Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
Категория
Гео и язык канала

статистика аудитории رمان‌های زینب رستمی🌸💕

﷽ زینب رستمی «اِویل و ماه» چاپ شده📚 «اَرَس و پری‌زاد» آنلاین🌊 «شیّاد و شاپرک» آنلاین🦋 «وطنم را رُبودی!» نگارش✍🏻 «آخرین بوسه... میدان شهرمان!»✍🏻 کانال:  https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk  اینستاگرام:  https://www.instagram.com/zeinab__rostami  
Показать больше
71 727-8
~14 528
~29
20.49%
Общий рейтинг Telegram
В мире
15 323место
из 78 777
В стране, Иран 
2 367место
из 13 357
В категории
121место
из 857

Пол подписчиков

Если это ваш канал, тогда можете узнать какое количество женщин и мужчин подписаны на канал.
?%
?%

Язык аудитории

Если это ваш канал, тогда можете узнать какое распределение подписчиков канала по языкам
Русский?%Английский?%Арабский?%
Количество подписчиков
ГрафикТаблица
Д
Н
М
Г
help

Идет загрузка данных

Время жизни пользователя на канале

Если это ваш канал, тогда можете узнать как надолго задерживаются подписчики на канале.
До недели?%Старожилы?%До месяца?%
Прирост подписчиков
ГрафикТаблица
Д
Н
М
Г
help

Идет загрузка данных

Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
چون که خیلی از پناه و امیرپارسا پرسیدید؛ چندتا عکس ازشون تو استوری آپ کردم🥹 یه ویدیوی جذاب با بخشی از vip «شیّاد و شاپرک» هم هست. امان از عاشقیِ برسام🔥🥰 استوری‌ها رو ببینید👇🏽
1 742
1
نحوه خوندن کاملِ ارس و جلد۲ زندگی برسام👇🏽 https://t.me/c/1417310563/19119 💛پارت اول رمان💛 https://t.me/c/1417310563/1706
1 363
2

sticker.webp

931
0
از بدو تولد تنها بودم و بی‌کس! بهم می‌گفتن بدقدم و بدشگون! مادرم سر زایمان من از دنیا رفت و همین شد که هیچوقت کسی دوستم نداشت. نمره‌هام عالی بود، اما کسی نمی‌دید. وقتی هم پیانو یاد گرفتم، یک‌نفرم تشویقم نکرد. با این‌حال من مقاوم و جنجگو بودم و تسلیم نشدم. آموزشگاه موسیقیم رو افتتاح کردم تا نشون بدم علی‌رغم همه‌ی اون نفرت‌پراکنی‌ها دختر مستقل و قوی‌ای شدم، اما هیچکس جز حسادت چیزی نشونم نداد. تا اینکه پدربزرگ مادریم اعلام کرد که همه‌ی اموالش رو به نام من زده! وقتی این خبر همه‌جا پخش شد، یه شبه عزیز عالم و آدم شدم! دیگه سه‌تا برادرامم، طوری رفتار می‌کردن که انگار همه‌ی عمر عاشقم بودن، اما من دیگه احمق نمی‌شدم… برای اینکه اونا رو بچزونم، به خواستگاری مردی جواب مثبت دادم که خودمم ازش می‌ترسیدم. هیچکس این مرد رو درست نمی‌شناخت. مرموز بود! اولین‌بار سر سفره‌ی عقد درست و حسابی دیدمش. همونجا بهم حرفی رو زد که شناختم… باورم نمی‌شد. اون مرد عشق اولِ روزهای چهارده‌سالگیم بود! https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8 https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8
Показать полностью ...
1 035
3
- راست میگن زنِ سرگرد مسلمی رو دزدیدن؟! گفت غافل از اینکه خودِ سرگرد به اداره آمده بود، پشتِ سرشان بود، علیسان بود که شنید و ایستاد، در موردِ او حرف می‌زدند. - آره دیشب دیوونه شده سرِ سرهنگ داد می‌کشید و کلِ اداره رو ریخته بود بهم. چه راحت نقلِ دهان این و آن شده بود، علیسانی که حرفش حرف بود حالا حرف از زنش حرفِ همه بود. - تازه میگن فیلمشم فرستادن... شنید و نفسش رفت... - سرهنگ گفت همین که رسید خودش بهش میگه ما فعلا چیزی رو لو ندیم... آشفته‌تر شد. - آخه بهش دست‌درازی کردن... قلبش نزد، ایستاده مرد. - چی میگی؟! نمی‌شنیدند و نمی‌دیدند مردی پشتِ سرشان چطور می‌شنود، می‌بیند و می‌میرد. - بخدا دروغ نمیگم، تازه جوری که تو فیلم دختره رو زدن بعید می‌دونم تا الآن زنده مونده باشه... سر به چپ و راست تکان داد، چشم‌هایش از حدقه بیرون و دستش قلبش را چنگ زد. - سر و صورتش رو خون پوشونده بود، طرف مرده... صدای سرهنگ برید پچ‌پچ‌های ریزشان را. - خفه شید... سر رسیده علیسانِ پشتِ سرشان خشک شده را دیده بود که باعجله به طرفش آمد. - اینطوری که میگن نیست پسرم، از کجا معلوم مرده باشه، هنوز چیزی مشخص نیست، شاید هنوز زنده باشه. دیگر نشنید، فکر به اینکه چشم‌های دختری که دیوانه‌وار زیباییشان را می‌پرستید برای همیشه بسته شده دیوانه‌اش کرد. کمرش را شکست. با زانو زمین خورد. اشکش ریخت و رو به سقف، رو به آسمانِ خدایی که عزیزش را، ناموسش را از او خواسته بود مقابلِ همکار‌هایش در دایره‌ی جنایی کشور فریاد کشید. - هناسممممم... - پنج سال گذشت، فراموشش کن، دوباره ازدواج کن، نذار چشم انتظارِ دیدنِ نوه‌‌هام بمیرم... مادرش بود با همان نگرانی‌های همیشگی. حق هم داشت. پسرش بود. پسری که الآن سال‌ها بود رختِ سیاهِ عشقش را به تن داشت. - علیسان تورو جونِ من دیگه ول کن، فراموشش کن، اون خدابیامرزم دوست نداشت این‌طور خودتو از بین ببری... نفسش عمیق بود. هق‌های مادرش اعصابِ ضعیفش را خط می‌انداخت. روح و روانِ خودش بیشتر بهم می‌ریخت اما دوست نداشت بیشتر از این دلش را بشکند. نمی‌خواست دروغ تحویلش دهد. بعد از هناس علیسان دیگر تنها یک جسم بود با روحی مرده. صدای پیامک نگاهش را به تلفنش داد. بی‌حوصله آن را برداشت اما همین که پیامک را خواند احساس کرد جان از تنش رفت. - زنت زنده‌اس سرگرد، اگه می‌خوای اونو با بچه‌ی هیچ وقت ندیده‌ات ببینی باید هر چیزی رو که می‌خوام مو به مو انجام بدی... فول عاشقانه‌ای که با هر پارتش دلتون ضعف میره...🫠🫠🫠 داستانی #عاشقانه_پلیسی_مافیایی بینِ دختری از جنوبِ شهر با سرگردِ مملکت🥹😍 🔥 🥀❤️‍🔥
Показать полностью ...
633
2
اگه دلتون می‌خواد یه رمان جذاب بخونید پیشنهاد من به شما همین رمانه. همین الان عضو کانالش شین و شروع کنید🫠 با عصبانیت داد زد: -مسخره بازی چی بود جلو قاضی درآوردی؟ نمی‌تونستی عین آدم سرتو بندازی پایین و زیر اون برگه‌های طلاق و امضا کنی؟ نفس حبس شده‌ام را آزاد کردم: -خودت شنیدی قاضی گفت باید تست بارداری بدم. صدایش را بالاتر برد: - فقط کافی بود بگی نیستم. می‌گفتی منو شوهرم یکسال ازدواج کردیم اما اندازه یه روزم با هم نخوابیدیم. قلبم کمی تند می‌زد و وحشت زده بودم. -عجله داری منو از زندگیت بیرون کنی؟ زل زد در چشمانم؛ سرد و بدون هیچ احساسی گفت: -آره چون ازت متنفرم. کاش صدایش می‌لرزید یا حداقل مردد می‌گفت، بی‌توجه به قلب بی‌قرار من ادامه داد: -دوتامون خوب می‌دونیم خبری از بچه نیست. نگاهم را دزدیدم و آرام لب زدم: -ولی من حامله‌ام! سکوت طولانی‌اش وادارم کرد سربلند کنم. متحیر و عصبی زل زده بود به صورتم. لبانش را که تکان داد امیدوار شدم جواب مناسبی بشنوم... -سقطش کن!!!
Показать полностью ...
616
3
#نعره زد: -تو اینجا چه غلطی می‌کنی؟ اهمیتی ندادم و با آخرین سرعتم جلو رفتم. با هر دو دست بازوهایش را گرفتم و تلاش کردم مانع صدمه زدن بیشترش به پریوش بشوم. پریوش مظلومانه در خود جمع شده و لباسش غرق خون بود. برخلاف همیشه فحش نمی‌داد. حتی در مقابل لگدهای شوهرش ناله هم نمی‌کرد. چند ضربه‌ای هم نثار من شد! هر چه داریوش را قسم می‌دادم، هر چه التماسش می‌کردم، حرفهایم را نمی‌شنید. یک‌باره میان خشم و طغیان، روی زمین ولو شد، ضجه زد و فریاد سر داد: -تو می‌دونستی... می‌دونستی بچه از من نیست... الان خیلی خوشحالی؟ دلت خنک شد؟ به جای هر حرفی، همانطور که مثل او اشک می‌ریختم دست‌ بزرگش را نوازش کردم. گریه‌اش به هق‌هق تبدیل شد. مثل کودکی ترسیده و بی‌پناه سر روی شانه‌ام گذاشت و های‌وهای گریست. ناواضح نالید: -با این رسوایی چی‌کار کنم؟ چه خاکی تو سرم بریزم؟ https://t.me/+Sb5K2M1aFYtr9CV3 پیشنهاد می‌کنم بخونید و از زیبایی داستان و قلم نویسنده لذت ببرید. _پس عملا از قصد داری منو سوق میدی به سمت ؟ درست فهمیدم؟ با حفظ همان لبخند، سرش را بالاپایین کرد. من هم تبسمی روی صورتم نشاندم؛ هر چند مصنوعی: _اشتباه گرفتی... من اهلش نیستم.‌ جدی شد: _حتی اگه خودم بخوام؟ من مشکلی ندارم! _من مشکل دارم! جدای از زن داشتن، آقاداریوش به درد من نمی‌خوره. از هیچ نظری... سنی، اقتصادی، اجتماعی، هر چی که فکرش رو بکنی به هم نمی‌یایم... اما بهت قول میدم با این شیوه بی‌تفاوتی و کم‌محلی که تو در موردش داری، بدون اینکه خودت بخوای تلاش کنی، دیر یا زود یکی میاد تو ! با حسرت سری تکان داد: _اگه خودش عرضه داشت که تو این چند سال یکی اومده بود و من راحت شده بودم! نه قیافه داره، نه هیکل داره، نه اخلاق داره، نه شعور داره... فقط پول و جایگاه داره. اینم از بدبختی منه دیگه. هیچ حاضر نیست روش سرمایه‌گذاری کنه! چشمانم از دفعه‌ی قبل گردتر شد: _بی‌انصافی نکن... شوهرت خیلی ... به خدا حتی بدون پول و جایگاهش، آرزوی خیلیاست. خودش شرف داره و نمی‌کنه.‌ خندید و نوک انگشتانش را ریتمیک به هم زد: _پیشکش تو! زل زدم به چشمانش: _منو قاطی بازیتون نکن. دو هفته به اصرار خانومی اینجا می‌مونم و بعدش میرم ردّ کارم. نگاهش به بازی انگشتانش بود. لحن به صدایش داد و گفت: _به چشم یه موقعیت کاری بهش نگاه کن. دو هفته زمان خیلی خوبیه... نمی‌خوام پیشش بخوابی که این‌جوری نگام می‌کنی... فقط رو ، یه کاری کن بشه.‌ داریوش تو رو خیلی قبول داره، براش محترمی... یه ذره تلاش کنی از مرحله محترم بودن می‌رسی به مرحله شدن. بعد شرط بذار که تا زن داره، زنش نمیشی! بتونی رو بگیری یه سرویس برلیان خیلی سنگین دارم همون رو میدم بهت.
Показать полностью ...
1 062
6
چون که خیلی از پناه و امیرپارسا پرسیدید؛ چندتا عکس ازشون تو استوری آپ کردم🥹 یه ویدیوی جذاب با بخشی از vip «شیّاد و شاپرک» هم هست. امان از عاشقیِ برسام🔥🥰 استوری‌ها رو ببینید👇🏽
2 672
0
نحوه خوندن کاملِ ارس و جلد۲ زندگی برسام👇🏽 https://t.me/c/1417310563/19119
2 481
2

sticker.webp

2 407
0
هفده‌سالم بود که فهمیدم یه مرد جوون تو خونه‌مون زندگی می‌کنه! تا اون موقع خبر نداشتم، اما یه روز موقع رد شدن از کنار واحد سرایداری، یکی دستمو کشید و برد داخل! همه‌چیز از اونجا شروع شد! ترس من از مردی که تو سایه زندگی می‌کرد و فرار دائمی از اون آدم مرموز و ترسناک! اون مرد یه داروساز نابغه بود که خیلیا دنبال مغز و استعدادش بودن و من، دختر بزرگ‌ترین شرکت داروسازی ایران! نقطه‌ی اتصال ما یه پروژه‌ی ساخت دارو بود، اما من خبر نداشتم که شرط همکاری اون مرد با شرکتِ پدرم، خودم بودم! تیام ملک‌شاهی فقط درصورتی حاضر بود با شرکت پدرم همکاری کنه که من باهاش ازدواج کنم و همراهش به یه جای نامعلوم برم! اون ازدواج، شبیه یه گروگان‌گیری قانونی بود! وقتی پدرم منو به عنوان گروگان به اون مرد داد، زندگیم رو نابود شده تصور کردم… روحمم خبر نداشت که اون مرد سال‌های سال، بدون اینکه خودم بدونم، عاشقم بوده! https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8 https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8
Показать полностью ...
1 712
2
من کی عاشق شدم؟... یک روز پرتلاطم آخر بهار... دقیقا سی‌ام خرداد سال هشتاد و هشت. ساعت؟ حدود هشت شب... نه... بعد از فیلم دیدن نبود... بعد از کتلت درست کردن؟ شاید هم بعد از کمک به فراریا بود... مثل ایرج پزشکزاد نمی‌تونم ساعت و دقیقه بگم... تو یه شامگاه بگم بهتره... شاید نه، حتما اگه اون روز سی خرداد هشتادوهشت نبود، اون اتفاقا نمی‌افتاد و الان دل بی‌صاحب مونده‌ی من این‌جوری ادابازی درنمی‌آورد... ببینم... داشت چشم‌چرانی می‌کرد. شلوارم تنگ بود و قسمتی از پایم هم بیرون زده بود. اخمی مصلحتی کردم و پایم را انداختم. شیطنت کرد: -خسیس داشتم فیض می‌بردم. جوابم با ته‌خنده بود: -می‌خوام هفتاد سال سیاه نبری! بیشتر خندید: -ملت نود میدن به پارتنر لانگ‌دیستنسشون... تو یه رون ناقابل رو از ما دریغ داری؟ اونم تو غربت... سعی کردم جدی باشم: -ملت خیلی غلطا می‌کنن... قرار نیست من مثل همه باشم... و بعد برای اینکه حرف را عوض کرده باشم سریع و بی‌فکر گفتم: -یه متنی رو آقاداریوش داده تایپ کنم. آوردم خونه... نمی‌دونم اصلش رو چه خطی انتخاب کنم. برو وورد یه نگاه بنداز ببین کدوم قشنگتره... خنده و شیطنت هنوز در صورتش بود: -می‌دونی قشنگ‌ترین خط دنیا چه خطیه؟ و خودش بلافاصله بعد بلند بلند خندید. خنده‌‌ام را قورت دادم، اما چشمانم آن را نمایان کرد: -زدی به صحرای کربلاها؟ حالت خوبه؟ -نه خوب نیستم. شدید نیاز دارم تو پیشم باشی... در حد بوس و یه بغل کوچولو. با دستی که در هوا می‌چرخید مانیتور را نشان دادم: -با این چیزی که من از تو می‌بینم، پیش هم بودیم فرار می‌کردم... خطرناک شدی! آهی فکاهی کشید: -ای کس بی‌کسان...اسیرم کردی خدایی... کسی جز تو به چشمم نمیاد... تو هم بی‌رحم، راه نمیدی...شدم تارک دنیا... ای بختت بسوزه کیارش... ای بمیرم برا مظلومیتت کیارش... با صدایی خاص و پر طنین جواب دادم: -تقوا پیشه کن فرزندم... تقوا... ایمان و عمل صالح رو هم بهش اضافه کن، باشد که از رستگاران شوی! -حالا نمیشه تو یه کم با دلم راه بیای؟ من طفلکی، دور از خانواده، تو غربت... نوبت من بود لبخند موذیانه بزنم: -خیر... سؤال بعد؟ مثلا بغض کرد و بینی‌اش را بالا کشید: -پس حداقل یکی از لباسات رو بفرست برام، تن بالش کنم موقع خواب بالش رو بغل کنم. -خاک به سرم... تو چرا امروز اینقدر هول شدی؟ بانمک جواب داد: -امروز نشدم، همیشه بودم. هممممیشه همیشه... https://t.me/+Sb5K2M1aFYtr9CV3
Показать полностью ...
1 862
4
-ببخشید که همچین مالیم نیستی و منم نمی‌تونم تو رو به عنوان زَنم ببینم...؟! بهت زده و با چشمانی گرد نگاهش کردم -چون شب‌ عروسیت مثل دامادای دیگه از زنم با این لباس "کوفتی" لذت نبردم با اون چشم های قَشنگت‌ این جوری بهم زل زدی تا ختم شه به اون اتاق خواب لعنتی...؟! سپیده زده برگشته بود آن هم بعد از رفتن تمام مهمان‌ها. او عروسش را ول کرده‌بود و خودش هم طلبکار بود. سرتاپایم را با آن لباس عروس به قول خودش "کوفتی "وجب می‌کند و چِشمک می‌زند: نیشخند مسخره و چِشمکش حالم را یه جور عجیبی به هم می‌زند.دامن لباس عروسم را بالا می‌گیرم و بُغض ته گلوم می‌چسبد : -چی میگی البرز ؟!این چه رفتاریه ؟! بعد از خوندن خُطبه عقد کجا غیبت زد یهو...؟! اشک‌هایم پشت هم سُر می‌خورد و من عجیب ترین عروس دنیایم که می‌ترسیدم گریه‌هایم کار دستم دهد و امشب دِلش‌ را نبرم.غافل از اینکه از قبل باخته بودم...! کرواتش را شُل می‌کند و بی‌توجه پنجره پذیرایی را باز می‌کند و باد سرد پرده را به بازی می‌گیرد. صدایش می‌لرزد: -تا کی می‌خوای این لباس عروس کُوفتی تنت باشه درش بیار دیگه...؟! سپیده سایه زده و ما هنوز بیدار بودیم.نه مثل زن و شوهر های دیگر به فکر نیاز و خَواسته‌مان بودیم که شب های قبل با کلی شوخی مثبت هیجده دلبری کرده‌بود و من سُرخ شده‌بودم؛ما شبیه زن و شُوهر نبودیم اصلا. -اذیتت.‌..اذیتت می‌کنه ؟! سیگاری گوشه‌ی لبش می‌گذارد و آتش می‌زند.با خَشم می‌توپد: -آره حالم‌و به هم می‌زنه !  نفس در سینه‌ام حبس می‌شود.لباسم را چنگ می‌زنم و شک ندارم گونه‌هایم سُرخ می‌شود بعد از زدن این حرفا : -می‌خوای...می‌خوای تو کُمکم کنی درش بیارم ؟! جوری نگاهم می‌کند که در دم خَفه می‌شوم.به سیگارش پک می‌زند و از پشت هاله دود تماشایم می‌کند و با حرف‌هایش نفسم می‌رود: -خودتم اضافی هستی تو این خونه...! داری من‌و دعوتم می‌کنی...؟! پوزخند می‌زند و خودش جواب خودش را می‌دهد: -هنوز نفهمیدی من کَله‌خراب اگر بخوام به زنم دست بزنم نیاز به اجازه‌ات ندارم.‌..! قانون میگه....عُرف و شَرع میگه...خودم میگم...! در سکوتی از بُهت و ناباوری نگاهش می‌کنم که با تحکم بیشتری می‌گوید: -اما من ازت بیزار بودم که تو شب عَروسیت ولت کردم تا همه بگن عروس عیب و ایراد داره....!چه میدونم حتما پاک نیست که داماد قِیدش‌و زده...! دیگر تعادل ندارم که روی زمین سرد آوار می‌شوم.انگار زبانم سقف دهانم چسبیده و البرزی که کمر به تیشه احساسم بسته بود: -واقعا باور کردی من با تو...برم زیر سقف..‌.؟! نیشخندی زد و من فقط به این فکر می‌کنم چطور این قدر راحت نقش بازی کرده‌بود و من بازی خورده بودم...؟! یعنی وقتی برای اولین بار در بُوسه و بَغلش گم شده‌بودم و زیر گُوشم زمزمه عاشقانه سر داده بود دروغ بود نه باور نمی‌کنم...!♨️ ❌❌❌❌ "ما تو اون شناسنامه کوفتی فقط زن و شوهریم وگرنه خودتم میدونی نوک انگشتمم بهت نخورده رها "با نفرت و کینه گفت و من نفهمیدم چرا سپیده دم‌ عروسیم بدون داماد به حجله رفتم و حالا سزاوار خَشمش‌...و داغ حرف مردم را به دلم گذاشت... به کدامین گناه.‌..؟!جرمم چه بود....؟! چرا تا قبل از این عروسی کوفتی با عشق نگاهم می‌کرد و گوشم پُر شده‌بود از دوست داشتن "بدنام ترین و جذاب ترین مرد خاندان "غافل از اینکه...‼️ ❌فقط تا آخر امروز فرصت عضویت باقیست❌
Показать полностью ...
image
1 180
3
من آرن مقدمم... بزرگ‌ترین وارث خاندان مقدم... جراح خبره‌ی مغزواعصاب... کسی که تو آمریکا فارغ‌التحصیل شده و کل بیمارستانای کشور و خارج کشور واسه داشتنش سر و دست می‌شکونن... ولی من به خواست خودم تو آمریکا درس نخوندم... مجبور شدم برم... فرار کردم... وقتی نامزدم رو لخت و عور تو بغل رفیق از برادر عزیزترم دیدم از این ننگ فرار کردم... فرار کردم تا بخاطر مادرم قاتل نشم ولی با این فرار قاتل خودم و خانواده‌ی بعد از رفتن من از بین رفته شدم... حالا که سرد شدم، حالا که از دست خودم با عالم‌ و آدم عصبی‌ام برگشتم... بعد از سال‌ها برگشتم تو خونه‌ای که دیگه نمیشه اسمش رو خونه گذاشت... خونه‌ای که توش یه دختره ریزه میزه‌ هست... دختری که میگن پرستار مادرم و کسیه که اونا رو تو نبود من به زندگی امیدوار کرده... نمی‌دونم چطور اما یه باره دیگه دلم سُر می‌خوره و اسیر اون کوچولوی لعنتی میشه... دختری که مثل اسمش یه رویاست... رویایی که من نمی‌دونم با اون نامرد ناموس دزد... یک #عاشقانه_انتقامی فوقِ زیبا از عشقی قدیمی تا عشقی جدید و سوزان با قلمی کاربلد و کم‌نظیر
Показать полностью ...

file

1 028
0
چون که خیلی از پناه و امیرپارسا پرسیدید؛ چندتا عکس ازشون آپ کردم🥹 استوری‌ها رو ببینید.
4 336
0
یه ویدیوی خفن و عاشقانه با بخشی از قسمت دیشب vip «شیّاد و شاپرک» رو تو استوری ببینیم؟! امان از قلبِ عاشق برسام…🔥🥰 پیج زیر👇🏽
5 321
1
نحوه خوندن کاملِ ارس و جلد۲ زندگی برسام👇🏽 https://t.me/c/1417310563/19119
5 146
0

sticker.webp

4 650
1
_واقعا میخوای خواستگار به این خوبی رو رد کنی؟میفهمی بخاطر کسی که حتی یکبارم نتونستی ببنیش داری گند میزنی به زندگیت؟ اشک بی‌اراده روی گونه اش چکید و نگاهش را تا شلوارک پر شده از خرس های کوچکش پایین کشاند: _نمی‌...تونم! مریم محکم پلک به روی هم فشرد و ثانیه ای بعد به او نزدیک تر شده با نگرانی و حرص پچ زد: _احمق حتی بهت اجازه نداده چهره‌شو ببینی.. حق نداری بهش زنگ بزنی حق نداری تا وقتی خودش نخواسته بهش پیام بدی چراا؟چرا باید برای چنین آدمی.. _دوستش دارم.. میان حرفش پرید و چشم های اشکی‌اش،آن صورت معصوم و ظریف و مژه های خیسش،مریم را مات کرد. _وقتی صداش و می‌شنوم..آ..آروم میشم..این...چیز کمیه؟اینکه یکی میتونه حتی برای چند لحظه کاری کنه که حس کنم حالم واقعا خوبه،چیز کمیه؟ من کسی را نداشتم‌.مادرم زیر خاک و پدر داروسازم دوسال بود که مفقود شده بود! _نفس.. حیرت میان صدای مریم موج می‌زد من اما خسته از تمام تنهایی هایم اشک ریختم: _آره من اجازه ندارم صورتش و ببینم..اجازه ندارم هر وقت دلم خواست بهش زنگ بزنم ولی مریم..چند درصد ممکنه تو این دنیا کسی پیدا بشه که انقدر من و بشناسه..چندتا آدم ممکنه تو زندگیم بیاد که مثل اون..من و درک کنه! مریم در حرکتی کوتاه به آغوشم کشیده بغض کرده لب زد: _نفس...اون آدم خطرناکیه..درست مثل اسمش ناشناسه..یه هکره ناشناس‌‌ که..تو فقط قرار بود برای پیدا کردن بابات ازش کمک بخوای ولی حالا.. همان لحظه درب با صدای بلندی باز شد و عزیز خندان داخل آمد: _ماشالله..چقدر این پسر آقاست..به خدا که مهرش از همین حالا به دلم نشست..یه لحظه پاشد رفت بیرون منم..اع نفس مامان..خدا مرگم بده چی شده؟چرا آماده نشدی؟ هیچ نمی توانستم بگویم و چرا در این لحظه اینقدر دلم او را می‌خواست؟همانی که یک هفته از آخرین تماسم با او می‌گذشت؟ _هیچی عزیز جون یاد مامان باباش افتاده یکمی دلش گرفت بیاین من و شما بریم پیش مهمونا تا نفسم آماده شه! غم روی چشم های پیرزن نشست و پس از بوسیدن سر من سری تکان داد همراه مریم شد با زمزمه ای زیر لبی بیرون رفت. نگاهم به سمت راست و پارچه مشکی رنگی که روی تخت رها شده بود چرخید.همان پارچه ای که حین ملاقات اولم با او دور چشمانم بسته بود تا مبادا صورتش را ببینم. بغضم بیشتر شد و در حرکتی غیر ارادی تلفن را برداشته،آخرین شماره ای که از او داشتم را لمس کردم. می‌دانستم که نباید زنگ بزنم اما،همین یک شب را می خواستم دختر خوب و حرف گوش کنی نباشم.یک بوق دو بوق سه بوق دستی به گلوی دردناکم کشیدم و همان وقت صدای بم و مردانه اش در گوشم نشست: _نگفته بودم تا وقتی خودم نگفتم شماره‌ت روی گوشیم نیافته؟ لبخندی غمگین صورتم را پوشاند: _س..سلام..! _بغض برایِ چی؟ کاش مریم بود تا به او بگویم دیدی؟دیدی حتی با یک سلام ساده حالم را می فهمد؟سکوتم باعث شد پس از مکثی کوتاه ادامه دهد: _هوم پس جوجه کوچولو امشب خیلی ناراحته! اگر دهان باز میکردم گریه ام بند نمی‌آمد.پس خیره به پارچه مشکی رنگ دوباره اشک ریختم و او بود که از پشت خط با همان لحن آرامش دهنده و عجیبش لب زد: _خب.‌.کدوم بی‌وجودی دختر من و ناراحت کرده؟عکس بده جنازه تحویل بگیر! لحنش ته مایه ای از خنده داشت.بین من و او هیچ رابطه ای نبود،نه همکار بودیم نه رفیق؛نه یار بودیم نه فامیل...و او مرا دختر خودش خطاب می‌کرد! پشت دستم را روی گونه ام کشیدم و با بغض لب زدم: _اگه اون آدم...خود تو باشی چی؟ حالا او سکوت کرده بود و من امشب یک دختر شجاع اما خسته و غمگین بودم: _اگه اونی که ناراحتم کرده،تو باشی چی؟اگه بگم قلبم درد میکنه از اینکه حتی هیچ عکسی ازش ندارم که جنازشو تحویل بگیرم چی.. یک سکوت دیگر و منی که با چنگ زدن پارچه‌ی مشکی رنگ آهسته هق زدم: _اگه بگم دلم برای اونی که ناراحتم کرده خیلی تنگ شده چی‌‌؟! و هنوز هق بعدی را نزده بودم که صدای خش دار او قرار را از قلب بی‌قرارم گرفته،در صدم ثانیه ماتم کرد: _اگه اونی که ناراحتت کرده بگه وقتی دیدتِت قراره تا خود صبح تو بغلش چِفتت کنه چی؟
Показать полностью ...
1 957
11
قصه از خونه‌ی حاج نورالدین شروع شد! نوه‌ی موفرفری و بازیگوش حاجی، دختری که تو شیطنت رغیب نداره به خونه‌ی پدربزرگش سفر کرده و قراره مدت زیادی اونجا بمونه ولی خبر نداره که عشق بچگیش هم اونجاست! حالا بعد از سال ها، دختر شیطون خانواده و پسری که فامیل روش حساب ویژه باز می‌کنن، باهم رو به رو شدن! در حالی که بین آدمای اون خونه، بین خشت به خشت آجر های خونه، راز ها و قصه های مختلفی مخفی شده که با برگشت این دختر شیطون و بازیگوش، پرده از راز ها برداشته میشه و عشق ممنوعه‌ای شکل می‌گیره و... 📸📚 https://t.me/+zr1uu9soDU1jNWZk https://t.me/+zr1uu9soDU1jNWZk https://t.me/+zr1uu9soDU1jNWZk اثری جدید فاطمه مفتخر خالق رمان های چاپی ، و ❌ توصيه ویژه ادمین ❌
Показать полностью ...
2 968
5
#پارت_857 _منم مثل اون دخترای هرجایی دیدی که فقط سرتو گرم میکردن؟ چشمهای پرخون ارسلان باز شد. سرش را به معنی چی تکان داد و خودش هم سر جایش جا به جا شد. _منو عروسک خیمه شب بازیتم؟ هر وقت دلت میخواد بشوریم بذاریم کنار و هروقتم نیاز داشتی بغلم کنی؟ دود سیگار انگار از مغز ارسلان بلند میشد. بلند که شد یاسمین‌ سینه به سینه اش ایستاد. ترس را خیلی وقت پیش میان آن کلبه سر بریده بود. ترس برایش معنی نداشت وقتی جانش را کف دستش گذاشته بود. ارسلان دستش را بلند کرد و سمت راهروی اتاق ها اشاره زد. نفس هایش عمیق و کشدار بود؛ _یا همین حالا میری یا... _یا چیکار می‌کنی؟ نرم چیکار می‌کنی؟ میزنیم؟ میکشیم؟ دست هایش را باز کرد: _خب بزن، بکش... مگه من عروسکت نیستم؟ ارسلان مثل روانی ها بازویش را گرفت و خواست محکم عقب هلش دهد که انگار مغزش در لحظه کار افتاد و نهیب خورد که دخترک زخمیست... عمیق تر نفس کشید و بازویش را رها کرد. دکمه های پیراهنش را باز کرد و اینبار با صدای به مراتب آرام تر گفت: _خواهشا برو یاسمین. مثل سگ دارم جون میکنم تا خودمو کنترل کنم. ببین حالمو... ببین... عادیم؟! خوبم؟! برو بذار یکم... _بالاخره یه روزی میذارمت و میرم. انگار صاعقه به تن ارسلان خورد. تمام کلمات را فراموش کرد. همه چیز از ذهنش پر کشید و چشمهایش شد قابی مشکی از دو زمرد سبز... یاسمین جلوی اشک هایش را گرفت و پوزخندی به چهره ی مبهوت او زد. دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت. همه چیزش را به این مرد باخته بود! با قدم های تند و بلندی سمت اتاق رفت و خودش را زیر لحاف پنهان کرد. باز هم گریه اش نگرفت... فقط سینه اش سنگین تر شد‌. سرش را روی بالشت فشرد و چهره ی مبهوت ارسلان پشت پلک هایش جان گرفت. _واقعا یه روزی میرم... میرم بالاخره! بلوف میزد. می‌دانست هرکجا جز آغوش او عاقبتش مرگ است. تهش برایش جز هیچ، چیزی نبود! با صدای در به خودش آمد. چشمهایش را محکم روی هم فشرد و پتو توی مشتش جمع شد. صدای قدم های ارسلان درست روی قلبش بود‌. سایه اش که افتاد روی صورتش پتو را بیشتر به چنگ کشید اما.‌‌.. به فاصله ی چند ثانیه پتو از روی تنش کنار رفت و دست او محکم چسبید به کتفش و چنان به تشک فشرده شد که پایین رفتن خوشخواب را حس کرد. ارسلان زانو گذاشت کنار تنش و روی صورتش خم شد. یاسمین با وحشت نگاهش کرد اما خودش را نباخت: _نظرت عوض شد؟ اومدی بزنیم؟ پوزخند ارسلان، لبخند تمسخر آمیز او را خشکاند. پوزخند ارسلان، لبخند تمسخر آمیز او را خشکاند. زانو گذاشت کنار تنش و روی صورتش خم شد. یاسمین با وحشت نگاهش کرد اما خودش را نباخت: _حق نداری به من دست بزنی ارسلان. برو کنار... صدای ارسلان از میان خروارها خط و خش بیرون آمد: _هزاربار گفتم مراقب حرف زدنت باش. گفتم اون جمله ای از دهنت میاد بیرون و مزه مزه کن. کتف یاسمین‌ میان مشتش داشت خرد میشد. _گفتم وقتی سگم، سگ ترم نکن‌. نگفتم؟ نگفتم نذار اون روی من بالا بیاد؟ ها؟ یاسمین سخت آب دهانش را قورت داد؛ _ولم کن ارسلان. سر ارسلان پایین رفت و نفسش مستقیم به گردن او خورد. _چرا؟ مگه عروسک من نیستی؟ مگه عروسک خیمه شب بازیم نیستی؟ تن دخترک با درد جمع شد. زانوی او دقیقا کنار زخم پهلویش بود. درد دوباره توی تنش اوج برداشته بود. _مگه من فقط موقع نیازم نمیام سراغت لامصب؟ مگه خودت اینو نگفتی؟ _ارسـ...لان.. #پارت_واقعی میتونید تو چنل سرچ کنید تا مطمئن بشید! تمام بنرهای این رمان واقعی هستن با 900 پارت آماده در چنل 😁❤️ هیجان از خط به خط پارت های این رمان می‌باره ☺️ میتونید امتحان کنید 😄 #عاشقانه_مافیایی
Показать полностью ...
2 112
3
پارت یک قصه👇 ــ درد داری؟ لب‌هایم را محکم به هم چسباندم تا چیزی نگویم، اما رعد بعدی باعث شد "لعنتی" زمزمه و همزمان با برخاستن از جایش نجوا کند: ــ تقصیر بی‌احتیاطی خودت بود و سعی نکن با اون نگاهت بهم عذاب‌وجدان بدی! این بار نگاهش کردم، با همان چشمان سرخ که هنوز خیس بودند و لرزی که تمامی نداشت. نگاهی که چهره‌اش را سخت‌تر کرد و چشمانش را کلافه بست و باز کرد. ــ تو واقعاً یه دردسری دختر، یه دردسر بزرگ! بلند شدن صدای زوزه‌ی حیوانی، نگاهم را از رویش برداشت. خودش هم کمی جلو رفت، از پناهگاه سنگی نزدیک کوهپایه خارج شد و با نگاهی عمیق و کاونده در اطراف، نفس عمیقی کشید. ــ صدای گرازه، نترس طرف کوه نمی‌آن! سمت جنگل‌های بلوطه. بعد دوباره آن نگاه عجیب و پرحرفش را دوخت به منی که داشتم از این سرما و خشم و غصه‌ی توامان می‌لرزیدم ــ یکم دیگه تحمل کن، بارون که بند بیاد می‌ریم. توی خودم جمع شدم. عاصی شده بود از سکوتم و این را دستی که مرتب پشت گردنش را می‌فشرد، نشان می‌داد. لحظاتی بعد آرام برگشت. با همان چند لحظه ایستادن زیر باران خیس شده بود و کاپشنش روی شانه‌های من سنگینی می‌کرد. وقتی نشست روی زمین سرد و نزدیک به من، چشمانم را بستم و چانه‌ام را چسباندم به سینه‌ام، بعد هم با حرکت دست و تکان دادن شانه‌ام، کاپشن او سقوط کرد روی زمین و نگاهش  روی آن چرخید. منتظر ماندم حرفی بزند اما به‌جای هر کلامی کاپشن را برداشت، به تن کشید و خیره به منظره‌ی خیس مقابلش زمزمه کرد: ــ تو داری با خودت لج می‌کنی، نه من! لرز بیشتری حالا به تن زخمی‌ام نشسته بود. صدای باران و غرش آسمان ترسناک بودند توی این لحظه‌ای که در آن گرفتار بودم. ــ قهر کردی خواهر کوچولوی فرهاد؟ نمی‌دانستم چرا، اما قفل زبانم آنجایی شکست که مرا شبیه آن روزها، خواهر کوچولوی فرهاد صدا کرده بود. ــ دلم می‌خواد باز برگردم به اون روزا که فقط خواهر کوچولوی فرهاد بودم و تو هم... خیره‌اش ماندم و او در سکوت و اخم منتظر ماند تا جمله‌ام را تمام کنم. جمله‌ای که حین ادا کردنش یک قطره اشک از گوشه‌ی چشمانم سر خورد و خراش روی پوستم را سوزاند. ــ این‌قدر بی‌رحم نبودی! تیرگی نگاه و غلظت اخم‌هایش که بیشتر شد، چشم‌هایم بیشتر سوخت و تنم بیشتر لرزید. وسط باران، توی جنگل‌های بلوط زاگرس، کنار کسی اسیر شده بودم که دوستش داشتم ولی او دوست داشتن را بلد نبود. ــ البته باید ببخشید که جسارت کردم استاد، من فقط شاگرد پردردسر شمام و حق ندارم این‌طوری با شما حرف بزنم؛ حتی اگر مثل الان آسیب دیده باشم، حتی اگر ترسیده باشم و حتی اگر خیلی حالم بد باشه هم نباید به شما توهین کنم چون شما... شبیه ماهی بیرون‌زده از تنگ آبی لرزیدم و جان دادم وقتی فاصله‌ی بین‌مان را پر کرد و با کشیدن تن مجروح من سمت خودش، سرم را محکم چسباند به سینه‌اش.صورتم از خیسی اشک‌ها در امان نبود وقتی با التماس خواستم رهایم کند، چون من با خاطره‌ی این آغوش می‌مردم. ــ ولم کن، ولم کن.... دستش محکم‌تر سرم را فشرد به تنش و صدایش گرفته‌تر از وقتی بود که تمام سراشیبی را با سرعت پایین آمده بود تا من سقوط‌کرده را ببیند و ایمان بیاورد به سالم بودنم. ــ هیش، هیچی نگو، این‌قدر لجوج نباش، بذار آرومت کنم! مشت کم‌جانم....
Показать полностью ...
image
5 236
13
یه ویدیوی خفن و عاشقانه با بخشی از قسمت دیشب vip «شیّاد و شاپرک» رو تو استوری ببینیم؟! امان از قلبِ عاشق برسام…🔥🥰 پیج زیر👇🏽
583
0
برای خوندن کامل اَرس و جلد۲ «شیّاد و شاپرک» که بیش از ۴۰۰ پارت آپ شده و رسیده به قشنگ‌ترین بخش‌ زندگی برسام هامون، به لینک زیر برید👇🏽
8 101
0
اطلاعات پایان ارس، زمان شروع جلد۲، و کلی عکس و فیلم جذاب و احساسی از شخصیت‌ها رو تو هایلایت ارس و شیّاد ببینید. پیج زیر🥰👇🏽 https://instagram.com/zeinab__rostami
1 286
0

sticker.webp

769
0
اما شرط پدرخانومت دو سال نامزدی بود! -شرط تا زمانی بود که من خسته نشده بودم! تحمل اوضاع این چنینی را دیگر ندارم اینکه برای دیدن زنم و برای کمی با او تنها بودن باید مدام از زیر بلیط ناصر رد بشم! تا همین‌جا هم به زحمت دندان روی جگر گذاشتم می‌خوام مابقی زندگیم رو زنم کنارم باشه. حالا اگر موافقین طبقه‌ی بالا رو آماده کنیم اگر که نه من دنبال خونه اینجا نه، اما دو تا محله بالاتر می‌گردم رمانی که بخونید به بقیه هم پیشنهاد می کنید با اطمینان میگم نخونید ازدستتون رفته توصیه صد در صدی ما به شما👌 https://t.me/+pFxJ2UB0Epk0OGFk -خود کرده را تدبیر نیست پسرِ حاجی! اون زمان که تو دانشگاه بهت گفتم پدرم حساسه و حالا حالاها دختر راهی خونه شوهر نمی‌کنه پا کردی تو یه کفش که نه و فلان! -خدا وکیلی این طاقت نمی‌آره! در ثانی هر چی حاج خانم اجازه می‌ده من یه نموره به مردونگیم افتخار کنم از اون چند برابر بیشتر حاج‌آقا از دماغم می‌آره! زنمی، شرعی و قانونی! عرفی که آقات انداخته دهنش، دهنمو صاف کرد -به جون رستا خسته‌ام! لامصب دلم می‌خوادت
Показать полностью ...
890
0
امروز بله برونم بود اما خبری از بزمی شاد نبود. خبری از موسیقی، آواز، طبل و دُهُل نبود. چادر سفیدی که از قبل دوخته بودند روی سرم انداختند و همان چند زنِ میان‌سال و مسن، کل کشیده و هلهله سر دادند... سرم‌ پایین افتاده و اشک‌های درشتی از چشم‌هایم می‌چکید. بخت و اقبالم اما ابدا شبیه به رنگِ چادر روی سرم نبود وقتی زنِ دومِ مردی شدم که نه تنها من را ندیده و نپسندیده بود بلکه فقط این وصلت را قبول کرده بود برای داشتنِ وارثی! من زنِ دومِ مردی شدم برای آوردنِ وارث! او مردی بود که شب خواستگاری هم نیامده بود! چند بزرگی از خانواده‌اش آمده بودند با یک جعبه شیرینی و یک دسته گلِ مصنوعی! وارث برای خاندانِ کاتوشیان! در حالی عروس‌ِ این خاندان می‌شدم که زبانی برای اعتراض نداشتم. من لال بودم و همین اَلکَن بودنم باعث شده بود خانواده‌ام من را معیوب دانسته و با آمدنِ اولین خواستگارِ جدی به خانه‌ی بخت بفرستند... 💔💔💔💔💔😞😞 این یه پیشنهاد فوق‌العاده‌س برای شما👌 رمانی که بدون شک خوشتون میادوجزرمانهای پیشنهادیتون میشه
Показать полностью ...

51311362_957468534643068_6237967569063150730_n.mp4

420
0
امیر سپهبد🔥 مردی بداخلاق و مغرور که تا به حال کسی چهره‌اش و از نزدیک ندیده و به مرد #نقاب‌دار معروفه😎 مردی خشک و سرد که از همه دخترا بعد از مرگ نامزدش فاصله میگیره... شب عروسیش به گوشش رسونده بودن که جنازه نامزدش در عمارت بزرگ شایان هاست.  دلبرش در تخت #ساشا شایان بر اثر تجاوز جان داده بود. باید تاوان می گرفت و زخم می زد تا آرام می گرفت. قسم خورده که بعد ازمرگ نامزدش #مهگل دیگه عاشق نشه و به کسی رحم نکنه بعد از اون همه سختی و درد و رنج درست وقتی میخواد انتقام شو بگیره بدجوری دل میبازه به خواهر دشنمش، به خواهر کسی که مسبب تمام مشکلات و دردهایی هست که کشیده و....🥲❌
Показать полностью ...
246
1
پسره حافظه‌شو از دست داده. هر از گاهی یک چیزایی یادش می‌آد اما زنی که کنارش می‌بینه با زنی که الان کنارشه یکی نیست محمد به تخت خیر شد. حسی تلخ بیخ گلویش را چسبیده بود. روی تخت خودش را می‌دید با دختری که موهای بلند سیاه داشت. دستانش میان موهای دختر بازی می‌کرد اما صورتش را نمی‌‌دید. چشم از تخت گرفت و روی مبل نشست. زن دست زیر شکمش گرفت و خم شد و سینی را مقابلش گذاشت.: -خسته نباشی نگاهش چسبید به موهای طلایی رنگ و کوتاه همسرش، موهای زن روی تخت سیاه و بلند بودند. پرسید: - موهات‌و رنگ‌ کردی؟ زن صاف ایستاده، روزهای آخر بارداری را می‌گذراند به موهایش دست کشید: - نه رنگ خودشه. ابرو بالا انداخت و آرزو کرد جواب سوال بعدی‌اش مثبت باشد: - قبلا رنگ‌ تیره نزدی به موهات مثلا مشکی یا قهوه‌ای؟ زن خندید: - نه هیچ‌وقت موهام‌و رنگ‌ نکردم چطوره؟ محمد به جای جواب سوالش پرسید: - قبلا موهات بلنده بوده؟ زن سردرگم خندید: - نه سال‌هاست کوتاهش می‌کنم چی شده گیر دادی به موهای من؟ محمد‌از جا برخاست. محسن در حیاط پای منقل ایستاده و زغال‌ها را باد می‌زد. کنارش ایستاد و پرسید: - محسن یک سوال؟ من قبل از اون حادثه و کما چطور ادمی بودم؟ به زنم وفادار بودم یا نه. محسن مردد نگاهش کرد: - تو همیشه آدم خوبی بودی دادش. محمد به آسمان خیره شد: - نمی‌دونم ماجرا چیه ولی توی اتاق، روی تخت، هر جا رو نگاه می‌کنم یک دختر دیگه رو کنارم می‌بینم. یک دحتری که موهاش بلند و سیاهه، ریز جثه‌س. صورتش ولی مشخص نیست. اما مطمئنم این زنی که الان کنارمه نیست. نگرانم محسن نکنه وقتی این نبوده من کس دیگه‌ای رو می‌آوردم خونه. رمانی با 500پارت آماده. با عاشقانه‌های بی‌منتهی
Показать полностью ...
396
0
Последнее обновление: 11.07.23
Политика конфиденциальности Telemetrio