باقی مونده صیغه رو بخشیدم من بعد آزادی هرجا میخوای بری👇🏻👇🏻
مهین همانطور که کنارش قدم بر میداشت با ذوق ادامه داد:
_آقا خانم از وقتی شنید قراره باهم برید خارج حالشون خیلی بهتر شده..از صبح انقدر به خودشون رسیدن..منتظر بودن شما بیاین الانم دارن چمدون جمع..
_خیلی خب..
پله های چوبی را بالا رفت و همین که دستگیرهی اتاق را پایین کشید گردن دخترکی که با یک سارافون سفید پر شده از شکوفه های صورتی رنگ در حال تا کردن لباس هایش بود به سمتش برگشت:
_امییرر...کی اومدی؟
داشت چمدان میبست نگاه او اما محو آن لبخند شیرین و استایل طنازانهی دخترک شده بود.با همان چهرهی جدی درب اتاق را بسته دستانش در جیب شلوار سراند.دخترک خود را به مقابلش رسانده و در حالی که گونه هایش از خجالت گل انداخته بود دست بند دامنهی کوتاه سارافونش کرده و آهسته پرسید:
_میگم..چیزه..این لباس بهم میاد؟
میآمد؟چیزی فرای آمدن بود تندیس ظریف پیش رویش.سکوت و نگاه خیره اش لب های دخترک را کش داد او اما با سیب گلویی که پایین و بالا شد نگاه به سمت چمدان کشانده و لحن سردش دخترک را مات کرد:
_کجا به سلامتی؟
و ثانیه ای بعد،نفس بی توجه به کلام تند او روی انگشتان پا بلند شده دستانش را بند صورت مرد کرد:
_چیزی شده؟انگاری ناراحتی..چشمات یطورین..
چیزی در قلب مرد تکان خورد.چه خوب او را میشناخت.پوزخند زد به خودش اما.ممکن بود این دختر همهی مرد ها را خوب بشناسد؟
نفس که دید قرار نیست حرفی بشنود لبخندش را عمیق تر کرده همزمان با گذاشتن پا به روی زمین و رها کردن نوازشگونهی صورت او ادامه داد:
_ماهان گفت قراره امشب بریم آ..
_بریم؟کی گفته قراره بریم؟
یخ زد تن دخترک اما حس کرد چیزی حال مرد را بد کرده است.پس با همان لبخند قدمی عقب گذاشته مهربان پاسخ داد:
_خب..ب..ببخشید الان چمدون و جمع میکنم..
لعنتی چرا باید اینقدر مهربان و با لبخند مقابل نگاه خشمگین او حرف میزد؟کارش همین بود؟
نفس رفت به سمت چمدان اما پیش از نشستن برگشته و با تردید پرسید:
_پس یعنی تو هم..
_یعنی چمدونت و خالی میکنی..قرار نیست بیای!
دید نگاه ترسیدهی دخترکی که میان بغض های پدر درآرش مظلومانه برایش گفته بود که مبادا او را تنها بگذارد،گفت بود چقدر میترسید از تنها شدن و حال نگاهش داشت به آتش میکشید قلب اوی مغرور را:
_چرا..چرا میگی قرار نیست بیای مگه..مگه خودت میری؟
بغض کرده بود از همین حالا؟قدمی جلو آمد و وقتی فاصلهاشان به صفر رسید بدون مکث و ترسیده زمزمه کرد:
_بدون من میری؟!
_از اولم قرار نبود بیای!
دروغ میگفت.با همان لحن بی انعطاف و چشمان سردش دروغ میگفت.نفس دخترک رفت و لعنت به اویی که میدانست ترس های دخترک را و از همان نقطه ضربه میزد:
_امیر..!
لحنش،نگاه تارش و آن چانه ای که جمع کرده بود توانایی داشت نظرش را عوض کند اما نگاه گرفت.فاصله میانشان را کم کرد و با پوزخندی که آتش کشید قلب دخترک را لب زد:
_چیه؟ناراحت شدی؟اشکال نداره،عوضش یاد میگیری از این بعد برای اتفاقی که هنوز نیافتاده پیش پیش ذوق نکنی!
دید قفسه سینهی دخترکی حتی نفهمید چرا با حرص طعنه بارش میکند چگونه از میان یقهی باز سارافون پایین و بالا شد و چرا باید اشکیکه روی گونه اش میغلطید جگر او را بسوزاند؟او نیامده بود برای دل سوزاندن.
آوردن دخترک به اینجا،آن صیغهی محرمیت،تمامیاشان اشتباه بود.دست درون جیب شلوار مشت کرد و همان وقت که دخترک قدمی برای نزدیک تر شدن برداشت رو به درب اتاق چرخیده ضربه آخر را کاری تر از همیشه زد:
_باقی مونده صیغه رو بخشیدم..من بعد آزادی هرجا میخوای بری!
و خبر نداشت از برگه سونوگرافی که در انتهایی ترین قسمت چمدان جای گرفته بود.خبر نداشت دخترک با چه ذوقی برای دادن این خبر پس از رسیدن به مقصد برنامه ریزی کرده بود.دستش که روی دستگیرهی در نشست صدای بغض دار اما آرام و لطیف دخترک در گوشش نشست:
_چرا؟
پوزخند روی لبش را عمق بخشید.هنوز نقش بازی میکرد دخترک بازیگر.سر از روی شانه به عقب چرخانده با فکی سخت شده گفت:
_فک کن دلم و زدی!
گفت و نگاه گرفتنش به ثانیه هم نکشید.زیاده روی کرده بود این بار.نفس دخترک را گرفت و دل او را زده بود؟او،تمام آن نوازش ها،بوسه ها،همگیاشان دروغ بود؟آن نطفهی جای گرفته در بطنش..شنید صدای نفس های ریتم دار دخترک را وقتی پیش از خروج او با همان لحن آرام اما سرد،آنقدر سرد که پای رفتن اوی مصمم را سست کرد لب زد:
_این حرفت رو..هیچ وقت یادم نمیره امیر!
درب با صدایی مهیب بهم کوفته شد.دخترک هق زد و لرزید و مردی مشت سفت شده اش را با تمام توان به نردهی چوبی کوفت.یک ثانیه حضور آن تندیس شکننده را مقابل مرد دیگر تاب نمیآورد و مهلت صیغه را بخشیده بود؟نمیدانست چه نقشه ها کشیدند برای بردن دخترکش؟خبر نداشت از خشمی که قرار بود کل شهر را به آتش بکشد
https://t.me/+bazv9qzo0oUyMzNk
https://t.me/+bazv9qzo0oUyMzNkПоказать полностью ...