_دختر افعی! با بادیگاردت بخواب! این دستور منه!
محافظاش پرتم کردن روی تخت، پشت سر من بادیگاردمو هم پرت کردن توی اتاق!
اون مرتیکه آشغال با لذت نگاهی به من انداخت و گفت:
- اون بابای دیوث و سگپدرت فکر این جاشو نکرده بود نه؟ دخترشو لای پر قو بزرگ کرد اما فکرشو نمی کرد دست آخر بادیگاردش بکارت دخترشو بگیره!
قهقهه پر لذتی زد و ادامه داد:
- بازشون کنید و برید بیرون! سریع!
اومدن سمت من، دست و پاهام بسته بود. با خشونت بازم کردن. از گوشه چشم دیدم اون رو هم باز کردن و سریع از اتاق رفتن بیرون!
اون حروم زاده، نگاهی به من انداخت و گفت:
- دلم میخواست خودم کارتو می ساختم ولی متاسفانه زیادیت میشه! میره جزء افتخاراتت خوابیدن با من!
نگاهی به بادیگاردم انداخت و نیشخند زد.
- خوش بگذره! از دوربین نگاهتون میکنم! دستمال خونی هم میخوام!
و بعد قهقهه زنان رفت بیرون.
حالا من موندم و کسی که بادیگاردم بود!
https://t.me/+-RYyf9M2sYAzNDA0
عجیب بود که تاحالا بهش دقت نکرده بودم! شیش ماه بود می دیدمش که همراهمه و همه جا دنبالم میاد اما هیچ وقت متوجه نشده بودم این قدر جذابه!
فک زاویه دارش بیشتر از هر چیزی توجهمو جلب می کرد! چشمای خمار عسلی داشت و ته ریش سیاهی هم رنگ موهای تقریبا بلندش روی چونش جذابیتش رو صد چندان کرده بود.
دنبال یه راه فرار می گشت. اصلا به من توجهی نداشت. فکر می کردم از خداش باشه با من بخوابه اما حتی بهم محل نمیذاشت و فقط فکر نجاتمون بود.
نشستم روی تخت پاهامو انداختم روی پام و گفتم:
- راه فراری نیست!
هیچ جوابی بهم نداد. داشت روی میله های پنجره کار می کرد. از جا بلند شدم و رفتم کنارش.
- الان نباید از خدات باشه با دختر رئیست بخوابی؟
حتی نگاهمم نمی کرد! اخماشو کشید توی هم و گفت:
- باید یه راه فراری باشه.
- هی! ببین منو! آقایی که اسمتم نمیدونم!
وقتی دیدم نگاه نمی کنه داد زدم:
- باتوام! میشنوی چی میگم؟
دست از کار کشید و خیره شد به یقه لباسم، بیچاره دید جای مناسبی نیست نگاهشو گرفت و داد به موهام! هر کاری می کردم به چشمام نگاه نمی کرد!
- تا کاری که ازمون میخواد رو انجام ندیم، ولمون نمی کنه! ما این جا گروگانیم! حتی باباهم نمیتونه درمون بیاره.
پوزخندی زد و سری به تاسف تکون داد.
- مثل این که از خداته!
ضربه ای به شونش زدم که دستم تا مغز استخون تیر کشید! آخ گفتم و با حرص غریدم:
- مزخرف نگو احمق! صد سال سیاه هم با تو نمیخوابم! تو اصلا حد و اندازه ی من نیستی! منظور من این بود که وانمود کنیم.
- این چیزا رو نمیشه وانمود کرد بچه!
- چرا نمیشه؟ میریم زیر پتو! گوش کن به من! مو لای درز نقشه ام نمیره! فقط باید لباسامونو دربیاریم و وانمود کنیم!
پوزخندی زدم و ادامه دادم:
- مگه این که تو طاقتشو نداشته باشی و اختیارتو از دست بدی!
هیچ جوابی نداد! فقط پوزخند تحقیر آمیزی زد و نگاهی به سر تا پام انداخت! هنوز به چشمام نگاه نمی کرد! رفتم جلوتر، دستامو حلقه کردم دور گردنش.
- جو نگیرتت! خودتو کنترل کن!
و بعد لبامو گذاشتم روی لباش و نرم بوسیدمش. اصلا همکاری نمی کرد! با خشم ولی آروم گفتم:
- میخوای مثل چوب خشک وایسی؟ منو ببوس!
دوباره لبمو گذاشتم روی لباش! یکم بی حرکت بود ....
فکر می کردم قرار نیست همکاری کنه اما یه دفعه وحشی شد! محکم و با تموم وجود شروع به بوسیدنم کرد. جوری که نفسم حبس شد! اوپس!
کت سیاه رنگش رو در آوردم، کرواتش رو هم کشیدم و شروع کردم به باز کردن دکمه هاش.
دستاشو آروم آورد بالا و چنگی به سینه ام زد....
لعنتی! قرار نبود این قدر واقعی باشه!
زیپ پیرهنم رو با اون یکی دستش کشید پایین! وقتی برای مهمونی می پوشیدمش فکر نمی کردم گروگان بگیرنم و بعد بادیگارد جذابم این طوری با نفس نفس از تنم درش بیاره!
فکر نمی کردم وقتی از این که دستای گرم و بزرگش این طوری تنم رو لمس می کنه!
پرتم کرد روی تخت، خیمه زد روم...
چشماش از هر وقتی خمار تر شده بود.
قبل از این که لباش گردنمو لمس کنه با نفس نفس پرسیدم:
- اسمت... اسمت چیه؟
زل زد توی چشمام... بلاخره... نگاهش محشر بود، خمار، با مژه های بلند و پر از نیاز... جواب داد:
- صدام می زنن آرکا.
https://t.me/+-RYyf9M2sYAzNDA0Показать полностью ...