Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
Категория
Гео и язык канала

статистика аудитории رمان هاي زينب عامل " پارازیت"

"بسم الله الرحمن الرحيم" رمان ساقی فقط تو همین کانال پارتگذاری میشه. هر کانال دیگه‌ای به اسم من دزدیه و خوندن پارت تو اون کانالا حرام هفته‌ای ۶_۹ پارت داریم. ساقی فایل نخواهد داشت.چاپ میشه. رمان‌های قبلی من: کاکتوس و کارتینگ( فایل ندارند در دست چاپ ) 
Показать больше
41 354-37
~8 059
~25
18.12%
Общий рейтинг Telegram
В мире
22 386место
из 78 777
В стране, Иран 
3 618место
из 13 357
В категории
1 843место
из 5 475

Пол подписчиков

Если это ваш канал, тогда можете узнать какое количество женщин и мужчин подписаны на канал.
?%
?%

Язык аудитории

Если это ваш канал, тогда можете узнать какое распределение подписчиков канала по языкам
Русский?%Английский?%Арабский?%
Количество подписчиков
ГрафикТаблица
Д
Н
М
Г
help

Идет загрузка данных

Время жизни пользователя на канале

Если это ваш канал, тогда можете узнать как надолго задерживаются подписчики на канале.
До недели?%Старожилы?%До месяца?%
Прирост подписчиков
ГрафикТаблица
Д
Н
М
Г
help

Идет загрузка данных

Почасовой прирост аудитории

    Идет загрузка данных

    Время
    Прирост
    Всего
    События
    Репосты
    Упоминания
    Посты
    Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
    -یالا...جانم برام برقص...موهاتم باز کن.... _صنم پایینه، داره نگاه‌مون می‌کنه... لبخندی که بیشتر به کش آمدن لب‌هام می‌مونه، روی صورتم نقش می‌بنده؛ این هشدار یعنی باید بازم نقشم رو به‌خوبی بازی کنم تا کسی به دروغین بودن رابطه‌‌مون شک نکنه! از لبه‌ی ایوان بلند می‌شه و به سمتم میاد. فاصله‌مون انقدر کمه که ترس برم‌ میداره نکنه صدای تپش‌های قلبم رو بشنوه. هردو سرجامون متوقف می‌شیم. مرز ندیده‌‌ای که باید همیشه حفظ می‌شد رو رعایت می‌کنه، در دلم به خیالات خام قلبم پوزخند می‌زنم. اصلا قرارمون از اول همین بود مگه نه؟! آنقدر بلاتکلیفم که نمی‌دونم باید دعا کنم صنم زودتر به داخل بره یا نه! اگرچه قلبم مدت‌ها بود راهش رو از من جدا کرده بود و بی‌توجه به حال من دست به دعا برداشته بود، تا موندن صنم به اندازه‌ی تمام طول عمر من به درازا بکشه! با یه قدم کوتاه از مرز همیشگی می‌گذره و نزدیک‌تر می‌شه و برخلاف انتظارم من رو در آغوش می‌گیره. تمام تنم نبض می‌زنه، از یادآوری شبی که در عالم مستی باعطش تنم رو لمس می‌کرد و منو آهو می‌نامید جانم به رعشه می‌افته. در جستجوی کمی هوای تازه سرم رو کج می‌کنم که می‌بینم صنم به داخل می‌ره. حالا دیگه دلیلی برای ادامه دادن به این تیاتر وجود نداشت. بااینکه روزی صدبار به خودم می‌گفتم خدای سلیم فقط یه نفره اما بازم قلب دیوانه‌‌م انگار دنبال مقام نیمه خدایی برای خودش می‌گشت! برخلاف التماس‌های قلبم، سعی می‌کنم فاصله‌مون رو بیشتر کنم اما بی‌آنکه تغییری در وضعیتمون ایجاد بشه، حصار دستش رو محکم‌تر می‌کنه. آروم زمزمه می‌کنم: _ صنم رفت تو... وقتی که برخلاف همیشه به سرعت ازم جدا نمیشه، باتعجب سرم رو بالا میارم، طره‌ی از موهای موج‌دارم که روی صورتم می‌افته رو پشت گوشم میندازه. غمگین در نی‌نی چشماش زل می‌زنم و می‌گم: _ دنبال نشونه‌‌ی دیگه‌ای از آهو توی صورتم می‌گردی؟ از یادآوری روزی که گفته بود" چشمات، خیلی قشنگن و هنوز قند ناشی از تعریفش در دلم آب نشده بود که به یکباره جام زهر رو در گلوم ریخت و گفته بود" درست مثل چشمای آهون!" غمگین می‌خندم و به خط‌های کنار لبم که موقع خندیدن حالت جالبی به فرم لب‌هایم می‌دادن؛ اشاره می‌کنم و می‌گم: _ اینام شبیه آهون مگه نه؟ در جوابم فقط سکوت می‌کنه اما انگشتانش رو آرام روی صورتم حرکت می‌ده، حس می‌کنم سرانگشتش آغشته به سرب داغه که هرجا رو که نوازش می‌کرد انگار صورتم رو می‌سوزاند؛ دردی آمیخته با لذتی غیرقابل وصف! _ عشق آهو دلیل ۷سال دیوانگی‌م بود. منو تبدیل به دیوانه‌ای کرده بود که می‌خواست از نامردی که زن حامله‌اش رو کشته بود به هر قیمتی انتقام بگیره اما...تو کسی بودی که من از اون منجلاب بیرون کشیدی تا دستم به خون آلوده نشه. بغضم می‌ترکد و چند قطره اشک سرکش از کاسه‌ی چشمم سرریز می‌شه. با سر انگشتش رد اشک‌ها رو از صورتم پاک می‌کنه. نگاه از نگاهش می‌گیرم. نمی‌دونم هنوزم حتی این نوازش کوتاه رو خیانت به روح آهو می‌دانست یانه! انگار او هم به همان چیزی فکر می‌کند که به ذهن من خطور کرده بود. فاصله‌‌اش رو بیشتر می‌کنه! اما دستم رو رها نمی‌کنه و می‌گه: _ دیروز دیدم که چطوری پیش صنم و آسو می‌رقصیدی از خجالت‌ گوشه‌ی لبم رو به دندون می گیرم و در دل تمام فحش و بدو بیراهایی که بلدم رو نثار صنم و آسو می‌کنم که منو وادار به رقصیدن کرده بودن. دستش را زیر چانه‌م می‌ذاره نگاهم در نگاه چراغانیش گره می‌خوره و با مهربانی کم سابقه‌ای می‌گه: _ -یالا.... جانم برام برقص...موهاتم باز کن.... لحظه‌ای می‌خوام ازغفلتش سو استفاده کنم و دستمو از دستش بیرون بکشم که دستم رو آنقدر فشار می‌ده که آخم در میاد. با صدایی که سعی داره کنترلش کنه، می‌گه: _ امشب به اندازه‌ی کافی زبون درازی کردی به فکر بعدشم هستی؟ فردا صنم برمی‌گرده، انوقت منو تو می‌مونیم و خدمه چشم و گوش بسته و ترکه انار دوست داشتنیم! با بهت که بهش نگاه می‌کنم. فشار دستش رو کمتر می‌کنه و آروم زیر گوشم می‌گه: _ حالا تصمیم با خودته می‌رقصی یا صبر کنیم صنم بره؟ من سلیمم. برای انتقام از قاتل زنِ حامله‌ام،۷سال خودم رو به دیوانگی زدم. اما وقتی که میخواستم خون اون خان‌زاده‌ی نامرد رو بریزم؛ دختری وارد زندگیم شد که انگار چشمای آهوی من توی صورتش نقش بسته بودند، عشق ممنوعه‌ای که...❌❌🔥
    Показать полностью ...
    هنار‌ه‌س | Henaras
    به‌ نام او به قلم ویدا "هِنارَس" پارت گذاری : روزهای فرد+جمعه‌ها اگه می‌خوای درمورد هنارس حرف بزنی اما دوست نداری تورو بشناسم👇 https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-1568861-uL56C5F @Henaras1997 : نویسنده
    2 124
    1
    -عروس خون بس از کی حامله ای وقتی من نکردمت ؟ جلو همه این را داد میزند و من جیک نمی‌زنم از ترس. فقط دست هایم را دور شکم چلیپا می کنم. قدم به قدم نزدیک می شود و من در دل دیوار پناه می گیرم. - بهمن.. خان من ... من را می کوبد بیخ دیوار. - میگم تخم کی رو شکم می کشی ؟ وقتی اسمت تو سه جلد منه هرزه؟ هق میزنم . - ب بخدا ... سلطان خانم که از همان اول از من دل خوشی نداشت می گوید: - اسم خدا رو لکه دار نکن، با کی خوابیدی اکله؟ - ب ..‌ با هیشکی .. با اقا ... بهمن خان بخدا این بچه از خودتونه ... از نگاه بهمن خان خون می جوشد. - نطفه حروم کی رو میخوای ببندی به من ؟ من حتی رغبت نمی کنم دستت بزنم .. - مست بودین .. منو با تمنا خانوم اشتباه گرفتید اون شب.. با سیلی که توی صورتم می‌زند برق از کله ام می پرد. - اسم زن منو به دهن نجست نیار. گناه من چه بود که باید تاوان گناه عزیزترینم را می دادم؟ من که مسبب مرگ برادرش نبودم من تحفه پیشکشی بودم برای ختم خون و خونریزی بین دو خانواده. - از گیس هاش بگیر ببرش خونه اقاش. - سلطان خانوم توروخدا ... -می شنوی بهمن؟ پسش ببر این لکه ننگو. - توروخدا منو بر نگردونید خونه اقام، بچه که دنیا اومد ببرید ازش آزمایش DNA گیرید. بهمن خان دود سیگارشو فوت می کند در سیگارم. - وای به حالت اگه بچه از من نباشه، کاری می کنم که روزی صدبار آرزوی مرگ کنی پتیاره‌. - زور بزن عروس ! حتی نکرده بودند من را به بیمارستان برسانند‌. قابله خبر کرده بودند با آن همه اهن و تلپ و ان مردی که با نفرت نگاهم می کرد و سیگار پشت سیگار می کشید هنوز باورم نداشت. میان درد هق می زنم: - دیگه نمی تونم. مه لقا خانوم. - سرشو دارم می بینم ، یه دوتا زور دیگه بزنی اومده... ماشاءالله بچه درشتیه ..‌ بهمن خان یه کمک برسون.. - من مگه قابله‌م ؟ - یه دست نوازش که می تونی سر زنت بکشی؟ فکر نمی کردم به من نزدیک شود ولی می اید بالای سرم: - ده جون بکن دیگه، عرضه یه زاییدنم نداری اکله خانوو؟ درد در وسط پایم می پیچید جیغی میزنم به همراه جیغ زور هم میزنم که حس میکنم سبک شدم. - فارغ شدی الحمدلله ‌. شیر خودتو بهش بده ،شیر آغوز یه چیز دیگه‌ست. با آنکه رقم نمانده ولی خودم را می کشم بالا تا به این موجود معصوم شیر بدهم که بهمن خان می گوید: - تا وقتی جواب آزمایش DNA نیومده حق نداره به اون بچه شیر بده.
    Показать полностью ...
    2 815
    1
    - ممه هام زخم شدن دارن خوووون مییییاااان! ترسیده و رنگ پریده جیغ کشیدم و پیمان پشت در حمام ظاهر شد! - چی‌شده خورشیدجان؟ کجات خونریزی کرده؟ نوک سینه‌ام می‌سوخت اما لب گزیدم. پیمان شوهر من بود اما نه شوهری که با او همبستر شده باشم ما فقط توی یک خانه زندگی می‌کردیم! چند ضربه به در زد و گفت: - خورشید جان خوبی؟ آرام جواب دادم: - می‌سوزه! بعد با دست رویِ دهانم کوبیدم. خب خاک بر سرم کنند اگر در را باز کنم که من را لخت می‌بیند و ای وااای! عصبی می‌شود انگار ضربه ای به در می زند و می‌گوید: - باز کن خورشید داری نگرانم می‌کنی! گریه‌ام می‌گیرد و با صدای بلند می‌گویم: - خوبم پیمان. سرم داد میزند: - کجاتو بریدی باز کن این در کوفتیو. با گریه لای در را باز می‌کنم و یک دستم را رویِ سینه‌ام فشار می‌دهم که خونش بند بیاید. در را هل می‌دهد و وارد حمام می‌شود، از خجالت دارم می‌میرم، نگاهش به دستِ خونی‌ام می‌افتد و می‌گوید: - خودکشی کردی؟ دستم را برمیدارم دستپاچه می‌گویم: - نه ببین دستم سالمه! نگاهش به سینه‌ی لختم میفتد و تازع میفهمم چه غلطی کردم. انگشتش را آرام رویِ زخمم می‌کشد و می‌گوید: - اینجا رو چطوری بریدی؟ - داشتم موهای ریزشو شیو می‌کردم... یخ کردن دست و پایم را حس می‌کنم، تحریک شدع ام و نوک سینه‌ام سیخ ایستاده مقابلش! سرم را با خجالت پایین انداخته ام و او از طبقه‌س حمام وسایل پزشکی را می‌آورد و روی زخمم سرم شستشو می ریزد، بدنم یخ می‌کند و دستش را محکم می‌گیرم و زیر لب می‌گویم: - آخ! آب دهانش را قورت می‌دهد و روی زخمم چسب زخم می‌زند و می‌گوید: - لباس بپوش بیا... دارد به سمت در حمام می‌رود اما برمی گردد وضعیت معذب کننده بینمان دارد از خجالت من را می‌کشد... - مواظب زخمت باش... تو پارت بعدی چه اتفاقی میفتهههه؟❤️💋
    Показать полностью ...
    1 118
    1
    نصف سینه‌ت از سوتینت بیرونه دختر! خجالت بکش، برو عوض کن این بی‌صاحاب رو. با خجالت عقب می‌روم و می‌گویم: -بخدا این بزرگشه خواهر جون. ندارم دیگه. خواهر شوهرم اخم می‌کند و توی اتاق می‌آید. -ببینم، در بیار ببینم سایزت چنده، برم برات چندتایی بخرم بیارم. آدم آخه روش هم نمی‌شه با این ریخت مسخره ات با خودش ببردت بازار! من که خجالتم میاد بگم تو عروس داداشمی، لابد اصلا برای همینه که داداشم نمیذاره از خونه بری بیرون دیگه، بلای آسمونی! در بیار این کوفتیو، باید برم کار دارم. به گریه می‌افتم و لباسم را محکم می‌چسبم. من با این سن کم، درد خواسته نشدن توسط پدر و مادرم را به دوش می‌کشم، حالا هم هر روز خواهر شوهرم ازدواج زوری‌ام با برادر همه چیز تمامش را توی سرم می‌کوبد. -خواهر جون، بخدا آقا اجازه نمیده کسی بدنم رو ببینه. بفهمه لباسم رو در اوردم، خون به پا می‌کنه. لطفا... خودم بهش می‌گم بریم بخریم! پوزخند می‌زند و دستم را می‌کشد تا خودش لباسم را در بیاورد. -دخترۀ خاک بر سر! می‌خوای سرگرد آیین رو توی بازار راه بندازی پی سینه بند و لباس‌های خصوصیت؟ در بیار ببینم! به هق هق می‌افتم، التماس می‌کنم اما فایده ندارد! سوتینم را باز می‌کند و همینکه درش می‌آورد، صدای یک نعرۀ بلند تن هر‌دوی ما را می‌لرزاند. -چه غلطی داری می‌کنی تو حریم من! با بیچارگی روی زمین می‌نشینم و سرم را روی زانو‌هایم می‌گذارم. -کی بهت اجازه داد به حریم من دست درازی کنی خواهر؟ اگه واقعا می‌خواستی خواهری کنی، آروم به خودم می‌گفتی یا به زنم یاد می‌دادی بی خجالت هرچی می‌خواد رو بهم بگه! نه که تحقیرش کنی و لباس از تنش در بیاری. برو بیرون تا حرمت نشکستم... زود! آیین حتی به من تا امروز دست هم نزده و حالا با بالاتنۀ برهنه و مو‌های باز، جلویش نشسته‌ام. دستش را دور شانه‌ام می‌اندازد و می‌گوید: - جون... گریه‌ت چیه سیب سرخ شیرینم؟ هوم؟ تن داغش، ضربان قلبم را بالا می‌برد و عطرش، من را تا مرز دیوانگی می‌کشاند. اما با غم نگاه می‌دزدم و می‌گویم: -هیچکس منو دوست نداره آقا. حاج بابام که به خاطر طلبش منو داد به شما، شمام حتی نگام نمی‌کنین! خواهر جون هم هر روز بهم میگه به زور دارین تحملم می‌کنین. من نمی‌خوام اذیتتون کنم آقا! شما خیلی خوبین، خیلی مردین. اگه دوسم ندارین، طلاقم بدین. یکی رو پیدا کنین که باهاش... به هق هق می‌افتم و می‌خواهم بلند شوم که آیین با یک حرکت، از زمین بلندم می‌کند و تنم را به تنش می‌چسباند. -پدر صاحاب دل من رو در اوردی بی‌همه چیز! مثل یه گولّه آتیش کنج بغلم مچاله شدی و دم از طلاق می‌زنی؟ کدوم مادر به خطایی گفته من دوسِت ندارم دخترکم؟ هوم؟ من مراعات سنت رو کردم! من نمی‌دونستم خودت هم راضی هستی... حالا که اینطوری توی بغلمی، خدا هم بیاد زمین ازت نمی‌گذرم! لب روی لبم می‌گذارد، من را روی تخت می‌اندازد و در حال باز کردن دکمه های لباسش می‌گوید: -سایزت رو خودم چک می‌کنم، تُنگ بلورم!
    Показать полностью ...
    2 867
    1
    پارت جدید اپ شد✅
    2 103
    0

    sticker.webp

    946
    0
    از گروه چت سه نفره‌مون با عسل و نگار میام بیرون. صفحه چت محمدرضا رو باز می‌کنم و مثل همیشه به بهانه‌ههای مختلف می‌خوام بهش پی‌ام بدم. انگار هم‌نه انگار که همین چند ساعت پیش دیدمش. انگشت‌های هیجان‌زده‌م روی کلید‌واژه‌ها تند تند ضربه میزنن. -شبت پرتقالی دکی جون. این دو کلمه رو همراه با کلی استیکر گل و بلبل میفرستم واسش .. آنلاینِ. اما طبق معمول تا  پیام های چِرت و پِرت من‌و سین کنه، یه ده دقیقه‌ای طول می‌کشه. انقدر به صفحه و عکس سیاه ‌رنگ پروفایلش خیره می‌شم که پیامم تیک آبی می‌خوره. -بچه، تو هنوز نخوابیدی؟ چند دفعه بهت بگم اینقدر شب‌ها دیر نخواب واسه سلامتی‌ت خوب نیست. ناراضی از لفظ ' بچه، همراه با چشم‌غره‌ای که به اسمش می‌رم تایپ می‌کنم: -مَمَد... ! -چیه فسقلی؟ بالشت کوچیک طرح گلم رو بغل می‌کنم و به سرعت با غیظی آشکار تایپ میکنم: -چرا اینقدر به من میگی فسقلی؟ -چون فسقلی هستی. بی اختیار خنده ای گُشاد تمام وجودمو درگیر میکنه و پُر میشم از ذوق و شوقی دخترونه. ولی می‌نویسم اون‌چه که ذهنم رو درگیر کرده: -اما من دیگه بچه نیستم... سین کردن پی‌امم اینبار طولانی‌تر می‌شه و من تو همین چند لحظه چشم از صفحه  چتش برنمیدارم تا بلاخره پیامش میاد رو صفحه: -مانلی جان، اگه کار مهمی داری بگو و برو بگیر بخواب که صبح دوباره ازسرویست جا نمونی. منم سرم خیلی درد میکنه عزیزم.. بالشت تو دستم‌و بین انگشت‌هام میچِلونم  و درست مثل یه بچه سرتق، جملات‌و کنار هم ردیف می‌کنم: -چرا کلمات‌و پس و پیش می‌کنی، یبارَکی بگو مزاحمت نشم دیگه.. فقط میخواستم بپرسم از سوپی که درست کردم خوشت اومد یا نه. ببخشید وقت‌تون رو گرفتم جناب. شبتون بخیر محمدرضا خان. اسکرین گوشی رو با حرص و همراه با یه عالم غیظ میبندم و پرتش میکنم روی تخت. دستِ خودم نیست که از لوس شدن واسه محمد و توجه های همیشگی ش ، به طرزِ غریبی خوشم میاد.
    Показать полностью ...
    attach 📎
    485
    0
    آب از سر و روی جفتمان چکه می‌کرد. من را دزدکی آورده بود توی حمام تا دوست دختر بازی کند! انگار که اینجا جایش بود! می‌ترسیدم صدایمان به بیرون درز کند و نگهبانان گرفتارمان کنند. میان بغل خیسش وول خوردم. - نکن جان! اینجا جاش نیست! بی‌تاب و داغ شده بود. من از او همین را می‌خواستم. می‌خواستم در تب من بسوزد و تشنه‌ام شود. اما قرار نبود تشنگی‌اش را با کامجویی از من برطرف کند. تنم را بیشتر به خودش چسباند. - چته تو؟ چرا اینقدر اوقات جفتمون رو تلخ می‌کنی؟ - من می‌خوام از اینجا برم. هرچی سریعتر، بهتر! می‌دانستم که به دامم افتاده‌. هرکار که می‌کرد، هر طرفی را که نگاه می‌انداخت و به هر ریسمانی چنگ میزد، باز به من می‌رسید. ضربه را به عمیق‌ترین جای قلبش زدم. حالا خودم می‌ایستادم کنار و به آب و تاب زدنش خیره می‌شدم. نفس‌هایش را هم برای من می‌کشید. وقتش رسیده بود خودم کنار بکشم و او را جلو بیاندازم. آن موقع فکر می‌کردم تنها جایی که خودم هستم و خودم، حمام است. اما بعدها یکی بود که بابت تک به تک این بوسه‌های خیس از من جواب می‌خواست. باید همهٔ این بوسه‌ها را پس می‌دادم. تا قران آخرش! یه مافیای جذاب و خفن که همه دخترا براش له له میزنن🤤 اما اون دست میذاره رو همون دختری که نمی‌خوادش. براش مهم نیست قراره چی بشه... هرچی که اون بخواد، جزء دارایی‌های اونه‌. حالا اون دخترم مال اون محسوب میشه...
    Показать полностью ...
    .آشیان سیمرغ.
    •والقلم• آشیانه‌ای ساختم در بلندای بام مأمن حزن‌های بیگانه ساجده یزدانی‌نسب |س.ی|
    2 082
    0
    - فقط اون لحظہ ڪہ می‌ڪشے بیرون یڪم با دستات میمالیش بعدش یهو پر از لذت میشم آخ واسه اون لحظه... چشم‌هام از وحشت گشاد شد و تکونی به دست‌هایی که به طناب‌هایی که از سقف آویزون بود دادم. خدایا چرا من باید گیر این قاتل عوضی میوفتادم - هوم هرزه کوچولو خودتو تکون میدی تحریک شدی یا امیدی به فرار کردن داری؟ دهنم بسته بود و فقط تونستم اصوات نامعول از خودم دربیارم که گوشش رو به لبام چسبوند - بگو چیه؟ اطلاعات رو میدی یا بکنمت؟ یا بکنمت بعد اطلاعات و به زور ازت بکشم بیرون انتخاب کن؟ -ای بابا تو جفتش که قراره زیرم جر بخوری میدونی خیلی وقته دختر ایرونی نکردم تو بدجوری تحریکم کردی. آب دهن بد طعمم رو به سختی بلعیدم و اون تفریح کنان ادامه داد - تا حالا از شکجه‌های من چیزی شنیدی؟ مثلا بهت گفتن زنا رو چطور شکنجه می‌کنم؟ فقط نگاهش کردم که فریادش باعث شد شونه‌هام از ترس بالا بپره - آره یا نه هرزه؟ تند تند سر بالا انداختم و اون دقیقا مثل یه بیمار روانی خندید. جلو اومد و زبونش رو دقیقا وسط سینه‌هام گذاشت و مسیر گردنم تا چشمم رو با زبون تر کرد و پچ زد - مثلا وقتی دارم خودم و با خشونت رو تنت بالانس میزنم، میتونم یکی از سینه هاتو بِبُرم نظرته؟ وحشت دیگه معنایی نداشت من عملا مرده بودم، این مرد وحشتناکترین موجودی بود که تا حالا دیده بودم. خندید دست روی چسب گذاشت و با خشونت از روی لب‌هام کشیدش که ناله‌م رو به هوا برد نیمی بیشتر از پوست لبم کنده شد بود و گرمی خون تا چونه‌م راه گرفت. اما با این حال التماس کردم واسه رهایی از دست این قاتل که اسمش رو خیلی شنیده بودم و بارها واسه نزدیکی بهش منع شده بودم اما الان تو دست‌هاش اسیر  بودم - ترو خدا بذار من برم من.... اینبار زبونش رو روی چونه و لبم کشید و من حجم زیادی از خون رو روی زبونش دیدم که با ولع بلعیدش خدایا نکنه این مرد خون آشام بود مگه این قصه ها واسه تو فیلماو کتابا نبود؟ -   تو خیلی خوشمزه ای شیفته... وحشت زده تنم رو تکون دادم، تمام تلاشم واسه این بود که هیکل درشتش رو پس بزنم اما اون بدتر تنش رو به تنم مالید و انگار شهوت تمام وجودش رو گرفته بود که کر شده بود‌ دستش از کمر شلوارم داخل رفت و من با تمام توانم جیغ کشیدم: - نه، تو رو خدا می‌گم هر چی بخوای می‌گم لعنتی من اومدم تا انتقام بگیرم دستتو از رو تنم بردار. چنگش روی تنم سخت تر شد و گوشت نرم بالای سینه‌م رو لای دندون گرفت و فشرد - شل کن دختر دیگه اطلاعاتتم نمی‌تونه نجاتت بده، بذار انگشت‌هام پیشروی کنه، بذار هم تو لذت ببری هم من آخ شیفته چقدر داغی. تکون سختی به تنم دادم و با این کار جای دستش روی تنم فیکس شد و انگشتش..... اریک مردی غول پیکر و جذاب که مافیای کوکایینه... یه قاتل عوضی و هات که عاشق سکس خشنه...! هیچی برای از دست دادن نداره اما یه روز یه دختر چشم رنگی ریزه میزه میشه نقطه ضعفش... اونم وقتی که باید جاساز رو از توی تنش بکشه بیرون با لحت کردنش نگاهش میفته بین پاش و همونجا تحریک میشه...!
    Показать полностью ...
    2 090
    0
    زیر شکمم تیر کشید به سختی نشستم: - بخواب دختر خوب... چیکار می‌کنی؟ کنار تخت نشسته بود. از درد خم شدم. موهای بلند و دو رنگم توی صورتش ریخت. خجالت زده گفتم: - ببخشید.. حواسم نبود بازه! نمی‌دونم شالمـ... به روی خودش نیاورد. مثل همیشه دنبال ردی از احساس من مشتاق فقط نگاهم کرد: - من برنداشتم، کار مامانه! سرت دیدن تعجب کردن. منم گفتم تازه از بیرون اومدیم که شک نکنه ازدواج اجباریمون این مردِ متعصب رو خیلی به دردسر انداخته! با وجود اینکه قبلاً بهش جواب رد دادم، ولی وقتی بخاطر قتل برادرش مجبور شدم زنش بشم، مردونه پای خواسته‌ی من موند و هر شب جدا خوابید. با لبخند نگاه گرفته بود، ولی یهو دستش دور کمرم حلقه شد! در حالی که سعی می‌کرد باز نگاه نکنه و روی تخت بخوابوندم پچ زد: - ببخش الهه جان! شرمنده‌ام، مامان اومد با ظاهر شدن توران خانوم صداشو بالاتر برد: - یکم دیگه بخواب عزیزم. هول شدم از تماس دست گرم و بزرگش: - چیکار می‌کنید؟ برید عقب! توران خانم با اخم گفت: - نترس عزیزم! کاریت نداره بذار کمک کنه. هر چی باشه خودش مقصره! باید حواسش بهت باشه؟ ترس؟ بخاطر هیکل درشتش یا فاصله‌ی سنیمون فکر کرد می‌ترسم؟ فکر می‌کنه پسرش اذیتم می‌کنه؟ شاید از اون شبی که برهنگیم دردسر شد خبر داره؟ گیج نگاهش کردیم بی ملاحظه به آتا گفت: - وقتی اولین پریودِ زنت بعد از ازدواج انقدر سخته، یعنی تو سخت گرفتی و مراعات نکردی مرد گنده! یعنی خوب تربیتت نکردم! آتا کلافه دست روی ته ریشش کشید. خجالت زده پلک بستم. نمی‌دونه پسرش با فاصله از من روی زمین می‌خوابه تا راحت باشم و برام اجبار نباشه. - حداقل بغلش کن بیارش بیرون! نذار راه بره - چشم شما برید، میارمش. اونکه حتی برای گرفتنِ دستم از ترسی که ازش داشتم اجازه می‌گرفت، دست‌هاشو زیر زانو و کتفم گذاشت. زمزمه کرد: - ببخشید.. لطفا باز بهم بد نگو که بدتر از این چوب‌کاریم می‌کنه! شرمگین از توپیدنم لباسشو روی سینه‌ مشت کردم. مادرش اما نرفت! چیو اینطوری با اخم نگاه می‌کنه؟ یهو داد زد: - اینطوری بزرگت کردم؟ سی رو رد کردی باز با این هیکل و نتیجه‌ی کارت مثل چوب خشک بغلش می‌کنی؟ نفهمید مادرش مراعات کردنش رو از جدیت همیشگیش اشتباه برداشت کرده! هاج و واج نالید: - چیکار کردم مادر من؟ - بمیرم! چطوری شب اولو با این سن کم با تو سرکرده؟ چرا فکر کردم حواست هست؟ اصلاً تا حالا بوسیدیش؟ نوازشش کردی؟ یا فقط به فکر تن خودت بودی همه‌ی فیضش رو ببره؟ شوکه شدم! فشار دست‌هاش زیر تنم زیاد شد! عضلاتش منقبض شد. لب گزیدم. حق داره عصبی بشه وقتی انقدر مراعات می‌کنه و هنوز می‌ترسم. - دادیار! همسرته نه عروسک که فقط بخوایـ... حرص مادرش تکونش داد. تنمو بالا کشید با چشم‌هایی سرخ گفت: - حق با شماست، ببخش عزیزم که نفهمیدم و اذیتت کردم. کاش از عذاب وجدان می‌مُردم. یهو سرش پایین اومد. زمزمه کرد: - بخدا شرمنده‌ام! می‌دونی نمی‌خواستم نخوای و مجبورت کنم، ولی اگه یکاری نکنم نمیره! نمیره تا مطمئن نشه زنمی. گرمی لب‌هاش گونه‌های سردمو لمس کرد و بعد قفل لب‌های لرزونم شد. پیشرویِ دست‌های داغش تنمو شوکه کرد! حرکت لب‌هاش نرم‌‌تر شد و پچ زد: - نذار اینطوری بمونه. می‌دونی چقدر می‌خوامت! تو رو جون من یکم کوتاه بیا... حلالمی دختر.. تنم بیشتر از این نمی‌کشه.. حریف دلم نمیشم، حسرت لمست بیچاره‌ام کرده.. بهم نشون بده زنمی! این دوتا خیلی خوبن🥺😍 مجبوری با هم ازدواج می‌کنن🙄 دادیار که عاشقه مردونه پای حرفش می‌مونه تا الهه که مجبور شده دلی راضی بشه، ولی هر بار با یه اتفاق مجبوره جلوی همه..🤭 یه مرد جدی و با مرام که بعد از یه شکست عشقی دوباره عاشق میشه‌ می‌خواد زندگیشو با یه دختر ریزه میزه‌ی دلبر بسازه🥰😎 صحنه‌های عاشقانه‌ایی که رقم می‌زنه رو از دست ندید..😍 ناب و خاص.. کنار بغل‌ها و بوسه‌هاش گیر نکنید♥️ خطر اعتیاااد🤩
    Показать полностью ...
    651
    0
    پارت جدید اپ شد✅
    1 943
    0

    sticker.webp

    1 176
    0
    گلوم بین انگشتای کشیده و بی‌رحمش تا مرز خفگی می‌رفت، ولی حاضر نبودم التماسش کنم. مگه توی خواب شبش می‌دید که به پاش بیوفتم. کمرم رو محکم‌تر به دیوار فشرد و غرشش زیر گوشم بود: - کاری که بهت گفتمو انجام میدی. وگرنه خودت ضامن عواقبش میشی. محال بود زیر سلطه‌ی اون تسلیم بشم. چنگ زدم به انگشتای دور گلوم و به‌ زور گفتم: - فکر می‌کردم باید از اسْنیِگ بترسم. اما گرگ واقعی خودِ تویی! فشازر انگشتاش بیشتر شد و خوفناک‌تر گفت: - هنوز مونده منو بشناسی. نشونت میدم با کی درافتادی. اون لحظه نتونستم حرفشو تحلیل کنم. با چرخوندن تنم به سمت دیوار ‌و چسبیدن خودش از پشت بهم دوهزاریم افتاد و شروع کردم به تقلا کردن. - ولممم کنننن! دستش روی شکمم می‌رقصید. با نیشخند گفت: - تا حالا با یه گرگ خوابیدی؟ بیشتر تقلا کردم. بیشتر دست و پا زدم. اما اون کیفش کوک‌تر می‌شد و منو کشون کشون سمت اتاق خوابش برد... جیغ زدم: - باشههه، باشه انجامش میدم. اون ویروس کوفتی رو میسازمممم. وسط راه مکث کرد و با یک دست کمرمو به خودش فشرد. اون در برابر تن من خودِ فیل و فنجان بود. طاقتم نمیومد. باید زهرمو می‌ریختم: - حاضرم اون ویروس رو بسازم؛ ولی با تو یکی  نباشم. توی صورتم خم شد: - حیف شد! آخه این‌بار اصلا بخاطر ویروس نیست. تصمیم شخصی خودمه. نورا، دختری که هوش برتر میکروبیولوژیه. با واکسنی که میسازه مردم رو از دام مرگبارترین ویروس دنیا نجات میده. اما نمی‌دونه که با اینکار خودش اسیر مردی میشه که هیچ رحمی نداره‌... توی حلقه‌ی اسارت اون مرد باید مُرد. نورا هم روشنی رو توی دلش کشت و نورای جدید، از جنس همون مرد بود. مافیایی رازآلود عاشقانه
    Показать полностью ...
    .آشیان سیمرغ.
    •والقلم• آشیانه‌ای ساختم در بلندای بام مأمن حزن‌های بیگانه ساجده یزدانی‌نسب |س.ی|
    1 970
    1
    از گروه چت سه نفره‌مون با عسل و نگار میام بیرون. صفحه چت محمدرضا رو باز می‌کنم و مثل همیشه به بهانه‌ههای مختلف می‌خوام بهش پی‌ام بدم. انگار هم‌نه انگار که همین چند ساعت پیش دیدمش. انگشت‌های هیجان‌زده‌م روی کلید‌واژه‌ها تند تند ضربه میزنن. -شبت پرتقالی دکی جون. این دو کلمه رو همراه با کلی استیکر گل و بلبل میفرستم واسش .. آنلاینِ. اما طبق معمول تا  پیام های چِرت و پِرت من‌و سین کنه، یه ده دقیقه‌ای طول می‌کشه. انقدر به صفحه و عکس سیاه ‌رنگ پروفایلش خیره می‌شم که پیامم تیک آبی می‌خوره. -بچه، تو هنوز نخوابیدی؟ چند دفعه بهت بگم اینقدر شب‌ها دیر نخواب واسه سلامتی‌ت خوب نیست. ناراضی از لفظ ' بچه، همراه با چشم‌غره‌ای که به اسمش می‌رم تایپ می‌کنم: -مَمَد... ! -چیه فسقلی؟ بالشت کوچیک طرح گلم رو بغل می‌کنم و به سرعت با غیظی آشکار تایپ میکنم: -چرا اینقدر به من میگی فسقلی؟ -چون فسقلی هستی. بی اختیار خنده ای گُشاد تمام وجودمو درگیر میکنه و پُر میشم از ذوق و شوقی دخترونه. ولی می‌نویسم اون‌چه که ذهنم رو درگیر کرده: -اما من دیگه بچه نیستم... سین کردن پی‌امم اینبار طولانی‌تر می‌شه و من تو همین چند لحظه چشم از صفحه  چتش برنمیدارم تا بلاخره پیامش میاد رو صفحه: -مانلی جان، اگه کار مهمی داری بگو و برو بگیر بخواب که صبح دوباره ازسرویست جا نمونی. منم سرم خیلی درد میکنه عزیزم.. بالشت تو دستم‌و بین انگشت‌هام میچِلونم  و درست مثل یه بچه سرتق، جملات‌و کنار هم ردیف می‌کنم: -چرا کلمات‌و پس و پیش می‌کنی، یبارَکی بگو مزاحمت نشم دیگه.. فقط میخواستم بپرسم از سوپی که درست کردم خوشت اومد یا نه. ببخشید وقت‌تون رو گرفتم جناب. شبتون بخیر محمدرضا خان. اسکرین گوشی رو با حرص و همراه با یه عالم غیظ میبندم و پرتش میکنم روی تخت. دستِ خودم نیست که از لوس شدن واسه محمد و توجه های همیشگی ش ، به طرزِ غریبی خوشم میاد.
    Показать полностью ...
    attach 📎
    488
    1
    -سماااانه....سماااانه...کجااای زن،زود باش بیا بکشش پایین برام اینو...😂 سمانه با هول وارد اتاق شد و نگاهی قدی نثارم کرد و لب زد: -صداتو بیار پایین امیرعباس،بابا اینا پایین نشستن،چی داری میگی دیوونه شدی؟؟ شروع به خندیدن های نصفه و نیمه کردم و جواب داد: -بابا اینو میگم،اینو.... نگاهی دقیق بهم انداخت و بعداز اینکه دید گلاویز پرده ی اتاق شدم،پقی خندید: -اونجا چیکار میکنی ابله،داری پرده رو میکنی که.... با زور یه گوشه از پرده رو کشیدم و لب زدم: -بیا دیگه،چرا موندی همونجا مثل بز منو نگام میکنی، مرغ مینای نازنینم یک ساعته اون بالا مونده،همشم بخاطر زرق و برق این پرده ی لعنتیه... میکنمش و خودمو خلاص میکنم... هرسی شد و لگد محکمی به کشاله ی رانم تقدیم کرد: -بزخودتی و اون مرغ مینای کلاغ صفتت بیشعور،بار آخرت باشه از این الفاظ واسه من به کار میبریا!!! ول کنه پرده شدم،یکی از بدی های سمانه،پایین بودن بیش از حد سطح جنبش بود،میدونستم که اگه بزارم اینجوری از این اتاق بره بیرون،فاتحم خوندست... سریع جلو رفتم: -بب..‌ببخشید دیگه عه سمانه چرا بچه میشی،خب ازت یه کمک کوچیک خواستم چقدر ننه من غریبم بازی درآوردی.. محکم دستش رو از تو دستم کشید: -ولم کن امیر عباس به من دست نزن... از این به بعدم اینجا توی این اتاقت،وقتتو با مینای قشنگت بگذرون یه وقت منو نخوای که با پشت دست میخوابونم،تو دهنت... "خوشگله...." (کنایه از زیبای بی اندازه ی امیر عباس) داشت میرفت که چسبیدم و از باریکی کمرش گرفتم: دِ آخه مینای من توی لامصب...از کدوم مینا حرف میزنی،اصلا به درک بزار در بره،تو فقط در نرو،نمیتونم بدون تو که من باشه؟؟ با عشوه ی خرکي از همونا که مخصوص تمام دخترا بود زبون به لب کشید: -خیلی خب،به یک شرط میبخشمت!! با شوق و ذوق زن زلیلی جواب دادم: -جووون،جون بخواه... لبخند حیله گرانه اش رو تقدیم نگاهم کرد: کارتتو همراه با رمزش میخوام،باید برم یه عالمه لباس بخرم،زود باش بده بیاد!!! دست به کمر شدم و چرخی داخل اتاق زدم: -نشد که خانوم،این یکی دیگه خرجش زیادی میشه برات،میتونی مقور بیای؟؟ عصبی شد و به سمتم خیز برداشت: -چی میخوای پسره ی ورپریده؟؟تو چی میتونی از من بخوای که خرجش برام زیاده هان؟؟زود باش بگووو... خندیدم از همون خنده های که هر دختر چموشی رو رامم میکرد: -همونی که توی ذهن کثیف خودت داره میگذره... و شروع به قهقه کردم که دستش بالا رفت و...... #طنز_لاو #طنز_لاو #فوق_طنز_فوقِ_لاو بعداز یه عالمه رمان های غمگین و جنایی،یه رمان آوردم محشر،قیامتِ طنزه...😂🤣 اینجا پاره میشی از خنده!! اگه افسرده شدی با این رمان سرحالِ سرحال میشی!!!
    Показать полностью ...
    692
    1
    -خودت‌و عین یه هرزه بکنم یا این زن‌و بکشم؟! اسلحه رو روی سر اون زن فاحشه گرفت و جیغ بلندش کل انباری تاریک رو پر کرد. صدای فریاد بلندش کل محوطه‌ی اطراف رو پر کرد و حتی مردها هم وحشت‌زده عقب رفتند. -بکنمت یا کشتن این زن؟! انتخاب کن جاسوس کوچولو... از ترس قالب تهی کردم و با بدنی نیمه‌برهنه و لرزون یه قدم سمتش برداشتم. -نزن... نکش اریک... پوزخند آتشینش، وحشتم‌و هزار برابر کرد. این مرد قاتل بود، یه جانی آدمکش که تو خونسردترین حالت ممکن گلوله‌هاش‌و تو سر هرکی خلاف میلش عمل می‌کرد، خالی می‌کرد. -نکشمش یعنی تو و اون ست سبز توری که نیپلات‌و به رخ کشیده، قراره با میل خودت رو تن و بدنم سواری کنی؟! از همه‌ی کلماتش حرص و شهوت و خشم می‌بارید و من چطور می‌تونستم بین دوتا قتل فجیع، یکی رو انتخاب کنم؟! خوابیدن با این مرد وحشی، کم از مرگ نداشت. -فقط سی ثانیه فرصت داری... تو می‌خواستی من‌و... اریک کِی رو لو بدی؟! اولین شلیک گلوله به سقف انبار، صدای مهیبی تولید کرد و زن از وحشت خودش‌و رو زمین پرت کرد. جیغ میزد و عین ماهی زخمی بالا و پایین می‌پرید. -عوضی... داری قبض روحش می‌کنی، ولش کن اون گناهی نداره. نگاه وحشتناکش ته دلم‌و خالی می‌کرد. به چه جراتی با همدستی پلیس‌ها پا تو چنین راهی گذاشته بودم؟! خیال می‌کردم یه آهو، توان شکار گرگی مثل اریک رو داشت؟! -بذار بمونه... لطفا ولش کن. -پس انتخابت‌و کردی؟! پوزخند زد و یه قدم جلو اومد. از ترس زانوهام لرزید و دندونام به هم برخورد کرد. فریاد بلندش شیشه‌های شکسته و تشکسته‌ی انبار رو لرزوند. -ببریدش... مهمون شب شما لاشخورا... حالا من می‌مونم و دختری که تصمیم گرفته خودش از من کام بگیره. موهام تو مشتش فشرده شد و کشون کشون من‌و سمت ماشین انتهای انبار برد. ماشین گرون‌قیمتی که عین وصله‌ی ناجور بود. تو کابینش پرتم کرد و با اسلحه سمتم اومد. -ار... اریک... ل لطفا نکن. -تازه قراره بکنم، تازه قراره تو بکنی... مثلا... لوله‌ی سیاه و سرد اسلحه که شدیدا بوی باروت می‌داد، رو خط وسط سینه‌م کشید که نفسم بند رفت. -قراره خیلی کارا با این پوست صافت کنم. زود باش شروع کن. سرم‌و سمت خودش کشید و پنجه‌هاش گوشت رونم‌و چنگ زد. -همینجا... با من بخواب و خودت و اون دختره‌ی فاحشه... باهم از اینجا برید. وقتی بیهوش بودی، تونستم بوی باکرگیت‌و حس کنم. وحشتم‌و که دید، بلند خندید و من از وحشتش خودم‌و منقبض کردم. -پس درست حدس زدم، حداقل ناکام نمی‌میری. تو خون خودت غلت می‌زنی... تا یاد بگیری اریک کسی نیست که با یه دختر بچه فریب بخوره سوتینم‌و باز کرد و دستش با حرص بین رونم فشرده شد و... "اریک" اون یه حرومزاده‌ی ایرانی تباره که همه بهش میگن key چون اون کلید هر راه‌حلیه... یه بانکدار لعنتی که اسمش تو همه‌ی باندهای مافیایی به نام ماشین قتل شناخته شده. اون رحم نداره... نه پدر داره نه مادر و تاحالا حتی عاشق نشده. هیچی نیست که بتونه اریک رو شکست بده جز یه دختر! یه دختر چشم آبی با موهای بلند و سیاه که یه شب سر راه اریک قرار می‌گیره. اریک‌ی که تو یه چمدون بزرگ دنبال بارِ کوکایین‌ش می‌گرده ولی اون دختر برهنه رو تو چمدون پیدا می‌کنه درحالی که...
    Показать полностью ...
    2 036
    2
    پارت جدید اپ شد✅
    3 570
    0

    sticker.webp

    3 572
    0
    همه چیز از یه واکسن شروع شد. فکر کردم با ساخت واکسن خطرناک‌ترین ویروس دنیا بیشتر مورد توجه قرار می‌گیرم. فکر می‌کردم قراره به چشم یه قهرمان دیده بشم. ولی روی خودم مهر زدم تا اون پیدام کنه. کسی که در به در دنبال یه نخبه مثل من بود. از بدترین شکنجه‌ها جون سالم بدر بردم. ولی یه چیزی توی وجودم مُرده بود. دیگه اون دختر ناز‌نازی و لوس قبل نبودم. همون آدم بهم یاد داد محکم باشم. ولی حالا، همین سختیِ دلم قرار بود جفتمون رو به نابودی بکشونه. آن لحظه دخترک درونم می‌گفت: «تو کار بدی نمیکنی. جفتتون از اینجا فرار می‌کنین و بیرون از این دیوارها، عشق اون یک‌طرفه نمی‌مونه. اول آزادی، بعد علاقه!» تعللم را دید و دوش را باز کرد. قطرات سرد آب تنم را لرزاند و این سرما، به کلمات او هم اثر کرد. بی‌صدا گفت: - نمی‌خوای توضیح بدی؟ نمی‌دانستم که چطور توضیح دهم! از اینکه فرار خودم را به احساسات او ترجیح داده‌ام و برای این خودرهایی همه چیز را قربانی می‌کردم. مژگان تر و صورت خیسش منتظر جواب بود و من با تنی یخ‌زده، خودم را به او چسباندم. سر جلو بردم و روی ریشهای زبرش را بوسیدم. حتی لبهایم، پوستش را لمس نکرد! ولی اخم‌های او باز شد و چشمانش خندید. تنم را بیشتر زیر دوش کشید و موهای خیسم را نوازش کرد. آب کم‌کم گرم می‌شد و او با حرارتی بالاتر از آتش، گوشم را سوزاند. - دیگه هیچوقت دلمو نشکون. از کثیفی ذات خودم گریه‌ام گرفت. در گودی گردنش، چهره‌ی کریحم را پنهان کردم و او این رفتار را پای شرم دخترانه‌ام گذاشت. خوب بود که خیسی اشک را نمی‌توانست در زیر دوش تشخیص دهد! تن من هنوز یخ‌زده و صدایم پر لرز بود: - من فقط می‌خوام از اینجا برم.  بغض رسوایم کرد. دو طرف صورتم را گرفت و به چشمان خیسم نگاه انداخت.  او هرچه بیشتر دل به دلم میداد، خودخواهی وجود من بیشتر از پیشش میشد. - خودم... خودم از اینجا میبرمت. اگر قرار بود بهای از اینجا رفتن تنم باشد، با کمال میل تقدیمش می‌کردم. خوراک اونایی که پر رمزوراز دوست دارن
    Показать полностью ...
    .آشیان سیمرغ.
    •والقلم• آشیانه‌ای ساختم در بلندای بام مأمن حزن‌های بیگانه ساجده یزدانی‌نسب |س.ی|
    3 551
    0
    از گروه چت سه نفره‌مون با عسل و نگار میام بیرون. صفحه چت محمدرضا رو باز می‌کنم و مثل همیشه به بهانه‌ههای مختلف می‌خوام بهش پی‌ام بدم. انگار هم‌نه انگار که همین چند ساعت پیش دیدمش. انگشت‌های هیجان‌زده‌م روی کلید‌واژه‌ها تند تند ضربه میزنن. -شبت پرتقالی دکی جون. این دو کلمه رو همراه با کلی استیکر گل و بلبل میفرستم واسش .. آنلاینِ. اما طبق معمول تا  پیام های چِرت و پِرت من‌و سین کنه، یه ده دقیقه‌ای طول می‌کشه. انقدر به صفحه و عکس سیاه ‌رنگ پروفایلش خیره می‌شم که پیامم تیک آبی می‌خوره. -بچه، تو هنوز نخوابیدی؟ چند دفعه بهت بگم اینقدر شب‌ها دیر نخواب واسه سلامتی‌ت خوب نیست. ناراضی از لفظ ' بچه، همراه با چشم‌غره‌ای که به اسمش می‌رم تایپ می‌کنم: -مَمَد... ! -چیه فسقلی؟ بالشت کوچیک طرح گلم رو بغل می‌کنم و به سرعت با غیظی آشکار تایپ میکنم: -چرا اینقدر به من میگی فسقلی؟ -چون فسقلی هستی. بی اختیار خنده ای گُشاد تمام وجودمو درگیر میکنه و پُر میشم از ذوق و شوقی دخترونه. ولی می‌نویسم اون‌چه که ذهنم رو درگیر کرده: -اما من دیگه بچه نیستم... سین کردن پی‌امم اینبار طولانی‌تر می‌شه و من تو همین چند لحظه چشم از صفحه  چتش برنمیدارم تا بلاخره پیامش میاد رو صفحه: -مانلی جان، اگه کار مهمی داری بگو و برو بگیر بخواب که صبح دوباره ازسرویست جا نمونی. منم سرم خیلی درد میکنه عزیزم.. بالشت تو دستم‌و بین انگشت‌هام میچِلونم  و درست مثل یه بچه سرتق، جملات‌و کنار هم ردیف می‌کنم: -چرا کلمات‌و پس و پیش می‌کنی، یبارَکی بگو مزاحمت نشم دیگه.. فقط میخواستم بپرسم از سوپی که درست کردم خوشت اومد یا نه. ببخشید وقت‌تون رو گرفتم جناب. شبتون بخیر محمدرضا خان. اسکرین گوشی رو با حرص و همراه با یه عالم غیظ میبندم و پرتش میکنم روی تخت. دستِ خودم نیست که از لوس شدن واسه محمد و توجه های همیشگی ش ، به طرزِ غریبی خوشم میاد.
    Показать полностью ...
    attach 📎
    768
    1
    -تاحالا هیچ دختری رو با انگشت ارضا نکردم. تو می‌خوای وقتی خودم تمام قد دراختیارتم، فقط به یه انگشت اکتفا کنم؟! رو به تن ظریف و زیادی ریزجثه‌ش روی تخت و بین پاهام، فقط پوزخند زدم و اون با چشم‌های دریده و آرایش شده بهم زل زد. - اما شک نکن یه انگشتم نمیتونه این حجم از شهوتی که داره جونمو میگیره رو تخلیه کنه سر بالا داد و تونستم سیب گلوش و ترقوه‌ی برجسته‌ش رو ببینم که من‌و برای مکیدن و گاز گرفتنش، حریص و وحشی می‌کرد. -قطعا هیچ کدوم از زن‌های اطرافت باکره نبودن. تو نمی‌تونی بامنم مثل بقیه باخشونت بخوابی! لوله‌ی اسلحه‌م رو از لای تورهای مشکی و جذب تنش که عضلاتش‌و تکه تکه می‌کرد، عبور دادم و از ناف تا خط بین سینه‌هاش بالا آوردم. -هوم... تو این کاستوم حسابی می‌تونی تحریکم کنی. تابی به گردنش داد و پاهاش تکون ریزی زیر تنم خورد که اسلحه‌م رو تا زیر نافش پایین بردم. -چرا فکر کردی اون پرده‌ی کوفتیت برای من ذره‌ای اهمیت داره که بخاطرش از فانتزی‌م بزنم. جز با سکس خشن هیچ جوره ارضا نمیشم زیون رو لبش کشید و سرخی لب‌هاش برق زد. لعنتی... این دختر فریبنده خوب باد بود من‌و به اوج برسونه و داشت ناز می‌کرد. -لگن من توانشو نداره... عوضی... تو قصد داری منو با سکس بکشی؟! لوله‌ی اسلحه‌م با خشونت تا بین پاش پیش رفت که ناله‌ی دردمندش به گوشم رسید. - آخ... اریک؟! لازم نیست حیوون بودنت و بهم ثابت کنی اگه میخوای باهات بخوابم من ملکه‌ی این تخت میشم نه توی عوضی لاله‌ی گوشش‌و لای دندون گرفتم و حرکت ظریف تنش زیر بدن سختم، جنون‌زده‌م کرد تا تنش‌و بی‌ملایمت بدرم ولی داشت از این بازی خوشم میومد. -من جون میدم واسه وقتی میدونم قراره زیر تنم از حال بری و شاید هم بمیری ولی... میتونم بهت قول بدم دم مرگ از لذت جون بدی انگشت‌های ظریفش تا کنار گوشم بالا اومد و شستش رو لبم نشست. نعره‌ی خفیفی از لبم خارج شد. -داری وسوسه‌م می‌کنی کوچولوی سکسی... بدن ریزجثه‌ت که تو یه چمدون جا شد و به‌جای کوکایین‌هام تو تختمی... ثابت می‌کنه بیشتر از ده دیقه زیرم زنده نمی‌مونی میتونست شعله‌های خشم رو از نگاهم بخونه اومده بود من رو اغوا کنه تا به چیزی که میخواست برسه اما بدجوری گیر کرده بود. من، اریک کی بودم یه قاتل بین‌اللملی و حالا اون تو تختم لخت و عور بود تا راضیم کنه -بذار من امتحان کنم، بذار من اولین زنی باشم که سکان رابطه باهات رو تو دستش داره فقط سعی داشتم نشون بدم خام حرفاش شدم. خام دلبری‌های ظریفش... هرچند شده بودم. ولی خبر نداشت براش چه خوابی دیده بودم. -زنی که میخواست با انگشت ارضاش کنم تا درد نکشه، حالا قراره عین یه کابوی رو تنم سواری کنه؟! رو بدنش خیمه زدم و ناله‌ش از سنگینی تنم بلند شد. - هیچوقت سکان یه رابطه‌ رو به یه زن نمیدم من یه هیج کس اعتماد ندارم حتی تو سکس لیسی به لاله‌ش گوشم زد که از خود بیخودم کرد. -من میتونم بهت لذتی رو بدم که هیچکس نداده، به یه زن اعتماد کن. به من... نمیخوای طعم تنمو بچشی؟! این تنها راهه نفس داغش پوستمو سوزوند. دخترک سکسی و لوند... - من راضیت میکنم اریک کاری می‌کنم جز من نتونی به هیج زنی فکر کنی تنم‌و روی تخت انداختم و ظرافتشو رو خودم نشوندم. -داری وسوسه‌م می‌کنی دختری لعنتی شروع میخوام ببیم چی تو چنته داری با تموم عشوه ای که بلد بود لبش رو رو چونه‌م چسبوند سر عقب کشیدم و با لذت چشم‌هام رو بستم. با لبهاش تا شکمم پیش رفت و از لذت که آه کشیدم، تو یه حرکت اسلحه رو از کمرم بیرون کشید و به پیشونیم چسبوند. صدای ناله‌وارش‌و شنیدم. - حالا این تویی که جونت به یه انگشت من وصله برای اغوا کردن خطرناک‌ترین قاتل بین‌المللی وارد زندگی مافیاها شدم. نمی‌دونستم چطوری اما یه‌شب من‌و به عنوان بار کوکایین اریک کی وارد خونه‌ش کرد تا ازش انتقام بگیرم. تا زمینش بزنم. اونقدر ماهرانه وارد تختش شدم که به‌راحتی اسلحه رو سمتش نشونه رفتم ولی خبر نداشتم اون مرد... به این راحتی گیر نمیفتاد. من‌و گروگان گرفت و اینبار بهم رحم نکرد. من شدم یه جاسوس که باید تاوان پس می‌داد و تاوان من مرگ یکباره نبود... اپن من‌و هرشب تو تخت شاهانه‌ش... لطفا افراد زیر 18 سال روی لینک انگشت نزنید.❌🔞
    Показать полностью ...
    3 677
    1
    وقتی داشتی قاتل پسرم میشدی فکر این روزاتم میکردی خوشگله... شال روی سرم رو مرتب کردم و جواب دادم: -دلیل اومدنم توی این خونه رو نمیفهمم حاج خانم!!! چرا باید وقتی رضایت می‌دادید که ازم خواستید خونه ی شما بمونم تا روزی که شما امر کنید،واسه ی چی؟؟؟ من... من اینجا احساس راحتی ندارم،همش زیر نگاه های سنگینِ آقا آتا رفت و آمد میکنم،توروخدا بزارید من برم خونمون،اصلا میرم زندان بازم،اما این شرایط رو تمومش کنید!!! با شنیدن صدای بم و مردونه ی آتا،یه نمه هوا پریدم و نگاهم به سمتش چرخیده شد: ش....شما اینجا چیکار میکنید؟؟ سوالی بهش چشم دوخته بودم،نوک انگشت شصتش رو به گوشه ی لبش کشید به چشمام دقیق شد : -من اینجا چیکار میکنم؟؟ سوال مسخره ای پرسیدی دخترجون،فکر نمی‌کنم برای اومدن به آشپزخونه ی بابام،باید از قاتل برادر مرحومم عزن و اجازه بگیرم،نه؟؟ مثل اینکه خیلی دوست داره برگرده هولفدونی راهیش کنیم مادر من؟؟؟ حاج خانم سکوت کرده بود... حالم بد میشد از اینکه همش توی این خونه قاتل خطاب میشدم... نفس سنگینی گرفتم و جواب دادم: -چند بار باید بهتون بگم،اون قتل عمدی نبود بخدا... پسر شما....یعنی اون مرحوم به من چشم بد داشت... من برای محافظت از ناموسم،اون کار...... با تو دهنی محکمی که از طرف آتا به صورتم خوب،حرف تو دهنم ماسید.. -خفه شو دختری پتیاره،چطور جرئت میکنی اینطوری وقیحانه راجب اون خدابیامرز حرف بزنی هان؟؟؟ حقت بود بالای چوبه ی دار جون کندن هات رو میدیدم،ولی زیر سایه ی مادرم داری نفس های کثیفت رو ادامه میدی، مادر بنده نمیدونم برای چی تصمیم گرفت اعدام نشی،و هنوز نمیدونم چرا همچنان یه جانی توی خونه ی حاجی داره جولان میده... دستم رو روی صورتم گزاشته بودم،گزگز شدن پوست صورتم رو خوب احساس میکردم و همچنین طعم گس خونِ گوشه ی لبم.. مادرش با گزاشتن دستگیره ی دستش روی کابینت لب باز کرد: -به وقتش میفهمی آتا جان،این دختر بی دلیل به اینجا نیومده،به من اعتماد کن... آتا خنده ی عصبی به روی مادرش و من زد و با کشیدن دستی به ته ريشش زمزمه کرد: -مسخرست...واقعا مسخرست.... با صورتی ماتم زده،رفتنش رو به نظاره نشستم... چقدر فرق بین داوود(کسی که من ناعمد کشتمش،)با آتا بود،اون یه پسره به شدت گوشت تلخ و نچسب بود،که برای ارضای روحش،دست به هرکثافتی میزد، اما آتا....به همون اندازه جنتلمن و خاص بود،یه شازده پسر تحصیل کرده ی متین،خوش بر و رو،خوش قد و قامت و هیکلی، بی شک،آتا آرزوی هر دختر جوونی بود.... آه سردی سر دادم و چشمام رو برای لحظه ی روی هم گزاشتم... ☆عشق بین آتا و الهه،واقعا یه عشق بی سابقه میتونه باشه،پسری که عاشق قاتل برادرش میشه☆ قشنگ نیست؟؟لزومه ی خوندن نداره این داستانِ خفن؟؟ اگه توام مثلِ منه مخاطب فکر میکنی،بدون زره ای شک،این رمان رو بهت معرفی میکنم🔥🔥🔥
    Показать полностью ...
    1 306
    1
    #پارازیت حتی منتظر نماند بهنام مخالفتی کند. سرسری خداحافظی کرد و سرسری مانتو و شالی را از کمد لباس‌هایش بیرون آورد و پوشید. توجهی به جین رنگ و رو رفته‌ای که به تن داشت نکرد و بعد از برداشتن کیفش خیلی سریع از اتاق بیرون زد. اولین کسی که متوجه‌ش شد مادرش بود که با تعجب براندازش کرد و پرسید: _ کجا شال و کلاه کردی مادر؟ سوال منیره باعث شد تا نگاه داوود و دانیال نیز به سمت دلارام بچرخد. دلارام مضطرب لب زیرینش که زخم شده بود را گاز گرفت. درد در وجودش پیچید. با دروغی که کاملا واضح بود گفت: _ دوستم زیبا فهمیده قبول شدم. گفت یه ساعت بریم بیرون. منیره که غرق در خوشی قبولی دخترش بود اصلا توجهی به اضطراب و صورت رنگ پریده‌ی او نکرد و با خوشحالی گفت: _ مادر می‌ذاشتی برا فردا دیگه! دلارام سریع گفت: _ دیگه شد دیگه! منیره رهایش نکرد. _ باشه برو فقط زود برگرد. دلارام خواست برود که صدای مادرش مجدد متوقفش کرده و باعث کلافگی‌اش شد. _ دلارام... دلارام با خلقی تنگ به سمت مادرش چرخید. _ بله؟ _ به آقا بهزاد زنگ زدی؟ دلارام با استرس سرفه‌ی کوتاهی کرد. _ جواب نداد. یه روز دیگه دعوتش می‌کنی! فرصت نداد دیگر منیره چیزی بگوید و با حرکاتی شتاب‌زده خداحافظی کرد و از خانه خارج شد. مشغول پوشیدن کتانی‌هایش بود که در ورودی خانه باز شد و قامت دانیال را دید. قبل از اینکه چیزی بگوید دانیال پرسید: _ چی شده دلی؟ دلارام خواست قضیه را ماست مالی کند که دانیال با جدیت بازویش را گرفت. _ دروغت زیادی واضح بود. چشمانش را ریز کرد. _ بلایی سر بهزاد اومده؟ دلارام شوکه نگاهش کرد که دانیال پوفی کشید. _ دلارام الان وقت روزه‌ی سکوت نیست! دیگه من می‌دونم بینتون چخبره. دلارام آب دهانش را قورت داد‌. دانیال از رابطه‌ی او و بهزاد کم و بیش باخبر بود و دلیلی نداشت که نگرانی‌اش را از او پنهان کند. _ زنگ زدم جواب نمی‌ده. ابروهای دانیال بالا پریدند. _ واسه همین اینطوری هول کردی؟ شاید جاییه دستش بنده. دلارام ناامید به چهره‌ی دانیال خیره شد. او که خبر نداشت بهزاد چه پیشینه‌ای دارد. بی‌اختیار لب زد: _ دانیال تو خیلی چیزا راجع به بهزاد نمی‌دونی. ابروهای دانیال بالا رفتند. _ چیارو نمی‌دونم؟
    Показать полностью ...
    7 388
    42
    – نذاری دختر پوراندخت آویزونت بشه. صدای صحبت دو مرد پام‌و بالای پلّه سست کرد. به جاش گوشم تیز و قلبم تند شد! – کی؟ دل‌آرا رو می‌گین؟ کیان‌مهر بود و عموش. پشت به من داخل حیاط وایستاده بودند. – مگه اون زنیکه‌ی نمک‌نشناس دختر دیگه‌ای هم داره؟ مادرم‌و زنیکه صدا کرد؟! – نه خان عمو! کجا بود اون کیانی که وقتی کسی به من، تو می‌گفت دهنش رو پر از خون می‌کرد! - بهتر! همون یکی‌ام زیادیه! نسل مفسد هر چقدر کمتر باشه جامعه سالم‌تر می‌مونه. مفسد! کاسه‌ی حلوا نذری‌ توی دستم به لرزه افتاد. مشکل مادرم بود یا من؟ – تا به گوشم رسوندن دوروبر دختره می‌پلکی، دلم آشوب شد، پا شدم اومدم اینجا از خودت بپرسم. - نه خان‌ عمو! اشتباه به عرضتون رسوندن! دوباره کیان‌مهر! ایندفعه بلند خندید. قاه‌قاه… شبیه به صدای خندونش وقتی در گوشم با عشق می‌گفت: «آخ دلی، دلی… دلیِ من… چجوری دل بردی از من… که وقتی نیستی نفس ندارم من». - می‌گن با این پسرعموش فؤاد می‌ره سر کار. می‌گن؟ خودم بهش گفتم، همین دیشب. - همون لات آس‌وپاس به دردِ دامادیِ پوران و دخترش می‌خوره! پیرمرد پوفی کشید. - پا جای پای مادرش پوران گذاشته! آخه زن رو چه به کابینت‌سازی! سرم حسی نداشت پر از وزوز گذشته و حال بود. به دیوار تکیه زدم بلکه سنگینیش کم شه، بدتر شد، صدای ناله‌ی قلب بی‌چاره‌م از لای آجرهای خالی می‌گذشت و توی سرم نبض می‌زد. - اگه دختر پوراندخته، حتماً پشت این قصه‌م یه نقشه‌ای داره. - بی‌عّفتایِ خدانشناس! خیال کردن دوباره می‌تونن اسم و رسم سپهسالارها رو عَلَم دست محل کنن. مگه از روی نعش من رد شن... - دور از جونت خان عمو! صدای روضه از داخل خانه می‌اومد، مدّاح با سوز می‌خوند و زن‌ها سینه می‌زدن امّا روضه‌ی منِ خوش‌خیالِ سیاه‌بخت همینجا جلوی چشمام بود. پس فؤاد راست می‌گفت کیان از سر کینه خامم کرده! باید خودم‌و نشون می‌دادم‌، باید از خودش می‌پرسیدم، باید عذرخواهی می‌کرد، از من نه، از مادرم... - خلاصه که سفارش نکنم مواظب خودت باش. دختره جوونه، خوشگله، خامت نکنه. خان عمو که برای خداحافظی شونه‌ی کیان رو فشار می‌داد، روی پله‌ی آخر بودم. - دست شما درد نکنه خان عمو! دستاش‌و توی جیبش انداخت و صاف‌تر وایستاد. نیم‌رخ ته‌ریش‌دارش‌ حتی توی تاریکی هم جذاب بود! - یعنی من‌ انقدر ذلیل و بدبخت شدم که خامِ دختری شم که مادرش صیغهٔ بابام بود؟ مادرم؟ مادر من؟ صیغهٔ پدر کیان؟ پدر مردی که تمام بچگی‌م بودم، دلیل زندگیم، امیدم، عِش… - دلی! تو اینجایی؟ بیا حاج خانوم دنبالته… در خونه که باز شد، سرم وحشت‌زده عقب‌جلو شد، کاسه از دستم افتاد و هزار تیکه شد، درست مثل قلبم… - دلی! تو… سر دو مرد عقب چرخید، کیان با تعجب نگاهم می‌کرد. - از کی اینجا بودی؟ صداش چرا می‌لرزید! مگه براش مهم بود از کی اینجام؟ - با تواَم! می‌گم از کی اینجا بودی تو؟! داد زد، بلند و با عصبانیت… پای مردونه‌ای که با تردید طرفم برداشته بود رو می‌دیدم، از پشت چشم‌های تارم که مدام پر و خالی می‌شد. - گولم زدی! اون جلو می‌اومد و من عقب می‌رفتم. سرم‌ با ناباوری می‌جنبید. - چی می‌گی! چه دروغی! - تو گولم زدی؟! - این دختر چی میگه، کیان؟! حتی سؤال خان عمو هم پاش‌و عقب نکشید. - نمی‌بخشمت کیان! این‌و گفتم و هق‌زنان دویدم. - وایستا دلی! وایستا لامصّب… می‌گم وایستا… نموندم، تندتر دویدم، چنگی به دستگیره‌ی آهنی در حیاط زدم. تا در باز شد...
    Показать полностью ...
    4 817
    2
    _از شما شکایت شده.....‌ لبه ی چادرو تو دستام گرفتم و ترسیده گفتم _کی آخه.....منکه کاری به کسی ندارم.... _آقای پیشرو..... باورم نمیشد.....چرا دست از سر من برنمیداره _آخه.....به چه جرمی؟ _پسرتونو بدون اجازه ی پدرش آوردین اینجا.....به هر حال باید با ما بیاید یه چیزی پاهامو سفت چسبید که سرمو انداختم پایین.... _مامانی؟؟ _جانم مامان....نترس....این آقا اومده.... _که تو رو بیاره پیش خودم.... با صداش برگشتم طرف کوچه..... با سر بالا و غرور همیشگیش اومده بود عذاب کشیدن من و ببینه _چرا اینجوری میکنی با من؟؟ بدون اینکه جواب منو بده دو زانو شد و دست امیرو گرفت و بوسید _قربونت بره بابایی.....دوست داری بریم خونه؟ _پیش خاله عسل؟ زنش و میگه....زنی که عاشقشه و دوسش داره برعکس من و همون شبی که میگفت چندشش شد دست به تنم کشیده ولی مجبور بود _من نمیذارم پسرمو ببری پیش اون ازش میترسه.... دست کشید رو سرش و اول منو تهدید کرد _فکر نکنم به تو ربطی داشته باشه.....نمیدونی چه اتاق خوشگلی برات حاضر کرده بابایی.....از اون ماشین بزرگا هم برات خریده ذوق بچگونه و دستایی که به هم کوبید بهم میگفت شانسی جلوی عسل ندارم اشکمو پاک کردم.....قبل از اینکه بغلش کنه دستمو گذاشتم رو ساعدش _بچه مو ازم نگیر..... با ابروی بالا رفته نگام کرد _بهت گفته بودم بهونه دستم نده باید ازش دور بمونی و دیگه حق نداری وقتی ازم دزدیدیش ببینیش یعنی دیگه نمیتونی ببینیش من ندزدیدمش ولی هیچ وقت حرف منو باور نمیکنه.....به صورتش نزدیک شدم و با درموندگی گفتم _تو که زندگیتو داری....زنتو داری.....بذار منم با بچم زندگی کنم خندید تا منو بیشتر بترسونه _دوتایی...‌.بدون منکه خوش نمیگذره مگه نه؟ چی داره میگه؟ _گفته بودی صیغه رو باطل کنم به خاطره اینکه نیمای بی همه چیز اومده بود خواستگاریت بود آره؟ گفته بودم ولی نه به خاطره نیما به خاطره اینکه نمیخواستم دیگه مثل همیشه به بهونه ی صیغه چپ و راست بیاد سراغم و عذابم بده.....درضمن به نیما هم گفتم نه ولی این از کجا میدونه؟؟ _من.....من به خاطره اون نگفتم که..... حرصی بهم گفت _یادت نره تو پشیزی برام مهم نیستی.....ولی پسرمو بدون اجازه ازم دور کردی اینم تاوان داره میدونم هنوز حرفاش تو سرمِ که میگفت ازم تا آخر دنیا متنفره...اینکه امیری که الان جونش بهش بسته س به خاطره همون یه شب بود و من باید مینداختمش اما نکردم اینکارو و حالا چی داره میگه به من؟ امیرو بغل کرد و همین که داشت میرفت به اون مامور گفت _جناب سروان من حرفام باهاش تموم شد.....میتونید ببریدش... گریه ی امیر که صدام میکرد و دستشو گرفته بود طرفم قلبمو از جا کند _خانم زودتر آماده بشید اون شب من و انداخت زندان پسرمم برد ولی نمیدونست کسی که یه روز تاوان میداد خودش بود نه.....من....
    Показать полностью ...
    2 309
    1
    -کاش بی گدار به آب نمیزدی داداش من ... کاش یکم فکر میکردی..آخه من چی بگم به تو؟ توجهی به آوش نمی کند. گلاس ویسکی را ته بالا می رود و می غرد: -وقتی خودشو معرفی نکرده من از کجا بدونم بابای نسناسش کیه!  داشت آتش می گرفت! باز دوباره شماره اش را می گیرد و خاموش است! پیام هزارم را برایش می فرستد: «گوشی لعنتیتو روشن کن... باید حرف بزنیم!» گلس دیگری بالا می رود و آوش با لحن حرص دراری طعنه می زند: -الان مثلا عذاب وجدان داره خفت می کنه؟ عادتته عین تریلی از رو آدما رد شی... حقت بود گذاشتتو رفت! با خشم رو به آوش و ایشاد می غرد: -اگه چیزی می دونی دهنتو باز کن اگه نه جفتتون خفه خون بگیرین اعصاب ندارم من! ایلشاد با آرامش اعصاب خرد کنی تکیه می زند و می گوید: -همین که اینجوری انگار تو خشتکت آتیش روشن کردن بسته! خر چه داند قیمت نقل و نبات؟ به سیم آخر می زند! از جا می جهد و با چشمان خون گرفته اش یقه ی ایلشاد را می گیرد: -وقت سر به سر گذاشتن من نیست! اگه چیزی می دونی بگو لعنتی! من دارم آتیش می گیرم... نذار روی تو تخلیه شم! آوش دستش را می گیرد و از یقه ی ایلشاد دورش می کند... -دیوونه شدی تیرداد ؟ این کارا چیه مرد حسابی؟ تیرداد دیوانه شده است بدهم دیوانه شده... با خشم رو به آوش که کجخندی گوشه ی لبش است نفس میزند: -با من ور نرو... به نسبت خونی مون قسم اگه بفهمم که چیزی می دونی و به من نگفتی چشامو می بندم و نابودت می کنم!  ایلشاد با لبخند می گوید: -از دست رفتی؟ بالاخره یکی اومد دل آقازاده ما ما رو برد؟ -فقط زر بزن چی می دونی! فریادش آوش و ایلشاد را متعجب و حیرت زده می کند آوش با خنده ای مضحک لب میزند: -فقط اعتراف کن که از دست رفتی! بعدش من قولم به اون دخترو می شکونم و بهت می گم که کجاست! نعره ی پر خشمش بار دیگر در فضا می پیچد و مشتش را روی دیوار می کوبد. کم چیزی نبود... مردی که یک عمر همه ی دختر ها برایش سر و دست شکانده بودند حالا؟ گیر یک جفت چشم درشت قهوه و دلبر شده بود که با تصور نبودش با تصور از دست دادنش نفسش بند می آمد. و تنش گر می گرفت. به سمت آوش می رود دوباره یقه اش را می گیرد. -مرتیکه من اون بی شرفو می خوام... اون دختره ی خیره سر مال منه... باید مال من شه... نمی ذارم ازم دور شه...! صدایش رفته رفته رو به التماس می رود... -اگه بفهمم تو می دونستی و چیزی به من نگفتی روزگارتو سیاه می کنم احمق ! دیگه تو روتم نگاه نمی کنم... من باید پیداش کنم... نمی تونم از دستش بدم... نمی تونم... قلبم داره وامیسته لعنتی ! مرد لبخند مضطربی می زند و آب دهانش را قورت می دهد: -دو ساعت دیگه پرواز داره به ترکیه... همین الان اگه راه بیفتیم می تونیم بهش... نمی گذارد حرف آوش تمام شود بی معطلی.. سوییچ را از روی میز چنگ می زند و می دود... قلبش با وحشت به سینه اش می کوبد. -وایسا مرتیکه... وایسا من ببرمت... مستی الان...  گوش هایش نمی شنوند... می دود و آوش و ایلشاد هر دو به دنبالش... *** دو ساعت بعد: آیه اشک هایش را پاک می کند و پاسپورت را به دست زن می دهد و او بعد از چک کردن لبخند می زند: -سفر خوشی داشته باشید خانوم! اشک هایش با سرعت بیشتری سرازیر می شوند...  -بی معرفت... بی معرفت... منه احمق چطوری به تو اعتماد کردم؟ دستش را روی شکمش می کشد و بدون نگاهی به پشت سر از گیت عبور می کند... -آیه ..آیه... هق می زند... انقدر حالش خراب است که داشت توهم می زد... صدای آیه گفتن های تیرداد در سرش بود! انگار داشت اسمش را فریاد می زد... -آیه..! دیگر طاقت نمی آورد و با قدم های بلندی سالن را ترک می کند و... ادامه👇
    Показать полностью ...
    "بِئوار"
    °| ﷽ |° پارت گذاری هرروز تمامی بنرها پارت رمان هستن کپی‌ ممنوع❌ شروع رمان👇 https://t.me/c/1316300007/20557 ّبئوار به در گویش لری به معنای غریب و بی وطن . . . نویسنده هیچ رضایتی مبنی بر کپی و انتشار این رمان ندارد.
    3 695
    4
    🌠شیب شب🌠 - ریرا، کجایی ؟؟ بالایِ درخت شاه توت نشسته بودم از اینجا و از پشت شاخ و برگ های در هم پیچیده اش مرا نمی دید،  من اما می توانستم دیده بانی کنم رَستان دستهایش را بندِ نرده های فلزی ایوان کرده و تا کمر خم شده بود سمتِ حیاط - ریرا ، ریرا ،  دختره یِ نچسب،  کجایی ؟ - خیره سر ، با من بود؟ صبر کن ، تیشرت سفید رنگش بدجور وسوسه ام می کرد . هدیه دوست دختر سابقش ، بدجنس شدم چه می شد طرحی از قرمزی شاه توت های رسیده به خود بگیرد همه می گفتند بازیگری ماهری هستم نفس عمیقی کشیدم - رَستان... لرزشِ صدایم را بیشتر  کردم با گریه مصلحتی نالیدم - رستان جونم -ریرا ؟؟! سرش به سمت درخت چرخید - اونجایی ؟؟ -گیر کردم ، میای کمکم ؟ رستان پله های ایوان را دو تا یکی پایین آمد و خودش را زیر درخت رساند -اون بالا چیکار می کنی ؟ صد بار نگفتم نرو بالای درخت ؟؟ مگه تو میمونی آخه ؟ -رستان جونم ، بیا جلوتر میخوام بپرم -دیوونه شدی ؟ ! بمون سر جات ، برم نردبون بیارم -نمی خواد ، به خدا خودم می تونم فقط عضله ی پام گرفته. یکم کمک کنی ، میام پایین رستان کلافه سرش را پایین انداخته و غُر زد دختره یِ خُل و‌چِل -شنیدما - گفتم که بشنوی -خیلی خب، ببین می تونی پاهات رو بزاری رو شونه هام ، تنه ی درخت رو بگیر آروم بیا پایین لبخندِ بدجنسی روی لبم نشست شاه توت ها را میانِ مشت فشردم   -باشه - آروم بیا هُول نکن ، خب؟ پاهایم را که روی شانه‌هایش گذاشتم سریع تر از تصورش پایین رسیده بودم قیافه اش دیدنی بود جای جای تیشرت سفیدش با دستهای سرخ رنگم مارک شده بود مَردمک چشمانش از حرص و عصبانیت لرزید -می دونی ؟!  هر چی فکر می کنم میبینم طعم شاه توت رو اینجوری بیشتر دوست دارم و بی هیچ فرصتی لب های قرمز شده از شاه توتم را به دهان کشید
    Показать полностью ...
    رمان شیب شب/آزاده ندایی
    https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
    4 767
    6
    پارت داریم✅
    2 818
    0

    sticker.webp

    1 466
    0
    ❌شاهد خیانت شاهرخ شوهرم بودم‼️ من هم همراه با شوهر سابقم با بچه ای که از شاهرخ داشتم ، از دستش فرار کردم‼️ هیچ وقت نمی ذاشتم دستش به بچمون برسه‼️ کیسه های خرید را میان دستانم جا به جا کردم. کلید در قفل انداختم و پا به خانه ای که دیشب شاهد عشق بازی و حال خوب من و شاهرخ بود ، گذاشتم. می خواستم شام رویایی دست و پا کنم. شاهرخ مرصع پلوهای مرا دوست داشت. صدای خنده زنانه ای از میان سالن ، باعث شد ، در را نیمه باز رها کنم. کیسه های خرید را همان جلوی در گذاشتم. شاید مهلا آمده بود به ما سری بزند. از راهرو گذشتم و تصویر نفرت انگیز برابرم شبیه یک کابوس به چشم هایم کوبیده شد. نگاه شاهرخ به نگاهم نشست و دست هایش از گرد کمر دختری که نیمه برهنه به گردنش آویخته بود ، فرو افتاد. دختر چرخید. چشم هایم لبالب از اشک پر بود. شاهرخ قدم جلو گذاشت. سمت در دویدم. ⁃ راحیل؟ صدای دادش را پشت سر گذاشتم. صدای دختر را هم شنیدم که گفت : شاهرخ ولش کن…بیا پیش من. من حامله بودم. من فرزند شاهرخ را در بطن وجودم داشتم. اشک هایم می ریخت. میان خیابان دویدم. ماشینی برابر پایم ترمز کرد. مجتبی بود. شاهرخ صدایم زد. نامم را فریاد کشید. در ماشین را گشودم. مجتبی بهت زده نامم را به زبان راند. نالیدم که برود. فقط برود. ⛔️🛑اثری متفاوت از نویسنده نودهشتیا ، شازده کوچولو ، خالق بگذار آمین دعایت باشم ، طلاهای این شهر ارزانند و…‼️✌🏻😍
    Показать полностью ...
    هانیه‌وطن‌خواه|رمان ۲۸ گرم
    رمان #۲۸_گرم پارت گذاری : ۴ پارت در هفته نویسنده : هانیه وطن خواه « شازده کوچولوی نودهشتیا» نویسنده رمان بگذار آمین دعایت باشم،طلاها و… عیارسنج رمان #گلوگاه و #ماز در کانال موجود است • این رمان ها حق عضویت دارند
    2 771
    0
    Последнее обновление: 11.07.23
    Политика конфиденциальности Telemetrio