The service is also available in your language. To switch the language, pressEnglish
Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
Категория
Гео и язык канала

все посты داروغـه، عصیانگر، چکاوک

کانال رسمی «سحر نصیری» عصـیانگر...فایل.فروشی 🔥 داروغه... چاپی 💥 یـاکان... آنلاین 💣 ناخدا... آنلاین 🌊 پیج اینستاگرام: saharnasiri.novels لینک همه کانال‌های بنده:  @saharnasiri_novels  
Показать больше
19 626-8
~1 631
~23
7.41%
Общий рейтинг Telegram
В мире
36 566место
из 78 777
В стране, Иран 
6 348место
из 13 357
В категории
950место
из 1 674
Архив постов
❌داخل سوتینش پارچه می‌زاره می‌ره سر قرار تا سینه هاش بزرگتر دیده بشن🔞 نگاهش بین صورتم و سینه هام در گردش بود اصلا برای به رخ کشیدن این دوتا تیکه گوشت اومده بودم اینجا بزار انقدر نگاه کنه تا بمیره... متعجب به نظر می‌رسید و مشکوک... به سینه هام اشاره کرد... جاوید:چیکارشون کردی؟ ابروهام بالا رفتن...هی دست هدیه خانوم درد نکنه با این پسر بزرگ کردنش،حاج بابام رو اسم جاوید قسم میخورد و می‌گفت با حجب و حیا تر از جاوید نداریم... پوزخندی زدم...هی حاج بابا کجایی؟ بیا و تحویل بگیر ،جناب سرگردت داره در مورد سایز سینه های دخترت می‌پرسه... تو محل جوری میگشت و رفتار میکرد که همه فکر میکردن از این سر به زیر تر تو دنیا وجود نداره همش با اخم پاچمو می‌گرفت و نمیزاشت با بیتا بیرون بریم... بیتا آخرین بار بهم گفت جاوید ازت خوشش نمیاد دیگه نیا خونمون منم نمیزاره باهات بگردم چون میگه مثل تو زبون دراز و چشم سفید میشم...البته بیتا بدبخت همه اینارو با گریه گفته بود... آبمیوه رو سمت خودم کشیدم و با پر رویی گفتم... آماندا:دو تا دست کاربلد پیدا کردم که خوب میمالتشون و بهشون رسیدگی می‌کنه... بعد شنیدن این حرفم شد مثل شمر... مثل همونی که تو تعزیه نقششو بازی می‌کنه...جاوید شمر... اخماش تو هم رفت و صورتش قرمز شد... از جاش بلند شده و دست داخل جیبش برد که که من تو همون موقعیت هم نگاهم به خشتکش افتاد لامصب دیشب فیلم مثبت هجده دیده بودیم با بیتا البته قایمکی چون جاوید دیشب مأموریت بود ... چندتا اسکناس پنجاهی در آورد و انداخت رو میز و با تشر ازم خواست بلند بشم... بگم مثل سگ پشیمون شده بودم و مثل همون حیوون باوفا ترسیده بودم دروغ نگفتم...این چه حرفی بود که از این دهن بی درو پیکر خارج شد؟ با همون قدبلند و هیکل عضلانیش که جون میداد ازش آویزون بشی و رابطه سرپایی رو تجربه کنی بالا سرم ایستاده بود... با حرفش هوش و حواسم جمع شد،دستپاچه نگاهش کردم یه حسی می‌گفت می‌دونه تو ذهن مریضم چی میگذره جاوید :یالا راه بیفت چشم سفید... جوری فریاد زد که فکرامم نصف و نیمه موند...سوار پرشیای سفیدش شد و منتظر موند منم سوار بشم...بدبخت شدم حالا می‌بره منو تحویل حاج بابا میده البته همراه فایل صوتی که پیشش دارم حاج بابا اگه اون فایل صوتی رو که برای جاوید فرستاده بودمو بشنوه اول منو می‌کشه بعد خودشو... بعد اینکه نشستم ماشینو روشن کرد و با عصبانیت از اون منطقه خارج شد...هرچی بیشتر می‌رفتیم انگار بیشترم از تمدن و زندگی شهری دور میشدیم...تا اینکه بجایی رسیدیم که خبری از آسفالت و انسان و ماشین نبود‌‌‌..‌. ماشینو نگه داشت و یهویی از گلوم گرفت منو سمت خودش کشید... جاوید:به کدوم پدر سگی اجازه دادی که به سینه هات دست بزنه که اینجوری قلمبه شده؟ پس منو آورده بود اینجا خفتم کنه،جووون دیگه چی می‌خوام من؟کور از خدا چی میخواد؟دو چشم بینا...روپاهاش رفتم لبامو رو لباش گذاشتم...مشغول باز کردن مانتو و پیراهنم شدم... آماندا:هیشکی جرات نداره به این دوتا دست بزنه این دوتا مال دستای خودتن ببین چه کوچیکن برام بزرگشون کن... با دیدن پارچه های که از داخل سوتینم افتاد بیرون چشماش گرد شد... آیا کارای من تجاوز محسوب میشد؟ تو این پارت ببین دختره چیکار کرده😐👆 ❌جاوید پسری که همه رو اسمش قسم میخورن و سر به زیری و درستکاریش زبون زد همه‌‌ست عاشق دختر همسایشون میشه دختری که زمین تا آسمون باهاش فرق داره...اونم از بس شیطون و لجبازه همش سر به سر جاوید میزاره عاشقانه این دوتا بدون سانسور و حذفیات🔞
Показать полностью ...
149
1
💦🌸💦🌸 🌸💦🌸 💦🌸 🌸 🔞🔥 _پوزیشن موردعلاقم 69 نظر تو چیه؟ تا حالا تو دهن هر دختری کردم راضی بوده میتونی از بقیه دانش آموزا بپرسی. با غیض سرمو تو کتابم کردم تا خودش بی خیال بشه. چقدر رک میگه همه دخترای مدرسه زیرخوابشن و حالا میخواد منو تست کنه. صدای خنده اشو شنیدم و کفششو روی صندلیم گذاشت و به سمتم خم شد و با تمسخر گفت: _میگن دو هموطن تو کشور غریب باید هوای همو داشته باشن بیا بریم دستشویی وقتی دارم لای پاتو میمکم تو وقتی از شدت شهوت میخوای غش کنی من هواتو دارم. دوستاش پشت سرش با این حرفش قهقهه زدن. اوپس پس حالا من سوژه قلدر و محبوب مدرسه شده بودم؟ نگاه همه روی ما جلب شده بود و اون با مرموزی خودکارشو زیر دامنم فرستاد که با حرص دستشو پس زدم. _پسر عجب رون سفید و توپری داری! الحق که دختر ایرونی گوشتی هستی مثل این دخترای خشک و شکستنی نیستی. ضربه ای به پاش زدم و از جا بلند شدم و سرمو بالا گرفتم تا این پسر محبوب مدرسه  و خوب ببینم که داشت با غرور و تحسین از سد تا پامو رصد میکرد. _ولی دخترا میگفتن زودانزالی داری که منم نمیتونم با پسری که زودی آبش میاد بخوابم. نگاهمو با تمسخر به سینه ورزشکاریش که بخاطر کروات شل و دکمه های باز پیراهنش پیدا بود، انداختم و با چندش گفتم: _ترجیح میدم پسر شاگرد اول مدرسه باهام لاس بزنه تا پسری که سه بار مشروط شده و هنوز تو مقطع دبیرستان گیر گرده. ریحانه تو مدرسه اسپانیا درس میخونه و خیلی خوشگل و محبوبه و دیان پسر قلدر و چندسال مشروطیِ مدرسه که با همه سکس داشته و با دست رد ریحانه به سینه اش یه روز اونو تو دستشویی مدرسه خفت میکنه و...🙊🔞💦
Показать полностью ...
367
0
- ممه هام زخم شدن دارن خوووون مییییاااان! ترسیده و رنگ پریده جیغ کشیدم و پیمان پشت در حمام ظاهر شد! - چی‌شده خورشیدجان؟ کجات خونریزی کرده؟ نوک سینه‌ام می‌سوخت اما لب گزیدم. پیمان شوهر من بود اما نه شوهری که با او همبستر شده باشم ما فقط توی یک خانه زندگی می‌کردیم! چند ضربه به در زد و گفت: - خورشید جان خوبی؟ آرام جواب دادم: - می‌سوزه! بعد با دست رویِ دهانم کوبیدم. خب خاک بر سرم کنند اگر در را باز کنم که من را لخت می‌بیند و ای وااای! عصبی می‌شود انگار ضربه ای به در می زند و می‌گوید: - باز کن خورشید داری نگرانم می‌کنی! گریه‌ام می‌گیرد و با صدای بلند می‌گویم: - خوبم پیمان. سرم داد میزند: - کجاتو بریدی باز کن این در کوفتیو. با گریه لای در را باز می‌کنم و یک دستم را رویِ سینه‌ام فشار می‌دهم که خونش بند بیاید. در را هل می‌دهد و وارد حمام می‌شود، از خجالت دارم می‌میرم، نگاهش به دستِ خونی‌ام می‌افتد و می‌گوید: - خودکشی کردی؟ دستم را برمیدارم دستپاچه می‌گویم: - نه ببین دستم سالمه! نگاهش به سینه‌ی لختم میفتد و تازع میفهمم چه غلطی کردم. انگشتش را آرام رویِ زخمم می‌کشد و می‌گوید: - اینجا رو چطوری بریدی؟ - داشتم موهای ریزشو شیو می‌کردم... یخ کردن دست و پایم را حس می‌کنم، تحریک شدع ام و نوک سینه‌ام سیخ ایستاده مقابلش! سرم را با خجالت پایین انداخته ام و او از طبقه‌س حمام وسایل پزشکی را می‌آورد و روی زخمم سرم شستشو می ریزد، بدنم یخ می‌کند و دستش را محکم می‌گیرم و زیر لب می‌گویم: - آخ! آب دهانش را قورت می‌دهد و روی زخمم چسب زخم می‌زند و می‌گوید: - لباس بپوش بیا... دارد به سمت در حمام می‌رود اما برمی گردد وضعیت معذب کننده بینمان دارد از خجالت من را می‌کشد... - مواظب زخمت باش... تو پارت بعدی چه اتفاقی میفتهههه؟❤️💋
Показать полностью ...
621
0
عه..عه رو تخت آقا چه گوهی میخوری بچه؟! با صدای عصبی اکرم چشمان بی‌حالش هول کرده باز شد _حتما باید اینجارو نجس می‌کردی تخـ*ـم حروم؟! تا به خودش بیاید دست اکرم موهای بلند طلایی رنگش را وحشیانه چنگ زد و کشید که  تنش محکم به زمین کوبیده شد _پاشو گمشو... آقا ببینه چه غلطی کردی خودت هیچی...ننه باباتم تو گور خاک میکنه... اینجا پرورشگاه نیست بچه 15 16 ساله‌ی کر و لال نگه داریم... هررری دخترک از درد ناله‌ای کرد بازهم مثل این چند روز صدایی خفه از لب های لرزانش بیرون امد اکرم با دیدن بی‌حالی غیر طبیعی مروارید و رنگ پریده‌اش بی حوصله لگدی به بدنش کوبید نمیدانست دخترک هر شب سر روی سینه‌ی همان اقایی که می‌گوید می‌گذاشت _دارم داد میزنم... بازم نمیشنوی؟!... پاشو گمشو بیرون تا خودم همراهیت نکر.... یکدفعه با دیدن روتختی خیس تخت خشکش زد‌ _چکار کردی حرومزاده؟!... تـ..و میدونی چه غلطی کردی؟! دخترک وحشت زده سر بالا اورد با دیدن تخت زرد شده چشمان زمردی‌اش پر شد و خودش را عقب کشید خودش را...خیس کرده بود؟ دیشب بدن ریزش در آغوش مرد گم شده بود که توانسته بود بعد از یک ماه بخوابد حتما وقتی صبح زود رفته بود بازهم وحشت سراغش امده بود و... بدنش لرز گرفت مرد کنار گوشش پچ‌ زده بود دخترک 16 ساله شیشه‌ی عمر ایلیاست و این یعنی نمی‌کشتش؟! اکرم عصبی سمتش هجوم آورد و موهایش را وحشیانه چنگ زد گردنش را به زور به طرف تخت خم کرد و فریاد از گلویش نعره کشید _ببین چه گوهی خوردی حرومزاااده.. هم تورو میکشه هم منو.. ببییین مروارید پر بغض لرز تنش بیشتر شد بازهم ان غده‌ی لعنتی نترکید _داری چیکار می‌کنی اکرم؟ صدای شوکه مریم خانوم از پشتشان آمد و اکرم بی‌توجه موهای دخترک را سمت باغ کشید مریم هول کرده به سمتشان قدم تند کرد _یه ماهه از شوک نمیتونه گریه کنه و حرف بزنه... کر نیست اکرم عصبی نیشخند زد و تن لرز گرفته‌ی مروارید را محکم کف باغ انداخت دختر زیادی آرام با ان موهای طلایی و چشمان درشت زمردی چطور ایلیاخان همه‌ی شان را کشته بود اِلا این دختر؟! _آره میدونم لال شده... چون دیده آقا همه‌ی کس و کارش و جلوش کشته همه‌ی اتاقا بوی سگ مرده گرفته.. بسه هر چقدر تحمل کردم این چند روز مروارید بی‌پناه در خودش جمع شد و گلویش از بغض تیر کشید کاش همان مرد که همه آقا صدایش می‌کردند، بود برخلاف رفتارش با بقیه.. با او خیلی مهربان بود مریم با ترحم لب زد _ولش کن اکرم... وسواسات و رو این بچه پیاده نکن... ببین داره میلرزه... چند روزه هیچی نتونسته بخوره... آقا خودشـ.....هیع اکرم که یکدفعه شلنگ اب زیادی یخ باغ را روی دخترک گرفت حرف در دهان مریم ماسید و دخترک خشکش زد قلبش تیر کشید بازهم همان درد لعنتی که وقتی مینالید ایلیا هم با همان اخم های درهم نگران نگاهش می‌کرد _باشه بمونه.. اما خودم این توله گربه‌ی خیابونی و تمیز می کنم تا همه‌جا بوی طویله نده مریم خانوم خواست لب باز کند که اکرم تشر زد و شلنگ را کنار انداخت سر خدمتکار بود _برو سر کارت مریم مروارید با بدن لرز گرفته ملتمس نگاهش کرد اما مریم سر پایین انداخت _ببخشید دخترک با وحشت خودش را عقب کشید آن مرد دروغ گفته بود که دیگر نمی‌گذارد کسی  آزارش دهد همه‌ی شان اذیتش می‌کردند اکرم روبه خدمتکار ها غرید _بیاین لباساش و در بیارین... معلوم نیست توی جوب چه مرضایی گرفته و ما تو خونه راش دادیم... میره رو تخت اقا هم میخوابه خانوم سمتش امدند و دست و پایش را به زور گرفتند از شدت تحقیر ها آن غده در گلویش هم بزرگ تر شد باغ پر از بادیگارد بود جلوی چشم همه‌ی شان لباس هایش را به زور از تنش دراوردند اکرم بی‌توجه به لرز تن هیستریکش، بدنش را وارسی کرد _خوبه... لباساشو بپوشونین... نشان خدمتکارای آقا هم سریع داغ کنید دخترک با وحشت سر بالا اورد همان سوختگی روی مچ خدمتکارها که شکل خاصی داشت؟! یکی از خدمتکارها بلند شد _الان خانوم بغض در گلویش بزرگ تر شد و سرش را جنون وار تکان داد هرموقع میخواستند دست دختری را بسوزانند به سینه‌ی مرد می‌چسبید و تکان نمیخورد صدای جیغشان... با تقلا از زیر دست خدمتکار ها بیرون امد که یکدفعه صورتش سوخت _کدوم گوری میری؟ محکم به زمین کوبیده شد انگار سنگ فرش های باغ در سرش فرو رفت اکرم تشر زد _بگیرینش دیگه.. دوتا زن گنده از پس یه بچه بر نمیان؟ داغی خون را روی پیشانی‌اش حس کرد بازهم به زور بلندش کردند آستینش را بالا زدند که چشمان بی‌حالش روی آن آهن سرخ شده ماند هقی از گلویش بیرون آمد و بدنش جنون وار میان دستانشان لرزید نفسش در سینه گره خورد همینکه اکرم خواست آهن داغ شده را بچسباند کسی مچش را چنگ زد و صدای غریدن پر تهدید همان مرد _حس می‌کنم خیلی علاقه داری خودتو زنده زنده بسوزونم که داری گوه اضافه میخوری اکرم ادامه‌ی پارت🔥🖤👇 پارت رمان❌
Показать полностью ...
مرواریـღـد
﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌ https://t.me/Novels_tag
454
0
#پست_1097 خیمه زدم روی بدنش و با لذت بهش خیره شدم. _خب ادامه بده داشتی واسه من بلبل زبونی میکردی! خیره به چشم هام آروم گفت: همین دیگه داشتم غصه لباس خواب هام که قراره نپوشیده از تنم در بیان رو رو می خوردم! خم شدم و روی چشم هاش رو بوسیدم. _فردا میای شرکت؟ لباش رو غنچه کرد. _دیر تر بریم؟ می خوام تو بغلت بخوابم. گوشه ی لبم بالا پرید. _من می تونم دیر تر برم ولی شما به عنوان یه کارمند معمولی که نمی خواد زیر سایه شوهرش باشه باید صبح زود سر کارت باشی! صورتش رو مظلوم کرد و تند تند همه جای صورتم رو بوسید. _عیبی نداره توی این مورد این ننگ رو به جون میخرم اصلا مهم نیست همسری جونم؟ با خنده از خودم جداش کردم. _می تونی هروقت که خواستی دیر بیای سرکار ولی شرط دارم، شرطم هم اینه که حق نداری زیاد از خودت کار بکشی و خودت رو خسته کنی! سرش رو به دو طرف تکون داد و با عشوه گفت: مگه میشه آقامون یه چیزی بگه و من نه بگم؟ چشم هام رو ریز کردم و مشکوک بهش خیره شدم. _جلب نشو! داری به چی فکر میکنی امکان نداره تو بدون کل کل حرفای منو قبول کنی. از روی خودش هلم داد کنار و با یه حرکت سریع روی سینه م نشست. _خب آقا چاوش چی داشتین میگفتین؟ بازوم رو زیر سرم گذاشتم با حظ به صورتش که فاز قدرتمندی گرفته بود خیره شدم. _جونمی! گیج نگاهم کرد. دست آزادم آروم زیر لباسش خزید. _داشتم میگفتم تو جونمی! نفس عمیقی کشید و صورتش رو جلو آورد. _توی دلت میگفتی؟ من که نشنیدمش! لباسش رو از تنش بیرون کشیدم. _تو صدای قلب منو نمیشنوی بچه؟ پس اون تو چیکار میکنی؟ سرش رو جلو آورد! لب هاش رو غنچه کرد و آروم توی صورتم فوت کرد که چشم هام از لذت بسته شد. _دلبری! چشم هام سریع باز شد و با طمع به سر تا پاش خیره شدم. بیشتر خم شد، همون طور که دکمه های پیرهنم رو باز می کرد زیر چونه م رو بوسید و پایین تر خزید. حتی فرصت فکر کردن هم نمیداد با تمام قوا سعی در دیوونه کردنم داشت! سرم داغ شده بود و همه ی بدنم خواستن رو فریاد میزد، خواستم بکشمش زیر تنم و واسه ی خودم داشته باشمش ولی دستش رو روی سینه م گذاشت و همون طور که نفس نفس میزد با چشم هایی خماری گفت: اجازه نمیدم چاوش! امشب تو مال من باش، نه من مال تو! چنگی به تن برهنه ش زدم و محکم به خودم فشردمش، این دختر جنون من بود! دوباره خم شد و لب هاش رو روی لب هام گذاشت، دست هام رو با قدرت دور تنش پیچیدم، نمی خواستم بهش صدمه بزنم ولی خودش دیوونه م کرده بود، خشونتی که توی وجودم زبونه می کشید ثمره ی رفتار خود لامذهبش بود!
Показать полностью ...
710
7
#پست_1096 با سریع ترین حالتی که میشد مانتوش رو از تنش خارج کردم و گوشه ای انداختم. سرم رو کمی عقب کشیدم و نگاه حریصم رو به تنش دوختم. _بیا از شر این لباس دردسر ساز راحت بشیم! دستش از روی شونه م گذشت و دور گردنم حلقه شد. _قرار بود حرف بزنیم! اخمی کردم. _چه مسئله لعنتی الان مهم تر از خلاص شدن از شر این لباس وجود داره؟ عصبی شده بودم! لبش رو گاز گرفت و آروم گفت: باشه پس میشه ازت خواهش کنم اگه از یه چیزی ناراحتی یا اذیتت میکنه به من بگی و پنهانش نکنی؟ چند لحظه مکث کردم تا معنی حرفش رو درک کنم. _به شرطی که تو هم جبهه نگیری و قهر نکنی یا به هر دلیلی فکر نکنی که من می خوام تحت کنترلم باشی! نرم و با شیطنت سرش نزدیک آورد بوسه سریعی روی لبم نشوند قبل از این که عکس العملی نشون بدم سریع سرش رو عقب کشید. گردنش رو کج کرد و با لحن پر حرارت و دلبری گفت:چشم ولی قول نمیدم قهر نکنم، قهرهای من نمک زندگیمونه اصلا مگه نمیگن زن نازه و مرد نیاز؟ من قهر میکنم تو هم نازم رو بکش باشه مرد؟ با لبخند و چشم هایی که دو دو میزد نگاهش کردم. _باشه تو ناز باش، دلبری کن، قهر کن، عشوه بریز منم همه ش رو به جون میخرم ولی... تکلیف نیاز من چی میشه! تو بهش میرسی؟! صورتش سرخ شد، لبخندم غلیظ تر شد با اتفاقات این چند شب هنوز خجالت میکشید! بعد از چند لحظه کلنجار رفتن با خودش سرش رو بالا آورد و با لحن جذابی گفت: اگه بخوای من نیازت میشم! هرروز آتیش میشم و میفتم به جسم و جونت هر شب تیمارت میکنم و عطشت رو با عطر تنم خاموش میکنم قبوله؟ نفس هام بریده شد. سرش رو کج کرد و لبش رو به سیبک گلوم چسبوند. _سیراب نمیشم فندق، هرکاری کنی نه این آتیش خاموش میشه و نه من ازت سیر میشم! لب هاش رو با ملایمت و اغوا گری به سمت گوشم کشید و لاله ی گوشم رو بین لب هاش گرفت. دستم روی بدنش به حرکت در اومد. کنار گوشم با لحن و حرارت خاصی لب زد: حس میکنم هنوز یه سری حرف ها بینمون... سریع از جا بلند شدم و انداختمش روی دوشم وسط جیغ زدنش با قدم های بلند از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق خواب شدم. همون طور که دست و پا میزد زبونش هم یه لحظه از کار نمیفتاد. _شوهری من هنوز نفت نریختم که تو چرا یهو آتیشی شدی موتورت کار افتاد، حداقل دو دقیقه امون بده اون لباس خوشگل هام رو واست بپوشم به خدا اگه هر شب بخوای یهویی بری تو کار تخت باهات قهر میکنم این همه لباس خواب نخریدم که تهش... همین که هلش دادم وسط تخت صداش قطع شد!
Показать полностью ...
684
7

sticker.webp

192
1
به محض باز کردن درِ خانه ی مجردی شوهرش صدای آه و ناله ی ضعیفی به گوشش میرسد. حس بد تمام وجود کژال را در بر گرفته است. میراث چند ماه بود درست و حسابی خانه نمی آمد و فکر کژال به هر جایی میرفت الا خیانت. با کمترین سر و صدا در را می‌بندد که صداها نزدیکتر می‌شوند: _اون دختره رو بندازش بیرون..وگرنه این آخرین ملاقاتمون میشه میراث... به آنی اشک در چشمانش حلقه می‌زند. صدای یک زن از خانه ی مجردی شوهرش می آمد. شکمش منقبض می‌شود. دستش را به دیوار می‌گیرد و جلوتر می‌رود: _یه نازا رو میخوای چیکار؟! اون حتی نمیتونه واست بچه بیاره...اما من میتونم... به شوهر او پیشنهاد بچه دار شدن میدادند. چون آنها ماهها برای بچه دار شدن تلاش کرده بودند و هر بار به در بسته خورده بودند و حال... حال او حامله شاهد خیانت شوهرش بود. صدای میراث نازکش است. او هر گز ناز کژال را نکشید و حال... _نسیم صد بار با هم راجبش حرف زدیم عشقم... گواهی نازا بودنشو بگیرم فوراً دادخواست طلاق میدم... دلش هزار و یک تکه شد. حامله بود. بچه دختر بود...هزاران نذر و نیاز کرده بود و به خدا التماس کرده بود فرزندشان دختر شود زیرا میراث عاشق دختر بچه ها بود. چهار ماهش شده بود که تازه متوجه حاملگی اش شده بود. زیرا هر بار نشانه‌های حاملگی اش پیدا میشد مادر شوهرش طعنه ی نازا بودن به او میزد و کژال از مطمعن شدن منصرف میشد. شاید اگر چهار ماه قبل متوجه باردار بودنش میشد حال شاهد خیانت میراث نیز نبود. تیر های شکمش هشدار دهنده و پر درد بود اما مصرانه جلو رفت: _حداقل صیغه کنیم من نمیتونم اینجوری ادامه بدم... پشت در می‌ایستد. جنون آمیز گریه می‌کند و ثابت می‌ماند. می‌خواهد با چشمان خودش ببیند خیانت شوهرش را... مرگ عشقش را... خیانت پدرِ بچه اش را... خیانت مردی که تنها پناه و کس و کارش در این دنیا بود.. صدای کلافه ی میراث بلند می‌شود: _نسیم گفتم باید اول از شر کژال راحت شم... شوهر او می‌خواهد از شرش راحت شود. میراث با معشوقه اش او را شر خوانده و خودش را به زمین و آسمان میزند تا از او طلاق بگیرد. میرفت. میرفت و فرزندش را خودش به تنهایی بزرگ میکرد. هرگز اجازه نمیداد میراث از وجود این بچه خبردار شود. قبل از اینکه صدای هق هق هایش به گوش میراث خائن و خیانت کار برسد در را با یک حرکت باز کرد و... غرورش ، شخصیتش ، احساسش ، علاقه اش ، همه ی وجودش خورد شد از دیدن دختری با لباس خواب بی بند و بار و نیم بند... برگه ای از دست میراثِ مبهوت و کپ کرده زمین افتاد و برای بار دوم در یک روز شکسته شد... آن برگه را خیلی خوب میشناخت. همانی بود که با آن متوجه حاملگی اش شده بود و حال... نفس هایش تند شده و انقباصات شکمش شدیدتر شد. طوری که از درد جیغ کشیده و خم میشود. انگار چیزی از شکمش بیرون کشیده میشود. _ک...کژال...کژال چیشدی؟! ای...این چیه؟! چشمان کژال با دیدن خون جاری شده از بدنش گرد شده و بغض آلود و با گریه ناله می‌کند: _بچه‌ام... زمزمه ی بهت زده ی میراث به گوشش می‌رسد: _حا...حامله ای؟! مگه...مگه تو نازا... جمله اش با جیغ کژال ناتمام می‌ماند. درد شکمش عین صاعقه در تن کژال پیچیده بود و نسیم با خوشحالی و رضایت سقط شدن بچه ی زن میراث را تماشا می‌کرد. می‌خواست فقط خودش از میراث بچه داشته باشد و خودش با مادر میراث نقشه چیده بودند که کژال را به این خانه بفرستد...
Показать полностью ...
کـــژال | "سودا ولی‌نسب"
°| ﷽ |° نویسنده: سودا ولی نسب | ✨️𝐒𝐄𝐕𝐃𝐀 کـــــــژال ●آنلاین ● ~کژال‌ومیراث~ ژیــــــان ●به زودی... ● طــــوق ●حق عضویتی ●
242
0
شونزده ساله بودم که عاشقش شدم. اون دوست برادرم بود و یه آدم موفق توی شغل و رشته ی تحصیلیش... من و فقط خواهر کوچولوی رفیقش می دید و هیچ وقت به چشمش نمی اومدم. به خاطر اون، توی همون رشته ای درس خوندم که اونم می خوند، ولی وقتی از ایران رفت... اولین شکست زندگیم و تجربه کردم. حالا اون برگشته، بعد هفت سال... اون حالا استاد منه، مردی که حتی من و یادش نیست ولی من، هنوز عاشقانه دوسش دارم.‌‌... پارت یک قصه👇 ــ درد داری؟ لب‌هایم را محکم به هم چسباندم تا چیزی نگویم، اما رعد بعدی باعث شد "لعنتی" زمزمه و همزمان با برخاستن از جایش نجوا کند: ــ تقصیر بی‌احتیاطی خودت بود و سعی نکن با اون نگاهت بهم عذاب‌وجدان بدی! این بار نگاهش کردم، با همان چشمان سرخ که هنوز خیس بودند و لرزی که تمامی نداشت. نگاهی که چهره‌اش را سخت‌تر کرد و چشمانش را کلافه بست و باز کرد. ــ تو واقعاً یه دردسری دختر، یه دردسر بزرگ! بلند شدن صدای زوزه‌ی حیوانی، نگاهم را از رویش برداشت. خودش هم کمی جلو رفت، از پناهگاه سنگی نزدیک کوهپایه خارج شد و با نگاهی عمیق و کاونده در اطراف، نفس عمیقی کشید. ــ صدای گرازه، نترس طرف کوه نمی‌آن! سمت جنگل‌های بلوطه. بعد دوباره آن نگاه عجیب و پرحرفش را دوخت به منی که داشتم از این سرما و خشم و غصه‌ی توامان می‌لرزیدم ــ یکم دیگه تحمل کن، بارون که بند بیاد می‌ریم. توی خودم جمع شدم. عاصی شده بود از سکوتم و این را دستی که مرتب پشت گردنش را می‌فشرد، نشان می‌داد. لحظاتی بعد آرام برگشت. با همان چند لحظه ایستادن زیر باران خیس شده بود و کاپشنش روی شانه‌های من سنگینی می‌کرد. وقتی نشست روی زمین سرد و نزدیک به من، چشمانم را بستم و چانه‌ام را چسباندم به سینه‌ام، بعد هم با حرکت دست و تکان دادن شانه‌ام، کاپشن او سقوط کرد روی زمین و نگاهش  روی آن چرخید. منتظر ماندم حرفی بزند اما به‌جای هر کلامی کاپشن را برداشت، به تن کشید و خیره به منظره‌ی خیس مقابلش زمزمه کرد: ــ تو داری با خودت لج می‌کنی، نه من! لرز بیشتری حالا به تن زخمی‌ام نشسته بود. صدای باران و غرش آسمان ترسناک بودند توی این لحظه‌ای که در آن گرفتار بودم. ــ قهر کردی خواهر کوچولوی فرهاد؟ نمی‌دانستم چرا، اما قفل زبانم آنجایی شکست که مرا شبیه آن روزها، خواهر کوچولوی فرهاد صدا کرده بود. ــ دلم می‌خواد باز برگردم به اون روزا که فقط خواهر کوچولوی فرهاد بودم و تو هم... خیره‌اش ماندم و او در سکوت و اخم منتظر ماند تا جمله‌ام را تمام کنم. جمله‌ای که حین ادا کردنش یک قطره اشک از گوشه‌ی چشمانم سر خورد و خراش روی پوستم را سوزاند. ــ این‌قدر بی‌رحم نبودی! تیرگی نگاه و غلظت اخم‌هایش که بیشتر شد، چشم‌هایم بیشتر سوخت و تنم بیشتر لرزید. وسط باران، توی جنگل‌های بلوط زاگرس، کنار کسی اسیر شده بودم که دوستش داشتم ولی او دوست داشتن را بلد نبود. ــ البته باید ببخشید که جسارت کردم استاد، من فقط شاگرد پردردسر شمام و حق ندارم این‌طوری با شما حرف بزنم؛ حتی اگر مثل الان آسیب دیده باشم، حتی اگر ترسیده باشم و حتی اگر خیلی حالم بد باشه هم نباید به شما توهین کنم چون شما... شبیه ماهی بیرون‌زده از تنگ آبی لرزیدم و جان دادم وقتی فاصله‌ی بین‌مان را پر کرد و با کشیدن تن مجروح من سمت خودش، سرم را محکم چسباند به سینه‌اش.صورتم از خیسی اشک‌ها در امان نبود وقتی با التماس خواستم رهایم کند، چون من با خاطره‌ی این آغوش می‌مردم. ــ ولم کن، ولم کن.... دستش محکم‌تر سرم را فشرد به تنش و صدایش گرفته‌تر از وقتی بود که تمام سراشیبی را با سرعت پایین آمده بود تا من سقوط‌کرده را ببیند و ایمان بیاورد به سالم بودنم. ــ هیش، هیچی نگو، این‌قدر لجوج نباش، بذار آرومت کنم! مشت کم‌جانم....
Показать полностью ...
image
105
0
- بیشتر جیغ بزن، صدای جیغ هات حالم رو بهتر می کنه.😈🔥💧 بعد از تموم شدن حرفش ضربه ی محکمی به ته رحمم زد که از شدت درد جیغ زدم و ناخن هام رو توی کمرش فرو کردم. سرش رو توی گردنم فرو کرد و بی پروا گردنم رو گاز گرفت، از بس جیغ زده بودم صدام در نمی اومد. چنگی به سینه ام زد و با شهوت به چشم هام خیره شد، با ضربه ی بعدیش جیغ بلندتری کشیدم و گریون لب زدم: -توروخدا بسه... آی... سیروان... توروخدا بسه... درد دارم... خیلی درد دارم... سیروان بی اعتنا سرعت ضربه هاش رو بیشتر کرد و خیره به چشم هام لب هام رو محکم بوسید. - خودت خواستی پا توی جهنم من بذاری آرامش... باید تحمل کنی... این چیزی بود که خودت خواستی... زیر دلم تیر می کشید و حالت تهوء امونم رو بریده بود. بغض کرده نالیدم: -توروخدا آرومت... آیییییی... با کنار رفتنش نفس راحتی کشیدم،بالاخره تموم شد. خواستم از جا بلند شم که با یه حرکت پام رو کشید و با نیشخند گفت: -عجله برای چیه آرامش؟هنوز کلی کار داریم. گیج بهش نگاه کردم که من رو با یه حرکت روی تخت خوابوند و صورتم رو به بالشت فشار داد، چنگی به پشتم زد که رنگم پرید. - هنوز اینجا آکه!وقتش نیست ازش استفاده کنیم؟ آب دهنم رو قورت دادم و با استرس لب زدم: -سیروان وایسا... من... من دیگه نمی تونم، توروخدا از پشت نه... من... من نمی تونم دیگه. بی خیال انگشتش رو یهویی واردم کرد که از شدت درد تمام کمرم تیر کشید. - قبلا هم بهت گفته بودم! وقتی دختر خوبی باشی کار برای جفتمون راحت میشه ولی اگه بخوای بی خودی مقاومت کنی تنها نفری که درد می‌کشه تویی! انگشتش رو داخلم تکون داد که درد ناک کمرم رو قوس دادم و با هق هق نالیدم: -نمی خوام دیگه... ولم کن... - داری عصبیم می کنی! انگشت دومش رو هم اضافه کرد که سریع گفتم: -غلط کردم، سروان توروخدا غلط کردم دیگه چیزی نمیگم... خیلی درد داره...وایسا نمی تونم دیگه. - می خوای چربش کنم؟ اگه باز بگی نه مجبور میشم همین جوری خشک خشک ادامه بدم. چشم هام رو محکم بستم و با اکراه لب زدم: -چ... چربش...کن...لطفا... راحت می تونستم نیشخند مسخره اش رو روی لب هاش تصور کنم، از اینکه همه چیز طبق میل و اراده ی خودش پیش می رفت لذت می برد و حالا... خودش رو بهم چسبوند که یهو از جا پریدم، با جفت دستش من رو نگه داشت و با لذت گفت: -یادم رفت بگم، چرب خوشم نمیاد، این بار هم تحمل کن. تا خواستم چیزی بگم یهو خودش رو درونم کوبید که....🍆💦🔥 #بدون‌سانسور‌💦🔥👅#بنرا‌پارت‌های‌واقعی‌رمانن‌‌‌🔞😈💦 #محدودیت‌سنی🔞باپارتاش‌شورتتم‌خیس‌میکنی‌🤤💧👅
Показать полностью ...
115
0
وسط جلسه با دیدن حسام الدینی قد بلند و جهارشانه که کت و شلوار رسمی فیت تنش پوشیده.... و یقه پیراهنش تا روی سینه عضلانی و برنزش بازه و گردن کشیدش حالی به حالی میشه و بین پاش نبض می گیره... نگاش تا دستاش و پاهای بلندش میاد که بین پایش هم دست کمی از خودش ندارد که تا معرض جر خوردگی می رفت.... دوباره برمی گرده روی دستایی که قبلا چند بار باهاش ارضا شده... -ختم جلسه.... سوالی هست بفرمایید...! همهمه ای ایجاد میشه و چشمان حسام پی گل گیسی میره که بدجور سرخ شده و عرق کرده... اخم کرد... کسی سوالی نداشت... زن و مرد بیرون رفتند و گلی هم پشت سرشان که حسام سمتش قدم تند کرد و توی راهرو ایستاد و جلوی چشم منشی صدایش زد اما دخترک انگار نشنید که حسام قدم هایش را بلند و تند برداشت. بهش رسید و بازویش را کشید... -با توام گلی...! دخترک متعحب برگشت... -وای آقا حسام الدین...؟! حسام ابرو بالا انداخت. -آقا حسام الدین دیگه چه کوفتیه... من حسامم در ضمن حالت خوب نیست احساس می کنم پریشونی...؟! گلی اب دهان بلعید و درجا سرخ شد. اگر حسام می فهمید ابرویش می رفت. -پریشون نه...! اشتباه می کنین من خیلیم خوبم...! حسام نگاه دقیق تری بهش کرد. -اینطور نمی بینم من... گونه هاتم سرخ شده...! گرمته...؟! گرم...؟! داغ کرده بود و خودش نمی دانست دقیقا چه مرگش شده و فقط دوست داشت التهاب وجودش را کم کند... -درسته هوا گرمه گونه هام سرخ شده...!!! حسام چشم باریک کرد. -چه گرمایی دختر وسط زمستونیم و تو هم سرمایی... این سرخی گونه هات نکنه تب داری...؟! دستش را بلند کرد و خواست روی پیشانی اش بگذارد که دخترک یک قدم عقب رفت. -حا... لم خوبه... تبم ندارم...! دست حسام روی هوا ماند و زیر نظرش گرفت. حالت چشمانش هم خمار شده بودند. -آخه وقت پریودیت هم نیست که بگم خونریزی داری...! گلی لب گزید و سر پایین انداخت. -وای آقا حسام من... من برم... کار دارم...! گلی زیر نگاه سنگین حسام تن داغ شده اش را عقب کشید اما دوباره نگاهش به گردن برنزه وکلفت مرد افتاد و اب دهان فرو داد... نگاهش باز پایین آمد و روی یقه باز و سینه ستبرش افتاد، لامصب بد چیزی بود مخصوصا وقتی هنگام تقلا هایش برای ارضا شدن خیس عرق می شد و هوش از سر دخترک می برد.، یک بار تجربه خوابیدن و دادن بکارتش به او شده بود فانتزی های سکسی و بین پایی که حسابی خیس شده و باید فرار میکرد وگرنه ابرویش می رفت... تا امد قدم از قدم بردارد دستش اسیر دست حسام شد. مضطرب نگاهش کرد. مرد کج خندی روی لبش داشت. -چته گلی...؟! چشات خماره و گونه هات سرخ... اینا اگه نشونه تب و گرما نیست پس چیه...؟! لب زیر دندان مشید. -من... باید... پوشه ها رو... حسام بی توجه به حرفش دستش را کشید و سمت اتاق خودش کشاند و در را هم جلوی چشمان متعجب منشی بست... دخترک را به دیوار کوببد و با حرص کفت... -مثل آدم بگو چته و چرا دائم نگات رو گردن و سینه منه... گلی از این نزدیکی حالش بدتر شد و دیگر داشت به گریه می افتاد. با نمی که توی چشمانش جمع شده بود، بغض کرد. -هی... چی...؟! حسام نیشخند زد و بدون هیچ حرفی دست روی سینه دخترک گذاشت که چشمانش در ان واحد گشاد شده و سپس با فشردنش ناله ای از دهانش خارج شد... حسام شرورانه بازم فشار داد که دخترک نالید و توی آغوشش وا رفت... -حالت خرابه دختر...! سپس مانتویش را کنار زد که گلی خواست اعتراض کند که بی توجه دست داخل شورتش برد و با خیسی وحشتناک بین پایش چشمانش درشت شد... -توله سگ چیکار کردی که اینقدر خیسی...؟! گلی شل شده و ملتمس پیراهن مرد را چنگ زد... -حسام تو رو خدا ارضام کن...!!! حسام تا انگشت خواست فرو ببرد گلی باز اعتراض کرد. -با انگشت نه خودت رو می خوام حس کنم...!!!! حسام با یک حرکت بلندش کرد و در حالیکه دخترک را روی میزش می گذاشت لختش کرد که با دیدن صحنه خیس مقابلش.....
Показать полностью ...
232
0

sticker.webp

143
0
شونزده ساله بودم که عاشقش شدم. اون دوست برادرم بود و یه آدم موفق توی شغل و رشته ی تحصیلیش... من و فقط خواهر کوچولوی رفیقش می دید و هیچ وقت به چشمش نمی اومدم. به خاطر اون، توی همون رشته ای درس خوندم که اونم می خوند، ولی وقتی از ایران رفت... اولین شکست زندگیم و تجربه کردم. حالا اون برگشته، بعد هفت سال... اون حالا استاد منه، مردی که حتی من و یادش نیست ولی من، هنوز عاشقانه دوسش دارم.‌‌... پارت یک قصه👇 ــ درد داری؟ لب‌هایم را محکم به هم چسباندم تا چیزی نگویم، اما رعد بعدی باعث شد "لعنتی" زمزمه و همزمان با برخاستن از جایش نجوا کند: ــ تقصیر بی‌احتیاطی خودت بود و سعی نکن با اون نگاهت بهم عذاب‌وجدان بدی! این بار نگاهش کردم، با همان چشمان سرخ که هنوز خیس بودند و لرزی که تمامی نداشت. نگاهی که چهره‌اش را سخت‌تر کرد و چشمانش را کلافه بست و باز کرد. ــ تو واقعاً یه دردسری دختر، یه دردسر بزرگ! بلند شدن صدای زوزه‌ی حیوانی، نگاهم را از رویش برداشت. خودش هم کمی جلو رفت، از پناهگاه سنگی نزدیک کوهپایه خارج شد و با نگاهی عمیق و کاونده در اطراف، نفس عمیقی کشید. ــ صدای گرازه، نترس طرف کوه نمی‌آن! سمت جنگل‌های بلوطه. بعد دوباره آن نگاه عجیب و پرحرفش را دوخت به منی که داشتم از این سرما و خشم و غصه‌ی توامان می‌لرزیدم ــ یکم دیگه تحمل کن، بارون که بند بیاد می‌ریم. توی خودم جمع شدم. عاصی شده بود از سکوتم و این را دستی که مرتب پشت گردنش را می‌فشرد، نشان می‌داد. لحظاتی بعد آرام برگشت. با همان چند لحظه ایستادن زیر باران خیس شده بود و کاپشنش روی شانه‌های من سنگینی می‌کرد. وقتی نشست روی زمین سرد و نزدیک به من، چشمانم را بستم و چانه‌ام را چسباندم به سینه‌ام، بعد هم با حرکت دست و تکان دادن شانه‌ام، کاپشن او سقوط کرد روی زمین و نگاهش  روی آن چرخید. منتظر ماندم حرفی بزند اما به‌جای هر کلامی کاپشن را برداشت، به تن کشید و خیره به منظره‌ی خیس مقابلش زمزمه کرد: ــ تو داری با خودت لج می‌کنی، نه من! لرز بیشتری حالا به تن زخمی‌ام نشسته بود. صدای باران و غرش آسمان ترسناک بودند توی این لحظه‌ای که در آن گرفتار بودم. ــ قهر کردی خواهر کوچولوی فرهاد؟ نمی‌دانستم چرا، اما قفل زبانم آنجایی شکست که مرا شبیه آن روزها، خواهر کوچولوی فرهاد صدا کرده بود. ــ دلم می‌خواد باز برگردم به اون روزا که فقط خواهر کوچولوی فرهاد بودم و تو هم... خیره‌اش ماندم و او در سکوت و اخم منتظر ماند تا جمله‌ام را تمام کنم. جمله‌ای که حین ادا کردنش یک قطره اشک از گوشه‌ی چشمانم سر خورد و خراش روی پوستم را سوزاند. ــ این‌قدر بی‌رحم نبودی! تیرگی نگاه و غلظت اخم‌هایش که بیشتر شد، چشم‌هایم بیشتر سوخت و تنم بیشتر لرزید. وسط باران، توی جنگل‌های بلوط زاگرس، کنار کسی اسیر شده بودم که دوستش داشتم ولی او دوست داشتن را بلد نبود. ــ البته باید ببخشید که جسارت کردم استاد، من فقط شاگرد پردردسر شمام و حق ندارم این‌طوری با شما حرف بزنم؛ حتی اگر مثل الان آسیب دیده باشم، حتی اگر ترسیده باشم و حتی اگر خیلی حالم بد باشه هم نباید به شما توهین کنم چون شما... شبیه ماهی بیرون‌زده از تنگ آبی لرزیدم و جان دادم وقتی فاصله‌ی بین‌مان را پر کرد و با کشیدن تن مجروح من سمت خودش، سرم را محکم چسباند به سینه‌اش.صورتم از خیسی اشک‌ها در امان نبود وقتی با التماس خواستم رهایم کند، چون من با خاطره‌ی این آغوش می‌مردم. ــ ولم کن، ولم کن.... دستش محکم‌تر سرم را فشرد به تنش و صدایش گرفته‌تر از وقتی بود که تمام سراشیبی را با سرعت پایین آمده بود تا من سقوط‌کرده را ببیند و ایمان بیاورد به سالم بودنم. ــ هیش، هیچی نگو، این‌قدر لجوج نباش، بذار آرومت کنم! مشت کم‌جانم....
Показать полностью ...
image
48
0
_تو رو خدا نزنید ناهید خانم...آخ بچه‌ام...خداااا... دست هایش را به دور شکمش حلقه کرده بود تا ضربه های دست و لگد های مادر میراث به شکمش برخورد نکنند. می‌ترسید از جانِ نصفه و نیمه ی جنینش! با لگدی که به مهره های دردمند کمرش برخورد کرد جیغی ناخودآگاه از درد کشیده و برای بار هزارم با التماس میراث را صدا می‌زند: _میراث...میراث به خدا بچه ی خودته... میراث اما روی مبل نشسته و نظاره گر له شدنش زیر پاهای مادرش بود. مادری که به قصد سقط او را کتک می‌زد. مادرش اینبار پهلویش را نشانه می‌گیرد و یک لگد کاری و سپس صدای پر نفرتش بلند می‌شود: _خفه شو...نمیتونی توله ی حرومیتو به پسر من بچسبونی... کژال هق هق کنان تکرار می‌کند: _به خدا اشتباه شده...من به غیر از میراث با هیچکس نبودم.... از وقتی نمونه ی جنین با میراث نخوانده بود و مطابقت نداشت ، مادرش به جان کژال افتاده و در پی سقط جنینِ بی گناهش بود. صدای میراث کور سوی امیدی برای کژال می‌شود اما حرفهایش در لحظه آن امید را خاموش می‌کنند: _مادر...حتما باید اینکارو بکنی؟! بندازینِش بیرون دست خودتونو آلوده نکنید... ناهید خانم با غیظ نگاهی به کژال می‌اندازد: _کسی بشنوه عروس حاجی تخم حرومی تو شکمش داشته آبرو و حیثیت واسمون نمی‌مونه... نسیم فورا خودش را به میراث رسانده و او را عقب می‌کشد. چشمان دخترک مدام پر و خالی می‌شوند. هنوز از میراث جدا نشده مادرِ میراث دخترِ دوست حاجی را برای میراث نشان کرده است. دست نسیم روی بازوی میراث می‌نشیند و عین خار در چشمِ کژال فرو می‌رود: _عشقم معطل چی هستی؟! امضاش کنن گم شه بره این زنیکه ی زناکار... میراث بالاخره خودکار را برداشته و روی همان برگه ای که با کتک ، مادرش کژال را مجبور کرد برگه های طلاق توافقی را امضا کند را امضا کرد. حواسِ کژال پرتِ میراث بود که دیگر هیچ جوره او را نمی‌دید که با کشیده شدن موهایش غیر ارادی دستهایش شکمش را رها کرده و ریشه ی موهایش را چسبیدند. و این همانی بود که مادر میراث می‌خواست. فورا لگد هایش در شکمش فرود آمدند. جیغ کژال بالا رفت و سعی کرد ممانعت کند اما دیر شده بود. انقباضات شدید پایین شکمش و دردی که در آن می‌پیچید باعث شده بود خم شده و بی توجه به خونی که از بدنش خارج می‌شد جیغ بکشد. مادر میراث بازوی کژال را گرفته و به زور به طرف در می‌کشید: _حالا برو گمشو بیرون... توله ی بی پدرتم دیگه نیس که بخوای آبرومونو ببری... نگاه کژال خیره به میراث بود که تنها نظاره گر بود. مگر نه اینکه او زنش بود و پدر این بچه نیز خودش بود؟! مسئول مرگ بچه‌ی شان میراث بود که جلوی مادرش را نگرفت! میراث قاتل بچه ی خودش بود! کژال در خون جنینِ مظلومش غرق بود و حتی به سختی نفس می‌کشید اما قبل از بسته شدن همیشگیِ چشمانش خیره در چشمان میراث لب زد: _قاتل... قبل از اینکه ناهید خانم کامل کژال را به طرف در بکشاند ، سلیم ، دست راست میراث دوان دوان خودش را رساند: _آقا...روم سیاه...گفتن اشتباهی شده بوده...نتیجه ی آزمایش شما 99.9 درصد مطابقت داشته!
Показать полностью ...
کـــژال | "سودا ولی‌نسب"
°| ﷽ |° نویسنده: سودا ولی نسب | ✨️𝐒𝐄𝐕𝐃𝐀 کـــــــژال ●آنلاین ● ~کژال‌ومیراث~ ژیــــــان ●به زودی... ● طــــوق ●حق عضویتی ●
142
0
- بیشتر جیغ بزن، صدای جیغ هات حالم رو بهتر می کنه.😈🔥💧 بعد از تموم شدن حرفش ضربه ی محکمی به ته رحمم زد که از شدت درد جیغ زدم و ناخن هام رو توی کمرش فرو کردم. سرش رو توی گردنم فرو کرد و بی پروا گردنم رو گاز گرفت، از بس جیغ زده بودم صدام در نمی اومد. چنگی به سینه ام زد و با شهوت به چشم هام خیره شد، با ضربه ی بعدیش جیغ بلندتری کشیدم و گریون لب زدم: -توروخدا بسه... آی... سیروان... توروخدا بسه... درد دارم... خیلی درد دارم... سیروان بی اعتنا سرعت ضربه هاش رو بیشتر کرد و خیره به چشم هام لب هام رو محکم بوسید. - خودت خواستی پا توی جهنم من بذاری آرامش... باید تحمل کنی... این چیزی بود که خودت خواستی... زیر دلم تیر می کشید و حالت تهوء امونم رو بریده بود. بغض کرده نالیدم: -توروخدا آرومت... آیییییی... با کنار رفتنش نفس راحتی کشیدم،بالاخره تموم شد. خواستم از جا بلند شم که با یه حرکت پام رو کشید و با نیشخند گفت: -عجله برای چیه آرامش؟هنوز کلی کار داریم. گیج بهش نگاه کردم که من رو با یه حرکت روی تخت خوابوند و صورتم رو به بالشت فشار داد، چنگی به پشتم زد که رنگم پرید. - هنوز اینجا آکه!وقتش نیست ازش استفاده کنیم؟ آب دهنم رو قورت دادم و با استرس لب زدم: -سیروان وایسا... من... من دیگه نمی تونم، توروخدا از پشت نه... من... من نمی تونم دیگه. بی خیال انگشتش رو یهویی واردم کرد که از شدت درد تمام کمرم تیر کشید. - قبلا هم بهت گفته بودم! وقتی دختر خوبی باشی کار برای جفتمون راحت میشه ولی اگه بخوای بی خودی مقاومت کنی تنها نفری که درد می‌کشه تویی! انگشتش رو داخلم تکون داد که درد ناک کمرم رو قوس دادم و با هق هق نالیدم: -نمی خوام دیگه... ولم کن... - داری عصبیم می کنی! انگشت دومش رو هم اضافه کرد که سریع گفتم: -غلط کردم، سروان توروخدا غلط کردم دیگه چیزی نمیگم... خیلی درد داره...وایسا نمی تونم دیگه. - می خوای چربش کنم؟ اگه باز بگی نه مجبور میشم همین جوری خشک خشک ادامه بدم. چشم هام رو محکم بستم و با اکراه لب زدم: -چ... چربش...کن...لطفا... راحت می تونستم نیشخند مسخره اش رو روی لب هاش تصور کنم، از اینکه همه چیز طبق میل و اراده ی خودش پیش می رفت لذت می برد و حالا... خودش رو بهم چسبوند که یهو از جا پریدم، با جفت دستش من رو نگه داشت و با لذت گفت: -یادم رفت بگم، چرب خوشم نمیاد، این بار هم تحمل کن. تا خواستم چیزی بگم یهو خودش رو درونم کوبید که....🍆💦🔥 #بدون‌سانسور‌💦🔥👅#بنرا‌پارت‌های‌واقعی‌رمانن‌‌‌🔞😈💦 #محدودیت‌سنی🔞باپارتاش‌شورتتم‌خیس‌میکنی‌🤤💧👅
Показать полностью ...
57
0
-کاندوم بزار.... دخترک لب گزید و با خجالت گفت: -نمیشه آخه شوهرم از این بادکنکا خوشش نمیاد...! خانوم دکتر ابرویی بالا انداخت. -خب خودت قرص ال دی بخور...! دخترک باز هم خجالت کشید. -اخه اینم شوهرم قدغن کرده و بفهمه دور از چشمش قرص مصرف می کنم من و می کشه... هیچ راه دیگه ای نیست...؟! ابروهای خانوم دکتر در هم رفت. دخترک کم مانده بود به پایش بیفتد... -واسه چی اینقدر می ترسی؟!اصلا برای چی زنش شدی؟! دخترک لب گزید و سکوت کرد. خانوم دکتر اما دست بردار نبود... -مجبورت کرده؟! بگو بهم من می تونم کمکت کنم! با زور زنش شدی...؟! چشم افسون را غم گرفت. -مجبور شدم...! خانوم دکتر نگاه عمیقی بهش انداخت. -چرا مجبور شدی...؟! اصلا فکر نکنم حتی هجده سالتم شده باشه...؟! دخترک مظلومانه گفت: برای حفظ جونم مجبور شدم اما قرار بود فقط محرمش باشم نه اینکه.... رویش نشد بگوید میمیرد برای خوابیدن با او... خانوم دکتر چشم باریک کرد. -اذیتت که نمی کنه...؟! افسون مظلومانه سر پابین انداخت... یاد پاشا و وحشی بازی هایش افتاد... حتی به اندازه یک نفس هم امان نمی داد. -راستش خیلی خشنه جوری که بعدش نمی تونم تا دو روز راه برم...! خانوم دکتر کنجکاو پرسید. -در چه حد سکس دارین...؟! افسون دستی به شالش کشید. -حدش والا شروعش دست خودشه و تموم شدنش با خدا...!!! زن متعجب به صندلی اش تکیه داد. -عجب... انگار شوهرت زیادی اتیشش تنده...! با این روندی که میگی حاملگیت صد در صده...! افسون داغ دلش تازه شد. -منم برای همین اومدم اینجا...! خانوم دکتر نفسش را بیرون داد. -خب از شوهرت بخواه طبیعی جلوگیری کنین...! لب گزید... -والا خانوم دکتر یه بارش و نمیریزه اما دفعه دوم و سوم دیگه به بیرون کشیدن، قد نمیده...! دکتر فکری کرد... -اگه اینطوره بیا برات آیودی بزارم.... دخترک خواست حرف بزند که در با صدای بدی باز شد و حرف در دهان دخترک ماند. افسون با دیدن صورت سرخ شده پاشا لب زیر دندان کشید و نکاهش به پایین تنش کشیده شد... یاد تلافی هایش افتاد که ان هم به تخت و سکس ختم می شد و تا سرحد جنون می بردش و ارضایش نمی کرد... پاشا با خشم و صورتی برافروخته از عصبانیت جوری نعره زد که صدایش در اتاق دکتر پیچید... - آوردم پایین_تنش و معاینه کنی یا مغزش و به کار بگیری؟! دکتر با حرص جواب داد: مجبورش کردی که صیغت بشه و داری ازش سواستفاده میکنی...! مرد سر کج کرد. -والا اونی که داره ازش سواستفاده میشه منم نه این نیم وجب ادم...!!!پدر سگ شب و روز برام نذاشته از بس که همش لای پاش خیسه...! زن نگاهی به هیکل تنومند و عضلانی مرد انداخت که عین یک گوریل گنده بود و بعد با حالتی دلسوزانه نگاه دخترک کرد که زیادی ظریف و کوچولو بود... اخم کرد. -دروغ میگی.... ببخشید اقا یه نگاه به خودت و این دختر بنداز... به نظر نمیاد حتی بتونه زیرتون دووم بیاره...!!! مرد نگاهی به افسون انداخت و با حرص رو به خانوم دکتر گفت:شما رو هم با مظلوم نماییش به اشتباه انداخت،اره...؟! نگاه به کوچولو بودنش نکن، کمر برام نذاشته بیشرف تا سه بار ارضا نشه نمیزاره از روش کنار برم...! حانوم دکتر متعجب به دخترک نگاه کرد... -اما اون که گفت نمیتونه تحمل کنه و نمی خواد حامله بشه...! پاشا نوچی کرد. -بیشرف نمی خواد حامله بشه که بتونه دائم زیرم باشه و ارضاشه وگرنه نه کاندوم دوست داره نه قرص...!!! زن نگاهی به افسون کرد و با دهانی باز گفت: پس چرا بهم دروغ گفتی....؟! افسون لب گزید. -خجالت کشیدم اما نمی دونم دست خودم نیست وقتی می بینمش... بین پایش نبض گرفت و بی اراده پایش را بهم چسباند و با چشمانی سرخ و پر نیاز نگاه پاشا کرد.... -پاشا اصلا بریم خونه حالم خوب نیست....! پاشا چشم بست و فحشی زیر لب داد. سمت دخترک رفت و دستش را گرفت. حین رفتن رو به دکتر که با دهانی باز بهشون خیره بود، گفت: خانوم دکتر من زنم رو می شناسم نمیزاره به خونه برسه، اتاق خالی دارین...؟! ♨️مردی خشن و یاغی که عاشق یه دختر ریزه میزه میشه و به اجبار صیغش می کنه اما این دختر زیادی حشری و شروره که بعد از عقد خیس می کنه و دست شوهرش رو نی گیره و فرو می کنه توی شورتش.... 😐😂🔞
Показать полностью ...
143
0

sticker.webp

423
0
- بیشتر جیغ بزن، صدای جیغ هات حالم رو بهتر می کنه.😈🔥💧 بعد از تموم شدن حرفش ضربه ی محکمی به ته رحمم زد که از شدت درد جیغ زدم و ناخن هام رو توی کمرش فرو کردم. سرش رو توی گردنم فرو کرد و بی پروا گردنم رو گاز گرفت، از بس جیغ زده بودم صدام در نمی اومد. چنگی به سینه ام زد و با شهوت به چشم هام خیره شد، با ضربه ی بعدیش جیغ بلندتری کشیدم و گریون لب زدم: -توروخدا بسه... آی... سیروان... توروخدا بسه... درد دارم... خیلی درد دارم... سیروان بی اعتنا سرعت ضربه هاش رو بیشتر کرد و خیره به چشم هام لب هام رو محکم بوسید. - خودت خواستی پا توی جهنم من بذاری آرامش... باید تحمل کنی... این چیزی بود که خودت خواستی... زیر دلم تیر می کشید و حالت تهوء امونم رو بریده بود. بغض کرده نالیدم: -توروخدا آرومت... آیییییی... با کنار رفتنش نفس راحتی کشیدم،بالاخره تموم شد. خواستم از جا بلند شم که با یه حرکت پام رو کشید و با نیشخند گفت: -عجله برای چیه آرامش؟هنوز کلی کار داریم. گیج بهش نگاه کردم که من رو با یه حرکت روی تخت خوابوند و صورتم رو به بالشت فشار داد، چنگی به پشتم زد که رنگم پرید. - هنوز اینجا آکه!وقتش نیست ازش استفاده کنیم؟ آب دهنم رو قورت دادم و با استرس لب زدم: -سیروان وایسا... من... من دیگه نمی تونم، توروخدا از پشت نه... من... من نمی تونم دیگه. بی خیال انگشتش رو یهویی واردم کرد که از شدت درد تمام کمرم تیر کشید. - قبلا هم بهت گفته بودم! وقتی دختر خوبی باشی کار برای جفتمون راحت میشه ولی اگه بخوای بی خودی مقاومت کنی تنها نفری که درد می‌کشه تویی! انگشتش رو داخلم تکون داد که درد ناک کمرم رو قوس دادم و با هق هق نالیدم: -نمی خوام دیگه... ولم کن... - داری عصبیم می کنی! انگشت دومش رو هم اضافه کرد که سریع گفتم: -غلط کردم، سروان توروخدا غلط کردم دیگه چیزی نمیگم... خیلی درد داره...وایسا نمی تونم دیگه. - می خوای چربش کنم؟ اگه باز بگی نه مجبور میشم همین جوری خشک خشک ادامه بدم. چشم هام رو محکم بستم و با اکراه لب زدم: -چ... چربش...کن...لطفا... راحت می تونستم نیشخند مسخره اش رو روی لب هاش تصور کنم، از اینکه همه چیز طبق میل و اراده ی خودش پیش می رفت لذت می برد و حالا... خودش رو بهم چسبوند که یهو از جا پریدم، با جفت دستش من رو نگه داشت و با لذت گفت: -یادم رفت بگم، چرب خوشم نمیاد، این بار هم تحمل کن. تا خواستم چیزی بگم یهو خودش رو درونم کوبید که....🍆💦🔥 #بدون‌سانسور‌💦🔥👅#بنرا‌پارت‌های‌واقعی‌رمانن‌‌‌🔞😈💦 #محدودیت‌سنی🔞باپارتاش‌شورتتم‌خیس‌میکنی‌🤤💧👅
Показать полностью ...
139
0
پسر نابغه‌ی فامیل و مهندس رباتیک دانشگاه امیرکبیر بود. نور چشمی بزرگ‌ترها عاقل، جذاب، دوست‌داشتنی و متین. همه‌ی فامیل روی سرش قسم می‌خوردن و دخترها برای به دست آوردن توجهش، هرکاری می‌کردن. اون اما توی یک روز زمستونی سرد، وسط حیاط خونه‌ی پدربزرگم، درحالی که دوتا بچه اردک کوچولو توی بغلم بود، به چشمام زل زد و گفت از موهای فرفریم خوشش میاد. عاشقم شده بود. عاشق منی که سر به هوا ترین نوه ی فامیل بودم. کسی که همه به خاطر شیطنت‌هاش ازش دوری می‌کردن. تصمیمش عین بمب توی فامیل سروصدا به پا کرد...
Показать полностью ...
98
0
_آقا داماد همسر اول رضایت دادن به عقد؟! میراث بدون مکث سری تکان داده و در جواب عاقد می‌گوید: _بله بله...ایشون راضی ان...شما خطبه رو بخونید حاج آقا... به تازه عرویش لبخند می‌زد. شوهر من بعد از دزدیده شدنم بدون آنکه دنبالم بگردد ، خواهرم را داشت عقد می‌کرد. عاقد شروع به خواندن خطبه کرد: _بسم الله الرحمن الرحیم الحمدُ ِلله الذی أحَلَّ النِکاحَ و حَرَّمَ السّفاحَ و الزِّنا، و اَلَّفَ بینَ القلوب بعدَ الفِراق و الشِقاق، و آنسَهُم بالرأفه و الصَلاحِ... گریه کنان از پشت دیوار تماشایشان می‌کنم. عقد شوهر و خواهرم را... پدر و مادرم را... همان پدر و مادری که مرا از خانه بیرون انداختند. همان مادری را که می دانست حامله هستم و مرا به خانه راه نداد... همان خواهرم را که همدست دسیسه های مادر شوهرم بود و مرا با بچه ی درون شکمم پیش چشم شوهرم بد جلوه می داد تا خودش زنش شود... دو برادری که مرا با کتک از خانه بیرون انداخته بودند حالا کت و شلوار پوشیده و لبخند بر لب شاهد عقد خواهرم و پدر بچه ی من بودم. طفل بی گناهم هم انگار درون شکمم گریه می کرد. مدام دست و پا می زد و بی قراری می کرد _چهار هزار سکه ی تمام بهار آزادی... مهریه ی من هیچ بود و شوهرم برای عقد خواهرم چهار هزار سکه مهر گذاشته بود. _دویست مثقال طلا... با التماس کارهای خانه ی مادر شوهرم را انجام می دادم تا مرا از خانه بیرون نیندازند و با گرسنگی جنینم سقط نشود و شوهرم امروز برای عقد خواهدم مثقال مثقال طلا مهر میگذاشت! _شش دانگ خانه ی مسکونی واقع در نیاوران... من با جنینم شبها را در پارک سر می کردم و خواهرم نیامده صاحب خانه و زندگی ام شده بود... دستم را به شکمم گرفته و نگاهم میخ صورت میراث بود. در تمام طول زندگی با من یکبار هم روی خوشش را نشانم نداد و حال اینطور از ته دل لبخند می زند! _عروس خانم وکیلم؟! صدای کل کشیدن آمد. _عروس رفته گل بچینه... احساس می‌کردم شکمم منقبض شده. بار دوم و سوم نیز دختر خاله و عموهایم رسم و رسومات را به جا می‌آوردند. قند میسابیدند برای شیرینی زندگی شان... هیچکس دستانش را در هم گره نزده بود... با نخ و سوزن پارچه ی بالای سرشان را میدوختند تا شوهر من و خواهرم را محکم به هم اسیر کنند... مراسمی که هیچ کدامشان را برای من به جا نیاوردند! _با اجازه ی پدر و مادرم بله... اشکهایم یکی پس از دیگری راه می‌گرفتند. کل کشیدن بعدی موقع جواب "بله"ی میراث بود. همان موقعی که جان از تنم رفت و زیر پایم خالی شد. پشت دیوار افتاده شاهد شادی شان بودم. صدای کفش های پاشنه بلندی آمد: _ت...تو...تو اینجا چه غلطی میکنی؟! نگاه خیسم بالا آمد. لباس سفیدی که هرگز در تن من نرفت... شاید حق با مادرم بود که همیشه میگفت سیاهی بختش من هستم...من سیاه بخت بودم... دیگر اینجا جای من نبود. به سختی از جا بلند می شوم: _نترس...نیومدم چیزیو خراب کنم... پوزخند و تمسخر نگاه کسی که یک روزی خواهرم بود درد آور است. جلو می آید و بازویم را میگیرد: _هه؟! از تو بترسم؟! فکر کردی کسی باور می‌کنه خودت فرار نکردی و تو رو دزدیدن؟ محکم تکانم میدهد و اشکهایم از کنترلم خارج میشوند: _فک کردی اگه بگی از دست دزدا فرار کردی و اومدی خونه ما بیرونت کردیم میراث باور میکنه؟! فکر کردی بگی توله ات از خودشه باور میکنه؟! صدای فریاد آشنای مردی با هُل دادنم توسط پریسا در هم آمیخته می‌شود. درد در تنم میپیچد. پایین تنه ام خیس میشود. نگران طفل بی کسم هستم اما نای بلند شدن ندارم. گرمای آغوش آشنایی را حس می‌کنم که در برم می‌گیرد: _کژال...عزیزم؟! عزیزدلم...چشماتو نبند میرسونمت بیمارستان...نمیذارم بچمون چیزیش بشه...آروم باش... برای هر گونه تلاش و جبرانی دیر است. وقتی دکتر ماهها قبل گفت به خاطر بیماری قلبی ام باید طفل را سقط کنم و نکردم می دانم زنده ماندنم غیر ممکن است. تار میبینمش اما نمی خواهم نگفته از دنیا بروم: _م...م...من...دو...سِ...ت...دا...شتم...هی...چو...قت...بهت...خی...ا...نت...نک...ر...دم... چشمانم بی توجه به اویی که مدام اسمم را صدا می زند برای همیشه بسته میشنوند و...
Показать полностью ...
کـــژال | "سودا ولی‌نسب"
°| ﷽ |° نویسنده: سودا ولی نسب | ✨️𝐒𝐄𝐕𝐃𝐀 کـــــــژال ●آنلاین ● ~کژال‌ومیراث~ ژیــــــان ●به زودی... ● طــــوق ●حق عضویتی ●
300
0
-کاندوم بزار.... دخترک لب گزید و با خجالت گفت: -نمیشه آخه شوهرم از این بادکنکا خوشش نمیاد...! خانوم دکتر ابرویی بالا انداخت. -خب خودت قرص ال دی بخور...! دخترک باز هم خجالت کشید. -اخه اینم شوهرم قدغن کرده و بفهمه دور از چشمش قرص مصرف می کنم من و می کشه... هیچ راه دیگه ای نیست...؟! ابروهای خانوم دکتر در هم رفت. دخترک کم مانده بود به پایش بیفتد... -واسه چی اینقدر می ترسی؟!اصلا برای چی زنش شدی؟! دخترک لب گزید و سکوت کرد. خانوم دکتر اما دست بردار نبود... -مجبورت کرده؟! بگو بهم من می تونم کمکت کنم! با زور زنش شدی...؟! چشم افسون را غم گرفت. -مجبور شدم...! خانوم دکتر نگاه عمیقی بهش انداخت. -چرا مجبور شدی...؟! اصلا فکر نکنم حتی هجده سالتم شده باشه...؟! دخترک مظلومانه گفت: برای حفظ جونم مجبور شدم اما قرار بود فقط محرمش باشم نه اینکه.... رویش نشد بگوید میمیرد برای خوابیدن با او... خانوم دکتر چشم باریک کرد. -اذیتت که نمی کنه...؟! افسون مظلومانه سر پابین انداخت... یاد پاشا و وحشی بازی هایش افتاد... حتی به اندازه یک نفس هم امان نمی داد. -راستش خیلی خشنه جوری که بعدش نمی تونم تا دو روز راه برم...! خانوم دکتر کنجکاو پرسید. -در چه حد سکس دارین...؟! افسون دستی به شالش کشید. -حدش والا شروعش دست خودشه و تموم شدنش با خدا...!!! زن متعجب به صندلی اش تکیه داد. -عجب... انگار شوهرت زیادی اتیشش تنده...! با این روندی که میگی حاملگیت صد در صده...! افسون داغ دلش تازه شد. -منم برای همین اومدم اینجا...! خانوم دکتر نفسش را بیرون داد. -خب از شوهرت بخواه طبیعی جلوگیری کنین...! لب گزید... -والا خانوم دکتر یه بارش و نمیریزه اما دفعه دوم و سوم دیگه به بیرون کشیدن، قد نمیده...! دکتر فکری کرد... -اگه اینطوره بیا برات آیودی بزارم.... دخترک خواست حرف بزند که در با صدای بدی باز شد و حرف در دهان دخترک ماند. افسون با دیدن صورت سرخ شده پاشا لب زیر دندان کشید و نکاهش به پایین تنش کشیده شد... یاد تلافی هایش افتاد که ان هم به تخت و سکس ختم می شد و تا سرحد جنون می بردش و ارضایش نمی کرد... پاشا با خشم و صورتی برافروخته از عصبانیت جوری نعره زد که صدایش در اتاق دکتر پیچید... - آوردم پایین_تنش و معاینه کنی یا مغزش و به کار بگیری؟! دکتر با حرص جواب داد: مجبورش کردی که صیغت بشه و داری ازش سواستفاده میکنی...! مرد سر کج کرد. -والا اونی که داره ازش سواستفاده میشه منم نه این نیم وجب ادم...!!!پدر سگ شب و روز برام نذاشته از بس که همش لای پاش خیسه...! زن نگاهی به هیکل تنومند و عضلانی مرد انداخت که عین یک گوریل گنده بود و بعد با حالتی دلسوزانه نگاه دخترک کرد که زیادی ظریف و کوچولو بود... اخم کرد. -دروغ میگی.... ببخشید اقا یه نگاه به خودت و این دختر بنداز... به نظر نمیاد حتی بتونه زیرتون دووم بیاره...!!! مرد نگاهی به افسون انداخت و با حرص رو به خانوم دکتر گفت:شما رو هم با مظلوم نماییش به اشتباه انداخت،اره...؟! نگاه به کوچولو بودنش نکن، کمر برام نذاشته بیشرف تا سه بار ارضا نشه نمیزاره از روش کنار برم...! حانوم دکتر متعجب به دخترک نگاه کرد... -اما اون که گفت نمیتونه تحمل کنه و نمی خواد حامله بشه...! پاشا نوچی کرد. -بیشرف نمی خواد حامله بشه که بتونه دائم زیرم باشه و ارضاشه وگرنه نه کاندوم دوست داره نه قرص...!!! زن نگاهی به افسون کرد و با دهانی باز گفت: پس چرا بهم دروغ گفتی....؟! افسون لب گزید. -خجالت کشیدم اما نمی دونم دست خودم نیست وقتی می بینمش... بین پایش نبض گرفت و بی اراده پایش را بهم چسباند و با چشمانی سرخ و پر نیاز نگاه پاشا کرد.... -پاشا اصلا بریم خونه حالم خوب نیست....! پاشا چشم بست و فحشی زیر لب داد. سمت دخترک رفت و دستش را گرفت. حین رفتن رو به دکتر که با دهانی باز بهشون خیره بود، گفت: خانوم دکتر من زنم رو می شناسم نمیزاره به خونه برسه، اتاق خالی دارین...؟! ♨️مردی خشن و یاغی که عاشق یه دختر ریزه میزه میشه و به اجبار صیغش می کنه اما این دختر زیادی حشری و شروره که بعد از عقد خیس می کنه و دست شوهرش رو نی گیره و فرو می کنه توی شورتش.... 😐😂🔞
Показать полностью ...
290
1
#پارت_486 _بهش تجاوز کنید سه مرد هیکلی با بهت به میعاد نگاه می‌کنند و صدای جیغ های کر کننده‌ی مهسا در گلو خفه می‌شود.. _چیکار کنیم اقاا؟ میعاد سیگاری آتش می‌زند و پک عمیقی می‌گیرد.. نگاهی به چهره‌ی رنگ پریده‌ی دخترک می‌اندازد و با بی‌رحمی تمام لب می‌زند: _هر سه نفرتون بهش تجاوز کنید علی یکی از آن سه مرد هیکلی رو به میعاد می‌کند و با تعجبی که در صدایش آشکار بود لب می‌زند: _آقاا مگه.. مگه خانم زنتون نیستن؟! میعاد نگاه نفرت بارش را به مهسای دست و پا بسته می‌اندازد و پر خشم میغرد: _اره زنمه ولی فقط روی کاغذ این دختر قاتله قاتل زن و بچه‌ی مظلوم و بی‌گناه من هربلایی که سرش بیاااد حقشه سه مرد نگاهی پر تردید بهم می‌اندازند و نگاه مرددشان را به دخترکی که از ترس روح در بدن نداشت می‌دهند.. _می..میعااد؟ صدای وحشت‌زده و ناباور مهسا را می‌شنود و بی‌توجه به حال و روز وخیمش رو به آن سه نفر می‌غرد: _پس چرا وایسادید؟ کاری که بهتون گفتم و بکنید دیگه نترسید شوهرش منم مشکلی برای شماها پیش نمیاد میگوید و پوزخندی به گفته‌ های خودش می‌زند.. میگفت شوهرش بود؟! چه شوهری همچین کار وحشتناکی با زنش انجام می‌داد؟. _میعاااد نههه میعااااد تورووووخداااااا نهههه دستانش توسط آن سه مرد گرفته می‌شود و جسم دردناکش کشان کشان روی زمین کشیده می‌شود.. قلب میعاد از دیدن این صحنه ها به درد می‌آید ولی.. هیچ کاری برای جلوگیری آنهااا نمی‌کند.. هر کاری که می‌کرد.. هربلایی که بر سر این دختر می‌آورد قلب زخم خورده‌اش آرام نمی‌گرفت.. _میعاااااد تورووووو به هرکییی میپرستییییی نکننننن بخدااا من کااری نکردمممم به امام حسین من کااری نکردممممم پشیمون میشی میعاااااد به مرگ من پشیموووون میشییییییییی دخترک زجه می‌زد و صدای جیغ و ناله‌هایش کل انباری متروکه را برداشته بود.. دخترک هوااار می‌کشید و صدایش به گوش های میعاد نمی‌رسید.. مرد با حالی خراب شده از انباری بیرون می‌زند و هنوز چند قدم بیشتر برنداشته است که تلفنش زنگ می‌خورد.. با دیدن نام نیما سریع تماس را وصل می‌کند و این نعره‌ی نیماست که در گوش هایش میپیچد و پاهایش را خشک می‌کند: _میعاااااااااااااااد تورو جون ناموست بگووو بلایی سر اون بچه نیاوردیییی؟ میعاااد بیگناهههههه میعاد به خاک الهه بی‌گناهه از کلانتری زنگ زدن گفتن قاتل اصلی رو پیدا کردن میعاااااد کاری نکنی باهاشاااااا دارم میام پیشتون موبایل از دستش بر زمین می‌افتد و با پاهایی لرزان راه آمده را به داخل انباری می‌دود.. وارد اتاقک کوچک انباری می‌شود و با دیدن صحنه‌ی مقابلش… ادامه‌ی رمان😱👇🏻 به چند نفر سپرد که به زنش تجاوز کنن و..🥺💔
Показать полностью ...
622
0
-من تو رو نمیخوام. یکی دیگه رو دوست دارم. **** خریدهای شب نامزدی را با شوق در دستانم جابه‌جا می‌کنم و از تاکسی پیاده می‌شوم. با دیدن در باز خانه ابرویم بالا می‌پرد. این وقت روز در چرا باز بود؟ آنقدر ذوق زده‌ام که سرسری می‌گذرم و به محض ورود به حیاط صدای بلند آرمان سر جا نگه‌م می‌دارد. -اون در حد و اندازه‌ی من نیست. خجالت می‌کشم بخوام باهاش تو خیابون راه برم. من امروز خودم همه چی رو تموم می‌کنم. چرا نمیخواین بفهمین؟ با شنیدن صدایش قلب عاشق دلتنگم بنای تپیدن می‌گذارد. کی برگشته بود؟ -این راهش نیست آرمان، اون دختر از دست میره. توروخدا رعایت حالش رو بکن. تو که می‌دونی اون جونش برای تو در میره! نمیدانم چرا اضطراب به قلبم هجوم می‌آورد و دلم گواهی بد می‌دهد. از چه حرف می‌زدند. کدام دختر؟ از چه حرف می‌زدند؟ چرا دستانم می‌لرزید؟ صدای گریه‌ی نسیم بالا می‌رود. -این دختر مگه کم سختی کشیده؟ از بچگی بی پدر و مادر بزرگ شده الان همه امیدش تویی. تو رو به خاک بابا قسم شر به پا نکن آرمان جان. قلبم...وای از قلبم که با این جمله‌ها از عرش به فرش سقوط می‌کند. اما کلمه‌های بعدی آرمان خنجری می‌شود که صاف نفسم را نشانه می‌رود. -من یکی دیگه رو دوست دارم. الانم زنگ زدم بهش بیاد اینجا. چه شما بخوای چه نخوای من چشمان رو دوست ندارم، ازش خوشم نمیاد. خودتون این نامزدی رو به پا کردین حالا من و الناز با هم بهش می‌گیم و به همش می‌زنیم. چقدر گفتم نه؟ مگه گوش کردین‌؟ از اینجا به بعدش به من هیچ ربطی نداره.  نفسم قطع می‌شود. مرا دوست نداشت؟ چرا؟ مگر چه کم داشتم؟ مگر نمی‌دید جانم برای او در می‌رود؟ الناز از کجا سبز شده بود وسط زندگیمان... وسط مراسم نامزدیمان‌... اشک به چشمم می‌دود و همین لحظه صدای زنگ خانه بلند می‌شود. -فکر کنم النازه رسید. نسیم هراسان زیر گریه می‌زند. - صدای باز شدن در نگاهم را از ساختمان جدا میکند. گیج و منگ به عقب می‌چرخم و با دیدن دختری زیبا و قد بلند که پا درون حیاط می‌گذارد قلبم از حرکت می‌ایستد. او الناز است؟ آرمان حق دارد. من کجا و او کجا؟ چقدر زیبا است.... صدای طنازش پر تحقیر در خانه می‌پیچد: -شما باید دختر ناصر باشی درسته؟ دیگر نمی‌توانم بایستم و زانوانم خم می‌شود. -چشمان؟ از کی اینجایی؟ سرم به طرف آرمان می‌چرخد. پس بالاخره من بینوا را دیده بودند. سعی می‌کنم محکم باشم. او مرا پس زده بود اما من نمی‌گذاشتم بیشتر از این خردم کند. می‌خواهم لب باز کنم که صدایی قبل از من می‌گوید. -چشمان با من اومده. اومده وسیله‌هاش رو جمع کنه تا از این خونه بریم. سرم به طرف او برمی‌گردد. مردی که باز هم ناجی‌ شده بود. مثل تمام این روزها... می‌بینم که آرمان اخم می‌کند اما او، با همان قد بلند و جذابیت بی‌اندازه‌ش جلو می‌آید و .... چشمان بهمنش دختری که پدرش را از دست داده و حالا تنها و بی‌کس به آرمان دل می‌بندد. غافل از اینکه آرمان او را دوست ندارد و برای تحقیرش دست به هر کاری می‌زند.... کاری بی‌نظیر از مینا شوکتی🧡
Показать полностью ...
282
1
‍ _چالت میکنم به قرآن… بعد از یک هفته … بعد از آن امضای طلاق… این تنها پیام نامجو بود… نمیدانم چرا ولی استرس میگیرم… _به من خیانت کردی…وقتی که زن من بودی…به من خیانت کردی…جلو در خونتونم…بیا پایین… سراسیمه پشت پنجره میدوم… انگار که حرکت بعدی ام را حدس زده بود… به ماشین تکیه زده و نگاهش میخ پنجره ی اتاقم است… با دیدنم سریع دست تکان میدهد که پایین بروم… سری به طرفین تکان میدهم… عمه اجازه نمیدهد… خودش خوب میدانست… بعد از آن فضاحت!!! بعد از آن همه عذاب…بعد از آن همه کتک و ناسزا و خنک شدن دل مادرش… نامجو حق نداشت حتی از کنارم گذر کند… عقب می‌روم که سنگی به پنجره میخورد و گوشی درون دستم می لرزد… پاسخ میدهم… _نیای پایین…با آجر کل شیشه هاتونو میارم پایین …میدونی که میکنم این کارو… شالی روی سرم می اندازم… ترسیده و با عجله از خانه بیرون میزنم… عمه نبود…تا برگشتنش میتوانستم با نامجو ملاقات کنم… تکیه اش هنوز به ماشین است و سرش پایین… با دیدنم دست از چانه ش می کشد و سمت ماشین برمیگردد و خیلی خشک می گوید: _بشین … پاتند میکنم…خدا نکند که عمه سر برسد… دست به دستگیره ی در که می اندازم…صدایی آشنا متوقفم میکند: _مارال خانوم… امیر بود…پسر دوست صمیمی عمه!!! کسی که نامجو از او متنفر بود… _سلام… تنها جوابم است… نامجو سوار شده بود و با اخم و منتظر به من نگاه میکرد… اخم های امیر هم در هم بود: _فرخنده خانوم نگفتن امشب مهمون دارید؟!… تعجب میکنم…عمه که نگفته بود…ولی او از کجا خبر داشت!!!مهمان خانه ی ما چه دخلی به او داشت!!! پنجره ی ماشین از سمت من پایین میرود و نامجو یکبار دیگر تک کلمه ای اش را تکرار میکند: _بشین… عذرخواهی میکنم از امیر که شانه جلو میکشد: _مگه از این آقا جدا نشدید؟!…این وقت شب…تو این کوچه ی خلوت…براتون حرف درمیارن… _به تو چه بی ناموس…مفتش محلی…تو حرف درنیاری کسی جرات نمیکنه زر مفت بزنه…بشین مارال… رگ گردنش باد کرده بود… سرخ بود از عصبانیت… میخواهم بشینم که امیر سمت من می آید… به من نرسیده یقه ش توسط نامجو چنگ میخورد… سکندری خوردنش…جیغم را بلند میکند: _نامجو… _از کی تا حالا دنبال ناموس مردم راه میوفتی آمار میگیری؟!… امیر خیره در چشمانش لب میزند: _ از وقتی که دیگه ناموس تو نیست و قراره ناموس من بشه…قراره برم خواستگاریش امشب… گفته نگفته مشت نامجو روی دهانش می نشیند… باز هم جیغ میزنم:_نامجو ولش کن… خون و ناسزا و مشت و لگد… باز هم امیر نمک می پاشد روی زخم نامجو: _بار آخرت باشه باهاش قرار میذاری…کل محل میدونن زورکی گرفتیش تا اذیتش کنی دل ننت خنک بشه…لیاقتشو نداشتی…هنوزم نداری… نامجو فقط میزند و من فقط اشک میریزم تا فریاد عمه بلند میشود: _چه خبره اینجا؟!…نامجووووو… نامجو کمر صاف میکند: _اومدم زنمو ببرم…به هفته نکشید…داری شوهرش میدی فرخنده خانوم؟!… عمه صریح می گوید: _مارال هیچ جا با شما نمیاد…برو تو مارال… می گوید و نمیبیند چقدر دلم با جمله ی نامجو سخت در سینه ام می تپد… می‌روم و عمه پشت سرم و نامجو هم پشت او… پوزخند میزند عمه فرخنده ای که هیچوقت عادت به این رفتارها ندارد: _برو پسر…برو دنبال زندگیت…دست و پا نزن واسه کسی که هیچوقت نخواستیش… از در عبور میکنم که اشکم می چکد… راست میگفت هیچوقت مرا نخواسته بود اما بغض صدایش متوقفم میکند: _میخوامش فرخنده خانوم…الان میخوامش…به ناموسم که خودشه…به عزیزترین کسم که خودشه قسم… مارالتو میخوام فرخنده خانوم…مارالمو بهم برگردون… ادامه👇🏿👇🏿👇🏿👇🏿👇🏿👇🏿👇🏿
Показать полностью ...
image
555
0
#پارت۳۴۸ - اون پسر منه‌. مالک تمام ثروت خاندانم. - بعد از ده سال یادت اومد که پسر داری؟ می‌دونی من توی در و همسایه چقدر حرف شنيدم؟ می‌دونی به اون پسر انگ حرومزادگی زدن؟ مشت کوبيد روی میز.. - گه خوردن رگ گردنش ورم کرده بود. چشمان زیبای خاکستری رنگش سرخ شده بود. برای من غیرتی شده بود؟ هنوز هم روی من تعصب داشت؟ - برو بچه رو بیار هانيه... ميدوني میتونم به زور از اون لونه موشی که مخفی کردی بیارمش تو عمارتم... ميدوني میتونم هانيه - اون بچه منه... من... کجابودی تو این ده سال وقتی به بدبختي و توی فقر بزرگش کردم؟ کجا بودی لعنتی؟ تو خواب ببینی پسرم رو بهت بدم‌. جای دیگه دنبال وارث باش. من اون پسر رو با يه شناسنامه سفید تو یه خانواده مذهبی به دندون نکشیدم که تو از راه برسی و به دنبال وارث باشی. با خشم و عصبانیت گفت: - اون... پسره... منه به جنون رسیدم‌. - مگه نگفتی عقیمی؟ مگه نگفتی بچه‌ت نمیشه؟ اصلا اون بچه تو نیست، بچه پسرداییم... یک طرف صورتم سوخت. خواستم از اتاقش فرار کنم که از پشت بغلم کرد و محکم به خودش فشرد. سرش رو توی گردنم فرو برد. خاطرات برایم زنده شد. بارها من رو تو همين اتاق و در همین حالت بغل کرده بود. هنوز هم‌عاشقش بودم. - تو هیچ جا نمیری هانيه... اگر اون پسردایی پفیوزت رو یه بار دیگه دور و اطرافت ببینم از پا آویزونش می‌کنم. حق نداری زر زیادی بزنی. من حتی میدونم اون بچه حاصل کدوم شبه - تو... تو حق نداری. ده سال من رو رها کردی و الان اومدی تعیین تکلیف میکنی؟ از قصد کمرم رو به خودش فشرد و پهلوم رو ناز داد. دلم ضعف رفتم و ناخواسته بهش تکيه دادم. لاله گوشم رو بوسيد و با اون صداي خشن و جذابش لب زد: - تو هنوزم زن منی... محرم منی... با لمس من ضعف می‌کنی... پس جات همینجاست. به سختي پلک گشوده و از دستش فرار کردم. باید از ایران می‌رفتم، نباید به این راحتی وا می‌دادم. اون ما رو رها کرد و رفت... باید انتقام بگیرم. - این همه سال پسرش رو از همه مخفی کرده. میگن دختره یه پسره ده ساله داره و واسه ما اداي دختر بودن در می‌آورده - بلا به دور باشه از دخترهای ما... چادر چاقجور میکنه، مسجد میاد، بعد خبر بچه همه جا پیچیده پسر من پاک و حلال بود. کسی نباید راجع بهش اينجور حرف بزنه. - من می‌خواستم خواستگاریش کنم برای پسر برادرم. خدارو هزار مرتبه شکر که زود فهمیدم دختره اصلا دختر نیست. - فیلم رابطه‌ش همه جا پخش شده. زن همسایه به گونه‌ش کوبید. - توبه، استغفرالله... راستی میگی؟ - پسرم خودش دیده فیلم رو دروغ می‌گفت، فیلمی در کار نبود. ايليا نامزدم بود. کسی خبر نداشت. دور از چشم همه محرم شدیم و وقتی دید فقیر و بی‌پولم و نمیتونم جهیزیه بخرم من رو رها کرد و رفت خارج. و حالا برگشته بود... بعد از ۱۰ سال! وقتی فهمیده بود پسری این سر دنیا داره و می‌تونه وارث تمام ثروتش باشه. همه فکر می‌کردند عقیم باشه، خودش هم‌می‌گفت عقیمم... بچه‌م نمیشه... واسه همین جلوگیری نکرد! اون به پاکی من ایمان داشت. مطمئن بود این بچه از خودشه... می‌دونست بعد از ده سال هنوز محرم هستیم. حالا برگشته و پسرش رو می‌خواد. اما من کاری کردم اینبار اون به دنبال ما همه دنیا رو بگرده...
Показать полностью ...
870
0
#پست_1094 سرم رو به دو طرف تکون دادم و چیزی نگفتم همیشه یه جوابی تو آستینش داشت. با رسيدن به خونه از ماشین پیاده شدیم، از وقتی زنم شد اولین بار بود پاش رو توی خونمون میذاشت و با هم تنها بودیم! همین که به دم پله ها رسیدیم خم شدم و سریع دستم رو زیر پاها و کمرش انداختم، جیغ خفيف کشید و خودش رو به سینه م چسبوند، با لذت گوشه به گوشه ی صورتش رو بوسیدم. _چی کار میکنی چاوش! همون طور که از پله ها بالا می رفتم گفتم: یه رسمه! تازه عروس رو دست های شوهرش وارد خونه ش میشه! همون طور که پاهاش رو روی هوا تکون میداد و ریز میخندید گردنم رو بوسید. _گفته بودم چه قدر خوش حالم از این که تو همسرمی؟ جدی سر تکون دادم. _آره واسه این که هروقت خسته شدی می تونم روی دست هام حملت کنم! از شدت خنده سرش عقب رفت و گردن سفیدش نمايان شد. _بار که نیستم می خوای حملم کنی مرد! به تلافی کارش خم شدم و محکم گردنش رو که الان در دسترس بود گاز گرفتم. صدای جیغش بلند شد و شروع به دست و پا زدن کرد. همین که سرم رو بالا آوردم و در خونه رو باز کردم با دیدن مهناز که توی خونه بود خشکم زد! اون ها هم مات زده به من و آفتابی که توی بغلم مبهوت مونده بود نگاه میکردن، پس چرا من ماشینی توی حیاط ندیدم! آفتاب به خودش اومد و سریع از بغلم بیرون اومد. _سلام عیدتون مبارک! از هول شدنش خنده م گرفت. _سلام عزیزم عید شما هم مبارک خیلی خوش اومدین شرمنده من کم کم داشتم می رفتم فقط یه سری از لباس های شقایق مونده بود اومده بودم بگیرم! اصلا نمی دونستم چه عکس العملی نشون بدم هیچ وقت فکر نمی کردم توی چنین موقعیتی گیر کنم آخه درست وسط... چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام. _سلام، خبر میدادی میاوردم واستون! آفتاب سریع به سمتش رفت. _ای بابا چه قدر زود دارید میرید تازه همو دیدم، چاوش اون کادوها رو داده بودی کجان؟ حسابی خجالت زده به نظر میرسید، مهناز خواست چیزی بگه که گفتم: کادوها توی اتاقه الان میارمشون. _راستی مهناز جون امروز چرا نبودید سر عقد کلی منتظرتون بودم. مهناز چشمش به من بود، از کنارشون گذشتم و به سمت پله ها رفتم ولی با شنیدن جوابش روی پله ها مکث کردم. _پدر بچه ها اومده بود من هم بانو رو خبر کردم نشستیم با هم حرف بزنیم! با قدم های بلند خودم رو به اتاق رسوندم و هرچی که آفتاب خریده بود رو از کنار در برداشتم. وقتی برگشتم هنوز در حال حرف زدن بودن. نتونستم بیشتر از این دووم بیارم. _فریدون باهات چیکار داشت؟ نفس عمیقی کشید و نگاهم کرد. _گفت می خواد برگرده، انگاری شایگان حسابی داره زیر پاهاش رو می کشه همین امروز فرداست که مجبور بشه خونه ش رو بفروشه. ابروهام بالا پرید، می دونستم شایگان راحتش نمیذاره. _از زنش خبری نشد؟ سرش رو بالا انداخت. _آب شده رفته تو زمین، نمیگم از وضعیتی که گرفتارش شدن خوشحالم ولی تاوان خیانت سنگینه و هرکسی بالاخره باید بپردازتش از این بابت خوشحالم.
Показать полностью ...
1 482
12
#پست_1095 جدی نگاهش کردم. _اگه مطمئن بودم فریدون دست از خیانت بهت برداشته و دیگه آزارت نمیده شاید این راز رو برای همیشه پنهون نگه میداشتم ولی خیلی وقته متوجه شدم فریدون هنوز به رابطه ش ادامه میده حتی می خواست به خاطر اون زن و دخترش دست روی تو بلند کنه! نتونستم خودم رو کنترل کنم فقط گفتن به بانو کافی بود تا اون بخواد همه رو خبر کنه و خودش عدالت رو اجرا کنه! نفس عمیقی کشید. _توی خواب زمستونی فرو رفته بودم، ممنون که بیدارم کردی و نجاتم دادی باید زودتر از اینا خودت رو از این کینه خلاص می کردی پسرم! حتی برای شایگان هم بهتر شد چندان آدم جالبی نیست ولی حقش زندگی کردن با زنی مثل اون نبود! سری تکون دادم و سکوت کردم. چند لحظه این پا و اون پا کرد، حس کردم چیزی میخواد بگه ولی نرسیده و مردده. _اتفاقی افتاده مهناز جون؟ مهناز به طرف آفتاب برگشت انگار با دیدن اون کنار خودش جون تازه ای گرفت. _میشه یه درخواستی ازتون بکنم؟ منتظر نگاهش کردیم. _میشه از این به بعد دیگه منو به اسم صدا نکنید؟ مکث کردم، داشت از بودن آفتاب سواستفاده میکرد تا منو مجبور کنه گذشته رو کنار بذارم و به اسم مهناز صداش نکنم! آفتاب لبخندی زد و با مهربونی جواب داد: وای البته که میشه چرا که نه از این به بعد دوتا مامان دارم، چاوش خان از این به بعد شما هم باید به مامان من بگی مامان میدونی هر سری چه قدر حرص میخوره وقتی بهش میگی خونم شاهپسند؟ نگاه مهناز همچنان به دهن من بود، سخت بود اون هیچوقت مادر من نبود ولی دلم هم نمیومد وقتی توی این موقعیت رقت انگیز قرار گرفته، جلوی آفتاب و این نگاه منتظر که دلش به یه حامی گرمه بشکنمش! _میشه! گیج شده سریع گفت: چی... چی میشه؟ دیگه منو مهناز صدا نمیکنی؟ سر تکون دادم. _نه دیگه مهناز صدات نمیکنم! تردید کرد. _پس چی؟ نگاهم رو از چشم های براقش گرفتم. _مگه این نگاهت برای شنیدن کلمه ی مادر نیست؟! کم کم لبخندی روی لبش نشست، بعد از مدت ها اولین بار بود که لبخندش رو می دیدم! بالاخره با خوشحالی که از صورتش پاک نمیشد آفتاب رو بغل کرد سوغاتی ها رو گرفت و با یه خداحافظی طولانی و پر محبت رفت! همین که پاش رو از خونه بیرون گذاشت آفتاب با نگاه غمناکی جلو اومد و توی بغلم نشست. _مامانت خیلی گناه داره چاوش کاش دیگه عذاب نکشه و از این به بعد خوشحال باشه. دستم رو دور بدنش پیچیدم و به خودم فشارش دادم. _امیدوارم! شاد بودن یا نبودنت بستگی به خواسته ی خودت داره! می تونی جدایی رو آغاز یه زندگی جدید و نوین روزهای بهتر بدونی و با روحیه به مسیرت ادامه بدی یا ساز مخالف بزنی و با افسردگی یه گوشه خودت رو آزار بدی، بیرون اومدن از روابط پوچ و زالو وار سخته ولی وقتی انجامش دادی وقتشه واسه آینده ت ارزش قائل شی! چونه ش رو به سینه م تکیه داد و با چشم هایی ریز شده نگاهم کرد. _روانشناسی خوندی؟ خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم! لبخندی بهش زدم و روی ماه گرفتگیش رو بوسیدم. _ول کن این حرف هارو قرار بود راجع به مشکلات خودمون حرف بزنیم. _البته قبلش قرار بود واست غذا درست کنیم! نگاهم از تک تک اجزای صورتش گذشت و روی لب هاش قفل شد. _یا مثلا من می تونم با چیزهای دیگه سیر بشم و بعد به حرف هامون برسیم؟ چشم هاش رو ریز کرد قبل از این که بتونه حرف هام رو تجزیه و تحلیل کنه خم شدم و با دلتنگی که از دیشب توی وجودم بود داغ و محکم بوسیدمش، همین که به خودش اومد بی تاب تر از همیشه، بی خیال همه ی دغدغه ها، با بی قراری شروع به بوسیدنم کرد!
Показать полностью ...
1 499
10

sticker.webp

150
0
❌شاهد خیانت شاهرخ شوهرم بودم‼️ من هم همراه با شوهر سابقم با بچه ای که از شاهرخ داشتم ، از دستش فرار کردم‼️ هیچ وقت نمی ذاشتم دستش به بچمون برسه‼️ کیسه های خرید را میان دستانم جا به جا کردم. کلید در قفل انداختم و پا به خانه ای که دیشب شاهد عشق بازی و حال خوب من و شاهرخ بود ، گذاشتم. می خواستم شام رویایی دست و پا کنم. شاهرخ مرصع پلوهای مرا دوست داشت. صدای خنده زنانه ای از میان سالن ، باعث شد ، در را نیمه باز رها کنم. کیسه های خرید را همان جلوی در گذاشتم. شاید مهلا آمده بود به ما سری بزند. از راهرو گذشتم و تصویر نفرت انگیز برابرم شبیه یک کابوس به چشم هایم کوبیده شد. نگاه شاهرخ به نگاهم نشست و دست هایش از گرد کمر دختری که نیمه برهنه به گردنش آویخته بود ، فرو افتاد. دختر چرخید. چشم هایم لبالب از اشک پر بود. شاهرخ قدم جلو گذاشت. سمت در دویدم. ⁃ راحیل؟ صدای دادش را پشت سر گذاشتم. صدای دختر را هم شنیدم که گفت : شاهرخ ولش کن…بیا پیش من. من حامله بودم. من فرزند شاهرخ را در بطن وجودم داشتم. اشک هایم می ریخت. میان خیابان دویدم. ماشینی برابر پایم ترمز کرد. مجتبی بود. شاهرخ صدایم زد. نامم را فریاد کشید. در ماشین را گشودم. مجتبی بهت زده نامم را به زبان راند. نالیدم که برود. فقط برود. ⛔️🛑اثری متفاوت از نویسنده نودهشتیا ، شازده کوچولو ، خالق بگذار آمین دعایت باشم ، طلاهای این شهر ارزانند و…‼️✌🏻😍
Показать полностью ...
هانیه‌وطن‌خواه|رمان ۲۸ گرم
رمان #۲۸_گرم پارت گذاری : ۴ پارت در هفته نویسنده : هانیه وطن خواه « شازده کوچولوی نودهشتیا» نویسنده رمان بگذار آمین دعایت باشم،طلاها و… عیارسنج رمان #گلوگاه و #ماز در کانال موجود است • این رمان ها حق عضویت دارند
238
0
_ کت من رو پهن کن زیر باسنت صندلی ماشین خونی نشه دخترک بغض کرده پچ زد _ آخه ... آخه میخوای بری مهمونی کتت کثیف میشه حیفه امیر عصبی روی فرمون کوبید و زیرلب غرید _ پس چه غلطی بکنم الان؟ ساعت ۱۰ شد همه منتظرن آناشید با درد به زمین خیره شد روبروی بیمارستان بودن دخترک نیم ساعت پیش مرخص شده بود و ۳۰ دقیقه زمان برده بود تا با وجود خونریزی و درد بتونه برسه یه ماشین دیشب اولین رابطه‌اش با این مرد بود اونم تو مستی! زن عقدیش بود اما هرگز تو هوشیاری دست بهش نمی‌زد... سعی کرد صداش نلرزه _ تو برو ... من حالم خوبه تاکسی میگیرم میرم خونه امیر خیره نگاهش کرد دودل بود لعنت به این ازدواج صوری لعنت به دیشب که مست بود لعتت به دخترک که جلوشو نگرفته بود دندوناشو روی هم فشار داد قرار بود دخترونگیشو نگیره آناشید آروم زمزمه کرد _ برو ... نگران من نباش نگران نبود! فقط کمی عذاب وجدان داشت هم زمان صدای گوشیش بلند شد دایره سبزو فشرد اما یادش رفته بود موبایل به سیستم ماشین وصله صدای علیرضا فضا رو پر کرد _ امیر؟ کجا موندی؟ بابا خیرسرت نامزدیت محسوب میشه همینطوریشم بابای مهسا وقتی فهمید حاجی مجبورت کرده اون دختر آویزونه رو عقد کنی میخواست قرارو بهم بزنه حالا ده شب شد هنوز آقا نرسیده امیر عصبی پوف کشید _ بسه دیگه دارم میام آناشید بغض کرده سرش رو پایین انداخت دختره‌ی آویزون رو با اون بودن؟! محمدحسین خندید _ امشب به دختره بگو قرار نیست بیای زودترم ردش کن بره از زندگیت بندازش بیرون جونِ خودت چون رفیقمی میگم نه چون پسرخاله‌ی مهسام! اون دختره دهاتی حرف زدن بلد نیست آدم روش نمیشه جایی بگه زنِ رفیقم این..... امیر با خشم تماس رو قطع کرد و زیرلب غرید _ هر زری به دهنش میاد رو تف میکنه بیرون احمق سرش رو که بالا گرفت با لب های لرزون دخترک مواجه شد دلش به حال مظلومیتش سوخت ناخواسته غرید _ بشین میذارمت خونه بعد میرم آناشید آروم پچ زد _ نمی‌خوام ، اونجا خیلی بزرگه تنها که می‌مونم شب می‌ترسم دوستت راست میگه منِ دهاتی از حاشیه‌ی تهرون اومدم عادت ندارم به این خونه های مجلل دست ارسلان دور فرمون مشت شد ناخواسته با عذاب وجدان نالید _ آنا... آناشید بینیشو بالا کشید سنی نداشت فقط ۱۸ سالش بود که دل داده بود به این مرد روز عقد تو آسمونا بود و حالا... _ من حالم خوبه سعی کرد لبخند بزنه _ برو به کارت برس‌... هوا روشن شد میخوابم من عادت کردم به بی‌خوابی از وقتی چشم باز کردم از کتکای بابام نمیتونستم بخوابم امیر به ساعت مارک دور مچش نگاه کرد ده و ربع... عاقد تا ده و ربع بیشتر نمی‌موند قرار بود امشب صیغه محرمیت بخونه بین امیر و مهسا _ فقط.. صدای دخترک می‌لرزید با خجالت ادامه داد _ میشه بهم ... یکم پول بدی؟ آخه ... آخه لباس خونه‌ای تنمه ... کارت اتوبوس ندارم ... اگر وقت دیگه ای بود پیاده میرفتم ... ولی ... خونریزی دارم خانواده‌ی مهسا سند زمینای شهرک سیگل چالوس رو خواسته بودن برای مهریه و اون بی چون و چرا قبول کرده بود و حالا زن عقدی و رسمیش پول نداشت! با اعصابی خورد کیف پولش رو بیرون کشید و غرید _ لعنتی پول نقد ندارم فقط کارتام هست بشین واست آژانس میگیرم اینترنتی میزنم دخترک با مظلومیت تو کیف سرک کشید _ همون دوتومنیه بسه با اتوبوس میرم مزاحمت نمی‌شم از دهن امیر در رفت : _ اونو گذاشته بودم صدقه بدم! قطره اشک ناخواسته روی صورت آناشید چکید تلخ لبخند زد _اشکال نداره! صدقه‌ی نامزدی شوهرم با عشقش برای من! خم شد و با درد دوتومنی رو بیرون کشید و پچ زد _ خدافظ امیر با خشم پاشو روی گاز فشرد و دوباره روی فرمون کوبید _ لعنت بهت حاجی لعنت به این روزی که راضی شدم این دختر بیچاره رو عقدم کنی لعنت به دیشب که باهاش خوابیم بیشتر گاز داد عذاب وجدان داشت خفه‌اش میکرد _ لعنت به تو آنا که اینقدر مظلومی و گیر من افتادی خونریزی داشت ضعیف شده بود اگر توی راه مزاحمش میشدن چی؟ اصلا این ساعت اتوبوس بود؟ عروسِ خانواده‌ی کُهبُد قرار بود از بیمارستان با اتوبوس خونه برگرده؟ ناخواسته فرمون رو چرخوند و دور زد دخترک رو میرسوند خونه و بعد میرفت! با چشم دنبالش گشت دختری کم سن با اندام ظریف و بی جون که دیشب به اوج لذت رسونده بودش با دیدن چندنفری که کنار خیابون جمع شده بودن روی ترمز کوبید و بدون قفل کردن در از ماشین بیرون پرید صدای زن چادری متاسف بود _ دخترم تو پدرمادر نداری؟ سرت خورده به جوب پیشونیت خون میاد مرد جوونی اضافه کرد _ آره خانم سرت شکسته نمیشه تنها بری کس و کارت کیه؟ زنگ بزنیم بیاد دنبالت صدای گرفته‌ی آناشید هم زمان شد با جلو دویدنِ امیر _ من هیچکسو ندارم که بهش زنگ بزنم توروخدا کمکم کنید بشینم تو ایستگاه تا اتوبوس برسه بهتر می‌شم پارت اصلی رمان❌
Показать полностью ...
آنــــــاشــــــید. مریم عباسقلی
#یغما(چاپ شده از انتشارات علی)📚 #سراب‌راگفت📚 #به‌گناه‌آمده‌ام؟📚 #آرتیست📚 #وسوسه‌ام‌کن📚 #لیلیان📚 #قرارمان‌کناررازقی‌ها📚 #کرانه‌های‌آسمان✍️ #آناشید✍️ #رویای‌گمشده✍️
77
0
#قسمت۲۳۳ چند بار نامش را با تردید صدا زدم و دورم چرخیدم که ناگهان حس کردم با او برخورد کردم. گرمای تنش را حس کردم اما ترس از محیط ناشناس مانع از آن شد که خودم را به عقب بکشم و فاصله بگیرم. صاف سر جایم ایستادم. - من می‌ترسم... اینجا خیلی تاریکه... دستانش را باز کرد و دور شانه‌هایم حلقه کرد. - نترس من اینجام... مواظبت هستم... گرم شدم انگار تمام دنیا ایستاد ضربان قلبم این بار ریتم تازه‌ای به خود گرفت. چند لحظه در سکوت گذشت دستش آرام بالا امد و روی سرم را نوازش کرد.‌ - از این کارم که ناراحت نمیشی؟ میان آغوشش بودم و گر گرفته! - هان روژان؟ بهم جواب بده... مدت‌هاست که دلم می‌خواست اینقدر بهت نزدیک بشم... تو چی؟... تو احساس من رو داری؟ ساکت بودم و دست‌هایم رها حرفی نمی‌زدم و عکس العملی نشان نمی‌دادم اما تلاشی هم برای بیرون آمدن از حصار دستانی که امنیت به روح و جانم داده بودند، نمی‌کردم. - من به خاطر خودم نجاتت دادم به خاطر خودم... صدایش آرام بود اما در دیواره‌های بلند قلعه می‌پیچید و من هر لحظه احساس سبکی بیشتری می‌کردم انگار اندازه‌ی پر کاهی بی‌وزن شده بودم. - اینجا تاریکه روژان ... چشم توی چشم نیستیم؛ صادقانه بهم بگو اگه تو دوستم نداری من ازت فاصله می‌گیرم و دیگه هر گز بهت دست نمی‌زنم و قول شرف میدم و تو رو مثل خواهرم به یک جای امن برسونم‌! فقط نفس می‌کشیدم تا بتوانم موقعیتم را که در هاله‌ای از ناباوری جلوه می‌کرد، کنترل کنم اما زبانم در دهانم نمی‌چرخید اصلا نمی‌دانستم در مقابل کسی که این‌گونه جملات را کنار هم می‌چیند و ابراز عشق می‌کند چه جوابی باید بدهم من حتی توان بله و یا نگفتن نداشتم شرم داشتم از خودم و از او خجالت می‌کشیدم هنوز به خودم اجازه نمی‌دادم که پرده از سر دل بر دارم من یک دختر بودم هیچ گاه کسی از من نپرسیده بود چه غذایی دوست دارم هرگز کسی از من اجازه‌ای نگرفته بود هرگز کسی به من احترام نگذاشته بود من هرگز مهم نبودم حالا یک نفر این‌طور بی هوا من را میان آغوش گرفته بود و برای ابراز احساسات‌اش از من اجازه می‌گرفت، من را می‌دید و من و احساسم برایش مهم بود. من مسرور بودم اما باورم هم نمی‌شد و از طرفی هم بلد نبودم باید چه پاسخی دهم دست و پایم را گم کرده بودم - روژان اگه توام دوستم داری دستم را فشار بده. او چطور می‌توانست اینقدر من را از بر باشد‌؟
Показать полностью ...
54
0
_ آقا دوماد صدای باد ( شکم) از طرف شما بود؟ دلارام سرش را پایین انداخت و ریز ریز خندید. آرمین سرخ و سفید شد. دوباره صدای باد شکم بلند شد. _ اینجا چخبره؟ این صداها چیه؟ خجالت نمی کشین؟ مثلا مجلس خواستگاریه. مادر آرمین با آرنج به بازویش زد. _ این صدا چیه گذاشتی رو گوشیت. نگاه کن داره زنگ‌ می‌خوره. وای خدا منو مرگ بده از دست تو. آرمین در حالیکه از شدت خجالت عرق کرده بود گوشی‌اش را برداشت و آن را خاموش کرد. _ ببخشید. نمی‌دونم کی این آهنگ رو گذاشته برا زنگ گوشیم. حتما دوستام خواستن شوخی کنن باهام. داوود غرید: _ با این دوستا رفت و آمد کنی من بهت دختر نمیدم. دلارام لب زیرینش را گاز گرفت تا غش‌غش نخندد. کار کار بهزاد بود‌. گوشی آرمین را هک کرده و صدای زنگ گوشی‌اش را عوض کرده بود. همسایه‌ی هکرش در شب خواستگاری به دادش رسیده بود حالا فقط باید منتظر می‌ماند تا بخش دوم نقشه‌اش را هم اجرا کند. با اخم‌ و تخم ها و تشر های پدرش و عذرخواهی خانواده‌ی داماد دوباره بحث شکل رسمی به خود گرفت، اما همین که صحبت خواستگاری به میان آمد صدای بلند کوبیده شدن در میانشان صحبت هایش فاصله انداخت. چشمان منیره مادر دلارام درشت شد.. _ یعنی کیه؟ وقتی صدا بیشتر شد دلارام با هیجان از جایش برخاست تا در را باز کند. با خجالتی ساختگی گفت: _ من باز میکنم. به محض اینکه در را باز کرد دختری که سر تا پا ارایش بود با جیغ او را کنار زد و داد زد. _ ارمین عوضی می کشمت... تو که می گفتی عاشقمی... چطوری پاشدی اومدی خواستگاری یه دختر غربتی؟ دلارام با اخم به واحد روبه رویی که متعلق به همسایه‌ی هکرش بهزاد بود نگاه کرد و زیر لب غر زد: _ غربتی هفت جد و ابادته! اما با شنیدن ادامه‌ی دادهای دختر عمیق خندید. حالا دیگر محال بود پدرش رضایت دهد که آن ها ازدواج کنند. _ به بهونه‌ی عشق و عاشقم عاشقم کردن منو کشوندی خونه خالی. صدای بلند منیره خانم خنده ی دلارام را بیشتر کرد. _ استغفرالله پسرتون که اختیار باد شکمش رو نداره باکره هم که نیست. دلارام با خنده‌ای که سعی میکرد کنترلش کند خواست به داخل بازگردد که در واحد روبه‌رویی باز شد و بهزاد بیرون آمد. با ذوق مشتش را برای بهزاد بالا اورد. انقدر داخل خانه جیغ و داد و سر و صدا بود که کسی متوجه او و بهزاد نمیشد. _ دمت گرم گل کاشتی. بهزاد خندید. _ می‌دونم فقط نیشت رو ببند تا همه چی لو نرفته. دلارام سریع لبش را گاز گرفت که بهزاد گفت: _ من به قولم عمل کردم. خواستگار و ازداج زوری پر... حالا نوبت توئه. باید بیای خونه‌م و به قولی که بهم دادی عمل کنی. دلارام مضطرب نگاهش کرد. _ دلارامه و قولش. بهزاد وارد خانه‌اش شد. _ برو از بهم خوردن مراسم خواستگاریت لذت ببر حالا😎😎😎😎 همسایه داریمممم😂😂😂😂 دوتا همسایه‌ی دیوونه و خل وضع... یه نابغه‌ی کامپیوتر که از دانشگاه شریف پرتش کردن بیرون و شده یه معلم کنکور و هکر نابغه و یه دختر پشت کنکوری تو واحد رو به رویی که می‌خوان به زور شوهرش بدن.... بیا که بهترین رمان زندگیت همینجاست😂😂😂😂 دیوونه شون میشی دیوونه..... خلاصه: بهزاد هکر ماهر و معلم کنکور معروفی که اسباب کشی میکنه به واحد روبه رویی دلارام که ۴ ساله پشت کنکوره و میخوان به زور شوهرش بدن😂 بیا و ببین چه آتیشا میسوزنن باهم قلم زینب عامل که حرف نداره. حالا بعد از رمان ساقی ترکونده و شخصیتای ساقی هم تو این قصه هستن. می ترکی از خنده😂
Показать полностью ...
232
0

sticker.webp

212
0
_ کت من رو پهن کن زیر باسنت صندلی ماشین خونی نشه دخترک بغض کرده پچ زد _ آخه ... آخه میخوای بری مهمونی کتت کثیف میشه حیفه امیر عصبی روی فرمون کوبید و زیرلب غرید _ پس چه غلطی بکنم الان؟ ساعت ۱۰ شد همه منتظرن آناشید با درد به زمین خیره شد روبروی بیمارستان بودن دخترک نیم ساعت پیش مرخص شده بود و ۳۰ دقیقه زمان برده بود تا با وجود خونریزی و درد بتونه برسه یه ماشین دیشب اولین رابطه‌اش با این مرد بود اونم تو مستی! زن عقدیش بود اما هرگز تو هوشیاری دست بهش نمی‌زد... سعی کرد صداش نلرزه _ تو برو ... من حالم خوبه تاکسی میگیرم میرم خونه امیر خیره نگاهش کرد دودل بود لعنت به این ازدواج صوری لعنت به دیشب که مست بود لعتت به دخترک که جلوشو نگرفته بود دندوناشو روی هم فشار داد قرار بود دخترونگیشو نگیره آناشید آروم زمزمه کرد _ برو ... نگران من نباش نگران نبود! فقط کمی عذاب وجدان داشت هم زمان صدای گوشیش بلند شد دایره سبزو فشرد اما یادش رفته بود موبایل به سیستم ماشین وصله صدای علیرضا فضا رو پر کرد _ امیر؟ کجا موندی؟ بابا خیرسرت نامزدیت محسوب میشه همینطوریشم بابای مهسا وقتی فهمید حاجی مجبورت کرده اون دختر آویزونه رو عقد کنی میخواست قرارو بهم بزنه حالا ده شب شد هنوز آقا نرسیده امیر عصبی پوف کشید _ بسه دیگه دارم میام آناشید بغض کرده سرش رو پایین انداخت دختره‌ی آویزون رو با اون بودن؟! محمدحسین خندید _ امشب به دختره بگو قرار نیست بیای زودترم ردش کن بره از زندگیت بندازش بیرون جونِ خودت چون رفیقمی میگم نه چون پسرخاله‌ی مهسام! اون دختره دهاتی حرف زدن بلد نیست آدم روش نمیشه جایی بگه زنِ رفیقم این..... امیر با خشم تماس رو قطع کرد و زیرلب غرید _ هر زری به دهنش میاد رو تف میکنه بیرون احمق سرش رو که بالا گرفت با لب های لرزون دخترک مواجه شد دلش به حال مظلومیتش سوخت ناخواسته غرید _ بشین میذارمت خونه بعد میرم آناشید آروم پچ زد _ نمی‌خوام ، اونجا خیلی بزرگه تنها که می‌مونم شب می‌ترسم دوستت راست میگه منِ دهاتی از حاشیه‌ی تهرون اومدم عادت ندارم به این خونه های مجلل دست ارسلان دور فرمون مشت شد ناخواسته با عذاب وجدان نالید _ آنا... آناشید بینیشو بالا کشید سنی نداشت فقط ۱۸ سالش بود که دل داده بود به این مرد روز عقد تو آسمونا بود و حالا... _ من حالم خوبه سعی کرد لبخند بزنه _ برو به کارت برس‌... هوا روشن شد میخوابم من عادت کردم به بی‌خوابی از وقتی چشم باز کردم از کتکای بابام نمیتونستم بخوابم امیر به ساعت مارک دور مچش نگاه کرد ده و ربع... عاقد تا ده و ربع بیشتر نمی‌موند قرار بود امشب صیغه محرمیت بخونه بین امیر و مهسا _ فقط.. صدای دخترک می‌لرزید با خجالت ادامه داد _ میشه بهم ... یکم پول بدی؟ آخه ... آخه لباس خونه‌ای تنمه ... کارت اتوبوس ندارم ... اگر وقت دیگه ای بود پیاده میرفتم ... ولی ... خونریزی دارم خانواده‌ی مهسا سند زمینای شهرک سیگل چالوس رو خواسته بودن برای مهریه و اون بی چون و چرا قبول کرده بود و حالا زن عقدی و رسمیش پول نداشت! با اعصابی خورد کیف پولش رو بیرون کشید و غرید _ لعنتی پول نقد ندارم فقط کارتام هست بشین واست آژانس میگیرم اینترنتی میزنم دخترک با مظلومیت تو کیف سرک کشید _ همون دوتومنیه بسه با اتوبوس میرم مزاحمت نمی‌شم از دهن امیر در رفت : _ اونو گذاشته بودم صدقه بدم! قطره اشک ناخواسته روی صورت آناشید چکید تلخ لبخند زد _اشکال نداره! صدقه‌ی نامزدی شوهرم با عشقش برای من! خم شد و با درد دوتومنی رو بیرون کشید و پچ زد _ خدافظ امیر با خشم پاشو روی گاز فشرد و دوباره روی فرمون کوبید _ لعنت بهت حاجی لعنت به این روزی که راضی شدم این دختر بیچاره رو عقدم کنی لعنت به دیشب که باهاش خوابیم بیشتر گاز داد عذاب وجدان داشت خفه‌اش میکرد _ لعنت به تو آنا که اینقدر مظلومی و گیر من افتادی خونریزی داشت ضعیف شده بود اگر توی راه مزاحمش میشدن چی؟ اصلا این ساعت اتوبوس بود؟ عروسِ خانواده‌ی کُهبُد قرار بود از بیمارستان با اتوبوس خونه برگرده؟ ناخواسته فرمون رو چرخوند و دور زد دخترک رو میرسوند خونه و بعد میرفت! با چشم دنبالش گشت دختری کم سن با اندام ظریف و بی جون که دیشب به اوج لذت رسونده بودش با دیدن چندنفری که کنار خیابون جمع شده بودن روی ترمز کوبید و بدون قفل کردن در از ماشین بیرون پرید صدای زن چادری متاسف بود _ دخترم تو پدرمادر نداری؟ سرت خورده به جوب پیشونیت خون میاد مرد جوونی اضافه کرد _ آره خانم سرت شکسته نمیشه تنها بری کس و کارت کیه؟ زنگ بزنیم بیاد دنبالت صدای گرفته‌ی آناشید هم زمان شد با جلو دویدنِ امیر _ من هیچکسو ندارم که بهش زنگ بزنم توروخدا کمکم کنید بشینم تو ایستگاه تا اتوبوس برسه بهتر می‌شم پارت اصلی رمان❌
Показать полностью ...
آنــــــاشــــــید. مریم عباسقلی
#یغما(چاپ شده از انتشارات علی)📚 #سراب‌راگفت📚 #به‌گناه‌آمده‌ام؟📚 #آرتیست📚 #وسوسه‌ام‌کن📚 #لیلیان📚 #قرارمان‌کناررازقی‌ها📚 #کرانه‌های‌آسمان✍️ #آناشید✍️ #رویای‌گمشده✍️
109
1
روژان دختری اهل سلیمانیه‌ی عراق که زمانی پا به عرصه جوانی می‌گذاره که صدام حسین کمر به کشتار کردها بسته. روژان که برادرش رو ایرانی‌ها یکبار از مرگ نجات دادن و  خودش هم دلباخته‌ی مازیار، خبرنگار ایرانی و رفیق برادرش شده، خیال میکنه ایران بهشتی پشت کوه‌های سلیمانیه است و آرزو داره به اونجا بره‌. وقتی  خانواده‌اش رو صدام حسین انفال می‌کنه، یکه و تنها میشه و برای اینکه سوگولی شیخ عبدالله پیر نشه، با مازیار فرار میکنه و وارد کردستان ایران میشه در حالی که فکر می‌کنه، وارد بهشت شده اما وقتی مازیار گم میشه، روژان مجبور میشه برای پیدا کردنش... " این یک روایت عاشقانه واقعی است، در دل هولناک‌ترین جنایت بشری، بعد از هولوکاست توسط صدام حسین، یعنی زنده به گور کردن مردم کردستان" انفال"
Показать полностью ...
87
1
_ آقا دوماد صدای باد ( شکم) از طرف شما بود؟ دلارام سرش را پایین انداخت و ریز ریز خندید. آرمین سرخ و سفید شد. دوباره صدای باد شکم بلند شد. _ اینجا چخبره؟ این صداها چیه؟ خجالت نمی کشین؟ مثلا مجلس خواستگاریه. مادر آرمین با آرنج به بازویش زد. _ این صدا چیه گذاشتی رو گوشیت. نگاه کن داره زنگ‌ می‌خوره. وای خدا منو مرگ بده از دست تو. آرمین در حالیکه از شدت خجالت عرق کرده بود گوشی‌اش را برداشت و آن را خاموش کرد. _ ببخشید. نمی‌دونم کی این آهنگ رو گذاشته برا زنگ گوشیم. حتما دوستام خواستن شوخی کنن باهام. داوود غرید: _ با این دوستا رفت و آمد کنی من بهت دختر نمیدم. دلارام لب زیرینش را گاز گرفت تا غش‌غش نخندد. کار کار بهزاد بود‌. گوشی آرمین را هک کرده و صدای زنگ گوشی‌اش را عوض کرده بود. همسایه‌ی هکرش در شب خواستگاری به دادش رسیده بود حالا فقط باید منتظر می‌ماند تا بخش دوم نقشه‌اش را هم اجرا کند. با اخم‌ و تخم ها و تشر های پدرش و عذرخواهی خانواده‌ی داماد دوباره بحث شکل رسمی به خود گرفت، اما همین که صحبت خواستگاری به میان آمد صدای بلند کوبیده شدن در میانشان صحبت هایش فاصله انداخت. چشمان منیره مادر دلارام درشت شد.. _ یعنی کیه؟ وقتی صدا بیشتر شد دلارام با هیجان از جایش برخاست تا در را باز کند. با خجالتی ساختگی گفت: _ من باز میکنم. به محض اینکه در را باز کرد دختری که سر تا پا ارایش بود با جیغ او را کنار زد و داد زد. _ ارمین عوضی می کشمت... تو که می گفتی عاشقمی... چطوری پاشدی اومدی خواستگاری یه دختر غربتی؟ دلارام با اخم به واحد روبه رویی که متعلق به همسایه‌ی هکرش بهزاد بود نگاه کرد و زیر لب غر زد: _ غربتی هفت جد و ابادته! اما با شنیدن ادامه‌ی دادهای دختر عمیق خندید. حالا دیگر محال بود پدرش رضایت دهد که آن ها ازدواج کنند. _ به بهونه‌ی عشق و عاشقم عاشقم کردن منو کشوندی خونه خالی. صدای بلند منیره خانم خنده ی دلارام را بیشتر کرد. _ استغفرالله پسرتون که اختیار باد شکمش رو نداره باکره هم که نیست. دلارام با خنده‌ای که سعی میکرد کنترلش کند خواست به داخل بازگردد که در واحد روبه‌رویی باز شد و بهزاد بیرون آمد. با ذوق مشتش را برای بهزاد بالا اورد. انقدر داخل خانه جیغ و داد و سر و صدا بود که کسی متوجه او و بهزاد نمیشد. _ دمت گرم گل کاشتی. بهزاد خندید. _ می‌دونم فقط نیشت رو ببند تا همه چی لو نرفته. دلارام سریع لبش را گاز گرفت که بهزاد گفت: _ من به قولم عمل کردم. خواستگار و ازداج زوری پر... حالا نوبت توئه. باید بیای خونه‌م و به قولی که بهم دادی عمل کنی. دلارام مضطرب نگاهش کرد. _ دلارامه و قولش. بهزاد وارد خانه‌اش شد. _ برو از بهم خوردن مراسم خواستگاریت لذت ببر حالا😎😎😎😎 همسایه داریمممم😂😂😂😂 دوتا همسایه‌ی دیوونه و خل وضع... یه نابغه‌ی کامپیوتر که از دانشگاه شریف پرتش کردن بیرون و شده یه معلم کنکور و هکر نابغه و یه دختر پشت کنکوری تو واحد رو به رویی که می‌خوان به زور شوهرش بدن.... بیا که بهترین رمان زندگیت همینجاست😂😂😂😂 دیوونه شون میشی دیوونه..... خلاصه: بهزاد هکر ماهر و معلم کنکور معروفی که اسباب کشی میکنه به واحد روبه رویی دلارام که ۴ ساله پشت کنکوره و میخوان به زور شوهرش بدن😂 بیا و ببین چه آتیشا میسوزنن باهم قلم زینب عامل که حرف نداره. حالا بعد از رمان ساقی ترکونده و شخصیتای ساقی هم تو این قصه هستن. می ترکی از خنده😂
Показать полностью ...
286
0
❌شاهد خیانت شاهرخ شوهرم بودم‼️ من هم همراه با شوهر سابقم با بچه ای که از شاهرخ داشتم ، از دستش فرار کردم‼️ هیچ وقت نمی ذاشتم دستش به بچمون برسه‼️ کیسه های خرید را میان دستانم جا به جا کردم. کلید در قفل انداختم و پا به خانه ای که دیشب شاهد عشق بازی و حال خوب من و شاهرخ بود ، گذاشتم. می خواستم شام رویایی دست و پا کنم. شاهرخ مرصع پلوهای مرا دوست داشت. صدای خنده زنانه ای از میان سالن ، باعث شد ، در را نیمه باز رها کنم. کیسه های خرید را همان جلوی در گذاشتم. شاید مهلا آمده بود به ما سری بزند. از راهرو گذشتم و تصویر نفرت انگیز برابرم شبیه یک کابوس به چشم هایم کوبیده شد. نگاه شاهرخ به نگاهم نشست و دست هایش از گرد کمر دختری که نیمه برهنه به گردنش آویخته بود ، فرو افتاد. دختر چرخید. چشم هایم لبالب از اشک پر بود. شاهرخ قدم جلو گذاشت. سمت در دویدم. ⁃ راحیل؟ صدای دادش را پشت سر گذاشتم. صدای دختر را هم شنیدم که گفت : شاهرخ ولش کن…بیا پیش من. من حامله بودم. من فرزند شاهرخ را در بطن وجودم داشتم. اشک هایم می ریخت. میان خیابان دویدم. ماشینی برابر پایم ترمز کرد. مجتبی بود. شاهرخ صدایم زد. نامم را فریاد کشید. در ماشین را گشودم. مجتبی بهت زده نامم را به زبان راند. نالیدم که برود. فقط برود. ⛔️🛑اثری متفاوت از نویسنده نودهشتیا ، شازده کوچولو ، خالق بگذار آمین دعایت باشم ، طلاهای این شهر ارزانند و…‼️✌🏻😍
Показать полностью ...
هانیه‌وطن‌خواه|رمان ۲۸ گرم
رمان #۲۸_گرم پارت گذاری : ۴ پارت در هفته نویسنده : هانیه وطن خواه « شازده کوچولوی نودهشتیا» نویسنده رمان بگذار آمین دعایت باشم،طلاها و… عیارسنج رمان #گلوگاه و #ماز در کانال موجود است • این رمان ها حق عضویت دارند
289
0

sticker.webp

393
0
❌شاهد خیانت شاهرخ شوهرم بودم‼️ من هم همراه با شوهر سابقم با بچه ای که از شاهرخ داشتم ، از دستش فرار کردم‼️ هیچ وقت نمی ذاشتم دستش به بچمون برسه‼️ کیسه های خرید را میان دستانم جا به جا کردم. کلید در قفل انداختم و پا به خانه ای که دیشب شاهد عشق بازی و حال خوب من و شاهرخ بود ، گذاشتم. می خواستم شام رویایی دست و پا کنم. شاهرخ مرصع پلوهای مرا دوست داشت. صدای خنده زنانه ای از میان سالن ، باعث شد ، در را نیمه باز رها کنم. کیسه های خرید را همان جلوی در گذاشتم. شاید مهلا آمده بود به ما سری بزند. از راهرو گذشتم و تصویر نفرت انگیز برابرم شبیه یک کابوس به چشم هایم کوبیده شد. نگاه شاهرخ به نگاهم نشست و دست هایش از گرد کمر دختری که نیمه برهنه به گردنش آویخته بود ، فرو افتاد. دختر چرخید. چشم هایم لبالب از اشک پر بود. شاهرخ قدم جلو گذاشت. سمت در دویدم. ⁃ راحیل؟ صدای دادش را پشت سر گذاشتم. صدای دختر را هم شنیدم که گفت : شاهرخ ولش کن…بیا پیش من. من حامله بودم. من فرزند شاهرخ را در بطن وجودم داشتم. اشک هایم می ریخت. میان خیابان دویدم. ماشینی برابر پایم ترمز کرد. مجتبی بود. شاهرخ صدایم زد. نامم را فریاد کشید. در ماشین را گشودم. مجتبی بهت زده نامم را به زبان راند. نالیدم که برود. فقط برود. ⛔️🛑اثری متفاوت از نویسنده نودهشتیا ، شازده کوچولو ، خالق بگذار آمین دعایت باشم ، طلاهای این شهر ارزانند و…‼️✌🏻😍
Показать полностью ...
هانیه‌وطن‌خواه|رمان ۲۸ گرم
رمان #۲۸_گرم پارت گذاری : ۴ پارت در هفته نویسنده : هانیه وطن خواه « شازده کوچولوی نودهشتیا» نویسنده رمان بگذار آمین دعایت باشم،طلاها و… عیارسنج رمان #گلوگاه و #ماز در کانال موجود است • این رمان ها حق عضویت دارند
406
1
من عاشق رفیق برادرم مازیار شده بودم‌. یه پسر روزنامه‌‌گار ولی امید نداشتم بهش برسم. اون یه پسر با سواد بود و من یه دختر کرد روستایی که سواد نوشتن اسمم رو نداشتم. وقتی کومله‌ها خانواده‌ام رو کشتن مجبور شدم برم خونه‌ی خاله فاطیما اما شوهرش می‌گفت من به پسرش دیاکو نامحرمم! می‌گفت می‌ترسه زیر سقف خونه‌ اش معصیت بشه برای همین به عنوان سر‌پرست‌ام تصمیم گرفت من رو به عنوان سوگولی راهی خونه‌ی شیخ عبدالله کنه تا پبش درگاه خدا شرمنده نباشه! فکر می‌کردم دیاکو نمیزاره من زن شیخ بشم اما اون هیچ کاری نکرد و گفت روی حرف پدرش حرفی نمی‌زنه تا اینکه یک شب قبل عقد دیدم یه جیپ وارد روستا شد و یه آدم آشنا ازش پیاده شد. خودش بود. یعنی من رو می شناخت؟ من رو یادش بود؟ چطوری باید خودم رو بهش می‌رسوندم وقتی خاله فاطیما توی خونه حبس ام کرده بود؟
Показать полностью ...
110
0
_ کت من رو پهن کن زیر باسنت صندلی ماشین خونی نشه دخترک بغض کرده پچ زد _ آخه ... آخه میخوای بری مهمونی کتت کثیف میشه حیفه امیر عصبی روی فرمون کوبید و زیرلب غرید _ پس چه غلطی بکنم الان؟ ساعت ۱۰ شد همه منتظرن آناشید با درد به زمین خیره شد روبروی بیمارستان بودن دخترک نیم ساعت پیش مرخص شده بود و ۳۰ دقیقه زمان برده بود تا با وجود خونریزی و درد بتونه برسه یه ماشین دیشب اولین رابطه‌اش با این مرد بود اونم تو مستی! زن عقدیش بود اما هرگز تو هوشیاری دست بهش نمی‌زد... سعی کرد صداش نلرزه _ تو برو ... من حالم خوبه تاکسی میگیرم میرم خونه امیر خیره نگاهش کرد دودل بود لعنت به این ازدواج صوری لعنت به دیشب که مست بود لعتت به دخترک که جلوشو نگرفته بود دندوناشو روی هم فشار داد قرار بود دخترونگیشو نگیره آناشید آروم زمزمه کرد _ برو ... نگران من نباش نگران نبود! فقط کمی عذاب وجدان داشت هم زمان صدای گوشیش بلند شد دایره سبزو فشرد اما یادش رفته بود موبایل به سیستم ماشین وصله صدای علیرضا فضا رو پر کرد _ امیر؟ کجا موندی؟ بابا خیرسرت نامزدیت محسوب میشه همینطوریشم بابای مهسا وقتی فهمید حاجی مجبورت کرده اون دختر آویزونه رو عقد کنی میخواست قرارو بهم بزنه حالا ده شب شد هنوز آقا نرسیده امیر عصبی پوف کشید _ بسه دیگه دارم میام آناشید بغض کرده سرش رو پایین انداخت دختره‌ی آویزون رو با اون بودن؟! محمدحسین خندید _ امشب به دختره بگو قرار نیست بیای زودترم ردش کن بره از زندگیت بندازش بیرون جونِ خودت چون رفیقمی میگم نه چون پسرخاله‌ی مهسام! اون دختره دهاتی حرف زدن بلد نیست آدم روش نمیشه جایی بگه زنِ رفیقم این..... امیر با خشم تماس رو قطع کرد و زیرلب غرید _ هر زری به دهنش میاد رو تف میکنه بیرون احمق سرش رو که بالا گرفت با لب های لرزون دخترک مواجه شد دلش به حال مظلومیتش سوخت ناخواسته غرید _ بشین میذارمت خونه بعد میرم آناشید آروم پچ زد _ نمی‌خوام ، اونجا خیلی بزرگه تنها که می‌مونم شب می‌ترسم دوستت راست میگه منِ دهاتی از حاشیه‌ی تهرون اومدم عادت ندارم به این خونه های مجلل دست ارسلان دور فرمون مشت شد ناخواسته با عذاب وجدان نالید _ آنا... آناشید بینیشو بالا کشید سنی نداشت فقط ۱۸ سالش بود که دل داده بود به این مرد روز عقد تو آسمونا بود و حالا... _ من حالم خوبه سعی کرد لبخند بزنه _ برو به کارت برس‌... هوا روشن شد میخوابم من عادت کردم به بی‌خوابی از وقتی چشم باز کردم از کتکای بابام نمیتونستم بخوابم امیر به ساعت مارک دور مچش نگاه کرد ده و ربع... عاقد تا ده و ربع بیشتر نمی‌موند قرار بود امشب صیغه محرمیت بخونه بین امیر و مهسا _ فقط.. صدای دخترک می‌لرزید با خجالت ادامه داد _ میشه بهم ... یکم پول بدی؟ آخه ... آخه لباس خونه‌ای تنمه ... کارت اتوبوس ندارم ... اگر وقت دیگه ای بود پیاده میرفتم ... ولی ... خونریزی دارم خانواده‌ی مهسا سند زمینای شهرک سیگل چالوس رو خواسته بودن برای مهریه و اون بی چون و چرا قبول کرده بود و حالا زن عقدی و رسمیش پول نداشت! با اعصابی خورد کیف پولش رو بیرون کشید و غرید _ لعنتی پول نقد ندارم فقط کارتام هست بشین واست آژانس میگیرم اینترنتی میزنم دخترک با مظلومیت تو کیف سرک کشید _ همون دوتومنیه بسه با اتوبوس میرم مزاحمت نمی‌شم از دهن امیر در رفت : _ اونو گذاشته بودم صدقه بدم! قطره اشک ناخواسته روی صورت آناشید چکید تلخ لبخند زد _اشکال نداره! صدقه‌ی نامزدی شوهرم با عشقش برای من! خم شد و با درد دوتومنی رو بیرون کشید و پچ زد _ خدافظ امیر با خشم پاشو روی گاز فشرد و دوباره روی فرمون کوبید _ لعنت بهت حاجی لعنت به این روزی که راضی شدم این دختر بیچاره رو عقدم کنی لعنت به دیشب که باهاش خوابیم بیشتر گاز داد عذاب وجدان داشت خفه‌اش میکرد _ لعنت به تو آنا که اینقدر مظلومی و گیر من افتادی خونریزی داشت ضعیف شده بود اگر توی راه مزاحمش میشدن چی؟ اصلا این ساعت اتوبوس بود؟ عروسِ خانواده‌ی کُهبُد قرار بود از بیمارستان با اتوبوس خونه برگرده؟ ناخواسته فرمون رو چرخوند و دور زد دخترک رو میرسوند خونه و بعد میرفت! با چشم دنبالش گشت دختری کم سن با اندام ظریف و بی جون که دیشب به اوج لذت رسونده بودش با دیدن چندنفری که کنار خیابون جمع شده بودن روی ترمز کوبید و بدون قفل کردن در از ماشین بیرون پرید صدای زن چادری متاسف بود _ دخترم تو پدرمادر نداری؟ سرت خورده به جوب پیشونیت خون میاد مرد جوونی اضافه کرد _ آره خانم سرت شکسته نمیشه تنها بری کس و کارت کیه؟ زنگ بزنیم بیاد دنبالت صدای گرفته‌ی آناشید هم زمان شد با جلو دویدنِ امیر _ من هیچکسو ندارم که بهش زنگ بزنم توروخدا کمکم کنید بشینم تو ایستگاه تا اتوبوس برسه بهتر می‌شم پارت اصلی رمان❌
Показать полностью ...
آنــــــاشــــــید. مریم عباسقلی
#یغما(چاپ شده از انتشارات علی)📚 #سراب‌راگفت📚 #به‌گناه‌آمده‌ام؟📚 #آرتیست📚 #وسوسه‌ام‌کن📚 #لیلیان📚 #قرارمان‌کناررازقی‌ها📚 #کرانه‌های‌آسمان✍️ #آناشید✍️ #رویای‌گمشده✍️
140
0
" داداش انقد پیامکای تبلیغاتیه افزایش سایز الت تناسلی برام میاد که هر روز می‌رم چیزمو سانت می‌کنم میگم نکنه کوچیک شده باشه و من خبر ندارم😂😂😂" امیر غش‌غش خندید. همانطور که رانندگی می‌کرد برایش نوشت: "از دوست دختر جدیدت چخبر؟😜" آرمان سریع جواب داد: " بهش میگم خونه‌مون خالیه میگه خب اجاره بدین فکر اقتصادیش خوب کار میکنه اینو میگیرمش!🤪" امیر با خنده خواست جوابش را دهد که با دیدن کارمند جوانش که کنار خیابان داشت با استرس راه می‌رفت و ماشین مدل بالایی نیز آرام کنارش رفته و مزاحمش می‌شد شوکه شد و به کل خوشمزگی های آرمان را فراموش کرد. آن دختر شهرستانی این موقع شب در خیابان‌های تهران چه می‌کرد؟ ماشین را کنار زد و پیاده شد. خودش بود. دخترک شهرستانی خجالتی که مدتی بود در شرکتش استخدام شده بود. صدای پسر جوانی که مزاحم دخترک شده بود گوشش را پر کرد. - خانم خوشگله راه بیا باهامون... به همه شبی یه میلیون پیشنهاد میدیم اما چشای تو ارزشش رو دارن هیکلتم که بیسته بیا ده میلیون امشب به من و رفیقم سرویس بده. افسون التماس کرد. - آقا توروخدا مزاحم نشین. من اینکاره نیستم. رسما به گریه افتاده بود. پسر کوتاه نیامد. - بیا خوشگله باکره باشی بیشترم میدیم! خون امیر به جوش آمد. با دو خودش را کنار ماشین رساند و یقه‌ی پسری که روی صندلی شاگرد نشسته بود را از پنجره‌ی باز گرفت. - حروم زاده به چه جراتی مزاحم ناموس مردم می‌شی؟ پسر جوان یقه‌اش را از داد. - به تو چه مرتیکه؟ تو چیکارشی؟ امیر عربده زد. - زنمه جرات داری بیا پایین تا تیکه تیکه‌ت کنم. پسر که ترسیده بود سریع به دوستش اشاره کرد. - فرید گاز بده... اوضاع خیته... دوستش ویراژ داد و زور امیر به ماشین نرسید. با خشم به سمت افسون که ناباور نگاهش می کرد رفت. - این وقت شب اینجا چیکار می‌کنی؟ افسون متعجب و خجالت زده زمزمه کرد: - آقای اروند... امیر بی‌حوصله بازوی او را گرفته و داد زد: - کری؟ بهت می‌گم این موقع شب تو خیابون چه غلطی می‌کنی؟ افسون ترسیده به گریه افتاد. چرا باید این موقع شب و در این بدبختی با امیر اروند رییسی که دلش را به او باخته بود رو به رو می‌شد؟ با خجالت سر به زیر انداخت‌. - دارم می‌رم. امیر غرید: - حرف می‌زنی این موقع شب چرا اینجایی یا یه زور دیگه زبونتو باز کنم؟ افسون با خجالت و شرمندگی و درحالیکه احساس حقارت می کرد گفت: - نتونستم اجاره‌مو بدم. شما هم این ماه حقوقو دیر دادین صاحب خونه م عذرمو خواست‌. وسیله هامو ریخته تو پارکینگ خونه... منم آواره شدم.. داشتم می رفتم مهمون خونه تا از فردا دنبال خونه بگردم. هق زد. - میخواستم دنبال یه مهمون خونه قیمت مناسب بگردم. امیر اخم کرد. - مگه کسی رو تو تهران نداری؟ - نه. بازوی افسون را کشید. - کجا آقای اروند؟ امیر او را تا کنار ماشین برد. - حرف نزن سوار شو. - اخه.. - سوار شو مجبورش کرد سوار شود‌‌. افسون نالید: - منو برسونین به یه مهمون خونه‌. امیر سر تکان داد و بعد از نیم ساعت ماشین را جلوی خانه‌اش متوقف کرد‌. افسون حیرت زده گفت: - اینجا که مهمون‌خونه نیست. امیر چپ‌چپ نگاهش کرد. - مهمون خونه های تهران برای یه دختر تنها خوب نیستن. تا خونه پیدا کنی خونه‌ی من میمونی. زنگم میزنم وسیله‌هاتو یکی از بچه‌ها ببره تو یکی از انبارامون... - آخه‌..‌‌. امیر عصبی غرید: - آخه نداریم. افسون مات ماند حالا چگونه باید در خانه‌ی مردی می‌ماند که عاشقش شده بود؟ دختره میره خونه‌ی پسره و بعد پسر متوجه می‌شه که... افسون دختر شهرستانی که بخاطر خواهرش به تهران میاد و بعد از اینکه پاش به شرکتی که خواهرش قبلا اونجا کار می‌کرد باز شد عاشق رییسش میشه و...♨️💯🔞 عاشقانه با رگه‌های طنز
Показать полностью ...
کلبه‌های‌طوفان‌زده🍃/زینب عامل
زینب عامل نویسنده رمان‌های: کاکتوس(در دست چاپ...) کارتینگ( در دست چاپ...) ساقی( چاپ شده ) پارازیت( در دست چاپ...) الفبای سکوت( در دست چاپ...) غثیان( در دست چاپ...) کلبه‌های طوفان زده( در حال تایپ...) لینک تمام کانال‌های رمان من: @Zeynab_amelnovel
396
1
چهار تا پسر با چهار تا دخترو تصور کن که ساعت دو شب گیر کردن تو یه اتاق ۹ متری و درم باز نمیشه😂❌ کامران_ الان باید چه غلطی کنیم؟ طاها نگاهی به دخترا کرد و آروم گفت: _میگن بین یه دختر و پسر نفر سوم شیطونه!... خدا به دادمون برسه ماها که چهار تا نر و ماده ایم! محسن ضربه ای به پشت گردن طاها زد و چپ چپ نگاهش کرد و گفت: _خفه شو صدات‌و میشنون گوساله!... اون مهسا بدبخت که رنگ به رو نداره همین الانش، حرفای تورم بشنوه دیگه هیچی! سینا_کثافت چرا میزنیش؟ من که از خودم مطمعنم چون به رابطه تری‌سام، فورسا و یا حتی گروپ علاقه ای ندارم!... بعدشم همون اون دختره ساحل تا صبح ماهارو حامله نکنه ول نمی‌کنه، نترس! طاها از حرفای سینا پوفی کشید و سمت دخترا رفت و گفت: _تا صبح مثل این که اینجا موندگاریم تا یکی بیاد در این خراب شدرو باز کنه! و بعد تنه‌ای به کامران زد و پر حرص گفت: - د بکش کنار جام تنگه. شهرزاد اخمی کرد و گفت: _با شما چهار تا، تا صبح این جا باید بمونیم؟!... من بمیرم بهتره برام! با پایان جملش حرصی بلند شد و سمت در اتاق رفت و محکم خودش و بهش کوبوند و گفت _باز شو لعنتی، باز شو! کامران دستش رو به صورت ضربدری جلوی بدنش گرفت و رو به هستی گفت: - نگام نکن، حامله میشم. ـــــــــــ یکی دیگه نالید؛ - داداش امید یه ملتی، امیدارو نا امید نکن. و پشت بندش یکی از ته کلاس داد زد: - امیدت به خدا باشه برادر، طاها فقط وسیله‌ست. و نصفی‌ها از خنده پاچیدن! طاها که تا اون موقع مشغول نوشتن چیزی بود، سرش رو از روی برگه‌ش بلند کرد و رو به کل کلاس گفت: - منو قاطی بازی کثیف‌تون نکنید، من یکی دیگه توبه کردم. و باز سرش رو وارد برگه‌ش کرد. همه مات نگاهش کردیم؛ اگه اون کلاسو بهم نریزه صددرصد اسدی امتحانو می‌گیره! با استرس به دخترا نگاه کردم که دیدم مهسا و هستی با قسم به آل علی از بچه‌های جلویی و عقبی می‌خواستن که بهشون تقلب برسونن. تا این رو گفت چند نفری مشغول زنگ زدن شدن که محسن از جاش بلند شد و در حالی که بارونی‌ای به تن داشت، به سمت تخته رفت که توجه همه به سمتش جلب شد. توی این گرما چرا همچین لباسی پوشیده؟! با لبخند دست‌هاش رو بالا برد و گفت: - خب دوستان توجه کنید. لعنتی بخوای نخوای توجه‌ها رو جلب می‌کنی، دیگه چه نیازی به گفتنه؟ همه منتظر نگاهش کردن و اون در حالی که دکمه‌های بارونیش رو باز می‌کرد  ادامه داد: اخرین دکمه رو هم باز کرد و لبه‌های بارونیش رو از هم فاصله داد که در عین ناباوری، کلی کاغذ ریز و درشت که روش تقلب نوشته شده بود رو به آسترش سنجاق کرده بود. کلاس لحظه‌ای در سکوت فرو رفت و بعد، عین انبار باروت منفجر شد. دست و جیغ دخترا و سوت بلبلی پسرا، محیط رو ترکوند و محسن با افتخار سینه ستبر کرد و با بالا بردن دست‌هاش، به تشویق بچه‌ها جواب می‌داد. طاها مات نگاهش رو به محسن دوخت و بعد برگه‌ای رو که تمام مدت روش چیزی یادداشت می‌کرد رو مچاله کرد و به سمت محسن پرت کرد و بلند گفت: - یعنی بمیری تو، چهار ساعته من دارم این کوفتیو می‌نویسم چرا نگفتی زیر اون بی‌صاحاب تقلب جاساز کردی؟ ♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️ پـــــاره، اینا دیگه کی‌ان؟🤣🤣🤣😂😂😂 ببین تو چهار تا پسر شر و خواننده رو در نظر بگیر که یکیشون شیطونه، اسمشم آقا طاها؛ یکیشون مغز متفکره که اسمش کامرانه اما بخاطر رتبه‌ی هشتادش صداش می‌کنن هشتادی! یکی دیگه‌شون‌هم شر و دعواییه، به اسم محسن، اون اخری هم مغروره به اسم سینا! که تازه رفتن دانشگاه بعد چند سال، و حالا تو سن بیست‌وچهار سالگی سال اولی‌ان و از بقیه‌ی هم کلاسی هاشون بزرگترن و به همه زور میگن😂🔥 این رمان خــــداست یعنی. چهارتا پــسر شاخ شمشاد، از اون خفن تو دل بروها داره که محاله روشون کراش نزنی😌🤤💦 طنزِ ناب و دانشگاهی می‌خوای جوین بده
Показать полностью ...
image
841
0
- یا باهام میای امارات یا هرشب که اونجام باهات ویدیو کال میکنم لخت میشی با خودت ور میری تا من ارضا شم. چشم گرد کرد و تلفن را وحشت زده پایین آورد. حاج بابایش داشت اخبار نگاه می‌کرد و نقره خانم در آشپزخانه بود. آب دهانش را قورت داد و با لکنت گفت: - اُ... استاد... من... من نمی‌تونم این کلاس ها رو شرکت کنم. صدای خسته‌ی یزداد در گوشی پیچید: - دلی؟ حوصله ندارم الان وایسم نازتو بکشم. فردا صبح ساعت هشت پرواز دارم امارات. یه جلسه مهم از طرف شرکته با یه کشور عربی می‌خوایم قرارداد ببندیم. نمیدونم کی برمیگردم و میخوام تو رو با خودم ببرم. رنگ دلهره با دیوار پشت سرش فرقی نداشت. حاج بابا توجهش جلبش شد. عینکش را درآورد و با دقت نگاهش کرد. - خوبی بابا؟ از استرس به سرفه افتاد. یزداد عصبی غرید: - جمع کن خودتو دلهره! چه مرگته؟ لب گزید و ترسیده از عصبانیت یزداد، سریع به خودش مسلط شد. با لبخند لرزانی گفت: - خوبم بابا جان... حاج بابا مشکوک پرسید: - کیه زنگ زده؟ دلهره به نفس نفس افتاده بود. یزداد با تشر گفت: - خنگ بازی درنیار! مثل آدم بگو استاد حکیمی پشت خطه! حرف یزداد را که تکرار کرد، گل از گل حاج بابایش شکفت. با ذوق گفت: - سلام برسون بابا... بگو تشریف بیارید خونه در خدمت باشیم جناب حکیمی. خیلی وقته منور نکردید خونه ما رو... دلهره مات به حاج بابایش نگاه کرد. و یزداد دوباره تشر زد. - دلهره مثل آدم رفتار کن وگرنه خدا شاهده پامیشم نصف شبی میام دم در خونتون خرکش می‌برمت. گیج بازیا چیه درمیاری؟ به خودش آمد و تصنعی یزداد تعارف زد: - استاد... حاج بابا میگن تشریف بیارید. یزداد جدی گفت: - بزن رو اسپیکر! نفس دلهره یک لحظه از استرس قطع شد. بلند گفت: - چی؟ یزداد سعی کرد به خودش مسلط باشد. شمرده شمرده تکرار کرد: - میگم بزن رو اسپیکر! با دست لرزان کاری که گفت را انجام داد. حاج بابا سریع پیشدستی کرد: - سلام جناب حکیمی... میگم تشریف بیارید اینورا خوشحال میشیم. - احوال شریف حاج آقای پناهی؟ ممنون از تعارفتون. ولی راستش من فردا باید برم شیراز برای یه سمینار‌. بعد از اونم کلاس های ده روزه فوق برنامه‌اس قراره اجرا شه، انشالله بعدش مزاحمتون میشم. دلهره با چشم گرد شده به تلفن خیره شد. واقعا این مرد شیطان را درس میداد! حاج بابایش با کنجکاوی گفت: - به سلامتی... چی هست کلاسا؟ - والا در اصل برای همین به دلهره جان زنگ زدم. میخواستم اگه امکانش باشه توی این دوره شرکت کنه، برای کنکورش فوق العادس! دلهره لب گزید. برای کنکورش فوق العاده بود یا زیر شکم یزداد حکیمی؟ حاج بابایش وسوسه شده گفت: - مطمئنه این سفر جناب حکیمی؟ یزداد با اطمینان گفت: - خیالتون راحت باشه. سرپرست این سفر خودم هستم! و حاج بابای بیخبر از همه جا با لبخند گفت: - خب اگه شما هستید که عالیه... خیالم تخته. اگه زحمتی نیست کارهای دلهره هم کنید این ده روز تحت سرپرستی خودتون بیاد شیراز! طفلک نمی‌دانست این سرپرستی مختص تخت خوابش هم بود! و قرار بود دخترک به اصطلاح چشم و گوش بسته‌اش را به سفر خارجه ببرد و در بهترین هتل هفت ستاره‌ی عربی، هرشب ترتیبش را به بهانه‌ی کنکور بدهد! یزداد پیروز گفت: - چشم خیالتون راحت باشه. من اوکی میکنم. فقط دلهره جان وسایلش رو آماده کنه، ساعت دو صبح پروازه من یک ساعت دیگه میام دنبالش. دوباره چشم دلهره گرد شد. حاج بابا اشاره زد خودش با یزداد هماهنگ شود. و دلهره بهت زده تلفن را به گوشش چسباند و سریع در اتاق چپید. بهت زده گفت: - یزداد؟ واقعا؟ - چی واقعا؟ ببین تو مثکه یزداد حکیمی رو دست کم گرفتی بچه! من یه گردان آدمو سر انگشتم میچرخونم! حاج بابای تو که آب خوردنه. دلهره با استرس پوست لبش را کند و گفت: - مگه نگفتی صبح ساعت هشت پروازه؟ پس چرا به باباحاجی گفتی یه ساعت دیگه میای؟ و صدای خبیث یزداد که در گوشی پیچید: - میخوام بیام الان ببرمت آپارتمانم، یه راند تو ایران بکنمت، یه راند هم تا رسیدیم امارات!
Показать полностью ...
563
0
-داداش گردن باباشو تبر نمی زنه انقدر گردن کلفته! بعد تو می گی به خاطر پولت بهت نزدیک شده؟! گلاس ویسکی را ته بالا می رود و می غرد: -وقتی خودشو معرفی نکرده من از کجا بدونم بابای نسناسش کیه! داشت آتش می گرفت! باز دوباره شماره اش را می گیرد و خاموش است! پیام هزارم را برایش می فرستد: «گوشی لعنتیتو روشن کن... باید حرف بزنیم!» گلس دیگری بالا می رود و کیوان با لحن حرص دراری طعنه می زند: -الان مثلا عذاب وجدان داره خفت می کنه؟ عادتته عین تریلی از رو آدما رد شی... حقت بود گذاشتتو رفت! با خشم رو به عقیل و کیوان می غرد: -اگه چیزی می دونی دهنتو باز کن اگه نه جفتتون خفه خون بگیرین اعصاب ندارم من! عقیل با آرامش اعصاب خرد کنی تکیه می زند و می گوید: -همین که اینجوری انگار تو خشتکت آتیش روشن کردن بسته! خر چه داند قیمت نقل و نبات؟ به سیم آخر می زند! از جا می جهد و با چشمان خون گرفته اش یقه ی عقیل را می گیرد: -وقت سر به سر گذاشتن من نیست! اگه چیزی می دونی بگو لعنتی! من دارم آتیش می گیرم... نذار روی تو تخلیه شم! کیوان دستش را می گیرد و از یقه ی عقیل دورش می کند... -دیوونه شدی کیان؟ این کارا چیه مرد حسابی؟ کیان انگار دیوانه شده... با خشم رو به عقیلی که کجخندی گوشه ی لبش بود می توپد: -با من ور نرو... به رفاقتمون قسم اگه بفهمم که چیزی می دونی و به من نگفتی چشامو می بندم و نابودت می کنم! عقیل با لبخند می گوید: -از دست رفتی؟ بالاخره یکی اومد دل داش ما رو برد؟ -فقط بنال چی می دونی! -فقط اعتراف کن که از دست رفتی! بعدش من قولم به اون دخترو می شکونم و بهت می گم که کجاست! نعره ی پر خشمش در فضا می پیچد و مشتش را روی دیوار می کوبد. کم چیزی نبود که... مردی که یک عمر همه ی دختر ها برایش سر و دست شکانده بودند حالا؟ گیر یک جفت چشم آبی و دلبر شده بود که با تصور نبودش با تصور از دست دادنش نفسش بند می آمد. به سمت عقیل می دود و دوباره یقه اش را می گیرد. -عقیل من اون بی شرفو می خوام... اون دختره ی خیره سر مال منه... باید مال من شه... نمی ذارم ازم دور شه...! صدایش رفته رفته رو به التماس می رود... -اگه بفهمم تو می دونستی و چیزی به من نگفتی روزگارتو سیاه می کنم عقیل! دیگه تو روتم نگاه نمی کنم... من باید پیداش کنم... نمی تونم از دستش بدم... نمی تونم... قلبم داره وامیسته عقیل! عقیل لبخند مضطربی می زند و آب دهانش را قورت می دهد: -دو ساعت دیگه پرواز داره به لندن... همین الان اگه راه بیفتیم می تونیم بهش... قلبش با وحشت به سینه اش می کوبد... سوییچ را از روی میز چنگ می زند و می دود... -وایسا مرتیکه... وایسا من ببرمت... مستی الان... گوش هایش نمی شنوند... می دود و کیوان و عقیل هر دو به دنبالش... *** دو ساعت بعد: دخترک اشک هایش را پاک می کند و پاسپورت را به دست زن می دهد و او بعد از چک کردن لبخند می زند: -سفر خوشی داشته باشید خانوم! اشک هایش با سرعت بیشتری سرازیر می شوند... -بی معرفت... بی معرفت... منه احمق چطوری به تو اعتماد کردم؟ دستش را روی شکمش می کشد و بدون نگاهی به پشت سر از گیت عبور می کند... -شیفته... شیفته... هق می زند... انقدر حالش خراب بود که داشت توهم می زد... صدای شیفته گفتن های کیان در سرش بود! انگار داشت اسمش را فریاد می زد... -شیفته...! دیگر طاقت نمی آورد و با قدم های بلندی سالن را ترک می کند و... ادامه👇
Показать полностью ...
322
0
صدای گریه ی نوزاد تو عمارت پیچیده بود نوزادی که مادر نداشت و هیچ کسیم نمی‌دونست مادر این بچه کیه! تنها پدر بچه بود که آقای این عمارت بود و اگه خار تو چشم این نوزاد می‌رفت همرو به فلک می‌کشید و حالا من نمی‌دونستم چیکار کنم! در اتاق بچرو باز کردم و صدای جیغ نوزاد تو گوشم پیچیده شد و داد زدم: - دایه؟ دایه کجایی بچه خودشو کشت! دایه؟ نبودش! زنی که دایه این بچه بود نبودش و ناچار وارد اتاق شدم و به نوزاد پسری که گوش فلک و کر کرده بود خیره شدم و بغلش کردم و لب زدم: - جانم؟ چی شده چرا این جوری می‌کنی؟ صدای گریش کمتر شد و با چشمای اشکی مشکیش خیره شد تو چشمام. اکه بچه ی منم سر زایمان ازم جدا نمی‌کردن و بچم نمی‌مرد الان دقیقا چهار ماهش بود. ناخواسته بغض کردم که با دستای کوچیکش به سینم چنگ زد و گشنش بود؟ من که دیگه قطعا شیرم خشک شده بود تقریبا اما با این حال لباسمو بالا زدم و گوشه ی پنجره نشستم و سینمو تو دهن کوچیکش قرار دادم و اون شروع کرد مکیدن. احساس می‌کردم شیر وارد دهن کوچولوش داره میشه حالا با چشمای خیسش به چشمای نیمه اشکی من خیره بود و تند تند میک می‌زد اما به یک باره صدای جدی مردونه ای منو تو جام پروند. - چیکار می‌کنی؟ کی گفته بیای اینجا تو‌ مگه شیر داری؟ ترسیده نگاهش می‌کردم و سینم از دهن پسرش بیرون کشیده شده بود و صدای گریه نوزاد بلند شده بود و من لباسمو سریع پایین کشیدم اما اون نگاهش به دور دهن پسر که شیری بود کشیده شد و متعجب نگاهم کرد: - تو‌ یه زنی؟! ترسیده چسبیدم به پنجره که اخماش بیشتر توهم رفت: - پس مثل ماست واس چی واستادی لباستو بده بالا به بچم شیر بده خودشو کشت ازین مرد می‌ترسیدم با ترس لب زدم: - شما برید من من... غرید: - یالا... شیرش بده به اجبار  لباس گلدارمو دادم بالا عرق سرد و روی کمرم حس کردم و بچه که سینمو به دهن گرفت روم نمیشد به چشمای مرد روبه روم خیره شم که ادامه داد: - کن فکر می‌کردم دختری! بچت شیر خوار کجاست؟ لکنت گرفتم: - سر زا گفتن مرده و بر بردنش روی تخت نشست: - شوهر نداشتی پس بهت نمیاد بد کاره باشی سرم دیگه بیشتر از این خم نمی‌شد: - نیستم آقا نیستم، کسیو ندارم پسر عموم بد تا کرد باهام همین بچمونو فروخت منم فروخت نیم نگاهی به نگاه خیرش کردمو سریع سر انداختم پایین اما نوزادش تو بغل من حالا خواب خواب بود سینمو ول کرد و من سریع لباسمو دادم پایین که از جاش پاشد. بچش رو از آغوشم بیرون کشیدو تو تختی که کنار تخت بزرگ چوبی خودش بود گذاشت و خواستم برم که غرید: - واستا بینم... اول منم سیر کن بخوابون بعد برو وا رفتم و چشمام گرد شد که سمتم اومد، دستمو گرفت کشوندم سمت تخت: - حالا که دختر نیستی نیازی نیست احتیاط کنی توام نیازی داری درسته؟ بدنم یخ بود می‌تونستم با این آدم و این قدرت مخالفت کنم، کافی بود منو از عمارت پرت کنه بیرون تا توی ده دوباره سرگردون شم... ترسیده لب زدم: - خواهش میکنم... - هیششش... فقط می‌خوام منم مثل پسرم تو آغوشت آروم شم نقره... نقره بودی مگه نه؟ حواسمو چند روزی پرت کردی اما دنبال شر نبودم حالا راحت ولی تو یه زنی من یه مرد روی تخت خوابوندم و لباسمو داد بالا که چشمامو‌ بستمو حالا اون بود که سینه ای که تو دهن پسرش بود و به دهنش گرفت و مک زد و ناخواسته آخی گفتم که دستش سمت شلوارش رفت و سرشو بالا کرد و گفت: - تو منو سیر منو با این تورو.... و با پایان حرفش‌‌‌‌..... ادامش👇🏻😈 لینک چنل
Показать полностью ...
617
0

sticker.webp

1
0
پسره می‌خواد به زنِ رقیبش تجاوز کنه و اونم بعد از این‌که شوهرش و کشت🔞👇 پیراهن سفید رنگِ ستیا را او را از وسط اتاق برداشت و به طرف صندلیِ راکِ کنارِ پنجره رفت. به روبدوشامبرش که روی صندلی بود چنگ زد و هر دو را به سمتش پرتاب کرد‌. -بپوش. با من میای غنیمت. همین چند لحظه‌ی پیش می‌خواست به دختر تجاوز کند، اما دوباره خونسرد و آرام شده بود. طوری که به حقیقتِ لحظاتی پیش و اتفاقی که داشت بینشان می‌افتاد، شک می‌کردی. دست درونِ جیب‌هایش فرو برد و هیکل ورزیده و عضلات بازویش را بیشتر به رخ کشید. او به خانه‌ی یکی از تُجارِ معروف حمله کرده بود، اما جز تفریح و لذت هیچ نشانی از ترس در صورتش پیدا نمی‌کردی. دخترک با تنی لرزان، به سختی پیراهنش را پوشید‌. اما حقیقتا، جانِ خم شدن و برداشتنِ روبدوشامبرش را نداشت. -من فقط بلدم جر بدم. مثلا لباست و تو تنت. می‌پوشی یا برگردیم سرِ کارمون و جر بدم؟! با حرفش، دست از ایستادن و اشک ریختن برداشت و عجولانه به روبدوشامبرِ کنار پایش چنگ زد. اوهام بلاخره فرصت پیدا کرد و نگاهش دور اتاق گشت. تختی دو نفره، یک میز آرایش و دو پاتختیِ کوچک در سمت چپ و راست، که رویش پر از کتاب بودند. این‌جا شبیه به اتاق یک زن و شوهر نبود. -شوهرت این‌جا ترتیبت و می‌داد؟! ستیا خودش را با پوشیدن روبدوشامبر سرگرم کرد. در حالی که نگاهش با در و دیوار برخورد می‌کرد، پچ زد: -نه! با درد و به‌سختی جوابِ این سوال شخصی را داده بود، چون خوب می‌دانست سکوت کردن در مقابل این مرد حماقتِ محض است. دوست داشت بگوید، زنِ تو امان نمی‌داد شوهرم به من نزدیک شود. بگوید، که او از من نفرت داشت و حتی یک بار هم نزدیکم نشده بود. اما زبان به دهان گرفت، تا عرصه را بر خود تنگ‌تر نکند. -فکر نکنی از خِیرت گذشتما. برنامه دارم برات. اما تو خونه‌ی خودم... نزدیکِ او شد و کنارش ایستاد. نیشخندی به دخترک که پر از وحشت بود زد و کنارِ گوشش زمزمه کرد. -رو تختِ خودم... برای خودند این بنر رمان و سرچ کنید. 🔞
Показать полностью ...
1
0
- تو زن داری لعنتی نیا سمت من! زنت خواهر من کثافت! دندون سابید بهم و تو کت و شلوار دومادیش چه جذاب شده بود نه؟ یه جذاب حروم لقمه که باطن کفتار داشت، نگاهی به لبام کرد و غرید: - شوهر خواهرتو معشوقه ی سابق تو... یادته که اومدی خونه ی من کوبیدم تو صورتش! سرش کج شد و چطور من عاشق همچین کثافت رذلی شده بودم؟ بدنم می‌لرزید و اون با نیشخندی به صورتم نگاه کرد: - هنوزم خشن دوست داری؟ یک قدم رفتم عقب: - داری زر می‌زنی من کی باتو همخواب شدم؟ این زرارو چرا وسط نامزدی خواهر بیچاره ی من داری می‌زنی؟ خفه شو سعی کن خواهرمو خوشحال نگه داری سری به تایید تکون داد و لب زد: - خواهرتم لعنتی مثل خودت خوب چیزیه! میگی یادت نمیاد؟ خب بزار یادت بیارم! بعد مهمونی وهاب مست کردی... اوردمت تو خونه و تو حال خودت نبودی! چرت و پرت می‌گفتیو لباساتو... چسبیدم به دیوار پشتم و جیغ زدم: - خب که چی؟ آخرش یادم نمیاد اتفاقی افتاده باشه آخرش با همون حال مست از خونت فرار کردم که نیشخندی زد: - آره ولی فیلم همچین چیزی وسط نامزدی خواهرت دست به دست بین مهمونا پخش بشه کسی نمیگه آخرش چی شد که! میگه؟ مان زده نگاهش کردم و ادامه داد: بابات سکترو میزنه خواهرت تا عمر داره متنفر میشه ازت پونزده ثانیه فیلمی که ازت دارم و داری برام لخت میشی کافیه اصلا از نظرم با بدنی لرزون لب زدم: - حروم زاده... مثل سگی که فقط واق زدنو بلده داری قلف میای نیشخندش پر رنگ تر شد و این مرد انتقام چیو از من یا از ما می‌گرفت؟ بیمار بود؟ روانی بود؟ یک قدم اومد سمتم: - قلف؟! به نظرت مردیم که فقط قلف بزنم؟ صدای رقص و موزیک همه جا بود و مامان روبهم توپید و نیشگونی از رون پام گرفت: - چه مرگته؟ مثل ماست شدی این قدر رنگت پریده مثلا عروسی آبجیت مردم چی میگن؟ پاشو یکم برقص جوابی ندادم و نگاهم به صفحه مانیتور روبه روم همین جور زوم بود و زر زد نه؟ چیزی پخش نشد و شام آوردن و من داشتم نفس راحت می کشیدم که پچ پچا و نگاهای دورم زیاد شد و به یک باره صدای جیغ خواهرم تو سالن پیچید و مامانم گوشه ای افتاد... بابام هوار میزدو مردا سعی داشتن آرومش کنن وَ داماد کجا غیبش زده بود؟ زیر نگاها داشتم ذوب می‌شدم و از جام پاشدم که خواهرم با لباس عروس و صورت اشکی سمتم اومد: - این فیلم چیه؟ چیه لعنتی؟ بگو الکی بگو دروغ بگو فیلم بگو فتوشاپ؟ چیکار کردی باهام؟ چیکار کردی؟ من خواهرت بودم آشغال بدنم رو ویبره بود و صداهای اطراف تو گوشم می پیچید: - وای دختره ی هرزه به خواهرشم رحم نکرد - همون از اول مجلس مثل برج زهرمار بود - بدبخت مرده که گول این عفریته خوش خط و خالو خورده دستو دلش لرزیده چرا من مقصر بودم؟ پس داماد چی؟ اون حروم زاده کثافت؟ - داری اشتباه می‌کنی همه چیو... به یک باره هولم داد و جیغ زد خفه شوو وَ من پرت شدم به عقبو سرم بود که به لبه ی میز خورد و گیج و منگ شدم و تمام زندگیم دور سرم چرخید و سیاهی مطلق اما صدای داد داماد مجلس به گوشم رسید: - چیکار می‌کنی؟ برو اونور؟ و صدای خواهرم: - من زنتم امیر؟ داد زد: - هری خونه ی بابات دستم که بهت نخورده خورده؟ این دختر... و تو آغوش گرم نفرت انگیزی فرو رفتم و که به یکباره صدای داد و بیداد با اومدن...
Показать полностью ...
°|•سـآرویـْــن•|°🌙
✨الـْٰٓهی بــه امــید تو... ✨ ✍️ : "ﻧﻓﻳﺳ" بدون سـانسور🔞 تمامی بنرها واقعی می‌باشند🔥 پارت گذاری منظم🧸
1
0
- یا باهام میای امارات یا هرشب که اونجام باهات ویدیو کال میکنم لخت میشی با خودت ور میری تا من ارضا شم. چشم گرد کرد و تلفن را وحشت زده پایین آورد. حاج بابایش داشت اخبار نگاه می‌کرد و نقره خانم در آشپزخانه بود. آب دهانش را قورت داد و با لکنت گفت: - اُ... استاد... من... من نمی‌تونم این کلاس ها رو شرکت کنم. صدای خسته‌ی یزداد در گوشی پیچید: - دلی؟ حوصله ندارم الان وایسم نازتو بکشم. فردا صبح ساعت هشت پرواز دارم امارات. یه جلسه مهم از طرف شرکته با یه کشور عربی می‌خوایم قرارداد ببندیم. نمیدونم کی برمیگردم و میخوام تو رو با خودم ببرم. رنگ دلهره با دیوار پشت سرش فرقی نداشت. حاج بابا توجهش جلبش شد. عینکش را درآورد و با دقت نگاهش کرد. - خوبی بابا؟ از استرس به سرفه افتاد. یزداد عصبی غرید: - جمع کن خودتو دلهره! چه مرگته؟ لب گزید و ترسیده از عصبانیت یزداد، سریع به خودش مسلط شد. با لبخند لرزانی گفت: - خوبم بابا جان... حاج بابا مشکوک پرسید: - کیه زنگ زده؟ دلهره به نفس نفس افتاده بود. یزداد با تشر گفت: - خنگ بازی درنیار! مثل آدم بگو استاد حکیمی پشت خطه! حرف یزداد را که تکرار کرد، گل از گل حاج بابایش شکفت. با ذوق گفت: - سلام برسون بابا... بگو تشریف بیارید خونه در خدمت باشیم جناب حکیمی. خیلی وقته منور نکردید خونه ما رو... دلهره مات به حاج بابایش نگاه کرد. و یزداد دوباره تشر زد. - دلهره مثل آدم رفتار کن وگرنه خدا شاهده پامیشم نصف شبی میام دم در خونتون خرکش می‌برمت. گیج بازیا چیه درمیاری؟ به خودش آمد و تصنعی یزداد تعارف زد: - استاد... حاج بابا میگن تشریف بیارید. یزداد جدی گفت: - بزن رو اسپیکر! نفس دلهره یک لحظه از استرس قطع شد. بلند گفت: - چی؟ یزداد سعی کرد به خودش مسلط باشد. شمرده شمرده تکرار کرد: - میگم بزن رو اسپیکر! با دست لرزان کاری که گفت را انجام داد. حاج بابا سریع پیشدستی کرد: - سلام جناب حکیمی... میگم تشریف بیارید اینورا خوشحال میشیم. - احوال شریف حاج آقای پناهی؟ ممنون از تعارفتون. ولی راستش من فردا باید برم شیراز برای یه سمینار‌. بعد از اونم کلاس های ده روزه فوق برنامه‌اس قراره اجرا شه، انشالله بعدش مزاحمتون میشم. دلهره با چشم گرد شده به تلفن خیره شد. واقعا این مرد شیطان را درس میداد! حاج بابایش با کنجکاوی گفت: - به سلامتی... چی هست کلاسا؟ - والا در اصل برای همین به دلهره جان زنگ زدم. میخواستم اگه امکانش باشه توی این دوره شرکت کنه، برای کنکورش فوق العادس! دلهره لب گزید. برای کنکورش فوق العاده بود یا زیر شکم یزداد حکیمی؟ حاج بابایش وسوسه شده گفت: - مطمئنه این سفر جناب حکیمی؟ یزداد با اطمینان گفت: - خیالتون راحت باشه. سرپرست این سفر خودم هستم! و حاج بابای بیخبر از همه جا با لبخند گفت: - خب اگه شما هستید که عالیه... خیالم تخته. اگه زحمتی نیست کارهای دلهره هم کنید این ده روز تحت سرپرستی خودتون بیاد شیراز! طفلک نمی‌دانست این سرپرستی مختص تخت خوابش هم بود! و قرار بود دخترک به اصطلاح چشم و گوش بسته‌اش را به سفر خارجه ببرد و در بهترین هتل هفت ستاره‌ی عربی، هرشب ترتیبش را به بهانه‌ی کنکور بدهد! یزداد پیروز گفت: - چشم خیالتون راحت باشه. من اوکی میکنم. فقط دلهره جان وسایلش رو آماده کنه، ساعت دو صبح پروازه من یک ساعت دیگه میام دنبالش. دوباره چشم دلهره گرد شد. حاج بابا اشاره زد خودش با یزداد هماهنگ شود. و دلهره بهت زده تلفن را به گوشش چسباند و سریع در اتاق چپید. بهت زده گفت: - یزداد؟ واقعا؟ - چی واقعا؟ ببین تو مثکه یزداد حکیمی رو دست کم گرفتی بچه! من یه گردان آدمو سر انگشتم میچرخونم! حاج بابای تو که آب خوردنه. دلهره با استرس پوست لبش را کند و گفت: - مگه نگفتی صبح ساعت هشت پروازه؟ پس چرا به باباحاجی گفتی یه ساعت دیگه میای؟ و صدای خبیث یزداد که در گوشی پیچید: - میخوام بیام الان ببرمت آپارتمانم، یه راند تو ایران بکنمت، یه راند هم تا رسیدیم امارات!
Показать полностью ...
1
0
#پارت_اینده❌❌❌ _پسرِ توله سگت رو میندازم تو انباری! شانه ی پسرکم را گرفتم، دارا از ترس می لرزید و من با حیرت به مادر شوهرم چشم دوختم. به سمت شاهینِ هفت ساله رفت. _مامان بزرگ فدات بشه درد داری؟ پیشونیت خون اومده. دارا پسرک پنج ساله‌ام، هیچکس در این خانه دوستش نداشت! شاهین پسرِ اول شوهرم بود، از زنی دیگر! زنی که عاشقش بود و با دست های خودش به خاک سپرده بود. _بگو دارا باهات چیکار کرده شاهین! اشتباه من بود. نباید با او ازدواج می کردم! نباید از  آوار های یک زندگی خوشبختی طلب میکردم! دارای مرا نه پدرش دوست داشت، نه مادر شوهرم. _مامانی من کاری نکردم. صدای کودکم بود. مادرشوهرم به سمت دارا خیز برداشت. _چیکار میکنین بانو؟ به خودتون بیاین دارا فقط پنج سالشه. _ سر شاهین قرمزه خونی شده چه غلطی کرده پسرت! بغض کردم؟ نه! بعد از سال ها شنیدن توهین دیگر اشکی نبود. مچ دارا را کشید، من اما به تن پسرکم چنگ زدم. _این بار نه! این بار حق نداری بچمو بندازی تو انباری! صدایم از حد معمول بالا تر رفته بود، اولین بار بود که سپر می شدم برای کودکم و نمیترسیدم. _زنگ میزنم شاهرخ بیاد خونه!! شاهرخ! شوهرِ عزیزم که هنوز در عزای همسر اولش نشسته بود. مردی که بعد از به دنیا آمدن دارا هرگز با من همخواب نشد! _دارا کاری نکرده بانو، پسر من به شاهین آسیب نمیزنه. به شاهین نگاه کردم، من حتی او را هم دوست داشتم، اما شاهین نمی خواست برایش  مادری کنم. _شاهین، دارا کاری کرد باهات؟ شاهین سکوت کرد و من چرخیدم _دارا خودت بگو، داداشی رو کاری کردی؟ فریاد شاهین بلند شد. _اون داداش من نیست بندازیدش تو انباری، نذارید بیاید نزدیکم. بانو با بدن تنومندش هولم داد، پسرکم را از دستم جدا کرد و به سمت انباری برد. اشک ریختم و خودم را آویزانش کردم و روی زمین کشیده شدم. _ولش کن پسرمو بانو، میترسه تو انباری. صدای جیغ دارا قلبم را پاره پاره کرد. _ مامان توروخدا نذار منو ببره. در انباری را قفل کرد و من به در تکیه زدم. _دارا مامانی، نترسیا، من اینجام، بیا مامان برام قصه بگو. مادرشوهرم غرید. _شاهرخ بیاد تکلیف تو رو مشخص میکنه! بچه ی منو میزنین بی پدرا! تنها چیزی که می شنیدم صدای هق هق کودکم بود. _چه خبره! این همه سر و صدا چیه؟ با صدای شاهرخ انگار جان تازه ای به پاهایم دادند، به سمت او پرواز کردم. _شاهرخ، بانو پسرمو تو انباری زندانی کرده، شاهرخ بچمونو در بیار، میترسه دارا! شاهرخ با تعجب نگاهش را بین ما چرخاند، به سمت بانو رفت و غرید. _ زندانی کردن پسرم یعنی چی؟ نگاهش اما این میان به شاهین خورد! پیشانی و موهایش را که قرمز دید جلو رفت و با ترس روی زمین نشست. _شاهین؟ امانتیه بابا سرت چی شده؟؟ امانتی! منظورش از امانتی ثمره ی عشقش بود. عشقی که به خاک سپرد. _شاهرخ متوجهی چی میگم! دارا رو توی انباری زندانی کردن! باز هم مثل همیشه شاهین را اول می دید! به سمتم چرخید و غرید _چرا شاهین خونیه؟ دارا کرده؟ انگار که پسرکم بچه ی او نبود! _شاهین بابایی، دارا اینکار رو باهات کرده؟ به نیشخند بانو نگاه کردم و سوختم. _چرا از شاهین میپرسی؟ چرا از دارا نمیپرسی که آیا این کار رو کرده یا نه؟ صدایم بالا تر رفت. _پسر من مگه دوروغ میگه؟ صدای او هم بلند شد. _چیزی که دارم میبینم اینه که پسر من خونیه دیار! اما فریاد من ستون خانه را لرزاند. _مگه دارا پسر تو نیست شاهرخ؟ بعد از فریادم سکوت همه جا را فرا گرفت، این اولین باری بود که بعد از شش سال اعتراض می کردم! _تو نمیدونی دارا به هیچکس آسیب نمیزنه؟ همیشه این شما بودین که به پسر من آسیب زدین! این چندمین باره که مادرت تو انباری زندانیش میکنه و تو اصلا فهمیدی؟ هیچ میدونی دارا شب ادراری گرفته؟ تو!! تویی که ادعای پدر بودن داری چقدر برای پسر من پدری کردی! نفسی گرفتم. _من مطمئنم پسرم بی گناهه! ولی اون وقتی که تو اینو میفهمی خیلی دیر شده شاهرخ! ما رو از دست دادی. جلوی بانو ایستادم، کلید انباری را از دستش چنگ زدم و پسرم را از انباری در آوردم و محکم در آغوش کشیدم. شلوارش خیس بود. به سمت شاهرخ رفتم. آرام زیر گوشم لب زد. _مامانی به کسی نگو شلوارم خیسه. نگاه شاهرخ اما خیره به خیسیِ شلوار دارا بود، سرش را که پایین آورد خیره به چیزی روی زمین شد، جلو تر رفت و خم شد، از زیر مبل چیزی بیرون کشید و سر پا ایستاد قوطی رنگ بازی در دستش بود! قرمزی پیشانی شاهین رنگ بود! به سمت دارا آمد و لب زد. _بابایی چرا نگفتی خون نبوده و رنگ بوده؟ قبل از اینکه دستش به کمر دارا برسد عقب کشیدم. جلویش ایستادم و غریدم. _دیگه نمیخوام آخرین نفر زندگیت باشم شاهرخ! ازت طلاق میگیرم... حضانت دارا رو ازت میگیرم... انگار تیری در قلبش، نگاهش لرزید و جا خورد. انتظار نداشت! انتظار نداشت دیاری که آنقدر عاشقش بود او را ترک کند...
Показать полностью ...
به رنگ خاکستر
بنر ها واقعی هستن پارت گذاری منظم هفته ای پنج پارت+هدیه عاشقانه ای پر احساس #عاشقانه #اجتماعی #روانشناسی پایان خوش @nilooftn ❌کپی پیگرد قانونی دارد حتی با ذکر منبع ❌ 🍀نیلوفر فتحی🍀 https://t.me/+3OGlcfA3y5E5Y2E8 https://t.me/+5zJyesLWTAY1Mjhk
1
0

sticker.webp

184
0
ازدواجشون صوریه و مادربزرگه شک کرده می‌خواد مچشون و بگیره😂😂👇 یک قدم به جلو برداشتم و صدایِ یک ضربه‌ی دیگر با عصا بر زمین به گوشم رسید. قدمی دیگر برداشتم و دوباره همان صدا. حدس می‌زدم ماه‌پری باشد. صداها که نزديک‌تر شد، دیگر یقین پیدا کردم. ماه پری داشت به طرفِ اتاقِ ما می‌آمد. -شِت! پریشان به طرفِ هامون چرخیدم تا بیدارش کنم. اما او را با چشمانی کاملا باز، خیره به سقف یافتم. متوجهِ نگاهم شد که مردمک‌هایش را از سقف گرفت و به من دوخت. -تا من و تو رو، تو هم نبینه آروم نمی‌گیره. قلبم تندتر از هر زمانی می‌کوبید و وقتی خطِ فکریمان را در یک مسیر دیدم، آشفته‌تر شدم. -چکار کنم؟! کلافه روی تخت نشست. -بِکَن! گیج نگاهش کردم و او با انگشت ثبابه به لباس‌هایم اشاره زد. -لخت شو. حوصله داری هر روز بخوای زن و شوهری بهش ثابت کنی؟! چشم‌غره‌ای نثارش کردم و خونسرد دوباره دراز کشید. -خیلی خوشگلی، همه‌شم قایم کردی. دستم مشت شد و محکم به رانم کوبیدم. آنقدر غد و یک‌دنده بود که برای حلِ چنین بحرانی‌ هم باید دل به دلِ راهِ حل‌های مردم آزارش می‌دادم. گریه‌ام گرفته بود، زیرا که صداها در نزدیک‌ترین حالتِ ممکن قرار داشت. یقه‌اسکی‌ام را بیرون آوردم و روی صورتش پرت کردم. در کسری از ثانیه نیم خیز شد. بلوزم را از روی صورتش برداشت و به گوشه‌ای پرتاب کرد. تا به خود بجنبم دستم را کشید و مرا روی تخت انداخت. هینِ آرامم، با خیمه زدنِ او روی تنم یکی شد. پتو را رویمان کشید و صدایِ عصا کامل قطع شد. او رسیده بود. -نکشمون با این مدل جاسوسیش. اما همه‌ی حواسِ من به رویای زودگذرِ ذهنم بود. رویایِ ماندن بینِ بازوهایش. آرنج دو دستش را دو طرفِ بازوهایم تکیه زده بود و در اسارتِ او بودم. صورت‌هایمان مقابلِ هم، با فاصله‌ی کمی قرار داشت و مردمک‌هایم از بی‌قراری یک‌جا ثابت نمی‌ماندند. داغی پوستش را حتی با بلوزم حس می‌کردم و به تنِ لرزان و آشوبم می‌رسید. نتوانستم... تاب نیاوردم و سرم را به پهلو چرخاندم تا از چشمانش فرار کنم. از تیله‌های سیاه رنگش آتشِ سرخ ساطع می‌شد. -بازم بدهکارم شدی. زبانم از زدنِ هر حرفی عاجز بود و سینه‌هایم از فرطِ هیجان، به شدت بالا و پایین می‌شد. بینِ ما دو نفر خیلی وقت بود، که کِششی عجیب و غریب جرقه می‌زد. جرقه‌ای که امشب آتش شد و وای به ادامه‌ی روزهایمان. جرقه‌ای به نامِ هوس که شعله کشید و می‌دانستم کار دستمان می‌دهد. -چرا نمی‌ره؟! ناچار و عاجز به دنبالِ راهِ حل بودم، که فقط این لحظات تمام شود. -ناله کن! تا نشنوه نمی‌ره.... با غیض پچ زدم: -چی؟! دستش به پایین خزید و دندان‌هایش زیر گلویم نشست: -جیغ نزن، فقط ناله... تا به خود بجنبم دستش بین پایم خزید و... 🔞
Показать полностью ...
202
0
- یا باهام میای امارات یا هرشب که اونجام باهات ویدیو کال میکنم لخت میشی با خودت ور میری تا من ارضا شم. چشم گرد کرد و تلفن را وحشت زده پایین آورد. حاج بابایش داشت اخبار نگاه می‌کرد و نقره خانم در آشپزخانه بود. آب دهانش را قورت داد و با لکنت گفت: - اُ... استاد... من... من نمی‌تونم این کلاس ها رو شرکت کنم. صدای خسته‌ی یزداد در گوشی پیچید: - دلی؟ حوصله ندارم الان وایسم نازتو بکشم. فردا صبح ساعت هشت پرواز دارم امارات. یه جلسه مهم از طرف شرکته با یه کشور عربی می‌خوایم قرارداد ببندیم. نمیدونم کی برمیگردم و میخوام تو رو با خودم ببرم. رنگ دلهره با دیوار پشت سرش فرقی نداشت. حاج بابا توجهش جلبش شد. عینکش را درآورد و با دقت نگاهش کرد. - خوبی بابا؟ از استرس به سرفه افتاد. یزداد عصبی غرید: - جمع کن خودتو دلهره! چه مرگته؟ لب گزید و ترسیده از عصبانیت یزداد، سریع به خودش مسلط شد. با لبخند لرزانی گفت: - خوبم بابا جان... حاج بابا مشکوک پرسید: - کیه زنگ زده؟ دلهره به نفس نفس افتاده بود. یزداد با تشر گفت: - خنگ بازی درنیار! مثل آدم بگو استاد حکیمی پشت خطه! حرف یزداد را که تکرار کرد، گل از گل حاج بابایش شکفت. با ذوق گفت: - سلام برسون بابا... بگو تشریف بیارید خونه در خدمت باشیم جناب حکیمی. خیلی وقته منور نکردید خونه ما رو... دلهره مات به حاج بابایش نگاه کرد. و یزداد دوباره تشر زد. - دلهره مثل آدم رفتار کن وگرنه خدا شاهده پامیشم نصف شبی میام دم در خونتون خرکش می‌برمت. گیج بازیا چیه درمیاری؟ به خودش آمد و تصنعی یزداد تعارف زد: - استاد... حاج بابا میگن تشریف بیارید. یزداد جدی گفت: - بزن رو اسپیکر! نفس دلهره یک لحظه از استرس قطع شد. بلند گفت: - چی؟ یزداد سعی کرد به خودش مسلط باشد. شمرده شمرده تکرار کرد: - میگم بزن رو اسپیکر! با دست لرزان کاری که گفت را انجام داد. حاج بابا سریع پیشدستی کرد: - سلام جناب حکیمی... میگم تشریف بیارید اینورا خوشحال میشیم. - احوال شریف حاج آقای پناهی؟ ممنون از تعارفتون. ولی راستش من فردا باید برم شیراز برای یه سمینار‌. بعد از اونم کلاس های ده روزه فوق برنامه‌اس قراره اجرا شه، انشالله بعدش مزاحمتون میشم. دلهره با چشم گرد شده به تلفن خیره شد. واقعا این مرد شیطان را درس میداد! حاج بابایش با کنجکاوی گفت: - به سلامتی... چی هست کلاسا؟ - والا در اصل برای همین به دلهره جان زنگ زدم. میخواستم اگه امکانش باشه توی این دوره شرکت کنه، برای کنکورش فوق العادس! دلهره لب گزید. برای کنکورش فوق العاده بود یا زیر شکم یزداد حکیمی؟ حاج بابایش وسوسه شده گفت: - مطمئنه این سفر جناب حکیمی؟ یزداد با اطمینان گفت: - خیالتون راحت باشه. سرپرست این سفر خودم هستم! و حاج بابای بیخبر از همه جا با لبخند گفت: - خب اگه شما هستید که عالیه... خیالم تخته. اگه زحمتی نیست کارهای دلهره هم کنید این ده روز تحت سرپرستی خودتون بیاد شیراز! طفلک نمی‌دانست این سرپرستی مختص تخت خوابش هم بود! و قرار بود دخترک به اصطلاح چشم و گوش بسته‌اش را به سفر خارجه ببرد و در بهترین هتل هفت ستاره‌ی عربی، هرشب ترتیبش را به بهانه‌ی کنکور بدهد! یزداد پیروز گفت: - چشم خیالتون راحت باشه. من اوکی میکنم. فقط دلهره جان وسایلش رو آماده کنه، ساعت دو صبح پروازه من یک ساعت دیگه میام دنبالش. دوباره چشم دلهره گرد شد. حاج بابا اشاره زد خودش با یزداد هماهنگ شود. و دلهره بهت زده تلفن را به گوشش چسباند و سریع در اتاق چپید. بهت زده گفت: - یزداد؟ واقعا؟ - چی واقعا؟ ببین تو مثکه یزداد حکیمی رو دست کم گرفتی بچه! من یه گردان آدمو سر انگشتم میچرخونم! حاج بابای تو که آب خوردنه. دلهره با استرس پوست لبش را کند و گفت: - مگه نگفتی صبح ساعت هشت پروازه؟ پس چرا به باباحاجی گفتی یه ساعت دیگه میای؟ و صدای خبیث یزداد که در گوشی پیچید: - میخوام بیام الان ببرمت آپارتمانم، یه راند تو ایران بکنمت، یه راند هم تا رسیدیم امارات!
Показать полностью ...
48
0
#پارت_اینده❌❌❌ _پسرِ توله سگت رو میندازم تو انباری! شانه ی پسرکم را گرفتم، دارا از ترس می لرزید و من با حیرت به مادر شوهرم چشم دوختم. به سمت شاهینِ هفت ساله رفت. _مامان بزرگ فدات بشه درد داری؟ پیشونیت خون اومده. دارا پسرک پنج ساله‌ام، هیچکس در این خانه دوستش نداشت! شاهین پسرِ اول شوهرم بود، از زنی دیگر! زنی که عاشقش بود و با دست های خودش به خاک سپرده بود. _بگو دارا باهات چیکار کرده شاهین! اشتباه من بود. نباید با او ازدواج می کردم! نباید از  آوار های یک زندگی خوشبختی طلب میکردم! دارای مرا نه پدرش دوست داشت، نه مادر شوهرم. _مامانی من کاری نکردم. صدای کودکم بود. مادرشوهرم به سمت دارا خیز برداشت. _چیکار میکنین بانو؟ به خودتون بیاین دارا فقط پنج سالشه. _ سر شاهین قرمزه خونی شده چه غلطی کرده پسرت! بغض کردم؟ نه! بعد از سال ها شنیدن توهین دیگر اشکی نبود. مچ دارا را کشید، من اما به تن پسرکم چنگ زدم. _این بار نه! این بار حق نداری بچمو بندازی تو انباری! صدایم از حد معمول بالا تر رفته بود، اولین بار بود که سپر می شدم برای کودکم و نمیترسیدم. _زنگ میزنم شاهرخ بیاد خونه!! شاهرخ! شوهرِ عزیزم که هنوز در عزای همسر اولش نشسته بود. مردی که بعد از به دنیا آمدن دارا هرگز با من همخواب نشد! _دارا کاری نکرده بانو، پسر من به شاهین آسیب نمیزنه. به شاهین نگاه کردم، من حتی او را هم دوست داشتم، اما شاهین نمی خواست برایش  مادری کنم. _شاهین، دارا کاری کرد باهات؟ شاهین سکوت کرد و من چرخیدم _دارا خودت بگو، داداشی رو کاری کردی؟ فریاد شاهین بلند شد. _اون داداش من نیست بندازیدش تو انباری، نذارید بیاید نزدیکم. بانو با بدن تنومندش هولم داد، پسرکم را از دستم جدا کرد و به سمت انباری برد. اشک ریختم و خودم را آویزانش کردم و روی زمین کشیده شدم. _ولش کن پسرمو بانو، میترسه تو انباری. صدای جیغ دارا قلبم را پاره پاره کرد. _ مامان توروخدا نذار منو ببره. در انباری را قفل کرد و من به در تکیه زدم. _دارا مامانی، نترسیا، من اینجام، بیا مامان برام قصه بگو. مادرشوهرم غرید. _شاهرخ بیاد تکلیف تو رو مشخص میکنه! بچه ی منو میزنین بی پدرا! تنها چیزی که می شنیدم صدای هق هق کودکم بود. _چه خبره! این همه سر و صدا چیه؟ با صدای شاهرخ انگار جان تازه ای به پاهایم دادند، به سمت او پرواز کردم. _شاهرخ، بانو پسرمو تو انباری زندانی کرده، شاهرخ بچمونو در بیار، میترسه دارا! شاهرخ با تعجب نگاهش را بین ما چرخاند، به سمت بانو رفت و غرید. _ زندانی کردن پسرم یعنی چی؟ نگاهش اما این میان به شاهین خورد! پیشانی و موهایش را که قرمز دید جلو رفت و با ترس روی زمین نشست. _شاهین؟ امانتیه بابا سرت چی شده؟؟ امانتی! منظورش از امانتی ثمره ی عشقش بود. عشقی که به خاک سپرد. _شاهرخ متوجهی چی میگم! دارا رو توی انباری زندانی کردن! باز هم مثل همیشه شاهین را اول می دید! به سمتم چرخید و غرید _چرا شاهین خونیه؟ دارا کرده؟ انگار که پسرکم بچه ی او نبود! _شاهین بابایی، دارا اینکار رو باهات کرده؟ به نیشخند بانو نگاه کردم و سوختم. _چرا از شاهین میپرسی؟ چرا از دارا نمیپرسی که آیا این کار رو کرده یا نه؟ صدایم بالا تر رفت. _پسر من مگه دوروغ میگه؟ صدای او هم بلند شد. _چیزی که دارم میبینم اینه که پسر من خونیه دیار! اما فریاد من ستون خانه را لرزاند. _مگه دارا پسر تو نیست شاهرخ؟ بعد از فریادم سکوت همه جا را فرا گرفت، این اولین باری بود که بعد از شش سال اعتراض می کردم! _تو نمیدونی دارا به هیچکس آسیب نمیزنه؟ همیشه این شما بودین که به پسر من آسیب زدین! این چندمین باره که مادرت تو انباری زندانیش میکنه و تو اصلا فهمیدی؟ هیچ میدونی دارا شب ادراری گرفته؟ تو!! تویی که ادعای پدر بودن داری چقدر برای پسر من پدری کردی! نفسی گرفتم. _من مطمئنم پسرم بی گناهه! ولی اون وقتی که تو اینو میفهمی خیلی دیر شده شاهرخ! ما رو از دست دادی. جلوی بانو ایستادم، کلید انباری را از دستش چنگ زدم و پسرم را از انباری در آوردم و محکم در آغوش کشیدم. شلوارش خیس بود. به سمت شاهرخ رفتم. آرام زیر گوشم لب زد. _مامانی به کسی نگو شلوارم خیسه. نگاه شاهرخ اما خیره به خیسیِ شلوار دارا بود، سرش را که پایین آورد خیره به چیزی روی زمین شد، جلو تر رفت و خم شد، از زیر مبل چیزی بیرون کشید و سر پا ایستاد قوطی رنگ بازی در دستش بود! قرمزی پیشانی شاهین رنگ بود! به سمت دارا آمد و لب زد. _بابایی چرا نگفتی خون نبوده و رنگ بوده؟ قبل از اینکه دستش به کمر دارا برسد عقب کشیدم. جلویش ایستادم و غریدم. _دیگه نمیخوام آخرین نفر زندگیت باشم شاهرخ! ازت طلاق میگیرم... حضانت دارا رو ازت میگیرم... انگار تیری در قلبش، نگاهش لرزید و جا خورد. انتظار نداشت! انتظار نداشت دیاری که آنقدر عاشقش بود او را ترک کند...
Показать полностью ...
به رنگ خاکستر
بنر ها واقعی هستن پارت گذاری منظم هفته ای پنج پارت+هدیه عاشقانه ای پر احساس #عاشقانه #اجتماعی #روانشناسی پایان خوش @nilooftn ❌کپی پیگرد قانونی دارد حتی با ذکر منبع ❌ 🍀نیلوفر فتحی🍀 https://t.me/+3OGlcfA3y5E5Y2E8 https://t.me/+5zJyesLWTAY1Mjhk
109
0
با چشم دنبال دختر ۴ سالش گشت و جلوی در مهدکودک دیدش! تخس ایستاده بود جلو درو با اون موهای خرگوشی که امروز خودش برایش بسته بود بازی می‌کرد و هرزگاهی زبونش رو برای بچه ها بیرون می‌آورد. امیرحسام از ماشین گران قیمتش بیرون اومدو سمت دخترش رفت و سعی کرد از لحن همیشه خشنش کم کند: - به به علیک سلام چطوری خانم کوچولو؟ کیفت و بده بریم یه پیتزای خوشمزه بهت بدم. دخترش مثل خودش تخس بود و رو اعصاب! بدون این که جواب پدر تازه از راه رسیدش رو بده سرش رو کج کرد و بی اعتنایی کرد. پوفی کشید و لب زد: - حقی که عین مامانتی... با شمام کودکانه و گستاخانه جواب داد: - مامانم گفته با غریبه ها حرف نزنم عینکش رو از روی چشمانش برداشت و روی زانوهایش نشست تا هم قد و قواره ی دخترش شود: - الان من غریبم؟ کودکانه بغض کرد: - آره هستی من گول تورو خوردم! مامانم و کجا بردی؟ اون منو هیچ وقت تنها نمی‌زاشت ازت خوشم نمیاد برو دیگه چندبار باید بگم...‌ پیتزام نمی‌خوام کلافه به ساعت مچی تو دستش نگاهی کرد و قرارش داشت دیر می‌شد. آدم با حوصله ای هم نبود برای همین مچ دستان دخترش را گرفت: - مامانت رفته مسافرت میاد عزیزم شما فعلا با من می‌مونی. خودش هم شک داشت به حرفش! فعلا؟ عمرا اگر بچش رو ول می‌کرد. آروم کشیدش سمت ماشینش اما به یک باره دندان های کوچک و تیز دخترک در گوشت دستش فرو رفت و صدای هوارش وسط خیابان پیچید. دست دخترش رو ناخواسته ول کرد و دخترک با جیغ های بچه گانش توجه همرو جلب کرد: - کمک دزد! دزد این آقاهه بچه دزد می‌خواد منو بدزده کمک چشمان امیرحسام تو بهت رفته بود و همه دورشان جمع شده بودن و یکی از پدر بچه ها گفت: - آقا داری چه غلطی می‌کنی ول کن دست بچرو... ول کن بینم اخمانش پییچد تو هم و همون لحظه نگهبان مهد از مهد بیرون اومدو دخترش بدو رفت سمتش! دستی روی صورتش کشید و خطاب به اون همه چشم‌ گفت: - بنده پدرشم با پایان جمله کوتاهش غضب ناک نگاهی به دخترش کرد و گفت: - دخترم بیا بریم داری چیکار می‌کنی؟ بچه گانه چسبید به نگهبانو حق داشت که پدرش را غریبه بداند: - دروغ میگه به خدا دروغ میگه... مامانم گفته بابام سقط شده مرده رفته زیر خاک! دستانش مشت شد! مادرش؟ سوین رو می‌گفت؟ حق داشت؛ حق داشت به خاطر دل پرش این حرف هارا بزند به دخترشان‌... با پایان جمله دخترش نگهبان بود که ادامه داد: - من الان زنگ میزنم ۱۱۰ تکلیف شما مشخص شه آقا نزارید جم بخوره فرار کنه نیشخندی ازین نمایش زد و سمت در مهد‌کودک رفت و لب زد: - تا شما زنگ می‌زنی بنده با مدریت حرف دارم _مامانمو دزدیده... منم برد به دستم سوزن زدن ازم خون گرفتن دردم گرفت گریه کردم من مامانمو می‌خوام دلش کباب شد برای گریه های دخترش... امیرحسامی که اشک هیچ بنی بشری برایش مهم نبود! دستی به صورتش کشید و روبه مدیر مهد گفت: - من با مادرشون متارکه کردم حدود چهار سال و از وجود دخترم خبر نداشتم اون خونیم که این میگه آزمایش ابوت بوده همین وکیلم تا ده دقیقه دیگه مدارک و میاره با پایان جملش به دخترش که چسبیده بود به مربیش و مثل ابر بهار اشک می‌ریخت خیره شد و مدیر مهد لب زد: - مادرشون الان کجان؟ خسته بود و قصد جواب دادن نداشت. با سکوتش صدای هق هقای دخترش بیشتر بلند شد و پایش را کوباند با زمین: - من مامانمو می‌خوام امیرحسام ناراحت از جایش پاشد و دخترش رو از بغل مربیش بیرون کشید دخترش این بار تو آغوشش رفت و سرش رو روی شونه پهنش گذاشت و همین طور که محکم به خودش چسبانده بودتش در گوشش لب زد: - خانوم کوچولو مامانتم میارم صحیح و سالم می‌زارم وَر دلت فقط گریه نکن...
Показать полностью ...
53
0

sticker.webp

384
0
به خونه‌ی دشمنش حمله می‌کنه و زنش و غنیمت می‌گیره😱👇 وارد اتاق شد و نگاهش دورِ آن گشت، تا به او رسید. دختری ظریف، پوشیده در ساتنی کوتاه و سفید. مردمک‌هایش را از پاهای خوش‌تراش و مرمر‌ی‌اش بالا کشید و روی سینه‌های گرد و پُرش مکث کرد. دنبال یک نقص در او می‌گشت، تا بفهمد چرا باید مورد خیانت قرار بگیرد‌، اما از نظرش همین سینه‌های گرد و درشت برای یک رابطه‌ی هات کافی بود. دختر معذب از نگاه سنگینِ او در خود جمع شد و او با نیشخندی ریز، پلک‌هایش را بالاتر کشید. -من... من گناهی ندارم. طبقِ تعریف‌ها و آن چیزی که در عکس‌ها دیده، حتی صدایش هم تحریک کننده بود، اما نه برایِ او. نزدیک‌تر شد. آرام و آهسته، آنقدر که خواب کاملا از چشمانِ خمارِ دختر فراری شود. سپس فاصله را کمتر کرد. به قدری که فاصله به صفر برسد، بینی‌ِ او به سینه‌اش بچسبد و رعشه‌ی وجودش را حس کند. او امشب به اندازه‌ی یک عمر از ترسِ اعضای این خانه تغذیه کرده بود. هُرم نفس‌های داغِ سِتیا از تیشرت سیاه رنگِ تنش عبور کرد و روی پوست ملتهبش نشست‌. -فقط اجازه بده من برم. نیشخندش عمق گرفت و دست مردانه و زمختش، روی تنِ او شروع به حرکت کرد. کوتاه و گذرا باسن برجسته‌ و گردِ او را لمس کرد و کم‌کم بالا کشید. آن‌قدر که به موهای ابریشمی و لختش رسید و آن‌ها را به چنگ گرفت‌. آخی که از میان لب‌هایش خارج شد، برایش دلنشین بود. امشب قرار بود این دختر، تا خودِ صبح التماس کند. همان‌طور که همسرش، زیرِ تنِ شوهرِ او ناله می‌کرد و لذت می‌برد. اما قرار نبود برای ستیا لذتی رقم بخورد. او قرار بود تاوان زود جان دادنِ شوهرش را به بدترین شکلِ ممکن پس بدهد. چنگش را محکم‌تر کرد. سرش را با فشاری عقب کشید و نگاهش روی اشکی که در کاسه‌ی چشمانِ ستیا می‌لغزید مکث کرد. -کجا بری؟! تازه به‌هم رسیدیم سکسی. سیب گلویش بالا و پایین شد و بغضش را فرو خورد. -منم بُکش. جایی برای رفتن نداشت. تنها راهش مردن بود. البته اگر این مرد می‌توانست، تا این حد بخشنده باشد. -حیفِ این تن بره زیرِ خاک. از پاسخِ این مردِ وحشتناک، که حتی جرات نمی‌کرد به چشمانش خیره شود، روحش به زانو در آمد و رنگش صد برابر پرید. اوهام موهایش را با هُلِ آرامی رها و مردمک‌هایش جز‌به‌جزء صورتِ هوس‌انگیزش را رصد کردند. -با من می‌خوابی یا سربازام؟! برای خوندن همین بنر و رمان و سرچ کنید🔥 🔞
Показать полностью ...
267
0
- یا باهام میای امارات یا هرشب که اونجام باهات ویدیو کال میکنم لخت میشی با خودت ور میری تا من ارضا شم. چشم گرد کرد و تلفن را وحشت زده پایین آورد. حاج بابایش داشت اخبار نگاه می‌کرد و نقره خانم در آشپزخانه بود. آب دهانش را قورت داد و با لکنت گفت: - اُ... استاد... من... من نمی‌تونم این کلاس ها رو شرکت کنم. صدای خسته‌ی یزداد در گوشی پیچید: - دلی؟ حوصله ندارم الان وایسم نازتو بکشم. فردا صبح ساعت هشت پرواز دارم امارات. یه جلسه مهم از طرف شرکته با یه کشور عربی می‌خوایم قرارداد ببندیم. نمیدونم کی برمیگردم و میخوام تو رو با خودم ببرم. رنگ دلهره با دیوار پشت سرش فرقی نداشت. حاج بابا توجهش جلبش شد. عینکش را درآورد و با دقت نگاهش کرد. - خوبی بابا؟ از استرس به سرفه افتاد. یزداد عصبی غرید: - جمع کن خودتو دلهره! چه مرگته؟ لب گزید و ترسیده از عصبانیت یزداد، سریع به خودش مسلط شد. با لبخند لرزانی گفت: - خوبم بابا جان... حاج بابا مشکوک پرسید: - کیه زنگ زده؟ دلهره به نفس نفس افتاده بود. یزداد با تشر گفت: - خنگ بازی درنیار! مثل آدم بگو استاد حکیمی پشت خطه! حرف یزداد را که تکرار کرد، گل از گل حاج بابایش شکفت. با ذوق گفت: - سلام برسون بابا... بگو تشریف بیارید خونه در خدمت باشیم جناب حکیمی. خیلی وقته منور نکردید خونه ما رو... دلهره مات به حاج بابایش نگاه کرد. و یزداد دوباره تشر زد. - دلهره مثل آدم رفتار کن وگرنه خدا شاهده پامیشم نصف شبی میام دم در خونتون خرکش می‌برمت. گیج بازیا چیه درمیاری؟ به خودش آمد و تصنعی یزداد تعارف زد: - استاد... حاج بابا میگن تشریف بیارید. یزداد جدی گفت: - بزن رو اسپیکر! نفس دلهره یک لحظه از استرس قطع شد. بلند گفت: - چی؟ یزداد سعی کرد به خودش مسلط باشد. شمرده شمرده تکرار کرد: - میگم بزن رو اسپیکر! با دست لرزان کاری که گفت را انجام داد. حاج بابا سریع پیشدستی کرد: - سلام جناب حکیمی... میگم تشریف بیارید اینورا خوشحال میشیم. - احوال شریف حاج آقای پناهی؟ ممنون از تعارفتون. ولی راستش من فردا باید برم شیراز برای یه سمینار‌. بعد از اونم کلاس های ده روزه فوق برنامه‌اس قراره اجرا شه، انشالله بعدش مزاحمتون میشم. دلهره با چشم گرد شده به تلفن خیره شد. واقعا این مرد شیطان را درس میداد! حاج بابایش با کنجکاوی گفت: - به سلامتی... چی هست کلاسا؟ - والا در اصل برای همین به دلهره جان زنگ زدم. میخواستم اگه امکانش باشه توی این دوره شرکت کنه، برای کنکورش فوق العادس! دلهره لب گزید. برای کنکورش فوق العاده بود یا زیر شکم یزداد حکیمی؟ حاج بابایش وسوسه شده گفت: - مطمئنه این سفر جناب حکیمی؟ یزداد با اطمینان گفت: - خیالتون راحت باشه. سرپرست این سفر خودم هستم! و حاج بابای بیخبر از همه جا با لبخند گفت: - خب اگه شما هستید که عالیه... خیالم تخته. اگه زحمتی نیست کارهای دلهره هم کنید این ده روز تحت سرپرستی خودتون بیاد شیراز! طفلک نمی‌دانست این سرپرستی مختص تخت خوابش هم بود! و قرار بود دخترک به اصطلاح چشم و گوش بسته‌اش را به سفر خارجه ببرد و در بهترین هتل هفت ستاره‌ی عربی، هرشب ترتیبش را به بهانه‌ی کنکور بدهد! یزداد پیروز گفت: - چشم خیالتون راحت باشه. من اوکی میکنم. فقط دلهره جان وسایلش رو آماده کنه، ساعت دو صبح پروازه من یک ساعت دیگه میام دنبالش. دوباره چشم دلهره گرد شد. حاج بابا اشاره زد خودش با یزداد هماهنگ شود. و دلهره بهت زده تلفن را به گوشش چسباند و سریع در اتاق چپید. بهت زده گفت: - یزداد؟ واقعا؟ - چی واقعا؟ ببین تو مثکه یزداد حکیمی رو دست کم گرفتی بچه! من یه گردان آدمو سر انگشتم میچرخونم! حاج بابای تو که آب خوردنه. دلهره با استرس پوست لبش را کند و گفت: - مگه نگفتی صبح ساعت هشت پروازه؟ پس چرا به باباحاجی گفتی یه ساعت دیگه میای؟ و صدای خبیث یزداد که در گوشی پیچید: - میخوام بیام الان ببرمت آپارتمانم، یه راند تو ایران بکنمت، یه راند هم تا رسیدیم امارات!
Показать полностью ...
71
1
با چشم دنبال دختر ۴ سالش گشت و جلوی در مهدکودک دیدش! تخس ایستاده بود جلو درو با اون موهای خرگوشی که امروز خودش برایش بسته بود بازی می‌کرد و هرزگاهی زبونش رو برای بچه ها بیرون می‌آورد. امیرحسام از ماشین گران قیمتش بیرون اومدو سمت دخترش رفت و سعی کرد از لحن همیشه خشنش کم کند: - به به علیک سلام چطوری خانم کوچولو؟ کیفت و بده بریم یه پیتزای خوشمزه بهت بدم. دخترش مثل خودش تخس بود و رو اعصاب! بدون این که جواب پدر تازه از راه رسیدش رو بده سرش رو کج کرد و بی اعتنایی کرد. پوفی کشید و لب زد: - حقی که عین مامانتی... با شمام کودکانه و گستاخانه جواب داد: - مامانم گفته با غریبه ها حرف نزنم عینکش رو از روی چشمانش برداشت و روی زانوهایش نشست تا هم قد و قواره ی دخترش شود: - الان من غریبم؟ کودکانه بغض کرد: - آره هستی من گول تورو خوردم! مامانم و کجا بردی؟ اون منو هیچ وقت تنها نمی‌زاشت ازت خوشم نمیاد برو دیگه چندبار باید بگم...‌ پیتزام نمی‌خوام کلافه به ساعت مچی تو دستش نگاهی کرد و قرارش داشت دیر می‌شد. آدم با حوصله ای هم نبود برای همین مچ دستان دخترش را گرفت: - مامانت رفته مسافرت میاد عزیزم شما فعلا با من می‌مونی. خودش هم شک داشت به حرفش! فعلا؟ عمرا اگر بچش رو ول می‌کرد. آروم کشیدش سمت ماشینش اما به یک باره دندان های کوچک و تیز دخترک در گوشت دستش فرو رفت و صدای هوارش وسط خیابان پیچید. دست دخترش رو ناخواسته ول کرد و دخترک با جیغ های بچه گانش توجه همرو جلب کرد: - کمک دزد! دزد این آقاهه بچه دزد می‌خواد منو بدزده کمک چشمان امیرحسام تو بهت رفته بود و همه دورشان جمع شده بودن و یکی از پدر بچه ها گفت: - آقا داری چه غلطی می‌کنی ول کن دست بچرو... ول کن بینم اخمانش پییچد تو هم و همون لحظه نگهبان مهد از مهد بیرون اومدو دخترش بدو رفت سمتش! دستی روی صورتش کشید و خطاب به اون همه چشم‌ گفت: - بنده پدرشم با پایان جمله کوتاهش غضب ناک نگاهی به دخترش کرد و گفت: - دخترم بیا بریم داری چیکار می‌کنی؟ بچه گانه چسبید به نگهبانو حق داشت که پدرش را غریبه بداند: - دروغ میگه به خدا دروغ میگه... مامانم گفته بابام سقط شده مرده رفته زیر خاک! دستانش مشت شد! مادرش؟ سوین رو می‌گفت؟ حق داشت؛ حق داشت به خاطر دل پرش این حرف هارا بزند به دخترشان‌... با پایان جمله دخترش نگهبان بود که ادامه داد: - من الان زنگ میزنم ۱۱۰ تکلیف شما مشخص شه آقا نزارید جم بخوره فرار کنه نیشخندی ازین نمایش زد و سمت در مهد‌کودک رفت و لب زد: - تا شما زنگ می‌زنی بنده با مدریت حرف دارم _مامانمو دزدیده... منم برد به دستم سوزن زدن ازم خون گرفتن دردم گرفت گریه کردم من مامانمو می‌خوام دلش کباب شد برای گریه های دخترش... امیرحسامی که اشک هیچ بنی بشری برایش مهم نبود! دستی به صورتش کشید و روبه مدیر مهد گفت: - من با مادرشون متارکه کردم حدود چهار سال و از وجود دخترم خبر نداشتم اون خونیم که این میگه آزمایش ابوت بوده همین وکیلم تا ده دقیقه دیگه مدارک و میاره با پایان جملش به دخترش که چسبیده بود به مربیش و مثل ابر بهار اشک می‌ریخت خیره شد و مدیر مهد لب زد: - مادرشون الان کجان؟ خسته بود و قصد جواب دادن نداشت. با سکوتش صدای هق هقای دخترش بیشتر بلند شد و پایش را کوباند با زمین: - من مامانمو می‌خوام امیرحسام ناراحت از جایش پاشد و دخترش رو از بغل مربیش بیرون کشید دخترش این بار تو آغوشش رفت و سرش رو روی شونه پهنش گذاشت و همین طور که محکم به خودش چسبانده بودتش در گوشش لب زد: - خانوم کوچولو مامانتم میارم صحیح و سالم می‌زارم وَر دلت فقط گریه نکن...
Показать полностью ...
93
0
#پارت_اینده❌❌❌ _پسرِ توله سگت رو میندازم تو انباری! شانه ی پسرکم را گرفتم، دارا از ترس می لرزید و من با حیرت به مادر شوهرم چشم دوختم. به سمت شاهینِ هفت ساله رفت. _مامان بزرگ فدات بشه درد داری؟ پیشونیت خون اومده. دارا پسرک پنج ساله‌ام، هیچکس در این خانه دوستش نداشت! شاهین پسرِ اول شوهرم بود، از زنی دیگر! زنی که عاشقش بود و با دست های خودش به خاک سپرده بود. _بگو دارا باهات چیکار کرده شاهین! اشتباه من بود. نباید با او ازدواج می کردم! نباید از  آوار های یک زندگی خوشبختی طلب میکردم! دارای مرا نه پدرش دوست داشت، نه مادر شوهرم. _مامانی من کاری نکردم. صدای کودکم بود. مادرشوهرم به سمت دارا خیز برداشت. _چیکار میکنین بانو؟ به خودتون بیاین دارا فقط پنج سالشه. _ سر شاهین قرمزه خونی شده چه غلطی کرده پسرت! بغض کردم؟ نه! بعد از سال ها شنیدن توهین دیگر اشکی نبود. مچ دارا را کشید، من اما به تن پسرکم چنگ زدم. _این بار نه! این بار حق نداری بچمو بندازی تو انباری! صدایم از حد معمول بالا تر رفته بود، اولین بار بود که سپر می شدم برای کودکم و نمیترسیدم. _زنگ میزنم شاهرخ بیاد خونه!! شاهرخ! شوهرِ عزیزم که هنوز در عزای همسر اولش نشسته بود. مردی که بعد از به دنیا آمدن دارا هرگز با من همخواب نشد! _دارا کاری نکرده بانو، پسر من به شاهین آسیب نمیزنه. به شاهین نگاه کردم، من حتی او را هم دوست داشتم، اما شاهین نمی خواست برایش  مادری کنم. _شاهین، دارا کاری کرد باهات؟ شاهین سکوت کرد و من چرخیدم _دارا خودت بگو، داداشی رو کاری کردی؟ فریاد شاهین بلند شد. _اون داداش من نیست بندازیدش تو انباری، نذارید بیاید نزدیکم. بانو با بدن تنومندش هولم داد، پسرکم را از دستم جدا کرد و به سمت انباری برد. اشک ریختم و خودم را آویزانش کردم و روی زمین کشیده شدم. _ولش کن پسرمو بانو، میترسه تو انباری. صدای جیغ دارا قلبم را پاره پاره کرد. _ مامان توروخدا نذار منو ببره. در انباری را قفل کرد و من به در تکیه زدم. _دارا مامانی، نترسیا، من اینجام، بیا مامان برام قصه بگو. مادرشوهرم غرید. _شاهرخ بیاد تکلیف تو رو مشخص میکنه! بچه ی منو میزنین بی پدرا! تنها چیزی که می شنیدم صدای هق هق کودکم بود. _چه خبره! این همه سر و صدا چیه؟ با صدای شاهرخ انگار جان تازه ای به پاهایم دادند، به سمت او پرواز کردم. _شاهرخ، بانو پسرمو تو انباری زندانی کرده، شاهرخ بچمونو در بیار، میترسه دارا! شاهرخ با تعجب نگاهش را بین ما چرخاند، به سمت بانو رفت و غرید. _ زندانی کردن پسرم یعنی چی؟ نگاهش اما این میان به شاهین خورد! پیشانی و موهایش را که قرمز دید جلو رفت و با ترس روی زمین نشست. _شاهین؟ امانتیه بابا سرت چی شده؟؟ امانتی! منظورش از امانتی ثمره ی عشقش بود. عشقی که به خاک سپرد. _شاهرخ متوجهی چی میگم! دارا رو توی انباری زندانی کردن! باز هم مثل همیشه شاهین را اول می دید! به سمتم چرخید و غرید _چرا شاهین خونیه؟ دارا کرده؟ انگار که پسرکم بچه ی او نبود! _شاهین بابایی، دارا اینکار رو باهات کرده؟ به نیشخند بانو نگاه کردم و سوختم. _چرا از شاهین میپرسی؟ چرا از دارا نمیپرسی که آیا این کار رو کرده یا نه؟ صدایم بالا تر رفت. _پسر من مگه دوروغ میگه؟ صدای او هم بلند شد. _چیزی که دارم میبینم اینه که پسر من خونیه دیار! اما فریاد من ستون خانه را لرزاند. _مگه دارا پسر تو نیست شاهرخ؟ بعد از فریادم سکوت همه جا را فرا گرفت، این اولین باری بود که بعد از شش سال اعتراض می کردم! _تو نمیدونی دارا به هیچکس آسیب نمیزنه؟ همیشه این شما بودین که به پسر من آسیب زدین! این چندمین باره که مادرت تو انباری زندانیش میکنه و تو اصلا فهمیدی؟ هیچ میدونی دارا شب ادراری گرفته؟ تو!! تویی که ادعای پدر بودن داری چقدر برای پسر من پدری کردی! نفسی گرفتم. _من مطمئنم پسرم بی گناهه! ولی اون وقتی که تو اینو میفهمی خیلی دیر شده شاهرخ! ما رو از دست دادی. جلوی بانو ایستادم، کلید انباری را از دستش چنگ زدم و پسرم را از انباری در آوردم و محکم در آغوش کشیدم. شلوارش خیس بود. به سمت شاهرخ رفتم. آرام زیر گوشم لب زد. _مامانی به کسی نگو شلوارم خیسه. نگاه شاهرخ اما خیره به خیسیِ شلوار دارا بود، سرش را که پایین آورد خیره به چیزی روی زمین شد، جلو تر رفت و خم شد، از زیر مبل چیزی بیرون کشید و سر پا ایستاد قوطی رنگ بازی در دستش بود! قرمزی پیشانی شاهین رنگ بود! به سمت دارا آمد و لب زد. _بابایی چرا نگفتی خون نبوده و رنگ بوده؟ قبل از اینکه دستش به کمر دارا برسد عقب کشیدم. جلویش ایستادم و غریدم. _دیگه نمیخوام آخرین نفر زندگیت باشم شاهرخ! ازت طلاق میگیرم... حضانت دارا رو ازت میگیرم... انگار تیری در قلبش، نگاهش لرزید و جا خورد. انتظار نداشت! انتظار نداشت دیاری که آنقدر عاشقش بود او را ترک کند...
Показать полностью ...
به رنگ خاکستر
بنر ها واقعی هستن پارت گذاری منظم هفته ای پنج پارت+هدیه عاشقانه ای پر احساس #عاشقانه #اجتماعی #روانشناسی پایان خوش @nilooftn ❌کپی پیگرد قانونی دارد حتی با ذکر منبع ❌ 🍀نیلوفر فتحی🍀 https://t.me/+3OGlcfA3y5E5Y2E8 https://t.me/+5zJyesLWTAY1Mjhk
266
1
دمش‌گرم همه کتاب کنکورا رایگان پخش کرده بچه ها الکی پول تو جیب این مافیای کنکور نریزن!🤝
901
1
#پست_1092 _به خاطر من... _به خاطر خودمه چاوش حس خوبی نداشتم، وقتی دیدم تو هم عصبی هستی و باعث رنجشت شده خواستم جفتمون رو راحت کنم از این به بعد وقتی چیزی اذیتت می کنه باهام حرف بزن قول میدم جبهه نگیرم و ناراحت نشم فقط لطفا نریز تو خودت! نگاهش نکردم ولی نگاه خیره ش رو روی صورتم حس کردم. خم شدم و روی سر آرش رو بوسیدم. _چیزی لازم نداری مامان جان؟ _شام می خوام. لبخند زدم. _شام نه عزیزم الان وقت ناهاره! یه ذره میوه و شیرینی می خوری تا شام حاضر بشه؟ چاوش خنده ش گرفت. _شام نه کوچولوها ناهار! گیج شده سرم رو به دو طرف تکون دادم. _وای آره ناهار چرا این جوری شدم من! گوشه ی لبش تکون خورد. _حتما از ذوق امشبه! لبم رو گاز گرفتم و با چشم هایی ریز شده نگاهش کردم. _حیف بچه نشسته حیف! خنده ش بیشتر شد و سرش رو به حالت تهدید به دو طرف تکون داد کم کم داشتم پشیمون میشدم معلوم نبود امشب می خواست چه بلایی سر من بیاره! با اشاره های سحر و سیاوش سه تایی از جا بلند شدیم و به سمتشون رفتیم. پدر و مادر سحر توی دور ترین نقطه از هم نشسته بودن. محبوبه خانوم هی دور سحر و سیاوش می گشت و هر چی که لازم داشتن براشون فراهم می کرد، واقعا خانوم مهربونی بود! چند دقیقه ای کنارشون موندیم سیا انقدر مسخره بازی در میاورد که از خنده دهنم درد گرفته بود انگار امروز بیشتر از همیشه اون روی شر و شورش نمايان شده بود. بالاخره ناهار رو آوردن، همه به سمت میزهامون برگشتیم و روی صندلی نشستیم. در طول ناهار خوردن بیشتر حواس من و چاوش به آرش بود. بعد از تموم شدن غذا همه کم کم خودمون رو جمع و جور کردیم، سحر و سیاوش تصمیم داشتن با یه عقد جمع و جور سر و ته همه چیز رو هم بیارن و به جاش برای عروسی حسابی جبران کنن. بعد از جمع کردن خودمون از جا بلند شدیم و برای خداحافظی به سمت بچه ها رفتیم. رامین با دیدن چاوش با لبخند به سمتش اومد و باهاش دست داد. _حالا که باجناق شدیم بیشتر سمت ما تشریف بیارید جناب والله خوشحال میشیم. چاوش سری تکون داد و دستش رو فشرد. _حتما رامین جان یه روز برنامه بریزید با بچه ها کنار هم باشیم. _صبر کنید بینم کجا بدون من؟ سیاوش از پشت دستش رو روی شونه ی چاوش انداخت. _تو که خودت پایه ثابتی نباشی که مجلس صفا نداره. سیا دست روی سینه ش گذشت کمی گردنش رو خم کرد. _کوچیک شماییم آقا رامین. رامین لبخند زد. _بزرگواری! سیا سرفه ای کرد. _خب نطرتون چیه امشب دور هم... _ امشب مناسب به نظر نمیرسه! با اظهار نظر جدی چاوش همه با تعجب به سمتش برگشتن. لبم رو از خنده گاز گرفتم که پونه مشکوک نگاهم کرد. _چرا؟ چاوش نگاهی به مامان انداخت. _امشب همه خسته ایم تو هم بهتره توی دست و پای پدر زن و مادر زنت باشی بهتر بشناسنت یه کمی موقعیت شناس باش، آفتاب بریم مامانت منتظره! سیا سری تکون داد. _بله موقعیت شناس باشید مثل چاوش خان برو خودت رو سیاه کن مرد من باهات بزرگ شدم! چاوش بی توجه به سیاوش با خونسردی دستش رو دور کمرم حلقه کرد. من هم دست آرش رو گرفتم. _دوباره تبریک میگم به پای هم پیر بشید... _من قراره به دست این پیر بشم! با خنده سرم رو برای سحر تکون دادم و بغلش کردم. _هنوز دیر نشده! سیا چشم هاش رو ریز کرد. _چاوش دست زنت رو بگیر ببرش. چاوش با خنده کمرم رو کشید تا زودتر بریم. بعد از خداحافظی با همه ی بچه ها بالاخره از رستوران بیرون زدیم.
Показать полностью ...
1 823
15
#پست_1093 چـاوش نگاهی بهشون انداختم، آرش که کاملا خواب بود آفتاب و مادرش هم حسابی خسته به نظر می رسیدن. به در خونشون که رسیدیم با مادرش خداحافظی کردم، آفتاب در رو باز کرد و گفت: چاوش من برم یه دست لباس راحتی بگیرم واسه امشب. باشه ای گفتم. _چند دست بگیر داشته باشی اون جا لازم میشه. اوهومی و گفت و از ماشین پیاده شد. از وقتی اومده بودیم حسابی سرمون کار ریخته بود بانو رفته بود خونه و حال مهناز و شهین اصلا خوب نبود. خوشحال بودم که شقایق هنوز متوجه چیزی نشده، قبل از اومدنم خبر دادن شایگان به هوش اومده باید حسابی مواظب این موقعیت و خانوادم می بودم. با باز شدن در ماشین نگاهی به آفتاب انداختم، اما مهم تر از همه این بود که آفتاب آسیبی نبینه و چیزی باعث رنجشش نشه. _بریم دیگه به چی نگاه می کنی؟ _به تو! ابروهاش رو چند بار بالا و پایین کرد. _مامانم رو پیچوندم تا صبح می تونی غرق رخ یار بشی حالا بزن بریم که خونه خالی مارا می خواند! با خنده پام رو روی گاز فشار دادم و به سمت خونه راه افتادم. صدای آرومش بلند شد. _رفتیم خونه با هم یه چیزی درست کنیم بخوری؟ متوجه شدم توی رستوران چیزی نخوردی. با تعجب نگاهش کردم. _از کجا فهمیدی؟ کمی مکث کرد. _یه لکه روی قاشقت بود گذاشتی کنار دیگه میلت نکشید غذا بخوری حواسم بهت بود! ابروهام بالا پرید. _عجب. _چیه فکر کردی ما از اون آدمایی هستیم که به همسرشون توجه نمی کنن؟ برو آقا اشتباه گرفتی! ولی چاوش من با این حساسیت هات چی کار کنم؟ واقعا جای غریبه سختته غذا بخوری؟ می خوای واسه وعده غذایی دعوت کسی رو قبول نکنیم و فقط تو خونه ی خودمون غذا بخوریم که راحت باشی؟ لبخندی بهش زدم. _نه فندق اون قدر هم اوضاع وخیم نیست فقط گاهی اوقات پیش میاد نگران نباش! چند لحظه بیشتر نگذشته بود که حس کردم پشت دستم سوخت. سریع نگاهی به کنارم انداختم آفتاب ناخون هاش رو توی گوشت دستم فرو کرده بود! _چیکار می کنی بچه چرا پنجول میکشی؟ صورتش جمع شد. _یادت رفت دستم رو بگیری! با خنده و تعجب دستش رو زیر دستم گرفتم و فشار آرومی بهش وارد کردم. _جای پنجه هات روی دست و تنم مونده کوتاه کن اون ناخون هات رو تا بیشتر از این پوست منو نکندی! لبش رو گاز گرفت. _به جاش تو هم همه ش منو گاز می گیری به قول خودت تزریق علاقه میکنی!
Показать полностью ...
1 974
14
دمش‌گرم همه کتاب کنکورا رایگان پخش کرده بچه ها الکی پول تو جیب این مافیای کنکور نریزن!🤝
255
0

sticker.webp

169
1
#پارت1 با لحن بدی گفت: دهنتو باز کن بگو کدوم گوری بودی هرزه مردمک چشمام لرزید؛ لبالب از اشک شد و لرزون گفتم: باور میکنی؟ نیشخندی زد و گفت: اگر راستشو بگی چرا که نه!! -من... فقط رفته بودم چندتا رنگ و قلمو بگیرم. حتی... از اسنپ مشخصه.... توی گوشیم هنوز هست... فریاد کشید: تو فکر کردی من خرم؟ تا کی میخوای با آبروی من بازی کنی؟ تا کجـــــــــا؟؟؟ قطره های اشکم از هم سبقت گرفتن و چونم لرزید گفتم: میفهمی چی داری میگی؟ من چه بازی ای با ابروی تو میکنم؟ من پامو کج نمیذارم؛ میفهمی من حاملم؟؟ قدمی جلو اومد؛ از حرص قفسه ی سینش به شدت بالا و پایین میشد -به محض دنیا اومدنش... ازش تست دی ان ای میگیرم تا بفهمم چه کلاهی سرم رفته. بعدم طلاقت میدم بری به جهنم! کمرم به دیوار چسبید و ناباور لب زدم : بهم اعتماد نداری؟ پیشونیشو کنار سرم روی دیوار گذاشت و با بیچارگی نالید: من حتی به خودمم اعتماد ندارم لب باز کردم تا چیزی بگم که انگار توی یه ثانیه آتیش گرفت از بین دندوناش غرید:من اگه غیرت داشتم خودم و تو و این خونه رو باهم آتیش میزدم دستمو بالا آوردم تا روی سینه ی پهنش بذارم و بگم هنوزم میشه از نو بسازیمش؛ بگم عشق بینمون الان آتیشِ زیر خاکستره، روشن میشه، شعله میگیره دوباره. درستش میکنیم اما... دستمو از ساعد گرفت و لحظه به لحظه بیشتر فشرد؛ تا حدی که دستم از شدت درد سفید و صورتم کبود شد آخ بلندی از بین لبام خارج شد که با دست دیگش روی دهنم زد و گفت: -نمی‌خوام صداتو بشنوم. حالیته؟میفهمی حالم ازت به هم میخوره؟ از خودم و از تو متنفرم شادی بفهم اینو با ته مونده ی انرژیم لب زدم: دستم... دستمو محکم به دیوار کوبید که صدای شکستن استخونم با جیغ دردناکم قاطی شد همزمان فریاد کشید: ببر صداتو لعنتی! امشب یا تو رو میکشم یا خودمو سیلی محکمش روی صورتم فرود اومد و فهمیدم باز بساط تکراری این چند وقت به راهه و چقدر احمق بودم که میخواستم از عشقم به امیر صحبت کنم؛ که امید داشتم به درست شدن اوضاع!! انقد به تن بی جونم ضربه زد تا خسته شد و کنار دیوار سر خورد سرشو به دیوار کوبید و زیرلب گفت: ببین ما رو به کجا رسوندی شادی!!این بود زندگی رویاییمون؟که اینجوری بیفتم به جونِ زن حاملم؟ کِی تو مرامم بود که به زن چپ نگاه کنم؟حالا کتک میزنم زن خودمو؟؟ داشت توجیح میکرد؛ میخواست وانمود کنه پشیمونه! پشیمون؟ چه پشیمونی وقتی دو روز دیگه دوباره همین آش و همین کاسه رو داریم؟ به سختی از زمین بلند شدم که درد طاقت فرسایی توی دستم پیچید و لبمو زیر دندون فشردم تا صدام در نیاد سگ جون شده بودم!! گوشه‌ی لباسمو گرفت و آروم گفت: کجا میری؟ دست آسیب دیده‌م رو توی بغلم گرفتم و نالیدم: دست از سرم بردار پیرهنمو ول نکرد؛ محکم تر گرفت و گفت : بیا منو بزن. بیا تلافی کن بیا.... بین حرفش گفتم: که دوباره بیفتی به جونم؟ من بُریدم امیرحسین یزدانی!من تموم شده‌ام. خوبه که امیدی به مادری کردنم نداری تنمو جلو کشیدم و اینبار امیر مقاومتی نکرد خودمو به اتاق خواب رسوندم و گوشی نیمه شکسته ام رو از گوشه ی دیوار برداشتم کار نمی‌کرد... اشک دیدمو تار کرده بود اما با سماجت نگاهمو چرخوندم گوشی امیر روی کنسول بود رفتم سمتش و شماره حنا رو گرفتم پشت دست سالمم رو روی صورت خیسم کشیدم و سعی کردم نفس عمیق بکشم تا دردی که کل تنم رو به گز گز انداخته بود کمتر کنم صدای حنا توی گوشم پیچید و بغضم سنگین تر شد؛ به حدی که نمیتونستم حرف بزنم! حنا: سلام. خوبی امیرحسین؟ زبونم سنگین و دهنم خشک بود؛ انگار از اول عمرم لال بودم! حنا دوباره گفت: الو حسین؟ داری صدامو؟ کمی مکث کرد و با تردید گفت: شادی؟تویی قربونت برم؟ بغضم شکست و با هق هق گفتم: حنا.... حنا بیا به دادم برس دارم میمیرم نگران گفت: چی شده قربونت برم؟حالت بده؟تنهایی خونه؟ امیر نیست؟درد زایمانه؟ -دستم... فکر کنم شکسته... بیا حنا تو رو خدا بیا زودتر -همین الان میام قربونت برم.باز دعواتون شد؟ -بیا بهت میگم... امیر وارد اتاق شد و عصبی گفت:با کی داری حرف میزنی؟به کی آمار میدی؟ بدون اینکه تماس رو قطع کنم لرزون گفتم -اگه... اگه بهم دست بزنی انقد جیغ میکشم تا زودتر از حنا بابام و حاجی بیان به دادم برسن جلوتر اومد؛ به قدری عصبانی بود که پره های بینیش تکون میخورد گفت : تا من نخوام هیچکس نمیتونه پاشو بذاره اینجا حالیته؟ من از هیشکی نمی‌ترسم اینو تو گوشت فرو کن...حتی اون حاج بابای حروم‌لقمه‌ات... میکشمت شادی... نمیذارم اون توله رو پس بندازی عوضی... ادامه رمان 👇🏻 پارت اول رمانه سرچ کن❤️‍🔥 اگر نبود لفت بده 🫠
Показать полностью ...
62
0
_ از اونجام داره خون میاد ، شورتم کثیف شده دارم میمیرم؟ ساواش با اخم تو موبایل زمزمه کرد _تو جلسه‌ام ، قطع کن صدای لادن از ترس می‌لرزید _توروخدا قطع نکن از جا بلند شد و با جدیت روبه مدیران گفت _از خودتون پذیرایی کنید لطفا ، برمیگردم از اتاق خارج شد و به منشی اشاره زد بیرون بره _حرفت رو بزن لادن نالید _بیا پیشم ساواش اخم کرد دختربچه ای که برای انتقام دزدیده بود حالا 17ساله بود! بزرگ شده بود و وابستگی شدیدی به شکنجه گرش داشت به خودش پوزخند زد شایدم اونطور که باید شکنجه گر نبود! حتما نبود که حالا دختربچه بهانشو میگرفت _تا آخر هفته نمیتونم بیام صدای دختر پر از ناز و التماس شد _ساواش جونم توروخدا جون لادن بیا دیگه کلافه غرید _قسم نخور! _میای؟ تشر زد _ نه! دفعه آخرته وقتی کار نداری مزاحمم میشی لادن _ اخه این گوشی جز شماره تو شماره دیگه ‌ای نمیگیره که! به جون خودم راست میگم داره ازم خون میاد خیلی ترسیدم توروخدا بیا ساواش گیج اخم کرد _چه بلایی سر خودت آوردی؟ _درد دارم ده سال پیش الیاس به ساحل تجاوز کرد و فرداش ساحل خودش رو کشت ساواش دنبال انتقام بود میخواست به خواهر الیاس تجاوز کنه تا رو از بدن خواهر الیاسم تشخیص بدن تا الیاسم مثل ساواش نابود بشه پس دستور دزدیده شدن خواهرش رو داد اما وقتی دختر رو پیشش آوردن سرش سوت کشید‌ دختربچه 7 ساله بود! دختر کوچولوی ریزه میزه ای که مثل جوجه های زیر بارون مونده از شدت سرما و ترس میلرزید! ساواش هیچ راهی نداشت! نه وجدانش اجازه میداد به بچه تجاوز کنه و نه میتونست دختر رو سالم پیش خانوادش برگردونه پس تصمیمی گرفت که زندگی خودش و لادن رو به این نقطه رسوند دختربچه رو برای 10سال تو ویلا زندانی کرد و اجازه نداد حتی برای یک دقیقه با دنیای بیرون ارتباط بگیره دختری که تمام دنیاش از 7 سالگی به بعد خلاصه شد تو یک آدم ، ساواش دانش پژوه _دوباره هوس آشپزی به سرت زد؟ مگه ممنوع نکرده بودم؟ مگه نگفتم بادیگاردا برات غذا میارن؟ _آشپزی نکردم به خدا خودمو نبردیم دستمم نسوزوندم اما دلم درد میکنه صبح که بیدار شدم تو شورتم خون بود! ساواش کرواتش رو شل کرد گرمش شده بود! دخترک ازش ذره ای خجالت نمیکشید به خودش تشر زد چرا باید از تو خجالت بکشه؟ 10سال زندانیش کردی تنها کسی که تو زندگیش دیده تو و بادیگارداتین تو براش همه کسی دخترکوچولوت خجالت کشیدن یاد نگرفته! آروم غرید _اولین باره اینطوری میشی؟ _اوهوم _میدونی بهم دروغ بگی چی میشه مگه نه؟ _اوهوم _خیلی خب برو دوش بگیر _تو میای؟ _نمیام بهت گفتم تا آخر هفته نمیشه ناگهان بغض دخترک منفجر شد _بیا ساواش بهت زده پوف کشید پریود شدن اینطور دل نازکش کرده بود؟! _ برای چی زار میزنی الان؟ نگفتم از گریه بدم میاد؟ پیشم بودی یک فصل کتک میخوردی تا اشکات الکی حروم نشه لادن نالید _من میترسم خونش قطع نمیشه بیا پیشم _هیچ بلایی سرت نیومده فقط پریود شدی _ ساواش پوف کشید ده سال دخترک رو دور از دنیای بیرون نگه داشته بود! _یعنی در ماه یک هفته خونریزی میکنی به بچه ها میگم برات پد بیارن لادن زمزمه کرد _بعد چیکارش کنم؟ ساواش تشر زد _لادن وباره به گریه افتاد _بیا دیگه من دارم میمیرم بادیگاردا نیان از اونا خجالت میکشم ناخواسته لبخند زد _نو خجالتم میدونی چیه؟! پس چرا از من خجالت نمیکشی؟ لادن شونه بالا انداخت _ چون تو ، تویی! حالا میای؟ ساواش نفهمید چی شد که زمزمه کرد _تا یک ساعت دیگه میرسم برو تو حموم جایی رو کثیف نکنی لادن با خنده تماس رو قطع کرد و ساواش عصبی موهاشو چنگ زد بی توجه به جلسه ای نیمه رهاش کرده بود سوار اتومیبلش شد و به جاسوییچی که ده سال پیش ساحل بهش هدیه داده بود خیره شد مشتش رو روی فرمون کوبید _قرار بود انتقام بگیری دختره رو زجر بدی نابودش کنی خودش جواب خودش رو داد _بچه بود! صدایی از اعماق وجودش جواب داد _دیگه که بچه نیست وقتشه این انتقام ده ساله تموم بشه وارد ویلا شد و در رو مثل همیشه قفل کرد خوب میدونست به حرفش گوش داده سمت حمام رفت لادن بغض کرده نالید _اومدی؟ ساواش به پاهای خون آلودش نگاه کرد با این وضع میتونست کارشو بکنه؟ سعی کرد بشه همون ساواشی که جنازه خواهرش رو دیده بود همونقدر بی رحم تا بتونه کارش رو بکنه تا فراموش کنه خودش این دختربچه رو بزرگ کرده دوش آب رو باز کرد و لب زد _در بیار لباساتو تو دلش به دختر التماس کرد که مقاومت کنه اما لادن مثل همیشه گوش به فرمانش بود شلوار و شورت خونی رو درآورد و معذب دستش رو بین پاهاش گرفت _همه جام خونیه! ساواش چشماشو بست و دستشو سمت کمربندش دراز کرد قرار بود این خون بیشترم بشه... ادامه👇🔞😭😭
Показать полностью ...
199
0
⁠ ⁠ ‌‌‌‌‌‌‌- شوکه بار دیگر پیام را خواندم. این مرد چه‌طورش بود؟ با صدای زنگ در از جا پریدم. تنها نیم‌تنه و شلوارک جذبی به تن داشتم. چادر رنگی را برداشتم و روی سرم کشیدم. در را باز کردم و با دیدن سهند که تنها یک حوله دور کمرش بسته بود؛ جا خوردم. زندگی در کانادا، روشن‌فکرش کرده بود شاکی گفت: چرا جواب پیامم رو نمیدی؟ چشم درشت کردم و سعی کردم نگاهم روی عضلات او نماند. -چ‌...چی؟ سرخ شدم. این‌مرد زیادی بود. بریده بریده جواب دادم. - دستش را میان موهایش برد و آن هارا بهم ریخت. - این صد بار من توی این ساختمان دیگه مسافر تور نیستم هی نگو شما... سهندم سهندد .... اینو تکرار کن یادت نره... او را پس زد و وارد خانه شد. - نگفتی الان ابت ه... در را بست و دو قدم بلند برداشت و جلویش ایستاد. تند گفت: اب بله وصله... بشکنی زد. - خب بار اول بگو دیگه... من برم حموم جلسه ام دیر شد... به طرف حمام‌چرخید که صدای سرو بلند شد. -نههههه برید واحد خودتون...یعنی خودت... بی توجه به سرو وارد حمام شد. - در چهارچوب حمام ایستاد. - اخه درست نیست...شما...اینجا... سهند لبخند گشادی زد و دوش را باز کرد. - هینی کشید و سرخ شد. سهند در را بست و قهقهه ای زد. - چشم درشت کرد و نگاهی به خودش انداخت، چادرش را بالا و پایین سر کرده بود و انقدر نازک بود که تمام دار و ندارش پیدا بود. جیغ خفه ای کشید و با شنیدن صدای سهند رسما مرد. - سرو ببین چی اینجاست؟ سوتین قرمزته.... 🤤 😐🤣 .... 🔥😌 😼🔞 دختره کارمند پسر و واحد روبروییشه یهو پسره میاد خونه‌اش بره ....😐😐😐😂😂😂
Показать полностью ...
53
0
دختره خدمتکاره یه هتله موقع تمیز کردن اتاق کاندوم پر اسپرم یک میلیارد و برمیدا تا باهاش حامله شه😱 جاروی دسته بلند را به دیوار تکیه دادم و بی‌حوصله پشت گردنم را ماساژ دادم. نگاهی دور تا دور اتاق لوکس کردیم‌ و خسته آهی کشیدم. ملحفه‌ی چروکیده را مچاله کردم و با نیشخند در سبد رخت چرک‌ها انداختم. زرورق مکعبی پاره شده‌ی کاندوم که روی زمین افتاده بود را با چندش برداشتم و در سطل زباله‌ی همراهم انداختم. توت فرنگی؟! چرا میوه‌‌ای به آن دوست داشنتی را زیر سوال میبردند؟! اتاق دیشب برای یکی از خر پول‌های زمانه رزرو بود. از بچه‌های لاندری روم شنیده بودم که هرازگاهی وقتی به کیش می‌آید و می‌خواهد خلوت داشته باشد این اتاق را رزرو می‌کند. مرفه‌ی بی‌درد عالم بود که برای زن بازی‌هایش هم هتلِ به‌نام و پرستاره‌ی ما را در اختیار می‌گرفت. توی دلم حسرت تمام نداشته‌هایم را کشیدم و دختری که یک روزی زنِ این مرد تاجر می‌شد و مادر بچه‌هاش... بدون شک خوشبخت بودن. -باز که رفتی تو فکر... دست بجنبون کلی کار مونده. سطل زباله را برداشتم و تا برای منیژه سر تکان دادم موبایلم ویبره رفت. اسم و شماره‌ی موسی چهارستون تنم را لرزاند. معلوم نبود باز چی از جانم می‌خواست. -بله... سلام. صدای خمار از موادش گوشم را آزرد. -تنِ لَشتو جمع کن آخر هفته بیا خواستگاری و شیرینی خورونته. بغض تمام گلوم را پر کرد. می‌خواستند من را به آن پیرِ خرفت شوهر بدهند که جیره‌یِ کثافت کاری خودشان جور باشد و این وسط با قربانی کردن من به نوایی برسند. فریاد زد: -نشنیدم بگی چشم؟ لبم را گزیدم و برای ده سال هر روز کتک خوردن و تحقیر شدنم به زور گفتم: -چشم. بدون هیچ حرف دیگری قطع کردم و نگاهم بی‌اختیار به کاندوم پر و گره خورده‌ افتاد. -منیژه؟ با این که چندشم می‌شد ولی برداشتم و چند ثانیه زمان برد تا داخل سطل انداختمش. -بگو. از فکرِ توی سرم ترسیدم... ولی مرگ یک بار و شیون هم یک بار... یا می‌شد یا خودم را می‌کشتم تا اسیر آن مرد هفتاد ساله نشوم. این زندگی کوفتی که من داشتم فقط به درد ریسک کردن می‌خورد چون حتی اگر می‌بردی هم بازنده بودی. -چقدر طول میکشه تا بفهمی حامله شدی؟ با حسرت جوابم را داد. -سه هفته... یک ماه... چطور پرسیدی؟ کاندوم را لمس کردم... داخلش میلیون‌ها اسپرم از یک تاجر میلیاردر بود. چیزی شبیه یک برگ برنده‌ی بزرگ داخل این اتاق جا مانده بود. صدای توی سرم را بلند بلند برای خودم تکرار کردم: "باید حامله بشم" ➿️این رمان از یک ماجرای واقعی در آمریکا اقتباس شده است➿️
Показать полностью ...
188
0
با این حجم کتابا و حجم امتحانا آدم هر چی میخونه یادش میره :)) ولی راه‌حل داره،میتونی شب امتحانت خیلی سبز بخونی که کل درست مفهومی بهت توضیح داده ... ازینجا رایگان دانلودش کن :
230
0
کتابای کنکورت رایگان داشته باش😉
199
0

sticker.webp

100
0
_ از اونجام داره خون میاد ، شورتم کثیف شده دارم میمیرم؟ ساواش با اخم تو موبایل زمزمه کرد _تو جلسه‌ام ، قطع کن صدای لادن از ترس می‌لرزید _توروخدا قطع نکن از جا بلند شد و با جدیت روبه مدیران گفت _از خودتون پذیرایی کنید لطفا ، برمیگردم از اتاق خارج شد و به منشی اشاره زد بیرون بره _حرفت رو بزن لادن نالید _بیا پیشم ساواش اخم کرد دختربچه ای که برای انتقام دزدیده بود حالا 17ساله بود! بزرگ شده بود و وابستگی شدیدی به شکنجه گرش داشت به خودش پوزخند زد شایدم اونطور که باید شکنجه گر نبود! حتما نبود که حالا دختربچه بهانشو میگرفت _تا آخر هفته نمیتونم بیام صدای دختر پر از ناز و التماس شد _ساواش جونم توروخدا جون لادن بیا دیگه کلافه غرید _قسم نخور! _میای؟ تشر زد _ نه! دفعه آخرته وقتی کار نداری مزاحمم میشی لادن _ اخه این گوشی جز شماره تو شماره دیگه ‌ای نمیگیره که! به جون خودم راست میگم داره ازم خون میاد خیلی ترسیدم توروخدا بیا ساواش گیج اخم کرد _چه بلایی سر خودت آوردی؟ _درد دارم ده سال پیش الیاس به ساحل تجاوز کرد و فرداش ساحل خودش رو کشت ساواش دنبال انتقام بود میخواست به خواهر الیاس تجاوز کنه تا رو از بدن خواهر الیاسم تشخیص بدن تا الیاسم مثل ساواش نابود بشه پس دستور دزدیده شدن خواهرش رو داد اما وقتی دختر رو پیشش آوردن سرش سوت کشید‌ دختربچه 7 ساله بود! دختر کوچولوی ریزه میزه ای که مثل جوجه های زیر بارون مونده از شدت سرما و ترس میلرزید! ساواش هیچ راهی نداشت! نه وجدانش اجازه میداد به بچه تجاوز کنه و نه میتونست دختر رو سالم پیش خانوادش برگردونه پس تصمیمی گرفت که زندگی خودش و لادن رو به این نقطه رسوند دختربچه رو برای 10سال تو ویلا زندانی کرد و اجازه نداد حتی برای یک دقیقه با دنیای بیرون ارتباط بگیره دختری که تمام دنیاش از 7 سالگی به بعد خلاصه شد تو یک آدم ، ساواش دانش پژوه _دوباره هوس آشپزی به سرت زد؟ مگه ممنوع نکرده بودم؟ مگه نگفتم بادیگاردا برات غذا میارن؟ _آشپزی نکردم به خدا خودمو نبردیم دستمم نسوزوندم اما دلم درد میکنه صبح که بیدار شدم تو شورتم خون بود! ساواش کرواتش رو شل کرد گرمش شده بود! دخترک ازش ذره ای خجالت نمیکشید به خودش تشر زد چرا باید از تو خجالت بکشه؟ 10سال زندانیش کردی تنها کسی که تو زندگیش دیده تو و بادیگارداتین تو براش همه کسی دخترکوچولوت خجالت کشیدن یاد نگرفته! آروم غرید _اولین باره اینطوری میشی؟ _اوهوم _میدونی بهم دروغ بگی چی میشه مگه نه؟ _اوهوم _خیلی خب برو دوش بگیر _تو میای؟ _نمیام بهت گفتم تا آخر هفته نمیشه ناگهان بغض دخترک منفجر شد _بیا ساواش بهت زده پوف کشید پریود شدن اینطور دل نازکش کرده بود؟! _ برای چی زار میزنی الان؟ نگفتم از گریه بدم میاد؟ پیشم بودی یک فصل کتک میخوردی تا اشکات الکی حروم نشه لادن نالید _من میترسم خونش قطع نمیشه بیا پیشم _هیچ بلایی سرت نیومده فقط پریود شدی _ ساواش پوف کشید ده سال دخترک رو دور از دنیای بیرون نگه داشته بود! _یعنی در ماه یک هفته خونریزی میکنی به بچه ها میگم برات پد بیارن لادن زمزمه کرد _بعد چیکارش کنم؟ ساواش تشر زد _لادن وباره به گریه افتاد _بیا دیگه من دارم میمیرم بادیگاردا نیان از اونا خجالت میکشم ناخواسته لبخند زد _نو خجالتم میدونی چیه؟! پس چرا از من خجالت نمیکشی؟ لادن شونه بالا انداخت _ چون تو ، تویی! حالا میای؟ ساواش نفهمید چی شد که زمزمه کرد _تا یک ساعت دیگه میرسم برو تو حموم جایی رو کثیف نکنی لادن با خنده تماس رو قطع کرد و ساواش عصبی موهاشو چنگ زد بی توجه به جلسه ای نیمه رهاش کرده بود سوار اتومیبلش شد و به جاسوییچی که ده سال پیش ساحل بهش هدیه داده بود خیره شد مشتش رو روی فرمون کوبید _قرار بود انتقام بگیری دختره رو زجر بدی نابودش کنی خودش جواب خودش رو داد _بچه بود! صدایی از اعماق وجودش جواب داد _دیگه که بچه نیست وقتشه این انتقام ده ساله تموم بشه وارد ویلا شد و در رو مثل همیشه قفل کرد خوب میدونست به حرفش گوش داده سمت حمام رفت لادن بغض کرده نالید _اومدی؟ ساواش به پاهای خون آلودش نگاه کرد با این وضع میتونست کارشو بکنه؟ سعی کرد بشه همون ساواشی که جنازه خواهرش رو دیده بود همونقدر بی رحم تا بتونه کارش رو بکنه تا فراموش کنه خودش این دختربچه رو بزرگ کرده دوش آب رو باز کرد و لب زد _در بیار لباساتو تو دلش به دختر التماس کرد که مقاومت کنه اما لادن مثل همیشه گوش به فرمانش بود شلوار و شورت خونی رو درآورد و معذب دستش رو بین پاهاش گرفت _همه جام خونیه! ساواش چشماشو بست و دستشو سمت کمربندش دراز کرد قرار بود این خون بیشترم بشه... ادامه👇🔞😭😭
Показать полностью ...
131
0
-آن چیست که تخم دارد اما پرنده نیست، مار هست اما خزنده نیست، میله نیست اما پرده می‌زند.🔞 رباب با چشمانی گرد شده به من نگاه می‌کرد. خندیدم. -خب بگو دیگه رباب جون… چیستانه. لب گزید‌ و لپ‌هایش سرخ شد. چارقدش را جلو کشید. -حیا کن دختر این چیزا چیه میگی؟! بی مقاومت خندیدم و قری به سرم دادم و به موهای بلندم پیچ و تابی دادم. -رباب جون یه امروز پسر بدخلق شما نیستا…بدو بگو چی میشه خب یکم شیطنت که به جایی برنمیخوره. -ببخشید میون چیستانتون برگشتم… رباب شناسنامه منو ندیدی؟ وحشت زده سر جا خشک شدم. صدای سهند بود. رباب هل شده گفت: -چ…چرا تو اتاقه… الان میرم بیارم. و به دنبال این حرف با سرعت از پذیرایی بیرون رفت. صدای پای سهند روی سرامیک های خانه اکو میشد. سایه اش که روی صورتم افتاد، نفس در سینه ام حبس شد و زمزمه اش، تیر خلاصی بر نفس هایم بود. -موقعی استخدامت کردم نگفته بودی اینقدر چیستان بلدی که‌ به‌ مادر پیر من بگی کوچولو. چشمانم روی هم افتاد و سرش نزدیک تر امد. -ادامه چیستانت رو میخوای من‌ ادامه ‌بدم؟ لبم را محکم به دندان گرفتم. این روی شیطنت امیزش را ندیده بود مه به لطف گاف خودم انلاک شده بود. -مثلا سوراخ‌ میکنه اما مته نیست، میسوزونه اما آتیش نیست، آب میده اما شلنگ‌ نیست، سفته اما چوب نیست. حالا چیه؟ گونه‌هایم انگار آتیش گرفته بود که اینطور میسوخت. -حالا تا اینجا اومدیم، باید خودت جواب بدی تا اجازه ادامه‌ کارتو‌ داشته باشی. رنگ از چهره ام‌ پرید و‌ ترسیده ‌نگاهش کردم و نالیدم. -سهندخان… سری به دو طرف تکان داد. -یا اسمشو بگو یا بهش اشاره کن… زودباش وقت تنگه تا رباب میاد وقت داری این شغل رو برای خودت حفظ کنی. لبم را آنقدر محکم گزیده بودم که طعم شوری خون ‌را در دهانم‌ احساس می‌کردم. مردد مانده بودم‌که پچ زد. -دست بذار روش… حیران در چشمانش زل زدم. -سهند… -ه…هیس… دست بذار روش. قلبم آنقدر تند میتپید که صدایش گوش خودم کور کرده بود. با تنی گر گرفته سر پایین انداختم. به برجستگی روی شلوارش خیره شدم و لعنت به من که خودم این بازی خطرناک را شروع کرده بودم. دست لرزان و یخ زده ام را بالا آوردم و روی برجستگی زیر شلوارش گذاشتم. از گرمی‌اش کف دستم گرم شد و پچ پچ گرم و پر حرارتش، جان از تنم برد. -همینی که دستتو گذاشتی روش می‌خوادت… مخصوصا با این‌ موهای بلند و سوتین سرخی که از زیر تیشرت نازکت توی چشم میزنه… امشب بعد‌ خوابیدن رباب نوبت سر زدنت به اتاق منه. با یاداوری لباس تنم وحشت زده هینی کشیدم و سهند با چشمانی شیطنت آمیز نگاهم‌کرد. صدای رباب از دور می آمد که خبر از پیدا شدن شناسنامه‌ میداد. هنوز در تعلل فرار بودم که به یک باره صورت سهند جلو آمد و گونه ام داغ شد و با صدای متحیر رباب به یک‌ باره زیر پاهایم خالی شد. -تو چیکار کردی سهند؟؟؟!!! 🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞 داره دختره رو بوس میکنه که یهو ‌مادر مذهبیش سر می‌رسه و توی پارت بعدی مجبورشون میکنه تا…🔞
Показать полностью ...
60
0
#پارت1 با لحن بدی گفت: دهنتو باز کن بگو کدوم گوری بودی هرزه مردمک چشمام لرزید؛ لبالب از اشک شد و لرزون گفتم: باور میکنی؟ نیشخندی زد و گفت: اگر راستشو بگی چرا که نه!! -من... فقط رفته بودم چندتا رنگ و قلمو بگیرم. حتی... از اسنپ مشخصه.... توی گوشیم هنوز هست... فریاد کشید: تو فکر کردی من خرم؟ تا کی میخوای با آبروی من بازی کنی؟ تا کجـــــــــا؟؟؟ قطره های اشکم از هم سبقت گرفتن و چونم لرزید گفتم: میفهمی چی داری میگی؟ من چه بازی ای با ابروی تو میکنم؟ من پامو کج نمیذارم؛ میفهمی من حاملم؟؟ قدمی جلو اومد؛ از حرص قفسه ی سینش به شدت بالا و پایین میشد -به محض دنیا اومدنش... ازش تست دی ان ای میگیرم تا بفهمم چه کلاهی سرم رفته. بعدم طلاقت میدم بری به جهنم! کمرم به دیوار چسبید و ناباور لب زدم : بهم اعتماد نداری؟ پیشونیشو کنار سرم روی دیوار گذاشت و با بیچارگی نالید: من حتی به خودمم اعتماد ندارم لب باز کردم تا چیزی بگم که انگار توی یه ثانیه آتیش گرفت از بین دندوناش غرید:من اگه غیرت داشتم خودم و تو و این خونه رو باهم آتیش میزدم دستمو بالا آوردم تا روی سینه ی پهنش بذارم و بگم هنوزم میشه از نو بسازیمش؛ بگم عشق بینمون الان آتیشِ زیر خاکستره، روشن میشه، شعله میگیره دوباره. درستش میکنیم اما... دستمو از ساعد گرفت و لحظه به لحظه بیشتر فشرد؛ تا حدی که دستم از شدت درد سفید و صورتم کبود شد آخ بلندی از بین لبام خارج شد که با دست دیگش روی دهنم زد و گفت: -نمی‌خوام صداتو بشنوم. حالیته؟میفهمی حالم ازت به هم میخوره؟ از خودم و از تو متنفرم شادی بفهم اینو با ته مونده ی انرژیم لب زدم: دستم... دستمو محکم به دیوار کوبید که صدای شکستن استخونم با جیغ دردناکم قاطی شد همزمان فریاد کشید: ببر صداتو لعنتی! امشب یا تو رو میکشم یا خودمو سیلی محکمش روی صورتم فرود اومد و فهمیدم باز بساط تکراری این چند وقت به راهه و چقدر احمق بودم که میخواستم از عشقم به امیر صحبت کنم؛ که امید داشتم به درست شدن اوضاع!! انقد به تن بی جونم ضربه زد تا خسته شد و کنار دیوار سر خورد سرشو به دیوار کوبید و زیرلب گفت: ببین ما رو به کجا رسوندی شادی!!این بود زندگی رویاییمون؟که اینجوری بیفتم به جونِ زن حاملم؟ کِی تو مرامم بود که به زن چپ نگاه کنم؟حالا کتک میزنم زن خودمو؟؟ داشت توجیح میکرد؛ میخواست وانمود کنه پشیمونه! پشیمون؟ چه پشیمونی وقتی دو روز دیگه دوباره همین آش و همین کاسه رو داریم؟ به سختی از زمین بلند شدم که درد طاقت فرسایی توی دستم پیچید و لبمو زیر دندون فشردم تا صدام در نیاد سگ جون شده بودم!! گوشه‌ی لباسمو گرفت و آروم گفت: کجا میری؟ دست آسیب دیده‌م رو توی بغلم گرفتم و نالیدم: دست از سرم بردار پیرهنمو ول نکرد؛ محکم تر گرفت و گفت : بیا منو بزن. بیا تلافی کن بیا.... بین حرفش گفتم: که دوباره بیفتی به جونم؟ من بُریدم امیرحسین یزدانی!من تموم شده‌ام. خوبه که امیدی به مادری کردنم نداری تنمو جلو کشیدم و اینبار امیر مقاومتی نکرد خودمو به اتاق خواب رسوندم و گوشی نیمه شکسته ام رو از گوشه ی دیوار برداشتم کار نمی‌کرد... اشک دیدمو تار کرده بود اما با سماجت نگاهمو چرخوندم گوشی امیر روی کنسول بود رفتم سمتش و شماره حنا رو گرفتم پشت دست سالمم رو روی صورت خیسم کشیدم و سعی کردم نفس عمیق بکشم تا دردی که کل تنم رو به گز گز انداخته بود کمتر کنم صدای حنا توی گوشم پیچید و بغضم سنگین تر شد؛ به حدی که نمیتونستم حرف بزنم! حنا: سلام. خوبی امیرحسین؟ زبونم سنگین و دهنم خشک بود؛ انگار از اول عمرم لال بودم! حنا دوباره گفت: الو حسین؟ داری صدامو؟ کمی مکث کرد و با تردید گفت: شادی؟تویی قربونت برم؟ بغضم شکست و با هق هق گفتم: حنا.... حنا بیا به دادم برس دارم میمیرم نگران گفت: چی شده قربونت برم؟حالت بده؟تنهایی خونه؟ امیر نیست؟درد زایمانه؟ -دستم... فکر کنم شکسته... بیا حنا تو رو خدا بیا زودتر -همین الان میام قربونت برم.باز دعواتون شد؟ -بیا بهت میگم... امیر وارد اتاق شد و عصبی گفت:با کی داری حرف میزنی؟به کی آمار میدی؟ بدون اینکه تماس رو قطع کنم لرزون گفتم -اگه... اگه بهم دست بزنی انقد جیغ میکشم تا زودتر از حنا بابام و حاجی بیان به دادم برسن جلوتر اومد؛ به قدری عصبانی بود که پره های بینیش تکون میخورد گفت : تا من نخوام هیچکس نمیتونه پاشو بذاره اینجا حالیته؟ من از هیشکی نمی‌ترسم اینو تو گوشت فرو کن...حتی اون حاج بابای حروم‌لقمه‌ات... میکشمت شادی... نمیذارم اون توله رو پس بندازی عوضی... ادامه رمان 👇🏻 پارت اول رمانه سرچ کن❤️‍🔥 اگر نبود لفت بده 🫠
Показать полностью ...
72
0
-زنت ام اس داره، این بیماری به خاطر فکر و خیال زیاد و ضعف سیستم ایمنی ایجاد میشه، چه بلایی سر این دختر اومدا؟! شادمهر شوکه سر بلند کرد و به خواهرش نگاه کرد. -چی؟! شادی پوزخندی زد و با حرص نگاه به برادرش کرد. -دس خوش آقای دکتر. تو که خودت بهتر می‌دونی این بیماری قابل درمان نیست. چرا گذاشتی به اینجا بکشه که....باید کنترلش می‌کردی. شادمهر کفری از حرف هایی که اصلاً از آن سر در نمی اورد چنگی به موهایش زد و در صورت شادی براق شد. -چی میگی شادی؟ کی ام اس داره؟ زن من؟ سپیده!؟ -بله! آقای غافل! منم همین امروز فهمیدم. داشت از دوستش می‌پرسید ببینه بهزیستی یا کمیته امداد کمک میکنه واسه امپول؟ شادمهر تو این همه ثروت داری! زنت لنگِ پولِ آمپولشه؟ داشت می گفت دیروز خونه نبودید تشنج کرده.... گوش های شادمهر شروع به سوت کشیدن کرد و دیگر هیچس نشنید. با عجله دوتا یکی پله هارا باز کرد و درِ اتاق را با شدت باز کرد. سپیده ترسیده از جا پرید و قامت رعنای شادمهر را نگاه کرد. -سلام آقا! کی اومدید؟ چی شده!؟ شادمهر نفس زنان مقابل زن ایستاد. -چرا بهم نگفتی!؟ -چیو!؟ عصبی از طفره رفتنش گلدانِ روی میز را روی زمین کوبید و عربده کشید. -چرا بهم نگفتی ام اس داری؟ چرا نگفتی بیماریت انقدر پیشرفت کرده که تشنج می‌کنی؟ چرا نگفتی لنگ داروهاتی ها با وجودِ اینکه منِ بی غیرت شوهرتم میخوای از بهزیستی و کمیته امداد کمک بگیری!؟هااااا!؟ شانه‌های زن از ترس جمع شد، از کجا فهمید...نکند... -آقا...توروخدا آروم باش...کی...کی بهتون گفته. شادمهر عصبی به سمتش رفت و بازوهایش را گرفت و محکم تکان داد. -الان این مهمه؟ اینکه من از کجا فهمیدم؟ جواب منو بده سپیده، چند وقتِ قهمیدی و به منِ بی شرف نگفتی!؟ سپیده دیگر مقاوتی به برای نگه داشتنِِ اشک هایش نکرد. با گریه لب زد: -آقا توروخدا به خودتون فحش ندید. ارزششو نداره. عصبی در صورتش داد زد: -چی ارزش نداره؟ اینکه زنم ام اس پیشرفته داره؟اینکه جونش در خطره!؟ اشک های دخترک بیشتر شدت گرفت. دست روی سینه‌ی شادمهر گذاشت و سعی کرد ارامش کند. اما این مرد ارام و قرار در کارش نبود. -چرا بهم نگفتی...چرا بهم نگفتی لعنتی...چرا داروهاتو، آمپولاتو به موقع مصرف نکردی که انقدر پیشرفته شه. به خاطر پول؟ انقدر منو کم دیدی سپیده؟ انقدر کم دیدیم که حاضر نشدی بهم بگی؟ -نگو اینجور آقا. شما مگه کم به من لطف کردید؟ بچه‌ی مُردمو خاک کردید، از شوهر معتادم طلاقمو گرفتید. اوردیتم تو این عمارت، بهترین غدا بهترین لباس....یه ادم مگه چقدر میتونه سربار باشه؟ من بمیرم شما هم یه نفس راحت از دستم بک.... و این سیلی محکم شادمهر بود که نطقش را برید و اجازه نداد ادامه دهد. چشم های مرد به اشک نشسته شده بود و در حالی که از خشم داشت منفجر می‌شد عربده زد. -ببند دهنتو....ببند دهنتو. کور بودی اون همه عشق منو ندیدی؟ ندیدی اگه نباشی، اگه از سر کار میام تو استقبالم نیای، با اون دستپختِ خوشمزه‌ت برام غذا درست نکنی من می خوام چیکار کنم؟ هان لعنتی؟ تو رحمت به من نیومد؟ حالا دیگر شادمهر هم بی محابا اشک می‌ریخت و خشمش را روی وسایل خالی می کرد. ترسیده بود، ترسیده بود از نبود این زنِ مظلوم و ارام که منبع ارامشش شده بود. اینه‌ی میز ارایش را که شکست دست خودش هم همزمان برید و سپیده گریان به سمتش دوید. -آقا...توروخدا، مرگ من..نکن اینکارو.... شادمهر همزمان با سپیده روی زمین اوار شد و شانه هایش از هق هق مردانه لرزید. سپیده به خواب هم نمی‌دید این مرد انقدر گرفتارش شود و همین حالش را بد کرده بود. احساس گیجی داشت، یک حالت آشنا...نه! داشت تشنج می کرد. قبل از این فرصت کاری پیدا کند بدنش شروع به لرزیدن کرد. با افتادنش روی زمین شادمهر وحشت زده دست و پایش را بین پاهایش قفل کرد و همان طور که دستش را لای دندان های سپیده می گذاشت داد زد. -شادییی....زنگ بزن اورژانش...یا ابلفضل....
Показать полностью ...
192
0
دمش‌گرم همه کتاب کنکورا رایگان پخش کرده بچه ها الکی پول تو جیب این مافیای کنکور نریزن!🤝
124
0
دمش‌گرم همه کتاب کنکورا رایگان پخش کرده بچه ها الکی پول تو جیب این مافیای کنکور نریزن!🤝
356
1
اگه مثل من حوصله درس خوندن نداری شب امتحان دانلود کن منبع معلما هم همینه☕️
407
0

sticker.webp

421
0
#پارت1 با لحن بدی گفت: دهنتو باز کن بگو کدوم گوری بودی هرزه مردمک چشمام لرزید؛ لبالب از اشک شد و لرزون گفتم: باور میکنی؟ نیشخندی زد و گفت: اگر راستشو بگی چرا که نه!! -من... فقط رفته بودم چندتا رنگ و قلمو بگیرم. حتی... از اسنپ مشخصه.... توی گوشیم هنوز هست... فریاد کشید: تو فکر کردی من خرم؟ تا کی میخوای با آبروی من بازی کنی؟ تا کجـــــــــا؟؟؟ قطره های اشکم از هم سبقت گرفتن و چونم لرزید گفتم: میفهمی چی داری میگی؟ من چه بازی ای با ابروی تو میکنم؟ من پامو کج نمیذارم؛ میفهمی من حاملم؟؟ قدمی جلو اومد؛ از حرص قفسه ی سینش به شدت بالا و پایین میشد -به محض دنیا اومدنش... ازش تست دی ان ای میگیرم تا بفهمم چه کلاهی سرم رفته. بعدم طلاقت میدم بری به جهنم! کمرم به دیوار چسبید و ناباور لب زدم : بهم اعتماد نداری؟ پیشونیشو کنار سرم روی دیوار گذاشت و با بیچارگی نالید: من حتی به خودمم اعتماد ندارم لب باز کردم تا چیزی بگم که انگار توی یه ثانیه آتیش گرفت از بین دندوناش غرید:من اگه غیرت داشتم خودم و تو و این خونه رو باهم آتیش میزدم دستمو بالا آوردم تا روی سینه ی پهنش بذارم و بگم هنوزم میشه از نو بسازیمش؛ بگم عشق بینمون الان آتیشِ زیر خاکستره، روشن میشه، شعله میگیره دوباره. درستش میکنیم اما... دستمو از ساعد گرفت و لحظه به لحظه بیشتر فشرد؛ تا حدی که دستم از شدت درد سفید و صورتم کبود شد آخ بلندی از بین لبام خارج شد که با دست دیگش روی دهنم زد و گفت: -نمی‌خوام صداتو بشنوم. حالیته؟میفهمی حالم ازت به هم میخوره؟ از خودم و از تو متنفرم شادی بفهم اینو با ته مونده ی انرژیم لب زدم: دستم... دستمو محکم به دیوار کوبید که صدای شکستن استخونم با جیغ دردناکم قاطی شد همزمان فریاد کشید: ببر صداتو لعنتی! امشب یا تو رو میکشم یا خودمو سیلی محکمش روی صورتم فرود اومد و فهمیدم باز بساط تکراری این چند وقت به راهه و چقدر احمق بودم که میخواستم از عشقم به امیر صحبت کنم؛ که امید داشتم به درست شدن اوضاع!! انقد به تن بی جونم ضربه زد تا خسته شد و کنار دیوار سر خورد سرشو به دیوار کوبید و زیرلب گفت: ببین ما رو به کجا رسوندی شادی!!این بود زندگی رویاییمون؟که اینجوری بیفتم به جونِ زن حاملم؟ کِی تو مرامم بود که به زن چپ نگاه کنم؟حالا کتک میزنم زن خودمو؟؟ داشت توجیح میکرد؛ میخواست وانمود کنه پشیمونه! پشیمون؟ چه پشیمونی وقتی دو روز دیگه دوباره همین آش و همین کاسه رو داریم؟ به سختی از زمین بلند شدم که درد طاقت فرسایی توی دستم پیچید و لبمو زیر دندون فشردم تا صدام در نیاد سگ جون شده بودم!! گوشه‌ی لباسمو گرفت و آروم گفت: کجا میری؟ دست آسیب دیده‌م رو توی بغلم گرفتم و نالیدم: دست از سرم بردار پیرهنمو ول نکرد؛ محکم تر گرفت و گفت : بیا منو بزن. بیا تلافی کن بیا.... بین حرفش گفتم: که دوباره بیفتی به جونم؟ من بُریدم امیرحسین یزدانی!من تموم شده‌ام. خوبه که امیدی به مادری کردنم نداری تنمو جلو کشیدم و اینبار امیر مقاومتی نکرد خودمو به اتاق خواب رسوندم و گوشی نیمه شکسته ام رو از گوشه ی دیوار برداشتم کار نمی‌کرد... اشک دیدمو تار کرده بود اما با سماجت نگاهمو چرخوندم گوشی امیر روی کنسول بود رفتم سمتش و شماره حنا رو گرفتم پشت دست سالمم رو روی صورت خیسم کشیدم و سعی کردم نفس عمیق بکشم تا دردی که کل تنم رو به گز گز انداخته بود کمتر کنم صدای حنا توی گوشم پیچید و بغضم سنگین تر شد؛ به حدی که نمیتونستم حرف بزنم! حنا: سلام. خوبی امیرحسین؟ زبونم سنگین و دهنم خشک بود؛ انگار از اول عمرم لال بودم! حنا دوباره گفت: الو حسین؟ داری صدامو؟ کمی مکث کرد و با تردید گفت: شادی؟تویی قربونت برم؟ بغضم شکست و با هق هق گفتم: حنا.... حنا بیا به دادم برس دارم میمیرم نگران گفت: چی شده قربونت برم؟حالت بده؟تنهایی خونه؟ امیر نیست؟درد زایمانه؟ -دستم... فکر کنم شکسته... بیا حنا تو رو خدا بیا زودتر -همین الان میام قربونت برم.باز دعواتون شد؟ -بیا بهت میگم... امیر وارد اتاق شد و عصبی گفت:با کی داری حرف میزنی؟به کی آمار میدی؟ بدون اینکه تماس رو قطع کنم لرزون گفتم -اگه... اگه بهم دست بزنی انقد جیغ میکشم تا زودتر از حنا بابام و حاجی بیان به دادم برسن جلوتر اومد؛ به قدری عصبانی بود که پره های بینیش تکون میخورد گفت : تا من نخوام هیچکس نمیتونه پاشو بذاره اینجا حالیته؟ من از هیشکی نمی‌ترسم اینو تو گوشت فرو کن...حتی اون حاج بابای حروم‌لقمه‌ات... میکشمت شادی... نمیذارم اون توله رو پس بندازی عوضی... ادامه رمان 👇🏻 پارت اول رمانه سرچ کن❤️‍🔥 اگر نبود لفت بده 🫠
Показать полностью ...
138
0
-زنت ام اس داره، این بیماری به خاطر فکر و خیال زیاد و ضعف سیستم ایمنی ایجاد میشه، چه بلایی سر این دختر اومدا؟! شادمهر شوکه سر بلند کرد و به خواهرش نگاه کرد. -چی؟! شادی پوزخندی زد و با حرص نگاه به برادرش کرد. -دس خوش آقای دکتر. تو که خودت بهتر می‌دونی این بیماری قابل درمان نیست. چرا گذاشتی به اینجا بکشه که....باید کنترلش می‌کردی. شادمهر کفری از حرف هایی که اصلاً از آن سر در نمی اورد چنگی به موهایش زد و در صورت شادی براق شد. -چی میگی شادی؟ کی ام اس داره؟ زن من؟ سپیده!؟ -بله! آقای غافل! منم همین امروز فهمیدم. داشت از دوستش می‌پرسید ببینه بهزیستی یا کمیته امداد کمک میکنه واسه امپول؟ شادمهر تو این همه ثروت داری! زنت لنگِ پولِ آمپولشه؟ داشت می گفت دیروز خونه نبودید تشنج کرده.... گوش های شادمهر شروع به سوت کشیدن کرد و دیگر هیچس نشنید. با عجله دوتا یکی پله هارا باز کرد و درِ اتاق را با شدت باز کرد. سپیده ترسیده از جا پرید و قامت رعنای شادمهر را نگاه کرد. -سلام آقا! کی اومدید؟ چی شده!؟ شادمهر نفس زنان مقابل زن ایستاد. -چرا بهم نگفتی!؟ -چیو!؟ عصبی از طفره رفتنش گلدانِ روی میز را روی زمین کوبید و عربده کشید. -چرا بهم نگفتی ام اس داری؟ چرا نگفتی بیماریت انقدر پیشرفت کرده که تشنج می‌کنی؟ چرا نگفتی لنگ داروهاتی ها با وجودِ اینکه منِ بی غیرت شوهرتم میخوای از بهزیستی و کمیته امداد کمک بگیری!؟هااااا!؟ شانه‌های زن از ترس جمع شد، از کجا فهمید...نکند... -آقا...توروخدا آروم باش...کی...کی بهتون گفته. شادمهر عصبی به سمتش رفت و بازوهایش را گرفت و محکم تکان داد. -الان این مهمه؟ اینکه من از کجا فهمیدم؟ جواب منو بده سپیده، چند وقتِ قهمیدی و به منِ بی شرف نگفتی!؟ سپیده دیگر مقاوتی به برای نگه داشتنِِ اشک هایش نکرد. با گریه لب زد: -آقا توروخدا به خودتون فحش ندید. ارزششو نداره. عصبی در صورتش داد زد: -چی ارزش نداره؟ اینکه زنم ام اس پیشرفته داره؟اینکه جونش در خطره!؟ اشک های دخترک بیشتر شدت گرفت. دست روی سینه‌ی شادمهر گذاشت و سعی کرد ارامش کند. اما این مرد ارام و قرار در کارش نبود. -چرا بهم نگفتی...چرا بهم نگفتی لعنتی...چرا داروهاتو، آمپولاتو به موقع مصرف نکردی که انقدر پیشرفته شه. به خاطر پول؟ انقدر منو کم دیدی سپیده؟ انقدر کم دیدیم که حاضر نشدی بهم بگی؟ -نگو اینجور آقا. شما مگه کم به من لطف کردید؟ بچه‌ی مُردمو خاک کردید، از شوهر معتادم طلاقمو گرفتید. اوردیتم تو این عمارت، بهترین غدا بهترین لباس....یه ادم مگه چقدر میتونه سربار باشه؟ من بمیرم شما هم یه نفس راحت از دستم بک.... و این سیلی محکم شادمهر بود که نطقش را برید و اجازه نداد ادامه دهد. چشم های مرد به اشک نشسته شده بود و در حالی که از خشم داشت منفجر می‌شد عربده زد. -ببند دهنتو....ببند دهنتو. کور بودی اون همه عشق منو ندیدی؟ ندیدی اگه نباشی، اگه از سر کار میام تو استقبالم نیای، با اون دستپختِ خوشمزه‌ت برام غذا درست نکنی من می خوام چیکار کنم؟ هان لعنتی؟ تو رحمت به من نیومد؟ حالا دیگر شادمهر هم بی محابا اشک می‌ریخت و خشمش را روی وسایل خالی می کرد. ترسیده بود، ترسیده بود از نبود این زنِ مظلوم و ارام که منبع ارامشش شده بود. اینه‌ی میز ارایش را که شکست دست خودش هم همزمان برید و سپیده گریان به سمتش دوید. -آقا...توروخدا، مرگ من..نکن اینکارو.... شادمهر همزمان با سپیده روی زمین اوار شد و شانه هایش از هق هق مردانه لرزید. سپیده به خواب هم نمی‌دید این مرد انقدر گرفتارش شود و همین حالش را بد کرده بود. احساس گیجی داشت، یک حالت آشنا...نه! داشت تشنج می کرد. قبل از این فرصت کاری پیدا کند بدنش شروع به لرزیدن کرد. با افتادنش روی زمین شادمهر وحشت زده دست و پایش را بین پاهایش قفل کرد و همان طور که دستش را لای دندان های سپیده می گذاشت داد زد. -شادییی....زنگ بزن اورژانش...یا ابلفضل....
Показать полностью ...
338
1
⁠ - شرطتت قبول. 700 میلیون کلیه‌ام رو میفروشم بهت... برای صاف کردن بدهی بابام میخوامش سهند پا روی پا انداخت و خودش را جلو کشید. - به عواقبش فکر کردی؟ جدیت سهند، به لکنت انداختتش. - ب... بله آقا... به مامانم نمیگم... پوزخند زد. - شکلات ک قرار نیس دراری که به مامانت نگی، کلیه اس... بگی نگی میفهمن... - نه... میخوام بگم دو سه هفته میرم سر یه کاری یه شهر دیگه... - بعد عمل میخوای کجا بری؟ بیمارستان فقط چند روز نگهت میداره. سر پایین انداخت. - اگر اجازه بدین بیام عمارت... سهند به پشتی صندلی‌اش تکیه داد. - بیای عمارت زرین؟ مگه کاروانسراست؟ - از 700 تومن کم کنین پولش رو... سهند نچی کرد. -نه... این هزینه اش با بقیه هزینه ها فرق می کنه... من پول نقد قبول نمیکنم، یه جوردیگه باید بپردازیش. لب گزید. - چه طوری؟ دستش را زیر چانه‌اش قفل کرد. - صیغه میشی... سنگکوب کرد. قفل کرده بود. در جا خشک شد. سهند از پشت میزش بلند شد و به طرفش آمد. روبرویش ایستاد. سرو اولین حرفی ک به زبانش آمد را گفت: - آقا.... من.... من دخترم.... اجازه پدرم... سهند میان حرفش پرید: - فروختت.. چشم درشت کرد: - چی؟ دمی گرفت. - پیش پای تو اینجا بود گفت دخترم رو میدم، بدهی‌ام رو صاف کن. گفتم باش. امضا کرد و رفت. بغض بختک شد و به جانش افتادنفس کم آورده بود. او میخواست کلیه اش را برای صاف کردن بدهی پدرش بفروشه و پدرش دنبال مشتری برای فروختن خودش بود... هیستریک خندید. سهند قدمی جلو گذاشت و بازوهایش را گرفت. نگران گفت: - سرو..به من نگاه کن. می لرزید و تعادل نداشت. سهند زیر لب کلافه گفت: خدا لعنتت کنه محمود. سرو با ضرب او را کنار زد و از جدا شد. عصبی دستش را روی دکمه اولش گذاشت و ان را باز کرد. - داری چه غلطی می کنی؟ پر بغض و هیستریک خندید. - کاری که بابام دوست داره... میخوام زن خوبی برات باشم... دستش را میان موهایش برد و کلافه گفت: - بس کن سرو... بی توجه به سهند مانتویش را در آورد. شالش را باز کرد و کنار انداخت. موهایش را باز کرد موهای خرماییو شلاقی اش دورش را گرفتند. - بسه... تلو تلو میخورد و اشک جلو دیدگانش را گرفته بود. دستش روی دکمه شلوارش که نشست سهند قدم های باقی مانده را بلند برداشت و او را محکم در اغوش کشید لبهایش را جمع کرد. اشک در چشمانش حلقه زده بود. - ببخشید من همینقدر بلدم... اخه... قبل از این بابام نفروخته بودتم... ولی نگران نباش یاد میگیرم... تمکینت میکنم محکم در آغوش فشردتش. -هیس... اون غلط کرد... میفهمی؟ اون غلط کرد.... میای عمارت میشی ملکه اون قصر... آرزو دیدنت رو به دلشون میذارم... 🔞♨️ خلاصه❌👇🏻 ❌ سرو روزبه دختری که‌توی بهزیستی بزرگ‌شده و اون عاشق سهندخان سهرابیان میشه و این اولشه... سرو حاضر میشه از جون خودش بگذره و زیر تیغ عمل #جراحی بره... به قیمت چی؟ پرداخت بدهی بابای معتادش اما نمیدونه که پدرش اون رو به سهند #فروخته و مجبوره که زنش بشه اما... ❌
Показать полностью ...
104
0
‌_ نکنه پردتو تو اسب‌سواری از دست دادی؟ حقم داری بعضی پسرا واقعا مثل اسب میکنن لادن بغض کرده نگاهش کرد با فرم مدرسه بچه تر به نظر میرسید سعی کرد قوی باشه آروم جواب داد _ از دستش ندادم ساواش با سرگرمی به دختربچه نگاه کرد _ چی رو؟! لادن از شدت خجالت بغض کرد بچه بود برای این حرفا _ بکارتمو ساواش پوزخند زد _ پس اینجا چه غلطی میخوری؟! همونطور که ویسکی رو تو لیوانش میچرخوند از جا بلند شد و با سرگرمی نزدیک دخترک شد _ بهت نگفته بودن استاد دانش‌پژوه با باکره جماعت کار نداره؟ قد لادن به زور تا سینه‌ی عضلانیش می‌رسید دستش رو نوازش وار روی گونه‌ دخترک کشید _ تو با این اندام ریزه میزه همینطوریشم به بار دوم نمی‌کشی بچه جون ، چه برسه بار اولتم باشه لادن آروم لب زد _ من... _ حرفتو واضح بزن _ فکر میکردم این خوبه _ باکره بودنت خوب نیست! من دختر کارکشته می‌خوام لادن زمزمه کرد _ یاد میگیرم ساواش خندید باورش نمیشد تو دفتر مدرسه‌ی دخترانه‌ درباره سکس با دانش‌آموز دبیرستانیش بحث میکرد! سهامدار پروژه گلدن بود و این مدرسه هم قسمتی از پروژه محسوب می‌شد وگرنه ساواش دانش‌پژوه رو چه به استاد بودن ساواش دخترا رو تربیت می‌کرد اما نه تو مدرسه تو تخت خواب!!! _ برو سر کلاست بچه جون لادن برای اولین بار تو زندگیش خجالت رو کنار گذاشت _ دو سالم بود که پدر و مادرم مردن ساواش پوزخند زد _ فکر کردی من خیریه کمک به برطرف کردن میل جنسی یتیم ها تاسیس کردم؟ ویسکیش رو سر کشید و با صدایی پر تمسخر ادامه داد _ اگر خانوادتون رو از دست دادید نگران نباشید! ما طوری ارضاتون می‌کنیم که غم از دست دادن پدر و مادرتون رو فراموش کنید لادن اشک ریخت و ساواش بی رحمانه خندید _ سکس عزاداری یا مثلا سکس برای یادبود درگذشتگان! لادن تحمل نکرد آروم لب زد _ نگفتم تا دلت بسوزه! گفتم تا بدونی کسی بعدا برات دردسر ایجاد نمیکنه باکره‌ام اما پدر و مادری نیست که برات شر بشه کسی نمیگه چرا بکارتمو گرفتی ساواش ابرو بالا انداخت _ نه خوشم اومد! کوچولویی ولی مخت خوب کار میکنه مظلوم زمزمه کرد _ قبول میکنی؟ ساواش پوزخند زد _ نچ! رد شدی وارفته نگاهش کرد ساواش متفکر بالای سرش ایستاد _ دارم تصور میکنم توی تخت چطوری قراره زیرم باشی! اگر بخوام لباتو ببوسم.... دستش رو بین پاهای دختر کشید و ادامه داد _ اینجا زیادی از مال من فاصله میگیره و اگر اینجا رو فیکس کنم صورتت میاد روی سینه ام! پاهای لادن از شدت خجالت لرزید و ساواش پوزخند زد _ نترس! قبول نشدی که بخواد به اونجاها بکشه صدای مظلومانه‌ی دخترک بلند شد _ اون موقع هرکار تو بخوای میکنم ساواش پوزخند زد _ رمانتیک دوست داری؟ من تا صدای فنرای تختو نشنوم راضی نمیشم _ اشکالی نداره _ میخوام جوری بی قرام کنی که حتی فرصت نکنم شورتتو کامل درارم! تا رو زانوهات برسونمش و کارتو بسازم ، میتونی؟ لادن با خشونت قطره اشکی که روی گونش ریخته بود رو پاک کرد _ میتونم _ به سنت کاری ندارم! دلم واست نمیسوزه شروع که بکنم التماساتو نمیشنوم و اشکاتو نمی‌بینم برام مهم نیست اولین بارته یا درد داری خونریزیت برام مهم نیست اگر برت گردوندم به شکمت و تا صبح هق زدی برام مهم نیست دارم آخرشو میگم که بدونی داری چه بازی رو شروع میکنی! میتونی؟ شک نداشت دخترک از شدت ترس فرار می‌کنه _ میتونم بهت زده خندید _چندسالته؟ _شونزده _مگه پیش‌دانشگاهی نیستی؟ اروم زمزمه کرد _دوسال جهشی خوندم _خوبه پس زرنگی! ولی نمیدونم چرا زبونمو نمیفهمی من با بچه سکس نمیکنم دخترخانم سرش رو بالا گرفت و به چشمای وحشی و جذاب ساواش خیره شد _فکر کن منم سن قانونی دارم همونجوری که با بقیه رفتار میکنی با منم رفتار کن مراعات سنمو نکن به روح مامان بابام حتی آخم نمیگم ساواش با جدیت جواب داد _ چرا انقدر دوست داری بیای پیش من؟ پا تو خونم بذاری تا وقتی ازت سیر نشدم راه فراری نداری _میدونم _اگر دکتر آوردم گفتم لخت شو لخت میشی قرص داد میخوری هرماه بخوام آمپول بزنی میزنی از یک بچه ۱۶ساله بچه نمیخوام! لادن به دروغ گفت _میکنم _ پشیمونی نداریم دردم گرفت نداریم صبح مدرسه دارم نداریم از پشت نمیتونم نداریم گریه زاری نداریم _ نداریم ساواش سر تکون داد شک نداشت با جمله بعدیش دخترک پشیمون میشه دوان دوان سمت کلاسش برمیگرده و اونم فکر سکس با دختر ریزه میزه ای که مثل جوجه رنگی از ترس میلرزید رو از سرش بیرون میکنه! _ حالا برای شروع مانتوی مدرستو دربیار و لباستو بزن بالا نمیدونم سوتین داری یا نه اگر داری اونم بزن بالا ببینیم چند مرده حلاجی برخلاف تصوراتش دخترک با دستی لرزون دکمه هارو باز کرد نیم‌تنه ای که تنش بود رو همراه تیشرتش با یک حرکت بالا داد و چشماش رو بست ساواش خیره به سینه‌های کوچیکش زمزمه کرد _یادت باشه خودت خواستی راه برگشتی نیست
Показать полностью ...
ماتیک💄 استاد دانشجویی
به قلم حنانه فیضی هر روز پارت داریم✨ بنر ها همه واقعی و پارت اصلی هستن پس کپی نکنید لطفاً رمان های نویسنده : ماتیک ، دلارای ، مرگ ماهی
283
0
دمش‌گرم همه کتاب کنکورا رایگان پخش کرده بچه ها الکی پول تو جیب این مافیای کنکور نریزن!🤝
461
1
اگه مثل من حوصله درس خوندن نداری شب امتحان دانلود کن منبع معلما هم همینه☕️
390
0
#پارت_اینده❌❌❌ _پسرِ توله سگت رو میندازم تو انباری! شانه ی پسرکم را گرفتم، دارا از ترس می لرزید و من با حیرت به مادر شوهرم چشم دوختم. به سمت شاهینِ هفت ساله رفت. _مامان بزرگ فدات بشه درد داری؟ پیشونیت خون اومده. دارا پسرک پنج ساله‌ام، هیچکس در این خانه دوستش نداشت! شاهین پسرِ اول شوهرم بود، از زنی دیگر! زنی که عاشقش بود و با دست های خودش به خاک سپرده بود. _بگو دارا باهات چیکار کرده شاهین! اشتباه من بود. نباید با او ازدواج می کردم! نباید از  آوار های یک زندگی خوشبختی طلب میکردم! دارای مرا نه پدرش دوست داشت، نه مادر شوهرم. _مامانی من کاری نکردم. صدای کودکم بود. مادرشوهرم به سمت دارا خیز برداشت. _چیکار میکنین بانو؟ به خودتون بیاین دارا فقط پنج سالشه. _ سر شاهین قرمزه خونی شده چه غلطی کرده پسرت! بغض کردم؟ نه! بعد از سال ها شنیدن توهین دیگر اشکی نبود. مچ دارا را کشید، من اما به تن پسرکم چنگ زدم. _این بار نه! این بار حق نداری بچمو بندازی تو انباری! صدایم از حد معمول بالا تر رفته بود، اولین بار بود که سپر می شدم برای کودکم و نمیترسیدم. _زنگ میزنم شاهرخ بیاد خونه!! شاهرخ! شوهرِ عزیزم که هنوز در عزای همسر اولش نشسته بود. مردی که بعد از به دنیا آمدن دارا هرگز با من همخواب نشد! _دارا کاری نکرده بانو، پسر من به شاهین آسیب نمیزنه. به شاهین نگاه کردم، من حتی او را هم دوست داشتم، اما شاهین نمی خواست برایش  مادری کنم. _شاهین، دارا کاری کرد باهات؟ شاهین سکوت کرد و من چرخیدم _دارا خودت بگو، داداشی رو کاری کردی؟ فریاد شاهین بلند شد. _اون داداش من نیست بندازیدش تو انباری، نذارید بیاید نزدیکم. بانو با بدن تنومندش هولم داد، پسرکم را از دستم جدا کرد و به سمت انباری برد. اشک ریختم و خودم را آویزانش کردم و روی زمین کشیده شدم. _ولش کن پسرمو بانو، میترسه تو انباری. صدای جیغ دارا قلبم را پاره پاره کرد. _ مامان توروخدا نذار منو ببره. در انباری را قفل کرد و من به در تکیه زدم. _دارا مامانی، نترسیا، من اینجام، بیا مامان برام قصه بگو. مادرشوهرم غرید. _شاهرخ بیاد تکلیف تو رو مشخص میکنه! بچه ی منو میزنین بی پدرا! تنها چیزی که می شنیدم صدای هق هق کودکم بود. _چه خبره! این همه سر و صدا چیه؟ با صدای شاهرخ انگار جان تازه ای به پاهایم دادند، به سمت او پرواز کردم. _شاهرخ، بانو پسرمو تو انباری زندانی کرده، شاهرخ بچمونو در بیار، میترسه دارا! شاهرخ با تعجب نگاهش را بین ما چرخاند، به سمت بانو رفت و غرید. _ زندانی کردن پسرم یعنی چی؟ نگاهش اما این میان به شاهین خورد! پیشانی و موهایش را که قرمز دید جلو رفت و با ترس روی زمین نشست. _شاهین؟ امانتیه بابا سرت چی شده؟؟ امانتی! منظورش از امانتی ثمره ی عشقش بود. عشقی که به خاک سپرد. _شاهرخ متوجهی چی میگم! دارا رو توی انباری زندانی کردن! باز هم مثل همیشه شاهین را اول می دید! به سمتم چرخید و غرید _چرا شاهین خونیه؟ دارا کرده؟ انگار که پسرکم بچه ی او نبود! _شاهین بابایی، دارا اینکار رو باهات کرده؟ به نیشخند بانو نگاه کردم و سوختم. _چرا از شاهین میپرسی؟ چرا از دارا نمیپرسی که آیا این کار رو کرده یا نه؟ صدایم بالا تر رفت. _پسر من مگه دوروغ میگه؟ صدای او هم بلند شد. _چیزی که دارم میبینم اینه که پسر من خونیه دیار! اما فریاد من ستون خانه را لرزاند. _مگه دارا پسر تو نیست شاهرخ؟ بعد از فریادم سکوت همه جا را فرا گرفت، این اولین باری بود که بعد از شش سال اعتراض می کردم! _تو نمیدونی دارا به هیچکس آسیب نمیزنه؟ همیشه این شما بودین که به پسر من آسیب زدین! این چندمین باره که مادرت تو انباری زندانیش میکنه و تو اصلا فهمیدی؟ هیچ میدونی دارا شب ادراری گرفته؟ تو!! تویی که ادعای پدر بودن داری چقدر برای پسر من پدری کردی! نفسی گرفتم. _من مطمئنم پسرم بی گناهه! ولی اون وقتی که تو اینو میفهمی خیلی دیر شده شاهرخ! ما رو از دست دادی. جلوی بانو ایستادم، کلید انباری را از دستش چنگ زدم و پسرم را از انباری در آوردم و محکم در آغوش کشیدم. شلوارش خیس بود. به سمت شاهرخ رفتم. آرام زیر گوشم لب زد. _مامانی به کسی نگو شلوارم خیسه. نگاه شاهرخ اما خیره به خیسیِ شلوار دارا بود، سرش را که پایین آورد خیره به چیزی روی زمین شد، جلو تر رفت و خم شد، از زیر مبل چیزی بیرون کشید و سر پا ایستاد قوطی رنگ بازی در دستش بود! قرمزی پیشانی شاهین رنگ بود! به سمت دارا آمد و لب زد. _بابایی چرا نگفتی خون نبوده و رنگ بوده؟ قبل از اینکه دستش به کمر دارا برسد عقب کشیدم. جلویش ایستادم و غریدم. _دیگه نمیخوام آخرین نفر زندگیت باشم شاهرخ! ازت طلاق میگیرم... حضانت دارا رو ازت میگیرم... انگار تیری در قلبش، نگاهش لرزید و جا خورد. انتظار نداشت! انتظار نداشت دیاری که آنقدر عاشقش بود او را ترک کند...
Показать полностью ...
به رنگ خاکستر
بنر ها واقعی هستن پارت گذاری منظم هفته ای پنج پارت+هدیه عاشقانه ای پر احساس #عاشقانه #اجتماعی #روانشناسی پایان خوش @nilooftn ❌کپی پیگرد قانونی دارد حتی با ذکر منبع ❌ 🍀نیلوفر فتحی🍀 https://t.me/+3OGlcfA3y5E5Y2E8 https://t.me/+5zJyesLWTAY1Mjhk
772
1
_خوب با داداشام حال میکنی نه؟ این یکی نشد اون یکی... چه فرقی برات داره...! حالا کوچیکه بیشتر راضیت کرده یا بزرگه؟ منتظر جواب نیست و تک خنده تمسخر آمیزی حواله ام میکند.. _البته که صدای آه و ناله هات با بزرگه بیشتر از کوچیکه کل خونه رو برمیداره.؟ چنان کینه و عداوتی در چهره و لحن نفیسه موج میزد که تنم را به لرز می اندازد.. مگر من دلم میخواست بعد از سجاد پسر کوچکتر به عقد عماد در بیایم!؟ خودشان بریدند و دوختن و شناسنامه ای که باطل نشده دوباره مُهر شد. بغض کرده لباس های داخل تشت را چنگ میزنم و نگاه قطره ای میکنم که از صورتم داخل آب و کف کثیفش میچکد. _هوی... دختره ی پتیاره مگه با تو حرف نمیزنم.. روزا لال میشی؟ فقط شبا صدات خونه رو می لرزونه! لگدش به تشت باعث میشود آب چرکش تمام تن و لباسم را خیس کند. _از تمام وجودت کثافت میباره.. داداش عزیزم و سینه قبرستون کردی کم بود حالا باید تو بغل داداش دیگم تحملت کنم. چرا گورت و گم نمیکنی از این خونه؟ با صدای جیغش ترسیده دور حیاط را نگاه میکنم و طبق معمول همسایه های فضول دارن از پنجره ها سرک میکشن. _نفیسه جون.. ترو خدا بس کن.. آقا عماد بفهمه سرو صدا شده دوباره... حرف در دهانم میماسد وقتی دست به موهای بافته شده از روی روسری ام می اندازد و اینبار خفه خون میگیرم تا صدای جیغ دردناکم بلند نشود. _خفه شو... خفه شو.. پتیاره عوضی... نفیسه جون و مرگ... نفیسه جون و درد... تا جون همه ی مارو نگیری ول کن نیستی؟ از زور درد و بغض صورتم کبود شده و صدای در حیاط و مردی که یالله گویان وارد میشود و نفیسه بلاخره سرم را به ضرب رها می‌کند و گوشه‌ی حیاط به گریه و سرو سینه زنان می‌نشیند.. کاش من هم کمی از بازیگری این خواهر شوهر ناجنس را بلد بودم. نگاهش همان که مو به تنم راست میکند را با آن ابهت مردانه به ما می‌دوزد.. لب میگزم و قطره اشکی روی گونه ام سر می‌خورد. _چه خبره اینجا!؟ _بیا داداش.. بیا که الهی زبونم لال میشد و خبرای این دختره ی پتیاره خیابونی رو بهت نمی‌دادم. طبق معمول اومده تو حیاط اونم بدون حجاب.. الکی سرو هیکلش و خیس میکنه و سک و سینه اش رو میندازه بیرون... دستی به سر بی روسری ام میکشم و آه از نهادم برمی آید..موهایم بی صاحب پریشان دورم ریخته بود و .. نفیسه هنوز مویه میکند و بر سر میزند.. _خدا منو مرگ بده داداش با این پسره محسن مچشون و گرفتم داشتن لاس میزدن. _بسسسسسه... دهنت و ببند گمشو تو خونه... نفیسه که با چشمکی خودش را در پستوی خانه گم و گور می‌کند فاتحه خود را می‌خوانم. _به خدا نکردم... _میگی خواهرم دروغ میگه! مگه نگفتم بدون اجازم پات و تو حیاط نمیزاری؟ چشمه اشکم دیگر بند نمی‌آید.. _لباس میشستم به خدا... دیگه چیزی نداشتم تنم کنم. قدم هایش را شمرده برمی‌دارد و از سر راهش ترکه ای از شاخه زردآلوی داخل حیاط که اجازه خوردنش را نداشتم میکند و... تنم.. رد تمام کبودی های قبلی که هر شب به حساب نفیسه به نوازش اما به کتک روی تنم می‌نشیند گز گز میکند. _ببخشید... دیگه بمیرم هم تو حیاط نمیام... بخدا که لرزش مردمکش را می‌بینم و گلویی که بغضش را نمی‌تواند قورت دهد.. _نمیبخشمت... نمیبخشمت وقتی چشمم دنبالت بود رفتی تو تخت برادرم.. هرچقدر باهات بد تا میکنم کتکت میزنم تحقیرت میکنم بازم کینه ات از دلم پاک نمیشه بهار. اولین ضربه که روی پوست کمرم می‌نشیند صدای پاره شدن لباسم را می‌شنوم و تنم به لرز می افتد و وقتی چشمانم سیاهی می‌رود که ضربه های بعدی را حس نمیکنم.. 📿
Показать полностью ...
493
0
_ عادت ماهانه شدی گفتم سید برات نوار بهداشتی بخره مادر! اون پارچه ها رو نذار عفونت میگیری! آشوب چشم گشاد کرد و هین گویان روی صورتش کوبید. _ وای خاک بر سرم، چیکار کردین بی بی؟! پیرزن با تعجب ابرو بالا انداخت. _ واه، حالا چی شده مگه خودتو میزنی؟ من که با این پای علیلم نمیتونم برم بیرون، خودتم روت نمیشه... نواربهداشتی که بال نمیزنه بیاد بشینه ! وارفته دست روی صورتش گذاشت و نالید. _ وای خدا منو بکشه... چجوری دیگه تو روی آقا عاصف نگاه کنم من؟ همین مانده بود عاصف از تاریخ پریودی هایش خبردار شود. _ پاشو پاشو آه و ناله نکن، توام جای بچش... خجالت نداره که! مرد این خونه عاصفه، محرم رازای من و توام خودشه. غریبه نیست که ازش شرمت میاد. بی بی که رفت با زاری روی زمین نشست و موهایش را کشید. بدبختی اش همین بود. بی بی و عاصف او را جای دخترش میدیدند اما خودش... به مردی که همسن پدرش بود و او را از لب مرگ نجات داده و پناهش شده بود، دل بست... تنش از شرم گر گرفته و هورمون های به هم ریخته اش او را به گریه انداخت. _ آبروم رفت، خدا منو بکشه... در حال ناله و زاری بود که صدای مهربان و مردانه ی عاصف قلبش را ریخت. _ آشوب... کجایی؟ سیخ ایستاد و به سرعت خودش را داخل آشپزخانه انداخت. میمرد بهتر بود تا با عاصف رو به رو شود. دست روی قلبش گذاشت و خودش را کنار یخچال پنهان کرد. _ خدایا منو نبینه، توروخدا! دست به دامن خدا شده بود که صدای خندان عاصف را از بالای سرش شنید. _ از دست من قایم شدی بندانگشتی؟! جیغ خفه ای کشید و طوری به هوا پرید که سرش به کابینت خورد. دست به سرش گرفت و ناله ای کرد. همزمان گرمای دست عاصف روی سرش نشست و نفسش را برید. _ چیه بچه؟ آروم بگیر زدی خودتو ناکار کردی! سر پایین انداخته بود که عاصف به نرمی سرش را بالا کشیده و چشمان خیسش را دید. به سرعت ابروهایش در هم گره خورد و بسته ی نوار بهداشتی را روی کابینت گذاشت. _ چرا گریه کردی؟ کسی اذیتت کرده؟ چیزیت شده؟ دیدن نواربهداشتی کافی بود تا هق هقش شدت بگیرد. خجالت زده در خود جمع شد که عاصف دل نگران صورتش را قاب گرفت. _ ببینمت دخترم، حرف نمیزنی باهام؟ عاصف قربون اشکات بره، کی چشمای نازتو خیس کرده؟ _ میشه... میشه فقط برین آقا عاصف؟ ابروهای مرد بالا پرید.دخترکش امروز چرا عجیب و غریب شده بود؟ نوچ کلافه ای کرد و با دقت در صورتش چشم چرخاند. با یادآوری چیزی، سری به معنای فهمیدن تکان داد. _ ببینمت کوچولو، درد داری؟ هوم؟ آشوب که زیر دستش به لرزه افتاد، فهمید حدسش درست بوده. لبخند مهربانی زد و از زیر لباس دست روی شکم آشوب گذاشت. _ کوچولوی نازک نارنجی، چرا هیچی بهم نمیگی؟ الان دلتو میمالم خوب میشی... بیا بغلم... حرکت دست مرد روی شکمش، شبیه جریان برق خشکش کرده بود. نه نفس می‌کشید و نه گریه میکرد. در آغوش عاصف کشیده شد و روی پاهایش، روی زمین نشست. همه ی کارها را خود عاصف میکرد و خبر نداشت چه بر سر دل دخترکش می آورد. دست دیگرش را روی کمرش فرستاد و مشغول نوازش کمر و شکمش شد. _ بهتر شد دخترم؟ خسته شده بود از بس او را دختر کوچولویش میدید. بینی اش را بالا کشید و دلگیر پچ زد: _ من دختر شما نیستم، کوچولوام نیستم... عاصف تکخند توگلویی زد. گمان میکرد آشوب با او قهر کرده باشد یا برایش ناز کند. _ ولی واسه من همیشه دختر کوچولوم میمونی! نگاه خیس و حرصی اش را به چشمان عاصف دوخت و لب روی هم فشرد. میدانست عشقی که به او دارد اشتباه است. میدانست هرگز به هم نمی‌رسند اما دست خودش نبود... عشق که این چیزها حالی اش نمیشد... _ نمیخوام دختر کوچولوی شما باشم آقا عاصف، من... من... چشم بست و قبل از آنکه پشیمان شود، بی نفس پچ زد: _ من دوستتون دارم... چشم باز نکرد مبادا نگاه عاصف رنگ و بوی خشم گرفته باشد. قلبش در دهانش میزد و به همین سرعت از کارش پشیمان شده بود. کاش لال میشد، این چه بود که گفت؟ در حال شماتت خودش بود که نرمی انگشت عاصف را روی لبش حس کرد و تمام تنش نبض گرفت. _ چیزهایی را که میشنید باور نمیکرد. مگر میشد آرزویش به همین سرعت برآورده شود؟ خواست چشم باز کند که لبهایش اسیر لبهای عاصف شد و رسما داشت از حال می‌رفت. این همه خوشی برای قلبش زیاد بود. همین که دست دور گردن عاصف حلقه کرد و خواست همراهی اش کند، صدای کل کشیدن مادام هر دویشان را خشک کرد. _ ورپریده ها من که میدونستم جونتون برا هم در میره... میرم حاج باباتو خبر کنم، قبل عقد شکمشو بالا نیاری سید!
Показать полностью ...
672
1
دختره برای اولین بار تو عمرش مست کرده و عاشق مردی شده که ۱۴ سال ازش بزرگتره و تو مستی میبوستش😱😳🔞 پارت_152 بالش فواد بغل کرد و زمزمه کرد _چقدر بده که یکیو دوست داشته باشی و بدونی اون الان تو بغل یکی‌دیگست… بغضش شکست و دوباره به گریه افتاد. همونجور که روی تخت بود خم شد و شیشه دیگه ای از داخل کمد برداشت. این یکی پر بود. روی تخت نشست و درش رو باز کرد. مثل دیوونه ها شیشه رو بالا رفت و داشت میخورد که یهو از دستش کشیده شد. متعجب به روبه روش خیره شد. توهم زده بود یا درست میدید. _داری چه غلطی میکنی؟ دیوونه شدی؟ اصلا اهمیتی به حرف و صدای بلند فواد نداد. دستش رو جلو برد ضربه ای به سینه فواد زد _واقعا اینجایی؟ فواد کلافه در شیشه رو بست دوباره توی کمد گذاشت در کمد کوبید که صدای بدی داد. بهار لبه تخت اومد و باهاش روی زمین گذاشت تا بلند بشه اما تعادش بهم خورد. قبل اینکه بیوفته فواد زود دستشو گرفت نشوند روی تخت. بعد خودش روی زمین جلوی پای بهار زانو زد _چرا به اونا دست زدی؟ نمیتونی حتی رو پاهات وایستی! بهار با بغض به صورت فواد زل زد لبخند کوچیکی زد. _می ترسیدم ، ولی الان تو برگشتی دیگه نمیترسم. فواد نگاهش رو نمیتونست از بهار بگیره. شبیه بچه ها شده بود و حالا هم داشت با حرفاش دیوونش میکرد. بهار دوباره اشکاش سرازیر شد. سرشو کج کرد زمزمه کرد _چرا برگشتی؟ مگه نرفته بودی با دوست دخترت شمال؟ فواد خندش گرفته بود. باز هم بحث راجب دوست دختر نداشته اون بود. بهار دستاشو روی صورت فواد کشید _من خیلی ترسیدم ، رعد و برق میزد همش از همه جا صدا میومد ، فواد میشه دیگه نری؟ فواد سرشو تکون داد و زمزمه کرد _دیگه جایی نمیرم. بهار اشکاشو پاک کرد لبخندی زد. تو حال خودش نبود و دلش میخواست حرف بزنه. اما نمیدونست حرفایی که میخواد بزنه دیوونگیه… _فواد نگاه فواد یه لحظه هم از بهار جدا نمیشد. _چیه؟ بهار دستاشو توی هم پیچید و با بغض لب زد _نمیشه دوسم داشته باشی؟ نمیشه بجای کیمیا منو انتخاب کنی؟ میدونم اون خیلی خوشگتر و خوش هیکل تره اما من میخوام جای اون باشم میخوام تورو داشته باشم…میخوام من دستتو بگیرم من چونتو ببوسم. فواد فقط نگاهش میکرد و انگار از شنیدن این حرفا خیلی جا خورده بود. انتظارش رو نداشت و نمیدونست چیکار کنه… بهار وقتی دید فواد هیچکاری نمیکنه تو یه تصمیم آنی دستاش رو دو طرف صورت فواد گذاشت و سرشو جلو برد لباشو بوسید. بلد نبود ببوسه و فقط لبش رو بی حرکت رو لبای فواد فشار میداد و چشماش بسته بود. فواد شوکه شده بود اما داغی لبای بهار دیوونش کرد. یکی از دستاشو روی کمر لخت و دست دیگش رو پشت گردن بهار گذاشت. مثل تشنه ها لباشو میبوسید و بهار هم همراهی میکرد. دستای بهار که توی موهاش رفت حسای مردونش فوران کرد. همونجوری که لباش روی لبای بهار بود بلند شد رو تخت نشست. دستش روی بدن برهنه و داغ بهار میکشید و احساس میکرد داره الماسی با ارزش لمس میکنه. بهار نفس کم آورد عقب کشید که فواد سرش رو لای گردن بهار برد.. میبوسید و میک میزد. دست خودش نبود انگار کنترل حرکاتش رو نداشت. بهار لبخندی روی لبش بود حال خوبی داشت. احساس میکرد داره پرواز میکنه. فواد اون رو میبوسید و نوازش میکرد و این تنها چیزی بود که اون لحظه میخواست. فواد گازی از گردنش گرفت که بهار ناله ای کرد. همین کافی بود تا فواد دوباره به لباش حمله کنه. لباش رو وحشیانه به بازی گرفته بود. دست بهار سمت تیشرت فواد رفت بالا کشید. فواد خیلی کوتاه ازش فاصله گرفت تیشرتش رو در آورد. دستاش دور پهلوی بهار انداخت بلندش کرد روی تخت خوابوندش و خودشم روش خوابید. بوسه ای کوتاه به لبای بهار زد و بعد مشغول بوسیدن میک زدن گردنش شد. دستاش هم بیکار نبودن و سینه های بهار از روی لباس زیر فشار میداد. بهار نمیتونست تکون بخوره و فقط گردن فواد رو میبوسید و گوشش رو گاز های ریز میگرفت. دست بهار رفت سمت شلوار فواد که انگار فواد تازه موقعیت درک کرد. اما دیر شده بود کیمیا وارد اتاق شد و با دیدن اون دوتا روی هم… جیغی کشید و کل اهل خونه رو توی اتاق ریخت... پارت واقعیه رمانش بود😲😱
Показать полностью ...
277
0
#پست_1090 لبخندی بهش زدم و کنار مامان به سمت دخترا راه افتادیم. _قدر شوهرت رو بدون آفتاب آدم انقدر عاشق کم پیدا میشه یه جوری نگاهت می کنه انگار غیر از تو کسی توی دنیا برای اون نیست! آدم ها هم اخلاقای خوب دارن هم بد، هیچ کس خوب مطلق نیست وقتی میبینی کفه ترازوی خوبی هاش سنگین تره سعی کن باهاش مدارا کنی همون طور که اون باهات مدارا میکنه و من متوجهش هستم! رفتارش با آرش رو می بینی؟ به خدا بچه رو که می سپارم دستش خیالم از همه جا راحته از بس این مرد مسولیت پذیر و قابل اعتماده! لبخند کمرنگی روی لبم نشست. _میفهمم چی میگی مامان جان باور کن من هم خیلی سعی می کنم بسازم و کم و کاستی های زندگیمون رو پر کنم ولی بعضی وقت ها نیاز داریم به حرف زدن و صبوری کردن چون سر یه سری مسائل نمی تونیم با هم کنار بیایم! باورت میشه یه بار به خاطر آرش منو دعوا کرد؟ سری تکون داد. _خیالم راحت شد، خوب کاری کرد! چشم هام گرد شد. _مامان بچه ت منم یا اون؟ همون طور که به سمت سحر می رفت گفت: هردوتون! می خواستم برم به چاوش بگم همون قدری که خانواده و اطرافیان اون همیشه هوام رو دارن از طرف منم یه حامی قدر داره که نمی تونم بهش بگم بالای چشمش ابروعه! همین که به پونه و ساناز و شیدا و شقایق رسیدم چهارتاشون با جیغ جیغ بغلم کردن. _سلام خانوما سال نو مبارک ماشالله سال جدید با قیافه های جدید فرایند تبدیل لولو به هلو داشتین؟ _وای چشم سفید کجا بودی تا حالا، باورم نمیشه شب عقد چنین بلایی سرمون آوردین نیگا چه رنگ و رویی هم گرفته. آروم زدم زیر خنده. _بی تربیت شدیا، به قول سیاوش رفته بودیم ماه عسل! ساناز ضربه ای به پهلوم زد. _بی حیا. بی توجه به جیغ جیغ کردن هاشون خم شدم و رانیکا رو بغل کردم. _جونم خاله دورت بگردم من تو چرا اندازه نخودی؟ راستی پونه رامین کو؟ _دم دره الان میاد داخل، درست بگیرش آفتاب گردنش رو مواظب باشه، زیاد فشارش ندی یه وقت، سرش... چشم غره ای بهش رفتم. _دو دقيقه ساکت شو بذار ببینم چه غلطی دارم می کنم دیگه هی ور ور ور انگار تا حالا بچه ندیدم من! ساناز و شقایق پقی زدن زیر خنده. _آخ دمت گرم آفتاب همیشه میگم فقط سنگ سنگ رو می بره، همون اول هم اصلا تو باید میومدی به خدا نیم ساعته التماسش می کنیم بچه دستمون نمیده انگار قراره بخوریمش چته خب! با تعجب به پونه نگاه کردم. _راست میگه پونه؟ چرا همچین می کنی دختر وسواسی شدی؟ همه از این روزها داشتن مواظب باش ولی خودت رو اذیت نکن سر بچه ی اول همه به این روز میفتن نگران نباش دختر! _به خدا منم هی بهش می گم بیخودی استرس داره بچه یه ذره مدل گریه ش تغییر میکنه هی میگه بریم دکتر حتما چیزیش شده! برگشتم و به رامین که تازه رسیده بود نگاه کردم. _به سلام آقای پدر احوال شما؟
Показать полностью ...
1 956
16
#پست_1091 با خنده دستش رو توی موهاش کشید. _شما بهتری خانوم همسر آقاتون کجاس؟ چشم و ابرو اومدم. _داره بچه داری میکنه. چشم هاش گرد شد. _به همین زودی؟ گذاشتیتش تو زود پز مگه؟ چند لحظه تعجب نگاهش کردم، با صدای خنده ی بچا ها تازه فهمیدم منظورش چیه. _حناق! شرم و حیا رو قورت دادی یه لیوان آب هم روش منظوم آرش بود! شونه ای بالا انداخت. _بده من دخترم رو تو این ده دقیقه دلم واسش یذره شد. _مواظب باش آروم بگی... چپ چپی به پونه نگاه کردم. _شروع نکنا، باباشه خیر سرش بذار نفس بکشه بنده خدا. مشغول حرف زدن با بچه ها بودیم که یاد آرش و چاوش افتادم. به عقب برگشتم و با چشم دنبالشون گشتم، بی خیال دنیا کنار هم نشسته بودن و آروم حرف می زدن. چاوش برای آرش میوه پوست کنده بود و جلوش شیرینی گذاشته بود، یه دور قربون صدقه ی جفتشون رفتم چاوش از اون باباهایی میشد که برای نگه داشتن بچه هیچ غمی نداشتم! یه لحظه با فکر داشتن یه دختر از چاوش و فکر رابطه ی قشنگ بینشون دلم ضعف رفت ولی چند لحظه بیشتر طول نکشید که پشیمون شدم، اگه به جای من بخواد همیشه موهای اون رو سشوار بکشه و دور اون بگرده چی؟! اصلا خودمون دوتا کافی هستیم واسه همدیگه! بی خیال غرغر بچه ها شدم و به سمتشون راه افتادم. چاوش سرش رو بالا آورد و با دیدنم لبخند کمرنگی زد معلوم بود منتظرمه. توی راه با پوریا رو به رو شدم و مجبور شدم احوالپرسی مختصری باهاش داشته باشم. کنار چاوش که رسیدم لبخندش محو شده بود و صورتش جدی بود. کنار آرش نشستم و دستم رو دورش انداختم. _احوالپرسی هم نکنم؟ دندون هاش رو به هم فشار داد. _من که حرفی نزدم. مکث کردم. _کلی حرف تو صورت پر اخمته! سر تکون داد. _بریزم توی خودم هم قیافم داد میزنه نه؟ پس بذار این هم بگم از وقتی مانتوت رو در آوردی و لباست رو دیدم دارم خودخوری می کنم اوقات تلخی نکنم تا اذیت نشی و دلت نشکنه ولی... _از اون موقع ناراحتی؟ نفس عمیقی کشید و سکوت کرد، اصلا نمی دونستم چه عکس العملی نشون بدم حتی دیروز سحر هم گفت این لباس کمی تنگه و همه ی دار و ندارم رو نشون میده ولی زیاد جدی نگرفتم و سرسری ازش گذشتم، چاوش هم سکوت کرد و ناراحت موند برای این که من فکر نکنم می خواد مجبورم کنه جوری که اون دلش می خواد رفتار کنم. به ناخون های لاک زده م خیره شدم، ترجیح می داد خودش ناراحت باشه و عذاب بکشه ولی به من نگه بالای چشمت ابروعه پس چرا من یه قدم به سمت اون بر نمی داشتم؟ پوشیدن یا نپوشیدن این لباس چیزی از من کم نمی کرد ولی باعث آزار عزیز ترینم بود! بی خیال همه چیز شدم مانتوی حریر و مدل پانچم رو که واسه خودش کم از لباس مجلسی نداشت رو روی لباسم پوشیدم و جلوش رو باز گذاشتم. گور بابای حرف مردم وقتی هم خودم حس خوبی ندارم و هم کسی که به جونم بنده از نگاه دیگران به من اذیت میشه!
Показать полностью ...
1 987
16
_میدونی چرا فاحشه میارم خونه‌ام؟ با اینکه مشروب خورده بود اما بهوش بود! _چون زنم بهم خیانت کرد! بعد از اون وارد هیچ رابطه ی جدی ای نشدم! ستاره روی مبل در خودش جمع شده بود و به حرف های مرد گوش میداد... _لخت شو دختر جون! مگه شهرام تورو نفرستاده؟ شهرام او را فرستاده بود! اما این بار فرق داشت... ستاره فاحشه نبود! عاشق بود... _لخت شو میخوام سینه‌هات رو ببینم! صدای پر تحکم مرد را که شنید، دستش روی مانتویش نشست... این لحظه را اینگونه تصور نکرده بود... همیشه در رویاهایش شهاب آریا او را با عشق لخت می کرد! اما حالا رو به رویش بود... به عنوان یک فاحشه... عاشق بود! عاشق بودن گناه نبود! صدای شهاب جدی و سرد بود! _زیر چند نفر خوابیدی دختر؟ کسی تو زندگیت هست؟ از جا بلند شد، جام شراب را روی میز گذاشت و خودش را روی مبل، کنار ستاره انداخت. _اگه کسی تو زندگیته از این کارا نکن؛ اون پسر بفهمه دیوونه میشه! دستش روی گونه ی ستاره نشست. _هنوز لخت نشدی! زود باش... ستاره اما دستش نمی رفت که دکمه ها را باز کند، زمزمه کرد. _تو لختم کن! شهاب هومی کشید و ابرو بالا داد. _پس میگی رمانتیک دوست داری؟ بهت نگفتن من مثل سگ وحشیم؟ یکی از دوستانش شهرام را معرفی کرده بود... گفته بود هر جمعه شب برای شهاب آریا فاحشه می فرستد! عاشق بود... عاشق بود که خودش را در حد یک فاحشه پایین آورده بود... دست شهاب روی اولین دکمه ی او نشست. _میدونی؟ امشب سالگرد ازدواجمونه... با همون زنی که خیانت کرد! هر شب دیگه ای بود یه جوری میکردمت که صبح نتونی راه بری... دکمه ی او را باز کرد و لب زد. _ولی امشب میخوام ملایم باشم! من چشم میبندم... ملایم میشم... تو هم نقش زنم رو بازی میکنی؛ زنی که عاشقمه... فهمیدی؟ قطره اشک شوری از چشم هایش پایین ریخت، شهاب اشک را پاک کرد و لب زد. _بهت نمیاد فاحشه باشی... انگشت شست مرد روی لب های ستاره نشست، شستش را آرام وارد دهان او کرد و لب زد. _انگار این لبا تا حالا به هیچ دم و دستگاهی نخورده! شهابِ آریا! نخبه ی ریاضی فیزیک... مردی که جایزه ی نوبل را دریافت کرده بود! برای ستاره اسطوره بود این مرد... اما حالا که نزدیک او بود حالا که عجز و بیچارگی‌اش را میدید... میخواست او را در آغوش بگیرد و عشقش را اعتراف کند! _اما بهتره کار بلد باشی دخترجون، من دست به دختر باکره نمیزنم... دردسر میشید! دستش دو طرف یقه ی لباس ستاره نشست و دکمه ها را جر داد! پیرهنش را از تنش درآورد و لباس خواب سفیدی که زیرش پوشیده بود نمایان شد... اولین بار بود جلوی کسی لخت می شد! خجالت می کشید؟ نه! با همه ی وجود می خواست این مرد را درون خودش احساس کند! لبش را به گوش شهاب نزدیک کرد، چشم بست و اشک ریخت و لب زد. _یه جوری باهام معاشقه کن انگار همسر قبلیتم! جمله اش که تمام شد، شهاب کمر او را به مبل کوبید! دستش سینه ی حجیم او را فشرد و پایین تنه‌اش را به دخترک چسباند... _آه و ناله کن واسم! نیازی به گفتن نبود... دخترک آنقدر بی تجربه بود که وقتی دست شهاب بین پایش نشست، صدای ناله اش بلند شد... انگشت شهاب بین پایش بازی می کرد و دست دیگرش بالا تنه ی او را می فشرد... ستاره نالید _تمومش کن! میخوام حست کنم! مرد زیپ شلوارش را پایین کشید و با صدایی که خمار شده بود غرید. _عجول نباش... پایین تنه‌اش را بیرون کشید و ضربه ی اول را که زد... خون از بین پاهای ستاره جاری شد! با تعجب به مبلی که رنگ سرخ گرفته بود نگاه کرد و رو به ستاره غرید: _باکره بودی؟؟؟ از جا بلند شد و فریاد کشید. _دختر عوضی میگم باکره بودی؟ ستاره ملحفه را دور خودش پیچید و زمزمه کرد. _آره! سیلی محکمی به گونه ی او کوبید! بازویش را گرفت و او را بلند کرد. _گه خوردی که باکره ای میای زیر من! عوضی... میخوای دردسر درست کنی؟  گمشو از خونه ی من بیرون! بازوی ستاره را فشرد، کیف او را از روی مبل چنگ زد و دخترک را پشت خودش کشید... در خانه را باز کرد، ستاره را جلوی در پرت کرد و کیفش را در صورتش کوبید. _من شما هرزه ها رو میشناسم! به قیمت باکره بودن میاین با زندگی ما بازی میکنین! عوضی دیگه اینورا پیدات نشه... در را کوبید و باد سرد بدن لخت ستاره را لرزاند! او را لخت در کوچه انداخته بود.... صدای هق هق دخترک بلند شد و زیر لب زمزمه کرد _خدا لعنتم کنه.... خدا لعنتم کنه چه غلطی بود من کردم؟؟؟ ناباور فریاد کشید. _منو لخت انداخت تو کوچهههه! ملحفه را به بدن عریانش کشید و غرید. _منو لخت انداخت تو کوچه... میکشمت عوضی... میکشمت. آسمان غرید و اولین قطره ی باران روی سرش کوبید. _به همین برکت قسم میخورم! برمیگردم و زندگیتو جهنم میکنم شهاب آریا!
Показать полностью ...
1
0
با چشم دنبال دختر ۴ سالش گشت و جلوی در مهدکودک دیدش! تخس ایستاده بود جلو درو با اون موهای خرگوشی که امروز خودش برایش بسته بود بازی می‌کرد و هرزگاهی زبونش رو برای بچه ها بیرون می‌آورد. امیرحسام از ماشین گران قیمتش بیرون اومدو سمت دخترش رفت و سعی کرد از لحن همیشه خشنش کم کند: - به به علیک سلام چطوری خانم کوچولو؟ کیفت و بده بریم یه پیتزای خوشمزه بهت بدم. دخترش مثل خودش تخس بود و رو اعصاب! بدون این که جواب پدر تازه از راه رسیدش رو بده سرش رو کج کرد و بی اعتنایی کرد. پوفی کشید و لب زد: - حقی که عین مامانتی... با شمام کودکانه و گستاخانه جواب داد: - مامانم گفته با غریبه ها حرف نزنم عینکش رو از روی چشمانش برداشت و روی زانوهایش نشست تا هم قد و قواره ی دخترش شود: - الان من غریبم؟ کودکانه بغض کرد: - آره هستی من گول تورو خوردم! مامانم و کجا بردی؟ اون منو هیچ وقت تنها نمی‌زاشت ازت خوشم نمیاد برو دیگه چندبار باید بگم...‌ پیتزام نمی‌خوام کلافه به ساعت مچی تو دستش نگاهی کرد و قرارش داشت دیر می‌شد. آدم با حوصله ای هم نبود برای همین مچ دستان دخترش را گرفت: - مامانت رفته مسافرت میاد عزیزم شما فعلا با من می‌مونی. خودش هم شک داشت به حرفش! فعلا؟ عمرا اگر بچش رو ول می‌کرد. آروم کشیدش سمت ماشینش اما به یک باره دندان های کوچک و تیز دخترک در گوشت دستش فرو رفت و صدای هوارش وسط خیابان پیچید. دست دخترش رو ناخواسته ول کرد و دخترک با جیغ های بچه گانش توجه همرو جلب کرد: - کمک دزد! دزد این آقاهه بچه دزد می‌خواد منو بدزده کمک چشمان امیرحسام تو بهت رفته بود و همه دورشان جمع شده بودن و یکی از پدر بچه ها گفت: - آقا داری چه غلطی می‌کنی ول کن دست بچرو... ول کن بینم اخمانش پییچد تو هم و همون لحظه نگهبان مهد از مهد بیرون اومدو دخترش بدو رفت سمتش! دستی روی صورتش کشید و خطاب به اون همه چشم‌ گفت: - بنده پدرشم با پایان جمله کوتاهش غضب ناک نگاهی به دخترش کرد و گفت: - دخترم بیا بریم داری چیکار می‌کنی؟ بچه گانه چسبید به نگهبانو حق داشت که پدرش را غریبه بداند: - دروغ میگه به خدا دروغ میگه... مامانم گفته بابام سقط شده مرده رفته زیر خاک! دستانش مشت شد! مادرش؟ سوین رو می‌گفت؟ حق داشت؛ حق داشت به خاطر دل پرش این حرف هارا بزند به دخترشان‌... با پایان جمله دخترش نگهبان بود که ادامه داد: - من الان زنگ میزنم ۱۱۰ تکلیف شما مشخص شه آقا نزارید جم بخوره فرار کنه نیشخندی ازین نمایش زد و سمت در مهد‌کودک رفت و لب زد: - تا شما زنگ می‌زنی بنده با مدریت حرف دارم _مامانمو دزدیده... منم برد به دستم سوزن زدن ازم خون گرفتن دردم گرفت گریه کردم من مامانمو می‌خوام دلش کباب شد برای گریه های دخترش... امیرحسامی که اشک هیچ بنی بشری برایش مهم نبود! دستی به صورتش کشید و روبه مدیر مهد گفت: - من با مادرشون متارکه کردم حدود چهار سال و از وجود دخترم خبر نداشتم اون خونیم که این میگه آزمایش ابوت بوده همین وکیلم تا ده دقیقه دیگه مدارک و میاره با پایان جملش به دخترش که چسبیده بود به مربیش و مثل ابر بهار اشک می‌ریخت خیره شد و مدیر مهد لب زد: - مادرشون الان کجان؟ خسته بود و قصد جواب دادن نداشت. با سکوتش صدای هق هقای دخترش بیشتر بلند شد و پایش را کوباند با زمین: - من مامانمو می‌خوام امیرحسام ناراحت از جایش پاشد و دخترش رو از بغل مربیش بیرون کشید دخترش این بار تو آغوشش رفت و سرش رو روی شونه پهنش گذاشت و همین طور که محکم به خودش چسبانده بودتش در گوشش لب زد: - خانوم کوچولو مامانتم میارم صحیح و سالم می‌زارم وَر دلت فقط گریه نکن...
Показать полностью ...
1
0
من حاج حسام الدین فتاح.... 🔥 مردی ۳۹ ساله و متاهل عاشق دختری شدم که ۱۶ سال ازم کوچیکتر بود و دختر ناتنی خواهرم.... ولی اون ازم متنفره چون من بزرگترین کابوس زندگیش توی بچگیش بودم... توی تمام بچگیش ازارش دادم و توی زیر زمین حبسش می کردم چون اشک های خواهرم اذیتم می کرد که ولی بعدها فهمیدم مشکل از خواهرمه و گلی بی گناه ترین ادم این زندگی... 😢♨️🔞 خواستم براش جبران کنم و کردم اما اون از من نفرت داشت و من دیوانه این دختر بودم... لامصب هیچ رقمه پا نمیداد تا اینکه برای پایبند کردنش تو مستی باهاش خوابیدم و بکارتش هم زدم...!!! ♨️🔞🔥 https://t.me/+-v3xkv0shz41Mzdk https://t.me/+-v3xkv0shz41Mzdk
Показать полностью ...

file

1
0
- به دختری که توی رستوران مقابلم نشسته نگاه می‌کنم، زیادی ساده‌ست، زیادی آفتاب مهتاب ندیده. بعید می‌دونم حتی نیازی به بیهوش کردنش باشه! با لبخند نگاهم می‌کنه و میگه: - اصلا حواست بود؟ شنیدی چی گفتم؟ گوشه‌ی لبم بالا میره: - این‌قدر حواسم بهت بود که نشنیدم چی گفتی! گیج می‌پرسه: - یعنی چی؟ به سمتش خم می‌شم، آهسته با پشت دست شاخه موی افتاده روی صورتش رو پس می‌زنم و لب می‌زنم: - حواسم پی چشمات بود و... گونه‌ش رو نوازش می‌کنم، فکش زیر دستم منقبض میشه: - و هاله‌ی صورتی رنگی روی گونه‌هاش پخش می‌شه، آهسته گوشه‌ی لبش رو گاز می‌گیره: آهسته می‌پرسه: - چطور می‌‌شدم؟ و برای اینکه بهم نگاه نکنه، یه تیکه از استیک داخل بشقابش رو به سمت دهنش می‌بره. زمزمه می‌کنم: - چشماش گشاد میشه و غذا توی گلوش می‌پره. عقب می‌کشم. به سرفه افتاد. حالا وقت اجرا نقشه‌ست. ریز می‌خندم و لیوان موردنظرم رو به سمتش هل می‌دم: - هول نکن بیبی. بیا یه ذره آب بخور! خجالت‌زده دست دراز می‌کنه تا لیوان آب رو برداره و همزمان با اعتراض می‌گه: - هول نکردم. پوزخند می‌زنم و ابرو بالا می‌ندازم: - جدی می‌فرمایید؟ محتویات لیوان رو لاجرعه سر می‌کشه و می‌خواد بخنده اما مجال پیدا نمی‌کنه، به خِرخِر می‌افته و طولی نمی‌کشه که از حال می‌ره. حالا به اون چیزی که می‌خوام رسیدم. به لپ‌تاپی که مدت‌هاست دنبالشم، به انتقامم... کیف لپ‌تاپ رو از کنار پاش برمی‌دارم. سرش روی میز افتاده و چشماش بسته‌ست‌. شونه‌ش رو می‌گیرم و صافش می‌کنم، به صورتش نگاه می‌کنم، به دهنش. دختر قشنگیه، در واقع قشنگ‌ترین دختری که دیدم. توی برنامه‌هام این نبود اما... خم می‌شم و می‌بوسمش... زمزمه می‌کنم: - - بهت گفتم لپ‌تاپ رو برام بیاری! با تعجب به رییس نگاه می‌کنم که از شدت عصبانیت صورتش سرخ شده و رگ‌هاش بیرون زده. میگم: - مگه همین کار رو نکردم؟ کیف رو به سمتم می‌گیره و نشونم میده. با عصبانیت می‌غره: - این‌ کیف خالیه، دختره دورت زده. باید برگردی سراغش لعنتی!
Показать полностью ...
1
0

sticker.webp

469
0
- تو زن داری لعنتی نیا سمت من! زنت خواهر من کثافت! دندون سابید بهم و تو کت و شلوار دومادیش چه جذاب شده بود نه؟ یه جذاب حروم لقمه که باطن کفتار داشت، نگاهی به لبام کرد و غرید: - شوهر خواهرتو معشوقه ی سابق تو... یادته که اومدی خونه ی من کوبیدم تو صورتش! سرش کج شد و چطور من عاشق همچین کثافت رذلی شده بودم؟ بدنم می‌لرزید و اون با نیشخندی به صورتم نگاه کرد: - هنوزم خشن دوست داری؟ یک قدم رفتم عقب: - داری زر می‌زنی من کی باتو همخواب شدم؟ این زرارو چرا وسط نامزدی خواهر بیچاره ی من داری می‌زنی؟ خفه شو سعی کن خواهرمو خوشحال نگه داری سری به تایید تکون داد و لب زد: - خواهرتم لعنتی مثل خودت خوب چیزیه! میگی یادت نمیاد؟ خب بزار یادت بیارم! بعد مهمونی وهاب مست کردی... اوردمت تو خونه و تو حال خودت نبودی! چرت و پرت می‌گفتیو لباساتو... چسبیدم به دیوار پشتم و جیغ زدم: - خب که چی؟ آخرش یادم نمیاد اتفاقی افتاده باشه آخرش با همون حال مست از خونت فرار کردم که نیشخندی زد: - آره ولی فیلم همچین چیزی وسط نامزدی خواهرت دست به دست بین مهمونا پخش بشه کسی نمیگه آخرش چی شد که! میگه؟ مان زده نگاهش کردم و ادامه داد: بابات سکترو میزنه خواهرت تا عمر داره متنفر میشه ازت پونزده ثانیه فیلمی که ازت دارم و داری برام لخت میشی کافیه اصلا از نظرم با بدنی لرزون لب زدم: - حروم زاده... مثل سگی که فقط واق زدنو بلده داری قلف میای نیشخندش پر رنگ تر شد و این مرد انتقام چیو از من یا از ما می‌گرفت؟ بیمار بود؟ روانی بود؟ یک قدم اومد سمتم: - قلف؟! به نظرت مردیم که فقط قلف بزنم؟ صدای رقص و موزیک همه جا بود و مامان روبهم توپید و نیشگونی از رون پام گرفت: - چه مرگته؟ مثل ماست شدی این قدر رنگت پریده مثلا عروسی آبجیت مردم چی میگن؟ پاشو یکم برقص جوابی ندادم و نگاهم به صفحه مانیتور روبه روم همین جور زوم بود و زر زد نه؟ چیزی پخش نشد و شام آوردن و من داشتم نفس راحت می کشیدم که پچ پچا و نگاهای دورم زیاد شد و به یک باره صدای جیغ خواهرم تو سالن پیچید و مامانم گوشه ای افتاد... بابام هوار میزدو مردا سعی داشتن آرومش کنن وَ داماد کجا غیبش زده بود؟ زیر نگاها داشتم ذوب می‌شدم و از جام پاشدم که خواهرم با لباس عروس و صورت اشکی سمتم اومد: - این فیلم چیه؟ چیه لعنتی؟ بگو الکی بگو دروغ بگو فیلم بگو فتوشاپ؟ چیکار کردی باهام؟ چیکار کردی؟ من خواهرت بودم آشغال بدنم رو ویبره بود و صداهای اطراف تو گوشم می پیچید: - وای دختره ی هرزه به خواهرشم رحم نکرد - همون از اول مجلس مثل برج زهرمار بود - بدبخت مرده که گول این عفریته خوش خط و خالو خورده دستو دلش لرزیده چرا من مقصر بودم؟ پس داماد چی؟ اون حروم زاده کثافت؟ - داری اشتباه می‌کنی همه چیو... به یک باره هولم داد و جیغ زد خفه شوو وَ من پرت شدم به عقبو سرم بود که به لبه ی میز خورد و گیج و منگ شدم و تمام زندگیم دور سرم چرخید و سیاهی مطلق اما صدای داد داماد مجلس به گوشم رسید: - چیکار می‌کنی؟ برو اونور؟ و صدای خواهرم: - من زنتم امیر؟ داد زد: - هری خونه ی بابات دستم که بهت نخورده خورده؟ این دختر... و تو آغوش گرم نفرت انگیزی فرو رفتم و که به یکباره صدای داد و بیداد با اومدن...
Показать полностью ...
°|•سـآرویـْــن•|°🌙
✨الـْٰٓهی بــه امــید تو... ✨ ✍️ : "ﻧﻓﻳﺳ" بدون سـانسور🔞 تمامی بنرها واقعی می‌باشند🔥 پارت گذاری منظم🧸
359
0
‍ ‍ - و با دست به جای خالی کنارش روی تخت می‌کوبد، از شدت گریه به هق‌هق افتاده‌ام: - ازت می‌ترسم. چینی به بینی‌اش می‌اندازد: - من ترس دارم؟ - اگر نیام می‌خوای بزنیم؟ لبخندی روی لب‌هایش می‌نشیند: - بچه که زدن نداره. با نفرت می‌گویم: - پس چی؟ مثل بقیه می‌کشیم؟ دهنمو سرویس می‌کنی؟ - اگر می‌خواستم بکشمت که کارم به اینجا نمی‌رسید. می‌غرم: - تقصیر منه؟ خودش را می‌کشد جلو. انگشت اشاره‌اش را می‌کشد روی لب بالایم، روی قوس میان لب و بینی‌ام روی چشم‌هایم، نوازشم می‌کند، نوازشی نرم و در عین حال هراس‌انگیز - فکر کردی از شکم ننه‌ام قاتل یا بزن بهادر بودم؟ چون می‌خواستم به تو آسیب نزنم رفتم سراغ بقیه! چون هی یه صدایی توی سرم می‌گفت بکشش، بزنش، اون چشای خوشگلشو از حدقه در بیار، اون مسبب بدبختیاته. و بعد دستش را به سمت گلویم می‌برد. خودم را ترسیده عقب می‌کشم: - تو دیوونه‌ای داری! مریضی‌! انتقام کورت کرده. بی‌حوصله می‌گوید: - باشه تو راست میگی حالا بیا بخواب سرجات، داری کم‌کم حوصله‌مو سر می‌بری. زانوهایم را بغل می‌گیرم: - نمی‌تونم بغل کسی بخوابم که تنش بوی خون میده، باید بری پیش پلیس. باید بگی زنده‌ای، که با میشل چی کار کردی. پوزخند می‌زند: - چشم، امر دیگه؟ - اگر نری خودم می‌رم! - برو ببین سالم پاتو از این خونه می‌ذاری بیرون. به در نگاه می‌کنم و او فکرم را می‌خواند پیش از آنکه تکانی بخورم، دستم را با خشونت می‌کشد و کنارش می‌افتم. دست‌هایش را می‌پیچد دورم، لب می‌زند: - بخواب. اشکم می‌چکد: - دوست ندارم وحشی! عاشقانه‌ای خاص، دارک و نفس‌گیر❗️ اولین دیتی که توی زندگیم داشتم، تبدیل به عجیب‌ترین و ترسناک‌ترین ملاقات زندگیم شد. اون مرد، کاملا کاربلد بود. می‌دونست چطور لبخند بزنه و چی بگه که یه دختر رو به خودش جذب کنه. بهم ابراز علاقه کرد، لمسم کرد و وقتی مدهوش شدم، لپ‌تاپم رو دزدید! لپ‌تاپی که حامل مهم‌ترین مدارک شرکتی که توش کار می‌کردم بود. صبر کنید، هنوز به بخش عجیب ماجرا نرسیدیم. دست کم نه تا وقتی که فهمیدم من با مردی سر قرار رفتم که توی دیتابیس پلیس ۵ سال پیش مرده بود
Показать полностью ...
154
0
Последнее обновление: 11.07.23
Политика конфиденциальности Telemetrio