#294
از این همه نزدیکیش، این همه فاصله ای که بینمون نبود، از دستاش که لابه لای موهام می چرخید و می چرخید و چشماش که صورتم و سانت به سانت از نظر می گذروند من و معذب و معذب تر می کرد. به قدری که چشمام و بستم و زمزمه کردم:
_خواهش می کنم ادامه نده...
اما اون عقب نکشید. انگشتش که پوست صورتم و لمس کرد تنم لرزید. انگار که بهم نزدیک تر شد چون نفس های داغش کنار گوشم مهمون شد و گفت:
_دلم میخواد قدم به قدم این خط و مرزهایی که بینمون کشیدی رو بردارم، دلم میخواد بهت ثابت کنم من دوستت دارم. من همونیم که قبل از همهی آدمایی که به زندگیت راه پیدا کردن عاشقت شدم.
می خوام اینو بدونی سحر برای اینکه قبولم کنی هرکاری می کنم...
می دونستم راست میگه، می دونستم تک به تک حرفاش حقیقت و واقعیته اما خاطرات تلخی تو زندگیم داشتم، روزای سختی گذروندم، از خیلیا خنجر خوردم، زمینم زدن...دوباره اعتماد کردن به کسی برام سخت بود اما این آدم مورد اعتماد بود.
آروم لای پلکام و باز کردم و به صورت پر از حرفش نگاه کردم. نمیدونم چیشد، نگاهش چی داشت یا حرفاش چی رو به من نشون داد که چشمام پر از اشک شد و اولین قطره ی اشک سراسیمه از صورتم افتاد. صورتش و به صورتم نزدیک و نزدیک تر کرد و با زبونش قطره اشکی که رو صورتم بود و شکار کرد و گفت:
_دیگه نمیخـام گریه کنی، دیگه نمیخوام اشک بریزی. تو منو داری...
وامیستم جلوی هر چیز و هر کسی که باعث بشه اشکت در بیاد.
این حرفا من دل نازک و دیوونه تر کرد که این بار نه یک قطره بلکه سیلی از اشک از چشمام به راه افتاد. دستام و بلند کردم و دور گردنش حلقه کردم، محکم بغلش کردم و اون منو محکم به خودش فشار داد.
این آدم شده بود تمام پشت و پناه من، تمام کسی که از این زندگی برام مونده بود؛ کسی که زندگیشو کارشو همه چیزشو داشت فدای من می کرد. چطور باید بهش نه می گفتم؟ چطور باید دلش و می شکستم وقتی انقدر از خود گذشتگی می کرد به خاطر من؟
کنارم دراز کشید و موهام و لمس کرد و لمس کرد. گریه ام بند اومده بود و اون فقط به من نگاه می کرد.خجالت زده گفتم:
_میشه انقدر نگام نکنی؟
دارم خجات می کشم.
آروم خندید و دوباره روم خیمه زد و گفت:
_تو نمیدونی من هرچقدر نگاهت کنم، تا عمر دارم نگاهت کنم از دیدنت سیر نمیشم. تو منو مجنون کردی اما هیچ وقت لیلی من نشدی، انتظارم ندارم لیلی بشی برام فقط بهم فرصت بده و بهم اعتماد کن. میتونی این کار و برام بکنی مگه نه؟
از صمیم قلبم، از اون ته ته قلبم آروم زمزمه کردم "آره میتونم"
می خواستم بهش فرصت بدم، به خودمم فرصت بدم پس همین امشب این کار و شروع می کردیم، این فرصتی که ازش حرف می زدم و استارتش و الان می زدیم...
چشماش به قدری خندید که این بار چشمای اون خیس شد و این بار من بودم که اشکش و شکار کردم و گفتم:
_مرد که گریه نمی کنه.
Показать полностью ...