-
یالا...جانم برام برقص...موهاتم باز کن....
_صنم پایینه، داره نگاهمون میکنه...
لبخندی که بیشتر به کش آمدن لبهام میمونه، روی صورتم نقش میبنده؛ این هشدار یعنی باید بازم نقشم رو بهخوبی بازی کنم تا کسی به دروغین بودن رابطهمون شک نکنه!
از لبهی ایوان بلند میشه و به سمتم میاد. فاصلهمون انقدر کمه که ترس برم میداره نکنه صدای تپشهای قلبم رو بشنوه.
هردو سرجامون متوقف میشیم. مرز ندیدهای که باید همیشه حفظ میشد رو رعایت میکنه، در دلم به خیالات خام قلبم پوزخند میزنم. اصلا قرارمون از اول همین بود مگه نه؟!
آنقدر بلاتکلیفم که نمیدونم باید دعا کنم صنم زودتر به داخل بره یا نه!
اگرچه قلبم مدتها بود راهش رو از من جدا کرده بود و بیتوجه به حال من دست به دعا برداشته بود، تا موندن صنم به اندازهی تمام طول عمر من به درازا بکشه!
با یه قدم کوتاه از مرز همیشگی میگذره و نزدیکتر میشه و برخلاف انتظارم من رو در آغوش میگیره. تمام تنم نبض میزنه، از یادآوری شبی که در عالم مستی باعطش تنم رو لمس میکرد و منو آهو مینامید جانم به رعشه میافته.
در جستجوی کمی هوای تازه سرم رو کج میکنم که میبینم صنم به داخل میره. حالا دیگه دلیلی برای ادامه دادن به این تیاتر وجود نداشت.
بااینکه روزی صدبار به خودم میگفتم خدای سلیم فقط یه نفره اما بازم قلب دیوانهم انگار دنبال مقام نیمه خدایی برای خودش میگشت!
برخلاف التماسهای قلبم، سعی میکنم فاصلهمون رو بیشتر کنم اما بیآنکه تغییری در وضعیتمون ایجاد بشه، حصار دستش رو محکمتر میکنه.
https://t.me/+e2x-Gn4iS5kxMjhk
https://t.me/+e2x-Gn4iS5kxMjhk
آروم زمزمه میکنم:
_ صنم رفت تو...
وقتی که برخلاف همیشه به سرعت ازم جدا نمیشه، باتعجب سرم رو بالا میارم، طرهی از موهای موجدارم که روی صورتم میافته رو پشت گوشم میندازه. غمگین در نینی چشماش زل میزنم و میگم:
_ دنبال نشونهی دیگهای از آهو توی صورتم میگردی؟
از یادآوری روزی که گفته بود" چشمات، خیلی قشنگن و هنوز قند ناشی از تعریفش در دلم آب نشده بود که به یکباره جام زهر رو در گلوم ریخت و گفته بود" درست مثل چشمای آهون!"
غمگین میخندم و به خطهای کنار لبم که موقع خندیدن حالت جالبی به فرم لبهایم میدادن؛ اشاره میکنم و میگم:
_ اینام شبیه آهون مگه نه؟
در جوابم فقط سکوت میکنه اما انگشتانش رو آرام روی صورتم حرکت میده، حس میکنم سرانگشتش آغشته به سرب داغه که هرجا رو که نوازش میکرد انگار صورتم رو میسوزاند؛ دردی آمیخته با لذتی غیرقابل وصف!
_ عشق آهو دلیل ۷سال دیوانگیم بود.
منو تبدیل به دیوانهای کرده بود که میخواست از نامردی که زن حاملهاش رو کشته بود به هر قیمتی انتقام بگیره اما...تو کسی بودی که من از اون منجلاب بیرون کشیدی تا دستم به خون آلوده نشه.
بغضم میترکد و چند قطره اشک سرکش از کاسهی چشمم سرریز میشه. با سر انگشتش رد اشکها رو از صورتم پاک میکنه. نگاه از نگاهش میگیرم. نمیدونم هنوزم حتی این نوازش کوتاه رو خیانت به روح آهو میدانست یانه!
انگار او هم به همان چیزی فکر میکند که به ذهن من خطور کرده بود. فاصلهاش رو بیشتر میکنه! اما دستم رو رها نمیکنه و میگه:
_ دیروز دیدم که چطوری پیش صنم و آسو میرقصیدی
از خجالت گوشهی لبم رو به دندون می گیرم و در دل تمام فحش و بدو بیراهایی که بلدم رو نثار صنم و آسو میکنم که منو وادار به رقصیدن کرده بودن.
دستش را زیر چانهم میذاره نگاهم در نگاه چراغانیش گره میخوره و با مهربانی کم سابقهای میگه:
_ -
یالا.... جانم برام برقص...موهاتم باز کن....
لحظهای میخوام ازغفلتش سو استفاده کنم و دستمو از دستش بیرون بکشم که دستم رو آنقدر فشار میده که آخم در میاد. با صدایی که سعی داره کنترلش کنه، میگه:
_ امشب به اندازهی کافی زبون درازی کردی به فکر بعدشم هستی؟
فردا صنم برمیگرده، انوقت منو تو میمونیم و خدمه چشم و گوش بسته و ترکه انار دوست داشتنیم!
با بهت که بهش نگاه میکنم. فشار دستش رو کمتر میکنه و آروم زیر گوشم میگه:
_ حالا تصمیم با خودته میرقصی یا صبر کنیم صنم بره؟
https://t.me/+e2x-Gn4iS5kxMjhk
https://t.me/+e2x-Gn4iS5kxMjhk
https://t.me/+e2x-Gn4iS5kxMjhk
من سلیمم. برای انتقام از قاتل زنِ حاملهام،۷سال خودم رو به دیوانگی زدم. اما وقتی که میخواستم خون اون خانزادهی نامرد رو بریزم؛ دختری وارد زندگیم شد که انگار چشمای آهوی من توی صورتش نقش بسته بودند، عشق ممنوعهای که...❌❌🔥
https://t.me/+e2x-Gn4iS5kxMjhk
https://t.me/+e2x-Gn4iS5kxMjhk
https://t.me/+e2x-Gn4iS5kxMjhkПоказать полностью ...