که عادت ماهیانه ای ...... هیج مردی تمایلی به برقراری رابطه جنسی با یه دختری تو چنین وضعیتی رو نداره . پلکم لرزید و گوشه لبم و گزیدم ....... هیچ وقت انقدر روم تو روی یزدان باز نشده بود که یزدان بخواد چنین مسائل خصوصی رو ، جلوم باز کنه ‌ . - اگه ...... اگه متوجه شدن که داریم فیلم بازی می کنیم چی ؟ - از کجا می خوان متوجه بشن ؟ مگر اینکه بخوان برای چک کردن ، برهنت کنن که اون وقت منم قسم می خورم که دست تمام کسایی که تن تو رو لمس کنه و از تنش جدا کنم ‌..... برای خوندن پارت به لینک زیر مراجعه کنید👇👇
Показать полностью ...
110
1

sticker.webp

274
0
_الان رستوران بالا شهر قراره بریم، این دختره بلده چطوری غذا بخوره؟ من جلوی رفیقام آبرو دارم. قلب حنا از تپش ایستاد و پشت در خشکش زد. _نمی فهمم برای چی اینو دعوت کردی؟ اون سری توی تولد بیژن کم ابرومون رو برد با اون سر و تیپش؟ حنا صدای ترک خوردن قلبش را می شنید.مگر لباس هایش چه مشکلی داشت؟ همان هایی که با سلیقه ی خواهر فواد خریده بود؟ صدای فریماه از اتاق آمد: -کی رو میگی؟ مردی دیگر با تمسخر و خنده جواب داد: _دوست دختر جدیدش! این صدای دوستش ماهان بود. -کی تو این خونه همه چیزش مسخره ست؟ این دیگه شهرستانی هم نیست باور کن. از ده کوره های پشت کوه اومده. در ماشین رو نمی تونست باز کنه ! چشم‌های زیبای حنا در کسری از ثانیه خیس شد.  صدای خنده ی فریماه را شنید: ـوای بیژن چقدر جلوی خنده ش رو گرفته بود اون شب. دور هم جمع شده بودند و دخترک را مسخره می کردند. همین فریماه نبود که حنا را به سمت برادرش هل می داد؟ که می گفت فواد از او خوشش آمده فقط نمی تواند ابراز کند؟ حالا چرا داشت پا به پای همین برادر حنای بیچاره را مسخره می کرد؟ -هی بهش بی محلی می کنه نمی فهمه. واقعا باید یه سرچی بکنم ببینم به دخترای شهرستانی چطور باید غیر مستقیم حالی کرد که نمی خوایشون. _گفتم دور و بر این دخترهای آفتاب مهتاب ندیده‌ی شهرستانی نچرخ... تازه رفتی انگشت گذاشتی رو این ؟ اینکه خواهرش اومده شده زن بابات؟  این چی داره مگه؟ اینم یکی لنگه ی همون اویزون بندال که منتظر ارث و‌ میراث بابات بهش برسه. پس فرداست که با آزمایش حاملگی بیاد و آویزونت بشه.. حنا با نفسی که در سینه حبس شده بود به جواب آزمایش داخل دستش نگاه کرد. همین یک ساعت پیش گرفته بودش. آمده بود خبر پدر شدنش را بدهد و اینطور کیش و مات شده بود! فریماه خندید و با تمسخر گفت: -اونم تو!! شرط می‌بندم حنا تا اسم بچه هم تو ذهنش رفته...اصلا دختره خیلی بیچاره‌ست. دری به تخته خورده یه دانشگاهی هم قبول شده حالا. فکر می کنه با ماتحت افتاده تو سطل عسل. بچه مایه دار تور کرده. تو اون روشنک دافو ول کردی افتادی دنبال این؟ که چیه می خوای از زن بابا انتقام بگیری! روشنک  دیگر کی بود؟ از کی حرف می‌زدند؟ فواد با حنا چه کرده بود؟ در حالی که فکر می‌کرد دوستش دارد همه چیز یک بازی بود برای انتفام گرفتن ازش؟ از اویی که بیگناه ترین آدم این قصه بود؟ اشک از گوشه‌ی چشمش چکید و گوشش با بیچارگی دنبال صدای او گشت تا شاید بگوید این حرف‌ها حقیقت ندارد و مزخرف است اما فواد با بی‌رحمی گفت: _ آخر هم انتقامم رو می گیرم. هم از خودش هم اون خواهر بندالش که مامان منو دق داد. به خیالش عاشقش شدم اما مگه مرده باشم که عاشق کسی مثل اون از قماش خواهر پتیاره ش  بشم. اینقدر ساده و بی‌دست و پاست که یه وقتایی حالمو به هم می‌زنه. تا الان هم کاری بهش نداشتم پررو شده. حنا دستی به شکمش کشید و با بغض راه امده را برگشت. چند سال بعد بلندگوهای بیمارستان پیجش می کردند: ـخانم دکتر ستوده به اورژانس. حنا پا تند کرد به طرف اورژانس و پرده را کنار کشید. -بیمار به هوشه خانم محمدی؟ فواد شوکه و مبهوت چشم‌هایش را باز کرد.درد سر و صورتش که فکر می کرد از همه طرف له و نابود شده از یادش رفته بود.  چقدر این صدا آشنا بود! این صدای آشنا متعلق به دختر کوچولوی خنگ روستایی که سال‌ها پیش گولش زده بود، که نبود، بود؟ همانی که فقط یک جواب آزمایش مثبت برایش جا گذاشته و رفته بود. حنا کوچولوی شهرستانی بی دست و پا، حامله بود... نگاه حنا روی صورت آسیب دیده‌ی فواد بود با اینحال به چشم هایش نگاه نمی کرد. خراش ها و بریدگی ها را بررسی می کرد . حنا بود؟ واقعاً خودش بود؟ همانی که او برایش نقشه ها داشت اما آب شده و در زمین فرو رفته بود و بعد از رفتنش انگار زندگی نکرده بود... با صدای خفه‌ای صدایش زد: -حنا... حنا پلک چشم چپش را گرفت و بالا کشید. درد تا مغزش رفت. نور را انداخت در چشم: ـصورتش پر از خرده شیشه ست. خونسرد گوشی پزشکی را از دور گردنش باز کرد و رو به پرستار دستور داد: -بفرستید سیتی اسکن. -عکساشو خودتون می‌بینید؟ _دکتر ابوذری میان. شیفت من تمام شده. فواد می خواست به دردش غلبه کند و دوباره صدایش بزند اما صدای زنگ موبایل حنا میانشان افتاد: ـجانم مامان؟آره مامان دارم میام. تا صد بشماری مامانی پیشته. حنا مقابل چشمان فراخ شده از حیرت فواد رو به پرستار کرد: _به دکتر هوشیار بگید من رفتم خونه و خودم کیک رو سر راه میگیرم برای تولد سام. سام؟ منظورش از سام بچه‌ی خودشان بود؟ حنا مادر شده بود؟ و او... تمام این سالها در به در دنبالش گشته بود؟
Показать полностью ...
دویدن در مه
✨پست گذاری منظم✨ نویسنده: فروغ همایون کپی ممنون🚫
82
0
_ شبیه جای گاز یه حیوون وحشیه !! دستی به زخم و کبودی شدید گردنم کشیدم و چپ چپ نگاهش کردم _ گاز حیوون وحشی رو گردن من چیکار میکنه دقیقا ؟؟؟ گازی به سیب توی دستش زد و گفت : _ معلومه طرف از اون وحشیا بوده !! طوری مکیده انگار قصد جونتو داشته !! خوبه رگ ات #پاره نشده !! بالشت و پرت کردم سمتش که خندید و گفتم : _ منو ببین دارم از کی مشاوره میگیرم !! بلند شدم و جلوی آینه به گردنم نگاه کردم که صدای هین اش بلند شد _ خاک تو سرت آیین !!! راستشو بگو چه غلطی کردی ؟؟؟ با تعجب برگشتم و نگاهش کردم که ادامه داد _ کتف ات هم پره کبودیه !!! نیم رخ وایستادم و سعی کردم پشتم و ببینم ، کنارم وایستاد و گوشه ی جلویی تاپی که توی تنم و بود کشید پایین که با تشر مانع اش شدم _ چیکار میکنی ؟؟ با انگشت قفسه ی سینه امو نشون داد و بهت زده لب زد _ اینجا هم هست !! با یه حرکت تاپمو دراوردم که با دیدن لکه های کبود و خون مرده خشکم زد ضربه ی نسبتا محکمی به شکمم زد که درد شدیدی توی شکمم پیچید و با عصبانیت گفت : _ زود باش اعتراف کن چه گهی خوردی آیین !!! اونقدر درد شکمم زیاد و طاقت فرسا بود که دولا شدم و شکمم و چسبیدم _ آی _ درد !! واسه من ننه من غریبم بازی درنیار !! قبل اینکه بقیه بفهمن بگو چیکار کردی بتونیم ماسمالی کنیم کم مونده بود از شدت درد بیهوش بشم ، پاهام سست شد و به ضرب خوردم زمین صدای ترسیده اش بلند شد _ آیین ؟؟ بریده بریده لب زدم _ دارم ...میمیرم .. _ الان میریم دکتر نترس ... ******* _ چند وقتشونه ؟؟ بیحال نگاهی به دکتره انداختم و آنیا پرسید _ ۲۲ سالشه دکتره از بالای عینکش نگاه عاقل اندر سفیهی انداخت و گفت : _ منظورم جنین اشونه !! نه خودش !! هردو با شنیدن اسم جنین خشکمون زد که دکتر بدون توجه به ما با تاکید لب زد _ از این به بعد باید بیشتر مراقب باشین ، کوچکترین صربه یا کار سنگینی ممکنه به سقط منجر بشه ... دیگه ادامه ی حرفهاشو نشنیدم ، چشمهام بسته شد و ... آیین دختر مجردیه که با دیدن کبودی های غیرعادی توی نقاط مختلف بدنش ، اینو با دخترعموش درمیون میذاره اما بطور کاملا اتفاقی متوجه میشن که #حامله اس !!! در حالی که آیین #مجرده و با هیچ مردی در ارتباط نیست !!!
Показать полностью ...
167
1
- تروخدا من و پیش یزدان خان برنگردون . به خدا بعد هر رابطه باهاش آرزوی مرگ می کنم . فرهاد خان کنیزیت و می کنم ، من و پیش اون گرگ نفرست .‌ حتی جرات نداشتم تا برگردم و تو چشمان پر از خشم و عصبانیت یزدانی که پنج شش متر عقب تر از من روی مبل نشسته بود و با چشمان پر از خون ، دری وری هایی که به فرهاد می گفتم و می شنید و می دید ، نگاه کنم . می دونستم یزدان و بدجوری از خودم و کارم عصبانی کردم . می دونستم دستش بهم برسه یه کشیده آبدار مهمونم می کنه . اما برای من مهم نبود ........ من باید تو عمارت فرهاد می موندم و مدارک یزدان و پیدا می کردم و به یزدان برمی گردوندم . اما قبل از اون باید نظر فرهاد و نسبت به خودم جلب می کردم . فرهاد با همون چشمای هرزش براندازم کرد و من صدای تیریک تیریک فشرده شدن دندان های یزدان روی هم و به وضوح شنیدم . - از عمارت یزدان فرار کردی که کنیزی من و کنی ؟ یزدان خان این سوگلی خوشگلت چی میگه ؟ میگه میخواد کنیزی من کنه . صدای خشمگین یزدان از پشت سرم بلند شد . - حرفاش و جدی نگیر .‌ گندم برده ایه که به من هدیه اش دادن . یه برده نمی تونه از خودش اختیاری داشته باشه . می خواست با این حرف ها تلافی خود سری هام و در بیاره ؟ اشکالی نداشت .‌ مهم مدارکی بود که باید پیداش می کردم و به یزدان بر می گردوندم . فقط کافی بود که یک شب تو این عمارت بمونم ....... یک شب برای گشتن این عمارت کفایت می کرد . به سمت یزدان چرخیدم و با دیدن چشمان به خون نشستش ، قلبم فرو ریخت ...... بدون اجازه و خود سر اینجا اومده بودم و وقتی فرهاد بهش زنگ زد تا خبر اینجا اومدنم و بهش بده ، به هیچ عنوان باورش نمیشد ........ تا وقتی که وارد این عمارت شد و من و با چشماش دید . - وقتی تو عمارت شما بودم ....... بردت بودم ، الان ......... الان دیگه نیستم . انگار که صبر یزدان تموم شده باشه ، از رو مبل مثل ترقه پرید و به سمت اومد و چونم و میون انگشتای مردونش گرفت و فشرد و از لا به لای دندون های فشرده به همش غرید : - تو تا آخرین ثانیه عمرت مال منی . جزو یکی از وسایلای من .‌ فهمیدی ؟ وسیله ...... نه آدم . تو برای من یه وسیله ای ، مثل یه میز ، یه دمپایی . فرهاد از جاش بلند شد و دستش و دور کمر من انداخت تا من و از یزدان جدا کنه . - هی هی یزدان خان ........ از وقتی این دختر تو عمارت من پا گذاشته ، مال منه دیگه . دیگه برده تو به حساب نمیاد .‌ من و عقب کشید که یزدان به سرعت دست به کلت پنهان کرده پشت کمر شلوارش برد و بیرون کشیدش و سمت سر فرهاد نشونه گیری کرد و در حالی که اینبار بازوم و بین پنجه های قدرت مندش می فشرد ، غرید : - دستت و از دور کمر این دختر رها کن تا یه تیر تو مغزت خالی نکردم ....... می دونی که یزدان یا حرفی رو نمی زنه ، یا اگه زد ، عملیشمی کنه . - من و دست کم گرفتی یزدان خان ؟ که تو عمارت خودم ، من و تهدید می کنی ؟؟؟ این دختر با پاهای خودش اومده اینجا ....... و من تا امشب اون و تو تختم بین دست و پاهام نداشته باشم ، جایی نمی فرستمش ........ البته من مثل تو خسیس نیستم ، می تونیم شریکی امشب این دختر و داشته باشیم . سه نفری باهم ..... ها ؟ نظرت چیه ؟؟؟ و من فاتحه خودم و خوندم وقتی فرهاد چنین حرفی رو به یزدانی گفت که از سر خشم چیزی تا منفجر شدنش نمونده بود ... # زرگسال
Показать полностью ...
150
0
پارت واقعی👇🏻🥲 - حتی اگه نازانم به این وصلت رضایت داشته باشه، من نمی‌خوام مادرجان! اگه من و آهی جای شمارو تنگ کردیم میریم قدمگاه پیش پدرم! چشمم به دهانِ رخساره دوخته شد. نگاهِ غم‌زده‌اش از گل قالی جدا نمیشد. صدای خانم جان آمد: - این چه حرفیه رخساره؟ تو و آهی رو چشم ما جا دارین، اگه اسم وصلت به میون اومد واسه اینه که بالاسرت یه سایه‌ی سر باشه! رخساره گوشه‌ی چادرش را جمع می‌کند: - عکس امیرحسین که بالای سرم باشه بسه، احتیاج به شوهر ندارم. نور امید دلم را پر کرده بود. شاید حرف رخساره مانع‌شان میشد. - مادر، به آهی‌ام فکر کن، اون بچه دو روز دیگه بزرگ میشه، احتیاج به پدر داره! بزرگ کردن یه بچه اونم دست تنها کار سختیه دورت بگردم! نگاهش اینبار به من دوخته شد. به منی که با شانه‌های خم شده کنار آشور نشسته بودم و حرف نمیزدم. - نازان که بچه دار نمیشه! آشور میتونه پدری کنه برای یادگار امیرحسین! الان داغ داری ما هم حالتو می‌فهمیم، ولی این منطقی ترین تصمیمیه که میشه گرفت! گوش‌هایم پس از همان جمله‌ی‌ اول را نشنید دیگر! فقط دیدم که مشتِ آشور جمع شد. ته دلم امیدوار شدم که اینبار حداقل کلامش به دفاع از من برخیزد اما پر از تکبر گفت: - زن داداش! من خوش ندارم نگاه چپ رو ناموسم باشه! به جونِ آهی‌ اسمت باید بیاد تو شناسنامم! نگاهِ رخساره روی آشور ثابت ماند. کاش مرا میدید. مرا... منی که چشم‌هایم التماس میکردند که بگو نه! - آقا آشور، شما نیاز نیست رگ گردنت برای من باد کنه، یه نگاه به حال و روز زنت بنداز! رنگ به روش نمونده. نگاه منتظرم به آشور دوخته میشود. کاش نگاهم کند. هر چند که ما اتمام حجتمان را کرده بودیم! - من و ناز درمورد این مسئله قبلا حرف زدیم زن داداش! نازان به این وصلت راضیه! نبودم! به خدا که راضی نبودم. به خدا که طوق اجبار به گردنم بسته شده بود و مرا تااینجا، تا مراسم خاستگاریِ همسرم کشانده بود. صدای گریه‌ی آهی بلند شد و رخساره او را به تنش فشرد. روی موهای کم پشتش را بوسه باران کرد و دیدم که آشور با چه حسرتی به آن دو خیره است... - اگه نازانم راضی باشه من رضایت ندارم آقا آشور، حتی امیرحسین خدابیامرزم راضی نیست. کلامش اینبارنرم تر شده بود. طوری که انگار اگر آشور یک بار دیگر میگفت قبول میکرد! خدایا! چرا همه هم دست شده بودند که مرا بکشند. - زن داداش، به ارواح خاکِ خان داداشم که سیاش هنو از تنم در نیومده، تا اسمت نیاد تو شناسنامم پامو از این در نمیذارم بیرون. برای داشتنِ من، همینقدر تلاش کرد؟ همینقدر گردن کشی کرد؟ نه، من خودم آمده بودم، خودم آمدم که به او برسم! نگاه رخساره مابینمان چرخید و لب زد: - یه شرط داره! منتظر به دهانش چشم دوختم. قلبم دیوانه وار میکوبید. - باید زنتو طلاق بدی آقا آشور! نگاه آشور همچنان خیره‌ی من بود و کلامش رخساره را هدف گرفت: - طل…طلاقش بدم…چی میشه؟ لب‌هایم می‌لرزد و اشکم راهش را در پیش میگیرد: - آشور…دوسم داری؟ پلک‌هایش روی هم می‌افتد و رخساره میگوید: - به جون آهی‌م اسمم میاد تو شناسنامت! _ - واسه عقد رضایت زن اول لازمه، باید بریم محضر…سه تایی! کم مانده بود شاهد عقدش باشم…که می‌شدم! - نازان حالش خوب نیست الان، بعدا میتونیم در مورد این مسئله حرف بزنیم. رخساره فهمید… او نفهمید! - هر چی زودتر شر این مسئله کنده شه بهتره، نمی‌خوام بیشتر از این حرفم رو زمین بمونه! بیشتر از این از او توقع نمی‌رفت! هر چه نباشد او آشور بود، زبان نفهم و خودخواه! - آشور…آقا! مراعات مرا می‌کردند؟ کاش کسی دیگر مراعات مرا نکند. - با نازان می‌خوام تنها صحبت کنم! نمی‌خواستم با او تنها باشم. نمی‌خواستم دیگر نوازش هایش را، قربان صدقه رفتن‌هایش را، بوسه هایش را بِچِشَم! نمی‌خواستم خرِ او باشم. - چشم! رخساره می‌گوید و می‌فهمم که آرام از اتاق بیرون می‌رود. دلم داشت میترکید. - ناز؟ هق هق‌ام پشت لب‌های بهم چسبیده‌ام قایم می‌شود. نوک انگشت‌هایش آهسته لابه‌لای موهایم میخزد: - نمی‌خوای جوابمو بدی لامروت؟ نه! نمی‌خواستم. اگر حرف می‌زدم همین ته مانده‌ی غرورم هم به قهقرا می‌رفت! - فک کردی نمی‌خوامت؟ فکر کردی دیگه عزیز نیستی؟ فکر کردی دیگه تاجِ سرم نیستی؟ فکر کردی دیگه جونم بت بند نیس که پشت کردی بم و نیگام نمیکنی؟! فکر نمی‌کردم! مطمئن بودم… - می‌خوامت ناز… از اینجا تا خدا می‌خوامت… ولی نمیتونم رخساره رو ول کنم…
Показать полностью ...
«پـُشتِ بـامِ طـْـهران»
. . تا انتها رایگان🔥
101
1

sticker.webp

426
1
#part _دخترتون به شکم مدیر مدرسه‌ش محکم لگد زده آقای سلطانی کیارش شوکه گوش هایش سوت کشید اخم هایش درهم رفت امکان نداشت دخترک مظلومش... _رزا؟! معاون پر حرص ادامه داد _بله جناب، با وحشی گری به مدیر مدرسه هجوم برد البته ما بیشتر از این از یه دختر پرورشگاهی انتظار نداریم، همون اول سال نباید دخترتون و اینجا ثبت نام می‌کردیم، از کسی که تربیت درستی بالای سرش نبوده این بی بند و باریا بعید نیسـ.. عصبی سیگار برگش را در جا سیگاری انداخت و بین حرفش غرید _مواظب حرف زدنتون باشید، اون دختر زن منه نه دخترم، الان خودش کجاست؟! دیشب وقتی به عمارت برگشت دخترک با ذوق سمتش ندوید بی‌حال بود و بی‌حوصله _بهتر نیست از وضعیت خانوم مدیر بپرسید جناب سلطانی؟ با عجله از جا بلند شد و پالتویش را چنگ زد دخترک چشم زمردی را به جای راننده خودش رسانده بود صبح میان آن هودی بزرگ تنش گم شده بود تمام مسیر ساکت گوشه‌ی صندلی کز کرده بود نکند اذیتش کرده باشند؟! با تحکم پچ زد و قدم هایش بلند تر شد _حال اون دختر برام از هرچیزی مهم تره خانوم، اگر شکایتی دارین وکیلم رسیدگی میکنه، از این به بعد من طرف حساب شمام نه اون بچه خواست تماس را قطع کند که ناظم نیش زد _اگر اون دختر درست تربیت می‌شد تو شکم زن حامله لگد نمی‌کوبید، ایشون جنینشون و از دست دادن و اون دختر جلوی چشم خود خانومِ مدیر با یه پسر از مدرسه فرار کرد خشکش زد *** خدمتکار پالتویش را گرفت که عصبی غرید _رز برگشته؟ _بالا تو اتاقشونن تقه‌ای به در زد _باز کن درو‌ صدایی نیامد محکم تر مشت کوباند و توپید یادش رفته بود صدای دادش دخترک را می‌ترساند _باز کن این بی‌صاحابو تا نشکستمش صدای باز شدن اهسته‌ی در امد که در را محکم هول داد دخترک به زمین کوبیده شد که تازه نگاهش به صورت کوچکش افتاد خیس بود مظلومیتش اینبار دلش را به رحم نیاورد که خونسرد پرسید _امروز چه گوهی خوردی تو مدرسه؟! رزا با چانه‌ی لرزان خودش را عقب کشید _هیچـ..ی به خدا دستش روی کمربندش که نشست چشمان دخترک از وحشت سیاهی رفت نیشخند زد _گفته بودم اگر عروسک کیارش غلط اضافه بکنه چی میشه؟! هار شدی؟! چشمان زمردی‌ دخترک مات مانده بود ناباور خنده‌ی بی‌جانی کرد _منو..نمیـ.. زنی...خودت قول دادی...مگه نه؟ کمربندش را از شلوارش بیرون کشید که رزا با لرز گوشه‌ی دیوار جمع شد _او..ن روز تو پرورشگاه وقتـ..ی گفتم از هیکل گنده‌ت میترسم گفتی اذیتم نمی‌کنی کیارش کنارش زانو زد دستش را بالا برد که دخترک در خودش مچاله شد بازهم دلش به رحم نیامد آرام گونه‌‌ی کوچکش را ناز کرد ترسناک پچ زد _نگفته بودم اگر هارم بشی خودم رامت میکنم جوجه؟! لگد میزنی به شکم زن حامله؟! با یه پسر گورتو گم می‌کنی؟! بغض دخترک شکست و ملتمس مچش را چنگ زد _به خد..ا من کاری نکر..دم اخم هایش درهم رفت تب داشت؟! همیشه وقتی میترسید تب می‌کرد و بدنش بی‌حس می‌شد رزا مظلوم هق زد که صفحه‌ی موبایلش روشن شد ( رفتم مدرسه قربان، راست گفتن، مدیر بیمارستان بستریه و جنینش و از دست داده) دخترک وقتی خیره به موبایل دیدش امیدوار و با گریه خودش را جلو کشید _باور میکنی کیـ..ا جونم..مگه نـ... کیارش یکدفعه جوری محکم با پشت دست در دهانش کوبید که همان لحظه خون از لب و دماغش بیرون پاشید جیغ خفه‌ای کشید که اینبار تنش آتش گرفت فقط شانزده سال داشت در خودش جمع شد و بغضش شکست کیارش نعره زد و ضربه‌ی دوم را با تمام زورش کوبید خون از جای سگک کمربند بیرون زد _چه گوهی خوردی تو امروز؟! اشتباه کردم از اون گوهدونی اوردمت بیرون بری درس بخونی هرزه؟! دخترک‌ خواست بگوید که اصلا کاری نکرده بگوید وقتی ناظم سمتش هجوم اورده و گفته چرا در شکم مدیر لگد کوباندی ماتش برده بدنش هیستریک شروع به لرزیدن کرد _ادمت میکنم جـ*نده کوچولو، تو همین باغ اتیشت میزنم تا با یه پسر نری گوه خوری کیارش کمربند را محکم ‌تر کوبید و دخترک بی‌جان هق زد _درد..ش از کتکا...ی تو پرورشگاهم بیشتره نفهمید چند بار در مذاب داغ خواباندنش تنش از سرما میلرزید و جیغ هایش شده بود ناله های ارام دخترک که چشمانش بسته شد کیارش عصبی کمربند و گوشه‌ی اتاق انداخت دانه های درشت روی صورت کوچکش و لرز تنش یعنی بازهم تب کرده موبایلش زنگ خورد غرید _بعدا زنگ میزنم مارال _عه صبر کن، سورپرایز دارم برات، اون دختره رو دک کردم که با خبر ازدواجمون میخواست خودش و بکُشه، امروز تو مدرسه گفتم زده تو شکمم و بعد با یه پسر فرار کرده غش غش خندید و کیارش خشکش زد _الکی گفتم باردارم قیامت شد کیارش، ناظم محکم کوبوند تو صورتش و زنگ زد پرورشگاهش مارال مدیرش بود؟ کی مدیر دخترک عوض شده بود؟ یکدفعه با لرزیدن هیستریک دخترک گوشه دیوار و کفی که از دهانش بیرون ریخت... ادامه‌ی پارت👇🖤 پارت رمان🔥 کپی❌
Показать полностью ...
شیـ♠️ـطانی‌ عاشق‌ فرشته...
❤️‍🔥مروارید ⛓در آغوش یک دیوانه 🍷قاتل یک دلبر(به زودی) 🥃فرشته‌ی مشکی پوش(به زودی) ❌هرگونه کپی برداری و انتشار این رمان حرام و پیگرد قانونی دارد نویسنده و انتشارات با فرد متخلف به صورت جدی برخورد می‌کند❌
329
2
#پارت_155 -خواهر احمق من از شوهرت حامله‌س خانـــــوم. دامنِ لباس عروسم را بالا می‌کشم و پر بهت به مرد خشمگین رو به رو خیره می‌شوم. هیاهوی وحشتناکی مجلس را فرا گرفته و همگی سر در گوش یکدیگر می‌برند و پچ‌پچ می‌کنند. صورت کامیار از خشم کبود شده است. مرا عقب می‌کشد و محکم رو به مرد می‌گوید: -جمع کن این بساط رو، اومدی عروسی منو بهم ریختی و چرت و پرت می‌گی واسه من؟ معنی حرفاتو می‌فهمی مرتیکه؟ مرد عربده می‌کشد و می‌خواهد به سمت کامیار یورش بیاورد که نمی‌گذارند: -بی‌ناموس بی همه‌چیز خواهر ساده منو گول زدی و هر به راهی کشوندیش دو قورت و نیمتم باقیه؟ -خواهرت کیه؟ این مزخرفات چیه می‌گی؟ -خواهرم کیه؟ بیا ببینش... مرد دست‌های بقیه را پس می‌زند و دست دختر ریزمیزه‌ای را می‌گیرد و از میان جمعیت جلو می‌کشد. نگاه می‌دهم به دختر که شکمش برجسته شده و از لباسش بیرون زده است. این دختر محدثه است. رفیق ناب و صمیمی خودم که حالا از نامزدم حامله شده بود... نفسم بالا نمی‌آید و چشم به کامیار می‌دهم که با دیدن محدثه رنگ از رخش می‌پرد. -چی‌شد حالا یادت اومد چه بی‌ناموسی سر خواهر من اوردی؟ پدر کامیار جلو می‌آید و با پرخاشگری می‌غرد: -دست خواهرتو بگیر و از خونه من برو بیرون و بگرد دنبال کسی که این بلا رو سرتون اورده، پسر من اهل این بی‌ناموسی‌ها نیست که دارید بهش انگ می‌زنید. مرد خنده‌ای عصبی سر می‌دهد و محدثه سر در یقه‌اش فرو می‌برد. برادرش محکم تکانش می‌دهد و فریاد می‌کشد: -بگو بهشون، بگو که با همین شازده پسر بودی و خاک تو سر ما کردی، بگو که چطور و دور از چشم ما پات رو تو خونش باز کرده. کامیار سکوت اختیار کرده و قلب من هر لحظه بیشتر خرد می‌شود و فرو می‌ریزد. پدر کامیار به سوی محدثه می‌رود و می‌پرسد: -سرتو بده بالا خوب نگاه کن، تو با پسر من بودی؟ آره؟ محدثه از ترس و بدون نگاه تنها به تایید سر تکان می‌دهد و من دیگر پاهایم توان ندارند که روی صندلی فرود می‌آیم. همان صندلی‌ای که قرار بود ده دقیقه پیش بله سر عقد را به کامیار بگویم. درگیری بالا می‌گیرد و زد و خورد‌ها شروع می‌شود. همه به تکاپو می‌افتند برای جدا کردن کامیار و برادر محدثه. محدثه با گریه گوشه‌ای ایستاده و من احساس می‌کنم دیگر نباید در این جمع بمانم. دعوا برای جانشین کردن محدثه به جای من است. محدثه‌ای که حدس زده بودم سر و سری ممکن است با کامیار داشته باشد. اما صیغه و بچه داشتن، فرای چیزی است که بتوانم تحمل کنم و سر سفره این عقد بشینم. با دعوای رو به رو کسی حواسش به من نیست. با جمع کردن لباسم از میان جمعیت می‌گذرم و از خانه بیرون می‌زنم. وارد حیاط که می‌شوم، با قدم‌های تند به طرف در حیاط می‌دوم. اما قبل از رسیدن به در سکندری می‌خورم و همان دم نقش زمین می‌شوم. دیگر نمی‌توانم خودم را کنترل کنم و در یک آن بغضم می‌ترکد. دستانم را ستون زمین می‌کنم و بلند گریه می‌کنم و زمین و آسمان را نفرین می‌کنم. نمی‌دانم چقدر می‌گذرد و کسی هم سراغی از من نمی‌گیرد ولی بعد از مدتی کفش‌های براق مشکی در مسیر دید چشمان اشکی‌ام قرار می‌گیرند. صاحبش را می‌شناسم و سر بالا نمی‌برم. امشب او هم در مراسم حضور داشت و حتم دارم از حال و روز من لذت می‌برد. چرا که همیشه مرا طعنه می‌زد و تمسخر آمیز با من رفتار می‌کرد. اما اشتباه کرده‌ام که آب معدنی را به سمتم می‌گیرد و می‌گوید: -قوی‌تر از این حرف‌ها می‌دیدمت خانم مهندس. لعنتی! همیشه در شرکت کارش طعنه زدن به من بوده و سنگ رو یخ کردنم. حالا قصد کمک کردن به من را دارد؟ تعللم را که می‌بیند، در آب معدنی را باز می‌کند و می‌گوید: -نظرت چیه این آب رو بگیری بخوری و منم لطف کنم سوئیچ ماشینمو بهت بدم که با این سر و وضع آواره کوچه و خیابون نشی؟ معین حکمت نگران من شده است؟ اویی که همیشه می‌خواست سر به تن من نباشد و به سگ اخلاقی مخصوصا نسبت به من معروف بود؟ مات شدنم را که می‌بیند می‌گوید: -با اینکه دلم نمیاد ماشین نازنیمو به یه خانمی با حال و روز تو بدم ولی چاره‌ای هم ندارم... سوئیچ را تکان می‌دهد تا از دستش بگیرم: -اگه باهات بیام ممکنه امشب انگ خیانت به پیشونی تو هم بخوره و تو هم مثل اون یارو متهم بشی. باور نمی‌کنم او به من محبت کند. اویی که احساس می‌کردم همیشه از من متنفر است.  اما ذهنم تنها یک چیز را می‌فهمد. فرار کردن از این‌جا به هر روشی که ممکن است. -نظرت چیه؟ خودت میری؟ یا حرف بقیه رو به جون می‌خری؟ در یک آن سوئیچ را از دستش می‌قاپم‌ و حیاط را ترک می‌کنم. آن شب هیچ وقت فکر نمی‌کردم روزی برسد که نفسم بسته به معین حکمتی شود که از نزدیکی به او وحشت داشتم. ❌پارت واقعی خود رمانه، هر گونه کپی و الهام گرفتن از این پارت رو حتما و بلافاصله پیگیری می‌کنم
Показать полностью ...
193
2
Последнее обновление: 11.07.23
Политика конфиденциальности Telemetrio