The service is also available in your language. To switch the language, pressEnglish
Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
Категория
Гео и язык канала

все посты کانال‌رسمی‌اکرم‌حسین‌زاده.ریسک

﷽ اکرم‌حسین‌زاده #چاپ‌شده:طواف‌وعشق/توهم‌عاشقے/فرصتےدیگر/نفس‌آخر/‌اعجاز/‌کات/آهوی‌وحشے/فایتر/بازنده‌هانمے‌خندند/ #فایل:طواف‌وعشق #کانالVIP:اوتاے،توهم‌عاشقے،نفس‌آخر،ریسک،کات 🚫کپی‌حتے‌با‌اسم‌‌‌‌‌نویسنده‌ممنوع‌‌مےباشد❌ 
Показать больше
29 050-58
~3 079
~27
10.90%
Общий рейтинг Telegram
В мире
31 289место
из 78 777
В стране, Иран 
5 224место
из 13 357
В категории
336место
из 857
Архив постов
پسره حافظه‌شو از دست داده. هر از گاهی یک چیزایی یادش می‌آد اما زنی که کنارشه با اونی که یادش می‌آد یکی نیست نگاهش چسبید به موهای طلایی رنگ و کوتاه همسرش، موهای زن روی تخت سیاه و بلند بودند. پرسید: قبلا موهات بلنده بوده؟ زن سردرگم خندید:نه سال‌هاست کوتاهش می‌کنم چی شده گیر دادی به موهای من؟ محمد‌ به جای جواب از جا برخاست و به حیاط رفت و‌کنار برادرش نشست و گفت: - محسن نمی‌دونم ماجرا چیه ولی توی اتاق، روی تخت، هر جا رو نگاه می‌کنم یک دختر دیگه رو کنارم می‌بینم. یک دختری که موهاش بلند و سیاهه، ریز جثه‌س. صورتش ولی مشخص نیست. اما مطمئنم این زنی که الان کنارمه نیست. نگرانم محسن نکنه وقتی این نبوده من کس دیگه‌ای رو می‌آوردم خونه
Показать полностью ...
194
1
-نفسم می رود.چه چیزی در موردم فکر کرده‌بود.من عاشقش بودم، بعد از ده سال دیده بودمش و هنوز قلبم برایش می‌تپید اما خودم را حراج نمی‌کردم -چرا فکر کردی چون عاشقت بودم  میتونم هر لحظه خودم‌و در اختیارتون‌ بزارم! موهای شقیقه‌اش سفید شده ولی چیزی از جذابیتش کم نکرده بود. دکمه‌های پیراهنش را باز می کند. -چون من به این چیزا معتقد‌ نیستم ! نزدیک شدنش را حس می‌کنم که خش‌دار زمزمه می‌کند: -چون می‌دونم هنوزم برام می‌میری. ❌شیلا و مرداس عاشق همدیگه‌ان اما پدر مرداس نمی‌ذاره با همدیگه ازداوج کنن. شیلا برای فراموش کردن مرداس با دکتر ازدواج می‌کنه ولی بعد ده سال وقتی توی اوج موفقیته و با کمک همسرش به این موفقیت رسیده دوباره مرداس می‌بینه❌
Показать полностью ...
355
0
-یکلام بهم بگو چی‌شده؟! چی شده که حاج ناصر شبونه پیغوم فرستاده این ازدواج منتفیه؟ رستا از شدت گریه می‌لرزد و امیرحسین کلافه تنه می‌چرخاند. -تقصیرِ خودِ پفیوزمه که گوش به حرف خونواده‌ت گرفتمو و گفتم عرف عرف! همین امشب می‌زنم زیر کاسه کوزه‌ی هرچی عرفه و عروسی راه می‌ندازم که بفهمن پسر حاج مجید انتر و منترشون نیست! رستا دست زیر پلک‌های خیسش می‌کشد. -فکر میکنی حاج بابام‌ زنده‌ت می‌ذاره؟ یا فتاح و فاتح؟ امیرحسین کلافه و عصبی بازوهای رستا را گرفت و فشرد. -می‌گی چیکار کنم؟ یسال کم چزوندنم؟ حالا بیکار بشینم و ببینم زندگیم تو دستشون شده عروسک خیمه شب بازی؟ رستا دختر حاج ناصر علاقه‌مند به امیرحسین می‌شه که براش ممنوعه‌س! امیرحسینی که پسر وکیل و قاضیِ مملکت بوده! اما با پافشاری نامزد می‌کنن دریغ از اینکه اتفاقات گذشته مثل یک سونامی زندگیشون رو زیر و رو می‌کنه!
Показать полностью ...
167
0

sticker.webp

605
0
_میشه منم بیام عروسیت عمو ساواش ؟ آخه مامانم یه لباس خوشگل برام خریده. ساواش که شک نداشت سمانه جایی همان جاهاست از همان پایین پله ها نیم نگاهی به سمت بالا انداخت و بلند گفت: _چه اشکالی داره ... تو که لباستم آماده ست... بیا. عاطفه کف دستانش را محکم بر هم کوبید: _چه خوب ... خب میشه مامانم‌‌م بیاد؟ می دونی که من تنهایی نمی تونم بیام. ساواش لبخند زد و شرورانه جواب داد: _اون که حتما ... خودش یه جور مهمون اختصاصیه... اونم میاد . خدا می دانست چه قدر برای عروسی با مادر دخترک لحظه شماری کرده بود. عاشق بی چون و چرای سمانه شده بود و هر چه او منع می کرد او بیشتر کشش پیدا می کرد. چشمان دخترک گرد شد: _جدا ؟! تو خیلی مهربونی ! و با اشاره به بشقاب خالی توی دستش گفت: _می خوای  به مامانم بگم برای تو هم سیب زمینی سرخ کنه ؟ دوست داری دیگه؟ ساواش قهقهه وار خندید: _دوست که دارم اما بعید می دونم مامانت کوفتم بده من بخورم. _آخه چرا؟ اتفاقا مامانم خیلی مهربونه. ببین برای اعظم خانم‌م آوردم.‌ _می دونم... خیلیییی مهربونه اما من که با این چیزا کارم حل نمیشه. سمانه که توی راه پله های بالا ایستاده بود بی اختیار دست روی قلبش گذاشت. ساواش خیلی پیشتر از این ها در قلبش جا خوش کرده بود اما وجود اعظم خانم صاحب خانه‌اش آن هم با اولتیماتوم هایی که داده بود اجازه نمی داد بیشتر از این به پسر او فکر کند. سمانه یک مادر بود و بچه داشت اما ساواش چه؟ لب گزید و زیر لب نالید: _هر چی می گم نره می گه بدوش. خب پسر خوب نمی بینی مادرت واسه‌ات هزارتا آرزو داره. صدای ساواش که بی شک مخاطبش عاطفه بود به گوش رسید: _ بازم مرسی که به فکر من بودی. خودتو واسه عروسی آماده کن . راستی به مامانتم بگو آماده باشه. باشه گفتن عاطفه یعنی پله ها را بالا دویدن . سمانه هول زده عقب کشید اما نتوانست خود را کنترل کند و با دری که نفهمیده بود کی پشت سرش بسته شده برخورد کرد. تندی دست روی دهان گذاشت و با وجود دردی که حس کرده بود صدایش را در گلو خفه کرد. اما صدای ساواش وحشتزده‌اش کرد: _عاطفه تو همین جا وایستا بذار ببینم صدای چی بود ؟😱😂 یه قصه‌ی #می‌خواهم‌حوایت‌باشم قصه‌ی رزا و محمد ... قصه‌ی ساواش و سمانه‌ست.  عاشقانه ای طنز و دلبر و پر از هیجان بیش از ۷۸۰ پارت داخل کانال گذاشته شده . داخلvip تقریبا رو به اتمامه قصه‌ی ما حالا بذار بهت بگم که قراره با این قصه تا می تونی بخندی و بعضی جاهاشم بغض کنی و دلت گریه بخواد. یه قصه ترش و شیرین با یه طعم ملس که با خوندنش شخصیت ها رو هیچ وقت فراموش نمی کنی🏃‍♀🏃
Показать полностью ...
240
0
- زنگ زدم خوابگاه. گفتن چند ماهه تسویه کردی رفتی! زل زد توی چشم‌های او و گفت: خب؟ - کجا جانا؟ خونه گرفتی؟ چرا به من چیزی نگفتی؟ من باید از مسئول خوابگاه بشنوم؟ برخلاف مادرش او ملاحظه و تعارف و خجالتی از محیا و پدرش و هیچ احد دیگری نداشت. - مگه نمی‌دونستی؟ مگه فکر می‌کردی خوابگاه مادام‌العمره؟ درسم تموم شد، عذرمو خواستن. قبلشم با هزار خواهش و تمنا و معرفی‌نامه قبولم کرده بودن. می‌گفتن خوابگاه مال بچه‌های شهرستانه. بچه‌ی تهران باید بمونه خونه‌ی پدری! باز کنایه‌ زده بود. - الان کجا می‌مونی؟ انگشت‌هایش دور کوله مشت شد. - چه فرقی برات می‌کنه؟ مادرش برای چندمین بار به آشپرخانه نگاه کرد. معلوم بود محیا آوردن چای را طولانی کرده تا آن‌ها حرف‌هایشان را باهم بزنند. - مگه می‌شه فرق نکنه؟ من نباید بدونم دخترم کجا زندگی می‌کنه؟ چند ساله بهت می‌گم بیا اینجا، نیومدی. گفتم، باشه خوابگاه‌ست، جاش امنه. ولی الان... چند روز پیش یکی از همکارا می‌خواست با پسرش واسه آشنایی بیاد، من حتی نمی‌دونستم تو کجایی! با حرص بلند شد. - برام خواستگار پیدا کردی؟ صدایش آنقدر بلند بود که محیا را هم از آشپزخانه بیرون کشاند. - نه... اونجوری که تو فکر می‌کنی نیست... - واسه همین چند روزه زنگ پیچم کردین که بیام اینجا؟ باز زده بود به سیم آخر. - به همکارت در مورد من گفتی یا فکر می‌کنه دختر خانم غفاری یکیه مثل خودش. - جانا؟ - گفتی دخترت قرتیه؟ گفتی باباش زندانی سیاسیه؟ گفتی مادرش یه سال نشده، طلاق گرفت با یکی دیگه ازدواج کرد؟ اشک در چشم‌های مادرش لغزید. - من حق زندگی داشتم. صدایش را برد بالاتر. - حق داشتی، ولی نه هفت ماه بعد. نه بعدِ گرفتن دوزار دارایی شوهرت و آواره کردن دخترت. نه با مدیر مدرسه‌ای که پونزده سال بابام اونجا درس داده بود.
Показать полностью ...
image
238
0
‍ ‍ - برو پایین منتظرته‌. اشک را توی چشمهای نیلا دید، تصویر دختر مقابلش داشت از زور سردردهای همیشگی و کشنده اش تار میشد. نیلا بدحال جلو رفت. - میشه قبل رفتن یه خواهشی بکنم؟ این لرزش صدا، این حال بد، این همه تنش و رنج در این چشمها خبر از هیچ خوشبختی باداورده ای نمیداد: - هر اتفاقی افتاد، هر چی شد، پایین نیاید، درم باز نکنید، باشه!؟ دانیار با بهت تماشایش کرد و نیلا ادامه داد: - این مدت اذیت شدید، قول میدم این آخرین باری بود که مزاحمتون شدم، من و خونوادم تا ابد به شما بدهکاریم، خدافظ. سمت در رفت و بازش کرد. و دانیار همان جا، همان وسط سالن خانه اش، خشکش زده بود و نشد و نتوانست بپرسد قرار است آن پایین چه اتفاقی بیفتد؟ چشمهای اشکی نیلا برای آخرین بار نشست روی چشمهایش و اشکش ریخت. بیرون رفت و در که بسته شد غم شبیخون زد به سینه اش، به همان حفره ی عمیق توی قلبش، و صدایی توی گوشش جیغ می کشید " محاله آدم کسی و که بهش باخته یادش بره! نگاهش ماند به مانیتور روشن ایفون و جلو رفت، نیلا رسیده بود پایین، و سپهر دست از بی قرار قدم زدن های طولانی اش برداشت و سمتش رفت. جلو رفت، کسی توی سرش جیغ می کشید، بلند و پشت هم! گوشی را برداشت و چسباند به گوشش، و صدای درمانده و پر از ضعف نیلا تبر شد پشت زانوهایش: - از اینجا بریم، من توضیح میدم برات سپهر. - کجا بریم؟ کدوم گوری بریم که همه زرام و باور کنن و پشتت و نگیرن؟ این دفعه م با گیتی اومدی دیگه نه؟ - اینجا داد نزن، بریم توی ماشین... دید دست سپهر خورد تخت سینه ی نیلا،دید و دندان هایش روی هم چفت شد، فکش قفل شد و صدای جیغ بیشترشد: - روتو برم، دِ گوساله دارم میبینم از خونه ی یه مرد غریبه اومدی بیرون، از خونه ی عشق سابقت، بازم پرویی؟ بازم آب نمیشی بری توی زمین؟ مث سگ دروغ ردیف میکنی برام تهش آدم بده منم دختره ی... فحش رکیک سپهر مغزش را داغ کرد. خانه چرخید و تصویر تارشد، دستش را به دیوار گرفت و صدای نیلا را مبهم شنید: - وقتی درک کردن و شنیدن و پذیرفتن بلد نیستی، وقتی جز بی ادبی و سرو صدا و دعوا کاری نمیکنی من چی بگم به تو اخه؟ - هیچی نگو، از خود پفیوزش میپرسم!
Показать полностью ...
image
126
0
روجا دختر ۱۹ ساله ی تخس و شیطون که خوره‌ی فیلم و سریاله مدام توی زمینای بابابزرگش، بزرگ چالاکی ها، آتیش میسوزونه. یکی از همین آتیشایی که به پا میکنه کل زندگشیو محاصره میکنه و سرِ یه کنجکاوی کردن با یه مرد مرموز درگیر میشه. مردی که راه افتاده و کل زمین های اطراف شهرشون رو میخره تا تجارت پدربزرگش رو زمین بزنه.. مردی که یه کینه و دشمنی عمیق با خانواده ی چالاکی ها داره و روجا رو وسیله ی انتقامش میکنه! شاهکار جدید اکرم حسین زاده، عروس بلگراد آغاز شد
919
2

sticker.webp

247
0
– نذاری دختر پوراندخت آویزونت بشه. صدای صحبت دو مرد پام‌و بالای پلّه سست کرد. به جاش گوشم تیز و قلبم تند شد! – کی؟ دل‌آرا رو می‌گین؟ کیان‌مهر بود و عموش. پشت به من داخل حیاط وایستاده بودند. – مگه اون زنیکه‌ی نمک‌نشناس دختر دیگه‌ای هم داره؟ مادرم‌و زنیکه صدا کرد؟! – نه خان عمو! کجا بود اون کیانی که وقتی کسی به من، تو می‌گفت دهنش رو پر از خون می‌کرد! - بهتر! همون یکی‌ام زیادیه! نسل مفسد هر چقدر کمتر باشه جامعه سالم‌تر می‌مونه. مفسد! کاسه‌ی حلوا نذری‌ توی دستم به لرزه افتاد. مشکل مادرم بود یا من؟ – تا به گوشم رسوندن دوروبر دختره می‌پلکی، دلم آشوب شد، پا شدم اومدم اینجا از خودت بپرسم. - نه خان‌ عمو! اشتباه به عرضتون رسوندن! دوباره کیان‌مهر! ایندفعه بلند خندید. قاه‌قاه… شبیه به صدای خندونش وقتی در گوشم با عشق می‌گفت: «آخ دلی، دلی… دلیِ من… چجوری دل بردی از من… که وقتی نیستی نفس ندارم من». - می‌گن با این پسرعموش فؤاد می‌ره سر کار. می‌گن؟ خودم بهش گفتم، همین دیشب. - همون لات آس‌وپاس به دردِ دامادیِ پوران و دخترش می‌خوره! پیرمرد پوفی کشید. - پا جای پای مادرش پوران گذاشته! آخه زن رو چه به کابینت‌سازی! سرم حسی نداشت پر از وزوز گذشته و حال بود. به دیوار تکیه زدم بلکه سنگینیش کم شه، بدتر شد، صدای ناله‌ی قلب بی‌چاره‌م از لای آجرهای خالی می‌گذشت و توی سرم نبض می‌زد. - اگه دختر پوراندخته، حتماً پشت این قصه‌م یه نقشه‌ای داره. - بی‌عّفتایِ خدانشناس! خیال کردن دوباره می‌تونن اسم و رسم سپهسالارها رو عَلَم دست محل کنن. مگه از روی نعش من رد شن... - دور از جونت خان عمو! صدای روضه از داخل خانه می‌اومد، مدّاح با سوز می‌خوند و زن‌ها سینه می‌زدن امّا روضه‌ی منِ خوش‌خیالِ سیاه‌بخت همینجا جلوی چشمام بود. پس فؤاد راست می‌گفت کیان از سر کینه خامم کرده! باید خودم‌و نشون می‌دادم‌، باید از خودش می‌پرسیدم، باید عذرخواهی می‌کرد، از من نه، از مادرم... - خلاصه که سفارش نکنم مواظب خودت باش. دختره جوونه، خوشگله، خامت نکنه. خان عمو که برای خداحافظی شونه‌ی کیان رو فشار می‌داد، روی پله‌ی آخر بودم. - دست شما درد نکنه خان عمو! دستاش‌و توی جیبش انداخت و صاف‌تر وایستاد. نیم‌رخ ته‌ریش‌دارش‌ حتی توی تاریکی هم جذاب بود! - یعنی من‌ انقدر ذلیل و بدبخت شدم که خامِ دختری شم که مادرش صیغهٔ بابام بود؟ مادرم؟ مادر من؟ صیغهٔ پدر کیان؟ پدر مردی که تمام بچگی‌م بودم، دلیل زندگیم، امیدم، عِش… - دلی! تو اینجایی؟ بیا حاج خانوم دنبالته… در خونه که باز شد، سرم وحشت‌زده عقب‌جلو شد، کاسه از دستم افتاد و هزار تیکه شد، درست مثل قلبم… - دلی! تو… سر دو مرد عقب چرخید، کیان با تعجب نگاهم می‌کرد. - از کی اینجا بودی؟ صداش چرا می‌لرزید! مگه براش مهم بود از کی اینجام؟ - با تواَم! می‌گم از کی اینجا بودی تو؟! داد زد، بلند و با عصبانیت… پای مردونه‌ای که با تردید طرفم برداشته بود رو می‌دیدم، از پشت چشم‌های تارم که مدام پر و خالی می‌شد. - گولم زدی! اون جلو می‌اومد و من عقب می‌رفتم. سرم‌ با ناباوری می‌جنبید. - چی می‌گی! چه دروغی! - تو گولم زدی؟! - این دختر چی میگه، کیان؟! حتی سؤال خان عمو هم پاش‌و عقب نکشید. - نمی‌بخشمت کیان! این‌و گفتم و هق‌زنان دویدم. - وایستا دلی! وایستا لامصّب… می‌گم وایستا… نموندم، تندتر دویدم، چنگی به دستگیره‌ی آهنی در حیاط زدم. تا در باز شد...
Показать полностью ...
131
0
زنت ام اس داره، این بیماری به خاطر فکر و خیال زیاد و ضعف سیستم ایمنی ایجاد میشه، چیکار کردی با این دختر؟! شادمهر شوکه سر بلند کرد و به خواهرش نگاه کرد. -چی؟! شادی پوزخندی زد و با حرص نگاه به برادرش کرد. -دس خوش آقای دکتر. تو که خودت بهتر می‌دونی این بیماری قابل درمان نیست. چرا گذاشتی به اینجا بکشه که....باید کنترلش می‌کردی. شادمهر کفری از حرف هایی که اصلاً از آن سر در نمی اورد چنگی به موهایش زد و در صورت شادی براق شد. -چی میگی شادی؟ کی ام اس داره؟ زن من؟ سپیده!؟ -بله! آقای غافل! منم همین امروز فهمیدم. داشت از دوستش می‌پرسید ببینه بهزیستی یا کمیته امداد کمک میکنه واسه امپول؟ شادمهر تو این همه ثروت داری! زنت لنگِ پولِ آمپولشه؟ داشت می گفت دیروز خونه نبودید تشنج کرده.... گوش های شادمهر شروع به سوت کشیدن کرد و دیگر هیچس نشنید. با عجله دوتا یکی پله هارا باز کرد و درِ اتاق را با شدت باز کرد. سپیده ترسیده از جا پرید و قامت رعنای شادمهر را نگاه کرد. -سلام آقا! کی اومدید؟ چی شده!؟ شادمهر نفس زنان مقابل زن ایستاد. -چرا بهم نگفتی!؟ -چیو!؟ عصبی از طفره رفتنش گلدانِ روی میز را روی زمین کوبید و عربده کشید. -چرا بهم نگفتی ام اس داری؟ چرا نگفتی بیماریت انقدر پیشرفت کرده که تشنج می‌کنی؟ چرا نگفتی لنگ داروهاتی ها با وجودِ اینکه منِ بی غیرت شوهرتم میخوای از بهزیستی و کمیته امداد کمک بگیری!؟هااااا!؟ شانه‌های زن از ترس جمع شد، از کجا فهمید...نکند... -آقا...توروخدا آروم باش...کی...کی بهتون گفته. شادمهر عصبی به سمتش رفت و بازوهایش را گرفت و محکم تکان داد. -الان این مهمه؟ اینکه من از کجا فهمیدم؟ جواب منو بده سپیده، چند وقتِ قهمیدی و به منِ بی شرف نگفتی!؟ سپیده دیگر مقاوتی به برای نگه داشتنِِ اشک هایش نکرد. با گریه لب زد: -آقا توروخدا به خودتون فحش ندید. ارزششو نداره. عصبی در صورتش داد زد: -چی ارزش  نداره؟ اینکه زنم ام اس پیشرفته داره؟اینکه جونش در خطره!؟ اشک های دخترک بیشتر شدت گرفت. دست روی سینه‌ی شادمهر گذاشت و سعی کرد ارامش کند. اما این مرد ارام و قرار در کارش نبود. -چرا بهم نگفتی...چرا بهم نگفتی لعنتی...چرا داروهاتو، آمپولاتو به موقع مصرف نکردی که انقدر پیشرفته شه. به خاطر پول؟ انقدر منو کم دیدی سپیده؟ انقدر کم دیدیم که حاضر نشدی بهم بگی؟ -نگو اینجور آقا. شما مگه کم به من لطف کردید؟ بچه‌ی مُردمو خاک کردید، از شوهر معتادم طلاقمو گرفتید. اوردیتم تو این عمارت، بهترین غدا بهترین لباس....یه ادم مگه چقدر میتونه سربار باشه؟ من بمیرم شما هم یه نفس راحت از دستم بک.... و این سیلی محکم شادمهر بود که نطقش را برید و اجازه نداد ادامه دهد. چشم های مرد به اشک نشسته شده بود و در حالی که از خشم داشت منفجر می‌شد عربده زد. -ببند دهنتو....ببند دهنتو. کور بودی اون همه عشق منو ندیدی؟ ندیدی اگه نباشی، اگه از سر کار میام تو استقبالم نیای، با اون دستپختِ خوشمزه‌ت برام غذا درست نکنی من می خوام چیکار کنم؟ هان لعنتی؟ تو رحمت به من نیومد؟ حالا دیگر شادمهر هم بی محابا اشک می‌ریخت و خشمش را روی وسایل خالی می کرد. ترسیده بود، ترسیده بود از نبود این زنِ مظلوم و ارام که منبع ارامشش شده بود. اینه‌ی میز ارایش را که شکست دست خودش هم همزمان برید و سپیده گریان به سمتش دوید. -آقا...توروخدا، مرگ من..نکن اینکارو.... شادمهر همزمان با سپیده روی زمین اوار شد و شانه هایش از هق هق مردانه لرزید. سپیده به خواب هم نمی‌دید  این مرد انقدر گرفتارش شود و همین حالش را بد کرده بود. احساس گیجی داشت، یک حالت آشنا...نه! داشت تشنج می کرد. قبل از این فرصت کاری پیدا کند بندش شروع به لرزیدن کرد و با افتادنش روی زمین شادمهر  وحشت زده دست و پایش را بین پاهایش قفل کرد و همان طور که دستش را لای دندان های سپیده می گذاشت داد زد. -شادییی....زنگ بزن اورژانش...یا ابلفضل....   من شده دنیارو زیر و رو کنم
Показать полностью ...
ܦ߭❟ࡏަߊ‌‌‌ࡅ࣪ߺ🍺
 ••﷽•• وَإِن يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ  وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِين....☘ به قلم:نساء حسنوند خالق رمان های: آقای فرشته نوشیکا نقطه ویرگول فوگان
293
0
-تو شرکت خوب بلبل‌‌زبونی می‌کردی؟ چی شدی الان؟ زبونتو موش خورده؟ نیم نگاهی به در می‌اندازم تا راهی برای فرار پیدا کنم. -منو ببین، در قفله کلیدشم اینجاست، می‌تونی بیای برداری. به جیب پیراهنش که درست روی سینه‌اش است اشاره می‌کند و من لب می‌گزم. او قدم به قدم نزدیک می‌شود و من ناچار عقب می‌روم و به دنبال رفع و رجوع کردن هستم. -من بلبل زبونی نکردم، فقط گفتم شما به عنوان یک معاون باید حواستون به شرکت باشه که دور از چشمتون انبار رو خالی نکنند و دزدی رو بندازن گردن یه بی‌گناه، بد گفتم؟ لنگه ابرویش را بالا می‌اندازد و دست در جیب شلوارش فرو می‌برد و می‌گوید: -درست می‌گی، ولی به عنوان یه معاون دزد رو پیدا کردم یا نه؟ به دیوار حیاط رسیده‌ام. پشتم را به آن تکیه می‌دهم و لب می‌زنم: -پید... پیدا کردید. -تحویل پلیسش دادم یا نه؟ -دادید. -دارو دسته شو از شرکت اخراج کردم یا نه؟ نگاهی به اطراف می‌اندازم و به دنبال راهی برای در رفتن از زیر دست معین هستم و می‌دانم که پیدا نمی‌کنم. ای کاش پا در این خانه نمی‌گذاشتم. در پاسخ به سوالش لب می‌زنم: -کردید. نزدیکم می‌شود، خیلی نزدیک. سر خم می‌کند و با صدای بم لعنتی‌اش آرام می‌گوید: -می‌دونی که توانایی اینو دارم تو رو هم اخراج کنم که برام دور برنداری. چشم گرد می‌کنم و او با حظ وافری که مشخص است به احوالاتم خیره است. -منو اخراج کنید؟ فراموش کردید پدر من مدیر عامل اون شرکته؟ دستش را کنار سرم، به دیوار تکیه می‌دهد و محکم می‌گوید: -پدرت تا الان مخالف تصمیمات من بوده؟ بیشتر از هر کسی تو اون شرکت به کی اعتماد داره؟ می‌دانم نمی‌توانم حریف این مرد و قدرتش بشوم که از راه دیگری وارد می‌شوم. -شما دلتون میاد منو اخراج کنید؟ کی بهتر از من می‌تونه حساب کتاب اونجا رو به درستی انجام بده و آدم وظیفه شناسی باشه؟ لبخندی که می‌آید روی لبش خودنمایی کند را پنهان می‌کند و سر در صورتم خم می‌کند: -دفعه آخرت باشه پیش کارکنان کار منو زیر سوال می‌بری، شیر فهم شد؟ افکار شیطانی‌ام پیشنهاد می‌دهند که دست در جیب پیراهنش فرو ببرم و کلید را بردارم اما جرئتش را پیدا نمی‌کنم. -می‌ذارید برم؟ مادری منتظرمه، یهو می‌فهمه خونه شمام و برام بد میشه. تکه موی افتاده روی صورتم را آرام کنار می‌راند و پچ می‌زند: -آره می‌تونی، کلید رو از تو جیبم بردار و برو. با دهان نیمه باز نگاهش می‌کنم که شیطنت‌بار می‌گوید: -تنها راه رفتنت همینه. صدای مادری که از حیاط‌‌مان صدایم می‌زند به گوش می‌رسد، او بی خبر است که زیر دست این مرد و در حیاط خانه‌ش حبس شده‌ام. -توروخدا، الان می‌فهمه اینجام. با ابرو به جیب پیراهنش اشاره می‌کند و شانه بالا می‌اندازد. صدای مادری که بالا می‌گیرد، ناچار لب می‌گزم و طوری که دستم برخوردی با سینه‌اش نداشته باشد، دست داخل جیبش می‌برم که سریع‌السیر دستش را روی دستم می‌گذارد. می‌خواهم عقب بکشم که نمی‌گذارد و در حینی که سر خم می‌کند و لبانش را به گوشم می‌کشد می‌گوید: -این بار، قلبی که زیر دستت داره این جوری بی‌تابی می‌کنه اجازه رفتن صادر می‌کنه، ولی آخرین باره بدون مجازات ولت می‌کنه بری، یادت باشه. بوسه محکمش کنار گوشم می‌نشیند و کلید را به دستم می‌دهد، اما من با بوسه‌‌اش وا رفته‌تر از آنم که فرار کنم و او با لبخندی معنادار بازی‌اش می‌گیرد که... بی‌نفس‌درگرداب اثری دیگر از زهرا سادات رضوی👇👇
Показать полностью ...
142
0
وقتی بهوش امدم فهمیدم باردارم... در صورتی که من حتی اسمم رو هم یادم نبود... بغض کردم. من کی بودم و کجا باید می رفتم...؟! بی قرار و سرگردان بودم تا اینکه یک مرد... یک مرد خشن و ترسناک سر راهم قرار گرفت و من به عمارتش برد و اونجا مجبورم کرد کنیزش بشم ولی نگاهش وقتی بهم خیره می شد فرق داشت مخصوصا وقتی روی شکمم بود.... ❤️ - چطور نمی‌دونی بابای بچه ی تو شکمت کیه دخترم؟! چشم های حاج خانم از تعجب گشاد شده بود. حتما با خودش فکر می‌کرد دروغ می‌گم یا دختر خراب و هرزه‌ای هستم. دست و پام می‌لرزید، فکر می‌کردم بتونم اهالی این عمارت بزرگ رو یادم بیاد، اما اصلا حاج خانم باکمالاتی که رو به روم نشسته بود رو نمی شناختم. حتی اون ها هم منو نمی‌شناختن! حسابی گیج شده بودم. - اسمت چیه دخترم؟ آهی کشیدم. حتی اسمم رو هم یادم نبود و پرستار بهم گفت. انگار وقتی تصادف کردم، ساک کوچیکی بسته بودم و داشتم فرار می‌کردم اما چرا؟ کجا می‌خواستم برم؟ از کی فرار می‌کردم؟ - سایه. سایه حمیدی. سر تا پام رو برانداز می‌کرد، لباس درستی تنم نداشتم، شکمم با اینکه بهم گفته بودن سه ماهه حامله‌ام اما تقریبا بزرگ بود. هیچ وقت روزی که با این شکم برجسته بهوش اومدم رو یادم نمی‌رفت، نزدیک بود سکته بزنم. دوباره همه تن و بدنم لرزید و اشک توی چشم‌هام نشست. یعنی من همسر داشتم؟ یا بهم تجاوز شده بود؟ بغضم رو بلعیدم. قضیه بیمارستان و تصادفم و از دست دادن حافظه‌ام رو براش تعریف کردم که گفت: - اینجا عمارت بشیر خان هست. کی بهت آدرس این عمارت رو داده دخترم؟ پلیس چی بهت گفت؟ یک دفعه صدای عصبی‌ مردی بلند شد. - مگه اینجا طویله است مامان؟ که هرکس و ناکس رو توی خونه راه میدی! چطور حرف هاش رو باور میکنی؟ چطور می‌شه ندونه از کدوم گاوی حامله هست! ما تو این عمارت آبرو داریم! معلومه دختره خرابه، آوازه خَیّر بودن و مهربون تو رو شنیده اومده دله دزدی! هی بهت گفتم مادر من به هر غریبه ای کمک نکن! معلوم نیست به چند نفر داده که الان نمی‌دونه پدر بچه‌اش کیه! بغض سنگینی به گلوم چنگ زد. مردی چهار شونه با تی‌شرت سورمه ای رنگ چسبی وارد سالن شد، مثل اینکه حرف های ما رو شنیده بود. حتی این مرد هم برام غریبه بود. اما از حرف‌هاش دلم خون شد. چطور می‌شد من رو هیچکس نشناسه؟ خونه من کجا بود!؟ خانواده‌ام کی بودن؟ پلیس مشغول شناسایی هویت من بود اما تا الان جوابی نگرفته بودم. پس اون آقایی که زنگ زد و گفت بیام این عمارت کی بود؟ رمان بی‌نظیر و بزرگسال ماه و می👇✨ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
Показать полностью ...
130
0
روجا دختر ۱۹ ساله ی تخس و شیطون که خوره ی فیلم و سریاله مدام توی زمینای بابابزرگش، بزرگ چالاکی ها، آتیش میسوزونه. یکی از همین آتیشایی که به پا میکنه کل زندگشیو محاصره میکنه و سرِ یه کنجکاوی کردن با یه مرد مرموز درگیر میشه. مردی که راه افتاده و کل زمین های اطراف شهرشون رو میخره تا تجارت پدربزرگش رو زمین بزنه.. مردی که یه کینه و دشمنی عمیق با خانواده ی چالاکی ها داره و روجا رو وسیله ی انتقامش میکنه! شاهکار جدید اکرم حسین زاده، عروس بلگراد آغاز شد
208
2

sticker.webp

258
0
-مهتاب بپرس ببین بهزیستی یا کمیته امداد کمکی نمیکنه واسه پول آمپولام!؟ حالم خوب نیست. دیشبم تشنج کردم، شانس اوردم بلایی سرم نیومد.. صدای پوف کلافه‌س مهتاب از پشت گوشی آمد. -بابا تو شوهرت پولش از پارو بالا میزنه. واسه ۲ میلیون پول امپولت لنگ کمک بقیه ایه!؟ دخترک از شنیدنش بغض کرد. شوهر صوریش پی دختر و دختر بازی بود، البته که تا همینجا هم مردانگی را در حقش تمام کرده بود. -تو که وضع مارو بهتر میدونی مهتاب...می‌ترسم بهش بگم ام اس دارم طلاقم بده آواره شم. آخه کی حاضره یه زن پر خرج و دردسر رو نگه داره کم دردسر بودم براش؟! -بابا تو دیگه خیلی شلوغش کردی...به خدا شادمهر اینجوری ها هم نیست. تو بهش بگه اونوقت.... با صدای افتادن چیزی در نزدیکیش هول زده گوشی از دستش افتاد و پرگشت. با دیدن شادمهر که مات و مبهوت پشت سرش بود و خشکش زده بود حس کرد دنیا روی سرش خراب شد. -آ...آقا....چی شده؟! -چرا بهم نگفتی!؟ خودش را به آن راه زد. -چیو!؟ عصبی از طفره رفتنش گلدانِ روی میز را روی زمین کوبید و عربده کشید. -چرا بهم نگفتی ام اس داری؟ چرا نگفتی بیماریت انقدر پیشرفت کرده که تشنج می‌کنی؟ چرا نگفتی لنگ داروهاتی ها با وجودِ اینکه منِ بی غیرت شوهرتم میخوای از بهزیستی و کمیته امداد کمک بگیری!؟هااااا!؟ شانه‌های زن از ترس جمع شد، از کجا فهمید...نکند... -آقا...توروخدا آروم باش...من...من شادمهر عصبی به سمتش رفت و بازوهایش را گرفت و محکم تکان داد. -تو چی هان؟ فکر کردی انقدر اشغالم که به خاطر همچین چیزی ولت کنم. جواب منو بده سپیده، چند وقتِ قهمیدی و به منِ بی شرف نگفتی!؟ سپیده دیگر مقاوتی به برای نگه داشتنِِ اشک هایش نکرد. با گریه لب زد: -آقا توروخدا به خودتون فحش ندید. ارزششو نداره. عصبی در صورتش داد زد: -چی ارزش  نداره؟ اینکه زنم ام اس پیشرفته داره؟اینکه جونش در خطره!؟ اشک های دخترک بیشتر شدت گرفت. دست روی سینه‌ی شادمهر گذاشت و سعی کرد ارامش کند. اما این مرد ارام و قرار در کارش نبود. -چرا بهم نگفتی...چرا بهم نگفتی لعنتی...چرا داروهاتو، آمپولاتو به موقع مصرف نکردی که انقدر پیشرفته شه. به خاطر پول؟ انقدر منو کم دیدی سپیده؟ انقدر کم دیدیم که حاضر نشدی بهم بگی؟ -نگو اینجور آقا. شما مگه کم به من لطف کردید؟ بچه‌ی مُردمو خاک کردید، از شوهر معتادم طلاقمو گرفتید. اوردیتم تو این عمارت، بهترین غدا بهترین لباس....یه ادم مگه چقدر میتونه سربار باشه؟ من بمیرم شما هم یه نفس راحت از دستم بک.... و این سیلی محکم شادمهر بود که نطقش را برید و اجازه نداد ادامه دهد. چشم های مرد به اشک نشسته شده بود و در حالی که از خشم داشت منفجر می‌شد عربده زد. -ببند دهنتو....ببند دهنتو. کور بودی اون همه عشق منو ندیدی؟ ندیدی اگه نباشی، اگه از سر کار میام تو استقبالم نیای، با اون دستپختِ خوشمزه‌ت برام غذا درست نکنی من می خوام چیکار کنم؟ هان لعنتی؟ تو رحمت به من نیومد؟ منِ بی شرف کی رفتم دنبال دختر بازی که بار دومم باشه؟! حالا دیگر شادمهر هم بی محابا اشک می‌ریخت و خشمش را روی وسایل خالی می کرد. ترسیده بود، ترسیده بود از نبود این زنِ مظلوم و ارام که منبع ارامشش شده بود. اینه‌ی میز ارایش را که شکست دست خودش هم همزمان برید و سپیده گریان به سمتش دوید. -آقا...توروخدا، مرگ من..نکن اینکارو.... شادمهر همزمان با سپیده روی زمین اوار شد و شانه هایش از هق هق مردانه لرزید. سپیده به خواب هم نمی‌دید  این مرد انقدر گرفتارش شود و همین حالش را بد کرده بود. احساس گیجی داشت، یک حالت آشنا...نه! داشت تشنج می کرد. قبل از این فرصت کاری پیدا کند بندش شروع به لرزیدن کرد و با افتادنش روی زمین شادمهر  وحشت زده دست و پایش را بین پاهایش قفل کرد و همان طور که دستش را لای دندان های سپیده می گذاشت داد زد. -شادییی....زنگ بزن اورژانش...یا ابلفضل....
Показать полностью ...
نقطه ویرگول ؛
‌ ‌ شبیه نقطه ویرگولم؛ خواستار پایان، محکوم به ادامه...﷽ به قلم:نساء حسنوند خالق رمان های: آقای فرشته نوشیکا نقطه ویرگول فوگان ارتباط با نویسنده: http://Instagram.com/nessa_novel1
148
0
وقتی بهوش امدم فهمیدم باردارم... در صورتی که من حتی اسمم رو هم یادم نبود... بغض کردم. من کی بودم و کجا باید می رفتم...؟! بی قرار و سرگردان بودم تا اینکه یک مرد... یک مرد خشن و ترسناک سر راهم قرار گرفت و من به عمارتش برد و اونجا مجبورم کرد کنیزش بشم ولی نگاهش وقتی بهم خیره می شد فرق داشت مخصوصا وقتی روی شکمم بود.... ❤️ - چطور نمی‌دونی بابای بچه ی تو شکمت کیه دخترم؟! چشم های حاج خانم از تعجب گشاد شده بود. حتما با خودش فکر می‌کرد دروغ می‌گم یا دختر خراب و هرزه‌ای هستم. دست و پام می‌لرزید، فکر می‌کردم بتونم اهالی این عمارت بزرگ رو یادم بیاد، اما اصلا حاج خانم باکمالاتی که رو به روم نشسته بود رو نمی شناختم. حتی اون ها هم منو نمی‌شناختن! حسابی گیج شده بودم. - اسمت چیه دخترم؟ آهی کشیدم. حتی اسمم رو هم یادم نبود و پرستار بهم گفت. انگار وقتی تصادف کردم، ساک کوچیکی بسته بودم و داشتم فرار می‌کردم اما چرا؟ کجا می‌خواستم برم؟ از کی فرار می‌کردم؟ - سایه. سایه حمیدی. سر تا پام رو برانداز می‌کرد، لباس درستی تنم نداشتم، شکمم با اینکه بهم گفته بودن سه ماهه حامله‌ام اما تقریبا بزرگ بود. هیچ وقت روزی که با این شکم برجسته بهوش اومدم رو یادم نمی‌رفت، نزدیک بود سکته بزنم. دوباره همه تن و بدنم لرزید و اشک توی چشم‌هام نشست. یعنی من همسر داشتم؟ یا بهم تجاوز شده بود؟ بغضم رو بلعیدم. قضیه بیمارستان و تصادفم و از دست دادن حافظه‌ام رو براش تعریف کردم که گفت: - اینجا عمارت بشیر خان هست. کی بهت آدرس این عمارت رو داده دخترم؟ پلیس چی بهت گفت؟ یک دفعه صدای عصبی‌ مردی بلند شد. - مگه اینجا طویله است مامان؟ که هرکس و ناکس رو توی خونه راه میدی! چطور حرف هاش رو باور میکنی؟ چطور می‌شه ندونه از کدوم گاوی حامله هست! ما تو این عمارت آبرو داریم! معلومه دختره خرابه، آوازه خَیّر بودن و مهربون تو رو شنیده اومده دله دزدی! هی بهت گفتم مادر من به هر غریبه ای کمک نکن! معلوم نیست به چند نفر داده که الان نمی‌دونه پدر بچه‌اش کیه! بغض سنگینی به گلوم چنگ زد. مردی چهار شونه با تی‌شرت سورمه ای رنگ چسبی وارد سالن شد، مثل اینکه حرف های ما رو شنیده بود. حتی این مرد هم برام غریبه بود. اما از حرف‌هاش دلم خون شد. چطور می‌شد من رو هیچکس نشناسه؟ خونه من کجا بود!؟ خانواده‌ام کی بودن؟ پلیس مشغول شناسایی هویت من بود اما تا الان جوابی نگرفته بودم. پس اون آقایی که زنگ زد و گفت بیام این عمارت کی بود؟ رمان بی‌نظیر و بزرگسال ماه و می👇✨ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
Показать полностью ...
249
0
_ بازی جدیدته، فؤاد؟ دستی میان موهای شلوغش کشید. البته که صاف نمی‌شدند. _ بهت می‌گم بدو آق‌ماشالا داره محبوبه خانم رو ماچ می‌کنه. پا شو! از پشت میز بلند شدم. روزی که به مهد پیرپاتال‌ها آمدم فکرش را نمی‌کردم اینهمه دردسر داشته باشیم. _ کجا دیدیشون، فؤاد؟ الکی سر کارم نذاری. از پسرعموی بدجنسم بعید نبود. دریل داخل دستش می‌گفت هنوز تعمیر کابینت را تمام نکرده. _ به جون دل‌آرا راس می‌گم. بدو تا پیرزن حامله نشده، جونِ دلی بدبخت می‌شیم. جواب بچه‌هاشون رو کی می‌خواد بده. همانطور که تند قدم برمی‌داشتم‌ تا گند بالا آماده را جمع کنم غر زدم. _ صد بار بهت گفتم جونِ من‌و قسم نخور. فقط نیشش تا بناگوش باز شد. کاش یک نفر برایش از سن یائسگی حرف زده بود. _ خیلی بی‌حیایی، فواد! با ماچ کسی حامله نمی‌شه. کلافه‌اش کرده بودم. دکمهٔ بالای بلوزش را باز کرد. عضلات سنگی‌اش... چشم درویش کردم. _ دلی، روز اول گفتم مهد کودک پیرپاتالا فکر خوبی نیست. _ واقعا نمی‌شنوی چی میگم؟ _ اون چیزی که من دیدم، آق ماشالله همچین حرفه‌ای می‌بوسید... جای چانه زدن با پسرعموی شر و لات و منحرفم باید سراغ آقا ماشاالله می‌رفتم. از دفتر بیرون رفتم. پشت‌سرم راه افتاد. با دریل و هیکل درشتش‌... یک ثانیه ساکت شد و بعد انگار فکر بکری به سرش زده باشد گفت: _ شاید دَمش رو دیدم برام کلاس آموزشی بذاره. مردک بیشعور بی‌حیا؟ با خودکار داخل دستم بازویش را هدف گرفتم. _ این همه گفتم بیا کلاس یوگای من، حالا می‌خوای بری کلاس خاک‌برسری آ‌ق‌ماشالله؟ _ همه‌ش تقصیر این تمرین‌های یوگای توئه، آق‌ماشالا رو کار انداختی. اینکه تا دیروز با بقیه آبجی بود. از خجالت از چانه تا نوک گوش‌هایم آتش گرفت. _ خفه شو فؤاد! فقط خفه شو! با دور زدن ساختمان و دیدن منظرهٔ روبه‌رویم سرم گیج رفت.... صدای سوت آهنگین و «دمت گرم» گفتن فؤاد زیر گوشم....
Показать полностью ...
138
0
-تو شرکت خوب بلبل‌‌زبونی می‌کردی؟ چی شدی الان؟ زبونتو موش خورده؟ نیم نگاهی به در می‌اندازم تا راهی برای فرار پیدا کنم. -منو ببین، در قفله کلیدشم اینجاست، می‌تونی بیای برداری. به جیب پیراهنش که درست روی سینه‌اش است اشاره می‌کند و من لب می‌گزم. او قدم به قدم نزدیک می‌شود و من ناچار عقب می‌روم و به دنبال رفع و رجوع کردن هستم. -من بلبل زبونی نکردم، فقط گفتم شما به عنوان یک معاون باید حواستون به شرکت باشه که دور از چشمتون انبار رو خالی نکنند و دزدی رو بندازن گردن یه بی‌گناه، بد گفتم؟ لنگه ابرویش را بالا می‌اندازد و دست در جیب شلوارش فرو می‌برد و می‌گوید: -درست می‌گی، ولی به عنوان یه معاون دزد رو پیدا کردم یا نه؟ به دیوار حیاط رسیده‌ام. پشتم را به آن تکیه می‌دهم و لب می‌زنم: -پید... پیدا کردید. -تحویل پلیسش دادم یا نه؟ -دادید. -دارو دسته شو از شرکت اخراج کردم یا نه؟ نگاهی به اطراف می‌اندازم و به دنبال راهی برای در رفتن از زیر دست معین هستم و می‌دانم که پیدا نمی‌کنم. ای کاش پا در این خانه نمی‌گذاشتم. در پاسخ به سوالش لب می‌زنم: -کردید. نزدیکم می‌شود، خیلی نزدیک. سر خم می‌کند و با صدای بم لعنتی‌اش آرام می‌گوید: -می‌دونی که توانایی اینو دارم تو رو هم اخراج کنم که برام دور برنداری. چشم گرد می‌کنم و او با حظ وافری که مشخص است به احوالاتم خیره است. -منو اخراج کنید؟ فراموش کردید پدر من مدیر عامل اون شرکته؟ دستش را کنار سرم، به دیوار تکیه می‌دهد و محکم می‌گوید: -پدرت تا الان مخالف تصمیمات من بوده؟ بیشتر از هر کسی تو اون شرکت به کی اعتماد داره؟ می‌دانم نمی‌توانم حریف این مرد و قدرتش بشوم که از راه دیگری وارد می‌شوم. -شما دلتون میاد منو اخراج کنید؟ کی بهتر از من می‌تونه حساب کتاب اونجا رو به درستی انجام بده و آدم وظیفه شناسی باشه؟ لبخندی که می‌آید روی لبش خودنمایی کند را پنهان می‌کند و سر در صورتم خم می‌کند: -دفعه آخرت باشه پیش کارکنان کار منو زیر سوال می‌بری، شیر فهم شد؟ افکار شیطانی‌ام پیشنهاد می‌دهند که دست در جیب پیراهنش فرو ببرم و کلید را بردارم اما جرئتش را پیدا نمی‌کنم. -می‌ذارید برم؟ مادری منتظرمه، یهو می‌فهمه خونه شمام و برام بد میشه. تکه موی افتاده روی صورتم را آرام کنار می‌راند و پچ می‌زند: -آره می‌تونی، کلید رو از تو جیبم بردار و برو. با دهان نیمه باز نگاهش می‌کنم که شیطنت‌بار می‌گوید: -تنها راه رفتنت همینه. صدای مادری که از حیاط‌‌مان صدایم می‌زند به گوش می‌رسد، او بی خبر است که زیر دست این مرد و در حیاط خانه‌ش حبس شده‌ام. -توروخدا، الان می‌فهمه اینجام. با ابرو به جیب پیراهنش اشاره می‌کند و شانه بالا می‌اندازد. صدای مادری که بالا می‌گیرد، ناچار لب می‌گزم و طوری که دستم برخوردی با سینه‌اش نداشته باشد، دست داخل جیبش می‌برم که سریع‌السیر دستش را روی دستم می‌گذارد. می‌خواهم عقب بکشم که نمی‌گذارد و در حینی که سر خم می‌کند و لبانش را به گوشم می‌کشد می‌گوید: -این بار، قلبی که زیر دستت داره این جوری بی‌تابی می‌کنه اجازه رفتن صادر می‌کنه، ولی آخرین باره بدون مجازات ولت می‌کنه بری، یادت باشه. بوسه محکمش کنار گوشم می‌نشیند و کلید را به دستم می‌دهد، اما من با بوسه‌‌اش وا رفته‌تر از آنم که فرار کنم و او با لبخندی معنادار بازی‌اش می‌گیرد که... بی‌نفس‌درگرداب اثری دیگر از زهرا سادات رضوی👇👇
Показать полностью ...
141
0
خواننده‌های عزیز لینک کانال مرضیه نعمتی از دسترس خارج شده و ایشون یه کانال جدید برای رمان جدیدشون تشکیل دادن. خواننده‌هایی که پی‌گیر داستان‌هاشون هستند به لینک زیر مراجعه کنند.
586
0

sticker.webp

814
1
نگاهی به دیس شیرینی نارگیلی می‌اندازم و کلافه زنگ در را می‌فشارم. اگر اصرار مادری نمی‌بود، به هیچ‌وجه نزدیک این خانه، مخصوصا صاحبش نمی‌شدم. صدای قدم‌های مردانه باعث می‌شود که پشیمان شده و به خانه‌مان برگردم... اما قبل از اینکه حرکتی بکنم در باز می‌شود و معین در چهارچوب در قرار می‌گیرد. دست به سینه می‌شود و با لبخندی که سعی دارد بروز ندهد می‌گوید: -اگه فکر می‌کردم دعوای امروز باعث میشه با دیس شیرینی نارگیلی، اونم از اون شیرینی‌هایی که منو معتاد بهشون کردی بیای به دیدنم، زودتر این دعوا رو راه می‌نداختم. اخم‌هایم به شدت در هم فرو فرو می‌روند و بدون اینکه نگاهش کنم از همان فاصله دیس را به سویش می‌گیرم و می‌گویم: - من این شیرینی‌ها رو درست نکردم، اگه اصرار مادری و پا دردش نمی‌بود به هیچ وجه خودم نمی‌اومدم و زنگ در این خونه رو نمی‌زدم، این شیرینی‌ها مخصوص گوهر خانمه، مثل اینکه دیروز سفارسشو به مادری داده بودند. بدون اینکه دیس را بگیرد با همان لبخند لعنتی‌اش از خانه بیرون می‌آید و نزدیکم می‌ایستد و سر به سویم خم می‌کند: -حالا چرا نگام نمی‌کنی؟ ناراحتی ازم؟ نگاهم به کفش‌هایش است و لباس ست ورزشی که به تن کرده است. -میشه لطفاً اینو بگیرید؟ من باید برم. -نچ نمیشه. نگفتی ناراحتی ازم؟ مستأصل پا به پا می‌شوم که یک دانه شیرینی بر می‌دارد و در حین خوردنش می‌گوید: -ناراحتی که نگام نمی‌کنی، هر چند بهت حق نمیدم... حرصم می‌گیرد و خیره در چشمان شیطنت بارش می‌گویم: -معلومه حق نمی‌دید، جز خودتون کس دیگه‌ای رو هم می‌بینید؟ هر طور دلتون می‌خواد پیش بقیه با من حرف می‌زنید و سنگ رو یخم می‌کنید، تنها هم که می‌شیم طلبکار و حق به جانبید و حتی یه معذرت خواهی هم نمی‌کنید. همان لبخند لعنتی‌اش وسعت یافته و خیره نگاهم می‌کند که باعث می‌شود دیس را به سینه‌اش بزنم و رو برگردانم. همزمان که دیس را می‌گیرد، بازویم را هم سریع می‌گیرد و مقابلم می‌ایستد. -برای چیزی که حق گفتم معذرت خواهی نمی‌کنم خانم. بازویم را به شدت از دستش بیرون می‌کشم: -آره خب، من اصلا در سطح شما نیستم که ازم معذرت خواهی کنید. به قول خودتون من یه دختر امُل بی دست پام که با بند بازی و‌‌ پارتی بازی پدرم، حسابدار اون شرکت شدم. نفس به نفسم می‌ایستد و با لحن دیوانه کننده‌ مردانه‌اش پچ می‌زند: -قربون گِله کردنات بشم خب؟ نفس کم می‌آورم و عصبانیتم به آنی فروکش می‌کند. نرم شدنم را می‌بیند که ادامه می‌دهد: -آدم معذرت خواهی کردن نیستم ولی بلدم از دلت در بیارم... می‌خواهم فاصله بگیرم که اجازه نمی‌دهد: -صبر کن ببینم کجا؟ -من... من باید برم. ممکنه کسی ما رو ببینه وجه خوبی نداره... شبتون بخیر. باز شدن در همسایه باعث می‌شود معین در یک حرکت مرا به داخل حیاط‌شان بکشاند و در حینی که به دیوار تکیه‌ام می‌دهد در را ببندد. نفس حبس شده‌ام را آزاد می‌کنم و او در تاریکی روشنی حیاط سر به سویم خم می‌کند. -اگه کشیدمت تو حیاط فقط به خاطر ترس تو بود وگرنه من ابایی ندارم از اینکه تو رو تو بغل من ببینند. رنگم پریده و نفسم با گفتن بغل در سینه حبس می‌شود اما به سختی پاسخش را می‌دهم: -نه نباید ببینند، آخه من در سطح شما نیستم و شما موقعیت‌های خوبتون رو از دست می‌دید. با اجازه. دست روی در می‌گذارد و در واقع در حجم تنش گم می‌شوم و او در حینی که سر خم می‌کند و بوسه‌ای آرام روی شانه‌ام می‌نشاند، پچ می‌زند: -تازه پیدات کردم خانم مهندس، کجا بذارم بری وقتی اول و آخرش جات تو بغل خودمه؟ بی‌نفس در گرداب اثری جدید از زهرا سادات رضوی👇👇👇
Показать полностью ...
283
0
وقتی بهوش امدم فهمیدم باردارم... در صورتی که من حتی اسمم رو هم یادم نبود... بغض کردم. من کی بودم و کجا باید می رفتم...؟! بی قرار و سرگردان بودم تا اینکه یک مرد... یک مرد خشن و ترسناک سر راهم قرار گرفت و من به عمارتش برد و اونجا مجبورم کرد کنیزش بشم ولی نگاهش وقتی بهم خیره می شد فرق داشت مخصوصا وقتی روی شکمم بود.... ❤️ - چطور نمی‌دونی بابای بچه ی تو شکمت کیه دخترم؟! چشم های حاج خانم از تعجب گشاد شده بود. حتما با خودش فکر می‌کرد دروغ می‌گم یا دختر خراب و هرزه‌ای هستم. دست و پام می‌لرزید، فکر می‌کردم بتونم اهالی این عمارت بزرگ رو یادم بیاد، اما اصلا حاج خانم باکمالاتی که رو به روم نشسته بود رو نمی شناختم. حتی اون ها هم منو نمی‌شناختن! حسابی گیج شده بودم. - اسمت چیه دخترم؟ آهی کشیدم. حتی اسمم رو هم یادم نبود و پرستار بهم گفت. انگار وقتی تصادف کردم، ساک کوچیکی بسته بودم و داشتم فرار می‌کردم اما چرا؟ کجا می‌خواستم برم؟ از کی فرار می‌کردم؟ - سایه. سایه حمیدی. سر تا پام رو برانداز می‌کرد، لباس درستی تنم نداشتم، شکمم با اینکه بهم گفته بودن سه ماهه حامله‌ام اما تقریبا بزرگ بود. هیچ وقت روزی که با این شکم برجسته بهوش اومدم رو یادم نمی‌رفت، نزدیک بود سکته بزنم. دوباره همه تن و بدنم لرزید و اشک توی چشم‌هام نشست. یعنی من همسر داشتم؟ یا بهم تجاوز شده بود؟ بغضم رو بلعیدم. قضیه بیمارستان و تصادفم و از دست دادن حافظه‌ام رو براش تعریف کردم که گفت: - اینجا عمارت بشیر خان هست. کی بهت آدرس این عمارت رو داده دخترم؟ پلیس چی بهت گفت؟ یک دفعه صدای عصبی‌ مردی بلند شد. - مگه اینجا طویله است مامان؟ که هرکس و ناکس رو توی خونه راه میدی! چطور حرف هاش رو باور میکنی؟ چطور می‌شه ندونه از کدوم گاوی حامله هست! ما تو این عمارت آبرو داریم! معلومه دختره خرابه، آوازه خَیّر بودن و مهربون تو رو شنیده اومده دله دزدی! هی بهت گفتم مادر من به هر غریبه ای کمک نکن! معلوم نیست به چند نفر داده که الان نمی‌دونه پدر بچه‌اش کیه! بغض سنگینی به گلوم چنگ زد. مردی چهار شونه با تی‌شرت سورمه ای رنگ چسبی وارد سالن شد، مثل اینکه حرف های ما رو شنیده بود. حتی این مرد هم برام غریبه بود. اما از حرف‌هاش دلم خون شد. چطور می‌شد من رو هیچکس نشناسه؟ خونه من کجا بود!؟ خانواده‌ام کی بودن؟ پلیس مشغول شناسایی هویت من بود اما تا الان جوابی نگرفته بودم. پس اون آقایی که زنگ زد و گفت بیام این عمارت کی بود؟ رمان بی‌نظیر و بزرگسال ماه و می👇✨ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
Показать полностью ...
496
0
– نذاری دختر پوراندخت آویزونت بشه. صدای صحبت دو مرد پام‌و بالای پلّه سست کرد. به جاش گوشم تیز و قلبم تند شد! – کی؟ دل‌آرا رو می‌گین؟ کیان‌مهر بود و عموش. پشت به من داخل حیاط وایستاده بودند. – مگه اون زنیکه‌ی نمک‌نشناس دختر دیگه‌ای هم داره؟ مادرم‌و زنیکه صدا کرد؟! – نه خان عمو! کجا بود اون کیانی که وقتی کسی به من، تو می‌گفت دهنش رو پر از خون می‌کرد! - بهتر! همون یکی‌ام زیادیه! نسل مفسد هر چقدر کمتر باشه جامعه سالم‌تر می‌مونه. مفسد! کاسه‌ی حلوا نذری‌ توی دستم به لرزه افتاد. مشکل مادرم بود یا من؟ – تا به گوشم رسوندن دوروبر دختره می‌پلکی، دلم آشوب شد، پا شدم اومدم اینجا از خودت بپرسم. - نه خان‌ عمو! اشتباه به عرضتون رسوندن! دوباره کیان‌مهر! ایندفعه بلند خندید. قاه‌قاه… شبیه به صدای خندونش وقتی در گوشم با عشق می‌گفت: «آخ دلی، دلی… دلیِ من… چجوری دل بردی از من… که وقتی نیستی نفس ندارم من». - می‌گن با این پسرعموش فؤاد می‌ره سر کار. می‌گن؟ خودم بهش گفتم، همین دیشب. - همون لات آس‌وپاس به دردِ دامادیِ پوران و دخترش می‌خوره! پیرمرد پوفی کشید. - پا جای پای مادرش پوران گذاشته! آخه زن رو چه به کابینت‌سازی! سرم حسی نداشت پر از وزوز گذشته و حال بود. به دیوار تکیه زدم بلکه سنگینیش کم شه، بدتر شد، صدای ناله‌ی قلب بی‌چاره‌م از لای آجرهای خالی می‌گذشت و توی سرم نبض می‌زد. - اگه دختر پوراندخته، حتماً پشت این قصه‌م یه نقشه‌ای داره. - بی‌عّفتایِ خدانشناس! خیال کردن دوباره می‌تونن اسم و رسم سپهسالارها رو عَلَم دست محل کنن. مگه از روی نعش من رد شن... - دور از جونت خان عمو! صدای روضه از داخل خانه می‌اومد، مدّاح با سوز می‌خوند و زن‌ها سینه می‌زدن امّا روضه‌ی منِ خوش‌خیالِ سیاه‌بخت همینجا جلوی چشمام بود. پس فؤاد راست می‌گفت کیان از سر کینه خامم کرده! باید خودم‌و نشون می‌دادم‌، باید از خودش می‌پرسیدم، باید عذرخواهی می‌کرد، از من نه، از مادرم... - خلاصه که سفارش نکنم مواظب خودت باش. دختره جوونه، خوشگله، خامت نکنه. خان عمو که برای خداحافظی شونه‌ی کیان رو فشار می‌داد، روی پله‌ی آخر بودم. - دست شما درد نکنه خان عمو! دستاش‌و توی جیبش انداخت و صاف‌تر وایستاد. نیم‌رخ ته‌ریش‌دارش‌ حتی توی تاریکی هم جذاب بود! - یعنی من‌ انقدر ذلیل و بدبخت شدم که خامِ دختری شم که مادرش صیغهٔ بابام بود؟ مادرم؟ مادر من؟ صیغهٔ پدر کیان؟ پدر مردی که تمام بچگی‌م بودم، دلیل زندگیم، امیدم، عِش… - دلی! تو اینجایی؟ بیا حاج خانوم دنبالته… در خونه که باز شد، سرم وحشت‌زده عقب‌جلو شد، کاسه از دستم افتاد و هزار تیکه شد، درست مثل قلبم… - دلی! تو… سر دو مرد عقب چرخید، کیان با تعجب نگاهم می‌کرد. - از کی اینجا بودی؟ صداش چرا می‌لرزید! مگه براش مهم بود از کی اینجام؟ - با تواَم! می‌گم از کی اینجا بودی تو؟! داد زد، بلند و با عصبانیت… پای مردونه‌ای که با تردید طرفم برداشته بود رو می‌دیدم، از پشت چشم‌های تارم که مدام پر و خالی می‌شد. - گولم زدی! اون جلو می‌اومد و من عقب می‌رفتم. سرم‌ با ناباوری می‌جنبید. - چی می‌گی! چه دروغی! - تو گولم زدی؟! - این دختر چی میگه، کیان؟! حتی سؤال خان عمو هم پاش‌و عقب نکشید. - نمی‌بخشمت کیان! این‌و گفتم و هق‌زنان دویدم. - وایستا دلی! وایستا لامصّب… می‌گم وایستا… نموندم، تندتر دویدم، چنگی به دستگیره‌ی آهنی در حیاط زدم. تا در باز شد...
Показать полностью ...
212
0
-مهتاب بپرس ببین بهزیستی یا کمیته امداد کمکی نمیکنه واسه پول آمپولام!؟ حالم خوب نیست. دیشبم تشنج کردم، شانس اوردم بلایی سرم نیومد.. صدای پوف کلافه‌س مهتاب از پشت گوشی آمد. -بابا تو شوهرت پولش از پارو بالا میزنه. واسه ۲ میلیون پول امپولت لنگ کمک بقیه ایه!؟ دخترک از شنیدنش بغض کرد. شوهر صوریش پی دختر و دختر بازی بود، البته که تا همینجا هم مردانگی را در حقش تمام کرده بود. -تو که وضع مارو بهتر میدونی مهتاب...می‌ترسم بهش بگم ام اس دارم طلاقم بده آواره شم. آخه کی حاضره یه زن پر خرج و دردسر رو نگه داره کم دردسر بودم براش؟! -بابا تو دیگه خیلی شلوغش کردی...به خدا شادمهر اینجوری ها هم نیست. تو بهش بگه اونوقت.... با صدای افتادن چیزی در نزدیکیش هول زده گوشی از دستش افتاد و پرگشت. با دیدن شادمهر که مات و مبهوت پشت سرش بود و خشکش زده بود حس کرد دنیا روی سرش خراب شد. -آ...آقا....چی شده؟! -چرا بهم نگفتی!؟ خودش را به آن راه زد. -چیو!؟ عصبی از طفره رفتنش گلدانِ روی میز را روی زمین کوبید و عربده کشید. -چرا بهم نگفتی ام اس داری؟ چرا نگفتی بیماریت انقدر پیشرفت کرده که تشنج می‌کنی؟ چرا نگفتی لنگ داروهاتی ها با وجودِ اینکه منِ بی غیرت شوهرتم میخوای از بهزیستی و کمیته امداد کمک بگیری!؟هااااا!؟ شانه‌های زن از ترس جمع شد، از کجا فهمید...نکند... -آقا...توروخدا آروم باش...من...من شادمهر عصبی به سمتش رفت و بازوهایش را گرفت و محکم تکان داد. -تو چی هان؟ فکر کردی انقدر اشغالم که به خاطر همچین چیزی ولت کنم. جواب منو بده سپیده، چند وقتِ قهمیدی و به منِ بی شرف نگفتی!؟ سپیده دیگر مقاوتی به برای نگه داشتنِِ اشک هایش نکرد. با گریه لب زد: -آقا توروخدا به خودتون فحش ندید. ارزششو نداره. عصبی در صورتش داد زد: -چی ارزش  نداره؟ اینکه زنم ام اس پیشرفته داره؟اینکه جونش در خطره!؟ اشک های دخترک بیشتر شدت گرفت. دست روی سینه‌ی شادمهر گذاشت و سعی کرد ارامش کند. اما این مرد ارام و قرار در کارش نبود. -چرا بهم نگفتی...چرا بهم نگفتی لعنتی...چرا داروهاتو، آمپولاتو به موقع مصرف نکردی که انقدر پیشرفته شه. به خاطر پول؟ انقدر منو کم دیدی سپیده؟ انقدر کم دیدیم که حاضر نشدی بهم بگی؟ -نگو اینجور آقا. شما مگه کم به من لطف کردید؟ بچه‌ی مُردمو خاک کردید، از شوهر معتادم طلاقمو گرفتید. اوردیتم تو این عمارت، بهترین غدا بهترین لباس....یه ادم مگه چقدر میتونه سربار باشه؟ من بمیرم شما هم یه نفس راحت از دستم بک.... و این سیلی محکم شادمهر بود که نطقش را برید و اجازه نداد ادامه دهد. چشم های مرد به اشک نشسته شده بود و در حالی که از خشم داشت منفجر می‌شد عربده زد. -ببند دهنتو....ببند دهنتو. کور بودی اون همه عشق منو ندیدی؟ ندیدی اگه نباشی، اگه از سر کار میام تو استقبالم نیای، با اون دستپختِ خوشمزه‌ت برام غذا درست نکنی من می خوام چیکار کنم؟ هان لعنتی؟ تو رحمت به من نیومد؟ منِ بی شرف کی رفتم دنبال دختر بازی که بار دومم باشه؟! حالا دیگر شادمهر هم بی محابا اشک می‌ریخت و خشمش را روی وسایل خالی می کرد. ترسیده بود، ترسیده بود از نبود این زنِ مظلوم و ارام که منبع ارامشش شده بود. اینه‌ی میز ارایش را که شکست دست خودش هم همزمان برید و سپیده گریان به سمتش دوید. -آقا...توروخدا، مرگ من..نکن اینکارو.... شادمهر همزمان با سپیده روی زمین اوار شد و شانه هایش از هق هق مردانه لرزید. سپیده به خواب هم نمی‌دید  این مرد انقدر گرفتارش شود و همین حالش را بد کرده بود. احساس گیجی داشت، یک حالت آشنا...نه! داشت تشنج می کرد. قبل از این فرصت کاری پیدا کند بندش شروع به لرزیدن کرد و با افتادنش روی زمین شادمهر  وحشت زده دست و پایش را بین پاهایش قفل کرد و همان طور که دستش را لای دندان های سپیده می گذاشت داد زد. -شادییی....زنگ بزن اورژانش...یا ابلفضل....
Показать полностью ...
نقطه ویرگول ؛
‌ ‌ شبیه نقطه ویرگولم؛ خواستار پایان، محکوم به ادامه...﷽ به قلم:نساء حسنوند خالق رمان های: آقای فرشته نوشیکا نقطه ویرگول فوگان ارتباط با نویسنده: http://Instagram.com/nessa_novel1
457
0
#ریسک پوزخندی زد. - پس به امید خدا از دفعه‌ی بعد برای خودت همراه دیگه‌ای انتخاب می‌کنی، آره؟ صدای خنده‌ی دیانا بلند شد. - نه‌خیر، به خودت از این قولا نده. ما همرامون رو هرگز پس نمی‌دیم. خواست جوابی بدهد که با ویبره‌ی موبایل در جیبش، حرفش را قطع کرد و موبایل را برداشت و با دیدن اسم ساسان متعجب چشم تنگ کرد. زنگ‌زدنش آن هم وقتی که کنار دیانا بود، خیلی حرفه‌ای نبود و احتمالا مسئله‌ی مهمی موجبش شده بود. کمی کنار کشید و جواب موبایل را با؛ «بله بفرمایید.» داد. ساسان سریع گفت: - یه چشم بگردون ببین باریش یا خبرنگاره رو می‌بینی؟ نگاهش را سمتی که آنها از اول مهمانی بودند، کشید و زمزمه کرد: - نه، چطور؟ لحن ساسان حسابی نگران بود. - ارتباط صوتی‌مون با خبرنگاره یه هویی قطع شد. چشم تنگ کرد و با نگاه به دیانا که فاصله‌ی کمی با او داشت، لحنش را عادی نگه داشت. - می‌تونی بیشتر توضیح بدی؟ ساسان پر از استرس، بازوی پرستو را که می‌خواست از ماشین پیاده شود، فشرد و گفت: - ارتباط صوتی داشتیم. همه چی مرتب بود، طرف بدجوری مست بود ظاهرا. رفتند بالا، اتاق پنج فکر کنم. از وقتی وارد اتاق شدند، ارتباط‌مون قطع شد. حدود شش، هفت دقیقه‌ای می‌شه. رو به دیانا که دستی برایش تکان می‌داد که چی شده، تبسم سنگینی کرد و با سرازیر شدن ناگهانی اضطراب بر دلش گفت: - اونی که قرار بود بیاد... ساسان سریع گفت: - نرسیده هنوز. اون تو هستن، خارج نشدن، پرستو داره خودش رو می‌کشه بیاد تو و من نمی‌دارم. می‌تونی... با گفتن: - رو خط بمون و اتفاق جدیدی افتاد، بگو. مینی‌ایرپاد را در گوشش گذاشت و موبایل را بدون خاموش کردن در جیبش قرار داد. از تکرار اتفاقی که برای باران رخ داده بود به شدت می‌ترسید. الان دیگر بهتر می‌دانست، چقدر راحت در یک چشم به هم زدن و جلوی چشم همه می‌توانند یکی را حذف کنند. دیانا که نزدیکش شده بود، کمی صدایش را بالا برد تا با وجود صدای بلند به گوش آراد برسد. - طوری که نشده؟ کی بود این وقت شب تماس گرفته بود؟ سر بالا انداخت و معمولی گفت: - نه طوری نیست، یکی از رفقا بود. . دیانا صدا واقعا داره اذیتم می‌کنه، موافقی برگردیم؟ رمان ریسک تو خصوصی بالای 860 پست داره. قیمتش شده 42 هزار ولی فعلا با واریز 40 هزار تومن به شماره کارت زیر می تونید عضو خصوصی ریسک بشید 5894631139680680 به نام اکرم حسین‌ زاده فیش رو به آیدی ذیل ارسال کنید.
Показать полностью ...
1 851
6
زن صیغه ایش بودم. قرار نبود عاشقش بشم ؛ قرار نبود برم خونه‌اش. من فقط قرار بود یه سرپوش روی کثافت کاریاش باشم اما…اما عاشقش شدم. مهمون تختش شدم. نمی دونست دختری با آرزوهای زیادم و من به تنم بابت این عشق چوب حراج زدم. وقتی خواستم خبر بارداریمو، بهش بدم ، تو بغل یه زن دیگه پیداش کردم. از خونش رفتم ؛ بدون هیچ رد و نشونی ؛ رفتم و سه سال تنهایی بچمو بزرگ کردم. اما اون مارو پیدا کرد ؛خشمگین و لبریز انتقام ما رو پیدا کرد.
527
0
زن صیغه ایش بودم. قرار نبود عاشقش بشم ؛ قرار نبود برم خونه‌اش. من فقط قرار بود یه سرپوش روی کثافت کاریاش باشم اما…اما عاشقش شدم. مهمون تختش شدم. نمی دونست دختری با آرزوهای زیادم و من به تنم بابت این عشق چوب حراج زدم. وقتی خواستم خبر بارداریمو، بهش بدم ، تو بغل یه زن دیگه پیداش کردم. از خونش رفتم ؛ بدون هیچ رد و نشونی ؛ رفتم و سه سال تنهایی بچمو بزرگ کردم. اما اون مارو پیدا کرد ؛خشمگین و لبریز انتقام ما رو پیدا کرد.
1 122
2
پسره حافظه‌شو از دست داده. هر از گاهی یک چیزایی یادش می‌آد اما زنی که کنارشه با اونی که یادش می‌آد یکی نیست نگاهش چسبید به موهای طلایی رنگ و کوتاه همسرش، موهای زن روی تخت سیاه و بلند بودند. پرسید: - قبلا موهات بلنده بوده؟ زن سردرگم خندید: - نه سال‌هاست کوتاهش می‌کنم چی شده گیر دادی به موهای من؟ محمد‌ به جای جواب از جا برخاست. محسن در حیاط نشسته بود. کنارش ایستاد و پرسید: محسن یک سوال؟ من قبل از اون حادثه و کما چطور ادمی بودم؟ به زنم وفادار بودم یا نه. محسن مردد نگاهش کرد: تو همیشه آدم خوبی بودی دادش. محمد به آسمان خیره شد: - نمی‌دونم ماجرا چیه ولی توی اتاق، روی تخت، هر جا رو نگاه می‌کنم یک دختر دیگه رو کنارم می‌بینم. یک دحتری که موهاش بلند و سیاهه، ریز جثه‌س. صورتش ولی مشخص نیست. اما مطمئنم این زنی که الان کنارمه نیست. نگرانم محسن نکنه وقتی این نبوده من کس دیگه‌ای رو می‌آوردم خونه.
Показать полностью ...
349
0

sticker.webp

1 057
0
#پارت۱ با صدای محکم کوبیده شدن در زیرزمین، دستانم را محکم‌تر دور پاهایم حلقه می‌کنم. باد از گوشه‌ی شکسته‌ی زیرزمین وارد آن می‌شود و صدایش در گوشم می‌پیچید. سردم شده است. زیرزمین تاریک و نمور خانه، شاید چند درجه‌ای هم سردتر از بیرون است. شهرام هنوز دارد شاخ و شانه می‌کشد و دم از آبروی در خطرش می‌زند. نیشخند با صدایم را با فشار کف دستم خفه می‌کنم. هق زدنم هم دست خودم نیست. کم آورده‌ام. یک هفته است که هرروز و هر ساعتم پر از تحقیر و تهدید است. درست از همان لحظه‌ای که پدر دست روی قلب بیمارش گذاشت و با شهریار راهی بیمارستان شد. - ولم کن داداش، بذار برم حسابش رو برسم. این بی‌آبرو زبون خوش حالیش نمی‌شه! این بار سر به دیوار تکیه می‌زنم و به صدای نیشخندم اجازه‌ی خودنمایی می‌دهم. شهروز زیادی دور برداشته است. لحظه‌ای از فکرم می‌گذرد اگر همان لحظه در باز شود و پدر و شهریار وارد شوند، شهرام و شهروز چه عکس‌العملی نشان خواهند داد؟! این بهترین اتفاقی است که می‌تواند بیفتد. - بیاین تو دیگه، آبرو واسمون نذاشتین. این بچه‌ها هم گشنه‌شونه. سر بالا می‌گیرم و چشم می‌چرخانم. اشک‌هایم بی آنکه پلک بزنم، روی گونه‌هایم راه می‌گیرند. دردهایم که یکی و دوتا نیست. اینکه مادرم، درست از لحظه‌ای که نتیجه‌ی سونوگرافی را شنیده و فهمیده بود جنین درون رحمش دختر است، مرا نمی‌خواست و اگر حواس جمع پدرم نبود، مطمئنا حالا حنانه‌ای هم وجود نداشت، کم آزاردهنده نیست. حنانه‌ای نبود تا ننگ دختر بودن برای مادرش به ارمغان بیاورد. نبود که برادرانش برایش شاخه و شانه بکشند و آزارش دهند. آه عمیقی می‌کشم. اگر عشق پدر و دوست داشتن‌های نصفه و نیمه‌ی شهریار نبود، تا این روز دوام نمی‌آوردم. شهرام بدش نمی‌آمد مرا تا لب باغچه ببرد و سرم را گوش تا گوش ببرد. آخر دختری که همان شب عقد سیاه پوش همسرش شود، زنده ماندن ندارد! - پاشو بیا بیرون. شهریار زنگ زد گفت بابات رو مرخص کردن. حواست رو جمع کن کاری نکنی که دوباره کارش به بیمارستان بکشه وگرنه طرف حسابت منم. از اتفاقات این چند روز هم چیزی نگو. بخوای خودشیرینی کنی و سهراب رو بندازی به جون من و پسرا، بلایی به روزگارت میارم که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی. می‌دونی که حرف الکی نمی‌زنم! تازه از خواب بیدار شده‌ام، اما آنقدر هوشیارم که بفهمم کلمه به کلمه‌ای که روی زبان شهناز جاری می‌شود، واقعیت محض است. پدر زیادی روی مادرانه‌های او حساب کرده است. هرچند اشتباه هم نمی‌کرد. شهناز مادر و همسری بی‌نقصی بود، البته برای پسرانش! شاید چون از مادرش همین را آموخته بود. برای مادربزرگم، تنها پسر حکم فرزندی داشت. شهناز و خواهرانش تنها کارگران بی جیره و مواجبی بودند که باید علاوه بر خرج خودشان، کمک خرج خانه هم می‌شدند. دست به دیوار می‌گیرم و با کمک آن سرپا می‌ایستم. استخوان‌هایم به زق زق افتاده است. پتوی کوچکی که زهرا پنهان از شهرام برایم آورده، گرمی خاصی ندارد. درست که چند روز است برادرانم عرصه‌ را برایم تنگ و مرا سیبل طعنه و کنایه‌ها و کتک‌هایشان قرار داده‌اند اما حواسشان آنقدر جمع بود که اگر کبودی روی سر و صورت عزیزکرده‌ی پدرشان بیفتد، باید پی خیلی چیزها را به تن‌شان بمالند. هنوز دستشان زیر ساتور بابا سهراب است. گرمای داخل ساختمان تازه یادم می‌آورد که تا آن لحظه چه سرمای بدی را تحمل کرده‌ام. دستم را به هم می‌سابم و با چند قدم بلند خودم را به کرسی گوشه‌ی اتاق می‌رسانم. راحله هنوز هم خواب است. لبم کمی بالا کشیده می‌شود. اوضاع این خانه کاملا برعکس خانه‌ی رشید است. آنجا دخترها عزت و احترام بیشتری دارند و عروس می‌شود جورکش تنبلی دختر خانه! - پاشو برو یا جای دیگه بخواب. بیدارش می‌کنی، بیچاره تازه خوابیده. این قدر شهریار طبعش تنده که تا دم صبح سر و صداشون می‌اومد! چهره در هم می‌کشم. شهناز با صدای آرام و لحنی شاد، از عشق بازی پسر و عروسش برای دختر مجردش می‌گوید، انگار که تنها آن‌ها از این هنرها داشتند! بدم نمی‌آید لگدی نثار راحله بکنم. دخترک بی‌حیا نرسیده دارد صاحب همه چیز می‌شود. هرچند اوضاع برای دیگر عروسان این خانه هم همین است، با این تفاوت که آن‌ها قابل تحمل‌ترند. حداقل حرمت خیلی چیزها را نگه می‌دارند. شاید هم به خاطر حضور همیشگی پدر، عرضه‌ی خودنمایی پیدا نمی‌کنند! حالت چهره‌ی راحله به کسی نمی‌ماند که در خواب سنگینی باشد، لبخند روی لبش که این را می‌گوید!
Показать полностью ...
کانال رسمی صدیقه بهروان فر «همشیره»
پارت گذاری: روزهای زوج دو پارت به جز تعطیلات دهمین رمان صدیقه بهروان فر نویسنده رمان های اغازانتها زندگی به نرخ دلار الهه درد تبسم تلخ اوعاشقم نبود زوج‌فرد انیس دل مرا به جرم عاشقی حد مرگ زدند همخون(آنلاین)
240
0
فکر می‌کردم قراره یه ماموریت سه روزه‌ی ساده باشه. وقتی نمونه ها رو جمع‌آوری کردم، برمی‌گشتم اما... قرار نبود اونو ببینم، قرار نبود یه ناجی باشم، یه کلید آزادی که سرنوشت، صدها سال پیش وعده‌اش رو به اون داده بود! من یه دختر معمولی بودم، کسی که از طرف خانواده‌اش طرد شده و تنها زندگی می‌کنه و قطعا اونقدر خاص نیستم که برای یه بازی بزرگ انتخاب بشم. من... قرار نبود تبدیل به معشوقِ نفرین شده‌ی اون بشم!
222
0
_از شما شکایت شده.....‌ لبه ی چادرو تو دستام گرفتم و ترسیده گفتم _کی آخه.....منکه کاری به کسی ندارم.... _آقای پیشرو..... باورم نمیشد.....چرا دست از سر من برنمیداره _آخه.....به چه جرمی؟ _پسرتونو بدون اجازه ی پدرش آوردین اینجا.....به هر حال باید با ما بیاید یه چیزی پاهامو سفت چسبید که سرمو انداختم پایین.... _مامانی؟؟ _جانم مامان....نترس....این آقا اومده.... _که تو رو بیاره پیش خودم.... با صداش برگشتم طرف کوچه..... با سر بالا و غرور همیشگیش اومده بود عذاب کشیدن من و ببینه _چرا اینجوری میکنی با من؟؟ بدون اینکه جواب منو بده دو زانو شد و دست امیرو گرفت و بوسید _قربونت بره بابایی.....دوست داری بریم خونه؟ _پیش خاله عسل؟ زنش و میگه....زنی که عاشقشه و دوسش داره برعکس من و همون شبی که میگفت چندشش شد دست به تنم کشیده ولی مجبور بود _من نمیذارم پسرمو ببری پیش اون ازش میترسه.... دست کشید رو سرش و اول منو تهدید کرد _فکر نکنم به تو ربطی داشته باشه.....نمیدونی چه اتاق خوشگلی برات حاضر کرده بابایی.....از اون ماشین بزرگا هم برات خریده ذوق بچگونه و دستایی که به هم کوبید بهم میگفت شانسی جلوی عسل ندارم اشکمو پاک کردم.....قبل از اینکه بغلش کنه دستمو گذاشتم رو ساعدش _بچه مو ازم نگیر..... با ابروی بالا رفته نگام کرد _بهت گفته بودم بهونه دستم نده باید ازش دور بمونی و دیگه حق نداری وقتی ازم دزدیدیش ببینیش یعنی دیگه نمیتونی ببینیش من ندزدیدمش ولی هیچ وقت حرف منو باور نمیکنه.....به صورتش نزدیک شدم و با درموندگی گفتم _تو که زندگیتو داری....زنتو داری.....بذار منم با بچم زندگی کنم خندید تا منو بیشتر بترسونه _دوتایی...‌.بدون منکه خوش نمیگذره مگه نه؟ چی داره میگه؟ _گفته بودی صیغه رو باطل کنم به خاطره اینکه نیمای بی همه چیز اومده بود خواستگاریت بود آره؟ گفته بودم ولی نه به خاطره نیما به خاطره اینکه نمیخواستم دیگه مثل همیشه به بهونه ی صیغه چپ و راست بیاد سراغم و عذابم بده.....درضمن به نیما هم گفتم نه ولی این از کجا میدونه؟؟ _من.....من به خاطره اون نگفتم که..... حرصی بهم گفت _یادت نره تو پشیزی برام مهم نیستی.....ولی پسرمو بدون اجازه ازم دور کردی اینم تاوان داره میدونم هنوز حرفاش تو سرمِ که میگفت ازم تا آخر دنیا متنفره...اینکه امیری که الان جونش بهش بسته س به خاطره همون یه شب بود و من باید مینداختمش اما نکردم اینکارو و حالا چی داره میگه به من؟ امیرو بغل کرد و همین که داشت میرفت به اون مامور گفت _جناب سروان من حرفام باهاش تموم شد.....میتونید ببریدش... گریه ی امیر که صدام میکرد و دستشو گرفته بود طرفم قلبمو از جا کند _خانم زودتر آماده بشید اون شب من و انداخت زندان پسرمم برد ولی نمیدونست کسی که یه روز تاوان میداد خودش بود نه.....من....
Показать полностью ...
435
0
شاهرخ پسری که در سن هجده سالگی با از دست دادن پدرش یه شبه مرد شد. مردونگی کردن رو یاد گرفت و دست از رویاهای خودش شست. از رشته ی پزشکی انصراف داد و آرایشگری رو شروع کرد تا بتونه مادر و برادر و دو خواهر کوچیکش رو تامین کنه. حالا که شش سال گذشته یه مرد دنیا دیده و موفق شده. باز دانشگاه رو شروع کرده اما با ورود رعنا به خونه اشون باز هم زندگیش زیر و رو میشه... دختری که از همون اول با دیدنش، باهاش لج افتاد! اونقدر باهاش جر و بحث می کرد که یه دفعه دید عاشقش شده! طالب دختری میشه که با خیانت پدرش ضربه ی مهلکی خورده. اخرین چیزی که دنبالشه عشقه و مخفیانه طالب انتقامه...
Показать полностью ...
391
2

sticker.webp

201
0
_شبا بغل کی میخوابی که اینقدر دیر میای مدرسه؟ خجالت زده و ناباور لب زدم _ این حرفها چیه میزنی شیوا؟ منظورتو نمیفهمم! برو کنار دیرم شده امتحان دارم ... دم در مدرسه بودیم و شیوا که هیکلش دو برابر من بود نمیذاشت داخل برم _ ما نمی‌خوایم یه دختر خراب مثل تو توی مدرسمون باشه! دیروز والدین جلسه داشتن ، همه پدر مادرا از حضور تو توی این مدرسه شاکی ان حیرت زده نگاهش کردم میدونستم شیوا از من خوشش نمیاد اما نه در این حد فکر میکردم طبق معمول فقط داره اذیتم میکنه که گفتم _ ا ... الان وقت خوبی نیست شیوا ... دیرم شده بعدا هرچی دوست داشتی بگو شیوا نیشخند زد _ دیرت شده؟ جای تو دیگه تو این مدرسه نیست! خانم مدیر همون دیروز پرونده ت رو جدا کرد تا امروز بزنه زیر بغلت حالا تو نگران امتحانتی؟ _ چه خبره اینجا؟ چرا سروصدا راه انداختی اسدی؟ کی دم دره؟ با شنیدن صدای معاون روحیه گرفتم اون با من خوب بود ، حتما کمکم میکرد قبل از اینکه شیوا دوباره حرفی بزنه خودم رو جلو کشیدم _ نمیذاره بیام داخل خانم بسطامی، هرچی میگم امتحان دارم کنار نمیره ... معاون با شنیدن صدام جلو اومد برخلاف همیشه ، سر تا پام رو با انزجار نگاه کرد و گفت _ اینجا چی میخوای کامیاب؟ ناباور جواب دادم _ مدرسمه ... یکم دیر کردم ولی... نذاشت حرفم رو ادامه بدم و توپید _ دختره ی چشم سفید روت شد یبار دیگه بیای اینجا؟ یا نمیدونستی دستت رو شده که چه کثافتی هستی؟ مبهوت از اونچه میشنیدم جواب دادم _ نمیفهمم منظورتون رو ... _ حنات دیگه رنگی نداره کامیاب! مدتها بود بچه ها میگفتن با یه مرد در ارتباطی ، ما باور نمی‌کردیم! گول ظاهر مظلوم نماتو خورده بودیم اما هممون دیدیم چند شبه داری از خونه ی مرد غريبه میری و میای! با پوزخندی ادامه داد _ البته باید زودتر از اینها می‌فهمیدیم! تو که نه کس و کاری داری و نه خانواده ای محاله بتونی از پس شهریه های اینجا بیای پس پولتو با همخوابه شدن جمع میکردی! رو به شیوا که با لبخندی پیروزمندانه نگاهم میکرد گفت _ برو پرونده ش رو از خانم نخعی بگیر بیار! مات و مبهوت سر جا خشک شده بودم حتی نمیتونستم از خودم دفاع کنم قبل از اینکه به خودم بیام صدای مردونه ای رو از پشت سرم شنیدم _ گلبرگ؟ کتابتو توی ماشین جا گذاشتی مو به تنم سیخ شد! صبح که میخواستم بیام مدرسه سام هم میخواست بره شرکتش و به اصرار مادرش من رو هم تا مدرسه رسونده بود معاون در رو کامل باز کرد و با دیدن سام پژمان ، کسی که چندماه بود به عنوان پرستار مادرش تو خونشون کار میکردم، بل گرفته رو به من گفت _ شاهد از غیب رسید! هنوز میخوای خودتو بزنی به نفهمی؟ از شدت خجالت داشتم آب میشدم دعا میکردم جلوی سام پژمان ادامه نده دلم نمیخواست چنین تهمت زشتی که بهم زده بودن رو بشنوه اما شانس باهام یار نبود و معاون به طرف سام چرخید پرونده ام رو جلوی پام انداخت _ شما دوست پسر جدید گلبرگی؟ دست دوست دخترت رو بگیر و از اینجا ببرش! مدرسه ما جای دخترای بی‌آبرویی مثل گلبرگ نیست اشک از چشمام جاری شده بود روم نمیشد سرم رو بلند کنم از تصور فکرهایی که سام ممکن بود درباره م بکنه اشک با شدت بیشتری از چشمام جاری میشد دلم نمی‌خواست به چشم بدی بهم نکنه ... با اینکه عاشق سام بودم اما هیچوقت حتی روم نشده بود مستقیم بهش نگاه کنم ، حالا زور بود شنیدن تهمت ناروایی که بهم میزدن و حتی نمیتونستم جواب بودم منتظر بودم سام واکنش بدی نشون بده یا حتی بگه دیگه نمیتونم خونشون کار کنم اما لحن تندش خطاب به بسطامی بود که میخکوبم کرد _ حرف دهنتو بفهم زنیکه! وقتی اسم گلبرگ رو میاری اول دهنتو آب بکش دندون روی هم سابید و گوشه کیفم رو گرفت و عقب کشید پرونده م رو برداشت و رو به معاون که ماتش برده بود توپید _ جای گلبرگ توی بهترین مدارس شهره نه این خراب شده به طرف ماشینش راه افتاد با دیدن من که همونجا سر جا خشک شده بودم گفت _ چرا وایسادی؟ راه بیفت گلبرگ ... همین امروز بهترین مدرسه ی شهر ثبت نامت میکنم
Показать полностью ...
48
0
_ نمی‌بینی مانتوت خونیه که باز پوشیدیش؟ سام با بالاتنه برهنه بالای سرش ایستاده بود گلبرگ خجالت زده سرش رو پایین انداخت تا به حال به چشم های مرد نامحرم مستقیم نگاه نکرده بود و بخاطر هزینه کنکور راضی به هم‌خوابگی با این مرد شده بود _ دیشب با همین لباس ها اومدم چیز دیگه ای با خودم‌ نیاوردم که بپوشم _ تو کمد من لباس هست این کثافتو بنداز ماشین بشوره لب گزید _ میخوام برم مدرسه امروز امتحان دارم اخم کرد و غرید _ هیچ کس تا حالا صبح بعد از رابطه با من از این خونه بیرون نرفته با التماس سر بلند کرد _ من مدرسه دارم سامیار خان اگه امتحانم رو پاس نکنم دیگه راهم نمیدن سام با بی‌تفاوتی گفت _روزی که تصمیم گرفتی پا تو تخت من بذاری باید به این چیزا فکر میکردی دخترجون از جا بلند شد _ من ، من هفده سالمه مدرسه دارم شما روز اول این رو میدونستید خودتون من رو با این شرایط قبول کردید _ مدرسه ای بودن یا نبودنت ربطی به شرط و شروط من نداره دخترجون ! اگه پولتو میخوای باید تا ساعت ۱۲ بمونی و به ادامه ی وظایفت برسی وگرنه راهت بازه همین الان برو مدرسه ت دیگه هم این دور و اطراف پیدات نشه گلبرگ حیرت زده اشک ریخت با وجود تمام محدودیت هایش بخاطر آنکه بتواند هزینه ی کلاس هایش را پرداخت کند تا اخراج نشود خودش را تمام و کمال در اختیار این مرد گذاشته بود _ ولی، ولی این بی‌انصافیه سامیار خان من ، من به اون پول احتیاج دارم سام با تشر توپید _ ده دوازده ساله میری مدرسه هنوز اونقدر سواد نداری دو خط اون قرارداد رو بخونی میخوای یه سال بیشتر بخونی کجا رو بگیری؟ روز اول امضا کردی که ۱۲ ظهر از این خونه بیرون میزنی و پولتو تحویل میگیری گلبرگ میان اشک هایش پلک زد قرارداد را خوانده بود، اما فکرش راهم نمیکرد که این مرد آنقدر بی‌رحم باشد که بخاطر چند ساعت پولش را پرداخت نکند مظلومانه نالید _ ولی من هیچ چیز براتون کم نذاشتم _ یه دختر بچه ی ضعیف و صفر کیلومتر اونقدر ارزش نداره که بخاطرش از شرط و شروطام بگذرم بی‌انصافی بود رابطه اش با این دختر چیزی دلچسب تر از تصورش بود اما اهمیت نداشت ساعت هشت امتحان داشت و عقربه های ساعت هفت و چهل و پنج دقیقه را رد کرده بود گلبرگ به هق هق و التماس افتاد تمام رویایش درس و مدرسه اش بود و با این غیبت و نرساندن پول همه چیزش را از دست میداد _ بذارید امروز برم قول میدم ، با اینکه توبه کرده بودم اولین و آخرین گناه کبیره ام دیشب باشه ولی قسم میخورم به روح داداشم قسم میخورم هر شب دیگه ای بگید میام سام دسته ای تراول را در هوا تکان داد _ اینا رو میخوای؟ گلبرگ با حقارت پلک بست ‌.‌‌.. _ تا سه میشمرم ، جواب ندادی میرم! قدمی نزدیک تر شد _ یک ... دخترک بینی اش را بالا کشید سام پوزخند زد _ دو ... _ بله! سام ابرو بالا انداخت و تراول ها را توی جیب شلوارش برگرداند _ پس تا ۱۲ بمون! گلبرگ که تازه امید گرفته بود با این‌حرفش بی‌نفس و حیران پلک زد سام با نگاهی خیره به چهره ی مات دخترک از اتاق بیرون زد دخترک مجبور بود بماند و از امتحانش جا می‌ماند ... حتی اگر میرفت هم چون پول کلاس های چند جلسه اش را پرداخت نکرده بود اخراج میشد! هدف او هم همین بود ... نابود کردن زندگی و تمام رویاهای دختر هفده ساله ی داریوش کامیاب! دقایقی بعد درحالی که منتظر بود گلبرگ بیاید و دوباره التماس کند یا بگوید بخاطر پولی که حقش بود می‌ماند اما صدای باز و بسته شدن در ورودی خانه را شنید از اتاقش بیرون زد اطرافش چشم چرخاند دخترک رفته بود! پوزخند زد به مدیر مدرسه سپرده بود به هیچ وجه گلبرگ کامیاب را بدون پول راه ندهد! و محال بود کسی از دستورات سام پژمان سرپیچی کند! ساعتی بعد موبایلش به صدا در آمد _ بگو ساحل با هیجان جواب داد _ داداش نبودی ببینی گلبرگ چطور جلوی همه سکه ی یه پول شد! هم پول نیاورده بود هم دیر کرده بود سر جلسه راهش ندادن همونطور هم که خواستی مدیر از مدرسه انداختش بیرون حتی شهریور هم این امتحان رو ازش نمیگیرن ساحل از رسیدن به هدف چندماهه برادرش و نابودی دختر داریوش میگفت و ذهن او جایی کنار چهره ی معصوم دخترک گیر کرده بود همه چیز دقیقا همانطور که میخواست شده بود ولی خبری از ارضای آن حس انتقام جویی و پیروزی اش نبود _ اگه میدیدی با چه حالی از مدرسه بیرونش کردن حتی جون نداشت سر پا بایسته دختری که نمره اول کل مدرسه بود جلو چشم همه پرت کردن بیرون راستی داداش دوستم میگفت اگه فیلم رابطه ی دیشبتون رو پخش کنی دیگه هیچ جا راهش نمیدن خون به مغزش نرسید و عربده زد _ خفه شو ساحل خفه شــو تلفن را قطع کرد و از خانه بیرون زد دخترک دیشب خونریزی زیاد داشت جایی هم نداشت که برود با آن حالش کجا رفته بود؟
Показать полностью ...
248
0
شاهو مَلِک معمار معروف بین الملل... خانزاده ی کوردی که به محض رسیدن پایش به ایران با خبر ازدواج عمویش پس از ده سال رهسپار دیاری شد که روزگاری قسم خورده بود جز برای مراسم عزای دایه اش پا در آن نگذارد... اما خبر ازدواج هیراد* جذاب تر از آن بود که بتواند از خیرش بگذرد...دیدن عروس هیراد مطمئنن ارزش آن که بخواهد قسمش را بشکند را داشت !! میگویند دنیا چرخ گردون است...حکایت او و هیراد بود...! و شاهو تا زمانی که با چشم خود آن عروسک موطلایی و از قضا نو عروس هیراد را که یکباره از نا کجا آباد سر از صندلی عقب ماشینش در آورده بود را ندید به این جمله ایمان نیاورد... در نهایت طولی نکشید که زمزمه ای کل اورامان تخت را در بر گرفت : -شنیدید؟شاهو نو عروس هیراد و دزدیده...
Показать полностью ...
198
0
از ذوق جواب آزمایش پله ها رو بالا رفته و حتی منتظر آسانسور نماند... قرار بود فردا جواب آزمایش و بدن! ، پدرش از او خواسته بود  که  به پیشنهاد مجدد یاسر فکر کند! او می‌گفت: -دخترم همه یه اشتباهی میکنن ،یاسر همه چی تمومه ،و الانم پشیمون، برگرد زندگیت و بساز..! گول این بچه فوکولی رو نخور ،مرد خوشتیپ و صاحابش نیستی !مدام باید بپایش! و او که از عشق آرسان خبر داشت قاطع گفته بود -نه! کلید آپارتمان آرسان را داشت این ساعت خانه نبود ،جعبه ی شیرینی و پاک آزمایش. رویش در دست چپ و با دست دیگر در را باز میکند ! پدرش راست میگفت … فکر میکنی  اگر الان گلی برسه چی میشه!؟ببینه رفیقش تو بغل دوست پسرش.. -سر الناز با قهقهه ای که میزنه عقب پرت میشه..! -قرار چی بشه ؟زودتر میره اون دنیا تو هم از شرش خلاص میشی ..!اون همه خرج و مخارج.. تمام این مدت به عشق آرسان پی دوا و درمان رفته بود و وقتی امروز  از آزمایشگاه زنگ زدن و نتیجه را گرفته بود خود را به آپارتمان آرسان رسانده بود ..! جای که  صحنه ی روبه رو برایش کم از جهنم نداشت ..! او از مرگ نجات یافت اما حالا .. کاش مرده بود..! با دیدن زنی آشنا ،زنی نیمه برهنه در آغوش آرسان،عشقش، کسی که او بخاطرش با مرگ جنگید ،حالا او خود دخترک را ،راهی  برزخ کرده است ..! -خدایا این چه عذابیه..!؟ بعد از جدا شدن لبهایشان از پس شانه ی الناز قامت زنی شکسته اما آشنا را میبیند ..! -گلی …عـ…عزیزم.. آرسان از روی آن مبل پر خاطره بلند میشود -تو که نمیخواستی چرا..چرا نزاشتی بمیرم؟! و صدای الناز تیر آخر را زد .. -دلش برات سوخته بود.. ** گلی دختری آرام و با محبت با یک  شکست در زندگی قبل که حاصل خیانت همسرش بود ،ویران شده، در شرف مرگ ،نوری زنگی تاریکش را روشن میکند ..!البته گمان میکرد ..!چون آن نور سرابی فریبنده بود که داغی عظیمتر از قبل بر قلبش نشاند ! پناه میبرد به او ،به این امید تازه ، اما او باز از نزدیکترینش خنجر میخورد ..باز هم خیانت .. بر گرفته از واقعیت..
Показать полностью ...
134
0
شاهرخ پسری که در سن هجده سالگی با از دست دادن پدرش یه شبه مرد شد. مردونگی کردن رو یاد گرفت و دست از رویاهای خودش شست. از رشته ی پزشکی انصراف داد و آرایشگری رو شروع کرد تا بتونه مادر و برادر و دو خواهر کوچیکش رو تامین کنه. حالا که شش سال گذشته یه مرد دنیا دیده و موفق شده. باز دانشگاه رو شروع کرده اما با ورود رعنا به خونه اشون باز هم زندگیش زیر و رو میشه... دختری که از همون اول با دیدنش، باهاش لج افتاد! اونقدر باهاش جر و بحث می کرد که یه دفعه دید عاشقش شده! طالب دختری میشه که با خیانت پدرش ضربه ی مهلکی خورده. اخرین چیزی که دنبالشه عشقه و مخفیانه طالب انتقامه...
Показать полностью ...
381
2

sticker.webp

379
0
_شبا بغل کی میخوابی که اینقدر دیر میای مدرسه؟ خجالت زده و ناباور لب زدم _ این حرفها چیه میزنی شیوا؟ منظورتو نمیفهمم! برو کنار دیرم شده امتحان دارم ... دم در مدرسه بودیم و شیوا که هیکلش دو برابر من بود نمیذاشت داخل برم _ ما نمی‌خوایم یه دختر خراب مثل تو توی مدرسمون باشه! دیروز والدین جلسه داشتن ، همه پدر مادرا از حضور تو توی این مدرسه شاکی ان حیرت زده نگاهش کردم میدونستم شیوا از من خوشش نمیاد اما نه در این حد فکر میکردم طبق معمول فقط داره اذیتم میکنه که گفتم _ ا ... الان وقت خوبی نیست شیوا ... دیرم شده بعدا هرچی دوست داشتی بگو شیوا نیشخند زد _ دیرت شده؟ جای تو دیگه تو این مدرسه نیست! خانم مدیر همون دیروز پرونده ت رو جدا کرد تا امروز بزنه زیر بغلت حالا تو نگران امتحانتی؟ _ چه خبره اینجا؟ چرا سروصدا راه انداختی اسدی؟ کی دم دره؟ با شنیدن صدای معاون روحیه گرفتم اون با من خوب بود ، حتما کمکم میکرد قبل از اینکه شیوا دوباره حرفی بزنه خودم رو جلو کشیدم _ نمیذاره بیام داخل خانم بسطامی، هرچی میگم امتحان دارم کنار نمیره ... معاون با شنیدن صدام جلو اومد برخلاف همیشه ، سر تا پام رو با انزجار نگاه کرد و گفت _ اینجا چی میخوای کامیاب؟ ناباور جواب دادم _ مدرسمه ... یکم دیر کردم ولی... نذاشت حرفم رو ادامه بدم و توپید _ دختره ی چشم سفید روت شد یبار دیگه بیای اینجا؟ یا نمیدونستی دستت رو شده که چه کثافتی هستی؟ مبهوت از اونچه میشنیدم جواب دادم _ نمیفهمم منظورتون رو ... _ حنات دیگه رنگی نداره کامیاب! مدتها بود بچه ها میگفتن با یه مرد در ارتباطی ، ما باور نمی‌کردیم! گول ظاهر مظلوم نماتو خورده بودیم اما هممون دیدیم چند شبه داری از خونه ی مرد غريبه میری و میای! با پوزخندی ادامه داد _ البته باید زودتر از اینها می‌فهمیدیم! تو که نه کس و کاری داری و نه خانواده ای محاله بتونی از پس شهریه های اینجا بیای پس پولتو با همخوابه شدن جمع میکردی! رو به شیوا که با لبخندی پیروزمندانه نگاهم میکرد گفت _ برو پرونده ش رو از خانم نخعی بگیر بیار! مات و مبهوت سر جا خشک شده بودم حتی نمیتونستم از خودم دفاع کنم قبل از اینکه به خودم بیام صدای مردونه ای رو از پشت سرم شنیدم _ گلبرگ؟ کتابتو توی ماشین جا گذاشتی مو به تنم سیخ شد! صبح که میخواستم بیام مدرسه سام هم میخواست بره شرکتش و به اصرار مادرش من رو هم تا مدرسه رسونده بود معاون در رو کامل باز کرد و با دیدن سام پژمان ، کسی که چندماه بود به عنوان پرستار مادرش تو خونشون کار میکردم، بل گرفته رو به من گفت _ شاهد از غیب رسید! هنوز میخوای خودتو بزنی به نفهمی؟ از شدت خجالت داشتم آب میشدم دعا میکردم جلوی سام پژمان ادامه نده دلم نمیخواست چنین تهمت زشتی که بهم زده بودن رو بشنوه اما شانس باهام یار نبود و معاون به طرف سام چرخید پرونده ام رو جلوی پام انداخت _ شما دوست پسر جدید گلبرگی؟ دست دوست دخترت رو بگیر و از اینجا ببرش! مدرسه ما جای دخترای بی‌آبرویی مثل گلبرگ نیست اشک از چشمام جاری شده بود روم نمیشد سرم رو بلند کنم از تصور فکرهایی که سام ممکن بود درباره م بکنه اشک با شدت بیشتری از چشمام جاری میشد دلم نمی‌خواست به چشم بدی بهم نکنه ... با اینکه عاشق سام بودم اما هیچوقت حتی روم نشده بود مستقیم بهش نگاه کنم ، حالا زور بود شنیدن تهمت ناروایی که بهم میزدن و حتی نمیتونستم جواب بودم منتظر بودم سام واکنش بدی نشون بده یا حتی بگه دیگه نمیتونم خونشون کار کنم اما لحن تندش خطاب به بسطامی بود که میخکوبم کرد _ حرف دهنتو بفهم زنیکه! وقتی اسم گلبرگ رو میاری اول دهنتو آب بکش دندون روی هم سابید و گوشه کیفم رو گرفت و عقب کشید پرونده م رو برداشت و رو به معاون که ماتش برده بود توپید _ جای گلبرگ توی بهترین مدارس شهره نه این خراب شده به طرف ماشینش راه افتاد با دیدن من که همونجا سر جا خشک شده بودم گفت _ چرا وایسادی؟ راه بیفت گلبرگ ... همین امروز بهترین مدرسه ی شهر ثبت نامت میکنم
Показать полностью ...
112
0
از ذوق جواب آزمایش پله ها رو بالا رفته و حتی منتظر آسانسور نماند... قرار بود فردا جواب آزمایش و بدن! ، پدرش از او خواسته بود  که  به پیشنهاد مجدد یاسر فکر کند! او می‌گفت: -دخترم همه یه اشتباهی میکنن ،یاسر همه چی تمومه ،و الانم پشیمون، برگرد زندگیت و بساز..! گول این بچه فوکولی رو نخور ،مرد خوشتیپ و صاحابش نیستی !مدام باید بپایش! و او که از عشق آرسان خبر داشت قاطع گفته بود -نه! کلید آپارتمان آرسان را داشت این ساعت خانه نبود ،جعبه ی شیرینی و پاک آزمایش. رویش در دست چپ و با دست دیگر در را باز میکند ! پدرش راست میگفت … فکر میکنی  اگر الان گلی برسه چی میشه!؟ببینه رفیقش تو بغل دوست پسرش.. -سر الناز با قهقهه ای که میزنه عقب پرت میشه..! -قرار چی بشه ؟زودتر میره اون دنیا تو هم از شرش خلاص میشی ..!اون همه خرج و مخارج.. تمام این مدت به عشق آرسان پی دوا و درمان رفته بود و وقتی امروز  از آزمایشگاه زنگ زدن و نتیجه را گرفته بود خود را به آپارتمان آرسان رسانده بود ..! جای که  صحنه ی روبه رو برایش کم از جهنم نداشت ..! او از مرگ نجات یافت اما حالا .. کاش مرده بود..! با دیدن زنی آشنا ،زنی نیمه برهنه در آغوش آرسان،عشقش، کسی که او بخاطرش با مرگ جنگید ،حالا او خود دخترک را ،راهی  برزخ کرده است ..! -خدایا این چه عذابیه..!؟ بعد از جدا شدن لبهایشان از پس شانه ی الناز قامت زنی شکسته اما آشنا را میبیند ..! -گلی …عـ…عزیزم.. آرسان از روی آن مبل پر خاطره بلند میشود -تو که نمیخواستی چرا..چرا نزاشتی بمیرم؟! و صدای الناز تیر آخر را زد .. -دلش برات سوخته بود.. ** گلی دختری آرام و با محبت با یک  شکست در زندگی قبل که حاصل خیانت همسرش بود ،ویران شده، در شرف مرگ ،نوری زنگی تاریکش را روشن میکند ..!البته گمان میکرد ..!چون آن نور سرابی فریبنده بود که داغی عظیمتر از قبل بر قلبش نشاند ! پناه میبرد به او ،به این امید تازه ، اما او باز از نزدیکترینش خنجر میخورد ..باز هم خیانت .. بر گرفته از واقعیت..
Показать полностью ...
108
0
- دیلا عزیزم،صدام و میشنوی ؟در و باز کن دورت بگردم ... مش یوسف پس چی شد این کلید ها... صدای فریاد مردانه اش را میشنیدم اما جانی برای بلند شدن نداشتم... نگاه ماتم زده ام روی لخته های خونی که روی سرامیک ها افتاده بود ثابت ماند... با چرخش کلید درون در پلک هایم را بستم... صدای وحشت زده اش باعث شد تا پوزخندی بزنم... -ا...این خون ها چیه روی زمین...؟ و چه جانی دادم برای گفتن آن یک کلمه: -بچه ات ... انگار باورش نشده باشد کنار پایم نشست. بازویم را در میان دستش گرفته و نگاه ناباورش را به چشمان بی فروغم دوخت: -چ...چی گفتی؟ آن آبی های مات مانده و شکست خورده اش را که دیدم گویی تمام تحمل و استقامتم یکباره فروریخته باشد،درمیان نفس های بریده ام به جنون نشسته برای خودم هق زدم: -بچه ات بود لعنتی ...بچه ام بود ..ولی کشتمش..با دستهای خودم کشتمش...دکتر گفت دیر فهمیدم باردارم برای همین بچه هم مثل من دیابت گرفته... من که برای تو از اول چیزی جز پسمونده ی عموت که میخواستی ازش انتقام عشق قدیمی تو بگیری نبودم که بگم دلت میسوزه به حالمون همینجوری هم خودم شدم سربارت... پس همه مون و راحت کردم ... حالا میتونی با خیال راحت با عشق قدیمیت ازدواج کنی ...تازه بچه دار هم بشی من طلاق میخوا... جمله ام تمام نشده دستان مردانه اش زیر زانوان و پشت کمرم نشسته و حینی که از روی زمین بلندم میکرد با صدایی بم و خشمگین که مو به تن هر شنونده ای راست میکرد،کنار گوشم پچ زد: - شاهو ملک مردی با روابط باز کسی که به خاطر کینه ی قدیمی که از عموش داره، دیلا زنعمو شو از سر سفره ی عقد میدزده.... چی میشه دل میده به عروسک مو طلایی که متعلق به عموشه؟!
Показать полностью ...
307
0
- عمو آمپول درد داره ؟ نگاهی به چشمای خمار و قرمز گندم انداختم و از رو زمین بلندش کردم و روی پاهام نشوندمش . - یه کوچولو فندق خانم . صورتش و به سینم چسبوند و دست بزرگم و بین دستاش گرفت و مشغول بازی با انگشتام شد . - مثلاً چقدر ؟ - یه ذره . - تو دستم میزنه ؟ دست دیگم و که آزاد بود و پایین بردم و رو باستنش نشوندم . - اینجا میزنه . صورتش و از سینم جدا کرد و از همون پایین تو چشمام نگاه کرد . - من آمپول دوست ندارم . دستم و بالا بردم و روسری کج و کوله شده رو سرش و صاف کردم و سر خم کردم و نوک بینیش و بوسیدم . من جون می دادم برای این دختری که نه خواهرم بود و نه دخترم ........ اما براش هم برادر بودم و هم پدر . - مگه یه ساعت پیش گریه نمی کردی که دلت درد می کنه ، دکتر آمپول بزنه تندی دل دردت خوب میشه .......... تازه اگه اجازه بدی دکتر برات آمپول بزنه ، یه جایزه بزرگم پیش من داری . گندم لب و لوچه آویزون کرده با همون چشمایی که به راحتی میشد ترس از آمپول را در آن دید ، در چشمانم نگاه کرد . - مثلاً چی ؟ - مثلاً یدونه بچه خرگوش سیاه سفید ..... از همونا که دوست داشتی .‌ - نه دوتا میخوام .‌ - باشه دوتا . - اگه دردم اومد چی ؟ - من پیشتم فندق خانم . تازه تو که می دونی هرجایی که درد بگیره و من بوسش کنم ، زودی خوب میشه .‌ - آقای پناهی ، لطفاَ مریضتون و به بخش تزریق بانوان ببرید .‌......... سرنگ و داروهای تزریقیش و خریدید ؟ گندم و از روی پاهام روی زمین گذاشتم و خودم هم بلند شدم و دست گندم و گرفتم به سمت تزریقات بانوان راه افتادم . - آره گرفتم .‌ با ورود به بخش تزریقات بانوان ، پرستار مقابلم ایستاد و دستش و روی شونه گندم گذاشت .‌ - ورود شما ممنوعه آقا . من داخل میبرم و تزریقش و انجام میدم .‌ گندم ترسیده خودش و به من چسبوند و دو دستی دستم و چسبید ........... ابرو درهم کشیده به زن نگاه کردم . - این بچه برای اولین بارشه که میخواد تزریق انجام بده .‌ می ترسه ، من باید کنارش باشم . - پدرشید ؟ پفی کشیدم . - نه . - برادرش ؟ - نه ، عموشم . - خیلی خب ببردیش اون گوشه رو تخت بخوابونیدش و آمادش کنید تا من بیام . سری تکون دادم و گندم و به سمت تختی که زن گفته بود بردم . با رسیدن به تخت دست زیر بغلش فرستادم و بلندش کردم و لبه تخت نشوندم و کفشاش و در آوردم . گندم ترسیده تر از قبل ، دست یخ زدش و رو دستم گذاشت : - یزدان جون بریم . من خرگوشم نمی خوام . بریم . تروخدا . و خودش و نزدیکم کشید که دستاش و دور گردنم بندازه که ........... خلاصه : یزدان بزرگ کردن دختری رو به عهده می گیره .  اما دختر ۱۳ سالش که میشه گم میشه و چندین سال بعد به عنوان برده جنسی بهش فروخته میشد ........ غافل از اینکه دختری که بهش فروخته شده ، همون دختریه که برای محافظت از اون جونشم می داد .
Показать полностью ...
179
0

sticker.webp

772
1
از ذوق جواب آزمایش پله ها رو بالا رفته و حتی منتظر آسانسور نماند... قرار بود فردا جواب آزمایش و بدن! ، پدرش از او خواسته بود  که  به پیشنهاد مجدد یاسر فکر کند! او می‌گفت: -دخترم همه یه اشتباهی میکنن ،یاسر همه چی تمومه ،و الانم پشیمون، برگرد زندگیت و بساز..! گول این بچه فوکولی رو نخور ،مرد خوشتیپ و صاحابش نیستی !مدام باید بپایش! و او که از عشق آرسان خبر داشت قاطع گفته بود -نه! کلید آپارتمان آرسان را داشت این ساعت خانه نبود ،جعبه ی شیرینی و پاک آزمایش. رویش در دست چپ و با دست دیگر در را باز میکند ! پدرش راست میگفت … فکر میکنی  اگر الان گلی برسه چی میشه!؟ببینه رفیقش تو بغل دوست پسرش.. -سر الناز با قهقهه ای که میزنه عقب پرت میشه..! -قرار چی بشه ؟زودتر میره اون دنیا تو هم از شرش خلاص میشی ..!اون همه خرج و مخارج.. تمام این مدت به عشق آرسان پی دوا و درمان رفته بود و وقتی امروز  از آزمایشگاه زنگ زدن و نتیجه را گرفته بود خود را به آپارتمان آرسان رسانده بود ..! جای که  صحنه ی روبه رو برایش کم از جهنم نداشت ..! او از مرگ نجات یافت اما حالا .. کاش مرده بود..! با دیدن زنی آشنا ،زنی نیمه برهنه در آغوش آرسان،عشقش، کسی که او بخاطرش با مرگ جنگید ،حالا او خود دخترک را ،راهی  برزخ کرده است ..! -خدایا این چه عذابیه..!؟ بعد از جدا شدن لبهایشان از پس شانه ی الناز قامت زنی شکسته اما آشنا را میبیند ..! -گلی …عـ…عزیزم.. آرسان از روی آن مبل پر خاطره بلند میشود -تو که نمیخواستی چرا..چرا نزاشتی بمیرم؟! و صدای الناز تیر آخر را زد .. -دلش برات سوخته بود.. ** گلی دختری آرام و با محبت با یک  شکست در زندگی قبل که حاصل خیانت همسرش بود ،ویران شده، در شرف مرگ ،نوری زنگی تاریکش را روشن میکند ..!البته گمان میکرد ..!چون آن نور سرابی فریبنده بود که داغی عظیمتر از قبل بر قلبش نشاند ! پناه میبرد به او ،به این امید تازه ، اما او باز از نزدیکترینش خنجر میخورد ..باز هم خیانت .. بر گرفته از واقعیت..
Показать полностью ...
166
1
-خانوم تبریک میگم جواب آزمایش تون مثبت شما باردارین...اولی به خاطر دیابت تون باید خیلی سریع قبل اینکه برای جنین مشکلی پیش بیاد به دکتر متخصص مراجعه کنید... گه بخواید روی میز چند تا بروشور از دکتر های معروف زنان زایمان هست میتونید استفاده کنید... صدای زن را میشنید ولی چرا متوجه نمیشد که چه میگوید ...؟دکتر زنان زایمان؟چه کسی حامله بود ؟او...؟ زن که نگاه مات مانده و چهره ی بی رنگ و روی دخترک را دید.نگران از جایش بلند شده و گفت: -عزیزم حالت خوب نیست؟فشارت افتاده؟میخوای یه معاینه بشی؟دکتر هست ... گیج پلکی زده و پس از گرفتن برگه، بدون آنکه چیزی بگوید از آزمایشگاه بیرون آمد. با سیلی سرما به گونه های ملتهبش سوزی روی صورتش نشسته و بهانه ای دست قطره اشک سرگردان درون چشمانش داد... بی اراده سر بلند کرده و به آسمان پر و خاکستری دی ماه چشم دوخته و بغض کرده زمزمه کرد: -چرا...؟ جوری با حب و بغض به آسمان خیره بود انگار واقعا منتظر بود کسی جوابش را بدهد ...! و البته که داد! بلند شدن صدای ویولون سل از درون جیبش باعث شد تا نالان بخندد...! به عکس پروفایل مرد که بزرگ روی صفحه گوشی افتاده بود خیره شده و واقعا چه موقعیت عالی ای برای تماس تصویری گرفتن ..! انگار هیپنوتیزم شده باشد انگشت شستش را روی آیکون سبز کشیده و به ثانیه نکشید ابتدا تصویر چهره ی نسبتا جدی و سپس صدای آرام و بم مرد با آن ته لهجه ی ایتالیایی در گوشش پیچید: - سلام کجایی؟بیرونی؟ بی آنکه جوابی دهد با خود فکر کرد یعنی واقعا بچه ی این مرد را باردار بود؟ یعنی ممکن بود که به خاطر این بچه، مرد بی معرفتنش بیخیال طلاق دادنش بشود؟ ممکن بود که او و بچه شان را انتخاب کند... شاهو که با دیدن چهره ی رنگ پریده و سکوت دخترک نگران شده بود اخمی کرد: -الو دیلا؟چرا صحبت نمیکنی؟حالت خوبه ؟ رویای زندگی با شاهو آنقدر برایش شیرین بود که در تصمیمی هیجان زده دهان باز کرد تا خبر حامله بودنش را بدهد...تاشاید به این وسیله بتواند آن مرد جذاب و دستنیافتنی را برای خود نگه دارد... -شاهو من ...حا -شاهو عزیزم!چیزی شده؟ صدای ظریف و آشنای زن باعث شد تا کلمات در دهانش خشک شود. طولی نکشید که زن در قاب دوربین تلفن ظاهر شده و در حالیکه مالکانه دست روی شانه ی مرد میگذاشت لبخند زیبایی زده و درکمال وقاحت شروع به احوال پرسی کرد: -سلام دیلا جان خوبی گلم؟چه خبرا ؟جات خالیه اینجا واقعا...اتفاقا صبح به شاهو می گفتم دفعه بعدی که اومدیم ونیز حتما باید دیلا رو هم با خودمون بیاریم ..اگر بتونی برای فوق اینجا اپلای کنی عالی میشه ...راستی با امتحان های دانشگاه چیکار کردی؟تموم شدن؟ زن طوری راحت صحبت میکرد که انگار جاهایشان عوض شده است... گویی زن عقدی و رسمی شاهو او است و دخترک تنها طفیلی که شاهو به او سرو پناه داده است ... هرچند زن همچین بیراه هم فکر نمیکرد ... او در واقع هم چیزی جز یک اسم صوری در شناسنامه ی آن مرد نبود...! اما پس بچه ای که در بطنش بود چه...؟هیچی...آن بچه هیچی نبود..همانطور که او برای شاهو هیچ نبود...! از نای افتاده تلخندی زد: -همین که به شما خوش میگذره عالیه...!منم خوبم..دیروز امتحان هام تموم شد،الانم اومدم جواب چک آپ مو بگیرم... شاهو که با شنیدن چک آپ توجه اش جلب شده بود پرسید: -چی شد جواب آزمایشت ؟مشکلی نبود ؟ هرکاری کرد نتوانست جلوی خیس شدن چشمانش را بگیرد....عاقبت انگار که تاریخ انقضا این رابطه به سر آمده بود ...! صدایش هرچند لرزان اما محکم به نظر میرسید: -من خوبم ...دیروز رفتم دادگاه درخواست طلاق توافقی دادم ... شاهو ملک یکی از معروف ترین معماران در سطح بین الملل...مردی با روابط باز که به خاطر موقعیتش هیچ دختری دست رد به سینه اش نمیزد...اما چه کسی میدانست دیلا...دخترک مو طلایی که صرفا برای کینه ی قدیمی از عمویش اورا از سر سفره ی عقد فراری اش داده و تنها برای انتقام عقدش کرده ،میتواند جوری از او دل ببرد که بعد از رفتنش شاهوی مغرور را مرض جنون برساند...
Показать полностью ...
423
1
- عمو آمپول درد داره ؟ نگاهی به چشمای خمار و قرمز گندم انداختم و از رو زمین بلندش کردم و روی پاهام نشوندمش . - یه کوچولو فندق خانم . صورتش و به سینم چسبوند و دست بزرگم و بین دستاش گرفت و مشغول بازی با انگشتام شد . - مثلاً چقدر ؟ - یه ذره . - تو دستم میزنه ؟ دست دیگم و که آزاد بود و پایین بردم و رو باستنش نشوندم . - اینجا میزنه . صورتش و از سینم جدا کرد و از همون پایین تو چشمام نگاه کرد . - من آمپول دوست ندارم . دستم و بالا بردم و روسری کج و کوله شده رو سرش و صاف کردم و سر خم کردم و نوک بینیش و بوسیدم . من جون می دادم برای این دختری که نه خواهرم بود و نه دخترم ........ اما براش هم برادر بودم و هم پدر . - مگه یه ساعت پیش گریه نمی کردی که دلت درد می کنه ، دکتر آمپول بزنه تندی دل دردت خوب میشه .......... تازه اگه اجازه بدی دکتر برات آمپول بزنه ، یه جایزه بزرگم پیش من داری . گندم لب و لوچه آویزون کرده با همون چشمایی که به راحتی میشد ترس از آمپول را در آن دید ، در چشمانم نگاه کرد . - مثلاً چی ؟ - مثلاً یدونه بچه خرگوش سیاه سفید ..... از همونا که دوست داشتی .‌ - نه دوتا میخوام .‌ - باشه دوتا . - اگه دردم اومد چی ؟ - من پیشتم فندق خانم . تازه تو که می دونی هرجایی که درد بگیره و من بوسش کنم ، زودی خوب میشه .‌ - آقای پناهی ، لطفاَ مریضتون و به بخش تزریق بانوان ببرید .‌......... سرنگ و داروهای تزریقیش و خریدید ؟ گندم و از روی پاهام روی زمین گذاشتم و خودم هم بلند شدم و دست گندم و گرفتم به سمت تزریقات بانوان راه افتادم . - آره گرفتم .‌ با ورود به بخش تزریقات بانوان ، پرستار مقابلم ایستاد و دستش و روی شونه گندم گذاشت .‌ - ورود شما ممنوعه آقا . من داخل میبرم و تزریقش و انجام میدم .‌ گندم ترسیده خودش و به من چسبوند و دو دستی دستم و چسبید ........... ابرو درهم کشیده به زن نگاه کردم . - این بچه برای اولین بارشه که میخواد تزریق انجام بده .‌ می ترسه ، من باید کنارش باشم . - پدرشید ؟ پفی کشیدم . - نه . - برادرش ؟ - نه ، عموشم . - خیلی خب ببردیش اون گوشه رو تخت بخوابونیدش و آمادش کنید تا من بیام . سری تکون دادم و گندم و به سمت تختی که زن گفته بود بردم . با رسیدن به تخت دست زیر بغلش فرستادم و بلندش کردم و لبه تخت نشوندم و کفشاش و در آوردم . گندم ترسیده تر از قبل ، دست یخ زدش و رو دستم گذاشت : - یزدان جون بریم . من خرگوشم نمی خوام . بریم . تروخدا . و خودش و نزدیکم کشید که دستاش و دور گردنم بندازه که ........... خلاصه : یزدان بزرگ کردن دختری رو به عهده می گیره .  اما دختر ۱۳ سالش که میشه گم میشه و چندین سال بعد به عنوان برده جنسی بهش فروخته میشد ........ غافل از اینکه دختری که بهش فروخته شده ، همون دختریه که برای محافظت از اون جونشم می داد .
Показать полностью ...
404
0
_شبا بغل کی میخوابی که اینقدر دیر میای مدرسه؟ خجالت زده و ناباور لب زدم _ این حرفها چیه میزنی شیوا؟ منظورتو نمیفهمم! برو کنار دیرم شده امتحان دارم ... دم در مدرسه بودیم و شیوا که هیکلش دو برابر من بود نمیذاشت داخل برم _ ما نمی‌خوایم یه دختر خراب مثل تو توی مدرسمون باشه! دیروز والدین جلسه داشتن ، همه پدر مادرا از حضور تو توی این مدرسه شاکی ان حیرت زده نگاهش کردم میدونستم شیوا از من خوشش نمیاد اما نه در این حد فکر میکردم طبق معمول فقط داره اذیتم میکنه که گفتم _ ا ... الان وقت خوبی نیست شیوا ... دیرم شده بعدا هرچی دوست داشتی بگو شیوا نیشخند زد _ دیرت شده؟ جای تو دیگه تو این مدرسه نیست! خانم مدیر همون دیروز پرونده ت رو جدا کرد تا امروز بزنه زیر بغلت حالا تو نگران امتحانتی؟ _ چه خبره اینجا؟ چرا سروصدا راه انداختی اسدی؟ کی دم دره؟ با شنیدن صدای معاون روحیه گرفتم اون با من خوب بود ، حتما کمکم میکرد قبل از اینکه شیوا دوباره حرفی بزنه خودم رو جلو کشیدم _ نمیذاره بیام داخل خانم بسطامی، هرچی میگم امتحان دارم کنار نمیره ... معاون با شنیدن صدام جلو اومد برخلاف همیشه ، سر تا پام رو با انزجار نگاه کرد و گفت _ اینجا چی میخوای کامیاب؟ ناباور جواب دادم _ مدرسمه ... یکم دیر کردم ولی... نذاشت حرفم رو ادامه بدم و توپید _ دختره ی چشم سفید روت شد یبار دیگه بیای اینجا؟ یا نمیدونستی دستت رو شده که چه کثافتی هستی؟ مبهوت از اونچه میشنیدم جواب دادم _ نمیفهمم منظورتون رو ... _ حنات دیگه رنگی نداره کامیاب! مدتها بود بچه ها میگفتن با یه مرد در ارتباطی ، ما باور نمی‌کردیم! گول ظاهر مظلوم نماتو خورده بودیم اما هممون دیدیم چند شبه داری از خونه ی مرد غريبه میری و میای! با پوزخندی ادامه داد _ البته باید زودتر از اینها می‌فهمیدیم! تو که نه کس و کاری داری و نه خانواده ای محاله بتونی از پس شهریه های اینجا بیای پس پولتو با همخوابه شدن جمع میکردی! رو به شیوا که با لبخندی پیروزمندانه نگاهم میکرد گفت _ برو پرونده ش رو از خانم نخعی بگیر بیار! مات و مبهوت سر جا خشک شده بودم حتی نمیتونستم از خودم دفاع کنم قبل از اینکه به خودم بیام صدای مردونه ای رو از پشت سرم شنیدم _ گلبرگ؟ کتابتو توی ماشین جا گذاشتی مو به تنم سیخ شد! صبح که میخواستم بیام مدرسه سام هم میخواست بره شرکتش و به اصرار مادرش من رو هم تا مدرسه رسونده بود معاون در رو کامل باز کرد و با دیدن سام پژمان ، کسی که چندماه بود به عنوان پرستار مادرش تو خونشون کار میکردم، بل گرفته رو به من گفت _ شاهد از غیب رسید! هنوز میخوای خودتو بزنی به نفهمی؟ از شدت خجالت داشتم آب میشدم دعا میکردم جلوی سام پژمان ادامه نده دلم نمیخواست چنین تهمت زشتی که بهم زده بودن رو بشنوه اما شانس باهام یار نبود و معاون به طرف سام چرخید پرونده ام رو جلوی پام انداخت _ شما دوست پسر جدید گلبرگی؟ دست دوست دخترت رو بگیر و از اینجا ببرش! مدرسه ما جای دخترای بی‌آبرویی مثل گلبرگ نیست اشک از چشمام جاری شده بود روم نمیشد سرم رو بلند کنم از تصور فکرهایی که سام ممکن بود درباره م بکنه اشک با شدت بیشتری از چشمام جاری میشد دلم نمی‌خواست به چشم بدی بهم نکنه ... با اینکه عاشق سام بودم اما هیچوقت حتی روم نشده بود مستقیم بهش نگاه کنم ، حالا زور بود شنیدن تهمت ناروایی که بهم میزدن و حتی نمیتونستم جواب بودم منتظر بودم سام واکنش بدی نشون بده یا حتی بگه دیگه نمیتونم خونشون کار کنم اما لحن تندش خطاب به بسطامی بود که میخکوبم کرد _ حرف دهنتو بفهم زنیکه! وقتی اسم گلبرگ رو میاری اول دهنتو آب بکش دندون روی هم سابید و گوشه کیفم رو گرفت و عقب کشید پرونده م رو برداشت و رو به معاون که ماتش برده بود توپید _ جای گلبرگ توی بهترین مدارس شهره نه این خراب شده به طرف ماشینش راه افتاد با دیدن من که همونجا سر جا خشک شده بودم گفت _ چرا وایسادی؟ راه بیفت گلبرگ ... همین امروز بهترین مدرسه ی شهر ثبت نامت میکنم
Показать полностью ...
217
0
#ریسک نفسی کشید و لب زد: - پس بی‌خبرم نذار، بی‌خبر بمونم خودم دست به کار می‌شم. فؤاد جدی‌تر خطابش کرد: - آراد ما بیشتر از تو نگران‌شیم، شک نکن! عصبی دست لای موهایش کشید. - زور داره به خدا، دختره رو جلو چشمم ناپدید کرد نامرد. اگه این پروژه و ربطش به یارو نبود، تا حالا صد بار زیر مشت و لگدم لهش کرده بودم کثافت رو. دیگر منتظر جواب نماند، تماس را قطع کرد و به سالن برگشت. دو لبه‌ی کتش را به هم نزدیک کرد و بدون نگاه مستقیم دید که دخترک چه جوری به باریشی چسبیده که روی پایش بند نیست. به قدری سالن شلوغ بود که خیلی نبودش دیده نشود. دیانا قبل از حرکتش به او نزدیک شد. - کجا بودی؟ چشمان جدی و حالت سنگین نگاهش را به لبخندی کوچک آراست. - رفتم یه آبی به سر و روم بزم، هواش خیلی سنگینه. کنار آراد ایستاد و دست زیر بازویش برد. - جالبه برام همیشه همچین جاهایی کلافه و بی‌حوصله‌ای، اولین بار هم که دیدمت همین طوری بودی. صادقانه گفت: - خوشم نمی‌آد زیاد. خود را کمی به آراد نزدیک کرد و کلی ناز درون چشمانش ریخت. - معلومه، اصلا همین فرقات قشنگت کرده. کاش باریش هم یه جو از مردونگی تو رو داشت. ببینش آخه! و در حال برداشتن قدم کوچکی سمت باریش ادامه داد: - بریم ببینم چرا این‌قدر زیاده‌روی کرده؟ قدمش را روی زمین سفت کرد و در حرکت دیانا همراه نشد. - بچه که نیست کنترلش کنی. ولش کن بذار خوش باشه. و دیانا را سمت مخالف او کشاند. تحمل آن همه هیاهو و شلوغی برایش سخت بود، ولی چاره چه بود. فعلا که باید به ناز این دخترک می‌رقصید. نگاه چندباره‌اش به ساعت موجب شد دیانا ریز بخندد. - آراد غیرقابل‌تحمل‌ترین همراه دنیایی. قبلا یکی گفته بود؛ «وای پسر، تو بهترین همراه دنیایی!» رمان ریسک تو خصوصی بالای 860 پست داره. قیمتش شده 42 هزار ولی فعلا با واریز 40 هزار تومن به شماره کارت زیر می تونید عضو خصوصی ریسک بشید 5894631139680680 به نام اکرم حسین‌ زاده فیش رو به آیدی ذیل ارسال کنید.
Показать полностью ...
2 599
14
‍ 🔥سریال بازی مرکب رو دوست داشتی؟ پس این رمان رو حتما بخون. اومدم خاص ترین و عجیب ترین رمان کل تلگرام رو بهتون معرفی کنم.🔥 توی این رمان نه عشق و عاشقی هست، نه کل کل و همخونگی. اینجا فقط خون و خونریزی و کشتاره... یه رمان خاص برای علاقمندان به ژانرهای اسلشر و وحشت. خب بذار ازت بپرسم چی میشه وقتی دوتا قاتل زنجیره ای بهم علاقمند بشن؟ 💥 💥 چشمانش سیاهی می‌رفت و بوی خون به مشامش می‌رسید. از پشت پلک ورم کرده‌اش می‌توانست لاشه‌ای که کمی جلوتر روی زمین افتاده بود را ببیند. جویبار خون سرخی که از سر جنازه راه گرفته و تا کمی آن‌طرف‌تر پیش رفته بود. متوجه شد گردنش تقریبا روی شانه کج شده و انگار عصب‌های سرش ارتباطشان را با بدن از دست داده بودند. تلاش کرد پلک بزند یا زبان و لب‌هایش را حرکت دهد اما موفق نبود. صدای جیغ‌های پیاپی آشنایی از جایی نزدیک به گوش می‌رسید. قطرات داغ خون انگار از جایی نزدیک پیشانیش روی صورتش می‌چکیدند. ناله‌ای خفیف در گلویش ماند و سعی کرد اسمی را صدا بزند. صداها همهمه شده و در ذهنش بلند و بلندتر تبدیل به انعکاسی بی‌پایان می‌شدند. سایه‌ای روی صورتش افتاد. نگاهش با تعلل از میان سنگینی پلک‌های پف کرده و خون‌گرفته به بالا چرخید. انعکاس خون روی مژگانش تصویر را قرمز نشانش می‌داد. بازتاب نور تابیده روی تیغه تبر را دید و کسی که با لبخندی جنون‌آمیز به او خیره بود. صدای زنانه‌ای با خون‌سردی بی‌مانندی گفت: «تو باختی گنده بک...برنده این بازی فقط منم!» تبر تاب خورد و صدای برخورد تیغه تیزش با  دیوار سنگی به گوش رسید... خون به تمام دیوار پاشید و سری روی زمین غلتید...
Показать полностью ...
image
372
0
نفس خسروی دختر ورزشکاری که با وجود سن کمش توی یکی از باشگاه های تهران مربی شده.زندگیش بعد مرگ مادرش توی تصادف و ناپدید شدن عجیب پدرش که یک داروساز معروفه و توی یکی از شرکت های آمریکایی‌ای کار می‌کرده تغییر بزرگی می‌کنه!دختری که وابستگی شدیدی به پدرش داشته نمی‌تونه‌ حتی یک تماس ساده باهاش برقرار کنه،پس مجبور می‌شه از یکی کمک بگیره.و اون شخص کسی نیست جز مردی که پدرش مدتی و پیشش زندگی می‌کرده.مردی که نفس هیچ شناختی نسبت بهش نداره.اونقدری که حتی نمی‌دونه چقدر تو دوران کودکی به این پسر نزدیک بوده.چرا؟چون اون پسر یک هکر معروفه که هیچکس از هویت اصلیش خبر نداره و تمام خرابکاری کله گنده ها رو با یک حرکت رو می‌کنه.و نفس حتی فکرش و هم نمیکنه صمیمی‌ترین رفیق داییش که به مناسبت عروسی داییش به ایران اومده،همون هکر بلند آوازه باشه.مردی که توی اولین دیدار حتی نوع نفس کشیدنش رو هم از بَر بود🔥 لینک این رمان جذاب بعد از ۲۴ ساعت باطل میشه پس همین حالا عضو بشید تا از دستش ندین👆🏻😍
Показать полностью ...
355
0
پاناسیا به قلمِ هاوین امیریان باریستایی که چشماش فقط خیره شدن به اون مرد مشتری رو بلدن! و عشقِ مردی که سیزده سال ازش بزرگتره:) 🧡🌱🔮🪄 -انگار جوابه! نه؟ دختر با گیجی نگاهش کرد. مرد دوباره گستاخانه به او نزدیک شد و ادامه داد؛ - وقتی فاصله ای بینمون نیست، دیگه جمعم نمیبندی! دختر دوباره او را از خودش دور کرد! باید فرار می‌کرد و درِ آن اتاقِ لعنتی قفل بود! -باید همیشه همینقدر نزدیکت بشم تا جوری که میخوام باهام حرف بزنی؟ 🧡🌱 یه سندرومی هست به اسم سندرومِ فلورانس! این سندروم فقط زمانی خودش رو نشون میده که در مقابل آثار هنری بزرگ قرار بگیری! کسایی که بهش مبتلان، وقتی در مقابل چنین چیزهایی قرار میگیرن، از زیباییِ بیش از حد، بهشون هیجان وارد میشه! و سرشار از احساسات مختلفی که تپش قلب، گر گرفتگی، سرگیجه و یا حتی غش کردن میشن! و تو... تویی که پشت کانترِ کافه می ایستی... تو باعث شدی که من شبیه بچه‌ها رفتار کنم! که با خودکار، پشتِ کاغذِ منو نقاشی کنم! و وقتی به تصویر تو رسیدم، برای اولین بار، دچارِ سندورم فلورانس بشم... 🧡🔮
Показать полностью ...
192
0
- آی دختر! دیشب با داداشم چیکار میکردین شیطون. چشمکی به مادرش زد و با خنده گفت: - همه مردامون اینن. شب عروسی عمو یادته مامان؟ انگار اتاق فرار بود اتاقش. فاطمه بلند خندید و تابی به موهاش داد. - بیچاره دختره. طلاق هم گرفت، اینقذر که کتک میخورد عین تو هر روز چشماش خون بود و گریه. با گریه رو چرخوندم به در میگفتن دیوار بشنوه که طلاق بگیرم بعدش کجا برم بابام گفت با لباس سفید میری با کفن میای آروم گفتم - لیزر کردم پام سوخته - اوه اوه. پس داغونی داداش چیزی نگفت بهت؟ بدون اجازه ش هم که رفتی لیزر. زن باید مطیع باشه. - ولی خودتون منو بردید. فاطمه پرید وسط و با پوزخند گفت: - لابد بعدش رفتی حمام اخه چی میدونی از لیزر. باید بعدش اینقدر لوسیون بمالی و نشوری. مادرش سر تکون داد و دستشو بالا گرفت برام. - حیف پسرم. درسته پسر خونیم نیست ولی دلم میسوزه. بیا بهت کرم بدم بزنی. فاطمه از اون ور باز خندید. - مامان کرم چی. تنش زخمه باید ببریمش دکتر. وگرنه میمونه رو دسمون. میدونی داداش حساسه. دوس دخترای داداشو یادته؟ یا همکارش. با این حرفش لبامو جمع کردم، همیشه از همکاراش میگفت برام به خصوص یکیشون که دختر جوونی بود. - اره دیدمش، چه قدر قشنگه مامان. مجردم هستا. خدیجه خانوم نگاه متاسفی بهم انداخت و سرشو تکون داد. از گرفتن من شرم زده بودن. ولی مگه تقصیر من که‌ نبود. دانا نامزد خودشو نمیخواست منو گول زد و شدم زنش. به خیال رفاه و پول عمل پدرم ولی نذاشت. فاطمه طعنه زد بهم. - زنگ بزن شوهرت بیاد خونه پانسمانت کنه. من که‌ حالم بد میشه دست بزنم. چشمی گفتم و گوشیم رو برداشتم. شماره ی دانا رو گرفتم. تاحالا بهش زنگ نزده بودم، همیشه فاطمه میگفت تورو چه به تلفن؟ ولی اون گوشی گفت برام. شمارمم نداشت. - الو بله؟ شما؟ صدای نازکی پیچید توی گوشم. - ببخشید..‌دانا هستش؟ شما کی هستید خانوم؟ با این حرفم فاطمه قهقهه زد و با دست علامت گردن زدن رو برای خدیجه دراورد. یعنی کارم تمومه. - من دوست دخترش هستم عزیزم. شما خدمتکارشونی؟ دهاتی سیوی اخه تو گوشیم. منو دهاتی سیو کرده؟ بغض کرده قطع کردم. فاطمه که میشنید لب زد - جات بودم برمیگشتم پیش پدرم بیچاره الان روت زن‌میگیره. سرمو تکون دادم، بلند شدم و عبام رو سرم کردم. دیگع توی عمارت آژگان ها جای من نبود...
Показать полностью ...
259
0

sticker.webp

970
0
همیشه میگفتین دنبال رمانای جدید هستین و اکثرا واستون تکراری شده لیست رمانایی که خودم میخونم و پیشنهاد میکنم رو واستون میذارم که شمام عشق کنین 🤤❤️‍🔥
144
0

sticker.webp

128
0
دوستان همراهم اوتای یکی از بهترین رمانهایی که نوشتم. تخفیف الان و قیمتشم عالیه بره چاپ دوم قیمتش خیلی بالا میره. برای سفارش به آیدی خودم پیام بدین.
2 383
0
چندتا رمان حق عضویتی درجه یک براتون آوردم که کلیییی پارت آماده در کانال داره و رو به اتمامه. با ژانر عاشقانه _انتقامی -اجتماعی-که داره خیلیا رو اسیر خودش کرده!😁
387
1
#پیش_فروش_ویژه_نمایشگاه 📕 کتاب: 📝نویسنده: 📖 تعداد صفحات: ۶۱۶ صفحه 💰قیمت: ۴۸۵/۰۰۰ تومان ✅ با تخفیف ۲۰٪ ویژه پیش‌فروش: ۳۸۸/۰۰۰ تومان ❌هزینه ارسال: ۱۰/۰۰۰ تومان 📂فایل عیارسنج در کانال تلگرام و وب‌سایت 📦ارسال کتاب: ۱۸/اردیبهشت ‌برشی از کتاب: جنس ترسش هویتی داشت که خیلی توصیفش آسان نبود، چیزی عین برجسته ماندن، عین دوست داشته شدن، جنس ترسش از دست دادن این مرد بود… از دست دادن علاقه‌ی این مرد! چه کسی فکر می‌کرد روزی برسد که تارا… اولدوز… ستاره‌ی بی‌بدیل قره‌باغ، برای دوست داشتن و دوست داشته شدن توسط یک مرد، دلش بلرزد! شاید مسخره به نظر می‌رسید؛ اما جدایی را بیشتر از عدم علاقه‌ی او می‌توانست تحمل کند. راه‌های ثبت سفارش: ✅دایرکت ✅تلگرام ✅واتس‌اپ 400 95 96 0938 ✅وبسایت انتشارات
Показать полностью ...
1 462
0
-زن سید محمد شیشه های خونه  حاجی رو آورده پایین، انگار فهمیده واسه شوهرش میخوان زن دوم بگیرن. صدای جیغ دخترک تا وسط کوچه می امد. -واسه شوهر من میخوایید برید خواستگاری؟ جرتون میدم. بلند جیغ کشید و قندان را به سمت مادرشوهرش پرت کرد که زن جا خالی داد و قندان به دیوار کوبیده شد و هزار تکه شد. زن روی پا زد و شیون کرد. -وای خداااا...یکی بیاد این سلیطه رو جمع کنه. نفس مارو بریده. همین دریدگی هارو کردی که محمدم می‌خواد طلاقت بده. برفین حس کرد کله‌اش داغ کرده. به خدا که کله‌ی محمد را می‌کند. -محمد؟! محمد!؟ من محمدو تیکه تیکه می‌کنم...به وقت خلوت لالایی عاشقونه میخونه دم گوشم حالا هوس زن گرفتن کرده!؟ محمد کدوم گورستونی هستیییی این را بلند تر جیغ کشید که همزمان محمد هول زده پله های را بالا امد و وارد خانه شد. از اهل بازار شنیده بود که زنِ وزه و زبان درازش، محله را روی سرش گذاشته است. -برفین!؟ چی شده عزیزم...مامان، چه خبره. از زن دریده‌ت بپرس. خودشو زده به کلی گری. برفین با خشم به سمت زن حمله کرد  که محمد سریع به خود جنبید و مهارش کرد. -من دریده‌م یا تو که واسه شوهر من زن جدید لقمه گرفتی!؟ فکر کردی مثل زنای بی دست و پا میشینم نگاهتون می‌کنم تا سرم هوو بیارید،  همتونو به آتیش می‌کشیم. محمد مانده بود بخندد یا گریه کند. کشان کشان، نیم وجب دختر را که ان خم زور معلوم نبود از کجا اورده است با خود به اتاق مشترکان بود. -برفین جان...دورت بگردم اروم لاش. زنِ چی کشک چی!؟ من همین تو برا هفت جدم بسی، مگه خرم تقلا کرد که از دستش فرار کند. -ولم کن محمد...من هرچی هیچی نمی‌گم زبون مادرت دراز تر میشه سرم. خجالتم نمیکشه واسه مردی که زن حامله داره میخواد بره خواستگاری. دیگر کم اورد که با بغض این را گفت محمد شوکه همانطور خشکش زد. -چی...چی گفتی برفین!؟ با بغض دستش را پست و داد زد -همون که شنیدی، به خدا محمد بلایی سرت میارم مرغای اسمون به حالت گریه کنن. محمد با شوق خندید و برفین محکم در اغوش فشرد. -محمد دورت چشات بگرده من خودم نوکرتم...جان محمد راست گفتی؟ دارم بابا میشم.... پسرمون همینقدر آروم و سربه زیر و دخترمون همینقدر دریده و سلیطه😁😁😁 امان از روزی که دل پسرمون گرفتار بشه و برفین خانوم پدر صاحبشو داره. اقا محمد کلی بدبختی داره با این زنی که از دیوار راستم بالا میره و دست هرچی پسر بچه شیطونه از پشت بشه😂😁
Показать полностью ...
312
3
صدام می‌زد «جوجه‌اردک زشت» و نمی‌دونست قلبم براش می‌تپه… من قاتی اون یکی نوه‌های قشنگِ عمارتِ شاه‌بابا، هیچ‌وقت به چشم امیرپارسا نمی‌اومدم. هرچی بزرگ‌تر شدم، بهم بی‌توجه‌تر شد! وقتی برای دوره‌ی «جواهرشناسی» رفت آمریکا، تصمیم گرفتم شبانه‌روز تلاش کنم و قهرمان تکواندو بشم. دلم می‌خواست یه روزی به چشمش بیام و دوستم داشته باشه. چند سال بعد، از آمریکا برگشت، ولی جذاب‌تر و سرسخت‌تر و مغرورتر از قبل! حالا مثل یوزارسیفْ چشم همه‌ی زنا دنبالش بود و اون از جنس مخالف فرار می‌کرد🫠 اسم هر دختری می‌اووردن می‌گفت نه! کم‌کم شایعات زیاد شد. مردم می‌گفتن تو آمریکا با زن دیگه‌ای بوده. شاه‌بابا دستور داد برای بستنِ دهن بقیه‌ام که شده فورا با دخترخاله‌م ازدواج کنه! 💔 شبی که تو اتاقم گریه می‌کردم، امیر اومد سراغم… یه عروسک قوی سفید گذاشت پشت پنجره‌ و پیام داد: «چه‌جوری به این آدما بفهمونم دل من پیش جوجه‌اردکِ زشت دیروز و قوی قشنگِ امروز گیره، پناه‌خانم؟» عاشقانه‌ای هیجانی پر از اتفاقات غیرقابل‌پیشبینی که تا الان بیش از ۷۰ هزار مخاطب داره❌
Показать полностью ...

IMG_2450.MP4

116
1
دختره بکسوره و با اینکه حامله اس ، شریک کاری جدید شوهرشو به باد کتک میگیره و ....😱😂 در با شدت به دیوار کوبیده شد و نگهبان هراسان لب زد _ آقا آب توی دستتونه بذارین زمین که بدبخت شدیم‌ شاهرخ خونسرد ابرویی بالا انداخت و گفت : _ چیشده ؟؟ نگاهی به ساعت انداخت و کلافه لب زد _ این مرتیکه کجا موند ؟؟ نگهبان مِن و مِن کنان گفت : _ بیمارستانه آقا شاهرخ با تعجب ابرویی بالا و گفت : _ بیمارستان چیکار میکنه ؟؟ مهراب پوزخندی زد و از پشت نگهبان گفت : _ دست گل خانومته ، پاشو باید بریم نگهبان هم به تایید حرف مهراب گفت : _ بله آقا ، جلوی در شرکت تا بیایم وارد عمل بشیم ، خانومتون به باد کتک گرفتنش !!! شاهرخ با شنیدن این حرف عاصی شده نفس بلندی کشید و بلند شد و زیر لب زمزمه کرد _ آدمت میکنم دختره ی کله شق ، صبر کن فقط برسم که پوستتو میکنم !!! قبل از اینکه پا از اتاق بیرون بذاره ، صدای طلبکار برفین بلند شد _ لازم نکرده بیاین !! خوب حسابشو گذاشتم کف دستش ، پسره ی لاشی !! مهراب پوزخندی از خنده زد و گفت : _ ری..دی بچه !! میدونی کیو زیر بار کتک گرفتی ؟؟ دخترک دست به سینه شد و گفت : _ هر کی میخواد باشه !! میدونی به من چه پیشنهادی داد ؟؟ شاهرخ با شنیدن این حرف اخمهاش رفت توی هم و خشن لب زد _ کامل زر بزن ببینم باز چیکار کردی ؟؟ زن حامله این کارارو میکنه ؟؟ با ترس نگاهی به شاهرخ انداخت و لب گزید و یه دفعه زد زیر گریه _ دلم خیلی درد میکنه شاهرخ ، نکنه بچه طوریش شده ؟؟ شاهرخ با جدیت نزدیکش شد و تشر زد _ نمیتونی مثل بچه ی آدم بشینی سرِجات نه ؟؟؟ هر کی گفت بالای چشمت ابروئه باید لت و پارش کنی ؟؟ اونم با این اوضاعت ؟؟؟ نگفتی یه بلایی سرت میاره؟؟ با نگرانی دست روی شکم دخترک گذاشت و با همون جدیت لب زد _ خیلی درد میکنه ؟؟ برفین با بغض لب زد _ بغلم کن ، اینقدر به من تشر نزن یادت رفته من زنتم ؟؟ مهراب با خنده گفت : _ انگار قربون صدقه ی خون خانوم اومده پایین که داره پاچه ی این و اونو میگیره ، عرصه رو براتون خالی میکنم گفت و همراه نگهبان از اتاق خارج شدن _ آره ننر من ؟؟ گفت و .... برفین ، دختر ریزه میزه ایه که زن کله گنده ی مافیای مخدر ، شاهرخ اخگریه !!! و از قضا دخترعمو و تک دختر خاندانشون هم هست !! و با اینکه #باردار هم هست ولی با این حال از بس شیطون و زبون نفهمه هر روز یه دسته گل به آب میده !!! پارت واقعی رمان ❌ کپی اکیدا ممنوع ❌
Показать полностью ...
164
1
باصدای باز و بسته شدن در خونه با اضطرابی که سرتا پامو فرا گرفته بود گردن چرخوندم. طبق روال این مدت دختری همراهش بود. فکم هیستریک وار شروع به لرزیدن کرد که زیر لب تشری به خودم زدم: _آروم باش نازنین! شوهرم دست دور کمر دختره پیچونده بود و با ته ریش جذاب مردونه اش زیر گردن اونو قلقلک می‌داد. صدای خنده های مستانه اشون فضای خونه رو پر کرده بود. قلبم دیوونه وار خودشو به در و دیوار سینه ام کوبید اما بازم خودمو کنترل کردم. و تمام فشاری که تحمل می کردمو سر دستای مشت شده ام خالی کردم. خواستم بچرخم تا بیشتر از اون له شدنمو نبینم که صداش مانعم شد. _هی دختر! با من بود؟! منی که یک عمر جز عشقم و نفسم چیزی از زبونش نشنیده بودم! سرمو بالا اوردم و با چشمایی که هرلحظه منتظر ریزش بود و من سخت داشتم کنترلش می کردم نگاهش کردم. _بله؟ _بیا اینجا! قدم های لرزونم به طرفش حرکت کردند. _بشین روی مبل! سر از کارهاش در نمی اوردم اما کاری که گفت انجام دادم و روی اولین مبل سر راهم نشستم. توان نگاه کردن بهشون نداشتم. نمی تونستم ببینم دستایی که یه روزی جز نوازش کردن من کاری بلد نبودن الان دور کمر باریک یه دختر دیگه قفل شده باشه..! _عشقم؟ می دونستم با اون دختره اس.. از شدت فشار زیادی که تحمل می کردم پلک روی هم گذاشتم و بازم طبق معمول حرفی نزدم. _جونم؟ جونم داشت بالا میومد و خاطرات خوش گذشتمون داشت جلو چشمم زنده میشد و انگار قصد جونمو کرده بودن! _این دختره رو می بینی؟ صدای پوزخند اون دختره به گوشم رسید و مصطفی ادامه داد: _این حتی عرضه ی بچه اوردنم نداره! صدای ترک ترک شدن قلبمو به خوبی می شنیدم و هرلحظه پلک هام بیشتر روی هم فشرده میشد. _دکترا دیگه ازش ناامید شدن دیگه دارویی توی داروخونه ها نیست که نخورده باشه! لباسم زیر دستم مچاله شد و باز هم چیزی نگفتم. فقط می شنیدم و می شکستم.. می شنیدم و جون می دادم.. _اما الان می خوام یه کاری کنم که بی عرضگیشو گردن حکمت خدا نندازه.. می خوام تو رو پیش چشمش حامله کنم تا بفهمه هرکسی لیاقت نطفه ی مصطفی رو نداره! با این حرف به سرعت لای پلک هام باز شد. نه نه.. اون اینکارو بامن نمی کرد.. مطمئنم اینکارو نمی کرد! تقاص خطای من هرچی که بود این نبود.. می دونستم داشت بازم اذیتم می کرد.. من هنوزم توان زخم زبوناشو داشتم اما این یکیو نه.. تمام این مدت خودمو با این خیال که اون با هیچکدوم از دخترایی که خونه می اورد همخواب نمیشد دلداری دادم.. می دونستم تمام کاراش از روی کینه است.. اما حالا.. با نشستن دستاش روی دکمه های لباس اون دختر زیر پلکم هیستیریک نبض زد. سرمو به چپ و راست تکون دادم و اما اون با لبخند ترسناکی به کارش ادامه می داد. نفس توی سینه ام حبس شد. و اون لباس دختره رو از تنش بیرون کشید. حالا تنها با یک لباس زیر مقابلم ایستاده بود و با نگاه خماری به شوهرم زل زده بود. با نشستن دستش روی کمر شلوار دختره تندی از جا بلند شدم. طوری که مبل با صدای بدی روی پارکت های کف خونه کشیده شد. _بتمرگ سرجاااات! بی توجه به تشرش به طرفش قدم برداشتم. سینه ام سخت تکون می خورد و هر لحظه امکان داشت نفسم قطع بشه و اون همون لحظه شلوار دختر و از پاش بیرون کشید. با زانو روی زمین افتادم و دستام چسبید به مچ جفت دستاش.. با نفس های سختی سرمو تکون دادم. _نه مصطفی نه.. تو با من اینکارو نمی کنی نه.. اما جوابم شد تنها نیشخند بی رحمش.. مچ دستاشو با ضرب از توی دستام بیرون کشید و لبهاشو گذاشت روی لبهای اون دختر.. خدایا کمکم کن.. نذار همین یه ذره احساسمم از بین بره.. ما برای عشق بینمون کم بیچارگی نکشیده بودم.. خدایا نذار همین یه ذره هم از بین بره.. به پاهاش چسبیدم و سعی کردم از اون دختر دورش کنم. _غلط کردم مصطفی غلط کردم تو گفتی بچه نمیخای من گوش ندادم.. تو گفتی فقط من برات مهمم اما من خاکبرسر نفهمیدم.. غلط کردم ببخش بگذر از خطاهام بگذر مصطفی.. اما بی توجه به التماس هام همونطور چسبیده به لبهای اون دختر لگدی نثار من کرد که پرت شدم روی مبل پشت سرم.. دستاش هرلحظه پیشروی می کرد و من داشتم جون دادنمو به چشم می دیدم.. ضربه ای نثار گلدون روی میز کردم. گلدون افتاد و به چند تیکه شیشه ی شکسته تبدیل شد. یه تیکه از شیشه رو برداشتم و روی شاهرگم قرار دادم. و اون اونقد غرق عشق و حالش بود که متوجه نشد. شیشه رو آروم آروم روی شاهرگم کشیدم و صحنه هایی پشت پلک های بسته ام زنده شد. صحنه ی اولین دیدارمون توی اکیپ کوهنوردی.. دوستیمون.. رابطه ی مخفیانه مون.. فهمیدن بابا و منع کردنم از دیدن مصطفی.. خواستگاریمون و در نهایت صحنه ی ازدواجمون با جاری شدن خون روی دستم یکی شد.
Показать полностью ...
130
0
چندتا رمان حق عضویتی درجه یک براتون آوردم که کلیییی پارت آماده در کانال داره و رو به اتمامه. با ژانر عاشقانه _انتقامی -اجتماعی-که داره خیلیا رو اسیر خودش کرده!😁
49
0
دوستان همراهم اوتای یکی از بهترین رمانهایی که نوشتم. تخفیف الان و قیمتشم عالیه بره چاپ دوم قیمتش خیلی بالا میره. برای سفارش به آیدی خودم پیام بدین.
461
0
#پیش_فروش_ویژه_نمایشگاه 📕 کتاب: 📝نویسنده: 📖 تعداد صفحات: ۶۱۶ صفحه 💰قیمت: ۴۸۵/۰۰۰ تومان ✅ با تخفیف ۲۰٪ ویژه پیش‌فروش: ۳۸۸/۰۰۰ تومان ❌هزینه ارسال: ۱۰/۰۰۰ تومان 📂فایل عیارسنج در کانال تلگرام و وب‌سایت 📦ارسال کتاب: ۱۸/اردیبهشت ‌برشی از کتاب: جنس ترسش هویتی داشت که خیلی توصیفش آسان نبود، چیزی عین برجسته ماندن، عین دوست داشته شدن، جنس ترسش از دست دادن این مرد بود… از دست دادن علاقه‌ی این مرد! چه کسی فکر می‌کرد روزی برسد که تارا… اولدوز… ستاره‌ی بی‌بدیل قره‌باغ، برای دوست داشتن و دوست داشته شدن توسط یک مرد، دلش بلرزد! شاید مسخره به نظر می‌رسید؛ اما جدایی را بیشتر از عدم علاقه‌ی او می‌توانست تحمل کند. راه‌های ثبت سفارش: ✅دایرکت ✅تلگرام ✅واتس‌اپ 400 95 96 0938 ✅وبسایت انتشارات
Показать полностью ...
152
0

sticker.webp

442
2
صدام می‌زد «جوجه‌اردک زشت» و نمی‌دونست قلبم براش می‌تپه… من قاتی اون یکی نوه‌های قشنگِ عمارتِ شاه‌بابا، هیچ‌وقت به چشم امیرپارسا نمی‌اومدم. هرچی بزرگ‌تر شدم، بهم بی‌توجه‌تر شد! وقتی برای دوره‌ی «جواهرشناسی» رفت آمریکا، تصمیم گرفتم شبانه‌روز تلاش کنم و قهرمان تکواندو بشم. دلم می‌خواست یه روزی به چشمش بیام و دوستم داشته باشه. چند سال بعد، از آمریکا برگشت، ولی جذاب‌تر و سرسخت‌تر و مغرورتر از قبل! حالا مثل یوزارسیفْ چشم همه‌ی زنا دنبالش بود و اون از جنس مخالف فرار می‌کرد🫠 اسم هر دختری می‌اووردن می‌گفت نه! کم‌کم شایعات زیاد شد. مردم می‌گفتن تو آمریکا با زن دیگه‌ای بوده. شاه‌بابا دستور داد برای بستنِ دهن بقیه‌ام که شده فورا با دخترخاله‌م ازدواج کنه! 💔 شبی که تو اتاقم گریه می‌کردم، امیر اومد سراغم… یه عروسک قوی سفید گذاشت پشت پنجره‌ و پیام داد: «چه‌جوری به این آدما بفهمونم دل من پیش جوجه‌اردکِ زشت دیروز و قوی قشنگِ امروز گیره، پناه‌خانم؟» عاشقانه‌ای هیجانی پر از اتفاقات غیرقابل‌پیشبینی که تا الان بیش از ۷۰ هزار مخاطب داره❌
Показать полностью ...

IMG_2450.MP4

381
1
#پارت_۱۶۳ دست از لبه‌ی جوب گرفتم و با شدت عق زدم. حالم داشت از رفتار خاوین به هم می خورد دست از تحقیر من بر نمی دات این مرد سرم را کمی خم کردم و از دیدن هیبتش نفسم پس رفت. سگ عظیم الجثه‌ای درست چند متری‌ام ایستاده و داشت با خشم تماشایم می‌کرد. ضربان قلبم از شدت وحشت تند شده بود و انگار می‌خواست که سینه‌ام را بشکافد. ترس قدرت تصمیم‌گیری‌ام را مختل کرده بود و در آن لحظه راهی جز دویدن و فرار به ذهنم نرسید. دستم را روی سینه‌ام گذاشتم و با خوف دویدم. دیدم که سگ هم دوید و ناباور از دیدنش کاسه‌ی چشم‌هایم پر و خالی می‌شد. یک دستم را روی شکمم گذاشتم و با هر کوبش پایم روی زمین دردی زیر شکمم حس می‌کردم و خدا را فریاد می‌زدم، اما زور و قدرت او از من بیشتر بود که تا درد وحشتانکی در پایم حس کردم با صورت به جسم سختی برخوردم و نفسم بند رفت. جسم تیزی از پشت سرم داشت پایم را می‌کشید و پاره‌ می‌کرد! دستی دور تنم پیچید و سفتی دندان‌های سگ پایم را له کرد. نفهمیدم چقدر گذشت. صدای فریادهای  مردانه‌ای در هم پیچیده بودند و من به جایی چنگ زده بودم که نمی‌دانستم کجاست! صدای خرناس سگ قطع شد و درد تا مغز استخوانم رسوخ کرد. -دریا... دریا ببین منو. بازوهایم را گرفته بود و داشت با ترس و نگرانی تماشایم می‌کرد. ضعف پشت پلک‌هایم را سنگین کرد و تنم از جانی که به یغما رفته بود، تهی شد. پلک‌هایم روی هم افتادند و صدای التماس خاوین پشت وَهم وجودم خاموش شد. پارت واقعی رمان نبود لفت بوده😌
Показать полностью ...
خـ͜͡ــؒؔـ͜͝ـاؒؔوۘۘیـ͜͡ــؒؔـ͜͝ـن
 ••﷽•• وَإِن يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ  وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِين....☘ به قلم:ساقی
550
0
دختره بکسوره و با اینکه حامله اس ، شریک کاری جدید شوهرشو به باد کتک میگیره و ....😱😂 در با شدت به دیوار کوبیده شد و نگهبان هراسان لب زد _ آقا آب توی دستتونه بذارین زمین که بدبخت شدیم‌ شاهرخ خونسرد ابرویی بالا انداخت و گفت : _ چیشده ؟؟ نگاهی به ساعت انداخت و کلافه لب زد _ این مرتیکه کجا موند ؟؟ نگهبان مِن و مِن کنان گفت : _ بیمارستانه آقا شاهرخ با تعجب ابرویی بالا و گفت : _ بیمارستان چیکار میکنه ؟؟ مهراب پوزخندی زد و از پشت نگهبان گفت : _ دست گل خانومته ، پاشو باید بریم نگهبان هم به تایید حرف مهراب گفت : _ بله آقا ، جلوی در شرکت تا بیایم وارد عمل بشیم ، خانومتون به باد کتک گرفتنش !!! شاهرخ با شنیدن این حرف عاصی شده نفس بلندی کشید و بلند شد و زیر لب زمزمه کرد _ آدمت میکنم دختره ی کله شق ، صبر کن فقط برسم که پوستتو میکنم !!! قبل از اینکه پا از اتاق بیرون بذاره ، صدای طلبکار برفین بلند شد _ لازم نکرده بیاین !! خوب حسابشو گذاشتم کف دستش ، پسره ی لاشی !! مهراب پوزخندی از خنده زد و گفت : _ ری..دی بچه !! میدونی کیو زیر بار کتک گرفتی ؟؟ دخترک دست به سینه شد و گفت : _ هر کی میخواد باشه !! میدونی به من چه پیشنهادی داد ؟؟ شاهرخ با شنیدن این حرف اخمهاش رفت توی هم و خشن لب زد _ کامل زر بزن ببینم باز چیکار کردی ؟؟ زن حامله این کارارو میکنه ؟؟ با ترس نگاهی به شاهرخ انداخت و لب گزید و یه دفعه زد زیر گریه _ دلم خیلی درد میکنه شاهرخ ، نکنه بچه طوریش شده ؟؟ شاهرخ با جدیت نزدیکش شد و تشر زد _ نمیتونی مثل بچه ی آدم بشینی سرِجات نه ؟؟؟ هر کی گفت بالای چشمت ابروئه باید لت و پارش کنی ؟؟ اونم با این اوضاعت ؟؟؟ نگفتی یه بلایی سرت میاره؟؟ با نگرانی دست روی شکم دخترک گذاشت و با همون جدیت لب زد _ خیلی درد میکنه ؟؟ برفین با بغض لب زد _ بغلم کن ، اینقدر به من تشر نزن یادت رفته من زنتم ؟؟ مهراب با خنده گفت : _ انگار قربون صدقه ی خون خانوم اومده پایین که داره پاچه ی این و اونو میگیره ، عرصه رو براتون خالی میکنم گفت و همراه نگهبان از اتاق خارج شدن _ آره ننر من ؟؟ گفت و .... برفین ، دختر ریزه میزه ایه که زن کله گنده ی مافیای مخدر ، شاهرخ اخگریه !!! و از قضا دخترعمو و تک دختر خاندانشون هم هست !! و با اینکه #باردار هم هست ولی با این حال از بس شیطون و زبون نفهمه هر روز یه دسته گل به آب میده !!! پارت واقعی رمان ❌ کپی اکیدا ممنوع ❌
Показать полностью ...
270
0
#پارت_واقعی_رمان _من عاشقتم توام عاشقمی.. همراه با نیشخندی مقابل نگاه کارمندای شرکتش گفتم: _نیستم.. نفس نفس زد. نگاه همه ی کارمنداش روی ما بود. با رگ پیشونی برآمده و نگاه سرخی چونه ام توی دستش گرفت. احساس می کردم هر آن ممکنه خون از چشماش بیرون بپاشه.. _دارم با صدای بلند میگم.. جلو چشم همه.. دارم داد می زنم میگممم عاشقتممم می فهمی عاشقتممم.. تو هم عاشقمی.. دستشو از چونه ام پس زدم و پایین انداختم. دوباره نیشخند زدم: _نیستم.. دوباره نفس نفس زد. _هستی.. _نیستممم.. دیگه نیستممم.. می فهمی دیگه عاشقت نیستممم..اصلا دیگه برام پشیزی ارزش نداری.. _من.. من اشتباه کردم.. جلوی چشم همه دور خودش چرخید و رو به تک تک کارمندایی که مثل تماشاچی داشتن فیلم مورد علاقه شون تماشا می کردن نگاه کرد و گفت: _ من اشتباه کردم.. من اشتباه کردم.. می فهمین.. من غلط کردم.. گوه زیادی خوردم.. بچه ها من دارم جلوی چشم شماها.. شماهایی که یه عمر جلوم خم و راست شدین و آقای رئیس از دهنتون نیفتاد اعتراف می کنم که گوههه خوردم.. که غلط زیادی کردم.. چرخید و اینبار رو به من ایستاد. _می بینی نانا.. می بینی پیش همه اعتراف کردم.. ببخش التماست می کنم ببخش.. پوزخندی روی لبم نشست. _هه ببخشم؟ مقابل چشم همه دورش چرخیدم. و رو به نگاه خیره ی کارمنداش گفتم: _کدوم کارشو؟ تهمت فاحشگیشو؟ سرکوفت بچه دار نشدنمو؟ یا ازدواج مجددش جلو چشمم؟ نگاه همه گرد شد. و پوزخند من عمیق تر.. _آره این آقایی که الان برای یه بار دیگه داشتن من داره لَه لَه می زنه یه روزی جلوی چشم من توی همون محضری که طلاق منو داد چند دقیقه بعدش یکی دیگه رو عقد کرد و منو مجبور کرد بالای سرشون قند بسابم.. حالا می خواد ببخشمممممم؟؟؟ _غلط کردم نانا گوههه خوردممم.. بخدا من حتی دستتمم به اون زنیکه نخورد.. نگاه ازم گرفت. _فقط.. برا انتقام.. _انتقام از گناه نکرده آره؟ _نانا من.. فریاد کشیدم: _به من نگوووو ناااناااا.. دیگه منو اینطوری صدا نکن فهمیدییییی؟؟؟ با خشم زیپ کیفمو باز کردم طوری که زیپش پاره شد. شناسنامه ام ازش بیرون کشیدم. با حالت پرخاشگری اشک زیر چشممو پاک کردم. نباید اجازه میدادم بریزه.. دیگه هیچوقت نباید اشک می ریختم. لای شناسنامه ام باز کردم. ورق زدم و صفحه ی دومش اوردم. صفحه اش رو مقابل چشمای سرخش گرفتم. نگاهش روی شناسنامه ام ثابت موند. سیبک گلوش تکون خورد. و من مُردم.. منِ خاکبرسر احمق مُردم برای اون حالت زارش.. زیر پلکش نبض نبض شد. دوباره گذشته رو به یاد اوردم.. دوباره له شدنمامو.. حرفاشو.. کارهاشو.. ازدواجشو به یاد اوردم.. و با یادآوری هرکدوم اجازه ندادم احساساتم دامنمو بگیره.. احساساتمو پرت کردم گوشه ترین نقطه ی قلبم و دوباره انتقام نشوندم توی مرکز قلبم.. _خوب نگاه کن.. می بینی جای اسم همسر و می بینیییی؟؟ تیک عصبی زیر پلکش تند تر شد. و درد قلب من بیشتر.. بی رحم مثل خود گذشته اش ادامه دادم: _من ازدواج کردم پاتو از زندگی من و خانواده ام بکش بیرون.. دیگه حالم ازت بهم میخوره چه برسه بخوام به بخشیدنت حتی فکر کنم.. دندوناش با حالت لرزی تکون خورد. _دروغ میگییی دااااریییی دروغغغغ میگییییی.. با زانو جلوی پام افتاد. اما هنوزم دلم خنک نشده بود. هنوزم صدای جیلیز ویلیز قلبمو می شنیدم. صدا زدم: _سام عشقم بیایین داخل.. در شرکت باز شد و سام دست تو دست دوقلوها داخل شد. کنارم ایستادن.. نگاه مصطفی روی هرسه نفرشون دو دو زد. می دیدم داره به سختی نفس می کشه.. گفته بود بعد جداییمون ناراحتی قلبی گرفته! _یادته بهم گفتی تو عرضه ی بچه دارشدن نداری؟ گفتی هرکسی لیاقت پرورش تخم تو رو نداره؟ با دست به جفت فرشته های دوقلوم اشاره زدم. که قشنگی و ترکیبشون کنار هم چشم هرکسی رو برق مینداخت! _می بینی؟حالا کور بشه چشم هرکی که نمی تونه مادر شدنمو ببینه! من مادر شدم آقای جوادی به جای یکی خدا دوتا بچه بهم داد و اونی خدا زدتش من نبودم تو بودی چون تو لیاقت منو و عشق پاکمو نداشتی! پخش شدنش روی زمین دیدم.. کبود شدنشو دیدم.. دستش که روی قلبش مچاله شد و دیدم اما بی توجه به تیرکشیدن های قلب خودم چرخیدم و بهش پشت کردم. صدای همهمه بلند شد. صدای زنگ بزنید اورژانس.. صدای هجوم قدم های کارمندا اما توجهی نکردم و خطاب به سام و بچه ها گفتم: _بریم.. اولین قدم که به سمت درب خروجی برداشتم با صدای پناه دخترم قدم هام کف زمین چسبید. _من نمیام.. نفس توی سینه ام حبس شد. و رنگ از رخم پرید! به طرفش چرخیدم و قبل از هرگونه توبیخی از جانب من بی هوا دست سام رها کرد. _من بابای خودمو می خوام.. یه لحظه خون توی رگهام منجمد شد. بی هوا به طرف جسم پخش شده ی پدرش دوید. _بابایییی..
Показать полностью ...
208
0
_میخوایم بریم سفر؟ صدای ماهلین شور بود. با عجله کشوها را باز می کرد و لباس هایش را بیرون می کشید که سامیار سر از گوشی بلند کرد. - چه سفری؟ ماهلین با برداشتن لباس زیر هایش مقابل مرد اخمویش ایستاد. - سفر عید دیگه...  زودتر بهم نگفتی لباس جمع کنم این چمدونم که کوچیک... حرفش تکمیل نشده سامیار گوشي را روی تخت انداخته از کنارش گذشت - داریم میریم مسافرت خارجی... روستا نمی ریم که توام بیای! فکر می کرد مرد شوخی می کند... با آن که مرد اخمویش هیچگاه اهل شوخی نبود اما خندید! - خب... خب مگه چیه؟ منم‌... سامیار عصبی دو تکه لباس گل گلی ماهلین را از چمدان برداشته و با انداختنش روی زمین غرید: - کجا بیای با این سر و وضع! همکارامم هستن... جمع کن این آشغالا رو... خشک شدن لبخند روی لب های ماهلین پر درد بود. او که چیزی اش نبود... فقط بچه ی روستا بود... اصلا همان همکارهایش هم مشکلی با ماهلین نداشتند. نیلو همسر دوست سامیار خودش به ماهلین گفته بود بلیط ها حاضر است... حتی بلیط او و سامیار مگر آن که... - نیلو بهم گفت تو خواستی دو تا بلیط بگیرن برات من فکر کردم منم... پس اون... سکوت کرد. روزها بود که فهمیده بود یک زن دیگر در زندگی شوهرش بود اما... - جمع کن برو خونه بابات برگشتم میام دنبالت. سامیار بعد از مکث طولانی این را گفته بود چون دیده بود غلتیدن اشک از چشم های ماهلین.. - ن...نه اونام رفتن مشهد... م...من خونه می مونم. لب های لرزانش می خندید اما نمی خواست برای آخرین بار هم باز دعوا کنند. با چشمان پر شده و بغضش لباس هایش را در کمد بازگردانده و کنار کشو نشست برای سامیار  لباس جمع می کرد. حق داشت او را نبرد... او با آن سر و وضعش کجا و دوستان سامیار کجا؟ آن ها همه زبان خارجی بلد بودند... غذاهای باکلاس...لباس های باکلاس... سامیار داشت آن دختر را با خودش ببرد نه ماهلین را با موهای بافته و پاچین های گل گلی بلند... او بلد نبود باکلاس باشد اما سامیار را دوست داشت... با تمام نابلدی هایش... با گرفتن دم عمیق بی توجه به درد سرش... چمدان را تا نزدیکی در برد. سامیار ادکلن زده از اتاق بیرون آمد. با لبخند کجی خیره به گوشی بود. حتما برای دختر عمه اش نازنین می خندید..؟ دیده بود عکسش را خوشگل بود دخترک... خیلی خوشگل تر از ماهلین ... - دلم برات تنگ میشه... خیلی... هرچه کرد نتوانست بغضش را نگه دارد که دستانش دور گردن سامیار حلقه شد اما آنی عقب کشید. - ببخشید... ببخشید... لباست کثیف نشد‌ که؟ برو به سلامت... انتظار داشت سامیار نرود... بعد از سه سال زندگی انتظار داشت این مرد یک بار حال بدش را ببیند اما ندید و مطمئن بود دیگر هم نمی بیند.. .... ده روز بعد... - سلام سامیار جانخوبی؟ ماهلین چه طوره؟ والا با اون حال که بردن بیچاره رو دلم مونده پیشش... سامیار خسته چمدان به دست به همسایه نگاه می کرد. با او بود! مگر ماهلین چیزی اش شده بود؟ او که بار آخر خوب بود... ده روز پیش که می رفت دیده بودش دیگر میان خوشگذرانی هایش حتی یاد ماهلین هم نیفتاده بود و حالا... زن همسایه فهمید بی خبر است - ای وای نمی دونستید!  دیروزی مادرش بود فکر کنم اومدن در زدن داد بی داد کردن  از آخرم در و شکستن... انگار چند روز بوده حالش بد شده افتاده بردنش همین بیمارستان... دیگر باقی حرف های زن همسایه را نمی شنید. تا برسد بیمارستان تنها دیدن دخترک را می خواست با همان لبخند روی لبش و لباس های گل گلی اش اما... - اومدی مادر؟ بیا که خاک بر سر شدم... بی بی بود. - ماهلین کو؟ بی بی دوباره گریان جواب داد. - تو اتاق... بچم چشماشو باز نمیکنه... دکترش می گه دیر آوردید... هی گفتم نکن دختر... به شوهرت بگو بذار ببرتت دکتر... میگفت سامیار تازه کارش گرفته نمی خوام بیفته به دوا دکتر من... بی بی حرف می زد و قلب سامیار گویا از کوبیدن ایستاده بود. ماهلین مریض بود؟ زنش مریض بود و بخاطر او حرف نزده بود؟ دکتر از اتاق بیرون آمده و چیزی به بی بی گفته بود که جیغ زن تماس بیمارستان را برداشت...
Показать полностью ...
مه‌نواز🌖
•﷽• آسمان هیچِ سربلندی بود، از صعودی که نیست افتادم لااقل با تو بال وا کردم، زندگی را اگر هدر دادم🫀 آثار قبلی: رنگ‌سال، بالی‌برای‌سقوط‌، رأس‌جنون✨ نویسنده: MOON🌙
1
0
#سرآغاز لا‌اله‌الله گمشو اونور پرستو خانم من زن دارم. این خراب بازیا تو خانوادمون رسم نیست... میان حرفش جیغ خش دارم بالا میرود -پرستو خانم؟ خانممم! من برات خانم شدم امیرعلیی... مننن؟؟ ناباور سر تکان داده و نزدیک‌تر میشوم -علی... امیرِ من... پرستو‌ام... همونی که از صبح تا شب دم گوشش از دوست داشتنت می‌گفتی... خوب نگام کن صدای غرشش یک جان از جان هایم میکاهد -خفه میشی پری... به جان بابام این داستانو بخوای کش بدی... همچین لهت میکنم که نتونی بلند شی... تن لاجانم را به دیوار فشار داده و پچ میزند -من دیگه دوسِت ندارم... خوب گوش کن، پس فردا عروسیه من‌و خواهرته... نخواه که اون رومو ببینی پرستو... نخواه بشم اون سگ‌صفتی که خدا هم فراموش کرده... فهمیدی؟؟ ارههه؟؟ تیز نگاهم کرده و بعد فاصله میگیرد - ولی تو بهم قول دادی تا آخرش می‌مونی یادت رفته؟؟ گردنش را کج کرده و تمسخر از کلامش چکه میکند. و بیچاره دل خونینم، که ترک برداشته و میشِکند. -قول؟ چه قولی دختر عمو؟؟ نگاه تحقیر امیزی به سر تا پایم انداخته و صدایش را آرام میکند... -فقط برای زیر شکمم میخواستمت پری نفهمیدی تو؟ انقدر خودتو کوچیک نکن... مشت بی جانم را به سینه‌اش میکوبم و من نمیتوانم صدایم را ارام کنم... من پر از ترک های ریز و درشتی بودم که با فریاد زدن هم درمان نمیشد -میگم... به همه میگم‌ گولم زدی‌... به حاج بابات میگم ک... سیلی‌اش جان که نه... روحم را هم به گوشه‌ای پرت میکند -تهدیدم نکن پری... به هر خری که دلت میخواد بگو... اخه کی میاد مَنو به توعه خراب ترجیح بده... خوب گوش کن پرستو... دستش را به سینه‌اش میکوبد و خَش صدایش دیگر دلم را نمیلرزاند؟ مگر میشود بشنومش و روحم سمتش پرواز نکند؟؟ -من حتی بهت دست نزدم چون میدونستم چه سلطیه‌ای هستی میدونستم جای دیگه بندو آب دادی می‌خوای بندازی گردن من... ولی اگه خیلیم نگران اکبند بودنتی، تهش با یه سوزن هَم میاد... لازم نیست خودتو بندازی به من سمت در رفته و قبل از خارج شدن از اتاق میغرد -تا اخر عروسی دور و ورم پیدات نشه... هیچ وقت پیدات نشه پری، تموم رویاهاتو چال کن دختر خانمِ توهمی... در را میکوبد به روی من... پیدایم نمیشد... نه من، نه حتی سایه‌ی من... یعنی روزی می‌رسید این معشوقه‌ی بی معرفت پشت تک به تک درهای جهان بگردد دنبال من؟؟ 👈 این بنر واقعی و بخشی از پارت‌های رمان است. 👈هر روز هم راس ساعت ۱۰ شب پارت داریم حتی روزای جمعه
Показать полностью ...
✨ کانال عم‍ــومی س‍ـــ‌آغْآزْ‍ـــر ✨
پارت‌گذاری هر شب یک پارت برای رفتن به پست اول رمان روی لینک کلیک کنید https://t.me/c/1767855958/286 لینک کانال https://t.me/+n4qXw-6ChxdlNjA0
1
0
#پارت۲۸ _وای ممد صورتشو ببین. اون لب پایینتو بده،  شاید سیر شدم کاری به غذاهات نداشتم! _ولش کن. خیس کرد شلوارشو بچه! زبری سیمان پشتم را خراش داد و ذهنم،  کابوس های شبانه ام را پلی کرد. آن صدا ها... آن لمس ها! چانه ام لرزید: _با من... با من کاری نداشته باشین! _اوووف... پسر بخدا این بدچیزیه! _مسخره بازی درنیار ایمان.نزدیک خیابونیم ولش کن بریم! نرفت. بلکه با آن نگاه زشت و کریهش جلوتر آمد: _ببین چطور با اینکه می‌ترسه کیسه شو سفت گرفته!غذا می‌فروشه حتما دستپختشم خوبه من اینو می‌خوام ممد. زنم می‌شی؟ می گوید و زیر خنده می‌زند. نمی‌خواهم. دیگر آن کیسه ی غذای پخش زمین شده را نمی‌خواهم. پولش را هم نمیخواهم از دیوار فاصله می‌گیرم که بروم،  اما بی پدر مچ دستم را از پشت قفل می‌کند: _وایسا با صحبت حلش کنیم دیگه. من تا سیر نشم از این کوچه دل نمی‌کنم! _ولم کن آشغااال.. ولم کننن... _ممد ولش کن تا دردسر نشده. ممد با تواممم.. با دست دیگرش بازوی چپم را گرفت و من دیگر داشتم از شدت ترس،  جان می‌دادم. شش هایم توانایی دم و بازدم نداشتند. نزدیک شد. خیلی نزدیک _کاریش ندارم که. می‌خوام اون لبشو از نزدیک ببینم. بیا کوچولو. نترس تو کوچه کسی بهت تجاوز نمیکنه! تنم داشت یخ می‌بست دلم گرفت... از تنهایی ام... از بی کسی ام... از ظلم زمانه دلم گرفت. چرا در این کشور غریب تنها گیر افتاده بودم؟ خدا تنهایی ام را می دید؟ کم کم پس می افتادم که صدای غرش یک موتور در کوچه پیچید صدای ترمز... چشمانم هیچ چیز نمی‌دید. فقط متوجه شدم رهایم کرد. عقب عقب به دیوار برخورد کردم و همانجا پایین سر خوردم _چه غلطی می‌کنید بی‌شرفا؟ صدای خرناس مردانه ای، توانست آرام و قرار پر گرفته ام را، کمی بازگرداند گمانم خدا، کسی را برای نجاتم فرستاد _یه بار دیگه این طرفا پیداتون شه خیکتون رو می کشم پایین. فهمیدین؟ صدای دویدن. صدای قدم های آهسته ای که به من نزدیک می‌شد _خانم؟خانم کوچولو؟خوبی؟ لبهای نیمه بازم را به هم چسباندم و پلک هایم را از هم باز کردم. صدای بم و مردانه ای بود که امنیت القا می‌کرد بغض کردم و چشمانم کاملا باز شدند روبه رویم، روی زانوهایش نشسته بود و داشت در یک بطری آب معدنی را باز می‌کرد _بچه هم هستی که! تو این کوچه ی خلوت چکار می‌کنی اول صبح؟ در بطری را که باز کرد،چشم در چشمم دوخت _بیا یه کم آب بخور و برگرد خونه‌تون چشمانم در نگاهش گیر کردند در دید اول،  یک کلمه در ذهنم شکل گرفت ابهت... کلمه ی بعدی؟ جدیت...مردانگی... امنیت! دستم را که به زمین ستون کرده بودم برداشتم و تازه توانستم سوزشش را حس کنم بطری را به دستم داد و من بالاخره توانستم چیزی بگویم _مـ... ممنونم موهایی که روی پیشانی اش افتاده بودند را پس زد و با تاسف سری تکان داد _می‌تونی پاشی؟ نگاه از آن نقطه گرفتم و تند سر تکان دادم _آره... یـ... یعنی بله! _می‌خوای برات یه تاکسی بگیرم؟ صدایش گیرا بود. چهره اش هم... اوف لعنت به ذهنیت مزخرف ما دخترها! نگاهم به موتور گنده ای که وسط کوچه بود افتاد که همان لحظه لب زد _برسونمت خونه؟ خونتون کجاست؟ شماره اش را می‌توانستم بگیرم؟ لب پایینم را گاز گرفتم لعنت به دختری که به ناجی خودش چشم داشته باشد. _نـ... نه ممنونم خیلی...خیلی لطف کردید الان خوبم بطری اش را پس دادم و با هیجانی که به تنم وارد شده بود،از جایم بلند شدم نگاهم به طرف کیسه پخش زمین شده چرخید بی شرف ها با آن پاهای گنده شان، از روی غذاهای نازنینم رد شده بودند خط نگاه من را گرفت _یا زودتر برگرد خونتون، یا وقتی می‌خوای بری بازار حتما سوار یه ماشین امن شو به طرف کیسه رفت و چند ظرف یکبارمصرفی که پخش زمین شده بودند را هم داخلش انداخت بلند شد و آن ها را در سطل آشغال بزرگ کنار دیوار انداخت یک پیراهن مردانه توسی رنگ به تن داشت. روی شلوار کتان مشکی چهارشانه به نظر می‌رسید و این یعنی ممکن بود اهل ورزش باشد چقدر محترم چقدر مؤدب چقدر... توف! ساکت باش دست در کیسه میان انگشتانم کردم و یکی از بسته ها را بیرون کشیدم رویش نوشته بود شامی کباب _لطفا اینو قبول کنید نگاهی به ساعتش انداخت داشتم وقتش را تلف می‌کردم _به عنوان تشکر ممنون میشم قبولش کنید یک نگاه به صورتم انداخت احتمالا سرخ شده بودم از خجالت سر تکان داد و بدون تعارف، بسته را گرفت _مطمئنی نمیخوای برسونمت؟ او سوار موتورش شده بود و منتظر از اینکه من از کوچه خارج شوم دیاری که پوستش داغ شده بود و هرازگاهی به عقب می‌نگریست تا باز هم آن ژست لعنتی اش را روی موتور ببیند همانگونه که یک پایش روی زمین بود و با نگاهی حمایتگر، من را بدرقه می‌کرد او که بدون کلاه کاسکت،گاز زد و از آن جا دور شد کاش حداقل نامش را میپرسیدم ❌❌❌ دو ماه بعد...
Показать полностью ...
1
0
_اذیتت کردم قربونت برم؟؟؟ سرم را پایین گرفته بودم و موهایم روی صورتم افتاده بودند: _نه! سفت تر در آغوشم گرفت: _ببینمت! سر در گردنش فرو بردم: _خوبم! سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت : پس چرا نمیذاری نگات کنم! _خسته‌ام! بم و خشدار گفت: _نگاه کردنم خستت میکنه! صادقانه گفتم : نمیدونی نگات چه وزنی داره آخه! کلافه از ناز صدایم ، نفس عمیقی کشید و گفت: _دوباره کِرم نریز غزل !به ضرر خودت تموم میشه! _باشه، پس نه حرف می‌زنم نه نگات می‌کنم! حریفش نشدم! ملحفه را کنار زد و با دیدن آثارِ روی پوستم ، برق  چشمانش رفت: _چرا نگفتی؟بهت آسیب زدم! صورتش را با دو دست گرفتم و گفتم : شاید چون دل منم برای بوسه هات تنگ شده بود! یکی از دستانم را با دستانِ پهنش گرفت و کف دستم را بوسید و بدون غروری که کمتر میشد آن را پنهان کند ، صادقانه و خشدار گفت : شاید خودت آدمو وادار میکنی کارایی بکنه که تا حالا نکرده! دلش چیزایی بخواد که تا حالا نخواسته ، حسایی رو تجربه کنه که تا حالا.... وقتی دید دارد زیادی اعتراف میکند،  سکوت کرد. خندیدم و ملحفه را مرتب کردم و گفتم : شما دستت برای من که نه ! واسه کل دنیا رو شده مهندس ، نترس از اعتراف! بدجنسانه گفت: _نمیترسم ،‌ نگرانم غش کنی! اعتراف عشق من چیز کمی نیست ! منکر همه چیز شدم: _جدا؟ نه بابا ، اصلا کی گفته دو طرفه است همه چیز؟ به او برخورد انگار و به لب هایم اشاره کرد: میخوای یه چشمه بیام تا متوجه بشی!؟ مسخ شده در نگاه آتش‌اش ، کیش و ماتش کردم  : منو از چیزی که عاشقشم نترسون! برق چشمان و دستان پرستش‌گرش ، دقیقا نوشدارو بود برای همان کبودی های بدرنگ اما زیبا ، نوشدارویی به موقع! رمانی عاشقانه از ابتدای عروسی یک زوج جذاب و عاشق 👰‍♀🤵‍♂ مرد مغروری که تاب دلبریای زنشو نمیاره و عاشقش میشه و به هر دری میزنه تا نگهش داره👩‍❤️‍💋‍👨 این رمان از مراسم عروسی این دو نفر شروع میشه و از اول اول با پارت های احساسی میخکوبتون میکنه👰‍♀🤵 رمان پر از عشق و هیجان و غافلگیری هاییه که ضربان قلبتونو میبره بالا 🛑هشدار🛑 ⚠️خطر اعتیاد به این رمان⚠️
Показать полностью ...
Haafroman | هاف رمان
رمان قصه اینجاست! نویسنده : هاف 💝با عشق وارد شوید💝 🔴کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد🔴 اینستاگرام من http://Www.instagram.com/haafroman ادمین وی‌آ‌ی‌پی : @tabhaaf پیام ناشناس به من :https://telegram.me/HarfBeManBot?start=Nzg2NTYyMzk
1
0
بهترین رمان‌های آنلاین این هفته به انتخاب مخاطبین رو براتون آماده کردیم. همگی قرارداد چاپ دارن و رو به پایان هستن. توجه شود عضوگیری‌شون فقط برای چند ساعت بازه و به زودی خصوصی می‌شن👇👇 🌛
Показать полностью ...
1 199
6
🪴 جیگرش سوخته بود از این عشق و اختلاف سنی بیست ساله ای که هر روز به صورتش می خورد، آرون برگشته بود و‌ با هزاران تغییر، روح آفرودیتش نمی پذیرفت، قبول نمی کرد: _ ویان؟ به چشم های عمیق و جذاب آرون خیره شد، دنیا سوال داشت که در آرون چی دیده و دلداده دختری که اگر آسمون هفتا بود اون هفتاد آسمون از آرون سرتر بود، اما کسی نفهمید که ویان دل نه بلکه روحش رو داده و تا مغزاستخون به آرون مبتلاست. بحث رسیدن نبود بحثه جنگ بود، جنگ با دنیا، جنگ بر سر عشقی که تمام اجتماع منعش می کرد…🔞 🩸 بعد از تبلیغات لینک تغییر خواهد کرد، این رمان کمی حوصله میخواد و تنها کسی میفهمتش که تا مغزاستخوان به عشق مبتلاست…🎾🩸♥️ 🌬
Показать полностью ...
909
0
آغاز رمان عاشقانه ریسک اطلاعیه خرید رمانها رمان جذاب اوتای اثر دیگر نویسنده مژده جدیدترین اثر نویسنده در کانال اوتای به نام *عروس بلگراد* آغاز شد
3 004
3
شب عروسی‌ام بود. شبی که قرار بود بهترین شب زندگی‌ام باشد و اما دامادم نیامده بود... نیامده بود و من مانده بودم با دنیایی از ترس و اضطراب! من مانده بودم با این حال که دیگر دختر خانه‌ی پدرم نبودم و توسط امیرحسین پا به دنیای زنانگی گذاشته بودم اما امیرحسین نیامد... نیامد که نیامد... امیرحسین رفته بود...😭😭😭😭😭😭 نیم ساعتی گذشت... یک ساعتی گذشت... سه ساعتی گذشت اما آمدن امیرحسین هر لحظه برایم دور و دورتر از انتظارم می‌شد...! 😔😔😔😔😔 صدای شرمنده‌ی حاج‌مجید باز هم بلند شد. -هر چی بگین حق دارین... شده خودم یه تنه تو فک و فامیل و در و همساده می‌گم که این پسره ناخلف من بود که بی دلیل گذاشت و رفت و ما رو حیرون کرد... رستا مثل برگ گل و از هزارتا دختر پاک و نجیب‌تر... پاک و نجیب نبودم. دست خورده شده بودم و دیگر در خودم طرواتی نمی‌دیدم. امیرحسین با من چه کرده بود؟ با من و آبرویم؟ حاج‌مجید هر قدر هم از من تعریف می‌کرد چه ثمری داشت؟ همان رستایِ سابق می‌شدم؟ زانوهایم را خم کرده و سرم را روی‌شان قرار دادم. رویاهایم بر باد رفته بود مابقی حرف‌های‌شان کجای دردم را التیام می‌بخشید؟ رستا دختر حاج ناصر علاقه‌مند به امیرحسین می‌شه که براش ممنوعه‌س! امیرحسینی که پسر وکیل و قاضیِ مملکت بوده! اما با پافشاری نامزد می‌کنن دریغ از اینکه اتفاقات گذشته مثل یک سونامی زندگیشون رو زیر و رو می‌کنه! حال من با این اتفاقی که همچو راز در سینه‌ام مدفون کرده‌ام چه کنم؟ تا کجا به تنهایی یدک بکشم؟ چشمانم را می‌بندم اما قطرات درشت اشک از گوشه‌ی چشمانم سر خورده و هر کدام مسیری را برای پنهان شدن طی می‌کنند. هر چه‌ می‌کنم اما حرف‌های امیرحسین از یادم پاک نمی‌شوند... نخواسته بودم. خام بودم و فکرهایم محدود... چه می‌دانستم قصد و غرض امیرحسین چیست؟ چه می‌دانستم؟ با صدای بلند آقاجانم میان پلک‌هایم از ترس فاصله‌ای افتاد... -شما رو به خیر و ما رو به سلومت! دختر من احتیاج به تعریف احدالناسی نداره! احترام آشنا بودنمون بمونه سر جاش اما دیگه اَ من نخواین چشم رو همه چی ببندم و مثل قدیم رفتار کنم. از این بعد شما راست برین من و خونواده‌م چپ می‌ریم! سلام و علیکمون بمونه واسه همون سالی یبار و والسلام! خوش اومدین! رمانی زیبا در فضایی سنتی و تعصب‌ها حتما توصیه می‌کنم بخونید هم زیباست و هم پارت‌دهی فوق‌العاده منظم👌👌👌👌
Показать полностью ...
413
0

sticker.webp

551
0
-دختره میگه ازت بارداره! بهتر نیست مسئولیت بچه ای که به وجودش آوردی و گردن بگیری؟ عصبی از جاش بلند شد که ترسیدم. مردونه غرید: - خانم وکیل چرا متوجه نمیشی میگم من مطمئنم اون بچه مال من نیست! اون شب باهاش خوابیدم اما می‌دونم بچه مال من نیست. دستام مشت شد، مردی که دوستش داشتم جلوی روم داشت بهم می‌گفت با کس دیگه ای بوده. بغض چسبید بیخ گلوم: - پس باید بره آزمایش ابوت بده اون خانوم - تا این سه ماهش بشه و بره آزمایش بده حیثیت منو می‌بره. این بار منم داد زدم - وقتی باهاش خوابیدی باید به این چیزا فکر می‌کردی بعد آزمایشم اگه تو پدر اون بچه باشی باید مسئولیتش و به عهده بگیری اگه نه هم که هیچ... متعجب از بغض و صدای بلندم چند لحظه ساکت شد.. به عنوان وکیلش حق داد زدن سرشو نداشتم، اما به عنوان.... - تو به من حس داری؟ - چی؟ معلومه که نه! من فقط من فقط دلم به حال اون زن بیچاره که گیر تو افتاده میسوزه این بار اخماش پیچید بهم - پس بهتر وکیلمو عوض کنم! چون شما منو همین الان مقصر می‌دونی کیفش را برداشت و سمت در خروجی رفت. دستش روی دستگیره در بود که ناخودآگاه از جام بلند شدم - واستا... آره من دوستت دارم!! عاشق موکلم شدم، موکلی که شاید پدر یه بچه‌ی دیگه بود اما..‌.
Показать полностью ...
کانال رسمی الهام فتحی
نویسنده ی رمان های... طور سینا مهلا عاشک دستم را بگیر بی بازگشت فتان ❌️ تمام قصه ها در دست چاپ هستند و خواندن فایل آن ها به هر طریقی غیر اخلاقی و حرام است. اینستاگرام نویسنده👇 http://www.instagram.com/elham_fathi66
305
0
. نگاهم مات صحنه ای میشود که نمیتوانم باورش کنم.... صورتش لبریز از لذت است و من به هرچه میبینم لعنت میفرستم، به مردی که رهایم کرد، به کسی که او را از من گرفت و به گناهی که به ناحق روی دوشم سنگینی میکرد. پاهایم یاری نمی کنند بایستم، کاش نمی آمدم،کاش میتوانستم جیغ بکشم، کاش کلید یدکی این خراب شده را نداشتم. کاش هوس یک صحبت دوباره به سرم نمیزد، کاش نمی آمدم تا بپرسم چرا... ازدواجی سنتی صورت می گیره اما سردی بیش ازحدکیهان ،نهال رو با چالش روبه رو میکنه مخصوصا زمانی که برادرشوهرش جورعجیبی به نهال نزدیک میشه رمانی پرهیجان ازانالیا نویسنده ۹۸یا
Показать полностью ...
232
0
دورت بگردم ، درد و بلات به جونم، چی شدی باز؟ چرا بهم نگفتی حالت بد شده؟ خبر مرگم خودمو زودتر برسونم! صدای نفس‌های سنگین و خس خس سینه‌اش دلم را زیر و رو می‌کرد. موهای پریشانش را از پیشانی و صورتش کنار دادم... این دختر بچه‌ی کم سن و سالِ ظریفِ ریزه میزه‌ی بغلی چطور توانسته دل مرا که تارک دنیا شده بودم و‌ از دخترها بریده بودم، بلرزاند؟ طوری که حالا نفسم به نفسش بند بود. نمی‌فهمید چه به روزم آورده و چقدر خاطرش برایم عزیز است. نمی‌توانم عزیزترینم را در آن شرایط ببینم .. به خودم فشردمش، بین شانه‌هایش را نوازش کردم بلکه نفس کشیدن برایش راحت‌تر شود... خبر مرگم کاش زودتر خودم را رسانده بودم. با اورژانس تماس گرفتم ولی ثانیه‌ها به کندی می‌گذشت، مگر می‌رسیدند؟ دستم را فشرد. می‌خواست چیزی بگوید ولی نفس کم می‌آورد بریده بریده گفت: - آقا.. غوله... این‌....بار...واقعنی...دارم... می‌میرم.. در این شرایط هم سعی در اغوایم داشت. بوسیدمش: - نفسم حرف نزن، حالت بدتر می‌شه.. با حظ و حسرت نگاهش کردم به خودم فشردمش: -غول بودنم رو به وقتش نشونت میدم..
Показать полностью ...
219
0
توصیه امشب من به شما❤️
232
0
پارت_دویست_بیست_دو ❄️ 🔥 خیره شده بود به آرون و لب میزد: _ دیگه نمی خوام دیگه مردم، سرطانت رسیده به مغزاستخون روحم! آرون الو گرفته بود و وسط ویلا مات ایستاده نگاهش می کرد: _ یعنی چی؟ _: یعنی تموم شد، جنگیدنام، خواستنت، عاشقت بودن، تموم شد همه اش مرد همه اش رفت، چه قدر من صدات کردم و نگام نکردی؟ جیغ زده بود و گلدون روی میز رو به دیوار کوبیده بود، توانش ته کشیده بود، خسته بود اندازه صد نفر خسته بود؛ به اندازه کافی جنگیده بود برای خودش، برای این مرد، برای این خط قرمز بیست سال اختلاف سنی، جونش رو برای آرونش میداد و خودش هم باور نداشت به دروغ هاش اما گفته بود که روحش رو سبک بکنه از این همه غد بازی های آرون. شونه هاش بین دستای آرون گرفته شده بود از اعماق چشم های جذاب و آرومش شعله خشم بلند میشد: _ ویان!! _: نمی خوامت! سری تکان داده بود و به سمت طبقه بالا کشیده بودش: _ نخواستن نشونت میدم. 🔞 خب؟😁 بازگشت نویسنده رمان “ پنجره ای رو به اتوبان “، “ تیرداد”، “ ترقوه “ اینبار با رمان جذاب و متفاوت « مغزاستخوان »😍🥹 برای خواندن یکم حوصله، کمی احساس و کمی اشتیاق لازمه…📛🔥 🩸🩸 🩵🩵 بعد از تبلیغات لینک تغییر میکنه پس جوین بشید که گمش‌نکنید چون تا پایان رایگان گذاشته میشه😜 به نماد استیکر ها هم دقت کنید که منتظرتونم🥹
Показать полностью ...
241
0

sticker.webp

300
0
⁠ ⁠ - آشتی کن...لطفا! با اخم نگاهم را از کاغذ گرفتم و بدون نگاه کردن به دامون ، بقیه بچه‌ها را پاییدم! جای شکرش باقی بود که حواسشان به کار خودشان بود و زمزمه‌های یاشار را نمی‌شنیدند. - با توام مها! بد نبود اگر کمی اذیتش می‌کردم. می‌دانستم همین چند کلمه را هم حامد یادش داده وگرنه این مرد منت کشی بلد نیست. - روی میز خم شد و کنار گوشم لب زد. - می‌گم چه مرگته از دیروز؟ پوزخندی به خیال خام خودم زدم! عمرا اگر حرف قبلی اش را تکرار می‌کرد. همان احساس کوچک هم از این مرد که رفتارش ربات منشانه بود، عجیب به نظر می‌رسید! - من! چیزیم نیست که. صندلی‌ام را کمی فاصله دادم و نفس حبس شده ام را رها کردم. اما دوباره با حرص دسته‌س صندلی چرخ‌دارم را کشید و من را در نزدیک ترین فاصله به خود نگه داشت. - چرا نگاهم نمی‌کنی؟ از دیروز به‌جای دامون دوباره شدم رئیس! بی محلی می‌کنی! تلفن هامو جواب نمی‌دی! بازم بگم؟ تمام این کلمات را با حرص و از پشت دندان های کلید شده‌اش ادا می‌کرد. اخم هایم را در هم کشیدم و نگاهم را دوباره به کاغذ های روی میزم دادم. - نگاهم کن! با فریادش نه تنها من، بلکه بقیه بچه‌های گروه هم از جا پریدند. میلاد که اوضاع را خطری می‌دید، جلو آمد و کنار کوهیار ایستاد. - چی شده رئیس؟ کلافه دستی به موهای خیلی کوتاهش کشید. مثل بچه‌هایی که اسباب بازی‌شان گم شده بود، کلافه و بهانه گیر بنظر می‌رسید. بجای این‌که جواب میلاد را بدهد، انگشت تهدیدش را رو به من بالا آورد. - وای به حالت با من قهر کنی دختر جون! وای به حالت رو بگیری ازم! کوهیار رئیس خشن و مغروری که چکاوک رو مجبور می‌کنه تا کنارش کار کنه اما.....
Показать полностью ...
163
0
باقی مونده صیغه رو بخشیدم من بعد آزادی هرجا میخوای بری👇🏻👇🏻 مهین همانطور که کنارش قدم بر می‌داشت با ذوق ادامه داد: _آقا خانم از وقتی شنید قراره باهم برید خارج حالشون خیلی بهتر شده..از صبح انقدر به خودشون رسیدن..منتظر بودن شما بیاین الانم دارن چمدون جمع.. _خیلی خب.. پله های چوبی را بالا رفت و همین که دستگیره‌ی اتاق را پایین کشید گردن دخترکی که با یک سارافون سفید پر شده از شکوفه های صورتی رنگ در حال تا کردن لباس هایش بود به سمتش برگشت: _امییرر...کی اومدی؟ داشت چمدان می‌بست نگاه او اما محو آن لبخند شیرین و استایل طنازانه‌ی دخترک شده بود.با همان چهره‌ی جدی درب اتاق را بسته دستانش در جیب شلوار سراند.دخترک خود را به مقابلش رسانده و در حالی که گونه هایش از خجالت گل انداخته بود دست بند دامنه‌ی کوتاه سارافونش کرده و آهسته پرسید: _میگم..چیزه..این لباس بهم میاد؟ می‌آمد؟چیزی فرای آمدن بود تندیس ظریف پیش رویش.سکوت و نگاه خیره اش لب های دخترک را کش داد او اما با سیب گلویی که پایین و بالا شد نگاه به سمت چمدان کشانده و لحن سردش دخترک را مات کرد: _کجا به سلامتی؟ و ثانیه ای بعد،نفس بی توجه به کلام تند او روی انگشتان پا بلند شده دستانش را بند صورت مرد کرد: _چیزی شده؟انگاری ناراحتی..چشمات یطورین.. چیزی در قلب مرد تکان خورد.چه خوب او را می‌شناخت.پوزخند زد به خودش اما.ممکن بود این دختر همه‌ی مرد ها را خوب بشناسد؟ نفس که دید قرار نیست حرفی بشنود لبخندش را عمیق تر کرده همزمان با گذاشتن پا به روی زمین و رها کردن نوازشگونه‌ی صورت او ادامه داد: _ماهان گفت قراره امشب بریم آ.. _بریم؟کی گفته قراره بریم؟ یخ زد تن دخترک اما حس کرد چیزی حال مرد را بد کرده است.پس با همان لبخند قدمی عقب گذاشته مهربان پاسخ داد: _خب..ب..ببخشید الان چمدون و جمع می‌کنم.. لعنتی چرا باید اینقدر مهربان و با لبخند مقابل نگاه خشمگین او حرف می‌زد؟کارش همین بود؟ نفس رفت به سمت چمدان اما پیش از نشستن برگشته و با تردید پرسید: _پس یعنی تو هم.. _یعنی چمدونت و خالی میکنی..قرار نیست بیای! دید نگاه ترسیده‌ی دخترکی که میان بغض های پدر درآرش مظلومانه برایش گفته بود که مبادا او را تنها بگذارد،گفت بود چقدر می‌ترسید از تنها شدن و حال نگاهش داشت به آتش می‌کشید قلب اوی مغرور را: _چرا..چرا میگی قرار نیست بیای مگه..مگه خودت میری؟ بغض کرده بود از همین حالا؟قدمی جلو آمد و وقتی فاصله‌اشان به صفر رسید بدون مکث و ترسیده زمزمه کرد: _بدون من میری؟! _از اولم قرار نبود بیای! دروغ می‌گفت.با همان لحن بی انعطاف و چشمان سردش دروغ می‌گفت.نفس دخترک رفت و لعنت به اویی که می‌دانست ترس های دخترک را و از همان نقطه ضربه می‌زد: _امیر..! لحنش،نگاه تارش و آن چانه ای که جمع کرده بود توانایی داشت نظرش را عوض کند اما نگاه گرفت.فاصله میانشان را کم کرد و با پوزخندی که آتش کشید قلب دخترک را لب زد: _چیه؟ناراحت شدی؟اشکال نداره،عوضش یاد میگیری از این بعد برای اتفاقی که هنوز نیافتاده پیش پیش ذوق نکنی! دید قفسه سینه‌ی دخترکی حتی نفهمید چرا با حرص طعنه بارش می‌کند چگونه از میان یقه‌ی باز سارافون پایین و بالا شد و چرا باید اشکی‌که روی گونه اش می‌غلطید جگر او را بسوزاند؟او نیامده بود برای دل سوزاندن. آوردن دخترک به اینجا،آن صیغه‌ی محرمیت،تمامی‌اشان اشتباه بود.دست درون جیب شلوار مشت کرد و همان وقت که دخترک قدمی برای نزدیک تر شدن برداشت رو به درب اتاق چرخیده ضربه آخر را کاری تر از همیشه زد: _باقی مونده صیغه رو بخشیدم..من بعد آزادی هرجا میخوای بری! و خبر نداشت از برگه سونوگرافی که در انتهایی ترین قسمت چمدان جای گرفته بود.خبر نداشت دخترک با چه ذوقی برای دادن این خبر پس از رسیدن به مقصد برنامه ریزی کرده بود.دستش که روی دستگیره‌ی در نشست صدای بغض دار اما آرام و لطیف دخترک در گوشش نشست: _چرا؟ پوزخند روی لبش را عمق بخشید.هنوز نقش بازی می‌کرد دخترک بازیگر.سر از روی شانه به عقب چرخانده با فکی سخت شده گفت: _فک کن دلم و زدی! گفت و نگاه گرفتنش به ثانیه هم نکشید.زیاده روی کرده بود این بار.نفس دخترک را گرفت و دل او را زده بود؟او،تمام آن نوازش ها،بوسه ها،همگی‌اشان دروغ بود؟آن نطفه‌ی جای گرفته در بطنش..شنید صدای نفس های ریتم دار دخترک را وقتی پیش از خروج او با همان لحن آرام اما سرد،آنقدر سرد که پای رفتن اوی مصمم را سست کرد لب زد: _این حرفت رو..هیچ وقت یادم نمیره امیر!
Показать полностью ...
184
0
همونجور که محتویات داخل کیفم رو خالی می کردم متوجه صدای پچ پچ مانندی از بیرون شدم ... انگار صدای غزل بود که از چیزی ناراحت بود و داشت به مهبد می توپید ... حس می کردم اشتباه شنيدم و برای همین پاورچین پشت در اتاق رفتم _پس چیکار می کنی ؟...دست بجنبون ! داشت اینجوری با مهبد حرف می زد؟! _مطمئنی غزل ؟!...برام شر نشه ؟ _نه بابا چه شری صورت تو که قرار نیست معلوم باشه .... پوف کلافه ی مهبد چشمهام رو از تعجب گرد کرده بود داشتند از چی اینقدر صمیمانه حرف می زدند؟! صدای دورگه ی داریوش که سعی می کرد به آرومی حرف بزنه به نزدیکیشون رسیده بود انگار جواب تمام سوالات منو درجا داد _هنوز تو سرویسه ؟! مهبد گفت : _صدایی که ازش نمیاد _دوتا پکش هم باعث کرختیش میشه حتما تو دسشویی از حال رفته .... چشمهام ناباور از اون چیزی که می شنید گشاد شده بود و سرم عصبی تکون می خورد _یالله مهبد تا من بقیه رو مشغول کردم با زور هم شده می کشونیش تو همین اتاق بغلی و میوفتی روش ...فقط کامل لخت باشید که تو فیلم جایی برای بحث نذاری ... بعد رو به غزل غرید : _با موبایل خودش فیلم بگیر وسریع هم تو پیج اینستاش بذار ...رمزش رو که داری انگار سرش رو به تایید تکون داده بود که داریوش خوبه ای گفت و ادامه داد : _اگه امشب کار انجام نشه اون پیره سگ منو با چکهام از مغازه بیرون میندازه می فهمید چی می گم ....بعدانگار سمت مهبد توپید: تو هم به پولت نمیرسی عین یه کابوس باورنکردنی و وهم انگیز بود انگار مهی غلیظ جلوی چشمم رو پوشونده بود و مغزم قفل شده ناقوس بی آبرویی و رسوایی رو می نواخت ... 🌺🌺🌺 طراح لباس معروفی که دوستهاش براش توطئه چیدند تا بهش تجاوز کنند و فیلم تجاوز رو تو اینترنت پخش کنند .😢😱... یعنی  می تونه از این مخمصه جان سالم به در ببره؟😐💀 🍃🍃🍃 👈رمانی بینظیر دیگراز مریم بوذری 👈پیشنهاد نویسنده که خودشون هم داستانهای خانم بوذری رو دنبال می کنند
Показать полностью ...
رمان دنیای بعداز تو(مریم بوذری)
لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
160
0
عه..عه رو تخت آقا چه گوهی میخوری بچه؟! با صدای عصبی اکرم چشمان بی‌حالش هول کرده باز شد _حتما باید اینجارو نجس می‌کردی تخـ*ـم حروم؟! تا به خودش بیاید دست اکرم موهای بلند طلایی رنگش را وحشیانه چنگ زد و کشید که  تنش محکم به زمین کوبیده شد _پاشو گمشو... آقا ببینه چه غلطی کردی خودت هیچی...ننه باباتم تو گور خاک میکنه... اینجا پرورشگاه نیست بچه 15 16 ساله‌ی کر و لال نگه داریم... هررری دخترک از درد ناله‌ای کرد بازهم مثل این چند روز صدایی خفه از لب های لرزانش بیرون امد اکرم با دیدن بی‌حالی غیر طبیعی مروارید و رنگ پریده‌اش بی حوصله لگدی به بدنش کوبید نمیدانست دخترک هر شب سر روی سینه‌ی همان اقایی که می‌گوید می‌گذاشت _دارم داد میزنم... بازم نمیشنوی؟!... پاشو گمشو بیرون تا خودم همراهیت نکر.... یکدفعه با دیدن روتختی خیس تخت خشکش زد‌ _چکار کردی حرومزاده؟!... تـ..و میدونی چه غلطی کردی؟! دخترک وحشت زده سر بالا اورد با دیدن تخت زرد شده چشمان زمردی‌اش پر شد و خودش را عقب کشید خودش را...خیس کرده بود؟ دیشب بدن ریزش در آغوش مرد گم شده بود که توانسته بود بعد از یک ماه بخوابد حتما وقتی صبح زود رفته بود بازهم وحشت سراغش امده بود و... بدنش لرز گرفت مرد کنار گوشش پچ‌ زده بود دخترک 16 ساله شیشه‌ی عمر ایلیاست و این یعنی نمی‌کشتش؟! اکرم عصبی سمتش هجوم آورد و موهایش را وحشیانه چنگ زد گردنش را به زور به طرف تخت خم کرد و فریاد از گلویش نعره کشید _ببین چه گوهی خوردی حرومزاااده... هم تورو میکشه هم منو... ببییین مروارید پر بغض لرز تنش بیشتر شد بازهم ان غده‌ی لعنتی نترکید _داری چیکار می‌کنی اکرم؟ صدای شوکه مریم خانوم از پشتشان آمد و اکرم بی‌توجه موهای دخترک را سمت باغ کشید مریم هول کرده به سمتشان قدم تند کرد _یه ماهه از شوک نمیتونه گریه کنه و حرف بزنه... کر نیست اکرم عصبی نیشخند زد و تن لرز گرفته‌ی مروارید را محکم کف باغ انداخت دختر زیادی آرام با ان موهای طلایی و چشمان درشت زمردی چطور ایلیاخان همه‌ی شان را کشته بود اِلا این دختر؟! _آره میدونم لال شده... چون دیده آقا همه‌ی کس و کارش و جلوش کشته همه‌ی اتاقا بوی سگ مرده گرفته.. بسه هر چقدر تحمل کردم این چند روز دخترک بی‌پناه در خودش جمع شد و گلویش از بغض تیر کشید کاش همان مرد که همه آقا صدایش می‌کردند، بود برخلاف رفتارش با بقیه... با او خیلی مهربان بود مریم با ترحم لب زد _ولش کن اکرم... وسواسات و رو این بچه پیاده نکن... ببین داره میلرزه... چند روزه هیچی نتونسته بخوره... آقا خودشـ.....هیع اکرم که یکدفعه شلنگ اب زیادی یخ باغ را روی دخترک گرفت حرف در دهان مریم ماسید و دخترک خشکش زد قلبش تیر کشید بازهم همان درد لعنتی که وقتی مینالید ایلیا هم با همان اخم های درهم نگران نگاهش می‌کرد _باشه بمونه... اما خودم این توله گربه‌ی خیابونی و تمیز می کنم تا همه‌جا بوی طویله نده مریم خانوم خواست لب باز کند که اکرم تشر زد و شلنگ را کنار انداخت خوب است که سر خدمتکار بود _برو سر کارت مریم مروارید با بدن لرز گرفته ملتمس نگاهش کرد اما مریم خانوم سر پایین انداخت _ببخشید دخترک با وحشت خودش را عقب کشید آن مرد دروغ گفته بود که دیگر نمی‌گذارد کسی  آزارش دهد همه‌ی شان اذیتش می‌کردند اکرم روبه خدمتکار ها غرید _بیاین لباساش و در بیارین... معلوم نیست توی جوب چه مرضایی گرفته و ما تو خونه راش دادیم... میره رو تخت اقا هم میخوابه خانوم سمتش امدند و دست و پایش را به زور گرفتند از شدت تحقیر ها آن غده در گلویش هم بزرگ تر شد باغ پر از بادیگارد بود جلوی چشم همه‌ی شان لباس هایش را به زور از تنش دراوردند اکرم بی‌توجه به لرز تن هیستریکش بدنش را وارسی کرد _خوبه... لباساشو بپوشونین... نشان خدمتکارای آقا هم سریع داغ کنید دخترک با وحشت سر بالا اورد همان سوختگی روی مچ خدمتکارها که شکل خاصی داشت؟! یکی از خدمتکارها بلند شد _الان خانوم بغض در گلویش بزرگ تر شد و سرش را جنون وار تکان داد هرموقع میخواستند دست دختری را بسوزانند به سینه‌ی مرد می‌چسبید و تکان نمیخورد صدای جیغشان... با تقلا از زیر دست خدمتکار ها بیرون امد که یکدفعه صورتش سوخت _کدوم گوری میری؟ محکم به زمین کوبیده شد انگار سنگ فرش های باغ در سرش فرو رفت اکرم تشر زد _بگیرینش دیگه.. دوتا زن گنده از پس یه بچه بر نمیان؟ داغی خون را روی پیشانی‌اش حس کرد بازهم به زور بلندش کردند آستینش را بالا زدند که چشمان بی‌حالش روی آن آهن سرخ شده ماند هقی از گلویش بیرون آمد و بدنش جنون وار میان دستانشان لرزید نفسش در سینه گره خورد همینکه اکرم خواست آهن داغ شده را بچسباند کسی مچش را چنگ زد و صدای غریدن پر تهدید همان مرد _حس می‌کنم خیلی علاقه داری خودتو زنده زنده بسوزونم اکرم ادامه‌ی پارت🔥🖤👇 پارت واقعی
Показать полностью ...
مرواریـღـد
﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌ https://t.me/Novels_tag
191
0

sticker.webp

252
0
⁠ ⁠ - آشتی کن...لطفا! با اخم نگاهم را از کاغذ گرفتم و بدون نگاه کردن به دامون ، بقیه بچه‌ها را پاییدم! جای شکرش باقی بود که حواسشان به کار خودشان بود و زمزمه‌های یاشار را نمی‌شنیدند. - با توام مها! بد نبود اگر کمی اذیتش می‌کردم. می‌دانستم همین چند کلمه را هم حامد یادش داده وگرنه این مرد منت کشی بلد نیست. - روی میز خم شد و کنار گوشم لب زد. - می‌گم چه مرگته از دیروز؟ پوزخندی به خیال خام خودم زدم! عمرا اگر حرف قبلی اش را تکرار می‌کرد. همان احساس کوچک هم از این مرد که رفتارش ربات منشانه بود، عجیب به نظر می‌رسید! - من! چیزیم نیست که. صندلی‌ام را کمی فاصله دادم و نفس حبس شده ام را رها کردم. اما دوباره با حرص دسته‌س صندلی چرخ‌دارم را کشید و من را در نزدیک ترین فاصله به خود نگه داشت. - چرا نگاهم نمی‌کنی؟ از دیروز به‌جای دامون دوباره شدم رئیس! بی محلی می‌کنی! تلفن هامو جواب نمی‌دی! بازم بگم؟ تمام این کلمات را با حرص و از پشت دندان های کلید شده‌اش ادا می‌کرد. اخم هایم را در هم کشیدم و نگاهم را دوباره به کاغذ های روی میزم دادم. - نگاهم کن! با فریادش نه تنها من، بلکه بقیه بچه‌های گروه هم از جا پریدند. میلاد که اوضاع را خطری می‌دید، جلو آمد و کنار کوهیار ایستاد. - چی شده رئیس؟ کلافه دستی به موهای خیلی کوتاهش کشید. مثل بچه‌هایی که اسباب بازی‌شان گم شده بود، کلافه و بهانه گیر بنظر می‌رسید. بجای این‌که جواب میلاد را بدهد، انگشت تهدیدش را رو به من بالا آورد. - وای به حالت با من قهر کنی دختر جون! وای به حالت رو بگیری ازم! کوهیار رئیس خشن و مغروری که چکاوک رو مجبور می‌کنه تا کنارش کار کنه اما.....
Показать полностью ...
160
0
بابات نمیدونسته هرزه ها رو تو مدرسه راه نمیدیم که مثل گاو سرتو میندازی پایین میای تو؟! رزا با صدای بلند مارال در جلوی کلاس و ماژیک به دست، هول کرده سر پایین انداخت کیارش 21 سال از دخترک بزرگتر بود اما شوهرش بود _ببخشـ..ید خانوم فکر کنم کلاس شیمی و اشتباه اومدم خواست برگردد که مارال نیشخند زد مارال نامزد قبلی کیارش بود و به خون دخترک تشنه مارال آرام نزدیک دخترک شد تخـ*م حروم 16 ساله‌ی حاجی با قلب مریض چه داشت که دل بزرگترین رئیس مافیای کشور را برده بود؟! پرنفرت با صدای ارام غرید _درست اومدی.. کلاسی تقویتی شیمی اینجاست.. اما اینجا کلاس هرزه ها نیست.. پس کلا گورتو از این مدرسه گم کن.. گفته بودم جوری گمشو که چشمم تا اخر به ریختت نیوفته رزا پربغض چانه‌اش لرزید و سر پایین انداخت مارال ارام حرف میزد اما می‌دانست همه‌ی بچه ها حرف هایش را شنیدند _ببخشید...دیگه نمیـ..یام خواست عقب گرد کند که مارال حرصی خندید و بازوی دخترک را جلوی بچه ها نرم گرفت اما فقط رزا فشار زیاد انگشت هایش را حس کرد _کجا؟! دیره برای عذرخواهی صدایش را بلند کرد _کلاس تعطیله...تمرین 8 صفحه 54 فراموش نشه بچه ها وسایلشان را جمع کردند و او از درد نالید _خانوم دستم فشار دست مارال بیشتر شد _لال شو هرزه...لال شو تا قید کارمو نزدم و جلوی همه ادمت نکردم به یکی از دختر ها که از بقیه هیکل درشت تری داشت اشاره کرد _تو بمون سوگل تن دخترک لرزید از هیکل توپر و قد بلند مارال می‌ترسید زیادی ریزه بود پیش انها همینکه در بسته شد مارال تنش را محکم به تخته کوبید و چانه‌اش را چنگ زد _ببین بچه تو معلوم نیست از زیر کدوم بته عمل اومدی که جفت پا پریدی تو زندگی منو کیارش...الان که فرستادمت بری قشنگ وسایلات و از عمارتش جمع می‌کنی و گورتو گم می‌کنی چشمان آبی‌ رزا پر شد این یعنی برگشتن به روستا و خوابیدن در انبار زیر پله با ازار های شبانه سیامک _خانوم من... من کسی و ندارم جز آقـ..ا... اگر برگردم روستامون میکشنم... مارال نیشخند زد _همینجوری با مظلوم نمایی و این لنزا دل و کیارش و بردی؟!  چقدر سرویس دادی تا از خونه کلنگی دهات اوردتت تو کاخ شهر؟! لب هایش پر نفرت جمع شد _میتونی بری توی قبر کنار ننه بابات بخوابی اما گورت و گم کنی از زندگی کیارش، فهمیدی؟! فشار دستش روی فک دخترک بیشتر شد که بغضش ترکید _من نمیـ..رم...آقا خیلی باهام مهربونه... اذیتـ..م می‌کنه اما بعدش میزا..ره شبا تو بغلش بخوابم پر وحشت هق زد و با پشت دست اشک هایش را پاک کیارش تنها کسی بود دوستش داشت _اقا خودش با سگک کمربـ..ند کتکم میزنه اما وقتی نرگس بخاطر قلب دردم دستم و سوزونـ...د اخراجش کرد... دیگه هم توی قفس سگا زندونیم.. نکرد مارال با کینه خندید زیادی بچه بود یا مظلوم نمایی می‌کرد؟! _اگرم باهات خوبه بخاطر قیافته... هیچی نداری جز یه ذره قیافه برای هرزگی...ببینم از ریخت بیوفتی بازم تورو ترجیح میده یا عروسکای روسی شو روبه سوگل لب زد _بیا نگهش دار دخترک نفسش بند‌ آمد اگر میدانست مارال معلم شیمی است انقدر التماس نمی‌کرد تا کیارش اجازه دهد مدرسه برود سوگل متعجب به مارال نگاه کرد که مارال نیشخند زد نزدیک رزا رفت _میخوام لنزای رنگیشو دربیارم رزا وحشت زده به دیوار چسبید و بلند هق زد _خانو..م بخدا لنزا همرنگ چشما.ی خودمــ... پشت دست مارال محکم به دهانش کوبیده شد _لال شو...صدات میره بیرون...فکر میکنن داریم سلاخیت میکنیم خون از لب های دخترک بیرون ریخت _کری سوگل؟! مگه یه نمره کم نداشتی برای قبولی؟! سوگل که نگهش داشت از شدت تحقیر ها زار زد _خـ...انوم بـ..ه خدا لنزا طِبیِ مارال بی‌توجه به تقلا های رزا با دو انگشت چشم هایش را باز کرد و لنز ها را درآورد _باز کن چشماتو رزا پردرد چشمان اشکی‌اش را باز کرد مارال با دیدن اینکه چشمانش همرنگ لنزاست عصبی مقنعه‌ را از سرش کشید _این موها چی؟ اگر اینارو هم کوتاه کنم بازم تو روت تف میندازه؟ لرزش تنش شدت گرفت _بیا صاف نگهش دار قلبش بازهم تیر می‌کشید حالش از خودش بهم میخورد که هرموقع میترسید تنش بی‌حس می‌شد سوگل تن بی‌جانش را از جا بلند کرد و نگهش داشتند هق زد _خـ..انم تروخدا موهای سیاهش تا زانویش بود سیامک چند بار تنش را کبود کرده بود تا بگذارد موهایش را بفروشند؟! دندان هایش بهم میخورد مارال دسته های قیچی را باز کرد چشمانش سیاهی رفت و نفسش در سینه گره خورد قبل از اینکه قیچی را به سمت موهایش بیاورد رنگ دخترک روبه کبودی رفت که یکدفعه در کلاس باز شد صدای بلند غریدن کیارش... _کجایی رز؟...من درِ این مدرسه رو گِل میگیرم که وقتی زودتر کلاست تموم میشه زنگ نمیزنن تا یه بچه‌ با قلب مریض الکی خسته نشــ... کیارش شوکه اخم درهم کشید... ادامه‌ی پارت👇🖤🔥 پارت رمان❌
Показать полностью ...
شیطانی‌عاشق‌فرشته...
﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥مروارید 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥در آغوش یک دیوانه https://t.me/Novels_tag ❌❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌❌
128
0
_نفسس..نگو که عاشقش شدی..بابا طرف زن داره..👇🏻👇🏻 _نفس پس من این دامن سبزه رو بر می‌دار..اعع این چیه دیگه؟ با دقت قلم را روی صفحه آیپد می‌کشم.باید طرح ها را تا فردا تحویل می‌دادم صدای لاله اما تمرکزَم را بهم می‌زند: _چی‌شده؟ پیراهن مردانه و مشکی رنگ که توسط دستان لاله از انتهایی ترین قسمت کمدم بیرون کشیده شد فورا از جا برخاسته و دست پاچه به طرف اویی که با دقت لباس را بررسی می‌کرد رفتم: _این مردونه نیست؟چقدر آشناست این.. نگاه تا ست تاب و شلوار فانتزی ام که خرس های کوچکی به رویشان نقش بسته بود بالا آورد و چشم ریز کرد: _کجاش..کجاش مردونه‌ست..لباسم‌و بده..! گونه هایم با تصور آن شبی که تب و لرزم شدید شده بود و او با همین پیراهن گرمایی عجیب به وجودم تزریق کرد،رنگ گرفت.لاله اما گویی چیزی یادش آمده بود.چیزی که من از آن می‌ترسیدم: _وایستا ببینم..این مال امیر نیست؟داداشِ مریم.. دست متوقف شده و مردمک های لرزان مرا که دید ناباور خندیده و پیراهن را مقابل چشمانش گرفت: _همونه..همون شب که حالت بد شده بود و ترگل هزار بار لحظه به لحظه شو تعریف کرد..نکن..نکنه ازش خوشت اومده ؟ _من.. ناخودآگاه بغض کردم.دوست نداشتم کسی حسم را بداند. _نفسس..نگو که عاشق ماشق شدی..بابا طرف زن داره..! مردمک های گشاد شده‌ی من را که دید گامی جلوتر آمد و مانند همیشه پر حرفی کرد: _نفسس؟گریه می‌کنی؟حالا نه که زن داشته باشه ولی فرناز دختر عموشونه دیگه..همین هفته‌ی پیش داشت از دوست‌دخترِ امیر حرف می‌زد مثل اینکه دختره آمریکاییه..بابا طرف هفت سال تو ناف نیویورک زندگی کرده اگه دوست دختر نداشت باید تعجب می‌کردی! آن شب هیچکس نفهمید دخترکی که تازگی ها بیشتر می‌خندید و تکه های شکسته‌ی قلبش در حال ترمیم شدن بود چگونه تا صبح آهسته و آرام گریست! _بیا تو..! دستگیره را پایین کشیدم و همان که وارد اتاق شدم اویی را دیدم که با دقت به ورقه های زیر دستش نگاه می‌‌کرد. جلو نرفتنم باعث شد سر بالا بیاورد و با دیدنم همان لبخند محوی که گویی اصلا وجود نداشت را به رویم بپاشد: _بیا اینجا ببینم..از چشات معلومه تا صبح پای طرحا بودی..ببینیم چیکار کردی! نتوانستم لبخند بزنم.سر پایین انداختم و پوشه را آهسته به سمتش گرفتم.نگاهش سنگین شده بود: _عالی شدن..به جز یکی‌شون که باید روش کار بشه مابقی و ببر برای رضایی تا بچه ها کار و شروع کنن.. بلاخره نگاهش کردم و او نفهمید قلبم تا ناکجا سوخت وقتی که گفت: _راجب باقی طرح ها هم وقتی از سفر برگشتم حرف می‌زنیم! _می‌رید نیویورک؟ نفهمیدم چرا اخم هایش در هم شد اما اگر حرف های لاله را نشنیده بودم خیال می‌کردم بخاطر لرزش صدای من است: _چطور؟ "دختره آمریکاییه..بابا طرف هفت سال تو ناف آمریکا بوده دوست دختر نداشته باشه باید تعجب کرد!" _با...با اجازه! _نفس نرسیده به در صدایم زد و من چه احمقانه تلاشی برای ایستادن نکردم.دستم که به دستگیره‌ در رسید این‌کف دست او بود که به روی در نشست و دوباره آن را بست.بغضم بیشتر شد.نمی‌خواستم در این فاصله از او بایستم نمی‌خواستم آنقدر نزدیکش باشم که عطر تند و سردش در مشامم بپیچد. _ببینمت..! دستوری حرف می‌زد.و من نمی‌خواستم برگردم.اگر نگاهم به نگاهش گره می‌خورد اشک هایم بند نمی‌آمد.دستش که روی شانه‌ام نشست و به طرف خود چرخاندم نفسم رفت و لب زدم: _می‌خوام برم خونه! سر روی صورتم خم کرد و صدای بَمَ‌ش در آرام ترین حالت ممکن بود هنگامی‌که جدی پرسید: _چی شده؟ _می‌خوام برم خونه! باز گفتم و او با همان اخم قطره اشک راه گرفته به روی گونه ام را دنبال کرد و همه چیز در کثری از ثانیه اتفاق افتاد وقتی دست دور شانه هایم قفل و به آغوشم کشید.صدای نجوا گونه اش اما باز هم جدی بود: _کی ناراحتت کرده؟هوم؟.. اشک های پشت سر همم روی پیراهن مردانه اش رَدی انداختند و چرا آغوشش باید انقدر بوی امنیت میداد؟چرا آرام می‌شدم وقتی دردم خود او بود؟ دست نوازشش که به روی کمرم بالا و پایین شد این هق هق های ریزم بود که سکوت اتاق را شکست و او چه ماهرانه قلبم را تصاحب کرد وقتی بوسه ای ریز به روی سرم کاشته،کنار گوشم پچ زد: _جونم..دخترِ من و کی اذیت کرده؟!
Показать полностью ...
132
0
همونجور که محتویات داخل کیفم رو خالی می کردم متوجه صدای پچ پچ مانندی از بیرون شدم ... انگار صدای غزل بود که از چیزی ناراحت بود و داشت به مهبد می توپید ... حس می کردم اشتباه شنيدم و برای همین پاورچین پشت در اتاق رفتم _پس چیکار می کنی ؟...دست بجنبون ! داشت اینجوری با مهبد حرف می زد؟! _مطمئنی غزل ؟!...برام شر نشه ؟ _نه بابا چه شری صورت تو که قرار نیست معلوم باشه .... پوف کلافه ی مهبد چشمهام رو از تعجب گرد کرده بود داشتند از چی اینقدر صمیمانه حرف می زدند؟! صدای دورگه ی داریوش که سعی می کرد به آرومی حرف بزنه به نزدیکیشون رسیده بود انگار جواب تمام سوالات منو درجا داد _هنوز تو سرویسه ؟! مهبد گفت : _صدایی که ازش نمیاد _دوتا پکش هم باعث کرختیش میشه حتما تو دسشویی از حال رفته .... چشمهام ناباور از اون چیزی که می شنید گشاد شده بود و سرم عصبی تکون می خورد _یالله مهبد تا من بقیه رو مشغول کردم با زور هم شده می کشونیش تو همین اتاق بغلی و میوفتی روش ...فقط کامل لخت باشید که تو فیلم جایی برای بحث نذاری ... بعد رو به غزل غرید : _با موبایل خودش فیلم بگیر وسریع هم تو پیج اینستاش بذار ...رمزش رو که داری انگار سرش رو به تایید تکون داده بود که داریوش خوبه ای گفت و ادامه داد : _اگه امشب کار انجام نشه اون پیره سگ منو با چکهام از مغازه بیرون میندازه می فهمید چی می گم ....بعدانگار سمت مهبد توپید: تو هم به پولت نمیرسی عین یه کابوس باورنکردنی و وهم انگیز بود انگار مهی غلیظ جلوی چشمم رو پوشونده بود و مغزم قفل شده ناقوس بی آبرویی و رسوایی رو می نواخت ... 🌺🌺🌺 طراح لباس معروفی که دوستهاش براش توطئه چیدند تا بهش تجاوز کنند و فیلم تجاوز رو تو اینترنت پخش کنند .😢😱... یعنی  می تونه از این مخمصه جان سالم به در ببره؟😐💀 🍃🍃🍃 👈رمانی بینظیر دیگراز مریم بوذری 👈پیشنهاد نویسنده که خودشون هم داستانهای خانم بوذری رو دنبال می کنند
Показать полностью ...
رمان دنیای بعداز تو(مریم بوذری)
لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
132
1

sticker.webp

797
0
همونجور که محتویات داخل کیفم رو خالی می کردم متوجه صدای پچ پچ مانندی از بیرون شدم ... انگار صدای غزل بود که از چیزی ناراحت بود و داشت به مهبد می توپید ... حس می کردم اشتباه شنيدم و برای همین پاورچین پشت در اتاق رفتم _پس چیکار می کنی ؟...دست بجنبون ! داشت اینجوری با مهبد حرف می زد؟! _مطمئنی غزل ؟!...برام شر نشه ؟ _نه بابا چه شری صورت تو که قرار نیست معلوم باشه .... پوف کلافه ی مهبد چشمهام رو از تعجب گرد کرده بود داشتند از چی اینقدر صمیمانه حرف می زدند؟! صدای دورگه ی داریوش که سعی می کرد به آرومی حرف بزنه به نزدیکیشون رسیده بود انگار جواب تمام سوالات منو درجا داد _هنوز تو سرویسه ؟! مهبد گفت : _صدایی که ازش نمیاد _دوتا پکش هم باعث کرختیش میشه حتما تو دسشویی از حال رفته .... چشمهام ناباور از اون چیزی که می شنید گشاد شده بود و سرم عصبی تکون می خورد _یالله مهبد تا من بقیه رو مشغول کردم با زور هم شده می کشونیش تو همین اتاق بغلی و میوفتی روش ...فقط کامل لخت باشید که تو فیلم جایی برای بحث نذاری ... بعد رو به غزل غرید : _با موبایل خودش فیلم بگیر وسریع هم تو پیج اینستاش بذار ...رمزش رو که داری انگار سرش رو به تایید تکون داده بود که داریوش خوبه ای گفت و ادامه داد : _اگه امشب کار انجام نشه اون پیره سگ منو با چکهام از مغازه بیرون میندازه می فهمید چی می گم ....بعدانگار سمت مهبد توپید: تو هم به پولت نمیرسی عین یه کابوس باورنکردنی و وهم انگیز بود انگار مهی غلیظ جلوی چشمم رو پوشونده بود و مغزم قفل شده ناقوس بی آبرویی و رسوایی رو می نواخت ... 🌺🌺🌺 طراح لباس معروفی که دوستهاش براش توطئه چیدند تا بهش تجاوز کنند و فیلم تجاوز رو تو اینترنت پخش کنند .😢😱... یعنی  می تونه از این مخمصه جان سالم به در ببره؟😐💀 🍃🍃🍃 👈رمانی بینظیر دیگراز مریم بوذری 👈پیشنهاد نویسنده که خودشون هم داستانهای خانم بوذری رو دنبال می کنند
Показать полностью ...
رمان دنیای بعداز تو(مریم بوذری)
لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
461
0
باقی مونده صیغه رو بخشیدم من بعد آزادی هرجا میخوای بری👇🏻👇🏻 مهین همانطور که کنارش قدم بر می‌داشت با ذوق ادامه داد: _آقا خانم از وقتی شنید قراره باهم برید خارج حالشون خیلی بهتر شده..از صبح انقدر به خودشون رسیدن..منتظر بودن شما بیاین الانم دارن چمدون جمع.. _خیلی خب.. پله های چوبی را بالا رفت و همین که دستگیره‌ی اتاق را پایین کشید گردن دخترکی که با یک سارافون سفید پر شده از شکوفه های صورتی رنگ در حال تا کردن لباس هایش بود به سمتش برگشت: _امییرر...کی اومدی؟ داشت چمدان می‌بست نگاه او اما محو آن لبخند شیرین و استایل طنازانه‌ی دخترک شده بود.با همان چهره‌ی جدی درب اتاق را بسته دستانش در جیب شلوار سراند.دخترک خود را به مقابلش رسانده و در حالی که گونه هایش از خجالت گل انداخته بود دست بند دامنه‌ی کوتاه سارافونش کرده و آهسته پرسید: _میگم..چیزه..این لباس بهم میاد؟ می‌آمد؟چیزی فرای آمدن بود تندیس ظریف پیش رویش.سکوت و نگاه خیره اش لب های دخترک را کش داد او اما با سیب گلویی که پایین و بالا شد نگاه به سمت چمدان کشانده و لحن سردش دخترک را مات کرد: _کجا به سلامتی؟ و ثانیه ای بعد،نفس بی توجه به کلام تند او روی انگشتان پا بلند شده دستانش را بند صورت مرد کرد: _چیزی شده؟انگاری ناراحتی..چشمات یطورین.. چیزی در قلب مرد تکان خورد.چه خوب او را می‌شناخت.پوزخند زد به خوش اما.ممکن بود این دختر همه‌ی مرد را خوب بشناسد؟ نفس که دید قرار نیست حرفی بشنود لبخندش را عمیق تر کرده همزمان با گذاشتن پا به روی زمین و رها کردن نوازشگونه‌ی صورت او ادامه داد: _ماهان گفت قراره امشب بریم آ.. _بریم؟کی گفته قراره بریم؟ یخ زد تن دخترک اما حس کرد چیزی حال مرد را بد کرده است.پس با همان لبخند قدمی عقب گذاشته مهربان پاسخ داد: _خب..ب..ببخشید الان چمدون و جمع می‌کنم.. لعنتی چرا باید اینقدر مهربان و با لبخند مقابل نگاه خشمگین او حرف می‌زد؟کارش همین بود؟ نفس رفت به سمت چمدان اما پیش از نشستن برگشته و با تردید پرسید: _پس یعنی تو هم.. _یعنی چمدونت و خالی میکنی..قرار نیست بیای! دید نگاه ترسیده‌ی دخترکی که میان بغض های پدر درآرش مظلومانه برایش گفته بود که مبادا او را تنها بگذارد،گفت بود چقدر می‌ترسید از تنها شدن و حال نگاهش داشت به آتش می‌کشید قلب اوی مغرور را: _چرا..چرا میگی قرار نیست بیای مگه..مگه خودت میری؟ بغض کرده بود از همین حالا؟قدمی جلو آمد و وقتی فاصله‌اشان به صفر رسید بدون مکث و ترسیده زمزمه کرد: _بدون من میری؟! _از اولم قرار نبود بیای! دروغ می‌گفت.با همان لحن بی انعطاف و چشمان سردش دروغ می‌گفت.نفس دخترک رفت و لعنت به اویی که می‌دانست ترس های دخترک را و از همان نقطه ضربه می‌زد: _امیر..! لحنش،نگاه تارش و آن چانه ای که جمع کرده بود توانایی داشت نظرش را عوض کند اما نگاه گرفت.فاصله میانشان را کم کرد و با پوزخندی که آتش کشید قلب دخترک را لب زد: _چیه؟ناراحت شدی؟اشکال نداره،عوضش یاد میگیری از این بعد برای اتفاقی که هنوز نیافتاده پیش پیش ذوق نکنی! دید قفسه سینه‌ی دخترکی حتی نفهمید چرا با حرص طعنه بارش می‌کند چگونه از میان یقه‌ی باز سارافون پایین و بالا شد و چرا باید اشکی‌که روی گونه اش می‌غلطید جگر او را بسوزاند؟او نیامده بود برای دل سوزاندن. آوردن دخترک به اینجا،آن صیغه‌ی محرمیت،تمامی‌اشان اشتباه بود.دست درون جیب شلوار مشت کرد و همان وقت که دخترک قدمی برای نزدیک تر شدن برداشت رو به درب اتاق چرخیده ضربه آخر را کاری تر از همیشه زد: _باقی مونده صیغه رو بخشیدم..من بعد آزادی هرجا میخوای بری! و خبر نداشت از برگه سونوگرافی که در انتهایی ترین قسمت چمدان جای گرفته بود.خبر نداشت دخترک با چه ذوقی برای دادن این خبر پس از رسیدن به مقصد برنامه ریزی کرده بود.دستش که روی دستگیره‌ی در نشست صدای بغض دار اما آرام و لطیف دخترک در گوشش نشست: _چرا؟ پوزخند روی لبش را عمق بخشید.هنوز نقش بازی می‌کرد دخترک بازیگر.سر از روی شانه به عقب چرخانده با فکی سخت شده گفت: _فک کن دلم و زدی! گفت و نگاه گرفتنش به ثانیه هم نکشید.زیاده روی کرده بود این بار.نفس دخترک را گرفت و دل او را زده بود؟او،تمام آن نوازش ها،بوسه ها،همگی‌اشان دروغ بود؟آن نطفه‌ی جای گرفته در بطنش..شنید صدای نفس های ریتم دار دخترک را وقتی پیش از خروج او با همان لحن آرام اما سرد،آنقدر سرد که پای رفتن اوی مصمم را سست کرد لب زد: _این حرفت رو..هیچ وقت یادم نمیره امیر!
Показать полностью ...
173
0
Последнее обновление: 11.07.23
Политика конфиденциальности Telemetrio