The service is also available in your language. To switch the language, pressEnglish
Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
Категория
Гео и язык канала

все посты از کفر من تا دین تو...

هلال ماه در حال چاپ از کــــفرمـــن تادیــــن تو... آنلاین : فاطمه موسوی 🥀 مـــــــرزشکن... آنلاین : آذر اول 🍂 پارت گذاری هرروز هفته🤩 تگ کانال  @haavaaa62  تعرفه تبلیغات در کانال  #از‌کــفر‌مـــــن‌تا‌دیــن‌تو   @kofre_man_moosavi  ♠️♥️♣️♦️ 
Показать больше
51 942-68
~16 608
~33
33.96%
Общий рейтинг Telegram
В мире
20 775место
из 78 777
В стране, Иран 
3 312место
из 13 357
В категории
1 734место
из 5 475
Архив постов
رمان جدید #سامان_شکیبا 😍🤭👇🏻 - خانم ترنج رو بفرستید، حموم کثیف شده. با شنیدن صداش از پشت گوشی، با عصبانیت غر زدم. - فکر کرده من خدمتکار شخصی‌شم که هی منو صدا می‌کنه، بابا من خدمتکار عمارتم، نه خدمتکار اون آقا. گلاب خانم لبخند بانمکی زد و گفت: «گلوش گیر کرده دیگه. همه‌ از خداشونه جای تو باشن، صاحب عمارته‌ها.» - چرا باید گلوش گیر کنه، اون لذت می‌بره منو اذیت کنه. بی‌شرف میگه حمومم کثیفه، خب خودت بشور چلاق! - حالا حرص نخور زود برو. وسایل تمیزکاریمو برداشتم و با عصبانیت وارد اتاقش شدم. با دیدنم با دهن کجی گفت. - دیر کردید خانم ترنج. پشت چشمی نازک کردم و به سمت حموم رفتم که گفت. - بهتره مواظب باشید، اونجا خیسه. با غیض گفتم: بله خودم می‌دونم. با دیدن حموم تمیز و براق با عصبانیت گفتم: اینجا که تمیزه. کارون با خونسردی گفت: کثیفه، بوش داره حالمو بهم می‌زنه. - اینجا هیچ بویی نمی‌ده و کاملا تمیزه. منو دست می‌ندازید؟ و با حرص از حموم در اومدم که سد راهم شد. - کجا خانم ترنج؟ - میرم به کارم برسم اینجا تمیزه. سرش رو نزدیک صورتم کرد و با جدیت گفت: «مگه من اجازه دادم شما برید؟ من دارم میگم اینجا کثیفه و باید تمیز شه.» - نیست. بیشتر نزدیک شد که عقب رفتم و به دیوار حموم چسبیدم. خمیر دندونش رو برداشت و توی وان خالی کرد. - حالا چی هنوزم تمیزه؟ از عصبانیت سرخ شده بودم و دلم می‌خواست خفه‌اش کنم. - برید کنار تمیز می‌کنم. خمیر دندون رو روی لبش کشید و گفت: اینجا هم کثیفه. به لبش خیره شدم و خون تو مغزم جمع شد. - برید کنار آقا کارون. خمیر دندون رو روی پیرهنش ریخت و ادامه داد: اینجا هم کثیفه خانم ترنج! و بعد پیرهنش رو در اورد و با دیدن ماهیچه‌‌های درشت سینه‌اش چشم‌هام گرد شد. با صدای آرومی گفت: خانم ترنج حواستون به کارتونه؟ آب دهنم رو قورت دادم و به لباش خیره شدم و آروم با دستم خمیر دندون رو پاک کردم که چشم‌هاش رو بست و یک دفعه لب‌هام رو شکار کرد... 💙هویان💙 پنجمین رمان #عاشقانه_ای_نفس_گیر✨🌹 #لجبازی_عاشقانه♥️ #خدمتکار_ریزه_میزه 🤭😍
Показать полностью ...
image
512
1
چهار تا پسر با چهار تا دخترو تصور کن که ساعت دو شب گیر کردن تو یه اتاق ۹ متری و درم باز نمیشه😂❌ کامران_ الان باید چه غلطی کنیم؟ طاها نگاهی به دخترا کرد و آروم گفت: _میگن بین یه دختر و پسر نفر سوم شیطونه!... خدا به دادمون برسه ماها که چهار تا نر و ماده ایم! محسن ضربه ای به پشت گردن طاها زد و چپ چپ نگاهش کرد و گفت: _خفه شو صدات‌و میشنون گوساله!... اون مهسا بدبخت که رنگ به رو نداره همین الانش، حرفای تورم بشنوه دیگه هیچی! سینا_کثافت چرا میزنیش؟ من که از خودم مطمعنم چون به رابطه تری‌سام، فورسا و یا حتی گروپ علاقه ای ندارم!... بعدشم همون اون دختره ساحل تا صبح ماهارو حامله نکنه ول نمی‌کنه، نترس! طاها از حرفای سینا پوفی کشید و سمت دخترا رفت و گفت: _تا صبح مثل این که اینجا موندگاریم تا یکی بیاد در این خراب شدرو باز کنه! و بعد تنه‌ای به کامران زد و پر حرص گفت: - د بکش کنار جام تنگه. شهرزاد اخمی کرد و گفت: _با شما چهار تا، تا صبح این جا باید بمونیم؟!... من بمیرم بهتره برام! با پایان جملش حرصی بلند شد و سمت در اتاق رفت و محکم خودش و بهش کوبوند و گفت _باز شو لعنتی، باز شو! کامران دستش رو به صورت ضربدری جلوی بدنش گرفت و رو به هستی گفت: - نگام نکن، حامله میشم. ـــــــــــ یکی دیگه نالید؛ - داداش امید یه ملتی، امیدارو نا امید نکن. و پشت بندش یکی از ته کلاس داد زد: - امیدت به خدا باشه برادر، طاها فقط وسیله‌ست. و نصفی‌ها از خنده پاچیدن! طاها که تا اون موقع مشغول نوشتن چیزی بود، سرش رو از روی برگه‌ش بلند کرد و رو به کل کلاس گفت: - منو قاطی بازی کثیف‌تون نکنید، من یکی دیگه توبه کردم. و باز سرش رو وارد برگه‌ش کرد. همه مات نگاهش کردیم؛ اگه اون کلاسو بهم نریزه صددرصد اسدی امتحانو می‌گیره! با استرس به دخترا نگاه کردم که دیدم مهسا و هستی با قسم به آل علی از بچه‌های جلویی و عقبی می‌خواستن که بهشون تقلب برسونن. تا این رو گفت چند نفری مشغول زنگ زدن شدن که محسن از جاش بلند شد و در حالی که بارونی‌ای به تن داشت، به سمت تخته رفت که توجه همه به سمتش جلب شد. توی این گرما چرا همچین لباسی پوشیده؟! با لبخند دست‌هاش رو بالا برد و گفت: - خب دوستان توجه کنید. لعنتی بخوای نخوای توجه‌ها رو جلب می‌کنی، دیگه چه نیازی به گفتنه؟ همه منتظر نگاهش کردن و اون در حالی که دکمه‌های بارونیش رو باز می‌کرد  ادامه داد: اخرین دکمه رو هم باز کرد و لبه‌های بارونیش رو از هم فاصله داد که در عین ناباوری، کلی کاغذ ریز و درشت که روش تقلب نوشته شده بود رو به آسترش سنجاق کرده بود. کلاس لحظه‌ای در سکوت فرو رفت و بعد، عین انبار باروت منفجر شد. دست و جیغ دخترا و سوت بلبلی پسرا، محیط رو ترکوند و محسن با افتخار سینه ستبر کرد و با بالا بردن دست‌هاش، به تشویق بچه‌ها جواب می‌داد. طاها مات نگاهش رو به محسن دوخت و بعد برگه‌ای رو که تمام مدت روش چیزی یادداشت می‌کرد رو مچاله کرد و به سمت محسن پرت کرد و بلند گفت: - یعنی بمیری تو، چهار ساعته من دارم این کوفتیو می‌نویسم چرا نگفتی زیر اون بی‌صاحاب تقلب جاساز کردی؟ ♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️ پـــــاره، اینا دیگه کی‌ان؟🤣🤣🤣😂😂😂 ببین تو چهار تا پسر شر و خواننده رو در نظر بگیر که یکیشون شیطونه، اسمشم آقا طاها؛ یکیشون مغز متفکره که اسمش کامرانه اما بخاطر رتبه‌ی هشتادش صداش می‌کنن هشتادی! یکی دیگه‌شون‌هم شر و دعواییه، به اسم محسن، اون اخری هم مغروره به اسم سینا! که تازه رفتن دانشگاه بعد چند سال، و حالا تو سن بیست‌وچهار سالگی سال اولی‌ان و از بقیه‌ی هم کلاسی هاشون بزرگترن و به همه زور میگن😂🔥 این رمان خــــداست یعنی. چهارتا پــسر شاخ شمشاد، از اون خفن تو دل بروها داره که محاله روشون کراش نزنی😌🤤💦 طنزِ ناب و دانشگاهی می‌خوای جوین بده
Показать полностью ...
image
887
1
- بندازیدش توی آکواریوم ماهی های گوشت خوارم. جیغ کشیدم و وحشت زده التماس کردم: - نه نههه... چرا اینکارو با من میکنید؟ هخامنش روی صندلی غول پیکر چرم سیاهش نشست. همانطور که سیگارش را کنج لبش می‌گذاشت و آتش می‌زد، به محافظ هایش دستور داد من را جلوی آکواریوم بزرگ عمارتش نگه دارند تا به محض دستورش درون آب هولم بدهند. - ببین منو بچه جون... تصمیم با توئه که تا فردا خوراک این جونواری گرسنه‌ی من بشی یا آزادت کنم بری... پس حرف بزن! به هق هق افتادم. فقط نگاه کردن به دندان تیز ماهی های سیاهش هم مو به تنم راست میکرد چه برسد یک شب ماندن در این آکواریوم با آن ماهی هایی که میدانستم چند روزی است غذا نخوردند. - چی بگم آقا.... شما همش یه سوال از من میپرسی! با تحکم غرید: - از کی دستور گرفتی که پنج هکتار زمین زراعی منو با محصولاتش آتیش بزنی؟ - من از کسی دستور نگرفتم... منِ بدبخت میخواستم خودمو آتیش بزنم! ولی ببینید حتی یه مردن ساده هم از من دریغ شده تو این دنیا... هخامنش با تمسخر خندید و سر تکان داد. - فکر کردی منم عین این احمقا حرفتو باور میکنم؟ میخواستی خودکشی کنی و کل زمینای من آتیش گرفته ولی تو آخ هم نگفتی؟ ترسیده بودم. نگاهش مثل گرگ زخمی بود. فهمیده بودم زمین های زراعی‌ای که آتش گرفته محصولش خشخاش بوده و چیزی بالغ بر ده میلیون دلار به او خسارت زده بودم! با گریه گفتم: - گازوئیل ریختم روی خودم... کبریت کشیدم... ترسیدم لحظه آخر.... به خدا یه لحظه ترسیدم کبریت از دستم افتاد زمین ها آتیش گرفت. من فکر میکردم خار و خاشاکه‌... نمیدونستم زمین شماست... نمیدونستم محصولش چیه و اینقدر گرونه! با خونسردی سر تکان داد. کام عمیق دیگری از سیگارش گرفت و متفکر نگاهم کرد. - چرا میخواستی خودتو بکشی؟ با یادآوری بدبختی‌ای که به خاطرش قصد گرفتن جان خودم را داشتم، با درد چشم بستم. - فردا عقدمه... بابام خانِ ایل عشایری هست که چند وقتیه کوچ کرده اینجا. من دختر یاشار خان هستم. میخواد منو به زور شوهر بده و کسی رو حرفش نمیتونه حرف بیاره. پوزخند زد: - پس عروس فراری هم هستی! - مردی که میخواد عقدم کنه، بیست سال ازم بزرگتره... زن مرده‌س... هفت تا پسر داره! پسراش همسن من هستن! با همان نگاه مرموز، دستی به ته ریشش کشید. سری تکان داد و لب زد: - چطوری این خسارت هنگفتی که بهم زدی رو جبران میکنی؟ نگاهم با ترس روی ماهی هایی که داشتند به سطح آب نزدیک میشدند مانده بود. سریع گفتم: - هرطوری که شما اجازه بدید... هرطوری که شما بخواید! نیشخند مرموزی زد. - چند سالته؟ - پونزده! - میدونی من دقیق دو برابر تو سن دارم؟ پونزده سال ازت بزرگترم... کنجکاو نگاهش کردم. چرا این حرف را میزد. - در یک صورت میتونم ببخشمت، به جبران ده میلیون دلاری که بهم خسارت زدی، ده سال از عمرت رو با من باشی! از همین امشب... یکه خورده نگاهش کردم. هخامنش مردی به شدت کاریزماتیک و جذاب بود. چشمان خاکستری بی روح و دم دستگاه و عمارتی که داشت، در عین ترسناک بودن، جذابیت داشت برایم. برای منی که کل عمرم را در چادر های عشایری گذرانده بودم. هخامنش تای ابرویی بالا انداخت: - چی میگی؟ ده سال از عمرت رو همه جوره با من میمونی... یا میخوای بری توی آکواریوم ماهی ها؟ مردد لب زدم: - قب... قبول می‌کنم! آیسا، دختر هفده ساله‌ی عشایری هست که یه روز قبل از عقدش، می‌خواد خودشو چند صدمتر دورتر از چادر عشایریشون آتیش بزنه، اما از بخت بدش، لحظه‌ای که از خودسوزی پشیمون می‌شه، آتیش به مزرعه‌ی چند هکتاری خشخاش می‌رسه و این یعنی ضرر چند میلیون دلاری به هخامنش دیوان سالار! مردی که بخشش توی کارش نیست. حالا باید دید با دختر کوچولوی داستانمون قراره چی کار کنه و تقدیر چه خواب هایی برای جفتشون دیده.... لطفاااا محدودیت سنی رو رعایت کنید❗️ بنر پارت یک رمان هست عاجزانه خواهش میکنم کپی‌ نکنید❌❌❌❌
Показать полностью ...
1 663
1
- مامان میگه یا عاقم میکنه یا طلاقت بدم. نم بارون روی موهاش نشسته بود، کنارش نشستم و جعبه غذام رو باز کردم. کیف دانشگاهم رو اون ور گذاشتم. - تصمیمت چیه؟ عاق بشی یا طلاقم بدی. موهاش با باد تکون خورد و استخون فک جذابش دل برد از من، مثل همیشه. صدای داد و فریاد و فش میشنیدم. از عمارتی که مثل عروس با تخت طلا اومدم توش و حالا مثل یه تاپاله میخواستن پرتم کنن بیرون. دانا اما، شوهرم بود ولی صوری. صوری که بین خودمون بود. نه محبتی، نه زناشویی. صرفا یه تخت و یه دیوار از بالشت. شونه بالا انداخت و سیگار توی دستش رو بوسید. - نمیدونم. - من یا مادرت؟ جوابش آسونه. مادرت دیگه. با لودگی گفتم ولی مطمئنم بوی قلب سوختم رو حس کرد. کج شد و نگاهش به لقمه های نون و پنیر توی ظرفم افتاد. - عین بچه دبستانیا میری دانشگاه. بغض کردم و اون لقمه ب تو دهن خودم رو برد. جای لب هام رو گاز زد. داشت عذاب میکشید، شونه های مردونش زیر بار سنگین له شدن. باری که من بودم. حماقتی که خودم کردم. - مادرت رو انتخاب کن دانا‌. با رضایت اون زنت نشدم و توام هیچ وقت دوسم نداشتی. چشم های مشکی رنگش روم ثابت شد. - تو چی؟ دوسم داشتی؟ لبم به خنده باز شد ولی توی چشمم اشک بود. مشتی به شونش زدم. - داش منیا، معلومه دوست دارم. رفیق منی، شریک غم منی. - و حالا این شریک غم میخواد تورو ببره دادگاه و طلاقت بده. چشمکی بهش زدم. - مهریه ام رو میبرم ازت، شاید اگه پسر خوبی هم بودی بهت تخفیف بدم و گاهی وقتا ناهار دعوتت کنم. سرش رو پایین انداخت. غمگین بود، انتخاب بین من و مادرش واسش سخت بود. یک طرف زنی بود که شیرش داده و اون طرف دختری بود که نسبت بهش ادای دین داشت. غیرت و شرافتش اجازه نمیداد منو ول کنه. با ملایمت نزدیکش شدم و سرم رو روی شونه اش گذاشتم. - نترس. واسم یه خونه بگیر یه واحد اپارتمان. من جام امنه. نگران چی هستی؟ - نگران این که تاحالا یک بار هم نتونستم بغلت کنم و بخوابم. با بهت نگاهش کردم که لب هام داغ شد، یه بوسه با بارون. - ببخشید خانوم. ببخشید رفیق همیشگی. مجبور شدن ازدواج کنن و وقتی داشتن عاشق میشدن جداشون کردن. حالا سال ها گذشته و اون ها هنوز رفیقن ولی چی میشه اگه رقیبی بیاد وسط؟
Показать полностью ...
1 084
3
مـــــــــرز شکن 📿 پس چرا دلش با زبانش یکی نبود..! دلی که عماد را پیش خودش شرمنده کرده بود. - شما چرا...! اونی که این بلا رو سرِ من آورد.. بغض به گلویش چنگ انداخت و ساکت شد. - نگفت می ره کجا..؟ چرا هر چی بهش زنگ زدم از دسترس خارج بود..! می دونی کدوم گوریه..؟ بهار نیشخند صدا داری زد و حرفی نزد. عماد انگشت شستش را گوشه ی لبش کشید. دخترک عاقبت با خود کنار آمد و نگاهش کرد. نگاهش به او مثل شریک جرمی بود که گناهش را گردن نمی گرفت. - بهش بگید نمی خوام ببینمش.. حداقل تا وقتی.. گوشی عماد زنگ خورد و دخترک ساکت شد. - جونم خان داداش..؟ سوراخ کردی ما رو، چیزی شده؟ عماد دندان روی هم فشرد و از اتاق بیرون زد. - هر جا هستی برگرد بیا خونه.. کار واجب دارم باهات -  بذار واسه بعد داداش.. من الان گیرم جونِ خودت.. بابای وحید رفت به رحمت خدا، تو این اوضاع نمی شه.. رگ پیشانی عماد بیرون زده بود و سعی می کرد فریادش را بلند نکند. - کاری که بهت می گم و انجام بده، سجاد.. چون اگه نیای بعد از این عماد و باید فراموش کنی.. همه چی به خودت بستگی داره.. سجاد کفِ دستش را به پیشانی کوبید. - لعنتی.. آهسته از کنار جمعیت رد شد و دور از چشم وحید پشت فرمان نشست. پدال گاز را محکم فشرد و راه افتاد. لبش را می جوید و در دل جد و آباد خودش را می گفت. دخترک به خواب رفت و عماد پشت پنجره ایستاده بود. نگاهش ماند به ماشینی که رو به روی در پارک شد و سجاد با عجله از آن پیاده شد. از پله ها بالا دوید و بعد برای لحظه ای ایستاد. - چرا اونجا وایسادی..! بیا تو ابروهایش بالا پرید. عماد آن جا چه می کرد..؟! در را هول داد و داخل شد. عزیزانی که مایل به دریافت لینک vip   📿 هستن میتونن با مبلغ 40 تومن پارت های بیشتری ( دوبرابر ) و بدون رو بخونن.. برای دریافت لینک لطفا هزینه رو به این شماره حساب واریز کنید👇 6037691530431170 موسوی با شات پرداختی به این آیدی مراجعه کنید ❤️
Показать полностью ...
952
1
اسم این رمانا رو شنیدی؟ بوی درختان کاج از آزیتا خیری 😍 ما ماه وماهی بودیم از زهرا ارجمند نیا🤩 شهر زیبا از دریا دلنواز 🥹 توبه شکن از زهرا قاسم زاده ( گیسو ) 🥰 عطر خیال از لیلا نوروزی 🥹 تاروت از سروناز روحی 😇 دستان از فرشته تات شهدوست 😍 تقاص از هما پور اصفهانی 🤩 عبور از غبار از نیلا 😍🥹 اگه نخوندی بیا توی این کانال و ارزون تر از همه جا بخون 🤓 یه رمان400 تومنی رومیدن 280 تومن😮 زیبا نیست؟ 😍😍😎😎
126
0
اسم این رمانا رو شنیدی؟ بوی درختان کاج از آزیتا خیری 😍 ما ماه وماهی بودیم از زهرا ارجمند نیا🤩 شهر زیبا از دریا دلنواز 🥹 توبه شکن از زهرا قاسم زاده ( گیسو ) 🥰 عطر خیال از لیلا نوروزی 🥹 تاروت از سروناز روحی 😇 دستان از فرشته تات شهدوست 😍 تقاص از هما پور اصفهانی 🤩 عبور از غبار از نیلا 😍🥹 اگه نخوندی بیا توی این کانال و ارزون تر از همه جا بخون 🤓 یه رمان400 تومنی رومیدن 280 تومن😮 زیبا نیست؟ 😍😍😎😎
471
0
عضویت در vip های رمانهای کانال 👇👇 پـــــــــــــارت اول پـــــــــــــارت اول
614
0

sticker.webp

934
1
وای رشید مادر تو چرا روزی دو سه بار حموم می‌ری؟ زن هم نداری که بگم... بعد از حرفش خودش ریز ریز خندید. همان موقع صدای نارین از اتاق رشید اومد که با چندش گفت: وای این پتو چرا خیسه؟ رشید مثل جت به سمت اتاق رفت و دهنش رو گرفت. حالا علنا توی بغلش بود. نارین تکونی خورد تا خودشو آزاد کنه، غافل از اینکه با هر تکون حال  خراب رشید خرابتر می‌شه. او با صدایی بم و آهسته کنار گوشش گفت: تکون نخور بلای جونم که نمی‌دونی با هر تکون چه دردی به جونم می‌ریزی. نارین با ناز و کشیده گفت: واااا. خب ولم کن. فقط می‌خواستم بپرسم که اینا ... _ هیس. یواش! حاج خانوم می‌فهمه. _ هیع! جیش کرده بودی آقا رشید. رشید برای پوشاندن خنده‌اش دستی به ریشش کشید. _ نه! یه  کرم توی جونمه که شبا وقتی یادش به تو میفته تبدیل به اژدها میشه و اینا رو تُف می‌کنه تا بخوابه. نارین با درک حرفش، تا بنا گوش سرخ شد _حالا هی ناز و ادا بیا تا دوباره بیدارش کنی. اما با دیدن گونه‌های سرخش اختیار از کف داد و بغلش کرد کنار گوشش با صدایی خش‌دار لب زد. _بیا بریم توی لونه کفترا تا اژدهام رو نشونت بدم و ...😂🔥 رشید کفتر باز که یه محل ازش حساب می‌بره، برای حمایت از یه دختر پولدار که دچار مشکل شده بود، صوری باهاش ازدواج می‌کنه اما این وزه خانوم آروم و قرار رو چنان ازش می‌گیره که توی خواب هم کار دستش می‌ده 🫣😂😂 حالا هم که میخواد اژد‌هاش رو نشونش بده🐉😂 اوف از این پسره هات که نمی‌ذاره این ازدواج صوری بمونه و راه به راه نارین رو توی لونه کفترا خفت می‌کنه و با اژدهاش ...🐉🔞
Показать полностью ...
1 114
2
- باید اتاق خوابمون و عایق صدا کنم بچه نفهمه به این شدت دارم مامانش‌و می‌کنم! دنیا ریز خندید و موهای تا کمر بلندش را که نوکشان روی باسن پر و برجسته‌اش افتاده بود، پشت گوشش زد و با ناز از آیینه نگاهش کرد. - امروز صبح پاشده بود می‌گفت بابا دیشب چرا انقدر فحشت می‌داد؟ همش بهت می‌گفت توله سگ خوشگل خودمی؟ با هزار بدبختی متقاعدش کردم که تو نبودی، همسایه بوده! از این به بعد آروم تر باش. کیان با پرستیژ همیشگی خودش خنده‌ی جذاب و مردانه‌ای کرد. - توله سگ... واسه سکسمونم باید به این نیم مثقال بچه جواب پس بدیم! دنیا با عشوه خندید و رو گرفت از این مرد زیادی بی حیا که گاهی در ارضای نیازهایش ناتوان می‌شد. کیان از روی تخت بلند شد و پشت سر دنیا ایستاد. دست روی باسن برجسته‌ی او که با آن شورت لامبادای قرمز سکسی تر هم به نظر می رسید کشید و اسپنکش کرد. - آخه با این سک و سینه‌ای که تو داری چطوری اروم باشم من توله؟ دنیا رژ قرمز را روی لبهایش کشید و لبهایش را به هم مالید. سعی کرد مستقیم به چشمان دریده‌ی کیان نگاه کند‌. میدانست مردش متنفر است از چشم دزدیدن و شرم و حیا در تخت خوا و روابط زناشویی..‌. به سختی نگاهش کرد و سعی کرد بدون خجالت بگوید: - آروم آروم هم که نه، ولی صدات‌و بیار پایبن تر لااقل بچه نشنوه صدات‌و. کیان تن لختش را از پشت به بدن او چسباند. دستانش را روی سینه‌های خوش فرمش قفل کرد و برجستگی پایین تنه‌اش را به او فشرد. - آخه بی‌شرف با این سینه‌های اناریت من بدبخت چطوری باید صدام و بیارم پایین؟! همین که از شدت حشر داد نمیزنم همسایه ها بریزن بیرون کلی کاره! دنیا با ناز خندید و سرش را به سبنه‌ی او تکیه داد. بوی عطر چند میلیونی کیان را عمیق نفس کشید. در گردنش لب زد: - بو عطر جدیدت و دوست دارم. کیان با خشونت مخصوص خودش، با یک حرکت او را روی میز ارایش خم کرد و شورتش را کنار زد. - پس بذار با عطر جدیده هم یه دور بریم رو کار؛ هوم؟ دنیا چشم گرد کرد. لرزان صدایش زد: - کیا... کیان... کیان با هوس از پشت گردنش را گرفت و بیشتر خمش کرد. - صدات می‌لرزه چرا توله؟ مگه نگفتم برام وحشی و دریده باش وقتی دارم می‌کنمت؟ از تکان های دست کیان آه خفیفی گفت و با ناله های ریز لب زد: - همین الان دو بار ارضا شدی... دوباره؟ حرف و ناله های دنیا کیان را وحشی تر کرد. با یک ضرب خودش را واردش کرد و خم شد و در گوشش آهسته گفت: - سه راند که هیچی، تا صبح قراره یه جور بکنمت که فردا کیارا بیاد ازت علت جیغ و داد زدنت و بپرسه توله سگ! تا تو باشی اینجوری واسه من دلبری نکنی!
Показать полностью ...
هـــ♡ـــاوژیـــ♡ـــن
کپی حتی با نام نویسنده حرام است. پایان خوش😌♥️
501
1
- من شنا بلد نیستم. آب استخر پر از بچه قورباغه‌س می‌ترسم! حرکت قورباغه های کوچک و تازه به دنیا آمده را کف دست و پاهایش احساس می‌کرد. تمام بدنش از احساس منزجر کننده‌ای که داشت منقبض شده بود. در همین حال، یکی از محافظ های هخامنش صندلی مخصوصش را برایش بالای آب گذاشت و محافظ دیگری، چتر بزرگی را بالای سرش نگه داشته بود تا آفتاب نخورد. هخامنش با خونسردی روی صندلی غول پیکرش نشست و همانطور که پا رو پا می‌انداخت، کامی از سیگارش گرفت. با پوزخند گفت: - انداختمت تو اون آب که بترسی! ننداختمت که شنا کنی بچه... دست و پای دیگری زد که به خاطر تقلا کردنش، کمی از آب کثیف استخر وارد دهانش شد. با حالت انزجار عقی زد و نالید: - آب لجن استخر داره می‌ره توی دهنم! آب استخر پر از لجن بود و در حدی کدر شده بود که کف استخر مشخص نبود. هخامنش با خونسردی به تقلاهایش نگاه کرد و لب زد: - انتخاب با خودته که هر چه سریع‌تر از اون آب بیرون بیای... جواب سوالمو بده، منم دستور می‌دم بیارنت بیرون! از کی دستور گرفتی مزرعه‌ی منو آتیش بزنی؟ دخترک مذبوهانه بار دیگر دست و پا زد. حرکت جانواران درون آب را به وضوح احساس می‌کرد و هر لحظه ممکن بود قلبش از ترس بایستد. با گریه جیغ کشید: - لعنت بهت هزار بار پرسیدی، هزاربار گفتم هیچکس! می‌فهمی؟ هییییچکس! تو رو خدا بذار بیام بیرون... این... این... این قورباغه های کوفتی دارن خودشونو میزنن به کف پاهام چندشم می‌شه! اخم های هخامنش در هم رفت. - هیچ از لحنت خوشم نمیاد دختر جون... انگار بعد از این همه تنبیه هنوز آدم نشدی! هنوز نفهمیدی با هخانش دیوان‌سالار باید چطور حرف بزنی! آیسا با بیچارگی نالید: - بذار بیام بالا... خودت نشستی روی تخت پادشاهیت یکی هم داره بادت می‌زنه... از بیرون گود خوب می‌تونی ارد بدی! بذار بیام بالا باهم حرف بزنیم... هخامنش در سکوت به یکی از آدم هایش اشاره زد. مرد قدمی به استخر نزدیک شد و در حد چند ثانیه سر دخترک را زیر آب فرو برد. با اشاره‌ی سریع هخامنش سرش را از آب بیرون کشید. آیسا وحشت زده جیغ کشید و به گریه افتاد. - خدا... خدا الهی... لعنتتون کنه! بی کس و کار گیرم آوردید... هخامنش اینبار بدون ذره‌ای نرمش، خیره به چشمان رنگی آیسا، غرید: - از کی دستور گرفتی ده هکتار زمین زراعی منو آتیش بزنی؟ آیسا با خشم و گریه داد کشید: - از سگ دستور گرفتم! کری؟ می‌گم هیچکس! اشتباه شد... من نمی‌دونستم اصلا اون خار و خاشاک کوفتی صاحاب داره. نمی‌دونستم شیشصد میلیارد پول اون محصولات کوفتیه که آتیش زدم... وگرنه گوه می‌خوردم اصلا دست به گازوئیل و کبریت می‌زدم! ملتمس به چشمان هخامنش نگاه کرد و لب زد: - بیارم بالا... هخامنش کفری از زبان درازی های دخترک از جا بلند شد. به این سادگی ها به حرف نمی‌آمد. باید طور دیگری تنبیهش می‌کرد. با اشاره‌اش آیسا را از استخر لجن گرفته بیرون کشیدند. آیسا هنوز پایش را روی زمین نگذاشته بود که مثل گرگ زخمی سمت هخامنش حلمه‌ور شد و با یک حرکت درون آب هولش داد. همه چیز در کمتر از چند ثانیه اتفاق افتاد. اشتباه از هخامنش و محافظانش بود که این دخترک عشایر را دست کم گرفته بودند و او را با دوست دخترهای شهری هخامنش یکی می‌دانستند. یکی از محافظ ها سریع پشت سر هخامنش شیرجه زد و محافظ دیگر جفت دست آیسا را از پشت پیچاند‌ آیسا با کینه و نفرت رو به هخامنشی که درون آب لجن گرفته افتاده بود خندید و داد کشید: - من که نمی‌تونستم روی تخت پادشاهیت بشینم خانزاده... اما تو می‌تونی توی گند و کثافت بری و با شرایط برابر یک بار دیگه سوالتو بپرسی! هخامنش دست محافظش را پس زد و با سرعت از استخر بالا آمد. همانطور که سمت آیسا قدم برمی‌داشت، با چشمان به خون نشسته غرید: - با این گوه اضافی که خوردی، خودت حکم سلاخی کردنتو برام امضا کردی توله جن! آیسا، دختر هفده ساله‌ی عشایری هست که یه روز قبل از عقدش، می‌خواد خودشو چند صدمتر دورتر از چادر عشایریشون آتیش بزنه، اما از بخت بدش، لحظه‌ای که از خودسوزی پشیمون می‌شه، آتیش به مزرعه‌ی چند هکتاری خشخاش می‌رسه و این یعنی ضرر چند میلیون دلاری به هخامنش دیوان سالار! مردی که بخشش توی کارش نیست. حالا باید دید با دختر کوچولوی داستانمون قراره چی کار کنه و تقدیر چه خواب هایی برای جفتشون دیده.... بنر پارت یک رمان هست عاجزانه خواهش میکنم کپی‌ نکنید❌❌❌
Показать полностью ...
1 275
2
- سگت پریود شده! هاج و واج نگاهش کردم. صورتم سرخ شد. از اول هم با این دامپزشک مشکل داشتم. شوخ و‌بی شرم بود. - چی؟ با نگاهی معنادار در چشمانم زل زد. - باید شورت مخصوص پت بگیری براش و‌ پد بذاری! - مگه سگام پریود می‌شن؟ دستکش‌هایش را دراورد و با شیطنت نگاهم کرد. - خانم دکتر نمی‌دونستی اینو؟ عجیبه! لحن پر تمسخرش را ندید گرفتم. امروز هم بخاطر لوسی مجبور شده بودم به مطبش بیایم. دامپزشک دیگر سراغ نداشتم. - مسخره کردی منو؟ سر لوسی را نوازش کرد. نگاهش را به چشمانم دوخت. - مسخره چیه خانم دکتر؟ الان این بچه تو دوران پریوده! چطور خودت پریود می‌شی انتظار ناز و نوازش داری ولی سگ طفلی مهم نیس؟ باید بری براش لباس بگیری جایزه بخری نازشو بکشی. در ضمن سگتو عقیم نکردی برا همین پریود می‌شه. مشکلی نداشته که با ترس آوردیش مطب. لوسی به سمتم آمد و پارس کوتاهی کرد. روی پاهای عقبش چند قطره خون ریخته بود. مهمانی دعوت بودم و می ترسیدم لباسم کثیف شود. تنم را عقب کشیدم. - می‌شه… می‌شه لطفا خون‌ رو‌ پاهاشو پاک کنی؟ با اخم لوسی را بغل کرد. - خودت پریود می‌شی یکی دیگه برات پد می‌ذاره؟ جمله‌ی بی شرمانه‌اش عصبی‌ام کرد. - چی می‌گی؟ مراقب حرف زدنت باش. لوسی را روی میز معاینه گذاشت و نزدیکم شد. چشمکی زد. - خودتم پریودی؟ آخه رنگت پریده. سرش را کج کرد. - زودم که عصبی می‌شی! خواستم به طرف لوسی بروم که بازویم را گرفت. سرش را زیر گوشم برد. - برا سگت پد می‌ذارم ولی به شرطی که شمارتو بدی بهم! با حرص بازویم را از دستش بیرون کشیدم که با لبخند شانه بالا انداخت. - لباسای سفیدت‌میگن مهمونی دعوتی خود دانی بخوای سگتو اینطوری بغل کنی لباسات کثیف میشن و از مهمونی جا می‌مونی…. خواستم چیزی بگویم که ادامه داد: - راستی خانم دکتر اینو گفتم وقتی سگی پریود می‌شه یعنی دلش سکس و جفت‌گیری می‌خواد! شما زنام این‌طوری هستید؟ چشمکی زد: - مثلا تو الان هوس چیزای ‌ ناجور به سرت زده؟در هر صورت من در خدمتم! می‌خواستم خفه‌اش کنم به سمت حمله کردم اما با پیچ خوردن پایم…. 😐😂 خلاصه: مهرداد دامپزشک شیطونیه که وقتی سایه برای معاینه‌ی سگش به مطبش می‌ره عاشق سایه می‌شه. وقتی می‌فهمه سایه دندان‌پزشکه دیگه دست از سرش برنمی‌داره و مدام به بهانه‌ی دندون‌درد می‌ره پیشش تا این‌که….😂😍🤩🤩🤩❌🔞♨️ اصلا تا حالا دید تو رمانا پسره دامپزشک باشه؟😂😂😂😂😂 این‌جا با یه دامپزشک دیوونه سر و‌ کار داریم که کل‌کلاش با بقیه عالیه🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
Показать полностью ...
زینب عامل (در پناه سایه)
بسم الله الرحمن الرحیم لطفا لبخند یادتون نره 😁
553
2
اسم این رمانا رو شنیدی؟ بوی درختان کاج از آزیتا خیری 😍 ما ماه وماهی بودیم از زهرا ارجمند نیا🤩 شهر زیبا از دریا دلنواز 🥹 توبه شکن از زهرا قاسم زاده ( گیسو ) 🥰 عطر خیال از لیلا نوروزی 🥹 تاروت از سروناز روحی 😇 دستان از فرشته تات شهدوست 😍 تقاص از هما پور اصفهانی 🤩 عبور از غبار از نیلا 😍🥹 اگه نخوندی بیا توی این کانال و ارزون تر از همه جا بخون 🤓 یه رمان400 تومنی رومیدن 280 تومن😮 زیبا نیست؟ 😍😍😎😎
425
0
اسم این رمانا رو شنیدی؟ بوی درختان کاج از آزیتا خیری 😍 ما ماه وماهی بودیم از زهرا ارجمند نیا🤩 شهر زیبا از دریا دلنواز 🥹 توبه شکن از زهرا قاسم زاده ( گیسو ) 🥰 عطر خیال از لیلا نوروزی 🥹 تاروت از سروناز روحی 😇 دستان از فرشته تات شهدوست 😍 تقاص از هما پور اصفهانی 🤩 عبور از غبار از نیلا 😍🥹 اگه نخوندی بیا توی این کانال و ارزون تر از همه جا بخون 🤓 یه رمان400 تومنی رومیدن 280 تومن😮 زیبا نیست؟ 😍😍😎😎
431
2
اگر همیشه دنیا یه کتابخونه بزرگ و پر از کتابای رنگی و متفاوت بودی، اینجا همونجاییه که دنبالش می‌گردی! کتابخونه دلبر رو تو کارتون دیو و دلبر یادته؟ شک ندارم هممون آرزو داشتیم اون همه کتاب متنوع رو کنار هم داشته باشیم. اینجا همونجاست. پر از کتابای متنوع و هیجان انگیز! از دستش ندیا! زود پاک میشه ☺️
1
0

sticker.webp

584
0
- باز کن… یکم بیشتر… بازم… - جر خوردم خب… سایه پوفی کشید. - بیشتر… بیشتر باز کن تا ببینمش… مهرداد لوله‌ی باریک ساکشن را از دهانش بیرون آورد. - خانم دکتر مگه لنگه که هی می‌گی باز کن… تازه لنگم بود جر می‌خورد… این دهنه! این کارتون به مثابه تجاوزه! سایه اخم کرد. - دندونی که نیاز به ترمیم داره عقبه… چیکار کنم؟ مهرداد شانه بالا انداخت. - یه کاری کن شل شم بلکه دهنم اون‌قدری که خواستی باز شد. سایه از جایش بلند شده و دستکش‌هایش را دراورد. - بهتره تشریف ببرید یه دندون‌پزشکی دیگه! مهرداد بدون این‌که از روی یونیت بلند شود، با لجبازی دوباره ساکشن را داخل دهانش گذاشت. با صدایی که عوض شده بود گفت: - چرا؟ که یه دندون‌پزشک غریبه هی بهم بگه باز کن باز کن… تحمل حرفای سکسی یه دندون‌پزشک آشنا راحت‌تره. سایه چپ‌چپ نگاهش کرد. - پاشید من به مریض بعدیم برسم. مهرداد نچ‌نچی کرد. - خانم دکتر چرا ناراحت می‌شی؟ باز می‌کنم! تا هر جا که بگی باز می‌کنم. سایه پوفی کشید. می‌دانست محال بود پسرک سمج مطبش را ترک کند. تنها کاری که شاید باعث می‌شد او بیخیالش شود را عملی کرد. ماسکش را روی دهانش کشید و با ایینه‌ی معاینه‌ی دستش ضربه‌ی نسبتا محکمی به دندان آسیب دیده‌ی او که بی‌حس نشده بود زد. مهرداد داد زد: - می‌خواستی باز کنم تا این بلارو سرم بیاری؟ خانم دکتر این مصداق بارز تجاوز دهانیه! چشمان سایه گرد شد. - صداتو بیار پایین بیرون کلی مریض نشسته. مهرداد چشمکی زد. - به شرطی که دعوت امشبم به شامو قبول کنی؟! اونم نه رستوران تو خونه‌م! می‌خوام خرچنگا و لاکپشتای موزیسینمو از نزدیک نشونت بدم😂 خلاصه: مهرداد دامپزشک شیطونیه که وقتی سایه برای معاینه‌ی سگش به مطبش می‌ره عاشق سایه می‌شه. وقتی می‌فهمه سایه دندان‌پزشکه دیگه دست از سرش برنمی‌داره و مدام به بهانه‌ی دندون‌درد می‌ره پیشش تا این‌که….😂😍🤩🤩🤩❌🔞♨️ اصلا تا حالا دید تو رمانا پسره دامپزشک باشه؟😂😂😂😂😂 این‌جا با یه دامپزشک دیوونه سر و‌ کار داریم که کل‌کلاش با بقیه عالیه🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
Показать полностью ...
زینب عامل (در پناه سایه)
بسم الله الرحمن الرحیم لطفا لبخند یادتون نره 😁
482
0
- شرط طلاق دادنت این که یک هفته باهام بخوابی! با چشم‌های گرد شده بهش نگاه می‌کند. این چه شرطی بود؟ - این چه شرط مزخزفیه که داری می‌ذاری؟ ما از روز اول تصمیم گرفته بودیم که سر یک سال طلاق بگیریم. دستاشو تو جیب شلوارش برد. - نظرم عوض شده، یا باهام می‌خوابی یا تا آخر عمرت زن من میمونی. جلو رفت و عصبی از یقه‌ی لباسش گرفت. توص صورتش فریاد زد: - امروز نوبت دادگاهمونه. باید بریم و کار رو تموم کنیم. خندید و سر تکان داد. دستش رو دور کمر لاغر ترنج حلقه شد و گفت: - حرف من همین حرفیه که الان گفتم. اگه می‌خوای ازم جدا بشی باید یک هفته، هر شب باهات سکس کنم! - هیچ می‌فهمی چی ازم می‌خوای؟ من چرا باید با تو سکس کنم؟ لب‌هاشو زیر گوشش برد و با صدای خشداری زمزمه کرد: - چون شوهرتم. چون وظیفه‌ت اینه که نیازهای شوهرت رو رفع کنی! داشت عذابش می‌داد. چطور توقع داشت که این پیشنهادش رو قبول می‌کند؟ - و...ولی من نمی‌تونم دخترونگیم رو به تو بدم! زیر گوشش را محکم بوسید. نفسش برید و در حالی که لب‌های کلفت و مردانه‌ش، پوست تنش را فتح می‌کرد گفت: - اول باکرگی تو می‌خوام و بعد هفت راند سکس، توی هفت شب. اگه تونستی قبول کنی که طلاقت میدم وگرنه خبری از طلاق نیست دلبر کوچولو! نفس‌هایش نامنظم و عمیق شده بود. لب‌‌های گرمش، کل تنش را داشت می‌سوزاند. - با همین دوتا بوس داغ کردی؟ اگه زیر تنم باشی، من کاری با بدنت می‌کنم که از حال بری. - نم.. نمیخوام. تنش شل و سست شده بود. تنش گر گرفته بود و معلوم بود که این حرفش از سر لجبازی بود. دکمه‌ی شلوارش را باز کرد و دستش را داخل شلوار ترنج برد. مچ دستش اسیر انگشت‌های ظریف دخترک شد. - ن...نکن. چرا داری کاری می‌کنی که به نفع هیچ کدوممون نیست؟ آخر ماه مگه عروسیت نیست؟ - چرا این قدر دیر فهمیدم که دلم با اون نیست؟ تقلا کرد که خودش را از حصار دست‌ او آزاد کند ولی نتوانست. جایشان را عوض کرد و کمر دختر را به دیوار تکیه داد. دستش را داخل لباس زیر دخترک برد. - آره می‌خوام با یکی دیگه ازدواج کنم ولی تو رو هم طلاق نمیدم. قطره اشکش پایین چکید و با صدای لرزانی گفت: - چرا؟ توی این یک سال کم زجر نکشیدم که حالا با یه هوو کنار بیام. پس بهتره طلاقم بدی و بری با اون عشق و حال بکنی! لب‌هایش را روی قطره اشک گذاشت و بوسید. - باهاش ازدواج نمی‌کنم ولی شرط دارم! ترنج دماغش را بالا کشید: - چه شرطی؟ - یک هفته با من می‌خوابی و دخترونگی تو به من میدی. اگه دیدی نمی‌تونی با من ادامه بدی اون وقت طلاقت میدم ولی اگه بمونی قول میدم بهترین زندگی رو واست بسازم. انگشتش را وسط چاک پای او کشید و ادامه داد؛ - توام منو می‌خوای پس نه نیار! آهی کشید و به ناچار سر تکان داد. بدنش در مقابل او واکنش سریع از خود نشان می‌داد. تحریک شده بود. - باشه. فقط هفت بار باهات می‌خوابم، نه بیشتر نه کم‌تر! سر تکان داد و شلوار دخترک را پایین کشید....
Показать полностью ...
طـــــالـــــعِ تُــــرنـــــج🦋
♡ به نام خدای رنگین کمان ♡ مولانا : مطلب تویی طالب تویی هم منتها هم مبتدا #کپی_حرام_است
425
4
- من شنا بلد نیستم. آب استخر پر از بچه قورباغه‌س می‌ترسم! حرکت قورباغه های کوچک و تازه به دنیا آمده را کف دست و پاهایش احساس می‌کرد. تمام بدنش از احساس منزجر کننده‌ای که داشت منقبض شده بود. در همین حال، یکی از محافظ های هخامنش صندلی مخصوصش را برایش بالای آب گذاشت و محافظ دیگری، چتر بزرگی را بالای سرش نگه داشته بود تا آفتاب نخورد. هخامنش با خونسردی روی صندلی غول پیکرش نشست و همانطور که پا رو پا می‌انداخت، کامی از سیگارش گرفت. با پوزخند گفت: - انداختمت تو اون آب که بترسی! ننداختمت که شنا کنی بچه... دست و پای دیگری زد که به خاطر تقلا کردنش، کمی از آب کثیف استخر وارد دهانش شد. با حالت انزجار عقی زد و نالید: - آب لجن استخر داره می‌ره توی دهنم! آب استخر پر از لجن بود و در حدی کدر شده بود که کف استخر مشخص نبود. هخامنش با خونسردی به تقلاهایش نگاه کرد و لب زد: - انتخاب با خودته که هر چه سریع‌تر از اون آب بیرون بیای... جواب سوالمو بده، منم دستور می‌دم بیارنت بیرون! از کی دستور گرفتی مزرعه‌ی منو آتیش بزنی؟ دخترک مذبوهانه بار دیگر دست و پا زد. حرکت جانواران درون آب را به وضوح احساس می‌کرد و هر لحظه ممکن بود قلبش از ترس بایستد. با گریه جیغ کشید: - لعنت بهت هزار بار پرسیدی، هزاربار گفتم هیچکس! می‌فهمی؟ هییییچکس! تو رو خدا بذار بیام بیرون... این... این... این قورباغه های کوفتی دارن خودشونو میزنن به کف پاهام چندشم می‌شه! اخم های هخامنش در هم رفت. - هیچ از لحنت خوشم نمیاد دختر جون... انگار بعد از این همه تنبیه هنوز آدم نشدی! هنوز نفهمیدی با هخانش دیوان‌سالار باید چطور حرف بزنی! آیسا با بیچارگی نالید: - بذار بیام بالا... خودت نشستی روی تخت پادشاهیت یکی هم داره بادت می‌زنه... از بیرون گود خوب می‌تونی ارد بدی! بذار بیام بالا باهم حرف بزنیم... هخامنش در سکوت به یکی از آدم هایش اشاره زد. مرد قدمی به استخر نزدیک شد و در حد چند ثانیه سر دخترک را زیر آب فرو برد. با اشاره‌ی سریع هخامنش سرش را از آب بیرون کشید. آیسا وحشت زده جیغ کشید و به گریه افتاد. - خدا... خدا الهی... لعنتتون کنه! بی کس و کار گیرم آوردید... هخامنش اینبار بدون ذره‌ای نرمش، خیره به چشمان رنگی آیسا، غرید: - از کی دستور گرفتی ده هکتار زمین زراعی منو آتیش بزنی؟ آیسا با خشم و گریه داد کشید: - از سگ دستور گرفتم! کری؟ می‌گم هیچکس! اشتباه شد... من نمی‌دونستم اصلا اون خار و خاشاک کوفتی صاحاب داره. نمی‌دونستم شیشصد میلیارد پول اون محصولات کوفتیه که آتیش زدم... وگرنه گوه می‌خوردم اصلا دست به گازوئیل و کبریت می‌زدم! ملتمس به چشمان هخامنش نگاه کرد و لب زد: - بیارم بالا... هخامنش کفری از زبان درازی های دخترک از جا بلند شد. به این سادگی ها به حرف نمی‌آمد. باید طور دیگری تنبیهش می‌کرد. با اشاره‌اش آیسا را از استخر لجن گرفته بیرون کشیدند. آیسا هنوز پایش را روی زمین نگذاشته بود که مثل گرگ زخمی سمت هخامنش حلمه‌ور شد و با یک حرکت درون آب هولش داد. همه چیز در کمتر از چند ثانیه اتفاق افتاد. اشتباه از هخامنش و محافظانش بود که این دخترک عشایر را دست کم گرفته بودند و او را با دوست دخترهای شهری هخامنش یکی می‌دانستند. یکی از محافظ ها سریع پشت سر هخامنش شیرجه زد و محافظ دیگر جفت دست آیسا را از پشت پیچاند‌ آیسا با کینه و نفرت رو به هخامنشی که درون آب لجن گرفته افتاده بود خندید و داد کشید: - من که نمی‌تونستم روی تخت پادشاهیت بشینم خانزاده... اما تو می‌تونی توی گند و کثافت بری و با شرایط برابر یک بار دیگه سوالتو بپرسی! هخامنش دست محافظش را پس زد و با سرعت از استخر بالا آمد. همانطور که سمت آیسا قدم برمی‌داشت، با چشمان به خون نشسته غرید: - با این گوه اضافی که خوردی، خودت حکم سلاخی کردنتو برام امضا کردی توله جن! آیسا، دختر هفده ساله‌ی عشایری هست که یه روز قبل از عقدش، می‌خواد خودشو چند صدمتر دورتر از چادر عشایریشون آتیش بزنه، اما از بخت بدش، لحظه‌ای که از خودسوزی پشیمون می‌شه، آتیش به مزرعه‌ی چند هکتاری خشخاش می‌رسه و این یعنی ضرر چند میلیون دلاری به هخامنش دیوان سالار! مردی که بخشش توی کارش نیست. حالا باید دید با دختر کوچولوی داستانمون قراره چی کار کنه و تقدیر چه خواب هایی برای جفتشون دیده.... بنر پارت یک رمان هست عاجزانه خواهش میکنم کپی‌ نکنید❌❌❌
Показать полностью ...
1 040
2
#پارت۳۹۶ - رشید مادر برو بالا پشت‌بوم تخمات رو به نارین نشون بده تا بخوره! چای توی گلو رشید پرید و چشماش گشاد شد اما نارین، زن صوریش که شیطنتش حسابی گل کرده بود، با ناز و کشیده گفت: _ حاج خانوم تاثیر داره بخورمشون؟ _معلومه که تاثیر داره! من خودم تجربه‌اشو دارم. حاجی خدا بیامرز هم هر وقت من مریض می‌شدم، تخماشونو می‌داد بخورم. پیشونی رشید بیچاره کاملا سرخ شده بود و با سرفه‌های پی در پی و سری پایین به سمت پشت بوم فرار کرد که حاج خانوم ادامه داد. _ تخم این کفترا چون که غذای خوب می‌خورن، خیلی مقوی هستن. برو مادر تو هم بگیر بخور. نارین شیطون برای اذیت کردنه رشید دنبالش رفت اما تا به خودش اومد که با جیغی خفه روی شونه‌های رشید بود که اونو به طرف لونه کبوترا می‌برد. _تو نمی‌دونی که فقط ناز صدات چه پدری از من در میاره که کرم هم می‌ریزی و می‌گی می‌خـُ.. صدای ریز خنده‌ی نارین دل بی‌قرارش رو بیشتر آتیش زد. وارد لونه کبوترا شد و درش رو بست. _ از روزی که دیدمت آروم قرار برام نذاشتی. بیا تا بهت نشون بدم رشید چطوری بلده تو رو جَلدِ خودش کنه. تا نارین خواست حرفی بزنه، رشید حلقه طلایی رنگی رو سمتش گرفت و صدها کبوتر توی دلش بال بال زدن وقتی سردی حلقه روی دستش ....🔥 نارین دختر بالاشهری که زن صوری رشید کفترباز میشه، از هیچ چیزی برای سر به سر اون گذاشتن دریغ نداره و حاج خانوم هم این بهونه رو دستش می‌ده می‌گه تخمات رو بده بخوره، تخم کفتراشو🤣🤣🤣 ولی حاج خانوم خبر نداره که رشید خودش دنبال فرصته تا نارین رو یه گوشه خفت کنه و از خجالتش در بیاد...😈
Показать полностью ...
669
2
اگر همیشه دنیا یه کتابخونه بزرگ و پر از کتابای رنگی و متفاوت بودی، اینجا همونجاییه که دنبالش می‌گردی! کتابخونه دلبر رو تو کارتون دیو و دلبر یادته؟ شک ندارم هممون آرزو داشتیم اون همه کتاب متنوع رو کنار هم داشته باشیم. اینجا همونجاست. پر از کتابای متنوع و هیجان انگیز! از دستش ندیا! زود پاک میشه ☺️
931
0
اگر همیشه دنیا یه کتابخونه بزرگ و پر از کتابای رنگی و متفاوت بودی، اینجا همونجاییه که دنبالش می‌گردی! کتابخونه دلبر رو تو کارتون دیو و دلبر یادته؟ شک ندارم هممون آرزو داشتیم اون همه کتاب متنوع رو کنار هم داشته باشیم. اینجا همونجاست. پر از کتابای متنوع و هیجان انگیز! از دستش ندیا! زود پاک میشه ☺️
522
0
اگر همیشه دنیا یه کتابخونه بزرگ و پر از کتابای رنگی و متفاوت بودی، اینجا همونجاییه که دنبالش می‌گردی! کتابخونه دلبر رو تو کارتون دیو و دلبر یادته؟ شک ندارم هممون آرزو داشتیم اون همه کتاب متنوع رو کنار هم داشته باشیم. اینجا همونجاست. پر از کتابای متنوع و هیجان انگیز! از دستش ندیا! زود پاک میشه ☺️
546
0

sticker.webp

2 763
1
- تو دیگه بزرگ شدی نمیشه پیش من بخوابی! گیج و منگ نگاهش کرد، ابرو بالا انداخت و لب ورچید: - چرا من نمیتونم پیشت بخوابم اصلان؟ چه فرقی داره؟ چون قدم درازتر شده نمیتونم پیشت بخوابم؟ حتی نسبت به چند سال گذشته ام چاق ترم نشدم که بخوام جاتو تنگ کنم. اصلان کلافه روی تخت نشست و لبهایش را بهم فشرد. آن موقع یک دختر بچه کوچک بود نه حالا که برای خودش خانومی شده بود! چطور توقع داشت کنارش خواب به چشمانش بیاید؟ - گیلا تو بزرگ شدی... نباید تو بغل من یا هر پسر دیگه ای بخوابی فهمیدی؟ لب و لوچه اش آویزان شد و با چشمانی ناراحت به اصلان خیره شد. اصلان هیچ وقت او را از خودش نمی‌راند، حتی خودش بود که همیشه بغلش می‌کرد، نوازشش می‌کرد و برایش می‌خواند تا بخوابد. - تو حتی منو از کنارت خوابیدن محروم می‌کنی پس چرا نذاشتی برم؟ گذاشتی اینجا بمونم تا بهم بفهمونی که عوض شدی اصلان؟ چشم‌های غمگینش، قلب اصلان را آتش کشید. در مقابل او بی‌صلاح ترین بود! - اینجوری نکن قربون چشمات برم... من هر چی میگم به خاطر خودت می‌گم گیلا! تو کنار من خوابت نمی‌بره! نتوانست بگوید که این چند شب اصلا نتوانسته ربع ساعت هم چشم روی هم بگذارد! بد خواب بود و خودش را به او می‌مالید و هی تکان تکان می‌خورد! چقدر دیگر باید تحمل می‌کرد؟ - چرا بهم نمیگی که بد خوابم و نمی‌ذارم راحت بخوابی اصلان؟ برای همین نمی‌ذاری پیشت بخوابم، آره؟ اصلان پوفی کشید و دست لای موهایش برد. اخلاقهای گیلا را خوب می‌دانست، تا به آن چیزی که می‌خواست نمی‌رسید بیخیال نمیشد! - من وقتی یه چیزی میگم دلیل دارم گیلا! گیلا زیر گریه می‌زند و می‌گوید: - تو دیگه دوستم نداری اصلان! داری اینجوری می‌کنی که من خودم برم؟ باشه! راه آمده را برگشت و کاپشنش را چنگ زد و پوشید. در خانه را باز کرد و بیرون زد. اصلان با خشم دستش را کشید و غرید: -‌ کدوم گوری میری نصف شبی؟ گیلا همانطور گریه می‌کرد. با صدایی که می‌لرزید: - مگه نمی‌خواستی برم؟ دارم میرم دیگه، چه مرگته اصلان؟ با غضب و چشم‌های سرخ به چشم‌های اشکی گیلا نگاه کرد و او را دنبال خودش کشید. داخل خانه هولش داد که گیلا روی زمین افتاد. بهت زده سر چرخاند سمتش و گفت: - منو زدی؟ منو هول دادی اصلان؟ دوباره به گریه افتاد. اصلان موهایش را چنگ زد و کلافه به گیلا چشم دوخت. - زبون نفهم وقتی میگم بزرگ شدی یعنی اندامت نمی‌ذاره فکر کنم همون دختر بچه‌ی کوچیکی تو بغلم! گیلا اشکش را پاک کرد و تعجب کرده پرسید: - ها؟ اصلان خم شد و از بازویش گرفت. از لای دندانهای چفت شده‌اش گفت: - وقتی کنار می‌خوابی، از بس چفت تنم می‌خوابی، نمی‌ذاری من بخوابم! تموم حسای مردونه‌امو بیدار می‌کنی! لعنت بهت که مجبورم میکنی همه چی رو واست توضیح بدم گیلا!
Показать полностью ...
867
0
- من شنا بلد نیستم. آب استخر پر از بچه قورباغه‌س می‌ترسم! حرکت قورباغه های کوچک و تازه به دنیا آمده را کف دست و پاهایش احساس می‌کرد. تمام بدنش از احساس منزجر کننده‌ای که داشت منقبض شده بود. در همین حال، یکی از محافظ های هخامنش صندلی مخصوصش را برایش بالای آب گذاشت و محافظ دیگری، چتر بزرگی را بالای سرش نگه داشته بود تا آفتاب نخورد. هخامنش با خونسردی روی صندلی غول پیکرش نشست و همانطور که پا رو پا می‌انداخت، کامی از سیگارش گرفت. با پوزخند گفت: - انداختمت تو اون آب که بترسی! ننداختمت که شنا کنی بچه... دست و پای دیگری زد که به خاطر تقلا کردنش، کمی از آب کثیف استخر وارد دهانش شد. با حالت انزجار عقی زد و نالید: - آب لجن استخر داره می‌ره توی دهنم! آب استخر پر از لجن بود و در حدی کدر شده بود که کف استخر مشخص نبود. هخامنش با خونسردی به تقلاهایش نگاه کرد و لب زد: - انتخاب با خودته که هر چه سریع‌تر از اون آب بیرون بیای... جواب سوالمو بده، منم دستور می‌دم بیارنت بیرون! از کی دستور گرفتی مزرعه‌ی منو آتیش بزنی؟ دخترک مذبوهانه بار دیگر دست و پا زد. حرکت جانواران درون آب را به وضوح احساس می‌کرد و هر لحظه ممکن بود قلبش از ترس بایستد. با گریه جیغ کشید: - لعنت بهت هزار بار پرسیدی، هزاربار گفتم هیچکس! می‌فهمی؟ هییییچکس! تو رو خدا بذار بیام بیرون... این... این... این قورباغه های کوفتی دارن خودشونو میزنن به کف پاهام چندشم می‌شه! اخم های هخامنش در هم رفت. - هیچ از لحنت خوشم نمیاد دختر جون... انگار بعد از این همه تنبیه هنوز آدم نشدی! هنوز نفهمیدی با هخانش دیوان‌سالار باید چطور حرف بزنی! آیسا با بیچارگی نالید: - بذار بیام بالا... خودت نشستی روی تخت پادشاهیت یکی هم داره بادت می‌زنه... از بیرون گود خوب می‌تونی ارد بدی! بذار بیام بالا باهم حرف بزنیم... هخامنش در سکوت به یکی از آدم هایش اشاره زد. مرد قدمی به استخر نزدیک شد و در حد چند ثانیه سر دخترک را زیر آب فرو برد. با اشاره‌ی سریع هخامنش سرش را از آب بیرون کشید. آیسا وحشت زده جیغ کشید و به گریه افتاد. - خدا... خدا الهی... لعنتتون کنه! بی کس و کار گیرم آوردید... هخامنش اینبار بدون ذره‌ای نرمش، خیره به چشمان رنگی آیسا، غرید: - از کی دستور گرفتی ده هکتار زمین زراعی منو آتیش بزنی؟ آیسا با خشم و گریه داد کشید: - از سگ دستور گرفتم! کری؟ می‌گم هیچکس! اشتباه شد... من نمی‌دونستم اصلا اون خار و خاشاک کوفتی صاحاب داره. نمی‌دونستم شیشصد میلیارد پول اون محصولات کوفتیه که آتیش زدم... وگرنه گوه می‌خوردم اصلا دست به گازوئیل و کبریت می‌زدم! ملتمس به چشمان هخامنش نگاه کرد و لب زد: - بیارم بالا... هخامنش کفری از زبان درازی های دخترک از جا بلند شد. به این سادگی ها به حرف نمی‌آمد. باید طور دیگری تنبیهش می‌کرد. با اشاره‌اش آیسا را از استخر لجن گرفته بیرون کشیدند. آیسا هنوز پایش را روی زمین نگذاشته بود که مثل گرگ زخمی سمت هخامنش حلمه‌ور شد و با یک حرکت درون آب هولش داد. همه چیز در کمتر از چند ثانیه اتفاق افتاد. اشتباه از هخامنش و محافظانش بود که این دخترک عشایر را دست کم گرفته بودند و او را با دوست دخترهای شهری هخامنش یکی می‌دانستند. یکی از محافظ ها سریع پشت سر هخامنش شیرجه زد و محافظ دیگر جفت دست آیسا را از پشت پیچاند‌ آیسا با کینه و نفرت رو به هخامنشی که درون آب لجن گرفته افتاده بود خندید و داد کشید: - من که نمی‌تونستم روی تخت پادشاهیت بشینم خانزاده... اما تو می‌تونی توی گند و کثافت بری و با شرایط برابر یک بار دیگه سوالتو بپرسی! هخامنش دست محافظش را پس زد و با سرعت از استخر بالا آمد. همانطور که سمت آیسا قدم برمی‌داشت، با چشمان به خون نشسته غرید: - با این گوه اضافی که خوردی، خودت حکم سلاخی کردنتو برام امضا کردی توله جن! آیسا، دختر هفده ساله‌ی عشایری هست که یه روز قبل از عقدش، می‌خواد خودشو چند صدمتر دورتر از چادر عشایریشون آتیش بزنه، اما از بخت بدش، لحظه‌ای که از خودسوزی پشیمون می‌شه، آتیش به مزرعه‌ی چند هکتاری خشخاش می‌رسه و این یعنی ضرر چند میلیون دلاری به هخامنش دیوان سالار! مردی که بخشش توی کارش نیست. حالا باید دید با دختر کوچولوی داستانمون قراره چی کار کنه و تقدیر چه خواب هایی برای جفتشون دیده.... بنر پارت یک رمان هست عاجزانه خواهش میکنم کپی‌ نکنید❌❌❌
Показать полностью ...
1 795
1
وای رشید مادر تو چرا روزی دو سه بار حموم می‌ری؟ زن هم نداری که بگم... بعد از حرفش خودش ریز ریز خندید. همان موقع صدای نارین از اتاق رشید اومد که با چندش گفت: وای این پتو چرا خیسه؟ رشید مثل جت به سمت اتاق رفت و دهنش رو گرفت. حالا علنا توی بغلش بود. نارین تکونی خورد تا خودشو آزاد کنه، غافل از اینکه با هر تکون حال  خراب رشید خرابتر می‌شه. او با صدایی بم و آهسته کنار گوشش گفت: تکون نخور بلای جونم که نمی‌دونی با هر تکون چه دردی به جونم می‌ریزی. نارین با ناز و کشیده گفت: واااا. خب ولم کن. فقط می‌خواستم بپرسم که اینا ... _ هیس. یواش! حاج خانوم می‌فهمه. _ هیع! جیش کرده بودی آقا رشید. رشید برای پوشاندن خنده‌اش دستی به ریشش کشید. _ نه! یه  کرم توی جونمه که شبا وقتی یادش به تو میفته تبدیل به اژدها میشه و اینا رو تُف می‌کنه تا بخوابه. نارین با درک حرفش، تا بنا گوش سرخ شد _حالا هی ناز و ادا بیا تا دوباره بیدارش کنی. اما با دیدن گونه‌های سرخش اختیار از کف داد و بغلش کرد کنار گوشش با صدایی خش‌دار لب زد. _بیا بریم توی لونه کفترا تا اژدهام رو نشونت بدم و ...😂🔥 رشید کفتر باز که یه محل ازش حساب می‌بره، برای حمایت از یه دختر پولدار که دچار مشکل شده بود، صوری باهاش ازدواج می‌کنه اما این وزه خانوم آروم و قرار رو چنان ازش می‌گیره که توی خواب هم کار دستش می‌ده 🫣😂😂 حالا هم که میخواد اژد‌هاش رو نشونش بده🐉😂 اوف از این پسره هات که نمی‌ذاره این ازدواج صوری بمونه و راه به راه نارین رو توی لونه کفترا خفت می‌کنه و با اژدهاش ...🐉🔞
Показать полностью ...
جَـلد تو باشـم🕊
﷽ جلدتوباشم🕊 گر‌ مسیر نیست ما را کام او عشق بازی می‌کنم با نام او
1 714
1
- سگت پریود شده! هاج و واج نگاهش کردم. صورتم سرخ شد. از اول هم با این دامپزشک مشکل داشتم. شوخ و‌بی شرم بود. - چی؟ با نگاهی معنادار در چشمانم زل زد. - باید شورت مخصوص پت بگیری براش و‌ پد بذاری! - مگه سگام پریود می‌شن؟ دستکش‌هایش را دراورد و با شیطنت نگاهم کرد. - خانم دکتر نمی‌دونستی اینو؟ عجیبه! لحن پر تمسخرش را ندید گرفتم. امروز هم بخاطر لوسی مجبور شده بودم به مطبش بیایم. دامپزشک دیگر سراغ نداشتم. - مسخره کردی منو؟ سر لوسی را نوازش کرد. نگاهش را به چشمانم دوخت. - مسخره چیه خانم دکتر؟ الان این بچه تو دوران پریوده! چطور خودت پریود می‌شی انتظار ناز و نوازش داری ولی سگ طفلی مهم نیس؟ باید بری براش لباس بگیری جایزه بخری نازشو بکشی. در ضمن سگتو عقیم نکردی برا همین پریود می‌شه. مشکلی نداشته که با ترس آوردیش مطب. لوسی به سمتم آمد و پارس کوتاهی کرد. روی پاهای عقبش چند قطره خون ریخته بود. مهمانی دعوت بودم و می ترسیدم لباسم کثیف شود. تنم را عقب کشیدم. - می‌شه… می‌شه لطفا خون‌ رو‌ پاهاشو پاک کنی؟ با اخم لوسی را بغل کرد. - خودت پریود می‌شی یکی دیگه برات پد می‌ذاره؟ جمله‌ی بی شرمانه‌اش عصبی‌ام کرد. - چی می‌گی؟ مراقب حرف زدنت باش. لوسی را روی میز معاینه گذاشت و نزدیکم شد. چشمکی زد. - خودتم پریودی؟ آخه رنگت پریده. سرش را کج کرد. - زودم که عصبی می‌شی! خواستم به طرف لوسی بروم که بازویم را گرفت. سرش را زیر گوشم برد. - برا سگت پد می‌ذارم ولی به شرطی که شمارتو بدی بهم! با حرص بازویم را از دستش بیرون کشیدم که با لبخند شانه بالا انداخت. - لباسای سفیدت‌میگن مهمونی دعوتی خود دانی بخوای سگتو اینطوری بغل کنی لباسات کثیف میشن و از مهمونی جا می‌مونی…. خواستم چیزی بگویم که ادامه داد: - راستی خانم دکتر اینو گفتم وقتی سگی پریود می‌شه یعنی دلش سکس و جفت‌گیری می‌خواد! شما زنام این‌طوری هستید؟ چشمکی زد: - مثلا تو الان هوس چیزای ‌ ناجور به سرت زده؟در هر صورت من در خدمتم! می‌خواستم خفه‌اش کنم به سمت حمله کردم اما با پیچ خوردن پایم…. 😐😂 خلاصه: مهرداد دامپزشک شیطونیه که وقتی سایه برای معاینه‌ی سگش به مطبش می‌ره عاشق سایه می‌شه. وقتی می‌فهمه سایه دندان‌پزشکه دیگه دست از سرش برنمی‌داره و مدام به بهانه‌ی دندون‌درد می‌ره پیشش تا این‌که….😂😍🤩🤩🤩❌🔞♨️ اصلا تا حالا دید تو رمانا پسره دامپزشک باشه؟😂😂😂😂😂 این‌جا با یه دامپزشک دیوونه سر و‌ کار داریم که کل‌کلاش با بقیه عالیه🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
Показать полностью ...
زینب عامل (در پناه سایه)
بسم الله الرحمن الرحیم لطفا لبخند یادتون نره 😁
959
3
عضویت در vip های رمانهای کانال 👇👇 پـــــــــــــارت اول پـــــــــــــارت اول
1 700
0
فروش فایل کامل رمان 👇👇 عضویت در vip های رمانهای کانال 👇👇
837
0
فروش فایل کامل رمان 👇👇 عضویت در vip های رمانهای کانال 👇👇
1 555
0
فروش فایل کامل رمان 👇👇 عضویت در vip های رمانهای کانال 👇👇
543
0
یه رمان جذاب براتون آوردم از نویسنده‌ی پروژه آخرین جاسوس🤩 داستان دختریه که باعث بیدار شدن یه موجود دویست ساله میشه و کلی دردسر برای خودش درست می‌کنه که خوندنش خالی از لطف نیست😉 رمان آتش‌زاد، فانتزی و عاشقانه برای خوندنش، زودی عضو شو👇😍
312
2
‌« دختر تو استخر گیر میکنه»😱 دختره مذهبی با اکیپ همکلاسیاش رفتن اردو. میره هتل اما... تو استخر مردونه با گیر میوفته؛ استادش نجاتش میده. چطوری؟ 👇👇👇👇 با استاد بحثم شده بود. اون میخواست بشم. اما من بودم و میخواستم اولین زندگیم باشه. رفتم ...🩱 زمان از دستم رفت.😱 سانس شروع شد. منم با تو استخر بودم. هول هولی یه حوله پیچیدم دور موهام و یکی هم دور . به سرعت به سمت رفتم که صدای مردها رو شنیدم😱 - خاک به سرم شد.. چیکار کنم؟ نگاهی به اطرافم انداختم. هیچ جایی برای شدن نبود و الآن هست که بیان داخل. دست به سرم گرفته بودم و خدا خدا می کردم که... اولین کسی که وارد شد و من رو با دید کسی نبود جز . بله... همون استادی که میخواست باهاش وارد بشم😭😱 با دیدنم چشاش از تعجب و شگفتی باز شد😳 یه نگاه به پشت سرش انداخت و سریع در ورودی استخر رو بست. صدای داد و فریاد از اون سمت میومد. - دامیار.. چه غلطی میکنی؟ چرا در رو بستی؟ حیران و عصبی به همه جا نگاه میکرد. شاید راه نجاتی پیدا کنه. - چیزه... وایسید... در قفل شد... ببینم چطوری باز میشه... چند دقیقه صبر کنید. نگاهی به گوشه انتهایی استخر انداخت و با به سمتم اومد.😡😡 رو گرفت و به دنبال خودش کشید. - خودت رو کشته فرض کن جمانه. برای من جانماز آب میکشی و بعد اینجور تو سانس مردونه و پتی میای؟ از شدت ترس و استرس گریه میکردم.😭😢 یه در کوچیک رو باز کرد و هولم داد. اتاقک انباری بود. - هیششش... خفه... همینجا خفه میشینی تا بعد به خدمتت برسم. نگاه پر از به بدنم انداخت. تازه رو میدیدم. با یه و اون همه جلوم واستاده بود. اگر با این بخواد.... وای، در برابرش یه فنچ بودم. شده به سمتم ختم شد. دستی به کشید و تا صورتش رو نزدیک کرد محکمتر به در کوبیدند. عصبانی ازم دور شد. در رو کرد و رفت. صدای شوخی های و رو میشنیدم. کم کم خوابم برد که با نوازش یه چیزی رو و بیدار شدم. دامیار بود، که مجبور شدم باهاش بشم. حالا تو اون جلوش نشسته بودم در حالیکه کنار رفته بود. به خودم که جنبیدم تا از دستش کنم. دیدم روی هوام... بلندی کشیدم. - فایده نداره کوچولو... باید بشی... وقتی مجبور شدی باهام تو شنا کنی میفهمی جواب "نه" دادن به دامیار زرگر یعنی چی😈😈 خلاصه: من جمانه هستم، یه دختر مذهبی که برای شرکت توی کلاس های طلا و جواهرسازی به کشور امارات و شهر دبی رفتم. اونجا یه اتفاقاتی افتاد که مجبور شدم با استادم بشم. یه استاد و که با دیدنش آب از لب و لوچه ات راه میوفتاد. اما... یه حرفه ای بود. میخواست من هم باهاش وارد بشم اما قبول نکردم... تا اینکه توی یکی از سفرها، توی استخر هتل گیر کردم. سانس شد و دامیار داد. و همه چیز از اونجا شروع شد...😱 اون من رو مجبور کرد اش بشم. « دختر تو استخر گیر میکنه»😱 دختره مذهبی با اکیپ همکلاسیاش رفتن اردو. میره هتل اما... تو استخر مردونه با گیر میوفته؛ استادش نجاتش میده. چطوری؟👆👆👆👆
Показать полностью ...
5 283
13
_از مدرسه اخراجی! آقای آریا اخراجت کرده. بغض تمام وجودم را گرفت، ترسان پرسیدم. ــ دلیلش رو هم گفتن؟ اگر گفته باشد چه. اگر کل مدرسه با خبر شوند. ــ ما از آقای آریا سوال نمیپرسیم،مدرسه مال ایشونه. صدای خانم معلم بود که از من حمایت میکرد. ــ ستاره همه ی نمرات ریاضی‌ش رو بیست شده خانم حسینی، اگر پشتیبان این دختر باشیم بی شک مهندس نمونه ای برای کشور میشه. اما خانم حسینی بی تفاوت به من گفت: ــ نمیتونم بدون اجازه ی آقای آریا کاری کنم دختر جون. متاسفم. از همان روزی که پدر لعنتی‌ام مرا دست استاد آریا سپرد تمام زندگی ام دگرگون شد. به همین راحتی شهاب  مرا از مدرسه بیرون انداخت. از مدرسه ای که مال خودش بود! مدرسه ای که خودش استاد ریاضی آن بود، جوان ترین نخبه ی ایران، مهندس شهاب آریا. همسرِ سنگدل من... مردی که به پایین بودن سنم نگاه نکرد و فقط به خاطر گرفتن این مدرسه با من ازدواج کرد. از مدرسه خارج شدم، ماشینش درست رو به روی در مدرسه بود. آینده ی من را تباه کرده بود. سوار شدم، به سمتم که چرخیدم هیچ ترحمی در صورتش نبود. ماشین را روشن کرد و بی حرف به سمت خانه راند. ــ چرا اخراجم کردی؟ در کمال خونسردی گفت: ــ چون بهت گفتم وظایف زناشویی‌ات مهم تر از درسه! خانه نزدیک بود، در را با ریموت باز کرد. ــ کجا کم کاری کردم؟ ماشین را جلوی عمارت نفرین شده‌اش پارک کرد اما پیاده نشد. ــ دیشب سک..س خواستم؛ گفتی پریودی. ــ از این به بعد وقتی خونریزی هم دارم باید رابطه داشته باشم؟ عصبانی بودم و این اولین بار در تمام طول این یک سال بود که صدایم بالا می رفت. ــ پریود نبودی ستاره! امروز امتحان ریاضی داشتی و بهونه آوردی که درس بخونی. پوزخندی زد و از ماشین پیاده شد. ــ یعنی من حالیم نیست تاریخ پریود زنم کیه؟ مثل خودش در را کوبیدم و داد کشیدم. ــ برای تو که بد نشد! به این بهونه از خونه زدی بیرون و تا صبح نیومدی. مهندس شهاب آریا دیشب با کدوم دختر به زنت خیانت کردی. رگ پیشانی‌ش بیرون زده بود، گردنش قرمز شده بود. چشم هایش اولین باری بود که آتش میبارید. ــ درشت تر از دهنت صحبت نکن ستاره! حرمت نگه دار. قدم برداشت که برود، من اما این بار کم آورده بودم. بازویش را چنگ زدم، او را چرخاندم. ــ  عاشقم که نیستی! دردت فقط س..کس و پوله.! ازدواج کردی که به ارث پدربزرگت برسی چون تنها شرطشون این بود که دختر حاج صالح رو بگیری. با تمسخر به سر تا پایم نگاه کرد. ــ  خانواده ی من فکر میکردن حاج صالح چه دختر دُر و گوهری داره! ــ بذار برگردم مدرسه. بازویم را گرفت، من را به سمت خودش کشید. ــ هوا برت میداره! اون معلمت مهندس مهندس میبنده به ریشت فکر میکنی میتونی کاره ای بشی! یادت میره زن این خونه‌ای و باید وظایفت رو انجام بدی. جلوی بغضی که شکست را نگرفتم. ــ بذار برم مدرسه شهاب‌، اگه نذاری، میرم از پیشت به خدای واحد شهاب. طره ای از موهایم را که روی پیشانی‌ام ریخته بود پشت گوشم انداخت. ــ از این حرفا زیاد زدی ستاره، زیاد خواستی بری،نتونستی،دلت گیره، کجا میخوای بری؟ رویاهات بزرگه دخترجون، یکی باید بهت بفهمونه بین زن خونه‌دار و رویاهای بزرگ باید یکیش رو انتخاب کنی. لب زدم. ــ نذاشتی من انتخاب کنم، اجبارم کردی. انگشت شستش را روی لب زیرینم کشید. ــ چون انتخابت من نمیشدم، باید برم جلسه. شب لباس خوابی که برات گرفتم رو بپوش. به من پشت کرد و بی اهمیت پله های عمارتش را بالا رفت. من با مردی ازدواج کرده بودم که قلب نداشت. که به یک زن به چشم خدمتکار نگاه میکرد. که اجازه نمیداد دخترم چیزی بیشتر از یک مادر بشود. دستم را روی شکمم گذاشتم و نوازشش کردم، صدای مارال در گوشم پیچید. ــ این سری به خاطر بچت برو! نمیذاره زندگی کنی ستاره، زندانیت کرده رسما! این بار میرفتم. به خاطر دخترم می رفتم. هیچوقت نمیفهمید که باردار بودم. *** ــ خانم ها، آقایان! به سی و پنجمین دوره ی مسابقات سطح کشوری رباتیک خوش آمدید! این دوره شاهد ظهور یک تیم جدید و نابغه هستیم. مجری پیاز داغ را زیاد کرد و گفت: ــ تیمی که بی شک میتونه رقیبی سرسخت برای گروه آقای آریا باشه؛ بریم با این تیم آشنا بشیم! گرووووه ستاره ی افخم. چهره ی شهاب از روی پروژکتور های بزرگ سالن مشخص بود، نگاهش مات ماند و گردنش می چرخید تا مرا پیدا کند. نیشخند روی لبم نشست، بعد از ده سال دوباره رو به رویش بودم. اما این بار با یک تفاوت بزرگ! این بار در جایگاهی هم تراز با او بودم. از جایم بلند شدم و چشم هایش مرا دید، براندازم کرد و بی اراده از جایش بلند شد. صدای مجری آمد. ــ فکر میکنین برنده ی این دوره از مسابقات کدوم تیم باشه؟
Показать полностью ...
2 713
4
- من شنا بلد نیستم. آب استخر پر از بچه قورباغه‌س می‌ترسم! حرکت قورباغه های کوچک و تازه به دنیا آمده را کف دست و پاهایش احساس می‌کرد. تمام بدنش از احساس منزجر کننده‌ای که داشت منقبض شده بود. در همین حال، یکی از محافظ های هخامنش صندلی مخصوصش را برایش بالای آب گذاشت و محافظ دیگری، چتر بزرگی را بالای سرش نگه داشته بود تا آفتاب نخورد. هخامنش با خونسردی روی صندلی غول پیکرش نشست و همانطور که پا رو پا می‌انداخت، کامی از سیگارش گرفت. با پوزخند گفت: - انداختمت تو اون آب که بترسی! ننداختمت که شنا کنی بچه... دست و پای دیگری زد که به خاطر تقلا کردنش، کمی از آب کثیف استخر وارد دهانش شد. با حالت انزجار عقی زد و نالید: - آب لجن استخر داره می‌ره توی دهنم! آب استخر پر از لجن بود و در حدی کدر شده بود که کف استخر مشخص نبود. هخامنش با خونسردی به تقلاهایش نگاه کرد و لب زد: - انتخاب با خودته که هر چه سریع‌تر از اون آب بیرون بیای... جواب سوالمو بده، منم دستور می‌دم بیارنت بیرون! از کی دستور گرفتی مزرعه‌ی منو آتیش بزنی؟ دخترک مذبوهانه بار دیگر دست و پا زد. حرکت جانواران درون آب را به وضوح احساس می‌کرد و هر لحظه ممکن بود قلبش از ترس بایستد. با گریه جیغ کشید: - لعنت بهت هزار بار پرسیدی، هزاربار گفتم هیچکس! می‌فهمی؟ هییییچکس! تو رو خدا بذار بیام بیرون... این... این... این قورباغه های کوفتی دارن خودشونو میزنن به کف پاهام چندشم می‌شه! اخم های هخامنش در هم رفت. - هیچ از لحنت خوشم نمیاد دختر جون... انگار بعد از این همه تنبیه هنوز آدم نشدی! هنوز نفهمیدی با هخانش دیوان‌سالار باید چطور حرف بزنی! آیسا با بیچارگی نالید: - بذار بیام بالا... خودت نشستی روی تخت پادشاهیت یکی هم داره بادت می‌زنه... از بیرون گود خوب می‌تونی ارد بدی! بذار بیام بالا باهم حرف بزنیم... هخامنش در سکوت به یکی از آدم هایش اشاره زد. مرد قدمی به استخر نزدیک شد و در حد چند ثانیه سر دخترک را زیر آب فرو برد. با اشاره‌ی سریع هخامنش سرش را از آب بیرون کشید. آیسا وحشت زده جیغ کشید و به گریه افتاد. - خدا... خدا الهی... لعنتتون کنه! بی کس و کار گیرم آوردید... هخامنش اینبار بدون ذره‌ای نرمش، خیره به چشمان رنگی آیسا، غرید: - از کی دستور گرفتی ده هکتار زمین زراعی منو آتیش بزنی؟ آیسا با خشم و گریه داد کشید: - از سگ دستور گرفتم! کری؟ می‌گم هیچکس! اشتباه شد... من نمی‌دونستم اصلا اون خار و خاشاک کوفتی صاحاب داره. نمی‌دونستم شیشصد میلیارد پول اون محصولات کوفتیه که آتیش زدم... وگرنه گوه می‌خوردم اصلا دست به گازوئیل و کبریت می‌زدم! ملتمس به چشمان هخامنش نگاه کرد و لب زد: - بیارم بالا... هخامنش کفری از زبان درازی های دخترک از جا بلند شد. به این سادگی ها به حرف نمی‌آمد. باید طور دیگری تنبیهش می‌کرد. با اشاره‌اش آیسا را از استخر لجن گرفته بیرون کشیدند. آیسا هنوز پایش را روی زمین نگذاشته بود که مثل گرگ زخمی سمت هخامنش حلمه‌ور شد و با یک حرکت درون آب هولش داد. همه چیز در کمتر از چند ثانیه اتفاق افتاد. اشتباه از هخامنش و محافظانش بود که این دخترک عشایر را دست کم گرفته بودند و او را با دوست دخترهای شهری هخامنش یکی می‌دانستند. یکی از محافظ ها سریع پشت سر هخامنش شیرجه زد و محافظ دیگر جفت دست آیسا را از پشت پیچاند‌ آیسا با کینه و نفرت رو به هخامنشی که درون آب لجن گرفته افتاده بود خندید و داد کشید: - من که نمی‌تونستم روی تخت پادشاهیت بشینم خانزاده... اما تو می‌تونی توی گند و کثافت بری و با شرایط برابر یک بار دیگه سوالتو بپرسی! هخامنش دست محافظش را پس زد و با سرعت از استخر بالا آمد. همانطور که سمت آیسا قدم برمی‌داشت، با چشمان به خون نشسته غرید: - با این گوه اضافی که خوردی، خودت حکم سلاخی کردنتو برام امضا کردی توله جن! آیسا، دختر هفده ساله‌ی عشایری هست که یه روز قبل از عقدش، می‌خواد خودشو چند صدمتر دورتر از چادر عشایریشون آتیش بزنه، اما از بخت بدش، لحظه‌ای که از خودسوزی پشیمون می‌شه، آتیش به مزرعه‌ی چند هکتاری خشخاش می‌رسه و این یعنی ضرر چند میلیون دلاری به هخامنش دیوان سالار! مردی که بخشش توی کارش نیست. حالا باید دید با دختر کوچولوی داستانمون قراره چی کار کنه و تقدیر چه خواب هایی برای جفتشون دیده.... بنر پارت یک رمان هست عاجزانه خواهش میکنم کپی‌ نکنید❌❌❌
Показать полностью ...
3 053
4
تو قرار بود سه ماه زیر داداشم بخوابی زنیکه چی میگی زنشی هان! الو الو نامدار بدبخت شدیم...آرین و از پله هل دادن افتادن زود خودتو برسون بیمارستان! نامدار اخم آلود گوشی در دستش خشک شد. - چی؟ یعنی چی؟ کی هل داده عاطفه چی میگی؟ عاطفه هرای کشان به سینه اش کوبید - یسنا... دختر این زنیکه هل داده بچه افتاده زمین.‌. گفتم این زنیکه و بچش نحس دارن تحویل بگیر! آرین از پله ها افتاده بود! یسنا هلش داده بود؟ پس یاس چه غلطی می کردند در آن خراب شده... با پیچیدن از پیچ راهرو اورژانس صدای داد مادرش را شنید. - دختره ی دو هزاری میگی بچه‌ن؟ تو زن پسرم نشدی که به خودت برسی بچم صیغه ت کرد که به خودش و بچش برسی! چجوری جلوی توله سگتو نگرفتی! مخاطب حرف های خاتون، یاس بود و یسنا از وحشت جیغ های خاتون گوشه ای کز کرده بود که با دیدن نامدار بدو سمتش دوید - بابایی! یسنا هم بابایی صدا می کرد نامدار را... دخترک پدر نداشت و نامدار خودش گفته بود بابای او هم هست اما امروز نه... یاس با گریه هق می زد و هنوز نامدار را ندیده بود - مادرجون به خدا من حواسم بود بهشون یه لحظه رفتم تو اتاق برگردم بچه ن... چیزیشون نشده که... نامدار کلافه از صدایشان و یسنایی که سمت ش می دوید غرید: - آرین کجاست! یاس با دیدن نامدار چشمانش درخشیده و سمتش چرخید. - نامدار! نترس دکتر پیششه تو اتاق، بخدا هیچیش نشد از دو تا پله افتاده پایین... یسنام ترسیده .... یذره پیشونیش آرین... صدای نامدار بالا رفت - کدوم گوری بودی که بچه‌ت همچین غلطی کرد! صدایش بی انعطاف بود اما یاس در آن قسمت بچه‌ات گیر کرده بود. نامدار یسنا را می گفت! مگر همیشه نمی گفت یسنا هم بچه ی او بود! عاطفه به مهلکه اضافه شد - تو آشپزخونه بود داداش دختره گدا گشنه شکمشو آورده خونه تو همش اون تو داره می لمبونه. من اومدم از اونجا اومد بیرون اولم تخم حروم خودش و بغل کرد نه بچه ی یتیم تو رو... خوب آوری آدمش کردی زنیکه هرجایی رو! نگاه تیز نامدار دوباره سمت یاس رفته بود که دخترک به گریه افتاد. - بخدا نه... من فقط داشتم... دوباره صدای نامدار بی رحم شد. گفته بود آرین تمام دارایی اش است. سر تنها دارایی اش ریسک نمیکرد - تو غلط کردی یاس! وقتی پول ثانیه به ثانیه کارت تو اون خونه رو گرفتی و خودت و بچت تأمین شدین نمیتونی چشم ببندی روی بچه من حالیته! شکستن یاس را دیده بود اما مهم نبود که با باز شد در اتاق نامدار بی توجه به یسنای ترسیده که به پایش چسبیده بود پاتند کرده و حتی ندید افتادن یسنا را روی زمین... - حال پسرم چطوره دکتر؟ با این که دکتر با خنده اطمینان خاطر داده بود که آرین هیچ طوری اش نبود اما تا پسرش را نمی دید آرام نمی گرفت آرین همه چیز نامدار بود. تنها یادگارش از مریم... همان روز اول هم به یاس گفته بود خودش و بچه اش را تامین می کند به شرطی که برای آرین کم نگذارد... اما یاس حتی بیشتر از یک مادر بود برای آرین... برای همان نامدار داخل اتاق نشده آرین سمتش چرخید - بابایی، مامان یاسی کو؟ نامدار با اخم اما با احتیاط روی تخت نشست - خوبی بابا؟ درد داری؟ آرین نچ تخسی کرد. - نه خوبم بابایی. مامان یاسی کو؟ بگو با یسنا بیان پیش من... نامدار هنوز عصبانی بود. جای زخم روی پیشانی آرین کفری ترش میکرد که آرام پسرکش را بغل کرد. - بریم خونه بابایی بریم برات پیتزا سفارش بدم. با بهانه گرفتن آرین کلافه از روی تخت بلند شده و در را باز کرد. صدای گریه های یسنا می آمد. روی صندلی نشسته و زانویش خونی بود با دیدن دخترک اخم هایش عمیق تر شد - چیشده؟ چرا حواست به بچه ها نیست! یسنا؟ بابایی؟ دست دراز کرده بود برای گرفتن دخترک که یسنا ترسیده خودش را سمت یاس کشید. مادر و دختر چشمانشان گریان بود - ت...تو بابای من نیستی! من و انداختی زمین... نامدار مات شده چشم بست. در عصبانیتش حواسش به یسنا نبود! - تو دختر منی یسنا بیا بغلم... حرفش با بلند شدن یاس نصفه ماند. دست دخترکش را گرفته و بلند شده بود. تازه می دید چشمان خیس و متورم یاس را.. - نیستید آقا نامدار! شما بابای بچه ی یتیم من نیستین. حق با شماست من پول ثانیه به ثانیه رو تو خونه شما گرفتم...حتی زیادم خرج منو و بچم کردید... نامدار دندان قروچه کنان جلو رفت. لعنتی چه گفته بود در عصبانیتش که یاس آن طور می لرزید. با جلو آمدن دست یاس چشمانش تنگ تر شد. کارت بانکی در دست یاس بود. - ت...تو این کارت...هرچی پول داده بودید بمن هست من خرج نکردم... بردارید برای خورد و خوراک این چند ماه من و یسنا تو خونتون... بریم مامانی... گفته و با کشیدن دست یسنا پشت به نامدار برای همیشه آن مرد نامرد را ترک کرد.
Показать полностью ...
5 327
5
♣️از کفر من تا دین تو ♦️پارت828 ...هامرز میگن آینه روح هر آدمی چشمشه.. بهش باور ندارم اما چشم های آدمی که چند لحظه قبل دیدم حسرت و درد و باهم داشت.. طوری که طاقت باز نگه داشتنشون به نظر مشکل میومد. پس پلک هاش و روهم گذاشت، شاید اگر کمی بیشتر کنکاش میکردم تنهایی روهم توشون میدیدم. دست به سینه تکیه داده به دیواره.. بیشتر شبیه بغل کردن خودش میمونه. از حرص فکی میسابم و نگاه از آینه آسانسور و زن پشت سرم میگیرم، انگشت هام درد میکنه این مشت گره کرده رو نباید با خودم حمل میکردم چون معلوم نبود توی سر کی خورد میشد و اینا همش تقصیر خودمه که نکوبیدم توی سر اون مردک عوضی پارکینک. صدای دخترک لوس اپراتور، طبقه خروج و اعلام میکنه بی صبر جلوتر ازش بیرون زده و با گام های بلند به سمت در آپارتمان میرم. درو باز کرده باز هم بدون منتظر شدنش میرم داخل.. حسرت اون مرتیکه جعلق و میکشه!؟ تق تق آهسته و آروم پاشنه ی کفش هاش که جلوی ورودی متوقف میشه بیشتر اعصابم و خط خطی میکنه. _منتظر دعوت نامه ای! فریادم فقط سکوت آپارتمان خالی رو میشکنه نه فضای بینمونو.. هنوز داخل نشده، داره به برگشت فکر میکنه!؟ دست به کمر وسط حال ایستاده چشم هارو روی هم فشار میدم. به درک.. عماد باید میزاشت میزدم سرو ته اون مرتیکه مزلف و هم میاوردم. به طرف بار کوچیک کنار سالن پا تند میکنم و لیوانی پر کرده راهی اتاقم. میشم. دراز کشیده داخل وان جرعه جرعه الکل و وارد جریان خونم میکنم و بالاخره آرامش نسبی که میخوام و پیدا میکنم البته اگر این گردن درد لعنتی دست از سرم برداره. توقع زیادی اگر توهم انگشت های نرم و کار بلدش و روی شونه هام وقتی پلک هام و با آرامش بستم بخوام؟ پوف... بدبختی اینه از این کارا هم بلد نیست شاید باید به عماد بگم ببرش و خونه رو خالی کنه تا سری به شمارهای خاک خورده سفارش هام بزنم.! عوض اینکه الان اینجا تو بغلم لم داده باشه معلوم نیست چه غلطی میکنه. تمام مدت جشن با هر نگاه به صورت و هر حرکت تنش به درآوردن اون پیراهن لامصب از تنش فکر کردم و لمس پوست سفید و حجم های خواستنی اندامش.. حتی با فکر بهشون هم نمیتونم لذت بی نهایتی که ازش میبرم و انکار کنم و فکر به شماره های دیگه فقط یه بیراهه از اصل جنسه. به قلم:S.Fateme Moosavi
Показать полностью ...
7 307
26
یه رمان جذاب براتون آوردم از نویسنده‌ی پروژه آخرین جاسوس🤩 داستان دختریه که باعث بیدار شدن یه موجود دویست ساله میشه و کلی دردسر برای خودش درست می‌کنه که خوندنش خالی از لطف نیست😉 رمان آتش‌زاد، فانتزی و عاشقانه برای خوندنش، زودی عضو شو👇😍
696
1
یه رمان جذاب براتون آوردم از نویسنده‌ی پروژه آخرین جاسوس🤩 داستان دختریه که باعث بیدار شدن یه موجود دویست ساله میشه و کلی دردسر برای خودش درست می‌کنه که خوندنش خالی از لطف نیست😉 رمان آتش‌زاد، فانتزی و عاشقانه برای خوندنش، زودی عضو شو👇😍
182
1

sticker.webp

953
0
یه رمان جذاب براتون آوردم از نویسنده‌ی پروژه آخرین جاسوس🤩 داستان دختریه که باعث بیدار شدن یه موجود دویست ساله میشه و کلی دردسر برای خودش درست می‌کنه که خوندنش خالی از لطف نیست😉 رمان آتش‌زاد، فانتزی و عاشقانه برای خوندنش، زودی عضو شو👇😍
77
0
چرا چند روزه همه‌ش دستت تو شلوارته بچه؟ ویان که مثلا به آشپزخانه رفته بود تا دور از دید وریا خودش را بخاراند از شنیدن صدای او جا خورده دستش را از شلوارش درآورد. - ههععععع... هیچی... هیچی پسرعمو... وریا تای ابرویی بالا داد و دو دستش را حصار تن ظریف دخترک کرد و به کانتر چسباندش. - صدبار گفتم به من دروغ نگو! پسر رییس بزرگترین طایفه‌ی کورد بود. از قضا استاد دانشگاه هم بود و حالا از بخت بد ویان با او هم‌خانه شده بود. ویان داشت از استرس جان می‌داد... از نزدیکی بیش از حد پسرعمویش قلبش روی هزار می‌زد.. - چیزی نیست پسرعمو... دروغ نمی‌گم... وریا با اخم به چشمان سیاه و درشت او که حالا از ترس مردمکش می‌لرزید نگاه کرد و بعد ناخودآگاه نگاهش به سمت لب‌های غنچه و سرخ او کشیده شد. سیبک گلویش بالا و پایین شد و آهسته و با صدای بم گفت: - جق می‌زنی؟ چشم های ویان گرد شد. - جق چیه؟ وریا تک خندی به این همه چشم و گوش بسته بودن دخترعمویش زد و سرش را اندکی نزدیک تر برد. - خود ارضایی! خود ارضایی می‌کنی ویان؟ ضرر داره ها... ویان از خجالت سرخ شده بود. وریا حتی راه گریزی هم برایش نگذاشته بود که سرش را پایین بی اندازد. مجبور بود فقط به او نگاه کند.. پس نگاهش را جایی غیر از چهره ی مردانه با ان ته ریش جذاب و زاویه فک خدادادی معطوف کرد. - این حرفا چیه می‌زنین... من فقط... - تو فقط چی؟ - من فقط چند وقته خارش بیش از حد دارم، انقدر زیاد که دلم ضعف می‌کنه از خارش... بعدش هم می‌سوزه به شدت... وریا قصد جانش را کرده بود انگار! خودش را به او نزدیک تر کرد. - شورتتو که می‌دونم هر روز عوض می‌کنی. چون دیدم می‌شوری رو تراس اتاقت خشک می‌کنی. خوشگل هم هستن! خوش سلیقه ای! دانشجوهایش عمرا باورشان شود که ویان خسروشاهی استاد گند اخلاق و خوش هیکل و جذابشان دارد درمورد مدل شورت های یک دختربچه 19 ساله نظر می‌دهد... وریا رنگ سرخ چهره ی ویان را که دید، وسوسه شد ببوسدش ولی مقاومت کرد و ادامه داد: - خودتم که خشک می‌کنی همیشه، چون دستمال توالت‌هایی که برات می‌خرم خیلی زود تموم می‌کنی. ویان از این همه دقت و موشکافی او در مسائل زنانه و شخصی اش غرق خجالت بود. وریا اما لذت می‌برد از دیدن او در این حالت. - پس می‌مونه یه چیز. لابد حموم می‌ری خودتو با لیف و صابون می‌شوری. آره ویان؟ ویان برای رهایی از این وضعیت فقط آهسته گفت: - آره... - تو واژنت حساسه، نباید هرچیزی رو به خودت بزنی. لیفی که به بقیه جاهات زدی رو نباید به واژنت بزنی! برای همینه خارش داری. ویان اگر جا داشت همان لحظه آب می‌شد و توی زمین می‌رفت. فقط با صدایی که از ته چاه بیرون می‌آمد گفت: - بذارین برم پسرعمو... وریا با بدجنسی حصار را تنگ تر کرد و راه را بست. - چیه؟ باز می‌خاره؟ نباید بخارونیش زخم میشه. برات پماد میگیرم بزنی. و اگه یه بار دیگه ببینم داری می‌خارونیش مجبورت می‌کنم شلوارتو دربیاری خودم برات پماد بزنم! بعد هم دستش را سمت شلوار ویان برد و... 👇 ‼️هشدار جدی: این بنر واقعی و پارتی از اتفاقات رمان است. پس لطفا محدودیت سنی را رعایت کنید. داستان دارای صحنه‌های باز زناشویی است. 🔞🔞🔞🔞
Показать полностью ...
1 087
1
-موهاتو رنگ کن کله نارنجی! من چشم و ابرو مشکی پسندم! دخترک داشت تکالیفِ ریاضی‌اش را حل می‌کرد. سرش را بلند کرد و با تُخسی گفت: -همه می‌گن موهات خیلی قشنگه، یه وقت رنگشون نکنی حیفه! مرد قلپی از نوشیدنی‌اش خورد و پاهاش را روی عسلی دراز کرد. -همه مهمن یا شوهرت؟! از لفظ "شوهر" لرزی به جان دخترکِ شانزده‌ ساله می‌نشیند. دخترک احساس ناامنی می‌کند. قباد کاشفی، هیچ وقت با او اینگونه صحبت نمی‌کرد. اوی شانزده ساله را از زیر دستان متجاوزگر برادرش جمع کرده بود و برای حفظ آبرویشان عقدش کرده بود و همه چیز صوری بود! قباد که متوجه پریشانی اش شد بحث را عوض کرد: -تکالیفتو حل کردی؟ -یه سوال فیزیکو بلد نیستم... -بیارش! دفتر و خودکارش را برداشت و بااحتیاط کنارش نشست. مرد یک دستش را دور کمرش حلقه کرد و تنش را به خود چسباند و آذین نفسش رفت. دل دخترک از ترس مچاله شد. مرد بینی‌اش را میان موهای دخترک فرو برد و دمی گرفت. -دلم واسه کله هویجی تنگ شده بود. چرا اینقدر فرار می‌کنه ازم؟ هوم؟ دخترک بغض می‌کند و لب‌هاش به پایین متمایل می‌شوند. با صداقت و مظلومانه لب زد: -چند وقته یه جوری شدی...یه جوری نگام می‌کنی...یه جوری حرف می‌زنی... مرد با ملایمت و خونسردی پرسید: -چجوری عزیزم؟ چشم‌هاش پر شدند: -یه جوری که منو می‌ترسونه... دیگه دوست ندارم بغلم کنی! نیشگون ریزی از پهلوی دخترک گرفت و ناله‌اش را در آورد و زیر گوشش غرید: -هی برو جَک و جنده بُکُن و دست به گُلِ تو خونت نزن که بی‌لیاقتِ بی‌شعور اینجوری جوابتو بده!... "دیگه دوست ندارم بغلم کنی" چه صیغه‌ایه؟! -ببخشید... انگشتان دست دیگرش میان پای دخترک نشست و کنار رانش را نوازش کرد. متوجه منقبض شدن تنش شد‌. ترسیده بود. روان دخترک را به بازی گرفت: -کاریت ندارم عزیزم. به مَرمَر گفتم که برام یه دخترِ خوب پیدا کنه! اونجوری خوبه نه؟ دیگه همش سرم با اون گرم می‌شه به تو هم کاری نمی‌گیرم راحتی بغض دخترک تشدید شد و چشم هاش پُر آب. ساق دست مرد را چنگ زد تا بالاتر نیاید. با یک دنیا بغض و غصه گفت: -سوالای فیزیکمو دیگه حل نمی‌کنی؟ وقتی پریود می‌شم کمرمو ماساژ نمی‌دی؟ خوراکی چی؟ نمی‌خری؟ وقتی خواب بد می‌بینم نمیای منو بخوابونی؟ مرد تو گلو خندید: -چقدر استفاده ابزاری می‌کردی ازم! نه دیگه نمی‌کنم! زنم ناراحت میشه‌ها دخترک کمی سکوت کرد. حسودی اش شده بود. دلش محبت‌ها و توجه این مرد را یک‌جا و برای خودش می‌خواست. قباد بیشتر بِهَمَش ریخت: -می‌دونم که جایی برای رفتن نداری. تو کارای خونه به زنم کمک کن...مطمئنم اونم با موندنت اینجا موافقت می‌کنه. دخترک هق زد: -زن نگیر! بی‌رحم شده بود: -پس لخت شو! حورا لباس‌هاش را دانه دانه در می‌آورد و اشک می‌ریخت. مرد او را روی تخت کشید و دو لُپ باسنش را از هم باز کرد. حورا ملحفه را چنگ زد: -از...اونجا...نه... مرد اخم می‌کند: -سوراخ باسنت قرمزه!...با خودت وَر رفتی؟ -ن...نه...مَرمَر منو برد...سونوی مقعدی...عفونت داشتم -درد می‌کنه؟ دخترک به دروغ لب زد: -آ...آره تنِ کوچکش را چرخاند و زیر خودش کشید. با چند بوسه‌ی نرم و تَر و قربان صدقه افسارش را دست خود گرفت. این دختر دست خورده‌ی برادرش بود! مجبور شده بود عقدش کند و بیخیال عشقش به صدف شود. از این موجودِ درمانده کینه داشت. دست خورده‌ی پولاد را خیلی زود دور می‌انداخت. بعد از اینکه حسابی عاشق و دیوانه‌اش کرد! عضوش را با فشار درونش هُل داد و با بی‌رحمی خودش را عقب جلو کرد. دخترک با گریه و ملتمس گفت: -قباد...درد دارم...آروم...آروم... آه! چه ادا تنگایی می‌آمد! گوشه‌ی لبش را بوسید و بدون اینکه ملایم تر برخورد کند گفت: -الآن تموم میشه کله هویجیم...برام ناله کن عزیزم... ناله‌های دخترک از سر درد بود. بالاخره کارش تمام شد و با کیفی کوک عقب کشید. -خ...خون...ازم...خون میاد... وا رفته نگاهش می‌کند. این خون از کجا بود؟! باکره بود؟؟؟
Показать полностью ...
434
0
-خواستگار داری...؟! ابروهای رستا بالا رفت. -خواستگار...؟! -نمی خوای میگم نیان ...! نیش رستا باز شد. -وای خواستگار.... مامان تو رو خدا بگو بیان من یکم جلو ننه هاشون سرخ و سفید بشم بگن وای چه عروس خجالتی خوشگلی بعدشم جواب منفی بدم، بخندیم... ستاره با دهان باز نگاه دخترش کرد. -وا مگه مردم مسخره تو هستن...؟! رستا هیجانزده خودش را جلو کشید. -مسخره کجا بود مامان... وای مامان، مادر پسره بگه عروس خانوم چای نمیارن تو هم میگی دختر چای بیار... منم با سینی چای وارد میشم و یه سره هم میرم پیش داماد مثلا چای تعارفش کنم، تموم سینی رو میریزم روش که بسوزه.... بعدشم داماد از سوختگی می خواد نعره بزنه ولی نمی تونه بعدش منم میبرمش تو اتاقم....! ستاره چشم باریک کرد. -ببریش تو اتاق چه غلطی کنی...؟! رستا بی حیا نیشش را بیشتر باز کرد. -براش پماد سوختگی بزنم....اصلا می خوام تستش کنم ببینم سایزش چقدره...!!! ستاره روی گونه اش زد. -خاک تو سرم تو حیا نداری...؟! -حیا دارم ولی به من چه صحبت یه عمر زندگیه...! -عمر زندگی چه ربطی به سایزش داره نکبت...؟! رستا پر شیطنت کمی فاصله کرفت... -هرچی سایزش بزگتر، زندگی بادوام تری خواهیم داشت...! ستاره با حرص نیشگونی از بازویش گرفت... -بیشرف مردم میرن از خصوصیات و ارزشش هاشون حرف میزنن اونوقت توی ذلیل شده میخوای بری ببینی اونجاش چقدره...؟! رستا از درد بازویش چینی صورتش درهم شد... -مگه بد میگم... اونوقت من شب عروسی با چیز کوچیکش رو به رو بشم که تموم اون ارزش ها و آمال و آرزوهام رو سرم خراب میشه که...!!! ستاره دست به سرش گرفت و ناامید نگاه دخترش مرد... -بمیری رستا که هیچیت عین آدمیزاد نیست...! رستا لب هایش را غنچه کرد و چشمکی زد. -ارزش و آمال من بستگی به چیزش داره وگرنه جوابم منفیه...! این بار دیگر  ستاره هم خنده اش گرفت... -بیچاره اون مردی که می خواد تو زنش بشی... اصلا موندم اونا از چی تو خوششون اومده...؟! رستا قری به سرو گردنش داد... -اولا که خوشگلم ستاره جون... این حجم از زیبایی چشمشون رو کور کرده...! سپس سینه ای لرزاند و ادامه داد... -می دونی این سینه ها آرزوی نود درصد مردای ایرانه... خودشونو می کشن چون هشتاد و پنج دوست دارن...!!! و تابی به باسنش داد... -باسن جنیفری هم دوست دارن که من کلکسیون زیباییم تکمیله پس حق دارم بدونم اونام چیزشون می تونه من و راضی کنه یا نه...!!! ستاره ناامید سری تکان داد. -واقعا که از تربیت خودم ناامید شدم... دخترای مردم اول می پرسن یارو خونه و ماشین داره یا نه اونوقت دختر من.... خدایا چه گناهی به درگاهت مرتکب شدم...! رستا پشت چشمی نازک کرد... -حالا بده به جای مادیات دنبال معنویاتم...؟! -معنویاتت بخوره تو سرت.... اصلا میگم هیچ کس نیاد...! -عه بیخود... چی رو نیاد....؟ اینقدر چشمم به راه بود یه خواستگار در این خونه رو بزنه من جواب رد بدم حالا تو می خوای اینو هم بپرونی...؟! ستاره چشم باریک کرد. -همینطور ندیده و نشناخته می خوای جواب رد بدی...؟! رستا جدی گفت:  اگه راضیم نکنه آره...؟!! -چی راضیت نکنه...؟! -ببین خودت نمیزاری من واسه آینده ام تصمیم بگیرم.... اینا یه حرفاییه بین من و اون آقا پسری که میاد خواستگاری....  اصلا حالا بگو ببینم این خواستگار خوشبخت کیه...؟! ستاره دوباره نیشگونی از بارویش گرفت و گفت: -دختره ورپریده پسرعمت با اون ابهت و عظمت بخواد بیاد خواستگاریت جرات داری از قد و قواره چیزش بپرسی....؟!  روت میشه....؟! رستا ناباور اب دهانش را فرو داد... -امیریل... نه... ولی میتونم حدس بزنم اون هرکول همچین سایز بزرگه که شورت پنج ایکس لارجم براش کوچیکه....!!!!
Показать полностью ...
446
0
_داداش…سرده خب…ماشین سخت گیر میاد…بذار ماهورم ببریم با خودمون… کوروش اخم کرده…بازوی ثنا را محکم میگیرد و سمت در می کشاند: _نمیخواد دلت واسه این بسوزه…زبونش زیادی دراز شده…یه کم سرما بکشه حالش جا میاد… زبان درازم را پای علاقه نداشتنم به رابطه گذاشته بود… پریود بودم و دلم سکس نمیخواست که در آخر هم به اجبار…با من خوابیده بود… خونریزی ام هزار برابر شده بود!!! از درد نمیتوانستم روی پاهایم بایستم… سمت ماشینش میرود و ثنا هم به دنبالش… لحظه ی آخر،تهدیدم میکند: _فقط دلم میخواد تو امتحان رانندگی قبول نشی…ببین چجوری هم خودتو هم کارتکستو جر بدم…پول اضافه ندارن حروم تو کنم هر جلسه… ثنا شرمنده نگاهم میکند و من با خجالت چشم می دزدم… از سرما در حال یخ زدنم و کوروش بیخیال نمیشود… هم من و هم ثنا امروز امتحان رانندگی داشتیم…هر دو در یک روز ثبت نام کرده بودیم… ولی من کجا و او کجا؟!!!! اویی که روزی چند ساعت با کوروش تمرین میکرد و منی که حتی پایم به جز ماشین آموزشی آموزشگاه کلاج هیچ ماشین دیگری را لمس نکرده بود!!! درد زیردلم…خونریزی زیاد…سرمای وسط زمستان…رمق از پاهایم برده بود اما باید میرفتم… شانسی برای قبولی نداشتم اما رفتنم بهتر بود تا نرفتنم… هنوز طول کوچه را طی نکرده بودم که خونریزی …سرگیجه ی وحشتناکی را دچارم میکند.. چشمانم سیاهی میرود و روی برف های سفت فرود می آیم… _خانوم چی شد؟!سُر خوردی؟!… سرمای زمین و رطوبتش…دل دردم را تشدید میکند اما جان ندارم که از جایم بلند شوم… حال بدم از بی مهریست… بی مهری مردی که جز او کسی را نداشتم… همانجا با همان حال بد اشک میریزم… _خانوم جاییت درد میکنه؟!… اشک هایم را از گونه پاک میکنم و دست زن را میگیرم: _میشه کمکم کنید بلند بشم؟!… به ماشینی که با سرعت سمتمان می آمد نگاه میکنم…دوباره خودش بود…ماشین کوروش… کنارمان ترمز میزند و ثنا هول کرده از ماشین پیاده میشود: _چی شد ماهور؟!…هیییی…پشت لباست خونیه… با چندش برف ها را می تکانم و سمت خانه برمیگردم…صدای کوروش در می آید… _ثنا کارتکستو بردار بیا بریم…هی…توام لباساتو عوض کن بیا میبرم توام… دلش سوخته بود برایم…هزار بار گفته بودم که نمیخواهم…من از ترحم بیزارم… آرام لب میزنم: _نمیام… داخل می‌روم… صدای پیاده شدن و کوبیدن در ماشین را میشنوم… بی توجه به او سمت اتاق مثلا مشترکمان می‌روم…میبینم که به دنبالم می آید: _مگه با تو نیستم ولد چموش؟!… باید می ترسیدم اما دیگر نمیترسم… _گفتم نمیام ولم کن… چمدان کوچکم را روی تخت می اندازم…تنها دارایی ام در این خانه!!! چند تکه لباس…و تمام…چمدان را چنگ میزنم… او هم چمدان را چنگ میزند: _داری چه غلطی میکنی؟!… به عقب هلش میدهم اما دریغ از سانتی جا به جایی… _برو کنار میخوام برم… _تو غلط میکنی… به ستوه آمده بودم: _چیه من برم کسی نیست عقده هاتو روش خالی کنی؟!…دیگه نمیمونم کوروش…برو کنار… چمدان را گوشه ی اتاق پرت میکند: _بتمرگ سر جات… _مگه همه این کارارو نمیکنی که بذارم برم؟!خب الان دارم میرم…برو اونور از سر راهم… ثنا بالاخره وارد اتاق میشود: _دعوا نکنید…صداتون وسط کوچه‌س…زشته… کوروش روی تخت هولم میدهد همزمان با باز کردن دکمه های پیراهنش سمتم می آید: _ثنا برو بیرون… _آخه داداش… _گفتم برو… میرود و در را پشت سرش می بندد… با ترس به کوروش خیره میشوم…دوباره میخواست با من بخوابد؟!!!! دستش کش شلوارم را لمس میکند که با بغض و گریه لب میزنم: _نکن کوروش…درد دارم…خونریزی دارم…حالم خوب نیست… لبخند کمرنگی میزند و شلوارم را کامل پایین می کشد: _پدتو عوض میکنیم…میبرمت امتحان رانندگی… پارت واقعی😭😭😭👇🏼👇🏼👇🏼
Показать полностью ...
659
1
یه رمان جذاب براتون آوردم از نویسنده‌ی پروژه آخرین جاسوس🤩 داستان دختریه که باعث بیدار شدن یه موجود دویست ساله میشه و کلی دردسر برای خودش درست می‌کنه که خوندنش خالی از لطف نیست😉 رمان آتش‌زاد، فانتزی و عاشقانه برای خوندنش، زودی عضو شو👇😍
380
0
یه رمان جذاب براتون آوردم از نویسنده‌ی پروژه آخرین جاسوس🤩 داستان دختریه که باعث بیدار شدن یه موجود دویست ساله میشه و کلی دردسر برای خودش درست می‌کنه که خوندنش خالی از لطف نیست😉 رمان آتش‌زاد، فانتزی و عاشقانه برای خوندنش، زودی عضو شو👇😍
382
0
عاشقش شد،باهاش ازدواج کرد،حتی یه زندگی عاشقانه روباهم شروع کردند اماهمه‌ اینا مال زمانی بودکه نمیدونست چه راز تاریکی داره؟ وقتی از رازش سر در آورد، با بزرگترین کابوس زندگیش رو به رو شد. اون... دیگه همون مردی نبود که می‌شناخت. حالا تبدیل به هیولایی شده بود که آتش خشم و کینه‌اش، می‌‌تونست جهنم به پا کنه! اما...چی میشه اگه بخواد جلوشو بگیره؟ میتونه ازخشم جون‌سالم بدرببره؟
1
0

sticker.webp

731
0
-موهاتو رنگ کن کله نارنجی! من چشم و ابرو مشکی پسندم! دخترک داشت تکالیفِ ریاضی‌اش را حل می‌کرد. سرش را بلند کرد و با تُخسی گفت: -همه می‌گن موهات خیلی قشنگه، یه وقت رنگشون نکنی حیفه! مرد قلپی از نوشیدنی‌اش خورد و پاهاش را روی عسلی دراز کرد. -همه مهمن یا شوهرت؟! از لفظ "شوهر" لرزی به جان دخترکِ شانزده‌ ساله می‌نشیند. دخترک احساس ناامنی می‌کند. قباد کاشفی، هیچ وقت با او اینگونه صحبت نمی‌کرد. اوی شانزده ساله را از زیر دستان متجاوزگر برادرش جمع کرده بود و برای حفظ آبرویشان عقدش کرده بود و همه چیز صوری بود! قباد که متوجه پریشانی اش شد بحث را عوض کرد: -تکالیفتو حل کردی؟ -یه سوال فیزیکو بلد نیستم... -بیارش! دفتر و خودکارش را برداشت و بااحتیاط کنارش نشست. مرد یک دستش را دور کمرش حلقه کرد و تنش را به خود چسباند و آذین نفسش رفت. دل دخترک از ترس مچاله شد. مرد بینی‌اش را میان موهای دخترک فرو برد و دمی گرفت. -دلم واسه کله هویجی تنگ شده بود. چرا اینقدر فرار می‌کنه ازم؟ هوم؟ دخترک بغض می‌کند و لب‌هاش به پایین متمایل می‌شوند. با صداقت و مظلومانه لب زد: -چند وقته یه جوری شدی...یه جوری نگام می‌کنی...یه جوری حرف می‌زنی... مرد با ملایمت و خونسردی پرسید: -چجوری عزیزم؟ چشم‌هاش پر شدند: -یه جوری که منو می‌ترسونه... دیگه دوست ندارم بغلم کنی! نیشگون ریزی از پهلوی دخترک گرفت و ناله‌اش را در آورد و زیر گوشش غرید: -هی برو جَک و جنده بُکُن و دست به گُلِ تو خونت نزن که بی‌لیاقتِ بی‌شعور اینجوری جوابتو بده!... "دیگه دوست ندارم بغلم کنی" چه صیغه‌ایه؟! -ببخشید... انگشتان دست دیگرش میان پای دخترک نشست و کنار رانش را نوازش کرد. متوجه منقبض شدن تنش شد‌. ترسیده بود. روان دخترک را به بازی گرفت: -کاریت ندارم عزیزم. به مَرمَر گفتم که برام یه دخترِ خوب پیدا کنه! اونجوری خوبه نه؟ دیگه همش سرم با اون گرم می‌شه به تو هم کاری نمی‌گیرم راحتی بغض دخترک تشدید شد و چشم هاش پُر آب. ساق دست مرد را چنگ زد تا بالاتر نیاید. با یک دنیا بغض و غصه گفت: -سوالای فیزیکمو دیگه حل نمی‌کنی؟ وقتی پریود می‌شم کمرمو ماساژ نمی‌دی؟ خوراکی چی؟ نمی‌خری؟ وقتی خواب بد می‌بینم نمیای منو بخوابونی؟ مرد تو گلو خندید: -چقدر استفاده ابزاری می‌کردی ازم! نه دیگه نمی‌کنم! زنم ناراحت میشه‌ها دخترک کمی سکوت کرد. حسودی اش شده بود. دلش محبت‌ها و توجه این مرد را یک‌جا و برای خودش می‌خواست. قباد بیشتر بِهَمَش ریخت: -می‌دونم که جایی برای رفتن نداری. تو کارای خونه به زنم کمک کن...مطمئنم اونم با موندنت اینجا موافقت می‌کنه. دخترک هق زد: -زن نگیر! بی‌رحم شده بود: -پس لخت شو! حورا لباس‌هاش را دانه دانه در می‌آورد و اشک می‌ریخت. مرد او را روی تخت کشید و دو لُپ باسنش را از هم باز کرد. حورا ملحفه را چنگ زد: -از...اونجا...نه... مرد اخم می‌کند: -سوراخ باسنت قرمزه!...با خودت وَر رفتی؟ -ن...نه...مَرمَر منو برد...سونوی مقعدی...عفونت داشتم -درد می‌کنه؟ دخترک به دروغ لب زد: -آ...آره تنِ کوچکش را چرخاند و زیر خودش کشید. با چند بوسه‌ی نرم و تَر و قربان صدقه افسارش را دست خود گرفت. این دختر دست خورده‌ی برادرش بود! مجبور شده بود عقدش کند و بیخیال عشقش به صدف شود. از این موجودِ درمانده کینه داشت. دست خورده‌ی پولاد را خیلی زود دور می‌انداخت. بعد از اینکه حسابی عاشق و دیوانه‌اش کرد! عضوش را با فشار درونش هُل داد و با بی‌رحمی خودش را عقب جلو کرد. دخترک با گریه و ملتمس گفت: -قباد...درد دارم...آروم...آروم... آه! چه ادا تنگایی می‌آمد! گوشه‌ی لبش را بوسید و بدون اینکه ملایم تر برخورد کند گفت: -الآن تموم میشه کله هویجیم...برام ناله کن عزیزم... ناله‌های دخترک از سر درد بود. بالاخره کارش تمام شد و با کیفی کوک عقب کشید. -خ...خون...ازم...خون میاد... وا رفته نگاهش می‌کند. این خون از کجا بود؟! باکره بود؟؟؟
Показать полностью ...
269
0
_داداش…سرده خب…ماشین سخت گیر میاد…بذار ماهورم ببریم با خودمون… کوروش اخم کرده…بازوی ثنا را محکم میگیرد و سمت در می کشاند: _نمیخواد دلت واسه این بسوزه…زبونش زیادی دراز شده…یه کم سرما بکشه حالش جا میاد… زبان درازم را پای علاقه نداشتنم به رابطه گذاشته بود… پریود بودم و دلم سکس نمیخواست که در آخر هم به اجبار…با من خوابیده بود… خونریزی ام هزار برابر شده بود!!! از درد نمیتوانستم روی پاهایم بایستم… سمت ماشینش میرود و ثنا هم به دنبالش… لحظه ی آخر،تهدیدم میکند: _فقط دلم میخواد تو امتحان رانندگی قبول نشی…ببین چجوری هم خودتو هم کارتکستو جر بدم…پول اضافه ندارن حروم تو کنم هر جلسه… ثنا شرمنده نگاهم میکند و من با خجالت چشم می دزدم… از سرما در حال یخ زدنم و کوروش بیخیال نمیشود… هم من و هم ثنا امروز امتحان رانندگی داشتیم…هر دو در یک روز ثبت نام کرده بودیم… ولی من کجا و او کجا؟!!!! اویی که روزی چند ساعت با کوروش تمرین میکرد و منی که حتی پایم به جز ماشین آموزشی آموزشگاه کلاج هیچ ماشین دیگری را لمس نکرده بود!!! درد زیردلم…خونریزی زیاد…سرمای وسط زمستان…رمق از پاهایم برده بود اما باید میرفتم… شانسی برای قبولی نداشتم اما رفتنم بهتر بود تا نرفتنم… هنوز طول کوچه را طی نکرده بودم که خونریزی …سرگیجه ی وحشتناکی را دچارم میکند.. چشمانم سیاهی میرود و روی برف های سفت فرود می آیم… _خانوم چی شد؟!سُر خوردی؟!… سرمای زمین و رطوبتش…دل دردم را تشدید میکند اما جان ندارم که از جایم بلند شوم… حال بدم از بی مهریست… بی مهری مردی که جز او کسی را نداشتم… همانجا با همان حال بد اشک میریزم… _خانوم جاییت درد میکنه؟!… اشک هایم را از گونه پاک میکنم و دست زن را میگیرم: _میشه کمکم کنید بلند بشم؟!… به ماشینی که با سرعت سمتمان می آمد نگاه میکنم…دوباره خودش بود…ماشین کوروش… کنارمان ترمز میزند و ثنا هول کرده از ماشین پیاده میشود: _چی شد ماهور؟!…هیییی…پشت لباست خونیه… با چندش برف ها را می تکانم و سمت خانه برمیگردم…صدای کوروش در می آید… _ثنا کارتکستو بردار بیا بریم…هی…توام لباساتو عوض کن بیا میبرم توام… دلش سوخته بود برایم…هزار بار گفته بودم که نمیخواهم…من از ترحم بیزارم… آرام لب میزنم: _نمیام… داخل می‌روم… صدای پیاده شدن و کوبیدن در ماشین را میشنوم… بی توجه به او سمت اتاق مثلا مشترکمان می‌روم…میبینم که به دنبالم می آید: _مگه با تو نیستم ولد چموش؟!… باید می ترسیدم اما دیگر نمیترسم… _گفتم نمیام ولم کن… چمدان کوچکم را روی تخت می اندازم…تنها دارایی ام در این خانه!!! چند تکه لباس…و تمام…چمدان را چنگ میزنم… او هم چمدان را چنگ میزند: _داری چه غلطی میکنی؟!… به عقب هلش میدهم اما دریغ از سانتی جا به جایی… _برو کنار میخوام برم… _تو غلط میکنی… به ستوه آمده بودم: _چیه من برم کسی نیست عقده هاتو روش خالی کنی؟!…دیگه نمیمونم کوروش…برو کنار… چمدان را گوشه ی اتاق پرت میکند: _بتمرگ سر جات… _مگه همه این کارارو نمیکنی که بذارم برم؟!خب الان دارم میرم…برو اونور از سر راهم… ثنا بالاخره وارد اتاق میشود: _دعوا نکنید…صداتون وسط کوچه‌س…زشته… کوروش روی تخت هولم میدهد همزمان با باز کردن دکمه های پیراهنش سمتم می آید: _ثنا برو بیرون… _آخه داداش… _گفتم برو… میرود و در را پشت سرش می بندد… با ترس به کوروش خیره میشوم…دوباره میخواست با من بخوابد؟!!!! دستش کش شلوارم را لمس میکند که با بغض و گریه لب میزنم: _نکن کوروش…درد دارم…خونریزی دارم…حالم خوب نیست… لبخند کمرنگی میزند و شلوارم را کامل پایین می کشد: _پدتو عوض میکنیم…میبرمت امتحان رانندگی… پارت واقعی😭😭😭👇🏼👇🏼👇🏼
Показать полностью ...
537
4
-خواستگار داری...؟! ابروهای رستا بالا رفت. -خواستگار...؟! -نمی خوای میگم نیان ...! نیش رستا باز شد. -وای خواستگار.... مامان تو رو خدا بگو بیان من یکم جلو ننه هاشون سرخ و سفید بشم بگن وای چه عروس خجالتی خوشگلی بعدشم جواب منفی بدم، بخندیم... ستاره با دهان باز نگاه دخترش کرد. -وا مگه مردم مسخره تو هستن...؟! رستا هیجانزده خودش را جلو کشید. -مسخره کجا بود مامان... وای مامان، مادر پسره بگه عروس خانوم چای نمیارن تو هم میگی دختر چای بیار... منم با سینی چای وارد میشم و یه سره هم میرم پیش داماد مثلا چای تعارفش کنم، تموم سینی رو میریزم روش که بسوزه.... بعدشم داماد از سوختگی می خواد نعره بزنه ولی نمی تونه بعدش منم میبرمش تو اتاقم....! ستاره چشم باریک کرد. -ببریش تو اتاق چه غلطی کنی...؟! رستا بی حیا نیشش را بیشتر باز کرد. -براش پماد سوختگی بزنم....اصلا می خوام تستش کنم ببینم سایزش چقدره...!!! ستاره روی گونه اش زد. -خاک تو سرم تو حیا نداری...؟! -حیا دارم ولی به من چه صحبت یه عمر زندگیه...! -عمر زندگی چه ربطی به سایزش داره نکبت...؟! رستا پر شیطنت کمی فاصله کرفت... -هرچی سایزش بزگتر، زندگی بادوام تری خواهیم داشت...! ستاره با حرص نیشگونی از بازویش گرفت... -بیشرف مردم میرن از خصوصیات و ارزشش هاشون حرف میزنن اونوقت توی ذلیل شده میخوای بری ببینی اونجاش چقدره...؟! رستا از درد بازویش چینی صورتش درهم شد... -مگه بد میگم... اونوقت من شب عروسی با چیز کوچیکش رو به رو بشم که تموم اون ارزش ها و آمال و آرزوهام رو سرم خراب میشه که...!!! ستاره دست به سرش گرفت و ناامید نگاه دخترش مرد... -بمیری رستا که هیچیت عین آدمیزاد نیست...! رستا لب هایش را غنچه کرد و چشمکی زد. -ارزش و آمال من بستگی به چیزش داره وگرنه جوابم منفیه...! این بار دیگر  ستاره هم خنده اش گرفت... -بیچاره اون مردی که می خواد تو زنش بشی... اصلا موندم اونا از چی تو خوششون اومده...؟! رستا قری به سرو گردنش داد... -اولا که خوشگلم ستاره جون... این حجم از زیبایی چشمشون رو کور کرده...! سپس سینه ای لرزاند و ادامه داد... -می دونی این سینه ها آرزوی نود درصد مردای ایرانه... خودشونو می کشن چون هشتاد و پنج دوست دارن...!!! و تابی به باسنش داد... -باسن جنیفری هم دوست دارن که من کلکسیون زیباییم تکمیله پس حق دارم بدونم اونام چیزشون می تونه من و راضی کنه یا نه...!!! ستاره ناامید سری تکان داد. -واقعا که از تربیت خودم ناامید شدم... دخترای مردم اول می پرسن یارو خونه و ماشین داره یا نه اونوقت دختر من.... خدایا چه گناهی به درگاهت مرتکب شدم...! رستا پشت چشمی نازک کرد... -حالا بده به جای مادیات دنبال معنویاتم...؟! -معنویاتت بخوره تو سرت.... اصلا میگم هیچ کس نیاد...! -عه بیخود... چی رو نیاد....؟ اینقدر چشمم به راه بود یه خواستگار در این خونه رو بزنه من جواب رد بدم حالا تو می خوای اینو هم بپرونی...؟! ستاره چشم باریک کرد. -همینطور ندیده و نشناخته می خوای جواب رد بدی...؟! رستا جدی گفت:  اگه راضیم نکنه آره...؟!! -چی راضیت نکنه...؟! -ببین خودت نمیزاری من واسه آینده ام تصمیم بگیرم.... اینا یه حرفاییه بین من و اون آقا پسری که میاد خواستگاری....  اصلا حالا بگو ببینم این خواستگار خوشبخت کیه...؟! ستاره دوباره نیشگونی از بارویش گرفت و گفت: -دختره ورپریده پسرعمت با اون ابهت و عظمت بخواد بیاد خواستگاریت جرات داری از قد و قواره چیزش بپرسی....؟!  روت میشه....؟! رستا ناباور اب دهانش را فرو داد... -امیریل... نه... ولی میتونم حدس بزنم اون هرکول همچین سایز بزرگه که شورت پنج ایکس لارجم براش کوچیکه....!!!!
Показать полностью ...
338
2
چرا به کاندوم وازلین میزنی دختر؟ چی کار کنم من از دست تو؟ ویان از شنیدن صدای پر ابهت وریا با ترس راست ایستاد و مثل بچه ها وازلین را پشت سرش قایم کرد. - با منین؟ من کاری نمیکردم. وریا جلو رفت و کاندوم باز شده و چرب را از روی پاتختی برداشت و جلوی صورت او تاب داد. - این دسته گل کیه پس؟ ها؟ کاندوم جنسش لاتکسه، روغن موغن که بهش بزنی وا می‌ره پاره می‌شه. بعد حامله می‌شی بیچارمون می‌کنی دخترخانم! ویان لب گزید و با ناز و اطوار ذاتی‌اش اهسته گفت: - آخه دردم میاد... چی کار کنم... وریا ابرو در هم کشید و کاندوم را روی پاتختی انداخت. - این بار چندمه سکس داریم ویان؟ چرا تا الان چیزی نگفتی؟ دخترک شرمگین سر به زیر انداخت. - نخواستم ناراحت بشین... آخه پری گفت اگه شبی که میاین پیش من بهتون خوش نگذره ولم می‌کنین... وریا با حرص غرید: - اون دوست پتیاره‌ت گوه خورد با اجدادش! سکس یه عمل دو طرفه س، همون‌قدر که من لذت می‌برم تو هم باید حال کنی وگرنه مریض و افسرده می‌شدی. ویان میخواست بگوید مدتهاست در حسرت ارضاع شدن است ولی ران پاهایش را به فشرد و لب فرو بست. وریا دستش را گرفت و روی تخت نشاند. - الان لا پات می‌سوزه یا درد می‌کنه؟ ویان گونه هایش رنگ گرفت. هیچ وقت انقدر بی پرده حرف نزده بودند. - فقط می سوزه... انگار سوزن سوزن می‌شه... - داخل رحمت؟ یا لبه‌ی واژنت؟ ویان با صدایی که از شدت خجالت از ته چاه در می‌آمد جواب داد: - نمی‌دونم... وریا شانه‌ی را عقب کشید. - دراز بکش ببینم. دخترک با خجالت و هول شده بیشتر سر جایش سیخ نشست. - نه نه... نمی‌خواد... خوبم به خدا... چیزی نیست. وریا با تحکم مجبورش کرد دراز بکشد. - من تن و بدنتو حفظم دختر، از من رو می‌گیری؟ بعد اهسته شلوارک سفیدش را درآورد و با دیدن ان صحنه آب دهانش را قورت داد. - باز کن لای پاتو تا ببینم در چه وضعیه. ویان با خجالت چشم بست و اجازه داد وریا پاهایش را از هم باز کند. - در ظاهر که چیزی نیست. ولی یه پارگی کوچک می‌بینم. واژنت گنجایش منو نداره. زیادی تنگی. نفس‌های هر دو نفرشان تند شده بود. آرام دستش را روی واژن ملتهب اما نسبتا آماده‌ی ویان کشید. _ میمالم اینجا رو... درد داری؟ میسوزه ویان؟ نفس های دخترک تند شده بود. وریا همیشه مستقیم میرفت سر اصل مطلب... معاشقه نداشتند هیچ وقت و خب طبیعی بود که حالا اینگونه با لمس واژنش، به نفس نفس بیوفتد. ویان در حالی که پاهایش را بهم نزدیک می‌کرد، با نفس نفس زمزمه کرد: _ نَ.... نَه... نم... نمی.. سوزه... آه! نفس های وریا هم تند شده بود. و خیسی ویان را نوک انگشتانش حس می‌کرد و این قابلیت این را داشت که همان لحظه ارضایش کند! سرش را پایین آورد و لب هایش را روی گردن نرم دخترک گذاشت. گاز آرامی از گردنش گرفت و حرکت دورانی انگشت‌هایش را سریع تر کرد. _ داری خیس میشی ویان... داری واسه من خیس میشی دختر کوچولو! ویان عملا نفس نفس می‌زد و هر چند لحظه یکبار کمرش را از روی تخت بلند میکرد و باز برمیگشت. داشت از شدت لذت دیوانه میشد... اما بیشتر می‌خواست.. چیزی فراتر از انگشت های وریا... لذت، انگار خجالتش را نابود کرده بود که چنگ انداخت به کمر شلوار وریا و با نفس نفس لب زد: _ انگشتت نه... با... با انگشت بسه وریا! وریا مشتاقانه لباسش را درآورد و خودش را وسط پای او جا داد. - هر موقع دردت گرفت بگو عشقم. امشب از همیشه حشری ترم حالیم نیست چی کار میکنم. سلام روزگار به کام؛ به vip خوش اومدین❤️
Показать полностью ...
661
1
عاشقش شد،باهاش ازدواج کرد،حتی یه زندگی عاشقانه روباهم شروع کردند اماهمه‌ اینا مال زمانی بودکه نمیدونست چه راز تاریکی داره؟ وقتی از رازش سر در آورد، با بزرگترین کابوس زندگیش رو به رو شد. اون... دیگه همون مردی نبود که می‌شناخت. حالا تبدیل به هیولایی شده بود که آتش خشم و کینه‌اش، می‌‌تونست جهنم به پا کنه! اما...چی میشه اگه بخواد جلوشو بگیره؟ میتونه ازخشم جون‌سالم بدرببره؟
1 095
2
عاشقش شد،باهاش ازدواج کرد،حتی یه زندگی عاشقانه روباهم شروع کردند اماهمه‌ اینا مال زمانی بودکه نمیدونست چه راز تاریکی داره؟ وقتی از رازش سر در آورد، با بزرگترین کابوس زندگیش رو به رو شد. اون... دیگه همون مردی نبود که می‌شناخت. حالا تبدیل به هیولایی شده بود که آتش خشم و کینه‌اش، می‌‌تونست جهنم به پا کنه! اما...چی میشه اگه بخواد جلوشو بگیره؟ میتونه ازخشم جون‌سالم بدرببره؟
622
0
عاشقش شد،باهاش ازدواج کرد،حتی یه زندگی عاشقانه روباهم شروع کردند اماهمه‌ اینا مال زمانی بودکه نمیدونست چه راز تاریکی داره؟ وقتی از رازش سر در آورد، با بزرگترین کابوس زندگیش رو به رو شد. اون... دیگه همون مردی نبود که می‌شناخت. حالا تبدیل به هیولایی شده بود که آتش خشم و کینه‌اش، می‌‌تونست جهنم به پا کنه! اما...چی میشه اگه بخواد جلوشو بگیره؟ میتونه ازخشم جون‌سالم بدرببره؟
544
0
عاشقش شد، باهاش ازدواج کرد، حتی یه زندگی عاشقانه رو باهم شروع کردند اما همه‌ی اینا مال زمانی بود که نمی‌دونست چه راز تاریکی داره؟ وقتی از رازش سر در آورد، با بزرگترین کابوس زندگیش رو به رو شد. اون... دیگه همون مردی نبود که می‌شناخت. حالا تبدیل به هیولایی شده بود که آتش خشم و کینه‌اش، می‌‌تونست جهنم به پا کنه! اما...چی میشه اگه بخواد جلوشو بگیره؟ میتونه ازخشم جون‌سالم بدرببره؟
1
0

sticker.webp

2 615
2
چند وقته توی شورتم یه چیزای سفیدی ازم میاد، چسبناک هم هست... ویان با ترس پرسید و پریناز با خنده جواب داد: - والا منم تو خونه‌ی استاد خسروشاهی زندگی می‌کردم و هر روز با اون تیپ و هیکل جلوم رژه می‌رفت خود به خود ارضا می‌شدم شورتمو خیس می‌کردم. ویان در حالی که روی کاناپه دراز کشیده بود و موبایلش روی اسپیکر بود گفت: - خفه شو پری، مگه من مثل تو حیضم. - اوووف فکر کن با اون قد بلندش لخت جلوت راه بره... وای اصلا می‌گم هم دلم یه جوری می‌شه. راستی ویان سیکس پک هم داره؟ بهش می‌خوره داشته باشه. ویان لبخندی به این همه حیضی رفیقش زد و موزیانه گفت: - آره داره، یه بار از حموم اومد بیرون حوله پیچیده بود دور کمرش حواسش نبود من خونه‌ام سیکس هم داره. - یا خود آقام ابلفض... وای قلبم... ویان چطوری تو خونه باهاش زندگی می‌کنی و بهش نمی‌دی؟ من فقط تو دانشگاه می‌بینمش با کت شلوار دلم می‌خواد لخت شم بشینم روش. - زن داره احمق... صد دفعه گفتم اینجوری نگو درموردش، زن داره بده... - اون چه زنیه که سال به دوازده ماه نیست. بعدشم تو هم زنشی، محرمشی، هرچقدر اون حق داره تو هم داری. - نه ندارم، صدبار بهت گفتم ازدواج ما صوریه. فقط برای این عقدم کرد که آبرومو بخره پیش طایفه... بعدشم منو از روستا آورد تهران که درس بخونم. من هیچ حقی ندارم. - ویان اون شوهرته! وظیفه داره نیازاتو برطرف کنه. تو نیاز جنسی نداره؟ اذیت نمی‌شی راست راست با حوله جلوت راه می‌ره دست بهت نمی‌زنه؟ - وای ول کن تو رو خدا پری، همین که خرجمو میده، توی خونه ش راهم داده و قبول کرده یواشکی زن دومش بشم دنیاها ارزش داره. نیاز جنسی پیشکشم. - به هرحال هر کی خربزه می‌خوره پای لرزش هم می‌شینه! زن گرفته وظیفه داره نیاز جنسیش هم برطرف کنه. - پری من یه سوال ازت کردما، ببین به کجا کشوندیش. - اصلا می‌دونی علت این پریودی‌های دردناک تخمیت هم اینه که اون لعبتو می‌بینی تحریک می‌شی اما ارضا نمی‌شی؟ - من... من تحریک نمی‌شم... ناگهان سایه‌ای روی سرش افتاد و صدای بم و خش‌دار وریا از جا پراندش. - مگه نگفتم توی دانشگاه کسی نباید بفهمه ما زن و شوهریم؟! ویان با هول و ولا تماس را قطع کرد و روی کاناپه نشست. - پری... پری دوست صمیمیمه... رازداره... وریا رفت با همان بالاتنه‌ی لخت کنارش نشست. - که منو می‌بینی تحریک می‌شی، ها؟ ویان کم مانده بود از خجالت گریه کند. - پری چرت و پرت زیاد می‌گه... - اون چرت و پرت می‌گه، شورتت که خیس می‌شه چی؟ ویان دیگر نمی‌دانست چه کند. از جا بلند شد و خواست به اتاقش فرار کند که وریا طی یک حرکت ناگهانی برخاست و میان بازوان عضلانی‌اش او را اسیر کرد. - چرا نگفتی نیاز جنسی اذیتت می‌کنه ویان؟ ویان سرش را پایین انداخته بو چشمانش را بسته بود. - تو رو خدا بذارین برم. وریا سرش را کنار گوش او برد و با آن لحن اغواکننده و صدای مردانه پچ زد: - امشب در اختیار توام، مستانه نمیاد خونه. تا صبح می‌کنمت جوری که تا یک ماه سیر باشی. ویان تا چشم گشود، نگاهش به برجستگی پایین تنه‌ی او افتاد و لبش را گاز گرفت. - ولی ازدواج ما صوریه... زنتون... - صوری یا غیر صوری الان من شوهرتم. نمی‌خوام وقتی خواستی جدا بشی دست نخورده تحویل یه نره خر دیگه بدمت! دستش را داخل شلوار و شورت ویان برد و گفت: - هنوز هیچ کار نکردم خیس کردی که! اصلا چرا اتاق خواب؟ همین جا ترتیبتو می‌دم. رو کاناپه پوزیشنای بیشتری هم میشه اجرا کرد. و دخترک را روی کاناپه هل داد و شلوار خودش را درآورد که اندام بزرگش... 🔞👇 🔞این پارت واقعی و مربوط به اتفاقات رمان است. رمان دارای صحنه‌های باز زناشویی است پس لطفا محدودیت سنی رو رعایت کنید تا ما هم شرمنده نشیم.🙏🔞
Показать полностью ...
1 443
3
-موهاتو رنگ کن کله نارنجی! من چشم و ابرو مشکی پسندم! دخترک داشت تکالیفِ ریاضی‌اش را حل می‌کرد. سرش را بلند کرد و با تُخسی گفت: -همه می‌گن موهات خیلی قشنگه، یه وقت رنگشون نکنی حیفه! مرد قلپی از نوشیدنی‌اش خورد و پاهاش را روی عسلی دراز کرد. -همه مهمن یا شوهرت؟! از لفظ "شوهر" لرزی به جان دخترکِ شانزده‌ ساله می‌نشیند. دخترک احساس ناامنی می‌کند. قباد کاشفی، هیچ وقت با او اینگونه صحبت نمی‌کرد. اوی شانزده ساله را از زیر دستان متجاوزگر برادرش جمع کرده بود و برای حفظ آبرویشان عقدش کرده بود و همه چیز صوری بود! قباد که متوجه پریشانی اش شد بحث را عوض کرد: -تکالیفتو حل کردی؟ -یه سوال فیزیکو بلد نیستم... -بیارش! دفتر و خودکارش را برداشت و بااحتیاط کنارش نشست. مرد یک دستش را دور کمرش حلقه کرد و تنش را به خود چسباند و آذین نفسش رفت. دل دخترک از ترس مچاله شد. مرد بینی‌اش را میان موهای دخترک فرو برد و دمی گرفت. -دلم واسه کله هویجی تنگ شده بود. چرا اینقدر فرار می‌کنه ازم؟ هوم؟ دخترک بغض می‌کند و لب‌هاش به پایین متمایل می‌شوند. با صداقت و مظلومانه لب زد: -چند وقته یه جوری شدی...یه جوری نگام می‌کنی...یه جوری حرف می‌زنی... مرد با ملایمت و خونسردی پرسید: -چجوری عزیزم؟ چشم‌هاش پر شدند: -یه جوری که منو می‌ترسونه... دیگه دوست ندارم بغلم کنی! نیشگون ریزی از پهلوی دخترک گرفت و ناله‌اش را در آورد و زیر گوشش غرید: -هی برو جَک و جنده بُکُن و دست به گُلِ تو خونت نزن که بی‌لیاقتِ بی‌شعور اینجوری جوابتو بده!... "دیگه دوست ندارم بغلم کنی" چه صیغه‌ایه؟! -ببخشید... انگشتان دست دیگرش میان پای دخترک نشست و کنار رانش را نوازش کرد. متوجه منقبض شدن تنش شد‌. ترسیده بود. روان دخترک را به بازی گرفت: -کاریت ندارم عزیزم. به مَرمَر گفتم که برام یه دخترِ خوب پیدا کنه! اونجوری خوبه نه؟ دیگه همش سرم با اون گرم می‌شه به تو هم کاری نمی‌گیرم راحتی بغض دخترک تشدید شد و چشم هاش پُر آب. ساق دست مرد را چنگ زد تا بالاتر نیاید. با یک دنیا بغض و غصه گفت: -سوالای فیزیکمو دیگه حل نمی‌کنی؟ وقتی پریود می‌شم کمرمو ماساژ نمی‌دی؟ خوراکی چی؟ نمی‌خری؟ وقتی خواب بد می‌بینم نمیای منو بخوابونی؟ مرد تو گلو خندید: -چقدر استفاده ابزاری می‌کردی ازم! نه دیگه نمی‌کنم! زنم ناراحت میشه‌ها دخترک کمی سکوت کرد. حسودی اش شده بود. دلش محبت‌ها و توجه این مرد را یک‌جا و برای خودش می‌خواست. قباد بیشتر بِهَمَش ریخت: -می‌دونم که جایی برای رفتن نداری. تو کارای خونه به زنم کمک کن...مطمئنم اونم با موندنت اینجا موافقت می‌کنه. دخترک هق زد: -زن نگیر! بی‌رحم شده بود: -پس لخت شو! حورا لباس‌هاش را دانه دانه در می‌آورد و اشک می‌ریخت. مرد او را روی تخت کشید و دو لُپ باسنش را از هم باز کرد. حورا ملحفه را چنگ زد: -از...اونجا...نه... مرد اخم می‌کند: -سوراخ باسنت قرمزه!...با خودت وَر رفتی؟ -ن...نه...مَرمَر منو برد...سونوی مقعدی...عفونت داشتم -درد می‌کنه؟ دخترک به دروغ لب زد: -آ...آره تنِ کوچکش را چرخاند و زیر خودش کشید. با چند بوسه‌ی نرم و تَر و قربان صدقه افسارش را دست خود گرفت. این دختر دست خورده‌ی برادرش بود! مجبور شده بود عقدش کند و بیخیال عشقش به صدف شود. از این موجودِ درمانده کینه داشت. دست خورده‌ی پولاد را خیلی زود دور می‌انداخت. بعد از اینکه حسابی عاشق و دیوانه‌اش کرد! عضوش را با فشار درونش هُل داد و با بی‌رحمی خودش را عقب جلو کرد. دخترک با گریه و ملتمس گفت: -قباد...درد دارم...آروم...آروم... آه! چه ادا تنگایی می‌آمد! گوشه‌ی لبش را بوسید و بدون اینکه ملایم تر برخورد کند گفت: -الآن تموم میشه کله هویجیم...برام ناله کن عزیزم... ناله‌های دخترک از سر درد بود. بالاخره کارش تمام شد و با کیفی کوک عقب کشید. -خ...خون...ازم...خون میاد... وا رفته نگاهش می‌کند. این خون از کجا بود؟! باکره بود؟؟؟
Показать полностью ...
846
0
_داداش…سرده خب…ماشین سخت گیر میاد…بذار ماهورم ببریم با خودمون… کوروش اخم کرده…بازوی ثنا را محکم میگیرد و سمت در می کشاند: _نمیخواد دلت واسه این بسوزه…زبونش زیادی دراز شده…یه کم سرما بکشه حالش جا میاد… زبان درازم را پای علاقه نداشتنم به رابطه گذاشته بود… پریود بودم و دلم سکس نمیخواست که در آخر هم به اجبار…با من خوابیده بود… خونریزی ام هزار برابر شده بود!!! از درد نمیتوانستم روی پاهایم بایستم… سمت ماشینش میرود و ثنا هم به دنبالش… لحظه ی آخر،تهدیدم میکند: _فقط دلم میخواد تو امتحان رانندگی قبول نشی…ببین چجوری هم خودتو هم کارتکستو جر بدم…پول اضافه ندارن حروم تو کنم هر جلسه… ثنا شرمنده نگاهم میکند و من با خجالت چشم می دزدم… از سرما در حال یخ زدنم و کوروش بیخیال نمیشود… هم من و هم ثنا امروز امتحان رانندگی داشتیم…هر دو در یک روز ثبت نام کرده بودیم… ولی من کجا و او کجا؟!!!! اویی که روزی چند ساعت با کوروش تمرین میکرد و منی که حتی پایم به جز ماشین آموزشی آموزشگاه کلاج هیچ ماشین دیگری را لمس نکرده بود!!! درد زیردلم…خونریزی زیاد…سرمای وسط زمستان…رمق از پاهایم برده بود اما باید میرفتم… شانسی برای قبولی نداشتم اما رفتنم بهتر بود تا نرفتنم… هنوز طول کوچه را طی نکرده بودم که خونریزی …سرگیجه ی وحشتناکی را دچارم میکند.. چشمانم سیاهی میرود و روی برف های سفت فرود می آیم… _خانوم چی شد؟!سُر خوردی؟!… سرمای زمین و رطوبتش…دل دردم را تشدید میکند اما جان ندارم که از جایم بلند شوم… حال بدم از بی مهریست… بی مهری مردی که جز او کسی را نداشتم… همانجا با همان حال بد اشک میریزم… _خانوم جاییت درد میکنه؟!… اشک هایم را از گونه پاک میکنم و دست زن را میگیرم: _میشه کمکم کنید بلند بشم؟!… به ماشینی که با سرعت سمتمان می آمد نگاه میکنم…دوباره خودش بود…ماشین کوروش… کنارمان ترمز میزند و ثنا هول کرده از ماشین پیاده میشود: _چی شد ماهور؟!…هیییی…پشت لباست خونیه… با چندش برف ها را می تکانم و سمت خانه برمیگردم…صدای کوروش در می آید… _ثنا کارتکستو بردار بیا بریم…هی…توام لباساتو عوض کن بیا میبرم توام… دلش سوخته بود برایم…هزار بار گفته بودم که نمیخواهم…من از ترحم بیزارم… آرام لب میزنم: _نمیام… داخل می‌روم… صدای پیاده شدن و کوبیدن در ماشین را میشنوم… بی توجه به او سمت اتاق مثلا مشترکمان می‌روم…میبینم که به دنبالم می آید: _مگه با تو نیستم ولد چموش؟!… باید می ترسیدم اما دیگر نمیترسم… _گفتم نمیام ولم کن… چمدان کوچکم را روی تخت می اندازم…تنها دارایی ام در این خانه!!! چند تکه لباس…و تمام…چمدان را چنگ میزنم… او هم چمدان را چنگ میزند: _داری چه غلطی میکنی؟!… به عقب هلش میدهم اما دریغ از سانتی جا به جایی… _برو کنار میخوام برم… _تو غلط میکنی… به ستوه آمده بودم: _چیه من برم کسی نیست عقده هاتو روش خالی کنی؟!…دیگه نمیمونم کوروش…برو کنار… چمدان را گوشه ی اتاق پرت میکند: _بتمرگ سر جات… _مگه همه این کارارو نمیکنی که بذارم برم؟!خب الان دارم میرم…برو اونور از سر راهم… ثنا بالاخره وارد اتاق میشود: _دعوا نکنید…صداتون وسط کوچه‌س…زشته… کوروش روی تخت هولم میدهد همزمان با باز کردن دکمه های پیراهنش سمتم می آید: _ثنا برو بیرون… _آخه داداش… _گفتم برو… میرود و در را پشت سرش می بندد… با ترس به کوروش خیره میشوم…دوباره میخواست با من بخوابد؟!!!! دستش کش شلوارم را لمس میکند که با بغض و گریه لب میزنم: _نکن کوروش…درد دارم…خونریزی دارم…حالم خوب نیست… لبخند کمرنگی میزند و شلوارم را کامل پایین می کشد: _پدتو عوض میکنیم…میبرمت امتحان رانندگی… پارت واقعی😭😭😭👇🏼👇🏼👇🏼
Показать полностью ...
1 738
4
-خواستگار داری...؟! ابروهای رستا بالا رفت. -خواستگار...؟! -نمی خوای میگم نیان ...! نیش رستا باز شد. -وای خواستگار.... مامان تو رو خدا بگو بیان من یکم جلو ننه هاشون سرخ و سفید بشم بگن وای چه عروس خجالتی خوشگلی بعدشم جواب منفی بدم، بخندیم... ستاره با دهان باز نگاه دخترش کرد. -وا مگه مردم مسخره تو هستن...؟! رستا هیجانزده خودش را جلو کشید. -مسخره کجا بود مامان... وای مامان، مادر پسره بگه عروس خانوم چای نمیارن تو هم میگی دختر چای بیار... منم با سینی چای وارد میشم و یه سره هم میرم پیش داماد مثلا چای تعارفش کنم، تموم سینی رو میریزم روش که بسوزه.... بعدشم داماد از سوختگی می خواد نعره بزنه ولی نمی تونه بعدش منم میبرمش تو اتاقم....! ستاره چشم باریک کرد. -ببریش تو اتاق چه غلطی کنی...؟! رستا بی حیا نیشش را بیشتر باز کرد. -براش پماد سوختگی بزنم....اصلا می خوام تستش کنم ببینم سایزش چقدره...!!! ستاره روی گونه اش زد. -خاک تو سرم تو حیا نداری...؟! -حیا دارم ولی به من چه صحبت یه عمر زندگیه...! -عمر زندگی چه ربطی به سایزش داره نکبت...؟! رستا پر شیطنت کمی فاصله کرفت... -هرچی سایزش بزگتر، زندگی بادوام تری خواهیم داشت...! ستاره با حرص نیشگونی از بازویش گرفت... -بیشرف مردم میرن از خصوصیات و ارزشش هاشون حرف میزنن اونوقت توی ذلیل شده میخوای بری ببینی اونجاش چقدره...؟! رستا از درد بازویش چینی صورتش درهم شد... -مگه بد میگم... اونوقت من شب عروسی با چیز کوچیکش رو به رو بشم که تموم اون ارزش ها و آمال و آرزوهام رو سرم خراب میشه که...!!! ستاره دست به سرش گرفت و ناامید نگاه دخترش مرد... -بمیری رستا که هیچیت عین آدمیزاد نیست...! رستا لب هایش را غنچه کرد و چشمکی زد. -ارزش و آمال من بستگی به چیزش داره وگرنه جوابم منفیه...! این بار دیگر  ستاره هم خنده اش گرفت... -بیچاره اون مردی که می خواد تو زنش بشی... اصلا موندم اونا از چی تو خوششون اومده...؟! رستا قری به سرو گردنش داد... -اولا که خوشگلم ستاره جون... این حجم از زیبایی چشمشون رو کور کرده...! سپس سینه ای لرزاند و ادامه داد... -می دونی این سینه ها آرزوی نود درصد مردای ایرانه... خودشونو می کشن چون هشتاد و پنج دوست دارن...!!! و تابی به باسنش داد... -باسن جنیفری هم دوست دارن که من کلکسیون زیباییم تکمیله پس حق دارم بدونم اونام چیزشون می تونه من و راضی کنه یا نه...!!! ستاره ناامید سری تکان داد. -واقعا که از تربیت خودم ناامید شدم... دخترای مردم اول می پرسن یارو خونه و ماشین داره یا نه اونوقت دختر من.... خدایا چه گناهی به درگاهت مرتکب شدم...! رستا پشت چشمی نازک کرد... -حالا بده به جای مادیات دنبال معنویاتم...؟! -معنویاتت بخوره تو سرت.... اصلا میگم هیچ کس نیاد...! -عه بیخود... چی رو نیاد....؟ اینقدر چشمم به راه بود یه خواستگار در این خونه رو بزنه من جواب رد بدم حالا تو می خوای اینو هم بپرونی...؟! ستاره چشم باریک کرد. -همینطور ندیده و نشناخته می خوای جواب رد بدی...؟! رستا جدی گفت:  اگه راضیم نکنه آره...؟!! -چی راضیت نکنه...؟! -ببین خودت نمیزاری من واسه آینده ام تصمیم بگیرم.... اینا یه حرفاییه بین من و اون آقا پسری که میاد خواستگاری....  اصلا حالا بگو ببینم این خواستگار خوشبخت کیه...؟! ستاره دوباره نیشگونی از بارویش گرفت و گفت: -دختره ورپریده پسرعمت با اون ابهت و عظمت بخواد بیاد خواستگاریت جرات داری از قد و قواره چیزش بپرسی....؟!  روت میشه....؟! رستا ناباور اب دهانش را فرو داد... -امیریل... نه... ولی میتونم حدس بزنم اون هرکول همچین سایز بزرگه که شورت پنج ایکس لارجم براش کوچیکه....!!!!
Показать полностью ...
926
2
فروش فایل کامل رمان 👇👇 عضویت در vip های رمانهای کانال 👇👇
1 562
0
من ساچلی‌ام! دانشجوی رشته‌ی هنر، یه دختر از محلّه‌های پایین شهر. از سن کم خیاطی کردم تا باری از دوش پدر علیلم برداشته شه. امّا روز عقد تنها رفیقم، نامزدش که تازه از کُما در اومده بود، جلوی همه ادعا کرد که من معشوقه‌ی فراریش هستم! دانا! وارث امپراطوری آژگان، با بی‌انصافی دست گذاشت روی منی که از هیچ‌چیز خبر نداشتم. نه از دلیل این ادّعا، نه از رازهای پشت پرده‌ا‌ی که پدر مذهبیش سالها پنهون کرده بود تا…
1
0
عزیزانی که مایل به دریافت لینک vip 📿 هستن میتونن با مبلغ 40 تومن پارت های بیشتری ( دوبرابر ) و بدون رو بخونن.. برای دریافت لینک لطفا هزینه رو به این شماره حساب واریز کنید👇 6037691530431170 موسوی با شات پرداختی به این آیدی مراجعه کنید ❤️
2 991
0
من ساچلی‌ام! دانشجوی رشته‌ی هنر، یه دختر از محلّه‌های پایین شهر. از سن کم خیاطی کردم تا باری از دوش پدر علیلم برداشته شه. امّا روز عقد تنها رفیقم، نامزدش که تازه از کُما در اومده بود، جلوی همه ادعا کرد که من معشوقه‌ی فراریش هستم! دانا! وارث امپراطوری آژگان، با بی‌انصافی دست گذاشت روی منی که از هیچ‌چیز خبر نداشتم. نه از دلیل این ادّعا، نه از رازهای پشت پرده‌ا‌ی که پدر مذهبیش سالها پنهون کرده بود تا…
437
0

sticker.webp

16
0
" شهرزادم، پایه‌ی حال کردن حضوری و مجازی، برای حضوری مکان از شما، 0905....." - حاج میکائیل این شماره‌ی عروس شماست، درسته؟ با شنیدن صحبت‌های دکتر سالاری قلبم ایستاد حتی گمان نمی‌کردم دلیل احضار حاجی به دفتر دانشگاه، آن هم دقیقا در حضور تمام اساتید، مطرح کردن شایعات تازه جان گرفته در دانشگاه باشد. با بهت و ناباوری نگاهم را به حاجی دوختم. نگاهش میخِ گوشی‌ای بود که سالاری پیش رویش گرفته بود. - درسته؟ با صدای سالاری، صورتش کبودتر شد و به زور لب‌هایش تکان خورد. - درسته. نگاه‌ شماتت‌گر اساتید بین من و حاجی در چرخش بود که باعث دانه‌های درشت عرق روی پیشانی بلندش می‌شد. سالاری گوشی را کنار کشید و با نفسی عمیق، سر تاسفش را به حال‌مان تکان داد: - همونطور که توی عکس‌ها هم دیدید، پشت در تموم سرویس‌های مردانه این متن نوشته شده؛ البته که تموم درها رو رنگ زدیم، اما... از بالای عینک مستطیلی‌اش نگاه‌‌مان کرد و با مکث ادامه داد: - اما این رسوایی با رنگ زدن در دانشگاه پاک نمیشه. خدا می‌دونه که شماره‌ی عروس شما تو چند تا گوشی پخش شده. اگه شما رو به زحمت انداختیم تشریف بیارید اینجا، فقط محض خاطر اینه که درجریان باشید در نبود آقا طاها، چه اتفاقی داره برای آبروی شما و ایشون می‌افته. شما بزرگ این دانشگاهید، اما طبق تصمیمی که گرفته شده، متاسفانه نمی‌تونیم خانم ملکی رو برای ادامه‌ی تحصیل توی این دانشگاه بپذیریم. از جایش بلند شد و دستانش را روی میز جک زد و خود را به سمت ما کشاند، و نزدیک به حاجی، آرام گفت: - انگاری این‌بار حق با محمدطاها بوده میکائیل ، یه چیزی می‌دونسته که زیر بار عقد با این دختره نمی‌رفته. گفت و عقب کشید و جانم را گرفت. چه می‌کردم؟ اگر به گوش طاها می‌رسید خونم را حلال می‌کرد. در حالت عادی هم چشم دیدنم را نداشت، وای به حال این که بداند به آبرو و غیرتش، چوب حراج خورده. حاجی که تا آن موقع دانه‌های تسبیحش را دانه دانه رد می‌کرد، با اتمام حرف‌های سالاری تسبیحش را در مشتش جمع کرد. صدای زنگ گوشی‌ام که برای صدمین بار بلند می‌شد، خبر از مزاحمی جدید می‌داد. از زمانی که شماره‌‌ام پخش شده بود، لحظه‌ای آرامش را به چشم ندیدم. نگاهم را به صفحه‌ی موبایل دوختم که اسم طاها، پاهایم را شل کرد. چه شده بود که به من زنگ می‌زد؟! با ناباوری سر بلنده کرده و حاجی را دیدم. چهره‌اش کبود شده بود که از ترسِ واکنشش نفس کشیدن را هم از یاد بردم. در حالی که از کنارم گذر می‌کرد، صدای آرام و خفه‌اش را به گوشم رساند. - راه بی‌افت. از این بی‌آبرویی بغض کرده دنبالش به راه افتادم. - حاجی بخدا کار من نیست، به مرگ مامان مونسم کار من نیست، شما که منو می‌شناسید. بی‌توجه سرعتش را بیشتر کرد و در زمانی کم خود را به اواسط دانشکده رساند. بیچاره از این بی‌اعتناعی، خودم را روی زمین انداختم که از درد و بدبختی ناله‌ام بلند شد. - بابا بخدا دروغه، به پیر به پیغمبر دروغه، مگه دیوونه‌م وقتی طاها اینجا درس می‌خونه و شما هم این همه برو بیا دارید من این کارو انجام بدم؟ حاجی این کارا از من بر نمیاد. با صدایم در لحظه دانشجوها دورمان جمع شدند که حاجی از ترس آن همه چشم، برای سکوت من روبه‌رویم زانو زد و با چشم‌هایش برایم خط و نشان کشید. - آروم دختر...کم آبرو ازمون رفته که معرکه هم می‌گیری‌؟ آوردمت تهران عین دختر خودم زیر بال و پرتو گرفتم؛ بخاطرت روی طاها تو روم باز شد اما گفتم اشکال نداره، عوضش شدی عروس خودم؛ حالا اینجوری جواب زحمتامو میدی؟ محمدطاها بفهمه چیکار کردی دیگه تفم نمی‌ندازه تو صورتم. پاشو... تا نفهمیده و بلایی سرت نیاورده خودت باید درخواست طلاق بدی. بایادآوری تمام جدال‌های بین این پدر و پسر بخاطر به عقد در آوردن من، اشک‌هایم بیشتر شد و به هق‌هق افتادم. - من شوهرمو دوست دارم حاجی. - شوهرت دوستت نداره، بلند شو شهرزاد. از بی‌رحمی لحنش درمانده سرم را به دست گرفتم. - خیال کردی زندگی من بازیچه‌ی دست شماست؟ با صدای داد طاها، با وحشت سر بلند کردم و میان جمعیت چشم چرخواندم. دیدمَش...داشت جمعیت را کنار می‌زد. با آن خوشتیپی و ابهت همیشگی‌اش، با تمام افراد دانشگاه تفاوت چشم‌گیری داشت. نگاهش به نگاهم گره خورد و دلم را به آتش کشاند. به سختی چشم‌هایم را دزدیدم که باز حاجی را مخاطب قرار داد و با همان اخم‌های در هم به حرف آمد. - مجبورم کردی عقدش کنم، حالا حرف از طلاق می‌زنی؟ نگرانی عروست با بدنامیش آبروتو ببره؟ نمیدم آقا، طلاقش نمیدم؛ تا وقتی فقط به فکر منفعت خودت باشی و زندگی دو نفر دیگه به بازی بگیری طلاقش نمیدم. ♨️♨️♨️♨️♨️ 🔞🔥
Показать полностью ...
2 695
3
⁠ - ۱۹سالشه آقای دکتر هفته۳۰بارداریه انگارخونریزی داره! هامین با دلسوزی زن سیاه‌پوش روی تخت مطبش را نگاه کرد، از حال رفته بود اما... - بوی تند تریاک میده دکتر معلومه که... هامین چپ‌چپی نگاه منشی کرد و چند ضربه زد به صورت زن جوان حامله‌ای که معلوم بود عزادار است! - سابقه سقط داشتی خانم؟ واسه چی خونریزی داری؟ زن زیر لب و بی‌حال زمزمه کرد. - کتک خوردم... از بابام! می‌گه نمی‌تونم نگهت دارم باید بری! انگار هذیان می‌گفت، با آن حال مریضش انگار مثل قرص ماه می‌درخشید، چه‌طور دلش آمده بود او را بزند. - شاید شوهرش مرده؟ فکر کنم زن اون مردیه که اون روز آوردنش مرده بود! یادش آمد همان زنی بود که بغض کرده فقط جنازه‌ی شوهرش را تماشا کرده بود! او آرزوی یک بچه را داشت و آن‌وقت! - کجا باید بری؟ چشمان بی‌فروغ زن کمی از هم باز شد، التماس توی نگاهش موج می‌زد. - بچه‌مو نمی‌خواد! بابام زد تو شکمم که بیفته بچه! فکری به سر هامین زد، با یک تیر دو نشان می‌زد هم بچه را به دست می‌آورد و هم یک زن را از دست این آدم‌ها نجات می‌داد. - خانم کوکبی؟ برو به کارت برس خودم سرم می‌زنم! سرم را از دست پرستار گرفت و مشغول شد، چهره‌ی زن کمی از درد سوزن جمع شد و هشیارتر به نظر می‌رسید. - می‌خوای از اینجا بری؟ بری یه جایی که راحت زندگی کنی؟ زن با همان بی‌حالی سر تکان داد، قطره‌ی اشکی از صورتش چکید. - از خدامه دکتر... از خدامه! سرم را به گیره‌ی بالای سرش وصل کرد، اگر نام این بچه در شناسنامه‌اش می‌رفت دهان همه‌ی فامیل زنش را می‌بست! - من کمکت می‌کنم بری! میام پیش بابات عقدت می‌کنم! فقط اون بچه رو بده به من! زن بی‌حال بود اما حالی‌اش بود دکتر چه می‌گوید، تلاش کرد بلند شود اما بیهوده بود. - انگشتمو بهت نمی‌زنم فقط باید بگی من حامله‌ت کردم! بچه رم بدی به من! - به... به کی بگم... ترسیده بود از پدرش! قشنگ معلوم بود! - نترس به خانواده‌ی من باید بگی! من از اینجا نجاتت می‌دم تا آخر عمر حمایتت می‌کنم قبول می‌کنی؟ زن نگاهش را دوخت به پنجره انگار ناچار بود انگار هنگامه‌ی بخت برگشته چاره‌ای نداشت... دلش می‌خواست بچه‌اش زنده بماند... بچه‌اش! - باشه! فقط نذار بچه‌مو بکشن... هامین افروز دکتریه که با دسیسه‌ی زنش فکر می‌کنه عقیمه، برای دور شدن از خانوادش به یه روستا می‌ره و اونجا با زن حامله‌ای آشنا می‌شه که شوهرش مرده و کسی بچه‌شو نمی‌خواد، محنای زیبایی که چشم همه‌ی مردای روستا دنبالشه و...
Показать полностью ...
4 602
4
- آقای داماد آیا بنده وکیلم؟ لبخندم عمیق است. منتظرم محمد علی بگوید بله و خلاصمان کند از این دوری. اما صدایی جز صدای سکوت به گوش نمی رسد. عاقد باز میپرسد: - آقای داماد؟ وکیلم؟ باز هم سکوت. با رنج کنار گوشش آرام میگویم: - من بله رو دادم محمدم. منو منتظر نذار! جوابم را نمیدهد. دارم لبخندم را خوشبینانه حفظ میکنم. اما صدای پچ پچ ها آزارم می دهد. خواهرم که دارد قند میسابد با دستپاچگی میگوید: - داماد رفته گل بچینه! خنده ها از روی تمسخر است. دلم میشکند. عاقد با خنده میکند: - پسرم نازتم خریدار داره. برای بار سومه ها! وکیل هستم آیا؟ بلند و محکم میگوید: - نه! قلبم از کار میافتد و چشمم میسوزد. لبخندم درجا خشک میشود و این یک شوخی بزرگ است. مگر نه؟ صدای پچ پچ دیگر نمی آید. من خشک شده ام و عاقد با لبخندی جمع شده دفتر را محکم میبندد و بلند میشود. دایی یکباره فریاد میکشد: - محمد علی! بی آبرو این شوخیای مسخره چیه؟ خجالت بکش بی حیا. جرأت سر بلند کردن ندارم. محمد علی بدون اینکه به پدرش جواب بدهد، آرام به من میگوید: - منو ببخش نیلو نمی خواستم اینطوری بشه!  بغضم زور دارد. زمینم میزند. مهمان کم کم می روند و پدرم در حال سکته است. بی آبرویی از این بالاتر؟ با غصه میپرسم: - چرا؟ فقط بهم بگو چرا؟ رک و صریح میگوید: - چون دوستت ندارم. دلیل از این واضح تر؟ قلبم هزار تکه میشود. همهمه ها شروع میشود. دایی سیلی به گوش پسرش میکوبد. زن دایی جیغ میزند. مامان نفرین میکند. خواهرم اشک میریزد و بابا انگار مرگ را به چشم دیده. اما کسی حواسش نیست که اینجا نیلوفری در حال پرپر شدن (پنج سال بعد) - زن محمد علی بهش خیانت کرده. تست دی ان ای هم معلوم کرده دخترشونم از محمد علی نیست.  دستم روی در خشک میشود. خاله شهلا در جواب مامان بزرگ هین میکشد و میگوید: - اینا همه اش آهِ نیلوفره. یادته پنج سال پیش سر عقد دختر بیچاره رو سکه یه پول کرد؟ نوچ نوچی میکند و ادامه میدهد: - قربون حکمت خدا برم. خوبش شد. حقش بود نامرد. دلم خنک شد. صدای مادرم می آید: - هیس الان نیلو میاد میشنوه! نمیخوام چیزی از این ماجرا بدونه شهلا. ته دلم برای محمد علی میسوزد که یکهو صدایی از پشت سرم میگوید: - آره نیلو؟ پشت سرم آه کشیدی؟ با وحشت برمیگردم. خودش است. خود نامردش... و این دیدار تازه اول ماجرای عاشقی از نواست محمد علی و نیلوفر دختر عمه و پسر دایی ان اینا نامزد میکنن ولی چند هفته قبل از عروسیشون محمدعلی نیلوفرو ول میکنه با اون یکی دختر عموش عروسی میکنه حالا بعد از ۵ سال نیلوفر که شوهرش مرده و حامله اس مجبور میشه دوباره با محمد علی که زنشو به خاطره خیانت طلاق داده و یه دختر بچه داره صیغه کنن
Показать полностью ...
2 069
2
_ مادر این بچه عفونت کرده، دیشب تا صبح ناله میکرد... نگران چشم به در اتاق دخترک دوخت که پیرزن ادامه داد: _ گناه داره طفل معصوم، کسی رو نداره... پاشو ببرش دکتری چیزی بچه از درد به خودش میپیچه. دخترکش درد داشت؟ بی طاقت سمت اتاق رفته و آشوب را مچاله شده روی تخت دید. سمتش رفته و بازویش را چنگ زد. _ چرا نگفتی درد داری دورت بگردم؟ آشوب خجالت زده لب گزید و سیخ نشست. زیر دلش تیری کشید و از درد ناله ای کرد. _ چیزی نیست آقا عاصف، شما خودتونو نگران نکنین. دست زیر چانه ی آشوب برد و نگاه خیسش را شکار کرد. _ نبینم چشمات اشکی شه دردونه، بریم دکتر؟ آشوب وحشت زده سری به چپ و راست تکان داد. به دست عاصف چنگ زده و ملتمس پچ زد: _ نه نه توروخدا... دکتر نه... از دکتر میترسم، همش اذیتم میکنن... تجربه ی تلخی از دکتر داشت. با همسر سابقش که برای معاینه ی بکارت رفته بود، دکتر طوری معاینه اش کرد که تا چند روز درد داشت. عاصف که ترسش را دید موهایش را نوازش کرده و آرامش کرد. _ باشه قربونت برم، دکتر نمیریم... میذاری خودم ببینم چه بلایی سرت اومده؟ دخترک هینی کشیده و گونه هایش از شرم سرخ شد. _ وای خاک بر سرم، نه آقا عاصف خودش خوب میشه. عاصف گونه اش را بوسیده و به آرامی روی تخت خواباندش. _ از من خجالت میکشی دورت بگردم؟ مثل اینکه یادت رفته من شوهرتم! مچ پایش را لمس کرده و دخترک از شرم لرزید. _ پاتو باز کن خوشگلم، ببینم کجات درد میکنه. آشوب عرق شرم میریخت و ممانعت میکرد که مرد خودش پاهایش را به آرامی باز کرده و شورتش را پایین کشید. _ توروخدا آقا عاصف... خجالت میکشم... نکنین توروخدا... با دیدن بین پایش خیس عرق شده و حس های مردانه اش بیدار شدند. آشوب را به خاطر بی کسی اش عقد کرده بود و تا کنون حتی نگاهش هم نکرده بود. اما حالا که تن ظریف و هوس انگیزش را میدید از خود بی خود شده بود. انگشت عاصف بین پایش را لمس کرده و نفس دخترک حبس شد. _ آخ... _ جونم دردونه... درد داری؟ آشوب بغض کرده سر تکان داد. _ هم میسوزه هم میخاره آقا عاصف... عاصف کمی از انگشتش را داخل فرستاد و دخترک بیتابانه به خود پیچید. _ وای... وای آقا عاصف... پیچ و تاب تنش از لذت بود و مرد مقابلش را دیوانه کرد. _ تو که منو کشتی بلای جون، نمیتونم جلوی خودمو بگیرم... تحملم کن آشوبم... به سرعت کمربندش را باز کرده و خودش را بین پای آشوب جا داد. دخترک ترسیده تقلایی کرد. _ چیکار میخوای کنین آقا عاصف؟ توروخدا... من میترسم... _ نترس خوشگلم، از من نترس... هم درد تو رو خوب میکنم هم خودمو، یکم تحمل کن تا تموم شه قربونت برم... خودش را بین پایش کوبید و آشوب از درد و سوزش جیغی کشید. _ وای درد دارم... آقا عاصف نکن... توروخدا... آی مردم... لبهایش را به دندان گرفته و حرکاتش را سریع تر کرد. _ جونم جونم... الان تموم میشه دورت بگردم، تحمل کن... صدای عزیز را که از پشت در شنیدند، هر دو خشکشان زد. _ مادر اون طفل معصوم خیلی کوچیکه تحمل دم و دستگاه تو رو نداره، سخت نگیر بهش! برم واسه عروسم کاچی درست کنم... در میان هلهله ی عزیز دوباره صدای جیغ های دخترک بالا رفت... قرار نبود بهش دل ببنده، همسن پدرش بود... ولی آشوب کوچولومون طوری آقا سیدو بی تاب می‌کنه که هر شب هر شب...🔥😍💦
Показать полностью ...
4 820
2
مـــــــــرز شکن 📿 انگار دوباره به جایی می رسید که حتی نمی دانست باید چه کاری انجام دهد..! مثل حالا که بارِ حماقت سجاد روی شانه هایش سنگینی می کرد. - یه چیزی بخور زنداداش.. رنگت پریده، می خوای کمک کنم بشینی..؟ پلک های دختر افتاد روی هم و تکان خورد. - زنداداش..؟ خواهش می کنم ازت بهار با صدایی که انگار از ته چاه عمیقی بلند می شد لب زد. - میل ندارم عماد کلافه تر از پیش گفت. - اینطوری نمی شه زنداداش.. یادت رفت دکتر چی گفت..؟ گفت باید.. - می خوام برم خونه مون عماد سر تکان داد. - باشه زنداداش این چه دروغی بود که هم خودش را آزار می داد و هم دخترک باور نمی کرد...! - دستپخت من زیاد تعریفی نداره، اما الان تنها چیزیه که تو بهش نیاز داری لبخند بی حالی روی لب های دختر نشست. هر چند روی نگاه کردن به مرد مقابلش را نداشت. مردی که به جای برادرش مرهم درد بود و خم به ابرو نمی آورد. - می خوام دوش بگیرم عماد به ناچار " باشه" ای گفت. با چشمان بسته به سختی غلت زد و به سمت دیگر چرخید. عماد دوباره اصرار کرد و دخترک قبل از آن که دهان باز کند هر چه درون معده اش داشت را یک جا بالا آورد. کاش روح زخم خورده اش مجال نفس کشیدن به او می داد. کاش می شد همه ی سیاهی و زجری که شب قبل کشیده بود را بالا می آورد تا اندکی راحت تر نفس می کشید. عماد دستمال بزرگی از آشپزخانه آورد تا صورت و پیراهن دختر را تمیز کند. - ب... ببخشید.. دست خودم نبود - مهم نیست اصلاً.. الان حالت بهتره..؟ دستمال کثیف را گوشه ای انداخت و لیوان آب را از توی سینی برداشت. - یکم آب بخور.. دخترک سر بالا آورد و جرعه ای آب نوشید. نگاه عماد در صورتش چرخید. دخترک شبیه به مرده ای بود که تنها نفس می کشید. - ممنون - تشکر لازم نیست زنداداش.. من دارم وظیفه مو انجام می دم، منتی نیست.. شمام جای خواهرِ من
Показать полностью ...
9 727
10
من ساچلی‌ام! دانشجوی رشته‌ی هنر، یه دختر از محلّه‌های پایین شهر. از سن کم خیاطی کردم تا باری از دوش پدر علیلم برداشته شه. امّا روز عقد تنها رفیقم، نامزدش که تازه از کُما در اومده بود، جلوی همه ادعا کرد که من معشوقه‌ی فراریش هستم! دانا! وارث امپراطوری آژگان، با بی‌انصافی دست گذاشت روی منی که از هیچ‌چیز خبر نداشتم. نه از دلیل این ادّعا، نه از رازهای پشت پرده‌ا‌ی که پدر مذهبیش سالها پنهون کرده بود تا…
509
2
من ساچلی‌ام! دانشجوی رشته‌ی هنر، یه دختر از محلّه‌های پایین شهر. از سن کم خیاطی کردم تا باری از دوش پدر علیلم برداشته شه. امّا روز عقد تنها رفیقم، نامزدش که تازه از کُما در اومده بود، جلوی همه ادعا کرد که من معشوقه‌ی فراریش هستم! دانا! وارث امپراطوری آژگان، با بی‌انصافی دست گذاشت روی منی که از هیچ‌چیز خبر نداشتم. نه از دلیل این ادّعا، نه از رازهای پشت پرده‌ا‌ی که پدر مذهبیش سالها پنهون کرده بود تا…
319
0
من ساچلی‌ام! دانشجوی رشته‌ی هنر، یه دختر از محلّه‌های پایین شهر. از سن کم خیاطی کردم تا باری از دوش پدر علیلم برداشته شه. امّا روز عقد تنها رفیقم، نامزدش که تازه از کُما در اومده بود، جلوی همه ادعا کرد که من معشوقه‌ی فراریش هستم! دانا! وارث امپراطوری آژگان، با بی‌انصافی دست گذاشت روی منی که از هیچ‌چیز خبر نداشتم. نه از دلیل این ادّعا، نه از رازهای پشت پرده‌ا‌ی که پدر مذهبیش سالها پنهون کرده بود تا…
210
1

sticker.webp

1 562
0
یه خبر داغ برای خون ها داریم... 🔊🔊🔊 کیا پارتهای اول و یادشونه؟!😃😏 👇🔥 بله بله... همون جا که هامرز یه پَری لوند  روی تختش داره که چند ماهه از دستش فراری و قراره لذتی بی پایان وباهاش تجربه کنه.. 🤩🔞 ما توی vip خیلی وقته ازش عبور کردیم. میخوای بدونی تو ویپ چه خبره؟! بدو بیا و بیشتر از 1300 پارت و یکجا بدون تبلیغات مزاحم بخون 🏃‍♀🏃💃 برای دریافت لینک لطفا هزینه رو به این شماره حساب واریز کنید👇 6037691530431170 موسوی برای دریافت لینک با شات پرداختی به این آیدی مراجعه کنید ❤️❤️
Показать полностью ...
9 466
0
مزایای کانال vip  #مـــــــــرز_شکن 📿 هفته ای 10پارت داریم تمام صحنه های حساس رمان بدون تو vip قرار داده می شه ( بیشتر از 300 پارت و کلی هیجاااان)😉 عزیزانی که مایل به دریافت لینک وی آی پی هستن میتونن با مبلغ 40 تومن پارت های بیشتری ( دوبرابر ) کانال اصلی رو بخونن.. برای دریافت لینک لطفا هزینه رو به این شماره حساب واریز کنید👇 6037691530431170 موسوی برای دریافت لینک با شات پرداختی به این آیدی مراجعه کنید ❤️❤️
1 403
0

sticker.webp

1 094
0

sticker.webp

1 125
0
_چرا نمیتونی درک کنی محض رضای خدا؟ پوزخند میزنم و چرخی به گردنم میدم +چی رو درک کنم؟ هوس دوران بلوغ یه بچه گرگ لوس و ننر رو؟ صدا بلند می‌کنه _اون سالهاست که عاشقانه تو رو می‌پرسته متقابلاً فریاد میکشم +احمق اون دو سال از من کوچیک تره، به علاوه من کانکتم و اون یه گرگ اصلا این رابطه ممکن نیست چون تهش یا من سر از تنش جدا میکنم یا اون سر از تن من بچه گرگ آلفایی که عاشق موجودی فناناپذیر و نامیرا از نسل بشریت میشه و معتقده اون موجود همون جفتی هست که براش تعیین شده اما به دست آوردن این موجود که چیزی از یه ماشین کشتار کمتر نداره کار راحتی نیست، از سمتی اون داره گله‌ و گرگ هاش رو از دست میده و به این موجود برای حفظ کردن قدرتش و برگشت گله‌اش نیاز داره اما آیا امکان این هست که یه ماشین کشتار رو بشه رام کرد؟ رمان دردسر اثری از د‌ل‌آرا فاضل_Delito🦋🍃
Показать полностью ...
1 567
3
من ساچلی‌ام! دانشجوی رشته‌ی هنر، یه دختر از محلّه‌های پایین شهر. از سن کم خیاطی کردم تا باری از دوش پدر علیلم برداشته شه. امّا روز عقد تنها رفیقم، نامزدش که تازه از کُما در اومده بود، جلوی همه ادعا کرد که من معشوقه‌ی فراریش هستم! دانا! وارث امپراطوری آژگان، با بی‌انصافی دست گذاشت روی منی که از هیچ‌چیز خبر نداشتم. نه از دلیل این ادّعا، نه از رازهای پشت پرده‌ا‌ی که پدر مذهبیش سالها پنهون کرده بود تا…
932
4
مزایای کانال vip  #مـــــــــرز_شکن 📿 هفته ای 10پارت داریم تمام صحنه های حساس رمان بدون تو vip قرار داده می شه ( بیشتر از 300 پارت و کلی هیجاااان)😉 عزیزانی که مایل به دریافت لینک وی آی پی هستن میتونن با مبلغ 40 تومن پارت های بیشتری ( دوبرابر ) کانال اصلی رو بخونن.. برای دریافت لینک لطفا هزینه رو به این شماره حساب واریز کنید👇 6037691530431170 موسوی برای دریافت لینک با شات پرداختی به این آیدی مراجعه کنید ❤️❤️
1 139
0

sticker.webp

780
0
یه خبر داغ برای خون ها داریم... 🔊🔊🔊 کیا پارتهای اول و یادشونه؟!😃😏 👇🔥 بله بله... همون جا که هامرز یه پَری لوند  روی تختش داره که چند ماهه از دستش فراری و قراره لذتی بی پایان وباهاش تجربه کنه.. 🤩🔞 ما توی vip خیلی وقته ازش عبور کردیم. میخوای بدونی تو ویپ چه خبره؟! بدو بیا و بیشتر از 1300 پارت و یکجا بدون تبلیغات مزاحم بخون 🏃‍♀🏃💃 برای دریافت لینک لطفا هزینه رو به این شماره حساب واریز کنید👇 6037691530431170 موسوی برای دریافت لینک با شات پرداختی به این آیدی مراجعه کنید ❤️❤️
Показать полностью ...
782
0

sticker.webp

1 298
0
«دردسر» قهقهه بلندی سر میدم _چی؟ لرزون از شدت خشم و عصبانیت دندون روی هم میسابه +گفتم که تو جفت منی و این چیزی هست که مقدر شده مزخرف گفتن هاش تمومی نداشت و صورت به صورتش می‌ایستم و میپرسم _تو چی هستی؟ مثل خودم خیره به چشم هام جواب میده +یه گرگ‌ آلفا عمیق تر خیره به تاریکی چشم هاش میشم _و من چی هستم؟ در حالی که سعی در این داره کم نیاره میگه +یه کانِکت نیشخند میزنم _می‌خوام بدونم چه چیزی جرات این رو بهت داده که عاشق من بشی؟ بچه گرگ آلفایی که عاشق موجودی فناناپذیر و نامیرا از نسل بشریت میشه و معتقده اون موجود همون جفتی هست که براش تعیین شده اما به دست آوردن این موجود که چیزی از یه ماشین کشتار کمتر نداره کار راحتی نیست، از سمتی اون داره گله‌ و گرگ هاش رو از دست میده و به این موجود برای حفظ کردن قدرتش و برگشت گله‌اش نیاز داره اما آیا امکان این هست که یه ماشین کشتار رو بشه رام کرد؟ رمان دردسر اثری از د‌ل‌آرا فاضل_Delito🦋🍃
Показать полностью ...
رمان | Delito
دل‌آرا فاضل_Delito☘️ نویسنده رمان های تخیلی و فانتزی خالق اثر سه جلدی: بانوی دورگه روحِ پادشاه شاید شیطان تمامی نوشته های بنده تا انتها رایگان می‌باشند، و کل فعالیت من به روی تلگرام منتقل شده، سپاس از همراهی و حمایت شما❤️ ارتباط با نویسنده @Deli_fz
1 337
6

sticker.webp

781
0
جاوید سپهبد🔥 پسر همسایه‌‌ای که از ۱۵ سالگی عاشقش شدم! پسر یه گنده لات روحیاتش چه‌طور میشه؟ کله خراب و غیرتی و متعصب! همه چیز عادی بود و کل تلاشم و می‌کردم دوسم داشته باشه... اما مادرم، مادرم ازدواج مجدد کرد و تک و تنها تو خونه‌ی رو به رو شون موندم!🥲 خیال کردم بهش نزدیک تر میشم، اما مادرم گفت پیشش امانت هستم... حالا که ۱۸ سالم شده، اون بدجوری هوام و داره میگه امانتم دستش! من چی میخوام؟ من می‌خوام عشقش باشم نه امانت! اوایل فرار کرد، هی فرار کرد و خواست دلسرد بشم... گفت امانتم، گفت ممنوعه هستم براش، اما قسم خوردم طور دیگه دلش و به دست بیارم... وقتی دیدم یه دختر دورش میپلکه و عشقم در خطره، شروع کردم به باشگاه رفتن و به خودم رسیدن، حرف گوش کن بودن و کنار گذاشتم و کل کل هامون شروع شد!😂🔥 کاری کردم بزنه به سرش و وقتی یه شب برای ادب کردنم به خونه‌م اومد و با لباس باز جلوش ظاهر شدم، طاقت نیاورد و...💦🔞 از اون عشقای تو کوچه خیابون که دم به دقیقه میپلکن تو حیاط و بلههههه...🙊😂💦
Показать полностью ...

file

1
0
-موهاتو رنگ کن کله نارنجی! من چشم و ابرو مشکی پسندم! دخترک داشت تکالیفِ ریاضی‌اش را حل می‌کرد. سرش را بلند کرد و با تُخسی گفت: -همه می‌گن موهات خیلی قشنگه، یه وقت رنگشون نکنی حیفه! مرد قلپی از نوشیدنی‌اش خورد و پاهاش را روی عسلی دراز کرد. -همه مهمن یا شوهرت؟! از لفظ "شوهر" لرزی به جان دخترکِ شانزده‌ ساله می‌نشیند. دخترک احساس ناامنی می‌کند. قباد کاشفی، هیچ وقت با او اینگونه صحبت نمی‌کرد. اوی شانزده ساله را از زیر دستان متجاوزگر برادرش جمع کرده بود و برای حفظ آبرویشان عقدش کرده بود و همه چیز صوری بود! قباد که متوجه پریشانی اش شد بحث را عوض کرد: -تکالیفتو حل کردی؟ -یه سوال فیزیکو بلد نیستم... -بیارش! دفتر و خودکارش را برداشت و بااحتیاط کنارش نشست. مرد یک دستش را دور کمرش حلقه کرد و تنش را به خود چسباند و آذین نفسش رفت. دل دخترک از ترس مچاله شد. مرد بینی‌اش را میان موهای دخترک فرو برد و دمی گرفت. -دلم واسه کله هویجی تنگ شده بود. چرا اینقدر فرار می‌کنه ازم؟ هوم؟ دخترک بغض می‌کند و لب‌هاش به پایین متمایل می‌شوند. با صداقت و مظلومانه لب زد: -چند وقته یه جوری شدی...یه جوری نگام می‌کنی...یه جوری حرف می‌زنی... مرد با ملایمت و خونسردی پرسید: -چجوری عزیزم؟ چشم‌هاش پر شدند: -یه جوری که منو می‌ترسونه... دیگه دوست ندارم بغلم کنی! نیشگون ریزی از پهلوی دخترک گرفت و ناله‌اش را در آورد و زیر گوشش غرید: -هی برو جَک و جنده بُکُن و دست به گُلِ تو خونت نزن که بی‌لیاقتِ بی‌شعور اینجوری جوابتو بده!... "دیگه دوست ندارم بغلم کنی" چه صیغه‌ایه؟! -ببخشید... انگشتان دست دیگرش میان پای دخترک نشست و کنار رانش را نوازش کرد. متوجه منقبض شدن تنش شد‌. ترسیده بود. روان دخترک را به بازی گرفت: -کاریت ندارم عزیزم. به مَرمَر گفتم که برام یه دخترِ خوب پیدا کنه! اونجوری خوبه نه؟ دیگه همش سرم با اون گرم می‌شه به تو هم کاری نمی‌گیرم راحتی بغض دخترک تشدید شد و چشم هاش پُر آب. ساق دست مرد را چنگ زد تا بالاتر نیاید. با یک دنیا بغض و غصه گفت: -سوالای فیزیکمو دیگه حل نمی‌کنی؟ وقتی پریود می‌شم کمرمو ماساژ نمی‌دی؟ خوراکی چی؟ نمی‌خری؟ وقتی خواب بد می‌بینم نمیای منو بخوابونی؟ مرد تو گلو خندید: -چقدر استفاده ابزاری می‌کردی ازم! نه دیگه نمی‌کنم! زنم ناراحت میشه‌ها دخترک کمی سکوت کرد. حسودی اش شده بود. دلش محبت‌ها و توجه این مرد را یک‌جا و برای خودش می‌خواست. قباد بیشتر بِهَمَش ریخت: -می‌دونم که جایی برای رفتن نداری. تو کارای خونه به زنم کمک کن...مطمئنم اونم با موندنت اینجا موافقت می‌کنه. دخترک هق زد: -زن نگیر! بی‌رحم شده بود: -پس لخت شو! حورا لباس‌هاش را دانه دانه در می‌آورد و اشک می‌ریخت. مرد او را روی تخت کشید و دو لُپ باسنش را از هم باز کرد. حورا ملحفه را چنگ زد: -از...اونجا...نه... مرد اخم می‌کند: -سوراخ باسنت قرمزه!...با خودت وَر رفتی؟ -ن...نه...مَرمَر منو برد...سونوی مقعدی...عفونت داشتم -درد می‌کنه؟ دخترک به دروغ لب زد: -آ...آره تنِ کوچکش را چرخاند و زیر خودش کشید. با چند بوسه‌ی نرم و تَر و قربان صدقه افسارش را دست خود گرفت. این دختر دست خورده‌ی برادرش بود! مجبور شده بود عقدش کند و بیخیال عشقش به صدف شود. از این موجودِ درمانده کینه داشت. دست خورده‌ی پولاد را خیلی زود دور می‌انداخت. بعد از اینکه حسابی عاشق و دیوانه‌اش کرد! عضوش را با فشار درونش هُل داد و با بی‌رحمی خودش را عقب جلو کرد. دخترک با گریه و ملتمس گفت: -قباد...درد دارم...آروم...آروم... آه! چه ادا تنگایی می‌آمد! گوشه‌ی لبش را بوسید و بدون اینکه ملایم تر برخورد کند گفت: -الآن تموم میشه کله هویجیم...برام ناله کن عزیزم... ناله‌های دخترک از سر درد بود. بالاخره کارش تمام شد و با کیفی کوک عقب کشید. -خ...خون...ازم...خون میاد... وا رفته نگاهش می‌کند. این خون از کجا بود؟! باکره بود؟؟؟
Показать полностью ...
1
0
‌- چه غلطی می کنی سر یخچال ما؟ دخترک با صدای شیما وحشت زده عقب پرید و دستش را پشتش قایم کرد - ه... هیچی... شیما گردن کشی کرد - هیچی؟ دستتو بیار جلو ببینم؟ مامان؟ مامان بیا اینجا... لب های دخترک شروع به لرزیدن کرد، شیما هم‌سنش بود - ت... توروخدا صداشون نزن، م...من فقط یکم آلوچه دلم خواست، ب...بیا... شیما با پوزخند به حال رقت انگیز لیلی نگاه کرد چه کسی باورش می شد دردانه ی حاج ایمان اینطور خوار و خفیف شود! - چیه دختر چرا جیغ میزنی؟ با آمدن خدیجه خانوم لیلی ترسیده مشتش را بست اما شیما ولش نکرد - دزد گرفتم مادرجون، اومده بود سر یخچال دزدی... خدیجه خانوم نفرتش از این دختر بیشتر از همه بود که اخم هایش را در هم کشید. - سلیطه! داری آبروی پسرمو می‌بری؟ کم شکمتو پر کرده حالا دزدی هم می‌کنی؟ کوبش دستش روی صورت دخترکی که جرمش فقط خواهر قاتل جگرگوشه اش بود آن قدر باصدا بود که لیلی با گرفتن شکمش چشمانش را پردرد بست - ب... بخدا من نخواستم، بچه‌ خواست...من...من لب گزید و با بیرون رفتنش از آشپزخانه اشک هایش بارید. می خواست زنگ بزند به صدرا، او را دوست نداشت پسرکش را که دوست داشت... - زنگ می زنی به داداشم؟ دستش را به نرده ها گرفت و روی پله‌ی اول ایستاد - مزاحم نشو رفتن حلقه بخرن! فردا نوبت محضر دارن... باورش نمیشد که با وارد شدنش به اتاق صدرا روی تختش دراز کشید. دلش برای عطر او تنگ شده بود یعنی صدرا دلتنگش نمیشد که گفته بود در زیرزمین بماند؟ - خوبی مامانی؟ تو به اینا گوش ندیا، ببین آلو آوردم برات... مامنیرش می گفت مال دزدی نباید به خورد بچه بدهد اما او که دزد نبود فقط پدر پسرکش بی معرفت بود - فقط یدونه می خوردم بخاطر تو باشه؟ با گریه آلو را سمت دهانش می برد که صدای هلهلهه در خانه پیچید - مامان؟ مامان بیا عروس و داماد اومدن... داداش ببینم حلقه تونو؟ صدرا بی توجه به شیما نگاهش را در خانه چرخاند. خبری از لیلی نبود خدیجه خانوم اسپند به دست آمد - مبارکه مادر.. مبارکه شاه دامادم بشین کنار عروست بذار دور سرتون اسپند بگردونم چشم حسودش و بخیلاش کور... به عمد صدا بلند کرده بودند و صدرا از نبودن لیلی اخم هایش در هم رفته بود که بعد از یک ساعت از جا بلند شد می خواست دل دخترک را بسوزاند در این هفت ماه کم دقش نداده بود و این هدف آخر بود. شکستن دخترک نازدانه‌ی حاج ایمان. بردار قاتل عزیزتر از جانش... با فشردن دستگیره پرغیظ وارد اتاق شد - چه غلطی میکنی تو اتاق من؟ مگه نگفتم تو این اتاق نیا، حرف حالیت نیست؟ دخترک وحشت کرده از جا پرید - ب...بخدا سرد بود پایین الان میرم، ب... بخشید... تا می خواست بلند شود صدرا به روتختی اشاره زد - اینم جمع کن گند زدی روش، شب عروس میاد تو این اتاق... ببر بشورش بیار پهنش کن سریع! لیلی دست روی شکمش گذاشت و با بغض لب زد - من کثیف نیستم صدرا، ت... تو که میدونی! حرفش تا مغز استخوانش رفته بود که با گرفتن چانه‌ی دخترک تیز جلو کشیدش - هووم یادمه..کم زیرم نبودی خواهراحسان چیه دلت خوا... حرفش با دیدن صورت کبود دخترک در دهانش میماند - صورتت چیشده؟ لیلی مشتش را بالا آورد - پ...پسرمون آلو می خواست. م...من از یخچالتون برداشتم، ب...بخدا دزد نیستم فقط پسرم... - عشقم چیکار میکنی اینجا؟ با داخل آمدن گلی، لیلی عقب کشید. - اونا رو بدید مادرجون م...من نمی خورم. م... میرم بیرون مزاحمتون نباشم قدم هایش محکم بود مطمئن بود این بار دیگر نه تنها از اتاق که از این خانه می رفت تا مبادا مزاحم عشق بازی شوهرش با زنش شود...
Показать полностью ...
گناهِ لیـــلی
پارت گذاری منظم 🍄 لیست رمان های نویسنده @hadisehvarmazz
1
0
_ مگه نگفتم به آرایشگر بگو کک مکارو بپوشه؟ اینا که هنوز به چشم میاد ، امشب میرینی به آبروم با این صورتِ تخمیت گند بزنن به حاجی که مجبورمون نکنه مجلس عروسی بگیریم دخترک بغض کرده اخم کرد موهای فرفری خرمایی رنگ و کک‌مک های بانمک صورتش او را شبیه دختربچه‌های پنج ساله کرده بود آلپ‌ارسلان زیرلب غر زد _ انگار نمیدونه عروسش مثلِ دخترای دهاتی میمونه که از روستا و سر زمین جمعش کردن ۸۰۰ ۹۰۰ تا مهمون دعوت کرده لاکردار دلارای ناخواسته دستش را روی قفسه‌سینه‌اش گذاشت احساس کرد قلبِ مریضش دوباره تیر می‌کشد ارسلان با دیدن حرکتش در لباسِ دامادی پوزخند زد _ خب حالا خودتو نزن به موش مردگی قلبت بگیره بیفتی رو دستم حوصله‌ی پند و اندرز حاجی رو ندارم دلارای دستش را پایین آورد و آرام به دروغ گفت _ قلبم درد نمیکنه _ به نفعته نکنه! اینبار درد گرفت بگو واسته بهتره حداقل یه مراسم ختم میفته رو دستمون و راحت می‌شیم دلارای که بهت زده سر بالا گرفت آلپ‌ارسلان تازه فهمید چه حرف بی رحمانه ای زده است کلافه از خودش پوف کشید و دسته‌گل را روی میزِ سالنِ آرایشگاه پرت کرد _ اونطوری به من خیره نشو دخترجون! تو وقتی اینقدر مریضیت حاد بود نباید جوابِ بله با حاجی میدادی امشب تو تخت چطور قراره قلبت دووم بیاره؟ دلارای در سکوت نگاهش کرد خدایا... چرا هرکه سر راهش قرار میگرفت تحقیرش میکرد؟ بخاطر یتیمی‌اش؟ آلپ‌ارسلان تیر بعدی را پرتاب کرد _ دو روز دیگه حاملت کردم چی؟ میتونی با این قلبی که یکی در میون می‌زنه طبیعی زایمان کنی؟ من خوش ندارم رو شکم زنم رد بخیه بیفته قلبِ دلارای تیر کشید اما خودش را کنترل کرد دستش را سمتش نبرد نباید ارسلان متوجه ضعفش می‌شد هم زمان هاله ، مدیرِ سالن زیبایی نزدیک آمد _ عروستونو دیدید آقای داماد؟ مثلِ عروسکا شده ماشالله آلپ‌ارسلان دندان روی هم فشرد و حرصش را سر زن خالی کرد _ عروسک؟ عروسک پوستش اینطوری تِر خورده؟ زن بهت زده به کک و مک های بانمک و پوستِ سفید دخترک نگاه کرد _ وا! انقدر این فرشته کوچولو ناز و بکر بود دلم نیومد کک و مکای صورتشو بپوشونم موهاشم شنیون نکردیم ، فر طبیعیه خودشه زیباترین عروسمون تا اینجا همسر شما بوده ارسلان پوزخند زد زنِ مریض و کک مکیِ اجباری‌اش! زن ادامه داد _ من اومده بودم ازتون اجازه بگیرم عکسشو بذاریم تو ژرنالمون! ارسلان دیگر طاقت نیاورد بازوی دخترک را چنگ زد و سمت سرویس هلش داد _ برو صورتتو بشور ، بیا یه مرگی به پوستت بزنه اینارو بپوشه من آبرو دارم دلارای بغض کرده سر تکان داد _ باشه ، دستمو فشار نده کبود میشه اونبار زده بودی تو صورتم به حاجی گفتم خوردم زمین باورش نمی‌شد آلپ‌ارسلان با تحقیر جلو هلش داد _ گند بزنن به حاجی که از همه جا تورو پیدا کرد ، بشور صورتِ گندتو دیر شد در سرویس را که بست دخترک آرام ناله کرد قلبش شدید تیر میکشید بی حال ناله کرد و لب زد _ خدایا حالم بد نشه ، قلبم نگیره ارسلان می‌کشم... توروخدا الان نه جمله‌اش کامل نشده چشمانش سیاهی رفت و کف سرویس افتاد در دل ضجه زد آلپ‌ارسلان جانش را می‌گرفت اگر می‌فهمید چه بلایی سرِ لباس عروس ایتالیایی گران قیمت آورده در سرویس که باز شد پلک هایش روی هم افتاد صدای زنانه ای می‌شنید _ یاخدا ، یکی به اون آقا خبر بده همسرشون افتادن کفِ دسشویی هرچی از دهنشون در میومد به این طفل معصوم گفت بعدم رفت نشست تو ماشین 138 پارتِ بعدی هم تو کانال هست👇
Показать полностью ...
1
0
من ساچلی‌ام! دانشجوی رشته‌ی هنر، یه دختر از محلّه‌های پایین شهر. از سن کم خیاطی کردم تا باری از دوش پدر علیلم برداشته شه. امّا روز عقد تنها رفیقم، نامزدش که تازه از کُما در اومده بود، جلوی همه ادعا کرد که من معشوقه‌ی فراریش هستم! دانا! وارث امپراطوری آژگان، با بی‌انصافی دست گذاشت روی منی که از هیچ‌چیز خبر نداشتم. نه از دلیل این ادّعا، نه از رازهای پشت پرده‌ا‌ی که پدر مذهبیش سالها پنهون کرده بود تا…
960
2
من ساچلی‌ام! دانشجوی رشته‌ی هنر، یه دختر از محلّه‌های پایین شهر. از سن کم خیاطی کردم تا باری از دوش پدر علیلم برداشته شه. امّا روز عقد تنها رفیقم، نامزدش که تازه از کُما در اومده بود، جلوی همه ادعا کرد که من معشوقه‌ی فراریش هستم! دانا! وارث امپراطوری آژگان، با بی‌انصافی دست گذاشت روی منی که از هیچ‌چیز خبر نداشتم. نه از دلیل این ادّعا، نه از رازهای پشت پرده‌ا‌ی که پدر مذهبیش سالها پنهون کرده بود تا…
392
1
من ساچلی‌ام! دانشجوی رشته‌ی هنر، یه دختر از محلّه‌های پایین شهر. از سن کم خیاطی کردم تا باری از دوش پدر علیلم برداشته شه. امّا روز عقد تنها رفیقم، نامزدش که تازه از کُما در اومده بود، جلوی همه ادعا کرد که من معشوقه‌ی فراریش هستم! دانا! وارث امپراطوری آژگان، با بی‌انصافی دست گذاشت روی منی که از هیچ‌چیز خبر نداشتم. نه از دلیل این ادّعا، نه از رازهای پشت پرده‌ا‌ی که پدر مذهبیش سالها پنهون کرده بود تا…
460
0

sticker.webp

2 005
0
مزایای کانال vip  #مـــــــــرز_شکن 📿 هفته ای 10پارت داریم تمام صحنه های حساس رمان بدون تو vip قرار داده می شه ( بیشتر از 300 پارت و کلی هیجاااان)😉 عزیزانی که مایل به دریافت لینک وی آی پی هستن میتونن با مبلغ 40 تومن پارت های بیشتری ( دوبرابر ) کانال اصلی رو بخونن.. برای دریافت لینک لطفا هزینه رو به این شماره حساب واریز کنید👇 6037691530431170 موسوی برای دریافت لینک با شات پرداختی به این آیدی مراجعه کنید ❤️❤️
1 723
0

sticker.webp

1 266
0
Последнее обновление: 11.07.23
Политика конфиденциальности Telemetrio