Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
Гео и язык канала

статистика аудитории رمــان "دایـاق"

❌پارتگذاری منظم❌ دایاق یعنی:پشت و پناه_تکیه گاه تبلیغات با قیمت مناسب👇  @lovin_roman  برای خرید فایل رمانها و عضویت چنل Vip👇  @lovin_admin  چنل دوم با پارتگذاری منظم😍👇  https://t.me/+e4n5RzfcwIk3ZmI8   https://t.me/+e4n5RzfcwIk3ZmI8  
Показать больше
31 9960
~0
~0
0
Общий рейтинг Telegram
В мире
28 739место
из 78 777
В стране, Иран 
4 765место
из 13 357
В категории
780место
из 1 674

Пол подписчиков

Если это ваш канал, тогда можете узнать какое количество женщин и мужчин подписаны на канал.
?%
?%

Язык аудитории

Если это ваш канал, тогда можете узнать какое распределение подписчиков канала по языкам
Русский?%Английский?%Арабский?%
Количество подписчиков
ГрафикТаблица
Д
Н
М
Г
help

Идет загрузка данных

Время жизни пользователя на канале

Если это ваш канал, тогда можете узнать как надолго задерживаются подписчики на канале.
До недели?%Старожилы?%До месяца?%
Прирост подписчиков
ГрафикТаблица
Д
Н
М
Г
help

Идет загрузка данных

Почасовой прирост аудитории

    Идет загрузка данных

    Время
    Прирост
    Всего
    События
    Репосты
    Упоминания
    Посты
    Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
    . نگم از پارتهای چنل vip دایاق😍🔥
    203
    0

    sticker.webp

    1
    0
    ⁠ ⁠ - آشتی کن...لطفا! با اخم نگاهم را از کاغذ گرفتم و بدون نگاه کردن به دامون ، بقیه بچه‌ها را پاییدم! جای شکرش باقی بود که حواسشان به کار خودشان بود و زمزمه‌های یاشار را نمی‌شنیدند. - با توام حوا! بد نبود اگر کمی اذیتش می‌کردم. می‌دانستم همین چند کلمه را هم حامد یادش داده وگرنه این مرد منت کشی بلد نیست. - متوجه نشدم چیزی گفتید رئیس؟ روی میز خم شد و کنار گوشم لب زد. - می‌گم چه مرگته از دیروز؟ پوزخندی به خیال خام خودم زدم! عمرا اگر حرف قبلی اش را تکرار می‌کرد. همان احساس کوچک هم از این مرد که رفتارش ربات منشانه بود، عجیب به نظر می‌رسید! - من! چیزیم نیست که. صندلی‌ام را کمی فاصله دادم و نفس حبس شده ام را رها کردم. اما دوباره با حرص دسته‌س صندلی چرخ‌دارم را کشید و من را در نزدیک ترین فاصله به خود نگه داشت. - چرا نگاهم نمی‌کنی؟ از دیروز به‌جای دامون دوباره شدم رئیس! بی محلی می‌کنی! تلفن هامو جواب نمی‌دی! بازم بگم؟ تمام این کلمات را با حرص و از پشت دندان های کلید شده‌اش ادا می‌کرد. اخم هایم را در هم کشیدم و نگاهم را دوباره به کاغذ های روی میزم دادم. - نگاهم کن! با فریادش نه تنها من، بلکه بقیه بچه‌های گروه هم از جا پریدند. میلاد که اوضاع را خطری می‌دید، جلو آمد و کنار آراد ایستاد. - چی شده رئیس؟ کلافه دستی به موهای خیلی کوتاهش کشید. مثل بچه‌هایی که اسباب بازی‌شان گم شده بود، کلافه و بهانه گیر بنظر می‌رسید. بجای این‌که جواب میلاد را بدهد، انگشت تهدیدش را رو به من بالا آورد. - وای به حالت با من قهر کنی دختر جون! وای به حالت رو بگیری ازم! یاشار رئیس خشن و مغروری که چکاوک رو مجبور می‌کنه تا کنارش کار کنه اما.....
    Показать полностью ...
    1
    0
    _ درد داری زندگیم؟ پاهاتو باز کن، باز کن تا زودتر تموم شه این درد دورت بگردم... ناله ی دردناکش را در نطفه خفه و پاهایش را بیشتر چفت هم کرد. همه ی تخت را کثیف کرده بود و داشت از خجالت میمرد. _وای خدا... دارم میمیرم... شما برو بیرون اعلی خان... اعلی کنارش روی تخت نشسته و دستان یخ زده اش را میان دستان لرزانش میگیرد. دخترک تنها ۱۶ سال داشت و درد زایمان برای بدن ضعیفش زیادی بود. _ بیرون نمیرم عمرم... تا تهش پیشتم. به حرف قابله گوش کن تا دردت تموم شه... _ اعلی خان بیا کمکم بده، تو مگه درس دکتری نخوندی؟ بیا اینجا مادر دستام دیگه عین سابق جون ندارن. صبور وحشت زده سری به طرفین تکان داده و ناله کنان میگوید: _ نه نه ... اعلی خان بره بیرون، تو رو خدا... نامحرمه... اعلی روی صورتش خم شده و با حرصی آشکار لاله ی گوشش را به دندان میگیرد. _ ببند دهنتو خوشگلم، ببند عزیزکم تا خودم نبستمش! منی که قراره شوهرت باشم شدم نامحرم توله سگ؟! به کمک قابله رفته و دست بین پاهایش انداخت. به هر ضرب و زوری بود شلوار و شورت صبور را بیرون کشید و پاهایش را کامل باز کرد. صدای گریه های ریز صبور روی اعصابش بود. مقصر خودش بود که مراعاتش را میکرد. _ اعلی... آخ خدایا مردم... قابله از حرص و خشم مرد ترسیده و لب گزید. نگاهش بین پای دخترک افتاد و پوفی کرد. _ زور بزن دخترم، زور بزن سر بچه بیرونه... یکم دیگه فشار بده... دست اعلی روی ران های لختش چنگ شده و از پشت دندان های چفت شده اش غرید: _ جای جیغ و داد زور بزن تا تموم شه زودتر. قابله نگاهش را بین اعلی و صبور چرخاند و دلش برای دخترک کم سن و سال سوخت. آب دهانش را با صدا بلعید و مردد رو به اعلی گفت: _ آقا روم به دیوار، میگم... میگم اگه سینه هاشو تحریک کنی ممکنه زودتر بزاد... الان تلف میشه اون طفل معصوم! چشمان اعلی درخشید و صبور درمانده چشم بست. _ رو چشمم قابله خاتون، شما فقط امر کن! پشت صبور نشست و دستان گرم و پر حرارتش را داخل لباسش سر داد. _ تحریک کن این توله که کاری نداره! صبور آنقدر درد داشت که راضی به هر کاری میشد و بدون اعتراض خودش را به دست اعلی سپرده بود. نفس بریده از درد و لذتی که لمس دستان اعلی در تنش جاری ساخته بود، به ملحفه چنگ زد. عذاب وجدان داشت که در همان حین نالید: _ ولی... گناهه... م... محرم نیستیم... اعلی نوک سینه هایش را با بی رحمی فشار داده و زیر گوشش پچ زد: _ حیف که داری زایمان میکنی و دستم بستست صبور... حیف... فشار دستانش را روی سینه های دردناک صبور بیشتر کرد و غرید: _فعلا بچه رو دنیا بیار تا محرم و نامحرمی رو نشونت بدم زندگی چموش من! با پیچیدن صدای گریه ی نوزاد سرخ رنگ و کوچک، صبور نفس راحتی کشید و اعلی با فریاد گفت: _ بچه رو ودار برو بیرون خاتون! بعد از رفتنشان، بلافاصله روی صبور خم شد و اینبار با آرامشی ترسناک پچ زد: _ حالا که عدت تموم شده از کجا شروع کنیم خوشگلم؟! چطوره برای شروع همین الان پوست سفیدتو مهر بزنم تا باورت شه مال منی، هوم؟ صبور بی جان و بغض کرده سر بالا انداخت. _ شما زن داری اعلی خان... اعلی دست روی شکمش کشیده و با چشمانی ریز شده پچ زد: _ ولی تو رو دوست دارم توله، هنوز نفهمیدی؟ نگاه مات صبور پوزخندی روی لبش نشاند و لبهای گوشتی اش را هدف گرفت. _ نفهمیدی جونم شدی دختره ی خیره سر؟ جوابش در دهان اعلی زمزمه شد و لبهایشان... صبور بعد از مرگ شوهرش، مجبور میشه با برادر شوهر متاهلش ازدواج کنه... زن دوم زندگیش میشه و اعلی یه شب تو مستی میره سراغش... تا اینکه حامله شدن صبور به گوش زن اول میرسه و بچه رو...
    Показать полностью ...
    1
    0
    _سر بچه رو دیدم آقا سرشو دیدم. تمام بدنم به عرق نشسته بود و حس می کردم فاصله ای تا مرگ ندارم. _زودتر تمومش کن خدیجه؛ وگرنه می دونی که چه بلایی سرت میارم؛ زودتر بکشش بیرون اون تخم سگو. _تمومه آقا تمومه؛ خانم جان یکم دیگه زور بزن؛ فقط یکم مونده تموم شه؛ به خدا زور نزنی بچه تو شکمت خفه می شه؛ زور بزن خانم جان. جونم تو تنم نمونده بود اما با همون وضع با تمام قدرتی که داشتم زور زدم و بالاخره خارج شدن بچه از بدنم رو احساس کردم و بی جون رو زمین افتادم. صدای گریه هاش لبخند رو لبم آوورد اما انقدری بیحال بودم که نتونم چشمام رو برای دیدنش باز کنم. _ماشاالله ماشالله؛ خدا نگه داره براتون آقا جان؛ هزار الله اکبر چه بچه تپل و درشتیه؛ خدا حفظش کنه براتون. با حرفای خریجه آروم لای پلکام رو باز کرد که آرمان دست دراز کرد و با گرفتن بچه از خدیجه ای که داشت تنش رو تمیز می کرد گفت: _کافیه دیگه؛ پروازمون دیر شده باید بریم. و همون لحظه صدای رویا از پشت در اناق به گوشم رسید و اشک هام تند تند روی گونه هام چکید. _تموم شد عزیزم؟! بچمون به دنیا اومد؟! آرمان بچه رو میون دستاش جا به جا کرد و حینی که نگاهش رو به چشمای خیس از اشکم می دوخت گفت: _تمومه خانومم؛ بریم که بیشتر از این موندن تو این خرابه فقط وقت تلف کردنه. پر حرف و غصه نگاهش کردم که نیشخندی به روم زد و آروم و با نفرتی عمیق زمزمه کرد: _کارتو خوب انجام دادی؛ از اینجا به بعد راهمون از هم جداست؛ می تونی برگردی پیش پدر حروم زادت و کنارش زندگی کنی. پشت بهم با بچه به سمت در قدم برداشت و من بالا رفتن ضربان قلبم رو به وضوح احساس کردم. خدای من یعنی قرار نبود حتی برای یه بار هم بچم رو ببینم؟! اونم بچه ای که به خاطر به دنیا اومدنش حاضر شدم از درمانم بگذرم و جون خودم رو براش به خطر بندازم؟! صدای یا خدا گفتن خدیجه رو به وضوح شنیدم و پشت بندش صدای دویدن های با عجله ای که به سمتم میومد و اسما اسما گفتن های وحشت زده آرمان و همینطور صدای جیغ های نوزادی که فقط چند دقیقه از به دنیا اومدنش می گذشت. اما قلب مریض من تحمل عذاب بیشتر از این رو نذاشت؛ چشمام نم نمک روی هم افتادن و تا به خودم بیام این من بودم برای همیشه دست از این دنیای پر از نامردی و نفرت می شستم...
    Показать полностью ...
    انتخابی برای اسما | به قلم اقلیما
    ♠️♣️بسم الله الرحمن الرحیم♣️♠️ ♟️شروع رمان انتخابی برای اسما♟️ 🎲نویسنده : اقلیما ✒️پارت گذاری: شنبه تا چهارشنبه روزانه یه پارت "ای عشق؛ دو عالم ز رخت مست و خرابند"
    1
    0
    -بابا شولت دنیس جونو اولدم... فک تنم پاهاش مثه من سوخیده شولت نپوشیده. چشمام گشاد میشه و سعی میکنم آب دهنم رو قورت بدم و نگاه سنگین شهرادو رو خودم حس میکنم. -باباجون از کجا پیدا کردی اونو؟ -از خیاط... دشته عمو همساده بود. نفس تندی میکشه و حالا میفهمم چرا همش اصرار داشت لباس هامو تو تراس پهن نکنم. لعنت بهش احتمالا باد زده بود و انداخته بودتش تو حیاط همسایه پایینی که یه پسر جوون بود و فوق العاده هیز بود. -شما اونو بزار همینجا برو تو اتاقت خودم میدمش به دنیز جونت. -باشه بابایی، پس بوسشم کن تا خوف بشه... صدای دویدن ماهین که میاد میخوام فرار کنم از پشت میگیرتم. برمیگردم و پشت سرم بدن لُخت و عورش رو میبینم. صدای زیر لبیش مو به تنم سیخ میکنه: -بوسشم میکنم... خوبَم میکنم. نشنیده میگیرم و با قدم های لرزونم به سمت در میرم و در تا دستم به دستگیره میره، درو جوری محکم میبنده که شونه هام بالا میپره. -که شورت توریتو میندازی وسط حیاط مردم هومم؟ چی بهت گفتم اولی که اینجا اومدی دنیز؟ گفتم اینجا دو تا بچه داره زندگی میکنه و جای کارای خاک برسریه تو نیست، نگفتم؟ مضطرب سمتش بر میگردم و سرمو تا جایی که میتونم پایین میندازم. -مـ... من چیز، میدونین اخـ... اخه... برای فرار از اون موقعیت و اینکه فکر بدی راجع بم نکنه بدون فکر حقیقتو به زبون میارم. -یکم حساسیت دارم، نمیتونم همش لباس زیر پام ک... صدای غرش خفش، حرف رو تو دهنم خشک میکنه... لعنت بهم چی داشتم میگفتم؟! -پس واقعا نیاز به یه فوتِ اساسی داری اره؟ سرمو به چپ و راست تکون میدم ولی اون بدون مکث دستش رو آروم سمت کش شلوارم سوق میده. -دوست داری فوت کردنم چجوری باشه؟ دست سردش که به شکم برخورد میکنه، تکون ریزی میخورم و دستمو بند سینه‌ی عضله‌اش میکنم. -جوون؟ جوجه فراری بالاخره باید از یه خاروندنی شروع بشه دیگه نه؟! بین در و هیکلش گیر افتاده بودم و نفس بهم حروم شده بود... انگشتاش آروم سمت پایین حرکت میکنن و لمس دستاش چشمامو خمار میکنه. -نـ...ـکن! -چیو نکنم جوجه؟ هنوز مونده تا کردن که... پیشونیش رو رو پیشونیم میزاره و هومی از سر لذت میکشه. -هومم... بهت گفتم بوی توت فرنگی میدی، از اون توت فرنگیایی که ادمو هوس میکنه بخورتشون! تقلاهام فایده نداره وقتی اون با جذابیت بی نهایتش تموم تنمو لمس میکنه: -نکن لطفا شهراد... -جونم؟ لب میزنه و بدون مکث لباشو رو لبام قرار میده نفسم بار دیگه بند میاد. -بابایی؟مگـ...داری خاله دنیزو میخولی؟ دکتر شهراد ماجد، دکتری بسیار خشن با گذشته‌ای ترسناک دختری که گیر همچین مردی بیوفته رو باید براش فاتحه خوند دنیز مظلومی که برای نجات خواهرش پا به خونه‌ای میزاره که... محدودیت سنی رعایت بشه❌
    Показать полностью ...
    1
    0
    . نگم از پارتهای چنل vip دایاق😍🔥
    1 106
    0

    sticker.webp

    1
    0
    _وارد خونه‌م شدی که به بقیه ثابت کنی شهراد ماجد یه روانی بالفطره‌س ولی فکر اینجاشو نکرده بودی که من عوضی تر از اون چیزی هستم که تو کله ی پوکت میگذره ؟! سر می دزدد. معلوم بود که حق با مرد خشمگین رو به رویش است پاسخی برای نگاه پرسشی اش ندارد. استرس وار انگشتان دستش را به بازی می‌گیرد شهراد که نزدیکش می‌شود ،قلبش در سینه می کوبد: _نگام کن! همچنان سرش پایین چرخ می خورد که چانه اش اسیر چنگال مرد می‌شود : _وقتی باهات حرف میزنم تو چشمام نگاه کن و جوابمو بده… نگاه که به چشمانش می دوزد، ناخودآگاه استرسش کمتر می‌شود. شهراد به سختی روزهای اولش نیست،این را خوب از نگاهش میخواند،جرات پیدا میکند و با چانه ای لرزان لب می زند: _م…من…شاید اولش … اجازه ی ادامه صحبتش را نمی دهد که با پوزخند می گوید: _چیه؟!اولش میخواستی بعدش پشیمون شدی!!!!!نکنه مثل همه زنایی که چشمشون دنبالمن توام عاشقم شدی؟!!! تمسخر لحنش،قلبش را می فشارد…شهراد را اشتباه به او شناسانده بودند،دوباره با لبی لرزان ادامه می‌دهد: _من اشتباه…کر…دم…ببخش… آرام آرام قدم جلو می گذارد که باعث می‌شود دنیز متقابلا عقب برود و در آخر بدنش با دیوار پشت سر بر خورد کند،شهراد اما نمی ایستد و هم چنان جلو می آید و کف دستانش را دو طرف صورت دنیز به دیوار می چسباند. صورتش را نزدیک میبرد تا جایی که نوک بینی اش تیغه ی بینی دنیز را لمس میکند، نفس هایشان به شماره می افتد که شهراد آرام لب می‌زند: _منم اشتباه کردم تو خونه‌م رات دادم،که الان به جای تنبیه دلم بخواد ببوسمت! بدن دنیز یخ می بندد،ولی گرمای لب های شهراد،دوباره داغش میکند. به چشمانش خیره می شود که از عطش خواستن قرمز شده اند. دلش میخواهد او را براند ولی شهراد ماهرانه با  لبانش روی گردن و ترقوه اش مهروار بوسه می نشاند. لباسهایی که هرکدام به گوشه ای می افتند با نگاهی خواستنی تر به تنش چشم می دوزد. _شهراد _هیش اروم باید بذاری اروم شم جز خودت کسی نمیتونه خرابکاریتو درست کنه بچه! در یک حرکت او را از زمین جدا میکند و لاله ی گوشش را میبوسد. صدای دنیز، بیش از پیش امیال مردانه اش را تحت تاثیر قرار میدهد. دخترک لمس شده روی تخت دراز میکشد و شهرادی که رویش خیمه میزند با دستش،دستان دنیز را بالای سرش قفل میکند و با عطش در گوشش نجوا می کند: _میدونی چقد منتظر امشب بودم لامصب؟ قول میدم که به یادموندنی ترین شب زندگیت بشه! سر در گردنش فرو میبرد و پچ میزند: _دستاتو دور گردنم حلقه کن… خیره در چشمانش ،دست دور گردن شهراد می‌اندازد و با سکوتش به مردی که دلش را شکسته بود بله میگوید. و رابطه ای که برای اولین بار با خشن ترین مردی که در زندگی اش دیده بود،برقرار شد! شهراد کنارش دراز کشید و خیره اش شد. پوزخند گوشه ی لبش ترس بدی در دل دنیز می ‌انداخت که با باز شدن لبانش نفس زد: _این به اون در دنیز خانوم،حالا میتونی گورتو گم کنی، بی حساب شدیم! و شبی که واقعا به یادماندنی ترین شب زندگی اش شد…
    Показать полностью ...
    1
    0
    _سر بچه رو دیدم آقا سرشو دیدم. تمام بدنم به عرق نشسته بود و حس می کردم فاصله ای تا مرگ ندارم. _زودتر تمومش کن خدیجه؛ وگرنه می دونی که چه بلایی سرت میارم؛ زودتر بکشش بیرون اون تخم سگو. _تمومه آقا تمومه؛ خانم جان یکم دیگه زور بزن؛ فقط یکم مونده تموم شه؛ به خدا زور نزنی بچه تو شکمت خفه می شه؛ زور بزن خانم جان. جونم تو تنم نمونده بود اما با همون وضع با تمام قدرتی که داشتم زور زدم و بالاخره خارج شدن بچه از بدنم رو احساس کردم و بی جون رو زمین افتادم. صدای گریه هاش لبخند رو لبم آوورد اما انقدری بیحال بودم که نتونم چشمام رو برای دیدنش باز کنم. _ماشاالله ماشالله؛ خدا نگه داره براتون آقا جان؛ هزار الله اکبر چه بچه تپل و درشتیه؛ خدا حفظش کنه براتون. با حرفای خریجه آروم لای پلکام رو باز کرد که آرمان دست دراز کرد و با گرفتن بچه از خدیجه ای که داشت تنش رو تمیز می کرد گفت: _کافیه دیگه؛ پروازمون دیر شده باید بریم. و همون لحظه صدای رویا از پشت در اناق به گوشم رسید و اشک هام تند تند روی گونه هام چکید. _تموم شد عزیزم؟! بچمون به دنیا اومد؟! آرمان بچه رو میون دستاش جا به جا کرد و حینی که نگاهش رو به چشمای خیس از اشکم می دوخت گفت: _تمومه خانومم؛ بریم که بیشتر از این موندن تو این خرابه فقط وقت تلف کردنه. پر حرف و غصه نگاهش کردم که نیشخندی به روم زد و آروم و با نفرتی عمیق زمزمه کرد: _کارتو خوب انجام دادی؛ از اینجا به بعد راهمون از هم جداست؛ می تونی برگردی پیش پدر حروم زادت و کنارش زندگی کنی. پشت بهم با بچه به سمت در قدم برداشت و من بالا رفتن ضربان قلبم رو به وضوح احساس کردم. خدای من یعنی قرار نبود حتی برای یه بار هم بچم رو ببینم؟! اونم بچه ای که به خاطر به دنیا اومدنش حاضر شدم از درمانم بگذرم و جون خودم رو براش به خطر بندازم؟! صدای یا خدا گفتن خدیجه رو به وضوح شنیدم و پشت بندش صدای دویدن های با عجله ای که به سمتم میومد و اسما اسما گفتن های وحشت زده آرمان و همینطور صدای جیغ های نوزادی که فقط چند دقیقه از به دنیا اومدنش می گذشت. اما قلب مریض من تحمل عذاب بیشتر از این رو نذاشت؛ چشمام نم نمک روی هم افتادن و تا به خودم بیام این من بودم برای همیشه دست از این دنیای پر از نامردی و نفرت می شستم...
    Показать полностью ...
    انتخابی برای اسما | به قلم اقلیما
    ♠️♣️بسم الله الرحمن الرحیم♣️♠️ ♟️شروع رمان انتخابی برای اسما♟️ 🎲نویسنده : اقلیما ✒️پارت گذاری: شنبه تا چهارشنبه روزانه یه پارت "ای عشق؛ دو عالم ز رخت مست و خرابند"
    1
    0
    - انقدر دختره رو زدیش که بخیه‌هاش پاره شده! حالا هم که همونطوری ولش کردی به امون خدا! خونریزی داره پاشو ببرش دکتر! با اخم میگه: - شما دخالت نکنین مامان. خودم بهتر می‌دونم با زنم چجوری رفتار کنم. مادرش دستش رو میگیره و نمیذاره دکمه‌های پیراهنش رو ببنده. - این بچه جون نداره داره ناله می‌کنه. یه چیزش میشه خونش میوفته گردنت! بیا ببریمش بیمارستان خدایی نکرده یه بلایی سرش میاد پشیمون میشی‌ها! انتقام چی رو داری از این بچه می‌گیری هان؟ با خونسردی میگه: - خودش می‌دونه چرا کتک خورده برای همین صداش درنمیاد. اکرم خانم دستشو توی صورتش می‌کوبه: - خجالت داره عماد! خجالت می‌کشم که پسرمی! من تورو اینطوری تربیت کردم؟ مگه تقصیر این بیچاره بود که بچه‌اتون سقط شد؟ چه گناهی داره که حرصت رو سر این بچه خالی می‌کنی؟ - اومده چقولی منو کرده؟ - هرکی وضع اتاقتون رو ببینه می‌فهمه چه بلایی سرش آوردی! شکمش رو بستم ولی هنوز خونریزی داره. میمیره! مستقیم و بی حس تو‌چشمای مادرش نگاه می‌کنه و میگه: - به درک! حق ندارید دکتر خبر کنید. شک کرده بود… به عشقش شک کرده بود. وقتی از دکتر زنان برمی‌گشت مچش رو گرفته بود. اکرم خانم اشک ریزون میگه: - چرا مادر؟ آخه یه دلیل بگو من بفهمم! - با چشمای خودم دیدم برای سقط رفت! می‌دونست امکان نداره من حامله کرده باشمش! می‌دونست اون بچه‌ای که توی شکمشه از من نیست خواست بندازتش که شرش کم بشه می‌فهمی مامان؟ اکرم خانم خشک میشه. زبونش بند میاد. - این حرفا چیه می‌زنی؟ - حقیقت تلخه. صدای غزل که از درد داره به خودش می‌پیچه و دستش روی زخمای باز شده‌ی شکمشه از کنار در اتاق میاد: - بیا منو بکش عماد. من بچمونو نکشتم! من… من به هیچ مردی نگاه نمی‌کنم چه برسه که بخوام به تو خیانت کنم… من عاشقت بودم عماد، ثمره‌ی عشقمون برای منم عزیز بود. منم داغدارم لعنتی… - دروغ گوی هزره! دختری که جلوشه هیچ شباهتی به غزل نداره، شبیه یه مرده‌ی متحرکه. - بیا منو بکش عماد… بکش خلاصم کن دیگه نمی‌تونم این زندگی رو تحمل کنم. هیچوقت نفهمیدی چقدر دوست داشتم. دل عماد میریزه… خودشم عاشق غزل بود ولی بعد از خیانت همسر سابقش نمی‌تونست غزل رو باور کنه. از ضعف و درد روی زمین آوار میشه و قبل از اینکه چشماش بسته بشه میگه: - خداحافظ عمادم! من میرم پیش بچه‌مون…
    Показать полностью ...
    1
    0
    ⁠ ⁠ - آشتی کن...لطفا! با اخم نگاهم را از کاغذ گرفتم و بدون نگاه کردن به دامون ، بقیه بچه‌ها را پاییدم! جای شکرش باقی بود که حواسشان به کار خودشان بود و زمزمه‌های یاشار را نمی‌شنیدند. - با توام حوا! بد نبود اگر کمی اذیتش می‌کردم. می‌دانستم همین چند کلمه را هم حامد یادش داده وگرنه این مرد منت کشی بلد نیست. - متوجه نشدم چیزی گفتید رئیس؟ روی میز خم شد و کنار گوشم لب زد. - می‌گم چه مرگته از دیروز؟ پوزخندی به خیال خام خودم زدم! عمرا اگر حرف قبلی اش را تکرار می‌کرد. همان احساس کوچک هم از این مرد که رفتارش ربات منشانه بود، عجیب به نظر می‌رسید! - من! چیزیم نیست که. صندلی‌ام را کمی فاصله دادم و نفس حبس شده ام را رها کردم. اما دوباره با حرص دسته‌س صندلی چرخ‌دارم را کشید و من را در نزدیک ترین فاصله به خود نگه داشت. - چرا نگاهم نمی‌کنی؟ از دیروز به‌جای دامون دوباره شدم رئیس! بی محلی می‌کنی! تلفن هامو جواب نمی‌دی! بازم بگم؟ تمام این کلمات را با حرص و از پشت دندان های کلید شده‌اش ادا می‌کرد. اخم هایم را در هم کشیدم و نگاهم را دوباره به کاغذ های روی میزم دادم. - نگاهم کن! با فریادش نه تنها من، بلکه بقیه بچه‌های گروه هم از جا پریدند. میلاد که اوضاع را خطری می‌دید، جلو آمد و کنار آراد ایستاد. - چی شده رئیس؟ کلافه دستی به موهای خیلی کوتاهش کشید. مثل بچه‌هایی که اسباب بازی‌شان گم شده بود، کلافه و بهانه گیر بنظر می‌رسید. بجای این‌که جواب میلاد را بدهد، انگشت تهدیدش را رو به من بالا آورد. - وای به حالت با من قهر کنی دختر جون! وای به حالت رو بگیری ازم! یاشار رئیس خشن و مغروری که چکاوک رو مجبور می‌کنه تا کنارش کار کنه اما.....
    Показать полностью ...
    1
    0
    . نگم از پارتهای چنل vip دایاق😍🔥
    1 671
    0

    sticker.webp

    2 141
    0
    _پارچه رو بده مادر، همه منتظرن. یاشار پوزخندی زد و ابرویی بالا انداخت. _پارچه ی سفید رو بدم بگم من با زیرخواب برادرم سرم رو روی یه بالش نمی‌ذارم؟ دخترک آب دهانش را قورت داد. چرا یاشار باورش نمی‌کرد. قدمی به جلو برداشت و زمزمه کرد: _مواظب حرف زدنت باش، داری می‌شکنی تموم حرمت‌هارو. یاشار مشتش را در آینه قدی کوبید و فریاد زد: _شب و روز عین پروانه دور اون نرخر چرخیدی اون وقت من دارم بی حرمتی می‌کنم؟ دخترک جیغی زد و گوش هایش را گرفت. تنها شانسی که آورد اتاق عایق صدا بود. _من فقط پرستارش بود. یاشار متفکر سری تکان داد: _باور کنم؟ نگاهش هرز نچرخید روت؟ بیست چهاری ور دلش بودی اون وقت دست نزده بهت. دخترک بغضش را قورت داد. _دست نزد بهم . تو به داداش خودتم اعتماد نداری؟ _ندارم. دختری رو که می‌پرستیدم توزرد از آب دراومد چه انتظاری از برادر بی خبرم باید داشته باشم. دوباره تقه‌ای به در خورد. _پسرم پارچه؟ وقت برای ادامه‌ی کارت هست. یاشار نیشخندی زد: _آخ که من حتی برای انتقام دل مادر خوش خیالمم که شده زندگی رو به تو زهر می کنم. بی معطلی پارچه را از روی تخت برداشت و خون دست خودش را روی آن ریخت. دخترک روی تخت سقوط کرد. می‌دانست یاشار هر حرفی را بزند به آن عمل می‌کند. یاشار دیوانه‌وار عاشق دختری می شه که پاش به عمارتشون باز شده. اما با دیدنش کنار برادرش عوض می‌شه. سنگ می‌شه و همونجا احساستش رو خاک می‌کنه. دخترک رو اذیت می‌کنه و دخترک زمانی از عمارت فرار می‌کنه که حامله‌ست. به نظرتون وقتی یاشار بفهمه چکاوک بچه‌اش رو دزدید چیکار می‌کنه؟ 🥲
    Показать полностью ...
    1 733
    0
    _قلب جنین تشکیل شده عزیزم؛ قانون بهمون اجازه سقط نمی ده؛ مگر که مشکل جدی ای باشه و اونم باید مدارکی مبنی بر وجود مشکل داشته باشیم. با ترس به ساعت نگاه می کنم و از استرس تند پاهام رو تکون می دم. _خواهش می کنم خانم دکتر؛ من نمی تونم این بچه رو نگه دارم. دکتر تیکش رو به صندلی می ده و با چشمای ریز شده نگاهم می کنه. _چرا عزیزم؟! شوهرت بچه نمی خواد؟! نیشخندی که یهو روی لبام اومد کاملا غیر ارادی بود. _خوش خیالیا دکتر شوهرم کجا بود؟! تو رو جون عزیزت را نداره یه کار واسم بکنی؟! _یعنی چی دختر جون؟! یعنی بچت... نذاشتم حرفش تموم شه و خودم فوری لب زدم: _آره حروم زادست؛ نمی خوام دنیا بیاد؛ نمی تونم بذارم دنیا بیاد. دکتر با تحقیر به سر تا پام نگاه کرد؛ خوب می تونستم بفهمم چیا داره راجبم فکر می کنه. _ببین دختر خانم من... _شما گوش کنید خانم دکتر؛ می دونم دارین به چی فکر می کنید اما... اما من... صدام به شدت می لرزید؛ دست و پاهام بیشتر و بغض تو گلوم هم شده بود قوز با قوز. _من... من نمی دونم... پدر این... این بچه کیه... نه چون... با آدمای زیادی بودم... نه... من... من فقط قربانی شدم... قربانی تجاوز... از... از سمت کسی که... حتی نذاشت چهرش رو... ببینم... دکتر تو سکوت داشت به حرفام گوش می کرد و لحظه به لحظه جای اخم و بدبینی تو چشماش تعجب بیشتری می نشست. _چطور این اتفاق افتاد؟! دست لرزونم رو زیر چشمام کشیدم و نم اشکی که کم بود بچکه رو گونم رو پاک کردم. _من... من خونه تنها... بودم... نمی دونم... نمی دونم چطور... اومد تو... خونم... منو از پشت... یهو... یهو گرفت و... نتونستم ادامه بدم و اشکام با شدت روی گونه هام چکیدن. خانم دکتر که حالمو دید سمتم اومد و سرم رو تو بغلش گرفت. _هیس دختر جون؛ اشکال نداره؛ درستش می کنیم باشه؟! آروم باش عزیزم؛ آروم. _باید این... بچه رو... بندازم... تو رو خدا... کمکم کنید... خواهش می کنم... دکتر کمی با تردید نگاهم کرد ولی در آخر سرکی به بیرون از اتاق کشید وقتی دید من آخرین بیمارش هستم برگشت اتاقو گفت: _تنها وقتی که می تونم انجامش بدم الانه؛ بیمار دیگه ای ندارم و وقتم آزاده؛ اگه می تونی برو پشت پرده دراز بکش و لباساتم کامل در بیار. با شک نگاهی به ساعتم انداخت؛ هنوز یه ساعت از تعطیلی مدرسم مونده بود؛ یعنی می رسیدم؟! بی حرف پشت پرده رفتم با در آووردن همه لباسام روی تخت دراز کشیدم. هر چی منتظر موندم خبری از دکتر نشد؛ سرکی کشیدم با دیدن جای خالیش تعجب کردم. _دنبال کسی می گردی؟! وحشت زده از صدایی که شنیده بودم سرم رو برگردوندم و مردی رو دست به سینه با کت و شلوار مشکی مقابلم دیدم. _شما... شما کی... هستین؟! مرد با پوزخند نگاهم کرد و با یه قدم بلند مقابلم ایستاد. _من؟! یعنی می خوای بگی فراموش کردی شب پر خاطره ای رو که باهم داشتیم؟! یکم طول کشید تا منظورش رو بفهمم ولی وقتی فهمیدم رنگ از رخم پرید و تموم بدنم یخ کرد. _تو... تو همون... دستاش رو دو طرف روی تخت ستون کرد و با نگاهی بی نهایت سرد خیره چشمام شد و لب زد: _همونی که اولین بارت رو باهاش تجربه کردی و حالا قدم گذاشتی اینجا تا نطفش رو از بین ببری؛همونی که زیر تنش جیغ و فریاد کردی و حالا با بی حواسی اومدی و از خواهر همون مرد درخواست کمک کردی؛ درست فکر کردی؛ من همون مردم؛ همون مرد اون شب بی اندازه زیبا....
    Показать полностью ...
    انتخابی برای اسما | به قلم اقلیما
    ♠️♣️بسم الله الرحمن الرحیم♣️♠️ ♟️شروع رمان انتخابی برای اسما♟️ 🎲نویسنده : اقلیما ✒️پارت گذاری: شنبه تا چهارشنبه روزانه یه پارت "ای عشق؛ دو عالم ز رخت مست و خرابند"
    1 174
    6
    - میدونی چقدر دلم میخواد ببوسمت؟ پشت دستش را خیلی با احساس روی صورتم میکشد. قبض روح میشوم. - یه جوری ببوسمت که رُس لبات کشیده بشه و بی حال بیفتی تو بغلم. چشمانم می سوزد. با حالی پریشان و وحشت زده میپرسم: - چطو... چطوری اومدی؟ خونسرد است. و من از این آرامش وحشت دارم. دوباره صورتم را نوازش میکند. - من میام و میرم. هیچ در بسته ای برای شهراد ماجد وجود نداره دختر فراموش که نکردی؟ زبانم قفل شده است. منتظرم هر آن یکی در اتاقم را باز کند و آبرویم پیش مامان عصما برود. - من و تو بهم زدیم، شهراد. چرا اومدی؟ چه صنمی با هم داریم که نصف شب عین دزدا اومدی تو خونه ام و اتاقم؟ دستش را نوازش گونه تا گردنم میکشد و یکهو دیوانه وار گلویم را اسیر میکند. با وحشت و خفگی دو دستی دستش را میگیرم و مینالم: - جون دنیز ولم کن! با لحن ترسناکی می گوید: -دنیز کوچولوی من؟ چطور میشه یه آهو کوچولو یه دفعه انقدر دل و جرات پیدا کنه که شوهرشو دور بزنه... هووم؟! ملتمسانه پا میکوبم و با بهت میگویم: - شوهر کدومه؟ شهراد تو رو جون عزیزت برو از اینجا. من آبرو دارم... بی توجه به من با خشونت از گردنی که اسیرش است تکانم میدهد. جیغم را خفه میکنم و میگوید: - آدم جرأتو از کجا پیدا میکنه که به شوهرش خیانت میکنه و به مرد غریبه رو میده؟ با حال بدی میگویم: - شوهر چیه؟ شوهر کدومه؟ من یه زمانی فقط پرستار دخترت بودم و بعدشم بعدشم مثله یه احمق ساده لو دل به دادتو عاشقت شدم اما خداروشکر که زود اشتباهمو فهمیدم! گردنم را فشار میدهد. بغضم بالاخره می ترکد و بی فکر لب باز میکنم: - این کارا رو کردی که زنت ولت کرد و رفت... پشت لبم می سوزد. ضرب دستش خشن و محکم است. با نفرت نگاهش میکنم و او میغرد: - زر نزن دنیز، زر نزن که بیش از حدت تحملت کردم. احمق... حقت بود لباتو بهم میدوختم. مشتی به دیوار میکوبد. آرامشش تبدیل شده است به طوفان. - یارو کی بود تا تو حلقت اومده بود هووم؟ دنیز به سرت قسم که اگه بشنوم ناموسمو لکه دار کنی زنده ات نمیذارم. با حال خرابی هق میزنم و میگویم: - ناموس بخوره تو سرت. به تو چه دیوونه؟ چه کاره حسنی؟ نامزدم... دوباره مشت به دیوار میکوید و با جنون توی صورتم براق میشود... - دهنتو گل بگیر... گــل بهت هشدار داده بودم جدی نگرفتی نه؟ مرا ول میکند. میچسبم به دیوار و نفس نفس زنان نگاهش میکنم. راهش را پیش گرفته به سمت در اتاق که با رنج و وحشت میپرسم: - کجا داری میری؟ خود شیطان توی اتاقم است. با آن نگاه سرخ و خون آلود میگوید: - پیش مامان عصاجونت. حقشه بدونه مریم مقصدش قبل از این چه گوههایی خورده و شباشو تو بغل شهراد ماجد صبح کرده. چانه ام می لرزد. هق میزنم و خودم به جهنم، پدرم مرد غریبه توی خانه می دید سکته می کرد. بازویش را چسبیدم: - مرگ دنیز... شهراد. آبروم میره. چرا نمی فهمی من و تو جدا شدیم؟ می خواهد باز برود که ضجه میزنم: - باشه باشه اصلا هر چی تو بگی. نامزدی رو بهم میزنم، به جون دنیز راست میگم. تو فقط بگو بعدش چیکار کنم؟ هان؟ بگو؟ سر می چرخاند و با نگاهی خسته و آشفته پچ میزند: - منو ببوس... ببوس تا یادم بره چی دیدم و چه غلطی کردی. ببوس تا یادم بیاد، چه جایگاهی تو زندگیم داشتی بی لیاقت.  با هق هق روی پنجه ی پا بلند میشوم که در اتاق بی هوا باز میشود و چشمهای مامان عصما...
    Показать полностью ...
    2 048
    8
    — نوزاد می‌خرین آقا؟ مرد دلال دسته‌ی پول ده هزار تومنی رو بین انگشتاش می‌ذاره و می‌شمره. ⁃ فروشی داری؟ دستش رو میذاره روی شکم بزرگش. چند روز بیشتر تا به دنیا اومدنش نمونده. ⁃ بینم ممد، یه نوزاد پسر تو دست و بالت نداری؟ مهندس خوب پول میده‌ها. دلال رو به دخترک میکنه و با بیخیالی به رفیقش میگه: ⁃ بهت خبر میدم. نگرد ببینم تو دست و بالم هست. بعد دخترک‌ رو مخاطب قرار میده: ⁃ بچت چیه؟ ⁃ پ…پسر. چشمای مرد دلال برق می‌زنه. ⁃ راه بیوفت بریم. همراه دو‌مرد غریبه سوار ماشین قراضه‌ای میشه و یک ساعتی تا رسیدن به مقصد طول می‌کشه. جلوی یه عمارت سفید و بزرگ از ماشین پیاده میشه. دست و پاش می‌لرزه. اگر مجبور نبود بچه رو نمی‌فروخت. پول لازمه و باید خرج عمل کلیه‌ی مامانش رو بده. ⁃ شوهر موهر نداری که؟ پس فردا نیاد بگه بچه‌مو پس بدیدا. مهندس الکی پول نمیده. خوب پول میده ولی بعدش نباید دبه کنین. ⁃ نه ندارم. ممد سری تکون میده و زیر لب خوبه‌ای میگه. زن خوش پوشی جلوی ساختمون به استقبالشون میاد. با دیدن سر و وضع ژنده‌ی دخترک یه نگاه تحقیر آمیز بهش میندازه. ⁃ این مادر بچه‌اس؟ این که خودش ۱۵ سالشم نمیشه. سرش رو پایین می‌اندازه رو چادرش رو محکم نگه می‌داره: ⁃ ۲۳ سالمه خانم. زن دستشو زیر چونه‌اش می‌زنه و با دقت صورتش رو زیر نظر میگیره. ⁃ بهت نمیاد. مطمئنی حامله‌ای؟ ⁃ بله خانم. ⁃ چادرت رو بزن کنار ببینم. لبش رو می‌گزه و زیر چشمی به دوتا مرد غریبه که اونجا هستن نگاه می‌کنه، زن متوجه میشه و به سمت پله‌ها اشاره می‌زنه: ⁃ بریم بالا پسرمم بیاد ببینتت. رو به مردا می‌کنه و میگه: ⁃ شما همین‌جا باشین تا بیام. حین بالا رفتن نفس نفس می‌زنه. روزای آخر بارداریه و یه سختی خودشو جابجا می‌کنه. تو اتاق وایمیستن و زن چادرش رو از سرش برمی‌داره. با دیدن هیکل نحیف دختر که شکمش نشون میده روزای آخر بارداریشه با بهت میگه: ⁃ پسره؟ سر تکون میده و بله میگه. ⁃ عروسم توانایی بارداری نداره. پسرم هم حاضر نیست دوباره زن بگیره و بچه‌دار بشه. چند تقه به در می‌خوره. ⁃ بیام تو مادر جان؟ ⁃ بیا پسرم. بقیه‌ی حرفش رو می‌خوره. در باز می‌شه و قامت آشنایی توی چهارچوب به چشم دخترک می‌خوره. چند لحظه میخکوب همدیگه میشن. ⁃ سلام. مرد خوش پول زودتر خودش رو پیدا می‌کنه. ⁃ سلام به روی ماهت. ببین می‌پسندیش عزیزم؟ به زودی دنیا میاد چند قدم به سمت جلو برمیداره و نگاهش رو از رو دخترک مات جدا نمی‌کنه. ⁃ خودت هم با بچه می‌مونی؟ ترسیده به مرد زل می‌زنه. مگه مادرش نگفت که زن داره؟ ⁃ بمون بچه‌ات رو بزرگ کن. ⁃ چ…طور پسرم؟ بدون اینکه به مامانش نگاه کنه میگه: ⁃ عقدت می‌کنم. خودت بالای سر بچه باش. بعد از نه ماه پیداش کرده. دختری که شب و روز دنبالش گشته و اون ازش فراری بوده. ⁃ دو برابر بهت پول میدم، بمون همین‌جا… به عمل مادرش فکر می‌کنه. راه دیگه‌ای نداره. ⁃ باشه…
    Показать полностью ...
    -
    1 433
    0
    عضویت در چنل vip دایاق اونم با کلی پارت آماده😍👇🏼 _ این هفته تو چنل vip به پارت ۴۸۰میرسیم😉 _چنل vip پارتگذاریش سه برابر اینجاست. _اونجا کلی اتفاقات عاشقانه و هیجانی افتاده که شما چند ماه طول می‌کشه تا بخونیشون🥹🔥 🔸اگه مایل به خرید vip رمان عاشقانه دایاق🔥 هستید مبلغ ۳۰۰۰۰(سی هزارتومن)  به شماره کارت زیر واریز کرده و یک عکس از فیش واریزی برای ادمین بفرستید❤️ 💳‌ 5892 1011 9136 6372 🦋محبوب ادمین 👈  
    6 947
    3

    AnimatedSticker.tgs

    2 411
    1
    ⁠ ⁠ ⁠ ⁠ ⁠ - فکر میکنید اگه عقدش کنم عاشقش میشم؟ نه مادر من نمیشم ...چون نمیخوامش ... خیره در چشمان مادرش می گوید ...بی خبر از آنکه دخترکی که نخواستنش را جار میزند در همان حوالی پشت دیوار ایستاده است... اویی که تازه از دانشکده آمده و کادوی تولد مرد را در دست دارد... چه می شنید؟ این مردی که این گونه دم از نخواستنش میزد ...او بود ...بامداد؟هم بازی کودکی اش؟ مردی که از همان بچگی عاشقش بود؟ - این دختر یتیمه قبول ، بی کس و کاره قبول ولی مگه من باید جور یتیم و بدبخت بودنشو بکشم شیرین؟ با تمسخر می گوید و شیرین مادرش هاج و واج مانده تماشایش میکند - دلم یه جا دیگه گیره... قلب درون سینه دخترک از تپش می ایستد و مرد ادامه میدهد -با اقاجون صحبت کردم موافقه ...میخوام شما پا پیش بذاری زنگ بزنین خانواده اش اجازه بگیریم واسه مراسم خواستگاری ... شیرین وا مانده صدا میزند - چی میگی مادر ...خواستگاری چی؟...رها کلافه و پر غیظ میان صحبت مادرش میپرد - بسه مادر من ...هی رها رها بیست ساله داری جلوی تخم و ترکه ای که معلوم نیست مال کیه خم و راست میشی بس نیست؟ دیگه تا کی میخواین این دخترو تو این خونه نگه دارین؟ حرف هایش همچون گدازه های آتش بر تن دخترک بودند دروغ نمیگفت آن مرد ...بی کس و کار بود ...یتیم بود اما توقع نداشت ... توقع چنین حرف های را از اویی که بیست سال در کنارش بزرگ شده بود نداشت - ردش کنید از این خونه بره ... شیرین تلاش مخالفت دارد و اما قبل از انکه حتی کلامی حرف بزند این رها است که قدم جلو گذاشته و با صدای ضعیفی زمزمه میکند - سلام سر هر دو به سمت دخترک کشیده میشود ...بامداد زهرخندی میزند و شیرین یا هول و ولا میپرسد -کی اومدی قربونت برم؟ لبخند تلخی میزند و جواب میدهد : الان - زود برگشتی با سوال مرد ...سر بالا میکشد تیله های پر ابش را به چشمان او میدهد و سپس با صدای گرفته از بغضی می گوید - دوستام چند روز میخوان برن مسافرت ...اومدم منم وسایلمو جمع کنم باهاشون برم ... از سفری چند روزه حرف میزد و کسی چه میدانست قصد ناپدید شدن از این شهر را دارد ... - خوب کردی مادر ...برو یه آب و هوایی عوض کن ...اون چیه دستت؟ نگاه تارش به کادوی در دستش می دوزد و سپس آن را به سمت بامداد میگیرد - واسه تولدته ...پیشاپیش مبارک بهت و ناباوری لانه کرده در چشمان سیاه مرد را نادیده میگیرد و سپس ادامه میدهد - من برم وسایلمو جمع کنم ...الان دوستام میرسن از پیش چشمان متعجب مرد می رود ...و اوست که سر پایین کشیده و به کادوی در دستش زل میزند پوزخندی میزند ...برایش کادو گرفته بود؟ بی آنکه جعبه را باز کند ان را در سطل زباله می اندازد و چه میداند قرار است روزی برسد که این کادو تنها یادگاری اش از دخترکی باشد که رفته است و او برای پیدا کردنش تمام شهر را زیر و رو میکند ...
    Показать полностью ...
    2 434
    5
    - خانوم شدنت مبارک کوچولو. با فشار خودم را واردش می‌کنم و جیغ خفه‌ی دریا را با بوسه‌ای می‌بعلم. چند ثانیه مکث می‌کنم تا به من درون کانال تنگ و داغش عادت کند. نفس‌هایش که آرام می‌شود، یک‌بار خودم را بیرون می‌کشم و دوباره ضربه‌ی دیگری می‌زنم. دست‌هایم پهلوی دختر را چنگ می‌زنند و خودم را عمیق‌تر به او می‌کوبم. نفس نفس می‌زند و صدای برخورد تن‌هایمان اتاق را پر کرده، اما آه نمی‌کشد. با یک ضربه‌ی دیگر تشویقش می‌کنم: - ناله کن برام دریا، صداتو رها کن. ناله‌های ریزش را با بوسه‌هایم می‌بلعم. با هر ضربه‌‌ام، سینه‌های دریا بالا و پایین می‌شوند و تنش از قدرتم، زیرم می‌لرزد. انگشت‌های دریا بازیگوشانه روی شکمم می‌‌نشیند و لحظه‌ای نزدیک است از روی تنش کنار بروم اما فقط پنجه‌اش را می‌گیرم. دو دستش را کنار سرش قفل می‌کنم و با تنبیه ضربه‌ی عمیق‌تری می‌کوبم. - دست نزن به من! نگاهی زیر زیرکی به دوربین گوشه‌ی تخت می‌اندازم و مطمئن می‌شوم روی تن لخت دریا زوم باشد. سینه‌ی لختش را فشار می‌دهم و نوکش را به دهان می‌کشم. چند دقیقه بعد، ضربه‌هایم تندتر می‌شود و دم گوشش می‌غرم: - کجا بریزم؟ دریا فقط آه می‌کشد، چشم‌هایش را بسته و لذت می‌برد. زحمتی به خودم نمی‌دهم که بیرون بکشم، درونش ارضا می‌شوم و تمام اسپرمم را توی رحمش خالی می‌کنم. به سرعت از روی تنش کنار می‌روم، دوربین را برمی‌دارم و قبل از اینکه به خودش بیاید، یک تصویر کامل از او می‌گیرم: - شرطو بردم! از روی لکه‌ی خون بین پاهایش که ملحفه را قرمز کرده فیلم می‌گیرم و پیروز می‌گویم: - بکارت تک دختر سروستانی‌ها شرط بود و گرفتمش! اینم سندش، تر و تازه! تازه از تنور در اومده. کاوه ملک، خلبان هات و دون ژوانی که سر گرفتن بکارت سربه‌زیر ترین دختر فامیل، شرط‌بندی می‌کنه.
    Показать полностью ...
    -
    2 070
    1
    با حیرت به سوالات +18 برگه امتحانی نگاه کردم... « _سینه های ستاره هشتاد و پنج است، ناحیه کلیتوریس برای او به شدت تحریک کننده‌ست؛ ستاره در چند دقیقه ارضا میشود؟ » برگه امتحانی رو پشت و رو کردم و دوباره سوالا رو خوندم. «_ فاصله ی دو سینه ی ستاره به دو میلی متر میرسد؛ سایز او را حساب کنید» سرم را بلند کردم و با ترس و حیرت به بقیه بچه ها نگاه کردم... سرشون تو برگه بود و با دقت داشتن حساب میکردن! «_سایزِ شهاب بیست و پنج سانت است، با حساب کردنِ محیطِ واژنِ ستاره درصد جر خوردنش را پیدا کنید!» داشتم بغض می کردم، سرمو بالا گرفتم و با چشمای تار به شهاب نگاه کردم... وقتی دید بهش خیره شدم آروم جلو اومد؛ معلمِ ریاضی ای که دوس دخترش بودم! تو گوشم خم شد و آروم زمزمه کرد. _ترسیدی این برگه رو داده باشم به همه؟ بهش خیره شدم و لب زدم. _چه غلطی میکنی شهاب؟ پوزخندی زد. _اینم تنبیهت که وقتی بهت میگم بخورش؛ گاز نزنی و خوب بخوری! نترس برگه امتحانی تو با بقیه فرق داره... نفس راحتی کشیدم و ادامه داد. _ولی امشب میای خونم... اگه اینبارم گاز بگیری واسه امتحان بعدی نمونه سوالا رو از رو تنت طرح میکنم. با شیطنت خندیدم و لب زدم. _مساحتِ دهن من از پایین تنه ی تو بیشتره! نترس گاز نمیزنم. یواشکی نیشگونی از سینه ام گرفت و بلند جیغ کشیدم! همه به سمتمون چرخیدن و شهاب ازم فاصله گرفت و زیر لب گفت _شب مساحت رو بهت نشون میدم بچه. سکس خفن دختر دانش آموز با استاد ریاضیش توی مدرسه  و...🔞💦
    Показать полностью ...
    کـــــُــــنتربـــــاس🎻🎼
    به نام آفریننده ی کلام🧿 به قلم: خورشیــــ🌞ـــــد کـــــُــــنتربـــــاس🎻🎼 : بم ترین ساز زهی که در ارکستر سمفونیک نقش بسیار مهمی رو ایفا میکنه... هر روز پارت داریم به جز جـمــعـه ها✅
    1 485
    3
    - شورتتو خودت دربیار... سوتینتو خودت باز کن! آماده رو تخت می‌خوابی تا من بیام. و یادت نره تو الان می‌خوای زیر کی بخوابی یگانه... محکم تخت سینه‌ی خودش کوبید و با منیت ادامه داد: - من! اردلان گنجی! برادر شوهرت... من کسیم که کل دخترای تهران له له میزنن یه شب بکشمشون زیرم. اشک های یگانه روی گونه‌هایش روان شد. تحقیر های اردلان یک بند تمام نمی‌شد. با سر پایین افتاده گفت: - چشم اردلان خان... هرچی شما بگید. و شروع کرد به درآوردن شورت توری‌اش. اردلان با لذت به تن لخت زن برادرش نگاه کرد و تلخ غرید: - و مهم تر از همه یادت نره کی این بازیو شروع کرد زن داداش! تو خودت پیشنهاد دادی مهمون تخت اردلان گنجی بشی؟ برای منم کی بهتر از بیوه‌ی سکسی داداشم؟ یگانه با بغض روی تخت نشست که اردلان با خشمی برافروخته جلو آمد. - دستاتو می‌بندم به تخت باهات ور می‌رم، هر جیغی که بزنی، یه اسپنک حواله‌ت می‌کنم. مفهومه؟ یگانه لب هایش را درون دهانش کشید تا صدای گریه‌اش بلند نشود. دست های اردلان سمت نوک سینه‌اش رفت و پر حرارت سینه‌اش را در دست گرفت و فشار داد. - برام آه و ناله کن! بذار یادت بیارم تو اون ده سال کی باید جای برادرم تو رو می‌کشید زیرش! اشک های یگانه روی گونه‌اش روان شد. نمی‌دانست دیگر چه کسی را قسم بخورد که در این ده سال حتی نگذاشته بود شوهرش موهایش را هم ببیند. از کدام زیرخوابگی حرف میزد؟ این اردلان، آن اردلان روزهای خوبش نبود. این اردلان گنجی مردی پر از کینه و نفرت بود که آمده بود انتقام بگیرد. آرام زمزمه کرد: - باور کنین اردلان خان... به خدا حتی دست کامران بهم نخورده... نیشخندی زد و دست جلوی دهان دخترک گذاشت. - هیس! خر فرض کردی منو؟! ده سال تَر و تازه نگهت داشته دستت نزده که خش ورنداری؟! گوشام درازه؟ یگانه سعی کرد دستان بسته‌اش را باز کند ولی اردلان عصبی تشر زد: - تکون بخوری جوری جرت می‌دم صدا جیغتو آقاجون و عمه خانم هم بشنون از طبقه پایین! یگانه از ترس آبروریزی آرام گرفت و با دهان بسته فقط اشک می‌ریخت. اردلان خودش را بین پایش تنظیم کرد و با یک حرکت تنش را بالا کشید. جیغ یگانه بلند شد و اردلان مات و مبهوت به خون راه گرفته وسط پای دخترک نالید: - تو... باکره بودی ؟ یگانه از شدت درد و فشار وارد آمده از هوش رفت و اردلان هول شده دستانش را باز کرد. -گوه خوردم یگان... گوه خوردم اصلا هر چی گفتم... تو رو قرآن... نمی‌تونم دوباره از دستت بدم... ولی فایده نداشت! یگانه بی‌حال و غرق خون افتاده بود. فوری تی شرت و شلوارش را تن زد، ملحفه را دور دخترک رنگ پریده پیچاند و بغلش کرد و از پله‌ها سرازیر شد. با دیدن عمه‌اش بی‌اراده اشکش روان شد: - چی شده اردلان؟؟؟ - عمه خانم به دادم برسین... زنم از دستم رفت... .
    Показать полностью ...
    پـینــٰآر 🖇
    «ن وَالْقَلَمِ وَ مٰا یَسْطُرون» ✨ ریحانه کیامری خالق بیش از 10 اثر چاپی و مجازی📝 ✨ آنچه در فهم تو آید، آن بُوَد مفهوم تو 💎 ✨ ارتباط با نویسنده: https://t.me/+QDmZFGOO5cczZTlk
    1 701
    4

    sticker.webp

    526
    0
    عضویت در چنل vip دایاق اونم با کلی پارت آماده😍👇🏼 _ این هفته تو چنل vip به پارت ۴۸۰میرسیم😉 _چنل vip پارتگذاریش سه برابر اینجاست. _اونجا کلی اتفاقات عاشقانه و هیجانی افتاده که شما چند ماه طول می‌کشه تا بخونیشون🥹🔥 🔸اگه مایل به خرید vip رمان عاشقانه دایاق🔥 هستید مبلغ ۳۰۰۰۰(سی هزارتومن)  به شماره کارت زیر واریز کرده و یک عکس از فیش واریزی برای ادمین بفرستید❤️ 💳‌ 5892 1011 9136 6372 🦋محبوب ادمین 👈  
    968
    0
    _سر سکس باهام قمار کنین! نگاهه همه‌ی مردای هیز کازینو سمتم می‌چرخه و مست جلو می‌رم. _هرکس تو قمار شکستم بده می‌تونه منو...لارا جهان آرا رو...واسه یک شب...تمام و کمال داشته باشه! سرم گیج میره و قهقهه می‌زنم و پاتیل می‌شینم پشت میز. به مردایی‌ که توی کازینوان اشاره میکنم. _بیاید دیگه منتظرید گوسفند براتون ذبح کنم؟ همین که می‌خوام بیان جلو عربده‌ی بلند بالایی دیوارهای کازینو رو میلرزونه. _وایسید سرجاتون ببینم! کسی حق نداره یه سانتم از جاش تکون‌ بخوره... همه از صلابت حرفش خشک شده و کوچکترین تکونی نمیخورن. هیکل خوش‌فرمشو به رخ می‌کشه و درست روبه‌روی من اون ور میز پوکر جا میگیره و چشمای خوش رنگشو به صورت گُر گرفته‌ام میدوزه‌. _حالا که اینقدر تنت می‌خاره و آروم و قرار نداری واسه اون پایینی...چرا بقیه؟ خودم هم شکستت میدم و هم به اوج می‌رسونمت عروسک رُمی! بلند می‌خندم ‌ و موهای بلندمو پشت گوش می‌ندازم. _شروع کن ببینم چند مرده حلاجی مستر! پوزخند میزنه و مطمئن بازی رو شروع می‌کنه. کمتر از نیم ساعت طول نمی‌کشه که ضربه‌‌ی آخر و میزنه و من ماتِ اولین باخت عمرم میشم! بلند میشه و پیروزمندانه با برق چشم‌های خوش رنگ و لعابش‌ نیشخندی به روم می‌پاشه. _پای حرفت هستی دیگه؟ بُرد با من بود و باید تا صبح بهم سرویس بدی لارا! مست و لایعقل پا میشم و با غمزه خودمو به آغوشش میرسونم... چونه‌امو محکم و سفت میگیره و در حالی که نگاهش خیره‌ی لب‌های سرخمه رو به افراد حاظر در کازینو می‌غره: _پاشید گمشید بیرون....زود! لبامو محکم به کام می‌کشه و بعد پیراهن سفیدِ کوتاهمو توی تنم جر میده و لاشه‌ی مچاله‌اشو روی سرامیک می‌ندازه. همه که از کازینو بیرون میرن، سرشو توی گردنم فرو می‌بره و با لحن مرموزی زمزمه می‌کنه: _امشب پای برگه‌ی آبرو ریزی خانواده اتو امضا میزنی لارا...قراره باهم کلی خوش‌بگذرونیم عروسک رُمی! لارا جابر دختر فرهاد جابر معروف‌ترین بیزینس منِ ایتالیا ست! دختری که اعم از خانواده و جامعه اونو با انگشت نشون داده و صداش میکنن حرومزاده‌ی خانواده جابر! دختری طرد شده و محزون که بخاطر تنش‌های خانوادگی اش از مرد و ازدواج متنفره و از بد روزگار یک شب مست پا به کازینوی بزرگ مستر می‌ذاره و هم‌خوابه یک شبه‌ی مستر میشه و امان از اینکه اون مرد با نقشه‌ی قبلی به اون نزدیک شده و.... #بزرگسال🔞 #رئال #عاشقانه
    Показать полностью ...
    -
    1 034
    4
    - عروس زیر لفظی میخواد هیچکس دست نمی‌زند، کسی خوشحال نیست و هلهلهه نمی‌کند. کنار دست مردی که بارها گفته از من متفر است نشسته‌ام، آرام گریه می‌کنم و بچه‌اش در آغوشم تاب می‌خورد. پر تمسخر می‌خندد و به عاقد که برخلاف ما خوشحال است می‌گوید: - دلت خوشه حاجی؟ مگه به عروسی که خودشو بندازه بهت زیر لفظی می‌دن؟ هق می‌زنم، از این همه تحقیر در هم شکسته‌ام‌. راست هم می‌گوید، من برای نگه داشتن عشقم مجبور شدم به دروغ به مطبوعات بگویم مادر فرزند نامشروع سوپر استار بزرگ سینما هستم. حالا او باید عقدم کند تا آبرویش بیش از این نرود! تهدیدم می‌کند: - دهنتو ببند، حالا آبروی منو می‌بری؟ امشب نشونت می‌دم زن کارن زند شدن چه اشتباهی بود که کردی! زن اول پدرش تیکه می‌اندازد: - لیاقتت همین دختره‌ی پاپتی هیچی نداره! اشک‌هایم روی صورت بچه می‌چکد. کارن پوزخندی می‌زند و سرتاپایش را با تمسخر نگاه می‌کند: - آره دقیقا، یکیه لنگه‌ی تو! ما مردای زند علاقه‌ی زیادی به هرزه‌ها داریم! زن پدرش سرخ می‌شود و می‌خواهد چیزی بگوید که پدرش با تشر ساکتش می‌کند: - بس کنید! عاقد متعجب از این شرایط می‌گوید: - خطبه رو بخونم یا نه؟ پدر سرشناس و آبرودار کارن که به این ازدواج مجبورش کرد، با نگاه محکم دیگری به او که هرآن امکان دارد فرار کند، جواب می‌دهد: - بخون حاجی! - بسم الله الرحمن الرحیم النِّکَاحُ سُنَّتِی فَمَنْ رَغِبَ عَنْ سُنَّتِی فَلَیْسَ مِنِّی دوشیزه‌ی مکرمه سرکار خانوم رویا افروز... کارن زیر خنده می‌زند. - دوشیزه؟! نه حاجی اشتب به عرضتون رسوندن، پلمپشو قبلا وا کردن تحویل من دادن! سر در گوشم می‌آورد و زمزمه می‌کند: - باکره‌ که نیستی، ولی من امشب بلایی به سرت می‌آرم که دیگه هوس بردن آبروی یه سلبریتی رو نکنی! - من به فکر آبروی شما بودم! بازویم را محکم در دستش فشار می‌دهد: - تو گه خوردی با اون بابای حرومزاده‌ات. خواستی محبت کنی که تو نشست خبری گفتی مادر بچه‌ی نامشروع کارن زند منم؟! د آخه پدرسگ بی‌شعور نفهم، چرا گفتی نامشروع؟! - آقا کارن توروخدا بس کن! - هه بس کنم؟! من یه بلایی سر تو بیارم، جوری مثل سگ بکنمت که هر فکر و خیالی تو سرت داری بپره. اشک می‌ریزم. - بذار خطبه رو بخونه بریم، بچه گشنشه باید شیرش بدم. - آره شیرش بده، سر شیر خوردن این تخم سگ بی پدر گرفتار تو شدم. صدای عاقد می‌آید. - وکیلم؟ نه گل و گلاب می‌آورم و نه کسی منتظر ناز کردنم است. آرام زمزمه می‌کنم: - بله. هیچکس کل نمی‌کشد در عوض کارن دوباره در گوشم زمزمه می‌کند: - به جهنم جدیدت خوش اومدی رویا خانم. از این لحظه به بعد آب خوش از گلوت پایین نمی‌ره! زن پدرش جلو می‌آید و درحالی‌که گردنبند برلیان را در گردنم می‌اندازد، کنار گوشم می‌گوید: - وایسا و تماشا کن چی به روزگارت میارم که بین کارن و خواهرزاده‌ی من قرار گرفتی هرزه کوچولو! کارن زند، سلبریتی معروف و کراش همه‌ی دخترا کجا و منی که از فقر و بی‌پناهی مجبورم تو خونه‌اش بمونم کجا؟ اون ارزوی همه‌ی دختراس و من فقط دایه‌ی بچه‌اشم، از اول گفته که فقط دوسال تاریخ انقضاء دارم و بعد باید برم. اما من نمیخوام کوتاه بیام، هرطوری شده می‌خوام تو قصر اون زندگی کنم! یک‌شب وقتی که مسته، لخت می‌شم و خودم رو بهش عرضه می‌کنم. فردا صبحش عکسای سکسیمون همجا پخش میشه و اون باید با من ازدواج کنه! زن بابای شوهرش کلی اذیتش می‌کنه، شوهرش سلبریتیشم ازش متنفره ... 😭😔
    Показать полностью ...
    رویای گمشده 🌒
    رویا مال قصه‌هاس؟ به قلم مشترک: مریم عباسقلی مهدیه افشار پارت‌گذاری روزانه و منظم 🌒 رمان تا انتها رایگان 🌔
    527
    3
    - از کجا می‌دونی تاریخ عادت ماهانه من کیه؟ - پنج سال الکی الکی باهات همخونه نبودم که از حالتای عصبی بودنت نفهمم! حرصی از این روی همسر سابقم دست به کمر شدم. - خودم دست داشتم می‌رفتم بگیرم. خونسرد زمزمه کرد: - بین اینهمه مرد نشسته تو ویلا حتما با پلاستیک مشکی می‌خواستی بیای داخل؟ قانع شده بودم اما قصد عقب نشینی هم نداشتم. نیم ساعتی بود که غیبش زده بود و لعنتی...او که ادعای فراموش کردن مرا داشت پلاستیک در دستش چه می‌کرد؟ - ممنون اما دلم نمی‌خواد تکرار بشه...چون با هم صنمی نداریم که خیلی عادی برای من وسیله می‌گیری! پوزخندی زد. - نکنه دلتو به چیزای دیگه خوش کرده بود؟ نگران نباش فقط به احترام پنج سال کنار هم بودن رفتم اینکارو واست کردم! از حرص و عصبانیت لب بهم فشرد و تا خواستم به سمتش بروم پای چپم به چیزی گیر کرد و با جیغی از درد رو زمین نشستم که تندی به سمتم آمد. - چت شد؟ دستش جلو آمد و با اخمی درهم مچ پایم را در دست گرفت. - همیشه‌ی خدا باید یکی حواسش بهت باشه کار دست خودت ندی...کی به جون خودت اهمیت می‌دادی که الان دومین بارت باشه؟ بغضی از شنیدن غرهای از سر نگرانی‌اش لب باز کردم: - درد می‌کنه خب! پوفی کرد و نگاهش را به چشمانم دوخت. - خون منو توی نیم وجبی تو شیشه می‌کنی. جلو امد و دست گرد تنم انداخته روی دستانش بلندم کرد که جیغ خفیفی کشیدم. - فراز چیکار میکنی؟ - میبرمت بیمارستان ببینم چه بلایی سر خودت آوردی! - جلوی اینهمه مرد؟ سر پایین آورد و بینی به بینی‌ام چسباند. - الان حالِت از جون خودمم مهمتره چه برسه به آدمای اینجا! دکتر فراز طلوعی...کسی که کل بیمارستان چشمش دنبالشه! با این همه دبدبه و کبکه زنی رو که عاشقش بوده از دست داده و دقیقا اونو پنج سال بعد توی بیمارستان دور افتاده‌ای پیدا می‌کنه و باهاش همکار می‌شه😍 حالا برای به دست آوردن دوباره‌ش دست به هر کاری می‌زنه اما آمین ازش فرار می‌کنه...یه رازو ازش مخفی می‌کنه...این راز چیه؟ ممکنه پای یه بچه‌ی پنج ساله وسط باشه؟🥺💔
    Показать полностью ...
    624
    2
    - یا باهام میای امارات یا هرشب که اونجام باهات ویدیو کال میکنم لخت میشی یه کاری می‌کنی تا من تحریک شم. چشم گرد کرد و تلفن را وحشت زده پایین آورد. حاج بابایش داشت اخبار نگاه می‌کرد و نقره خانم در آشپزخانه بود. آب دهانش را قورت داد و با لکنت گفت: - اُ... استاد... من... من نمی‌تونم این کلاس ها رو شرکت کنم. صدای خسته‌ی مهرزاد در گوشی پیچید: - نیل؟ حوصله ندارم الان وایسم نازتو بکشم. فردا صبح ساعت هشت پرواز دارم امارات. یه جلسه مهم از طرف شرکته با یه کشور عربی می‌خوایم قرارداد ببندیم. نمیدونم کی برمیگردم و میخوام تو رو با خودم ببرم. رنگ نیلای با دیوار پشت سرش فرقی نداشت. حاج بابا توجهش جلبش شد. عینکش را درآورد و با دقت نگاهش کرد. - خوبی بابا؟ از استرس به سرفه افتاد. مهرزاد عصبی غرید: - جمع کن خودتو نیلای! چه مرگته؟ لب گزید و ترسیده از عصبانیت مهرزاد، سریع به خودش مسلط شد. با لبخند لرزانی گفت: - خوبم بابا جان... حاج بابا مشکوک پرسید: - کیه زنگ زده؟ نیلای به نفس نفس افتاده بود. مهرزاد با تشر گفت: - خنگ بازی درنیار! مثل آدم بگو استاد حکیمی پشت خطه! حرف مهرزاد را که تکرار کرد، گل از گل حاج بابایش شکفت. با ذوق گفت: - سلام برسون بابا... بگو تشریف بیارید خونه در خدمت باشیم جناب حکیمی. خیلی وقته منور نکردید خونه ما رو... نیلای مات به حاج بابایش نگاه کرد. و مهرزاد دوباره تشر زد. - نیلای مثل آدم رفتار کن وگرنه خدا شاهده پامیشم نصف شبی میام دم در خونتون خرکش می‌برمت. گیج بازیا چیه درمیاری؟ به خودش آمد و تصنعی به مهرزاد تعارف زد: - استاد... حاج بابا میگن تشریف بیارید. مهرزاد جدی گفت: - بزن رو اسپیکر! نفس نیلای یک لحظه از استرس قطع شد. بلند گفت: - چی؟ مهرزاد سعی کرد به خودش مسلط باشد. شمرده شمرده تکرار کرد: - میگم بزن رو اسپیکر! با دست لرزان کاری که گفت را انجام داد. حاج بابا سریع پیشدستی کرد: - سلام جناب حکیمی... میگم تشریف بیارید اینورا خوشحال میشیم. - احوال شریف حاج آقا ستوده؟ ممنون از تعارفتون. ولی راستش من فردا باید برم شیراز برای یه سمینار‌. بعد از اونم کلاس های ده روزه فوق برنامه‌اس قراره اجرا شه، انشالله بعدش مزاحمتون میشم. نیلای با چشم گرد شده به تلفن خیره شد. واقعا این مرد شیطان را درس میداد! حاج بابایش با کنجکاوی گفت: - به سلامتی... چی هست کلاسا؟ - والا در اصل برای همین به نیلای جان زنگ زدم. میخواستم اگه امکانش باشه توی این دوره شرکت کنه، برای کنکورش فوق العادس! نیلای لب گزید. برای کنکورش فوق العاده بود یا زیر شکم مهرزاد حکیمی؟ حاج بابایش وسوسه شده گفت: - مطمئنه این سفر جناب حکیمی؟ مهرزاد با اطمینان گفت: - خیالتون راحت باشه. سرپرست این سفر خودم هستم! و حاج بابای بیخبر از همه جا با لبخند گفت: - خب اگه شما هستید که عالیه... خیالم تخته. اگه زحمتی نیست کارهای نیلای هم کنید این ده روز تحت سرپرستی خودتون بیاد شیراز! طفلک نمی‌دانست این سرپرستی مختص تخت خوابش هم بود! و قرار بود دخترک به اصطلاح چشم و گوش بسته‌اش را به سفر خارجه ببرد و در بهترین هتل هفت ستاره‌ی عربی، هرشب ترتیبش را به بهانه‌ی کنکور بدهد! مهرزاد پیروز گفت: - چشم خیالتون راحت باشه. من اوکی میکنم. فقط نیلای جان وسایلش رو آماده کنه، ساعت دو صبح پروازه من یک ساعت دیگه میام دنبالش. دوباره چشم نیلای گرد شد. حاج بابا اشاره زد خودش با مهرزاد هماهنگ شود. و نیلای بهت زده تلفن را به گوشش چسباند و سریع در اتاق چپید. بهت زده گفت: - مهرزااااد؟ واقعا؟ - چی واقعا؟ ببین تو مثکه مهرزاد حکیمی رو دست کم گرفتی بچه! من یه گردان آدمو سر انگشتم میچرخونم! حاج بابای تو که آب خوردنه. نیلای با استرس پوست لبش را کند و گفت: - مگه نگفتی صبح ساعت هشت پروازه؟ پس چرا به باباحاجی گفتی یه ساعت دیگه میای؟ و صدای خبیث مهرزاد که در گوشی پیچید: - میخوام بیام الان ببرمت آپارتمانم، یه راند تو ایران بکنمت، یه راند هم تا رسیدیم امارات!
    Показать полностью ...
    نیـْــلٰآی✨
    ﷽ به قلم: شهرزاد حسینی پارت گذاری منظم و روزانه ♡پایان خوش♡
    723
    1
    Последнее обновление: 11.07.23
    Политика конфиденциальности Telemetrio